رمان عشق شکلاتی | pariya***75 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
ویدا با دلی اکنده از عشقی که مهیار آن را تسخیر غرور و خودخواهی خود کرده بود راهی اتاقش شد.روی تخت نشست.از روی عسلی کنار تخت قاب عکس پدرش را برداشت بـ..وسـ..ـه ی بر عکس پدرش زد و آن را به سـ*ـینه اش فشرد.چه قدر این روزا پدرش را کم داشت باصدای بغض دارش زمزمه کرد گفت:
-بابایی کجای این دنیا دستت رو ول کردم که این طور ولم کردی؟!
باصدای بلند شروع به گریه کردن کرد.روی تخت دراز کشید و قاب عکس بیشتر به آغـ*ـوش تنهایی هایش فشرد.
*****
در نیمه باز آپارتمان کارش را راحت کرد و وارد آپارتمان شد.بوی شیرین عطر زنانه ی زیر بینی اش پیچید.دستی از پشت سر آرام سرشانه هاش را لمس کرد.به آرامی چرخید.نگاهش در نگاهی سبز رنگ گره خورد.صدای ظریف زنانه ی آن همه خشم و نفرت را برای لحظه ی نوازش کرد.و در گوشش پیچید.
-دلم برات تنگ شده بود مردمغرور من
بی آنکه اجازهی دهد خودش را درآغوش مهیار رها کرد.آرام سرش را بالا آورد و هرم گرم نفس هایش را در گودی گردن مهیار رها کرد.مهیار دستش را بالا آورد و آرام پنجه اش را در موهای بلوند دخترک فرو برد.و آرام شروع کرد به نوازش کردن دخترک بیشتر ازقبل غرق مهیارمغرور شد.
مهیار سرش را پایین آورد و در نزدیک صورت دخترک برد و شعله ی به اسم عشق در وجود دخترک روشن کرد.
چشمانش را باز کرد.ساعت هشت نیم صبح بود.توی تخت نیم خیز شد.و دستی میان موهای خوش حالتش کشید.و نگاهی به دخترک که کنارش آرام خوابیده بود انداخت.دستش را نزدیک بازوی دخترک برد و آرام نوازش کرد.دخترک تکانی خورد و به آرامی چشمانش را باز کرد و چهرهی خواب آلودش به مهیار زل زد و با خنده گفت:
-صبح بخیر کی بیدار شدی؟!
پتو رو کنار زد و پاهایش را از تخت آویزان کرد گفت:
-همین الان!
دخترک نیم خیز شد و خودش را به مهیار نزدیک کرد و دستش را گرفت و با حالتی عشـ*ـوه گرانه گفت:
-مهیار میشه امروز نری ؟
مهیار به سمتش چرخید و گفت:
-نه امروز کلی کار دارم ترانه
دخترک کامل روی تخت نشست.مهیار از روی تخت بلند شد و پیراهنش را از مبل تک نفره که در اتاق خواب بود برداشت و بر تن کرد و زیر چشمی نگاهی به ترانه انداخت که با لب های آویزان شده به او خیره شده بود.برای لحظه ی تصویر ویدا مقابل چشمانش جان گرفت از این که ویدا این چنین در ذهنش بی هوا آمده بود عصبی شد و نگاه عصبی به ترانه انداخت و گفت:
-اون لب های لامصبت درست کن
ترانه یکه ی خورد سابقه نداشت مهیار با او این چنین حرف بزند.با تعجب گفت:
-چرا ؟!
مهیار با حرص آخرین دکمه ی پیراهنش را بست و با لحنی آکنده از حرص گفت:
-از این که لب هات آویزون می کنی بدم میاد فهمیدی؟! هرگز این حرکت نچسب رو انجام نده
کتش را برداشت و از اتاق بیرون زد.ترانه سریع از تخت پایین پرید و خودش را به مهیار رساند و جلوی راه او را سد کرد و سعی کرد مثل همیشه از سیاست های زنانه اش استفاده کند.دستی به لبه ی یعقه ی پیراهن مهیار کشید و تابی به سرگردانش داد که باعث شد موهایش بر روی سرشانه هایش تابی بخورن گفت:
-نمی خوای شروع فصل زمستان مثل هرسال توی عمارت پدرت جشن بگیری؟
مهیار با بی حوصله گی مچ دستش را گرفت و آن را پایین آورد و با لبخند تمسخری گفت:
-ترانه الان وقتش نیست
ترانه با سماجت بیشتری پافشاری کرد گفت:
-پس کی وقتش مهیار؟! می خوام مثل هرسال جشن تو حرف اول بین همه بزنه
مهیار مچ دستش را رها کرد و با پوزخند گفت:
-پس بگو درد تواینه که جلوی دوستات پز بدی
ترانه انتظار نداشت که مهیار دست اورا بخواند با حالت دلخوری تابی به سرگردنش داد و چشمانش را خمـار کرد گفت:
-ازت انتظار نداشتم واقعا که مهیار
مهیار بیشتر از قبل پوزخند روی لبش کش آمد گفت:
-جدی؟! ببین چی میگم ترانه من عروسک تو نیستم که تو بخوای به دوستات پز بدی حالا هم برو کنار من کار دارم
-مهیار؟
جربحث کردن با ترانه جزء یک بهم ریخته گی چیزی برایش نداشت.ترانه را به کناری پرت کرد و در آپارتمان را باز کرد و از آپارتمان بیرون زد.
به سمت ماشینش رفت که آن سمت خیابان پارک شده بود.ریموت ماشین را زد.در ماشین را باز کرد قبل از این که در ماشین بشیند یک کاغد که زیر برف پاکن ماشین قرار داشت توجه اش را جلب کرد.نزدیک شیشه ی ماشین رفت و کاغذ را برداشت.با دیدن نوشته ی روی کاغذ خون در رگ هایش منجمد شد برای لحظه ی
"برای شروع یه بازی آماده هستی جناب مهندس؟!"
سریع سرش را بالا آورد و دو طرف خیابان خلوت را نگاه کرد ولی خبری از کسی نبود.یک بار دیگر متن را خواند! عصبی از این که چه کسی می توانست اورا این چنین بهم بریزد پشت رل نشست و ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال گاز محکم فشرد.و ماشین از جا کنده شد.
با رسیدنش به خانه سریع به سمت خانه دوید.در خانه را باز کرد.بدون هیچ توجه ی به هرمز به سمت اتاق کار دوید.هرمز که درحال مطالعه بود با دیدن آشفته گی مهیار آن هم در روز تعطیلی تعجب کرد.
کتاب را روی کناپه گذاشت و از روی کناپه بلندشد.و به سمت اتاق کار رفت قبل از این که در اتاق را بزند صدای عصبی و بلند و مهیار را از پشت در اتاق شنید
-هرچه زودتر خودتو برسون این جا فهمیدی؟!
هرمز پشیمان از در زدن در اتاق را باز کرد.و در لابه لای در نیمه باز اتاق ایستاد و روبه مهیار که مثل مرغ سرکنده در اتاق قدم برمی داشت گفت:
-چیزی شده پسرم؟
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مهیار به سمت هرمز چرخید.دستانش روی میز کوبید و خودشو را سمت میز کشید و سرش را تکان داد گفت:
    -نمیدونم بابام هرچی که داره میشه داره منو افکارم بهم میریزه
    هرمز یه تای ابروش بالا داد و کامل وارد اتاق شد و در را نیمه باز رها کرد و به سمت مهیار رفت گفت:
    -واضح حرف بزن ببینم داری نگرانم می کنی؟!
    مهیار کمر خم شدش را صاف کرد.و با اخم ظریفی که در پیشانیش خودنمایی می کرد به هرمز زل زد گفت:
    -یکی داره باهام بازی می کنه اولش که یه سری عکس به دستم رسید الانم یه پیغام
    هرمز اخم هایش به شدت در هم کرد و با شک و تردید گفت:
    -کار کی می تونه باشه؟
    مهیار عصبی خندید گفت:
    -نمیدونم بابا منم دنبال اینم ولی هرکی باشه پیداش می کنم و تقاص این کاراش بد پس میده!
    هرمز به فکر فرو رفت...مهیار عصبی به سمت مایع قرمز رنگ که در گوشه ی اتاق روی میز قرار داشت رفت و لیوان را پر کرد.هرمز نگاهش را سمت مهیار گرفت و سرزنش وار گفت:
    -مهیار الان وقت این لعنتی نیست
    مهیار نصفه ی لیوان پایه بلند راسرکشید گفت:
    -لطفا بابا الان وقت نصیحت کردن من نیست
    هرمز با تاسف سری تکان داد و به پسر آشفته اش خیره شد.
    ویدا از پله ها بالا اومد و با دیدن در نیمه باز اتاق کار یواشکی سرکی کشید و با دیدن هرمز ومهیار که روبه روی هم قرار گرفته بودن تعجب کرد.با برگشتن هرمز سمت در اتاق سریع خودش را به نشیمن رساند و روی کناپه نشست.
    با صدای قدم های هرمز سر چرخاند و به او نگاه کرد.مهیار پشت سر هرمز از اتاق بیرون آمد و گفت:
    -بابا لطفا چند روزی قید کار رو بزنید با این حساب من به خودمم شک دارم
    هرمز ایستاد و به سمتش چرخید و قامت پسرش را برانداز کرد دلش برای پسرش ضعف رفت گفت:
    -تاکی مهیار؟! چرا به جای این کارا به پلیس خبر نمیدی؟
    مهیار شانه ی بالا انداخت و از لیوان داخل دستش سر کشید و گفت:
    -نمیدونم بابا به جای این حرفا فعلا به حرفام احترام بذارید
    هرمزی به نشانه ی موافقت سرتکان داد.مهیار نگاهش را چرخاند و به ویدا نگاهی انداخت که با تعجب به او و هرمز زل زده بود.ویدا با نگاه خیره کنندهی مهیار سریع سرچرخاند و به نقطه ی نامعلوم خیره شد.از نگاه خیره کنندهی ویدا حرصش گرفت و لیوان را در دستش فشرد.
    هرمز خسته از اتفاقات اخیر گفت:
    -جشن شب یلدا چی میشه؟
    مهیار سرچرخاند و به پدرش خیره شد گفت:
    -برگزار میشه بابا بهتر از سال های قبل برگزار میشه تعدا مهمان هارا لیست کن و به من بده
    -باشه پسرم می خوام تدارکات امسال رو با کمک ویدا انجام بدم
    مهیار با شنیدن نام ویدا اخمی بین ابروهایش نشاند گفت:
    -چرا ویدا؟! مگه شما نمی تونید خودتون انجام بدید؟
    هرمز لبخندی بر روی لب نشاند گفت:
    -حضور یک زن توی تدارکات جشن خیلی میتونه موثر تر باشه پسرم تو نگران این چیزا نباش برو یکم استراحت کن بابت این موضوع هم نگران نباش چون هرکسی هست خیلی ضعیف تر از این حرفاست
    به بازوی مهیار زد و لبخند روی لبش عمیق تر شد.مهیار به یک نیش خند اتکافا کرد و عقب گرد کرد و به سمت اتاقش رفت.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    هرمز سرچرخاند و به ویدا که به آرامی نشسته بود خیره شد به سمتش رفت و روبه روی اش نشست.ویدا لبخند محوی زد و گفت:
    -حالتون خوبه عمو جون؟!
    هرمزسری تکان داد به آرامی و گفت:
    -اره دخترم میگم تو نمی خوای بری بیرون یکم بگردی؟
    ویدا شانه ی بالا انداخت و لب هایش را کج کرد گفت:
    -نمیدونم دلم می خواد برم بیرون ولی کسی نیست
    -مریم رفت دزفول اگر بود حتما وادارت می کرد بری بیرون
    هرمزنگاه خیرهی به ویدا انداخت انگار چیزی یادش اومده باشه سریع در مبل جابه جاشد گفت:
    -اصلا چطوره تو و مهیار باهم برید شرکت دوستم و راجب تدارکات مهمونی برنامه ریزی کنید این طوری می تونید خرید هم کنید
    ویدا با شنیدن نام مهیار احساس کرد قلبش از تپش افتاده است نمی توانست پلک بزند مات مبهوت به هرمز خیره شده بود.لب باز کرد که مخالفت کند که سریع هرمز بلند شد و به قصد صحبت با مهیار اورا تنها گذاشت.ویدا سرچرخاند و به رفتن هرمز خیره شد.
    نفس حبس شده اش را آزاد کرد.از یک طرف دلش می خواست مهیار را نسبت به خود نرم کند و از یه طرفی دیگر نمی توانست چهرهی عبوس و اخموی مهیار را تحمل کند.کلافه گی بدطور اورا آزار می داد.سریع بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت لیلا در حال آماده کردن ناهار بود و حواسش به ویدا که در چهار چوب در آشپزخانه ایستاده بود نبود.با لحنی آرام و نرم اورا صدا کرد.لیلاسریع به سمتش چرخید و دستش را با پیش بند لباس کارش پاک کرد و لبخندی به چهرهی آشفته ی ویدا زد گفت:
    -جانم خانوم ؟
    -میشه یه قهوه برام درست کنید و بیارید داخل حیاط؟
    لیلا مطعیانه سری تکان داد گفت:
    -بله حتما
    ویدا لبخندی زد و به سمت حیاط رفت.روی صندلی های سفید رنگ که کنار استخر بود نشست.خنک بودن آب که باد به گونه های پراز التهابش می وزید صورتش را نوازش کرد.مشغول بازی با موبایلش بود.حوصله اش سرمی رفت هرکاری می کرد نمی توانست خودش را سرگرم کند.
    باقرار گرفتن سینی نقره ی رنگ روی میز سرش را بالا گرفت و به ستاره نگاهی انداخت.درحالی که اخم کرده بود فنجان قهوه را روی میز گذاشت و بدون حرفی عقب گرد کرد ویدا سریع صداش کرد گفت:
    -ستاره
    ستاره باتمام حرصی که از وجود ویدا در این خانه می خورد به سمتش برگشت و لبخند دندان نمایی که بیشتر به لبخندی تمسخر آمیز بود زد گفت:
    -بله؟
    ویدا نگاهی به سرتاپایش انداخت.لباس های چسبان ستاره برایش تعجب آور بود.چرا تا حالا مهیار به او گیر نداده نتوانست فکر در ذهنش را به زبان نیاورد گفت:
    -با حساسیتی که مهیار داره چطور بهت اجازه میده که اینطور بگردی ؟
    ستاره شعله های آتش حسادتش در دلش شعله ور تر شد و پوزخندی بر روی لب نشاند گفت:
    -چون که مهیار این چنین لباس های رو دوستداره
    ویدا یه تای ابروش بالا داد و پوزخندی زد و از روی صندلی بلند شد و به سمت ستاره رفت.موهای باز شده اش را پشت گوش انداخت و سری تکان داد گفت:
    -اره خب مهیار بهت این اجازه رو میده چون که تو بازیچه ی دست اونی یعنی بیشتر وسیله ی خوش گذرونی اونی
    ستاره از زهر کلام ویدا آتیش گرفت.از عصبانیت زیاد سفیدی چشمانش به قرمزی زد.از بین دندان هایش غرید گفت:
    -چه طور به خودت اجازه میدی به من توهین کنی
    ویدا خودش را به عقب کشید و با همان آرامش درونی اش با تمسخر گفت:
    -توهین؟ نه عزیزم این توهین نبود من چیزی که لایقش بودی رو گفتم
    ستاره با لحنی حرصی گفت:
    -این حرفتو بی جواب نمیذارم
    -نکنه باز می خوای منو از پله ها بندازی پایین؟
    ستاره جاخورد.فکرش راهم نمی کرد ویدا از کاری که اوکرده بود باخبرشود؟! چشمانش درحال دودو کردن بودن.ویدا بیشتر از قبل اورا با حرفایش سوزاند گفت:
    -چیه؟! فکر کردی منم مثل عمو گول ظاهرمظلومت میخورم؟! به خاطر این کارت تنبیه ی سختی در انتظارت حالا هم ازجلوی چشمم گمشو
    ستاره سینی داخل دستش را به قفسه ی سـ*ـینه اش چسباند.از لحن جدی و کوبندهی ویدا که اورا تهدید کرده بود ترسید و سریع عقب گرد کرد و با قدم های بلندش به سمت خانه دوید.ویدا سر چرخاند و با دیدن مهیار که در ایوان خانه بود و به او نگاه می کرد جاخورد.مهیار درحالی که پوزخند می زد شروع به دست زدن کرد.و ازپله ها آرام پایین آمد و خودش را به ویدا رساند.یک قدم درمیان ویدا و مهیار فاصله داشت تا ویدا در آغـ*ـوش مهیار قرار بگیرد.
    درحالی که با نگاهش سرتاپایش را برانداز می کرد گفت:
    -می ببینم پشت اون چهرهی مظلومت زبون تند و تیزی داری
    درمقابل مهیار تمام جمله هایش را از یاد می برد.بدون هیچ گونه پلک زدنی نگاهش را در صورت زیبای مهیار می چرخاند.سیاهی چشمانش همانند یک آسمان تاریک در دل یک کوهستان بود.دلش با ریتم ناهماهنگی می نواخت.نفس های مهیار از این فاصله کم گونه های سفید رنگش را نوازش می کرد.بوی عطر سرد مهیار باعث حبس شدن نفس اش شد.مهیار سرش را درصورت ویدا خم کرد گفت:
    -تا دودقیقه ی پیش خوب داشتی تز می دادی چی شد زبونت موش خورد دختر عمو؟
    ویدا سرش بالا آورد و نوک بینی ویدا به بینی مهیار خیره شد.چتری موهایش داخل صورتش ریخت بوی خوش گل های بهاری برای لحظه ی مهیار را ازخود بی خود کرد.صدای آرام و ظریف ویدا برایش خوش آهنگ ترین صدا شد ویدا آرام نجوا کرد گفت:
    -نه زبونم سرجاش موش غلط می کنه زبون منو بخوره
    چنان جمله ی آخرش را زیبا گفت که مهیار سرش را عقب کشید و به چهرهی زیبای ویدا خیره شد.هنوزم جمله ی آخر ویدا درگوشش نجوا می شد نتوانست تحمل کند و باصدای بلند زد زیر خنده قهقه های بلندش سکوت مرگبار حیاط را شکسته بود.دستانش را در جیب های شلوارش فرو برد.سری به طرفین تکان داد و درمیان قهقه های بلندش که درحال آرام گرفتن بودن گفت:
    -نمی دونستم این قدر هم بامزه هستی دختر عمو
    شنیدن این جمله از زبان مهیار اخمو و مغرور برایش از یک دوست داشتن هم بیشتر ارزش داشت.احساساتش روانه ی چشمانش شد و اشک شوق به خاطر شنیدن صدای خندهی زیبای مهیار در چشمانش درخشید.مهیار بی توجه به نگاه پر از درخشش دختر که برای هرلحظه نگاهش جان می داد عقب گرد کرد و قبل از این که ویدا را با احساسات تازه اش که گریبان شده بود تنها بذارد بدان آنکه به سمتش برگرد با صدای آرامی که ویدا با آن حیات دوباره می گرفت گفت:
    -اصلا دلم نمی خواست باهات هم کلام بشم ولی به خاطر بابا مجبورم فردا ساعت نه نیم صبح منتظرتم که بریم برای کارای جشن تدارکات ببینیم یک دقیقه دیرکنی من رفتم
    ویدا با شنیدن این خبر خوب احساس کرد برروی بال های سرنوشت خوشبختی درحال پرواز کردن در میان آسمانی ابی رنگ هست.مهیار ویدا را با یک دنیا عشق که در وجود او شعله ور کرده بود تنها گذاشت.ازخوشحالی زیاد نتوانست آن اشک های که از سرشوق روانه ی چشمانش شده بود نگه دارد و آرام قطرهی بر روی گونه اش چکید.
    لیلا آرام برای افراد حاضر در سالن غذا خوری سوپ جو در ظرف هایشان می ریخت.هرمز در حالی که سوپ جو رو مزه مزه می کرد مخاطبش را ویدا قرار داد گفت:
    -ویدا جان برات یه کارت بانکی تهیه کردم فردا برو بازار و برای جشن خودتو اماده کن
    ویدا با شنیدن خرید ذوق زده شده و نتوانست خودش را کنترل کند و با یه ذوق زده گی خاصی گفت:
    -وای مرسی عمو جون نمی دونید من چه قدر نیاز به یه خرید داشتم
    هرمز سر بلند کرد و به ویدای خجالتی و کم حرف خندید گفت:
    -بابات گفته بود عشق خرید داری ولی نه تا این حد
    ویدا مسـ*ـتانه خندید گفت:
    -عشق من به بازار و خرید به حدی زیاده که نمی تونم خودم کنترل کنم سفر آخری که به انتالیا رفتم همه ی بازار تقریبا خریدم
    هرمز با لودگی گفت:
    -پس تو پرویز ورشکسته کردی؟
    ویدا با یادآوری بحران ورشکسته گی پدرش خنده اش از روی لب های زیبای صورتی رنگش که آن را با رنگی قرمز رنگ پوشانده بود محو شد.و قاشق را در ظرف سوپ خوری رها کرد و باصدای آرامی که ریشه های از بغض در آن مخلوط شده بود گفت:
    -کاش باعثش من بودم ولی بابا به خاطر اعتمادش به شریک کاریش تموم دارای مارا نابود کرد
    هرمز که از گرفته گی ویدا ناراحت شد با لحنی ناراحت کننده گفت:
    -توی زندگی یه سری امتحان هست که باید آدم پس بده دخترم توام الان وقته پس دادن امتحانات
    ویدا نتوانست تحمل کند و بی صدا و آرام اجازه داد اشک هایش روی گونه اش سرازیر شوند.
    مهیار زیر چشمی تمام حواسش پی ویدا بود.برعکس پدرش که دلش برای این دختر می سوخت و حاضر بود تمام زندگیش را فدای دختر برادرش کند اصلا دلش به حال ویدا نمی سوخت.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مهیار درحالی که حرص می خورد.لیوان آب را یک نفس سرکشید.با یک نگاه پر از حرص که ریشه های از نفرت داشت از بالای چشم به ویدا نگاه کرد.لیوان خالی از آب را محکم روی میز کوبید.هرمز درحالی که مهیار را چب چب نگاه می کرد.نگاهش به سمت انگشتان کشیدهی مهیار که دور لیوان حلقه شده بودن خیره کرد.
    با چنگالش تکه ی از مرغ سوخاری شده را در دهانش گذاشت.درحالی که به آرامی لقمه ی داخل دهانش را می جوید.آن را قورت داد و با کنجکاوی رفتارهای مهیار را زیر نظر داشت.
    بعد از صرف شام هرکس به اتاقش پناه برد.
    باصدای موبایلش باعجله در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد.با دیدن اسمی که روی صفحه ی کوچک لمسی گوشی بهش دهان کجی می کرد نفس در سـ*ـینه اش حبس شد.بعد از آن همه نامردی را که در حقش تمام کرده بود حالا به چه رویی با او تماس می گرفت؟
    باتمام حرصی که در وجودش بود تماس را رد داد.و موبایلش را خاموش کرد.روی تخت نشست.با حرص پوست لبش را می کند.صدای از دورنش احساساتش را سرکوب کرد
    -کافیه ویدا اون دیگه رفته تو نباید بهم بریزی
    برای این که بتواند بر روی اعصاب خود مسلط باشد پشت سرهم چند نفس عمیق کشید.قلب پر از تلاطمش آرام گرفت.به سمت کمد لباس هایش رفت لباس خواب قرمز رنگش را که از جنس ابریشم بود و کوتاهی اش تا روی زانو بود.بر تن کرد.بند های باریک لباس خواب برهنه گی بدن اورا به نمایش گذاشت.به سمت میز آرایش رفت و آرام ماسکی را که هر روز بر صورتش می زد تا از خسته گی های روزمره اش کسی متوجه نشود با پد بهداشتی آرام آن را پاک کرد.
    درحالی که از برنامه ی فردا کلافه بود.با قدم های کلافه اش اتاق را متر می کرد.نمی توانست ویدا را تحمل کند.
    هرمز مثل همیشه با نقطه ضعف مهیار راه مخالفت را برای فردا بر روی او بسته بود.باید با ویدا حرف می زد تا فردا خودش به تنهایی به بازار برود.
    او مردی نبود که ساعت ها در بازار بگردد و خرید کند و در کافه ی از شهر بنشیند و بدون هیچ دغدغه ی قهوه اش را میل کند.
    معطل نکرد از اتاق بیرون زد.بدون در زدن در اتاق ویدا را باز کرد.چشم چرخاند و ویدا را کنار میز آرایش یافت.لب باز کرد که حرفی بزند.که رنگ قرمز جیغ لباس خواب اورا مات خودش کرد.رنگ قرمز لباس خواب با سفیدی دستان ویدا تضاد زیبای را ایجاد کرده بود.موهای بلندش را باز گذاشته بود. موهای حالت دارش براقی خاصی داشتن برای لحظه ی احساسات مردانه اش درحال برانگیختن بودن که باصدای جیغ خفیف ویدا سریع به خود آمد و بدان ان که در را ببند به سمت اتاقش دوید و محکم در اتاقش را بهم کوبید.
    کلافه از تصویری که دیده بود چنگی میان موهای خوش حالتش کشید.هنوزم نتوانسته بود فکرش را منحرف کند.
    جزء ترانه هیچ دختری را به حریم تخت خوابش راه نداده بود.حال با دیدن ویدا فکرش بدطور بهم ریخته بود.سعی کرد خودش را مشغول کاری کند ولی نمی شد فکر ویدا لحظه ی اورا رها نمی کرد.به سمت لپ تاپش رفت.مثل همیشه مشغول کارهای شرکتش شد ولی با جان گرفتن تصویر ویدا با آن لباس خواب کوتاه افکارش بدطور بهم ریخته بود.
    با عصبانیتی که در وجودش شعله ور شد.لپ تاپ را باعصبانیت بست.
    تکیه اش را به صندلی اش داد و دستش را زیر چانه اش گذاشت و به آخرین عکس خودش و مادرش که روی میزش بود خیره شد.
    درحالی که آماده شده بود.بانگرانی به در بسته ی اتاقش نیم نگاهی انداخت.
    بابت اتفاق دیشب از روبه رو شدن با مهیار خجالت می کشید.چند ضربه کوتاه و آرام به در اتاقش خورد.
    نفسی کشید و به آرامی لب زد گفت:
    -بله؟
    در اتاق باز شد.لیلا مثل همیشه آرام وارد اتاق شد درحالی که لبخند ملایمی بر روی لب داشت گفت:
    -ویدا خانوم آقا هرمز گفتن صداتون کنم برای صبحانه
    ویدا سری تکان داد گفت:
    -باشه مرسی الان میام
    لیلا از اتاق بیرون رفت.ویدا به سمت آینه رفت و شالش را روی سرش مرتب کرد و رژلب قرمز رنگش را تمدید کرد.وسایلش را برداشت و از اتاق بیرون زد.
    هرمز در حال خوردن صبحانه بود.مهیار طبق عادت همیشه گی اش درحال خواندن صفحه ی حوادث بود.درحالی که از قهوهی تلخ اش سرمی کشید پوزخندی زدو فنجان قهوه را روی میز گذاشت و مخاطبش را هرمز قرار داد گفت:
    -بازم یه طرح قدیمی و یه رنگ قدیمی ارائه دادن
    روزنامه را تا زد و آن را کنار گذاشت.و نگاهش را سمت هرمز گرفت.هرمز باخونسردی درونی اش که همیشه آن را حفظ می کرد گفت:
    -اونا قصد دارن تورو از میدون به در کنن
    مهیار با انگشتش چند ضربه به سرش زد و گفت:
    -اینو چی اینو می تونن از میدون به در کنن؟
    هرمز به داشتن هوش بالای پسرش می بالید گفت:
    -سعی کن همیشه با فکرهای اساسی رقیب هات از میدون به در کنی
    -فعلا که همه ی رقیب های کاری من دنبال نقطه ضعف از من هستن ولی نمی دونن مهیار رستگار هیچ نقطه ضعفی ندارد
    باصدای ویدا مهیار نگاهش را سمتش گرفت.نگاهی به سرتاپایش انداخت.مانتوی مشکی رنگ همراه با شال سفید و شلوار سفید بر تن داشت.مهیار یه تای ابروش بالا داد و نگاه نافذش را از عمد به نگاه خجالت زدهی ویدا دوخت.هرمز به سمت ویدا چرخید و با مهربانی گفت:
    -صبح بخیر دخترم بیا بشین صبحانه ات بخور که کلی امروز تو و مهیار کار دارید
    ویدا آرام به سمت صندلی که کنار صندلی هرمز بود رفت و آن را عقب کشید و نشست.هرمز برای ویدا چایی ریخت بوی خوش عطر چایی حس بویایی ویدا را نوازش کرد.به آرامی لب زد گفت:
    -مرسی عمو جون
    هرمز لبخندی درجواب او زد.و نگاهش را سمت پسرش گرفت که با نگاه عمیقی به ویدا خیره شده بود.
    هیچ وقت مهیار را ندیده بود که این چنین به دختری زل بزند.برای لحظه ی ترسی بر تمام تنش نشست.
    هرمز ،مهیار را خوب می شناخت با آن همه غرور و مقرارت زندگیش بازهم شیطنت های داشت که گاهی هرمز را می ترساند.همیشه منتظر این بود که مهیار دسته گل به آب بدهد.پدر بود دیگر برای تک فرزندش نگران بود ولی حالا پدر ویدا هم بود در مقابل ویدا مسئول بود به هیچ کس اجازه نمی داد ویدا را اذیت کند حتی اگر آن شخص پسر خودش باشد.
    مهیار سکوت را شکست و سر به سمت هرمز چرخاند گفت:
    -می خوام یه مهندس جدید استخدام کنم تازه از آمریکا اومده طرح های خیلی خوبی برای ماشین سازی داره
    هرمز از افکارش دست کشید و به سختی لبخندی زد گفت:
    -کار خوبی می کنی حالا اسمش کیه؟
    مهیار نفس عمیقی کشید و زیر چشمی نگاهی به ویدا انداخت.گفت:
    -مهندس بهرام شریفی
    باصدای آخ گفتن ویدا هرمز با ترس سرچرخاند سمتش با نگرانی گفت:
    -چی شد دخترم؟
    ویدا درحالی که سعی می کرد بغض اش را کنترل کند به سختی لب زد گفت:
    -چیزی نیست عمو چایی ریخت رو دستم
    هرمز سریع بلند شد و به سمتش رفت دستش را گرفت.نگاهی به دستش انداخت.دستش قرمز شده بود.با نگرانی گفت:
    -میسوزه؟
    ویدا خیلی خودش را کنترل می کرد که نزند زیر گریه! آن چیزی که می سوخت دلش بود نه دستش سرش را تکان دادگفت:
    -نه عمو چایی اون قدرهم داغ نبود
    هرمز نفسی از روی آسودگی کشید و روی صندلی اش نشست.مهیار مچ دستش را بالا آورد و نگاهی به ساعتش انداخت.وقت را همیشه طلا می دانست حتی یک دقیقه اش را هم به حدر نمی داد.
    بدان آنکه مستقیما به ویدا نگاه کند خیلی سرد گفت:
    -پاشو بریم
    ویدا به آرامی بلند شد. کیف و موبایلش را برداشت و به سمت هرمز چرخید گفت:
    -عمو فعلا با اجازه
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    نفس عمیقی کشید.هیجان و استرس یک جا به او حمله ور شده بود.از خانه بیرون زد.
    راننده کنارماشین بنز مشکی رنگ مهیار ایستاده بود.
    آرام به سمت ماشین قدم برداشت.وزش باد ملایم همانند نوازش گونه های پر از التهاب ویدا را نوازش می کرد.سردی هوا و سوز سرما گونه های برجسته اش را می سوزانند.
    راننده در جلو راباز کرد و به حالت احترام سری برای ویدا خم کرد.ویدا درجواب راننده لبخند ملایمی بر روی لب نشاند و روی صندلی کنار مهیار که پشت رل قرار داشت.نشست.
    بانشستن ویدا در ماشین موجی از گرما و عطری خوشبو مشامش را نوازش کرد.
    برای لحظه ی کوتاه چشمانش را بست.نفس هایش در نفس های آرام مهیار در آن فضای ماشین گره خورد.ضربان قلبش بالا گرفت.نمی توانست آن همه هیجان و اضطراب را که درکنار مهیار داشت کنترل کند.
    دلش می خواست دستان مهیار برای لحظه ی اورا اسیر آغـ*ـوش گرمش کند ولی افسوس که فقط یک رویا بود.آهی کشید که از دید مهیار مخفی نماند.از گوشه ی چشمم نگاهی به ویدا انداخت.که با نگاهی غمگین آلود به روبه رو خیره شده بود.و لب هایش را طبق عادت همیشه گی اش آویزان کرده بود.برای لحظه ی در دلش خندید سرتق بودن ویدا اورا می خنداند همانند بچه ها می شدبا آن لب های آویزان شده.
    نتوانست زهرکلامش را کنترل کند و با کنایه گفت:
    -آه کشیدنت به چیه؟! همه آرزوشون من کنارشون راه برم
    ویدا سریع سرش را به سمت مهیار چرخاند.با چشمان گردشده اش به مهیار زل زد.مهیار با همان اخم پرجذبه اش که آدم را از کردهی خود پشیمان می کرد.ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
    هنوز نتوانسته بود حرف مهیار را هضم کند همان طور به او زل زده بود.مهیار کلافه از نگاه خیره کننده ویدا به خودش عصبی شد و غرید گفت:
    -میشه نگاهت از من بگیری؟! اصلا خوشم نمیاد دختری به این وقاحت تمام به من زل بزنه
    ویدا دلش برای مهیار لرزید.دلش می خواست به او بگوید:
    -مهیار من درتمام روز انتظار می کشم که فقط نگاهم به نگاهت گره بخوره حالا ازمن می خوای بعد این همه انتظار نگاهم ازتو بگیرم؟
    مهیار مثل همیشه عصبی شد.و پایش را روی پدال گاز فشرد.و بی هواروی ترمز زد.ویدا به خاطر نبستن کمربند ایمنی تعادلش را از دست داد و به سمت دابشورت خم شد که دستی حمایت گر دور کمرش همانند نیلوفرهای وحشی پیچ خورد.
    نفس های گرم مهیار گونه هایش را نوازش کرد.آرام سرش را بالا آورد.فاصله ها ازبین رفته بودند.نگاه پراز عشق ویدا و نگاه خونسرد مهیار که ریشه های از عصبانیت داشت در هم گره خورد.
    نفس های ویدا به شمارش افتاده بودن ونفس های ویدا صورت سرد و بی روح مهیار را نوازش کرد.عطر شیرینی مشام مهیار را نوازش کرد.
    نگاه ویدا بر روی صورت مهیار می چرخید.مهیار سریع به خودش امد و ویدا رها کرد و درحالی که از دست خودش عصبی شده بود با سرزنش و باصدای بلندش گفت:
    -اون کمربند کوفتی رو ببند که خودتو به کشتن ندی
    ویدا به خاطر لحن عصبی مهیار بغضی گلویش را چنگ زد.ونگاهش را با روبه رو گرفت.مهیار که از سکوت ویدا عصبی شده بود به سمتش خم شد و با دریک حرکت کمربند اورا بست.و مچ دست ویدا را گرفت.و اورا به سمت خود برگرداند و با اخم غلیظی به او نگاه کرد گفت:
    -من بابا نیستم که نازتو بکشم پس سعی کن نازهای بچه گانه ات برای کسی خرج کنی که خریدار باشه نه من که از به حد مرگ ازت متنفرم
    کلام مهیار آتیشی بر دل ویدا روشن کرد که هیچکس نمی توانست آن را خاموش کند.نتوانست تحمل کند.و گفت:
    -من نیازی نمی ببینم برای تو نازکنم مهیار خان
    مهیار پوزخندی زد و مچ دست ویدا را باخشونت رها کرد.و ماشین را به حرکت در آورد.
    میان آن همه شلوغی و ترافیک بلاخره به مرکز خریدی که مهیار همیشه از آن خرید می کرد ماشین را متوقف کرد.ویدا که دنبال یک راه فرار بود برای آن فضای سنگین ک نفس گیر سریع در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
    هوا را با تمام وجود وارد ریه هایش کرد.با صدای ریموت ماشین چرخید و به مهیار نگاهی انداخت که ماشین را دور زد و به سمت اومد.مهیار جلوتر او قدم برداشت.
    سریع خودش را به مهیار رساند و آرام شانه به شانه ی مهیار قدم برداشت.مهیار زیر چشمی نگاهی به ویدا انداخت و متوجه ی گرفته گی حالات او شد.برایش مهم نبود به نظر او هر اشتباهی یک عکس العملی هم داشت.
    وارد مرکز خرید شدن.از پله های برقی بالا رفتن.
    مغازه ها را یکی یکی نگاه می کردن.مهیار برای اولین بار خودش را صبور خواند تا امانت پدرش را بیشتر از این نرنجاند.
    شلوغی مرکز خرید.در شروع فصل زمستان همه را به تکاپوی خریدن لباس های گرم زمستانه انداخته بود.
    ترانه درحالی که با نوشین دخترخاله اش ویترین های مغازه را با وسواسی خاص نگاه می کرد با خوشحالی گفت:
    -نوشین می خوام امسال تک باشم می خوام مثل یه ستاره کنار مهیار بدرخشم
    نوشین باخنده گفت:
    -که چی بشه؟! که رقیب هات کناربزنی؟
    ترانه بلند خندید و سری تکان داد.برای لحظه ی سرچرخاند.و بادیدن مهیار نفس درسینه اش حبس شد.بدان انکه نگاه از مهیار بردارد با ذوق زدگی گفت:
    -نوشین نگاه کن مهیاره
    نوشین نگاهش را چرخاند و بادیدن مهیار تعجب کرد.ترانه قدمی به سمت مهیار برداشت که دستی دور بازوی مهیار حلقه شد.و پاهای ترانه بر روی زمین چسبید و قدرت راه رفتن را از او گرفت.
    ویدا با دیدن آن لباس قرمز نتوانست احساساتش را کنترل کند و برای ان که مهیار متوجه ی انتخابش کند دستش را بی هوا در بازوی مهیار حلقه کرد گفت:
    -مهیار این لباس چطوره؟!
    مهیار تمام حواسش پی دستان ظریف ویدا بود که به قشنگی دور بازویش گره خورده بود.ویدا که جوابی ازجانب مهیار نشنید سرش را سمتش چرخاند.و با خیره بودن نگاه مهیار بر روی انگشتان گره خورده اش دور بازویش تعجب کرد.با یادآوری جمله ی مهیار که به او گفته بود از او متنفر است سریع دستش را پس کشید.مهیار به خودش آمد.ونگاهش را سمت لباس گرفت.با دیدن آن لباس بلند که ماکسی بود تمام برهنه گی سرشانه های شخص را به نمایش می گذاشت اخم غلیظی کرد گفت:
    -بابا از این طور لباس ها خوشش نمیاد سعی کن یه انتخاب درست داشته باشی
    ویدا که از حرص در پوست خودش نمی گنجید پایش را روی زمین کوبید و همانند بچه های بهانه گیرگفت:
    -ولی من همینو می خوام مگه چه اشکالی داره؟!
    مهیار تند نگاهش کرد و باهمان عصبانیت ذاتیش که سعی در کنترل کردن آن داشت گفت:
    -این قدر با من کلکل نکن! می خوای نگاه های حریص این جماعت از دیدن بدنت لـ*ـذت ببرن؟! ببینم بابات اصلا بهت یاد داده که دختر باید در هرشرایطی باید حیا داشته باشه؟! و حجابش رو رعایت کنه؟!
    ویدا با چشمان از حدقه بیرون زده اش به مهیار زل زده بود.نام پدرش بغض سنگینی را بر روی دلش نشاند.مهیار سکوت ویدا را غنیمت دانست و با پوزخند ادامه دادگفت:
    -هرچند با این تیپ اوضاعی که تو داری مشخصه که بابات یه ذره هم غیرت توی وجودش نداشته که این طور دخترش...
    با نشستن دست ویدا بر روی گونه ی مهیار آن هم با ضربه ی محکم مهیار باقی حرفش را نیمه تمام گذاشت
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    از شدت عصبانیت می لرزید.انگشت اشاره اش را تهدید وارونه در مقابل مهیار تکان داد.صدای بغض دارش آنقدر می لرزید که اشکانش را روانه ی صورتش کرد باصدای بغض دارش لب زد و گفت:
    -بار آخرت باشه پدر منو بی غیرت خطاب می کنی پدر من هرچی بود ولی بی غیرت نبود تعصب بی خودی نداشت مثل تو و امثال تو متاسفم برای عمو که پسرش تویی
    کیفش را محکم بر بازوی مهیار کوبید و از کنارش باقدم های بلند گذشت.
    مهیار پشیمان از حرفی که زده بود.زیر چشمی نگاهی به دور ورش انداخت.خوشبختانه کسی متوجه ی دعوای او و ویدا نشده بود.نگاهش را بالا آورد و نفسی از روی کلافه گی کشید.
    نگاهی به ویترین انداخت.واقعا لباس بی نظیری بود.ولی نه برای ویدا او باید می فهمید که مهیار هرکسی نیست.سیلی که خورده بود بدطور بر روی دلش سنگینی می کرد.
    باقدم های بلند مرکز خرید را ترک کرد.
    باران نم نم می بارید گویا آسمان بدطور دلش به حال ویدا می سوخت.درحالی که پیاده روهای این شهرا را باقدم های بی رمق و کم جانش متر می کرد بی صدا اشک می ریخت.دلش برای خودش سوخت.در زندگی چه زخم زبان های که نشنیده بود.خانوادهی مادریش همیشه پدرش را بی غیرت خطاب می کردن برای آنکه نتوانسته بود زن زندگیش را نگه دارد حالا بعد از گذشت چندی که مهیار آن خاطرات تلخ وعذاب آور را برای ویدا تداعی کرده بود.
    آن قدر راه رفته بود که دیگر پاهایش توان ادامه دادن را نداشتن.به دیوار تکیه داد.سرش را برای لحظه ی به دیوار تکیه داد.نمی دانست کجاست فقط می دانست نیاز دارد تنها باشد تا نفس بکشد و برای این سرنوشت تلخش اشک بریزد.
    رهگزرها با کنجکاوی از کنار ویدا می گذشتند و ویدا غرق در افکارش بود.چشم به آسمان ابری دوخته بود.و غرق افکارش شده بود.اشک هایش آرام از گوشه ی چشمش سر می خوردند و بر روی گونه های سفید رنگش که از سرمای زیاد قرمز شده بودند می نشستن.
    هرمز کلافه از دیرکردن مهیار و ویدا برای هزارمین بار تلفن همراه مهیار را گرفت ولی بازم در دسترس نبود.ویداهم که جواب نمی داد.مستخدم را صدا زد.لیلا خانوم مطعیانه نگاهی به هرمز کرد و با همان لحن مودبانه اش گفت:
    -بله آقا؟
    هرمز درحالی که از نگرانی کلافه شده بود گفت:
    -برو محمد صدا بزن
    لیلا چشمی گفت و رفت.هرمز با قدم های کلافه اش نشیمن را متر می کرد.قدم زدن باعث می شد کلافه گی کم تری به او دست بدهد.محمد وارد نشیمن شد و به سمت هرمز رفت گفت:
    -بامن امری داشتید آقا هرمز؟
    هرمز برای لحظه ی شادمان ازحضور محمد شد و به سمتش امد و باهمان لحن نگرانش گفت:
    -ویدا و مهیار دیر کردن مهیار که گوشیش در دسترس نیست ویدا هم که جواب نمیده برو یه گشتی بزن این دور اطراف ببین می تونی خبری بگیری
    محمد سری خم کرد گفت:
    -چشم آقا
    محمد عقب گرد و از نشیمن بیرون زد.
    نیم ساعتی بود که خیابان های تهران را باماشین می گشت آن هم به قصد پیدا کردن ویدا و مهیار برایش جای خنده داشت که چرا هرمز با وجود بزرگ بودن مهیار و ویدا بازم نگران بود؟! مگربچه بودند؟ خسته از رانندگی کردن در آن ترافیک سنگین قصد برگشت خانه را کرد.که برای لحظه چشمش به پیاده رو افتاد با دیدن ویدا که در پیاده رو نشسته بود ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد.بدان ان که به تابلوی پارک ممنوع توجه کند سریع از ماشین پیاده شد و خود را به ویدا رساند.
    ویدا باصورتی رنگ پریده و لب های که به کبودی می زد به نقطه ی نامعلوم خیره شده بود.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    محمد صدایش کرد.صدای محمد را نمی شنوید.
    محمد دلش را به دریا زد.زیر بازویش را گرفت.و به سختی اورا بلند کرد.و درمقابل چشمان متعجب مردم این شهر اورا سوارماشین کرد.باعجله سوار ماشین شد و ماشین را به حرکت درآورد.
    بانگرانی دست سرد ویدا را میان دستش گرفت.لرزی نامحسوس قلبش را نوازش کرد.با نگرانی گفت:
    -ویدا خانوم حالتون خوبه؟
    آنقدر بغض هایش سنگین شده بودن که بر روی دلش سنگینی می کردن و توان حرف زدن را از او گرفته بودن.
    بعد ازمدت ها یتیم بودن و بی پدر بودن را تجربه کرد.چه قدر آغـ*ـوش پدرش را کم داشت اگر پدرش بود هرگز اجازه نمی داد کسی به او بی احترامی کند.
    مهیار امروز قلبی را شکسته بود که در لحظه ی دیدار اول آن را تسخیر غرورش کرده بود.
    محمد نگران و آشفته از حال ویدا به سمت خلوت ترین نقطه ی شهر رفت.نمی خواست ویدا را با آن حال خرابش نزد هرمز ببرد.
    به سمت بام تهران رفتن.ماشین را متوقف کرد.قطره های باران که باشدت بر سقف ماشین ضربه می زدند.سکوت فضای کوچک ماشین را شکسته بود.
    محمد به نیم رخ ویدا زل زد.دلش برای آن گوهرهای که از گوشه ی چشم ویدا بر روی گونه اش می چکید لرزید.
    نمی خواست اورا به حال خودش رها کرد به آرامی گفت:
    -ویدا خانوم
    نمی دانست چگونه بغض هایش را رها کند و از آن همه بغض سنگین خلاص شود.برای لحظه ی چرخید و خودرا در آغـ*ـوش محمد انداخت.
    محمد ازحرکت ویدا غافلگیر شد.نمی دانست چه کند؟! آرام دستانش را بالا آورد و دور او حلقه کرد.
    از آن همه نزدیکی ویدا به خودش احساس خوبی به او دست داد.بوی عطر ویدا مشمامش را لمس می کرد.ویدا از ته دل زجه می زد.
    نمی دانست کدام را باید آرام کند خودش را یا ویدا را ...
    به آرامی کمر ویدا را نوازش می کرد و سعی کرد به آرامی اورا آرام کند.
    -آروم باش ویدا بگو چی شده؟!
    لحن بیانش صمیمی شد ولی دست خودش نبود فقط می خواست دختری را آرام کند که با حضورش در زندگیش خواب شب هایش را ربوده بود.
    ویدا درمیان گریه هایش و زجه های بلندش باصدای لرزانش گفت:
    -مهیار امروز به پدرم توهین کرد
    محمد اخم هایش را به شدت در هم فرو کرد.باید فکرش را هم می کرد تنها کسی که می تواند این گونه ویدا را بهم بریزد کسی نبود جزء مهیار سنگ دل ..سعی کرد با همان لحن آرامش که به سختی کنترل می کرد خشمی درونش صورت نگیرد گفت:
    -مهیار به شخصیت خودش درواقع توهین کرده نه بابات! خانوادهی آدم شخصیت هرآدم وقتی به خانواده ات توهین کنی یعنی شخصیت خودتو ازبین بردی پس این وسط کسی که مورد توهین قرار گرفته مهیار بوده نه پدرت
    ویدا سرش را از روی سـ*ـینه ی پهن و عضله ی محمد برداشت و با سر آستین مانتویش همانند بچه های کوچک اشک هایش را پاک کرد.محمد برای لحظه ی لبخند تبسمی بر روی لب هایش نشاند.ویدا از آن دسته دخترا بود که گاهی فراموش می کرد باید مثل یک دختر باوقار رفتار کند.برایش مهم نبود محمد درنزدیکی او هست.با بیخیالی تمام اشک هایش را پاک کرد.
    و دماغش را بالا کشید.محمد نتوانست تحمل کند و دلش برای آن صحنه ی زیبا که ویدا را همانند بچه های دوساله ساخته بود ضعف رفت و باصدای بلند قهقه زد.ویدا چشمانش را از تعجب زیاد گرد کرد.
    بعد ازخنده های بلندش با همان لبخندی که آثار خنده های بلندش بود به ویدا زل زد گفت:
    -میدونستی شبیه بچه ها شدی؟
    ویدا با بی خیالی شانه ی بالا انداخت گفت:
    -مهم نیست!
    محمد درعمق چشمان ویدا زل زد.نمی توانست نگاهش را از آن دو چشم زیبا بردارد.
    ویدا که تازه متوجه ی حرکت ناشایستش شده بود با شرمندگی و خجالت زده.نگاهش را پایین گرفت و گفت:
    -بابت اون حرکت چند لحظه پیشم معذرت می خوام فراموش کرده بودم که کجام و دارم چه کار زشت و ناپسندی رو انجام میدم
    محمد سری تکان داد به آرامی و گفت:
    -مهم نیست هرآدمی نیاز داره که درچنین شرایطی خودشو آروم کنه من که چند لحظه ی پیش اصلا یادم نمیاد
    دروغ گفته بود آن هم به ویدا چطور می توانست آن لحظه ی زیبا را فراموش کند وقتی ویدا او را مثل یک تکیه گاه امن دیده بود و اورا در آغـ*ـوش کشیده بود.
    سکوت ویدا را دوست نداشت سکوت راشکست و گفت:
    -اگه آروم شدی برگردیم آقا هرمز منتظرته
    ویدا به درستی بر روی صندلی اش جاگرفت و کمربند ایمنی اش را بست و گفت:
    -اره آرومم مرسی
    محمد درحالی که سعی می کرد خودش را درمقابل ویدا نبازد کمربند ایمنی اش را بست و ماشین را روشن کرد و قبل از حرکت گفت:
    -خواهش می کنم ویدا خانوم
    ماشین را به حرکت در آورد و به سمت خانه رفت.
    عصبی از دست ویدا وارد خانه شد و باصدای بلند فریاد کشید گفت:
    --کجاست این دخترهی خیره سر؟!
    هرمز از کنار شومینه برخواست و گام هایش را با شتاپ برداشت و خودش را به مهیار رساند و با نگرانی گفت:
    -چی شده مهیار؟
    مهیار عصبی تر از قبل دستش را به سمت گونه ی قرمز شده اش کشید و فریاد کشید گفت:
    -نگاه کن ببین دختر برادرت چه کار کرده؟! روی من ! روی مهیار رستگار کسی که تموم تهران از یه فریادش میترسن دست بلند کرده مقصر تموم این اتفاقات فقط تویی بابا
    هرمز شوکه زده و نگران به صورت قرمز شدهی پسرش خیره شده بود.برای لحظه ی در دلش به ویدا آفرین گفت خوشحال بود از این که بلاخره دختری پیدا شد که رو در روی مهیار مغروراش به ایستد و اورا بفهماند که هرکسی احترام و شخصیتی دارد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مهیار از آن همه عصبانیتی که به او غلبه کرده بود احساس درد در ناحیه ی قفسه ی سـ*ـینه اش می کرد.نمی خواست هرمز را متوجه ی آن درد کند.لب گزید.هرمز ناراحت و کمی خوشحال بابت جسور بودن ویدا با لحنی نگران و ناراحت کننده به مهیار خیره شده گفت:
    -چرا من مقصر پسرم؟! اگر تو با اون دختر خوب رفتار کنی همچین اتفاقاتی پیش نمیاد خدا میدونه به اون دختر بیچاره چی گفتی که این طور عصبی شده
    مهیار چب چب نگاهی به هرمز انداخت گفت:
    -باز من مقصر شدم؟! بابا تاکی؟! تاکی می خوایی از این دختر طرفداری کنی یادت رفته بچه گی منو چه طور به کامم زهر کردی؟! به خاطرکی؟! به خاطر همین دختر بابا من پسرتم خون تو توی رگ های منه اسم رسم رستگار رو من دارم زنده نگه می دارم نه ویدا
    هرمز قدمی به جلو برداشت و با همان صلابت همیشه گی اش گفت:
    -تا وقتی که زنده ام و توی این دنیا نفس می کشم از ویدا حمایت می کنم.تاکی می خوایی گذشته ی قاب شده روی دیوار نگاه کنی و تجدید خاطرات کنی ها؟! تاکی پسرم؟! اون قاب رو که شده آینه ی دق و روزگار برات تلخ کرده از دیوار بکن و بنداز دور...ویدا هم مثل تو خون من توی رگ هاش جریان داره هرچه قدر که تو اسم رسم این خانواده رو زنده نگه می داری ویدا هم زنده نگه می داره من یه دین به گردنم دارم اونم وصیت پدرم و برادرم پس ازم نخواه ازکسی بگذرم که دستم امانته شاید ازتو بگذرم ولی از امانت مردم هرگز ...

    سکوتی که در بین مهیار و هرمز برقرار شده بود آن سنگین بود که برای لحظه ی بغضی بر گلوی مهیار نشست.احساس خفه گی می کرد.هرمز سکوت مهیار سرکش و عصبی اش را غنیمت شمرد. پوزخندی بر روی لب هایش کش آمد گفت:
    -فکر می کردم امانت داری و مسئولیت پذیری رو خوب یادت دادم پسرم ولی انگار اشتباه فکر کردم من معلم خوبی برات نبودم!
    حرف های هرمز برای مهیار سنگین بود نمی توانست حرف های هرمز را هضم کند با ناباوری سری تکان داد.باصدای که به سختی از حنجره اش بیرون می آمد گفت:
    -باورم نمیشه بابا که به این راحتی از من میگذری!
    هرمز لب باز کرد که حرف بزند و مهیار را آرام کند.ولی مهیار به او مهلت نداد و سریع به سمت اتاقش رفت.
    درست مثل گذشته که وقتی از جانب هرمز تنبیه می شد بغض می کرد و به اتاقش پناه می برد.
    هرمز احساس پشیمانی می کرد.مهیار بدطور حس نفرت درون قلبش ریشه کرده بود آن هم از ویدا...سال ها بود که کمر در مقابل مشکلات خم نکرده بود حالا ها بعد از چندین سال گذر عمر احساس می کردنمی تواند کمر راست کند و از پسرش و دختر برادرش حمایت کند.
    چنگی به دسته ی مبل زد و خودرا به سختی بر روی مبل انداخت.با دستش قفسه ی سـ*ـینه اش را ماساژ می داد.
    نمی خواست مهیار را ناراحت کند ولی باید به او می فهماند که هرچیزی حرمت دارد و خانواده آدم حرمتش از هرچیزی بالا تر هستش.
    ویدا بعد از آن روز سختی که در پیش داشت.کنار شومینه توی نشیمن نشسته بود و برای آرام کردن افکار بهم ریخته اش کتاب می خواند.خانه درسکوت غرق شده بود.نه خبری از عمویش بود نه خبری از مهیار...
    حوصله اش بد طور سرمی رفت.از وقتی که آمده بود هنوز خانه را درست حسابی ندیده بود.لبخند محوی زد و کتاب را روی پارکت ها گذاشت و بلند شد.
    به سمت پله های که به طبقه ی بالا وصل می شد رفت.طی این مدت کسی رو ندیده بود که به طبقه ی بالا برود.نه هرمز نه مهیار و نه مستخدم ها...
    آرام از پله ها بالا می رفت وهرزگاهی از میان نرده های پله ها سرکی می کشید که کسی او را نبیند.
    آخرین پله رو پشت سرگذاشت یک نشیمن بزرگ و تمیز که از تمام وسیله های قدیمی چیده شده بود.
    با چشمان متعجبش نشیمن را از نظر گذراند.نگاهش به دراتاقی افتاد.آرام به سمت اتاق قدم برداشت.
    دستش را به سمت دستگیرهی در برد و آن را به سمت خودش کشید.در قفل بود.برای لحظه ی حس کنجکاوی اش نا امید شد.نگاهش را چرخاند و به میز کوچکی که پایه های بلندداشت و کشویی کوچکی داشت افتاد.به سمتش قدمی برداشت و کشویی میز را باز کرد.با دیدن کلید لبخند عمیقی زد و سریع کلید را برداشت و به سمت در اتاق رفت و قفل در را باز کرد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    در کاملا باز شد و به دیوار چسبید.از تعجب و هیجان زیادی قدرت پلک زدن را نداشت.حس کنجکاوی بدطور قلقکش می داد.
    وارد اتاق شد.ملافه های سفید بر روی وسایل اتاق به مرتبی کشیده شده بود.قاب عکس بزرگی که کنار میز مطالعه بود توجه اش را جلب کرد.آرام قدمی به سمت قاب عکس برداشت.خم شد و ملافه سفید رنگ را از روی قاب عکس برداشت.
    بادیدن تصویر دختری که شباهت زیادی به خودش داشت مات مبهوت شد.
    دستش را بر روی قاب عکس کشید.چشمان دخترک و حتی طرز نگاهش مثل او بود.
    زانوهایش بی اختیار خم شدن و مقابل قاب نقاشی زانو زد.خاطراتی کهنه و کم رنگ در ذهنش درحال نقش بستن بودن.قبلاهمین تصویر را دیده بود ولی کجا؟!
    یک نیرویی او را وادار می کرد که نگاهش را از قاب عکس نقاشی برندارد.
    *************
    پوک محکمی به باقی ماندهی سیگارش زد و ته سیگارش را در جا سیگاری گذاشت.
    ناخن های لاک زده اش آن هم به رنگ قرمز بدطور خودنمایی می کردند.به دختری که مقابلش ایستاده بود نیم نگاهی انداخت.و با پوزخند گفت:
    -مهیار هم مثل پدرش باید یه نقطه ضعف داشته باشه
    دخترک با همان نگاه جدی اش سری تکان داد گفت:
    -نداره خانوم هیچ نقطه ضعفی نداره! وقتی اون عکس هارا بهش دادم و براش یاداداشت گذاشتم باخودم گفتم شاید قدمی برداره ولی بازم در حالت خنثی به سر می ببره
    فیروزه تابی به گردنش داد.دستی به چتری موهای شرابی رنگش کشید گفت:
    -هرمز نقطه ضعفش احساساتش بودن.همیشه در برابر اشک یه زن ضعف نشون می داد.ازدواجش با ماندانا هم بیشتر به خاطر ضعف احساساتش بود.
    دخترک نگاهش را مستقیما به فیروزه دوخته بود.فیروزه نگاهش را بالا آورد.و اخم هایش را درهم کشید و با لحنی عصبی گفت:
    -پس من براچی تو رو انتخاب کردم ؟! به خاطر این که نقطه ضعف مهیار پیدا کنی
    شراره خسته از سرپا ایستادن بر روی مبل نشست.وگفت:
    -فکر می کردم مهیارهم مثل باقی مردا عاشق زن های متنوعی باشه با رنگ لعاب های خاص ولی اشتباه فکر کردم.مهیار درسته سگ اخلاقه ولی رفتن به حریم شخصی اش سخته ...
    -هیچ مردی قوی نیست بلاخره یه جایی سست و بی رمق میشه درمقابل عشـ*ـوه های زنانه...توکه این کار رو خوب بلدی...این کار هر روزت توی دبی بود یادت رفته؟!
    شراره تند و تیز سرش را سمت فیروزه چرخاند.و نگاه عصبی اش را به او دوخت و گفت:
    -گذشته نکبت بارم رو این قدر به رخ ام نکش!
    فیروزه درحالی که از پاکت سیگارش،سیگار می داشت.زیر چشمی نگاهی به شراره انداخت.و پوزخند روی لبش کش آمد و با کنایه گفت:
    -تموم هیکلت رو نکبت گرفته بازم خدارو شکر کن که نجاتت دادم.
    -تمومش کن فیروزه
    -تمومش می کنم اما وقتی که هرمز و مهیار رو توی لجن زار ببینم
    شراره آن همه خشم و نفرت فیروزه را درک نمی کرد.کنجکاو از آن همه حس کینه و نفرت گفت:
    -دلیل این کارت چیه؟! چرا می خوایی عذابشون بوی؟!
    فیروزه با دست راستش محکم بر روی میز کوبید گفت:
    -چون که هرمز زندگیم تباه کرد حالا هم نوبت این رسیده که اونم عذاب بکشه
    شراره یه تای ابروش بالا داد.و به فیروزه که همانند آتشفشان درحال انفجار بود نگاه کرد.فیروزه درحالی که دستانش می لرزیدن سیگارش را روشن کرد و بر روی لب هایش گذاشت و به آرامی از آن پوک می زد.
    شراره درحالی که باخودش کلنجار می رفت.به سختی لب باز کرد گفت:
    -هرمز یه دختر برادر داره که به تازگی اومده تهران
    شراره با شنیدن این حرف شوکه شد.و بی اختیار سیگار را پایین آورد و با نگاه شوکه شده اش.به شراره خیره شد.شراره متعجب از جاخوردگی فیروزه به او نگاه می کرد.فیروزه به سختی لب گشود گفت:
    -توچی گفتی؟! ویدا اومده تهران؟
    شراره سرش را تکان داد گفت:
    -اره...حالت خوبه فیروزه؟!
    فیروزه درحالی که نگاهش سمت شراره بود ولی در پس کوچه های گذشته میان حس های مبهم جوانی اش گم شده بود.سیگارش به آرامی خاکستر می شد.و خاطراتش هر لحظه زنده تر می شدند.
    *********
    صدای رعد برق آن هم در صبح روز جمعه باعث شد ویدا با ترس از خواب بیدار شود.
    باسرصداهای که از طبقه ی بالا می آمد.شنل لباس خوابش را از روی تخت برداشت و آن را به تن کرد و از اتاق خواب بیرون آمد.
    چند پله را بالا رفت.و به آرامی سرکی کشید مستخدم های زیادی درحالی آماده کردن تدارکات مهمانی شب بودند.با یادآوری شب اخم هایش را درهم کشید.
    فکرش هم اذیتش می کرد.دلش نمی خواست با مهیار روبه رو شود.همین که احساساتش این روزا گریبان گیر قلبش شده بود کافی بود.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    نفسش را صدا دار بیرون داد.بدان آنکه برگرد یک پله پایین آمد و دریک لحظه تعادلش را از دست داد و به سمت عقب پرت شد.
    دستی دور کمرش حلقه شد.و درآغوشی گرم فرو رفت.به آرامی پلک هایش را باز کرد.صورت مهیار با صورت او مماس شده بود.و نوک بینی مهیار به نوک بینی ویدا برخورد کرد.نفس هایشان درهم گره خورد.و احساسات ویدا اورا به هیجان وا داشتن.ویدا بی اراده دستانش را بالا آورد و آن هارا دور گردن مهیار حلقه کرد.
    ضربان قلب مهیاربه آرامی بالا رفت.و تپش های قلب ویدا محکم برقفسه ی سـ*ـینه اش می کوبید.
    نگاه خنثی مهیار در نگاه پرازعشق ویدا گره خورد.هیچ کدام قصد نداشتن از آن حالت خارج شوند.ویدا خودش را بیشتر به مهیارچسباند.باتمام وجودش عطر تن مهیار را بوید.و آرامی نفس های گرمش را در گودی گردن مهیار رها کرد.مهیار ناخداگاه چشمانش رابست.هرم گرم نفس های ویدا باعث شد برای لحظه احساسات مردانه اش بیدار شود.
    قبل از این که حرکتی انجام دهد با یادآوری ویدا درآغوشش اورا از خود جدا کرد.
    ویدا که تازه به خودش آمده بود.سریع به سمت اتاقش دوید.دراتاق را باز کرد.و آن را محکم بهم کوبید.قلبش با ضربان بالایی در قفسه ی سـ*ـینه اش می کوبید.
    همانند گنجشکی که در باران خیس شده است و به دنبال آشیانه ی است می لرزید.دستانش را بالا آورد.و مقابل صورتش گرفت.دست هایش از شدت هیجان و ترس می لرزیدن.دست خودش نبود.حتی قدم هایش یاری اش نمی کردند.
    با یادآوری چند لحظه ی پیش تمام بدنش داغ شد.سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب به حالت سرزنش زمزمه کرد گفت:
    -امکان نداره تو این کار کرده باشی ویدا این یه خوابه آره؟!
    به خودش سیلی زد.ولی خواب نبود بیدار بود.
    ........
    مهیار درحالی که به در بسته ی اتاق ویدا زل زده بود.نفس های کلافه اش را از سـ*ـینه اش آزاد ساخت.و دستش را درون جیبش فرو برد.حرکات ویدا را نمی توانست هضم کند.حتی نمی توانست خودش را درک کند.که چرا مانع افتادن ویدا از پله ها شده است.
    افکار بهم ریخته اش اورا بیشتر عصبی می کرد.با یادآوری جلسه های کاریش سریع از پله ها بالا رفت و خانه را ترک کرد.
    بعد از آن همه جلسه های طولانی از اتاق بیرون زد.شقیقه هایش مرتب نبض می زدند.از دردی که در سرش پیچیده بود اخم هایش را درهم گره زده بود.
    حوصله ی حرف زدن هم نداشت بدان این که بامنشی برنامه های فردا را هماهنگ کند از اتاق بیرون زد.
    بابد خلقی همیشه گی اش به سمت ماشین رفت.راننده باعجله در عقب را برایش باز کرد و نشست.
    راننده پشت رل نشست.قبل از این که ماشین به حرکت در بیاید.روبه راننده گفت:
    -اون کاری رو که بهت سپردم انجام دادی؟
    -بله قربان خیالتون راحت باشه
    سری تکان داد و سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
    **********
    آن قدر محو خواندن کتاب مورد علاقه اش شده بود که به کلی زمان را فراموش کرده بود که آماده شود.با ضربه ی که به در اتاقش خورد.سرش را از کتاب بالا آورد.و گفت:
    -بفرمایید
    در اتاق به آرامی باز شد.مستخدم همراه با یه جعبه بزرگ سفید رنگ وارد اتاق شد.و روبه روی ویدا ایستاد.ویدا کتاب را بست و آن را روی کناپه رها کرد و بلند شد.
    با دیدن جعبه تعجب کرده بود.یه تای ابرویش را بالا داد و با تعجب گفت:
    -این چیه؟
    مستخدم که از تعجب ویدا جاخورده بود گفت:
    -نمیدونم پیک موتوری آوردن خانوم گفتن لباس شما که سفارش دادید
    ویدا که به کلی گیج شده بود.گفت:
    -من که لباسی سفارش ندادم
    مستخدم نمی دانست درجواب ویدا چه بگوید.در سکوت به او نگاه می کرد.ویدا درحالی که چشم از جعبه برنمی داشت آن را با دودلی از دست مستخدم گرفت و به آرامی لب زد و گفت:
    -تو می تونی بری
    مستخدم مطعیانه سری خم کرد و رفت
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا