رمان افسونگری از جنس انتقام | sepideh13 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

airis.black

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/03/12
ارسالی ها
31
امتیاز واکنش
102
امتیاز
141
سن
18
نام رمان: افسونگری از جنس انتقام
نام نویسنده: sepideh13 کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تراژدی_عاشقانه_پلیسی
ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه: هونیا طراوت، دختری که در ۱۵ سالگی اتفاقاتی رو تجربه می‌کنه که از باعث میشه هونیا از یه دختر شاد و سرزنده تبدیل به یه تیکه سنگ بی‌احساس بشه.
الان هونیا اومده ایران تا انتقام بگیره، انتقام ده سال از عمرش که به تباهی کشیده شد، اما... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    «به نام خدا»

    پست اول.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    airis.black

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/03/12
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    141
    سن
    18
    بنام خداوند لوح و قلم"
    "حقیقت نگار وجود و عدم"
    "خدایی که داننده‌ رازهاست"
    "نخستین سر آغاز آغاز هاست"
    ***
    صدای اعلام کردن پرواز از هر سمتی می‌اومد و با همهمه‌های مردم همراه شده بود.
    روی پله برقی بودم آروم آروم می‌اومدم پایین، پوزخندی زدم و با خود گفتم:
    - هونیا خانم خوش اومدی به زادگاهت، البته بهتر بگی زادگاه بدبختی‌هات!
    اومدم تهران ولی با این تفاوت که دیگه اون دختر شاد و شیطون پونزده ساله گذشته نیستم؛ ده سال از اون موقع گذشته؛ ده سال از سال‌هایی که می‌تونست بهترین سال‌های عمرم باشه ولی به بدترین سال‌های عمرم تبدیل شد؛ده‌ سالی که همراه شد با کابوس های شبانم؛ ده سال فکر کردم، به اینکه مگه من چی‌کار کردم که سرنوشت باهام بد شد!
    سرم رو تکون دادم و همه‌ی این افکار مزاحم و یار چند سالم رو از خودم دور کردم و پس از دقایقی از گیت رد شدم.
    ***
    از فرودگاه اومدم بیرون و یه تاکسی گرفتم که راننده‌اش آقای مسنی‌ بود، از پنجره ماشین مشغول تماشای شهر بچگیام شدم.
    هندزفریم رو از کیفم در آوردم و شانسی یه آهنگ رو پلی کردم:
    "کجا بی من بی معرفت میری بگو باز
    کجا بی رحم قلبم شده پاییزش آغاز
    تو جات اینجاس تو خونه ای که من بمونم
    شدم حساس و بی منطق مگه بی تو میتونم
    دیگه گذشت آب از سرم بازیچه شد رفت
    اون آدم مغرور و خودخواه بچه شد رفت
    هر کی میتونس از تو چشمای سیاهم
    اینو بخونه که کنارت رو به راهم"
    سه تا آهنگ دیگه هم گوش کرد؛ بعد از اون آهنگ رو قطع کردم چون دیگه رسیده بودیم به هتل. با کمک راننده چمدونم رو بردم تو هتل و یه اتاق گرفتم، اتاقم طبقه ۵ بود؛ سوار آسانسور شدم و توی آیینه آسانسور نگاهی به خودم‌ انداختم؛ خستگی از سر و روم می‌بارید، ولی مطمئن بودم که مثله همیشه خواب باهم قهره!
    عجیب نیست ده ساله که خواب باهام قهره و به زور قرصای خواب آور می‌خوابم؛ هر چند توی خواب هم آرامش ندارم و همش کابوس می‌بینم اما به نظرم خواب پر از کابوس خیلی بهتر‌ از بیداری همراه با، کابوس هست!
     

    airis.black

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/03/12
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    141
    سن
    18
    وارد اتاق شدم و خودم رو انداختم روی تخت؛ چند لحظه بعد کش‌ و قوسی به بدنم دادم و بعد از روی تخت بلند شدم رفتم لباس‌هام رو عوض کنم، بعد هم رفتم توی سرویس بهداشتی تا یه آبی به دست و صورتم بزنم.
    نگاهی به قیافم انداختم چشمای طوسی_آبی و پوست سفید و ل**ب گوشتی، بینیم هم به لطف عمل، متناسب با صورتم بود؛ در کل خوشگل بودم، اما متنفر بودم از صورتم و چشم‌های رنگیم! نمی‌بخشم کسایی که باعث شدن از این چهره زیبام متنفر شم! نمی‌بخشم، هیچ وقت!
    تو این سال ها هم چیز رو سپردم دست خدا چون خدای بالا سرم خیلی بزرگه، خیلی خیلی بزرگه، درسته چوب خدا بی‌صداس و صد البته با نشونه گیری بالا ولی حالا دیگه خودم دست به کار شدم! من اومدم تا انتقام بگیرم و می‌گیرم! همه‌ی اونایی که یه روز اذیتم کردن رو به زانو در میارم!
    از سرویس بهداشتی که اومدم بیرون که دیدم گوشیم داره خودکشی می‌کنه.
    بابام بود. نمی‌خواستم از حال روحی بد و داغون‌ام چیزی متوجه بشه و نگران شه.
    جواب دادم:
    - سلام بابا جونم خوبی؟
    - سلام دختر لوس بابا چطوری دخترم خوب رسیدی؟
    گفتم:
    - آره بابا راحت رسیدم بعدش هم من که لوس نیستم!
    - اصلا!
    گفتم:
    - اصلا!
    - خب دختر ملوس بابا خوبه؟
    گفتم:
    - آره، مامان خوبه هومن و هانیا(خواهر و برادرم)خوبن؟
    - اونا هم خوبن!
    گفتم:
    - گوشی رو می‌دی بهشون؟
    - دختر جون حالت خوبه؟ ما این سر دنیاییم تو اون سر دنیا اینجا الان شبه‌ها! بعدشم مامانت باهات قهره!
    گفتم:
    - چرا؟
    - میگه چرا رفتی ایران کم بدبختی اونجا کشیدی که باز رفتی؟!
    - بابایی به مامانم بگو کشورمه زادگاهمه.
    توی دلم یه نیشخند زدم و با خودم گفتم فقط برای انتقام اومدم و بعدش هم زود برمی‌گردم.
    - نه که ما زادگاهمون اینجاس!
    گفتم:
    - بابا حالا چرا مسخرم می‌کنی؟
    - مسخره‌ات نکردم دخترم! کاری نداری؟
    گفتم:
    - نه بابایی شب بخیر.
    -خدافظ دختر بابا، راستی قرص‌هات رو بخوری ها!
    گفتم:
    - باشه بابا، حافظ!
    بابا قرص‌های اعصابم‌ رو می‌گفت، همون‌هایی که اصلا باعث بهبودی حالم نشدن!
    گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش روی عسلی کنار تخت.
    دو تا قرص خواب‌آور قوی هم خوردم تا بلکه خوابم ببره.
    یادم میاد اوایل‌ که اون اتفاقات شوم افتاد، یه بار چهار تا قرص کدئین خوردم ولی حتی پلکام هم بسته نشده، اما این بار مثله اینکه خیلی خسته بودم، چون‌ بعد از دقایقی قرص‌ها اثر کردن و خوابم گرفت و به دنیای بی خبری پا گذاشتم، اما باز مثل همیشه داشتم کابوس می‌دیدم!
     

    airis.black

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/03/12
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    141
    سن
    18
    داشتم خواب دوتا دختر کوچولو رو می‌دیدم؛ انگار با هم دوست بودن، یکی از دخترا موهای قهو‌ه‌ایش رو دم موشی بسته بود؛ مثل اون یکی دختره که موهای مشکی داشت. رفتم جلوتر انگار روح بودم چون نه صدام رو می‌شنیدم نه منو می‌دیدن؛ صورت اون دختره که موهاش مشکی بود رو دیدم.
    ای... این که منم! اون یکی هم بهترین دوستم هلیا هست که! صحنه بازی کردن خودم و هلیا از جلو چشمام محو شد.
    توی یه باغ بودم؛ شروع کردم به دویدن، نمی‌دونستم کجا می‌خوام برم فقط می‌خواستم از اون باغ نجات پیدا کنم، انگار اون باغ رو می‌شناختم، اما چیز عجیبی که بود این بود که به طرز عجیبی از اون باغ می‌ترسیدم!
    یکم که دقت کردم دیدم باغ نیست، یه حیاط هست...حیاط یک عمارت که برای من شوم بود!
    از دور یه خونه که نه یه قصر خوشگل و باشکوه رو دیدم و یه راه سنگی که به در عمارت وصل می‌شد.
    ناخودآگاه پاهام به سمت عمارت کشیده شد؛واقعا عمارت زیبایی بود!
    همین‌طور که به سمت جلو حرکت می‌کردم، احساس کردم از یه جای بلند افتادم؛ روی بازوم افتاده بودم، چشم‌هام رو باز کردم، یه جای تاریک بودم، خیلی تاریک بود و خوب جایی رو نمی‌دیدم ولی صدای گریه و زجه‌های یه دختر می‌اومد و هی توی سرم صداش اکو می‌شد؛ یه نور دیدم و به سمتش دویدم، رفتم جلوتر و خودم رو دیدم که رو زمین زانو زده بودم و با چشم‌های اشک آلود داشتم به‌ عمارت روبه‌‌روم که آتیش گرفته بود نگاه می‌کردم.
    هلیا اون تو داشت می‌سوخت، ولی من این بیرون بود! حالا دیگه صدای گریه من با صدای گریه ۱۵سالگیم قاطی شده بود.
    ***
    از خواب پریدم، باز حالا خداروشکر از خواب بیدار شدم وگرنه…وگرنه… .
    اَه وگرنه چی؟ وگرنه هیچی! چی‌کار می‌تونستم بکنم غیر از زجر کشیدن مثل این ده سال.
    به ساعتم‌ نگاه کردم ساعت هشت بود؛ چقدر خوابیدم! کاش حداقل تو خواب آرامش داشتم!
    از اتاقم که زدم بیرون و سوار آسانسور که شدم با خودم فکر کردم که ای کاش می‌گفتم صبحونه رو برام بیارن بالا.
    از این بی حواسی خودم حرصم گرفت و ضربه‌ای به پیشونیم‌ زدم.
    (هلیا)
    وای چقد شلوغه این هتلِ!
    صدای قار و قور شکمم بلند شده بود، ولی یه میز خالی نبود که بشینم.
    این‌جور که معلومه امروز می‌خوان این جا یه سمینار برگزار کنن که انقد شلوغ شده!
    یه میز خالی از دور دیدم یه دختر تنها روش نشسته بود؛ خوبه حالا کاچی به از هیچی میرم همون جا می‌شینم.
    ***
    (هونیا)
    منتظر بودم تا سفارش‌هام رو واسم بیارن که صدای یه دختر اومد:
    - سلام صبحت بخیر، ببخشید صندلی خالی نیست میشه من این‌جا بشینم؟
    گفتم:
    - سلام، آره بشین راحت باش!
    دختر خوشگلی بود و در عین حال قیافش برام آشنا بود.
    دست دختر رو جلوم دیدم:
    - من هلیا هستم!
    چی‌گفت؟ گفت هلیا؟!
    با لبخندی که فقط خودم می‌دونستم چقدر غمگینه باهاش دست دادم و گفتم:
    - خوشوقتم منم هونیا هستم!
    صبحونمون رو که خوردیم از هم خداحافظی کردیم و هر کدوممون به سمتی رفتیم.
     

    airis.black

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/03/12
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    141
    سن
    18
    خب اولین کاری که باید می‌کردم این بود که برم نمایندگی ماشین و ماشین بخرم.
    ***
    اسم من هونیاس؛ هونیا طراوت، بیست و پنج سالمه؛ فوق لیسانس سخت افزاری کامپیوتر دارم؛ تا پونزده سالگیم ایران بودیم و الان ده سالی میشه که به خاطر وضعیت روحی من به آمریکا مهاجرت کردیم، یه خواهر برادر بزرگ تر از خودم دارم که دو قلو هستن، دو سال از من بزرگترن و بیست و هفت سالشونه،اسم هاشون هم هومن و هانیا هست و خلاصه با اختلاف دو سال ته تغاری هستم، عاشق مامان بابامم و اوناهم چون ته تغاری هستم خیلی هوامو دارن! بخاطر افسردگیم‌ خیلی آشکارا بهشون ابراز علاقه نمی‌کنم اما فقط خودم می‌دونم که نفسم به نفس چهارتاشون بستس!
    ***
    رفتم نمایندگی ماشین و یه جک مشکی رو بی‌هیچ حرف اضافه‌ای با پول‌های پدر
    گرام خریدم.
    چند تا بنگاهی هم برای خونه رفتم و خونه خوبی پیدا نکردم.
    توی آخرین بنگاهی که بودم داشت در مورد خونه برام توضیح می‌داد؛ به نظر خونه خوبی بود! با آقای بنگاه داره رفتیم برای دیدن خونه، خونه‌ی فوق العاده خوشگل و دلبازی بود.
    وقتی از در مشکی خونه می‌رفتی داخل هر دو طرفت درخت و بوته گل ها بود که واقعا گل های خوشگی هم بودن؛ خونه دو طبقه بود و به غیر از این دو طبقه یه طبقه زیر زمین داشت که یه قسمتش برای باشگاه بود و یه استخر مستطیل شکل هم داشت، بیرون خونه‌ توی حیاط هم یه استخر متوسط، دایره‌ شکلی وجود داشت.
    در کل خونه‌ی خوبی بود و من تصمیم گرفتم بخرمش.
    رفتیم برای سند زدن و از این بند و بساطا که همکار این آقا هم برای خونه مشتری پیدا کرده بود.
    به اون یکی مشتری نگاه کردم؛ این که هلیاست همون دختره که امروز صبح باهم آشنا شدیم.
    آقای نصیری:
    - خب خانوما کدومتون این خونه رو می‌خواد؟
    من و هلیا همزمان با هم گفتیم:
    - من!
    آقای نصیری تک خنده‌ای کردو گفت:
    - خودتون یه توافق برسین و نتیجه رو به ما بگین.
    با هلیا رفتیم اون‌طرف و شروع کردم به حرف زدن:
    - خب هلیا جان می‌دونی من کل بنگاهی ها رو گشتم و خونه‌ای مثل این خونه پیدا نکردم و... . همین‌جور داشتم پیش می‌رفتم که با قیافه آروم هلیا رو به رو شدم؛ گفت:
    - من یه نظری دارم؛ این خونه جدا از اینکه برای یه نفر خیلی بزرگه و هر دومون می‌خوایمش پس بیا شریکی این خونه رو بخریم چون من هم این خونه رو مثل تو خیلی دوست دارم! قبوله؟
    شریکی! چرا شریکی؟ به همین زودی بهش اعتماد کنم؟ به قیافش که نمی‌خوره آدم بدی باشه!
    نمی‌دونم چرا اما بهش اعتماد کردم.
    - باشه... قبول!
    اون خونه رو خریدیم البته از نوع شریکیش.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا