رمان املای غلط عشق | سیما دهقان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sima.dehghan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/18
ارسالی ها
97
امتیاز واکنش
748
امتیاز
278
سن
24
محل سکونت
تهران
فقط دلم می خواست هرچه سریعتر به خانه برسم و دوباره خودم را در آن اتاق آرام تر از آرام حبس کنم و خوب به خاطرم بود که رهای رها تر از هر غمی را ،فقط خلوت و تنهایی خودش بود که توانایی زودودن غم هایش و هدیه دادن آرامش را داشت.
وارد خانه که می شوم با شنیدن صدایی میخکوب در جای خود می ایستم و خدایا می شد من هم از کرمت صاحب چنین عشق آتشین و پایداری باشم؟می شد؟ آن هم بعد گذشت سالها؟
پدرم با لبخندی بزرگ و لبریز از محبت برای مادرم پیانو می نواخت و بدون تردید اینگونه حرفه ای نواختن حاصل استعداد پدر بود و خب نمی شد منکر این شد که پولداری در آن دخیل نیست.پیانو ساز گرانی بود و به قول معروف برای بچه پولدار ها بود!
حضور رهام را پشت سرم احساس می کنم:
_رها چرا ایستادی؟
_هیش...اونجارو.
با دست به مامان و بابا اشاره می کنم که هر دو غرق یکدیگر بودند.رهام چشمکی می زند و من خوب می دانم این یعنی آغاز شیطنت ما!
برمی گردد و در را دوباره به آرامی باز می کند،زیر لب می شمارد و من با لبخند موذی شده ای نگاهش می کنم:
_یک،دو و ...
کامل میکنم این شمارش معکوس را:
_سه.
و بوم؛آنقدر در را محکم می کوبد که احساس می کنم تمام همسایه های این ساختمان که سهل است،همسایه های دو محل آن ورتر هم از صدای بلند در بی نسیب نبوده اند.
بابا با قیافه ای شوکه و مامان با گفتن هین بلندی به سمت صدا بر می گردد،بابا با دیدن ما انگار که دو هزاری اش افتاده باشد اخم بزرگی بر روی صورتش می نشاند:
_چند سال دیگه سی سالتون می شه بعد بلد نیستین مثل آدم درو ببندین.هان؟
چشمانم گرد میشود:
_وا پدر من بیستو ول کردی چسبیدی به سی سال حالا کو تا اون موقع ؟
رهام دنباله ی حرفم را می گیرد:
_آره پدر من چه کاریه،حال رو دریاب!
از عمد روی کلمه ی حال تاکید می کند و چقدر پدر من زود می گیرد معنی حرفش را!
از پشت پیانو بلند می شود و با لبخندی که هیچکدام مان معنایش را درک نمی کردیم به سمت مان می آید: _خب.
رهام ابرو بالا می اندازد:
_خب که خب پدر من!
_که اینطور.
لحظه ی بعد آخ هردوی ما بلند می شود:
_آی آی بابا ول کن گوشو،کندیش.
با قیافه ای مظلوم می گویم:
_آی بابا ول کن، ناقص می شم می مونم رو دستت ها.
و وای از این آقای برادر فرصت طلب!
_آره راست میگه بابا می ترشه ها.
بابا نگاهمان می کند و همانطور هر دویمان را گوش به دست به سمت سالن می کشاند:
_تا نگید کار کدومتون بود،ول نمی کنم.
گوشم را می مالم:
_کار من بود اصلا،ول کن دیگه پدر من.
_نه بابا،دروغ می گـه کار گل پسرت بود.
یکهو گوش هر دویمان را رها می کند:
_برید بابا، فهمیدم خواهر و برادر پشت همو خالی نمی کنید،گرچه می دونم این آتیشا از گور رها خانوم بلند می شه.
_ا بابا من بی گناهم جون خودم.
بابا صورتش را جلو می آورد و با موشکافی نگاهم می کند:
_شما اون همنشینی هستی که تو برادرت تاثیر گذاشتی،اینه که میگم همه ی آتیشا از گور خودته.
همه شروع می کنیم به خندیدن و مرا چه به نقره و زر؟
اگر به من همین جمع را در پایان تمام برنده شدن هایم می دادند،شاید اگر قبل از هر شکستی می دانستم که جایزه ام نوشیدن چایی گرم در فضای گرم تر خانواده ام است محال بود که تن به شکست می دادم و این از همان ها بود که باید تا آخر عمرت به خاطر داشتنش سجده ی شکر به جا می آوردی.
خودم را روی تخت رها می کنم و دوباره فکر و ذکرم به سمت مسیح و مسـ*ـتانه و رابـ ـطه ی نزدیکشان کشیده می شود. دوباره می خواهم از فکر کردن به آن مرد فرار کنم اما نیرویی قوی مجابم می کند که بیخیال شوم و چراکه نه؟ برای یکبار همه که شده بود باید عمیق به این مرد فکر می کردم.
بلکه که بتوانم پیچیدگی این مرد را کمی درک کنم و یا شاید که هضم کنم.
چهره اش را به یاد می آورم،چشم و ابرو مشکی و چشم مشکی و چشم مشکی!
کم لطفی بود که توصیف مشکی چشمانش را یکتا و بارها بیان نکنم،چشم هایی که روی شب را کم کرده بود در سیاهی!
با اینکه رفتاری لات منشانه داشت اما هرگز ندیده بودم که لات گونه لباس بپوشد فقط نوع حرف زدنش بود که آن هم در ادای برخی از کلماتش مشهود می شد.
نمی دانم چرا اما در در ذهنم او را با باراد مقایسه می کنم؛دروغ نبود اگر می گفتم مسیح از نظر قیافه سر تر از باراد همیشه خوش پوش بود البته که باراد چیزی کم نداشت اما خب دیگر...
وای بر منی که این خب دیگر هایم داشت کار دست زندگی ام می داد انگار،اصلا مسیح کجا و باراد کجا؟
واقعا که خودم هم نمی فهمیدم یا نه شاید باراد دم دست ترین پسر برای مقایسه در ذهنم بود و من خوب می دانم که در حال حاضر مسخره ترین دلیل عمرم را آورده بودم.
مثل دیوانه ها از تخت می پرم،با کلافگی موهایم را به هم می ریزم.اگر فقط کمی دیگر تنها در خلوت خویش می ماندم حتما یا دیوانه می شدم یا خل!
چه کسی بهتر از رهام می توانست این خلوت را پر کند،حتما که هیچ کس.کاش آن وسط یکی بود که پوزخندی بزند و بگوید:«زهی خیال باطل دخترک!»
بدون در زدن وارد اتاق رهام می شوم و برادرم را با حالی مثل به حال خودم می بینم.
اگر دوقلو بودیم اسم این همیشه یکی بودن روح و ذهنمان میشد«تله پاتی».
_کشتیات غرق شده برادر من؟
با دیدنم به سمتم بر می گردد:
_کی یاد می گیری در بزنی آخه؟
_هر وقت حالم خوش باشه و حوصله آداب و ادب داشته باشم.
نگاهم میکند:
_الان یعنی حالت بده؟
با دقت به گل رو قالی خیره می شوم:
_یه جورایی...
_خب چه جورایی خواهر من؟ بگو دیگه زیر لفظی می خوای؟
غرق در فکر طوری به گل قالی خیره بودم که انگار می خولستم به نوع بافتش نظارت کنم:
_سردرگمم رهام...
نفس عمیقی می کشد و انگار او هم به درد من مبتلا می شود که با نگاهش گوشه ی دیگر قالی لاکی رنگ را تسخیر می کند:
_درست مثل من...
_تو دیگه چرا داداش؟
دوباره نفس عمیقی می کشد و هنوز هم از این دوباره و دوباره ها وجود داشت به وقت اتمام کلافگی:
_رها دیگه دارم به باور این می رسم که دنیا علاوه بر کوچیک بودنش عجیب و غیر قابل انتظار هم هست.
لبخند آرامی به لب می نشانم و بدون تغییر زاویه نگاهم به حرف می آیم:
_آره داداش خیلیم غیر منتظرس خیلی...
و تنها خدا می دانست که غیر منتظره های من به نام آن مرد چشم شب سند خورده است!
تنها غیر منتظره هایم،همین و بس...
 
  • پیشنهادات
  • sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    آرام از اتاق رهام خارج می شوم،آرام اما با ذهنی درگیر...
    پوفی میکشم؛محال بود،سخت بود دوباره عالی شدن این حال من!
    احساس میکردم که این حال تا زمان زیادی واژه ی خوبم را یدک خواهد کشید و من سرگردان و گیج خواهم ماند در این جنگ تن به تنی که اینروزهایم را از روزمرگی درآورده بود!
    ********************************
    حال و حوصله ام و فکر درگیر شده ام اجازه نمیداد که یک گوشه بنشینم و اجازه ی پیشروی به فکرهای مزاحم ام بدهم اما چه می شد کرد،فکر بود دیگر!به هیچ وجه نمی شد جلویش را گرفت و اصلا اجازه ی این و آن هم برایش اهمیتی نداشت.
    نمی دانستم چرا اما آنقدر یکهو حالم دگرگون شده بود که حتی رهام با آن همه دغدغه ی کاری اش، سعی میکرد که بیشتر کنارم باشد تا شاید کمی از پوسته ی بی حوصلگی ام خارج شوم.
    آرنجم را به میز غذاخوری تکیه داده بودم و به تمام اینها فکر می کردم.با صدای پایی به سمت عقب برمیگردم و نگاهم در رهامی خیره می شود که مرخصی هایش به خاطر من زیاد شده بود.
    رهام برای خانواده اش همیشه زیادی خوب بود و بین خودمان باشد که من گاهی به دختری که صاحب تمام و کمال این پسر همه چیز تمام می شد حسادت میکردم!
    یخچال را باز میکند و سیبی از سبد میوه برمیدارد و گاز گنده ای از آن میگیرد.با همان دهان پر مرا مخاطب قرار می دهد:
    _خب،رها جون نظرت چیه روز جمعه ای بزنیم به کوه و کمن؟
    جمعه!واقعا امروز جمعه بود؟
    خب پس خداراشکر جمعه جزء مرخصی به شمار نمی رفت و امروز دیگر عذاب وجدان این را نداشتم که رهام از کار و زنگی اش بخاطر حال مزخرف اینروزهایم می افتد.
    با دستی که جلوی صورتم تکان می خورد به خودم می آیم.
    _ها؟
    اخمی میان ابروان رهام گره می خورد:
    _بچه تو چته آخه؟میگم پاشو بریم دربند بعد تو میری تو هپروت،نکنه عاشق ماشقی چیزی شدی که اینطور میری فکر؟
    برای اولین بعد از دو روز بلند و از ته دل می خندم و انگار با این یک لبخند یخ تمام آن بی حوصلگی ها می شکند و کم کم آب می شود.عاشقی را برای خودم محال می دانستم،نه اینکه اعتقادی به این حس مقدس نداشته باشن نه،ولی احساس میکردم هنوز برای داشتن این حس زیادی بچه ام!
    _بروبابا من آخه عاشق بشم،عجبا!
    دیدم که رهام با دیدن خنده ام نفسی از سر آسودگی می کشد،حتما خیالش راحت شده بود که خواهر خلش خلتر نشده است و هنوز همان رهای دیوانه و بشاش همیشگی است.
    _بسه دیگه،خندتم که کردی.حالا برو حاضر شو بریم.
    با لبخندی به جا مانده از خنده ی چند دقیقه قبلم از روی صندلی بلند می شوم و به سمتم اتاقم راهی می شوم.خب که رهام چیزی را به روی آدم نمی آورد،می دانستم که حواسش همیشه به اطرافش است ولی عادت نداشت که زیاد آدم ها را مجاب کند که در مورد مشکلشان به او بگویند و انگار امروز زیادی کاسه ی صبرش لبریز شده بود که پرسیده بود چمه.
    مثل همیشه لباس هایی که بدون استثناء همه ی آنها رنگ روشن بودند و این استثناء شامل لباس های سفید و آبی فیروزه ای که به تن هم داشتم می شد.
    همراه رهام سوار آسانسور می شویم و چقدر جالب که بالاخره بعد از چند وقت یادم می آمد که این ساختمان آسانسور هم دارد و طبق معمول در ساختمانی که آسانسور سالم و محیا باشد از پله ها بالا نمی روند مثل این وقت های من که آنقدر در خودم می رفتم که یادم می رفت از آسانسور استفاده کنم!
    داخل ماشین می شویم.باتعجب به رهامی نگاه می کنم که بعد از بیرون آمدن از پارکینگ توقف کرده بود.
    _پس چرا نمیری؟
    برمی گردد و بیخیال می گوید:
    _صبر کن الان میان.
    چشمانم گرد می شود،چه کسانی قرار بود بیایند و من نمی دانستم؟ فکرم را به زبانم می آورم:
    _مگه قراره کیا بیان؟متظر کی هستی؟
    _صب کن الان...
    نگاهش به سمتی کشیده می شود و جمله اش را نمیه تمام می گذارد:
    _آهان بیا خودشون امدن.
    به سمت جایی برمی گردم که رهام به آنجا نگاه می کرد،خدایا! این یکی دیگر واقعا دور از فکر بود.
    یعنی چه آخر؟قرار بود مسیح و مسـ*ـتانه هم با بیایند؟آخر به کدامین صنم و نسبت؟حتما به نسبت روزی که با رهام دست به یقه شده بودند یا روزی که مرا از دست آن لات نجات داد و نه شاید هم بخاطر رساندن خواهرش!
    _رهام آخه...
    می فهمد چه می خواهم بگویم،لبخندی می زند و مختصر و مفید می گوید:
    _فقط محض تشکر.
    و من می مانم،آخر محض کدام تشکر وقتی خودش پای آن دوست لاتش را به این محل باز کرده بود.
    در دل غر می زنم:«مردک لات»
    دلم نمی آید بگویم لات و بی سر وپا.چون به نظرم این مردهر چه بود دیگر این را نبود.
    مردی که کاری بود و خرج خانواده اش را می داد بی سر وپا نبود،نه هرگز!
     

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    با حرص از ماشین پیاده می شویم تا هم به رسم ادب سلام و الیکی کنم و به همراه مسـ*ـتانه در پشت بنشینیم.
    سرم را بالا می گیرم و نگاهم در تیله های شب رنگ مسیح ثابت می مانند و چه زیبا بود وقتی دروازه ی نگاهی به دست چشمانی قفل می شد،قفلی که شاید کلیدی نداشت و شاه کلید هیچ قفل سازی نمی توانست توان گشودنش را داشته باشد و این وسط چقدر احمقانه بود هجوم حرف هایی که تنها با یک نگاه مشکی تداعی ذهنم شده بود،نگاهی که از هر غریبه ای برایم غریبه تر بود!
    تمام این فکرهایی که در نظرم بیخود بود تنها درکسری از ثانیه اتفاق افتاده بود و من تازه یادم افتاده بود مثلا برای سلام کردن پیاده شده ام:
    _سلام آقای زمانی.
    زمانی بود دیگر،نه؟ فکر کنم فامیلی مسـ*ـتانه که زمانی بود،وای بر من که چقدر احمق بودم ! کجای دنیا فامیلی خواهر و برادر تنی فرق میکرد که این دومی اش باشد و من به شک و تردید بیفتم!
    _شما چطوری مسـ*ـتانه جان،پات بهتره؟
    لبخندی کنج لبهای خوش فرم مستان می نشیند و چقدر این دختر دلبر بود! به نظرم لازم بود حتما مادر و پدر این خواهر و برادر را ببینم و بدانم راز این زیبایی چیست؟
    _مرسی،بهترم،یه پیچ خوردگی ساده بود دیگه.
    به تقلید از مسانه در جوابش من هم لبخندی می زنم و در ذهنم به این فکر می کنم که آیا لبخند من هم به زیبایی لبخنده مسـ*ـتانه می رسد!؟
    _خب خداروشکر،بفرمایید.
    و با دست به در باز شده ی ماشین اشاره میکنم.
    آرام و با متانت هر دو سوار می شوند.رهام سلام آرام اما محکمی که نشات گرفته از همان بمی خوش حالت صدایش بود به جمع می دهد.
    لبخند اغواگرانه ی مسـ*ـتانه در جواب سلام رهام به هیچ وجه از چشمان موشکاف ام دور نمی ماند و من برای بار هزارم در این مدت کم آشنایی ام با مسـ*ـتانه به کاریزمای عجیب این دختر در دل اعتراف می کنم.
    رویم را به سمت مسـ*ـتانه برمی گردانم که با شوقی آشکار از شیشه به بیرون نگاه می کرد.کمی خودم را به سمتش می کشانم،انگار کاریزمای ذاتی این دختر دامن مرا هم گرفته بود که دلم می خواست رابـ ـطه ی دوستی ام را با او عمیق تر کنم.
    _مستان؟به چی نگاه می کنی؟
    با شنیدن نامش از زبان من به سمتم بازمی گردد:
    _هه...
    چشمانم گرد می شود «هه» دیگر چه صیغه ای بود؟نکند مدل جدید بله و جانم بود و من نشنیده بودم؟ یا که شاید گوش های من دچار مشکل شده بود.
    با دیدن گردی چشمانم تک خنده ای می کند:
    _بابا چرا چشاتو اونطوری می کنی،می گم اون هه آخر اسمم کشک نیست.
    و زیر لب آهسته غر می زند:
    _مستان چیه بابا،مسـ*ـتانه.
    تا به حال این خوی مسـ*ـتانه را ندیده بودم پس پشت این ظاهر آرام دختری شیطون و شوخ هم در کمین بود.
    _حالا نگفتی غرق چی شدی؟
    با مسخرگی زمزمه می کند:
    _کوه و کمن و دشت و آهو...
    به سمتم برمی گردد وبا حرص می گوید:
    _چه حرفیه،خب معلومه به خیابونا.
    می خندم،دخترک تخس دوست داشتنی!
    _حرصت دیگه واسه چیه؟
    _سوال بیخود جنابعالی.
    با لبخندی حاصل از جروبحث بامزه ام با مسـ*ـتانه به سمت رهام و مسیح برمی گردم و حواسم را به بحث آنها معطوف می کنم:
    رهام_ای بد نیست می گذره...راستی مسیح نگفتی تحصیلاتت چیه؟
    مسیح_چطور؟
    رهام_آخه وقتی از طرح نقشه ها می گفتم نظرای فنی می دادی!
    مسیح آهی میکشد و من حتی با وجود اینکه نمی توانم چهره اش را درست ببینم به خوبی آن لبخند تلخ نشسته بر لب هایش را احساس می کنم:
    _راستش منم مهندسی نقشه کشی خوندم البته من گرایشم نقشه کشی صنعتی بود نه ساختمان.
    رهام آهانی می کند و من خوب می دانم این لحن از آهان گفتن یعنی می خواهد بیشتر بداند و به قول معروف آن خوی کنجکاوی اش تحـریـ*ک شده است.
    انگار مسیح هم این را متوجه می شود که ادامه می دهد:
    _چند سال پیش که پدرم فوت کرد،دیگه نخواستم که ادامه تحصیل بدم یعنی دیگه شرایط قبل رو نداشتم...
    رهام به میان حرفش می آید:
    _خدا رحمتشون کنه.
    آه کشیدن دوباره ی مسیح قلبم را می رنجاند.گویی مسیح مثال یک مرد رنج دیده و سرد و گرم چشیده ی روزگار بود و من نمی دانستم و صدایی در وجودم نهیب می زد که کجای کاری دخترجان؛این مرد غیرمنتظره هایت هنوز چیزهای تعجب برانگیز زیادی برای شنیدن دارد!
    مسیح به آرامی جواب تسلیت رهام را می دهد:
    _ممنون.
    با رسیدن به دربند هر چهار نفرمان از ماشین پیاده می شویم.به محض پیاده شدنم حریصانه هوای دلنشینی که تا حدودی از دود و دم شهر در امان مانده بود به ریه هام می کشم.
    رهام نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد:
    _ای بابا چقد زود گذشت،ساعت1:30
    به دنبال حرف رهام،مسیح هم به ساعت موبایلش نگاه می کند:
    _اوه! آره،به نظرم بهتره اول بریم ناهار بخوریم بعد گشت و گذار و تفریح.
    همه با نظرش موافقت می کنیم و پس از پیمودن مسیری روی تخت های سنتی می نشینیم.
    کمی بعد از نشستن، رهام منو را از روی تخت برمی دارد و چشمانش را بر روی نوشته های آن می گرداند:
    _بچه ها چی می خورین؟
    سریع می گویم:
    _یه دربنده و یه دیزی.
    با حس نگاه مسـ*ـتانه به سمتش برمی گردم،تک خنده ای می کنم و دستانم را به حالت بامزه ای همراه با حرف هایم تکان می دهم:
    _چیه؟چرا چپ چپ نگاه می کنی؟نکنه فکر کردی من از این بچه سوسولایی هستم که تا اسم آبگوشت و دیزی به گوششون می خوره پیف پیف می کنن!
    چشمانم را ریز می کنم و کمی سرم را به صورت مسـ*ـتانه نزدیک می کنم:
    _نکنه توام جزو همون بچه سوسولایی؟راستشو بگو!
    مسیح و رهام با لبخند به ما نگاه می کردند و من بی صبرانه منتظر پاسخ دخترک افسونگر روبه رویم بودم.
    _حدستون درسته،مسـ*ـتانه دقیقا جزء همون دسته اس.
    با شنیدن صدای مسیح که به جای خواهرش جواب داده بود به سمتش بر می گردم،گونه هایم بدون تردید سرخ می شود و من نمی دانستم چرا نمی توانم با این پسر راحت باشم.نه اینکه نخواهم نه،تلاشم را می کردم اما انگار هر بار، در هر برخورد به جای اینکه بهتر شود بدتر می شد؛احساس می کردم در مقابل این پسر که کارها و رفتارهایش به نظرم ضد ونقیض بود کم می آورم و اصلا هم دلیلش برایم روشن نبود.مثل اینکه نیروی پنهان مجابم می کرد که این پسر متفاوت است و من تاب و آمادگی با این تفاوت را هنوز ندارم! شاید هم به مانند یک بیماری که نمی گذاشت مقابل این مرد همان دختر حاضر جواب باشم و زبانم مقابلش در دهان نمی چرخید!
    صدای حرص آمیز و لحن اختلاسگرانه ی مسـ*ـتانه مرا از دنیایم بیرون می کشد:
    _مرسی دادش،حالا دیگه من شدم سوسول؟
    و رویش را با حالت قهر برمی گرداند.
    مسیح با خنده دستانش را به معنای تسلیم بالا می برد:
    _شما تاج سری،قهر نکن حالا.
     

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    بدون شک بین تمام خواهر و برادر های دنیا این کل کل ها عادی بود و همین جر و بحث و قهر و آشتی ها بود که نمی گذاشت طناب رابـ ـطه ها پوسیده و از هم گسسته شود.
    همگی با پیشنهاد من برای دیزی خوردن به غیر از مسـ*ـتانه موافقت می کنند و برای او چلوکباب سفارش می دهیم.
    _ما می ریم دستامونو بشوریم بیایم.
    مسـ*ـتانه بود که به برادرش اعلام میکرد برای شستن دستهایش می رود.دستم را می گیرد،صدایش را می شنوم که می گوید:
    _پاشو توام بیا.
    سری تکان می دهم و پاهایم را از تخت آویزان می کنم تا کفش های اسپرتم را پایم کنم،پاهایم را یکی یکی بالا می آورم و بند کفش هایم را میبندم.کارم که تمام می شود بلند می شوم و رو به مسـ*ـتانه که دسته به سـ*ـینه منتظر من ایستاده میکنم:
    _بریم.
    شانه به شانه ی هم حرکت می کنیم و او دوباره با همان لحن در ماشین،دوباره شروع به غر زدن میکند:
    _دو ساعته داره بند کفش می بنده،یه دست میخواستیم بشوریم مثلا،دو ساعت طولش میده انگار میخواد بره هیمالیا رو فتح کنه که...
    با لحنی اعتراض گونه ،با ته مایه لبخندی که ناشی از این اخلاق به اصتلاح مادربزرگی اش است،نامش را صدا می کنم:
    _مستانه!بسه دیگه،شبیه این پیرزنای غرغروی عفریته شدی.
    چشمان درشت قهوه ایش به حالت بامزه ای گرد می شود و انگار که تازه از شک حرفهایم بیرون آمده باشد اخم هایش در هم میشود:
    _من عفریتم،من پیرزنم.هان؟
    افسار آن ته خنده از دستم خارج می شود،تک به تک سلولهایم خنده می شود و انگار سلولهای مسـ*ـتانه لبریز از حرص،دندانهایش را به هم میسابد:
    _رها،بگیرمت کشتمت.
    به محض فهمیدن اوضاع قمر در عقرب با خنده شروع به دویدن می کنم:
    _وایسا بیشعور،حالا واسه من دم درمیاری.
    در حین دویدن سرم را به سمتش برمیگردانم و با اطمینان و شوخی می گویم:
    _عمرا وایسم چش گاوی.
    حرصی تر می شود،داد می زند:
    _کشتمت رها!
    نمیدانم چرا این حرف به زبانم می آید اما هر چه که بود بی منظور بود شاید هم ناخودآگاه:
    _به همین خیال باش با اون داداش چشم کلاغیت.
    _برو بابا تو چرا گیر دادی به چش و چال فک و...
    صدای مسـ*ـتانه قطع میشود و ناگهان محکم به چیزی برخورد می کنم،به صورت غیر ارادی دماغم را که صاف در آن چیز سفت خورده بود می گیرم و زیر لب می گویم:
    _اه،لعنتی ...شکست...
    _نه نشکسته،به سـ*ـینه ی من خورد به سنگ که نخورده.
    این آخرش بود دیگر نه! به جان خودم دیگر این آخرش بود،تمام شدم نه اصلا مثل پروانه سوختم از شنیدن این صدای آشنا که متعلق به مسیح بود،خدایا تا کی قرار بود لحظه هایم با این مرد تلقی پیدا کند،تا کی قرار بود بسوزم از این مرد عجیب و غریب زندگی ام! با خجالت سرم را بالا می آورم و نگاهش میکنم،تمام شد!باقی مانده ی وجودم را هم نگاه مشکی اش سوزاند!
    تمام تنم،تمام وجودم گر میگیرد از این نگاه شبرنگ!
    اشک هایم می آیند برای همراهی احساسات برانگیخته شده ی وجودم اما با بی رحمی تمام مقابلشان سدی میسازم تا نریزند این قطره های مزاحم لعنتی،که ریختنشان مساوی بود با رسوایی دلم!
    دیگر فهمیده بودم که این مرد بشدت مرا تحت تاثیر قرار میدهد.اصلا این خواهر و برادر هر دو به میزان زیادی کاریزما داشتند،یک کاریزمای دوست داشتنی اما کشنده ی دل و وجود!
    قدمی به عقب می گذارم و فاصله میگیرم از این مردی که از این لحظه به بعد هم مرد غیر منتظره هایم بود و هم مرد تاثیر گذار زندگی ام ! باید فاصله میگرفتم از این مردی که داشت ذره ذره ی اعتقاداتم را تسخیر میکرد و مرزهای صفات خیالم را جابجا !
    با آهسته ترین صدایی که از خودم سراغ دارم زیر لب میگویم:
    _ببخشید.
    تک خنده ای میکند و به حالت جذابی دستش را پشت گردنش میکشد:
    _نه بابا چه حرفیه! اتفاق بود دیگه.
    از حرص و فشار عصبی دندانهایم را به هم فشار میدهم ،سرم را بلند میکنم و سعی میکنم لب هایم را به حالتی شبیه لبخند مبدل کنم که انگار از نظر خودم بیشتر شبیه پوزخند میشود:
    _به هر حال من متاسفم.
    مسـ*ـتانه پشت سرم می ایستد و من تازه یادم می افتد که این وسط مسـ*ـتانه ای هم بوده!
    _تو دیگه چرا اومدی داداش؟
    اخم های مسیح در هم میشود:
    _یه دست شستن 20دقیقه وقت میبره؟
    مسـ*ـتانه کنارم می ایستد و سرش را نمکین و به حالت شیرینی می خاراند:
    _خب حالا،چیزی نشده که بریم.
    بالاخره دستهایمان را میشوریم و به سمت تخت برمیگردیم.بماند که رهام اولش چقدر چشم غره تحویلم داد که یعنی چرا انقدر دیر کردین و مسـ*ـتانه هم مدام سقلمه میزد و به شوخی دم گوشم میگفت با این چشم غره ها اگه بری خونه حتما چند تا چک حسابی از داداشت میخوری.
    اما من اصلا در حال خودم نبودم،چیز کمی نبود،من احساساتم به هم ریخته بود.شده بودم شبیه دختر های 13و 14ساله که اوج غلیان احساساتشان بود.
    حتی نفهمیدم آن دیزی خوش رنگ و لعاب چه مزه ای بود.به زور چند قاشق و لقمه در دهانم چپاندم تا کسی به حالم پی نبرد.آنقدر در خودم بودم که دیگر مسخره بازی های رهام که پیاز را با مشتش له میکرد و مسـ*ـتانه از این کار او صورتش را چندش وار جمع میکرد هم جذاب نبود.
    اگر می گفتم آنروز بعد از آن اتفاق و برخورد ،دیگر درک درستی از اطرافم نداشتم درست بود.فقط تمام تلاشم را میکردم تا حفظ طاهر کنم تا کسی نپرسد چت شد یهو!؟
    دیوانه بودم دیگر.بالاخره بعد از کمی گشت و گذار سوار ماشین شدیم و به خانه بازگشتیم.
    رهام و مسیح به خوبی باهم دوست شده بودند و این دوستی به خوبی از نحوه ی معاشرتشان معلوم بود.انگار این دو همان آدم هایی نبودند که سایه هم را با تیر میزدند.
    بعد از رسیدن هر سه از ماشین پیاده میشویم و رهام بعد از خداحافظی وارد پارکینگ مجتمع میشود.
    سمت مسـ*ـتانه برمیگردم و او را در آغـ*ـوش میکشم:
    _روز خیلی خوبی بود.
    او هم لبخند میزند و حرفم را تایید می کند:
    _آره واقعا.از آقا رهامم تشکر کن از طرف من.
    خنده ی شیطنت آمیزی میکنم و شیطان شده از حرف مستان میگویم:
    _باشه.از آقا رهام تشکر میکنم.
    مشتی حواله ی بازویم میکند:
    _منحرف.به هر حال ممنونم .حالام خداحافظ.
    به مسیح نگاه میکنم،خدایا یعنی خداحافظی کردن از این آدم برای من انقدر سخت بود.
    _خداحافظ خانم.ممنونم.
    خداراشکر خودش کارم را راحت کرد،سری تکان میدهم:
    _خداحافظ.
    شب میشود و من سرگردان شده به سمت پنجره میروم،کلافه شده ام.شاید بهتر بود به جای اینکه ساعت 1:22شب اتاقم را متر کنم،حالم را به کاغذ بیاورم.پشت میز تحریرم مینشینم و دفترم را باز میکنم.دفتری که شاهد روزها و حس های مختلفم بود!
    لعنتی!دستم به نوشتن هم نمی آمد،تنها یک بند می نویسم:
    _یک روز یک مرد در تاریکی شب آمد و تا خبر از خودش داد شد مرد غیرمنتظره های زندگی ام،یک روز هم آبرویم را حفظ کرد و بدون آنکه بداند باعث جلب توجه ام شد.روزی از همان روزهای دگرگون شده ام هم ،وقتی دوباره لحظه هایم با او برخورد کرد، شد مرد تاثیرگذار زندگی ام! راستش را بخواهی میترسم،میترسم از پیشروی این مرد در وجودم.وای به حال روزی که بیایم و بنویسم این مرد شد مرد وجودم.
    دفتر را میبندم حتی وجودم هم از این فکر می لرزید.نمیدانم عاشق شدن این همه ترس داشت یا من این همه ترسو بودم؟ای کاش که چنین روزی اینقدر زود نمیرسید.هنوز بچه بودم برای عاشق شدن! بچه تر از آنکه عاشق مردی مثل مسیح شوم!
     
    آخرین ویرایش:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    دیشب اصلا شب خوبی را نگذرانده بودم،مدام فکرم حوالی اتفاقات اخیر می گذشت و نمی گذاشت خواب بر چشمانم آید.اینکه دلیلش چه بود بماند،حتی دوست نداشتم خودم هم بدانم و به آن فکر کنم.

    دلم میخواست امروز سری به کتابخانه بزنم و کتابی بخوانم.یک کتاب داستان یا شایدم یک کتاب شعرعاشقانه.لباس ساده ای میپوشم چون اصلا حوصله ی ست کردنو به قول معروف تیپ زدن را نداشتم.لباس هایی که به سادگی لباس های یه بچه مدرسه ای شده بودند!اینکه آشفته بودم کاملا مشهود و غیر قابل انکار بود،چشم های پف کرده ی بی خوابم و اعصابی که پی بی حوصلگی رفته بود و در من شوق هیچ کاری را نگذاشته بود.
    کشو را باز میکنم تا کاغذ های یاداشت را بردارم. یاداشتی برای خانواده ام می نویسم که هنوز در خواب ناز بودند و من تمام دیشب پی این بودم فقط یک لحظه بتوانم چشم روی هم بگذارم.یکی از برگه های خوشرنگ رنگی رنگی را میکنم،آن هم رنگ سرخ آبی!جان به جانم میکردند باز همان دختری بودم که عاشق رنگ های شاد بود و طیف رنگ های صورتی که معنا دهنده به دنیای دخترانه اش بود می پرسدید.
    می نویسم:«ساعت خواب اهل خانه،نگران من نباشید،حوصلم سر رفته بود برای همین میرم کتابخونه :)»
    و در آخر شکل خنده ای میکشم و یاداشت را به در یخچال می چسبانم.کفش هایم را که می پوشم زیر لب زمزمه می کنم:« برو که رفتیم رها خانم،خدا فقط امروزمونو بخیر کنه که دیگه اصلا طاقت بی خوابی رو ندارم»
    در خانه را که باز میکنم با عجز می نالم:«تورو خدا امروز دیگه سر راهم سبز نشو،باشه پسر خوب؟» دیوانه شده بودم؟نه؟حتما تمام اینها ازعوارض بی خوابی بود؟نبود؟چرا بود چون تمام شب ذهنم پی آن مرد چشم مشکی می گذشت و خب من بیچاره، عجیب می ترسیدم از این فکرو خیالی که از اولین دیدار مسخ خیال این مرد غیر منتظره شده بود.
    مسیر کتابخانه را در پیش می گیرم؛در این روزهای سردرگمی احساس می کردم که می توانم آرامشم را آنجا پیدا کنم.چقدر ساده بودم من!جز این بود که من دنبال دوباره پس گرفتن آرامشی رفته بودم که اینروزها رفته بود پی رفاقت با بی قراری و دلتنگی؟
    مدام صدایی در ناخودآگاهم فریاد می زد که آرامش من حالا حالا ها برگشتنی نیست اما من سرتق تر و لجباز تر از اینها بودم که همچین چیزی در کتم برود.
    در کتابخانه را به آرامی باز می کنم و وارد می شوم،عده ای مشغول کتاب خواندن بودند و بعضی ها سخت در حال حل و خواندن درس.
    سمت کتابدار میروم،آنها را خوب می شناختم.شیرین و رضا کتابدار این کتابخانه بودند که به تازگی ازدواج کرده بودند.داستان عاشقی آنها همیشه برایم جالب بود.هربار که می دیدمشان احساس زندگی در وجودم جاری می شد.
    جلوتر می روم،مثل همیشه رضا پیش دستی می کند:
    _به به رها خانم گل،چه خبر؟ از این طرفا؟
    شیرین به دنبال حرفش می دود:
    _راه گم کردی دختر؟نبودی؟
    مثل همیشه لبخند ملایمی بر لب می نشانم و با مهر به چهره های دوست داشتنی شان نگاه می کنم:
    _آروم تر بابا،چه خبرتونه؟خب حسش نبود و این که وقتم پر بود.
    شیرین با اخمی ساختگی نگاهم میکند:
    _برای ما وقت نداشتی و حسش نبود؟
    رضا حرف همسرش را تصدیق میکند، می خواهد ادامه دهد که با بی حوصلگی مانع می شوم:
    _آقا رضا، جون همین کتابات دیگه ادامه نده.اصلا من تسلیم.باشه؟
    با تمام شدن حرفم هر سه چند ثانیه به هم نگاه می کنیم و یکدفعه همزمان می خندیم ،شیرین با صدایی آمیخته با خنده هایش می گوید:
    _تروخدا قحطی قسم خوردن بود که جون کتابا رو قسم می خوری؟
    _تقصیرشما دوتاست دیگه،از بس خلین هرکی باهاتون می پره اونم همرنگ شما می شه.
    چشم غره ی جانانه هردویشان را نوش جان می کنم و من خونسردانه در جوابشان لبخند ژکوندی تحویلشان می دهم و آنها با تاسف سری برایم تکان می دهند.
    به سمت قفسه ی کتاب ها می روم.دلم یک کتاب شعر می خواست.آن هم شعری از جنس سهراب سپهری.
    همیشه آن کتاب موقع حضورم در کتابخانه مال من بود. وهمین بود که جایش را خوب می دانستم.دلم می خواست بعد از برداشتن کتاب از قفسه یک فنجان نسکافه داغ برای خودم بگیرم.اصلا شعرهای سهراب بدون خوردن نسکافه برای من مزه نمی داد.برای درک تلخی شعر های اومی بایست آن را با یک نسکافه ی پر شکر همراه می کردم.
    وقتی می گفت دود می خیزد ز خلوتگاه من/کس خبر کی یابد از ویرانه‌ام؟/با درون سوخته دارم سخن./ کی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟ تمام وجودم تلخ می شد. همین بود که هنگام خواندن این شعر یک قلپ از نسکافه ام می خوردم تاهم بغضم را قورت دهم و هم بفهمم چقدرزندگی می تواند به یک باره تلخ شود!
    با تعجبی دوباره کتاب ها را جابجا می کنم.امکان نداشت! یعنی کسی هم مثل من بود که هردم سراغ هشت کتاب سهراب سپهری را بگیرد؟آن هم درست زمانی که آرامش گرفتنم را در خواندن بیت بیت آن کناب می دیدم؟
    با قدم هایی سریع به سمت شیرین و رضا می روم و تا می رسم بدون معطلی با صدایی که ناشی از قدم های تندم مقطع میشد می گویم:
    _بچه ها چرا هشت کتاب سهراب نیست؟
    رضا و شیرین تک خنده ای می کنند:
    _دختر خانم مثل اینکه اینجا کتابخونه است ها،هرکسی غیر از تو میتونه اون کتابو بگیره و بخونه!
    بدون شک قیافه ام انقدر زار شده بود که شیرین با آن مهربانی ذاتی اش نگاهم می کند و می گوید:
    _دختر خانم شرط می بندم که قبل از این آدم هیچ کس مثل تو حریف خوندن شعر های سهراب نبود ولی تازگیا یه رقیب سرسخت پیدا کردی که سر این کتاب و شعر های سهراب سرتق تر از توعه!!
    دست به سـ*ـینه می شوم و با اعتماد به سقف کاذبی که نمی دانم در این لحظه از کجا به سراغم آمده بود می گویم:
    _اونوقت این رقیب سرسخت کیه که منو به رقابت دعوت کرده؟
    رضا با سر اشاره می زند:
    _اوناهاش،اونجا نشسته،کنار گلدونا.
    قبل از اینکه به مسیر اشاره ی رضا نگاه کنم باخودم می گویم«به به جامونم که گرفتن!»
    نگاه می کنم،مرد بود و چقدر از این زاویه به نظرم آشنا می آمد.شاید از بچه های دانشگاه بود.
    مسیرم را به سمت جایی که آن مرد نشسته بود می کشانم.می خواستم بگویم اگر کارش با آن کتاب تمام است اجازه دهد که من مطالعه اش کنم.حسی عجیب در وجودم شعله می کشید و چه عجیب بود که این احساس با هر چه نزدیک تر شدنم شدت می گرفت و تمام درونم را به آتش می کشید.
    پشت سرش می ایستم.چشمانم گشاد می شوند،ضربان قلبم کند می شود و تمام بدنم سست و کرخت.نه امکان نداشت این فقط یک توهم بود.توهم؟اصلا چرا توهم او؟
    نه! تا سرش را برنمی گرداند محال بود به باور این برسم که او همانی است که من فکر میکنم!
    برگرداند! و من چه توهم زیبایی زده بودم!همه ی توهم ها تا این حد واقعی جلوه می کردند یا فقط شانس من در اینگونه موارد با واقعیت سـ*ـینه به سـ*ـینه می شد؟ خودش بود!« مسیح»!.چقدر که دعای صبحم گرفته بود.سر راهم سبز نشده بود ولی در مقصدم چرا!
    او هم انگار در تعجب بود! این را از گرد شدن آن دو تیله ی شب رنگ می فهمیدم و من کارم از تعجب گذشته بود! در مقابل تمام این مرد باید یک علامت تعجب می گذاشتند! حتی دیگر لقب مرد غیر منتظرهم لایق این مرد نبود در برابر هر چه که به این آدم ارتباط پیدا می کرد باید همان علامت تعجب را می گذاشتند و تمام! همین برای شناختش کافی بود که بدانی این مرد پیجده هم غیر منتظره است وهم شناختنش کار هر کسی نیست!
    تمام وجودم سست شده بود،احساس می کردم چیزی در درونم گم شده است،قلبم نمیزد!شاید قلبم بود!راستی به کسانی که قلب شان را گم می کنند چه می گویند؟چیزی در درونم فریاد می زند«عاشق»
    لعنتی،لعنتی! آخر کدام لات سهراب می خواند؟ کدام لات انقدر مودبانه صحبت می کرد؟ از لاتی فقط نوع لباس پوشیدنش را بلد بود؟همین؟ این وسط در این کتابخانه ی بزرگ کتابی پیدا نمی شد که اصول و قوانین لات بودن را به این پسر یاد بدهد؟
    چشمم به صفحه ی شعر مرگ رنگ سهراب که مقابلش باز بود، به لب هایش که بی توجه به من آن شعر را زمزمه میکرد می افتد تمام وجودم تیر می کشد و من چه ساده و عجیب عاشق شده بودم با شعری که انگار بین من و او مشترک بود.
    صدایش را می شنوم،گوش هایم هم خوب نمی شنید،عاشق شدن این همه از خود بی خودی داشت یا من انقدرهل و مسخ بودم؟
    _خانم احمدی،شما این کتاب رو می خواید؟من دیگه کارم فعلا باهاش تمومه.بفرمایید.
    حتی نمی دانستم که کی به او گفته ام که آن کتاب را می خواهم.
    واژنامه ی ذهنم ته کشیده بود،دنبال کلمه هایی بودم تا جوابش را بدهم. کلمه ها را هم که پیدا می کردم نمی دانستم آنها را چگونه دنبال هم بچینم تا جمله شود.یک کلام، در آن لحظه تمام شده بودم،مرده بودم،عاشق شده بودم،عاشق مرد غیر منتظره ها،عاشق علامت تعجب زندگی ام و تمام اینها یعنی عاشق «مسیح»شدن.!
    تنها یک کلمه از گلویم خارج می شود:
    _نه
    و به سرعت ار آنجا دور می شوم.
     
    آخرین ویرایش:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    چه اسراری بود به عاشقی نمی دانستم .اما آن زمان شانس با من یار بود که به وقت حال خرابی ام،به وقت بی دل شدنم، باران هم پای اشک هایی شده بود که قبل از باریدنش، از ترس سخن و نگاه های ترحم آمیز رهگذران فرو نمی ریخت.حال بدی بود. حقیقتی که مدت ها بود در زندگی ام وجود داشت اما من هربارسرپوشی رویش می گذاشتم تا بتوانم راه گریزی برای فرار از آن پیدا کنم.چقدر احمق بودم آن موقع ها!
    به خیال خودم من آن دختر مغروری بودم که همه در پی او بودند واو دل به هیچ کس نمی داد!
    اما حالا چنین بی دل شده بودم که در لحظه به نگاهی این چنین ساده ،بی دردسر باخته بودم و به راستی این تاوان تمام کسانی بود که عشق را باور نداشتند یا که آنرا جدی نمیگرفتند!
    از این به بعد دیگر کارم میشد مدام مدارا کردن با دلی که تنگ آدمی میشد که «مسیح» نام داشت!
    علامت تعجب و علامت تعجب! ماه ها بود که درگیر عجب ها و تعجب ها شده بودم و انگار این وسط انکاری قوی در وجودم بود که بر تمام عاشقانه های جوانه زده در قلبم ماهرانه سرپوش می گذاشت.
    آنقدر غرق در افکارم بودم که اصلا نفهمیدم چگونه از کتابخانه تا خانه آمده ام.جلوی در بودم و چقدر فکر او عمیق بود که تا این حد مرا در خود غرق می کرد.چرا؟من که شناگر ماهری بودم،پس چرا در دریاچه ی وجود او غرق شده بودم؟
    با تمام شدن حرفم احساس می کنم وجدانم به من دهن کجی میکند.شناگر ماهر؟دریاچه؟
    خدا آخر و عاقبتم را بخیر می کرد مثل اینکه عقلم به دلم وصل بود که با رفتنش هوشیاری ام را هم از دست داده بودم.
    آرام و بی صدا خودم را در اتاقم رها می کنم.خیس شده بودم اما نه آنقدرها که شبیه موش آبکشیده باشم.خودم را روی تختم رها میکنم.برایم مهم نبود که ممکن است لباس های خیسم تختم را کثیف کند.تمام بدنم کوفته بود و این تن رنجور عجیب بیشتر از هر زمانی خواب می طلبید.
    چشمانم را می بندم و چه زیبا اما دردناک بود نقش بستن درخشش شب چشمان او در تاریکی پلک هایم.بخدا که درد داشت این عشق!نداشت؟داشت به جان خودم!من حتی یک چیز واضح و روشن از این آدم نمی دانستم.
    دستانم را بلند می کنم و با انگشتانم دانسته ایم از او را می شمارم:«اسممش که مسیح،فامیلی مسـ*ـتانه زمانیه پس اونم میشه مسیح زمانی؛آهان مسـ*ـتانه هم خواهر کوچکتر از خودشه،سرایدار خونه بغلیمون هم هست.مامانم که داره.باباشم که...»
    چقدر عجبیب که تابه حال پدر مسیح را ندیده بود آهان گفته بودند که پدرشان فوت شده است.
    خب مسیح را خوب شناخته بودم؟نه؟
    شمرده بودم،دانسته هایم از او بیشتر از یک دست یعنی پنج تا بود.وقتی پچه بودم پنج را بیشتر عدد دنیا می دانستم چون تنها بلد بود تا پنج بشمارم.
    حالم بخدا گریه داشت و چه روزهایی که انتظارم را می کشید.
    روزهایم درگیر روزمرگی که نه درگیر روزمَرگی هایی شده بود که گویا تمامی نداشتند.مسیح را خیلی می دیدم.همیشه انگار باب شده بود که من وقتی به قصد دانشگاه رفتن از خانه خارج می شوم او هم کنار در خودشان یا که سر کوچه ایستاده باشد.اینبار دیگر نه از او می ترسیدم و نه فرار می کردم.بلکه هربار که نگاهم در آن تیله های شب رنگش قفل میشد احساسی زیبا و وصف ناپذیر تمام وجودم را می گرفت.هر روزم با خیال بودن در کنار او برای ابدیت سپری می شد.یاد لبخند هایی می افتادم که ناخودآگاه و بدون اراده به آن چهره ی دلنشینش می پاشیدم.رک و بی پرده،او مرا مـسـ*ـت خود کرده بود.
    درست در جای همیشگی ام می نشینم.نشستنم همانا و فوران ذوق وشوق مسـ*ـتانه همانا.
    _وای رها نمیدونی چی شده؟
    اینکه من بخاطر برادر این دختر کلافه شده بودم،اینکه چشمان مشکی مسـ*ـتانه کپی چشمان برادرش بود و من از نگاه به آنها لبریز از خاطره ی چشمان مسیح می شدم انکار نشدنی بود.راستش از این به بعد به خودم قول داده بودم که دیگر سعی در انکار چیزی نداشته باشم تا اینگونه ناگهانی درگیر شوک مهیبی نشوم .لبخندی می زنم:
    _جانم گل دختر؟چی شده که این همه شنگولی؟
    _مامان من هرسال این موقع نذری آش می پزه و بین همسایه ها و آشناها پخش میکنه.
    _خب قبول باشه.ولی اینهمه خوشحالی بخاطر یه نذری همیشگی؟
    _آره دیگه.آخه من می خوام شمارم یعنی تو و مهتارو هم دعوت کنم تا بیاید برای کمک.
    _کمک؟
    _آره دیگه.البته اسمش کمکه اصلش شیطونیه و خلاصه که از این چیزا...
    مهتا دستانش را به هم میزند:
    _خب من که پایه ی پایم.
    مسـ*ـتانه به سمت من برمیگردد:
    _خب رها.مهتا که حله.تو چی؟میای؟
    نقش آن لبخند همیشگی ام را روی لب هایم مکحم تر میکنم:
    _چرا که نه.من که از خدامه.دلم لک زده واسه مسخره بازی های مهتا.
    مهتا چشمانش را گرد میکند و با حرص رو به من میکند:
    _چشمم روشن حالا دیگه من شدم دلقک؟
    مسـ*ـتانه طرف من را میگرد:
    _وا مهتا.داری به شغل شریف دلقک ها توهین میکنی ها.
    چشمکی حواله ی مسـ*ـتانه میکنم:
    _والا همینو بگو.چشه مگه.دلقک بودن یه هنره که هر کسی نداره.
    مهتا با حرصی ساختگی دستانش را روی هم میزند:
    _چشمم روشن.حالا علیه من دست به یکی می کنید؟
    مستان پشت چشمی نازک میکند و با لحنی با مزه می گوید:
    _نخیرم.ذهن شما متوهمه.ما...
    با آمدن استاد حرفش نصفه می ماند . همه به احترام استاد بلند می شوند.
    آن روز بعد دانشگاه مستان از هردویمان قول گرفت که حتما فردا که جمعه بود به خانه شان برویم برای کمک.مهتا خانه آنها را می شناخت چون چند باری که به خانه ی ما آمده بود دری که متعلق به خانه ی آنها بود را نشانش داده بودم.
    نمی دانستم فردا چه چیزی در انتظارم هست.روبه رو شدن با مسیح برایم پر از پارادوکس عجیب و شاید هم تلخ و شیرین بود و این خود برایم پر از ذوقی بود که مدت ها بود در وجودم پیدایش نمی کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    لعنتی ! لعنتی ! پس چرا صدای این گوشی صاحب مرده قطع نمیشد.حرصی شده از جایم بلند میشوم تا فحشی جانانه به آن کسی که خواب صبح جمعه ام را خرابکرده بود بدهم.با دیدن نام مسـ*ـتانه اخم هایم را درهم میکشم.
    _دختره ی بیشعور.اه
    تماس که وصل میشود تا میخواهم دهانم را باز کنم و لایق و نالایقش را تحویل دهم،صدای جیغ جیغو و اعصبانی مسـ*ـتانه طنین می اندازد:
    _احمق بیشعورخوبه ازت قول گرفتم که صبح زود بیای...مردشور خودتو قول دادنت...
    از مسـ*ـتانه ی آرام و باوقار بعید بود.خندم گرفته بود.فکر نمیکردم اینقدر بامزه حرص بخورد.او مدام غر میزد و فحش میداد و من موزیانه فقط پشت تلفن لبخند میزدم.حقش بود،تا او باشد خواب عزیز مرا به هم نزند.
    بدبخت راست میگفت.مثلا قول کمک به او داده بودم.خودم هم خوب میدانستم که در بدقولی همتا ندارم.راستش خودم خیلی دوست داششتم پای قول و قرار هایم بایستم اما هر بار اتفاقی می افتد و مانع میشد،نمیدانم شاید به قول رهام این هم از همان بهانه های فیلسوفانه ی مختص رها بود.
    آبی به سر و صورتم میزنم و لباس ساده ای می پوشم.دلم میخواست مرتب به نظر برسم برای همین کرم مرطوب کننده ای به صورت و دست هایم میزنم تا پوست سفیدم براق تر شود و تنها یک خط چشم نازک که مکمل چشم های گربه ام میشود.
    گوشی ام را در جیب شلوار جینم هل میدهم وبا خوردن صبحانه ی مختصری به سمت خانه ی مستان میروم.در واقع فاصله ی خانه ی ما و آنها دوقدم بیشتر نبود.زنگ را به صدا در می آورم.
    با شنیدن کلمه ی «اومدم» انگار خون در بدنم منجمد میشود.خدا بخیر میکرد.دستانم را مشت میکنم تا به خودم مسلط شوم.اما با شنیدن دوباره ی صدایش هر چه رشته کرده بودم پنبه میشود.
    _کیه؟
    خودم را جمع و جور میکنم، برای گاف دادن و لورفتن هنوز زیادی زود بود.
    در را که باز میکنم ،نگاهش میکنم و سلام آرامی میدهم و در مقابل جواب میگرم.صدای مسـ*ـتانه را میشنوم که از آنسوی حیاط داد میزند:
    _کی بود داداش؟
    گوش هایم را تیز میکنم تا ببینم چه خطابم میکند:
    _ دوستت... رها خانم
    لبخندی از لفظ رها خانم گفتنش روی لب هایم مینشیند و با همان لبخند سمت جایی که مستان ایستاده بود میروم.در ذهنم چند بار صدای رها خانم گفتنش تکرار میشود و لبخند را به لب هایم می آورد.
    _به به مسـ*ـتانه خانم آشپز باشی.
    آرام و با حرص طوری که برادرش نشنود سمت من میکند:
    _تو یکی خفه شو که از دستت خیلی شکارم.
    _اوه اوه.مستان خانم تو که بی ادب نبودی چی شده اینطوری شدی؟
    و بعد آهی میکشم و با سوز و غمی ساختگی ادامه میدهم:
    _من که میدونم همه ی اینا زیر سر اون مهتای بی ادب که روت تاثیر منفی گذاشته.حیف شد .وگرنه فکر میکردم چون خیلی باوقار و محترمی می تونم واسه داداشم بگیرمت که نترشی.
    سرم را بالا میگرم تا تاثیر حرف هایم را ببینم.به سختی خودم را کنترل کرده بودم تا نخندم.قیافه ی مسـ*ـتانه دیدنی بود معلوم نبود از خجالت سرخ شده یا از حرص.
    خودم هم نمیدانم که این جمله ی آخرم وقضیه گرفتنش برای رهام را از کجا اورده بودم ولی هرچه هم که بود درست به هدف زده بودم و توانسته بودم حرصش بدهم.مرض داشتم دیگر.امروز هم که خداروشکر کیفم زیادی کوک بود.
    دستم را جلوی دهانم گذاشته بودم تا صدای خنده ام بلند نشود.در این گیر و دار دستی رو شانه ام ضربه زد و مرا وادار که پشت سر برگردم و آن فرد را ببینم.با دیدن مهتا تعجب میکنم،فکر نمیکردم او هنوز آمده باشد آخر همیشه مهتا سر هر چیزی دیر میرسید و من هم به هم دلیل فکر میکردم نیست،مرا بگو که میخواستم به مسـ*ـتانه بگویم که چرا فقط به دیر آمدن من گیر داده و آن مهتای وقت نشناس همیشگی را در این باره برای دعوا کردن نادیده گرفته.
    _به به رها جون...که من بی ادبم آره...که من تاثیر منفی میزارم نه؟
    خودم را به کوچه ی علی چپ میزنم:
    _چی میگی بچه جون...برو پی کارت...اصلا کی اینارو بهت گفته ؟
    چشم هایش را ریز میکند:
    _گیریم که کلاغا خبرشو آورده باشن.
    مثلا حالت نگرانی به خودم میگیرم:
    _وای یاخدا...چند وقته مهتا؟...تو خجالت نمیکشی؟...نمیگی مامان و بابات گـ ـناه دارن؟
    چشمان مهتا گرد میشوند،دوباره زده بودم به هدف:
    _چی میگی رها؟...چی چند وقته؟...از چی باید خجالت بکشم؟
    _خدایی من هیچی مهتا...ولی انصافا راستشو بگو...تو چی میزنی که با کلاغا حرف میزنی؟
    تمام شدن حرفم مساویست با جیغ مهتا و تهدیدی که میکند:
    _میکشمت رها
    با خنده ای که چند دقیقه پیش به زور نگه داشته بودم که حالا صدایش بدون شک تا هفت کوچه آنور تر هم میرفت،میدویدم.
    _وایسا...کاریت ندارم.
    برمیگردم و زبانی برای مهتا درمیاورم.مسـ*ـتانه از خنده پخش زمین شده بود و اگر کمی دیگر می گذشت شک نداشتم که از زور خنده سرامیک های حیاط را گاز بزند.
    دقیقا شده بودیم شبیه تام و جری.حالا من بدو مهتا بدو.
    سر بلند میکنم تا مبادا زمین بخورم و گیر مهتا که دست بردار نبود اما بلند کردن سرم همانا و دیدن مسیح لبخند به لب که روی ایوان ایستاده بود همانا.اولین بار بود نه؟اولین باری که این همه دیدن این منحنی نقش بسته بر لب های یک مرد برایم اینقدر زیبا بود؟
    ایستادم!بالاخره مهتا برد و چه ساده ورق تازه ای از من با دیدن آن لبخند و آن چشم های شب رنگ همیشگی زده شد.با مشتی که مهتا به بازویم زد از دنیایم کنده شدم.
    _آخ مهتا...نمیری...استخونمو شکستی.
    _نترس نشکست
    ادامه ی حرفش را خم میشود و آهسته در گوشم میگوید:
    _لعنتی خیلی جیگره...انصافا پسر تک و خوشگلیه...حق داری اینطوری غرقش شی ولی حیف که لاته
    به محض تمام شدن حرفش سریع برمیگردم و تیز نگاهش میکنم:
    _چرت و پرت نگو مهتا...انگار موقع دویدن مخت تاب برداشته.
    خیلی سریع از آن جا فاصله میگیرم و به سمت دیگ بزرگ آش میروم.
    زیادی تابلو بودم و اگر این بچه بازی لعنتی را ادامه میدادم خیلی زود بند را آب میدادم و عالم و آدم از حس من به مسیح بو می بردند.از این به بعد باید سعی میکردم عادی رفتار کنم،گرچه کمی سخت بود اما چاره ای هم جز این نبود
     
    آخرین ویرایش:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    نزدیک مسـ*ـتانه میشوم:
    _خب مستان جون...حالا من باید چیکار کنم؟
    _دیگ آش پخته...یکم دیگه بمونه جا افتاده ی جا افتاده میشه.بعد از این که پخت بریزشون تو کاسه هایی که اونجاست.
    سری تکان میدهم که یعنی باشه.
    _خوش اومدی دخترم
    به سمت صدایی که کمی برایم اشنا می آمد برمیگردم:
    _ممنونم...ببخشید نشناختم؟
    احساس میکنم آن زن با دیدنم کمی دستپاچه میشود و مدام چشم هایش را روی تمام اجزای صورتم میگرداند.با دیدن من خیلی تعجب کرده بود مثل این بود که انگار مرا قبلا هم دیده باشد.
    زیر لب چیزی میگفت که من چندان متوجه نمیشدم و فقط همین را فهمیدم که ا نگار میگفت:«امکان نداره اون مرده!»
    من قبل از او به خودم می آیم و سعی میکنم آن زبان چرب ونرم همیشگی ام را به کار بیاندازم:
    _از دیدنتون خوشبختم...من رها هستم...دوست مسـ*ـتانه...و حالا من افتخار آشنایی با کی رو دارم؟
    با شنیدن حرف هایم قبل از این که به حرف بیاید گوشه چادرش را میگیرد و آن را دوباره روی سرش مرتب میکند:
    _خوش اومدی دخترم...من مادر مستانم...ببخشید نشناختم...راستش من دوستای جدید مسـ*ـتانه رو نمیشناسم.
    حالا فهمیدم که چرا صدای این زن به نظرم آشنا بود،آنروز وقتی پای مسـ*ـتانه پیج خورده بود صدایش را از آیفون شنیده بودم.
    لبخندی میزنم:
    _ممنونم...خوشبختم از آشنایی باهاتون...
    کاسه های یک بار مصرف را روی تختی که در حیاط بود می چینم تا ریختن آش در آنها راحت تر شود و روی هر کاسه ای که پر میکنم کشک و نعنا داغ و پیاز داغ میریزم.مسـ*ـتانه هم بدون حرف کاسه های پر شده را در سینی می چیند برای پخش کردن.
    _آماده شدن؟
    صدای رهام بود که خطاب به مسـ*ـتانه پرسیده بود،او هم برای کمک کردن آمده بود و جالب این بود که من تا قبل از آمدنش نمیدانستم که مسیح او را هم به خانه شان دعوت کرده باشد.
    مسـ*ـتانه لبخند خجولی میزند و زیر لب طوری که مطمعن بود رهام هم به سختی شنیده باشد بله ای میگوید و به سمت یکی از سینی ها میرود تا آن را بردارد و به رهام بدهد.
    اما رهام سریع با دیدن این صحنه به مسـ*ـتانه نزدیک میشود:
    _شما چرا؟...خودم برمیدارم...سنگینه ...اذیت میشید...
    هر دو ابرویم از شدت تعجب بالا میپرد ، ولی طولی نمیکشد که تعجب جایش را به یک لبخند شیطانی میدهد و در دلم زمزمه میکنم:«آقا رهام شمام بله!؟»
    بالاخره پخش آش بین در و همسایه تمام میشود.از جایم بلند میشوم و دستی به کمرم میزنم و همزمان کش و قوسی به بدنم میدهم:
    _وای خسته شدما...
    _آره کوه کندی...
    _زر نزن مهتا ...مثلا یه دیگ بزرگ آش بودا...
    _یه جوری میگی یه دیگ بزرگ آش بود که انگار صفر تا صد کاراشو خودت انجام دادی...چهار قاشق کشک و پیازداغ ریختن که این حرفا رو نداره...
    _بمیری مهتا...من اون چهر قاشق به قول تو کشک و پیاز داغ و ریختم...این وسط تو چه غلطی کردی؟
    _من اون همه ظرف شستم... تازه دیگو یادم رفت بگم...دیگ به اون بزرگی رو خودم تنها شستم.
    _نمیری یه وقت از فشار کار....یه دیگ شستی دیگه...
    صدای مسـ*ـتانه رشته کلام هردویمان را پاره میکند و به کل کل هردویمان خاتمه میدهد:
    _هردوتون خفه شید...خودم بیشتر از همتون کار کردم
    مهتا سرش را به حالت بامزه ای می خارد و مثلا با تفکر میگوید:
    _حالا مثلا چیکار کردی...نگو کلا آشو من پختم که دهنت سرویسه...
    _همتون خسته نباشید،تک تکتون زحمت کشیدید...حالا هم بیاید چایی
    مادر مسـ*ـتانه بود که با سینی بزرگی از چای همه و مخصوصا ما را که صدای کلکلمان تا آسمان میرفت به نشستن دعوت میکرد.
    همگی روی تختی که در حیاط بود کنار هم می نشینیم و با خنده و مسخره بازی های فراوان مهتا بالاخره آن چای زعفرانی و آن کیک خوشمزه ی خانگی فریبا خانم را می خوریم.واقعا که این زن در یک کلام کدبانوی به تمام معنا بود و این را به راحتی میشد از نگاه کردن به جز جز این خانه درک کرد.
    _خب آقا رهام مبارکا باشه...به پای هم پیر شید الهی...کی تشریف بیاریم دهنمون رو شیرین کنیم؟
    با شنیدن این حرف از مهتا با شتاب برمیگردم ،آنقدر سریع که گردنم به شدت درد میگیرد،چه میگفت این دختر،یعنی رهام میخواست ازدواج کند در حالی که من خواهرش نمیدانستم و دوست خواهرش مهتا میدانست!؟
    با دهانی باز نگاهش میکنم و تجب میگویم:
    _چی میگی مهتا...حالت خوبه؟
    _خاک تو سرت رها...آلزایمر داری مگه....مگه خودت نگفتی میخوای مستان رو برای داداشت خواستگاری کنی؟
    بدون تردید چشم های من و رهام از این بیشتر گرد نمیشد،هرچه فحش بلد بودم بار مهتا کرده بودم.این دختر در بیشعوری و شیطنت رقیب نداشت.ببین بخاطر یک حرف بی معنی و یک شوخی که مهتا هم خوب از شوخی بودنش مطلع بود گیر چه بدبختی افتاده بودم.
    تاقت از کف میدهم:
    _ببند مهتا...چی میگی؟..من شوخی شوخی یه چیزی پروندم...تو چرا جدی میگیری
    _نه بابا میدونم...فقط خواستم بگم که خدایی خیلی بهم میاید.
    مسـ*ـتانه با خجالت سر به زیر می اندازد و میبینم که زیر زیرکی نیشگونی از مهتای وراج میگیرد:
    _مهتا خانم مثل اینکه دیگه خیلی شوخ تشریف دارن.
    بی اراده در جواب مسیح میگویم:
    _خیلیم شوخ...
    و انگار هردو نتوانستیم آن لبخند یهویی را پنهان کنیم.
    این وسط نیش رهام بود که بسته نمیشد و انگار خیلی هم از وضعیت پیش آمده ناراضی نبود
     
    آخرین ویرایش:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    بالاخره همگی عزم رفتن کردیم،جلوی در ایستاده بودم،همه رفته بودند و من آخرین نفری بودم که از در خارج میشدم.گونه ی مسـ*ـتانه را بوسیدم و از او بخاطر این روز خوب و دعوتش تشکر کردم.
    _مستانه بیا یه لحظه.
    فریبا خانم بود که مستان را صدا کرده بود:
    _من دیگه برم رها...مامان باهام کار داره...ممنونم عزیزم...خیلی زحمت کشیدی
    _فعلا پس...
    و حالا تنها من و میمانم و مسیح تکیه داده به در.
    این پسر واقعا در یک کلام جذاب بود،چیزی از قیافه کم نداشت فقط حیف که لات بود.
    _ممنونم ازتون آقا مسیح...خدانگهدار
    برمیگردم که بروم که صدایم میزند:
    _رها خانم...
    قلبم شروع به کوبش میکند،چقدر من بی جنبه بودم و خبر نداشتم.آرام برمیگردم،این بشر چه کاری میتوانست با من داشته باشد یعنی!
    _بله...کاری داشتید.
    سرش را پایین می اندازد وبا اضطراب و استرسی که در چهره اش احساس میکردم آرام زمزمه میکند:
    _ببخشید...امیدوارم که برداشت بدی از حرفام نکنید...ولی میخواستم اگه امکانش هست ازاین به بعد بیشتر همدیگرو ببینیم.
    چشمانم گرد میشوند،اخم هایم را در هم میکشم:
    _من با شما چه کاری میتونم داشته باشم که همو باید از این به بعد بیشتر ببینیم؟
    سریع به حرف می آید
    _نه بخدا...من منظور بدی ندارم...نیتم خیره.
    دیگر نمیتوانستم بیشتر از این، آنجا بایستم.همانطور که مبهوت به صورت مسیح خیره شده بودم عقب گرد میکنم و بعد با تمام قدرتم به سمت خانه میدوم.
    صدایش را از پشت سرم میشنوم که میگوید فردا برای گرفتن جوابم زنگ میزند.آنقدر شکه شده بودم که اصلا متوجه نبودم که شماره ی مرا از کجا میداند.
    از پله ها بالا میروم،باید حرف میزدم و این وسط چه کسی بهتر از رهام حرف هایم را می فهمید.در اتاقش را میزنم اما صدایی نمیشنوم.
    ناچار در را باز میکنم و سرکی به داخل میکشم اما اسری از برادر مشکوک اینروزهایم نبود.
    _براش تو شرکت کاری پیش اومد مجبور شد بره.
    برمیگردم و لبخندی به مادر زیبایم میزنم.اصلا بهتر بود حرف دلم را به مادرم میزدم،هر چه بود بالاخره او هم یک زن بود و حرفم را بهتر می فهمید.شاید اگر قرار بود با رهام حرف بزنم نمیتوانستم هر چیزی را با او در میان بگذارم. او یک مرد بود،مردی که برادرم بود و بدون شک چیزی به نام غیرت داشت که مانع از زدن هر سخنی از جانب من میشد.
    _مامانی...
    با شک نگاهم میکند:
    _ببین رها تو هر وقت لوس میشی این تن و بدن من میلرزه...چیه؟...چی شده باز؟
    _میدونی چند وقته که دوتایی با هم خلوت نکردیم؟
    چشمانش را به حالت کنکاش کردنم ریز میکند:
    _باز چه آتیشی سوزوندی تو بچه؟
    دستانم را به حالت بی تقصیربودن بالا میبرم:
    _بخدا هیچی...آخه از من مظلوم تر؟!...چرا هی این شیطنت کردن رو به ریش من میبندید؟
    پشت چشمی نازک میکند و با شکاکی میگوید:
    _آره جون خودت...
    شوخی را کنار میذارم :
    _مامان باید باهم حرف بزنیم...
    اینبار واقعا میتوانستم نگرانی را از چهره اش بخوانم:
    _رها دیگه واقعا داری میترسونیم...
    سعی میکنم لحنم را آرامتر از هر زمانی بکنم:
    _چیزی نیست مادر من...چرا الکی خودتو نگران میکنی...
    دستش را میگرم و او را همراه خودم به سمت نشیمن میکشانم و کنارش روی مبل راحتی سبز رنگ مینشینم.به محض نشستن مادرم به سمتم بر میگردد و میخواهد که حرف بزنم.
    _خب رها...میشنوم
    _ببین مامان نمیخوام نگرانت کنم...البته چیزی نیست که باعث ترس ونگرانی افراطی بشه...اما راستش...راستش...
    _راستش چی رها...جون به لبم کردی ...بگو دیگه...
    نفس عمیقی میکشم ،سرم را پایین می اندازم تا چشم های مادرم باعث استرسم نشودو یک تنه میگویم:
    _مامان من عاشق شدم...عاشق مسیح...میدونم میخوای بگی این دیگه چه عاشق شدنیه...میدونم میخوای بگی که اون لاته و به درد تو نمیخوره...اما...اما من...من
    لعنتی،انگار کلمات بیخ گلویم گیر کرده بود وخیال بیرون آمدن نداشت،صدای ملایم مادرم را میشنوم:
    _میشنوم رها...تو چی؟
    هوا را حریصانه به ریه هایم میکشم وبا بازدم محکمی آن را خارج میکنم ،چشمانم را میبندم و هر چه در دلم بود بیرون میریزم:
    _اما من با تموم اینا دوسش دارم..شاید اشتباه باشه...اما بخدا دست خودم نبوده...دلم رفت واسش...نمیخواستم اینطوری بشه...تازه میخواستم فکر فراموش کردنش رو بندازم تو کلم که فهمیدم این حس یه طرفه نیست.
    اشکی از گوشه ی چشمم میچکد،واقعیت این بود که مادر من زیادی حساس و احساسی بود آنقدر که حتی گاهی پدرم هم بعضی از مشکلات و حرف هایش را به او نمیزد و حالا این وسط من کلید کرده بودم که باید همچین مسئله ای را به مادرم بگویم:
    _بخدا موندم مامان...تو بد برزخی گیر افتادم...نمیدونم چی درسته و چی غلط...تروخدا به جای بازخواست کمکم کن...
    حرف هایم را که میزنم انگار بار سنگینی را از روی دوش هایم برمیدارند؛سبک میشوم،سبک همچون پرنده ای.حرفایم که تمام میشود ریزش اشک هایم تند تر میشود و های های به حال خودم گریه میکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    _سرتو بالا بگیر دخترم...تو کار اشتباهی نکردی...عاشقی که جرم نیست،به شرط اینکه احساست واقعی باشه و نه یه هیجان زودگذر.
    سرم را بلند میکنم .به چشم های مادرم نگاه میکنم که اشک در آنها جمع شده بود.نگاهم میکند و میگوید:
    _منظورت از اینکه فهمیدی این احساس یک طرفه نیست چی بود رها؟
    دماغم را بالا میکشم:
    _امروز وقتی داشتم می یومدم خونه،وقتی داشتم از مسـ*ـتانه و مادرش خداحافظی میکردم،برادر مسـ*ـتانه صدام کرد...
    به اینجا که میرسم میمانم،نمیدانم چرا اما بازگو کردنش برایم بسیار سخت بود . چشمانم را محکم روی هم فشار میدهم و سرم را بالا میگرم،باید میگفتم و خودم را خلاص میکردم؛مرگ یک بار و شیون هم یک بار.
    _برگشتم و منتظر موندم تا حرفشو بزنه بهم گفت که دوست داره...که..
    لعنتی چرا اینگونه شده بودم،لکنت بود؟تردید بود؟ چه بود که بیخ گلویم چسبیده و حرف هایم را منهدم میکرد برای جمله شدن؟
    _خب ،ادامش...
    نفس عمیقی میکشم هر گز گمان نمیکردم حرف زدن از علاقه ام چنین سخت باشد.همیشه با خودم میکردم که میتوانم هر وقت که علاقمند کسی شدم به راحتی آن را بیان کنم.
    باور اینکه الان چنین درمانده شده بودم هرگز هر مخیله ام نمیگنجید.بالاخره ایمان آوره بودم که آدم هرگاه به چیزی بیشتر باور داشته باشد که در انجامش موفق میشود همانقدر در مسیر شکست آن قرار میگرد.
    _گفت که میخواد باهام بیشتر همدیگرو ببینیم...
    انگار باری از دوشم خالی میشود و راه نفسم بازتر. به قیافه ی جدی مادرم نگاه میکنم:
    _تو بهش پی جواب دادی؟
    _توپیدم بهش که من و شما چه دلیلی داره که بیشتتر همدیگرو ببنیم ولی اون گفت که نیتش خیره بعدشم من انقدر هول شده بودم که فرار کردم ولی شنیدم که گفت زنگ میزنه و جوابم رو میپرسه.
    مادرم اخم هایش را درهم میکند و با جدیت نگاهش را در چشمانم میدوزد:
    _خوشحالم که بدون اینکه تصمیم خودسرانه ای بگیری به من که مادرتم این موضوع رو گفتی دخترکم،فردا اگر زنگ زد بگو که میخوای قبل از جواب قطعی ببینیش و باهاش حرف بزنی.
    شوک شده به مادرم نگاهی می اندازم،چه قصدی میتوانست از این کار داشته باشد نمیداستم:
    _تنها بر...
    قبل از اینکه بتوانم حرفم را کامل کنم با قاطعیت صدایش را میگوید:
    _معلومه که نه،باهم میریم .باید ببینم قصد این پسر چیه؟
    ترجیح میدم به جای ادای احساساتم نسبت به مادرم او را سخت و سفت در آغـ*ـوش بگیرم. بخدا که داشتن چنین مادری نعمتی بس بزرگ بود.

    اما منکر این نمیشوم که استرس بدی به وجودم ریخته شده بود. استرسی که پر بود از سردرگمی ،چه کنم چه کنم و چه خواهد شد
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا