رمان املای غلط عشق | سیما دهقان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sima.dehghan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/18
ارسالی ها
97
امتیاز واکنش
748
امتیاز
278
سن
24
محل سکونت
تهران
نام رمان:املای غلط عشق
نام نویسنده:سیما دهقان کاربر نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه
نام ناظر: @MEHЯAN
خلاصه:
قبل از آمدن تو زندگی ام آرام بود و شاید تنها دغدغه و نگرانی ام ست نشدن کفشم با لباسم بود.
اصلا مگر جای غم هم بود وقتی مادری داشتم که دلواپسم باشد،پدری که مثل کوه پشتم باشد و برادری که محرم و همدم تمام رازهای زندگی ام باشد. اما نه ،انگار مشکل اصلی غرور من و تو نبود و تمام اینها اشتباهات عشقی بود که خانوادمان مرتکب شده بودند.
خلاصه که آنروزها که اثری از تو و پرده برداری از حقایق گذشته نبود، نبض زندگی ام آرام و به دور از هر هیاهویی بی وقفه میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه :
    غرور،به راستی که چیست این غرور؟
    که انسان را از اعتراف عشق باز میدارد یا که از گفتن یک عذرمیخواهم ساده.چیست این غرور که سالها عذاب دوری و قهر را به شکستن خودش ترجیح میدهد،غروری که راهش از هر احساسی جداست و من میدانم تمام این تقدیر تلخ حاصل غرور مسخره و بی جای همه ی ما و شاید من و تو بود.
    غروری که مرا از گفتن احساسم منع کرد و تورا از یک عدرخواهی و بازگشت دوباره و همین غرور بود که دیکته ی صادقانه عشقمان را تبدیل به املایی غلط از عشق و اشتباهی مهیب در زندگی هردویمان کرد.

    با صدای دادی که از طبقه ی پایین میشنوم خودم را سراسیمه به طبقه پایین میرسانم،خدا میداند که در راه چه فکرهای نگران کننده ای در سرم جولان میدهد.
    زیر لب مدام تکرار میکنم:« خدایا رحم کن،خدایا»
    آخرین پله را که طی میکنم،ناگهان پایم پیچ میخورد و زمین میخورم آخی از سر درد میکشم.
    با آن پای لنگ خودم را بالا میکشم؛ با دردی که در مچ پایم می پیچد صورتم از درد درهم میشود اما الان وقت توجه به این چیز ها نبود چون باید منبع و دلیل پیدایش این همه نگرانی را پیدا میکردم.
    با این حال بد،به سرعت نگاه نگرانم را در خانه میچرخانم.
    با دیدن رهامی که روی دو زانو نشسته و مات صفحه تلوزیون خاموش شده است از ترس انگار چیزی در وجودم تکان میخورد.
    با چشمانی گرد شده از ترس به سمتش میروم و نامش را صدا میزنم.
    _رهام،رهام جان؟
    حالتش تفاوتی نمیکند و مرا بیشتر نگران میکند.
    دوباره نامش را به زبان می آورم.
    _رهام دادشی،صدامو میشنوی؟
    با دیدن همان وضعیت قبل رهام،که تغییری نکرده اشک از دو چشمانم جاری میشود به حال زار برادرم.
    خدایا یعنی چه بر سر این پسر آمده بود؟
    صدا کردن تاثیری نداشت دستم را بالا میبرم و با تمام قدرت سیلی محکمی بر صورتش میزنم تا شاید اینبار فرجی شود و به خودش بیاید.
    آنقدر محکم میزنم که دست خودم درد میگیرد و صورت رهام به سمت چپ کج میشود اما بالاخره به خودش می آید،با بهت دستش را روی گونه سیلی خورده اش میگذارد و انگار که تازه متوجه ی من شود با شتاب به سمتم برمیگرد؛با ناباوری نگاهم میکند.
    _چرا میز...
    مطمعنم که با دیدن چهره ی اشک آلودم حرفش نصفه میماند؛اینبار او نگران لب میزند.
    _چرا گریه میکنی رها؟ چی شده؟
    همان طور که اشک شوق از چشمانم و زمزمه خداروشکر از چهره و حالتم کنار نمیرود جواب میدهم.
    _هر چقدر صدات کردم جواب ندادی،ترسیدم برا همین زدمت.
    حرفم که تمام میشود با صدا آب بینی ام را بالا میکشم و چهره او از کار چندش آورم جمع.
    با شنیدن خنده ی رهام متعجب سرم را بلند میکنم اما وقتی حرف هایش را میشنوم چنان حرصی بر جانم میریزد که احساس میکنم همین الان دستاهایم قدرت زدن صدتا سیلی مثل همانی که چند دقیقه قبل نوش جان کرده بود را دارد.
    _دیونه داشتم فوتبال میدیدم نزدیک بود گل شه،درست توی حساس ترین نقطه برق رفت، منم اعصبابم ریخت بهم اونطوری داد زدم بعدشم که خودت شاهد بود.
    با حرص کلماتم را ادا میکنم:
    _خاک بر سر منه احمق که داشتم از ترس سکته میکردم،یعنی خاک بر سر من.
    همراه با گفتن حرفم دستم را روی سرم میکوبم و او تنها به حرص خوردن من میخندد و مرا حرصی تر میکند.
    چندی بعد انگار که لحنش دلجویانه می شود،اینبار ناز من قهر کرده را میخرد.
    _ای بابا آبجی اینقدر دل نازک نباش دیگه،اصلا پاشو بریم بیرون؛هوم،چطوره؟
    با ذوق سرم را برمیگردانم و دستانم را بچگانه وار به هم میزنم؛به همین سادگی با یک پیشنهاد ساده از موضع خودم پایین آمده بودم و درست نبود بگویند این دختر کمی زیادی ساده است؟
    _آخ جون،آخ جون! رهام جون بریم بریم به خدا دلم پوسید تو این خونه.
    لبخند ملیحی میزند و بچه ای نثارم میکند و در آخر میخواهد که به اتاقم بروم و سریع حاضر شوم.
    به سمت اتاقم میروم و در صورتی رنگ اتاقم را باز میکنم.
    بعد از شستن سر و صورتم به سمت کمد لباس هایم میروم.
    با دیدن رنگ های روح بخش لباس هایم گویی جانم نفسی تازه میگیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    دستانم را به سمت مانتوی صورتی حریر سوق میدهم ، لبخندی ناخودآگاه لب هایم را به بازی میگیرد.
    حتی تمام این اتاق هم از رنگ های پر طراوت و شاداب بهره بـرده بود،اتاقی که دیوارهایش غرق در رنگ فیروزه ای و گلبهی بودند و حتی تخت یک نفره ای که در رنگ صورتی ظاهر بود.
    هر کسی که پایش را در این اتاق میگذاشت در همان نگاه اول میفهمید که اینجا مطلق به یک دختر است.
    دست خودم نبود این اتاق شاهد خلوت تنهایی هایم و تمام آنچه داشتم بود.
    روا بود که آنچه به چشم می آید صورتی رنگ باشد.
    دختر بودم دیگر،رنگ دنیایم صورتی صورتی بود.
    مانتو را تن میکنم و با پوشیدن شلوار و شال طوسی رنگ تیپم را کامل میکنم .
    سمت میز آرایش میروم و خودم را در آیینه برانداز میکنم؛قیافه ی معمولی اما غربی مانندی داشتم.
    نه!شایدهم معمولی نبود و من اینطور فکر میکردم ؛موهای طلایی،چشمان زمردی و پوست گندمی روشن که بیشتر به سفید میزد.
    منکر این نمیشدم که جذابیت خاص خودم را داشتم.
    قیافه ی رهام را به یاد می آورم،قیافه ای که درست مقابل من بود.
    پسری با موهای مشکی،پوستی روشن و چشمانی آبی که بیشتر به سرمه ای میزد تا آبی! و چقدر که این چشمان پر از مهر بود برای عزیز.
    چشمان رهام از نظر من وصف ناپذیر بود؛آنچنان نافذ که احساس میکردی آن چشم ها حتی میتواند درونت را هم ببیند. همیشه فکر میکردم چشمانش رو دست ندارند اما وای بر من که خوش خیال بودم و غرق در خیال واهی!
    فکرو خیال هایم را پس میزنم و آخ که چقدر من خل بودم.انگار که یک جاهایی باید قبول میکردم خل بازی هم حدی دارد و من گویا آخرش بودم.
    واقعا که! چند ساعت اینجا ایستاده بودم و مات آیینه در فکرو خیال های بی سروتهم غوطه ور.
    سری از روی تاسف برای خودم تکان میدهم،بیخیال تمام عیب ها و کلنجارهای زیاد!
    دستم را سمت وسایل آرایشم میبرم که با سلیقه ی خودم روی میز چیده شده بودند البته زیاد اهل آرایش کردن نبودم برای همین تنها به کشیدن خط چشم نازکی بالای چشمان گربه ایم بسنده میکنم.
    اگر رهام الان اینجا بود مدام میگفت مثل گربه ها میمانم.
    همیشه گربه ی زرد صدایم میکرد و من چقدر حرص میخوردم سر این موضوع و او تنها میخندید.
    آرام از پله ها پایین می آیم ،شیطون بودم اما نه آنگونه که از دیوار راست بالا بروم کلا تمام شیطنت هایم لفظی بود،همین و بس.
    آخرین پله را که پایین می آیم صدایم را بلند میکند:«
    _رهام،کجایی چاله میدون خواهر؟
    چاله میدون لقبی بود که من به رهام داده بودم چون هر نوع چال گونه و لبخندی در صورتش بود که جذابیت مردانه اش را چند برابر میکرد.
    کلا هر دو استاد لقب گذاشتن بودیم آنچنان که کل خاندان از وجود ما همگی صاحب لقب شده بودند.
    با صدای شاکی صدایش میزنم،انگار دختر بود که حاضر شدنش این همه طول کشیده بود.
    _ای بابا،ای بابا رهام میای یا نه؟
    ناگهان صدایش را از پشت سرم میشنوم.
    با لحنی که آمیختگی کلافگی و حرص در آن مشهود بود میگوید.
    _چرا هوار میکشی سرم رفت اینجام دیگه .
    برمیگردم و دسته به سـ*ـینه و شاکی نگاهش میکنم و چقدر که گاهی زیادی بچگانه هایم را عطای برادری میکردم که جانش میرفت برای اشک و گوشه گیری هایم و آیا این پسر زیادی عاقل نبود آن هم با دوسال اختلاف سن بزرگتر از من؟
    وای بر من که گاهی زیادی بچگانه عطا میکردم برای این برادر زیادی عاقل.
    _رهام خیلی بدی خودت پیشنهاد بیرون رفتن میدی بعد دیر تر از من حاضر میشی ببینم نکنه میخوای بزنی زیر قولت؟هان؟بگو دیگه.
    بیچاره کلافه تر بود با کار من کلافه تر میشود،این را از چنگی که در موهای پرپشتش میزند میفهمم.
    _رها همش پنج دقیقه زود تر از من حاضر شدی،حالا هی بگو.
    _حقته خودشیفته خان!
    پوفی میکشد و بدون اینکه جوابم را بدهد به سمت در خروجی میرود.
    به دنبال رهام سمت سانتافه ی مشکی رنگش که در قسمتی از پارکینگ بزرگ مجتمع پارک شده است کشیده میشوم.
    وضع مالیمان می شد گفت خوب بود در واقع متوسط روبه بالا ؛پدرم تاجر خشکبار بود اما برادرم در یک شرکت مهندسی کار میکرد؛نقشه کش ساختمان بود.
    در پارکینگ با ریموت مخصوص اش باز میشود و پیش به سوی ...
    اصلا قرار بود کجا برویم؟
    _داری کجا میری حالا؟
    _ حالا می بینی ،نترس جای بدی نمیبرمت.
     

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    بی حوصله دستم را به سمت پخش ماشین میبرم.
    صدای علیرضا طلیسچی در ماشین پخش میشود؛باصدای بلند شروع به همخوانی با آهنگ میکنم.
    صدایم را بلند میکنم:
    _رو تو گیرم رو کسی نیستم ولی هیچی تو دلم نی،تو دلم جز تو کسی نیست نه ،تو دلم نیستی بفهمی،رو هوا میبرنت بس که نمک داری ولی من عاشقتم خب مگه شک داری ،من...
    به اوج که میرسم ناگهان صدای پخش قطع میشود،باتعجب به سمت رهام برمیگردم ، پس ایشون خاموش کردن.
    عصبی نگاهش میکنم و با لحنی آمیخته با حرص حرف میزنم.
    _هوی آقا رهام چرا خاموشش کردی؟
    با قیافه ای که شاکی تر از من است نگاهم میکند و همراه با سگرمه هایی که درهم رفته است حرفش را میزند.
    _اگر خاموش نمیکردم که تا رسیدن سرم میرفت
    چه حرف ها که نمی زد این برادر من،حالا اگر کمی تحمل میکرد چه میشد؟
    دوباره به حالت قهر رویم را برمیگردانم انگار قهر هم این روزها عادتم شده بود،حرفی بارش میکنم.
    _ایش،لوس
    با کاری که میکنم گره ی اخم هایش کور تر میشود و با حالتی عصبی نگاهم میکند و این بار لحن عصبی رهام عایدم میشود.
    _زهرمارو ایش...
    تنها با اخم نگاهش میکنم میدانستم به شدت از این کلمه متنفر است ولی نمیدانستم بعد ها شنیدن این کلمه از زبان کسی دیگر برایش خنده دار و دلچسب باشد ولی این دفعه من برای در آوردن حرصش این کار را کردم.
    به جاده نگاه میکنم،آنقدر غرق کل کل بودیم که تازه
    میفهمم از شهر خارج شدیم.
    بی حرف به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمانم را میبندم .نه برای خوابیدن تنها برای به دست آوردن آرامش از دست رفته ای
    که این روزها درس های سنگین تحمیلم کرده بود. ولی دریغ از لحظه ای خلوت در ذهنی که بی هیچ آسیبی،گویا مادرزادی پریشان و شلوغ از رویا ها و خیالات واهی بود.
    آنقدر در خود جدل میکنم که چندی بعد با توقف ماشین چشم هایم را باز میکنم . به نظرم زود رسیده بودیم البته این نظر من بود چون آنقدر در خود غرق بودم که طولانی بودن مسیر را درک نکرده بودم.
    آرام زمزمه میکنم:
    _رهام رسیدیم؟
    در حال پیاده شدن از ماشین جوابم را میدهد.
    _آره پیاده شو.
    به آرامی دستگیره ی ماشین را میگیرم تا پیاده شوم . همین که سرم را بلند میکنم با دیدن منظره ی زیبای روبه رویم نمیتوانم لبخندی را که از سرشوق بر لب هایم نشسته است را نادیده بگیرم و گویی که شوکی بزرگ به اندام نحیفم وارد کرده باشند به سمت
    رهام برمیگردم و با لحنی متعجب میگویم .
    _فکر نمیکردم بیرون از اون شهر خاکستری چنین جایی باشه که آسمونش آبی و زمینش سبز باشه.
    منتظر پاسخی که میدهد نمیشوم ؛
    دستانم را باز میکنم و با ذوق تمام، چرخی به دور خودم میزنم و صدای خنده ام گویی به عرش میرود که رهام دیوانه ای بارم میکند.
    _وای رهام اینجارو از کجا پیدا کردی خیلی قشنگه!
    با غروری که برگرفته از پیروز شدن ایده اش است سوالم را ارمغان جوابش میکند.
    _تازه کجاشو دیدی ،حالا بیا کم کم نشونت بدم که یه وقت از ذوق سکته مکته نکنی بیفتی رو دستمون.
    نخیر! انگار این پسر دست از تیکه بار کردن و شوخی کردن با من بر نمیداشت.
    تمام حرصم را به کلماتم منتقل میکنم.
    _میدونستی خیلی لوسی؟
    لب باز میکند تا جواب دندان شکنی که برایم حاضرکرده بود را تحویل دهد اما انگار پشیمان میشود و چیزی دیگر میگوید.
    _نه،اه ولش کن اصلا بیا قدم بزنیم.
     

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    با سر حرفش را تایید میکنم.
    کل کل های ما هیچ وقت تمامی نداشت و بیشتر اوقات به دعوا میکشید اما همیشه رهام بود که
    کوتاه می آمد وگرنه من که ول کن نبودم .
    دلیلش هم این بود که او هم بزرگتر بود و شاید منطقی تراز من.
    صدایش گوش هایم را به بازی میگیرد.
    _رها بیا بریم اونجا بشینیم.
    با دست به تنه های درختی که مثل صندلی بریده شده بودند اشاره میکند نگاه میکنم و هردو دوش به دوش هم به سمتشان میرویم.
    کنار هم مینشینیم و هر دو به حکم زیبایی،شاید نفس گیر محیط اطراف دقایقی را سکوت میکنیم،نمیدانم شاید هم سکوتی در ازای به دست آوردن آرامش!
    اینجا واقعا زیبا بود جایی شبیه به جاده های شمال البته شمار درخت هایش شلوغی آن جنگل های ناب را نداشت ولی خب در تهران همین هم غنیمت بود و جای شکر داشت که هنوز چنین جایی از دست حضور آن ساختمان های بلند و تکراری همیشگی بی بهره بود .
    صدای رهام سکوت را میشکند.
    _رها میدونی اینجارو خیلی دوست دارم؟اصلا بهم آرامش میده.
    چه زیبا بود آرامش صدای این پسر که نسبت خونی با من داشت و گاهی فقط گاهی دلم میخواست به حکم حسادت نگذارم دختری جز خواهرش در کنارش باشد.
    بچه بودم دیگر،گاهی عجیب بچگانه های خونم بالا می آمد و آب پاکی را روی دستم میریخت.
    اینبار جدی تر سوال چند دقیقه قبلم را تکرار میکنم:
    دست بردار نبودم دیگر تا ته ماجرا را نمی فهمیدم همینطور پیله میکردم.
    _چجوری پیداش کردی؟
    سرش را روی شانه ام میگذارد و محبت همیشگی صدایش را برای بارها بارها هدیه ی گوش هایم میکند.
    _باغ پدری یکی از دوستام این نزدیکیاس.
    با تمام شدن حرفش سرم را روی سرش میگذارم و با صدایی که کم از زمزمه نداشت اما خوب شیطنت وجودم را پنهان میکرد کلماتم را ادا میکنم.
    _آهان که اینطور حالا چجور باغی هست؟
    به محض تمام شدن حرفم با شتاب سرش را از روی شانه ام برمیدارد و دوباره و دوباره کلماتی پر از حرص.
    _یعنی چی چجور باغی هس ،خب یه باغ مثل همه ی باغا !
    شیطنت عجیب در وجودم تاب میخورد،ابرو بالا می اندازم.
    _نه ،منظورم اینه که کاربردش چیه؟
    با حرص لب میزند.
    _دختره ی منحرف من که منظور تورو میفهمم ولی جهت اطلاع جنابعالی باید بگم یه رستوران خصوصیه.
    از دیدن میزان حرص و عصبانیتش دستانم را به منظور تسلیم بالا میبرم و صدایی که نمیشد وبا صدایی که نمیشد خنده را در آن مخفی کرد میگویم.
    _آقا بیخیال،حله ،من تسلیم.
    ودوباره سکوت و دقایقی سر در شانه های هم خیره به منظره ی مقابلمان میشویم.
    دوباره صدای رهام چون چکشی بر شیشه ی دل سکوت بینمان کوبیده میشود ،انگار این مرد امروز قرداد بسته بود تا آغازگر تمام هیاهو ها باشد.
    _رها؟
    با صدایی مسخ شده از زیبایی اطراف جواب میدهم.
    _هوم،بگو.
    اجازه میخواهد برای گفتن حرف هایش و من مگر میتوانستم دست رد به سـ*ـینه این عزیزی بزنم که جانم حاضر بود برای فدا شدن برایش.
    _یه چیزی بگم؟
    با لبخند جواب میدهم:
    _بفرمایید قربان!
    لبخندش را حس میکنم و او ادامه ی حرفش را میزند.
    _نه جدی!
    حق داشت رهام بیچاره از گفتن حرفش. آنقدرکه همه چیز را به بازی میگرفتم جدی بودنم معلوم نبود.
    _خب بگو دیگه،منم جدی گفتم.
    به سمتم برمیگرد و با صدایی آرام و چشمانی لبریز از اعتماد کلماتش را پشت هم صف میکند.
    _هروقت نبودم،هروقت هر جایی رو گشتی اما اثری از من نبود.
    مطمعن باش بی شک اینجا تنها نشستم.
    حرف هایش عجیب نبود برایم چون هرکسی برای خودش خلوت گاهی داشت. این ازجمله خصلت های بارز انسان بود و حتی بچه ها هم موقع خاله بازی یا هر بازی دیگر به دنبال گوشه و کناری بودند و برای من اتاق صورتی و فیروزه ای رنگم حکم خلوتگاه داشت.
    احساس میکردم این کلمات ساده ی رهام عجیب ته دلم را خالی کرده،چه کسی فکر میکرد این جمله به دردم بخورد در آینده ای که خبر نداشتیم تدارک ویژه ای برای چزاندنمام چیده بود.
    تمام فکرهای منفی را پس میزنم و رنگ لبخندم را به صورت زیبایش می پاشم.
    _امیدوار که هرگز اونروز نرسه.
    ناگهان با صدای شکمم فضای آرام هر دویمان تبدیل به صدای قهقه ی هر دومان میشود.
    رهام با خنده به سمتم برمیگردد.
    _رها گشنه ای؟
    با ته مانده ی خنده ی معلوم در صدایم میگویم.
    _از صبح تا حالا چیزی نخوردم جون تو.
    خودش بلند میشود و دستش را به سمتم دراز میکند.
    دستش را میگرم و بلند میشوم ، لباس هایم کمی خاکی شده بود برای همین سریع خم میشوم و
    می تکانمشان.
    کارم که تمام میشود رهام حرف میزند.
    _پاشو ، پاشو بریم یه چیزی بخوریم.
    نگاهش میکنم.
    _آره بریم یه شکمی از از عذا درآریم.
    با لحنی بامزه حرفش را میزند.
    _الان مثلا شکمت عذا داره؟
    با همان لحن تقلیدی از رهام سخنم را به زبان می آورم و انگار که یکهو تازه چیزی را کشف کرده باشم میگویم.
    _جون تو آره ولی صب کن ببینم تو این بیابون سرسبز رستوران کجا بود؟
    سری تکان میدهد و همزمان حرفش را هم میزند.
    _آلزایمز میریم رستوران همون دوست که گقتم دیگه!
    یادم بود اما مگر نگفته بود شخصی است؟
    _پروفسور یادمه ولی گفتی اونجا شخصیه.
    پیاده جاده ی مستقیم را حرکت میکند و در حین راه رفتن صدایش را بلند میکند تا من بشنوم.
    _آره خب برای ورود آشنایان و دوستان.
     

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    دنبالش راه می افتم کمی از من دور شده بود انگار مسیر باغ نزدیک بود و بخاطر همین ماشین را همان جا میگذاریم و پیاده راه می افتیم.
    چند دقیقه بعد جلوی در باغ بزرگی قرار میگریم.
    رهام با گوشی اش شماره ای را میگیرد
    و مشغول گفتگو با فرد پشت خط میشود.
    _الو خوبی داداش ،ما جلو دریم. آره آره بیا باز کن درو.
    چند ثانیه بعد از تمام شدن مکامله ی رهام ،مردی جوان هم سن و سال رهام در را باز میکند و آن دو با هم خوش و بش میکنند.
    دوست رهام به سمتم بر میگردد و سوال وار رو به رهام میکند.
    _رهام خانم رو معرفی نمیکنی؟
    رهام لبخند میزند.
    خودش را به من نزدیک میکند و دست دور شانه ام می اندازد و رو به امیر میکند.
    _خواهرم رها...
    برای گفتن ادامه ی معرفی اش به سمت رخ من باز میگردد.
    _رها دوستم امیر.
    سعی میکنم متین باشم . سرم را بلند میکنم و با لبخندی همراه با متانت ابراز خوشبختی میکنم.
    _خوشبختم.
    جواب نگاه متینم را با نگاه خودش تلافی میکند.
    _همچنین
    بعد از معرفی و احوالپرسی بادست به داخل باغ اشاره میکند و شرمنده نگاهمان میکند.
    _اوه ببخشید سرپا نگهتون داشتم بفرمایید داخل.
    بعد از رهام داخل میشوم و محو باغ زیادی زیبایی میشوم که با آن ریسه های رنگی بسته شده به درخت ها زیباتر و دلنوازتر شده بود.
    امیر ما را به سمت میزی که کنار آبشار مصنوعی و کوچک باغ بود میبرد .
    من و رهام روی صندلی ها می نشینیم .
    از امیر تشکر میکنیم .
    امیر با گفتن با اجازه ای روبه روی صندلی مقابل من و رهام مینشیند.
    آن دو سر صحبت را با هم باز میکنند و درگیر حرف های کاری میشوند.
    _خب رهام جان چه خبرا؟
    _هیج امیر جان سلامتی ،درگیر کارم یه پروژه ی جدید بهم پیشنهاد شده البته فکر کنم به کمک و همکاری توهم نیاز داشته باشم.
    متانت در تمام رفتار ها و حرف های امیر گویی مثل عادت بود که با متانتی آمیخته با فروتنی جواب رهام را میدهد:
    _من مخلص شمام هستم داداش حالا چی هست این پروژه؟
    آنها را با بحث کاریشان به حال خود میگذارم و وای بر سرنوشت تلخی که بعد ها فهمیدم همان پروژه ی طلایی را که رهام و امیر درباره اش صحبت میکردند را گرفته است و رهام چه ساده بی خیالش شده بود. اما به خدا که این از دست دادن زمین تا آسمان با چیز های بزرگی که از دست داده بودیم فرق داشت.
    با گفتن ببخشیدی به سمت باغ میروم تا کمی برای خودم بگردم.
     

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    با دیدن بوته های رز ذوق زده به سمتشان میروم و بویشان را با عشق به شامه ام میکشانم.
    همیشه عاشق گل بودم ،خب دختر بودم دیگر با کلی حس و حال خوب و رویاهای ناب.
    دل کندن از آن رزهای سرخ و درشت سخت بود
    برای همین یکی از غنچه هایش را میچینم تا خشک کنم.
    سمت دیگری میروم و با دیدن آبشار خودم را به آن نزدیک تر میکنم.
    خنکای آب وسوسه ام میکند که پاهایم را در آن رها کنم تا که غرق لـ*ـذت شوم اما بیخیال اگر کسی مرا در این فضای با کلاس میدید حتما فکر میکرد ندیده هستم.
    فکر کنم الان دیگر واقعا وقت خوردن بود چون اگر کمی دیگر می ایستادم حتما از زور گشنگی حالم خراب میشد.
    راهم را به سمت میزمان که فاصله ی کمی با من داشت کج میکنم .
    سر میز مینشینم حواسم را به اطراف جمع میکنم مثل اینکه امیر رفته بود و رهام تنها،سرش در گوشی اش بود که با آمدنم سرش را بلند میکند و گوشی اش را روی میز میگذارد.
    موشکافانه نگاهم میکند و نگران حرف میزند.
    _رنگ به رو نداری که رها ،الان غذارو میارن.
    به محض تمام شدن حرفش امیر را همراه با گارسون می بینم که به سمت میز ما می آیند،غذاها را روی میز میگذارد و امیر برای گفتن حرفش به سمت ما بر میگردد.
    _امیدوارم از غذاها لـ*ـذت ببرید رهام جان.
    رهام قدردان پاسخ میدهد.
    _مرسی امیر خب خودت هم با ما بیا غذا بخور.
    _نه داداش شما راحت باشید من یه سری کار دارم ایشاا... بعد شام مزاحم میشم .
    رهام دوباره تعارف میکند.
    _نه بابا مزاحم چیه امیر، عزیزی.
    اما امیر با گفتن مخلصیم میز ما را ترک میکند.
    _خوب شد رفتا !
    رهام اخمی همراه با لبخند بر ابروانش مینشاند و سر شوخی را باز میکند.
    _آی آی خواهر من از کی تا حالا انقد بد شدی،طفلک با تو چیکار داشت؟
    ابرویی از شیطنت بالا می اندازم و همانطور که نگاهم سهم آن غذا های خوش رنگ و لعاب است جوابش را میدهم.
    _حالا در ادامه میبینی.
    بدون اینکه فرصت فکر کردن به رهام بدهم به سمت غذاها حمله ور میشوم و درست مثل قحطی زده ها بشقابم را پر از غذا میکنم و با گذاشتن جوجه روی برنج دو لپی مشغول خوردن میشوم.
    رهام کپ کرده به هول کردن من در غذا خوردن از تعجب با دهانی باز و چشمانی گرد شده نظاره گرم میشود.
    با همان تعجب بامزه همچنان نگاهم میکند.
    _رها چند ساله غذا نخوردی؟
    با دهان پر جوابش را میدهم که چند دانه برنج از دهانم بیرون میریزد خداراشکر که آنجا خصوصی و بود خلوت.
    وگرنه اگر کسی مرا میدید حتما سری تکان میداد و از خدا برایم به خاطر شیرین عقلی ام طلب شفا میکرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    رهام با دستش دهان بازم را میبندد و با قیافه ای که از نوع غذا خوردن من به حالت چندش جمع شده بود نگاهم میکند.
    _اه ببند دهنتو دختر، اشتهامو کور کردی.
    به رفتارش میخندم با اینکه پسر بود اما فوق العاده منظم و وسواس به تمیزی بود. حتی من به اندازه ی او همچین وسواسی نداشتم .
    هردو در کنار هم با خنده و شوخی غذا را میخوریم.
    بالاخره سیر می شوم.قاشق را در بشقاب رها میکنم و به صندلی تکیه میدهم ، دستم را روی شکمم میگذارم و رو به رهام میکنم.
    _وای چقدر خوردم دارم میترکم .
    رهام شاکی نگاهم میکند و حرص را قاطی کلماتش میکند.
    _بایدم بترکی آخه ترشی و با ماست قاطی میکنن میخورن.
    بیخیال نگاه میکنم به برادر وسواس و با کلاسم و
    انگار با حرف هایم شعله میشوم بر آتش فوران شده ی حرص رهام.
    _ای بابا مزش جون تو همونه حالا یه خورده بی ادبی و بی کلاسی هست ولی خب دیگه.
    کم کم داشت سرخ میشد از دست بی ملاحظگی های من فکر کنم امروز بیشتر از حد کلافه و اذیتش کرده بودم.
    _فقط یه خورده بی...
    با آمدن امیر حرفش نمیه تمام می ماند.
    هردو به احترام امیر بلند میشویم و او با همان متانت تکراری چند دقیقه قبل که انگار در وجودش همیشگی بود به ما نگاه میکند.
    _تروخدا شرمندم نکنید،بفرمایید
    راستی از غذا ها راضی بودین؟
    من با قدردانی پاسخ میدهم:
    _دستتون دردنکنه همه چی واقعا عالی بود هم این باغ منحصر به فرد و هم غذا،لطف شما هم که گفتن نداره.
    سری تکان میدهد.
    _مخلصیم رها خانم نوش جانتون،باغم قابل شمارو نداره.
    _لطف دارید آقا امیر.
    امیر انگار که چیزی یادش بیاید رو به ما میکند.
    _آهان رهام جان موافقین یه دمنوش بخوریم،بعد شام سنگین واقعا هم خوبه هم میچسبه.
    رهام سری تکان میدهد.
    _موافقم.
    بدم نبود واقعا دمنوش بعد آن همه خوردن میتوانست جلوی دل درد شاید آینده را بگیرد گرچه با آن میزانی که من خورده بودم خدا رحم کرده بود که نترکیده بودم پس منم موافقت میکنم.
    _منم که پیروی نظر جمع هستم.
    بالاخره دمنوش را هم کنار هم میخوریم امیر واقعا به چشم برادری پسر خوب و نجیبی بود اصلا نگاه هایش آزارم نمیداد چون ساده و بی آلایش بود و امشب واقعا میزبانی را درحقمان تمام کرده بود.
    نگاهم که به ساعت یک نصفه شب می افتد چشمانم گرد میشود چقدر زمان زود گذشته بود.
    با خمیازه ی رهام امیر تک خنده ای میکند.
    _ فک کنم خوابت میاد.
    رهام با صدایی مملو از خواب و خستگی جواب میدهد.
    _آره دیروقتم هست ما دیگه بریم.
    به دنبال حرف رهام امیر نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد.
    _ای بابا چقد زود گذشت چون دیره اصرار نمیکنم، پس به سلامت.
    امیر تا دم در باغ بدرقه مان میکند و بعد سوار شدن ،رهام برایش تک بوقی میزن آخرسر هم امیر دستی تکان میدهد و ماشین راه می افتد.
    خمیازه ای میکشم و با صدایی تحلیل رفته از خواب میگویم.
    _ممنونم داداشی واقعا خوش گذشت.
    همانطور که نگاهش به جاده است جوابم را میدهد.
    _قابل نداشت عزیز دل داداش.
    چقدر که شیرین بود این مهرهای برادرانه که دلم را قرص میکرد در زندگی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sima.dehghan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/18
    ارسالی ها
    97
    امتیاز واکنش
    748
    امتیاز
    278
    سن
    24
    محل سکونت
    تهران
    با اینکه خوابم می آمد برخوابم غلبه کردم تا نخوابم که خدایی نکرده رهام هم پشت فرمان خوابش نگیرد .
    چون خارج شهر بود مسیر کمی طولانی بود.
    در راه کلی حرف میزنم و خاطره تعریف میکنم تا رهام خوابش نگیرد .
    ساعت 2:30بود که بالاخره رسیدیم از ماشین پیاده شدم تا در را باز کنم و رهام هم رفت تا ماشین را در پارکینگ بگذارد .
    کیفم را به قصد پیدا کردن کلید در،زیرورو میکنم اما غافل از پیداشدن .
    تا دستم کلید را لمس میکند سریع از کیفم بیرونش میکشم، اما همین که میخواهم آن در قفل بگذارم از میان انگشتانم سر میخورد و روی زمین آسفالت می افتد خم میشوم تا کلید را بردارم که ناگهان چشمم به یک جفت کفش مردانه میخورد که انگار صاحبش بالای سرم ایستاده بود.
    رهام که هنوز نیامده بود؛ترسیده سریع کلید را برمیدارم و بلند میشوم.
    آب دهانم را با صدا قورت میدهم و سعی میکنم خودم را بی توجه نشان دهم. خدای من پس چرا نمیرفت؟
    در این کوچه لعنتی محص رضای خدا حتی پرنده هم پر نمیزد.
    اصلا پس این رهام کجا مانده بود ؟
    کمی دیر نکرده بود؟
    نه فکر کنم کمی بیشتر از کمی شده بود.
    در میان آن همه ترس ریخته در جانم موفق میشوم در را باز کنم انگار که کوه کنده باشم عرق نشسته روی پیشانی ام را پاک میکنم و با کشیدن نفسی عمیق سعی میکنم بر خودم مسلط باشم .
    صدای رهام را که میشنوم مجدد نفسی عمیق میکشم اما اینبار نه از ترس بلکه از سر آسودگی.
    در دل نجوا میکنم پس بالاخره آمد.
    برمیگردم به سمت رهام ، وای خدا این مرد چهارشانه و قد بلند که هنوز اینجا ایستاده بود. انگار قصد رفتن نداشت .
    دوباره صدای رهام که این بار با لحنی درمانده و خسته حرف میزند به گوشم میرسد.
    _ماشین جلوی پارکینگ پنجر شد مثل اینکه میخ رفته تو لاستیک.
    با حرف رهام حواسم از آن مرد پرت میشود و اینبار با نگرانی سمت رهام میکنم.
    _ای وای من الان میام کمک...
    صدایی غریبه به گوشم میخورد.
    این صدا متعلق به آن مرد مجسمه نبود؟
    _من میتونم کمکتون کنم آقا اگه بخواید.
    رهام انگار تازه متوجه اش میشود با چشمانی ریز شده نگاهش میکند چیزی شبیه به نگاه موشکافانه و یا شاید هم بهتر دیدن چهره ی گوینده که در آن تاریکی چندان مشخص نبود.
    _شما؟
    _من سرایدار جدید خونه بغلی هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا