رمان سونامی عشق | نیایش یوسفی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیایش یوسفی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/26
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
10,647
امتیاز
784
[HIDE-THANKS]
بارالها…
از كوي تو بيرون نشود
پاي خيالم
نكند فرق به حالم ....
چه براني،
چه بخواني…
چه به اوجم برساني
چه به خاكم بكشاني…
نه من آنم كه برنجم
نه تو آني كه براني..
نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي
در اگر باز نگردد…
نروم باز به جايي
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي
كس به غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

**
دلم می خواست ، تمام نیرویم را بکار بگیرم تا حرکتی به پلکهای ملتهبم بدهم .
اما نمیشد ، گویی دو وزنه ی سنگین به دو چشمم آویز کرده بودند.
لب های خشکیده ام برای اخ گفتن از دردهایی که در تمامی بدنم احساس می شد ، از هم فاصله نمی گرفت.
شدت تکان دست فرد ناشناس بیشتر می شود .
صدایش نامفهوم است ، از میان جملاتش تنها نام سودا را می شنوم.
میل عجیبی برای مردن دارم، احساس می کنم روحم در تلاطم رهایی پر می زند.
احساس خفگی دارم، نفسم قصد رهایی ندارد، مانند زندانی مبحوس شده در کالبدم شده است ،
نمی دانم چه کسی در تلاش برای زنده ماندنم بود،
درکی از چیزی ندارم،
لب هایم را با زور فاصله می دهد،
و دقایقی بعد نرمی لـب هایش روی خشکی لبـهایم می نشیند و نفسش را درجز به جز سلول های سر کشم رها می سازد .
لبهایش جدا می شود اما
به ثانیه نکشیده دوباره نفسش را به وجودم تزریق میکند،
هوشیارم، ولی بی هوش.
درد دارم ،اما درک و حسی ندارم.
حالتم ، حالتی تهی است، معلق .
نمیدانم، توصیفش از عهده ام خارج است،
صدا ها را می شنیدم نه واضح ، اما می شنیدم .
تلاش های فرد ناشناس را میفهمیدم اما توان تکان خوردن نداشتم،
نمیدانم چند بار در ریه هایم نفس دمیده شد، که بالاخره هوا در سینـه ام جریان پیدا کرد.
تمایل بسیار شدیدی به بالا اوردن داشتم و همین امر باعث شد به محض بازی چشمانم، سر کج کنم و تمام آنچه را که در معده ام بود ، بالا بیاورم.
انقدر که درد وحشتناکی سر تا سر وجودم را گرفت.
با آخرین توانم تنها آخ ضعیفی از دهانم خارج شد


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    گلویم می سوخت، به طوری که نمی توانم آب دهانم را قورت دهم.
    صورتم از حجوم دردها ، در هم جمع شده بود.
    عاجز از رهایی نفس های منقطع ام، نگاه بی فروغم را از زمین خشکی که به واسطه دست گلم، نمناک شده بود، می گیرم .

    بدون آنکه سر بچرخانم متوجه آن می شوم که در بیابانی بی آب و علف سر در آوردم ، اما چرا و چگونه، هنوز نمی دانم.
    با تمام گیج و حال بَدم،
    سر بالا می آورم، و به دو مردی که نگران روی زانو خم شده و به من خیره بودند ، نگاه می کنم.
    سوز سردی تمامی وجودم را فرا می گیرد، وقتی نگاهم در چشمان سبز رنگ عماد ثابت می ماند.
    من اینجا چی می خواهم ، کنار این دو مرد؟
    ترسیده فقط نگاهم به عمادی بود که چشمانش، خباثتی ناشناخته را فریاد می زد.
    دست به زانو میگیرد و صاف می ایستد و نگاه مرا هم با خودش بالاتر می کشد.
    آنقدر شوکه زده از حضورش هستم که فقط نگاهم از ترس ثانیه ای از او جدا نمی شود
    دست به جیب می کند و با پوزخند می گوید:
    _خوب ، انگاری حالت خوبه
    و با تمسخر ادامه می دهد:
    _خدا رو شکر
    البته اینجور که تو میخکوب من شدی، از ترس نمیری ، شانس بزرگی اوردی!!
    در سکوتم تنها نام عمادی فریاد زن بود که هیچ از او نمی دانستم، عمادی را که فقط دوبار به واسطه مزاحمت هایش دیده بودم، چرا باید مرا با این وضعیت می دزدید؟
    من نه پدر مایه داری دارم تا از او تقاضای پول کند و نه عشقی در این دو گوی سبز،می دیدم که به خاطرش مرا به این حال انداخته باشد
    خدایا اینجا چه خبر شده است،
    این همه اتفاق طی چند روز ؟
    مگر می شود؟
    _چـ چی از جو.. جون من میخوای؟واسه چـ چی منو دز دزدیدی
    صدایم از ترس لرزان شده بود،نمی دانم لکنتم هم از ترس است یا ....
    خدایا کمکم کن،
    نگاهم را یک میلی هم نمی توانم از نگاهش سوا کنم،

    _ منو بـ.. برگردون ، مـ من باید برم بیمارستان، باید برررم بابابامو ببی..
    _یکم از این آب بخور،رنگت خیلی پریده!
    با صدای فرد دیگری که درست نزدیک گوشم احساسش می کردم حرفم نیمه می ماند،
    نفس هایم هنوز بریده بود ،گویی هر لحظه ممکن بود شمارش آخرشان باشد.
    صدایش عجیب آشنا بود ، همانی که در خواب و بیداریم صدایم می زد ، چرا نمی توانم نگاهم را چشمان عماد بگیرم؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    دستش را روی بازویم حس می کنم ، نگاه از عماد می گیرم و به پسری که درست کنارم زانو زده می دهم.
    بی اختیار جیغ بلندی می کشم، با انزجار فریاد می زنم:
    _به من دست نزن کثافت ،چی از جون من میخواید ،منو برگردونید ، خونه
    حتی توان آنکه تکانی به خود بدهم را ندارم، بی حال تر از قبل می شوم، دست هایم را مانند ستونی برای جلوگیری از درازکش شدنم ، به زمین می چسبانم
    _ولم کنید، به خدا دیگه طاقت ندارم ، بابام بیمارستانِ بفهمید بی وجدانا
    _آروم باش دختر ، کاریت نداریم که..
    دستش را روبه روی صورتم ، آرام بالا و پایین می کند ، به خیالش، چه تصور می کند؟
    آرام باشم؟
    چطور؟
    مگر می شود؟
    بطری آب را دوباره نزدیک دهانم می گیرد
    در چشمانش خیره می شوم ،
    بر خلاف صدای بمش که برایم آشنا بود ، خودش را نمی شناختم،
    این مرد ، دیگر ، که بود
    چرا می گویم مرد؟!
    باید گفت نامرد!
    چه کسی می تواند در این حد رذل باشد، در این حد پست باشد.
    حساب ، بی حسابشان با من بیچاره چه بود،
    با نفرت دست بلند می کنم و زیر بطری آب در دستش می زنم.
    صدای افتادنش را روی سنگ ریزه های خاک نشین ، کمی دورتر از خودم می شنوم.
    قهوه ای چشمانش تیره می شود ، اخم می کند
    توقع این کارم نداشت.
    جسور شده بودم ، خودم میدانم چرا!
    اگر عماد به جای این مرد روبه رویم بود هرگز توان این کار را نداشتم ،
    کمر راست می کند و نفسش را پر صدا بیرون می دهد.
    _ولش کن یزدان، انگاری حال و احوالش کوک شده که داد و بیداد راه انداخته چنگول میندازه!
    نگاهم از ناشناس که حالا می دانم نامش یزدان است کَنده می شود و به سوی عماد بر میگردم ،اینبار فقط به کفش هایش نگاه می کنم، به گامی که برای نزدیک شدنم ، بر می دارد ،
    خم شدنش را حس می کنم و سایه اش که روی تن بی جانم می افتد
    _چیه صداتو انداختی رو سرت ، تو این برهوت هیشکی با کولی بازی هات به دادت نمی رسه
    وحشی بازی هاتو بزار واسه وقتش...
    حالا حالا ها با هم کار داریم دختر خانم
    نفسش که به صورتم میخورد با ترس نگاهم را میخ سبزی چشمانش می کنم
    این موجود ترسناک تر از هر چیز دیگری در دنیا برایم بود و حالا با تمام بی رحمیش زخم می زد.
    به من می گوید وحشی؟!
    خدای من کجاست .
    عدالتش کجاست؟
    _نچ نچ نچ ، جای اون جوجه فـُکل فرق کجی گاو لیس زده خالیه ، مگه نه؟
    کجاست خوش غیرتی کنه و چاک پیراهن واست پاره کنه؟
    نیشخند ترسناکی روی صورت می نشیند ، چنان به چشمم هراس می دهد که ضعف بدنم را زیاد می کند.
    آنقدر که دیگر توان از دستانم پر می کشد و بی حال روی زمین پهن می شوم،
    خدایا چرا تمام نمی شوم ؟
    چرا همه چیز به هم گره خورده است؟
    چرا تمام بد بیاری هایمان در هم آمیخته شده؟
    با تمام بچگی ام نفرتی را که در چشمان عماد است ، می فهمم.
    ریشه نفرتش از کجاست؟
    درد سرم بر می گردد و طعم دهانم از گسی به تلخی می رود
    زهر را مزه نکردم اما بی شک نمی توانست تا این اندازه تلخ باشد،
    سرم به دوران می افتد و طپش های قلبم چنان شدت می گیرد که گویی می خواهد سیـنه ام را بشکافد، آنقدر که مرگ را در نزدیکی خود می بینم.
    چشمان نیمه بازم ، دستان دراز شده ی عماد، که برای در آغـوش گرفتنم باز شده را می بیند.
    _تمومش کن عماد ، این مسخره بازی ها رو بزار واسه وقتی رسیدیم ،
    برو ماشین رو روشن کن خودم میارمش
    چشمم که بسته می شود و من نمی فهمم که چه کسی جسم نیمه جانم را در بر می گیرد


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    [HIDE-THANKS]
    بی هوش نشده ام ، اما توان باز نگه داشتن چشم هایم را ندارم،
    کاش می شد همه اش کابوس باشد، ای کاش گوشم به جای شنیدن صدای قلب این فرد که نمی دانستم عماد است یا یزدان، ضربان قلب پدرم را شاهد بود.
    ای کاش به جای نفس هایی که صورتم را نشانه گرفته بودند ، رایحه ی نفس مادرم می شد.
    از همان هایی که خودم را برایش لوس می کردم و در آغوشش می خوابیدم.
    در خیالم با تمام بی حالی، پوزخندی به خود می زنم،
    این روزها تنهاآرزویم، برآورده شدن این "ای کاش ها " شده بود .
    حمل کننده بدن نیمه جانم می ایستد و در کمتر از چند ثانیه صدایش در نزدیکی گوشم بلند می شود:
    _چرا باز در صندوق عقب رو باز کردی ؟ یعنی واقعا متوجه نیستی حالش بده؟ نفس هاش انقدر ضعیفه که شک دارم همین الانم زنده باشه ؟
    _خوب که چی ؟ ما که نمی تونیم ریسک کنیم، اگه وسط راه ایست بازرسی باشه میخوای چطور پنهونش کنی؟
    _بس کن عماد، یه نگاه بهش بنداز، رنگش مثل میت سفید شده ، در عقب رو باز کن بخوابونیمش رو صندلی های عقب ،
    این دختر با این حالش اون پشت دووم نمیاره،
    تا اینجاشو اومدیم ، راهی دیگه نمونده
    صدای باز کردن در ماشین همزمان میشود با صدای نسبتا بلند و حرصی عماد:
    _این دل رحمی های تو آخر سر کار دستمون میده یزدان، مرد بازی نبودی چرا الکی پا پیش گذاشتی؟
    صدای آرام "خفه شو" یزدان که بی شک زیر لب گفته شد را می شنوم .
    با هر جان کندنی که هست ، چشمانم را نیمه باز می کنم، اولین چیزی که به چشمم میخورد ، چال، چانه ی مردی است که مرا در آغـوش گرفته بود،
    یزدانی که نه میشناختمش و نه تا این روز نحس دیده بودمش.
    ولی در این بلوا و آشفته احوالات کمی و فقط کمی دلم آرام گرفت که در آغـ*ـوش عماد نیستم.
    یک گام کوتاه برمیدارد و در جایش ثابت میشود، خم می شود و مرا روی صندلی عقب می خواباند ،هنوز کمر راست نکرده است ، متوجه هوشیاریم می شود، مطمئنا نمی داند در تمام مدت هوشیار بودم.
    چشمان درشت خاکی اش، رنگ نفرت ندارد،مات بود و یخی ،بی هیچ حس و رنگی!
    خنده دار است اگر بگویم خوب بود که نفرت و کینه ای در عمق نگاهش نیست ، از همانی که در چشمان عماد چمبره زده بود و مرا تا سر حد مرگ می ترساند.

    چه حکمتی دارد این احوال من؟
    به هم پیچش نگاه عاجزانه و شل من در نگاه یخی مردی که هنوز با نیمه اخمی، خیره به من است.
    پلک هایم دوباره سنگینی می کند ،پایین میفتند و دوباره روی چال چانه اش متوقف می شود.
    چالی که در میان ته ریش جا مانده روی صورتش هنوز خودنمایی می کند.

    اگر او را در جایی غیر از نامردی امروزش، دیده بودم
    بی شک می گفتم از آن مردان نجیب و با وقار عالم است.
    و یا شایدم جذاب
    اما حیف، تمامی این ها در ظاهری فریبنده شکل گرفته بود،

    با انزجار تن نیمه جانم را تکان می دهم و صورتم را در هم جمع می کنم،
    چگونه تا این حد منگ شده ام ؟
    چگونه به این شخص اجازه دادم مرا در آغـ*ـوش بگیرد؟
    سردرد امانم را بریده بود.
    با صدای مرتعشی آرام، اما با نفرت زمزمه می کنم:
    _دستت رو بردار
    فاصله اش با من کم است اما...
    نمی دانم اصلا شنید یا نه?

    دستش را از زیر کمرم بیرون می کشد و بی تفاوت عقب می رود،
    سعی می کنم نفسی عمیق بکشم ، هوا را می بلعم اما بازدمم کم است.
    در که بسته می شود چشمان من نیز روی هم می خوابند.
    نمی دانم سرانجامم به کجا ختم می شود ، گوی در خلاء ای دست و پا می زنم
    آنقدر خسته ام که دوباره تهی می شوم ، خالی ،خالی
    میل عجیبی برای مردن دارم
    آخرین صدای که به گوشم می خورد صدای استارت، و روشن شدن ماشین است.

    ***********


    ادامه دارد.....

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    نظری کن، که به جان

    آمدم از دلتنگی

    گذری کن، که خیالی

    شدم از تنهایی


    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    نیایش یوسفی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    10,647
    امتیاز
    784
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا