رمان سونامی عشق | نیایش یوسفی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیایش یوسفی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/26
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
10,647
امتیاز
784
[HIDE-THANKS]
با دیدن چهره ی رنگ و رو باخته ی مادر ، دستم را از دست زن عمو بیرون می کشم و سریع خود را به او می رسانم .
روی صندلی نشسته بود و با چشمان بسته دانه های تسبیح را رها می کرد .
چهره اش چنان غمگین و پژمرده شده بود که دلم با دیدنش ریش می شود.
_مامان
چشمانش را بی رمغ باز می کند ، دیگر خبری از سفیدی چشمانش نبود . انگار دو گوی سیاه و براقش را درون دریای از خون شناور کرده بودند.
_جون مامان ، اومدی عزیز دلم !
صدای خسته اش ،بند دلم را پاره می کند .
بی طاقت خودم را در آغـوشش رها می کنم.
_مامان ، بابا کجاست ؟
صدای هق هقش بلند می شود و مرا محکمتر در اغوش می گیرد .
_اینا دروغ میگن ، بابا حالش خوبه ؟ بابا سرکارشه مگه نه مامان؟
از آغـوشش بیرون می آیم و منتظر نگاهش می کنم. صورتش پر از غم شده بود ، دست هایش را بالا می آورد و اشک هایم را پاک می کند:
_گریه نکن عزیز دلم ، برا بابات دعا کن ، فقط دعا کن سودا. دعا کن زود خوب بشه ، دعا کن مادر !
نگاهم سوی لبان خشک و بی رنگش بود که با هر تکانش دلم را چنگ میزد.
او از من می خواست دعا کنم؟
پس حقیقت دارد . پدر من ، بابا اسماعیلم اینجاست . در همین بیمارستان !
لبانم به لرزه میفتد همانند بدنی که دیگر توانی در آن نمیدیدم!!

پر از بغض و گریه می شوم . طوطی وار با آرامترین صدا می گویم :
-می خوام ببینمش، میخوام بابا اسماعیلم رو ببینم
از آغـوش مامان زهرا بیرون می آیم و روبه رویش می ایستم:
-بابا کجاست ، من باید خودم از نزدیک ببینمش!
بدون اینکه منتظر جوابش باشم ، نگاهی به دور و برم می اندازم .
کمی دور تر از ما و در انتهای سالن ,یک مامور نیروی انتظامی کنار عمو ابراهیم ایستاده بود و با هم مشغول حرف زدن بودند .
میان گریه ، ابروانم بهم نزدیک می شود . این مرد نفرت انگیز ، باچه رویی اینجا آمده بود؟
چطور به خودش اجازه داده است در غم ما شریک باشد در حالی که خودش عامل بدبختی مان بود. ذره ای شک ندارم ضربه ای که به پدرم زده شد ، کار خودش باشد.
مادر متوجه حالم می شود ،تنها کسی که مرا درک می کرد ، مرا دوباره در بر خود می گیرد:
_سودا حرفای بابات که یادت نرفته؟ مبادا حرمت ها رو بشکنی . مبادا خلاف حرف پدرت عمل کنی . صدایش بغض دارد. همانند منی که
چون کوه عظیمی گلویم را می فشارد .
با لبان لرزانم و اشک هایی که بی محابا می ریزند می گویم :
_کدوم حرمت؟ از کدوم ارزش و احترام حرف میزنی ؟ مامان خودش بابا رو چاقو زده ، همین به مثال عمو باعث این دَردِ ،باعث این زخمه . این همه سال کی به جز این اقا و خواهرش دشمن ما بود؟ اصلا اومده اینجا واسه چی؟
آنقدر عصبانیم که حتی نگاه مبهوت و سرزنش وار زن عمو هم نمی توانست جلوی مرا بگیرد.
مادر صورتم را با دستانش قاب می گیرد و راسخ می گوید:
_ میدونم ناراحتی میدونم غم داری مامان، اما دلیل نمیشه بی احترامی کنی. من تو رو اینجوری بزرگ نکردم . یادت که نرفته ، بابات بی حرمتی رو یادت نداده سودا .
کمی تامل میکند، نگاهش کل صورتم را زیر نظر دارد . می دانم میخواهد کمی فقط کمی فرصتم دهد تا آرام شوم . تا بهتر حرف ها و نصایحش را بفهمم. میخواهد یادم بیاورد که چگونه جز به جز ارزش ها و رفتارها را به من آموخته است.
بعد از کمی مکث ، ادامه میدهد:
_تو دیگه بزرگ شدی ، من نباید این چیزا رو یادت بیارم شاید ، شاید از خیلی چیزها بی خبر باشی سودا، شاید همیشه حق با ما هم نبوده ،
نگاهی گذرا اما سوزناک و پر حرف به زن عمو میکند ، و من متحیر و مشوش میشوم از حال آشفته ی مادر ؟!
چشم می بندد و بعد از یک نفس عمیق دوباره مرا خطاب می کند :

_از امروز بزرگ شو ، آنقدر که تو مرحم دردم باشی نه زخم روی دلم . نزار غمم سنگین تر بشه مادر . نزار درد تو هم رو دلم سنگینی کنه.
دلم درد دارد، پر از کینه ام !
هم عصبانیم و هم آشفته و هراسانم . خدایا این چه مصیبتی بود که درگیرمان کردی.
با اینکه چیزی از حرف های مادر متوجه نشدم وکلی سوال در ذهنم بی جواب مانده بود، اما سکوت کردم . من نمی خواهم زخم دل مامان زهرایم باشم !!!
سخت است گذشتن از مردی چون این عموی بزرگوار که بعد از سالها ندیدنمان با سردی و بی احترامی با ما رفتار کرد و از نظرم خودش متهم اصلی این اتفاق بود اما سکوت میکنم تا به وقتش . نفرتم را زمانی به او نشان میدهم .

از کنار مادر برمی خیزم و نگاهی به در شیشه ای روبه رویم می اندازم . علامت ورود ممنوعش رَعشه به جانم می زدند . صحنه های گذشته را برایم تداعی میکند که ناگوار و تلخ گذشت.
با قدم های سست خود را پشت شیشه می رسانم .
خدایا تو که میدانی من هنوز ،خیلی ضعیف هستم ، تو که می دانی هنوز به پدرم نیاز دارم ، خدایا ندایی بده و بگو مردی که روی آن تخت سفید رنگ بیمارستان خوابیده و کلی لوله و دستگاه پزشکی به او وصل شده است ، پدر من نیست . بابا اسماعیل من نیست.
مگر نه اینکه تو پناه بی کسانی ؟ خدایا به بی کسی مان رحم کن!!
اشک هایم مجالم نمی دهند ، دست روی شیشه ی مقابلم می چسبانم و آرام لب بر هم می زنم :
_بابایی پاشو، تو نباید اینجا باشی ! بلند شو ، بلند شو
من و مامانو تنها نزار ، به خدا بدون تو نمی تونیم زندگی کنیم ، پاشو بابای خوبم .



[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    صدای التماسم بلند می شود :
    - بابایی تو رو به جون مامان پاشو، تو رو خدا پاشو ، کی گفته تو باید اینجا باشی؟ پاشو بریم خونه ، بابایی، من از اینجا می ترسم ، من از این اتاقی که تو ، توش خوابیدی می ترسم . تو رو جون من ، بلند شو بریم.
    تن بی جانم در آغـوش آشنای مادر، گم می شود . میان هق هق و دل نا آرام خودش ، سعی در آرام کردن من دارد.
    _آروم باش عزیز مامان ، تو که میدونی بابات طاقت ناراحتیت رو نداره
    بلندتر از قبل ناله می کنم :
    _ من بابامو می خوام . اون حرف تو رو گوش میده ، مامانی بهش بگو بریم خونه . من نمی خوام اینجا باشه . اینجا آدم ها می میرند ، بابابزرگم همین جا مرد ،یادته؟ تو همین اتاق !؟
    همین دستگاها بهش وصل بودن ، خوب نشد مامانی! من اون موقع هم دعا کردم ، اون موقع هم از خدا خواستم بابابزرگ زنده بمونه ، اما نموند ، مُرد!!!
    مامانی تو رو خدا من بابایی مو می خوام.
    مانند کودکی بی قرار پا روی زمین می کوبم و بلند گریه می کنم .
    _آروم باش سودای مامان ، آروم باش عزیزکم ، بابات ما رو تنها نمیذاره .آروم باش نفسم.
    چه لحظات سختی! چه شوک عظیمی بود که چنین بی تابمان می کرد . مقابل چشمانم سیاهی می رفت تا جایی که ناتوان از ایستادن روی زمین می افتم .
    مادر و زن عمو هراسان بالای سرم می نشینند
    _ چی شد مادر ،سودا؟
    چشمانم را به زور باز نگه می دارم ،سرگیجه و ضعف امانم را می برد ولی چهره هراسان مادر را که می بینم به ''خوب هستمی'' زیر لب اکتفا می کنم.

    _خانم سعادت ،فکر کنم فشارشون افتاده باشه کمکش کنید تا من پرستار رو خبر کنم.
    در این بلوا ، امیر علی اینجا چکار می کرد ؟!
    نگاهمو بالا میدهم و به او خیره می شوم . صداها را نمی شنوم نگاها را نمی بینم . تمام حواسم سوی دو چشم عسلی است که نگران و غمگین به من می نگریست . اشک در چشمانم حلقه می زند و امیرعلی آشفته می شود .این دیگر توهمات دخترانه ام نبود . بودنش الان ،ناراحتیش، مشت شدن دستش همه و همه واقعی بودند .
    خوب مرا ببین امیر علی ، ببین به چه دردی گرفتار شده ام .
    قطره اشکم بدون پلک زدن از چشمم میلغزد و نگاه امیرعلی را با خود همراه می کند . پر بغض و با لبان لرزانم نگاهش می کنم .

    -اینجا چه خبره؟ غیر از مریض شما ، بیمارهای دیگه ای هم اینجا هستند لطفا همه بیرون باشید .
    با صدای پرستار طناب نگاه من و امیر علی پاره میشود.
    _خانم پرستار به دادم برسید ، بچه ام!!

    نگاه خیسم را سوی پرستار فربه و کوتاه قدی میدهم که بی حوصله به ما نگاه می کند.
    آغـوش مادر تنگ تر می شود و دل نا آرام من بی قرار تر از قبل می شود.
    _چرا رو زمین نشستید ، بلندش کنید ببریدش تو اون اتاق تا بیام فشارش رو بگیرم .
    و رو به زن عمو ، امیرعلی و عمویی که نمی دانم کی بالای سرم ایستاده ، ادامه میدهد:
    _شما هم بیرون باشید .نه مراعات حال دیگران رو می کنید ، نه حال بیمار خودتون رو در نظر می گیرید !!! بفرمایید بیرون.

    با کمک مادر و زن عمو از روی زمین بلند می شوم .
    _زهرا جان خودت میتونی سودا رو ببری؟
    مادر آهی عمیق می کشد و در جواب زن عمو می گوید:
    _بله می تونم ، ممنون طاهره خانم شما هم افتادی تو زحمت.
    _چه زحمتی فدات بشم ، دلم میخواد اینجا کمک حالت باشم ولی میبینی که نمیذارند عزیزم . من با حاجی پایین منتظر می مونم .
    با تمام شدن حرفش از کنارمان می گذرد ،
    مادر در اتاق را باز می کند ، آرام و ناتوان با گام های بی جان سوی تنها تخت موجود در اتاق می رویم . با کمک مامان زهرا روی تخت دراز می کشم ، چشمانم را می بندم ، عجیب تمام وجودم برای خواب میل داشت .
    اما نمی خواهم تسلیم خواب شوم . نه تا وقتی که از حال پدرم با خبر نشدم . لجوجانه چشم هایم را باز می گذارم .
    نمیخواهم بخوابم ، نباید بخوابم . آنقدر تنش های این چند روزه مرا گیج کرده بود که دیگر توانی برای پذیرا بودن این حجم بزرگ از شوک را نداشتم .
    خیره می شوم به دیوار اتاق ، حتی نمی خواهم به صورت مادر نگاه کنم . من عادت به دیدن چشم های اشکی و لب خشکیده اش نداشتم . من عادت به این همه غم ندارم .
    پرستار می آید و فشارم را می گیرد و من هنوز نگاهم به سفیدی دیوار است . سُرم را به دستم می زند و از اتاق خارج می شود و من حتی نمی فهمم قبل از رفتنش به مادر چه گفت . مُسرانه نگاهم را از دیوار جدا نمی کنم .
    مامان زهرایم هم سکوت کرده است . او هم می داند من فقط و فقط به ارامش نیاز دارم . آرامشی برای پذیرا بودن این همه آشوب .
    من این دقایق صدای ثانیه ثانیه فراموش شدنم را از جانب خدا میشنوم .
    _بهتر نشدی مادر
    بهتر که نه بدتر هم شده ام. هر چه فکر می کنم تا راهی برای استوار بودن پیدا کنم اما نمی شود . آنقدر ضعیف و شکننده بودم که بایک اتفاق در هم ریختم .
    در جواب مادر بله ای زیر لب می گویم.
    فقط همین و بس!!!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    سلام به همه مخاطب های رمان سونامی عشق
    خوشحال میشم اگه پیشنهادی، ایرادی کلا نقدی از رمان دارید تو صفحه نقد برام بفرستید . اینو بگم رمان در حال حاضر اول کاره و حالا حالا قراره کلی اتفاق خوب و بد تو داستانمون بیفته . رازهای زیادی تو گذشته وجود داره که سودا باید ازشون سر دربیاره . هنوز نقش عماد تو داستانمون پر رنگ نشده . خلاصه بگم هنوز اول کاریم .

    [HIDE-THANKS]
    _ سودا جان می دونم حالت خوب نیست مادر ولی یه وقتایی آدما باید یه روی دیگه از زندگی رو هم ببینند . باید محکم باشی . درسته سخته ،تلخه اما تو باید بتونی از عهده اش بر بیای .
    مکثی می کند و این بار با تردید می گوید:
    _هنوز نمی دونیم کدوم از خدا بی خبری عبدالله رو چاقو زده ؟! رو چه خصومتی ؟! پلیس هم نتونسته ردی ازش پیدا کنه
    می ترسم مادر ، می ترسم یه وقت سراغ تو هم بیاد . می ترسم خط بشه رو تمام دلخوشی هام.

    صدای آهش ، دلم را بیشتر می سوزاند
    _مبادا از درست عقب بیفتی ، تو که میدونی بابات چقدر دوست داره مثل همیشه ممتاز باشی!
    حتماسر امتحاناتت حاضر بشی مادر‌
    ازت میخوام چند روزی بری خونه ی عموت اونجا بمو....

    اخمم غلیظ می شود . سرانجام نگاهم را از دیوار می گیرم و همانطور که حرفش را نیمه تمام میگذارم به چشمانش خیره می شوم:
    _من جایی نمیرم . همین جا می مونم تا بابا بهوش بیاد، بعدشم با هم برمی گردیم خونه خودمون .
    مادر دستم را در دست می گیرد و نوازشش می کند:
    _سودا جان ، دخترم ،اینجا منو هم به زور نگه داشتن ، نمیذارند کسی اینجا باشه . مگه نشنیدی پرستار چی می گفت سُرمت تموم بشه باید بری.
    فقط چند روز مادر ! تو که میدونی ما کسی رو نداریم . خونه خودمونم که امن نیست . یه چند روز بگذره تا اون آدم رو پیدا کنند بعدش سریع برو خونه خودمون . باشه مامان
    عصبانی تر از قبل می گویم:
    _نه نه نه ، گفتم نمیرم . من از اون و خانوادش متنفرم اصلا مطمئنم اون مرد باعث زخمی شدن بابامه ،حالا شما می گی برو اونجا .
    باشه اینجا نمی گذارند کسی بمونه ،اشکالی نداره ، کس و کار نداریم بازم اشکالی نداره . میرم خونه ثمین اینا . درسامو هم با همدیگه اونجا میخونیم.
    _چرا لج می کنی تو دختر ، چرا عذابم میدی .
    خانواده ثمین چه صَنمی با ما دارند. دوستت راضی باشه ، شاید پدر و مادرش مامان راضی نباشند تو اونجا باشی .
    خواسته زیادی واسه آرامش دل من چند روزی خونه عموت باشی . از همونجا هم برو مدرسه ات بیا .


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    رنگ نگاهش تغییر میکند . عصبانی است . میدانم از مباحثه با من ناراضی است ، می دانم در این شرایط بیشترین فشار روی اوست اما من نیز نمی توانستم خیلی راحت پا روی غرورم بگذارم و به خانه مردی بروم که برایم منفور بود.
    نگاه از چشمان خسته اش میگیرم و دوباره مُهر سکوت را بر لبانم می زنم.
    همه چیز برایم گنگ بود. مادری که همیشه سعی در دوری با خاندان پدریم داشت چرا حالا اصرار میکند به آنها پناه ببرم . چرا از گذشته اش بیزار بود ؟ ناهید که بود؟ این روز ها زیادی به چشمم عجیب و مبهم می گذرند ... !
    سرم درد می گیرد . دستی که سرم به ان وصل نیست را بالا می آورم و روی پیشانیم می گذارم . سعی می کنم افکار بی نتیجه را از خودم دور کنم . درد من بزرگتر از آن چیزی بود که این خیالات سحرآمیز را چاشنی آن کنم ،کاش پدر هر چه سریعتر خوب شود تا از این مخمصه نجات پیدا کنیم .
    در باز می شود وپرستار وارد اتاق می شود نیم نگاهی به هیکل چاقش می اندازم و دوباره به دیوار روبه رو خیره می شوم .
    مامان زهرا هم سکوت کرده بود .خسته گی و ناراحتیش کم بود حالا با کلنجار رفتن با من ، حسابی توانش تحلیل رفته بود.
    _سُرمت تموم شده
    پرستار همزمان با گفتن جمله اش سوزن را از دستم خارج می کند. در حالی که چسب کوچکی روی دستم می چسباند ، ادامه میدهد:
    _ می تونی یه چیزی بخوری ولی بعدش باید سریع از بخش برید بیرون . ما هم اینجا باید جوابگو مسئولین بالا دستمون باشیم .
    مادر هراسان به میان حرفش می پرد:


    [/HIDE-THANKS]
     

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    _ خانم پرستار ، مگه دیشب از رییس بخش براتون نامه نیوردم ؟ تموم زندگیم ، روی تخت این بیمارستان خوابیده ، من خونه خراب کجا برم .
    پرستار با تَرحمی آشکار ، به مادر خیره می شود ،
    _من حالتونو درک می کنم مادر ، اما موندن شما اینجا چه فایده ای داره؟ جز اینکه خودتون اذیت میشید.
    مادر سریع و هراسان می گوید:
    _اینجا نباشم بیشتر اذیتم . من حتی نمی تونم یه ثانیه هم ازش دور باشم
    پرستار نگاه از مادر می گیرد و با برداشتن وسایلش، عزم رفتن میکند.
    _خیلی خوب، شما میتونید باشید هر چند که موندنتون اینجا چیزی رو تغییر نمیده اما دخترتون نه باید الان از بخش خارج بشه .
    با اتمام حرفش از اتاق خارج می شود . عصابم بدتر از قبل متشنج می شود . مطمئنا اگر حالم خوب بود جواب پرستار را خوب می دادم تا اینطور برای خودش نتازاند. آنقدر بی حوصله و بدتر از آن گیج شده بودم که حتی تحمل خودم را هم نداشتم .
    تقه ای به دَر می خورد که باعث شکستن سکوت داخل اتاق می شود .
    نگاهم را سوی دَر باز ، می کشانم . بی گمان کسی که پشت دیوار اتاق ایستاده و ضربه به دَر باز اتاق میزند نمی تواند دکتر ، پرستار و یا از اقوام نزدیکمان باشد.
    همزمان با مادر که سوی در می رود ، من نیز روی تخت می نشینم . با وجود تزریق سرم ، هنوز آثار ضعف را داشتم.
    صدای آشنایش دوباره گوشم را نوازش می دهد.
    چقدر این همراهی اش به دلم می نشست ، اینکه با وجود غریبه بودنش از کسانی که هم خونم بودند ، دلسوز و مهربانتر بود . مگر نه اینکه شاهرخ و سیاوش پسر عموهایم بودند ولی الان ،در این آشفته احوالمانم نبودند. مثل همه این سالها که وجودشان بی رنگ بود برعکس امیر علی که نقش پررنگی در زندگی ام داشت.
    با آمدن مادر و بستن در اتاق ، نگاه کنجکاوم سوی کیسه نایلونی می رود که دو پرس غذا با کلی محتویاتش به من چشمک میزد.
    _خدا برا پدر مادرش نگهش داره ، از دیروز تا الان پا به پامون اینجا بوده ، الانم رفته برامون غذا گرفته .
    مادر ، آهی می کشد و کنارم روی تخت می نشیند
    یکی از ظرف های غذا را بیرون می آورد و در حالی که درش را باز می کند ، می گوید:
    _بیا بخور مادر ، رنگ به روت نمونده
    تکه ای از کباب را جدا میکند و سوی دهانم می برد .
    چشمان خسته و غمگین مادر و رنگ پریدگی خودش ، باعث رها کردنم نفسم و بلند شدن آهم می شود.
    سرم را عقب می برم و ناراحت می گویم:
    _ پس خودتو هنوز ندیدی مامان ، رنگ صورتت بی روح شده .
    چشمانش به ثانیه نکشیده پر آب می شود و با تاسف سرش را تکان میدهد:
    _ دلم خونه مادر، نمیدونم باید چیکار کنم
    درد بی کسیمون کم بود حالا هم بابات...
    حرفش با بالا رفتن هق هقش نصفه می ماند .
    در تمام دوران زندگی ام هنوز به یاد ندارم مامان زهرایم این چنین بی تاب و کم آورده باشد . چقدر حال و روز، امروز پدر ، برایش سخت بود . چقدر این ضربه برایش سنگین بود که خودداریش آن هم مقابل من تمام شده بود.
    او به من گفته بود غم دیگرش نباشم ، ولی من به خاطر لجبازیم با او مقابله کردم . مگر چه می شود چند روز را سخت بگذرانم تا کمی خیال مادرم را راحت کنم؟
    با پشت دست اشک هایی را که با دیدن غم مادر سراریز شده بودند، پاک می کنم و ظرف غذای را که در سراشیبی سقوط بود ، از دستش می گیرم :
    _مامان خواهش می کنم گریه نکن. من از این گریه ها می ترسم! تو رو خدا بس کن . اصلا قول میدم برم خونه عمو تا هر وقت که شما بگین اونجا بمونم . باشه مامان ؟ تو رو خدا اینجوری نکن!
    مادر نگاهی به من که ترسیده و غمگین به او می نگریستم، میکند .
    گویی تازه متوجه من شده بود که سریع اشک هایش را پاک می کند و با گرفتن نفسی عمیق ، کمی احساسش را کنترل می کند:
    _ببخش عزیزم ، ببخش ترسوندمت .
    خدای ما هم بزرگه ، ما خدا رو داریم
    مرا در آغـوش می گیرد وبوسـه به سرم می زند :
    _ قول میدم نزارم زیاد اونجا بمونی فقط یه مدت رو به خاطر من به خاطر بابات تحمل کن .
    سرم را آرام و به نشانه تایید تکان میدهم .


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    مادر خیالش که آسوده می شود کمی از من فاصله می گیرد
    ظرف دیگر غذا را از کیسه خارج می کند و ادامه میدهد :
    _بیا با هم غذامونو بخوریم . الانه که باز پرستار بیاد و بخواد بیرونمون کنه .
    به غذایم اشاره می کند :
    _بخور عزیزکم
    نگاه از او می گیرم و شروع به خوردن غذایم می کنم. گرسنگی ام با دیدن غذا تشدید می شود .
    هر چند که غذای خوشمزه ای آن هم با انتخاب امیرعلی به نظر می رسید ولی فکر پدر لحظه ای از من دور نمی شد و اصلا نفهمیدم مزه اش چگونه بود ، نیمه غذایم را که تمام می کنم نگاهی به مادر می اندازم . بیشتر غذایش دست نخورده مانده بود .
    درکش می کردم و اصراری برای خوردن به او نمی کنم .
    باقیمانده غذایم را دوباره درون کیسه می گذارم
    _سودا ...
    با شنیدن صدایش ،نگاهش می کنم . خواهش را در چشمانش میبینم میدانم از من چه می خواهد.
    از روی تخت بلند می شوم و بدون نگاه کردن به او می گویم :
    _ من میرم پایین تا با زن عمو برم خونشون فردا دوباره میام بابا رو ببینم.
    و سریع از اتاق خارج می شوم .
    نمیدانم چگونه باید افراد خانه ی عمویم را تحمل کنم . فقط خدا میداند چه احساسی از رفتن به آنجا دارم.
    میخواهم قبل از رفتنم دوباره پدر را ببینم . گام های لرزانم را بلند بر میدارم و پشت در شیشه ای متوقف می شوم .
    دلم برای چهره مهربانش ، خنده های بی ریایش تنگ شده بود . برای حرف هایش، سودا گفتن هایش!!!
    چقدر زود دلم برایت تنگ شده بابای خوبم . کاش الان بلند بشی و مثل همیشه بوسم کنی! لوسم کنی .
    _ سودا خانم!!!
    با صدای امیرعلی نگاه از پدر می گیرم وبا تعجب به او که نگاهش سوی پدر است می نگرم .
    نمی دانم کی و چه زمان کنارم ایستاده بود که من متوجه اش نشده بودم .
    بدون اینکه نگاهم کند با صدای زیبا و رسایش مرا مخاطب قرار میدهد:
    _ غصه خوردن چه دردی رو دوا می کند ،وقتی که خدا خودش تسکین درده؟ ازش غافل نشید حکمت کارها رو خودش میدونه!
    نگاهم را از او میگیرم و دوباره سمت پدر بر می گردم ، آه عمیقی می کشم .
    همیشه از خدا خواستم امیرعلی کنارم باشد ، با من حرف بزند، اما نه الان نه در این شرایط که دلداریم دهد. امیر علی چه میدانست که سالهاست ، خدا ما را فراموش کرده است.
    گریان و با صدایی گرفته ،آرام می گویم:
    _بابام حقش این نبود! حقش این تخت و این دستگاها نبود و نیست!؟ بابام یه لحظه هم از خدا غافل نبود ولی خدا ازش غافل شد . بابای من اهل عدالت بود ولی خداش بی عدالتی کرد در حق اون !
    سنگینی نگاهش را احساس می کنم ولی نمیخواهم نگاهش کنم . نمیخواهم اشک هایم را ببیند .
    صدایش دوباره پژواک میشود در گوشم و نوازش می دهد روحم را.
    - سودا خانم ، نگاه خداوند به مشکلات و سختی‌ها مثل نگاه ما نیست.
    جایی که ما استرس می‌بینیم او فرصت می‌بینه. چیزی را که ما بحران می‌بینیم، او رشد و تعالی می‌بینه .
    حکمت خدا نهفته است .
    گاهی اوقات بندگان محبوبش رو امتحان می کنه تا ببینه چقدر در برابر سختی ها مقاوم هستند.
    مبادا از یاد خدا غافل بشید .
    آنقدر صدایش زیبا و دلنشین بود که لحظه ای آرامش را به قلبم تزریق کرد . چه زیبا از خدا سخن می گفت.
    میدانم امیرعلی ، می دانم . خدا از من بگذرد ، خدا مرا ببخشد که از وجودش ناامید شدم .
    کمی مکث می کند و دوباره ادامه میدهد:
    _آقا عبدالله اونقدر انسان با ایمان و مقید به اسلام بودند که جای هیچ شبهه ای برای کسی باقی نگذاشته . یادتون نره که شما دختر همچین مردی هستید .
    نگاهش می کنم ، او نیز نگاهش هنوز به من است . حل می شوم در عسلی چشمانش در پاکی چشمان معصومش .
    _ میدونم حرفهایی که زدید سطحی و فقط از روی ناراحتی بود. شما را خوب می شناسم .
    شما اهل گله گذاری به خالق هستی نیستید.
    نفسم برای لحظه ای قطع میشود . او مرا می شناخت . فهمید حرف هایم از قلبم شکل نگرفته است.
    چه چیزی در وجود مرد روبه رویم وجود داشت که چنین مرا آرام می ساخت . احساسی که از چشمانش دریافت می کرد ،حس و حالم را خوب می کرد مانند آرامبخشی که آشفتگی را دور می کند . احساسش پاک بود مانند حرفهایش ، اندکی تسکین کرد دردم را !
    نگاه از چشمانم میگیرد با گفتن "توکلتان با خدا باشد " از کنارم می گذرد . و مرا در خلسه ای ناب فرو میبرد.
    رفتنش را با چشم دنبال می کنم .
    او راست می گفت خدا حکمت کارهایش را خود بهتر از من حقیر میداند...!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    *******
    ریشه های پایین روسروی ام را بی هدف به بازی گرفتم . در این خانه آشنا ،غریبه تر از هر غریبه بودم . من نیاز به آرامش داشتم تا پذیرای اتفاقات پیش افتاده باشم ، اما مگر می شد در اینجا و با وجود افرادش آرام باشم؟!
    تقه ای به در اتاق زده می شود و بعد از اندک ثانیه ای ، چهره زن عمو نمایان می شود .
    خوب بود ،مهربان بود ولی به دل من نمی نشست . هر چه که بود زن حاج ابراهیم سعادت بود. کسی که من از او بیزار بودم .
    _ سودا جان میز شام رو چیدم . بلندشو عزیزم یه چیزی بخور!
    می خواهد دستم را بگیرد که سریع کناره می گیرم روی تخت دراز می کشم و بدون پاسخی به او ، پتو را روی سرم می کشم .
    _ دخترم اینجوری غصه خودن چه سودی داره . پاشو عزیزم زهرا تو رو به ما سپرده ،
    پوزخندی روی لبانم شکل می بندد . از کی تا الان مامان زهرایم برای شماها مهم شده بود؟
    _ خیلی خوب ، پس من شامتو میارم تو اتاق ، ولی باید تا آخرشو بخوری.
    کمی صبر میکنم تا از رفتنش مطمئن شوم . خیالم راحت که میشود از زیر پتو بیرون می آیم و نفس عمیقی می کشم . هیچگاه نمی توانستم در محیط تاریک و بسته سر کنم.
    کلید روی در ،توجه ام را جلب می کند . در یک حرکت تیز ، خود را به آن می رسانم و سریع دَر اتاق را قفل می کنم

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    اگر از گرسنگی هم بمیرم ، لب به غذای اینجا نمی زنم. کینه ای که آن ها در دل من کاشته بودند ، خیلی بزرگ بود. این مهربانی ها و توجهات پوچشان نمی تواند گذشته را از یاد من ببرند.
    هرچند به غیر از زن عمو ،کس دیگری در اینجا برایم محبت عرضه نمی کرد.
    حاج ابراهیم که در این مدت یک کلمه هم با من سخن نگفته بود چه برسد به دلداری و یا آن پسر مغرورش ، شاهرخ که با نگاهش میخواهد تکه تکه ام کند و مسلما اگر ذره ای اختیارش را داشت بی درنگ مرا می کشت .
    با صدای تقه ای به دَر و پشت بندش بالا و پایین شدن دستگیره ی آن با خیال راحت همانجا روی زمین می نشینم.
    _سودا جان چرا در رو قفل کردی ؟ اخه این چه کاری هست که می کنی دختر
    بدون توجه به زن عمو و خواهش هایش برای باز کردن در، نگاهم را دور اتاق می چرخانم.
    این اتاق که بی شک اتاق مهمانشان بود چنان زیبا و با لوکس ترین وسایل چیدمان شده بود که ادم از دیدنش سیر نمی شد.
    آن وقت عموی من چشم به زمین هایی داشت که پدر بزرگ قبل از مردنش وصیت کرده بود ، وقف نیازمندان شود ؛
    راست گفتند هر چه دارا تر باشی ، حریص تر میشوی !
    _ چی شده زن ؟
    صدای عمو را که میشنوم بی اختیار ابروانم بالا میرود و گوش هایم تیز می شود.
    _این بچه رفته تو اتاق، در رو هم قفل کرده
    می ترسم با این احوال دوباره حالش بد بشه.
    دوباره ضربه ای به در می خورد با این تفاوت که اینبار صدای حاج ابراهیم بود ، بلند میشود:
    _سودا ، در رو باز کن
    پاهایم را با دست هایم قلاب می کنم و سرم را روی آن می گذارم.
    تن صدایش چقدر شبیه پدر بود. کاسه چشمانم پر اب می شود .
    با اینکه دوستش نداشتم ولی چقدر دلم میخواست دوباره نامم را صدا کند.
    _مجبورم نکن بگم شاهرخ در را بشکند !!
    از تهدیدش نمی ترسم . از هیچکدامشان نمی ترسم .
    دوست دارم فریاد بزنم و بگویم دست از سرم بردارند بگویم دوست ندارم چهره هیچکدامشان را ببینم اما سکوت می کنم . من به مادر قول داده بودم.
    از جایم بلند میشوم و سمت تخت گوشه اتاق میروم. اشک هایم را پاک می کنم و روی تخت دراز می کشم

    [/HIDE-THANKS]
     

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    _حاجی ،نکنه بلایی سر خودش بیاره ، اصلا حالش خوب نبود!
    -شلوغش نکن طاهره.
    صدای عمو کمی اوج میگیرد
    _بچه ، مگه با تو نیستم ،این در رو باز کن
    عکس العملم تنها خیره نگاه کردنم به دستگیره ی در بود که هر از گاهی بالا و پایین می شد.
    نمی توانستم این نوع از رفتارشان را درک کنم . توجه شان نه تنها خوشحالم نمی کرد بلکه مرا عصبی نیز می کرد.
    سعی می کنم صدای پچ پچشان را نشنیده بگیرم. دلم فقط آرامش میخواست . دلم مادرم را میخواست ،پدرم را !
    دلم آرامشی را میخواست که امیرعلی با همان دو جمله ی کوتاه به من داده بود .
    نمیدانم چقدر در خود فرو رفته بودم ، که با صدای برخورد کسی به در و باز شدن رمنده ی آن ،چشمانم از تعجب و ترس درشت می شود.
    طولی نمی کشد که چهره عمو و زن عمو پشت سر پسرکی که دَر را شکسته بود ، ظاهر می شود.
    این چهره جدید و البته آشنای گذشته را خوب به یاد داشتم . هنوز هم به همان اندازه گذشته گوشتالو بود . هنوز به همان اندازه به عمو شباهت داشت.
    صدای عصبانی عمو نمی گذارد بیشتر از این به این تازه وارد قدیمی فکر کنم.
    _این بچه بازی ها واسه چیه؟ برای چی در رو قفل کردی؟
    نگاهش می کنم . درست بود که قدش از پدر کوتاه تر بود و اندامش درشت تر ، اما نمی توانستم منکر شباهت زیاد ظاهری و صدایش ، بابا اسماعیلم بشوم.
    با "حاجی'' گفتن هشداری زن عمو ، از موضع اش کمی کناره می گیرد و بعد از نفسی عمیق خطاب به زن عمو و سیاوش می گوید
    _ما رو تنها بزارید
    دوباره نگاهم سمت سیاوش می رود . گویی فقط بزرگ شده بود . چهره اش همانی بود که در خاطرات کودکی به یاد داشتم .
    نگاه خنثی و سردش که خیره به چشمان بی روح من بود را جدا میکند و به همراه مادرش از اتاق خارج می شود.
    و اینبار من می مانم و حاج ابراهیم سعادت.
    سعی می کنم خاطره ای مبنی بر تنهایی دو نفره مان در خاطراتم پیدا کنم . واقعا چه زمانی فقط من بود و تنها عمویم ؟

    با غرور و صلابت قدم بر میدارد ، به نزدیکی ام که میرسد از حرکت می ایستد.
    نگاهش مستقیم به چشمانم است و با لحنی محکم می گوید:
    _اسماعیل قبل از اینکه پدر تو باشد برادر من بوده و حتما این رو هم میدونی از این حال و روزش بیشتر از تو ناراحتم!
    با پایان حرفش ، تعجبم و ترس چند لحظه پیشم دود میشود و پوزخندی تلخ روی لبانم می نشیند.
    سرم را کمی بالاتر می گیرم و جسورانه می گویم:
    _مطمئن هستید ناراحتید؟ رفتار چند روز پیش شما که چیز دیگه ای رو نشون میداد!
    تلخی کلامم آنقدر زیاد بود که کام خودم را هم ناخوش می کند.
    چشمان با نفوذش را ریز می کند. هر لحظه منتظر خوردن کشیده ای محکم از جانب او بودم ولی بر خلاف تصورم و در کمال تعجب نگاهش را از من میگیرد و با فاصله کمی ، کنارم روی تخت می نشیند.
    _ میدونم تو این سالها برای برادرم و خانوادش کوتاهی کردم اما همیشه حق با پدرت نبوده!
    اسماعیل خودش باعث این جدایی شد. خودش طناب برادریمون رو پاره کرد.
    عصبانی می شوم . تند نفس می کشم تا شاید این حجم از خفگی که از حرفهای این مرد به من تحمیل شده بود را جبران کنم.
    صدایم را بالا میبرم و با خشم می گویم:
    _ پدرم فقط به وصیت پدربزرگ عمل کرده بود حتی یه ذره از اموال پدرش رو تو زندگی خودش نیاورد. همشون وقف شد.
    از کدوم طناب حرف می زنید؟ از کدوم برادری؟ همونی که شما و اون زن به اصطلاح خواهر به بدترین شکل پاره کردید؟
    اصلا کو عمه سارا ؟
    حضور فرد دیگری را هم در اتاق احساس می کنم اما چنان عصبانی هستم که فقط نگاهم به عمو ابراهیم بود:
    _از اون همه سال تنهایی بابا اسماعیلم چی میدونید؟
    از اون همه غریبیش؟
    الان مثلا میخواید باور کنم که شما واقعا ناراحتید؟ غصه دارید؟
    نه حاج آقا من ناراحتی در شما نمیبینم برعکس چی...
    _مواظب حرف زدنت باش سودا
    صدای بلند و هشدار دهنده شاهرخ که با اخمی سنگین نگاهم می کرد باعث می شود حرفم نیمه تمام بماند.
    نمیخواهم گریه کنم ولی نمی توانم . انقدر شجاع نبودم که در میان این افراد خود را قوی نشان دهم .
    با دست صورتم را می پوشانم و بدون هیچ اهمیتی با صدای بلند شروع به گریه می کنم .
    از اینکه آن حرفها را به عمو ابراهیم زده بودم شاید در اعماق وجودم خرسند بودم اما وجدانم ناراحت بود که حرف های مادر رو نشنیده گرفته بودم .
    _ اموال پدر خدابیامرزم برایم آنقدر ارزشی نداشت که پا روی برادریم بگذارم
    بلند شدنش را از کنارم احساس می کنم . اما من مُصرانه به گریه کردنم ادامه میدهم.
    _اینجور که معلومه تو از خیلی چیزها بی خبری دخترجان




    [/HIDE-THANKS)[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    نفس کم می آورم ،دستهایم را از صورتم جدا می کنم
    مادر هم دقیقا همین جمله را گفته بود . این چه چیزی بود که من از آن بی خبر بودم
    با صدای بلند و لرزانم می گویم :
    _ از چی خبر ندارم
    ولی عمو بدون دادن جوابی به من از اتاق خارج می شود.
    بدون اهمیت دادن به شاهرخ که هنوز وسط اتاق ایستاده بود و با عصبانیت نگاهم می کرد ، بلندتر می گویم:
    _چرا جوابمو نمیدید ؟ چرا نمیگید چی باعث این همه سال تنهایی من و خانواده م شده؟ تا کی میخواهید سکوت کنید؟ هان؟!
    _ تا وقتی که تو بزرگ بشی!!!
    چشمان خیس از اشکم را سمت او می گیرم
    بدون اینکه در حالتش تغییری دهد ادامه میدهد:
    _ چرا واسه دختر بچه ی نق نقو ، بی ادب و لوسی مثل تو ، توضیح بدن؟
    کلافه گی و عصبانیتم کم بود که حالا زخم زبان های این مردک مغرور را هم باید تحمل می کردم.
    باخشم و نفرت در صورتش بُراق می شوم:
    _ به تو هیچ ربطی نداره ، اصلا کی بهت اجازه داده بیای تو اتاق من؟
    پوزخندی میزند و با یک گام بلند نزدیکم می شود
    _اتاق تو؟
    یادم نمیاد سندشو به اسمت زده باشیم
    کمی سمت من خم می شود و با چهره ای جدی و صدایی محکم ادامه میدهد:
    _بهتره تا وقتی اینجایی اون زبون درازت رو کنترل کنی . من همیشه مهربون نیستم
    با نگاهش کل صورتم را از نظر می گذرانَد ، پوزخندش عمیق می شود و با کمی مکث و تامل ، از من فاصله می گیرد،
    می خواهم جواب گستاخیش را بدهم که با ادامه صحبتش ناخوداگاه دهانم بسته می شود.

    _ میدونم دوست داری بازم فردا به بیمارستان یه سری بزنی؟
    و امیدوارم اینم بدونی که تا وقتی اینجایی اجازه رفت و آمدت با ماست؟!

    لحنش پر از تمسخر می شود و در حالی که دست هایش را در جیب شلوار گرم کنش فرو میبرد با همان آرامش می گوید:
    _ و اینکه اگه ما صلاح نبینیم تو جایی بری
    نیشخندی میزند و با مکث چند ثانیه ادامه میدهد:
    _ نمی تونی بری!!!
    گریه ام بند آمده بود ، با دهانی باز و چشمانی درشت به مرد جوان روبه رویم خیره شده بودم .
    آنقدر مصمم و محکم حرفهایش را میزد که بی شک میدانستم به تک تک گفته هایش عمل می کند.
    کمی خیره نگاهم می کند و در آخر در حالی که پشت به من ، قصد خروج از اتاق را دارد ،ادامه می دهد:
    _ تا وقتی که تو این خونه هستی باید مودب باشی و حرمت بزرگترت رو نگه داری
    الانم مثل بچه ی آدم بلند میشی و میای شامتو می خوری وگرنه از خیلی چیزهای دیگه هم محرومت می کنم.
    و در میان بُهت و ناباوری من ، اتاق را ترک می کند .
    دلم نمی خواست به حرف هایش اهمیتی دهم ولی وقتی جدیت کلامش یادم می آمد ترسی وجودم را فرا می گیرد.
    هر چقدر هم تظاهر میکردم نمی ترسم ولی خودم را نمی توانستم فریب دهم "من از شاهرخ می ترسیدم"
    اگر نگذارد از خانه خارج شوم چی؟
    در یک تصمیم آنی از جایم بلند می شوم. با تمام افکار کودکانه میدانستم باید لجبازی ام را کنار بگذارم
    از اتاق خارج می شوم ، با طمأنینه از پله ها پایین می آیم و نگاه کنجکاوم را به اطراف می اندازم .
    جمع خانواده شان دور میز شام نشسته بودند .
    همزمان با شاهرخ که صندلیش را عقب می کشید تا روی آن بنشیند ، زن عمو متوجه حضور من می شود.
    با صدایی خوشحال که باعث جلب توجه عمو و سیاوش هم می شود می گوید
    _بیا عزیز دلم
    همه نگاهشان سوی من بود و من نگاهم به شاهرخ که بی توجه به حضورم روی صندلی می نشیند.
    در کنار این جمع بودن، برایم سخت بود ولی مجبور بودم تحمل کنم . مطمئنا زمان همیشه ساکن نمی ماند.
    زن عمو به استقبالم می آید و مرا تا میز شام همراهی می کند .
    تمام سعی ام را میکنم تا به هیچکدام شان نگاه نکنم.
    برای دلداری خودم در دل، مدام زمزمه میکردم:
    فقط کمی تحمل کن سودا فقط کمی!!!!

    ****[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا