- عضویت
- 2019/01/19
- ارسالی ها
- 137
- امتیاز واکنش
- 1,800
- امتیاز
- 336
- سن
- 27
[HIDE-THANKS]امیر با عصبانیت چنگی به موهایش انداخت.داشت دیوانه میشد.لیلا گریه میکرد با صدای لرزانی گفت:
- امیر من نمی تونم باور کنم که لیان...که لیان این کار رو کرده باشه.
- منم نمیخوام باور کنم ولی حرفهای کیوان...صبح لیان بهم زنگ زد.
لیلا با شنیدن این حرف اشکهایش بند آمد و بلند داد زد:
- چی؟لیان زنگ زد؟ چی گفت؟
- راستش اصلاً بهش فرصت حرف زدن ندادم،عصبانی بودم و...
- نکنه هرچی از دهنت در اومد بارش کردی؟
امیر سکوت کرد. ترسید یاد اتفاق چند سال پیش افتاد ترسید با خود گفت نکند بازهم زود قضاوت کردهام؟ ولی حرفهای کیوان چه؟هرچقدر هم که کیوان از لیان نفرت داشته باشد نمیتواند اینگونه به او تهمت بزند یا اینکه او را از خانه بیرون بیندازد.سؤالی هم مثل خوره به جانش افتاده بود که این دختر شب را کجا گذرانده؟ کجا بوده؟چه بر او گذشته؟ اگر حرفهای کیوان حقیقت داشته باشد چه؟
حال:
جامش پر شد.یکضرب آن را نوشید تلخی این مایع دیگر گلویش را نمیسوزاند.دوباره جام پر شد و دوباره و دوباره بهاینترتیب یک بطری تمام شد.یکی از خورشید نشانها رو به رویش نشسته بود.دستش را گرفت.
- سرورم من نمیتونم بهتون امری بکنم ولی فکر نمیکنید دارید زیاده روی میکنید؟
با این حرف کایا که یک خورشید نشان بود زد زیر خنده.صدای خنده اش ترسی به دل کایا انداخت.دست کایا را کنار زد و جام را پر کرد.رو به کایا کرد و گفت:
- فکر میکنی با این مقدار من مـسـ*ـت میشم یا مریض؟
سری به طرفین تکون داد و ادامه داد
- تو هنوز خیلی بچه ای!
امروز مایکل او را برگرداند و از آن جزیره ی جهنم نجات پیدا کرده بود.هنوز انگشتر شاهین نشان محبوبش را برنگردانده بودند. او را به عمارتش بـرده بودند و این خورشید نشان تازه کار را به عنوان محافظ برای او گذاشته بودند اما لیان به خوبی میدانست که این به اصطلاح محافظ فقط جاسوسی برای گزارش تک تک لحظاتی که میگذراند بود. پس نباید از شرش خلاص میشد؟ او که این را برگزیده بود هرکس که مزاحمش شود از بین خواهد برد.
- اسلحه یا چاقو و یا هرچیزی که داری سریع رو میز بزار
خورشید نشان خودش را گم کرد.ترس را در نی نی چشمانش دیده میشد.
- اما سرورم
- سریع
این رو به قدری قاطع گفت که کایا سریع اطاعت کرد.
- حالا یه راست میری توی حیاط.
- چشم سرورم.
و راه افتاد.لیان هم پشت سرش میرفت همین که وسط باغ رسیدند لیان کایا را زمین زد دست هایش را بالا آورد و با پشت دست گردن کایا را لمس کرد
- خب خب خیلی خوب میدونم که چرا اینجایی.
تن کایا لرزید شخص مقابلش کم کسی نبود .دختر شاهین نشان در مقابلش بود.فکر نمیکرد که لیان تنها بعد از چند ساعت که کیوان برای جاسوسی او را فرستاده بود شناسایی کند.
ناگهان دست های لیان به گردنش فشار آوردند لیان با ضربه ای به پای کایا او را زمین زد آنقدر فشار داد تا نفس کایا قطع شد. او را روی زمین رها کرد.چند نفر از افراد قابل اعتمادش کنار ایستاده بودن.
- این جنازه رو به عمارت کیوان بفرستین.
- چشم قربان
- راستی
- بله قربان
- بهش پیغام بدین که این دفعه به جای خفه کردن افراد جاسوسش مستقیم خودش رو خفه میکنم.
- چشم سرورم
- حالا زود برید.
خودش هم به سمت کلبه ی ته باغ رفت. روی دیوار های کلبه خط های بیشماری دیده میشد.گچ کوچکی برداشت و خط دیگری روی دیواره ی کلبه انداخت.
- اینم جون یه آدم دیگه.یکی دیگه که جونش رو با دست های خودم گرفتم.
گچ را روی زمین انداخت و به سمت ساختمان حرکت کرد. فردا باید به دیدار رئیس بزرگ میرفت.دیدار با این مار پیر چند دقیقه ای طول نمی کشید اما همین چند دقیقه او را برای روز ها خسته میکرد.هر بار که به آبی چشمان رئیس خیره می شد.آن روز وحشتناک برایش تداعی میشد.هنوز صدای شلیک اسلحه ای که به وسط پیشانی امیر خورد در گوشش اکو میشد.گوش هایش را گرفت و فریاد زد:
- نه.
لحظات اتفاق چند سال پیش هنوز از جلوی چشمانش نمی رفت.تا قبل از آن به فکر انتقام بود.اما فکر کردن تنها کافی نبود باید عمل میکرد.اما بعد ازآن اتفاق که دیگر هیچ کس را برای عزیز پنداشتن و پنداشته شدن نداشت فکر انتقام را از سرش بیرون انداخته بود چون با رهایی چه چیزی به دست می آورد؟به چه چیزی می رسید؟هیچ.هیچ کس را نداشت که به امید او بجنگد و با نابود کردن این باند به آن شخص برسد.پس دلیلی برای نابود کردن نداشت. اما ماندن در این موقعیت هم سودی نداشت جز اضافه شدن به خط های روی دیواره های کلبه ته باغ.اضافه شدن به تعداد افرا دی که جانشان را گرفته بود چه با گـ ـناه و چه بی گـ ـناه. زندگی او از لحظه ی اول تولد سیاه شده بود ذره ای زلالی میخواست تا تیرگی ها را از بین ببرد تنها گوشه ای روشنایی.[/HIDE-THANKS]
- امیر من نمی تونم باور کنم که لیان...که لیان این کار رو کرده باشه.
- منم نمیخوام باور کنم ولی حرفهای کیوان...صبح لیان بهم زنگ زد.
لیلا با شنیدن این حرف اشکهایش بند آمد و بلند داد زد:
- چی؟لیان زنگ زد؟ چی گفت؟
- راستش اصلاً بهش فرصت حرف زدن ندادم،عصبانی بودم و...
- نکنه هرچی از دهنت در اومد بارش کردی؟
امیر سکوت کرد. ترسید یاد اتفاق چند سال پیش افتاد ترسید با خود گفت نکند بازهم زود قضاوت کردهام؟ ولی حرفهای کیوان چه؟هرچقدر هم که کیوان از لیان نفرت داشته باشد نمیتواند اینگونه به او تهمت بزند یا اینکه او را از خانه بیرون بیندازد.سؤالی هم مثل خوره به جانش افتاده بود که این دختر شب را کجا گذرانده؟ کجا بوده؟چه بر او گذشته؟ اگر حرفهای کیوان حقیقت داشته باشد چه؟
حال:
جامش پر شد.یکضرب آن را نوشید تلخی این مایع دیگر گلویش را نمیسوزاند.دوباره جام پر شد و دوباره و دوباره بهاینترتیب یک بطری تمام شد.یکی از خورشید نشانها رو به رویش نشسته بود.دستش را گرفت.
- سرورم من نمیتونم بهتون امری بکنم ولی فکر نمیکنید دارید زیاده روی میکنید؟
با این حرف کایا که یک خورشید نشان بود زد زیر خنده.صدای خنده اش ترسی به دل کایا انداخت.دست کایا را کنار زد و جام را پر کرد.رو به کایا کرد و گفت:
- فکر میکنی با این مقدار من مـسـ*ـت میشم یا مریض؟
سری به طرفین تکون داد و ادامه داد
- تو هنوز خیلی بچه ای!
امروز مایکل او را برگرداند و از آن جزیره ی جهنم نجات پیدا کرده بود.هنوز انگشتر شاهین نشان محبوبش را برنگردانده بودند. او را به عمارتش بـرده بودند و این خورشید نشان تازه کار را به عنوان محافظ برای او گذاشته بودند اما لیان به خوبی میدانست که این به اصطلاح محافظ فقط جاسوسی برای گزارش تک تک لحظاتی که میگذراند بود. پس نباید از شرش خلاص میشد؟ او که این را برگزیده بود هرکس که مزاحمش شود از بین خواهد برد.
- اسلحه یا چاقو و یا هرچیزی که داری سریع رو میز بزار
خورشید نشان خودش را گم کرد.ترس را در نی نی چشمانش دیده میشد.
- اما سرورم
- سریع
این رو به قدری قاطع گفت که کایا سریع اطاعت کرد.
- حالا یه راست میری توی حیاط.
- چشم سرورم.
و راه افتاد.لیان هم پشت سرش میرفت همین که وسط باغ رسیدند لیان کایا را زمین زد دست هایش را بالا آورد و با پشت دست گردن کایا را لمس کرد
- خب خب خیلی خوب میدونم که چرا اینجایی.
تن کایا لرزید شخص مقابلش کم کسی نبود .دختر شاهین نشان در مقابلش بود.فکر نمیکرد که لیان تنها بعد از چند ساعت که کیوان برای جاسوسی او را فرستاده بود شناسایی کند.
ناگهان دست های لیان به گردنش فشار آوردند لیان با ضربه ای به پای کایا او را زمین زد آنقدر فشار داد تا نفس کایا قطع شد. او را روی زمین رها کرد.چند نفر از افراد قابل اعتمادش کنار ایستاده بودن.
- این جنازه رو به عمارت کیوان بفرستین.
- چشم قربان
- راستی
- بله قربان
- بهش پیغام بدین که این دفعه به جای خفه کردن افراد جاسوسش مستقیم خودش رو خفه میکنم.
- چشم سرورم
- حالا زود برید.
خودش هم به سمت کلبه ی ته باغ رفت. روی دیوار های کلبه خط های بیشماری دیده میشد.گچ کوچکی برداشت و خط دیگری روی دیواره ی کلبه انداخت.
- اینم جون یه آدم دیگه.یکی دیگه که جونش رو با دست های خودم گرفتم.
گچ را روی زمین انداخت و به سمت ساختمان حرکت کرد. فردا باید به دیدار رئیس بزرگ میرفت.دیدار با این مار پیر چند دقیقه ای طول نمی کشید اما همین چند دقیقه او را برای روز ها خسته میکرد.هر بار که به آبی چشمان رئیس خیره می شد.آن روز وحشتناک برایش تداعی میشد.هنوز صدای شلیک اسلحه ای که به وسط پیشانی امیر خورد در گوشش اکو میشد.گوش هایش را گرفت و فریاد زد:
- نه.
لحظات اتفاق چند سال پیش هنوز از جلوی چشمانش نمی رفت.تا قبل از آن به فکر انتقام بود.اما فکر کردن تنها کافی نبود باید عمل میکرد.اما بعد ازآن اتفاق که دیگر هیچ کس را برای عزیز پنداشتن و پنداشته شدن نداشت فکر انتقام را از سرش بیرون انداخته بود چون با رهایی چه چیزی به دست می آورد؟به چه چیزی می رسید؟هیچ.هیچ کس را نداشت که به امید او بجنگد و با نابود کردن این باند به آن شخص برسد.پس دلیلی برای نابود کردن نداشت. اما ماندن در این موقعیت هم سودی نداشت جز اضافه شدن به خط های روی دیواره های کلبه ته باغ.اضافه شدن به تعداد افرا دی که جانشان را گرفته بود چه با گـ ـناه و چه بی گـ ـناه. زندگی او از لحظه ی اول تولد سیاه شده بود ذره ای زلالی میخواست تا تیرگی ها را از بین ببرد تنها گوشه ای روشنایی.[/HIDE-THANKS]