رمان انتقام ولی عشق | __mahla.a__ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

__mahla.a__

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/25
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
1,768
امتیاز
336
همونطور که میرفتیم سمت جمعی که دور میز بودن،ازش پرسیدم:مهمونی خانوادگی نیست؟
لهراسبی-نه این مهمونی فقط برای دوستان و شرکای کاری و همکاراش گرفته.
-آها.
رسیدیم به جمع،همه داشتن نوشیدنی می خوردن و با هم می خندیدن یا جدی بحث میکردن.با تمام پنج نفری که دور میز بودن،سلام کردم:یه مرد نسبتا میان سال با موهای جو گندمی و چشمای طوسی که خیلی خوشتیپ بود و بهم با خوشرویی سلام داد و خودشو آقای محمد باقری معرفی کرد،دو دختر هم خیلی شبیه به هم بودن،بهشون می خورد 25سال داشته باشن،خودشون رو نینا و مینا دوقلو های بهرامی معرفی کردن،و یه پسر حدودا 32ساله که هیکل خیلی ورزشی داشت،خودشو کوروش طاهایی معرفی کرد،و یک خانوم حدودا 50 ساله با موهای بلوند کرده بود خودشو پانیز احمدی معرفی کرد،احساس کردم یکمی خودشو میگرفت.اهمیتی ندادم و لهراسبی برام صندلی و کشید جلو،آروم گفتم کجا لباسامو عوض کنم؟
لهراسبی با دستش به یکی از خدمتکارا اشاره کرد که بیاد،اومد و لهراسبی بهش گفت که خانوم و راهنمایی کن به یه اتاق تا لباساشونو عوض کنن.اونم یه چشمی گفت و بهم راه پله هارو نشون داد،از پله های مارپیچی گذشتم و خدمتکارم همراهم اومد طبقه بالا،بهم یه اتاق و نشون داد منم وارد اتاق شدم یه تشکر کردم و درو بستم،مانتومو درآوردم و روی تختی که وسط اتاق بود صاف گداشتم،شالمم برداشتم و گذاشتم بغـ*ـل مانتوم.خودمو تو آینه نگاه کردم همه چی خوب بود.در اتاق و باز کردم و از اتاق خارج شدم.از پله های مارپیچی پایین رفتم،همونطور که از پله ها پایین میرفتم،میدیدم که نگاهای نسبتا زیادی رومه.یه لبخند که جزو شیک ترین لبخندام بود که زیاد ازش استفاده نمی کردم زدم و رفتم سمت میزمون.اول از همه نمیدونم نینا بود یا مینا که منو دید و روم خیره موند،که کم کم همه متوجه من شدن و با لبخند رضایت بخشی نگام میکردن،لهراسبی چون پشتش به من بود سرشو چرخوند تا منو دید که سریع برگشت و از صندلیش بلند شد و با لبخند قشنگ(وای خاک تو سرم!من گفتم قشنگ!!!)برام صندلیه کناریشو کشید عقب،منم رفتم و نشستم و اونم اومد و نشست بغـ*ـل دستم.همه داشتن یا درباره کار حرف می زدن یا می گفتن که میزبان کجاست و این چیزا،داشتم با گیلاس نوشیدنیم بازی بازی میکردم که باقری از جاش بلند شد و گفت:به به!سلام جناب.چه عجب مارو منور کردید از حضورتون.
صدایی که می شنیدمو نمی تونستم بپذیرم،نمیدونم!یا دلم نمی خواست قبول کنم که اون اینجاس.
صدا-نفرمایید محمد جان،وظیفه بود که در تولد یکی از بهترین همکارا حاضر شم.
فکم منقبض شد.نفرت جای دلتنگی و تو دلم گرفت،لبخندم از لبم رفتم کنار.همه بلند شدن و تک تک سلام کردن.منم به تبعیت از جمع بلند شدم،اما برنگشتم.گرمای دستی رو تو دستم حس کردم،دیدم که لهراسبی دستمو گرفته.خواستم دستمو از دستش درآرم که محکم تر دستم و گرفت و یه فشاری بهش وارد کرد.
لهراسبی-سلام آقای شادان.
برگشتم سمت صورت مردی که کمتر از یک ماه،ندیده بودم.با لبخند شیکی که داشت،به لهراسبی دست داد،خواست به نفر بعدی که من باشم سلام کنه که،نگاهش خشک شد تو چشمام.سیب گلوش بالا و پایین رفت.نمیخواست کسی شرمی که تو نگاهش بود و ببینه به همین دلیل دستش و آورد جلو که سلام کنه.
بابا-سلام.
نگاهی به دستش کردم و گفتم:سلام.
خودم از لحن یخی ای که داشتم سردم شد،همچنان دستش جلوم دراز بود که دستشو بگیرم،ولی اینا فقط احترام بود.من نمی خواستم که به این مرد احترام بزارم،چون حداقل همون احترامی که براش قائل بودم و با رفتاری که انگار منو نمیشناسه از بین برد.یه پوزخند زدم و گفتم:معذرت می خوام.من به غریبه ها دست نمیدم.دستشو کشید عقب،نگاهش به دست لهراسبی خورد که حصار دستای من شده بود.لحظه ای فکش منقبض شد،ولی با گفتن بفرمایید باقری که همه رو به نشستن دعوت میکرد،نگاهشو از دستامون گرفت و نشست بغـ*ـل لهراسبی که جلوی من میشد.همه نشستم سر میز.دوست نداشتم توی جمعی که اون مرد بود باشم.
گیلاسمو بردم نزدک لبم و یکم از اون نوشیدنیه تلخ خوردم،تلخیش باعث شد معدم یکمی پیچ بخوره،ولی اهمیتی ندادم و یکم بیشتر از اون زهرماری خوردم.می خواستم به اون نوشیدنی بفهمونم که تلخ تر از اون میشه زندگیه من و برام خوردنش کاری نداره.داشتم نوشیدنیمو تموم می کردم که یه دست گیلاسو از دستم کشید.یه نگاه کردم که دیدم لهراسبی با یه اخم خفن گیلاسمو گرفته دستش،نگاهی به دور و بر کردم و دیدم هیچکس حواسش نیست.درگوشم گفت
لهراسبی:فکر نکنم الان وقت خوردن زیاد باشه.بزار برای بعد.
یه اخم کردم و هیچی نگفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    سرم پایین بود و هیچی نمی گفتم،لهراسبی هم فقط داشت با کوروش حرف میزد. مینا گفت:عزیزم سرکار میری؟
    یه لبخند زدم و گفتم-فعلا که نه، وگرنه خودم یه کافی شاپ تو...داشتم.
    مینا-واو واقعا؟خودتم کار میکردی نه؟
    -خودم هم اولاش کار می کردم، اونم برای یاد دادن و تهیه انواع کافی و کیک و این چیزا به همکارام، که بعد از اینکه اونا هم تونستن همرو درست کنن خودمو سرگرم بقیه کارا کردم.
    مینا-آها، چرا دیگه کار نمیکنی؟اینجوری که میگی انگار خیلی براش زحمت کشیدی.
    یه نیم نگاه به بابا(البته بابائه سابق)کردم، دیدم سکوت کرده و به گیلاسش زل زده، مثل اینکه داره به حرفام گوش میده، خواستم بیشتر ضربه بزنم. روبه مینا گفتم
    -عزیزم محمد بهت نگفته؟
    اسم لهراسبی و که گفتم برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد. یه لبخند دیگه زدم بهش زدم و روبه مینا که سرشو به حالت منفی تکون داد گفتم:من به دلیل چند تا مشکل خانوادگی کافی شاپ و ول کردم.
    مینا بیشتر کنجکاو شده بود و گفت:چرا؟ البته ببخشیدا من یکم فوضولم.
    مینا بغـ*ـل کوروش که سمت چپ لهراسبی قرار داشت نشسته بود و نمیتونستم به خوبی صدامو بهش برسونم،یکم خم شدم سمت لهراسبی و رو به مینا گفتم:آخه عزیزم میدونی، پدر من چشم دیدن موفقیت های منو نداشت به همین دلیل یه پووف کردم و ادامه دادم:کافی شاپ و ازم گرفت و منم از اینکارش خیلی ناراحت شدم، به همین دلیل هم پاشدم اومدم خونه محمد، تا بتونم با پس اندازم و سرمایم یه خونه برای خودم تهیه کنم تا زیاد به ایشون زحمت ندم.
    حرفم که تموم شد یه نگاه به بابا کردم دیدم، دستش یه سیگاره، آخی! تازه عذاب وجدانش شروع شده! حالا حالا ها مونه از این عذاب، بیشترم میبینی!مینا یه جوری نگام میکرد.ادامه دادم و گفتم:ولی عزیزم، فهمیدم پدرم اصلا ارزش این چیزا و حرفا رو نداره.
    مینا-شرمنده، نباید همچین چیز شخصی ای رو ازت میپرسیدم.
    -نه، این چه حرفه ایه؟پرسیدی منم بهت گفتم.راسنش اصلا از مخفی کاری در باره این موضوع خوشم نمیاد.
    یه لبخند شرمنده زد و هیچی نگفت.منم دیگه چیزی نگفتم.لهراسبی در گوشم گفت:بیچاره شادان!
    برگشتم سمتش و با یکم اخم گفتم:چطور؟
    محمد-مورد ترکش های نامرئیت قرار گرفته.یه نگاه به قیافش کن انگار توی جنگ بزرگ شکست خورده.
    یه نگاه کردم و پوزخند زدم و گیلاس م*ش*ر*و*بمو تا آخر خوردم.به محمد گفتم:الان میام.میرم تو حیاط هوا بخورم یکم.
    اونم سرشو تکون داد. رفتم سمت در خروجی و وارد حیاط شدم.دیدم زیر درخت بیدمجنون یه تاب هست، رفتم سمت تاب و با کلی دقت نشستم رو تاب نشستم.داشتم همونجور تو حال و هوای خودم تاب میخوردم که یه نفر اومد و تاب و نگه داشت و خودش نشست کنارم.با تعجب به شخص کنارم نگاه کردم.
    شخص-سلام.
    -...
    شخص-خانوم؟؟
    یه نگاه به چشمای طوسیش کردم.واای چه چشمایی.موهای مشکی و لبای صورتی داشت، و وقتی حرف میزد چالِ گونش معلوم میشد.از شک اومدم بیرون و گفتم-سلام.
    شخص-ببخشید ترسوندمتون؟
    -یکم شکه شدم.
    شخص-بازم ببخشید.
    -اینهمه جا، چرا اینجا؟
    شخص-اینجا خیلی آرومه، یا حداقل اونجور که من می بینم آرومه.یه لبخند زد بهم و گفت:خودتونو معرفی نمیکنید؟
    -چرا باید این کارو کنم؟
    شخص-چون می خواستم این خانوم زیبا و متشخص و آروم و بشناسم.
    از تعریفش خوشم اومد گفتم:پناه شادان هستم.
    شخص-همراه دارید؟
    -بله.
    شخص-اونوقت میتونم بپرسم که اون شخص کیه؟
    -آقای لهراسبی.
    شخص-نسبتی با ایشون دارید؟
    خندم گرفت، با یه لبخند محو گفتم:بیست سوالیه؟
    یه لبخند مردونه زد و یه دستشو برد پشت گردنش و گفت:خیر،من زیادی کنجکاوم.
    -بله ایشون پسرخالمن.معرفی نمی کنید؟
    شخص-آها.بزارید خودمو معرفی کنم،من سروش منفرد هستم.برادر میزبان امشب.
    -خوشبختم.
    سروش-منم همین طور.
    یه لبخند زدم که گفت:چرا اینجا تنها نشستید؟
    -داخل زیاد با کسی آشنا نبودم، احساس غریبی می کردم و حوصلم سر رفته بود، اومدم بیرون.
    سروش-آها.
    یکم دیگه با سروش حرف زدم خیلی شیطون بود و منو می خندوند،داشتیم درباره ورزشای مختلف بحث می کردیم.که گوشیه سروش زنگ خورد و سروشم جواب داد.بعد از اتمام تلفنش، بهم گفت:ببخشید پرحرفی کردم، کارم دارن.امیدوارم بازم ببینمتون.
    -منم همچنین.
    سروش-می تونم شمارتونو داشته باشم؟
    -راستش خطمو جدید گرفتم،شماره خط قبلیمو بهتون میدم،رفتم منزل شماره خط جدیدمو براتون میفرستم.
    سروش-ممنون.
    و گوشیشو گرفت سمتم.منم شمارم و وارد کردم.اونم یه تشکری کرد و باهام خداحافظی کرد و رفت.یه لبخند زدم و بلند شدم و رفتم سمت در ورودی به سالن، که دیدم بابا اومد بیرون.منو دید ولی بهش توجهی نکردم، خواستم از کنارش رد بشم که گفت:سلام دخترم.
    -من دختر شما نیستم.
    بابا-فعلا که فامیلیه من روته.
    -اون فقط یه اسمه،اهمیتی نداره برام.
    عصبی شد.تیره خلاصی و زدم.
    -پدرم که شما باشی، برام مرده و همچین شخصی حتی برام وجود خارجی نداره.
    قرمز شد، حرفم براش سنگین تموم شد، تک دختری که تاحالا بهش تو نگفته بود بهش گفته مردی برام.همه اینا سنگین بود براش.دستشو آورد بالا که بزنه تو گوشم، چشمامو بستم و منتظر شدم که دستای بزرگش محکم بشینه رو صورتم.ولی دیدم خبری نشد،چشمامو باز کردم، دیدم محمد با صورت عصبی دست بابا رو گرفته، بابا گفت:ول کن دستمو بزار ادب و یادش بدم که دیگه بهم همچین چرت و پرتایی نگه.
    لهراسبی-آقای شادان فکر نمی کنید خیلی دیر شده؟مثل اینکه شما یادتون رفته سرپرستیه دخترتون با منه؟اگه صدمه ای به دخترتون میزدید، باید دیه میدادید و رضایت دخترتون رو می گرفتید اطلاع دارید از این یا نه؟
    و دست بابا رو ول کرد و اومد سمت منو دست منو کشید و منو با خودش برد طبقه بالا،تو راه پله نزدیک بود چندباری بیفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    وارد اتاقی شدیم که من لباسامو گذاشته بودم.دستم و با حرص از دستش بیرون کشیدم و گفتم:ولم کن، چرا منو هی می کشی اینور و اونور؟اصلا چرا هی تو کار من دخالت میکنی؟
    پوزخندی زد و گفت:چون مسئولیتت با منه دختر کوچولو.
    داد زدم-مسئولیت چی؟مثله اینکه تو باغ نیستی، من و تو فقط دو نفریم که تو یه خونه زندگی میکنیم و همدیگه رو بعضی مواقع به زور می بینیم، همین.
    لهراسبی هم داد زد-بااشه، پس برو کتک بخور از همون مردی که تورو به خاطر منافع مادی می فروشه.
    انگشت اشارشو گرفت سمتم و با صدای آروم و لحن تهدیدی گفت:ولی خانوم کوچولو مراقب خودت باش، چون الان دیگه حمایت منو هم از دست دادی، هرکاری بکنی به من دیگه مربوط نیست، از این به بعد تو برام یه آدم اضافه تو خونمی و اینو بدون اگه چیزی بشه، بلایی سرت بیاد، به من دیگه ربطی نداره، پا نشو و نیا پیش من.
    سرم پایین بود ولی سوختم وقتی گفت بابام منو فروخته، بغض کردم و با نگاهی که مطمئن بودم که پر از اشکه نگاهش کردم.همونجور داشت حرف میزد ولی وقتی سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم،یه لحظه ساکت شد، تو چشماش پر از ترحم بود.یه نفس عمیق کشید و گفت:بیا پایین سریع.
    هیچی نگفتم.حتی سرمم به منظور باشه تکون ندادم.لهراسبی از اتاق خارج شد.تا خارج شد پاهام که دیگه حسی نداشت خم شد.افتادم رو زمین، اشکی که تمام مدت تو چشمم حلقه زده بود چکید رو لباسم.چرا انقد کارای بابامو می کوبید تو سرم؟نمیخوام انقد تو سری خور باشم.بهش نشون میدم که قویم،که من مثله بابام نیستم.ثابت می کنم بهش که حرفاش برام مهم نبوده. با کلی زور و زحمت از جام بلند شدم.لوازم آرایشی که تو کیفم بود و درآوردم و جلوی آینه تو اتاق ایستادم.خداروشکر آرایشم زیاد خراب نشده بود.یکم زیر چشمام و کرم پودر و به مژه هام کمی ریمل زدم و رژمسی مو درآوردم و رو لبام کشیدم.قیافم بهتر شده بود.نگاه مغروری به خودم گرفتم و از اتاق خارج شدم و رفتم سمت سمت پله ها، از پله ها پایین رفتم که صدای سروش و شنیدم:
    سروش-سلامی دوباره خانوم.
    -سلام.
    سروش-میبینم که همراهه بی ادبتون بازم خانومی به زیباییه شمارو تنها گذاشته.
    خندیدم-چی بگم؟بی ادبه دیگه.
    همون موقع دی جی که تا اونموقع بیکار بود بالاخره به حرف اومد و گفت:به درخواست یکی از دوستان قبل از این که مهمونی به طور رسمی شروع شه، یه موزیک برای رقـ*ـص دونفره پخش میکنیم.لطفا مهمونهای های عزیز دست شریک رقصتون و بگیرید و بیاریدشون داخل پیست رقـ*ـص.
    سروش سریع دستشو آورد جلو و گفت:افتخار یه دور رقـ*ـص و به من می دید خانوم زیبا؟
    یه لبخند کجکی زدم و گفتم:الان این درخواست یعنی باید جوابم مثبت باشه دیگه؟
    سروش-دقیقا.
    دستم و گذاشتم داخل دست سروش و وارد پیست رقـ*ـص شدیم.یه آهنگ ملایم و آروم پخش شد:
    Take a look at my body,look at my hands
    There`s so much fear that I don`t understand
    Your face saving promises
    Whispered like prayes,I don`t need them
    I`ve been treated so wrong
    I`ve been treated so long
    As if I becoming untouchable
    سروش-بعلاوه اینکه هم زیبایی،رقصتم خوبه.
    زدم دنده پررویی:کلا من همه چیم خوبه.
    سروش خندید،منم خندیدم
    Contempt loves the silence
    It drives in the dark
    With fine winding tendrils
    That strangle the heart
    Thay say that promises
    Sweeten the blow
    But I don`t need them
    No,I don`t need them
    I`ve been treated so wrong
    I`ve been treated so long
    As if I becoming untouchable
    I`m slow dying flower
    Frost killing hour
    The sweet turning sour
    And untouchable
    نگام رفت سمت محمد، داشت نگاهم میکرد ولی با اخم، وقتی دید دارم نگاهش میکنم بیشتر اخم کرد و به یه جا دیگه نگاه کرد.
    Oh,I need the darkness
    the sweetness
    the sadness
    the weakness
    oh,I need this
    I need a lullaby
    A Kiss good night
    The Angle sweet
    Love of my life
    Oh,I need this
    نگاهم رفت سمت پدری که با تمام سنگدلی منو ول کرد، چه جالب اونم داشت به من نگاه میکرد.یه پوزخند زدم، سروش متوجه شد و پرسید:چرا پوزخند زدی پناه خانوم؟
    این بشر چه قدر تیزه، گفتم-یاد یه خاطره قدیمی افتادم، یه لبخند زدم و زل زدم تو چشمای سروش و گفتم:زیاد مهم نیست.
    اونم یه لبخند شیک زد و یه آهاا گفت.
    I`m slow dying flower
    Frost killing hour
    The sweet turning sour
    And )Untouchable)
    تیکه آخر که گفت و دست نیافتنی، سروش آروم زمزمه اش کرد، گوشای تیزی داشتم و صدای سروش رو به خوبی شنیدم.
    Do you remember the way
    That you touched me before
    All the trembling sweetness
    I loved and adored?
    Your face saving promises
    Whispered like prayers
    I don`t need them
    I need the darkness
    The sweetness
    The sadness
    The weakness
    I need this
    I need a lullaby
    A kiss good night
    The angle sweet
    Love of my life
    Oh I need this
    Well is it dark enough?
    Can you see me?
    Do you want me?
    Can you reach me
    Or I`m leaving
    Better shut your mouth
    Hold your breath
    Kiss me now
    You`ll catch your death
    Oh,I mean it…
    Oh,I mean it…
    (my skin-natalia merchant)
    در طول رقـ*ـص سرم پایین بود ولی نگاه سروش و به خوبی حس می کردم، وقتی آهنگ تموم شد سروش دستم برد نزدیک لبش،و یه بـ..وسـ..ـه زد بهش و گفت:ممنون که منو همراهی کردی و رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    بعد از اتمام رقـ*ـص، داشتم میرفتم سمت میزمون که نسبتا ته سالن قرار داشت، نگاهم افتاد تو نگاه برزخی محمد، وا، چرا اینجوری شد که؟رسیدم به میز و نشستم جای قبلیم.نینا اومد پیشم سمت چپم نشست و بهم گفت:خوش گذشت؟

    -چطور؟

    نینا-داشتی با یکی از بهترین شخصیت این مجلس می رقصیدی.

    -کی؟ سروش منظورته؟

    پوزخند محمد و دیدم آروم زیر لب گفت:چه خوبم می شناسه.

    اهمیتی ندادم به حرفش.

    نینا:آره،سروش منفرد، بهترین شرکت واردات معروف ترین برند لباس ها تو ایران ماله اونه.البته نه تنها مال اون، با برادرش شریکه.سیاوش منفرد که میزبان امشبه.

    -ماشاالله همه آمارارو داریا.راستی تو و خواهرت چه نسبتی دارین با همین منفرد؟

    نینا-نه نسبتی که نداریم، منو مینا هم که شرکت تولیدی و پخش عطر و ادکلن داریم.

    -واوووو.

    یه خنده نمکی کرد و گفت:بله دیگه.

    دیگه چیز زیادی نگفتیم به هم،یه آهنگ شاد پخش شد که مینا رفت سمت خواهرش و گفت که برن تا برقصن، و با یه لحن خیلی صمیمی رو به پانیز کرد و اون رو هم دعوت کرد تا باهاشون بره سرمو پایین گرفتم و با انگشتری که تو دستم بود بازی میکردم، که صدای محمد و در گوشم شنیدم:چرا باهاشون نرفتی؟

    لحنش معمولی بود.

    -چرا کارای من باید به تو مربوط باشه؟

    یه پوزخند زد و گفت:چون عاشق خودنمایی هستی.

    با عصبانیت گفتم:بازم به تو کارام مربوط نیست.من هر کاری که بخوام می کنم.بازم میگم به تو ربطی نداره.

    ایندفعه محمد عصبی شد.مچ دستم و از زیر میز گرفت و با فک منقبض شده گفت:بیش از حد داری حرف میزنی، یه کاری نکن یه ذره آبروتو اینجا ببرم.

    تخس زل زدم تو چشماشو گفتم:آبروتو میبرم و خوب اومدی. و مچ دستم و از دستش کشیدم بیرون و نگامو ازش گرفتم.پسره خودخواه فکر کرده کیه؟

    داشتم تو دلم به محمد سام بدوبیراه می گفتم که صدای کوروش و شنیدم که گفت:مثله اینکه بهتون خوش نمی گذره.

    برگشتم که دیدم جای محمد کوروش نشسته جاش. یه لبخند زدم و گفتم:چرا خیلی خوش می گذره مهمونیه خوبیه.

    کوروش-چرا با دوقلوها نرفتید؟

    -آخه بهم پیشنهاد رقـ*ـص ندادن، منم اگه میرفتم احساس سربار بودن می کردم.(آخیییی نه که الان خیلی احساس سربار بودن نمی کنم)

    کوروش-اینطوری نگید دوقلوها همچین فکری اصلا نمی کنن، بلکه خیلی زود با آدم صمیمی می شن، فقط پانیز که اونم یکم اخلاقش تنده،ولی وقتی طرفشو بشناسه،باهاش خیلی خوب رفتار می کنه.

    -آها.

    یکم سکوت کرد احساس کردم یکم داره با خودش کلنجار میره که یه چیزی بگه.

    -چیزی کنجکاوتون کرده؟

    یه لبخند زد و گفت:دختر خوب، تو ذهن آدما رو میخونی؟بله راجبت کنجکاوم ولی فکر کردم که الان هنوز با هم صمیمی نشدیم.به خاطره همین نمیخواستم ازت چیزی بپرسم.

    خندیدم چه زود صمیمی شد،حسه بدی بهش نداشتم، خواستم باهام راحت باشه.

    -این چه حرفیه راحت باش،می تونی هر چی خواستی ازم بپرسی.
    کوروش-خدایی تو و محمد با هم فامیلید؟من خیلی به محمد نزدیکم ولی تا حالا ازش نشنیده بودم که دختر خاله داره.
    -اشتباه میکنی، من دختر خالشم، ممکنه چون خیلی وقته تبریز زندگی می کنم و با هم ارتباط چندانی نداشتیم.شاید مهم نبوده که بهتون نگفته
    کوروش-پناه خانوم من دارم میگم به شما که خیلی باهاش صمیمیم، میدونم که دختر خاله ای نداره.
    -پس از خودش بپرسید.
    یکم گشتم تا بتونم پیداش کنم.که دیدم داره با یه دختر خیلی خوشگل حرف میزنه.دختره چشمای قهوه ای سوخته داشت، با موهای همرنگ چشماش و موهاش و شینیون کرده بود.و یه آرایش خیلی ملایم و قشنگ هم کرده بود.یه لباس دکلته قرمز هم که دامنش راسته ساتن بود و با رنگ پوستش هارمونیه قشنگی ایجاد کرده بود، پوشیده بود.دختره داشت میخندید ولی محمد به یه لبخند ملایم بسنده کرده بود.کوروش رد نگاهمو گرفت.ناخودآگاه از کوروش پرسیدم:دختره کیه؟
    کوروش-اون ساغره.خواهر سروش و سیاوش.خیلی دختر خوبیه.اخلاقش خیلی خوبه.همه آدمایی که اینجان دوسش دارن و اینو بگم که محمدم از این قاعده مثتثنی نیست.با همه راه میاد.خیلی مهربونه.
    بهش غبطه می خوردم.واقعا هم دختر مهربونی به نظر میومد.داشتم به محمد نگاه می کردم که یکدفعه اونم بهم نگاه کرد.یه اخم کردم بهش و رومو برگردوندم رو به کوروش.تو دلم گفتم چه قدر یه بشر میتونه بی فرهنگ باشه.منو خودش به زور آورده تو این مهمونی،بعدم اینجا ولم کرده به امون خدا.
    -شما هم خیلی ازش تعریف می کنیدا.
    کوروش یه خنده تلخ کرد و گفت:شما بگید، تعریفی نیست؟
    -خب.نه که نیست هست، ولی شما هم خیلی دیگه تعریف کردید.
    کوروش-خب من الکی تعریف نمی کنم.حقیقت و میگم به شنونده.
    نخواستم زیاد پاپیچش بشم.شاید نخواد بگه پس به گفتنه یه آها بسنده کردم و دیگه چیزی نگفتم.چند لحظه تو سکوت گذروندیم که صدای سروش و یه مرد دیگه ای رو شنیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    شخص-سلام به دوستان و همکارای عزیز، واقعا ممنونم که تشریف آوردید.

    همه ایستادیم،برگشتم سمت صدا،یه پسر با موهای بور و چشمای سبز،قدش معمولی بود و خیلی به سروش شباهت داشت،همه تک تک به شخص تولدشو تبریک میگفتن که شخص رسید به من:افتخار آشنایی با کیو دارم؟

    احساس کردم یجوری اما خیلی مودب نگاه میکنه.میتونم بگم چیزی توی نگاهش نبود به جز یه برقی که وقتی منو دید توی چشمش افتاد، یکدفعه دستی دور کمرم حلقه شد که یکم سیختر ایستادم که صدای محمد و شنیدم:تولدت مبارک سیاوش جان، ایشالله تولد 120 سالگیت.

    سیاوش-ممنونم سام، نگفتی ایشون کی هستن.

    محمد:ایشون پناه،دخترخالم هستن.

    سیاوش دستشو آورد جلو گفت:خیلی از آشنایی با شما خوشوقتم.منم سیاوش منفرد هستم،برادر سروش جان.منم دستمو بردم جلو و با هم دست دادیم و گفتم:همچنین و اینکه تبریک میگم بابت تولدتون.

    سیاوش-ممنونم.

    یه لبخند زدیم و نشستیم سر جامون.

    از بغـ*ـل محمد خودمو در آوردم و نشستم رو صندلیم اون هم نشست.با اخم بهش نگاه کردم و با تشر گفتم:دیگه بهم دست نزن،فهمیدی؟

    محمد با همون لبخند کجش گفت:دوست ندارم دختر خاله عزیزم با این و اون بلاسه.گرگ تو جامعه زیاده، باید مراقبت باشم.

    -من نیاز به پرستار ندارم.

    محمد-از نظر من داری، پس دیگه نبینم لج کنی جوجه.

    یه پووف کردم یه ور دیگه رو نگاه کردم،سیاوش داشت با شادان(بابام)حرف میزد، سروش هم بعضی اوقات تو بحثشون شرکت میکرد و یه نظر و پیشنهاداتی رو میداد.

    داشتم مگس میپروندم و با ناخنام بازی میکردم، حوصلم سر رفته بود، آخه من نمیدونم مهمونیه دوستانه به من چه ربطی داشت.یه نگاه کردم به محمد که داشت با کوروش آروم آروم حرف میزد و یه اخم کرده بود و کوروش حرف میزد و اونم گهگاهی جوابشو میداد.به ساعت دیواری توی سالن نگاه کردم ساعت 10 بود.

    -اهم...

    محمد نشنید خب دختره خنگ اگه اونجوری صدا کنی که عمت هم میشنوه.آروم گفتم:آقا محمد؟

    بازم هیچی جوابمو نداد.کوروش متوجه من شد و به محمد گفت که دارم صداش میکنم، محمد برگشت سمتم و جواب داد:بله؟

    -میشه بریم؟من هم حوصلم سر رفته هم خسته شدم.

    محمد-هنوز کیک نخوردیم و کادو هارو باز نکردیم.

    -لطفا بیخیال شو خسته شدم.

    محمد-چه قدر غر میزنی دختر، بزار موقع کادو ها بشه زشته زودتر از موقع پاشیم بریم.

    -من خسته شدم، میای بریم، یا برم خودم؟

    محمد-مگه آدرس و بلدی؟

    عین بچه های تخس اینو پرسید.گفتم:مغزه من و دست کم نگیر.

    محمد-نگرفتم، یکم دیگه صبر کن میریم.

    دوباره رو کرد به سمت کوروش و ادامه حرفش و ادامه داد.یکم از نوشیدنیه روبه روم خوردم.نگاه شادان روم بود،منم همنجور که داشتم نوشیدنیمو میخوردم، بهش نگاه میکردم، تو چشماش میتونستم شعله خشم و ببینم.ولی اصلا برام مهم نبود.یه پوزخند زدم و گوشامو تیز کردم ببینم محمد و کوروش چی میگن، که دیدم نمیتونم بشنوم صداشونو چون همهمه تویه سالن زیاد بود.یه ربع دیگه هم به بیکاری و مگس پرونی گذشت،که دیدم سروش و سیاوش از جاشون بلند شدن و رفتن،فهمیدم یه خبری هست، با هیجان نشستم که ببینم خبری میشه یا نه که بعد از چند دقیقه دیدم یه کیک چهار طبقه با طرح های قشنگ مشکی و قرمز آوردن توی سالن و گذاشتن جلوی سیاوش که پشت میز نشسته بود.

    سروش-خب،دوستان توجه کنید که پیرمردمون می خواد کیک ببره.

    یکی بلند گفت-پس شمع چی؟

    سروش خندید و گفت-نه دیگه، سنش سکرته(رازه)نمیشه گفت.ولی همینو بدونید خیلی پیر شده بسه

    تک و توک خندیدن.

    سیاوش کیک و برید و همه براش دست زدیم.کیک و بردن تا تقسیم کنن،نوبت کادو ها شد،سریع به محمد گفتم:سریع برو کادوتو بده لطفا.

    محمد معلوم شد خندش گرفته گفت:باشه تا تو حاضر شی منم میرم کادو رو بدم.

    منم به سرعت از جام بلند شدم و از پله ها رفتم بالا.وارد اتاق شدم و به سرعت مانتومو پوشیدم و شالمو سرم کردم.کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم.از پله ها رفتم پایین که دیدم محمد پیش سیاوش و سروش ایستاده و داره باهاشون حرف می زنه.خرمن خرمن رفتم پیششون.متوجهم نشدن.رفتم پیش محمد ایستادم،محمد منو دید دستمو گرفت و بهم گفت:بریم پناه؟

    میخواستم دستمو از دستش در بیارم که از چشمام فهمید میخوام چیکار کنم،دستمو محکم تر گرفت انگار که میخوم فرار کنم.فقط گفتم-آره.

    روبه سیاوش-فردا همدیگه رو میبینیم.کاری نداری؟

    سیاوش-نه.

    سروش-به سلامت. و رو کرد به من و گفت:حتما بیا پیشمون بازم، نری حاجی حاجی مکه آ.

    خندیدم-اگه محمد جان بزارن، چرا که نه.

    سروش و سیاوش هم لبخند زدن،فشار دستای محمد بیشتر شد، سروش دستشو آورد جلو که دست بده با من، ولی جلوتر از من محمد دستمو و ول کرد و دست سروش گرفت و فشرد.فکر کنم سروش و سیاوش فهمیدن که محمد نمیخواد من باهاشون دست بدم، واسه همین اونا هم دیگه دستشونو نیاوردن جلو تا دست بدن.با دوتا دادشا هم خدافظی کردیم، رفتیم سر میز همکارای محمد،اونجا هم با همه خداحافظی کردیم و مینا شمارمو گرفت و خواست که بعدا بهش تک بزنم که شمارمو داشته باشه. ولی شادان و ندیدم.خوب شد هم نبود چون اصلا دوست نداشتم که ببینمش.با محمد رفتیم سمت در خروجی سالن...
    جلوی در خروجی ساغر و دیدم،نمیدونم چرا ازش خوشم نمیومد.رسیدیم پیشش.
    ساغر-عه، سام جان دارید میرید؟
    محمد-بله خانوم.
    ساغر به من نگاه کرد و با کلی ذوق و هیجان دستمو گرفت و گفت:شما هم باید پناه باشید.وای دختر چقدر خوشگلی تو، سامی چرا زودتر این دختر و به من نشون ندادی؟
    یه لبخند زدم از این همه صمیمیتش و گفتم:عزیزم اغراق می کنی، تو که ماشالله از منم بهتری.
    ساغر-نه بابا.دارید میرید؟چه زود!چرا انقد زود داری میری سامی؟اصلا شماها کیک خوردید؟
    محمد-ساغر جان، یه نفس بکش، نمیخواستیم انقدر زود بریم، فقط پناه یکم ناخوشه، باید ببرمش خونه.
    ساغر-ای بابا!
    -شرمنده.وگرنه بازم بیشتر میموندیم.
    ساغر-نه خواهش میکنم.ولی حتما بازم بیا پیشمون.خیلی دوست دارم بازم ببینمت.
    یه لبخند زدم و گفت-حتما عزیزم.
    محمد-بریم؟
    -بریم.
    از ساغر هم خداحافظی کردیم و از اون خونه خارج شدیم.توی مسیر مهمونی تا خونه کلا ساکت بودیم.بعد از یه ساعت رسیدیم خونه.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    رسیدیم خونه.وارد حیاط خونه شدیم و محمد ماشین و کنار ماشین دیگش پارک کرد.

    -ممنون.

    و از ماشین پیاده شدم و وارد در ورودی سالن خونه شدم و رفتم سمت پله ها از پله ها آروم آروم بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.خودمو انداختم رو تخت.امشب با کسایی آشنا شدم که میتونن تو تمام مراحل زندگیم کمکم کنن.

    بعد از یه حموم که خیلی بهم حال داد با حولم جلوی میز آرایش نشستم و موهامو شونه کردم.

    بعد از اینکه موهامو شونه کردم یه نیم تنه قرمز با یه شلوارک مشکی پوشیدم و خودمو انداختم روی تخت.به مهمونی فکر کردم به دوقلو ها، به شادان، به سروش و سیاوش، به مهربونی و صمیمیت ساغر.به نگاه های کوروش به ساغر، در همین حین فکرای جورواجورم خوابم برد.

    حدود دو هفته از موضوع مهمونی گذشته بود و منم بیشتر اوقات با سروش حرف میزدیم، چت میکردیم و ...
    میشه گفت به مراتب صمیمی تر میشدیم، زیاد محمد و نمیدیدم، میشه گفت به زور اونم برای مواقع نهار و شام، صبحونه هم که من بیشتر مواقع خواب میموندم، چهارشنبه موقع نهار بود، منم یه شلوار کرم و پیراهن چهارخونه کرم و قهوه ای پوشیده بودم که نسبت به بقیه لباسام کلفت تر بود، آخه وارد دی ماه شده بودیم و هوا یکمی سرد شده بود با اینکه هوای خونه گرم بود ولی چون من زود سرما میخوردم لباس بیشتر میپوشیدم.اتاقمم انتقال داده بودم به یکی از اتاق های طبقه اول.از اتاقم خارج شدم و گوشی بدست رفتم بیرون، وارد سالن شدم و خودم انداختم روی مبلای جلوی تلویزیون.

    -سروش"امروز جایی برنامه داری؟"

    -"چطور؟"

    سروش"با بچه ها میخوایم بریم درکه"

    -"بچه ها؟"

    سروش"آره،سیاوش و ساغر و چندتا از دوستام"

    -"جمع دوستانستا من بیام چیکار؟"

    -سروش:"میای پناه؟"

    مکث کردم من فقط با راننده میتونم برم بیرون.چجوری بپیچونم؟یه فکری زد به سرم.

    -"میای دنبالم؟"

    سروش:"خونه محمدی دیگه؟"

    -"آره"

    -سروش:"باشه پس ساعت 5 میام دنبالت،حاضر باشیا."

    -"باشه"

    یکم دیگه درباره اینکه لباس گرم اینا بپوشم و هوا سرده تاکید کرد و باهام خداحافظی کرد.منم رفتم سر میز ناهار و غذامو سریعا تموم کردم و وارد اتاقم شدم،باید میرفتم یه پالتو برای خودم میگرفتم،ساعت2بود،میتونم برم مرکز خرید و سریع میام و خونه و حاضر میشم.سریع مانتو بافتم سفیدمو و بایه شلوار لی سفید پوشیدم و یه شال قرمزم گذاشتم سرم.یکم ریمل و یه رژ قرمزم زدم.موهامو دم اسبی بستم،به خاطره اینکه موهام یکم بلند شده بود، از زیر شالم میریخت بیرون، گذاشتم همون حالت بمونه.کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون و وارد حیاط شدم، سینا اومد جلو و بهم گفت:خانوم میخواید جایی برید؟

    -آره، باید برم خرید،منو ببر مرکز خرید.

    سینا-چشم خانوم بفرمایید تو ماشین تا به آقا خبر بدم.

    -باشه.

    اوووف نمیدونم چرا بابت هر سری بیرون رفتن من باید به محمد جواب پس بده.نشستم داخل ماشین و سینا هم اومد نشست جای راننده و با ریموت در پارکینگ و باز کرد و منو رسوند به بهترین مرکز خرید.تشکر کردم و پیاده شدم وارد ساختمون شدم.

    بعد از سه ساعت گشتن و گشتن یه پالتو تا بالای زانوئه خاکستری گرفتم.یه شال خاکستری-با باریکه های بنفش هم که داشت باهاش گرفتم.با کلی لباس و این چیزا، سینا هم تمام خریدای منو با خودش میبرد اینور و اونور.جلوی عطر فروشی ایستادم تا یه عطر هم بگیرم، که گوشی سینا زنگ و خورد و جواب داد:الو؟سلام آقا...بله..بله...فکر نکنم....بله...بله...چشم...حتما.خدانگهدار

    سینا سمت من گفت خانوم فکر کنم خسته شدید؟شما برید داخل کافی شاپ داخل مجتمع من برم خریداتونو بزارم توی ماشین، سریع اسم عطر خودمو گفتم و عطرمم گرفتم.خریدا رو دادم به سینا خودمم رفتم سمت کافی شاپ.

    حدود 20دقیقه ای بود نشسته بودم و داشتم قهومو میخوردم و به مردمی که میومدن نگاه میکردم.فنجونمو گذاشتم روی میز که صندلیه روبه روم کشیده شد عقب و یکی نشست روش، سرمو بلند کردم، که دیدم محمده.اخم کردم و گفتم:شما اینجا چیکار میکنید؟

    محمد-تصادفی دیدمت.

    -قرارمون و یادتون رفته؟به کارای همدیگه نباید کاری داشته باشیم؟

    محمد:نه یادم نرفته، فقط اومده بودم خرید.

    -باشه.

    از جام بلند شدم و گفتم:با اجازه من کلی کار دارم که باید انجام بدم.

    محمد-باشه، بریم.

    -ببخشید؟بریم؟

    محمد-آره، بریم.

    -من با شما جایی نمیام.

    محمد-میای، چون فقط من اینجام که تورو ببرم خونه.

    -لازم نکرده، سینا منو میرسونه.

    محمد یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:الانا دیگه سینا میرسه خونه.

    منظورشو فهمیدم.با شدت اخم بیشتری گفتم:با اجازه.

    که اونم بلند شد و پشت سرم راه افتاد.دوست نداشتم با اون برم خونه.اصلا مگه اون نباید الان بره سرکار؟

    رسیدیم به در خروجی.گفتم:تاکسی میگیرم میرم زحمت نمیدم بهتون.

    راه افتادم که برم.بازومو گرفت،گرمای دستشو از روی بافت هم حس کردم، گفت:عه عه دختر، من ک به خاطرت از کارم زدم و اومدم دنبالت.

    بازومو از دستش درآوردم و گفتم:چرا اونوقت از کارتون زدید و اومدید دنبال من؟

    محمد-چون سینا ازم خواسته بود.

    -سینا؟فکر کنم بازم یه راننده دیگه باشه که بیاد دنبالم.

    محمد-جفتک نپرون دختر همینجا وایستا برم ماشینو از پارکینگ بیارم.

    هیچی نگفتم،به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت 4:40 بود.باید محمد منو میرسوند، مطمئنن میره سرکار.پس میتونم برم.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    محمد ماشین و آورد و منم سوار شدم.محمد بدون گفتن چیزی ماشین و حرکت دادن و حرکت کردیم سمت خونه.
    وقتی رسیدیم خونه سریع از محمد یه تشکر سرسری کردم و وارد اتاقم شدم، لباسمو در آوردمو انداختمش روی تخت، سریع موهامو یه بار دیگه به همون حالت بستم و تصمیم گرفتم به جای شالی که گرفته بودم یه کلاه طوسی کاموایی بزارم سرم، کلاهم رو با هزار زور و زحمت پیدا کردم و تمام موهامو کردم داخلش، خیلی سریع اما با دقت سرمه کشیدم که چشمامو کشیده تر نشون میداد،یکم رژگونه هم زدم، و آرایشمو با زدن یه رژ سرخابی تکمیل کردم.گوشیم داشت زنگ میخورد.سروش بود جواب دادم:
    -بله؟
    سروش-پناه حاضر شدی؟من دم درم.
    -آره ولی یه 5دقیقه میشه صبر کنی؟من هنوز حاضر نشدم.
    معلوم بود خندش گرفته، گفت:باشه دختر.منتظرم.
    -فعلا.
    و قطع کردم، سریعا پالتوئه خاکستریمو تنم کردم و نیم بوتای مشکیمو پام کردم.گوشیمو انداختم داخل جیب پالتوم و از اتاقم خارج شدم.
    سریع دویدم سمت در خروجی که دیدم سروش از ماشین پیاده شده و داره با محمد حرف میزنه.رفتم سمتشون.سروش متوجه من شد و گفت:سلام پناه خانوم.
    محمد هم متوجه من شد و برگشت و مبهوت زل زد به من.
    -سلام.شرمنده دیر شد، خیلی تو ترافیک موندم.
    سروش-اشکال نداره دختر.خب محمد جان کاری نداری؟
    محمد-جایی میرید؟
    -آره،سروش جان لطف کردن و منو به جمع دوستانشون دعوت کردن،منم همراهش میرم.
    محمد چشماشو ریز کرد و گفت:عزیزم(اوهوع!)بهم نگفته بودی که میخوای جایی بری.
    خواستم حرصشو درآرم:ای وای،راست میگیا.اشکال نداره الان میگم، با سروش داریم میریم درکه.
    محمد با حرص گفت:خوش بگذره.
    سروش-محمد تو هم بیا.
    محمد-نه بابا کلی کار دارم.
    سروش-چرا که نه، بیا تمام بچه ها هم هستن، حالا یه روز و داری میپیچونیا.
    محمد-من حاضر شدنم طول میکشه آ.
    سروش-آخرش بهت آدرس میدم میای دیگه.
    -خب تا محمد حاضر شه، سروش بیا بریم داخل یه چایی بخوریم.
    سروش-چرا که نه،بریم.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    با سروش وارد خونه شدیم،به سروش تعارف کردم که بشینه،محمد هم یه با اجازه گفت و رفت سمت پله،دقت که کردم کسی از این آسانسور استفاده نمیکرد،نمیدونم وجودش به چه دردی میخوره:/محمد رفت و منو سروش هم چایی رو مینوشیدیم که مقدم خودش آورد به خاطر اینکه چند سالی هست که سروش و خانوادشو میشناخت.بعد از 10 دقیقه محمد اومد،اما چه اومدنی،یه تیپ فوق العاده زده بود.یه بافت طوسی تیره که زیرش یه پیراهن سفید یقه بسته پوشیده بود،با یه شلوار مشکی و کتونی های طوسی-مشکی.عالی شده بود.(پناه!یعنی چی عالی شده؟این مرد زندگیتو بهم ریخته.چرا انقدر داری ازش تعریف میکنی؟)نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم،بوی ادکلنش رو به خوبی میتونستم حس کنم.آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو گرفتم یه سمت دیگه،سروش از جاش بلند شد و گفت:بریم داداش؟
    محمد-بریم.
    منم دنبالشون راه افتادم.سروش از محمد خواست همه با ماشین خودش بریم.محمد رفت جای کمک راننده نشست،منم پشت سر سروش نشستم.حرکت کردیم سمت درکه،سروش از هر دری صحبت میکرد،بیشتر منو میخندوند ولی محمد اصلا عکس العملی از خودش نشون نمیداد.با سروش خیلی خوش میگذره.بعد از کلی حرف زدن و خنده و شوخی البته بعلاوه چشم غره های محمد،رسیدیم به درکه.سروش ماشین و پارک کرد.اولین نفر من پیاده شدم.سرمای درکه،پوست صورتمو از سرما میسوزوند،ولی این سرما برام لـ*ـذت بخش ترین سرماست،تا سروش پیاده شد،محمد زودتر از ماشین اومد پایین و بهم گفت:پناه با من راه میایا،اینجا یکم خطرناکه،میفتی اینجا و زخم و زیلی(نمیدونم درسته یا نه)میشی،بعد کل گردشمون کوفتمون میشه.
    اصلا به حرفاش اهمیت ندادم و باهمون هیجان گفتم:باشه باشه.
    سروش هم اومد کنارمون و گفت:بریم؟
    -برییییییم.
    و شونه به شونه سروش راه افتادم.محمد هم پشتمون میومد دنبالمون.
    سروش-خیلی سرده نه؟
    -اوهوم.ولی من عاشق سرمام.
    سروش-جدا؟بیشتر افراد سرمارو دوست ندارن.
    -پس من جزو اون درصد افرادیم که زمستون و دوست دارن.به نظرم زمستون فصل شروعه خیلی چیزاست.ولی همه فصل بهار رو شروع زندگی میدونن.زمستون برای من خیلی معنی میده.
    سروش-دختر تو خیلی جالبیا.
    زدم دنده پرویی.میدوونممم...
    -بچه ها نرسیدن هنوز؟.
    سروش-سیاوش پیام داده بود ترافیکه،تا اونا با هم هماهنگ کنن کجا ببینن همو،یکم دیر میشه تا بیان.
    -آها.
    برگشتم پشت سرم و نگاه کردم تا محمد و ببینم،که دیدم اخم کرده و داره منو با چشماش سلاخی میکنه.نگام رنگ تعجب گرفت،با سر گفتم چیه؟اشاره کرد به کنار دستش یعنی بدو بیا وایسا کنار من.ابروهامو بالا انداختم که نمیام.اونم بشتر اخم کرد.سروش هم هیچی نگفت،ایستادیم تا محمد خان چند قدمی که با ما فاصله داشت و طی کنه و به ما برسه،بعدشم سرگرم حرف زدن با اون شد.شب که شد هوا بیشتر رو به سردی رفت.منم بیشتر داشتم یخ میکردم،دستمو بیشتر داخل جیب پالتوم فرو کردم.یکدفعه یه صدای آشنا شنیدم که هی میگه:پناه،اونجان بچه ها بیاین.برگشتم که دیدم ساغر و سیاوش و کوروش با یه دختر و پسر که من نمیشناختم دارن میان سمتمون.محمد و سروش هم متوجه بقیه شده بودن رفتیم سمتشون و سلام کردیم.ساغر منو بغـ*ـل کرد و بهم دست داد،کوروش و سیاوش هم بهم دست دادن.و من هم متقابلا مثل خودشون رفتار کردم و بهشون سلامی گرم دادم.ساغر هم دختر ناشناس رو سارا معرفی کرد.و پسر ناشناس رو پارسا.مثل اینکه یکی از دوست و رفیقای سیاوش و ساغر بودن.یکم بچه ها با هم حرف زدن و تصمیم گرفتیم که راه بیوفتیم.تا خواستیم راه بیوفتیم محمد انگشتاشو قفل کرد تو انگشتام و در گوشم گفت:بهتره لجبازی نکنی،وگرنه از همینجا میبرمت خونه.
    خواستم دستمو در آرم از دستش نذاشت.آروم گفتم:آبرومون میره دیوانه...
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    محمد-عمرا.مهمم نیست که آبروم بره.
    سیاوش-مرغ عشق عزیز،دستتو درار بزار پناه خانوم یه نفس راحت بکشن از دستت و برن با دخترا.
    با حرف سیاوش همه متوجه ما شدن،نگاه ساغر و سروش قشنگ روی دست ما میخ شده بود.هیچی نگفتم دستم و آروم از دست محمد درآوردم.هیچ کس حرفی نمیزد.نفسم حبس شده بود و گونه هام سرخ،دوست نداشتم فکرای الکی راجبه منو محمد بکنن.
    بالاخره کوروش سکوت بینمون و شکست:ای بابا بچه ها اینجوری بهشون زل نزنین،نگاه کنین تروخدا پناه خانوم سرخ شدن با نگاهاتون.محمد جان لطفا یکم مراعات کن دیگه اگه میدونی ایشون خجالت میکشه.بچه ها زود باشین ادامه بدین به راه رفتنتون.
    همه بچه ها نگاهشون و از ما گرفتن و به قدم زدنشون ادامه دادن.وقتی یکم بچه ها از ما دور شدن،عصبانیتم فوران کرد و به محمد گفتم:راحت شدی؟بالاخره زهر خودتو ریختی.دیدی آبروم رفت.
    انگشت اشارمو گرفتم سمتشو گفتم:دیگه به من دست نمیزنی،فهمیدی؟
    محمد-آروم دخترکوچولو.شرمنده نمیتونم کاری رو که گفتیو انجام بدم چون من صاحبتم فهمیدی؟
    -تو هیچکس من نیستی.
    محمد شمرده شمرده گفت:تو...تماما....و...کمالا...مال...منی...چه...خودت...بخوای...چه نخوای....و خودتم اینو میدونی.
    لال شدم،راست میگفت...دستم به جایی بند نبود،کسیو نداشتم که در برابر این مرد مغرور و خودخواه ازم دفاع کنه.من هیچی نبودم.هیچی نگفتم...ساکت شدم.بدون توجه به نگاه خیرش.آروم گفتم:میشه بریم خونت؟
    محمد قاطعانه گفت:نه!
    صدام لرزید-لطفاا.
    محمد هیچی نگفت با دو رفت سمت دوستاش که منتظر ما ایستاده بودن.بهشون یه چیزی گفت که سروش سوییچشو گرفت سمت محمد محمدم یه چیزی گفت و برگشت سمتم.
    بهم آروم گفت:بریم.
    منم آهسته پشت سرش حرکت کردم.رسیدیم به ماشین.در ماشین و باز کردم و نشستم...
    کل زمانی که توی راه بودیم نه محمد حرفی زد نه من.دیگه از سرمای هوا لدتی نمیبدرم.بغض کرده بودم.وقتی دوباره یاد حرفاش افتادم،اشکام ریخت روی صورتم ولی سعی کردم صدایی ازم در نیاد و روم و کردم سمت پنجره ماشین،فقط هر چند دقیقه یه بار دماغمو میکشیدم بالا.بعد از اینکه توی ترافیک موندیم رسیدیم خونه.ساعت 7 بود.احساس خستگی زیاد میکرد،لباسای بیرونیم و در آوردم و وارد تختم شدم،احساس سرما میکردم.سرما توی دنیایی که من تک و تنها مونده بودم توش.پتو رو تا سرم کشیدم بالا تا یکم احساس گرما کنم،اما فایده ای نداشت،بازم سردم بود.اهمیتی ندادم به سرمای درونم.چشمامو بهم فشار دادم تا هرچی که تا الان دیدم و فراموش کنم،اما دریغ از فراموشی.تمام صحنه های زندگیم و دوباره دیدم،تمام بدبختیام،تمام خوشبختی های موقتیم.دوباره چونم لرزید و شروع کردم به زار زدن.نمیخواستم...نمیخواستم اینجوری باشه زندگیم،نمیخواستم اینجوری زندگیم نابود شه.لعنت به تو بابا،لعنت به تو محمد...زندگیمو تباه کردی...متنفرم ازتون...
    همونجور در حین گریه و گله کردن خوابم برد...
    با احساس خیسی روی پیشونیم سعی کردم چشمامو از هم باز کنم،نتوستم،دوباره سعی کردم ولی ایندفعه موفق شدم.آروم چشمامو باز کردم.اول چشام تار میدید ولی چند با چند بار پلک زدن همه چی از حالت ماتی دراومد.سوگل(یکی از خدمتکارا) بالا سرم بود.تا متوجه شد چشمام و باز کردم،گفت:خداروشکر خانوم بالاخره بهوش اومدین.
    دهنم خشک شده بود با صدایی گرفته گفتم:آب.
    سوگل سریع با پارچی که روی عسلی بود یه لیوان و از آب پر کرد و اومد سمتم و کمکم کرد به پشتیه تخت تکیه بدم،لیوان و گرفت سمت دهنم که دستم و آوردم بالا اما سوزش بدی رو توی دستم حساس کردم.یه آخ گفتم و دیدم سوزن سرم به دستم وصله.با اون یکی دستم لیوان آبو گرفتم و سر کشیدم.دهنم یکم از خشکی در اومد اما گلوم با قورت دادن آب بیشتر درد گرفته بود.
    -چی شده سوگل؟
    سوگل-خانوم همون فردای همون روزی که با آقا برگشتین خونه هرچه قدر گذشت شما برای صبحانه حاضر نشدید پای میز،آقا به خانوم مقدم گفت بیان پی شمارو بگیرن اما خانوم سریعا برگشتن و به آقا اطلاع دادن که شما تب و لرز کردین.آقا هم سریعا شخصا رفتن براتون دکتر آوردن.
    -چند روز مگه بیهوش بودم؟
    سوگل-حدود 4 روز...
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    خواستم از جام بلند شم که نتونستم،مثل اینکه بدنم خیلی ضعیف شده بود.گلوم درد میکرد،چند بار پشت سر هم سرفه کردم و دوباره دراز کشیدم روی تخت.خیلی بدنم خسته بود،و همچنان خوابم میومد نمیدونم اثر دارو های مسکن بود یا کلا خسته بودم.ولی بازم خواب بهم غلبه کرد و چشمام بسته شد و دوباره به خواب رفتم...
    با چند بار سرفه از خواب بیدار شدم.چشمامو که باز کردم دیدم محمد نشسته بالا سرم.
    محمد-خوبی؟
    اخم کردم و هیچی نگفتم،رومو برگردوندم سمت مخالف و بازم سرفه کردم.
    محمد-چیزی شده.
    دوباره یاد حرفاش افتادم(شاید بگین لوسم ولی یکی هی بدبختیاتو بکوبونه تو سرت خب یکم دردناکه دیگه)بغض کردم.اشکم از گوشه چشمم جاری شد و ریخت رو بالشم.محمد اشکمو دید،اومد یکم جلوتر اشکمو با دستش پاک کرد و با برخورد دستش به صورتم کل بدنم داغ شد و هل شدم و سرفم گرفت و وسط سرفم،عطسم گرفت.محمد هم با سرفه و عطسه من هل شد و یه لیوان آب بهم داد و ریخت تو حلقم.تو دلم گفتم اگه سرفه خفم نکنه این حتما اینکارو میکنه.بالاخره سرفم قطع شد.محمد گفت:بهتری.
    با صدای گرفته گفتم:آره.ممنون.
    محمد همونجور زل زد بهم.با نگاهش بدنم داغ شد.نمیدونم چرا.نگام و دادم به سمت دیگه.
    محمد-سروش کلی زنگ زد به گوشیت. بعد با پوزخند ادامه داد:انگار خیلی بهم نزدیکین که هی راه به راه بهت زنگ میزنه.
    با اخم گفتم:نمیدونی نباید گوشی مردمو چک کنی؟چون یه وسیله شخصیه؟
    محمد-وسیله غریبه نیست که،گوشیه توئه.
    -ولی بازم(یه سرفه)نباید یه وسیله شخصیو چک کنید.اصلا گوشیه(یه سرفه)من دست شما چیکار میکنه؟
    محمد-وقتی برگشتیم دویدی رفتی،گوشیت تو ماشین افتاده بود.منم برداشتم و نگه داشتم.
    -نباید بهم پس میدادین؟
    محمد-حتما لازم دونستم که پس ندم دیگه.
    تا خواستم جوابشو بدم،در زده شد و مقدم اومد داخل.
    مقدم-خانوم خوشحالم که بهتر شدید. رو به محمد ادامه داد:آقا،جناب منفرد اومدن ملاقات خانوم.بگن بیان داخل؟
    محمد-کدوم یکیشون؟
    مقدم-آقای سروش.
    محمد با کمی عصبانیت گفت:بگو بیاد.
    مقدم یه چشمی گفت و رفت بیرون.محمد بلند شد و رفت سمت کمدم،در کمدم و باز کرد و یکم گشت تا تونست یه شال از کمدم در بیاره،اومد سمتم و شال و گذاشت رو سرم و مرتب کرد.
    رفت کنار و در خورده شد و محمد یه بفرمایید گفت و سروش با یه دسته گل اومد داخل.
    سروش-به،سلام پناه خانوومممم.شنیدم که مریض شدی اومدم عیادتت تا منو ببینی وجودت حال بیاد خوب خوب شی.
    بی حال خندیدم.اومد جلو و با محمد دست داد.اومد سمتم،فکر کنم از نزدیک منو دید متوجه صورت از رنگ و رو رفته من شد.چشماش غمگین شد.گلا رو گذاشت روی میز آرایش و گفت:فکر کنم راستی راستی مریض شدی نه؟همش تقصیر منه نباید اونروز بهت میگفتم که بیای درکه.اگه نمیگفتم الان اینجوری تو تخت نمیفتادی.
    با صدای گرفته گفتم:عه.تو به من لطف کردی که بهم گفتی بیام(یه سرفه)خیلی هم خوب بود و ازت متشکرم.
    محمد-سروش جان چیزی میل نداری؟
    سروش-نه محمد با بچه ها بیرون بودیم،چیزی میل ندارم.ممنون. رو به من گفت:چند بار اومدم عیادت خواب بودی.
    -آره،زیادی خسته بودم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا