_راستش مدیر ساختمون شما از من خواسته بود که باغچه رو گلکاری کنم ولی یهو در بسته شد و من موندم بیرون.
رهام به منظور تفهیم آهانی میکند.
و انگار که از خدایش باشد قبول میکند البته این وسط یک تعارف ریزی هم میکند .
_ممنون اگه زحمتی براتون نیست. در زمن من رهام هستم .
مرد جلوتر می آید و با رهام دست میدهد.
_خوشبختم ،نه زحمتی نیست،منم مسیح هستم.
رهام سمت من که جلوی در همچنان ایستاده بودم بر میگردد.
_رها تو برو تو.
خیالم راحت میشود هر چه بود این پسر بهتر از من میتوانست کمک حال رهام باشد.
_باشه پس من رفتم .
و با دنیایی فکر وارد خانه میشوم.
واقعا تا به حال سرایداری به این جوانی ندیده بودم، تازه باغبانی هم میکرد واقعا عجیب بود برایم! گرچه دنیا همیشه پر از غیرمنتظره های زیادی بود.
آنقدر غرق افکارم میشوم که بی هوا به جای آسانسور از پله ها بالا میرم.
خاک بر سر بی عقلم ! حالا چه کسی باید هفت طبقه را بالا میرفت .
پوفی میکشم، واقعا که چقدر سر به هوا بودم من!
خسته آخرین پله را هم بالا می روم کلید را در قفل میچرخانم،وارد میشوم.معلوم بود مامان و بابا خواب بودند.
چراغ سالن بخاطر ما روشن بود. با همان نور به سمت اتاقم میروم و پله هایی را که به اتاقم منتهی میشد را طی میکنم چون اتاق من و رهام به اضافه ی اتاق میهمان طبقه ی بالا بود در حالی که اتاق مامان و بابا پایین بود.
خداراشکر که فردا جمعه بود و وقت برای استراحت زیاد.
تا پایم به اتاقم میرسد لباس هایم را با شتاب از تنم در می آورم و هر دو را به سمتی پرتاب میکنم و الان بهتر نبود شلختگی هم به صفاتم اضافه شود؟
خودم را در تخت می اندازم و به افکارم اجازه ی پیشروی میدهم .
«مسیح«چه نام زیبایی داشت پسری که به نظرم حدودا هم سن و سال رهام بود، همان مرد چهارشانه ی عجیب که واقعا از نظر من عجیب بود.
به یاد می آورم که لحظه ی آخر، وقتی برای دست دادن با رهام جلوتر رفت و زیر نور چراغ قرار گرفت تازه توانستم آن چهره ی زیبا و جذاب را ببینم .
در ذهن من این همه جذابیت و زیبایی در یک سرایدار کم یاب بود.
آه! خدای من چقدر بی حیا شده بودم، نصفه شبی چه حرفها که نمیگفتم .
با شنیدن صدای در خانه میفهمم که رهام کار پنچر گیری اش تمام شده و به خانه آمد است.
اینبار آسوده چشمانم را میبندم و به سه نرسیده تسلیم دنیای خواب ها و رویاها میشوم.
رهام به منظور تفهیم آهانی میکند.
و انگار که از خدایش باشد قبول میکند البته این وسط یک تعارف ریزی هم میکند .
_ممنون اگه زحمتی براتون نیست. در زمن من رهام هستم .
مرد جلوتر می آید و با رهام دست میدهد.
_خوشبختم ،نه زحمتی نیست،منم مسیح هستم.
رهام سمت من که جلوی در همچنان ایستاده بودم بر میگردد.
_رها تو برو تو.
خیالم راحت میشود هر چه بود این پسر بهتر از من میتوانست کمک حال رهام باشد.
_باشه پس من رفتم .
و با دنیایی فکر وارد خانه میشوم.
واقعا تا به حال سرایداری به این جوانی ندیده بودم، تازه باغبانی هم میکرد واقعا عجیب بود برایم! گرچه دنیا همیشه پر از غیرمنتظره های زیادی بود.
آنقدر غرق افکارم میشوم که بی هوا به جای آسانسور از پله ها بالا میرم.
خاک بر سر بی عقلم ! حالا چه کسی باید هفت طبقه را بالا میرفت .
پوفی میکشم، واقعا که چقدر سر به هوا بودم من!
خسته آخرین پله را هم بالا می روم کلید را در قفل میچرخانم،وارد میشوم.معلوم بود مامان و بابا خواب بودند.
چراغ سالن بخاطر ما روشن بود. با همان نور به سمت اتاقم میروم و پله هایی را که به اتاقم منتهی میشد را طی میکنم چون اتاق من و رهام به اضافه ی اتاق میهمان طبقه ی بالا بود در حالی که اتاق مامان و بابا پایین بود.
خداراشکر که فردا جمعه بود و وقت برای استراحت زیاد.
تا پایم به اتاقم میرسد لباس هایم را با شتاب از تنم در می آورم و هر دو را به سمتی پرتاب میکنم و الان بهتر نبود شلختگی هم به صفاتم اضافه شود؟
خودم را در تخت می اندازم و به افکارم اجازه ی پیشروی میدهم .
«مسیح«چه نام زیبایی داشت پسری که به نظرم حدودا هم سن و سال رهام بود، همان مرد چهارشانه ی عجیب که واقعا از نظر من عجیب بود.
به یاد می آورم که لحظه ی آخر، وقتی برای دست دادن با رهام جلوتر رفت و زیر نور چراغ قرار گرفت تازه توانستم آن چهره ی زیبا و جذاب را ببینم .
در ذهن من این همه جذابیت و زیبایی در یک سرایدار کم یاب بود.
آه! خدای من چقدر بی حیا شده بودم، نصفه شبی چه حرفها که نمیگفتم .
با شنیدن صدای در خانه میفهمم که رهام کار پنچر گیری اش تمام شده و به خانه آمد است.
اینبار آسوده چشمانم را میبندم و به سه نرسیده تسلیم دنیای خواب ها و رویاها میشوم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: