رمان سونامی عشق | نیایش یوسفی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیایش یوسفی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/26
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
10,647
امتیاز
784
[HIDE-THANKS]
*****
_ کجا موندی بابا جان ، دیرت میشه!
خط مقنعه ام را صاف می کنم و دوباره نگاهی به آینه می اندازم .
خیالم که از وضع سر و صورتم راحت می شود کوله و چادرم را بر میدارم و از اتاق خارج می شوم .
بابا اسماعیل در حال پوشیدن کتش بود ، قدم هامو تند می کنم و کنارش می ایستم .
روی پنجه ی پا بلند می شوم و بـوســه ای صدا دار به صورتش می زنم . زبری ریشش ، پوستم را نه تنها اذیت نمی کند ، بلکه برایم لـذت بخش هم بود. کمی از او فاصله می گیرم و با صدای رسایی میگویم :
_صبح بخیر
لبخندی می زند و با همان صورت پر تبسمش جوابم را میدهد:
- صبح تنبل خانم منم به خیر باشه
خودم را لوس می کنم ، لبامو جمع می کنم و در حالی که خودم را گهواره وار تکان می دهم، می گویم:
_ بابایی من که هنوز دیرم نشده .
یقه کتش را مرتب می کند:
- برو صبحونه ات رو بخور که من حسابی دیرم شده
_ من که می گم خودم میرم شما اصرار داری منو برسونی
لپم را می کشد و با مهربانی می گوید :
_ دلم نمیاد دردونه ام تو این سرما پیاده بره مدرسه اش .
حرفش ، لبخند گشادی را روی صورتم می نشاند ، همیشه همینطور بود . صبح ها مرا به مدرسه می رساند و گاهی هم اگر کارش زود تمام می شد مرا در برگشت به خانه می رساند .
سوییچ ماشین را از جا کلیدی بر می دارد و با همان صدای مهربانش که حالا رگه هایی از ناراحتی در آن مشهود بود ، می گوید:
_مادرت دوباره میگرنش عود کرده ، دیشب از سردرد ، دیر وقت خوابید . بیدارش نکنی .
خوب صبحونه ات رو بخور ، من تو ماشین منتظرتم.
لبخندم محو می شود ، مطمئن بودم به خاطر آمدن عمو ابراهیم و حرف هایش ، این درد دوباره سراغش آمده بود .
هر گاه عصبی یا ناراحت می شد، دچاره حمله میگرن می شد.
آهی می کشم ، چاره ای نبود مجبور به تحمل بودیم .
لقمه ای بزرگ نان ،پنیر و گردو می گیرم و بدون کوچکترین صدا از خانه بیرون می روم .
پدر کاپوت ماشین را بالا زده بود و داخل آن را بررسی می کرد .
لقمه را در نایلون و سپس در جیب کناری کیفم می گذارم .
انگار امروز هم از آن روزهایی بود که این ابو طیاره برای روشن شدن ، نازش گرفته بود.
چادرم را سر می کنم و کنار پدر می ایستم .
_ چی شده بابا ، روشن نمیشه؟
پیچی از اجزای ماشین ، که من نمیدانم نامش چه بود را محکم می بندد.
_ آره انگار بازم بازیش گرفته. برو یه استارت بزن ببینم روشن میشه یا نه!
سری تکان می دهم و در ماشین سمت راننده را باز می کنم ، به لطف ناز کردن های این ماشین ، استارت زدن و روشن کردن ماشین را خوب یاد گرفته بودم .
روی صندلی فنر بریده راننده می نشینم و نگاهی به دنده می اندازم .
از خلاص بودن که اطمینان پیدا می کنم ، سوییچ را نیم دور می چرخانم .
صدای خز خز موتور نشان می داد که این ماشین امروز روشن بشو نیست .
از ماشین پیاده می شوم، پدر با ناراحتی در کاپوت را پایین می دهد و می گوید:
_ نخیر ، این ماشین خیال روشن شدن نداره .
دست هایش را به هم میمالد و ادامه می دهد:
_ بیا بریم که حسابی دیرمون شده.
سری تکان می دهم و با او همراه می شوم .
هنوز برای به موقع رسیدن سر امتحانم زمان داشتم اما بابا اسماعیل به خاطر شرایط کارش هر ثانیه از ساعت برایش مهم بود .
به هر حال او آشپز بود و برای تعداد زیادی دانش آموز باید غذا می پخت و درست سر ساعت مشخص آماده می کرد.
طبق روال هر چهارشنبه ، قیمه در برنامه غذایی ظهر بود و خوب پختن مقدار زیادی گوشت زمان کافی را می خواست هر چند رشید پسر گلی خانم همسایه مان ، کمک آشپز خوابگاه بود ولی کارش فقط خٌرد کردن امثال گوشت ، پیاز و سیب زمینی و یا خیساندن برنج و یا کمک به هنگام آبکشی و دم کردن آن بود .
پخت اصلی غذا به عهده ی پدر بود و همواره سعی می کرد تا به نحو احسن آن را انجام دهد .

ماشینی کنارمان متوقف می شود و همزمان صدای آرام و آشوب قلبم به گوشم می خورد.
_ آقای سعادت !


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    سودای غمم گوش جهان را کر کرد
    دلم از بهر نگاهت گریه را خون سر کرد .
    کاش می شد یک نظر عشق مرا می دیدی
    یا صدای دل نا آرام مرا می شنیدی (n.you)

    لرزی وجودم را فرا می گیرد ، هر بار با دیدنش این چنین می شوم هر بار دستانم یخ می بندد و ضربان قلبم بالا می گیرد .
    زیر چشمی نگاهش میکنم ، از ماشین پیاده می شود و کنار پدر می ایستد .
    _ سلام صبح بخیر ، مشکلی پیش اومده؟
    صدای گیرایش نزدیک است و چه زیبا نوازش می کند گوشم را !!!!
    _علیک سلام صبح شما هم بخیر ،
    پدر لبخندی می زند ، دستی به ماشین می کشد و ادامه می دهد :
    _ مشکل اینه پسرم ! دیگه عمرشو کرده باید همین روز ها اوراقش کنم !
    امیر علی یک قدم نزدیک تر می شود:
    - میخواهید من یک نگاهی بندازم شاید درست شد؟

    زیر چشمی نگاهش می کنم تا دلم را آرام سازم ، خراش گوشه ی لبش بهبود یافته است ؟!؟
    اما هر چه سعی کردم نتوانستم نگاهم را از شلوار مشکی ساده و کت خاکی رنگش ، که روی پیراهن چهارخانه سفید و مشکی پوشیده بود ، بالا تر ببرم .
    از شرم و حیا بود یا خجالتزده از اتفاق ناخواسته ی دیروز، نمی دانم هر چه که بود سخت مقابلم ایستادگی می کرد تا رخ زیبای او را نبینم !

    _دستت درد نکنه بابا جان ، اما هم ما دیرمون شده و هم می دونم این ماشین درست بشو نیست
    دیروز که رفتم از مکانیکی بیارمش اقا فرهاد گفت نفس ها آخرشو می کشه.
    امیر علی به ماشین خودش اشاره می کند و می گوید:
    _پس خواهش می کنم سوار بشید من می رسونمتون
    منتظر گوش هایم را برای شنیدن جواب پدر تیز کرده بودم
    _ مزاحمت نمیشیم امیرعلی جان
    -این چه حرفیه شما سرورید .
    زود در ماشین را برای پدر باز می کند ، یک لحظه قلبم می ایستد که نکند بخواهد پدر را برساند و مرا به کل نادیده گرفته است .
    اما با باز کردن در عقب قلبم دوباره ضربان می گیرد .
    نه فقط به خاطر آنکه سوار ماشینش شوم هر چند که بدم هم نمی آمد ولی اینکه به من هم احترام گذاشت یک دنیا برایم ارزشمند بود .
    پدر با گفتن ممنون پسرم سوی من بر می گردد و می گوید :
    _ سوار شو دخترم
    - بابا من خودم میرم شما با آقای صیادی برید
    امیرعلی که گویی صدای آرام مرا شنیده بود و با وقار همیشگی اش جواب می دهد:
    _ لطفا سوار بشین سر راه شما رو هم می رسونم.
    از تعارفی که می کند ناخودآگاه چشمانم درشت می شود و بی حواس نگاهش می کنم
    سرش مثل همیشه پایین بود.
    چرا با اینکه مثل همیشه آرام و متین نشان داده می شد اما من اضطراب را از صدایش احساس کردم؟؟؟
    توهمات دخترانه ام مرا به سوی دیگر از احساساتم سوق می دهد. چنان درگیرم میکند که زمان و مکان را فراموش می کنم.
    نمیدانم چرا دلم میخواهد که باور کنم امیرعلی مشتاق این است که من سوار بر ماشینش شوم؟

    لب میگزم و نگاهم را از امیرعلی سر به زیر گرفته می گیرم.
    تعلل را بیشتر از این جایز ندانستم و سوار ماشینش می شوم.
    در طول مسیر کوتاهی که طی کرده بودیم پدر و امیر علی صحبتشان از ماشین فکستنی ما بود و من هوش و حواسم پی صدای امیرعلی و عطر خوش گل محمدیش بود.

    مسیر خوابگاه خلاف جهت دبیرستان من بود و اگر می خواستند ابتدا مرا برسانند ، پدر خیلی دیرش میشد .
    با صدایی آرام و البته لرزان از هیجان می گویم :
    _ممنون ، مسیرم زیاد دور نیست از اینجاشو خودم میرم.
    پدر که حسابی دیرش شده بود خطاب به امیرعلی می گوید
    _پسرم لطف کن سر چهار راه ماشین رو نگه دار
    صدای چشم گفتن امیرعلی به گوشم می خورد و کمی بعد ایستادن ماشین ، نفس عمیقی میکشم تا با رایحه ی خوش امیرعلی ، انرژی امروزم را تکمیل کنم .
    آرام و بی میل در ماشین را باز میکنم و با تشکری زیر لب از امیرعلی ، از او و پدر و خداحافظی می کنم .




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    از خیابان اصلی چهارراه وارد کوچه میشوم .
    لبخندی که از شوق توجه امیرعلی کنترلش کرده بودم تا رسوایم نکند ، روی صورتم نقش می بندد .

    دوباره یاد دعوتش از من آن هم مقابل پدر میفتم
    کاری که با روحیات خاص امیر علی متفاوت بود .
    این تفاوت را پای چه حساب می کردم؟
    کمک کردن یا اینکه ...
    لبخندم عریض تر می شود!!! یعنی او هم مرا دوست دارد؟
    بوی عطرش و صدای گیرایش همه و همه دست به دست همه داده بودند تا من چنین سرخوش شوم.
    چنان در حال خوشم غرق شده بودم که اگر کسی مرا با آن حالت می دید بدون شک دیوانه ای فرض می کرد ، که نیشش تا بنا گوشش باز است .
    لب هایم را به هزار زحمت جمع کردم تا فقط یک لبخند ملیح از آن به جا بماند ، چند سرفه اجباری میکنم و دوباره راه مدرسه را در پیش می گیرم .
    مسیر دبیرستان را با دنیایی از شادی طی می کنم ، آنقدر وجودم داغ شده بود که هوای سرد حکم نسیمی خنک را برایم داشت .
    نزدیک مدرسه که می شوم ، صدای خانم رحیمی ناظم مدرسه که طبق روال همیشه در این سرما بچه ها را به صف کرده بود و برایشان سخنرانی می کرد از پشت در نیمه باز مدرسه به گوشم می خورد .
    کمی دیر کرده ام ولی بازهم به امتحانم می رسیدم .
    دبیرستان ما در خلوت ترین جای منطقه بود .جایی که فقط چند مغازه لوازم تحریر و خواربار فروشی وجود داشت .
    هنوز چند قدمی تا رسیدن به مدرسه داشتم که با صدای موتور و پس از آن کشیده شدن و افتادن چادرم، مبهوت سر جایم می ایستم .
    مردی که کلاه ایمنی به سر و سوار موتور سیکلت مشکی رنگی بود یک دور ، دور من می چرخد و در آخر کنارم می ایستد.
    آنقدر این اتفاق سریع افتاد که بدون هیچ واکنشی و فقط با دهانی باز خیره به موتور سوار می شوم .
    آن فرد که سر تا پا آبی پوش بود یک پایش را روی زمین میگذارد و لبه شیشه ای کلاهش را بالا می زند .
    از ترس چشمانم درشت می شود .
    همان پسر مزاحم دیروز بود، عماد ، کسی که امیر علی ام را زخمی کرده بود.
    لبخندی می زند و در حالی که سرش را کمی نزدیک من می گیرد ، می گوید:
    _سلام آهو خانم !!
    تمام وجودم سرتا سر از خشم می شود
    نگاه از چشمان براقش می گیرم و به چادر مچاله شده در دستش ، نگاه می کنم .
    _ چادرمو بهم بده
    صدای نچ گفتنش مرا بیشتر خشمگین می کند :
    _گفتم چادرمو بده بیشعور
    -وای جیـ*ـگر بلا ، تو که دیروز این همه بی ادب نبودی؟
    سرش را کمی نزدیک می اورد و ادامه میدهد:
    _ میدونی از کی تا حالا منتظرتم تا بیای خانم خانما؟
    آنقدر وقیح بود که بیخیال چادرم شدم و خواستم از کنارش رد شوم اما با یک حرکت کیفم را هم از روی دوشم می کشد ، آنقدر سریع انجامش داد که حتی تقلای من برای گرفتن کیفم بی فایده بود .
    دستانم از ترس و هم از سرما می لرزیدند .دوباره سر جایم میخکوب می شوم .
    لبخندش را حفظ کرده بود ، با تمسخر می گوید :
    _چرا وایستادی برو مدرسه ات دیر شد خانم کوچولو!؟!
    به زور لب هایم را به هم می رسانم و آب دهانم را با صدا قورت می دهم
    با صدای لرزان می پرسم:
    _چی از جون من می خواهی چرا مزاحمم می شی؟
    سرش را دوباره نزدیکم می گیرد :
    _ تا به حال بهت گفتند وقتی می ترسی چقدر ناز می شی؟
    و خنده اش عریض تر می شود.
    فقط نگاهش می کنم ، در آن شرایط مغزم تهی شده بود و من فقط مثل یک مجسمه آنجا ایستاده بودم
    با این وضعیت نه می توانستم فرار کنم ونه از کسی کمک بخواهم .

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    در جایی که همه ، همدیگر را خوب می شناختند در عرض یک ثانیه خبرها زبان به زبان می چرخید و آبرویی برای فرد باقی نمی گذاشت .
    _ خوب خانم خوشگله تقصیر خودته اگه همون دیروز شمارمو می گرفتی الان اینجا خفتت نمی کردم !
    کیف و چادرم را در دست چپش می گیرد ، دست دیگرش را در جیب کاپشنش می کند و کارتی را بیرون می کشد .
    نگاهی به در مغازه ها می اندازم معلوم بود هر دو همان صبح زود باز کرده بودند ولی چون جایی که من ایستاده بودم در دید هیچ کدام نبود متوجه این مزاحمت نشده بودند !
    عمادکارت را مقابلم می گیرد :
    _ بدون هیچ نازی اینو بگیر و مثل یک دختر خوب وقتی رفتی خونه باهام تماس بگیر .
    اخم در هم می کشم :
    _من اهل دوستی با پسر نیستم ، این همه دختر چرا گیر دادی به من؟
    نگاهی خریدار به سر تا پایم می کند که حالم را بد می کند :
    -واسه اینکه همه چشم آهویی ندارند!!!
    عصبانی تر از قبل می گویم:
    -اشتباه گرفتی آقا ،برو دنبال کسی که هم شان خودت باشه الانم امتحان دارم کیف و چادرمو بهم پس بده و برو دنبال آهوت بگرد.
    نمی دانم این پسر چه از جانم می خواست .
    صدای خانم رحیمی دیگر نمی آمد و این نشان می داد بچه ها سر کلاس رفته بودند .
    استرس را به حد جنون رسانده بودم ، درسی که امروز امتحانش گرفته می شد ساعت اول کلاس بود .
    _ من هیچ وقت اشتباه نمی کنم شما آهوی بنده هستید ، حالا هم جا این اخم و تَخم ، کارتمو بگیر !
    چاره ای نداشتم مجبور بودم تا کارت را بگیرم فوقش بعد از گرفتن کیف و چادرم آن را پاره می کنم
    سریع کارت را می گیرم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود ، می گویم :
    _خیلی خوب حالا وسیله هامو بده
    ابرویی بالا می اندازد و در حالی که چادر و کیفم را به من بر می گرداند، می گوید:
    _فکر دور زدن منو کامل از ذهنت پاک کن که من بدفرم زرنگم .
    سریع چادرم را سر می کنم و برای اینکه دوباره مزاحمم نشود و خیالش را راحت کرده باشم کارت درون کیفم می اندازم و بدون نگاه اضافه به او سریع به سوی مدرسه میدوم .
    صدایش را که بلند داد می زند :
    _ساعت سه منتظر تماستم، یادت نره اهو خانم.
    را می شنوم و پشت بندش صدای روشن شدن موتور و دور شدنش.
    به همین خیال باشی زیر لب می گویم و وارد حیاط مدرسه می شوم .
    همه جا خلوت بود و صدایی شنیده نمی شد ، حتی خبری هم از سرایدار مدرسه نبود .

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    با تمام توان سوی کلاسم میدوم ، طوری که نفس کم می آورم ، به کلاسم با هر جان کندنی که بود میرسم
    پشت در آن می ایستم ، نفس عمیقی می کشم و در را باز می کنم .
    با ورود من نگاه همه با تعجب سوی منی می شود که با حال آشفته ، نفس نفس می زدم .
    خانم تیربند روی صندلی پشت میزش نشسته بود و مثل همیشه که اخم به چهره داشت با عصبانیت می گوید:
    _این چه وقت اومدنه؟ می خواستی الانم نیای؟!
    آب دهنم را با صدا قورت می دهم و با صدایی لرزان جواب می دهم :
    _ ببخشید خانم ، به خدا ماشین بابام خراب شده ب...
    با همان عصبانیت میان حرفم می پرد و نمی گذارد جمله ام تمام شود:
    _ نمی خواد سَفسَطه و مغلطه ببافی ، تو که شاگرد اول کلاسی و این وضعته از بقیه دیگه چه انتظاری میره .
    حقته نذارم امتحان بدی تا درس عبرت بشه واسه بقیه که با بهونه های الکی سر کلاس من بی نظمی در نیارند!!
    دیگر طاقتم تمام می شود و اشک سر تا سر صورتم را می پوشاند ، به خاطر آن پسر مزاحم برای اولین بار جلوی بچه های کلاس سرزنش شدم .
    نگاهم به ثمین می افتد که با ناراحتی نگاهم می کند ،
    _ برو سر جات بشین ، دیگه هم تکرار نشه!
    اشک هایم را پاک می کنم و با طی کردن چند قدم سر جایم می نشینم .
    سمیرا یکی از بچه های کلاس در حال دادن برگه های امتحان به بچه ها بود، نزدیک من که می شود برگه را روی دسته صندلی می گذارد طوری که فقط من متوجه شوم ، می گوید :
    _ مثل همیشه عالی باش تا این ترشیده ،خوب خیط بشه,
    بدون اینکه کسی متوجه باشد ، لب کش آمده اش که می خواست به خنده باز شود را جمع می کند و به کارش ادامه می دهد.
    از تشبیه ای که به تیربند ، دبیر مغرور می دهد در میان گریه لبخند تلخی می زنم .
    نگاهی به سوالات می اندازم ، سعی می کنم آرامش را به خود برگردانم .
    اینبار دستی به چشمانم می کشم تا از ریختن اشک هایم جلو گیری کنم .
    با اینکه خیلی ناراحت بودم و هنوز آثار استرس در من مشهود بود ولی با این حال یکی یکی سوالات را جواب می دهم
    .
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    ******
    _ به کل این یکی رو هم خراب کردم اگه اون گند دماغ هم بخواد با انصاف نمره بده، دوازده هم نمی شم !
    من نمیدونم چرا هر جای کتاب رو می خونم تو امتحان نمیاد ؟!
    بعد از گذاشتن وسایلم در کیف، زیپش را می بندم و آن را به پشت صندلی ام آویزان می کنم ،
    زنگ تفریح بود و کسی جز من ، ثمین و سمیرا در کلاس نبود.
    میخواهم حرفی برای روحیه بخشیدن به ثمین بزنم که سمیرا پیش قدم می شود:
    _حالا اشکال نداره نمی خواد بهش فکر کنی ، کسی از تو انتظار نداره !!
    نگاهم سوی سمیرا کشیده می شود، جلوی صندلی ثمین ایستاده بود و در حالی که با خودکار دسته ی صندلی چوبی ثمین را خط خطی می کرد، با لحنی عادی جملات را پشت سر هم به او می گوید .
    از حرفش لبخندی روی لبم نقش می بندد ، با یک قدم خود را نزدیک آن ها می رسانم .
    ثمین که از حرف او عصبانی می شود خیلی سریع کیفش را بلند می کند و به کتف او می زندکه صدای آخ سمیرا بلند می شود:
    _بیشعور ، نیست که خودت خیلی مُخی ، هر کی ندونه من که می دونم همش با تقلب قبول میشی!
    سمیرا کتفش را با دست دیگر مالش می دهد و در حالی که با لبخند روی دسته صندلی ثمین می نشیند، میگوید:
    _ چرا ناراحت میشی چشم عسلی ، تو باید خوشحال باشی . امروزه طبق آمار جهانی پسرای جذاب ، بیشتر دلبسته دخترهای خنگ میشن .
    تو از این شانس بزرگ برخورداری خره !!!
    اینبار لبخندم عریض تر می شود .
    ثمین جری تر از قبل، با دادن فحشی بی ادبانه ، بی هوا از روی صندلی بلند می شود که باعث می شود سمیرا که روی دسته آن نشسته بود به جلو پرت شود .
    _چته وحشی ! خوبی هم بهت نیومده؟!
    -تا تو باشی منو مسخره نکنی.
    سمیرا از روی زمین بلند می شود و خاک های روی مانتو اش را می تکاند.
    یکی از بهترین های مدرسه بود،دختری با چشمهای قهوه ای تیره و پوست گندمی ، چهره اش معمولی بود ، اما آنقدر مهربان و شوخ طبع بود که در همان نگاه اول هر کسی را شیفته اخلاق خود می کرد .
    _بابا یکم ظرفیت داشته باش ، اگه تو صبح جای سودا بودی که گرفتار اون اژدهای دو سر شده بود ، چیکار می کردی ؟
    ثمین اخم تصنعی اش از هم وا می شود ،سری به تایید حرف او می زند و با صدا می خندد.
    سمیرا در حالی که مرا مخاطب قرار میدهد ادامه می دهد :
    _سودا چه دل بزرگی داری ، خدایی من تو اون لحظه ، جای تو دو بار سکته رو رد کردم .
    همچی غرش می کرد که به جون خود ترشیده اش ، زمین به لرزه در می اومد،
    می خندم و میان خنده ام آهی می کشم ،
    آن ها نمی دانستند که من گرفتار موجودی بدتر از تیربند شده بودم .
    خواستم جریان صبح را برایشان بگویم که ناگهان در کلاس باز می شود و راحیل به همراه ستاره دوست صمیمی اش وارد کلاس می شوند .
    با پوزخند نگاهی به ما می اندازد و در حالی که سوی ما می آید می گوید:
    _به چی می خندید ، بگین ما هم بخندیم!
    خنده ام جمع می شود ، اصلا دوست نداشتم با او هم صحبت شوم ، سوی صندلی ام بر می گردم و بی توجه به راحیل و دوستش روی آن می نشینم.
    راحیل نگاهی پر از تمسخر به من می اندازد و خطاب به ثمین می گوید :
    _چرا دیروز نیومدی ؟
    با حرکت بی ادبانه به من اشاره می کند :
    _ از این انتظار نمی رفت پا جای باکلاس بزاره تو که خیلی مشتاق دیدن تولد من بودی تو چرا نیومدی ؟
    آنقدر بیشعور بود که هم مرا به سُخره گرفت و هم به ثمین طعنه می زد .
    _اولا اینکه مودب باش ،
    ثمین رو به روی او می ایستد و جدی ادامه می دهد:
    _ اره خوب ، خیلی مشتاق بودم بیام تولدت و ببینم چه جور عقده خالی می کنی .
    بعدش پشیمون شدم ، دیدم نه ، زیاد صفا نداره و اومدنم زحمتمو زیاد می کنه.
    سمیرا لبخندی که گوشه لبش نشست را با زحمت جمع کرد و از کنارشان گذشت .
    راحیل با عصبانیت و با صدای جیغ جیغویش داد می زند :
    _عقده ای که تویی بدبخت گدا ، فکر کردی کی هستید ، دعوتتون کردم که اونجا سوژه خنده بشید بیچاره ها ، پیش خودتون چی فکر کردید .

    این دختر وقاهت را از سر گذرانده بود اگر جوابش را نمی دادم گستاخ تراز همیشه می شد.
    با عصبانیت از روی صندلی بلند می شوم و رو به رویش می ایستم:
    _ آدم گدا باشه ولی نون حلال بخوره بهتره از اونی که با پول دلالی باباش هر حرفی رو روی زبون کثیفش می چرخونه .
    شما که ادای پولداریت میشه، دقیقا بگو چرا بالا بالاهای شهر خونتون نیست اومدیم تنگ دل ما فقیر بدبختها سکونت کردید؟
    غیر از اینه که ریگی به کفشتون هست؟!

    به چشمان درشت شده اش می نگرم که از فرط تعجب چنان گشاد شده بود که هر لحظه ممکن بود قرنیه چشم اش بیرون بپرد
    فکرش را هم نمی کرد از این موضوع خبر داشته باشم ولی من با داشتن همسایه های فوضولی که هر از چندگاهی به بهانه گرفتن چیزی سر از خانه مان در می آوردند و ریز و درشت زندگی دیگران را برای چانه گرمی مورد بحث قرار می دادند، تقریبا از کارهای خانواده راحیل با خبر بودم.
    خرید و فروش دلار و طلا تا دلالی در مواد غذایی مملکت
    تنها دلیل سکونت در این منطقه هم گمراه کردن مسئولین بود.
    ابرویی بالا می دهم:

    - سوژه خنده می خواستی چیکار؟
    به خودش اشاره می کنم و با پوزخند ادامه می دهم :
    _ صاحب مجلس که خودش سرتا پاش سوژه بود دیگه چرا الکی به خودت زحمت دادی واسه دعوت ما؟
    چهره راحیل از فرط عصبانیت قرمز شده بود ، فکر نمی کرد جوابش را اینگونه بدهم ولی حقش بود ،
    ستاره که دوستش را عاجز از جوابگویی دید ، پیش قدم می شود:
    _تو دیگه چی میگی؟
    چندی از بچه ها وارد کلاس می شوند و با تعجب به ما که سر پا ایستاده و با هم بحث می کردیم ، می نگریستند .
    سمیرا که وضع را خراب می بیند جلو میاید و با آرامش ذاتی اش می گوید :
    _بس کنید بچه ها ،
    نیشخندی به چهره سرخ شده راحیل و لب های کش آمده ی ستاره می زنم و سرجایم می نشینم .
    ثمین هم سر جایش می نشیند و با دست به راحیل و ستاره که هنوز جلوی صندلی اش ایستاده بودند ، اشاره می کند که از آنجا دور شوند.
    سمیرا چشمکی نامحسوس به من می زند و او هم روی صندلی اش می نشیند .
    لبخند روی لب هایم نقش می بندد.
    گاهی اوقات جواب دادن هم خوب جواب می دهد ،



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    زیر آسمان برفی به انتظار آمدن ثمین ، درست وسط حیاط بزرگ مدرسه ایستاده بودم و از اولین بارش برف امسال لـذت می بردم.
    با نیامدن دبیر درس این ساعت ، کلاس دو ساعت جلوتر از زنگ آخر مدرسه، تعطیل شده بود .
    بارش برف، شدت بیشتری گرفت تا جایی که چادر سیاه رنگم زیر سفیدی آن پنهان شده بود.
    کف دستم را سوی آسمان باز می کنم ، دانه های درشت برف روی دستم می افتادند و به ثانیه نکشیده محو می شوند .
    چشم مامان زهرایم را دور دیده بودم و با تمام وجود از این نعمت خدا لـذت می بردم.
    او هیچ گاه به من اجازه این کار را نمی داد آن هم به خاطر اینکه من زود به زود سرما می خوردم .
    لبخند می زنم و نگاهم را به آسمانی می اندازم که زیر مه غلیظ رنگ و بارش برف خود را پنهان کرده بود ، این همه برفی که از دل ابرهای تیره می بارید ، نشان از قدرت خداوند داشت .
    تا او نخواهد یک قطره ی بخار شده ی آب ، سوی آسمان پرواز نمی کند ، ابر نمی شود و دوباره به این زیبایی به خانه اولی اش ، به دل زمین بر نمی گردد!
    ثمین نفس زنان کنارم می ایستد:
    _ ببخش طول کشید ولی خودت که میدونی ضروری بود .
    لبخندی می زنم و بالا و پایین کردن سرم ، اشکال نداردی به او می گویم .
    به قول خودش کاری نمی شود کرد چون دقیقه نودی بود.
    لحظات آخر یادش می افتاد کارهای ضروریش را انجام دهد.
    چادرش را سر می کند و با هم از مدرسه خارج می شویم .
    همه جا سفید شده بود ، در طول راه ، به جز ضایع شدن راحیل و خفه ماندن دوست بدتر از خودش ستاره ، حرف دیگری میانمان رد و بدل نشد .
    خانه ی پدر ثمین ، دو کوچه بالا تر از خانه ی ما بود و من باید مسیر کوتاهی را تا رسیدن به خانه ،تنهایی طی می کردم .
    بعد از خداحافظی از او ، کمی قدم هایم را تند می کنم تا زودتر به خانه برسم و تا قبل از ظهر کمی بخوابم .
    بهترین تفریحم خواب بود نه اینکه تنبل باشم ، فقط با استراحت کافی گرایشم به خواندن درس بیشتر می شود و احساس می کنم بهتر مفهوم نوشته های کتاب را می فهمم.
    وارد خانه که می شوم با شوق کودکانه ای می گویم:
    _مامان من اومدم ،
    چادرم را از سرم برمیدارم و درحالی که به سوی اتاقم می روم ادامه میدهم:
    _مامان دیدی چقدر برف اومد؟ اگه همین جوری بخواد بباره شهر میره زیر برف .
    لباس هایم را عوض می کنم و با تعجب به اتاق مامان و بابایم سرک می کشم .
    با چشمان درشت شده به تخت نامرتب و لباس های پخش شده روی زمین نگاه می کنم .
    هیچ گاه یادم نمی آید اتاق آنها را این چنین نا مرتب دیده باشم .
    حتما مادر به خاطر سردردش نتوانسته بود اینجا را مرتب کند ، شانه ای بالا می اندازم و به هال و سپس آشپزخانه می روم .
    خبری از مادر نبود .
    یعنی در این هوای برفی کجا رفته بود .
    ما که نه فامیلی داشتیم و نه خانواده ای که با آنها رفت و آمد داشته باشیم .
    با فکر اینکه شاید برای خرید بیرون رفته باشد ، دوباره به اتاقم برمیگردم ، کیفم را بر می دارم و روی تختم می نشینم .
    زیپش را که باز می کنم با دیدن لقمه نان و پنیرم یاد گرسنگی ام میفتم .
    اصلا وقت نکردم آن را بخورم تنها زمانی هم که می توانستم خودم را با آن سیر کنم به مشاجره با راحیل گذرانده بودم.
    کتاب هایم را بیرون می آورم و روی پا تختی کنار تختم می گذارم .
    کیفم را دوباره کف اتاق می اندازم و روی تختم دراز می کشم و شروع به خوردن نانم می کنم.
    تمام که می شود با وجود تشنگی ام ، چشم می بندم و به خواب عمیقی فرو می روم .
    با صدای پی در پی زنگ خانه چشمهایم را باز می کنم .
    با کرختی از جایم بلند می شوم و با چشمان نیمه باز از اتاق خارج می شوم .
    همه جا تاریک تاریک بود ، کلید برق را می زنم و به ساعت روی دیوار نگاه می کنم .
    چشمانم به یکباره باز باز می شود !!!
    ساعت ، هشت شب را نشان می داد ، یعنی من این همه ساعت خوابیده بودم ! چرا مامان منو بیدار نکرد؟
    به دور و برم نگاه می اندازم ، چرا خانه این همه ساکت بود . مامان زهرا و بابا اسماعیل کجا بودند؟
    با صدای دوباره زنگ دَر ، به چادر گلدار و آویزان شده ی مادر چنگ می زنم و در حالی که آن را سر می کنم سوی حیاط می دوم.
    دیگر بارشی نبود ولی برف زیادی در حیاط و روی دیوارهای خانه نشسته بود . اولین قدمم مصادف می شود با فرو رفتن پایم در برف و لرز افتادن به تنم .
    سرعتم به خاطر سرمایی که پایم متحمل می شد ، کم می شود.
    نمیدانم چه کسی پشت دَر خانه بود که به جان زنگ افتاده بود و تا آن را نمی سوخت دستش را بر نمی داشت .
    دَر را باز می کنم و به چهره مردی که صورتش در میان شال گردنش پنهان شده بود نگاه می اندازم .
    با دیدن من دستش را بر می دارد و با یک نیم قدم روبه روی من می ایستد.
    شالش را با دست پایین می کشد و در مقابل چشمان گرد شده ی من ، با لحن تندی می گوید :
    _چه عجب زحمت به خودتون دادید در رو باز کردید!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    او اینجا چه کار می کرد ؟ آن هم در این ساعت و در این هوای سرد ؟ یعنی چه چیزی او را به اینجا کشانده بود ؟
    مبهوت به او خیره شده بودم که با ادامه حرفش چشمان درشت شده ام به آخرین درجه از تعجب میرسند!
    _سریع آماده شو باید بریم خونه ی ما !!!
    با اینکه هنوز گیج خواب و سر در گم نبودن پدر ومادرم بودم ، ولی دیدن شاهرخ پسر عموی گرامم در میان حال آشفته ام ، اخم را به صورتم مهمان می کند .
    یاد دیروز صبح و حرف های پدرش ، لحن مرا هم تند می کند:
    _ اونوقت میشه بگید چی باعث شده که همچین افتخاری نصیبم شده ؟
    برای چی من باید بیام خونه ی شما؟
    قدش از من یک سر وگردن بلندتر بود ، اصلا مقابل هیکل تنومندش من به چشم نمی آمدم .
    یکی تا از ابروهای کشیده اش را بالا می برد و باز من نمی فهمم این حالتش تمسخر است یا تعجب !
    _ ببین دختر جون من حوصله ندارم تو این سرما وایستم و با تو بحث کنم ، اگه می خوای از بابا مامانت خبردار بشی زود آماده شو که بریم.
    جدی تر از قبل ادامه می دهد :
    _پنج دقیقه وقت داری بیای ، دیر کنی من رفتم !
    شال گردنش را دوباره بالا می کشد ، تا جایی که فقط چشمانش دیده می شود .
    پشت به من می کند که دوباره مبهوت به او مانده بودم ، به سمت ماشینش می رود و سوار آن می شود.
    سرم را طرفین تکان می دهم و با گام های بلند خود را به هال می رسانم ، تلفن را بر میدارم و شماره پدر را می گیرم ، یعنی آنها به خانه ی عمو رفته بودند ، مگر می شود؟
    مامان زهرا با آن خط و نشان های عمو ابراهیم ، هیچ گاه به خانه ی آن ها نمی رفت حتی اگر پدر می رفت .
    هر چه بوق می خورد ، ولی کسی پاسخگو نیست .
    بار دیگر شماره را می گیرم اما باز جوابی دریافت نمی کنم .
    سریع شماره ی همراه مادر را می گیرم ، صدای زنگ گوشی اش از آشپزخانه بلند می شود .
    دلشوره عجیبی وجودم را فرا می گیرد .
    گفته بود پنج دقیقه آماده نباشم ، می رود!!!
    سریع به اتاقم می روم و پالتو و شلوار جینم را می پوشم ، دست می برم و یک روسری از آویز کمدم بر می دارم و بعد از سر کردن چادرم با آخرین توانم سوی حیاط می دوم.
    در را با عجله قفل می کنم و با قدم های تند سوی ماشین شاهرخ میدوم.
    در را باز می کنم و روی صندلی عقب می نشینم .
    در حالی که نفس هایم منقطع شده بودند می پرسم:
    _مامان بابام خونه ی شما چیکار می کنند؟
    ماشین را روشن می کند و بی توجه به من پا روی گاز می گذارد و ماشین را به حرکت در می آورد .
    دلشوره ام هر لحظه بیشتر می شد، یک لحظه ترس به سراغم آمد ، چرا من سوار ماشین شاهرخ شدم !؟
    اینبار با صدای بلندی می گویم :
    _ پرسیدم بابا و مامانم چرا اومدن خونه ی شما؟
    - مگه من گفتم اومدن خونه ی ما ؟
    لحن کوبنده ی صدایش ، دنیای از ترس را به جانم انداخت، با صدای لرزان می گویم :
    _ خونه شما نیستند؟
    پس منو داری کجا می بری ؟
    سکوتش تنها به ترسم دامن می زند.
    دختر قوی نبودم بر عکس خیلی ضعیف و شکننده بودم .
    دروغ چرا !؟ من دختری لوس بودم که همیشه به خانواده ام متکی بودم .
    کاسه ی چشمانم پر آب می شوند و صورتم خیس از اشک می شود .
    _منو برگردون خونه ، من نمی خوام بیام خونه ی شما
    و بلندتر از قبل ادامه می دهم :
    _ با توام ، ماشین رو نگهدار می خوام برگردم خونه مون .
    انقدر ترسیده بودم که بدون در نظر گرفتن سرعت ماشین ، دستگیره ی در را می کشم و همزمان فریاد میزنم:
    _نگهدار وگرنه خودمو پرت می کنم بیرون
    شاهرخ که متوجه باز شدن در می شود ، هراسان و سراسیمه پا روی ترمز می گذارد
    لحظه ای تامل نمی کنم و از ماشین پیاده می شوم .
    خیلی از خانه دور نشده بودیم, سوی خانه مان می دوم که از پشت دستی چادرم را می گیرد
    شاهرخ با چهره ای برافروخته مقابلم می ایستد و با صدای بلند تشر می زند:
    _ دختره ی احمق این چه کاری بود کردی ؟
    با دست هلش می دهم اما دریغ از ذره ای تکان که در جایش بخورد :
    - دروغگو ، تو گفتی می خوای ببریم پیش مامان بابام ولی الان می گی مامان بابام خونه ی شما نیستند ،
    اصلا اشتباه کردم سوار ماشینت شدم میخوام برگردم خونمون.
    تمام حرف هایم ، همراه با گریه بود
    طوری که حتی چهره اش را از پشت پرده اشک هایم تار میدیدم.
    صورتش را جمع می کند و با لحنی پر تمسخر می گوید:
    _فقط لنگ دراز کردی وگرنه همون دختر زر زروی گذشته ای که اشکش لب مشکش بود .
    و با عصبانیت فریاد می زند:
    _ احمق حتما یه چیزی هست که من این موقع شب و تو این هوا اومدم دنبالت.
    پوزخندی میرنم و مثل خودش با صدای بلند میگویم:
    _ ولی تو هیچ تغییری نکردی همون هیولایی هستی که بودی بعدشم من تا ندونم چی شده
    میان حرفم می پرد و بی پرده می گوید.:
    بابات بیمارستانه...
    نفسم لحظه ای بند می آید ،
    _ بیمارستان ؟ بابام که صبح حالش خوب بود؟
    ماشینی از کنارمان می گذرد ، نمی دانم سرنشین اش چه گفت که شاهرخ عصبی تر از قبل دستم را محکم می گیرد و مرا کشان کشان سوی ماشینش می برد :
    _ ببین چطور واسه این دختره لوس مضحکه عالم شدیم .
    دستم را از دستش بیرون می کشم و عصبانی میپرسم:
    _گفتم برای چی بابامو بردند بیمارستان ؟
    -صبح یکی چاقوش زده و در رفته ، خیالت راحت شد حالا سوار شو .
    به گوش هایم شک می کنم ، او چه گفت ، بیمارستان؟ پدر من ، چاقو ؟
    سرم به دوران میفتد و دیده ام تار می شود ، آنقدر که جز دستان حلقه شده ی شاهرخ که کمرم را محکم می گیرد ، دیگر چیزی حس نمی کنم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    تنم داغ بود ، خیلی داغ ، آنقدر که خیس از عرق شده بودم ، اما نمی دانم چرا با این حال، بدنم از سرما به لرز افتاده بود.
    پلک هایم سنگین شده بودند ، صداهای اطراف را می شنیدم ولی نمی توانستم چشم هایم را باز کنم.
    خنکی و خیسی پارچه ای که روی پیشانی ام قرار می گیرد کمی از التهاب بدنم کم می کند فقط کمی!!!!
    _حالش بهتر نشده ؟
    -نه هنوز تب داره ، همش هزیون میگه !
    خنکی پارچه می رود و دستی پیشانی ام را لمس می کند .
    -به آقاجونت زنگ نزدی ؟
    - نه ، هر چند اگه زنگ هم می زدم ، فرقی نمی کرد ، تو این موقعیت جواب تلفن رو نمیده !
    صدای نفسش را می شنوم که بلند بیرون می دهد:
    _ چند دقیقه پیش حاج قاسم زنگ زده بود، می گفت چرا در حجره تون قفله ! معلوم نیست باز سیاوش کدوم گوری رفته ، باید یه سر به اونجا بزنم.
    وقتی سنگینی دستی که روی پیشانی ام بود ، برداشته می شود، چشمهایم را تا نیمه باز می کنم !
    اولین چهره ای که می بینم ، صورت اخم آلود شاهرخ است .
    با دیدن چشمان نیمه بازم ، سرش را پایین می آورد و با همان اخمی که به چهره دارد، با دقت نگاهم می کند.
    همه چیز برایم گنگ بود ، نمی دانستم کجا هستم و چرا شاهرخ بالای سرم ایستاده است.
    چندین تار از موهای سیاهش روی پیشانی بلندش میفتد و نگاه مرا هم سوی خود می کشاند .
    چنان گیج و منگ بودم که حتی قدرت باز کردن کامل چشمهایم را هم نداشتم .
    _ بیدار شدی سودا جان .
    چشمان خمـار شده ام را سوی صاحب صدا که یک قدم عقب تر از پسر عموی اخمویم ایستاده بود ، می کشانم .
    این زن با آن تبسم زیبایش را خوب به یاد داشتم!
    _فدای چشمای خوشگلت بشم ، تو که ما رو جون به سر کردی!
    لبهایم از هم باز می شوند و با صدایی که از ته چاه بلند میشد می گویم :
    _من کجام؟
    طاهره خانم روی تخت ، کنارم می نشیند و خطاب به شاهرخ می گوید :
    _مادر ، تو برو به کارت برس ، من خودم اینجا حواسم به دختر عموت هست.
    و رو به من ادامه می دهد:
    _نگران نباش عزیزم ، جای بدی نیستی !
    شاهرخ با گفتن '' من رفتم، اگه کاری داشتید زنگ بزنید " از اتاق خارج می شود .
    و من می مانم و حال خرابم و زن عمویی که ده سال از آخرین دیدارم با او می گذشت .
    کمی هوشیار می شوم ،
    صحنه های دیشب مثل رعد و برق از مقابل چشمانم گذشتند!
    پدرم بیمارستان بود ، شاهرخ گفته بود چاقویش زده اند . با یاد آوردی حرفهای شاهرخ ،از عالم گیجی خارج می شوم و
    سراسیمه روی تخت می نشینم .
    آنقدر ناگهانی بلند می شوم که زن عمو طاهره از ترس در جایش تکان محکمی می خورد و هراسان می گوید:
    _ چی شده سودا جان؟
    طوطی وار با خود زمزمه می کنم:
    -بابام چاقو خورده ، بیمارستانه .
    میخواهم از روی تخت بلند شوم اما زن عمو مرا در آغـوش می گیرد و مانع از بلند شدنم می شود:
    _آروم باش عزیزم ، حال بابات خوبه
    از آغـوشش بیرون می آیم . نگاهی به اتاق بزرگی که در آن بودم می اندازم تا درش را پیدا کنم .
    پدرم بیمارستان بود ، من باید او را می دیدم .
    اصلا چه کسی می توانست همچین کاری را با او بکند اوکه دشمنی نداشت .
    آزارش هم به کسی نمی رسید که از او کینه به دل بگیرند!!
    نگاهم با نگاه خاکی رنگ طاهره خانم گره می خورد,
    نفسم بند می آید ، مطمئن بودم کار خودش بود ، عمو ابراهیم ، او تنها کسی بود که آرزوی مرگ پدرم را داشت .
    با عصبانیت زن عمو را کنار می زنم و از اتاق خارج می شوم .
    بی توجه به او که نامم را صدا می زند ، از پله ها پایین می روم .
    به چه جراتی مرا به این خانه ی شوم آورده بودند.
    به خانه ای که صاحبش تشنه به جان ما بود!
    با سرعت پله ها را یکی به یکی پشت سر می گذراندم
    _سودا عزیزم چت شد یهو ، صبر کن دختر!!
    وارد سالن می شوم ، شاهرخ که در حال چک کردن موبایلش بود با دیدن من با تعجب نگاهم می کند .
    حالم از او و تمام اعضای خانواده اش بهم می خورد .
    بی خیال کیف و چادرم که نمی دانستم کجا بودند، از سالن بزرگ خانه که پر از مبلمان گران قیمت و اشیای قیمتی بود ، می گذرم .
    صدایش را می شنوم:
    _کجا به سلامتی ؟
    با تنفر نگاهش می کنم و از سالن خارج می شوم.
    -شاهرخ مادر ، جلوش رو بگیر با این حالش نزار بره.
    گریه امانم را می برد ، عمو ابراهیم با وجود کاخی که در آن زندگی می کرد بر سر ارثیه وقف شده با پدرم سالها درگیر بود به چه قیمت؟ ضربه زدن به بابا اسماعیلم ؟ به قیمت چاقو زدنش؟
    _صبر کن ، کجا داری میری؟
    جوابش را نمی دهم ، فقط دوست دارم زودتر از این جهنم بگذرم .

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    شاهرخ نفس زنان رو به رویم می ایستد و مرا هم مجبور به ایستادن می کند:
    _کری؟ می گم کجا می خوای بری ؟
    با عصبانیت فریاد می زنم:
    _به تو مربوط نیست کجا میرم ،
    چشمانش را روی هم فشار می دهد و نفس عمیقی می کشد .
    گویی تمام توانش را به کار بـرده است تا از عصبانیت خود بکاهد ، با صدایی که سعی داشت آرام باشد می گوید:
    _تو الان حالت خوب نیست ، بر...
    میان حرفش می پرم و با صدای بلندتری می گویم:
    -اینم به تو مربوط نیست ،
    نفس هایم بریده می شود
    _به چه حقی منو اوردی به این آشغال دونی ؟
    مگه بابای آشغالت از ما م...
    ضربه محکمی به شانه ام می کوبد که از درد صورتم جمع می شود و حرفم نیمه تمام می ماند،
    دوباره به حالت قبلش بر می گردد و از لای دندان های کلید شده می گوید:
    _حواست به دهنت باشه ، هر حرفی ازش خارج نشه !!
    حیف که دستم امانتی وگرنه همچین می زدم تو دهنت که دندونات خورد بشه دختره ی بیشعور.
    درد شانه ام چنان زیاد بود که از دردش روی زمین می نشینم و شانه ام را محکم در دست می گیرم .
    گریه ام شدت می گیرد وبه یکباره انرژی ام تحلیل می رود.
    اینبار با صدای آرام و لرزانی می گویم:
    _چی از جونم میخوای ؟ نمی خوام اینجا باشم ، شما که تا دیروز چشم دیدن ماها رو نداشتید ! حالا چی شده یک شبه همه چیز ، رو برگردونده و دم از امانت داری می زنی؟
    نگاهش می کنم ، صورتش سرخ شده بود و ابروانش بیشتر از قبل در هم گره خورده بودند.
    چهره اش ترسناک شده بود ولی نه برای من که ذره ای او برایم اهمیت نداشت نه خودش نه خانواده اش.

    با نفرت ادامه می دهم:
    _فکر می کنی بچه م ! فکر می کنی نمی دونم خودتون بابامو چاقو زدید ؟
    بابای بیچاره ی من به جز خواهر و برادر خودش بدخواهی دیگه ای نداشت .

    با چشمان درشت شده ، پوزخندی می زند سری از تاسف تکان می دهد و می گوید :
    - می فهمی چی داری میگی؟
    از عصبانیت و هم از سرما بدنم منقبض می شود. کنترل دندان هایم که مداوم روی هم میخورند را ندارم .
    دستی از پشت مرا در آغـوش می گیرد .
    -حالت خوب نیست عزیزم ، این هوا هم بدترت می کنه.
    هنوز نگاهم به شاهرخ بود. کمی خودم را تکان میدهم تا از آغـوش طاهره خانم بیرون بیایم .
    می دانم رفتارم با او که جز مهربانی هایش چیز بدی در خاطرم نبود ، ناپسند است ولی در شرایطی که میدانستم پدرم حالش خوب نیست کنترل هیچ یک از رفتارهایم را نداشتم.
    _من میخوام برم پیش پدرم ، باید ببینمش
    دوباره اشک روی صورتم روانه می شود.

    زن عمو رو به رویم می نشیند و با ناراحتی اشک هایم را پاک می کند و می گوید:
    _ الان حالت خوب نیست سودا جان . کجا میخوای بری ؟
    با گریه و صدای دورگه و بلند تکرار می کنم:
    _من میخوام برم بیمارستان . میخوام برم پیش مامان بابام. تو رو خدا منو ببرید پیش خوانوادم.
    هق میزنم و اشک می ریزم . سرما به همه وجودم رسوخ کرده بود و گاه دندان هایم بی اراده روی هم می لغزیدند.
    _باشه عزیزم ،الان با هم میریم بیمارستان،آخه چرا اینجوری خودتو اذیت میکنی.
    مرا از روی زمین یخ زده و برفی بلند می کند و رو به شاهرخ می گوید:
    _ شاهرخ مادر ، سودا رو ببر تو ماشین تا من چادرمو سر کنم و بیام .
    و با عجله از کنارمان می گذرد.
    دلم ضعف می رود و من تازه یادم میفتد جز همان لقمه نان و پنیر دیروز هنوز چیزی نخورده بودم و حالا این همه فشاری که به یکباره به من تحمیل شده بود ، ضعفم را دوبرابر کرده بود .
    شاهرخ با صورت جمع شده نگاهم می کند .
    نمی دانم دلیل نفرت او چیست که اینگونه با من رفتار می کرد.
    _ چیه مثل ماست وایستادی منو نگاه می کنی، من هزارتا کار دارم یالا راه بیفت
    پشت به من می کند و از خانه خارج می شود.
    حیف که نمی دانستم پدرم کدام بیمارستان است و هم اینکه توانی در بدن نداشتم که خودم تنها بروم ، وگرنه اگر تکه تکه ام می کردند هم دنبال او راه نمی افتادم و سوار ماشینش نمی شدم.
    روی صندلی عقب ماشین می نشینم و به انتظار زن عمو حیاط خانه را نگاه می کنم .
    وصف حالم کار آسانی نیست . چگونه باور کنم پدری که تا دیروز ، در کنارش بودم، حال بیمارستان است ؟ چگونه باور کنم خوشی من و خانواده کوچکم یک شبه ناخوش شده است.
    وای خدا ، قسمت می دهم تمام این اتفاقات خواب باشد . دستی دستمال کاغذی را در مقابلم می گیرد.
    _بسه دیگه سوداجان ، مادر بیچارت با این چشم ها ببیندت بیشتر غصه میخوره .
    دستمال کاغذی را از دست زن عمو می گیرم و با یک آه عمیق سعی در مهار گریه ام دارم.
    نمی دانم چقدر در خود فرو رفته بودم که متوجه آمدن زن عمو و حرکت ماشین نشده بودم .
    به خاطر یخبندان و ترافیک ناشی از آن سرعت ماشین کم بود و همین باعث می شد دلهره ام بیشتر شود .
    از سوی دیگر زنگ گوش خراش ، تلفن شاهرخ ، پشت سر هم به صدا در می آمد و باعث شکستن سکوت ماشین میشد. نمی دانم برای بار چندم بود که صدای دوباره زنگ موبایلش فضای ماشین را پر کرد ، با عصبانیت نگاه از خیابان می گیرم و به شاهرخ نگاه می کنم .
    صندلی عقب ، سمت راست ماشین نشسته بودم و همین باعث شده بود حرکاتش را خوب ببینم.
    رفتارش نشان می داد خودش نیز از این وضعیت ،آشفته و نگران حال است.
    گوشی را از جلوی ماشین بر میدارد ،دکمه ی خاموشی اش را می زند و با عصبانیت آن را روی داشبورت ماشینش می کوبد. چهره زن عمو را نمی بینم اما صدای ناراحتش که خطاب به شاهرخ است را خوب می شنوم :
    _ مگه هنوز سیاوش برنگشته ؟
    با اینکه فکر و ذکرم پیش پدرم بود اما آشفتگی شاهرخ و نام آوردن یکی دیگر از افراد خاطرات نه چندان دورم ، ناخواسته گوش هایم را برای شنیدن جواب ، تیز کرده بود.
    _ نه مادر من ، باز چشم من وآقاجون رو دور دیده و دَر مغازه رو بسته نگه داشته !
    جنس مشتری ها ، تو مغازه مونده .
    حاج قاسم می گفت یکی از مشتری ها ، آفتاب طلوع نکرده ، پشت در حجره معطل شده ،
    از صبح تا حالا هزار بار رو گوشیم زنگ زده
    همزمان با عوض کردن دنده ، با عصبانیتی که مشهود بود ، ادامه می دهد:
    _ این پسره ی احمق هم معلوم نیست سرش رو به کدوم آخور بند کرده که جواب تلفن هامو هم نمیده !
    - الهی من فدات بشم مادر ، غصه نخور ، اصلا می خوای مارو همین جا ها پیاده کن بقیه راه رو خودمون میریم ، اون بنده خدا رو هم تو این سرما منتظر نزار .
    _ دیگه چیزی نموده شما رو برسونم ، خودم میرم . فقط دستم به اون پسر بی مسئولیت برسه ، میدونم چیکارش کنم.
    چهره ی پسری لاغر با موهای طلایی مقابل چشمانم شکل می بندد ، آخرین تصویری که از او در ذهنم حک شده بود ،
    حال و هوایم را از اینی که بود ، بدتر می کرد.
    پشت لب هایش تازه سبز شده بود و ادعای بزرگیش می شد . !!!
    صورتم را سمت پنجره می گیرم .
    فکرم را از گذشته رها می کنم و دیگر به مکالمه شاهرخ و زن عمو گوش نمی دهم.

    با رسیدن به بیمارستان دوباره گریه ام شروع می شود ، اگر تا الان ذره ای امید داشتم حرف های شاهرخ دروغ باشند ولی الان با سر در بیمارستان ، امیدم کور می شود.
    نمیدانم چطور و با چه توانی از ماشین خارج شدم و داخل بیمارستان شدم .
    فقط می دانم با هر قدمم ، ضربان قلبم هم شدت می گرفت.
    زن عمو دستم را در دست می گیرد
    _ چرا اینقدر دستات سرده ،
    از لرزش قلبم و سرمای وجودم خبر داشت ؟ نه او نمی توانست حال مرا درک کند
    مات نگاهش می کنم آهی می کشد و با گفتن: بیا بریم عزیزم،
    مرا دنبال خود سوی آسانسور می کشاند و سوار آن می شویم.
    ضعف ، دلهره، استرس ، عصبانیت ، ترس و خیلی چیزهای دیگر ، به جانم افتاده بودند تا جایی که اگر زن عمو دستم را در دست نمی گرفت بی شک قادر به برداشتن یک گام هم نبودم.
    با رسیدن به طبقه دوم و باز شدن در آسانسور ، نفس در سـ*ـینه ام حبس می شود .
    اینجا را خوب به یاد داشتم ، همین طبقه بود؟
    مطمئنم همین طبقه و همین سالن بود؟!
    کمی از ورودی که می گذریم ،


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا