رمان انتقام ولی عشق | __mahla.a__ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

__mahla.a__

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/25
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
1,768
امتیاز
336
نام رمان:انتقام ولی عشق
نویسنده:mahla کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه
بررسی شده توسط:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:
رمان من درباره دختری هست که باباش اونو به خاطر یه سری منافع مادی میفروشه...دختره به خونه پسر وارد میشه.ولی پسره خیلی دختر داستان و اذیت میکنه.و بعد از مدتی دختر تلاش میکنه ک پسر و شیفته خودش کنه تا ازش انتقام بگیره...که در همین بین اتفاقاتی هم به وجود میاد...
اسم شخصیت داستان:
دختر داستان:پناه شادان.
پسر داستان:محمد سام لهراسبی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336


    به نام خدا
    دستمو مشت کردم و محکم کوبیدم رو میز،حرفایی که این مرد نفهم رو به روم داشت میزد،منو عصبی می کرد.دوباره مشت محکممو کوبیدم به میز و بلند گفتم:همین شرطی که گفتم در غیر این صورت درخواستتون رد میشه.مرد هم عصبی داد زد
    -عمرا این شرط و قبول نمیکنم.
    من-آقای شادان من حرفمو زدم،شما به من خیلی نیاز دارید،پس باید به شرطی ک گفتم فکر کنید.
    با لبخند کجی که رو لبم بود ادامه دادم:منتظر جواب مثبت شما هستم!
    شادان هم با حرص زیر لب یه چی گفت و از اتاق رفت بیرون و در و محکم بست.
    نشستم رو صندلی و دستمو کشیدم تو موهای پر پشتم...این مرد واقعا اعصاب خورد کن بود.حالا خوبه به این پیرمرد نیاز ندارم.حقشه من بابته چیزی که میدم،باید یه چیزی بدست بیارم.من هم به پولش احتیاج ندارم و براش یه شرط دیگه گذاشتم.با فکر به شرطم یه لبخند دیگه اومد رو صورتم.میدونستم این شادان از پنجاه و پنج درصد سهم کارخونه نمیگذره.پول خریدن این سهامو یه جا داشت ولی شرط من مثله این که زیادی از حد بود که عصبی شد.یه سیگار از جعبه سیگارم در آوردم و با فندک مارکم روشن کردم و شروع کردم به کشیدن و به تمام نقشه هایی که داشتم فکر کردم
    *****
    پناه:
    با صدای آلارم از خواب بیدار شدم.کلافه بدون اینکه چشمامو باز کنم،آلارم ساعت گوشیمو خاموش کردم.دوباره مغزم داشت بی هوش میشد که با صدای دوم آلارم دوباره هوشیار هوشیار شد.با کلی اَه و اوه چشمامو باز کردم.گوشیمو برداشتمو تمام 5 آلارمی که برای بیدار شدنم گذاشته بودمو خاموش کردم.بلند شدم نشستم رو تخت.یکم چشمامو مالیدم و یه خمیازه کشیدم.از رو تختم بلند شدم و رفتم سمت دستشویی که تو اتاقم بود.بعد از اینکه صورتمو شستم با حوله ای که آویزون بود صورتم و خشک کردم و از دستشویی خارج شدم.دوباره به اتاقم نگاه کردم،همیشه کلی انرژی میگرفتم.چون دیزاین اتاقم عالی و شاد بود.دیوار اتاقم تمام کاغذ دیواری صورتی کمرنگ صورتی بود.تخت من وسط اتاق زیر پنجره که پرده های سفید توری بود قرار داشت،یه تخت تقریبا دونفره پشتیه تخت از جنس متکائه سفید بود که صورتی کمرنگ بود.با متکاهای صورتی کمرنگ،رو تختی سفید داشت و پتوئه صورتی کمرنگ.یه عسلی که چوب رنگ شده صورتی کمرنگ بود که روش یه چراغ خواب که پایه سفید داشت،و یه گلدون که چندتا گل محمدی توش بود،و طرف دیگه تختم یه میز بود که،رومیزیه صورتی داشتم با روش رومیزی کوچیکتر که مشکی هست،بود.وکمد لباس که چوب رنگ شده صورتی بود و میز آرایش سفید،و یه آینه قدی کنارش قرار داشت.کف زمین هم موکت سفید بود.کلا دوست دارم اتاقمو.لباس خواب عروسکیمو در اوردم و به جاش مانتوئه کرمی که تا زانو بود پوشیدم که یقه کتی داشت،با یه شلوار مشکی که یکم گشاد بود.
    موهای صافم که رنگشون عسلی بود و شروع کردم شونه کردن.و بعد از اینکه موهامو دم اسبی بستم.شروع کردم به آرایش.یکم کرم پودر زدم ولی پوستم مشکلی نداشت فقط به خاطر اینکه زیادی سفید بود،می خواستم یکم گندمی جلوه بدمش.ریمل زدم و مداد چشممو کشیدم و یه رژ سرخابی تکمیل کرد آرایشمو.یه شال کرم از کمدم بیرون آوردم و وایسادم جلو آینه قدیم.شال خیلی هارمونی قشنگی با چشمای عسلیم ایجاد کرده بود.ساعت مچی مشکیمو که صفحه مشکی داشت و بستم دور مچم عینکمو گذاشتم رو سرم.گوشیمو انداختم تو کیفم.سوییچ ماشینم و برداشتم.و یه جفت کفش مشکی تخت پام کردم.از اتاقم خارج شدم،وارد آشپزخونه شدم و به خدمتکارمون که زهره خانوم بود سلام کردم.تمام بساط صبحونه رو چیده بود رو میز.بعد از چند دقیقه بابام هم اومد.با همون تیپ و ظاهر سرد همیشگیش.فقط گفتم:سلام.
    بابا-سلام.صبحت بخیر.
    و مشغول خوردن صبحونش شد.منم همینطور.
    همونجور که داشت قهوشو که همیشه آخر صبحونش میخورد،سرد گفت:امروز حتما یه سر بیا کارخونه.کار واجبی دارم.خودتم برای اتفاقات پیش روت آماده کن.
    توی دلم از لحن سردش پووفی کردم و گفتم:چشم،حتما.
    بعدشم از سر میز بلند شدم و از خونه خارج شدم.از پله های حیاط پایین اومدم و وارد پارکینگ شدم.رفتم سمت ماشینم و سوار شدم.با ریموت در پارکینگ و باز کردم از خونه خارج شدم و رفتم سمت محل کسب و کارم.
    بعد 40 دقیقه تو ترافیک موندن رسیدم به کافی شاپ خودم.جایی که با جون و دل براش کار کردم.ماشینمو تو پارکینگ پارک کردم و وارد شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    وارد کافی شاپ شدم.یه سالن خیلی بزرگ که زمینش از چوب قهوه ای تیره بود.با میزهای سفید دایره ای و پایه های چوبیه قهوه ای تیره،و قسمت صندوق که سمت راست در ورودی قرار داشت،و بغـ*ـل صندوق میزی بود که تمام نوشیدنی،کیک،دسر و ...قرار داشت،و همونجا همه چیزو تدارک می دیدن و به مشتری تحویل میدادن.بدون هیچ ایستادنی حرکت کردم سمت اتاق خودم.که اونجا به تموم کارها رسیدگی می کردم.دیزاین داخلی اتاق هم یه چیزی مثله همون دیزاین توی سالن بود.نشستم پشت صندلی و گزارش تمام موادی که برای کافی شاپ سفارش دادیمو چک کردم.تقریبا آخر ماه بود و باید به حسابداری هم زنگ میزدم تا حقوق بچه ها رو آماده کنن.سرم مشغول کارای خودم بود که صدای در زدن منو از حالِ خودم کشید بیرون.یه بفرمایید گفتم و سینا،یکی از بچه هایی که نقش گارسون و تو کافی شاپ داشت،وارد شد.
    سینا-سلام خانوم شادان،صبحتون بخیر،چیزی لازم ندارید بیارم خدمتتون؟
    -یه قهوه فرانسه برام بیار.ممنون.
    سینا-همین؟چیز دیگه ای لازم ندارید؟
    -نه.ممنون.
    سینا-با اجازه.
    و درو بست و از اتاق رفت بیرون...
    نگاهی به ساعت مچیم کردم ساعت 1 بود.چقد سرگرمه کار شده بودم.سه ساعت درگیر بودم.بعد از 15 دقیقه دوباره در زده شد.
    -بفرمایید.
    سینا وارد شد و سفارشمو گذاشت رو میزم.
    سینا-بفرمایید.همونطور که همیشه دوست دارید.
    -ممنون.
    و سینا یه خواهش میکنمی گفت و خارج شد.
    لیوان و برداشتم و یکم ازش مزه مزه کردم.همونطور که از قهوم میخوردم رفتم تو فکر.یعنی بابا چیکارم داشت؟!رفتاراش رو مخه.مطمئنم دوباره میخواد دکم کنه.دیگه براش مهم نیستم.نه که قبلا خیلی بودم.لااقل قبل از اینکه از مامان طلاق بگیره نبود.یاد اون دوران افتضاح افتادم.داشتیم زندگیمونو میکردیم،یکدفعه ای مامانم به کل تغییر کرد،هر شب با بابام دعوا داشت،سر هر موضوعی که میشد.میرفت با دوستاش بیرون،تا صبح نمیومد.اگرم می اومد همش بوئه سیگار و م ش ر و ب می داد.
    به همین دلیل کاسه صبر بابام لبریز شد،خسته شده بود از اینکه هی باید می رفت دنبال مامانم پاسگاه ها.یه شب اونقدر با هم بحث کردن که مامانم داد زد ازت طلاق می گیرم،و از خونه زد بیرون.نمیدونم کجا می رفت.چون من فقط 12 سالم بود،زیاد این چیزا حالیم نمیشد.تا چند روز از مامانم خبری نشد.تا اینکه یه روز پست چی یه بسته آورد.من تحویل گرفتم.شب که بابام اومد خونه بهش بسته رو دادم،وقتی برگه دادخواست طلاق و دید جوش آورد.زنگ زد مامانم و هرچی از دهنش دراومد گفت،نمیدونم مامانم بهش چی گفت که بابام بهش گفت:اره،پس چی،طلاقت میدم.تو دیگه اون مهین(مامانم)سابق نیستی و از این حرفا و بدون اهمیت به من طلاق گرفتن.و اصلا نفهمیدن که چه ضربه ای من میخورم،مامانم با بیرحمی منو ول کرد به امون خدا و رفت.هرچی گریه میکردم بابام اهمیتی نمیداد،از اونجا فهمیدم دیگه اون بابائه سابق نمیشه،و نشد.سرد شد،با همه.حتی منی که دخترشم.قهوم تموم شده بود.از یادآوری اون دوران اعصابم خورد شده بود.در کشویی که همیشه قفل بود و با کلید باز کردم.یه بسته سیگار بهم چشمک میزد.برش داشتم.یه سیگار از توش در آوردم و روشنش کردم.بقیه بسته رو پرت کردم تو کشو و محکم بستم.یاد دورانی افتادم که تو هر مناسبتی،به مهین یا به اصطلاح مامان زنگ می زدم که تبریک بگم،ولی خانوم اصلا جوابمو نمیداد.یا اگرم جواب میداد میگفت عه!تویی! که این حرفش باعث شد که به کل ازش زده شم.همش با سردی باهام برخورد میکرد.اه!لعنت به اون زن!سیگارم تموم شد.تو جاسیگاریه زیر میزم خاموشش کردم.ادکلنم و از یکی از کشو ها در آوردم و خودمو باهاش شستم.جوری که کل اتاق بوی ادکلنمو می داد.یه آدامسم خوردم که دهنم بو نده.کارامو راست و ریست کردم و از کافی زدم بیرون و راه افتادم سمت کارخونه بابا.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    بعد از 1 ساعت،رسیدم به کارخونه.نگهبان در و برام باز کرد و منم وارد شدم.ماشین و پارک کردم.رفتم داخل آسانسور و دکمه 6 رو زدم.در آسانسور بسته شد که یک نفر همزمان با بسته شدن در دکمه طبقه 2 و زده بود.یه پووفی کشیدم و خودم کشیدم یه کنار که اگه چند نفر اومدن داخل منو له نکنن،سرمو انداختم پایین که رسیدیم طبقه 2 در باز شد و یه جفت کفش مردونه براق مشکی وارد شد،توجهی نکردم به شخص وارد شده،اومد و دکمه 6 رو هم فشار داد و پشت سرم ایستاد.سرمو گرفتم بالا،که چشمم افتاد به شخصی که پشتم ایستاده بود.در آینه ای آسانسور امکان این که مرد 30 ساله جذاب رو دید بزنم رو بهم داده بود.یه مرد چهارشونه هیکلی قد متوسط روبه بالا که میشه گفت حدود 10 سانت ازش کوتاه بودم.موهای صافی که حالت خوبی بهشون داده بود.ابروهای متوسط مشکی.چشمای قهوه ای،لبای صورتی کمرنگ.پوست گندمی.با یه دست کت و شلوار مشکی با پیراهن مشکی زیرش.همونجور داشتم دید میزدمش که دیدم یه لبخند کج اومد رو لباش.یه اخم کردم و سرمو انداختم پایین.رسیدیم به طبقه مورد نظر.بدون توجه به پسره خارج شدم و رفتم سمت اتاق بابا.منشی تا منو دید بلند شد و خبر اومدنمو به بابا داد.منم بعد از 1 دقیقه وارد اتاق شدم و سلام کردم به بابا.بابا پشت میزش نشسته بود و با همون لحن همیشگیش جوابمو داد:
    بابا-بشین خوب گوش کن حرفمو،دیگه هم تکرار نمیکنم.
    -بله بابا.
    بابا-خب من روی این موضوع خیلی فکر کردم،امیدوارم به حرفم گوش کنی و بفهمی اینو که من صلاحت و میخوام.موضوعی که بخاطرش گفتم بیای اینه که...
    احساس کردم یکم کلافه شده، یکم ضربان قلبم رفت بالا.
    -اون چیه بابا؟
    با همون کلافگی گفت:
    بابا-من این کار و فقط برای پیشرفت انجام دادم و قبول کردم.
    حرصم گرفت.حالم از مقدمه چینی بهم میخوره.با حرص گفتم:
    -اون چیه بابا؟
    گفت:من تورو میخوام بفرستم خونه یکی از همکارا.یعنی دیگه اونجا خونه توئه.نه خونه من!
    یکم صدام رفت بالا:اونوقت پیشرفت شما کجاشه؟
    بابا با همون چشمای یخیش:پیشرفتش اینه که کل 55 درصد باقی سهم شریکم میخوره به نامم و از این به بعد کل این کارخونه میخوره به نامم.
    متوجه نمیشدم....یعنی چی؟میخواست منو از سرش باز کنه؟!داد زدم:
    -یعنی چی؟میخوای منو ول کنی به امون خدا؟
    خیلی خونسرد گفت:ولت نمیکنم،فقط دیگه سرپرستت نیستم.
    دوباره داد زدم:این کارخونه لعنتی به من چه ربطی داره؟یعنی خیلی واضح داری منو به این سهام کوفتیه شرکت میفروشی؟تو چه پدری هستی؟اصلا میتونی اسم خودتو بزاری پدر؟
    اونم یکم صداشو برد بالا و گفت:نمیخوای بری جهنم که،اونجا هم یه جاییه مثله بقیه جاها.
    -تو داری منو سربار یکی دیگه میکنی.تو که میتونی تمام هزینه سهام و بدی،نمیتونی؟
    بابا-میتونم.شریکم تورو به جای پول خواست.
    آروم گفتم:خیلی حقیر شدی.خیلی. بلند تر گفتم:من قبول نمیکنم.عمرا.
    بابا-به قبول کردن تو نیست،متاسفانه دیگه این بحثا تموم شده و تو باید بری به اون خونه.
    شوکه شدم!یعنی چی باید؟متوجه نمیشدم.ینی چی؟بابام چی داشت میگفت؟مخم هنگ کرده بود.دگ هیچی نمیشنیدم و فقط بی حرکت به حرکته لباش خیره شده بودم که داشتن تند تند تکون میخوردن و حرفایی و به زبون میاورد .اون حرف میزد و من فقط بدونه اینکه بفهمم چی میگه کلمو تکون می دادم نشستم رو مبلی که پشتم بود.بغضم گرفته بود.سرمو گرفتم بین دستام.

    از اینهمه سنگدلیِ بابا،دلخور شدم.بغضمو شکستم و شروع کردم به گریه کردن.بابا هم سکوت کرده بود و داشت گریه منو نگاه میکرد.
    بعد ۱۰دقیقه گریم قطع شد.همچنان دستم رو صورتم بود.داشتم فکر می کردم."بابا منو فروخت،این یعنی اجبار...یعنی بــــایــــد!کار دیگه ای از دستم بر نمیومد.چاره ای ندارم.با لحن جدی ای که بابا داشت،راه و پیش و پس نذاشت برای من.باید برم"
    یکم فین فین کردم.از جام بلند شدم،رفتم جلوی میزش و گفتم:باشه.میرم تا از دستم راحت شی،ولی اینو به یاد داشته باش بابا پام و از خونت بیرون بزارم،دیگه دختری به اسم پناه نداری.منم پدری به اسم حسین شادان ندارم.
    کیفمو از روی صندلی برداشتم و حرکت کردم به سمت در اتاق،لحظه آخر برگشتم و گفتم:خداحافظ آقای شادان.
    و خارج شدم،از اون اتاق،و از اون کارخونه کوفتی که زندگیمو به گند کشید!سوار ماشین شدم و روندم به سمت خونه.
    چند روز خودمو تو خونه حبس کرده بودم که بعد از چند روز راننده ای اومد دنبالم که منو ببره با خودش.تمام قیافم از گریه زار شده بود.
    تمام وسایلمو جمع کرده بودم.موقعی که داشتم وسایلمو جمع می کردم،رانندش اومد که منو با خودش ببره.از خونه خودم ببره!
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    از این فکر خندم گرفت.دوتا چمدون بزرگ وسایل جمع کرده بودم،رفتم تو حیاط،راننده تا منو دید اومد بهم کمک کرد و چمدونارو ازم گرفت و گذاشت تو صندوق عقب،بعدش اومد در عقب ماشین و برام باز کرد،بدون هیچ تغییر حالتی توی صورتم،بدون تشکر نشستم توی ماشین‌.راننده هم در و بست و اومد نشست پشت فرمون،و منو برد به اون خونه ای که قراره بقیه عمرمو توش بگذرونم.
    رسیدیم به خونه،یه خونه ویلایی بزرگ و صد البته شیک که در بالاترین منطقه تهران قرار داشت.یه نگاه گذرا به خونه کردم،چون واقعا برام مهم نبود که چه شکلیه،یه خونه ویلایی با سنگ کاریه شیک مرواریدی رنگ،با کلی پنجره،و یه در ورودیه سلطنتی.راننده برام در و باز کرد،منم پیاده شدم.کلی خدمتکار ایستاده بودن جلوی در.همه لباسای مثله هم پوشیده بودن،به جز یه نفر که معلوم بود رییسشونه.اومد جلو و خیلی محترمانه و صد البته سرد گفت:سلام،اقامتتون و به اینجا تبریک میگم،من مقدم هستم،سرپرست تمام خدمتکارا و کسی که همه چی رو در خونه نظارت میکنه.
    می خواستم بگم مبارک ننت،به من چه!
    مقدم-بفرمایید یکم استراحت کنید،بعد از اینکه کمی استراحت کردید،میتونم براتون بقیه قوانین این خونه رو توضیح بدم.
    آآ مرسی مقدم،پام درد گرفته بود.
    خسته شدم انقدر که پا وایستادم.مقدم به تمام خدمتکارا دستور داد برن داخل خونه و به من گفت:بفرمایید. و روبه راننده گفت:چمدونای خانومو بیار.
    و من هم رفتم داخل خونه.مقدم هم پشت سرم.وارد خونه که شدم زیاد چیزی چشممو نگرفت،جز چند تا در که کنار هم بودن.کل خونه پر از مبل سلطنتی و میز و این چیزا بود.کل دیزاین خونه کرم-قهوه ای بود.گوشه ای از خونه هم یه پله مارپیچ بود،و بغـ*ـل پله یه آسانسور.ابروم رفت بالا،یعنی یه پله و رئیس اینجا نمیتونه بره بالا؟
    مقدم منو به سمت آسانسور راهنمایی کرد،وارد آسانسور شدیم.کلا خونه سه طبقه بود.طبقه سوم و زد...
    مقدم-بفرمایید اینم اتاق شماست خانوم.
    -ممنون.
    وارد اتاق شدم.یه اتاق که دیوارش رنگ صدفی بود.و یه میز لوازم آرایش هم بغـ*ـل یه تخت دونفره بود.سمت راست تخت هم یه کمد.و یه در دیگه هم تو اتاق بود.همین چیز زیادی نبود تو اتاق.
    -لطفا تا ۱ساعت کسی مزاحمم نشه.راس یک ساعت میام خدمتتون.
    مقدم-بله خانوم.آقای نامجو،چمدونای خانوم.
    و اون مرد راننده که نامجو نام داشت،اومد و چمدونامو گذاشت تو اتاقم.
    مقدم-هرچیزی لازم داشتید،با تلفنی که اونجاست دکمه ۲رو شماره بگیرید.یکی از خدمتکارا میان پیشتون.
    به باشه گفتم اونا هم رفتن بیرون.درو بستم.برای اینکه حس امنیت داشته باشم،در و قفل کردم.یه پوفی کردم و شالمو از سرم کشیدم و انداختم رو تخت،خودمم ولو شدم رو تخت.گوشیمو از تو جیبم در اوردم،آلارم گذاشتم برای ۳۰دقیقه بعد.چشمامو بستم.باید قیافه کسی که این بلا رو سرم آورده ببینم.
    با صدای آلارم گوشی،تقریبا پریدم.یکم چشممو مالیدم و منتظر شدم تا گیجیِ خواب از سرم بپره،بلند شدم و چمدونم رو باز کردم،یه پیراهن بلند خاکستری ساده در آوردم و پوشیدم.یه شال مشکی هم گذاشتم رو سرم.هی تو مغزم مرور می کردم که"پناه...نگران نباش،اینجا هم مثله خونه باباست،تنها فرقش اینه که بابائه این خونه کس دیگه ایه!"دوست داشتم مثبت فکر بکنم،تا یکم از حالت نگرانیم خارج شم،قفل در و باز کردم و از اتاق جدیدم خارج شدم،رفتم داخل آسانسور و دکمه طبقه یک رو زدم.
    وقتی در آسانسور باز شد،نزدیک بود سکته کنم،مقدم جلوی در ایستاده بود منتظر من.دستمو گذاشتم رو قلبم که مقدم گفت:معذرت میخوام،ترسوندمتون؟
    -یکمی،ترسیدم.
    یه لبخند کوچیک زد و منو به طرف سالن راهنمایی کرد.منم دنبالش می رفتم.تعارف کرد نشستم رو مبل و شروع کرد به حرف زدن:
    مقدم:خب خانوم نمیخوام سرتون رو درد بیارم،ما چندتا قانون تو این خونه داریم،که امیدوارم شما همش و عمل کنید،در غیر این صورت رئیس خونه ناراحت میشه.
    -بفرمایید.
    مقدم-ما اینجا ساعت ۹صبحونه،ساعت۱بعد از ظهر ناهار،ساعت ۵غروب عصرونه و ساعت ۸شب شام رو سرو می کنیم،باید سر هر وعده غذایی حاضر باشید چون آقای لهراسبی از اینکه مهمونشون یا اشخاص دیگه از فامیلشون حاضر نباشن سر هر وعده غذایی عصبی میشن،آقای لهراسبی ساعت ۷میان خونه،و باید اگر بیرون از منزل هستید سریعا قبل از ساعت ۷خونه باشید.ساعت ۱۱همه باید تو تختشون باشن،خب سوالی ندارید؟
    -خیر،همه چی روشن و مشخصه.فقط یک سوال خارج از این بحثا،این آقای لهراسبی چه جور آدمیه؟
    مقدم-ایشون مهربونن ولی در عین حال سختگیر و مغرور،زیاد نباید پاپیچ این آدم شد،چون اگه عصبی بشه خیلی اوضاع بدی پیش میاد.
    -چند سالشه؟
    مقدم-سی و یک.
    -تنها زندگی میکنه؟خانوادش کجان؟
    مقدم-بله تنها زندگی میکنن،و خانوادشون هم خارج از کشور مستقر هستند.
    -ممنونم از اطلاعاتتون.
    مقدم-یک خبر دیگه هم داشتم براتون!پدرتون یک نامه هم براتون فرستادن.
    و یک پاکت نامه و جلوم نگه داشت.

    نامه رو از پاکت درآوردم و شروع کردم به خوندن،با خوندن هر خط نامه بیشتر بغضم میگرفت.بابا تمام چیزایی که داشتم و ازم گرفت،ماشینم،کافی شاپ،همرو.تند تند نفس میکشیدم،وارد اتاقم شدم و موبایلم و برداشتم و شماره بابا رو گرفتم،تا گفت بله شروع کردم به داد و هوار:
    -بابا این کارا چیه؟میخواستی مطمئن شی رفتم؟میبینی که از خونت اومدم بیرون،چرا محل کسب و کارم و ازم گرفتی.این کارا چه معنی میده؟داری کلا منو از سرت باز میکنی دیگه!آره؟
    بابا-تو دیگه به اون کار احتیاج نداری،صاحب اون خونه همه چی که لازم داشته باشی و در اختیارت میذاره.
    -صد سال سیاه نمیخوام در اختیارم بذاره!مگه خودم چلاقم که نمیتونم دخل و خرج خودمو دربیارم؟نمیتونم خودم؟تو این چند سال شما کار کردن منو دیده بودید. بعد با بغض ادامه دادم:بدبختم کردی،میخوای بدبخت ترم کنی؟
    دیدم صدایی ازش در نمیاد.آروم گفتم:خدافظ. و تماس بین خودم و بابا رو قطع کردم. نشستم رو تخت و به خودم امیدواری دادم"پناه قوی باش،تو میتونی با این مشکلات دست و پنجه نرم کنی.مطمئنا صاحب اینجا یه مرد متکبره که فقط به خودش فکر میکنه.برو رو مخش،سر و صدا کن،تا بیخیال تو بشه.آره تو میتونی.تو یه دختر قوی ای!"
    نگاهی به ساعت مچیم کردم ساعت6:40 بود.حدود 10 دقیقه دیگه صاحاب این تجملات میاد.بذار ببینیم کیه این آقای مغرور!
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    همین طور با همون لباسی که پوشیده بودم،رو تخت آماده نشسته بودم،اما یکدفعه ای تصمیم گرفتم که نرم تا ببینم این لهراسبی کیه،میخوام از اول بهش بفهمونم با یه دختر سرکش طرفه،نه دختری که مثه بقیه جلوش تعظیم می کنن.مقدم اومد و بهم اطلاع داد که رئیسشون تا ۵دقیقه دیگه میرسه خونه،شالمو برداشتم و انداختم رو تخت و با یه لبخند کج جلوی پنجره اتاقم ایستاده بودم تا اومدن این مرد و ببینم.همونطور که زل زده بودم به حیاط،در خونه باز شد،و ماشین آقا وارد شد.سرایدار خونه سریع رفت و در ماشین و براش باز کرد.می تونستم مقدم و بقیه خدمتکارا رو ببینم که صف کشیدن برای ورود این مرد مغرور.مرد پیاده شد،پیاده شدن همانا و چشمای من اندازه توپ تنیس شدن همانا.چشمامو بستم و باز کردم که این توهمم از بین بره،ولی این توهم لعنتی واقعی بود.مقدم رفت جلو داشت یه چیزایی میگفت.که لهراسبی با اخمش یه چیزی گفت،مقدم برگشت و پشتش و دید،اونم تعجب کرد.دوباره رو کرد به لهراسبی که احساس کردم لهراسبی عصبی شد،تند تند وارد خونه شد،دیگه چیزی نمیدیدم.اهمیتی نمی دادم.فقط یه پوزخند اومد رو صورتم.این همون لعنتی ای هست که زندگیمو خراب کرد،بغضم گرفت،اون احمق همچین حقی نداشت.نه نداشت!چشمام به خاطر اشک تار میدید.تو حس و حال خودم بودم که در اتاقم یکدفعه ای باز شد،برگشتم.صورت قرمز لهراسبی و روبه روم دیدم.با همون نگاه بغ کرده نگاش کردم.اومد جلو و بلند گفت:قوانین این خونه و نمیفهمی نه؟نگفتن بهت ؟نه؟
    همونجور داشت داد و بیداد میکرد.بغضی که داشتم دو برابر شد.نگاش کردم.حتی نمیتونستم نفس بکشم.فشار زیادی بهم وارد شده بود.سرم سنگین شده بود.داد زدنای بلند این مرد باعث شد چشمام سیاهی بره،خواستم یه چیزی رو بگیرم که نیوفتم،دستم به هیچ چیزی نرسید،بی حال بین زمین و هوا داشتم میوفتادم که که چشمام سیاهی رفت و هیچی نفهمیدم.

    محمد سام:
    خیلی خوشحال بودم،بالاخره شادان اومد و بهم گفت که سرپرستیه دخترشو میسپره به من.وقتی این حرف و زد بهم،یه پوزخند زدم،این مرد سهام و بیشتر از دخترش دوست داشت.بعد چند روز که کار سرپرستی تموم شد،رانندمو فرستادم دنبال پناه.سعی کردم که با تمرکز بیشتری کارام برسم،چون خوشحال ای که داشتم مانع تمرکزم میشد.
    بالاخره کارام تموم شد و میتونستم برم خونه و اون خانوم کوچولویی که از این به بعد مال من بود و ببینم.رفتم پارکینگ شرکت و سوار ماشینم شدم،یاده موقعی افتادم که پناه داخل آسانسور منو دیده بود،یه لبخند اومد رو لبم ماشین و روشن کردم و روندم به سمت خونه،بعد اینکه تو ترافیک موندم،رسیدم به خونه،ماشین و وارد حیاط خونه کردم،خانوم مقدم و بقیه خدمتکارا هم ایستاده بودن،ولی بینشون پناه و ندیدم.یه اخم کردم چون یکی از کارایی که خیلی بدم میومدم و انجام داده بود،از ماشین پیاده شدم و با همون اخمم رفتم سمت مقدم و بقیه خدمتکارا،یه سلام گفتم اونا هم جواب دادم،به مقدم گفتم:فکر کنم دختری که امروز اومد،اینجا حاضر نیست درسته؟
    مقدم برگشت پشتشو نگاه کرد و با تعجب و یکم ترس بهم گفت:بله،ولی آقا من بهشون گفتم و اخطارای لازم و دادم.
    خیلی عصبی شدم،دختره سرکش فکر کرده کیه؟مقدم کنار زدم و وارد خونه شدم و رفتم سمت پله و با پله رفتم طبقه سوم.در اتاق و باز کردم و رفتم سمتش،روش به سمت پنجره بود ولی با صدای داد و فریادم برگشت سمتش حاله اشک و توی چشماش دیدم،اشکش داشت تمرکزمو بهم میریخت داد زدم:قوانین این خونه و نمیفهمی نه؟نگفتن بهت؟نه؟نمیدونی عصبی میشم وقتی کسی سرپیچی میکنه از قانون خونم؟نمیدونی؟نه؟ بلند تر داد زدم:لالی؟جواب بده.با توام.
    یکدفعه دیدم داره میوفته،رفتم سمتش و دیدم چشماشم بسته شد،بین زمین و هوا گرفتمش.مقدم اومد و گفت:وای!آقا چرا خانوم غش کرد؟
    داد زدم:چرا اونجا وایستادی؟به سینا بگو بره دنبال دکتر.
    دیدم همونجوری وایستاده سر جاش.بلند تر داد زدم:برو دیگه.
    مقدم یه چشم گفت و دوید و رفت.منم پناه و بغـ*ـل کردم و گذاشتمش رو تخت.چشماش بسته بود.موهای عـریـ*ـان عسلیش رو صورتش ریخته شده بود.دستمو بردم سمت صورتش،قلبم تند تند می زد،نمیدونم چم شد یه لحظه.دستم و براش از روی صورتش برداشتم و بلند شدم یه پوووف کردم.رفتم و جلوی پنجره ایستادم و به حیاط خونه خیره شدم.رفتم تو فکر"یعنی چرا اینجوری غش کرد؟یعنی غذا درست حساب نخورده؟خب مرد حسابی دختر بیچاره رو از خونه خودش بیرون کردی انتظار داری حالش خیلی خوب باشه؟نمیدونم چیکار کنم؟ از وقتی دیدمش چشممو گرفت،میخواستم مال من باشه، من این دختر و می خواستم و بالاخره به دستش آوردم اصلا هم از این بابت ناراحت نیستم و عذاب وجدان ندارم.ولی این حالتش یکم عذاب وجدان درونم ایجاد میکنه.این دختر به خاطر من به این روز افتاده.نگرانم کرده.باید بسپرم به مقدم که یکم تقویتش کنه که یکم بهتر شه و حالش خوب تر شه"
    چند دقیقه بعد دکتر سلیمانی،پزشک خانوادگیمون اومد خونه و شروع کرد به معاینه پناه.بعد از معاینه دکتر برگشت سمتم،گفتم:مشکل چیه دکتر جان؟
    سلیمانی-چی بگم؟از فشار عصبی زیاد غش کرده.معاینه من نشون نمیده که ضعف کرده،ولی یه مقدار بدنش ضعف غذایی داشته.براش یه سرم ویتامین نوشتم.الان تهیه کن،تزریقات و براش انجام بدم.
    -بله ،چشم،حتما.
    سینا رو صدا کردم و نسخه رو بهش دادم تا بره تهیه کنه.
    سلیمانی-محمد جان چیکار کردی با این دختر جان؟
    یه دفعه از حرف دکتر شوک شدم.یه خنده ریزه کردم و گفتم:منظورت چیه دکتر جان؟
    سلیمانی-خبریه؟؟
    -جان؟چه خبری؟نه بابا دکتر،ایشون چند روز مهمون من هستن.
    سلیمانی-بله.
    دیگه هیچی نگفتیم.سینا هم تمام لوازمی که دکتر نیاز داشت و تهیه کرده بود.سلیمانی سرم پناه و وصل کرد،منم حق الزحمه دکتر و دادم و سینا رو باهاش فرستادم تا دکتر و برسونه محل کارش.و منتظر شدم تا دختر کوچولوئه بی روح رو تخت بهوش بیاد.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    پناه:
    انگار به چشمام وزنه 10 کیلویی آویزون بود.دهنم خشک شده بود،چشمامو آروم باز کردم.نوری که فضائه اتاق و روشن کرده بود چشمامو اذیت می کرد،یکم به اطراف نگاه کردم که موقعیت خودمو بدونم،یکدفعه یک مرد و جلوی پنجره دیدم،یه هیییی کشیدم که باعث شد برگرده سمتم،سیگاری که تو دستش بود و تو جاسیگاریه زیر دستش خاموش کرد و اومد بطرفم.خواستم از رو تخت بلند شم که دستم سوخت،دیدم تو مچِ دستم سوزنِ سرمه.سوزن و از دستم درآوردم که باعث شد با داد بگه:دیوونه ای؟چرا سرم و از دستت در آوردی؟عقل نداری؟
    از صدای بلند این مرد چشمامو محکم فشار دادم رو هم.این مرد بلندگو خورده بود؟چرا همش داد میزنه؟با یه قدم خواست خودشو بهم نزدیک کنه که منم همون یه قدم و رفتم عقب.می ترسیدم از این مرد هیکلیِ روبه روم.دوباره یه قدم گذاشت منم یه قدم دوباره رفتم عقب و با لکنت گفتم:به...بهم نزدیک...نَش..و..وَگر...نه...دا...داد می زنم.
    با اخم داشت نگام میکرد،یه پوزخند زد و اومد جلوتر خواستم بازم برم عقب که خوردم به دیوار اومد جلوتر،دستمو گرفت و منو کشوند و پرتم کرد رو تخت که دستم محکم خورد به چوب پشتیه تخت بغضم گرفته بود با صدایی که میلرزید داد زدم:آاااااییییی!چته؟دستم شکست! بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن:چرا داری اذیتم می کنی؟چیکارت کردم هااان؟چه آزاری بهت رسوندم که این بلا رو سرم میاری؟چرا اینکارو می کنی؟چرا منو آوردی به این خونه؟چرااااااا؟نشستم لبه تخت و خم شدم و دستمو گذاشتم رو چشمام و زار زدم.احساس کردم نشست رو صندلیه روبه روی تختم و شروع کرد به حرف زدن:
    اسمم محمد سامِ،محمد سام لهراسبی،صاحب این خونه و 2 کارخونه تولید مواد غذایی و مقداری اموال پدرِ خدا بیامرزم بهم ارث رسیده،تونستم خیلی کارا کنم،سهمدار بودن و تجربه کردم و تونستم بعد چند سال به سختی برای خودم کار و بار جور کنم.کارای خودمو خودم انجام میدادم،تونستم برای مادرم ویزا بگیرم که بره اونور آب تا مشکلات منو نبینه.خلاصه بگم کار و بارم گرفت و مسئول و سهامدار و شریک خیلی شرکت ها شدم.هر چیزی که خواستم بدست آوردم.از چیزی وا نمیموندم و نموندم.نمی خوام مهمون خونه من ضعف کنه و بیمار باشه.
    -یعنی...می ذاری برم؟آره؟
    محمد سام-نه.من اینو نگفتم.مهمون این خونه هستی تا موقعی که بپذیری که جزئی از این خونه ای،در ضمن نمیخوام خدمتکارا درباره ما فکر بدی کنن.تو یکی از دوستان منی که یه مدتی رو می مونی اینجا.
    دوباره عین این بچه زر زرو آآ زدم زیر گریه.همونجور گفتم:راهی نداره که از این خونه برم؟نه؟
    یه لبخند کجکیه مسخره زد و گفت-خیر.
    -دقیقا چرا منو می خوای؟
    لهراسبی به صندلی تکیه داد و گفت-فکر کن به عنوان برگ برنده دست منی.نترس اینجا بهت بد نمیگذره،آزادیه خودتو داری،کسی مزاحمت نمیشه ولی هرجا بخوای بری سینا تورو میبره.اگه موافقت نکنی متاسفم،اجازه خروج نداری.کاری به کارت ندارم و تو هم کاری به کارم نباید داشته باشی ولی اگه قوانین خونمو رعایت نکنی خیلی عصبی میشم و چیزایی میشه که نباید بشه.حرفام برات مشخصه یا نه؟
    هیچی نگفتم،بازم سعیم و کردم و گفتم:بزار برم،هرچه قد پول بخوای بهت میدم.
    پوزخندی زد و بلند تر گفت-مفهومه یا نه؟
    -چرا نمیذاری برم؟
    لهراسبی-فکر کنم فهمیدی حرفامو.سر میز شام منتظرتم.
    اشاره ای به سرمم کرد و گفت:سوزنم از دستت کشیدی،امیدوارم بدنت به اندازه کافی قوی باشه که نیازی به این چیزا نداشته باشی.سر میز شام میبینمت.
    و بلند شد و رفت از اتاق بیرون و من موندم و گریه های با صدای خودم...
    مقدم-خانوم بفرمایید شام حاضر شده.
    انقد زار زده بودم که صدام گرفته بود.گفتم:نمیخورم.
    مقدم-خانوم شما باید سرمیز شام حاضر بشید.
    دوباره داد زدم:نمی خورم.
    مقدم-خانوم آقا عصبی میشن،منو توبیخ میکنن،لطفا بفرمایید شام.
    راست میگفت،دعوای منو لهراسبی به اون بیچاره ربطی نداشت.
    -باشه.الان میام.
    مقدم-بله خانوم.
    مقدم رفت و منم از رو تخت بلند شدم،شال مشکیمو از روی تختم که مچاله شده بود برداشتم،خداروشکر به خاطره جنس خوبش،چروک نشده بود.رفتم جلوی آینه ایستادم.شالمو رو سرم مرتب کردم،زیر چشمم باد کرده و قرمز شده بود.دماغم هم همینطور.بلند شدم و رفتم داخل سرویس بهداشتیِ اتاق.یه آب به صورتم زدم که لااقل پف صورتم بخوابه.از سرویس بهداشتی خارج شدم و از اتاق زدم بیرون حوصله اینکه منتظر آسانسور واسم و نداشتم،با پله ها رفتم پایین.رسیدم به حال،یکی از خدمتکارا رو جلوی در آسانسور دیدم،با صدای پام برگشت سمتم و منو به سمت سالن غذا خوری راهنمایی کرد.یه میز6 نفره بود.روی میز هم سوپ و برنج و قرمه سبزی و سالاد و چندتا نوشیدنی و ژله کاراملی بود. یکی از خدمتکارا برام صندلی رو کشید عقب منم تشکری کردم و نشستم سر میز اول یه ظرف پر از سوپ گذاشتن رو به روم.ولی چون چند روز بود غذای درست و حسابی نخورده بودم،معدم یکم درد گرفته بود و باعث شده بود حالت تهوع بگیرم.همونجور داشتم از درد معده رنج میبردم که لهراسبی وارد سالن شد و نشست سر میز،یکی دیگه از خدمتکارا اومد و براش داخل ظرف سوپ ریخت.اونم به من نگاهی کرد به خدمتکارا گفت که برن تا من معذب نباشم و خودش شروع کرد به خوردن سوپ.بعد از حدود 5 دقیقه وقتی سوپشو با کلی عشـ*ـوه خورد،ظرف سوپ و کنار گذاشت.یه نگاهی به من کرد و بعد به ظرف سوپ دست نخورده ام.گفت:چرا نمیخوری؟
    هیچی نگفتم.مگه کارای من به این مرد زورگو ربط داشت؟دلم بیشتر داشت پیچ میخورد.
    لهراسبی-با تواما خانوم شادان.
    خواستم ساکتش کنم یه قاشق سوپ خوردم که احساس کردم همه محتویات معدم داره از حلقم میزنه بیرون.جلوی دهنم و گرفتم،لهراسبی هم نگران اومد سمتم و منو به سرعت به سمت سرویس بهداشتی راهنمایی کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    هرچی‌خورده و نخورده بودم و برگردوندم،بی حال نشستم رو سرامیکای تمیز زمین،احساس می کردم که رنگم پریده،لهراسبی اومد سمتم و گفت:خوبی؟
    تو چشمای نگرانش نگاه کردم،یعنی نمی بینه که حالم بده؟
    لهراسبی-الان به خدمتکار میگم بیاد کمکت کنه.

    و رفت بیرون،سعی کردم بلند شم،دست و صورتم و شستم،تو آینه به خودم نگاه کردم،زیر چشمام گود رفته بود،پوست سفیدم به زردی میزد،چشمامو محکم رویه هم فشار دادم و یه پووف کردم،اصلا قیافه خودمو نمی شناختم،این پناه با اون پناه یه هفته پیش خیلی فرق میکرد.از سرویس بهداشتی خارج شدم،رفتم سمت اتاقم که لباسام و عوض کنم،چون بدم میومد با لباس آلوده که نشستم کفه دستشویی بگردم،یه جورایی وسواسی شده بودم.وارد اتاقم شدم،یه سارافون آستین بلند قهوه ای سوخته پوشیدم،از اتاقم خارج شدم و رفتم سمت آشپزخونه،مقدم تا منو دید گفت:خانوم،خوبید شما؟
    -ممنون.یه قرصی دارید برای معده دردم؟معدم داره میسوزه.
    مقدم-خانوم مگه سینا براتون داروهاتون و نگرفتن؟
    -من که چیزی ندیدم.
    مقدم-الان براتون قرصاتونو با یه جوشونده میارم.بفرمایید داخل هال،الان همه رو میارم خدمتتون.
    یه ممنونی گفتم و وارد هال شدم و روی یکی از مبلای سلطنتی نشستم‌.سرمو تکیه دادم به مبل و چشمامو بستم،معده دردم یکمی دردش بیشتر شده بود،و این منو اذیت می کرد.صدای پایی رو شنیدم،سرمو بلند کردم که دیدم مقدم داره میاد سمتم،دستشم یه سینی با یه لیوان توش و چندتا برگ قرصه.مقدم نشست روی مبل بغلیم و تمام زمان قرص هامو بهم توضیح داد که کی و برای چی باید بخورم،و بعد از سفارش کردن اینکه جوشوندمو بخورم،دست از سرم برداشت و رفت.

    داشتم قرصامو همراه جوشونده می خوردم،که یکدفعه لهراسبی با یه فنجون اومد و نشست رو مبل رو به روم.جوشونده رو تو دستم گرفتم و زل زدم بهش
    لهراسبی-بهتر شدی با خوردن جوشونده و قرص؟
    -بله،بهترم،ممنون.
    لهراسبی-خب،خداروشکر.تو سرکار میری؟
    یه پوزخند زدم و گفتم-قبلا کار داشتم،در حال حاضر نه.
    لهراسبی-رشتت چیه؟
    -چطور؟
    لهراسبی-رشتت چیه؟نمیشنوی؟
    -دیپلم گرافیک.درسمو ادامه ندادم.
    لهراسبی-چرا؟
    -مشکلات شخصیه خودمو داشتم.
    لهراسبی-پس کارت چی بود؟وقتی مدرک نداری؟
    -یه کافی شاپ برای خودم داشتم.
    لهراسبی-چه جوری ادارش میکردی؟
    -به کمک پدرم کارارو زود یاد گرفتم،و تونستم که ادارش کنم.
    لهراسبی فنجونش و برداشت و یکم ازش خورد.
    منم لیوان جوشونده و رو همونجا رو میز گذاشتم و گفتم:با اجازه.
    پاشدم،تا خواستم برم.لهراسبی گفت:اجازه ندادم.
    دیگه روش داشت زیاد میشد
    -منم با اجازه رو بخاطر احترام گفتم،وگرنه کسی نیستید که بخوام ازش اجازه بگیرم.
    پشت کردم بهش فهمیدم که عصبی شده به خاطر همین به سرعت از پله های رفتم تو اتاقم و در و قفل کردم،آدم اینجا امنیت جانی نداره.ولو شدم رو تختم گوشیمو برداشتم و رفتم تو پلی لیست و آهنگ مورد علاقمو پلی کردم.

    All along it was a fever
    A cold with high-headed believers
    I threw my hands in the air I said show me something
    He said, if you dare come a little closer

    Round and around and around and around we go
    Ohhh now tell me now tell me now tell me now you know

    Not really sure how to feel about it
    Something in the way you move
    Makes me feel like I can't live without you
    It takes me all the way
    I want you to stay

    It's not much of a life you're living
    It's not just something you take, it's given
    Round and around and around and around we go
    Ohhh now tell me now tell me now tell me now you know

    Not really sure how to feel about it
    Something in the way you move
    Makes me feel like I can't live without you
    It takes me all the way
    I want you to stay

    Ohhh the reason I hold on
    Ohhh cause I need this hole gone
    Funny all the broken ones but i'm the only one who needed saving
    Cause when you never see the lights it's hard to know which one of us is caving

    Not really sure how to feel about it
    Something in the way you move
    Makes me feel like I can't live without you
    It takes me all the way
    I want you to stay, stay
    I want you to stay, oh
    (Rihanna-Stay)​
    اهنگ تموم شد.اهنگ و قطع کردم و گذاشتم رو عسلی،یعنی من باید الان از بیکاری چیکار کنم؟داشتم همینجور فکر می کردم که در زده شد.شالمو انداختم رو سرم و بلند شدم و رفتم تا در و باز کنم.
    -بله؟
    مقدم-خانوم اینو آقا براتون تهیه کرده.
    و یه جعبه گرفت سمتم.جعبه رو گرفتم.
    -ممنون.
    مقدم-با اجازه.کار داشتید خبرم کنید.
    -حتما.
    در و بستم و نگاهی به جعبه گوشیه توی دستم کردم.نشستم رو تختم و در جعبه رو باز کردم و گوشیو از داخلش در آوردم و روشنش کردم.خوشحال شدم وقتی فهمیدم که لهراسبی برام یه خط دیگه گرفته،تا موبایل روشن شد یه پیام اومد برام:"هفته دیگه،سه شنبه،ساعت 7 شب،مهمونی دعوتیم،و تو هم باید همراهیم کنی،منتظر جواب مثبتت هستم."
    شماره رو نگاه کردم،سیو نشده بود ولی فهمیدم کار خود موذیشه.بلند شدم و رفتم پیش مقدم تا بپرسم اتاق لهراسبی کجاست؟
    اصلا حوصله آسانسور و نداشتم،باید می گفتم اتاق منو همون طبقه دوم بزاره،وگرنه جون تو تنم نمیمونه هی بخوام برم بالا و پایین.وارد آشپزخونه شدم.مقدم و پیدا نکردم یکی از خدمتکارا گفت-بله خانوم؟کاری داشتید؟
    -رئیستون کو؟
    خدمتکار-تو اتاقشونن.
    -اتاقش کجاست؟
    خدمتکار- طبقه دوم اولین اتاق سمت راست.میخواین همراهیتون کنم؟
    - نه نمیخواد،ممنون
    دوباره با پله رفتم طبقه دوم،پشت در اتاق وایستادم و یه نفس گرفتم و در زدم،یه بفرمایید گفت و منم وارد شدم.
    -قضیه مهمونی چیه؟
    لهراسبی-یه مهمونیه ساده،و منم میخوام که تو همراهم باشی.
    -و چرا من باید این لطف و در حقتون بکنم؟
    لهراسبی-چون تو،تو خونه منی باید به حرفه من گوش کنی؟
    -همیشه انقد زور میگید به دیگران؟
    لهراسبی-وقتی نیاز به زور باشه.بله،زور میگم.
    -ولی من حرف زور تو گوشم نمیره.
    لهراسبی حرفمو نشنیده گرفت و گفت:از فردا میتونی برای مهمونی آماده بشی البته به همراهیه رانندت.
    -من نمیام به مهمونی.
    لهراسبی-من میگم میای یعنی میای.حالا هم بفرمایید بیرون.
    یعنی با زبون بی زبونی داشت میگفت گمشو بیرون.منم رفتم بیرون.فکر کرده میتونه به من زور بگه.عمرا با تو جایی بیام.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    یه هفته مثله برق و باد گذشت،من موندم و لباسی که خود لهراسبی برام فرستاده بود.یه لباس بلند آبی نفتی با آستینای بلند و روی کمرش یه مقدار طراحی شده بود.دامنشم ساتن ساده و بدون هیچ پفی بود.خیلی ساده بود و زیبا.خوشم اومد فهمید باید آستین بلند باشه.البته آستین کوتاهم برام اصلا فرقی نداشت ولی چون برای اولین باره،دوست داشتم خیلی سنگین برم.امروز مهمونیه و یه خانومی اومده بود تا منو حاضر کنه.

    موهامو بالا بست و همرو فر ریز کرد،جلوی موهامو فرق باز کرد و همون حال صافشو نگه داشت و با چند تا سنجاق فرقمو سفت نگه داشت و بالای فرقمو یه تل نگینیه ساده زد.پوستمو با کرم و پنکک یکم گندمی تیره کرد خیلی بهم میومد.پشت پلکمو سایه نسبتا مشکی زد،و بارم ریمل زد و رژگونه آجری،آرایشمو با یه رژ مسی رنگ مات به پایان رسوند.خودمو که تو آینه نگاه کردم خیلی لـ*ـذت بردم،چشمام زیباییه بیشتری به خودش گرفته بود،با کمک آرایشگر لباسمو پوشیدم و یه جفت کفش مشکی پاشنه 8سانتی پام کردم.یه کیف جیر آبی نفتی هم دستم گرفتم،داشتم تو آینه به خودم نگاه کردم.گوشیمو از روی عسلی برداشتم و از خودم یه عکس گرفتم،بالاخره این خاطرات یه روزی یادگاری میشه.در اتاق زده شد.

    -بفرمایید.

    مقدم-خانوم بفرمای...

    دیدم مقدم همینجوری زل زده بهم،بیچاره تا حالا منو این شکل ندیده بود.هر سری منو می دید همش بیریخت و بدون آرایش بودم.خندیدم و گفتم

    -بله؟کارم داشتید؟

    مقدم-هان؟بله،آقا پایین منتظرتونن.

    -ممنونم الان میام.

    مقدم رفت بیرون.منم یه مانتوئه ساتن راسته تنم کردم و شال توری آبی نفتی که ست لباسم بود و انداختم رو سرم و از اتاق خارج شدم و رفتم سمت آسانسور..

    بالای پله های حیاط ایستاده بودم که دیدم لهراسبی هم با یه کت شلوار آبی نفتی و پیراهن مشکی داره با نگهبان خونه حرف میزنه.دامن لباسمو گرفتم تو دستم و از پله ها خرمان خرمان پایین رفتم،با صدای پاشنه های کفشم،به سمتم چرخید،وقتی منو دید احساس کردم چشماش گرد شد از این همه تغییرات من.به پایین پله ها که رسیدم لهراسبی حواسش اومد سرجاش و با همون لحن همیشه مغرورش گفت:میبینم که داری میای!

    -چاره دیگه ای دارم به نظرتون؟

    لهراسبی هیچی نگفت و به سمت ماشین کوپش رفت،در و برام باز کرد منم با تمام دقت نشستم و در وبست،اونم اومد سمت راننده نشست و حرکت کرد.نگهبان در و براش باز کرده بود،با یه تک بوق از محوطه خونه خارج شدیم و رفتیم سمت آدرسی که اونجا دعوت شدیم.هم من هم لهراسبی سکوت کرده بودیم،سکوت و شکستم و گفتم:مهمونیه کی داریم میریم؟

    لهراسبی-یکی از دوستام.

    -میدونم یکی از دوستاتون،دارم میگم به چه مناسبت؟

    لهراسبی-تولدشه

    -آها.ولی به من چه دخلی داره که باید همراه شما بیام؟

    لهراسبی-تو داری به عنوان دختر خاله من،منو تو این مهمونی همراهی میکنی.

    -بازم دوست شما به من ربطی نداره.

    لهراسبی-فعلا که تو اینجایی،در ضمن تو مهمونی با من داری حرف می زنی از افعال جمع استفاده نکن.

    -چرا؟

    لهراسبی یه لبخند کجکی زد و گفت:چون تو دختر خاله منی.

    از این همه خونسردی این بشر حرصم میگرفت،با حرص برگشتم سمت پنجره ماشین و به بیرون زل زدم.دیگه در طول راه حرفی نزدیم.بعد از 1ساعت در سکوت موندن و خیابونا،به پارکینگ یه آپارتمان شیک که در خارج شهر قرار داشت،رسیدیم و داخل شد شدیم،لهراسبی ماشین و پارک کرد و هر دو وارد ساختمون شدیم.نگاهی کلی به مهمونی انداختم.تقریبا میشه گفت شلوغ بود،چند نفر دور میزی جمع شده بود و داشتن با هم گفت گو میکردن،یا بعضیا هم داشتن نوشیدنی یا خوراکی های دیگه میخوردن.عین پارتی نوجوون ها که همش و هم میلولن نبود.خیلی جو سنگینی بود ولی در عین حال سنگین بودن،میشد چند نفری رو هم در حال بگو بخند دید،و موزیک ملایمی هم در حال پخش بود.لهراسبی بازوشو آورد جلو که یعنی بگیر بازومو،منم با اخم یه نگاهی کردم به خودش و بازوش که جلوم قرار داشت.اونم یه اخم و چشم غره تحویلم داد که خودمو خیس کردم.منتظر شدم تا یه چی بگه،ولی دیدم هیچی نگفت،با خودم گفتم "پناه نمیخواد بخورتت که"بازوشو گرفتم و رفتیم به سمتی که تمام دوستان لهراسبی اونجا بودن.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا