- عضویت
- 2016/06/26
- ارسالی ها
- 381
- امتیاز واکنش
- 10,647
- امتیاز
- 784
[HIDE-THANKS]
با دیدن چهره ی رنگ و رو باخته ی مادر ، دستم را از دست زن عمو بیرون می کشم و سریع خود را به او می رسانم .
روی صندلی نشسته بود و با چشمان بسته دانه های تسبیح را رها می کرد .
چهره اش چنان غمگین و پژمرده شده بود که دلم با دیدنش ریش می شود.
_مامان
چشمانش را بی رمغ باز می کند ، دیگر خبری از سفیدی چشمانش نبود . انگار دو گوی سیاه و براقش را درون دریای از خون شناور کرده بودند.
_جون مامان ، اومدی عزیز دلم !
صدای خسته اش ،بند دلم را پاره می کند .
بی طاقت خودم را در آغـوشش رها می کنم.
_مامان ، بابا کجاست ؟
صدای هق هقش بلند می شود و مرا محکمتر در اغوش می گیرد .
_اینا دروغ میگن ، بابا حالش خوبه ؟ بابا سرکارشه مگه نه مامان؟
از آغـوشش بیرون می آیم و منتظر نگاهش می کنم. صورتش پر از غم شده بود ، دست هایش را بالا می آورد و اشک هایم را پاک می کند:
_گریه نکن عزیز دلم ، برا بابات دعا کن ، فقط دعا کن سودا. دعا کن زود خوب بشه ، دعا کن مادر !
نگاهم سوی لبان خشک و بی رنگش بود که با هر تکانش دلم را چنگ میزد.
او از من می خواست دعا کنم؟
پس حقیقت دارد . پدر من ، بابا اسماعیلم اینجاست . در همین بیمارستان !
لبانم به لرزه میفتد همانند بدنی که دیگر توانی در آن نمیدیدم!!
پر از بغض و گریه می شوم . طوطی وار با آرامترین صدا می گویم :
-می خوام ببینمش، میخوام بابا اسماعیلم رو ببینم
از آغـوش مامان زهرا بیرون می آیم و روبه رویش می ایستم:
-بابا کجاست ، من باید خودم از نزدیک ببینمش!
بدون اینکه منتظر جوابش باشم ، نگاهی به دور و برم می اندازم .
کمی دور تر از ما و در انتهای سالن ,یک مامور نیروی انتظامی کنار عمو ابراهیم ایستاده بود و با هم مشغول حرف زدن بودند .
میان گریه ، ابروانم بهم نزدیک می شود . این مرد نفرت انگیز ، باچه رویی اینجا آمده بود؟
چطور به خودش اجازه داده است در غم ما شریک باشد در حالی که خودش عامل بدبختی مان بود. ذره ای شک ندارم ضربه ای که به پدرم زده شد ، کار خودش باشد.
مادر متوجه حالم می شود ،تنها کسی که مرا درک می کرد ، مرا دوباره در بر خود می گیرد:
_سودا حرفای بابات که یادت نرفته؟ مبادا حرمت ها رو بشکنی . مبادا خلاف حرف پدرت عمل کنی . صدایش بغض دارد. همانند منی که چون کوه عظیمی گلویم را می فشارد .
با لبان لرزانم و اشک هایی که بی محابا می ریزند می گویم :
_کدوم حرمت؟ از کدوم ارزش و احترام حرف میزنی ؟ مامان خودش بابا رو چاقو زده ، همین به مثال عمو باعث این دَردِ ،باعث این زخمه . این همه سال کی به جز این اقا و خواهرش دشمن ما بود؟ اصلا اومده اینجا واسه چی؟
آنقدر عصبانیم که حتی نگاه مبهوت و سرزنش وار زن عمو هم نمی توانست جلوی مرا بگیرد.
مادر صورتم را با دستانش قاب می گیرد و راسخ می گوید:
_ میدونم ناراحتی میدونم غم داری مامان، اما دلیل نمیشه بی احترامی کنی. من تو رو اینجوری بزرگ نکردم . یادت که نرفته ، بابات بی حرمتی رو یادت نداده سودا .
کمی تامل میکند، نگاهش کل صورتم را زیر نظر دارد . می دانم میخواهد کمی فقط کمی فرصتم دهد تا آرام شوم . تا بهتر حرف ها و نصایحش را بفهمم. میخواهد یادم بیاورد که چگونه جز به جز ارزش ها و رفتارها را به من آموخته است.
بعد از کمی مکث ، ادامه میدهد:
_تو دیگه بزرگ شدی ، من نباید این چیزا رو یادت بیارم شاید ، شاید از خیلی چیزها بی خبر باشی سودا، شاید همیشه حق با ما هم نبوده ،
نگاهی گذرا اما سوزناک و پر حرف به زن عمو میکند ، و من متحیر و مشوش میشوم از حال آشفته ی مادر ؟!
چشم می بندد و بعد از یک نفس عمیق دوباره مرا خطاب می کند :
_از امروز بزرگ شو ، آنقدر که تو مرحم دردم باشی نه زخم روی دلم . نزار غمم سنگین تر بشه مادر . نزار درد تو هم رو دلم سنگینی کنه.
دلم درد دارد، پر از کینه ام !
هم عصبانیم و هم آشفته و هراسانم . خدایا این چه مصیبتی بود که درگیرمان کردی.
با اینکه چیزی از حرف های مادر متوجه نشدم وکلی سوال در ذهنم بی جواب مانده بود، اما سکوت کردم . من نمی خواهم زخم دل مامان زهرایم باشم !!!
سخت است گذشتن از مردی چون این عموی بزرگوار که بعد از سالها ندیدنمان با سردی و بی احترامی با ما رفتار کرد و از نظرم خودش متهم اصلی این اتفاق بود اما سکوت میکنم تا به وقتش . نفرتم را زمانی به او نشان میدهم .
از کنار مادر برمی خیزم و نگاهی به در شیشه ای روبه رویم می اندازم . علامت ورود ممنوعش رَعشه به جانم می زدند . صحنه های گذشته را برایم تداعی میکند که ناگوار و تلخ گذشت.
با قدم های سست خود را پشت شیشه می رسانم .
خدایا تو که میدانی من هنوز ،خیلی ضعیف هستم ، تو که می دانی هنوز به پدرم نیاز دارم ، خدایا ندایی بده و بگو مردی که روی آن تخت سفید رنگ بیمارستان خوابیده و کلی لوله و دستگاه پزشکی به او وصل شده است ، پدر من نیست . بابا اسماعیل من نیست.
مگر نه اینکه تو پناه بی کسانی ؟ خدایا به بی کسی مان رحم کن!!
اشک هایم مجالم نمی دهند ، دست روی شیشه ی مقابلم می چسبانم و آرام لب بر هم می زنم :
_بابایی پاشو، تو نباید اینجا باشی ! بلند شو ، بلند شو
من و مامانو تنها نزار ، به خدا بدون تو نمی تونیم زندگی کنیم ، پاشو بابای خوبم .
[/HIDE-THANKS]
با دیدن چهره ی رنگ و رو باخته ی مادر ، دستم را از دست زن عمو بیرون می کشم و سریع خود را به او می رسانم .
روی صندلی نشسته بود و با چشمان بسته دانه های تسبیح را رها می کرد .
چهره اش چنان غمگین و پژمرده شده بود که دلم با دیدنش ریش می شود.
_مامان
چشمانش را بی رمغ باز می کند ، دیگر خبری از سفیدی چشمانش نبود . انگار دو گوی سیاه و براقش را درون دریای از خون شناور کرده بودند.
_جون مامان ، اومدی عزیز دلم !
صدای خسته اش ،بند دلم را پاره می کند .
بی طاقت خودم را در آغـوشش رها می کنم.
_مامان ، بابا کجاست ؟
صدای هق هقش بلند می شود و مرا محکمتر در اغوش می گیرد .
_اینا دروغ میگن ، بابا حالش خوبه ؟ بابا سرکارشه مگه نه مامان؟
از آغـوشش بیرون می آیم و منتظر نگاهش می کنم. صورتش پر از غم شده بود ، دست هایش را بالا می آورد و اشک هایم را پاک می کند:
_گریه نکن عزیز دلم ، برا بابات دعا کن ، فقط دعا کن سودا. دعا کن زود خوب بشه ، دعا کن مادر !
نگاهم سوی لبان خشک و بی رنگش بود که با هر تکانش دلم را چنگ میزد.
او از من می خواست دعا کنم؟
پس حقیقت دارد . پدر من ، بابا اسماعیلم اینجاست . در همین بیمارستان !
لبانم به لرزه میفتد همانند بدنی که دیگر توانی در آن نمیدیدم!!
پر از بغض و گریه می شوم . طوطی وار با آرامترین صدا می گویم :
-می خوام ببینمش، میخوام بابا اسماعیلم رو ببینم
از آغـوش مامان زهرا بیرون می آیم و روبه رویش می ایستم:
-بابا کجاست ، من باید خودم از نزدیک ببینمش!
بدون اینکه منتظر جوابش باشم ، نگاهی به دور و برم می اندازم .
کمی دور تر از ما و در انتهای سالن ,یک مامور نیروی انتظامی کنار عمو ابراهیم ایستاده بود و با هم مشغول حرف زدن بودند .
میان گریه ، ابروانم بهم نزدیک می شود . این مرد نفرت انگیز ، باچه رویی اینجا آمده بود؟
چطور به خودش اجازه داده است در غم ما شریک باشد در حالی که خودش عامل بدبختی مان بود. ذره ای شک ندارم ضربه ای که به پدرم زده شد ، کار خودش باشد.
مادر متوجه حالم می شود ،تنها کسی که مرا درک می کرد ، مرا دوباره در بر خود می گیرد:
_سودا حرفای بابات که یادت نرفته؟ مبادا حرمت ها رو بشکنی . مبادا خلاف حرف پدرت عمل کنی . صدایش بغض دارد. همانند منی که چون کوه عظیمی گلویم را می فشارد .
با لبان لرزانم و اشک هایی که بی محابا می ریزند می گویم :
_کدوم حرمت؟ از کدوم ارزش و احترام حرف میزنی ؟ مامان خودش بابا رو چاقو زده ، همین به مثال عمو باعث این دَردِ ،باعث این زخمه . این همه سال کی به جز این اقا و خواهرش دشمن ما بود؟ اصلا اومده اینجا واسه چی؟
آنقدر عصبانیم که حتی نگاه مبهوت و سرزنش وار زن عمو هم نمی توانست جلوی مرا بگیرد.
مادر صورتم را با دستانش قاب می گیرد و راسخ می گوید:
_ میدونم ناراحتی میدونم غم داری مامان، اما دلیل نمیشه بی احترامی کنی. من تو رو اینجوری بزرگ نکردم . یادت که نرفته ، بابات بی حرمتی رو یادت نداده سودا .
کمی تامل میکند، نگاهش کل صورتم را زیر نظر دارد . می دانم میخواهد کمی فقط کمی فرصتم دهد تا آرام شوم . تا بهتر حرف ها و نصایحش را بفهمم. میخواهد یادم بیاورد که چگونه جز به جز ارزش ها و رفتارها را به من آموخته است.
بعد از کمی مکث ، ادامه میدهد:
_تو دیگه بزرگ شدی ، من نباید این چیزا رو یادت بیارم شاید ، شاید از خیلی چیزها بی خبر باشی سودا، شاید همیشه حق با ما هم نبوده ،
نگاهی گذرا اما سوزناک و پر حرف به زن عمو میکند ، و من متحیر و مشوش میشوم از حال آشفته ی مادر ؟!
چشم می بندد و بعد از یک نفس عمیق دوباره مرا خطاب می کند :
_از امروز بزرگ شو ، آنقدر که تو مرحم دردم باشی نه زخم روی دلم . نزار غمم سنگین تر بشه مادر . نزار درد تو هم رو دلم سنگینی کنه.
دلم درد دارد، پر از کینه ام !
هم عصبانیم و هم آشفته و هراسانم . خدایا این چه مصیبتی بود که درگیرمان کردی.
با اینکه چیزی از حرف های مادر متوجه نشدم وکلی سوال در ذهنم بی جواب مانده بود، اما سکوت کردم . من نمی خواهم زخم دل مامان زهرایم باشم !!!
سخت است گذشتن از مردی چون این عموی بزرگوار که بعد از سالها ندیدنمان با سردی و بی احترامی با ما رفتار کرد و از نظرم خودش متهم اصلی این اتفاق بود اما سکوت میکنم تا به وقتش . نفرتم را زمانی به او نشان میدهم .
از کنار مادر برمی خیزم و نگاهی به در شیشه ای روبه رویم می اندازم . علامت ورود ممنوعش رَعشه به جانم می زدند . صحنه های گذشته را برایم تداعی میکند که ناگوار و تلخ گذشت.
با قدم های سست خود را پشت شیشه می رسانم .
خدایا تو که میدانی من هنوز ،خیلی ضعیف هستم ، تو که می دانی هنوز به پدرم نیاز دارم ، خدایا ندایی بده و بگو مردی که روی آن تخت سفید رنگ بیمارستان خوابیده و کلی لوله و دستگاه پزشکی به او وصل شده است ، پدر من نیست . بابا اسماعیل من نیست.
مگر نه اینکه تو پناه بی کسانی ؟ خدایا به بی کسی مان رحم کن!!
اشک هایم مجالم نمی دهند ، دست روی شیشه ی مقابلم می چسبانم و آرام لب بر هم می زنم :
_بابایی پاشو، تو نباید اینجا باشی ! بلند شو ، بلند شو
من و مامانو تنها نزار ، به خدا بدون تو نمی تونیم زندگی کنیم ، پاشو بابای خوبم .
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: