رمان انتقام ممنوعیت | y.a.r کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

y.a.r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/15
ارسالی ها
18
امتیاز واکنش
103
امتیاز
111
محل سکونت
تهران
اسم رمان:انتقام ممنوعیت
ژانر:ترسناک
نویسنده:یگانه رحیمیy.a.rکاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @*یـگـانـه*
خلاصه:
داستان در مورد پسری به اسم ارسام هست.
پسری که توان عشق ممنوع مادر پدرشو باید بده!
پسری دورگه که اجنه ها اونو نحس میدونن و به دنبال کشتن اونن!
اما ارشیا پسری از زاده نور به ارسام کمک میکنه و.....
نور یا تاریکی،ایا واقعا عشق ممنوعه؟
عشق اشتباه هم باشه ممنوع نیست حتی برای اجنه ها
همیشه میگن نور برندس ، ایا ارسام میتونه بر تاریکی غلبه کنه...
میتونه غلبه کنه اما باید خون بها بده و چیزایی رو هم از دست بده
و در اخر خون های زیادی ریخته میشه؛ولی ....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    y.a.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/15
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    103
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    تهران
    پارت اول/
    با عصابی خراب زدم بیرون،نمیفهمم اخه چرا میخوان منو بفرستن خارج!از وقتی که دانشگاه قبول شدم بابا یه خونه جدا گرفت برام با اینکه رابطم تو خانواده نه با بابا ، مامان ، سیمین خواهرم خوب نبود ولی دلم نمیخواست از خونه برم حداقل به خاطر سیما دلم میخواست تو خونه بمونم؛ولی با بی محلی ها و کنایه های مامان و سیمین پیشنهاد بابا رو قبول کردم و بابا هم کنار خونه امیر بهترین دوستم یه خونه گرفت تا یه وقت مزاحمشون نباشم،هه!مزخرفه واقعا! با صدای گوشیم چشم از اسفالت کف خیابون گرفتم و دوختم به گوشی اسم خل وضع رو گوشی خود نمایی میکرد یه پوفی کشیدم و دکمه اتصالو زدم.
    _الوبنال؟
    امیر:چته تو!این چه طرز حرف زدنه؟
    _امیر نزار حرصمو سرت خالی کنم بگو چیکار داری؟
    امیر:باشه بابا نزن تو!امشب خونه رهام اینا جشنه،منو و توهم دعوتیم.
    _ چرا؟
    امیر:وا چون دوستاشیم!
    _اونو نمیگم،مناسبتش چیه؟
    امیر:اها خب مناسبت خاصی نداره ،جشن فارغ و تحصیلیه.
    _باش ، خداسعدی.
    دیگه فرصت خداحافظی ندادم و قطع کردم شاید یکم تفررح برام خوب بود ، ماشین که نداشتم یه دربست گرفتم و رفتم خونه ساعت حدودای ۱۲ اینا بود که رسیدم خونه ، باهمون لباسا روتخت ولو شدم!دودقیه هم نگذشت که چشام گرم شد و نفهمیدم چی شد که خوابم برد!
    زینگ زینگ زینگ زینگ
    ادمه تنبلی نبودم،سریع پاشدم اما صدای الارم گوشی نبود صدای زنگ در بود اول صبحی این کیه!مطمئنن امیر نیس چون عمرا از خوابش بگزره!
    موهامو یکم مرتب کردم و رفتم سمت در،از لای جا چشمی که نگاه کردم یه دختر بود فک کنم از همسایه هاس.
    _بله؟
    دختره:بهتره نری؟
    _بله!نمیفهم کجا نرم؟!
    دختره:نرو اون مهمونی رو نرو!
    صداش حالت عادی نداشت!انگار هی بالا و پایین می شد!
    _چی میگی خانوم؟
    دختره:سیاهی دارم،میبینمش وجودت ، پر از نحسیه.
    واقعا شما بودین نمیترسیدین؟یه لحظه تصور کنین،صبح زود در خونتونو میزنین بعد که درو باز میکنی یه نفر بهت این حرفا رو بزنه! واقعا ترس نداره!
    نفهمیدم که یهو چی شد که پرت شدم تو خونه!و در با صدای بدی بسته شد!
    قدرت تکون خوردن نداشتم حتما خیالاتی شدم!با صدای گوشیم که تو اتاق خواب بود به خودم اومدم سریع رفتم سمتش و اتصالو زدم!
    رهام:الوکجایی؟چرا جواب نمیدی!
    نمیدونستم قضیه چند دقیقه پیشو بگم،یا نه؟ ولی بهتر بود نگم ، اخه کی باور می کرد من خودم هنوز باور نداشتم چه برسه به بقیه!
    _چیزه،خواب بودم!
    رهام:خیلی خب شب هستی دیگه؟
    _اره هستم.
    رهام:باشه پس فعلا.
    _فعلا.
    یه نفس عمیق کشیدم تا از التهابی که داشتم کم شه،رفتم اشپزخونه تا یه چیزی بخورم؛ولی همش احساس میکردم یکی زل زده بهم.
    لیوانو محکم کوبوندم تو سینک،اه اینجوری نمیشه بهتره برم پیش امیر بعد از اونجا بریم خونه رهام اینا.
    لباسا دیشب تنم بود پس لازم نبود لباس عوض کنم سریع از خونه زدم بیرون و سمت خونه امیر راه افتادم.
    خونه امیر سه کوچه بالاتر بود و فقط ده دقیقه تا خونش فاصله بود برای همین شروع کردم قدم زدن.
    نیم ساعت بود که داشتم راه میرفتم؛ولی نمیرسیدم!دیگه واقعا ترسیده بودم داشت چه اتفاقی می افتاد؟
    همینجوری که داشتم میدویدم تا از شر این کوچه لعنتی خلاص شم یه صدایی تو سرم اکو شد!
    (با چشمای،بسته راهتو ادامه بده)
    نمیدونم چرا؟ولی انجام دادم،حاضر بودم هرکاری کنم تا از این کوچه خلاص شم چشامو محکم رو هم فشار دادم
    و شروع کردم راه رفتن یه چند دقیقه بعد چشامو باز کردم که ببینم به کجا رسیدم‌ که در کمال ناباوری دیدم جلو در خونه امیرم!اخه ، چجوری!داشت چه اتفاقی می افتاد؟!
     
    آخرین ویرایش:

    y.a.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/15
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    103
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    تهران
    پارت دوم/
    همش میترسیدم یه اتفاق دیگه بیفته برای همین بی معطلی ایفونو زدم،بعد چند دقیقه صدای خواب آلوده امیر که هی داشت غر میزد رسید.
    امیر:اول صبحی چی میخوایی؟خدا و پیغمبر حالیت میشه؟!
    _چرت نگو!در و بازکن ببینم!
    رفتم بالا در خونه باز بود یعنی، تنبل تر از امیر تو عمرم ندیده بودم!
    کفشامو گزاشتم تو جاکفشی و رفتم تو از سر و صدا های تو یه اشپزخونه معلوم بود امیر اونجاس،رفتم تو اشپزخونه داشت چایی میزاشت مثل اینکه بیخیال خواب شده بود!
    امیر:چیه؟طلب کاری؟
    _چته!
    امیر:چقدر رو داری تو!اول صبحی اومدی از خواب ناز بلندم کردی میگی چته؟
    همیشه همین بود امیر رو خواب خیلی حساس بود،زود تر از موقع بیداریش بلند می شد سگ می بست و تو کل روز هی پاچه مردمو میگرفت!
    _ای بابا،خب توام!
    امیر:فقط خفه باش ارسام.
    منم که حرف گوش کن،زیپ دهنمو بستم.
    بعد صبحونه ،امیر دوباره گرفت خوابید!واقعا مریض بودا.
    منم که شب دیر خوابیدم، صبح زودم که بلند شدم سکته زدم!بهتر بود یکم میخواییدم.
    سعی کردم همه چیزو فراموش کنم؛اما نمی شد!
    نمیدونم چی شد و کی؟که خوابم برد!
    همه جا پر درخت بود؛ولی شبی جنگل نبود!یه جای عجیب!درختا به کل مشکی بودن!اسمون سرخ بود!
    صدا یپچ پچ میومد!یکم که رفتم جلو یه مرد و زن رو دیدم که داشتن صحبت میکردن،از تعجب زبونم بند اومده بود!پاهاشون چند سانت با زمین فاصله داشت صورت مرده با شنل پوشیده شده بود؛ولی به صورت زنه کاملا دید داشتم،صورتی پیش از اندازه سفید هیچ فرقی با گچ دیوار نداشت،دماغش فقط دوتا سوراخ کوچیک بود،چشاش مشکی مشکی بود جوری که انگار دوتا حفره بود! رفتم جلو تر،انگار منو نمیدیدن!
    سعی کردم بفهمم چی میگن ولی هیچی از حرفاشون نمی فهمیدم!انگار به یه زبون دیگه حرف میزدن! واقعا ترسیده بودم،پاهام بی حس بود ولی گوشام تیز بود ببینم چی میگن ،با چیزی که زنه گفت دهنم وا موند تو کل حرفاشون یه چیز فهمیدم، که همین متعحبم کرد!
    (اون نحسه)
    منظورشون با کی بود؟ دوست داشتم برم جلوتر و چهره مرده هم ببینم،درسته خیلی ترسیده بودم؛ولی اونا که منو نمیدیدن تا یه قدم به جلو برداشتم ،یه صدای بلندی تو سرم پچید،جوری که رو زمین زانو زدم و سرمو تو دستام گرفتم صداش تو گوشم بود.
    (جلو نرو،از اونجا بیا بیرون!)
    این همون صدا بود؟همون صدایی که تو کوچه گیر افتاده بودم گفت چیکار کنم!
    سرم تیر می کشید،از درد داد زدم،که یهو خودمو رو کاناپه خونه امیر دیدم یعنی همش خواب بود؟
    پس اون حرفا،اون صدا خدایا داره چه بلایی سرم میاد!
    با صدای نگران امیر به خودم اومدم،جلوم رو زمین زانو زده بود و حرف می زد.
    امیر:هی پسرحالت خوبه؟چرا داد میزنی؟
    _من داد زدم؟
    امیر:اره!
    _ولش کن خواب بد دیدم.
    امیر:اوه!ساعت پنجه که!
    _خاک بر سرت ساعت چنده مهمونی؟
    امیر:ساعت ۶
    _بمیری،زود بلند شو اماده شو دیر نرسیم.
    ته دلم شور میزد،همش یه صدایی میگفت نرو! اوف خل شدم رفت.
    سریع موهامو درست کردم و منتظر امیر موندم،ساعت ۶:۳۰ اینا بود که راه افتادیم سمت خونه رهام.
    امیر:حوصلم سر رفت!
    این بار هزارم بود که امیر اینو میگفت، یک ساعتی می شد که رسیده بودیم رهام هم فقط یه احوال پرسی کرد بعد مشغول مهمونا شد منم که با این خل وضع تنها گزاشت.
    _امیر ببندخستم کردی پسر!
    تا امیر خواست چیزی بگه رهام اومد دستشم گیتار بود!
    رهام:زود باش باید بخونی
    _عمرا
    امیر:لوس نشو
    _باشه!
    رهام:اقایون و خانوما ، ساکت که اجرا زنده داریم
    از نگاه های خیره بدم میومد!اون لحظه دلم میخواست رهامو خفه کنم!فقط دلم می خواست بخونم بره.
    _یه لحظه چشماتو ببند
    هرچی دوست داری بگو
    از ارزو های محال از هرچی میگزره بگو
    پنجره ها رو وا نکن
    به فکر،پر زدن نباش
    اینجا یه اسمونه که همیشه ابری هواش.....
    (ارزو های محال_امیرمقاره)
     
    آخرین ویرایش:

    y.a.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/15
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    103
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    تهران
    پارت سوم/
    با صدای دست زدن از حال و هوا اهنگ اومدم بیرون،عجیب این اهنگو دوست داشتم!
    داشتم از تعریف های بقیه، شکر میکردم که یهو یه چیزی نظرمو جلب کرد.
    ته راه رو یه سایه بود که رفت تو اتاق رهام! اگر سایه بود چرا ادمی نبود؟
    بلند شدم رفتم سمت اتاق،درو باز کردم رفتم تو کسی داخل نبود، خواستم برگردم برم بیرون که در باشدت بسته شد! هرچی دستگیره رو بالا و پایین کردم باز نشد!
    شروع کردم داد زدن اما انگار صدام بیرون نمیرفت!
    (تو نحسی)
    جرئت برگشتن نداشتم،صداش به قدری ترسناک بود که قفل شدم فکر کنم بار سوم بود که این کلمه رو می شنیدم!
    با پاهای لرزون برگشتم عقب،فکم قفل شد پاهام سر شد،کلمه ی وحشت برای حسم کم بود.
    یه مرد یا زن اصلا نمی شد جنسیتشو فهمید،انگار صورتشو با اسید سوزنده بودن چشاش جمع شده بود!دماغ که نداشت و دهنشم به شکل بدی کش اومده بود،ولی چشماش عمق فاجع بود اصلا چشم نداشت دوتا حفره سیاه به جای چشم!
    به پاهاش نگاه کردم، به جای پا سم داشت که از زمین فاصله گرفته بود دستاش دید نداشت البته اگر دستی باشه!
    دوست داشتم داد بزنم و کمک بخوام اما دهنم باز می شد اما دریغ از کلمه ای!
    داشت به سمتم میومد راه نمیرفت،روهوا شناور بود!
    بدنم قفل شده بود و اجازه ی حرکتو ازم میگرفت،فاصلش هی کم تر می شد و منم تلاشی نمیکردم!
    یهو درد بدی تو سرم پی چید و خون از دماغم جاری شد.
    رو زمین زانو زدم ، از درد به خودم پیچیدم!
    و یهو سیاهی مطلق.....
    _خوش اومدی
    برگشتم سمت صدا یه زن بود،چشاش طلایی با رگه های نارنجی موهاش بور بود و یه لباس سفید تنش بود، سوالی که به شدت ازارم میداد رو پرسیدم.
    _اینجا کجاست؟!
    زنه:اسمان سوم.
    یه نگاه به اطراف کردم خیلی قشنگ بود،درختای نارنجی و زرد،واقعا ترکیب جالبی بود اما من اینجا!
    -من چرا اینجام؟تو کی هستی؟
    زنه:من دمتر هستم.
    _من چرا اینجام،مردم!
    دمتر: نه نمردی حالتم خوبه.
    _خب؟
    دمتر:نمیتونم زیاد نگهت دارم فقط وقتی برگشتی یه نفر به اسم ارشیا بهت کمک میکنه تا همه چیز رو بفهمی،فقط یادت باشه ترس دشمن تو.
    تا خواستم بپرسم منظورش چیه؟همه جا سیاه شد و احساس کردم رو هوا معلقم!
    امیر:پس چرا چشماشو وا نمیکنه!
    رهام:دو دقیقه خفه شو،هی ور زدیا!
    امیر:همش تقصیر تو با اون مهمونی مزخرفت
    رهام:باش،تو جلو بشین!
    به سختی پلکامو باز کردم،امیر و رهام کنارم رو تخت بودن و داشتن جر و بحث میکردن، یکم به اطراف نگاه کردم که فهمیدم بیمارستانم اون چیزی که دیدم،دمتر واقعی بود؟ارشیا کیه دیگه؟چجوری قرار ببینمش؟
    امیر:اه بهوش اومدی؟
    رهام:نه بیهوشه داره ادا در میاره
    امیر:هاها بامزه
    نتوستم جوابشونو بدم،ذهنم مشغول اون خواب بود.
     
    آخرین ویرایش:

    y.a.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/15
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    103
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهارم/
    امیر:ارسام،هی پسر خوبی؟
    _ ها!ره،اره خوبم
    رهام:چرا نگفتی فشارت پایینه؟
    _فشارم!
    امیر:اره،ما اومدیم تو اتاق دیدیم بیهوشی سریع با رهام اوردیمت بیمارستان،دکترم گفت علت بیهوشیت برای افت فشارته.
    _چقدر بیهوش بودم؟
    رهام:یه ۴ ساعتی میشه،الان ساعت ۱۲ شبه
    افت فشار! اما من که به خاطر اون سر درد بیهوش شدم،پس اه من چم شده!
    رهام:با توام!
    _ها،نفهمیدم چی گفتی؟
    رهام:میگم من برم کارای ترخیصتو انجام بدم؟
    _ اها باشه برو.
    امیر:از دست رفت!
    تا خونه تو شک چیزایی بودم که دیدم! بچه ها هم چیزی نمیگفتن، انگار فهمیده بودن که حالم خوب نیس!
    من ارسام پارسا اعتراف میکنم که دیوونه شدم!آخه چیزایی که دیدم دور از منطقه،ودلیلی جز دیوونه بودن نمیشه براش اورد!امکان نداره به هیچ عنوان،تمام.
    رهام رفت خونش خیر سرش میزبان بود بعد همه مهمونا رو ول کرده بود!
    امیرم به زور خودش اومد پیش من،که چی؟تنها نباشم!
    منم بیخیال افتادم رو تخت ، امیرم تو اتاق مهمون بود بیچاره خیلی خسته بود زود خوابید!
    سعی کردم بخوابم که موفقم شدم.
    زینگ،زینگ،زینگ
    هنوز خوابم داشت؛ولی به زور بلند شدم و نشستم رو تخت،خب امروز چند شنبس؟
    دوشنبه، چندمه؟دوازدهم،برا چی بلند شدم؟اه چرا؟شاید رهام باز گفته بریم بیسبال،نه اون که جمعه هاس،ای خدا پس برای چی بلند شدم؟.....اها امروز کلاس داریم،سریع یه تیپ خفن(ساده منظورشه)زدم،یه نیم ساعتی هم منتظر امیر بودم که بالاخره اقا تشریف فرما شد.
    ماشین که نداشتیم ، رهامم که خونش بود و تا بخواد بیاد دنبالمون کلاس دیر می شد برای همین سریع یه دربست گرفتیم رفتیم دانشگاه تا ما رسیدیم رهامم اومد،رفتیم اخر کلاس نشستیم تا خواستیم زر چیزه یعنی حرف بزنیم استار اومد تو!
    استاد:خب بچه ها امروز قرار گروه بندیتون کنم و هر گروه برای کاراموزی تو یکی از بیماستان ها مستقل شه،نمره های اخرتون هم اون دکتری که روتون نظاره داره میده بگم اون نمره خیلی مهمه.
    وای خدا کنه ما سه تا یه بیمارستان بیفتیم!
    استاد:امیر رستمی،طناز بابایی،ارسام پارسا،محمد امینی،رهام میرزایی و ارشیا اقبالی
    ارشیا! ماکه تو کلاس ارشیا نداشتیم!
    انگار بچه های کلاسم متوجه شده بودن که همه متعجب بودن،یکی از بچه فضولا که اسمش احمد بود سوال هممون رو پرسید!
    احمد:استاد ما که ارشیا اقبالی نداشتیم!
    استاد:بله درسته،اقای اقبالی انتقالی گرفتی و تازه اومدن تهران.
    ارشیا!نکنه این همون..! نه امکان نداره این همه ارشیا ولی اگه...
    یه نگاه به پسره ارشیا کردم.
    قیافش خیلی خوب بود،چشاماش ابی ، پوستش سفید و موهاش بور،خوشتیپم که ! برای یه دختر شاهزاده با اسب سفید بود،انقدر که درگیر تجزیه و تحلیل ارشیا بودم نفهمیدم استاد کی رفت!
    امیر:الان بریم یه سر؟
    _کجا؟!
    رهام:بیمارستان دیگه!
    _ها؟
    امیر:کجایی تو؟همون بیمارستانی که استاد برای کاراموزی فرستادمون.
    _اها،اره
    رهام:باز خوب شد باهم افتادیم.
    یه سر رفتیم بیمارستان،جای خوبی بود یه بیمارستان تو حومه ی شهر؛چی از این بهتر؟
    امیر:از فردا باید بیایم اینجا؟
    رهام:نه کلاسا کار اموزی از شنبه شروع میشه.
    _شنبه!چهار روز بیکاریم یعنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    y.a.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/15
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    103
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    تهران
    پارت پنجم/
    امیر:شما رو نمیدونم،ولی من میخوام برم شمال
    رهام:منم میام.
    امیر:خو دارم میگم ، که باهم بریم!
    پیشنهاد بدی نبود،لازم بود یکم از این شهر و اتفاقاش دورشم.
    _منم پایم.
    امیر:الان که ساعت ۱۰ ساعت ۱۲ راه میفتیم که دیگه غروب اونجا باشیم.
    رهام:کجا میمونیم؟
    امیر:عمو من اونجا یه ویلا داره ازش کلیدا رو میگرم یه چند روز اجازه بده بمونیم ویلاش.
    رهام:ماشینم با من.
    _غذا هم بامن.
    هرکس رفت خونش تا وسیله هاشو جمع کنه،ساعت ۱۲ هم رهام میومد دنبالمون که راه بیفتیم.
    یه نگاه سر سری به خونه انداختم،در و قفل کردم رفتم پایین،وسیله هارو رهام چیند.
    تا نشستیم تو ماشین امیر شروع کرد!
    یکی از خصلت های بد امیر این بود که اگر باهاش میرفتی مسافرت از هر دری زر می زد اصلا نمیزاشت بخوابیم،کمم میاورد جک میخوند،خلاصه دیوونه ای بود واسه خودش!
    امیر:اها اینو گوش کنین، یه روز غضنفر ماشینش تو سر بالایی خراب میشه در حالی که هل میده میگه یا حضرت عباس(ع) اگر ماشین بره بالا یه بسته خرما نذر میکنم،ماشین که میره بالا میگه پول ندارم ولش،یه دفعه ماشینش میره سر پایینی! داد میزنه میگه خدا ببین حضرت عباس(ع)سر یه خرما داره چیکار میکنه!
    _وایی ببند بچه،دلم درد گرفت!
    امیر:چقدر دیگه مونده؟
    رهام:یه ۱ ساعت
    امیر:خب حالا..
    تا خواستم بزنم پس سرش،ماشین صدای بدی داد و انگار خورد به یه چیزی!
    امیر:یا حسین!
    _چی شد؟!
    رهام:وای،ز.د.م.به.یه.عا.بر
    سریع سه تایی پیاده شدیم،رهام راست میگفت زده بود یه عابر!طرف پسر بود.
    رهام که حاش بد بود و به ماشین تکیه داده بود،امیرم داشت زنگ می زد امبولانس،رفتم جلو با اینکه می ترسیدم خودم ولی لازم بود نبضشو بگیرم،برش گردوندم طرف خودم،یه پسر بود ، به خاطر خون صورتش دیده نمی شد!
    نبضشو که گرفتم خیالم راحت شد،درسته کم بود ولی باز طرف زنده بود
    امیر با امبولانس رفت،منم نشستم پشت فرمون،رهام هم که اصلا حالش خوب نبود،صورتش مثل گچ سفید بود،پش آمبولانس راه افتادم،یه ربع بعد رسیدیم!
    سریع پسره رو بردن برای عمل،رهام هم که سرم وصل کردنش،شاید همه بگن طرف چه نازک نارنجی ولی اگر رهامو بشناسن نمیگن،رهام وقتی ۱۶ سالش بود ، باباش یه اشتباهی میکنه و اجاره میده بشین،پشت فرمون،رهام که سنی نداشته،تصادف میکنن و باباش میمیره ۱ سال بود که رهام افسردگی داشت اما با کمک روانشناس حالش خوب میشه،و با اصرار مامانش قبول میکنه درس بخونه،حال الانشم فقط به خاطر همون حادثه بود!
    ۱ ساعتی بود ۳ تایمون پشت در اتاق عمل بودیم،پلیس ها هم منتظر بودن ببینن پسره بهوش میاد یا نه،ماهم فقط دعا میکردیم بهوش بیاد و رضایت بده!
    تا دکتر اومد سه تایمون پریدیم جلوش!
    _چی شد دکتر؟
    دکتر:حالش خوبه پسر قوی بود اقا ارشیا.
    _ارشیا!
    دکتر:اره،از کارت ملی که همراش بود،فهمیدیم
     

    y.a.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/15
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    103
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    تهران
    پارت ششم/
    حالا ما تا تو خوابمون اسم ارشیا اومد،همه شدن ارشیا!
    تنها شانسمون این بود ازمون شکایت نکرد وگرنه به جا تفریح باید در به در کلانتری میشدیم!
    رهام رفت تا شماره اتاقی که بردنشو بپرسه،باید ازش یه تشکر میکردیم!
    رهام:تو چرا هی میری تو خودت!
    _بریم؟
    رهلم:فک نکن بیخیال شدما نه خیر جناب بعدا میگی.
    هوف وقتی خودم تو شکم چی بگم اخه، تا رفتیم تو اتاق هردومون متعجب به اون عابری که اسمش ارشیا بود شدیم!
    ارشیا:علیک!
    واو چه صدایی داشت!چرا صداش انقدر قشنگه!برو،دمش گرم اینکه باید میرفت خواننده می شد!کوفت زنش شه.
    رهام:شما همون ارشیا اقبالی هستین؟هم دانشگاهی ما درسته؟
    ارشیا:درسته
    _چه تصادفی!
    ارشیا یه نگاه تاسف باور به من کرد بعد سرشو تکون داد،وا! پسره ی صلواتی،چه نگاهی بود؟
    ارشیا:فقط به خاطر اینکه خودم یکم بی احتیاطی کردم ازتون شکایت نکردم
    رهام:واقعا ممنون لطف کردین
    خواستم منم یه تشکری چیزی بپرونم که دکتر اومد تو،بیا نشد که!
    دکتر رفت سمت ارشیا،یه پنج دقیقه داشت تو چشمای ارشیا نگاه می کرد!وا یعنی چی؟
    _الو،دکی جون
    دکتره انگار نه انگار زل زده بود به ارشیا،جالب اینه ارشیا هم زل زده بود به دکتره! انوقت این واسه من سر تکون میده خودش خل تره که!
    رهام:اینا چرا زل زدن به هم؟
    _نمیدونم والا!
    خواستم برم سمت دکتره که یهو انگار به خودش اومد چشماشو از ارشیا برداشت یه نگاه به من کرد و سرشو تکون داد، وا یعنی چی چرا هی واسه من سر تکون میدن اینا!
    دکتر:متاسفانه ایشون نیاز به مراقبت دارن،اونم تو خونه
    _خب؟
    دکتر:بیمار اینجا غریبه،بهتر شما ازش مراقبت کنین
    خب کنین دیگه،ها مارو میگه؟
    _ما؟
    رهام:حتما،ما اقای اقبالی رو با خودمون میبریم و ازشون مراقبت میکنیم تا سلامتیشونو به دست بیارن
    دکتر:پس بیاین اتاق من تا بگم چی کارا باید کنین
    رهام با دکتر رفت بیرون،منم رفتم رو صندلی نشستم.
    ارشیا:همیشه انقدر خنگی؟
    جانم؟بچه پرو بلند شم بزنم با دیوار یکی شه.
    _شما هم همیشه انقدر فضولی؟
    ارشیا: جسارت نکردم
    _همین الان کردی!
    ارشیا:متاسفم!
    یه لبخند که نه یه پوزخند زدم بهش،خوب حالشو گرفتما؛ولی خب حق داشت زیادی خنگ بازی در اوردم.
    _چرا تو و دکتر بهم زل زده بودین؟
    ارشیا انگار با سوال من یکمی هل شد،یا من اینجوری حس کردم!
    ارشیا:چیزه....نه اشتباه فکر کردین
    _اما..
    ارشیا:شما همیشه انقدر فضولین؟
    دهه!حرف خودمو به خودم برمیگردونه،خواستم یه تیکه بهش بندازم که در باز شد و امیر با قیافه پنچر اومد تو!
    امیر:اه تویی‌!
    ارشیا:اه منم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    y.a.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/15
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    103
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    تهران
    پارت هفتم/
    امیر: الان حالتون خوبه؟
    ارشیا:ظاهرا
    امیر: عجب صدایی داری!
    ارشیا یه لبخند در جواب امیر زد که من احساس کردم بیشتر شبی پوزخنده تا لبخند!
    بعد از مرخص شدن ارشیا،راه افتادیم سمت ویلای امیر اینا تا به ویلا رسیدیم دهن منو و رهام وا موند،دلم میخواست امیر تیکه تیکش کنم ، با رهام بهم نگاه کردیم معلوم بود اونم احساس منو داره دوتایی یه نگاه به امیر کردیم که بچم خودش فهمید چقدر اوضاع خرابه پا به فرار گزاشت منو رهامم افتادیم نبالش.
    رهام:اینجا ویلاس ها!
    امیر:جا به این قشنگی
    _ببند دهنتو ملعون اینجا خرابس تا ویلا
    امیر:نه جان رهام، من گورم کجا بود که کفنم باشه؟که انتظار ویلا دارین؟
    ناکس نفس کمم نمی اورد ، منو و رهام نفس کم اورده بودیم برای همین از خیرش گزشتیم،اخ اخ ارشیا رو به کل یادمون رفتا برگشتیم سمت ارشیا که دیدیم ما دهن باز مارو نگاه میکنه،خیلی دلم میخواست ببینم چرا منو میبینه تو چشاش تاسف خواستیه یا شایدم من اشتباه فکر می کردم!
    داخل خونه که نه کلبه شدیم،با دیدن کلبه اه از نهادم بلند شد دلم میخواست امیر و خفه کنم به ما میگه ویلا حالا ما رو اورده تو یه کلبه ی کثیف.
    امیر:خب اینجا یه دونه اتاق داره
    _هوفف،دوست دارم خفت کنم میدونی؟
    امیر:تو خیلی به من لطف داری!
    رهام:بعدا حسابتو میرسیم اقا امیر،خب چاره ای نداریم اقای اقبال تو اتاق میمونن ما سه تاهم همین جا تو حال میخوابیم
    _انشالا اینجا دوتا لحاف که پیدا میشه که تا صبح یخ نزنیم؟
    امیر:اره اونو داره
    _پس بریم بخوابیم که من خیلی خوابم داره
    سه تایی جامونو تو حال انداختیم ارشیا هم رفت تو اتاق،یه کلبه کوچیک بود که دستشویی هم نداشت ولی
    یه حموم فسقلی داشت که تو اتاق بود.
    سه تایی دراز کشیدیم سرجامون ، امیر وسط منو و رهام خوابیده بود.
    رهام: راستی ارسی
    _درد ده بار گفتم اسم منو درست بگو
    رهام:خیلی خب حالا ارسام جان
    _افرین،حالا بنال ببینم چی میگی
    رهام:کوفت،به خانوادت گفتی اومدی شمال؟
    _نه
    رهام:بهتر نبود بگی
    امیر:حق با رهامه شاید بیان ببینن نیستی نگران بشن
    _نه بابا خیالتون راحت مطمئن باشین در سال فقط عیدا زنگ میزن که ببینن سال جدید زندم یا نه.
     

    y.a.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/15
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    103
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    تهران
    پارت هشتم/
    امیر؛به هر حال میگفتی بهتر بود
    رهام:حالا ولش کفه مرگتونو بزارین خستم
    _بی فرهنگ!
    با احساس اینکه چیزی رو صورتم داره راه میره چشامو باز کردم اما چیزی ندیدم،یکم به اطراف نگاه کردم هنوز هوا تاریک بود بچه ها هم خواب بودن،خواستم دوباره بخوابم که احساس کردم کسی تو اشپزخونس حتما ارشیاس
    نصف شبی تو اشپزخونه چیکار میکنه؟
    رفتم ببینم چی میخواد که دیدم کسی تو آشپزخونه نیست ، وا ولی من صدا شنیدم که، حتما خل شدم خواستم برم بیرون که یهو پنجره به شدت باز شد و بعد انگار یه چیزه سیاه وارد شد از ترس دلم میخواست داد بزنم دوباره همون موجود جلوم بود ولی این بار چشاش سرخ بود و با خشم داشت نگام می کرد.
    انگار نفسم داشت کم میومد از نگاه تو چشماش بدنم داشت سر می شد ، دیگه امید نداشتم از دستش سالم بمونم که یهو احساس کردم دستی منو کشید و از اشپزخونه تو پزیرایی پرت کرد ، اخ کمرم داغون شد
    ارشیا:خوبی؟
    _تو!
    ارشیا:میخواستم آب بخورم دیدم همینجوری خشکت زده نگران شدم
    _یعنی..ت.و..ندی.دیش
    ارشیا:مثل اینکه حالت خوب نیس میخوایی دوستاتو بیدار کنم
    _ها، نه ممنون
    ارشیا هم بی توجه به من رفت تو اشپزخونه دلم میخواست بهش بگم نره چون هنوز احساس میکردم اون اونجاست
    کمرم به خاطر برخورد به زمین درد می کرد به بدبختی خودمو به جام رسوندم و دراز کشیدم
    دست امیر و رهام رو گرفتم ، بچه هم که بودم وقتی می ترسیدم میرفتم پیش سیما و دستاشو میگرفتم ، مادر و پدرمون که اهمیت نمیدادن فقط همین یه خواهر قبولم داشت سعی کردم چیزی که دیدمو فراموش کنم چشامو محکم روهم فشار دادم و زیر لب ایت الکرسی خوندم تا بلکه اروم بشم.

    پارت نهم/
    با ضربه های که تو پهلوم میخورد سیخ نشستم،هنوز دیشب رو یادم نرفته بود برای همین با ترس خیره اطراف شدم
    که با نیش باز امیر مواجه شدم،بالشتو از پشتم برداشتم و شروع کردم به گوشت مالی دادن امیر
    امیر: اخ اخ ولم کن
    _ پسره ی نفهم ، ادمت میکنم وایسا
    امیر: اییی رهام
    رهام: خجالت بکشین!
    منو امیر با قیافه پوکر به رهام که دم در اشپزخونه وایستاده بود نگاه کردیم
    _ مداد ندارم بکشم
    رهام: امیر برو این ارشیا رو بیدار کن،ارسام توهم دستتو و صورتت و بشور بیاین صحبونه
    امیر: دیگه وقتشه
    _خیلی وقته،وقتشه
    امیر: بزنیم بالا
    _بزنیم!
    رهام که متوجه حرفای ما نشده بود با قیافه علامت سوال به ما نگاه می کرد
    رهام: وقته چی؟
    _ شوهر دادنت
    رهام خم شد که دمپایشو در بیاره و مورد عنایت قرارمون بده که با اخرین سرعت پریدم تو دستشویی خوب میدونستیم که رهام واقعا رو دخترا حساسه و دوری میکنه ، بچم خیلی مثبته اشکال نداره خودم میگیرمش
    وجی: تو؟
    _اره دیگه غذا میپزه ، کارم میکنه خودم میگیرمش
    وجی:خاک تو سرت
    _خفه
    دستو و صورتمو شستم و یکمم موهامو مرتب کردم و رفتم تو اشپزخونه بچه ها مشغول بودن
    _صبح بخیر
    ارشیا:صبح بخیر
    امیر: بیا مامان بیا کنار خودم بشین برات لقمه بگیرم
    _امیر میبندی یا ببندم
    امیر: زحمتت میشه
    _پس خودت ببند
    ارشیا:دیشب خوب خوابیدی؟چیزی نشد؟
    _نه!
    منظورش از این سوال چی بود! دیگه باید یه فکری کنم میترسم دوباره اون هیولا رو ببینم قطعا ببینم سکته رو میزنم مخصوصا از حالت دیشبش که معلوم بود خیلی عصبیه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا