رمان عشق که شرط نمیفهمه | حدیثه سادات نظری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    - مطمئنم که می‌تونی، پیاده شو دختر وقتشه.
    از ماشین پیاده شدم و به عمارت نگاه کردم. حق با سیا بود، زندگی‌ای که انتخاب کردم منتظرم بود و من نمی‌توانم ثانیه‌ای در آن مردد شوم! اینبار با قدرت پیش می‌روم، نمی‌گذارم باری دیگر آرزوهایم در مقابل چشمانم خاکستر شوند.
    مقابل در اتاق اربـاب نفس عمیقی کشیدم، با استرس انگشتانم را به در کوبیدم. با صدای بفرماییدش، خیلی آرام در را باز کردم. سرم را پایین انداختم، با اینکه آرایش کمی داشتم؛ اما باز هم خجالت می‌کشیدم. صدای اربـاب بلند شد:
    - این چه وضعه لباسه؟ لباس شب دیگه‌ای نداشت که بگیری؟
    منظورش را خوب می‌فهمیدم؛ اما او که نمی‌دانست چرا نمی‌توانم آن لباس ها را به تن کنم! اینبار نمی‌توانستم ساکت بنشینم، این مرد باید می‌فهمید شرایط من طوری نیست که پوشیدن لباس های باز برایم میسر باشد.
    - لطفا ازم نخواهید کاری رو انجام بدم که نمی‌تونم!
    صدای اربـاب با کمی تاخیر بلند شد:
    - خیلی خب، بیا کتم را تنم کن.
    انگار او هم شرایط من را درک کرده بود یا‌... نمی‌دانم مهم این بود که دیگر حرفی نزد.
    اول کمی تعجب کردم؛ اما بعد با یادآوری اینکه خدمتکار شخصی یعنی همین...!
    با خجالت جلو رفتم، کت سورمه‌ای رنگ را از روی صندلی برداشتم. با خجالت اولین کار خود را انجام دادم. آرام کنار کشیدم و سر به زیر ایستادم. صدای پوزخند اربـاب را شنیدم و حرف زیر لبی‌اش که گفت:
    - بیا سیا برای من خدمتکار پیدا کرده، خوبه هنوز این ساده‌ترین کارشه... به تیکه اول حرفش فکر نکردم و فقط این توی سرم پیچید که:
    - این هنوز ساده ترین کارشه...!
    پس کارهای سخت‌تری هم در انتظارم بود! زیرلب زمزمه کردم:
    - توکلت علی الله.
    اینبار بلند گفت:
    - اسمت چی بود؟
    با تعجب گفتم:
    - ماویش.
    - خیلی خب بشین اینجا تا کارات رو برات بگم.
    روی مبل نشستم، اربـاب هم روی مبل رو به رویی نشست و شروع کرد:
    - برنامه کارت رو میگم، خوب گوش میدی چون حوصله تکرارش رو برات ندارم. من زیاد وقت ندارم؛ اما وقت خالیم تو باید فارسی رو بهم آموزش بدی.
    همونطور که می‌دونی تو مترجم منی و باید همه جا تاکید می‌کنم همه جا همراه من باشی...! صبح ها ساعت شش بیدار می‌شی و خودت صبحانه‌ام رو آماده می‌کنی. حمام رو حاضر می‌کنی، راس ساعت هفت صبح من رو بیدار می‌کنی.
    لباس های من رو از اتاق لباس میاری، موهام رو سشوار میکنی.
    با این حرف با تعجب به اربـاب نگاه می‌کنم. فکر اینجاش رو نکرده بودم؛ اما نمی‌توانستم هم اینکار را رها کنم. اربـاب با دیدن چهره‌ی متعجب من، پوزخندی زد و ادامه داد.
    - بعد از اتمام این کارها نیم ساعت وقت داری تا حاضر بشی. ساعت شش عصر بر می‌گردیم خونه و من استراحت می‌کنم، تو هم باید تو این فاصله لباس های اون روز من رو بشوری و اتو کنی.
    ساعت نه تا ده فارسی رو یادم میدی، بعد از شام هم نیم ساعت باید بدنم رو ماساژ بدی! مفهومه؟
    حالا متوجه می‌شدم منظور اربـاب را که کمک کردن در پوشاندن لباس، آسان ترین کارم بود.
     

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    در حالی که سعی می‌کردم جلوی ریزش اشک های بیشتر را بگیرم، گفتم:
    - نه میام، می‌تونم!
    زمزمه‌ی زیرلبی اربـاب را شنیدم که گفت:
    - بر زشتی و بی دست و پا بودنش باید ناقص بودنش رو هم اضافه کنم! این و دیگه چیکارش کنم...
    می‌شد دلم نشکند؟ می‌شد تو این شرایط آنقدر بی رحم نباشد؟ به خدا که من زشت و بی دست و پا و ناقص نیستم؛ فقط درد دارم! درد زخم هایی که خوردم، دردهایی که درمان ندارد. یک شیر زخمی هم لنگ می‌زند!
    - بسه دیگه، جمع کنید این مسخره بازی هاتون رو دیرم شده.
    چقدر دیگر دنیا می‌خواست برایم اینگونه بچرخد؟ با پاهایی ضعیف و عزمی راسخ از ماشین پیاده شدم. باید می‌توانستم و این بدترین باید دنیاست! بابا، مامان و آقاجون کمکم کنید بتونم! شمایی که پیش خدا هستید، ازش بخواهید دل کوچکم را تنها نگذارد.
    از آرایشم مطمئن بودم، لوازم آرایشی مهتاب همه مارک و ضد آب بودند. همگی به سمت عمارت قدم برداشتیم. تنها خدا می‌داند که این قدم ها را انگار به سوی مرگ بر می‌داشتم، همانقدر دردناک و غمناک...!
    وقتی وارد عمارت شدیم، خدمتکاری جلو آمد و گفت:
    - سلام، خوش آمدید. لطفا مانتوهاتون رو به من بدید.
    اربـاب که سوالی نگاهم کرد، صدای تحلیل رفته ام را جمع کرده و به زور برایش ترجمه کردم. سری تکان داد و ما مانتوهامون را به خدمتکار داده و وارد شدیم. با ورودمان نگاهم به زن و مردی افتاد که با عجله به سمت ما آمدند. مرد دست اربـاب را گرفته و روی آن بـ..وسـ..ـه زد.
    تو که هستی که برایت انقدر احترام قائلند؟ تو که هستی که...؟ چقدر یک آدم می‌تواند منفور باشد که برای پول و ثروت دست بوسی هم بکند؛ هر چند...
    - سلام آقا خوش آمدید. خیلی خوشحالیم که پذیرای شما هستیم. بفرمایید خواهش می‌کنم اون صندلی رو برای شما در نظر گرفتیم.
    با دست به جایی اشاره کرد، با چشم دستش را دنبال کردم؛ اما با چیزی که دیدم بهت زده زبانم بند آمد. چطور توانسته بودند...
    چطور دلشان می‌آمد؟ بغضم را به زحمت و با کمک آب دهانم پایین فرستادم. با وجود سنگی که هنوزم در گلویم بالا پایین می‌شد، با صدای محکمی حرف های مرد را ترجمه کردم.
    مرد و زن لحظه ای با تعجب به من نگاه کردند، مرد با شک پرسید:
    - صدای شما چقدر آشناست! قبلا جایی هم رو ندیدیم؟
    با نگاهی سردتر از یخ نگاهش کردم و گفتم:
    - نه، فکر نمی‌کنم.
    با این حرف رو برگردانده و همراه بقیه به سمتی که مرد گفته بود رفتیم. لحظه ای که اربـاب در جایش، جا گرفت با غمی ماندگار در گوش سیا زمزمه کردم:
    - من رو از اینجا ببر بیرون؛ وگرنه دق می‌کنم...
    حتی اجازه نداد حرفم را تمام کنم! سریع از جا بلند شده، دست من را هم کشید.
    - کیهان من چند دقیقه ماویش رو کار دارم، داخل حیاط هستیم اگر تو این فاصله مترجم نیاز داشتی مهتاب هست.
    با سری که اربـاب تکان داد از عمارت خارج شدیم. به سمت تاب سفید رنگ آرام آرام گام برداشتم و دلتنگی چه درد کشنده ای است...
    اکنون من مانده‌ام و شانزده جلد واژه نامه که هیچکدام معادل دلتنگی های لعنتی نمی‌شود. کاش دهخدا می‌دانست، دلتنگی درد دارد نه معنا!
    روی تاب که جا گرفتیم، آرام آن را به حرکت در آورد.
    - دنیا چقدر می‌تونه بی رحم باشه سیامک؟ چرا نسل انسان درس نمیگیره؟ چقدر انسان از ازل تا به همین الان تاوان طمع رو داده، چقدر دیگه باید تاوان بده تا بشر بفهمه توی ترازوی انسانیت و ثروت، کفه‌ی ثروت سنگین تر نیست؟!
    ثروت چی داره؟ کاش همه هر روز به این فکر کنند که در اون یک متر خاکی که قراره منزل ابدیشون بشه، جایی برای طلا و عمارت و ماشین و... نیست. درد دارم سیا، قلبم از طمع این مردم می‌سوزه. کاش آقاجونم اینجا بود و مثل همیشه آرومم می‌کرد.
    لبخند سیا هم غم خاص خودش را داشت، می‌دانستم که از اندوه من چشمانش این حجم از غم را در خود جای داده است.
    - همه مثل من و تو فکر نمی‌کنند ماویش...!
    - آخه اون چی داره که حاضر شدند...
    حرفم را همراه بغضم فرو خوردم. چه فریاد هایی داشتم که همراه همین بغض خفه کردم!
    - وقتی صاحب چندین و چند شرکت توی انگلیس و ایران و دبی و آمریکا باشی، وقتی عظیم ترین غول مد جهان باشی، وقتی برای هر دونه لباسی که از امضای شرکت تو می‌گذره میلیون ها تومن و دلار قیمت گذاشته بشه تو هم انقدر عظیم و مغرور می‌شدی.
    می‌دانستم خیلی پولدار است؛ اما تا این حد را هم تصور نمی‌کردم. این مرد برایم معما شده بود! با این همه ثروت چرا ایران؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا