- عضویت
- 2016/08/25
- ارسالی ها
- 168
- امتیاز واکنش
- 1,768
- امتیاز
- 336
همونطور که میرفتیم سمت جمعی که دور میز بودن،ازش پرسیدم:مهمونی خانوادگی نیست؟
لهراسبی-نه این مهمونی فقط برای دوستان و شرکای کاری و همکاراش گرفته.
-آها.
رسیدیم به جمع،همه داشتن نوشیدنی می خوردن و با هم می خندیدن یا جدی بحث میکردن.با تمام پنج نفری که دور میز بودن،سلام کردم:یه مرد نسبتا میان سال با موهای جو گندمی و چشمای طوسی که خیلی خوشتیپ بود و بهم با خوشرویی سلام داد و خودشو آقای محمد باقری معرفی کرد،دو دختر هم خیلی شبیه به هم بودن،بهشون می خورد 25سال داشته باشن،خودشون رو نینا و مینا دوقلو های بهرامی معرفی کردن،و یه پسر حدودا 32ساله که هیکل خیلی ورزشی داشت،خودشو کوروش طاهایی معرفی کرد،و یک خانوم حدودا 50 ساله با موهای بلوند کرده بود خودشو پانیز احمدی معرفی کرد،احساس کردم یکمی خودشو میگرفت.اهمیتی ندادم و لهراسبی برام صندلی و کشید جلو،آروم گفتم کجا لباسامو عوض کنم؟
لهراسبی با دستش به یکی از خدمتکارا اشاره کرد که بیاد،اومد و لهراسبی بهش گفت که خانوم و راهنمایی کن به یه اتاق تا لباساشونو عوض کنن.اونم یه چشمی گفت و بهم راه پله هارو نشون داد،از پله های مارپیچی گذشتم و خدمتکارم همراهم اومد طبقه بالا،بهم یه اتاق و نشون داد منم وارد اتاق شدم یه تشکر کردم و درو بستم،مانتومو درآوردم و روی تختی که وسط اتاق بود صاف گداشتم،شالمم برداشتم و گذاشتم بغـ*ـل مانتوم.خودمو تو آینه نگاه کردم همه چی خوب بود.در اتاق و باز کردم و از اتاق خارج شدم.از پله های مارپیچی پایین رفتم،همونطور که از پله ها پایین میرفتم،میدیدم که نگاهای نسبتا زیادی رومه.یه لبخند که جزو شیک ترین لبخندام بود که زیاد ازش استفاده نمی کردم زدم و رفتم سمت میزمون.اول از همه نمیدونم نینا بود یا مینا که منو دید و روم خیره موند،که کم کم همه متوجه من شدن و با لبخند رضایت بخشی نگام میکردن،لهراسبی چون پشتش به من بود سرشو چرخوند تا منو دید که سریع برگشت و از صندلیش بلند شد و با لبخند قشنگ(وای خاک تو سرم!من گفتم قشنگ!!!)برام صندلیه کناریشو کشید عقب،منم رفتم و نشستم و اونم اومد و نشست بغـ*ـل دستم.همه داشتن یا درباره کار حرف می زدن یا می گفتن که میزبان کجاست و این چیزا،داشتم با گیلاس نوشیدنیم بازی بازی میکردم که باقری از جاش بلند شد و گفت:به به!سلام جناب.چه عجب مارو منور کردید از حضورتون.
صدایی که می شنیدمو نمی تونستم بپذیرم،نمیدونم!یا دلم نمی خواست قبول کنم که اون اینجاس.
صدا-نفرمایید محمد جان،وظیفه بود که در تولد یکی از بهترین همکارا حاضر شم.
فکم منقبض شد.نفرت جای دلتنگی و تو دلم گرفت،لبخندم از لبم رفتم کنار.همه بلند شدن و تک تک سلام کردن.منم به تبعیت از جمع بلند شدم،اما برنگشتم.گرمای دستی رو تو دستم حس کردم،دیدم که لهراسبی دستمو گرفته.خواستم دستمو از دستش درآرم که محکم تر دستم و گرفت و یه فشاری بهش وارد کرد.
لهراسبی-سلام آقای شادان.
برگشتم سمت صورت مردی که کمتر از یک ماه،ندیده بودم.با لبخند شیکی که داشت،به لهراسبی دست داد،خواست به نفر بعدی که من باشم سلام کنه که،نگاهش خشک شد تو چشمام.سیب گلوش بالا و پایین رفت.نمیخواست کسی شرمی که تو نگاهش بود و ببینه به همین دلیل دستش و آورد جلو که سلام کنه.
بابا-سلام.
نگاهی به دستش کردم و گفتم:سلام.
خودم از لحن یخی ای که داشتم سردم شد،همچنان دستش جلوم دراز بود که دستشو بگیرم،ولی اینا فقط احترام بود.من نمی خواستم که به این مرد احترام بزارم،چون حداقل همون احترامی که براش قائل بودم و با رفتاری که انگار منو نمیشناسه از بین برد.یه پوزخند زدم و گفتم:معذرت می خوام.من به غریبه ها دست نمیدم.دستشو کشید عقب،نگاهش به دست لهراسبی خورد که حصار دستای من شده بود.لحظه ای فکش منقبض شد،ولی با گفتن بفرمایید باقری که همه رو به نشستن دعوت میکرد،نگاهشو از دستامون گرفت و نشست بغـ*ـل لهراسبی که جلوی من میشد.همه نشستم سر میز.دوست نداشتم توی جمعی که اون مرد بود باشم.
گیلاسمو بردم نزدک لبم و یکم از اون نوشیدنیه تلخ خوردم،تلخیش باعث شد معدم یکمی پیچ بخوره،ولی اهمیتی ندادم و یکم بیشتر از اون زهرماری خوردم.می خواستم به اون نوشیدنی بفهمونم که تلخ تر از اون میشه زندگیه من و برام خوردنش کاری نداره.داشتم نوشیدنیمو تموم می کردم که یه دست گیلاسو از دستم کشید.یه نگاه کردم که دیدم لهراسبی با یه اخم خفن گیلاسمو گرفته دستش،نگاهی به دور و بر کردم و دیدم هیچکس حواسش نیست.درگوشم گفت
لهراسبی:فکر نکنم الان وقت خوردن زیاد باشه.بزار برای بعد.
یه اخم کردم و هیچی نگفتم.
لهراسبی-نه این مهمونی فقط برای دوستان و شرکای کاری و همکاراش گرفته.
-آها.
رسیدیم به جمع،همه داشتن نوشیدنی می خوردن و با هم می خندیدن یا جدی بحث میکردن.با تمام پنج نفری که دور میز بودن،سلام کردم:یه مرد نسبتا میان سال با موهای جو گندمی و چشمای طوسی که خیلی خوشتیپ بود و بهم با خوشرویی سلام داد و خودشو آقای محمد باقری معرفی کرد،دو دختر هم خیلی شبیه به هم بودن،بهشون می خورد 25سال داشته باشن،خودشون رو نینا و مینا دوقلو های بهرامی معرفی کردن،و یه پسر حدودا 32ساله که هیکل خیلی ورزشی داشت،خودشو کوروش طاهایی معرفی کرد،و یک خانوم حدودا 50 ساله با موهای بلوند کرده بود خودشو پانیز احمدی معرفی کرد،احساس کردم یکمی خودشو میگرفت.اهمیتی ندادم و لهراسبی برام صندلی و کشید جلو،آروم گفتم کجا لباسامو عوض کنم؟
لهراسبی با دستش به یکی از خدمتکارا اشاره کرد که بیاد،اومد و لهراسبی بهش گفت که خانوم و راهنمایی کن به یه اتاق تا لباساشونو عوض کنن.اونم یه چشمی گفت و بهم راه پله هارو نشون داد،از پله های مارپیچی گذشتم و خدمتکارم همراهم اومد طبقه بالا،بهم یه اتاق و نشون داد منم وارد اتاق شدم یه تشکر کردم و درو بستم،مانتومو درآوردم و روی تختی که وسط اتاق بود صاف گداشتم،شالمم برداشتم و گذاشتم بغـ*ـل مانتوم.خودمو تو آینه نگاه کردم همه چی خوب بود.در اتاق و باز کردم و از اتاق خارج شدم.از پله های مارپیچی پایین رفتم،همونطور که از پله ها پایین میرفتم،میدیدم که نگاهای نسبتا زیادی رومه.یه لبخند که جزو شیک ترین لبخندام بود که زیاد ازش استفاده نمی کردم زدم و رفتم سمت میزمون.اول از همه نمیدونم نینا بود یا مینا که منو دید و روم خیره موند،که کم کم همه متوجه من شدن و با لبخند رضایت بخشی نگام میکردن،لهراسبی چون پشتش به من بود سرشو چرخوند تا منو دید که سریع برگشت و از صندلیش بلند شد و با لبخند قشنگ(وای خاک تو سرم!من گفتم قشنگ!!!)برام صندلیه کناریشو کشید عقب،منم رفتم و نشستم و اونم اومد و نشست بغـ*ـل دستم.همه داشتن یا درباره کار حرف می زدن یا می گفتن که میزبان کجاست و این چیزا،داشتم با گیلاس نوشیدنیم بازی بازی میکردم که باقری از جاش بلند شد و گفت:به به!سلام جناب.چه عجب مارو منور کردید از حضورتون.
صدایی که می شنیدمو نمی تونستم بپذیرم،نمیدونم!یا دلم نمی خواست قبول کنم که اون اینجاس.
صدا-نفرمایید محمد جان،وظیفه بود که در تولد یکی از بهترین همکارا حاضر شم.
فکم منقبض شد.نفرت جای دلتنگی و تو دلم گرفت،لبخندم از لبم رفتم کنار.همه بلند شدن و تک تک سلام کردن.منم به تبعیت از جمع بلند شدم،اما برنگشتم.گرمای دستی رو تو دستم حس کردم،دیدم که لهراسبی دستمو گرفته.خواستم دستمو از دستش درآرم که محکم تر دستم و گرفت و یه فشاری بهش وارد کرد.
لهراسبی-سلام آقای شادان.
برگشتم سمت صورت مردی که کمتر از یک ماه،ندیده بودم.با لبخند شیکی که داشت،به لهراسبی دست داد،خواست به نفر بعدی که من باشم سلام کنه که،نگاهش خشک شد تو چشمام.سیب گلوش بالا و پایین رفت.نمیخواست کسی شرمی که تو نگاهش بود و ببینه به همین دلیل دستش و آورد جلو که سلام کنه.
بابا-سلام.
نگاهی به دستش کردم و گفتم:سلام.
خودم از لحن یخی ای که داشتم سردم شد،همچنان دستش جلوم دراز بود که دستشو بگیرم،ولی اینا فقط احترام بود.من نمی خواستم که به این مرد احترام بزارم،چون حداقل همون احترامی که براش قائل بودم و با رفتاری که انگار منو نمیشناسه از بین برد.یه پوزخند زدم و گفتم:معذرت می خوام.من به غریبه ها دست نمیدم.دستشو کشید عقب،نگاهش به دست لهراسبی خورد که حصار دستای من شده بود.لحظه ای فکش منقبض شد،ولی با گفتن بفرمایید باقری که همه رو به نشستن دعوت میکرد،نگاهشو از دستامون گرفت و نشست بغـ*ـل لهراسبی که جلوی من میشد.همه نشستم سر میز.دوست نداشتم توی جمعی که اون مرد بود باشم.
گیلاسمو بردم نزدک لبم و یکم از اون نوشیدنیه تلخ خوردم،تلخیش باعث شد معدم یکمی پیچ بخوره،ولی اهمیتی ندادم و یکم بیشتر از اون زهرماری خوردم.می خواستم به اون نوشیدنی بفهمونم که تلخ تر از اون میشه زندگیه من و برام خوردنش کاری نداره.داشتم نوشیدنیمو تموم می کردم که یه دست گیلاسو از دستم کشید.یه نگاه کردم که دیدم لهراسبی با یه اخم خفن گیلاسمو گرفته دستش،نگاهی به دور و بر کردم و دیدم هیچکس حواسش نیست.درگوشم گفت
لهراسبی:فکر نکنم الان وقت خوردن زیاد باشه.بزار برای بعد.
یه اخم کردم و هیچی نگفتم.
آخرین ویرایش: