- عضویت
- 2016/06/26
- ارسالی ها
- 381
- امتیاز واکنش
- 10,647
- امتیاز
- 784
[HIDE-THANKS]
*****
_ کجا موندی بابا جان ، دیرت میشه!
خط مقنعه ام را صاف می کنم و دوباره نگاهی به آینه می اندازم .
خیالم که از وضع سر و صورتم راحت می شود کوله و چادرم را بر میدارم و از اتاق خارج می شوم .
بابا اسماعیل در حال پوشیدن کتش بود ، قدم هامو تند می کنم و کنارش می ایستم .
روی پنجه ی پا بلند می شوم و بـوســه ای صدا دار به صورتش می زنم . زبری ریشش ، پوستم را نه تنها اذیت نمی کند ، بلکه برایم لـذت بخش هم بود. کمی از او فاصله می گیرم و با صدای رسایی میگویم :
_صبح بخیر
لبخندی می زند و با همان صورت پر تبسمش جوابم را میدهد:
- صبح تنبل خانم منم به خیر باشه
خودم را لوس می کنم ، لبامو جمع می کنم و در حالی که خودم را گهواره وار تکان می دهم، می گویم:
_ بابایی من که هنوز دیرم نشده .
یقه کتش را مرتب می کند:
- برو صبحونه ات رو بخور که من حسابی دیرم شده
_ من که می گم خودم میرم شما اصرار داری منو برسونی
لپم را می کشد و با مهربانی می گوید :
_ دلم نمیاد دردونه ام تو این سرما پیاده بره مدرسه اش .
حرفش ، لبخند گشادی را روی صورتم می نشاند ، همیشه همینطور بود . صبح ها مرا به مدرسه می رساند و گاهی هم اگر کارش زود تمام می شد مرا در برگشت به خانه می رساند .
سوییچ ماشین را از جا کلیدی بر می دارد و با همان صدای مهربانش که حالا رگه هایی از ناراحتی در آن مشهود بود ، می گوید:
_مادرت دوباره میگرنش عود کرده ، دیشب از سردرد ، دیر وقت خوابید . بیدارش نکنی .
خوب صبحونه ات رو بخور ، من تو ماشین منتظرتم.
لبخندم محو می شود ، مطمئن بودم به خاطر آمدن عمو ابراهیم و حرف هایش ، این درد دوباره سراغش آمده بود .
هر گاه عصبی یا ناراحت می شد، دچاره حمله میگرن می شد.
آهی می کشم ، چاره ای نبود مجبور به تحمل بودیم .
لقمه ای بزرگ نان ،پنیر و گردو می گیرم و بدون کوچکترین صدا از خانه بیرون می روم .
پدر کاپوت ماشین را بالا زده بود و داخل آن را بررسی می کرد .
لقمه را در نایلون و سپس در جیب کناری کیفم می گذارم .
انگار امروز هم از آن روزهایی بود که این ابو طیاره برای روشن شدن ، نازش گرفته بود.
چادرم را سر می کنم و کنار پدر می ایستم .
_ چی شده بابا ، روشن نمیشه؟
پیچی از اجزای ماشین ، که من نمیدانم نامش چه بود را محکم می بندد.
_ آره انگار بازم بازیش گرفته. برو یه استارت بزن ببینم روشن میشه یا نه!
سری تکان می دهم و در ماشین سمت راننده را باز می کنم ، به لطف ناز کردن های این ماشین ، استارت زدن و روشن کردن ماشین را خوب یاد گرفته بودم .
روی صندلی فنر بریده راننده می نشینم و نگاهی به دنده می اندازم .
از خلاص بودن که اطمینان پیدا می کنم ، سوییچ را نیم دور می چرخانم .
صدای خز خز موتور نشان می داد که این ماشین امروز روشن بشو نیست .
از ماشین پیاده می شوم، پدر با ناراحتی در کاپوت را پایین می دهد و می گوید:
_ نخیر ، این ماشین خیال روشن شدن نداره .
دست هایش را به هم میمالد و ادامه می دهد:
_ بیا بریم که حسابی دیرمون شده.
سری تکان می دهم و با او همراه می شوم .
هنوز برای به موقع رسیدن سر امتحانم زمان داشتم اما بابا اسماعیل به خاطر شرایط کارش هر ثانیه از ساعت برایش مهم بود .
به هر حال او آشپز بود و برای تعداد زیادی دانش آموز باید غذا می پخت و درست سر ساعت مشخص آماده می کرد.
طبق روال هر چهارشنبه ، قیمه در برنامه غذایی ظهر بود و خوب پختن مقدار زیادی گوشت زمان کافی را می خواست هر چند رشید پسر گلی خانم همسایه مان ، کمک آشپز خوابگاه بود ولی کارش فقط خٌرد کردن امثال گوشت ، پیاز و سیب زمینی و یا خیساندن برنج و یا کمک به هنگام آبکشی و دم کردن آن بود .
پخت اصلی غذا به عهده ی پدر بود و همواره سعی می کرد تا به نحو احسن آن را انجام دهد .
ماشینی کنارمان متوقف می شود و همزمان صدای آرام و آشوب قلبم به گوشم می خورد.
_ آقای سعادت !
[/HIDE-THANKS]
*****
_ کجا موندی بابا جان ، دیرت میشه!
خط مقنعه ام را صاف می کنم و دوباره نگاهی به آینه می اندازم .
خیالم که از وضع سر و صورتم راحت می شود کوله و چادرم را بر میدارم و از اتاق خارج می شوم .
بابا اسماعیل در حال پوشیدن کتش بود ، قدم هامو تند می کنم و کنارش می ایستم .
روی پنجه ی پا بلند می شوم و بـوســه ای صدا دار به صورتش می زنم . زبری ریشش ، پوستم را نه تنها اذیت نمی کند ، بلکه برایم لـذت بخش هم بود. کمی از او فاصله می گیرم و با صدای رسایی میگویم :
_صبح بخیر
لبخندی می زند و با همان صورت پر تبسمش جوابم را میدهد:
- صبح تنبل خانم منم به خیر باشه
خودم را لوس می کنم ، لبامو جمع می کنم و در حالی که خودم را گهواره وار تکان می دهم، می گویم:
_ بابایی من که هنوز دیرم نشده .
یقه کتش را مرتب می کند:
- برو صبحونه ات رو بخور که من حسابی دیرم شده
_ من که می گم خودم میرم شما اصرار داری منو برسونی
لپم را می کشد و با مهربانی می گوید :
_ دلم نمیاد دردونه ام تو این سرما پیاده بره مدرسه اش .
حرفش ، لبخند گشادی را روی صورتم می نشاند ، همیشه همینطور بود . صبح ها مرا به مدرسه می رساند و گاهی هم اگر کارش زود تمام می شد مرا در برگشت به خانه می رساند .
سوییچ ماشین را از جا کلیدی بر می دارد و با همان صدای مهربانش که حالا رگه هایی از ناراحتی در آن مشهود بود ، می گوید:
_مادرت دوباره میگرنش عود کرده ، دیشب از سردرد ، دیر وقت خوابید . بیدارش نکنی .
خوب صبحونه ات رو بخور ، من تو ماشین منتظرتم.
لبخندم محو می شود ، مطمئن بودم به خاطر آمدن عمو ابراهیم و حرف هایش ، این درد دوباره سراغش آمده بود .
هر گاه عصبی یا ناراحت می شد، دچاره حمله میگرن می شد.
آهی می کشم ، چاره ای نبود مجبور به تحمل بودیم .
لقمه ای بزرگ نان ،پنیر و گردو می گیرم و بدون کوچکترین صدا از خانه بیرون می روم .
پدر کاپوت ماشین را بالا زده بود و داخل آن را بررسی می کرد .
لقمه را در نایلون و سپس در جیب کناری کیفم می گذارم .
انگار امروز هم از آن روزهایی بود که این ابو طیاره برای روشن شدن ، نازش گرفته بود.
چادرم را سر می کنم و کنار پدر می ایستم .
_ چی شده بابا ، روشن نمیشه؟
پیچی از اجزای ماشین ، که من نمیدانم نامش چه بود را محکم می بندد.
_ آره انگار بازم بازیش گرفته. برو یه استارت بزن ببینم روشن میشه یا نه!
سری تکان می دهم و در ماشین سمت راننده را باز می کنم ، به لطف ناز کردن های این ماشین ، استارت زدن و روشن کردن ماشین را خوب یاد گرفته بودم .
روی صندلی فنر بریده راننده می نشینم و نگاهی به دنده می اندازم .
از خلاص بودن که اطمینان پیدا می کنم ، سوییچ را نیم دور می چرخانم .
صدای خز خز موتور نشان می داد که این ماشین امروز روشن بشو نیست .
از ماشین پیاده می شوم، پدر با ناراحتی در کاپوت را پایین می دهد و می گوید:
_ نخیر ، این ماشین خیال روشن شدن نداره .
دست هایش را به هم میمالد و ادامه می دهد:
_ بیا بریم که حسابی دیرمون شده.
سری تکان می دهم و با او همراه می شوم .
هنوز برای به موقع رسیدن سر امتحانم زمان داشتم اما بابا اسماعیل به خاطر شرایط کارش هر ثانیه از ساعت برایش مهم بود .
به هر حال او آشپز بود و برای تعداد زیادی دانش آموز باید غذا می پخت و درست سر ساعت مشخص آماده می کرد.
طبق روال هر چهارشنبه ، قیمه در برنامه غذایی ظهر بود و خوب پختن مقدار زیادی گوشت زمان کافی را می خواست هر چند رشید پسر گلی خانم همسایه مان ، کمک آشپز خوابگاه بود ولی کارش فقط خٌرد کردن امثال گوشت ، پیاز و سیب زمینی و یا خیساندن برنج و یا کمک به هنگام آبکشی و دم کردن آن بود .
پخت اصلی غذا به عهده ی پدر بود و همواره سعی می کرد تا به نحو احسن آن را انجام دهد .
ماشینی کنارمان متوقف می شود و همزمان صدای آرام و آشوب قلبم به گوشم می خورد.
_ آقای سعادت !
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: