- عضویت
- 2016/08/25
- ارسالی ها
- 168
- امتیاز واکنش
- 1,768
- امتیاز
- 336
سروش-الان بهتری؟
-مرسی خوبم ولی میبینی که یکم صدام گرفته و بد سرفه میکنم. به گلا نگاه کردم و گفتم:زحمت کشیدی سروش،خودت گلی.
سروش-اون که آره ولی برات آوردم ببینی یکم روحیت تقویت شه.
-مرسی(یه سرفه)زحمت کشیدی.
سروش-خواهش میکنم.تا به ساغر گفتم حالت بد شده خودشو کشت تا بیاد ولی پیچوندمش خواستم خودم تنها بیام ببینمت.
محمد پرید وسط حرف سروش و گفت:خب چه اشکالی داشت ساغرم میومد.
سروش-نه خیلی سروصداش زیاده و شیطونه میترسیدم حال پناه بدتر از این شه.
-لطف داری ساغر خیلی خوبه.
مقدم وارد اتاق شد و برای محمد و سروش میوه آورد برای منم یه ظرف فرنی.آخه من نمیدونم خارج از وعده غذایی فرنی خوردن چیه.ولی وقتی چشمم به فرنی افتاد شکمم شروع کرد به قاروقور کردن،فهمیدم دارم از گشنگی میمیرم.بیخیال رودروایستی شدم و شروع کردم به خوردن فرنی.خیلی خوشمزه بود و بهم چسبید.با اینکه زیاد مزشو نمیفهمیدم ولی گرم بودنش خیلی برام لـ*ـذت بخش بود و بهم حال داد.محمد و سروش هم با هم صحبت میکردن و میوه میخوردن.وقتی فرنیمو تموم کردم ظرفشو گذاشتم روی میز کنار دستم.میخواستم لیوان آبمو بردارم ولی دستم نمیرسید.آخر خسته شدم و گفتم:محمد یه لیوان آب بهم میدی؟
تا محمد بلند شد سروش سریع بلند شد و لیوان و که نزدیکتش بود داد بهم.گفتم مرسی و آب و خوردم و گفتم:آخییییی داشتم هلاک میشدم.
سروش-ماشالله پناه چقدر میخوری دختر!
محمد-خب سروش چند روزه به زوره سرم و دارو توی سرم زندس،الان بیشترم بخوره حق داره.
سروش-اوهوم.خب من برم دیگه کلی کار ریخته سرم.
-ممنون که اومدی سروش ببخشید نمیتونم بیام بدرقه کنمت.
سروش-نمیخواد عزیزم.ایشالله بهتر میشی.فعلا عزیزم.
-خدافظ.
سروش یه لبخند قشنگ بهم زد و رفت بیرون محمدم باهاش رفت بیرون.
شالمو از سرم برداشتم و پرت کردم روی صندلی ای که سروش نشسته بود.دوباره دراز کشیدم.با اینکه چهار روز و خواب بودم ولی مغزم داشت میترکید.دوست نداشتم سرما بخورم چون نمیتونستم از هوای زمستونی لـ*ـذت ببرم.تو فکر بودم که محمد اومد دوباره تو اتاق.یه جوری داشت نگام میکرد.اعصاب نداشتم
-چیه؟
محمد-قبلا با ادب تر بودی.
-تو هم قبلا اخلاقت بهتر بود.
محمد-منظووور؟
نگاهمو دوختم به پتوی روی پام و گفتم:هیچی...بیخیال.
محمد با لحن مسخره ای گفت:سروش خیلی نگرانت نشده بود؟
-چطور؟
محمد-نگاهشو ندیدی؟ناراحت شد وقتی اینجوری دیدتت.
-آره ناراحت شد.حداقل یه نفر منو درک میکنه.
محمد-فکر کن فقط اونه...
. از اتاق خارج شد و محکم درو بست.
-مرسی خوبم ولی میبینی که یکم صدام گرفته و بد سرفه میکنم. به گلا نگاه کردم و گفتم:زحمت کشیدی سروش،خودت گلی.
سروش-اون که آره ولی برات آوردم ببینی یکم روحیت تقویت شه.
-مرسی(یه سرفه)زحمت کشیدی.
سروش-خواهش میکنم.تا به ساغر گفتم حالت بد شده خودشو کشت تا بیاد ولی پیچوندمش خواستم خودم تنها بیام ببینمت.
محمد پرید وسط حرف سروش و گفت:خب چه اشکالی داشت ساغرم میومد.
سروش-نه خیلی سروصداش زیاده و شیطونه میترسیدم حال پناه بدتر از این شه.
-لطف داری ساغر خیلی خوبه.
مقدم وارد اتاق شد و برای محمد و سروش میوه آورد برای منم یه ظرف فرنی.آخه من نمیدونم خارج از وعده غذایی فرنی خوردن چیه.ولی وقتی چشمم به فرنی افتاد شکمم شروع کرد به قاروقور کردن،فهمیدم دارم از گشنگی میمیرم.بیخیال رودروایستی شدم و شروع کردم به خوردن فرنی.خیلی خوشمزه بود و بهم چسبید.با اینکه زیاد مزشو نمیفهمیدم ولی گرم بودنش خیلی برام لـ*ـذت بخش بود و بهم حال داد.محمد و سروش هم با هم صحبت میکردن و میوه میخوردن.وقتی فرنیمو تموم کردم ظرفشو گذاشتم روی میز کنار دستم.میخواستم لیوان آبمو بردارم ولی دستم نمیرسید.آخر خسته شدم و گفتم:محمد یه لیوان آب بهم میدی؟
تا محمد بلند شد سروش سریع بلند شد و لیوان و که نزدیکتش بود داد بهم.گفتم مرسی و آب و خوردم و گفتم:آخییییی داشتم هلاک میشدم.
سروش-ماشالله پناه چقدر میخوری دختر!
محمد-خب سروش چند روزه به زوره سرم و دارو توی سرم زندس،الان بیشترم بخوره حق داره.
سروش-اوهوم.خب من برم دیگه کلی کار ریخته سرم.
-ممنون که اومدی سروش ببخشید نمیتونم بیام بدرقه کنمت.
سروش-نمیخواد عزیزم.ایشالله بهتر میشی.فعلا عزیزم.
-خدافظ.
سروش یه لبخند قشنگ بهم زد و رفت بیرون محمدم باهاش رفت بیرون.
شالمو از سرم برداشتم و پرت کردم روی صندلی ای که سروش نشسته بود.دوباره دراز کشیدم.با اینکه چهار روز و خواب بودم ولی مغزم داشت میترکید.دوست نداشتم سرما بخورم چون نمیتونستم از هوای زمستونی لـ*ـذت ببرم.تو فکر بودم که محمد اومد دوباره تو اتاق.یه جوری داشت نگام میکرد.اعصاب نداشتم
-چیه؟
محمد-قبلا با ادب تر بودی.
-تو هم قبلا اخلاقت بهتر بود.
محمد-منظووور؟
نگاهمو دوختم به پتوی روی پام و گفتم:هیچی...بیخیال.
محمد با لحن مسخره ای گفت:سروش خیلی نگرانت نشده بود؟
-چطور؟
محمد-نگاهشو ندیدی؟ناراحت شد وقتی اینجوری دیدتت.
-آره ناراحت شد.حداقل یه نفر منو درک میکنه.
محمد-فکر کن فقط اونه...
. از اتاق خارج شد و محکم درو بست.