رمان املای غلط عشق | سیما دهقان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sima.dehghan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/18
ارسالی ها
97
امتیاز واکنش
748
امتیاز
278
سن
24
محل سکونت
تهران
_راستش مدیر ساختمون شما از من خواسته بود که باغچه رو گلکاری کنم ولی یهو در بسته شد و من موندم بیرون.
رهام به منظور تفهیم آهانی میکند.
و انگار که از خدایش باشد قبول میکند البته این وسط یک تعارف ریزی هم میکند .
_ممنون اگه زحمتی براتون نیست. در زمن من رهام هستم .
مرد جلوتر می آید و با رهام دست میدهد.
_خوشبختم ،نه زحمتی نیست،منم مسیح هستم.
رهام سمت من که جلوی در همچنان ایستاده بودم بر میگردد.
_رها تو برو تو.
خیالم راحت میشود هر چه بود این پسر بهتر از من میتوانست کمک حال رهام باشد.
_باشه پس من رفتم .
و با دنیایی فکر وارد خانه میشوم.
واقعا تا به حال سرایداری به این جوانی ندیده بودم، تازه باغبانی هم میکرد واقعا عجیب بود برایم! گرچه دنیا همیشه پر از غیرمنتظره های زیادی بود.
آنقدر غرق افکارم میشوم که بی هوا به جای آسانسور از پله ها بالا میرم.
خاک بر سر بی عقلم ! حالا چه کسی باید هفت طبقه را بالا میرفت .
پوفی میکشم، واقعا که چقدر سر به هوا بودم من!
خسته آخرین پله را هم بالا می روم کلید را در قفل میچرخانم،وارد میشوم.معلوم بود مامان و بابا خواب بودند.
چراغ سالن بخاطر ما روشن بود. با همان نور به سمت اتاقم میروم و پله هایی را که به اتاقم منتهی میشد را طی میکنم چون اتاق من و رهام به اضافه ی اتاق میهمان طبقه ی بالا بود در حالی که اتاق مامان و بابا پایین بود.
خداراشکر که فردا جمعه بود و وقت برای استراحت زیاد.
تا پایم به اتاقم میرسد لباس هایم را با شتاب از تنم در می آورم و هر دو را به سمتی پرتاب میکنم و الان بهتر نبود شلختگی هم به صفاتم اضافه شود؟
خودم را در تخت می اندازم و به افکارم اجازه ی پیشروی میدهم .
«مسیح«چه نام زیبایی داشت پسری که به نظرم حدودا هم سن و سال رهام بود، همان مرد چهارشانه ی عجیب که واقعا از نظر من عجیب بود.
به یاد می آورم که لحظه ی آخر، وقتی برای دست دادن با رهام جلوتر رفت و زیر نور چراغ قرار گرفت تازه توانستم آن چهره ی زیبا و جذاب را ببینم .
در ذهن من این همه جذابیت و زیبایی در یک سرایدار کم یاب بود.
آه! خدای من چقدر بی حیا شده بودم، نصفه شبی چه حرفها که نمیگفتم .
با شنیدن صدای در خانه میفهمم که رهام کار پنچر گیری اش تمام شده و به خانه آمد است.
اینبار آسوده چشمانم را میبندم و به سه نرسیده تسلیم دنیای خواب ها و رویاها میشوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    به محض اینکه چشمانم را باز میکنم نوری که از پنجره ی اتاقم متساعد میشود روی چشمانم می افتد.
    با حرص زمزمه میکنم:
    _اه،لعنتی خواب روز جمعه رو زهرم کردی.
    به سمت مخالف باز میگردم اما دریغ از تغییری...
    با خشم بلند میشوم و پرده را میکشم اما همین که میخواهم به تخت خوابم برگردم تقه ای به در میخورد،با بی میلی جواب میدهم:
    _بله؟
    صدای مادرم را از پشت در میشنوم:
    _رها بیا پایین، صبحونه حاضره.
    من هم از همان داخل اتاق بلند می گویم:
    _اومدم مامان.
    پوفی میکشم و از اینکه خوابم به هم خورده اعصابم خرد می شود،روزی که آغازش این شود خدا به داد آخرش برسد.
    به سمت روشویی می روم و آبی به دست و صورتم میزنم تا کمی سرحال شوم،از روشویی که خارج میشوم سمت آینه ی قدی اتاقم میروم اما از دیدن تصویر خودم در آیینه نمی توانم خنده ام را کنترل کنم و با صدای بلند زیر خنده میزنم.
    _وای خدای من...
    آنقدر بلند میخندم که ناگهان در اتاق با شتاب باز میشود،باز شدن در همانا و نمایان شدن چهره ی بهت زده ی رهام همانا...
    نگاهش را یک دور کامل در اتاق میچرخاند و وقتی که خیالش راحت میشود که مشکلی نیست با قیافه ای متاسف به سمتم بازمیگردد و سپس دستانش را به حالت دعا بالا میگیرد:
    _خدایا دیونه نبود که شد،شفا عاجل عطا کن به این بنده ی خلت...
    میخواهم جوابش را بدهم که به دنبال حرفش سریع در را میبندد و میرود ولی صدایش را میشونم که بلند میگویید:
    _یه دستی ام به اون سر و روت بکش که به تارزان گفتی زکی...
    پایم را روی زمین میکوبم حریف هر کسی میشدم جز این یکی.
    مرتب و آرام سر میز مینشینم؛پدر کتاب به دست از زیر عینک طبی اش نگاهم میکنم،کتابش را پایین تر می آورد و لبخندی لبریز از محبت حواله ی نگاهم میکنم.
    _دختر بابا حالش خوبه؟
    _مرسی بابا خوبم.
    _شکر دخترم.
    مادرم بعد از دم کردن چای،قوری را روی میز میگذارد و خودش هم سر میز مینشیند.
    با خنده ها و شیطنت های من و رهام و محبتی که همیشه در جمع خانوادگی مان جای داشت در کنار هم صبحانه را صرف میکنیم.
    در جمع کردن میز به مادرم کمک میکنم؛بعد از اتمام کارم میخواهم آشپزخانه را ترک کنم که صدای پدر متوقفم میکند.
    _رهام و رها،وایسین کارتون دارم.
    هردو برمیگردیم.
    _امشب خونه ی پدربزرگتون دعوتیم،باید7اونجا باشیم،میدونید که پدربرگتون چقدر سر زمان حساسه.
    از شنیدن حرف پدرم صورتم در هم میشود مردی که نمیدانستم واقعا لایق پدربزرگ گفتن است یا نه...
    اما حیف،حیف که نمیتوانستم با خواست پدرم مخالف کنم یا بهانه تراشی کنم،نه من و نه رهام قادر به این کار نبودیم!
    نه اینکه نتوانیم نه چون خودش احترام به بزرگتر را یادمان داده بود و همین بود که ادب حکم میکرد مخالف خواست پدرمان نباشم.
    _چشم بابا.
    صدای رهام پس از من به گوش میرسد:
    _باشه بابا ولی الان خیلی دیرم شده باید برم شرکت.
    اینبار لبخند پدر نسیب رهام میشود:
    _به سلامت پسرم.
    رهام با عجله به سمت اتاقش میرود.
    نگاهی به ساعت می اندازم اما با دیدن ساعت 11چشمانم گرد میشود.
    _وای خاک به سرم مهتا...
    آنقدر بلند فریاد میزنم که فنجان از دست مادرم رها میشود و روی سرامیک ها تبدیل به هزار تکه میشود.
    _آی دختر نمیری ببین چیکار کردی.
    وضعیت را که بحرانی میبینم سریع پا به فرار میگذارم تا ناز شصت مادرم نصیبم نشود خوب میدانستم که او بینهایت سر وسایل خانه وسواس دارد.
    سریع حاضر میشوم،امروز با مهتا قرار گذاشته بودیم تا باهم به پارک برویم و خلاصه اش ایکه کمی برای خودمان بگردیم و خوش باشیم.
    مهتا دوستی بود که در دانشگاه با هم آشنا شده بودیم،دختر خوبی بود و بیشتر از هر چیز،با او احساس راحتی میکردم و شباهت های اخلاقی زیادمان باعث شده بود تا زودتر از موعد با هم صمیمی شویم.
    از اتاق خارج میشوم ساعت11:30بود و اگر میخواستم پیاده بروم حتما تا 12هم نمیرسیدم.
    با دیدن رهام که به سرعت سمت در میرود جرقه ای در ذهنم زده میشود، شاید میشد تا از او میخواستم مرا هم سر راه برساند.
    از پله ها سرازیر میشوم آنچنان که چند باری نزدیک بود کله پا شوم،صدایش میزنم:
    _رهام،رهام وایسا.
    با شنیدن صدایم به سمتم برمیگرد:
    _ها چیه رها زود بگو خیلی دیرم شده.
    با دیدن عجله اش دلم نمیخواهد به زحمتش بیندازم و به خاطر من به وسیله ی رییسش بازخواست شود.
    _هیچی بیخیال برو دیرت نشه.
    آنقدر عجله داشت که حتی جوابم را هم نمیدهد.
    ناچار شماره ی مهتا را میگیرم و اطلاع میدهم که دیرتر میرسم؛خدا میدانست که چقدر جیغ و داد ارمغان گوش بیچاره ام میکند.
    خداحافظی میکنم و راه پیاده را در پیش میگیرم.
    تا وارد کوچه مان میشوم صدای داد و بیداد میشنوم انگار که دعوا بود اما در این محله؟در این کوچه؟
    به خدا که بعید بود، در تمام سالهایی که در اینجا زندگی کرده بودم حتی یک بار هم شاهد دعوایی در این کوچه و محل نبود چون نه هیچ کسی کاری به دیگری داشت و نه مردمش اهل دعوا و مرافه بودند.
    جلوتر که میروم پسری جوان را میبینم که با صدای بلند در حال بحث با مدیر ساخمتان ما بود.
    کمی بیشتر به چهره ی پسر دقت میکنم برایم آشنا بود ناگهان زمزمه میکنم:
    _مسیح؟
    بله حدسم درست بود او همان پسری بود که دیشب جلوی در خانه دیده بودم،همان مرد مجسمه وار.
    کلماتش را به یاد می آورم،شبیه لات ها حرف میزد آنقدر که نوع حرف زدنش چندان حس خوبی به آدم منتقل نمیکرد.
    فکر و خیال هایم که طولانی میشود انگار مسیر هم در نظرم نزدیک میشود،نزدیک میشود که تا به خودم می آیم،میبینم به پارک رسیده ام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    قدم هایم را به سمت پاتوق همیشگی ای که در این پارک جا خوش کرده بود میکشم.
    میبینمش،مهتا را میبینم که روی همان نیمکت همیشگی که زیر درخت چنار بزرگی بود نشسته است.معلوم بود حسابی از دیر کردنم کلافه شده است،این را از تکان های مکرری که به پایش میداد و نگاهی که مدام در اینور و آنور پارک میچرخاند میشد مشهود دید.
    سرش به سمتی برمیگردد که من ایستاده بودم
    با دیدن نگاه برزخی و عصبیش فاتحه ام را میخوانم،با شتاب بلند میشود و به سمتم میدود؛اوضاع را که قمر در عقرب میبینم پا به فرار میگذارم و او هم به دنبالم.
    صدایش با صدای گام هایش در هم آمیخته میشود:
    _رها،رها بمیری الهی وایسا...
    با خنده میگویم:
    _اگه وایسم که باید اشهدمو بخونم.
    صدای قدم هایش قطع میشود و همین وادارم میکند که به عقب برگردم.
    میبینمش که خم شده و نفس نفس میزند.
    _چی شد کم آوردی؟
    _بمیری رها بمیری...
    _بیخیال شو دیگه مهتا اصلا غلط کردم.
    _جز بخشیدن که غلط دیگه ای نمیتونم بکنم کار همیشته.
    با هم روی نیمکت مینشینیم.
    _خب چه خبر رها خانوم؟
    با یادآوری میهمانی امشب دوباره غم عالم در دلم سرازیر میشود.
    _اه نگو مهتا که دلم خونه.
    _چته باز؟
    _شب خونه ی فردین خان بزرگ دعوتیم.
    _فردین خان همومه بابابزرگه دیگه؟آره؟
    سرم را به معنی آره تکان میدهم.
    _مهتا اصلا میدونم که کل روزمو جهندم میکنه.
    _رها؟
    _هان؟
    _اولا که هان و زهرمار دوما که...
    به قیافه ی متفکر شده اش خیره میشوم و او ادامه میدهد:
    _دوما که تو تا حالا فکر نکردی دلیل رفتار تحقیرانه این پیرمرد با تو چیه؟
    _چه میدونم والا،حالا ولش کن،پاشو بریم یه چایی قهوه ای چیزی بزنیم.
    هر دو به سمت کافی شاپی که در آن نزدیکی بود حرکت می کنیم و کام مان را به قهوه ای میهمان میکنیم.
    کنار هم بودن خوب بود،آن هم وقتی که حالت با همنشینت خوب میشد،آرام میشد و این وقت ها چقدر راحت بود گذراندن اوقاتی که گاهی سخت میگذشت،تلخ میگذشت.
    نگاهی به ساعت می اندازم نزدیک 6 بود.
    _مهتا من دیگه باید برم.
    همانطور که بلند میشوم شماره ی رهام را میگیرم تا از او بخواهم که به دنبالم بیاید؛بالاخره بعد از چهار بوق جواب میدهد.
    _الو رهام کجایی؟
    _الیک سلام تو راه خونه،چطور؟
    _باشه پس اومدنی منو هم از اون کافی شاپ نزدیک پارک بردار.
    _چشم،امر دیگه؟
    _امر دیگه اینکه با یه خداحافظی خوشحالمون کن.
    _روتو برم رها،خدافظ.
    سمت مهتا برمیگرم و میگویم که دیگر باید بروم.
    _رها خب زنگ بزن آژانس چرا اون برادر بیچارتو زا به راه میکنی؟!
    همیشه از تاکسی متنفر بودم دلیلش را هم خودم نمیدانستم،نه اینکه بخواهم کلاس مایه داری بگذارم نه،کلا دوست نداشتم سوار ماشین غریبه شوم شاید بشود گفت یک نوع ترس یا حساسیت.
    نگاه عاقل اندر سفیهی به مهتا میکنم و انگار تنها نگاهم برای به یاد آوردن عادتم کافیست که دستی به سرش میکشد و آرام زیر لب میگوید:
    _خب یادم نبود.
    یک ربع بعد صدای بوقی وادارم میکند تا نگاهم را به سمت صدا برگردانم،با دیدن سانتافه ی رهام رو به مهتا میکنم که منتظر آژانس بود.
    _من دیگه میرم خداحافظ.
    سرش را از روی موبایلش بلند میکند و لبخندی میزند:
    _به سلامت،خوش گذشت.
    سوار که میشوم رهام گازش را میگیرد به سمت خانه.
    ساعتی بعد همه ی اهل خانه حاظر و آماده به سمت خانه ی مردی حرکت میکنیم که اسمش پدربزگ بود.
    این یکی دیگر در زندگی ام مثل داستان ها لبریز از گل و بلبل نبود و آری واقعیت این بود که فردین خان کسی که اسم پدربزگ را یدک میکشید برایم مثل پدربرگ هایی که در قصه های کودکی ام شنیده بودم نبود،او در کودکی نه مرا روی پایش نشانده بود و نه نوازش دست هایش بر روی موهایم را با گفتن قصه ی شنگول و منگول همراه کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    در که باز میشود احساس میکنم غم عالم در دلم مینشیند.آرام و مردد به سمت خانه ی اعیانی و بزرگ فردین خان حرکت میکنم.
    خنده دار بود اما این مرد حتی اجازه نمیداد پدربزرگ صدایش کنم،برای من او تنها فردین خان بزرگ بود و من برایش تنها حکم یک مزاحم را داشتم .نمیدانم اما این حسی بود که همیشه نگاه های تحقیرانه اش به من القا میکرد.
    کفش های اسپرتم را در می آورم و در گوشه ای از آن ایوان که به سبک قدیمی ساخته شده بود میگذارم.
    نمای این خانه به سبک معماری قدیمی ساخته شده بود اما در واقعه این خانه نو ساخت بود.
    پدرم جلو تر میرود،خم میشود و دست مرد عصاقورت داده و عبوسی که روی صندلی بزرگ و سلطنتی جای گرفته بود را میبوسد.چهره ام درهم میشود، این مرد واقعا چه فکر کرده بود؟اینکه اربـاب اربابان بود؟
    واقعا که چه؟
    نگاهی به من میکند بی حوصله جلوتر میروم و بی میل دستش را میبوسم.
    روبه روی پنجره های رنگی و قدیمی شکل می ایستم و چایم را مزه میکنم،این خانه برایم آرامش بخش بود البته اگر آن صاحب عصاقورت داده اش را فاکتور میگرفتم.
    با صدای پرصلابتش به سمتش برمیگردم و آرام و خنثی نگاهش میکنم،پوزخندی میزند و من از درون میسوزم به جای خالی قلبی که نقطه ای از آن محبت یک پدربزرگ را می طلبید.
    _نمیدونستم این خونه برات جذابه!
    خدا می دانست ته این حرف ساده اش به کدامین تحقیر منتهی خواهد شد.
    _بله،زیباست و آرامش دهنده.
    با لبخندی که رنگ و بوی تمسخر در آن اعیان بود نگاهم میکند:
    _میدونی اسم سبک معماری اینجا چیه؟
    پس که اینطور!
    این دفعه معماری خانه را بهانه ی تحقیرم کرده بود.
    رک جواب میدهم:
    _نه خیر نمیدونم،چون نه رشتم معماریه و نه علاقه ای بهش دارم.
    دوباره پوزخند میزند:
    _بایدم چیزی ندونی جفنگ بازی رو چه به معماری.
    این مرد اینقدر در نظرم بد بود که حد نداشت،اسم رشته ی درسی ام را،ادبیات و شعر فارسی را گذاشته بود جفنگ بازی.
    لبم را میگزم که مبادا حرفی از دهانم بیرون بپرد،باید میپرسیدم،امروز باید دلیل این همه بی مهری را از این مرد میپرسیدم.
    گرچه میدانستم خشم میریخت به جانم و مرا حقیر میکرد اما من بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.
    مرگ یک بار شیون هم یک بار!
    _چرا؟دلیل تمام این کارهاتون چیه؟
    پوزخندی میزند و نگاه خصمانه اش را در چشمانم میدوزد، با همان پوزخند خم میشود و در گوشم میگوید:
    _فکر کنم وقتشه قلبم درد بگیره از این حرفت.
    متحیر و سرگردان نگاهم را در تمام صورتش میگردانم تا معنای سخن ابهام انگیزش را درک کنم.
    اما همین که دستش را در قلبش میگذارد فرصت فکر کردن از دستم در می رود.خدای من این مرد دیگر کی بود؟ مگر من چه کار کرده بودم با این مرد که برای شکستنم دست به فریب و نیرنگ زده بود؟
    بلند میگوید:
    _آی قلبم،آی؟
    پدرم سراسیمه به سمتمان میدود و مضطرب لب میزند:
    _یا خدا! بابا چی شد؟
    بریده بریده حرف میزند و هم زمان چشمان نفرت زده اش را به من میدوزد:
    _از...دخ...ترت...بپر...س
    بهت زده به صحنه مقابلم نگاه میکنم،نه خدای من این امکان نداشت،این اصلا امکان نداشت من مقصر نبودم در اتفاقی که تنها صحنه سازی بود و بس!
    نگاهی که بی شک صداقت در آن موج میزد را به پدرم میدوزم و سعی میکنم بغض نکنم تا آخرش اشک شود در چشمانم اما مگر میشد،مگر میشد چنین دروغی را دید و بغض نکرد:
    _پدر من،من کاری نکردم.
    صدای عمه ام را میشنوم،میشنوم جانم آتش میگیرد از حجم این بی مهری ها:
    _دختره ی بیشعور از من من کردنش معلومه چی به آقاجون گفته که اینطور قلبش درد گرفته بعد میگه کاری نکردم.
    پدرم بلند میگوید:
    _بیخودی ندونسته حرف مفت نزنید؛رهام خواهرتو از اینجا ببر ما امشب اینجا میمونیم تا حال آقاجون بهتر شه.
    رهام انگار که منتظر همین حرف بود سریع به سمتم می آید،دستم را میگیرد و از آن فضای خفقان آور نجاتم میدهد.
    در ماشین که مینشینم انگار تازه قفل زبانم باز میشود:
    _رهام به خدا من...
    نمیتوانم حرفم را ادامه دهم چون این بغض لعنتی بالاخره سر باز میکند.
    _رها لازم نیست چیزی بگی منو بابا همه چیزو دیدیم برای همین بابا گفت از اونجا بیارمت بیرون.
    به خانه که میرسم با سرعت به سمت اتاقم میروم،میخواهم در را قفل کنم که رهام سریع میرسد و مانع میشود،خوب میدانست چه حالی دارم برای همین بود تنهایم نمی گذاشت.

    سمت دیوار میروم،تکیه دادنم همانا و سر خوردنم روی زمین همانا.
    رهام بی حرف کنارم مینشیند اما من مثل او نمیتوانم این همه حرف تلنبار شده در قلبم را به سکوت برسانم و پردرد به حرف می آیم:
    _چرا رهام؟چرا من باید این همه بکشم از این آدم؟
    با تمام شدن حرفم بلند زار میزنم.
    _رهام در آغوشم میکشد و آرام در گوشم زمزمه میکند:
    _الهی فدات شم من،آروم باش.
    چشمانم را میبندم و سرم را به سـ*ـینه اش میچسبانم و به صدای آرام بخشش گوش فرا میدهم:
    _اینکه دلیل کلی کارای بچگانه ی اون پیرمرد چیه رو نمیدونم اما امروز هممون دیدیم وقتی تو بی میل و نا راضی دستش رو بوسیدی چقدر حرص کشید و آخرشم که دیدی خودت.
    _همه ی کاراش بچگانس،پیرمرد 80ساله که از اتفاقا پدربزرگمم هست داره با یه دختر 23ساله کورس تلافی میذاره.
    متاسف سری تکان میدهد:
    _رها اون به هر دلیلی که داره، درست یا غلط ، از غرور ذاتی تو ناراضیه،برای همینه که میخواد عزت نفست رو بگیره.
    پوفی میکشم هیچکس،هیچکس نمیتوانست غرور رهایی را بشکند که از هر باختنی رها بود.
    نه من نبودم،بازنده ی این بازی من نبودم من هرگز غرورم را پای هیچ نمیدادم.
    رهام کمکم میکند تا روی تخت دراز بکشم،پیشانیم را میبوسد و با همان صدای جادویی آرام بخشش میشنوم که میگوید:
    _تا قیام قیامت کنار تک خواهرم،کنار هم خونم میمونم حتی اگه کل دنیا مقابلم باشن،فردین خان که جای خود داره.
    سپس بی صدا از اتاق بیرون میرود و نگاهم تا خارج شدنش بدرقه ی راهش میشود.
    چه میگفتم به این برادر که بیرون آمدن یک کلمه از دهانش مساوی بود با به تاراج رفتن غم هایم.
    بعضی آدم ها در زندگی حکم آب را داشتند همان مایه ی حیاتی که هر روز زندگی نیازمندش بود یا حکم شوکی که در اتاق عمل ایست قلبی را به تپس میرساند و برای من رهام بیش از این ها بود،بیش از یک برادر ساده.
    هر وقت عصبی میشدم تمام بدنم سست و بی حال میشد؛هنوز احساس میکردم خالی نشدن،مثل دیوانه ها گلدان را از کنار تخت چنگ میزنم و به زمین میکوبم، نگاه خیره ام را به گلدان هزار تکه شده میدوزم.

    از روی تخت نیم خیز میشوم و تکه ای از خرده شیشه های گلدان را برمیدارم ،فکری در سرم جولان میدهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    سلام به دوستای گلم
    امیدوارم که حال تک تک تکتون خوب باشه
    راستش من یه نویسندم و خیلی
    دوست دارم رمانم خونده شه،اگر سری
    به این صفحه میزنید حتما اگر مایل بودی
    د رمان رو بخونی و لایک و پیگیری کنید که خدا شاهده بهترین لطف زندگیم رو به من
    میکنید چون کم توجهی واقعا باعث میشه اعتماد به نفس و انگزیزمو از دست بدم.
    هر حرف یا نظری هم داشتید چه تشکر چه انتقاد حتما تو پروفایلم بهم بگید.
    مخلص شما امضا:
    #سیما دهقان




    همانطور که شیشه به دست به سمت میز تحریرم می روم.دفترم را از کشو بیرون میکشم و صفحه ی خالی اش را باز میکنم. قلم را از روی میز چنگ میزنم و با شتاب کلمات در ذهنم را پشت هم صف میکنم:
    _آری!من دختری از جنس شیشه ام،خواهم شکست، آن هم با ضربه ی تو اما دستان تو را هم خواهم برید!
    دفتر را میبندم و در جای قبلی اش میگذارم.
    همین که میخواهم به سمت تختم بازگردم صدای هراسان رهام را از طبقه ی پایین میشنوم:
    _رها چی شد؟صدای چی بود؟رها زنده ای؟
    همانطور که به سمت تخت میروم مثل خودش با صدای بلند داد میزنم:
    _نترس زندم فقط گلدون اتاقم هزارویک تیکه شد...
    انگار خیالش راحت میشود که دیگر صدایش را نمیشنوم.
    پتو را روی خودم میکشم و چشمانم را میبندم اما همین که میخواهم به کام خواب بروم صدای ناگهانی شکستن شیشه ی اتاقم مرا با ترس از جای میپراند،نگاهم را سرتاسر در اتاق میچرخانم؛رهام سراسیمه و هراسان با قیافه ای ژولیده که معلوم بود از خواب ناز پریده است وارد اتاق میشود.
    با صدای بلند و عصبی فریاد میزند،انگار او هم مثل من صبرش ته کشیده بود، حق داشت این روز نحس زیادی حالمان را گرفته بود.
    _رها دیونه ای،چته هی وسایل رو می شکنی؟هان؟
    هان آخرش را آنچنان بلند میگوید که بی هوا چشمانم را می بندم و لبانم را گاز می گیرم.
    صدایش کمی آرام میشود و به سمتم قدم برمیدارد:
    _رها،خواهرم،کوتاه بیا دیگه،فراموشش کن.
    فکر می کرد این بار هم من چیزی را شکستم البته حق داشت،همین چند ساعت پیش خودم سابقه ام را خراب کرده بودم.
    _من نبودم رهام،یکی شیشه ی اتاقو شکسته!
    متعجب نگاهم می کند و با چشمانی گرد به سمت شیشه می رود.
    سریع به حرف می آیم:
    _مواظب باش اتاق پر خرده شیشه اس.
    با شنیدن حرفم با احتیاط خودش را به لب پنجره می رساند.
    دوباره نگاهم را در اتاق می چرخانم تا شاید عوامل شکستن شیشه را پیدا کنم.
    نگاهم بر روی فرش کوچک و تزیینی اتاقم خشک میشود،جلوتر میروم و سنگ را برمی دارم.
    کاغدی دور سنگ مچاله شده بود؛رهام با دیدن دست پرم به از جلوی پنجره ی شکسته کنار میرود و به دستانم نگاه میکند:
    _رها اون چیه،زود بازش کن ببینیم.
    نمیدانم چرا اما دستانم لرزش نامحسوسی می گیرد و دلم،آخ از دلم که عجیب شور میزد.
    کاغد را که باز میکنم چشمانم از دیدن متنش گرد می شود تازه معنای آن دلشوره و لرزش را درک می کنم.
    انگار مغزم دستور شکست می دهد که زانوهایم خم میشود و بغ کرده روی زمین می نشینم.
    خدایا میخواهی مرگ بدهی،باشد،باجان و دل می پذریمش چرا زجرکش میکنی؟
    دوباره متن کاغذ را به یاد می آورم:«شیشه ی پنجره که سهله خودتونم میشکنیم بچه پولدارای سوسول».
    رهام کاغذ رها شده از دستم که روی زمین بود را برمیدارم و با لحنی نگران و کلافه زمزمه میکند:
    _فقط لاتمون کم بود که اونم رسید.
    نباید گریه میکردم نه،نباید اشک میریختم به خاطر این مرد کینه ای و مریض مثلا پدربزرگ...
    _می دونم رهام کاره فردینه،کار فردینه...
    متوالی زیر لب زمزمه میکنم:
    _کار فردینه...
    رهام با جدیت نگاهم میکند و ای کاش نمی گفت،نمی گفت و آتش بر جانم نمیزد:
    _نه،فردین نه،فکر کنم کار قماش اون مسیح لات و بی سرپا باشه.
    _مسیح،آخه چرا؟ ما به اونا چکار دارین؟
    پوفی میکشد:
    _رها نمیدونی لات یعنی چی؟
    نه نمیدانستم در حال حاضر هیچ چیزی را نمیدانستم،مغزم انگار فلج شده،خدایا نمی خواهی روزت را تمام کنی؟
    میدانم هر روز روز توست اما به جان عزیزم قسم که کم آوردم ،امروز روز من نیست.!
    رهام با بی حالی ناشی از اتفاقات افتاده کلماتش را به زبان می آورد:
    _رها این آدما سرشون درد میکنه واسه دعوا،تو این یک هفته که این آقا مسیح اومده سرایدار شده یه آب خوش از گلوی اهل محل پایین نرفته خودشم کاری نداشته باشه دوستای هم قماشش صد تا از خودش بدترن؛وقتی رفتم جلوی پنجره همون دوستای بدتر از خودشو دیدم که معلوم بود آماده ی دعوان.
    سری تکان می دهم یعنی فهمیدم با صدایی که از ته چاه در می آمد به سمت رهام میکنم انگار که کسی جلوی دهانم را سفت گرفته بود و نمیگذاشت صدایم در بیاید:
    _رهام باید بخوابم،سرم درد میکنه.
    میرود و من با همان سر دردناک روی همان فرش کوچک اتاقم چشمانم را می بندم و به استقبال خوابی پر از کابوس که ناشی از روز پر دغدغه ام بود میروم.
    ای کاش میشد در این روز های سرد و بی مهر کمی فقط کمی طعم مرگ را چشید این روز های تلخ چه به من لوس شده ی روزگار!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    با شنیدن صدای هشدار موبایلم با کرختی از خواب بلند میشوم.تمام بدنم از خوابی که دیشب داشتم درد میکرد،البته وقتی روی زمین و خشک و خالی میخوابیدم طبیعی بود که بدنم اینگونه درد خواهد گرفت.
    دستم را به لبه تخت میگرم تا بدن دردناکم را بتوانم بالا بکشم،اول از هر کاری به سمت عسلی کنار تخت میروم تا صدای آلارم را قطع کنم تا بیشتر از این روی اعصابم خط نکشد.
    گوشی را روی تخت پرت میکنم و به سمت روشویی میروم؛آب سرد را باز میکنم همیشه عاشق سردی آب بودم و از اینکه صبح ها دست و صورتم را با آب ولرم یا گرم بشویم متنفر بودم.
    مشتی آب به صورتم میزنم،دوباره مشتم را پر از آب میکنم و به صورتم میزنم انگار از اینکار لـ*ـذت میبردم که دلم رضا نمیداد از آن دست بکشم.
    صورتم را بالا میگیرم و ناگهان چشمم به قیافه ی خودم در آیینه روشویی می افتد،آشفتگی از سر رویم می بارید،بدتر از هر چیزی حصار رگه های قرمزی بود که جنگل سبز چشمانم را احاطه کرده بود و عجیب در ذوق میزد.خوب میدانستم که تمام این نشاط از دست رفته حاصل شب بدی بود که دیشب گذارانده بودم.
    از روشویی بیرون می آیم امروز شنبه بود و دانشگاه داشتم.رشته ام ادبیات بود. عاشق شعر و شاعری بودم و یک سال پیش هم به کمک یکی استادانم و تشویق ها و تحسین هایش توانسته بودم اولین کتاب شعرم را چاپ کنم،خداروشکر بازدید و حمایت از کتابم بدک نبود و من راضی راضی بودم.
    استادم، یا بهتر است بگویم آقای مظفری مرد میان سال 45ساله ای بود که واقعا به خاطر لطف هایی که به من کرده بود مدیونش بودم.
    لباس ساده ای میپوشم و مقنعه ی مشکی رنگم را سر میکنم و موهایم را که از مقنعه ام بیرون آمده بود را به داخل هل میدهم،وقتی از جلوی آیینه رد میشوم دوباره نگاهم به چشم های قرمز و ملتهبم می افتد،بی میل جلوتر میروم و مداد چشمی ام را برمیدارم و بالای پلکم میشکم. هیچ وقت دوست نداشتم برای دانشگاه یا یک بیرون رفتن ساده آرایش کنم اما الان در حال حاضر مجبور بودم.
    کار که تمام میشود به خودم نگاه میکنم آنقدر نازک کشیده بودمش که چندان مشخص نبود اما خب به نظرم حالت چشمانم را زیباتر نشان میداد؛بگذار اینگونه فکر کنند که قرمزی چشمانم بخاطر حساسیتم به وسایل آرایشی است.
    از اتاق بیرون می آیم سوت و کور بودن خانه نشان میداد که هنوز پدر و مادرم خانه ی فردین خان هستند.
    انگار رهام هم نبود،به سمت آشپزخانه میروم تا از یخچال چیزی برای خوردن پیدا کنم که مبادا دلم ضعف برود و حالم بد شود.
    نگاهم به روی نوشته ی یخچال می افتد.
    (رها جان من امروز شرکت زیاد کار داشتم برای همین زودتر رفتم.)
    نوشته از رهام بود،لبخندی روی لب هایم مینشیند از این توجه اش.
    سریع یک لیوان شیر میخورم و از خانه خارج میشوم،دانشگاه زیاد از خانه ی ما دور نبود حدودا نیم ساعتی راه بود.هندزفری هایم را در گوشم میگذارم و موسیقی مورد علاقه ام را پخش میکنم.
    به سمت کلاس مورد نظرم میروم،طبق عادتم در ردیف آخر مینشینم.
    نگاهی به ساعتم می اندازم مثل اینکه مهتا باز هم دیر کرده بود.از دست این دختر! بعد آنروز مرا بخاطر دیر آمدن غیر عمدم سین جیم میکرد.
    گوشی ام را برمیدارم و میخواهم به مهتا زنگ بزنم که استاد وارد میشود.ناچار موبایلم را در حالت بی صدا قرار میدهم و دوباره آن را در کیفم هل میدهم.
    نگاهم را به صندلی کناریم سوق میدهم دختری زیبا روی،درست کنارم نشته بود و من اصلا نمیشناختمش حتما هم کلاسی جدید بود یا شاید هم دانشجوی انتقالی!
    حدودا یک ربع از کلاس گذشته بود و من با شوق فراوان به حرفای استاد که با زیبایی یکی از شعر های حافظ را میخواند و توضیح میداد گوش میکردم و سخاوتمندانه لبخندی بر روی لب هایم نشانده بودم.
    تقه ای به در کلاس میخورد و بعد کسی سراسیمه با شتاب وارد کلاس میشود.
    نگاهم به مهتا می افتد که مثل جت وارد کلاس شده بود انگار که دویده باشد نفس نفس میزد نفسی چاق میکند. روبه استاد نبوی سلامی میکند و بدون اینکه از خانم نبوی اجازه بگیرد به سمت ردیف آخر می آید.
    میخواهد مثل همیشه کنارم بنشیند که با دیدن آن دختر زیبای غریبه کمی تعجب میکند ولی بی حرف روی صندلی کنار آن دختر مینشیند و نگاهی به من می اندازد.
    صدای دست زدن می آید،نگاهم را به سمت استاد منحرف میکنم:
    _به به،مهتا جان مجلس ما رو منور کردی با حضورت...
    استاد به صورت نمایشی به ساعتش نگاهی میکند:
    _ای وای خانوم مهدوی چرا انقدر زود اومدی میذاشتی فردا میومدی.
    ودوباره با اخم نگاهی به مهتا می اندازد، با نگاهش از مهتا دلیل میخواهد گر چه این از کارهای همیشگی مهتا بود و کلا برایش عادت شده بود. می شد گفت استادها هم به اینکار مهتا عادت کرده بودند.
    مهتا سرش را میخارند و با حالت خونسردی رو به استاد میکند:
    _استاد میدونید خرس چیه؟
    نگاه تعجب برانگیز استاد و تمام افراد کلاس به سمت مهتا میخ میشود.
    مهتا ادامه میدهد:
    _خب من بیماری خرسی گرفتم استادجان.
    و حالتی شببه به گریه به خودش میگیرد.
    استاد آرام نگاهش میکند:
    _این دیگه چه نوع بیماریه دختر؟
    دوباره مهتا به حالت نمایشی دماغش را بالا میکشد که مثلا گریه کرده است.
    _استاد یعنی اینکه کسی که این بیماری رو میگیره اخلاقش شبیه خرسا میشه و بدتر از همه...
    دستش را به آرامی روی سرش میکوبد:
    _این بیماری باعث میشه مثل خرس تا لنگ ظهر بخوابی...
    تمام کلاس از کولی بازی های مهتا و چرت و پرت هایی که تحویل میداد از خنده منفجر میشود.
    مهتا زهرماری حواله کلاس میکند:
    _الهی که شما هم به این مرض گرفتار شین نه الهی که بیماری خوکی یا مرغی چیزی بگیرین...
    استاد هم خنده اش را جمع میکند و با اخمی که هنوز هم ته مانده ی لبخندش در آن معلوم بود به مهتا نگاه میکند:
    _از دست تو دختر، واقعا که، منو دست میندازی؟
    با شوخی و خنده دوباره استاد شروع به تدریس میکند.
    وسایلم را جمع میکنم و داخل کیفم میگذارم.
    صدای مهتا را کنار گوشم میشنوم:
    _این دختره کی بود امروز کنارت نشسته بود؟
    کیفم را روی دوشم می اندازم.نگاه طلبکارم را به مهتا می اندازم و دست به کمر نگاهش میکنم:
    _مگه من مفتش مردمم که مثل جنابعالی تو زندگیشون دخالت کنم...
    دستش را پشت کمرم می اندازد:
    _باشه بابا فهمیدم تو خیلی دختر خوبی هستی حالا بیا بریم خونمون.
    با هم از دانشگاه خارج میشوم و مهتا با خداحافظی ای مسیرش را از من جدا میکند چون مسیرمان یکی نبود.
    امروز فقط تا ساعت 12کلاس داشتم برای همین زودتر به خانه برمیگشتم.اما وای از دوشنبه ها که سرم به شدت شلوغ بود و تا 4بعد ازظهر کلاس داشتم.بعد از دانشگاه هم کلاس زبان و نقاشی داشتم و خلاصه که تا 7شب درگیر بودم و کلا نیم ساعت بعد دانشگاه فرصت داشتم که
    بروم و سریع ناهاری بخورم.
    حوصله آهنگ گوش دادن نداشتم برای همین اینبار را بیخیال هندزفری هایم میشوم و ترجیح میدهم در سکوت مسیر پیاده را تا خانه مان بروم.
    اما در میان این سکوت دلپذیر درونم این وسط چیزی بد آزارم میداد آن هم این بود که احساس میکردم یک موتور سیکلت که دو سرنشین داشت و هر دو کلاه کاسکت بر سر داشتند دنبالم بودند و تعقیبم میکردند.
    سعی میکنم ذهنم را از آن موتر مشکوک منحرف کنم اما مگر میشد.
    نزدیک های خانه دوباره نگاهم را به سمت خیابان کج میکنم تا ببینم دوباره آن موتر سیکلت دنبالم هست یا نه.
    موتور در فاصله ی نه چندان دور از من توقف کرده بود،ظرفی را میبینم که انگار ناخواسته قطره ای از آن زیر پای مردی که ترک موتور نشسته بود میریزد،سعی میکنم به آن ظرف که انگار مایعه ای درونش بود دقت کنم.
    با کمی دقت میفهمم که آن مایع چیست ،خون در تنم یخ میبندم،زیر لب زمزمه میکنم:
    _یاخدا...اسید...
    سریع نگاهم را از دو مرد میگیرم و پا به فرار میگذارم اما ناگهان سوزشی را احساس میکنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    دستم را بلند میکنم و به جایی که میسوخت نگاه میکنم،به اندازه ی یک سکه ی کوچک روی دستم اسید ریخته بود و میسوخت.
    ناخداگاه برمیگردم و به پشت سرم نگاهی می اندازم.
    از دیدن حادثه روبه رویم متحیر و ترسیده دستم را جلور دهانم میگذارم تا فریاد نزنم،جیغ نزنم.
    اسید روی صورت یک زن ریخته بود زنی که انگار در نزدیکی من بود،جمعیت زیادی دور زن جوان را گرفته بودند و هر کسی چیزی میگفت و بعضی ها،آخ از آن بعضی ها که به جای اینکه کاری کنند موبایلشان را آماده ی فیلم گرفتن کرده بودن و انگار که سوژه ی مناسبی برای لایک گرفتن پیدا کرده باشند لبخند رضایت بر لب داشتند.
    مطمعن بودم که هدف آن دو انسان پست و مریض من بودم که اگر دیر جنبیده بودم بدون شک الان من جای آن زن بودم.
    آن چند متر فاصله ای را هم که تا در خانه مانده بود طی میکنم،رنجیده خاطر از آن حادثه ی تلخ و با کمی چاشنی ترس که در وجودم ریخته بود در را باز میکنم.
    آسانسور در طبقه ی هفتم ایست میکنم،در واحدمان را باز میکنم و تن رنجورم را به داخل خانه میکشانم.
    نبودن پدر و مادرم دوباره اتفاقات نحس شب گذشته را برایم تداعی میکرد اما سعی میکنم به ظاهر خودم را بیخیال نشان دهم.
    صدای جلز و ولزی که از آشپزخانه می آید باعث میشود به سمت آنجا کشیده شوم،رهام پیشبتد بسته مشغول کتلت سرخ کردن بود،لبخندی به لب مینشانم:
    _دیگه وقت شوهر دادنت رسیده رها جون.
    لبخند من رنگ شیطنت میگیرد و رهام متوجه حضور من.
    از اینکه اسمش را مخفف کنم و رها صدایش کنم تنفر داشت اما دیدنش در این اوضاع و سر وضع ترقیبم میکرد از این نقطه ضعف خنده دار سو استفاده کنم.
    خیز بر میدارد سمتم و من به سرعت از کنار اپن دور میشوم.
    ملاقه به دست به سمتم می آید،در انتهای تمام کشمکش هایمان آخر سر ضرب آرام ملاقه ی رهام که شبیه به نوازشی بیش نبود روی دستم مینشیند اما درست همان جایی که با اسید سوخته بود.
    با صدای بلند آخی میگویم،رهام با تعجب نگاهم میکند:
    _چت شد؟
    دستم را میگیرم و از شدت سوزشی که حالا شدید تر شده بود اشک از چشمانم سرازیر میشود.
    رهام جلوتر می آید و نگاهی به دستم می اندازد،چشمانش گرد میشور با ترس میگوید:
    _ملاقه که داغ نبود،پس این سوختگی چیه؟
    درد دلم تازه میشود و تمام خوشی های چند دقیقه ی پیش به یغما میرود.
    با حرکتی سریع خودم را در آغـ*ـوش مردانه اش رها میکنم تا دوباره احساس امنیت به جانم رسوخ کند.
    با بغض گردو شده در گلویم که میدانستم به راحتی نخواهد شکست کلماتم را ادا میکنم:
    _دو نفر میخواستن با اسید صورتمو بسوزونن.
    مات حرکت ناگهانیم بود که با شنیدن حرفم احساس میکنم مردمک چشمانش میلرزد.اینکه چرا را نمیدانم،شاید از ترس یاخشم و یا شاید هردو...
    آرام لب میزند:
    _چی؟
    میترسم،برای اولین بار احساس میکنم از خشم برادرم میترسم،از این آرامشش که عجیب حال و هوای آرامش قبل از طوفان را داشت.
    حرفی نمیزنم که اینبار مرا از آغوشش بیرون میکشد و با صدای بلندی داد میزند:
    _چی میگی دختر؟هان؟میفهمی؟
    دستانم را مشت میکنم و نگاهم را در چشمانش گره میزنم:
    _آره میفهمم دارم چی میگم،میفهمم که اگه یه ثانیه دیر جنبیده بودم الان همه چیزمو از دست داده بودم،میفهمم که همه ی اینا از گور اون مسیح عوضی بلند میشه،میفهمم که...
    نمیتوانم ادامه ی حرفم را بزنم حس میکنم بغض مثل بادکنکی در گلویم هر لحظه بزرگ تر و بزرگ تر میشود.
    سعی میکنم بی توجه به بغضی که انگار در گلویم اتراق کرده بود و دست بردار نبود به حرف هایم ادامه دهم چون هنوز نگاه برادرم جواب میطلبید.
    _از وقتی پای سرایدار خونه ی بغلی به محله باز شد خودت هم خوب دیدی که با اومدنش پای آدمای لات و لوت و اراذل اوباش هم به این کوچه و محل باز شد و حالا هم که اسید پاشی...
    پوفی میکشد و با سردرگمی دور خودش میچرخد؛این وسط بوی یک چیز زیادی آزارم میداد اما اعصاب خردم اجازه نمیداد تا تمرکز کنم و بدانم این بوی چیست،اینبار بیشتر دقت میکنم.
    با عجله به سمت آشپزخانه میدوم و از دیدن اوضاع افتضاح آشپزخانه و دودی که همه جا را گرفته بود به سرقه می افتم،مقنعه ام را جلوی بینی ام میگیرم،سریع گاز را خاموش میکنم.ماهیتابه ای که حاوی کتلت های جزغاله شده بود را در سینک رها میکنم و سپس پنجره ها و هود را برای خروج دود باز میکنم.
    کیف کمک های اولیه را از کابینت بیرون میکشم و بعد ار مالیدن پماد سوختگی باندی را دور دستم می پیچم.
    همین که پایم را به پذیرای میگذارم در خانه باز میشود و به دنبالش چهره ی خسته ی پدر و مادر نمایان میشود.
    آه از نهادم بلند میشود،مادرم اگر آن افتضاحی که در آشپزخانه به بار آمده بود را میدید کلی جیغ و داد میکرد.شاید هر وقت دیگری بود توجهی نمیکردم اما الان حوصله هیچ چیزی را نداشتم .تازه اگر اتاقم را با آن همه خرده شیشه میدید که دیگر بدبخت میشدم.
    سریع سمت اتاقم میروم تا صدای غرغر های مادرم که در حال حاضر با صحنه ی جرم آشپزخانه مواجه شده بود را نشنوم.
    به سمت اتاقم پرواز میکنم و بعد باز کردن در سلانه سلانه از میان خرده شیشه ها خودم را به تختم میرسانم.در این وضعیت خنده ام میگیرد،کارم مرا یاد بازی های رایانه ای که باید از موانع میگذشتی می انداخت!
    روی تختم می نشینم و به فکر فرو میروم،به مردی فکر میکنم که با 26یا27سال سن سرایدار بود،به اسید پاشی که قرار بود مرا از ریخت بیاندازد،به رهامی که معلوم نبود یکهو کجا غیبش زد...
    صدای در رشته نازک افکارم را پاره میکند،پدرم در را باز میکند و وارد میشود اما جلوی در با دیدن وضعیت اتاقم خشکش میزند.
    _اینجا چه خبره؟جنگ شده؟
    لبخندی میزنم و در دل میگویم:«کمتر از جنگم نبوده!»
    _چیزی نیست،دستم خورد گلدونه شکست.
    خداروشکر که بابا زیاد پی قضیه را نمیگیرد،روی صندلی میز تحریرم مینشیند.نگاهش را در
    دیوارهای اتاقم میچرخاند و بالاخره در چهره ی من ایست میکند.
    سر حرف را باز میکنم:
    _بابا کاری داشتین؟
    لبخندش عمق میگیرد:
    _راستش، دیشب که یادت هست؟
    یادم نمیرفت، محال بود یادم برود آن اتفاقات نحس را.
    منتظر نگاهش میکنم تا ادامه ی حرفش را بگوید.
    _اون شب اون پسر که کنار پدربزرگ نشسته بود رو دیدی؟
    کمی فکر میکنم،تصویر مبهمی از قیافه ی آن پسر غریبه را به یاد می آورم.
    _فکر کنم،یه چیزایی یادمه.
    _اون پسر اسمش باراده،نوه ی یکی از دوستان پدربزرگته البته پدربزرگش که دوست فردین خان باشه سالهاست بخاطر بیماری قلبی که داشته فوت کرده ولی پدربزرگت با این وجود رابـ ـطه شو با تک پسر دوستش قطع نکرده.
    در دل میگویم خب اینا به من چه و حرف دلم را هم به زبان می آورم:
    _خب بابا اینا چه ارتباطی به من داره؟
    احساس میکنم کلافه میشود،پوفی میکشد و به آهستگی جوابم را میدهد:
    _ دیشب پدربزرگت میگفت پدر و مادر باراد تو رو ازش خواستگاری کردن.
    نمیدانم چرا اما ناگهان تنها برای لحظه ای کوتاه تنم میلرزد.
    _خب بابا اینم مثل بقیه،شما که میدونید من هنوز قصد ازدواج ندارم،ردش کنید بره.
    نگاه محزونی به چهره ام پرتاب میکند:
    _به پدربزرگت گفتم که ما دلمون نمیخواد تو به این زودی ازدواج کنی ولی اون اسرار داشت یه فرصت به خانواده ی امینی بدیم.
    خدایا چرا یکجا درد میدادی به منی که زیادی درگیر آرامش بودم و اینکه آیا این پیرمرد مثلا پدربزرگ دور برداشته بود برای آوار کردن زندگی ام بر روی سرم؟
    _بابا خودت خوب میدونی که من خودم رو آماده ی شروع یه زندگی مشترک نمی بینم.
    مهربان نگاهم میکند و منطق را در کلامش میریزد:
    _میدونم دخترم،اما خودت خوب میدونی که نمیشه روی حرف پدربزرگت حرف زد،در ضمن قرار نیست تا زمانی که تو نمیخوای جواب مثبتی باشه ،بزار فردا بیان بعد میگیم تو قصد ازدواج نداری یا با هم تفاهم ندارین.
    _ولی آخه...
    نمیدانم این خوره ی تردید از کجا بر جانم افتاده بود.
    پدرم لبخند مطمعنی بر لب مینشاند:
    _دیگه ولی و اما نداره رها.
    بلند میشود و اتاق را ترک میکند و نمیداند که مرا با دنیایی از سردرگمی و سردردی که دوباره به سراغم آمده بود،میگذارد و میرود.
    فردا،آخ از فردایی که میدانستم خیلی سخت خواهد گذشت،سمت پنجره ی اتاقم میروم،انتظار داشتم که دوباره با شیشه ی شکسته روبه رو شوم اما برعکس انتظارم پنجره سالم سالم بود حتما رهام عوضش کرده بود.
    خرده شیشه ها را جمع میکنم و در سطل اتاقم میریزم.
    نگاهم به کوچه ی همیشه مسکوت می افتند،کسی از خانه ی روبه رویی بیرون می آید، نگاهم متوجه اش میشود،کسی که احساس میکنم با سکوتش هم آرامش کوچه را برهم میزند.مردی که قیافه ی جذابش فریبنده بود اما تا یک کلمه میگفت تمام دیوار تصورت را فرو میریخت.
     

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    سلام به دوستا ی گلم :)
    امیدوارم که از رمان راضی باشید و با لایک ها و نظراتتون به من دلگرمی بدید.
    مخلص شما:
    سیما دهقان





    از پنجره فاصله میگیرم با کلافگی دستم را چندین بار روی صورتم میکشم و دوباره مثل هر بار کلافه شدنم صدای پوف کشیدنم اعصابم را درهم میکند.
    از شدت بی اعصابی پایم را روی زمین میکوبم و به هزارباره اتاق را با قدم هایم بالا پایین میکنم آنقدر که گویی قصد داشتم اتاق را متر کنم.
    صدای باز و بسته شدن در اتاق کناری که ازقضا اتاق رهام بود به گوشم میرسد،باید با او حرف میزدم هم از درد و مشکل تازه ام میگفتم و هم اینکه چرا یکهو غیبش زده بود.
    سریع در اتاقم را باز میکنم و با قدم های سریع خودم را به در اتاقش میرسانم.
    تقه ای به در میزنم:
    _بفرمایید.
    شنیدن صدای خش دار رهام بذر نگرانی را در دلم میکارد،در را باز میکنم،با دیدنم روی تخت دونفره اش دراز میکشد و ساعدش را روی پیشانی اش قرار میدهد،به سمت تخت میروم و گوشه ای از آن می نشینم.
    با نگرانی لب میزنم:
    _چی شد،کجا یهو غیبت زد؟
    سوالم بی جواب میماند:
    _رهام،نمیخوای بگی چته؟
    باز هم سکوت،کم می آورم و خونسردی ذاتی ام کنار میرود،با تشر رو به او می توپم:
    _د آخه چته؟یه چی بگو بفهمم چه مرگته؟
    انگار صبر او هم به فنا میرود،آنچنان سریع از روی تخت بلند میشود که به صورت غریزی از ترس کمی خودم را عقب میکشم.
    صدای خشدار و خشنش بیش از پیش طاقت اعصابم را طاق میکند:
    _چیه رها اومدی بازجویی،برو ولم کن دیگه.
    _چته تو؟بگو کی اعصابتو به هم ریخته؟
    از شنیدن صدای مرتعشم جا میخورد،این را به وضوح میتوانم از حالت چهره اش درک کنم.
    _رفتم دم خونه ی این پسره...
    بدون تردید منظورش از این پسره گفتن مسیح بود؛با گفتن خبی او را به گفتن ادامه ی حرفش ترغیب میکنم:
    _خب...
    _ بهش گفتم خودت که هیچی با اومدنت یه قوم اراذلم کشوندی اینجا که اتفاقا رفیقاتم هستن.اونم گفت که چی مثلا این حرفا؟ یقشو گرفتم گفتم عوضی به خاطر اون دوستای عوضیت نزدیک بود صورت خواهرمو با اسید بسوزنن.
    باورم نمیشد،رهام همیشه آرام من،برادر متین و اهل صلح من بخاطرم یقه کشی کرده بود؟
    اینبار به طرز عجیبی از اینکه دردم را به برادرم گفته بودم پشمان بودم گرچه بالاخره خودش میفهمید اما نباید بخاطر من دعوا میکرد حتی یک ثانیه.
    خدایا،خدای من تقدیرت را چگونه برایمان نوشته بودی که به یکباره ورق برگشته بود؟
    مثل اینکه قلم سرنوشت این روزها را برایمان با بی حوصلگی و هزاران غلط نوشته بود!
    _چرا رهام؟چرا یقه کشی کردی؟
    کلافه دستی به صورتش میکشد:
    _رها میدونی اون عوضی وقتی قضیه ی اسید پاشی رو شنید چی گفت؟
    بی حرف منتظر میشوم تا ادامه دهد:
    _اون آشغال عوضی گفت ببین خواهرت چی جوری میگرده که همچین بلایی سرش اومده،میفهمی اون به خواهر من که حتی یک میلی مترم روسریشو عقب نمیکشه میگه دختر بد!
    صدایش لحظه لحظه بلند تر میشد،با بغضی که اینروزها عجیب در گلویم جا خوش کرده بود و اجازه سخن آنچنان طولانی نمیداد به سخن می آیم:
    _آروم باش داداشم،بیخیال.
    دستم را تخت سـ*ـینه اش میگذارم و او را به دراز کشیدن روی تخت دعوت میکنم:
    _بخواب دادشم،بخواب که فردا واسه خواهرت میخواد خواستگار بیاد.
    با لبخندی تلخ به چهره درهم رفته و متعجبش نگاه میکنم:
    _بخواب که جون داشته باشی برای فراری دادنشون.
    با نوازش موهایش چشمانش را میبند و من با مهر موهای کوتاه مردانه اش را ساعتها نوازش میکنم.
    انگار گاهی باید باور میکردم که مردها مثل یک کودک میمانند و همیشه محتاج محبت مادرانه یک زن هستند حتی اگر آن زن کسی غیر از مادرشان باشد!
    صدای منظم نفس هایش را که میشنوم آرام از روی تخت بلند میشوم و اتاقش را ترک میکنم.
    باید فکری برای فردا میکردم و سخنانم را پشت سرهم میچیدم تا بهانه و دلیل درستی تحویل این خواستگار گویا حسابی ام بدهم!
    **** * * ****
    با صدای زنگ هشدار موبایلم از خواب ناز بیدار میشوم،دوباره روز از نو و روزی از نو!
    لباس پوشیده و آماده سر میز صبحانه مینشینم و با گفتن سلامی به جمع خانوادگی روبه رویم مشغول خوردن میشوم.
    زیاد اهل صبحانه خوردن نبودم،فقط یک لیوان چای و چند لقمه نون پنیر،آن هم برای اینکه دل ضعفه نگیرم.
    صدای رهام وادارم میکند تا رویم را به سمتش بازگردانم:
    _خودم میرسونمت رها،برگشتنی هم زنگ بزن میام دنبالت.
    نگرانی اش را درک میکردم برای همین بدون هیچ اما و اگری میپذیرم.
    _شب یادت نره ها بابا جان،یه وقت دیر نکنی.
    مگر میشد این اتفاق مهمی که کل شبم را به فکر کردن درباره اش سپری کرده بودم فراموش کنم.
    به سمت پدرم بازمیگردم و در جواب،چشمی حواله اش میکنم.
    تشکری از رهام میکنم و از ماشین پیاده میشوم؛سر کلاس مینشیم.چه عجب امروز مهتا زودتر از من آمده بود،واقعا که نوبر بود مهتا و زود آمدن!
    جلوتر میروم و کنارش می نشینم:
    _چه عجب مهتا خانوم زود تشریف آوردن!
    انگار صدایم را نمیشنید،متعجب به سمتش بازمیگردم با دختر کناریش گرم گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.
    همان دختر زیبا و آرامی بود که دیروز کنارم نشسته بود.
    کمی بعد به سمتم باز میگردد:
    _عه کی اومدی رها؟
    _الیک سلام،پیش پای شما.
    لبخندش را ارمغان رویم میکند:
    _راستی این دختر خانوم گل گلاب مسـ*ـتانه خانوم هستن.
    مسـ*ـتانه با خوشرویی با من دست میدهد و ابراز خوشبختی از آشناییمان میکند.
    نمیدانم چرا اما مهر این دختر عجیب در دلم نشسته بود،یک جور احساس خواهرانه و صمیمانه نسبت به او در دلم سراغ داشتم که برایم خواستنی بود.
    خیلی خوب با مسـ*ـتانه هم عیاق شده بودم.
    قضیه خواستگاری باراد را به مهتا گفتم،وقتی فهمید مشتاق بود که چه فکری برای رد کردنش در سر دارم و من تنها گفته بودم که رک و راست میگویم که قصد ازدواج ندارم چون هیچ چیز به اندازه ی حقیقت نمیتوانست حلال مشکلات باشد.
    از مهتا خداحافظی میکنم و دوش به دوش مسـ*ـتانه از دانشگاه خارج میشوم،شماره رهام را میگیرم و به او اطلاع میدهم که دنبالم بیاید.
    سمت مسـ*ـتانه ی تازه رفیقی باز میگردم که با لبخند کنارم ایستاده بود:
    _مستانه جان میخوای برسونیمت؟
    متین و آرام جواب میدهد:
    _نه ممنونم،خونمون نزدیکه الانم دادشم میاد تا باهم بریم.
    زیاد تعارف نمیکنم؛با شنیدن بوق ماشین رهام از مسـ*ـتانه ی منتظر برادرش،خداحافظی میکنم.
    کیفم را در گوشه ای پرت میکنم و سریع لباس راحتی به تن میکنم . با خستگی بدون اینکه ناهار بخورم،روی تختم دراز میکشم و به خلسه ی عمیق دنیای بیخبری فرو میروم.
    با شتاب از خواب بیدار میشوم،نگاهم روی ساعت رومیزی ثابت میماند؛خدای من،ساعت 7:11 بود.
    چقدر خوابیده بودم و چقدر عجیب که کسی بیدارم نکرده بود حتما درگیر تدارک میهمانی بودند.
    وای خدای من میهمانی!میهمان ها 8می آمدند و من هنوز آماده نبودم.
    سریع بلند میشوم تا آماده شوم،لباس سبز ساده اما شیکی را به تن میکنم و بدون هیچ آرایشی تیپم را تکمیل میکنم.
    از پله ها پایین می آیم و هم زمان آیفون به صدا در می آید.
    در کنار مادرم می ایستم:
    _ساعت خواب رها خانوم،چقد زود امدی،سروقت.
    با لبخند به اخم دلنشین نشته بر صورت عزیز مادرم نگاه میکنم و سریع گونه اش را میبوسم و قربان صدقه اش میروم.
    با صدای دینگ مانند در واحدمان،پدرم در را باز میکند.
    ابتدا مردی مسن اما خوشپوش که در چهره اش هنوز ابهت مردانه خودنمایی میکرد وارد میشود و با خوشرویی سلام میکند،پشت سرش زنی زیبا و میانسال با چهره ای دلنشین وارد میشود و مرا در آغـ*ـوش میکشد،از اینکه مرا عروس گلم صدا میکند چندان خوشم نمی آید و احساس میکنم مور مورم میشود.
    در آخر مردی جوان با یک سبد گل زیبا وارد میشود.سبد گل صورتش را پوشانده بود و نمیتوانستم چهره اش را ببینم،مقابلم می ایستد و گل را پایین می آورد تا به دست من دهد.سر به زیر گل را میگیرم.منکه قرار بود جواب رد بدهم پس این کارها دیگر برای چه بود؟
    لحظه ی آخر سرم را بلند میکنم و چشمانم در دو گوی قهوه ای مهربان و زیبا گره میخورد.
    نمیدانم چرا اما یک لحظه، تنها فقط یک لحظه از حرفم پشیمان میشوم،انگار این پسر واقعا همه چیز تمام بود!
     

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    بخاطر دیر پارت گذاشتن عذر میخوام.
    چون واقعا سرم خیلی شلوغه و شروع درس و دانشگاهم که دیگه بدتر.
    ولی سعی می کنم هر هفته حداقل یک پارت رو داشته باشم. :)
    مرسی که هستید و
    مخلص همتون...
    سیما دهقان






    چشمانم را می بندم،نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم بر خودم مسلط باشم.
    سبدگل را روی میز غذاخوری آشپزخانه می گذارم.با کلافگی روی صندلی می نشینم و سرم را به دستانم تکیه می دهم.
    برای هزارمین بار حرف هایی که باید می گفتم را در سرم مرور می کنم،به اجبار چای دم کرده را در فنجان های موردعلاقه ی مادرم می ریزم و منتظر می مانم تا صدایم کنند.انجام هیچکدام از این کارها را درک نمی کردم وقتی قرار بود پاسخ مثبتی نباشد.
    نمی دانم چرا، اما چیزی در دلم بود که می خواست به من بفهماند که هیچ چیز حال حاضر پایدار نخواهد بود.
    _رها جان،مادر چایی بیار.
    با شنیدن صدای مادرم رشته ی افکارم پاره می شود،تازه به خودم می آیم و با ترس ریخته در دلم سینی آماده ی حاوی فنجان های چای را برمی دارم.
    دستانم از شدت استرس به شدت عرق کرده بود آنچنان که می ترسیدم سینی از دستانم لیز بخورد،دستانم را دور دسته های سینی محکم تر می کنم و به سمت پذیرایی گام برمی دارم.
    با آمدنم حواس همه به سمت من معطوف میشود،از احساس این همه سنگینی نگاه نزدیک بود سکته کنم،نگاه هایی که در عمق هر کدامشان سخنی نهفته بود.
    نگاه خانواده ام پر از تشویش و استرس بود درست مثل من. برعکس اما خانواده ی باراد با آرامش تمام و شاید هم با چشمانی لبریز از برق خوشحالی نظاره گر من بودند.
    لعنتی! همیشه ی خدا وقتی میخواستم از میهمانان پذیرایی کنم، می ماندم اول از همه باید به چه کسی تعارف کنم حالا که ازقضا میهمانان عنوان خواستگار را هم یدک می کشیدند دیگر جای خود داشت.
    ناچارا به سمت پدرم می روم و سینی چای را مقابلش می گیرم،به آهستگی فنجان و نلبکی را برمیدارد و با لبخند به چهره ی بدون رنگ و لعابم خیره می شود:
    _ممنونم دخترم،به میهمانان تعارف کن.
    به سمت مرد خوشپوش که پدر باراد بود حرکت می کنم،چایش را برمی دارد،مادرش هم همینطور.
    اما دوباره با کلامش اعصابم را متشنج تر می کند:
    _ممنونم عروس گلم.
    خدای من بعضی ها چقدر زود خودسرانه می بریدند و می دوختند و چقدر من از این اخلاق متنفر بودم.
    چیزی که نمی توانستم بگویم ،پس تنها لبخند خجولی در جوابش می زنم.فقط امیدوار بودم لبخندم را چیز دیگری تعبیر نکند.
    نگاهی به تنها جای خالی می اندازم اما با دیدن صندلی خالی کنار باراد دستانم از بدشانسی ام مشت میشود.رهام کمی خودش را جم و جور میکند،با شوق به سمتش می روم و هر دو در کاناپه ی دونفره جای می گیریم.
    _خب دخترم نظرت چیه؟پدرت که میگه اول نظر دخترم بعد حرف من.
    پس بالاخره وقتش رسید،با استرس فراوان دستانم را در هم قلاب می کنم.
    سرم را بلند میکنم و نگاهی به پدر مادرم می اندازم تا به نیت گرفتن قوای از دست رفته ام که به واسطه ی استرس ریخته بر جانم بود کمی آرام شوم.
    انگار با دیدن آن نگاه های پر اطمینانی که قلبم را نشانه رفته بود و چشمانی که با سکوت بی سکوت به من می فهماند که هر چه شود ما پشت تو هستیم ،جانم نفسی تازه می گیرد.چقدر خوب که پدر و مادرت حالت را از یک نگاه عادی هم می فهمیدند و شیرین تر اینکه چشمانشان می توانست بهترین بت آرامشی باشد که در زندگی می توانست برایت بنا شود.
    به هر جان کندنی هم که بود به زور لبخندی بر لب هایم می نشانم،لبخندی که نمی دانستم شبیه لبخند شده یا پوزخند!؟
    دست رهام پشت کمرم می نشیند،تمام شد!
    دیگر هر چه دلشوره در دلم بود،هر چه استرس در جانم بود با نشستن یک دست حامی بر کمرم دود هوا شد،دستی که متعلق به بهترین دوستی که در زندگی ام عنوان برادر داشت بود.
    با شنیدن صدای خانم دادرس سرم را بلند می کنم. گویی که از دنیای خویش به حال پرتاب شده باشم با چشمانی گرد شده نگاهش می کنم:
    _دخترم،اگه برای فکر کردن وقت می خوای ما حرفی نداریم،تا هر وقت که بگی صبر می کنیم که...
    لبخندی می زند و ادامه می دهد:
    _صبر میکنیم که جواب مثبت رو بگیریم.
    خدایا ای کاش همین الان دیواری را جلوی رویم سبز می کردی و من تا می توانستم آنقدر سرم را به آن می کوبیدم که جانم بالا بیاید.
    یعنی این زن مرموز و سیاست مداری که حرف دل و زبانش یکی نبود حتی یک درصد هم احتمال نه شنیدن را نمی داد!؟
    مثل اینکه حرف هایش شوکی هزار ولتی بر جانم باشد سریع به حرف می آیم:
    _نه یعنی...
    تعللی می کنم ،چشمان همه به دهانم دوخته می شود و من با توکل به خدا شروع به چیدمان کلمات و جمله سازی برای دلیل و منطق جواب ردم می کنم:
    _یعنی نیازی به وقت نیست من تصمیم خودم رو گرفتم.راستش...آخه...چیزه...
    خدا لعنتم کند که برای همه بلبل زبانم و مقابل همه ادعای پرویی می کنم اما وقتش که می شود و حالا که وقت بلبل زبانی بود به لکنت و تردید می افتم و از تمام پرویی ته مانده ی خجالت و عرق شرم نسیبم میشود.
    دستانم را مشت می کنم،مرگ یک بار شیون هم یک بار:
    _راستش اینه که شما واقعا خانواده ی خوب و مقبولی هستید اما من قصد ازدواج ندارم یعنی هنوز خودم رو انقدر کامل نمی دونم که بخوام وارد یه زندگی مشترک بشم.
    بعد از اتمام حرف هایم نفسی از سر آسودگی می کشم و در دل می گویم بالاخره راحت شدم.اما زهی خیال باطل!
    مادر باراد به حرف می آید:
    _واقعا که دختر،یعنی پسر من لیاقت یه روز فکر کردن رو هم نداشت؟
    پس بالاخره این زن روی واقعی خودش را نشان داد،تا چند دقیقه پیش عروس گلم و دخترم از زبانش نمی افتاد و حال به ناگهان شده بودم لایق لقب دختر!
    هه واقعا که وای بر این انسان های دو روی زمانه که کم هم نبودند.
    با دستپاچگی تمام جواب می دهم:
    _نه نه خانم دادرس اینطور که شما فکر می کنید نیست،گفتم که من...
    پدرم سریع روی حرفم می آید و انگار یک بار هزار تنی را از روی دوشم برمی دارد:
    _نه خانم دادرس،سوتفاهم نشه،منظور ما این نبود اتفاقا شما خانواده ی خیلی خوب و رگ و ریشه داری هستید منتها دختر من هنوز آمادگی یه زندگی مشترک رو نداره.
    مادرم به دنبال حرف پدرم به میان بحث می آید و من و رهام هر دو بی حرف تماشایشان می کنیم:
    _پسر شما هم آقاست هم متین،شکرخدا چیزی هم کم نداره،خدا ببخشه به عزیزانش اما خب قسمت این دو تا جوون با هم نیست.
    آقای دادرس پدر باراد که مشخص بود مردی با منطق و اصول است لبخندی می زند:
    _واقعا ببخشید علیرضا جان که مزاحم شدیم،ولی خب وصلت با خانواده ی نجیبی مثل شما واقعا افتخار بود که خب قسمت نشد،با اجازه ما دیگه رفع زحمت می کنیم.
    با پایان حرفش از جایش بلند می شود و رو به خانم دادرسی که با کینه توزی نظارگرمان بود می گوید:
    _بریم خانم.
    زن پوزخندی می زند و با غرور و کینه رو به ما می کند:
    _همون بهتر که سر نگرفت،شماها لیاقت پسر منو ندارید.اگه جوابتون منفی بود دیگه اینکارا چه صیغه ای بود؟،که ما را سکه یه پول کنید،که...
    پدر باراد میانجی گری می کند:
    _بسه خانم،زشته،همه آدما می رن خواستگاری،همشون هم هزار بار جواب منفی می شنون تا برسن به اون یه جواب مثبت.
    با خشم نگاهی به همسرش می اندازد و زمزمه می کند:
    _خودت بسه،نمی خواد این چیزارو به من یاد بدی.
    و راه خروجی را در پیش می گیرد،نمی دانم چرا اما عجیب دلم می خواست نگاهم را برگردانم و به باراد نگاهی بیاندازم که از اول مجلس مسکوت بود و چیزی نگفته بود،دلم می خواست حال و هوایش را ببینم که این خواستگاری چقدر برایش مهم بود.
    به سمتش بازمی گردم و با مردی روبه رو میشوم که خیره به گوشه ای در فکر فرو رفته بود،آنقدر نگاه متعجبم سنگین می شود که به یکباره نگاهم را شکار میکند.
    هر دو در چشمان هم خیره می شویم و او لب می زند:
    _متاسفم.
    متاسف بود! بخاطر چه؟،حتما بخاطر حرف هایی که مادرش بار من و خانواده ام کرده بود.هرچه که بود دلم را لرزاند نه از احساس خواستن بلکه بخاطر شانه های افتاده ی این مرد از شرمندگی!
    کسی نمی دانست که دیدن شکست یک مرد چقدر می تواند سخت و ترحم برانگیز باشد و امروز درست در همین لحظه احساس ترحم من برای مردی به اسم باراد دادرس تحـریـ*ک شده بود،بارادی که خوب می فهمیدم شکستنش بخاطر گرفتن یک جواب منفی از یک دختر رها نام نیست.انگار باراد،خان ها پشت سر گذاشته بود برای این شکسته شدن،خان هایی که انگار هر کدامشان زخمی برایش به یادگار گذاشته بود!
    اما باراد هر چه بود،هر کس که بود حتی اگر شاهزاده ی سوار بر اسب سفید هم بود سلول به سلول بدنم راضی به ماندنش نبود و چقدر سخت بود تلقین احساس نخواسته شدن به یک مرد!
    مردی که که از بدو ورود نامش در زندگی ام خواه یا ناخواه هفت ستون بدنم را لرزانده بود،حال چه از ترس،چه از استرس و چه حتی از روی ترحم.
    با صدای آقای دادرس هر دو به خود می آییم و من با شرم و چهره ای می دانستم سرخ شده است رویم را از باراد می گیرم.
    _بازم ببخشید علیرضا جان،همسر من یه خورده زود جوشه،تروخدا حرفاشو به دل نگیرید.
    خانم دادرس این همه توهین کرده بود و واقعا کم لطفی بود که توهین ها و دورویی آن زن را پای زودجوش بودن گذاشت!
    با هر بدی بود بالاخره آن خانواده را راهی کردیم و خدا می داند بعد از رفتنشان همگی نفس راحتی کشیدم.انگار نفس های همه از لحظات نفسگیر چند دقیقه قبل حبس حبس شده بود.
    بشقاب ها و تمام وسایل را از روی میز جمع میکنم تا به نیابت کمک به مادرم آنها را برای شستن به آشپزخانه ببرم.
    ظرف های کثیف را داخل سینک می گذارم.با دیدن سبد گل روی میز به سمتش می روم می خواستم آن را در سطل زباله بیاندازم اما این گل های زیبا و خوشبو چه گناهی کرده بودند.بوی رزهای خوشرنگ را به ریه ها که سهل است به جان می کشم.
    با ورود مادرم به آشپزخانه به سمت سینک می روم تا شروع به شستن کنم:
    _نمی خواد رها خودم می شورم تو برو بخواب.صبم که دانشگاه داری.
    از خداخواسته قبول می کنم چون واقعا حال و حوصله اش را نداشتم.
    لباس هایم را درآورده نیاورده روی تخت ولو می شوم.
    می دانستم صبح باید به دست مهتای فضول یا به قول خودش کنجکاو بازجویی شوم و تمام اتفاقات امشب را برایش تعریف کنم.
     

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    بابت تاخیر در پست گذاری متاسفم :)




    سراسیمه از خانه،بی آنکه به حرف مادرم که می خواست حداقل لقمه ای دهانم بگذارم تا ضعف نکنم از خانه خارج می شوم.
    بند کفش هایم را با عجله و شاید شلختگی گره می زنم و برگه هایی که حاوی جزوه های تاریخ ادبیات بود را با عجله در دستانم مرتب می کنم و نامرتب در کوله ام جای می دهم.قدم هایم را تند می کنم آنقدر تند که بیشتر به دویدن مانند میشد.
    نگاهی به ساعتم می اندازم،لعنتی!زیادی دیر کرده بودم!
    امروز چقدر این مسیر همیشه نزدیک دانشگاه طولانی شده بود!
    ناگهان محکم به چیزی می خورم، برخوردم مساوی می شود با به عقب پرت شدنم.دستم را روی صورتم می گذارم،دماغم زیادی درد گرفته بود.سرم را بلند میکنم تا عامل زمین خوردنم را ببینم اما با دیدن ظاهر شخص روبه رویم ترس به جانم تزریق می شود.
    پسری با یک تیپ کاملا لات گونه به اصطلاح لش مقابلم ایستاده بود و با لبخند کریهی چشمانش را به صورت از درد جمع شده ام دوخته بود.
    در دل می گویم آدم های این محله که همیشه اتوی لباسشان هندوانه قاچ می کرد پس این دیگر چه صیغه ایست!؟
    اما با جرقه ای که در ذهنم زده می شود مجهولات چند دقیقه پیش خنثی می شوند و چه کسی غیر از پسر مسیح نام می توانست مسبب باز شدن هم قماش های خودش به این محل باشد!؟
    _اوه اوه اول صبحی چه شانسی نسیبمون شد...خوبی بانو.
    لعت به تو پسر ! قیافه ات که سهل است صدایت هم ترس می ربزد به جانم.
    انگار که فراموش کرده بودم دختری که چند دقیقه پیش در تلاطم رسیدن به دانشگاه بود و حتی بخاطرش قید صبحانه خوردن را زده بود من باشم.
    همچنان روی زمین افتاده بودم و لعنت به ذهن معیوبم که فرمان بلند شدن و جمع و جور کردن را صادر نمیکرد و ترسی که گویی تمام وجودم را به بند کشیده بود و همچون خوره سلول به سلول تنم را نابود می کرد.
    با دیدن دست دراز شده ی پسرک چشمانم گرد می شوند،پسرک عوضی!
    زیر لب وقیحی بارش می کنم و از جایم بلند می شوم و تازه انگار در جدال عقل و ترس توانستم ثانیه ای بی خیال ترس شوم اما طوی نکشید که دوباره پس از برخواستنم ترس دوباره به جانم برگشت.
    به گمانم این مردک با یک غول قوم و خویشی چیزی بود. و نه! شاید هم من زیادی در برابرش ریز جثه بودم.
    راه مانده را در پیش می گیرم،بدون تردید اولین کلاسم را از دست می دادم و تمام اینها اول اولش باز می گشت به آن خواستگاری بی معنی و وقت گیر و شاید آن دو چشم قهوه که غم و ناامیدی درش مرا بی خواب در دنیای خواب ها کرده بود و این یعنی شب از فکر های رنگ به رنگم به کابوس گذشته بود و مدام از خواب پریدن شده بود مثلا خواب چون عسل دیشبم!
    چشمان قهوه ای آن مرد باراد نام مدام کابوس شده بود در خوابم و من می دیدم که آن مرد چشمانم را در نگاه غم انگیز خود غرق کرده است و این نا امیدی آخر به خودکشی می رسید.من این خواب را یکباره که نه،به گمانم به سه باره دیشب در خواب دیده بودم.
    صدای قدم هایی که احساسم می گفت مال همان پسر لات است در گوشم طنین می انداخت و مرا بیش از پیش به ترس وا می داشت.
    _آهای بانوی زیبا،کجا با این عجله؟
    لعنتی لعنتی! پس چرا گورش را گم نمی کرد؟ و لعنت به این روزی که واژه ی لعنتی شده بود ورد زبانش و مدام در دهان من می چرخید.
    _خانمی وایسا دیگه،هر جا بخوای در خدمتم.
    و این بار این واژه ی لعنتی را باید نثار بی عرضگی خودم می کردم که برنمی گشتم تا در دهان این مردک وقیح و وراج بکوبم.
    با دیدن مسیح ستاره ی امید در قلبم می درخشد و انگار در سرم داد می زنند خیالت راحت،ناجی آمد!
    دوباره صدای نحسش خط می اندازد بر وجود ترسیده ام:
    _بابا نازدار نازتم خریدا...
    انگار حرف در دهانش می ماسد،به طرف مسیح می روم و روبه او ملتمس می گویم:
    _آقا مسیح تروخدا کمکم کنید،مزاح...
    و به یکباره انگار واژه ها ته می کشند که میم کلامم را بدهکار می شوم به کلامم،چشم ها درشت میشود و خدایا من داشتم چه میکردم از اینکه طعمه ی شغال نشوم به گرگ پناه می بردم؟
    از کسی که هم قماش همین مردک مزاحم بود و شاید هم بدتر، دست یاری می خواستم؟
    زده بود به سرم حتما؛حتما سرم به جایی خورده بود که چنین می کردم شاید هم وقت افتادن مخم تاب برداشته بود!
    راست گفته اند که بدترین و سخت ترین ظلم دنیا این است که آدم درد آور زندگی ات هم درد و باشد و هم درمان.
    و الان کمک این مرد شاید به نظرم درمان این درد ترس نفس ربایم بود!
    _ا داداش تویی...
    خدایا زبانم خسته شد از لعنت فرستادن،خودت مرا لعنت کن!فکر کنم یک لام لعنت تو کافی باشد برای نابود شدنم.
    اما انگار دستان خدا محافظ وار به دورم پیچک می شود:
    _مجید همین الان گورتو گم کن.
    ابروهای مجید از تعجب بالا می پرد:
    _داداش آلزایمر گرفتی خودت گفتی بیا اون امانتی رو بگیر.
    مسیح غرلندکنان پاسخش می دهد و انگار در تشبیهم اشتباه کرده بودم این مرد یک شیر بود یک شیر واقعی!
    _آره گفتم ولی نگفتم بیای اینجا بگیریش،حالام گم شو تا...
    دستان مجید به معنای تسلیم بالا می رود:
    _باشه باشه دیگه چرا جوش میاری.
    با چشمانش برای مجید خط و نشان می کشد و من احمق چرا تا به حال این چشمان شبگون را ندیده بودم.
    منی که فکر می کردم این مرد را زیر زربین نگاهم گذاشته ام!
    مجید می رود و اینبار من می مانم و کلنجار برای گفتن تشکر به مسیحی که چشمان سیاهش روی شب را کم کرده بود.
    به سختی آرام لب می زنم:
    _ممنون.
    نمی دانم شنید یا نه فقط می دانم که تا حرف را زدم با تمام توانم به سمت دانشگاه دویدم.
    به دانشگاه که رسیدم به سمت دومین کلاسم حرکت می کنم،خسته خودم را در یکی از صندلی های عقب پرت می کنم.
    مهتا خوش بش کنان با مسـ*ـتانه وارد کلاس می شود و با آب و تاب فراوان چیزی را برای او تعریف می کرد و مسـ*ـتانه با شیطنتی شکفته شده در چهره اش گوش می کرد:
    _ببین مستان یه جوری آب معدنی رو کوبوندم تو صورت یارو که کل پیرهن سفیدش خونی شد.بعد یارو کفری شد تا خواست...
    به سمت جایی که من نشسته بودم بر می گردد و با دیدنم حرفش نصفه می ماند هر دو به سمتم می آیند مسـ*ـتانه آرام و نگران می گوید:
    _وای رها کجا بودی نگرانت شدیم.
    مهتا با اعصبانیت به دنبال حرف مسـ*ـتانه می آید:
    _دیونه گوشیتو چرا جواب نمیدی زنگ زدم خونتون مامانت گفت صب عجله داشته گوشیشو جا گذاشته.
    پوفی کلافه می کشم فقط همین را کم داشتم.
    _قضیه اش مفصله مهتا فقط سریع گوشیتو بده زنگ بزنم مامان الان از نگرانی سکته می کنه.
    _همین الان بگو رها،نپیچون.
    چرا یک امروز را این دختر دست برنمی داشت از سرم ناچار زمزمه میکنم:
    _یه پسر عوضی مزاحمم شده بود،حالا گوشیتو میدی؟
    نگاهش رنگ ترس و نگرانی می گیرد:
    _چیزیت که نشد؟
    با خشم می غرم:
    _جمع کن این بازجویی هاتو،میدی یا برم از باجه ی تلفن زنگ بزنم.
    انگار ایندفعه می فهمد که حالم خوش نیست،سریع تلفنش را از جیبش خارج می کند و به دستم میدهد:
    _بیا...
    بی حرف از دستش می گیرم و سریع به خانه زنگ می زنم که بعد از دو بوق تماس وصل می شود:
    _الو مامان؟
    صدای بغض مادر سوهانی می شود بر وجودم،ای کاش مادرم اینقدر نازک و نارنجی نبود:
    _رها تویی،کجایی فدات شم، گوشیت رو چرا نبردی؟
    به میان حرفش می پرم:
    _خوبم مامان چیزی نیست.
    _پس چرا...
    نباید بیشتر نگران می شد پس حرفی از ماجرای امرور به او نمی گفتم:
    _عزیز دلم گفتم خوبم دیگه.پس این همه نگرانی چیه؟
    آخر سر هم به زور راضیش می کنم که خوبم و اتفاقی برایم نیفتاده است.مادر بود دیگر!دلش نازک بود چون حریر.
    آن روز با کلی کلافگی و اجبار کلاس هایم را گذراندم که اگر نمی رفتم بهتر بود.
    مهتا،مسـ*ـتانه و من هر سه داشتیم از دانشگاه خارج می شدیم که یک دفعه پای مسـ*ـتانه پیچ خورد و تا من و مهتا بجنبیم پخش زمین شد.در آن میان نمی دانم چرا خنده ام گرفته بود،چه افتادن افتادنی بود امروز!
    مهتا با تخسی نگاهم می کند:
    _زهرمار،زمین خوردن این بنده خدا خنده داره.
    چشم غره ای حواله اش میکنم ،دست مستان را می گیرم و از زمین بلندش میکنم.
    _مستانه داری لنگ میزنی،میخوای برات تاکسی بگیرم؟
    لبش را از درد می گزد و نگاهم می کند:
    _نه رها جون نیازی نیست،خونمون نزدیکه.
    طلبکارانه می گویم:
    _یعنی چی که نزدیکه؟نردیکم باشه تو با این پا نمی تونی دو قدم راه بری.اصلا من داداشم میاد دنبالم ما میرسونیمت.
    سریع می گوید:
    _نه نه خودم میرم،نیازی نیست.
    _یعنی چی نیازی نیست،ببین مستان اگه نه بیاری نه من نه تو.مفهومه؟
    سرش را پایین می اندازد:
    _آخه...
    _دیگه اما اگر نداره.
    مسـ*ـتانه دستانش را به شانه ی من و مهتا تکیه می کند. با دین ماشین رهام از مهتا خداحافظی میکنیم و آرام مسـ*ـتانه را به سمت ماشین راهنمایی میکنم.
    در عقب را باز میکنم و کمکش میکنم که بنشیند.
    _راحت باش مسـ*ـتانه اگه پات درد میکنه درازش کن.
    شرمنده سری تکان می دهد و رو به من و رهام میکند:
    _تروخدا ببخشید مزاحمتون شدم.
    صدای آقامنشانه ی رهام لبخند بر لبم می آورد:
    _مراحمید خانم،فقط آدرستون رو لطف کنید.
    مسـ*ـتانه آرام آدرس را برای رهام می گوید.چشمان هر دویمان گرد می شود و هر دو با تعجب به هم نگاه میکنیم.من به حرف می آیم:
    _مستانه ما هم محله بودیم و نمی دونستیم؟
    _بله ما توی کوچه ی بهادری زندگی میکنیم راستش برادرم سرایدار یه خونه ی ویلایی هستش.
    رهام با تحیر زمزمه میکند:
    _ببیخشید خانم ولی احیانا اسم براردرتون مسیح نیست.
    اینبار مسـ*ـتانه متعجب زمزمه می کند:
    _بله ولی شما چطور...
    نگاهی به مسـ*ـتانه می اندازم:
    _ما همسایه ی بغلی شما هستیم.
    بالاخره می رسیم و مسـ*ـتانه به کمک من زنگ در خانه را می زند که صدای زنی در آیفون می پیچد:
    _مستانه جان؟
    _مامان میشه بگی دادش بیاد دم در؟
    _وا ! اتفاقی افتاده عزیزم؟
    _نه مامان.
    خدایا چرا از برادرش می خواست بیاید خوب به مادرش می گفت تا من دوباره با این موجود چشم سیاه روبه رو نشوم تا ماجرای صبح دوباره به خاطرم بیاید.جالبیش این بود که من چقدر زود به وسیله ی خواهرش لطفش را جبران کرده بودم و راست میگفتند که آدم در کار خدا می ماند!
    طولی نمی کشد که در خانه باز می شود و قامت چهارشانه مسیح هم نمایان:
    _چی شده مستان؟
    _پام پیچ خورده داداش.رها و داداشش زحمت کشیدن منو رسوندن.
    نگاه مسیح به به سمتم بر میگردد.دست خواهرکش را می گیرد:
    _ممنونم.
    این وسط فرق او با من این بود که تشکرش را با صدای بلند و رسا ادا کرده بود نه مثل من آرام و نامفهوم.ر
    هام از ماشین پیاده میشود و همانطور که در جدال این بود که رو به مسیح اخم نکند میگوید:
    _وظیفه بود،با اجازه.
    رهام به سمت پارکینگ می رود و من برای بار دوم ناخواسته بخاطر فکر آن پسر مسیح نام جور بالا رفتن از پله های هفت طبقه را میکشم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا