رمان سونامی عشق | نیایش یوسفی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیایش یوسفی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/26
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
10,647
امتیاز
784
دوست داشتید می تونید در صفحه نقد، انتقادات خودتون نسبت به این رمان بگید:NewNegah (6)::NewNegah (6):

[HIDE-THANKS]
*****
پلک های سنگینم را به سختی باز می کنم . تمام دیشب را گریه کرده بودم ، خوب می دانستم این سنگینی خبر از تورم چشمانم را می دهد .
شاید هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که شب را در خانه ی عمویم سر کنم و قبل از خوابم آرزوی این باشد که هنگام بیدار شدنم همه چیز مثل گذشته شود.
آهی میکشم و همزمان پتو را از روی خود کنار میزنم و با هر زحمتی که هست ، از جایم بر می خیزم.
دوست داشتم دوش آب گرمی می گرفتم تا کمی حالم بهتر شود ولی نمی شد .
نه لباسی با خود داشتم تا بپوشم ونه اینکه دوست دارم به حمام اینجا بروم.
روسری ام را روی موهای شانه نخورده ام می اندازم و از اتاق خارج می شوم. سلانه سلانه از پله ها پایین می آیم .
تمام سعی ام این بود تا کوچکترین صدایی به گوش اعضای این خانواده نرسد.
آخرین پله را که رد می کنم ، نگاهم به ساعت بزرگ کنار دیوار میفتد. هنوز وقت آن را داشتم تا ابتدا سری به خانه مان بزنم و برای مدرسه رفتنم آماده شوم.
نمیدانم چادرم را کجا گذاشته بودند .
دیشب قبل از خواب متوجه کلید خانه مان روی عسلی کنار تخت ،شده بودم
اما هر چه داخل اتاق را گشتم ،چادرم را پیدا نکردم .
کمی به اطراف نگاه می کنم .
سکوت خانه در این هوای گرگ و میش ، زیادی ترسناک به نظر می رسید.
سری تکان می دهم و آهسته سمت در ورودی سالن می شوم .
باید زودتر از اینجا خارج می شدم
با اینکه با اوضاع و احوال کنونی خود و خانواده ، رمقی برای مدرسه رفتن ندارم اما آدمی نبودم که روی خواسته ی مادرم آن هم در این وضعیت مَغشوش چشم بپوشانم.


آشفته نگاهم را به اطراف میدهم، امروز یکی دیگر از امتحانات نیم فصلم گرفته می شد و اگر دیر می رسیدم، برایم خیلی بد می شد.
گام هایم را تا جایی که امکانش بود ،آرام بر می داشتم.
باید یک ماشین دربست می گرفتم تا مرا به خانه می رساند و وقتی رسیدم کرایه اش را حساب می کردم
خیالم راحت بود پول کافی در منزل موجود بود .
_ به سلامتی جایی تشریف می بری دختر عمو؟
دستم که برای گرفتن دستگیره در ، دراز شده بود میانه ی راه خشک می شود . با ترس به عقب بر می گردم . از دیدن شاهرخ با آن چشمان ریز شده اش جا می خورم.
گویی مویش را آتش زده بودند که در این وقت ، جلوی چشمانم خودنمایی میکرد.
آب دهانم را با صدا قورت میدهم ، میخواهم آرام باشم ولی نمی توانم
میخواهم زبان در دهان بچرخانم، باز نمی توانم!
بی اختیار چشمانم پر آب می شود و لبهایم لرزان !!!


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    در کمتر از چند ثانیه صدای گریه ام بلند می شود.
    میان هق هقم سعی می کنم زبانم را بچرخانم
    _ من ام.. امروز امت..حان دارم .باید..
    صورتش را با حرص جمع میکند ، دستش را به نشانه اینکه ساکت شوم ، بالا می آورد و با چند قدم فاصله ی بینمان را کم می کند.
    همین کافی بود تا شدت گریه ام بیشتر از قبل شود !
    من عادت به این رفتارها ندارم ، تکبر و سردی مرد روبه رویم ، غرورم را خدشه دار می کرد.
    پذیرفتن اخلاق شاهرخ ، برای منی که ناز پرورده ی پدر و مادرم بودم بسیار سخت بود.
    _هنوز نفهمیدم با این همه آب چرا می گن خشکسالی ؟!
    با تعجب به صورتش نگاه می کنم . هیچ تغییری در حالتش دیده نمی شد . همانگونه جدی و خشک به نظر می رسید .
    هنوز گیج جمله اش بودم که با ادامه حرفش متوجه منظورش می شوم:
    _فقط کافیه یه آب شیرین کن رو چشمات نصب کنند ، کمتر از یه ثانیه مشکل کم آبی این مملکت حل میشه.
    چگونه میتوانست در این شرایط با حرفهایش به من نیش بزند و این چنین مرا به سخره بگیرد؟!
    این دلداری اش بود؟
    چرا امیر علی می تواند مرا با یاد خدا آرام کند ، با همان نگاه پاک و معصومش با همان صدای زیبا و گرایش! ولی پسر عمویم آشوب به جانم می اندازد!؟
    مگر زخم روی دلم را نمیبیند که نمک می پاشد!؟
    خدایا چقدر تفاوت مابین بندگانت وجود دارد. زمین تا آسمان هم کم است برای تفاوت های مردی چون امیری علی با مرد مغرور روبه روی من!!!
    ثانیه ها به سکوت می گذرند و همچنان نگاهش به چشمان من است . نمیدانم نفرتم را میبیند یا نه ؟
    نفس عمیقی می کشم و این بار مسلط تر از قبل می گویم:
    _امروز شنبه است و من امتحان مهمی دارم .
    قبلش هم باید برم خونه خودمون وسایلم را بردارم
    دستی زیر چشمم می کشم و همزمان آب بینی ام که در شرف پایین امدن بود را با صدا بالا می کشم .
    برایم مهم نیست که مرا لوس و به قول ثمین دماغو می دید . در واقع هیچ چیز این خانواده برایم مهم نبود.
    نیشخندی به رویم می زند:
    _بعد از صبحانه، خودم میرسونمت مدرسه .
    کلمه مدرسه را چنان کشیده و تمسخر آمیز به زبان آورد که گویی من یک دانش آموز دبستانی هستم .
    از کارش حرصم گرفت،
    نگاه خیسم را با خشم از او می گیرم و بلندتر از قبل میگویم
    _من صبحانه نمیخورم ،
    دوباره برای گرفتن دستگیره در دست دراز می کنم تا از این محیط خفه ای که از دیروز گریبانش شده ام ، آزاد شوم
    در را باز می کنم ولی هنوز قدمی بر نداشته ام که صدایش مرا سرجایم میخکوب می کند
    -قبلا گفتم روی حرف من و افراد این خانواده حرفی نمی زنی، هرچی گفتیم باید بگی چشم وگ...
    حرصم می گیرد ، آن روی دیگرم با شجاعت ، رو می شود
    همانی که لجوجانه در حال فوران بود
    نفرتم از این خانواده....!
    با عصبانیت زیاد سمتش برمی گردم و فریاد می زنم
    -فکر کردی کی هستی ؟هان؟
    چرا رو حرف تو و خوانواده ت حرف نزنم؟
    مگه شماها کی من میشید؟ من شماها رو به هیچی حساب نمیکنم، میفهمی نه تو رو آدم حساب می کنم نه اون بابای طمع کار وچاقو کش..
    با سوختن یک طرف صورتم حرفم نیمه می ماند
    شدت ضربه ای که باعث می شود روی زمین بیفتم
    باورم نمی شود ، او مرا زد!!
    کشیده ای که هیچگاه نچشیدم، شاهرخ!
    ناباورانه به او زل میزنم، انگار زبانم قفل شده بود،این اهانت او از درکم خارج بود .
    -دیشب بهت هشدار دادم حق نداری به بزرگترت توهین کنی چه بساکه اون بزرگتر عموی تو و پدر من باشه،
    بلند میشوم و با نفرت مشت هایم رو محکم در سـ*ـینه اش می کوبم
    -به چه حقی منو زدی ، ها؟ به چه حقی آشغال
    مچ دستهایم را محکم میگیرد ، انقدر که از دردش نالان ،آخ میگوم
    -اگه همین الان کاری که گفتم رو انجام ندی ، انقدر زیر مشت و لگد میگیرمت تا جون بدی،
    من حوصله تو یکی رو ندارم بچه، عصابش رو هم ندارم با لطافت باهات رفتار کنم ، پس اینقدر رو مخم نباش
    نگاهش را روی قسمتی از صورتم را که به ناحق زده بود ، ثابت می کند
    -پدرت رو تخت بیمارستان و این وسط هرکی مشغول یه کاری شده
    از همه بدتراوضاع منه که باید از یه بچه نفهم و بی ادب مراقبت کنم که مبادا کسی بهش آسیب بزنه
    نگاهش را بالا می آورد و به چشمانم خیره می شود
    مردمک چشمانش بزرگتر شده بود،
    -اگه بخوای به رفتارهای زشتت ادامه بدی ، خودم میشم همون کسی که بهت آسیب می زنه
    اینو تو گوش های کرت فرو کن ، همون قدر که تو از من و این خانواده تنفر داری که برام پشیزی اهمیت نداره ، صدها برابرش من از آدم زبون نفهم و بیشعوری مثل تو متنفرم
    وقتی میگم فقط یک بار چیزی که ازت میخوان باید انجام بدی ، یعنی اگه مردی هم باید انجام بدی ؟!
    فهمیدی؟
    نفس هایش شلاقی بودن که به صورتم می خورد،
    ترسیدم ، حس شجاعتم پر کشید
    نفس های بریده ام را با صدا آزاد می کنم،
    این مرد چقدر ترسناک بود،

    دستانم را با هُل کوچکی که به من میدهد رها میکند،
    با دست آشپزخانه را نشان میدهد
    این یعنی برو
    و من از خدا خواسته از این مرد نفرت انگیز و ترسناک دور می شوم

    بدون گفتن حرفی ....!!!
    او مرا
    تهدیدم میکرد!
    بدتر از آن مرا زد!

    کاری که نه از پدرم دیدم و نه از مادرم،
    سنگینی نگاهش را حس می کردم ، گام هایم را بلند تر می شود،
    آنقدر که بالاخره از دیدش محو می شوم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    صورتم را درون سینک ظرف شویی می شورم،
    برایم مهم نیست کارم تا حد زشت است،
    شاهرخ نباید مرا می زد،
    او این حق را نداشت
    بیچاره مادرم!نمی داند دردانه اش را چگونه مراقبت می کنند،
    هر چه قدرم هم خودم را دلداری بدهم باز خوب میدانم در اینجا نه آرامشی دارم و نه امنیتی.
    کاش حال پدر خوب میشد و دوباره به خانه کوچک خودمان بر می گشتیم .
    کاش همه چیز به شکل اول خودش بر می گشت.
    آهی می کشم و نگاهی اجمالی به آشپزخانه اشرافی شان می اندازم.
    پوزخندی رو لبم جا خشک می کند، طمع حاج ابراهیم گویی تمام نشدنی بود، هه...حیف کلمه حاج،
    آرام قدم بر میدارم نه از سر ناز بلکه از سر بی میلی ،به اولین کابینت که می رسم درش را باز می کنم ،نگاهم به قابلمه های مسی می افتد، ''کاش می دانستم ،مادر شب را چگونه سپری کرده است؟
    درش را می بندم و با چند قدم به کابینت کنار سینک می روم
    ''یعنی شام خورده؟
    در کابینت را باز میکنم
    "وقتی از چیزی ناراحت بود حتی آب هم نمیخورد چه برسد به غذا،
    لیوانی دسته دار را از بین بیست یا سی تعداد مشابهش بر میدارم، و روی میز میگذارم،
    ''حداقل کاش از وضعیت پدر آگاه بودم
    آهم را با صدا بیرون میدهم و راهم را سوی یخچال کج می کنم،
    هیبت این یخچال ساید، چنان بزرگ بود که یخچال کوچک خانه ما اصلا دیده نمی شد
    درش را که باز می کنم،بی اختیار
    پوزخندم صدا دار می شود ،
    اسراف اولین کلمه ای بود که به ذهنم می رسد،

    ظرف پنیر و شیشه مربای هویچ را از بین انواع مرباهای دیگر انتخاب می کنم و روی میز می گذارم، نگاهم را یکبار دور آشپزخانه میگردانم تا سبد نان شان را پیدا کنم
    نا امیدانه سوی یخچال بر میگردم و اینبار با دقت زیر و رویش می کنم بسته ی نان لواش پیدا می کنم
    ''کاش زمان زود بگذره،
    باید با امیرعلی صحبت کنم، او پدر را به محل کارش بـرده بود ، شاید چیز مشکوکی دیده باشد ، باید ببینمش ، او تنها فرد مورد اعتماد من بود
    تنها کسی که بی شک قبولش دارم
    نه حاج ابراهیم سالهای دور را
    و نه شاهرخ زور گو را....
    با نفرت به میزصبحانه ای که چیدم، می نگرم،خوردن همان چند لقمه شام هم برایم زهر بود، خوردن از مال حاج ابراهیم حتی در حد لقمه ای نان و پنیر، حس بیزاری را به من القا میکرد .
    با یاد آوری تهدیدات شاهراخ صورتم بیشتر جمع می شود
    ''صبحانه خوردن یا نخوردن من به او چه ارتباطی دارد که برای خودش امر می کند .
    سوزش زیادی در چشمانم احساس می کردم ، در این چند روز آنقدر گریه کرده بودم که اگر کور هم بشوم چندان عجیب نبود.
    سعی می کنم با کمی مالیدن از سوزش شان کم کنم .
    اما فایده ای ندارد ، دست هایم را پایین می آورم و آرام چشمانم را باز می کنم . روی صندلی می نشینم و از پنجره به بیرون خیره می شوم .
    امروز بعد از مدرسه حتما یک سر به بیمارستان میزنم.
    باید از حال پدر خبر دار شوم . خدا لعنت کند آن قسی القلبی که این چنین گرفتار بیمارستانش کرده بود.
    هنوزم نمی توانم درک کنم چه کسی این زخم را به ما زده بود ؟ تا جایی که می دانم جز خانواده خودش کسی خصومتی با پدر نداشت .
    چرا خبری از عمه سارایم نبود ؟ مگر میشود تا الان بی خبر از حال پدر باشد؟
    _ چه چیزی اون بیرون برات اینقدر جذابیت داره؟
    از فکر و خیال بیرون می آیم و به سیاوش که نمیدانم کی مقابلم نشسته بود ، خیره می شوم.
    کمی در صورتم خیره می شود ، سکوت مرا که می بیند
    چشمانش را درشت می کند ، با کمی شیطنت ، تبسمی می کند و دوباره می گوید:
    _ علیک سلام ، خانم!
    صبح زیبای شما هم بخیر!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    بدون هیچ عکس العملی به او خیره می مانم . موهای فر، صورت گرد و تپل و از همه مهمتر چشمان خاکی رنگش در خاطرم هنوز پررنگ بود .
    شاید بهترین خاطره ای که از جمع این خانواده در ذهنم هنوز باقی مانده بود ، از آن سیاوش و هدیه اش به من بود.
    تصویر محوی از گذشته از ذهنم خطور می کند.
    همان سالی که من آماده رفتن به کلاس دوم بودم و در واقع همان سالی که پدر بزرگ سخت بیمار و در بستر افتاده بود ،او به من یک عروسک کلاه قرمزی که از آن خودش بود ، هدیه داد.
    آن زمان که خیلی کم پیش می آمد هدیه ای از جانب فامیل دریافت کنم ، چقدر کار او به دلم نشست .
    هیچ وقت نفهمیدم چرا آن عروسک کوکی را که جز اسباب بازی های محبوب خودش بود، به من هدیه داده است.
    شاید در دنیای کوچک و کودکانه ام دلیلش مهم نبود ، فقط احساس خوبی که با آن کار و در آن زمان به قلب کوچکم نفوذ کرده بود ، مهم تر از هر دلیل دیگری بود!
    من آن عروسک را با تمام وجودم دوست داشتم و مثل یک شی مقدس برایم ارزشمند بود.
    شاید همان حس خوب گذشته مرا وا می دارد تا لب از لب بگشایم و جوابش بدهم!
    _سلام ، صبح بخیر
    قسمتی از نان را جدا می کند و همانطور که پنیر را با کارد رویش می کشد،می گوید:
    _ خیلی بزرگ شدی ، دیروز اگه نمی گفتند کی اینجاست شاید هیچ وقت نمی شناختمت!

    نگاهم به دستش بود که ماهرانه تمام قسمت نان را با پنیر می پوشاند.
    دستش از حرکت می ایستد ، سکوتش باعث بالا آمدن نگاهم به صورتش و گره زدنش با نگاه خیره او می شود.
    _ این سال ها خیلی از هم دور بودیم ، شرایطی وجود داشت که نزدیک شدن خانواده ها هم امکان نداشت ، اما میشه جبران کرد! تو این روزها که میدونم برات خیلی سخت می گذرند رو کمک من حساب کن!
    شاید دیر است برای دلداری کردنش ، اما قلب بی تاب من در حسرت همین ریز توجه هات بود . دلگرمی خالصانه اش کورسوی امیدی بود برای منی که از جانب برادرش منع می شدم !
    طعنه میخوردم !
    باحرفهای مستهز ء اش لایه لایه از غرور دخترانه ام را از بین می برد!
    و از آن بدتر دقایقی پیش ،که صورتم را سرخ کرد
    من در این خانه و در بین افراد این خانواده یک دلگرمی می خواستم.
    و سیاوش...
    چشمان و حالت نگاهش به من حس خوب را می داد . گویی قهوه ای چشمانش از من می خواست، بپذیرمش و به او اطمینان کنم.
    آهی می کشم و چشمانی که در شرف پُر شدن بودند را کنترل می کنم تا مبادا دوباره گریه سر دهم .
    آرام می گویم:
    _هنوزم باورم نمیشه که بابام رو تخت بیمارستان افتاده! از اینکه همه چیز یه شبه دگرگون شده ! اتفاق تلخی که ناعادلانه نصیب خانواده من شد، مایی که تو این سالها فقط خودمونو داشتیم و خدای خودمون.
    ولی حالا سهم ما از بی کسی مون شده، تنهایی هر یک از ما
    نه مامانم هست و نه بابام ، منم که...
    آب دهانم را به زور از بغضی سنگین که در گلویم سفت و سخت شده بود ، می گذرانم و با کمی تعلل ادامه می دهم :

    _ من خیلی تنهام سیاوش ، هیشکی رو واسه دلداریم ندارم ، کسی که درکم کنه،کسی که بشه تو این تنهایی خفناک کنارم باشه ، نه خواهری نه برادری و نه حتی یک دوست!
    تا مامان و بابام پیشم بودند این خلاء رو احساس نمی کردم اما الان...

    نگاه لرزانم خیره به دو گوی قهوه ای رنگش ، با صدایی لرزان و خراشیده از بغض میگویم:
    میشه حداقل تو باشی مثل یک و دوست یا ....
    مکثی میکنم و آرامتر از قبل می گویم
    _و یا برادر!؟

    موفق نمی شوم برای خوداری چشمانم ، و از واقعیت تلخ کلامم، قطره اشکی روی صورتم می لغزد .
    منتظر نگاهش می کنم ،
    اخمی میان دو ابرویش جا گرفته بود، ناراحتیش مشهود بود ،
    خیره در نگاه یک دیگر ، منتظر سخنی از سوی هم بودیم من در فکر جواب او ، و او .... نمیدانم به چه فکر میکرد
    سعی می کند اخمش را محو کند ولی منی که با دقت نظاره گرش هستم ، میفهمم تبسمی شیرینی که می کند، تصنعی است.
    _ دختر عمو جان ،من تنهات نمیذارم ،
    نفسش را با صدا بیرون می دهد
    _درسته دیره ولی از این به بعد ازت غافل نمیشم .
    من...
    با آمدن شاهرخ به آشپزخانه حرفش نیمه تمام می ماند .
    دماغم را بالا می کشم و به اعتراض از حضور او بی اختیار اخم به صورتم می نشانم.
    پوزخندی به رویم میزند که بی شک اشاره به گریه کردنم دارد!
    حیف است کلمه تنفر برای مردی چون او،
    مردی که دست روی دختر بی پناهی بلند می کند ، بی شک انسان نیست


    بر خلاف سیاوش با تیپ اسپرتش ، او هیبت نامردانه اش را با لباس رسمی پوشانده بود،
    با غرور پشت میز می نشیند .
    نه از چهره به هم شباهت داشتند و نه از اخلاق.
    با نفرت نگاهم را از او می گیرم و به سیاوش میدهم.
    مطمئنا او کمکم می کرد . معلوم نبود پدر تا چه زمان در بیمارستان باشد و من باید در این خانه می ماندم، بی شک می دانستم او در این خانه حامی من بود،

    سیاوش لقمه بزرگی که درست کرده بود، را در دهانش می گذارد و همزمان با جویدن نان، به میز اشاره می کند :
    _ تو هم یه چیز بخور
    به خاطر پُر بودن دهانش جمله اش نامفهوم به نظر می رسید ولی با اشاره اش متوجه منظورش شدم .

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    ***
    زیپ ساکم را می بندم و بی حوصله از جایم برمی خیزم . دوباره نگاهم را سرتاسر اتاق میچرخانم.چقدر سخت است پذیرفتن حال کنونی ام .
    اینکه مجبور شوی چند صباحی از خانه ات دور شوی و در جایی اقامت جویی که از آن بیزاری!
    نگاهم به ساک دستی کوچک و سورمه ای رنگم است . ساکی که همیشه با شوق و ذوق پر از لباس و وسایل مورد نیازم می کردم تا در سفرهایم از آن ها استفاده کنم اما الان...
    آهی می کشم و پاهای سنگینم را روی زمین می کشانم .
    چادر عربی دوختم را از آویز کمد برمی دارم، سر می کنم و همراه با ساک و کیف مدرسه ام از اتاق خارج می شوم .
    قدم تند می کنم تا چشمان بی تابم، خانه ای که روزش را چنین بی روح ندیده بود را نبیند .
    پا تند می کنم تا چشمم خاطرات خوب این خانه را، صدای بابا اسماعیلم را، سودا گفتن های مامان زهرایم را نبیند؛ تا به خاطر نیاورد تا دل نسوزاند.
    از خانه که خارج می شوم بی اختیار اشکی روی صورتم می غلتد و همزمان نگاهم گره میخورد در نگاه امیرعلی که در کنار شاهرخ ایستاده بود.
    چه حکمتی دارد این پیچیدگی نگاه در بارش دیدگان من؟
    چرا با نگاه غم زده ات در چشمان نم دیده ام خیره میشوی؟
    چه می جویی در این آشفته احوال من؟
    حاضرم تشنه نگاهت باشم تا اینکه نگاه غمگینت را ببینم .
    نمیخواهم ترحمت را امیرعلی!
    نمیدانم حرف نگاهم را فهمید که طاقت از کف می دهد و نگاه به زمین می دوزد . زیر لب سلام می کند و یک قدم سویم برمیدارد
    _اجازه بدید کمکتون کنم.
    و دستش را سوی کیف و ساکم دراز می کند.
    صامت سر جایم مانده بودم نه جواب سلامش را دادم و نه حتی مانند شاهرخ از تعجب ابروانم بالا پریدند.

    محبتت را پای چه بگذارم؟ اگر از عشق است پس چرا تا قبل از این اتفاق تلخ در حسرت دیدن رنگ پاییزی چشمانت در خود سوختم!
    حتی زمانی که برایم کتک خوردی!؟ حتی آن زمان فقط در دل نگاهت را طلب می کردم و تو دریغ کردی!
    نمی خواهم ، این محبت را نمی خواهم .
    اخم می کنم و یک قدم، عقب می روم.
    نگاهش بالا می آید و با تعجب نگاهم می کند، اخم صورتم را که می بیند، دست دراز شده اش را پایین می اندازد.




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    زیادی تند رفته ام ، اگر ثمین اینجا بود بی شک می گفت ناجوانمردانه دِق دلت را سر این بینوا خالی نکن !
    گویی یادم رفته بود ساعتی پیش با خود گفته بودم فقط به او اعتماد دارم ،
    ولی از او هم عصبانی بودم.چون ترحمش را نمی خواستم، من فقط از چشمان عسلی او عشق را خواهان هستم .
    لب به دندان گرفته و نگاهش دوباره زمین را هدف گرفته بود .
    شاید نفهمد دلیل این تُخسی مرا! شاید هم به حساب ناراحتی ، برای پدرم به حساب آورد ، مهم نیست ، یعنی نه اینکه مهم نباشد، الان در این شرایط مهم نبود.
    هیچ چیز...
    اگر مهم بود که باید اول از همه شاهرخ را به خاطر کار خبطش محاکمه می کردم.
    کارش را فریاد می زدم تا دنیا میفهمید به روی دل زخم خورده ام نمک پاشیده است،
    آهم در گلویم می ماند تا مبادا امیرعلی ترحمش رنگین تر شود.
    _ آقای سعادت، مزاحم وقت تون نمیشم ، فقط طبق قرار امروز...
    شاهرخ دستش را سمت امیرعلی دراز می کند و همزمان میان صحبت امیرعلی ، می گوید:
    _بله هماهنگی لازمو انجام میدم.
    امیرعلی دست شاهرخ را می فشارد و با یک خداحافظی کوتاه از کنارمان می گذرد.

    شاهرخ نیم نگاهی به من می اندازد و زیر لب سوار شویی می گوید.
    و بدون توجه به من و ساک سنگین در دستم ،نیم چرخی دور ماشین میزند ، در سمت راننده را باز می کند و سوار می شود.
    انتظاری از او نمی رفت ، حداقل این به من ثابت شده بود همانقدر که من نسبت به او بی تفاوت هستم او نیز همین احساس را متقابلا نسبت به من دارد.
    در عقب را باز می کنم ، ساک و کیف مدرسه ام را روی صندلی می گذارم و با کمی مکث همراه با رها کردن، آه خفه ای که در گلویم جا مانده بود ، سوار ماشینش می شوم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    صورت مغموم امیرعلی لحظه ای از مقابل چشمانم دور نمی شود .
    همیشه آرزویم توجه اش بود، اینکه مرا ببیند، اینکه خدا ذره ای از محبت و عشق خالصانه مرا را در دلش بکارد، این آرزویم بود، نه آنکه احساس رقت انگیزی را به من انتقال دهد.
    انگشتم را روی شیشه بخار گرفته پنجرهِ ماشین می کشانم .
    بی اختیار می نویسم امیرعلی!
    من عاشقت هستم، با سن کم و عقلی بالغ دل به دلت سپردم. من برای مرام و معرفتی که تمام محل از آن می گویند، جان می دهم ، برای حس همدردیت!
    اما نمی خواهم این ها را برای من خرج کنی ، نمی خواهم برای من دل بسوزانی!
    _تا ساعت چند کلاس داری؟
    با صدای شاهرخ، نگاه از اسم امیر علی که بخار شیشه دوباره رویش خیمه زده بود ، می گیرم و به رو به رو میدهم، آرام زیر لب جوابش را می دهم:
    _دو
    - منتظر میمونی یا خودم میام یا اینکه سیاوش رو دنبالت میفرستم .
    میان حرفش می پرم و سریع می گویم:
    _من بعد از مدرسه ام باید برم یه سر به بابا بزنم
    منتظر نگاهش می کنم تا جوابش را بشنوم ولی چیزی عایدم نمی شود.
    اخم در هم می کنم. اصلا چرا باید از او اجازه می گرفتم؟!
    تا رسیدن به مدرسه نه من چیزی گفتم و نه او حرفی زد.
    ماشین را گوشه ای از خیابان پارک می کند،
    مستاصل مانده بودم که آیا ساک دستی ام را با خود ببرم یا اینکه بگذارم در ماشین او باشد.
    دستش را روی صندلی کناریش می گذارد و سمت من بر می گردد.
    سوالی یک تای ابرویش را بالا می برد و با تکان دادن سر همزمان چی شده ای ؟ می گوید.
    نگاهم را روی ساعت صفحه بزرگ و بند چرمی اش، ثابت نگه می دارم .
    با همان چهره عبوس و ناراضی از وضعیت ام می گویم:
    _ ممکنه دبیرا به ساکم گیر بدن
    صدای پوزخندش، نگاهم را دوباره سوی چشمان پر تمسخرش می کشاند،
    _ مجبور نیستی با خودت ببریش مدرسه ات
    و دوباره صدای مدرسه را با تمسخر کشاند و چقدر مرا نسبت به خودش بیزارتر از هر وقت دیگر می کرد وقتی چنان مرا به سُخره می گرفت!
    با نفرت نگاه از او می گیرم و سریع از ماشینش پیاده می شوم و دَر را محکم میبندم.
    حجوم باد سرد هم نمی توانست از شدت گرمای صورتم بکاهد .
    از این همه استهزا کردن من، چه نصیبش می شد .
    با قدم هایی که شبیه به دویدن بود، خود را به کلاس می رسانم ،صدای همکلاسی هایم نشان از به موقع آمدنم می داد.
    در را باز می کنم و وارد کلاس می شوم .

    بدون توجه به سنگینی نگاهای پر تعجب شان روی صندلی کنار دست ثمین و سمیرا می نشینم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    سلامی زیر لب می کنم و مُسرانه از نگاه کردن به چشمانشان دوری می کنم . نمی خواهم ذره ای رنگ دلسوزی چشمان شان به قلبم، زخم تازه ای بزند و غرورم بیش از این جریحه دار شود.
    جواب سلامم با ورود دبیر ریاضی آمیخته می شود و من رها می کنم نفس حبس شده ام را !
    زیپ کیفم را باز می کنم، کتاب و خودکارم را روی دسته چوبی صندلی می گذارم.
    بی هدف کتاب ریاضی ام را باز می کنم و به مطالبش نگاهم می کنم .
    نگاه می کنم اما گوش و چشم و حواسم در پی چیزهای دیگر است . و از بین آشوب ذهنم نگاه عسلی و غمگین امیرعلی، رنگ پررنگ تری دارد .

    اورا با اخم و سکوتی که هیچ گاه از من به خودش ندیده بود ، ناراحت کرده بودم .کار سختی نبود شناخت کسی که وجودت را از وجود او می دانستی .
    شناخت امیرعلی سخت نبود نه برای من بلکه برای همه همینطور بود.
    او بی رنگ و ریا بود .
    پاک و زلال،به شفافی الماس .
    خوشحال و ناراحتی اش، متانت و صبوری اش و همه و همه مانند آینه برای همه واضح بود.
    کتاب را می بندم و با خودکار ، آرام روی دسته صندلی ضربه می زنم .
    چه قراری با شاهرخ داشت ، اصلا از کی این دو با هم آشنا شده بودند؟
    _سودا حال بابات خوبه؟
    باصدای آرام ثمین نزدیک گوشم ، بی اختیار بغض می کنم .
    نمی دانمی آهسته تر از صدای او زیر لب می گویم .
    صدای ملیح خانم صداقت که زیبایی صوتش مرا بیشتر مجاب به گوش دادن به درس می کرد هم نتوانست کمی فقط کمی حواسم را از اتفاقات افتاده دور کند .
    کاش اصلا نمی آمدم و یک راست به بیمارستان می رفتم .
    _ امیرعلی گفته بود خونه عموت هستی ؟
    می دانم او هم متعجب از این است که چطور بعد از سالها ، عموی نامهربانم ، مهربان شده است.
    او از همه چیز با خبر بود ، میدانست سالها چقدر دوری شان رنج دیده ایم . میدانست زخم زبان های فامیل پدریم چه روزهای زیادی گریه را سهم من و کودکی من کرده بود.
    _ سودا دیگه نرو اونجا، بیا خونه ما به خدا مامان و بابامم راضی هستند خودت که میدونی مامانم چقدر تو رو دوست داره.
    _ثمین بیا پا تخته و انتگرال این معادله رو واسه بچه ها با توضیح حل کن !
    با صدای خانم صداقت نگاهم را از نقطه های آبی و کوچکی که با خودکار روی دسته صندلی پر کرده بودم، می گیرم و به او که با اخم به ثمین نگاه می کند ، می نگرم.
    آرام و با غرور قدم بر میدارد و روی صندلی پشت میزش می نشید و در حالی که هنوز نگاه عبوسش ثمین را نشانه گرفته است دوباره می گوید:
    _منتظریم چرا بلند نمیشی؟
    نگاه از او می گیرم و زیر چشم به ثمین نگاه می کنم که لب به دندان گرفته است .
    از روی صندلی بلند می شود ولی قدمی بر نمی دارد و ثابت سر جایش می ایستد.
    صداقت می داند ثمین در حالت معمول هم چیزی از درس و کتاب نمی فهمد آن هم ریاضی که از دیدش مذخرف و حال بهم زنترین کتاب درسی است ،چه برسد به حالا که تمام حواس شش گانه اش سوی من بود.
    _بار دیگه ببینم سرت تو کله سعادت هست از کلاس بیرونت می کنم . بشین.
    سمیرا کمی خودش را سوی ما متمایل می کند و رو به ثمین که بُغ کرده روی صندلی اش می نشیند ،می گوید:
    _ جای تیربند ترشیده خالیه، تا با اون صدای خراشیده اش ، یه ثمین گمشو بیرونی بگه وحسابی بهمون صفا بده.
    میان دردهایم لبخندی می زنم نه از روی بدجنسی،
    بلکه به شکلک بامزه و از روی حرص ثمین برای سمیرا که ماهرانه حرف میزد و شیطنت می کرد اما هیچ وقت هیچ یک از دبیران نتوانسته بودند دستش را رو کنند.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    صدای زنگ بلند میشود،
    خانم صداقت از جایش برمیخیزد و در حالی که دفتر و کیفش را برمیدارد ، نگاهی به تکتک دانش اموزان می کند ،
    از همان نگاهای جدی اش!
    -ساعت بعد امتحان ازتون گرفته میشه
    از همین الان با شما اتمام حجت میکنم ، حتی بیست و پنج صدم هم به کسی انفاق نمی کنم ، هرکی به همون مقدار تلاشش نمره میگیره
    با اتمام حرفش، بدون درنگ و با متانت و وقار خاصش از کلاس خارج می شود.
    و نفس های حبس شده مان را با خروجش رها می سازد.
    _ای خدا، من نمیدونم این دیگه چه مسخره بازی جدید دراوردن، هم باید کلاسات رو بیای و هم امتحان نیم فصل رو بدی
    طناز قری به هیکل بسیار تپلش میدهد و همونطور که با صدای بلند شکایت می کند ، ادامه میدهد:
    _حالااز بین همه دبیرا خوبه گفتیم این از همه بهتره نگو نه بابا اینم به موقعش خوب بلده پاچه بگیره
    و با سر به ثمین اشاره می کند
    بحث بالا میگیرد و هرکی نظری در رابـ ـطه با امتحان دقایق دیگر میدهد ،
    چند باری که ثمین و سمیرا سر صحبتی را باز کردند ، سکوتم باعث شد آنهاهم ناامیدانه سکوت کنند و یا به حرف های همکلاسی هایمان گوش فرا دهند.
    و اما
    راحیل!!!
    نمیدانم چرا با اینکه مطمئن بودم ، از اتفاق ناگوار این روزهایم با خبر بود ، اما خیلی شادتر از همیشه با بچه ها سر میکرد
    شعر می خواند ، دست میزد، گاهی تابی به بدنش می داد و می رقـصید.
    روی تخته وایت برد کلاس طرح عروس و داماد را میکشید و به همراه دوستانش کل می زدند.
    و چقدر درد آور بود برای منی که چند روزی را بدتر از هزاران عزاداری، اشک ریختم و ناراحت بودم.

    حتی وقتی سمیرا با عصبانیت رو به رویش قرار گرفت و از او خواست این مسخره بازی را تمام کند، اما در جواب یک جمله دریافت کرد،
    آن هم این بود که "ناراحتی هر کسی به او ارتباطی ندارد و اگر اذیت مشوید بهتر است از کلاس بیرون بروید"
    و اگر میشد خِرخره اش را می جویدم ، ولی برعکس ،فقط سکوت کردم و از ثمین و سمیرا خواستم کاری به کارش نداشته باشند و چقدر به دلم نشست وقتی سارا ، فاطمه ، یکتا ، یگانه ، طناز ، زهرا، سودابه و اکرم ،نیز به جمع سه نفره ی ما پیوستند و همگی با هم و ریتمی هماهنگ ، رو به راحیل و سه دوست همراهش ،یکصدا گفتند ، "عقده ای ، آی عقده ای ها"
    و بعد از تسلیم کردن راحیل و دوستانش و نشنیده گرفتن حرف های بی ادبانه راحیل که نشان از فشار عصبی اش بود، هر کدام به من تسلی خاطری می دادند.
    امتحانم را هر طورکه بود دادم اما...
    شاید برای اولین بار ، مزه حواس پرتی را چشیده بودم ، اینکه دیگران بگویند و فقط حرکت لب و دهان شان را ببینی ولی تمام حواست در پیرامون افکارت بچرخد .
    نمی دانم چگونه ساعت ها دیگر از پی هم می گذشتند و یا دوستانم چه می گفتند . صدایشان را می شنیدم ولی مفهموشان را نه!
    من کر نشده ام ، شنوایی ام را هنوز داشتم اما دَرکش را نه!
    حتی ثمین و سمیرا هم نتوانستند مرا از پیله ای که دور خود تنیده بودم ، دور کنند.
    کاش این دقایق باقی مانده هم تمام می شد تا به دیدار پدر می رفتم .
    دلم بیتاب دیدن شان بود. به یاد ندارم بیشتر از نصف روز آن هم به خاطر مدرسه، از دیدارشان محروم شوم ولی اکنون....
    با ضرباتی که به بازویم میخورَد
    نگاه از انگشت های دستم که به بازی گرفته بودم ، می گیرم و به سمیرا می نگرم:
    _ببخش اگه ترسوندمت ، خیلی وقته زنگ خورده همه بچه ها رفتند
    نگاهم را دور تا دور کلاس می چرخانم . خنده تلخی روی لبم می نشیند
    کاش کسی باشد که صادقانه به من بگوید با مرده چه تفاوتی دارم !
    بی اختیار اشکم روی صورتم می غَلتد.
    من توانایی پذیرش درد را ندارم . دوست دارم فریاد بزنم .جیغ هایی که گوش روزگارم را کَر کند تا این چنین زخمم نمی زد .
    اما با لبهای لرزان و اشک های لجوجم آرام لب می زنم: بابا
    آرام و اما پر از سوز گریه می کنم به حال پدرم به حال مادری که حالش از پدر هم بدتر بود به حال خودم!
    _گریه نکن سودا خدا خودش کمکش می کنه ، تورو خدا گریه نکن ببین منم گریه ام می گیره ها!
    باصدای بریده و گرفته ام می گویم:
    _ثمین سخته خیلی سخته
    بخوابی و بیدار بشی بگن بابات رو چاقو زدند و گوشه بیمارستان، بری اونجا ببینی مامانت مثل مٌرده متحرک، چشماش کاسه خون شده به در اتاق بابامه.
    سخته مجبور بشی بری خونه کسی که تمام سال ها مثل یه جزامی باهات رفتار کرده و حالا پسرش منت سرت میذاره و یه شبه خودش رو صاحب اختیارت بدونه.
    به خدا سخته
    - مگه میشه سخت نباشه،اما سودا تو هم باید تحملداشتهباشی با گری و ناراحتی که مشکل حل نمیشه
    تلخ تر از قبل میان اشک هایم می خندم و در جواب سمیرا میگویم:
    -فقط از خدامیخوام که هیچ وقت جای من قرار نگیرید
    هیچوقت تو سر درگمیو بدبخ....
    بغض گلویم اجازه نمی دهد حرفم کامل شود.
    نگاه از چشمان خیس شان می گیرم و با گفتن (تو رو خدا بزارید این چند لحظه رو تنها باشم )از جایم بر می خیزم، و سریع چادرم را سر می کنم در حالی که گریه ام، شدت گرفته بود، در مقابل عطوفت چشمان نم خورده شان کوله ام را روی شانه می اندازم و از کنارشان می گذرم .
    دلم می خواهد برای لحظه ای آرامش داشته باشم . من ناراحتی و دلسوزی کسی را نمی خواستم . شاید بچه گانه بود اما دوست نداشتم کسی برایم گریه کند .
    گام های بلند بر می داشتم، تا زودتر دور شوم . تا فقط کمی آرام شوم اما مگر می شد.
    مدرسه تقریبا خلوت شده بود و تک و توک می شد کسی را دید .
    با سرعت از مدرسه بیرون می آیم . خبری از شاهرخ نبود . نگاهی به انتهای خیابان کردم سرویس های بچه ها در حال رفتن بودند و ماشین شاهرخ دیده نمی شد .
    صدای خنده دو دختری که دقیق پشت سرم بودند باعث می شود سرم برگردانم و نگاهشان کنم .
    خنده های بلندشان عجیب خراش به جانم می انداخت
    با اخم های گرفته نگاه از آن ها می گیرم و به کوچه پشتی مدرسه می روم .
    دوست نداشتم با ثمین و سمیرا روبه رو شوم . شاید از رفتارم خجالت زده بودم یا اینکه از ترحم شان بدم آمده بود .
    شایدهم زیادی لوس و ننر و بچه بودم . همانطوری که شاهرخ گفته بود
    هر چه که باشد مهم نیست ، برای مَن الان مهم نبود.
    روی زمین می نشینم، خاکی شدن چادرم ذره ای اهمیت نداشت.
    کاش فقط زودتر شاهرخ و یا سیاوش می آمد ،
    بی تابی ام برای دیدن پدر و مادر شدید شده بود ، آنقدر که به جویدن ناخن های دستم رو آورده بودم،
    پس کی می آمد؟
    از سوزش گوشت دستم دست از جویدن بر میدارم ،
    گوشه انگشتم قرمز شده بود،
    لب روی هم فشار میدهم
    نگاهم سمت مورچه ای سیاه و بزرگ با دست و پاهای باریک و بلندش می افتد که با عجله از لبه چادرم بالا می آمد
    -سودا خانم؟
    با شنیدن اسمم با تعجب سر بلند میکنم
    اما نگاهم به صورت مرد ناشناس نیفتاده بود که سیاهی مطلق چشمانم را فرا میگیرد.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    **********
    سعی می کنم پلک های سنگین شده ام راباز نگه دارم .
    اما نمی توانم!
    گویی روی هر کدام یک وزنه صدکیلویی گذاشته اند.
    حتی توان تکان دادن لب های خشک شده ام را هم ندارم .
    گیجم ، سردرگم!
    با تمام گیجی و هوشیار نبودنم از سَر و بدن درد به خود مي پيچَم. مگر دردم چه بود که در خواب هم تنم درد مي کند؟
    با تکان وحشتناکی، چشمان بی رَمغم، باز می شود .
    باز که نه، نیمه باز می شود!
    درد تحمل گدازی در تمام سرم می پیچد و بی اختیار از گلوی خشکم صدای بی جانی خارج می شود.
    اما در همان دهانم خفه می شود.
    آنقدر مَنگ و حیران هستم که حتی نمی توانم گریه کنم .
    فضای تنگ و تاریک از یک سو
    و بوي گند و متعفن بنزين از سوی دیگر تهوعم را بيشتر مي کرد.
    و من هاج و واج و درمانده این بودم که چرا و چگونه در صندوق عقب ماشینی هستم که با سرعت طاقت فرسایی از پیچ و خم ها می گذرد و چنین آشوب به دل و روده من می زند.

    دست های خواب رفته و گز گز شده ام بیشتر از دردهای تنم اذیتم می کند .
    عاجز از تکانشان آه خفه ای می کشم .
    مگر چه کرده بودم که مستحق این همه درد باشم؟
    مگر که بودم؟
    چه کسی مرا چنین بی رحمانه در این جای منحوس و ترسناک انداخته بود.
    چرا مانند حیوان دست و پایم را بسته بودند؟
    نه ! حتی حیوان هم دست و پایش را نمی بندند اگر هم بستند، دیگر جلوی دهانش را نمی بندند و نفسش را چنین زجر آور نمی گرفتند.
    طاقت دردهایم را ندارم ، باید انتظار مرگ را بکشم بی شک این سردرد نفسم را می گرفت
    چشمانم را محکم می بندم و دوباره باز می کنم .
    باید هوشیار شوم .
    باید بدانم چرا اینجا در حال جان دادنم .
    ******

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا