رمان عشق که شرط نمیفهمه | حدیثه سادات نظری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

حدیثه سادات نظری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/06
ارسالی ها
45
امتیاز واکنش
236
امتیاز
141
رمان عشق که شرط نمیفهمه
نویسنده: حدیثه سادات نظری کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه
ناظر: @مهدیه سجده
خلاصه رمان:
نام رمان: عشق که شرط نمیفهمه
خلاصه : داستان درباره دختریه که در هجده سالگی با مشکلات پیچیده و زیادی رو به رو میشه؛ که اون رو مجبور میکنه درون عمارت آقای مجستیک مشغول به کار بشه. کاری که ناخواسته او رو در جریانات جالب و پیچیده ای قرار می دهد، که به کلی مسیر زندگیش رو تغییر میده و پرده از اسراری برمیداره که...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    قوانین بخش کتاب انجمن نگاه دانلود
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست ها و پرسش و پاسخ های نویسندگی عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    گاهی گمان نمی‌کنی ولی می‌شود...
    گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود...
    گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابتست...
    گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود...
    گاهی گدای گدای گدایی و بخت نیست...
    گاهی تمام شهر گدای تو می‌شود...
    بنازم به چرخ روزگار و حکمت خدا...
    که هر چه خدا بخواهد همان می‌شود...
    این شعر را زیر لب برای خودم تکرار می‌کنم. این روزها آرامشم در این چند کلمه و جانمازم خلاصه می‌شود؛ اما این پایان راه برای من نیست. به پایان این شعر فکر می‌کنم و آن را دوباره زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - بنازم به چرخ روزگار و حکمت خدا...
    که هر چه خدا بخواهد همان می‌شود...
    این خواسته‌ی خداست ماویش، امتحان این زندگی برای تو...
    سرم را بلند می‌کنم اینبار مصمم تر از همیشه!
    - خدایا می‌دونم این یه امتحانه پس تمام تلاشم رو می‌کنم تا سر بلند باشم؛ ولی خدایا خودت هم باید کمکم کنی.
    با این جمله ها خودم را آرام می‌کنم؛ اما تا برای زدن زنگ پیش قدم می‌شوم باری دیگر ترس تمام وجودم را در بر می‌گیرد.
    من می‌توانم؛ مگر من همان ماویش پدرم نیستم که مرا قوی تر و بهتر از هر پسری می‌دانست! مگر من همان ماویش مادرم نیستم که من را زیباترین در جهان می‌دانست!
    پوزخندی روی لبانم می‌نشیند، من زیباترین بودم؛ اما دیگر نیستم! من قوی ترین و بهترین بودم؛ اما دیگر نیستم! دیگر...
    آه می‌کشم این ها دردی از من دوا نمی‌کند. این ها تنها گذشته ای شیرین هستند که یاد و خاطره‌اشان کامم را تلخ می‌کند.
    این بار مصمم و بی‌توجه به لرزش دستانم زنگ این عمارتی که عجیب شبیه قصر قصه هاست را می‌فشارم. ثانیه‌ای نمی‌گذرد که در باز شده و مردی چهار شانه و هیکلی در چهارچوب آن ظاهر می‌شود.
    - بفرمایید خانم با چه کسی کار دارید؟
    صدای خشن و کلفت مرد استرس و اضطرابم چندین برابر می‌کند. با صدایی لرزان تر از دستانم و به آرامی زمزمه کردم:
    - با آقای مجستیک کار داشتم.
    اخم ترسناکی روی پیشانی مرد نقش بست و با صدای ترسناک تری گفت:
    - چه کاری؟
    من که با این حرکت مرد بیشتر ترسیده بودم تمام توانم را جمع کرده و گفتم:
    - برای استخدام اومدم قبلا باهاشون هماهنگ شده.
    مرد نگاه بدی به سر و تیپم کرد و گفت:
    - همینجا منتظر بمونید تا من ازشون سوال کنم، فقط اسمتون؟
    - ماویش هستم ماویش زاهدی.
    مرد بدون هیچ حرفی در را بست و داخل رفت. دستی به لباس های گشاد و از مد افتاده ام کشیدم، مرد حق داشت که اینطور نگاه کند. لباس های ارزان و بدجنسم و این عمارتی که حتی از بیرون آن زرق و برق می‌ریخت خیلی تضاد داشت. این ممکن بود باعث رد شدنم از طرف آقای مجستیک بشود.
    در این فاصله خودم را لعنت کردم که چرا حداقل لباس بهتری به تن نکردم؛ اما من قرار بود با همین لباس ها در این عمارت زندگی کنم پس هیچ تغییری در این رویه نداشت؛ اگر گذشته بود...
    صدای باز شدن در این اجازه را ازم گرفت که در گذشته‌ی نه چندان دور خود غرق شوم.
    مرد باز هم نگاه پر تحقیری به من کرد. انگار از همین حالا از رد شدن من مطمئن بود و این من را می‌ترساند.
    - بفرمایید تو. ورودی در عمارت کسی ایستاده که شما رو راهنمایی میکنه.
    آهسته از کنارش عبور کردم و با صدایی که خودم به زور می‌شنیدم، تشکر کردم.
    نگاهی به راه طولانی در تا نمای سفید و سلطنتی عمارت انداختم و در دل زمزمه کردم:
    - این راه رو با ماشین هم بری فردا صبح می‌رسی.
    این افکار را از خودم دور کردم و با قدم های سنگین و بلند به سمت عمارت به راه افتادم. وقتی به پله های عمارت رسیدم تازه آه از وجودم بلند شد. پله های زیاد با فاصله های خیلی کم ورودی عمارت را زینت بخشیده بود.
    به آرامی پله ها را طی کردم. به گفته ی مرد، زنی میانسال منتظرم بود. لباس های یک دست سفید با پیشبند سورمه ای زن نشان می‌داد حداقل در این عمارت، مجبور به تحمل این لباس های نو و در عین حال کهنه نیستم.
    - بفرمایید خانم.
    جلوتر از من حرکت کرد. منم ناچار و پر استرس به دنبال خدمتکار به راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش:

    حدیثه سادات نظری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/06
    ارسالی ها
    45
    امتیاز واکنش
    236
    امتیاز
    141
    از حالا غصه ام گرفته بود که باید این همه راه را پیاده طی کنم؛ انگار فراموشم شده بود ماشین مدل بالای سیامک را که در ورودی انتظار ما را می‌کشید. با دیدن ماشین سیامک نفس راحتی کشیدم که این کارم، سیامک را به خنده انداخت.
    - می‌تونم درکت کنم که چه راهی رو طی کردی!
    - انگار خونه رو وسط یه جنگل بزرگ بسازی و برای رسیدن به اون نتونی با ماشین بری!
    سیامک تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - البته اینجا وسط جنگل نیست چون جنگل واقعی پشت این عمارته.
    - حتی نمی‌خوام تصور کنم چقدر ممکنه بزرگ باشه این جنگلی که ازش حرف می‌زنی!
    به پایین پله‌ها رسیدیم که سیامک با مسخرگی در شاگرد ماشین را باز کرد و گفت:
    - بفرمایید خانم، ببین چه جنتلمنی‌ام.
    - thank you jentelman
    با حالت بامزه‌ای گوشه‌ی مانتوی گشادم را گرفتم و تعظیم ریزی کردم که سیامک را به خنده انداخت. در این شش ماه لعنتی آن ماویش شیطون و مغرور تغییر کرده بود. تقریبا این اولین باری بود که بعد از این مدت، مزه می‌ریختم. سیامک از ذوق این اتفاق بود که می‌خندید.
    بالاخره از آن عمارت خارج شدیم. می‌خواستم این آخرین روز بیکاری خود را حتی شده برای ساعاتی شاد باشم. سیامک با خوشحالی پذیرای این پیشنهاد بود. تنها مهتاب می‌ماند که حداقل من می‌دانستم از خدایش است؛ اما مهتاب نازکشی به مهربانی سیامک داشت، چرا ناز نکند؟
    با رسیدن به منزل اشرافی مهتاب، دوست مهربانم از ماشین پایین پریدم و بلند گفتم:
    - من که رفتم حاضر شم، راضی کردن مهتاب دست خودت رو میبوسه سیامک خان.
    - باز تو کار سخت‌ها رو انداختی گردن من؟ از من مظلوم‌تر گیر نیاوردی؟
    - وای وای یکی تو مظلومی یکی مهتاب گودزیلا...
    این جمله از دهانم کامل بیرون نیامده بود که پس گردنی زیبایی را از دست مهتاب نوش جان کردم.
    - گودزیلا عمته...
    یادآوری آن بی معرفت ها و گرگ صفت ها حتی برای فحش دادن هم دردناک بود.
    قصد نداشتم این خوشی را که به خاطرم در چهره‌ی مهتاب نمایان شده بود، از بین ببرم. بنابراین با صدایی شیطون گفتم:
    - در گودزیلا بودن اون که شکی نیست...
    بدون اینکه به کسی اجازه‌ی حرف زدن بدهم، از پله ها بالا دویدم و گفتم:
    - من رفتم. سیا سپردمش به تو.
    خودم را در اتاق مهتاب که شش ماه است اتاق مشترکمان شده، پرت کردم. مادر مهتاب اصرار داشت تا یک اتاق دیگر را برایم آماده کند، این اصرار مهتاب بود که من حتما کنار او باشم.
    جلوی آیینه ایستادم و به قیافه کش آمده‌ام نگاه کردم. خیلی تلاش کرده بودم، با شنیدن اسم آنها نمایانش نکنم. با خود به گونه‌ای که انگار دارم با تصویر در آیینه بحث می‌کنم، زمزمه کردم:
    - ماویش شش ماه گذشته، غصه خوردن به هیچ کار تو نمیاد پس باید با سختی هم شده آینده‌ات رو بسازی. از این به بعد شاد باش چون شادی شاید از مشکلاتت کم نکنه؛ اما اضافه هم نمیکنه درست برعکس غم! تو خدایی به بزرگی غیر قابل تصور داری پس صبر کن که خودش جواب تو و اون‌ها رو به بهترین حالت ممکن میده.
    با این جملات گویی جان تازه‌ای گرفته باشم، لبخندی کمرنگ زدم. به چهره‌ام در آیینه دقیق تر شدم. پوست خیلی تیره‌ام توی ذوق می‌زد. سیاه نبودم؛ اما پوست تیره‌ای داشتم. چشمان درشت مشکی و ابروهای پرپشت مشکی رنگ که سایه انداخته بود روی چشمان رنگ شبم، بینی کوچکم و لبان باریک اجزای صورتم را تشکیل می‌داد.
    موهایی مشکی با فر‌های خیلی ریز که شبیه به سیم تلفن بود، خیلی بلند بود و تقریبا تا روی زانوهایم می‌رسید! جمع کردن موهایم مکافاتی بود؛ اما هر بار تصمیم به کوتاهی آنها می‌گرفتم یاد پدر و مادرم این اجازه را به من نمی‌داد.
    از آیینه دل کندم و این بار برای خوشی مهتاب مانتوی مناسبی که رنگ آبی کاربنی داشت پوشیدم. با شال مشکی و شلوار راسته‌ی مشکی رنگ تیپم را کامل کردم. تنها یک برق لب روی لب‌هایم کشیدم. از اتاق خارج شدم و مهتاب را روی پله ها دیدم، پس نازهای دوست دردانه‌ام تمام شده بود. لبخندی زد و گفت:
    - ماویش چه خوشگل شدی.
    هر چه کردم نتوانستم لبخند بزنم! تنها زهرخندی روی لبانم نقش بست و زمزمه کردم:
    - خوشگل تر از گذشته؟
    لبخند مهتاب هم تلخ شد، درست مثل تلخی قهوه...!
    - تو فوق العاده زیبا بودی ماویش؛ اما الان هم زیبایی، هرچند هرگز مثل گذشته نمی‌شی، نه چهره‌ات و نه رفتارت... هیچکدوم از ما مثل گذشته نمی‌شیم؛ اما تو از همه بیشتر!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا