رمان املای غلط عشق | سیما دهقان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sima.dehghan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/18
ارسالی ها
97
امتیاز واکنش
748
امتیاز
278
سن
24
محل سکونت
تهران
صدای زنگ گوشی ام باعث میشود که از خواب بپرم،هراسان بلند میشوم و دنبال موبایلم میگرد م،همیشه همین بود وقتی با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار میشدم فکر میکردم به من زنگ زده اند تا یک خبر بد را برسانند.همه ی این مشکل هم از جایی آب میخورد که چند باری اینگونه از خواب بیدارشده بودم و خبر های بدی به گوشم خورده بود.دو بار که رهام زنگ زده بود و گفته بود که تصادف کرده است و بار سوم هم فکر کنم خبر فوت یکی از بستگان دورم را شنیده بودم و انگار همین سه خبربد باعث شده بود که در ناخودآگاه من نسبت به این موضوع یک ترس بزرگ در من شکل بگیرد.
بالاخره آن را زیر بالشتم پیدا میکنم و با صدایی ترسیده بدون اینکه به شماره ی کسی که با من تماس گرفته نگاه کنم دستپاچه جواب میدهم:
_الو، چی شده؟اتفاقی افتاده؟
همینطور داشتم سوالاتم را پشت هم بند میکردم که با شنیدن صدای خنده ای از پشت تلفن بر دهانم وصله میزنم.انگار تازه به خودم امده بودم ومتوجه شده بودم که من هنوز نمیدانم چه کسی پشت خط است.
_شما؟
و من صدای آن شخص را میشنوم که با لحنی که هنوز آمیخته با خنده بود جوابم را میدهد:
_منم رها خانم،مسیح!
همین که صدا و نامش را میشنوم لرزشی به اندامم مینشیند.چرا من انقدر در مقابل این مرد ضعیف بودم آخر؟ احمق بودنم را خوب نشان داده بودم واقعا!
بدون اینکه چیزی بگویم یا به رسم ادب حال و احوالی از او بپرسم یا نه اصلا یک سلام خشک و خالی بدهم سریع میگویم:
_امروز ساعت 7 عصر تو کافه حریر میبینمتون...
و بدون اینکه منتظر پاسخ و سخنی از جانب او باشم گوشی را قطع میکنم فقط لحظه ی آخر دوباره صدای خنده اش را میشنوم،چقدر که امروز این پسر خنده رو شده بود یا نه بهتر بود بگویم بیشتر به خنگ بودن من میخندید.احتمالا الان با خودش میگفت که دخترک چه هول است.
پوفی میکشم و بلند میشوم ، باید به مادرم میگفتم که طبق خواسته ی او عمل کرده ام.صدایش میزنم،مثل همیشه اینموقع از روز رهام وبابا سرکار بودند و من همیشه اینموقع دانشگاه. اما خب امروز که دوشنبه بود فقط دو کلاس با یک استاد داشتم که او هم با شاگردان ترم بالایی اش به سفر علمی رفته بود و به قول مسـ*ـتانه خوش به حال ما شده بود و چند هفته دوشنبه ها تعطیلی به پستمان خورده بود. بالاخره مادرم را طبق معمول در اشپزخانه میابم:
_صبح بخیر طناز خانم زیبا...
نگاهش به سمت برمیگردد و همانطور که فنجان های روی میز را از چای که بوی دارچینش در کل خانه پیچده بود پر میکند میگوید:
_میخواستم بیام بیدارت کنم واسه صبحانه ولی خودت انگار زودتر بیدار شدی.بشین.
_با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.
_میگم آخه،تو روزای تعطیل تا لنگ ظهر میخوابی!
_اااا مامان! خب روزای تعطیل واسه خوابه دیگه.
با گفتن این حرف چشم غره ای حواله ام میکند:
_روزایی تعطیل برا خوابه؟همین؟ آخه من چی بگم بهت؟
_مامان جان شما هر چی دلت میخواد بگو،میدونم میخوای بگی روزایی تعطیل واسه رسیدگی به کارای عقب افتادست ولی خب مامان جون من...اه اصلا ولش کن.مامان مسیح زنگ زد.
با شنیدن تکه ی آخر حرفم حواسش کاملا به سمتم جلب میشود:
_خب تو چی گفتی؟

_همون چیزایی که گفتید باهاش ساعت 7 تو همون کافه قرار گذاشتم.
 
  • پیشنهادات
  • sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    مانتوی مشکی را با حرص رو تلخ پرت میکنم،ساعت 5:45 و من هنوز نمیدانستم باید چه چیزی بپوشم.برعکس خیلی از دخترها که همیشه وسواس لباس پوشیدن داشتند وحتی اگر میخواستند تا سر کوچه بروند آن سوال معروف چی بپوشم را به زبان می آوردند اما من اصلا این مشکل را نداشتم و خیلی راحت می توانستم لباس هایم را انتخاب کنم.این از معدود دفعاتی بود که اینچنین در یک لباس پوشیدن ساده سردرگم بودم. مدام لباس هایم را زیرو رو میکردم اما باز به نتیجه ای نمیرسیدم.خدا خدا میکردم کسی سر نرسد که اگر میرسید حتما تعجب میکرد و خیلی ساده میفهمید این وسط قضیه ای در میان هست ، در واقع همه میدانستند که من وسواسی در لباس پوشیدن ندارم و این بازار شامی که از کوه لباس های تلنبار شده ی من روی تخت و زمین ساخته شده است حتما دلیل محکمی دارد مثلا دلیلی محکم مثل قرار داشتن با یک پسر خوش چهره وکمی لات منشانه به اسم مسیح.
    این صفت لات کی قرار بود از بین توصیفات این پسر حذف شود نمیدانستم.
    _چه خبره اینجا؟
    از جایم میپرم و کیف آبی از دستم رها میشود.مادرم مقابلم می ایستد،خداروشکر که حداقل او بود وگرنه در غیر این صورت بدبخت بودم:
    _با توام؟چته تو؟چرا خودت رو گم کردی؟
    با حالت نزار به صورت دلنشینش نگاه میکنم،انگار سردرگمی را از چشمانم میخواند که به سمت لباس های روی تخت می رود و مانتوی بلند فیروزه ای رنگ ساده ام را از میانشان بیرون میکشد و بی حرف دنبال چیزی میگردد:
    _مامان دنبال چی میگردی؟
    همان طور که لباس ها را زیر و رو میکرد بالاخره شال حریر سفید رنگم را برمیدارد و آنها را به دستم میدهد:
    _بیا این مانتو و شالت رو با اون شلوار سفیدت بپوش.
    خم میشوم ولوس شده گونه اش را به ماچ آبداری میهمان میکنم ولی هنوز اخم داشت:
    _رها امیدوارم که منطقی تر به این قضیه نگاه کنی،تو بچه نیستی،میدونی که....
    با شتاب میگویم:
    _میدونم که نگرانتون کردم،حقم دارید.خودمم نمیدونم چمه.
    آهی میکشد و لباس هارا از دستم میگرد و روی صندلی میز تحریرم آویزان میکند سپس دوباره به سمتم برمیگردد و اینبار دستانم را میگرد:
    _دخترم خواهش میکنم آروم باش،هر چی که قسمته همون میشه.فقط نمیخوام که احساساتت مانع این بشن که تصمیم درستی بگیری.
    محکم دستانش را میفشارم تا با این کارم بتوانم به او اطمینان دهم که هنوز میتوانم آن رهای احساسی اما در عین حال منطقی باشم:
    _مامان هیچ وقت کاری نمیکنم که باعث رنجش و آسیب دیدن شما بشه.
    سرم را زیر می اندازم تا بتوانم آرامشم را به دست بیاورم،زدن این قسمت از سخنم کمی برایم دشوار بود اما بایدمیگفتم تا مادرم آرام بگیرد:
    _شده پا رو دلم میزارم تا شما غم نبینید.
    همین بود! خانواده ام را آنچنان دوست داشتم که احترام گذاشتن به خواسته ی آنها از خصیصه های من شده بود. دروغ نگفته بودم،گرچه این احساس نوپایی که شکل گرفته بود برایم پر از تازگی و ارزش بود اما اگر با آرامش و شادی خانواده ام قرار بود ساز مخالف بزند، با دست خودم آن را با دلی خون شده میکندم.
    نگاه مادرم امیخته با مهر میشود:
    _تو برام خیلی عزیزی رها،من بهت اطمینان دارم ولی بهم حق بده،من یه مادرم،خودتم خوب میدونی دلیل نگرانی من چیه.مسیح با آدم های جالبی رفت وآمد نمیکنه،خودش درسته خیلی بد رفتار نمیکنه اما نمیدونم چرا همچین دوستایی تو زندگیش هست! از قدیم گفتن آدم ها رو باید از دوستاشون شناخت.
    نفس عمیقی میکشم که با نوای آه ازسینه ام بیرون می رود:
    _نه دخترم،هرگز اینطوری اه نکش،نه تا وقتی که خانوادت محکم تر از هر کوهی کنارتن.
     

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    لباس هایی را که مادرم برایم انتخاب کرده بود را میپوشم .مقابل اینه ی قدی که در جلوی درب ورودی بود می ایستم و شالم را مرتب میکنم .گوشی ام را که در کیف دوشی کوچک جای می دهم،برمیگردم که مادرم را صدا بزنم و اعلام امادگی کنم که او را حاضر و آماده نشتخ بر روی مبل می یابم.
    بی هیچ حرفی بلند میشود و کفش هایش را برمیدارد:
    _بریم،دیر شد،آژانس خیلی وقته که منتطر ماست.
    مثل جوجه اردکی بعد از برداشتن اسپرت های سفیدم که خط های طلایی اکلیلی زیبایی داشت به دنبال مادرم می روم.
    مادرم از قبل فکر همه چیز را کرده بود و آژانس 5 دقیقه ای میشد که آمده بود و منظر ما بود. هر در عقب پژو 405 نقره ای را باز میکنیم و در صندلی های عقب جای میگریم. مادرم پس از دادن آدرس ،راننده حرکت میکند به سمت کافه.
    مدام در ذهنم مرور میکردم که ممکن است چه چیزی بشنوم و اصلا چه جواب بدهم. مثلا ممکن بود بپرسد:« میشه با من ازدواج کنید؟» .آنوقت من هم میگفتم که من با ید فکر کنم و حرف اول را اگر من بزنم،حرف آخر را خانواده ام میزند. پوزخندی به فکرم میزنم. چقدر من عجول بودم،طرف قرار ملاقات آشنایی بیشتر ترتیب داده بود آنوقت من در همان قراراول داشتم فکر میکردم که در جواب خواستگاری اش چه باید بگویم.

    بسی خوش خیال تشریف داشتم من!
    با صدای « رسیدیم» راننده ی آژانس افکار مختلفم را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم.کمی از ماشین فاصله میگریم و انتطار مادرم را میکشم تا کرایه ماشین را پرداخت کند و بیاید،البته که انتظار من انقدر ها هم طولانی نبود که لقب انتطار به خود بگیرد.
    با هر لحطه نزدیک شدنم به کافه انگار ضربان قلبم بالاتر میرفت، عرق سرد از تیره ی کمرم راه خود را گرفته بود و پیش می آمد. هنوز ندیده بودمش و هنوز با او همکلام نشده بودم و اینچنین استرس تمام وجودم را داشت از پا می انداخت؟ وای به حال من،وای به حال منی که چند لحظه ی دیگر قرار بود او را ببینم و خدا خودش کمک کند به منی که داشتم از حال میرفتم. انگار این وسط فقط استرس دیدار او نبود،خیلی چیزها دست و پای ریلکس و راحت بودنم را بسته ود،خیلی چیزها!
    واکنش مادرم نسبت به دیدار با مسیح،رفتا مسیح،پاسخ هایی که به خواهم داد یا اینکه او واقعا چه میخواهد از من همه و همه خوره شد بر جانم و این خوره داشت میکشت مرا.
    مدام با خودم میگفتم که کاش آن مرد غیرمنتظره هنوز نرسیده باشد و من کمی بنشینم،آبی بنوشم و خودم را آرام کنم.
    آرام کنم اما مگر میشد وقتی از همکان اول کارت کج می افتد روی زندگیت دیگر در تمام راه صاف نمی شد که نمی شد.
    این وسط شانس من لعنتی هم دخیل بود، از وقتی او را دیده بودم و حضور همچنین کسی را در دنیا و نزدیک خودم حس کرده بودم هرچه دست و پا زده بود که از او و غیر منتظره هایش دورباشم نشده بود که نشده بود. انگار همه و همه چیز دست به دست هم داد ه بودند ک هاین مرد مرا مغلوب و متوجه ی خود کند.
    روی یکی از میز هایی که گوشه ای از سالن روبروی پنجره نشته بود و آرنجش را به میز تکیه زده چانه اش روی دستش گذاشته بود. با دیدنش در ان ژشت دوستداشتنی که دوستداشتنی ترش کرده بود نمیتوانستن جلوی لبخندم را بگیرم و آری من بار دیگر کیشو مات شده بودم،او کیش ماتم کرده بود،«مسیح زمانی»!
    _اونه؟
    به ارامی به سمت مادرم برمیگردم و اهن ربایی که از چشمانم نشعت میگرفت و نگاه او را جذب میکرد را با تمام توانم مهار میکنم و به سمت نگاه مادرم برمیگرد مک ه به مسیجح اشاره کرده بود.
    فقط سری به نشانه ی آره تکان میدهم. در واقع حقیقت این بود که همه چیز برعکس انتظار من رخ داده بود،خیال میکردم اگر او را ببینم حالم بدتر خواهد شد و به بدترین شکل ممکن این قرار طی خواهد شد.اما با دیدین او آرامش و یک نوع حس خوب که هنوز درست از آن سر درنیاورده بودم که چیست جایش را به آن استرس کشنده داده بود.
    به میز که نزدیک تر میشویم فمثل اینکه حضورمان را احساس میکند چون سریع از جایش بلند میشود و اول از همه نگاهش به من می افتد و با لبخندی که اینروزها زینت بخش صورتش بود سلامی میدهد ،شواهدنشان میداد که هنوز حضور مادرم را احساس نکرده است. بخ محظ دیدین مادرم میتوانم تعجب را در جز جز صورتش بخوانم اما نمیدانم در ذهنش چه میگذرد که لبخندی زیباتر وپر از عمق به مادرم تحویل میدهد و سلامی نثارش میکند و متقابل از هردویمان جواب میگیرد.
    جلو تر می اید و دو صندلی را برایمان جلو میکشد و کاملا محترمانه هر دویمان را به نشستن دعوت میکند.در دل میگویم« چه جنتلمن» و باز هم این مرد مسیح نام کار غیرمنتظره کرده بود. باید با این غیر قابل پیش بینی بودنش کنار می آمدم وگرنه اینطور اگر میگذشت از تعجب و شگفتی دو شاخ در سرم نمایان می شد.!
    زیر چشمی نگاهش میکنم که دستانش را درهم گره کرده و به آنها خیره شده است،او هم مثل من استرس داشت.
    با صدای مادرم کمی از سنگینی آن جو کاسته میشود:
    _خوب مطمعنم که برای سکوت کردن اینجا نیستیم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا