- عضویت
- 2016/06/26
- ارسالی ها
- 381
- امتیاز واکنش
- 10,647
- امتیاز
- 784
[HIDE-THANKS]
بارالها…
از كوي تو بيرون نشود
پاي خيالم
نكند فرق به حالم ....
چه براني،
چه بخواني…
چه به اوجم برساني
چه به خاكم بكشاني…
نه من آنم كه برنجم
نه تو آني كه براني..
نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي
در اگر باز نگردد…
نروم باز به جايي
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي
كس به غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی
**
دلم می خواست ، تمام نیرویم را بکار بگیرم تا حرکتی به پلکهای ملتهبم بدهم .
اما نمیشد ، گویی دو وزنه ی سنگین به دو چشمم آویز کرده بودند.
لب های خشکیده ام برای اخ گفتن از دردهایی که در تمامی بدنم احساس می شد ، از هم فاصله نمی گرفت.
شدت تکان دست فرد ناشناس بیشتر می شود .
صدایش نامفهوم است ، از میان جملاتش تنها نام سودا را می شنوم.
میل عجیبی برای مردن دارم، احساس می کنم روحم در تلاطم رهایی پر می زند.
احساس خفگی دارم، نفسم قصد رهایی ندارد، مانند زندانی مبحوس شده در کالبدم شده است ،
نمی دانم چه کسی در تلاش برای زنده ماندنم بود،
درکی از چیزی ندارم،
لب هایم را با زور فاصله می دهد،
و دقایقی بعد نرمی لـب هایش روی خشکی لبـهایم می نشیند و نفسش را درجز به جز سلول های سر کشم رها می سازد .
لبهایش جدا می شود اما
به ثانیه نکشیده دوباره نفسش را به وجودم تزریق میکند،
هوشیارم، ولی بی هوش.
درد دارم ،اما درک و حسی ندارم.
حالتم ، حالتی تهی است، معلق .
نمیدانم، توصیفش از عهده ام خارج است،
صدا ها را می شنیدم نه واضح ، اما می شنیدم .
تلاش های فرد ناشناس را میفهمیدم اما توان تکان خوردن نداشتم،
نمیدانم چند بار در ریه هایم نفس دمیده شد، که بالاخره هوا در سینـه ام جریان پیدا کرد.
تمایل بسیار شدیدی به بالا اوردن داشتم و همین امر باعث شد به محض بازی چشمانم، سر کج کنم و تمام آنچه را که در معده ام بود ، بالا بیاورم.
انقدر که درد وحشتناکی سر تا سر وجودم را گرفت.
با آخرین توانم تنها آخ ضعیفی از دهانم خارج شد
[/HIDE-THANKS]
بارالها…
از كوي تو بيرون نشود
پاي خيالم
نكند فرق به حالم ....
چه براني،
چه بخواني…
چه به اوجم برساني
چه به خاكم بكشاني…
نه من آنم كه برنجم
نه تو آني كه براني..
نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم
نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي
در اگر باز نگردد…
نروم باز به جايي
پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي
كس به غير از تو نخواهم
چه بخواهي چه نخواهي
باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی
**
دلم می خواست ، تمام نیرویم را بکار بگیرم تا حرکتی به پلکهای ملتهبم بدهم .
اما نمیشد ، گویی دو وزنه ی سنگین به دو چشمم آویز کرده بودند.
لب های خشکیده ام برای اخ گفتن از دردهایی که در تمامی بدنم احساس می شد ، از هم فاصله نمی گرفت.
شدت تکان دست فرد ناشناس بیشتر می شود .
صدایش نامفهوم است ، از میان جملاتش تنها نام سودا را می شنوم.
میل عجیبی برای مردن دارم، احساس می کنم روحم در تلاطم رهایی پر می زند.
احساس خفگی دارم، نفسم قصد رهایی ندارد، مانند زندانی مبحوس شده در کالبدم شده است ،
نمی دانم چه کسی در تلاش برای زنده ماندنم بود،
درکی از چیزی ندارم،
لب هایم را با زور فاصله می دهد،
و دقایقی بعد نرمی لـب هایش روی خشکی لبـهایم می نشیند و نفسش را درجز به جز سلول های سر کشم رها می سازد .
لبهایش جدا می شود اما
به ثانیه نکشیده دوباره نفسش را به وجودم تزریق میکند،
هوشیارم، ولی بی هوش.
درد دارم ،اما درک و حسی ندارم.
حالتم ، حالتی تهی است، معلق .
نمیدانم، توصیفش از عهده ام خارج است،
صدا ها را می شنیدم نه واضح ، اما می شنیدم .
تلاش های فرد ناشناس را میفهمیدم اما توان تکان خوردن نداشتم،
نمیدانم چند بار در ریه هایم نفس دمیده شد، که بالاخره هوا در سینـه ام جریان پیدا کرد.
تمایل بسیار شدیدی به بالا اوردن داشتم و همین امر باعث شد به محض بازی چشمانم، سر کج کنم و تمام آنچه را که در معده ام بود ، بالا بیاورم.
انقدر که درد وحشتناکی سر تا سر وجودم را گرفت.
با آخرین توانم تنها آخ ضعیفی از دهانم خارج شد
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: