فقط دلم می خواست هرچه سریعتر به خانه برسم و دوباره خودم را در آن اتاق آرام تر از آرام حبس کنم و خوب به خاطرم بود که رهای رها تر از هر غمی را ،فقط خلوت و تنهایی خودش بود که توانایی زودودن غم هایش و هدیه دادن آرامش را داشت.
وارد خانه که می شوم با شنیدن صدایی میخکوب در جای خود می ایستم و خدایا می شد من هم از کرمت صاحب چنین عشق آتشین و پایداری باشم؟می شد؟ آن هم بعد گذشت سالها؟
پدرم با لبخندی بزرگ و لبریز از محبت برای مادرم پیانو می نواخت و بدون تردید اینگونه حرفه ای نواختن حاصل استعداد پدر بود و خب نمی شد منکر این شد که پولداری در آن دخیل نیست.پیانو ساز گرانی بود و به قول معروف برای بچه پولدار ها بود!
حضور رهام را پشت سرم احساس می کنم:
_رها چرا ایستادی؟
_هیش...اونجارو.
با دست به مامان و بابا اشاره می کنم که هر دو غرق یکدیگر بودند.رهام چشمکی می زند و من خوب می دانم این یعنی آغاز شیطنت ما!
برمی گردد و در را دوباره به آرامی باز می کند،زیر لب می شمارد و من با لبخند موذی شده ای نگاهش می کنم:
_یک،دو و ...
کامل میکنم این شمارش معکوس را:
_سه.
و بوم؛آنقدر در را محکم می کوبد که احساس می کنم تمام همسایه های این ساختمان که سهل است،همسایه های دو محل آن ورتر هم از صدای بلند در بی نسیب نبوده اند.
بابا با قیافه ای شوکه و مامان با گفتن هین بلندی به سمت صدا بر می گردد،بابا با دیدن ما انگار که دو هزاری اش افتاده باشد اخم بزرگی بر روی صورتش می نشاند:
_چند سال دیگه سی سالتون می شه بعد بلد نیستین مثل آدم درو ببندین.هان؟
چشمانم گرد میشود:
_وا پدر من بیستو ول کردی چسبیدی به سی سال حالا کو تا اون موقع ؟
رهام دنباله ی حرفم را می گیرد:
_آره پدر من چه کاریه،حال رو دریاب!
از عمد روی کلمه ی حال تاکید می کند و چقدر پدر من زود می گیرد معنی حرفش را!
از پشت پیانو بلند می شود و با لبخندی که هیچکدام مان معنایش را درک نمی کردیم به سمت مان می آید: _خب.
رهام ابرو بالا می اندازد:
_خب که خب پدر من!
_که اینطور.
لحظه ی بعد آخ هردوی ما بلند می شود:
_آی آی بابا ول کن گوشو،کندیش.
با قیافه ای مظلوم می گویم:
_آی بابا ول کن، ناقص می شم می مونم رو دستت ها.
و وای از این آقای برادر فرصت طلب!
_آره راست میگه بابا می ترشه ها.
بابا نگاهمان می کند و همانطور هر دویمان را گوش به دست به سمت سالن می کشاند:
_تا نگید کار کدومتون بود،ول نمی کنم.
گوشم را می مالم:
_کار من بود اصلا،ول کن دیگه پدر من.
_نه بابا،دروغ می گـه کار گل پسرت بود.
یکهو گوش هر دویمان را رها می کند:
_برید بابا، فهمیدم خواهر و برادر پشت همو خالی نمی کنید،گرچه می دونم این آتیشا از گور رها خانوم بلند می شه.
_ا بابا من بی گناهم جون خودم.
بابا صورتش را جلو می آورد و با موشکافی نگاهم می کند:
_شما اون همنشینی هستی که تو برادرت تاثیر گذاشتی،اینه که میگم همه ی آتیشا از گور خودته.
همه شروع می کنیم به خندیدن و مرا چه به نقره و زر؟
اگر به من همین جمع را در پایان تمام برنده شدن هایم می دادند،شاید اگر قبل از هر شکستی می دانستم که جایزه ام نوشیدن چایی گرم در فضای گرم تر خانواده ام است محال بود که تن به شکست می دادم و این از همان ها بود که باید تا آخر عمرت به خاطر داشتنش سجده ی شکر به جا می آوردی.
خودم را روی تخت رها می کنم و دوباره فکر و ذکرم به سمت مسیح و مسـ*ـتانه و رابـ ـطه ی نزدیکشان کشیده می شود. دوباره می خواهم از فکر کردن به آن مرد فرار کنم اما نیرویی قوی مجابم می کند که بیخیال شوم و چراکه نه؟ برای یکبار همه که شده بود باید عمیق به این مرد فکر می کردم.
بلکه که بتوانم پیچیدگی این مرد را کمی درک کنم و یا شاید که هضم کنم.
چهره اش را به یاد می آورم،چشم و ابرو مشکی و چشم مشکی و چشم مشکی!
کم لطفی بود که توصیف مشکی چشمانش را یکتا و بارها بیان نکنم،چشم هایی که روی شب را کم کرده بود در سیاهی!
با اینکه رفتاری لات منشانه داشت اما هرگز ندیده بودم که لات گونه لباس بپوشد فقط نوع حرف زدنش بود که آن هم در ادای برخی از کلماتش مشهود می شد.
نمی دانم چرا اما در در ذهنم او را با باراد مقایسه می کنم؛دروغ نبود اگر می گفتم مسیح از نظر قیافه سر تر از باراد همیشه خوش پوش بود البته که باراد چیزی کم نداشت اما خب دیگر...
وای بر منی که این خب دیگر هایم داشت کار دست زندگی ام می داد انگار،اصلا مسیح کجا و باراد کجا؟
واقعا که خودم هم نمی فهمیدم یا نه شاید باراد دم دست ترین پسر برای مقایسه در ذهنم بود و من خوب می دانم که در حال حاضر مسخره ترین دلیل عمرم را آورده بودم.
مثل دیوانه ها از تخت می پرم،با کلافگی موهایم را به هم می ریزم.اگر فقط کمی دیگر تنها در خلوت خویش می ماندم حتما یا دیوانه می شدم یا خل!
چه کسی بهتر از رهام می توانست این خلوت را پر کند،حتما که هیچ کس.کاش آن وسط یکی بود که پوزخندی بزند و بگوید:«زهی خیال باطل دخترک!»
بدون در زدن وارد اتاق رهام می شوم و برادرم را با حالی مثل به حال خودم می بینم.
اگر دوقلو بودیم اسم این همیشه یکی بودن روح و ذهنمان میشد«تله پاتی».
_کشتیات غرق شده برادر من؟
با دیدنم به سمتم بر می گردد:
_کی یاد می گیری در بزنی آخه؟
_هر وقت حالم خوش باشه و حوصله آداب و ادب داشته باشم.
نگاهم میکند:
_الان یعنی حالت بده؟
با دقت به گل رو قالی خیره می شوم:
_یه جورایی...
_خب چه جورایی خواهر من؟ بگو دیگه زیر لفظی می خوای؟
غرق در فکر طوری به گل قالی خیره بودم که انگار می خولستم به نوع بافتش نظارت کنم:
_سردرگمم رهام...
نفس عمیقی می کشد و انگار او هم به درد من مبتلا می شود که با نگاهش گوشه ی دیگر قالی لاکی رنگ را تسخیر می کند:
_درست مثل من...
_تو دیگه چرا داداش؟
دوباره نفس عمیقی می کشد و هنوز هم از این دوباره و دوباره ها وجود داشت به وقت اتمام کلافگی:
_رها دیگه دارم به باور این می رسم که دنیا علاوه بر کوچیک بودنش عجیب و غیر قابل انتظار هم هست.
لبخند آرامی به لب می نشانم و بدون تغییر زاویه نگاهم به حرف می آیم:
_آره داداش خیلیم غیر منتظرس خیلی...
و تنها خدا می دانست که غیر منتظره های من به نام آن مرد چشم شب سند خورده است!
تنها غیر منتظره هایم،همین و بس...
وارد خانه که می شوم با شنیدن صدایی میخکوب در جای خود می ایستم و خدایا می شد من هم از کرمت صاحب چنین عشق آتشین و پایداری باشم؟می شد؟ آن هم بعد گذشت سالها؟
پدرم با لبخندی بزرگ و لبریز از محبت برای مادرم پیانو می نواخت و بدون تردید اینگونه حرفه ای نواختن حاصل استعداد پدر بود و خب نمی شد منکر این شد که پولداری در آن دخیل نیست.پیانو ساز گرانی بود و به قول معروف برای بچه پولدار ها بود!
حضور رهام را پشت سرم احساس می کنم:
_رها چرا ایستادی؟
_هیش...اونجارو.
با دست به مامان و بابا اشاره می کنم که هر دو غرق یکدیگر بودند.رهام چشمکی می زند و من خوب می دانم این یعنی آغاز شیطنت ما!
برمی گردد و در را دوباره به آرامی باز می کند،زیر لب می شمارد و من با لبخند موذی شده ای نگاهش می کنم:
_یک،دو و ...
کامل میکنم این شمارش معکوس را:
_سه.
و بوم؛آنقدر در را محکم می کوبد که احساس می کنم تمام همسایه های این ساختمان که سهل است،همسایه های دو محل آن ورتر هم از صدای بلند در بی نسیب نبوده اند.
بابا با قیافه ای شوکه و مامان با گفتن هین بلندی به سمت صدا بر می گردد،بابا با دیدن ما انگار که دو هزاری اش افتاده باشد اخم بزرگی بر روی صورتش می نشاند:
_چند سال دیگه سی سالتون می شه بعد بلد نیستین مثل آدم درو ببندین.هان؟
چشمانم گرد میشود:
_وا پدر من بیستو ول کردی چسبیدی به سی سال حالا کو تا اون موقع ؟
رهام دنباله ی حرفم را می گیرد:
_آره پدر من چه کاریه،حال رو دریاب!
از عمد روی کلمه ی حال تاکید می کند و چقدر پدر من زود می گیرد معنی حرفش را!
از پشت پیانو بلند می شود و با لبخندی که هیچکدام مان معنایش را درک نمی کردیم به سمت مان می آید: _خب.
رهام ابرو بالا می اندازد:
_خب که خب پدر من!
_که اینطور.
لحظه ی بعد آخ هردوی ما بلند می شود:
_آی آی بابا ول کن گوشو،کندیش.
با قیافه ای مظلوم می گویم:
_آی بابا ول کن، ناقص می شم می مونم رو دستت ها.
و وای از این آقای برادر فرصت طلب!
_آره راست میگه بابا می ترشه ها.
بابا نگاهمان می کند و همانطور هر دویمان را گوش به دست به سمت سالن می کشاند:
_تا نگید کار کدومتون بود،ول نمی کنم.
گوشم را می مالم:
_کار من بود اصلا،ول کن دیگه پدر من.
_نه بابا،دروغ می گـه کار گل پسرت بود.
یکهو گوش هر دویمان را رها می کند:
_برید بابا، فهمیدم خواهر و برادر پشت همو خالی نمی کنید،گرچه می دونم این آتیشا از گور رها خانوم بلند می شه.
_ا بابا من بی گناهم جون خودم.
بابا صورتش را جلو می آورد و با موشکافی نگاهم می کند:
_شما اون همنشینی هستی که تو برادرت تاثیر گذاشتی،اینه که میگم همه ی آتیشا از گور خودته.
همه شروع می کنیم به خندیدن و مرا چه به نقره و زر؟
اگر به من همین جمع را در پایان تمام برنده شدن هایم می دادند،شاید اگر قبل از هر شکستی می دانستم که جایزه ام نوشیدن چایی گرم در فضای گرم تر خانواده ام است محال بود که تن به شکست می دادم و این از همان ها بود که باید تا آخر عمرت به خاطر داشتنش سجده ی شکر به جا می آوردی.
خودم را روی تخت رها می کنم و دوباره فکر و ذکرم به سمت مسیح و مسـ*ـتانه و رابـ ـطه ی نزدیکشان کشیده می شود. دوباره می خواهم از فکر کردن به آن مرد فرار کنم اما نیرویی قوی مجابم می کند که بیخیال شوم و چراکه نه؟ برای یکبار همه که شده بود باید عمیق به این مرد فکر می کردم.
بلکه که بتوانم پیچیدگی این مرد را کمی درک کنم و یا شاید که هضم کنم.
چهره اش را به یاد می آورم،چشم و ابرو مشکی و چشم مشکی و چشم مشکی!
کم لطفی بود که توصیف مشکی چشمانش را یکتا و بارها بیان نکنم،چشم هایی که روی شب را کم کرده بود در سیاهی!
با اینکه رفتاری لات منشانه داشت اما هرگز ندیده بودم که لات گونه لباس بپوشد فقط نوع حرف زدنش بود که آن هم در ادای برخی از کلماتش مشهود می شد.
نمی دانم چرا اما در در ذهنم او را با باراد مقایسه می کنم؛دروغ نبود اگر می گفتم مسیح از نظر قیافه سر تر از باراد همیشه خوش پوش بود البته که باراد چیزی کم نداشت اما خب دیگر...
وای بر منی که این خب دیگر هایم داشت کار دست زندگی ام می داد انگار،اصلا مسیح کجا و باراد کجا؟
واقعا که خودم هم نمی فهمیدم یا نه شاید باراد دم دست ترین پسر برای مقایسه در ذهنم بود و من خوب می دانم که در حال حاضر مسخره ترین دلیل عمرم را آورده بودم.
مثل دیوانه ها از تخت می پرم،با کلافگی موهایم را به هم می ریزم.اگر فقط کمی دیگر تنها در خلوت خویش می ماندم حتما یا دیوانه می شدم یا خل!
چه کسی بهتر از رهام می توانست این خلوت را پر کند،حتما که هیچ کس.کاش آن وسط یکی بود که پوزخندی بزند و بگوید:«زهی خیال باطل دخترک!»
بدون در زدن وارد اتاق رهام می شوم و برادرم را با حالی مثل به حال خودم می بینم.
اگر دوقلو بودیم اسم این همیشه یکی بودن روح و ذهنمان میشد«تله پاتی».
_کشتیات غرق شده برادر من؟
با دیدنم به سمتم بر می گردد:
_کی یاد می گیری در بزنی آخه؟
_هر وقت حالم خوش باشه و حوصله آداب و ادب داشته باشم.
نگاهم میکند:
_الان یعنی حالت بده؟
با دقت به گل رو قالی خیره می شوم:
_یه جورایی...
_خب چه جورایی خواهر من؟ بگو دیگه زیر لفظی می خوای؟
غرق در فکر طوری به گل قالی خیره بودم که انگار می خولستم به نوع بافتش نظارت کنم:
_سردرگمم رهام...
نفس عمیقی می کشد و انگار او هم به درد من مبتلا می شود که با نگاهش گوشه ی دیگر قالی لاکی رنگ را تسخیر می کند:
_درست مثل من...
_تو دیگه چرا داداش؟
دوباره نفس عمیقی می کشد و هنوز هم از این دوباره و دوباره ها وجود داشت به وقت اتمام کلافگی:
_رها دیگه دارم به باور این می رسم که دنیا علاوه بر کوچیک بودنش عجیب و غیر قابل انتظار هم هست.
لبخند آرامی به لب می نشانم و بدون تغییر زاویه نگاهم به حرف می آیم:
_آره داداش خیلیم غیر منتظرس خیلی...
و تنها خدا می دانست که غیر منتظره های من به نام آن مرد چشم شب سند خورده است!
تنها غیر منتظره هایم،همین و بس...
دانلود رمان های عاشقانه