رمان انتقام از پنجره عشق | Negin.z.82 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Negin.z.82

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/21
ارسالی ها
106
امتیاز واکنش
4,904
امتیاز
416
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: انتقام از پنجره عشق
نام نویسنده: Negin.z.82 کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نام ناظر: @Mahbanoo_A

خلاصه: یک خانواده، خانواده ای کوچک اما مملو از عشق و محبت.اما ورود یک زن به این خانواده، ورق برمی‌گردد؛ خانواده ای که از هم متلاشی می شود واز آن خانواده تنها دختری باقی می ماند، دختری که به دنبال انتقام از آن زن می‌گردد. چه کسی میداند به دنبال این انتقام چه اتفاقاتی برای دخترک رقم می‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    «به نام خدا»

    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Negin.z.82

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/21
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    4,904
    امتیاز
    416
    دلی
    مثل همیشه سر چهار راه منتظر بودم چراغ قرمز بشه تا بتونم دو قرون پول دربیارم و بدم به اون معتاد مافنگی تا خودش رو بسازه.
    کی فکرش رو می‌کرد من تک فرزند و عزیزکرده بشم دست فروش سر چهارراه. تو همین افکار بودم که چراغ قرمز شد؛ از روی جدول کنار خیابون بلند شدم، فال هامو به دست گرفتم و به طرف اولین ماشین رفتم و گفتم:
    -آقا، آقا توروخدا یه فال بخر؛ توروخدا...
    تا اومدم جملم رو کامل کنم شیشه رو بالا کشید. پوزخندی زدم؛ تو این نه سال به این جور چیزا عادت کرده بودم. به طرف بقیه ی ماشین‌ها رفتم؛ ماشین دوم، سوم، چهارم و... دست از پا درازتر کنار خیابون ایستادم امروز چیزی عایدم نشده بود. هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد و من باید برمی‌گشتم خونه؛ خونه که چه عرض کنم یه اتاق خرابه دوازده متری که هیچ شباهتی به خونه نداشت. قدم زنان به سمت کوچه رفتم. هر چقدر به کوچه نزدیک می‌شدم از تعداد چراغ برق‌ها هم کم می‌شد،تا جایی که دیگه اثری از روشنایی نبود. قدمی در کوچه تنگ و تاریکمون گزاشتم؛ با دیدن فرد روبه‌روم اخم مهمون صورتم شد.
    کریم بود یکی از پسرهای نچسب محل که چند وقتی افتاده بود زندان، اما ظاهرا آزادش کرده بودند. این کریم هرخلافی که فکرش رو بکنید تو زندگیش کرده؛ از زورگیری گرفته تا خرید و فروش مواد؛ از بخت بد منم، شده بود عاشق سـ*ـینه چاک من.
    به خودم اومدم دیدم یک ساعته دارم نگاش می‌کنم؛ از لبخندش هم معلوم بود بدش نیومده. خودم رو نباختم و با لحنی کوچه بازاری و به پوزخند گوشه لبم گفتم:
    - هان چته یابو؟ نیشت و ببند یه وقت یکی دندونای یکی در میونیدا چِش می‌زنه.
    معلوم بود از لحن من تعجب کرده اما به روی خودش نیاورد و گفت:
    -به‌به دلی خانوم کم پیدایی؟
    پوزخندی زدم.
    -اشتباه نکن اونی که کم پیداست تویی نه من. راستی آب خنک چسبید؟
    -این چه طرز صحبت کردنه گلم؟
    -اولا من گل تو نیستم، دوما این که می‌بینم آقایون پلیس خوب تربیتت کردن مودب شدی یادمه قبلا تا یه دعوا تو کوچه راه نمی‌انداختی روزت شب نمی‌شد.
    -دیگه با حرفات داری اعصابمو خرد می‌کنی!
    -حالا مثلا اعصابت خورد بشه چه غلطی می‌کنی؟
    -حالا بهت نشون میدم چه غلطی می‌کنم. به طرفم خیز برداشت که جا خالی دادم، تا بخواد به خودش بیاد یه لگد حواله شکمش کردم. از درد به خودش پیچید؛ منم از فرصت استفاده کردم و فلنگو بستم. به در خونه رسیدم درو باز کردم و خودم و داخل خونه پرت کردم و در و بستم؛ به در تکیه دادم، چشمامو بستم و نفسمو محکم به بیرون دادم
    .
     
    آخرین ویرایش:

    Negin.z.82

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/21
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    4,904
    امتیاز
    416
    چشمامو که باز کردم بابا رو دیدم که گوشه دیوار جمع شده بود؛بابایی که روزی تموم تکیه گاهم بود حالا از خماری چرت می زد.
    تامتوجه من شد سریع به طرفم اومدو کیف و از روی شونم کشید و تمام فال ها رو روی زمین خالی کرد؛ سریع خم شد و لابه لای فال ها دنبال پول گشت. وقتی چیزی پیدا نکرد ایستاد وبا صدای تو دماغیش گفت:
    -پولا کو کجاست بده به من.
    -امروز نتونستم فال بفروشم.
    -غلط کردی مگه من مفت به یکی جا خواب میدم. من تو راهت میدم تو هم باید کار کنی و پول هاتو بدی به من.
    -مگه تو بابای من نیستی؟ کدوم بابایی از بچش پول می گیره.
    -من این حرفا حالیم نمیشه پول می خوام .خمارم،
    درد دارم مگه تو رحم ومروت نداری.
    -ای بابا میگم ندارم ،ندارم ،ندارم.
    -که نداری هاااان
    کمربندشو آورد بالا چشمامو بستم؛ یه چیز محکم به پوستم برخورد کرد. جیغ بلندی کشیدم افتاد زمین نامرد داشت با سگک می زد. وقتی خوب زد و خسته شد کمربند و انداخت زمین و رفت بیرون؛ حتما رفت از یکی مواد قرض کنه و خودش رو بسازه.
    به زور از روی زمین بلند شدم و فال های ریخته شده رو زمین رو جمع کردم و رفتم گوشه دیوار زانوهامو بغـ*ـل کردم و سرمو گذاشتم رو پاهام سعی کردم درد دست و پاهامو نادیده بگیرم و چهره مهربون مامان یاسمنم را به یاد بیارم.
     
    آخرین ویرایش:

    Negin.z.82

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/21
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    4,904
    امتیاز
    416
    راوی
    یاسمن دختر زیبا از یک خانواده پولدار تهرانی و پدرش از سرشناس ترین تاجران تهران بود.یاسمن همانند اسمش زیبا بود، مهربان بود، ساده بود و شاید همین باعث متمایز شدن او از بقیه دختران شده بود. خیلی ها آرزوی زندگی با او را داشتند. پسران بزرگترین و سروتمند ترین خانواده ها به خاستگاری اش می آمدند اما چه کسی میدانست در قلب دخترک چه میگزرد. دخترک دل بسته بود اما نه به پولدارترین پسر، بلکه به پسری از طبقات پایین جامعه؛ کسی که همان اول بادیدنش دلش لرزیده بود؛ اما میترسید، میترسید حرفی بزند و پدرش مخالفت کند. روز ها می گذشت و سجاد و یاسمن بیشتر دلباخته ام میشدند. تا روزی که یاسمن کاسه صبرش لبریز شد و موضوع را با پدرش در میان گزاشت. اما اوضاع آن گونه که میخواست پیش نرفت و پدرش با ازدواج آن ها مخالفت کرد؛ یک مخالفت سرسختانه. دخترک آنقدر دلباخته سجاد شده بود که از بین خانواده و عشقش؛ عشقش را انتخاب کرد. با سجاد فرار کردند تا بتوانند خانه عشقشان را جای دیگر بنا کنند. خبر پیچید و به گوش همه رسید؛ که دختر بهنام تهرانی با یک پسر فرار کرده. پدرش حرف های مردم را شنید و دم نزد؛ آخر هم در اوج عصبانیت تصمیمی گرفت؛ تصمیمی دشوار اما شدنی. کمی خبر از فرار آن دو نگذشته بود که خبر دوم دهان به دهان چرخید؛ بهنام تهرانی دخترش را از اثر محروم و از خانواده طرد کرد. خبر به گوش یاسمن رسید؛ اما دیگر برای پشیمانی دیر بود، حال او از دار دنیا سجادی داشت؛ سجادی که تلاش می کرد جای اعضای خانواده اش را برایش پرکند؛ اما چه کسی میدانست پایان این عشق چه می شود
    .
     
    آخرین ویرایش:

    Negin.z.82

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/21
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    4,904
    امتیاز
    416
    دلی
    آخ گردنم گرفت. همینه دیگه وقتی نشستنی خوابت ببره همین میشه. بلند شدم که تمام بدنم درد گرفت و تموم اتفاقات دیشب توی ذهنم تداعی شد. اشک تو چشمام حلقه زد اما نریخت، تو این چند سال تغییر کرده بودم، اون دختر لوس دیگه نبودم تو این سال ها روی پای خودم ایستاده بودمو مهم تر از اینا باید قوی باشم؛ باید قوی باشم تا بتونم انتقام بگیرم. پیداش می کنم؛ پیداش می کنم، حتی شده از زیر سنگ تا انتقام زندگی از دست رفتمو بگیرم.
    با هر زحمتی که بود لباس پوشیدم، کیفم برداشتم از او خرابه بیرون زدم تو راه با خودم شعری که همیشه میخوندم و زمزمه کردم، شعری که عجیب حال و روز من شباهت داشت:
    من حاصل عمر خود ندارم جز غم
    در عشق و نیک و بد ندارم جز غم
    یک همدم با وفا ندیدم جز درد
    یک ناموس و نامرد ندارم جز غم
    - آخه این چه دل پری داری بیا بغلم خودتو خالی کن.
    صدا تا از پشت سرم بود قدمامو تند تر کردم تا بهم نرسه.
    - فرار نکن خوشگله بیا برسونمت.
    - گمشو آشغال.
    - ناز نکن قول میدم پول خوبی بهت بدم؛ معلومه خیلی بهش احتیاج داری.
    هیچ نگفتم به راهم ادامه دادم. صدای در ماشین اومد و بازوم توسط پسری کشیده شد.
    - ولم کن کثافت
    - دیگه داری عصبانیم میکنی. یا با زبون خوش میری سوار میشی یا...
    - یا چی؟
    با ضربه نسبتا محکمی که به گردنم خورد چشمام بسته شد.
     

    Negin.z.82

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/21
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    4,904
    امتیاز
    416
    چشمامو باز کردم. آخ، گردنم. سرم رو چرخوندم که قیافه نحس پسر رو دیدم. هنوز تو ماشین بودیم اما اینجا دیگه کجاست؟ دور تا دور مون پراز درخت بود.
    باصدای پسره به خودم اومدم.
    - بیخود نگرد نمی‌تونی راه فرار پیدا کنی.
    از ترس زبونم بند اومده بود و نمی‌تونستم چیزی بگم.
    - می‌بینم زبونتو موش خورده کوچولو.
    می‌خواست با پشت دست گونمو نوازش کنه که دستشو پس زدم و گفتم:
    - به من دست زدی دستتو خرد می‌کنم.
    - نه مثل اینکه زبونت کوتاه نشده؛ حالا خودم برات کوتاهش می‌کنم.
    این و گفت و صورتشو جلو آورد. باید خودمو نجات می‌دادم، اما چطوری؟ آروم دستمو از پشت به دستگیره در رسوندم تا درو باز کنم، اما فهمید و دستم رو گرفت چشامو بستم تا اشک جمع شده توی چشمامو نبینه. هر لحظه منتظره عملی از طرف پسره بودم، که حس کردم دستاش از دور مچم برداشته شد. چشمامو باز کردم و بهترین صحنه عمرم و دیدم. یک پسره داشت پسر مزاحم رو به قصد کشت می‌زد. از ماشین پیاده شدم، یه گوشه ایستادم و اون‌ها رو تماشا کردم.
    پسره که نجاتم داده بود گفت:
    - مرتیکه احمق داشتی چه غلطی می‌کردی
    خیلی ترسیده بودم، نکنه همو بکشند؟ تو یه لحظه غفلت پسر مزاحمه فرار کرد.
    پسره هم بیخیالش شدو به طرفم اومد و گفت:
    - حالتون خوبه خانم؟
    - خیلی ممنون نمی‌دونم چطوری ازتون تشکر کنم.
    پسره نگاهی به لباسای کهنم انداخت و گفت:
    - ببخشید فضولی می‌کنم اما؛ شما تو اون ماشین چی کار می‌کردید؟ پسره کی بود؟
    - پسره رو نمی‌شناختم، بیهوشم کرد؛ وقتی به هوش اومدم؛ دیدم تو ماشینم و اینجام؛ آخرش هم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. پسر نگاهی بهم کرد معلوم بود حرفامو باور نکرده؛حقم داشت، منم بودم باور نمی‌کردم.
    دیدم همین‌جوری داره با نگاهش داره منو آنالیز می‌کنه پس سریع گفتم:
    - بازم ممنون که نجاتم دادید، خداحافظ.
    - خواهش میکنم، خداحافظ.
    راه خاکی که بین درختا بود و پیش گرفتم، بلکه به یک جاده برسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Negin.z.82

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/21
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    4,904
    امتیاز
    416
    [HIDE-THANKS]
    الان دقیقاً بیست دقیقه است که دارم راه میرم؛ اما نه خبری از خیابون هست و نه ماشین. اِاِاِدیدی پسره احمق یه تعارف نکرد که بیا برسونمت؛ یکی نیست بگه نکه تو هم منتظر موندی؟ جوری از دست پسره فرار کردم که بیچاره فقط تونست یه خداحافظی بکنه. حالا که دارم به عمق ماجرا فکر میکنم می بینم همش تقصیر خودمه؛ بِکِش دلی خانوم که حَقِته. با صدای بوق ماشینی ده متر پریدم بالا؛ برگشتم تا به راننده چهارتا لیچار بارکنم که پسره که نجاتم داده بود و دیدم. به به چه ماشینی، چه قیافه ای، چه هیکلی، چه تیپی. به خودم اومدم دیدم چهار ساعته دارم پسر مردمو وارِسی می کنم.
    پسره گفت:
    - تموم شد؟
    مثل این خنگا گفتم:
    - چی؟
    - دید زدن من دیگه.
    چیزی نگفتم و با خجالت سرمو پایین انداختم.
    - حالا وقت برای خجالت کشیدن زیاده؛ بیا برسونمت.
    - نه خودم میرم.
    ( حالا مثل چی ذوق کرده بودما )
    - تو اینجا هارو بلد نیستی گم میشی
    تعارف و گزاشتم کنار و سوار شدم.
    - آدرس خونتون و بده.
    - خونه نمیرم؛ لطف کنید منو سر چهار راه بعری پیاده کنید.
    - آدرس و بده باید تحویل بابات بدمت.
    دیگه حرفی نزدم و آدرس دادم.
    وقتی رسیدیم تو محله انتظار داشتم تعجب کنه اما انگار انتظار چنین محله ای را داشت. سر کوچه ایستاد و از ماشین پیاده شد؛ منم پشت سرش پیاده شدم. تا دم در خونه باهام اومد؛ منم در و با کلیدی که داشتم باز کردم و منتظر شدم تا پسره بره. چند دقیقه منتظر شدم دیدم انگار نه انگار از رو نمی رفت منم جوش آوردم و گفتم:
    - دِ برو دیگه.
    - نه دیگه، من باید دستت و بزارم تو دست بابات.
    - ای بابا، دستت درد نکنه تا اینجا اومدی بقیشو خودم بلدم برم.
    - نمیام داخل اما برو باباتو صدا کن بیاد دمِ در.
    دیدم این ول کن نیست به یه باشه اکتفا کردم و رفتم تو
    .
    [/HIDE-THANKS]
     

    Negin.z.82

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/21
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    4,904
    امتیاز
    416
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا