رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
افسانه اخم کرد و خودش را به جلو و لبه صندلی رساند و مؤکدا گفت:
- گوش کن! نقشه قتل تو از قبل کشیده شده بود، تو باید تو همون جنگل می‌مردی و هر لحظه نفس کشیدن الآنت از دید یه عده حرومه. یه نگاه به دور و برت بندازی می‌بینی گرفتن نفست برای من تو یه ثانیه‌س و هزار دلیل موجه هم واسه انجامش دارم، ولی من با تو کاری ندارم. همین‌جوری زندگی‌ت رو هوا هست. من می‌خوام بهت کمک کنم. لطفاً هشدارم رو جدی بگیر و شوهرت رو از میدون جنگ دور کن، وگرنه تا آخر عمرت عزاش رو می‌گیری.
دیگر ظرفیت یاوه‌گویی‌های افسانه را نداشت. از درون کوه آتش بود و از آریا شاکی، لکن اکنون تنها سلاحش خونسردی بود تا افسانه بهره جویی نکند. به حالت طعن لب زد:
- تموم شد؟
افسانه کمر راست کرد، کلاهش را روی سر گذاشت، چشمان عاصی‌اش را با عینک خلبانی‌اش پوشاند و آرام لب گشود:
- شوکه‌ای. می‌دونم. یه امروز رو استراحت کن و از فردا حرف‌هام رو مرور کن! اون سرگرد عوضی باید بدونه هیچ کس نمی‌تونه امپراطوری آریان‌فرها رو نابود کنه. تو هم کنار من باش و بهش حالی کن که نمی‌تونه تو رو بازیچه اهدافش کنه.
- اگه حرفات تموم شده به راننده بگو حرکت کنه، اگه نه که همین‌جا زحمت رو کم کنم!
افسانه سرش را با تکبر بالا گرفت. از ابتدا قصدش این بود که اگر باران به بی‌باکی خود ادامه دهد‌‌ تیر خلاص را بزند. زمانش فرا رسیده بود که با نطق غرایی گفت:
- اگه اثبات کنم آریا داره بازی‌ت می‌ده باهام همکاری می‌کنی؟
- آریا تنها کسی رو که بازی داد تو بودی.
- دیشب رأس ساعت ده و چهل و پنج دقیقه شب یه ناشناس به آریا پیام مهمی داد، اون سریع بهش زنگ زد، رفت و تا صبح به خونه‌ش نیومد. چند دقیقه بعدش هم تو با راننده به خونه‌تون برگشتی. چه آشفته بازاری! یعنی طرف چه چیز مهمی بهش گفته که به تو ترجیح داده؟!
باران مات ماند. افسانه از کجا می‌دانست؟ مجال فکر کردن به باران نداد و تیر بعدی را در قلب او نشانه گرفت.
- من مدرک دارم تا به تو ثابت کنم آریا به زن جماعت نگاه هم نمی‌کنه، انگار یکی با بقیه فرق داره، ولی اون تو نیستی.
اخم ابروهای باران را در هم کشید و غیر دوستانه گفت:
- چرت و پرت دیگه بسه! فکر کردی اینقدر احمقم که دست دختر کسی رو که می‌خواست من رو بکشه بگیرم؟ سیب پای درختش میفته. تو دختر همون پدری. شک ندارم یه عده ساپورتت کردن تا بیای و این اراجیف رو سر هم کنی. آریا داره به وظیفه‌ش عمل می‌کنه. شماها از آریا می‌ترسین و می‌‌دونین داره موقعیتتون رو به خطر می‌ندازه که اومدین سراغ من. شدی شریک دزد و رفیق قافله، من هم غافلِ غافل! نه افی خانم! از این خبرا نیست. به راننده‌ت بگو راه بیفته، منم هر چی تا الآن دیدم و شنیدم رو فراموش می‌کنم.
نگاه افسانه روی چشم‌های سرکش و موقر باران مکث بیشتری یافت و با پوزخندی در گوشه لب رو به راننده دستور حرکت داد. از دید او باران پوسته نفوذ ناپذیری داشت، اما نمی‌دانست موفق شده که تکه‌های پازل ذهن باران را به هم بریزد، که باران را در گرداب‌ خیال‌های وسوسه‌گر بیندازد. پیش از حرکت ماشین مرد کنارش چشم‌‌بند را دور چشمان باران بست.
تنها لطف ناخواسته افسانه همان چشم‌بند روی چشم‌های باران بود؛ چون در نگاه قیرگونش غوغا بود و مدام دیشب را تصویر سازی می‌کرد. پیامکی که میان اوقات خوششان دوری انداخت و حتی به زمان کوتاه شامشان هم رحم نکرد. در گفته‌های افسانه و ادعایش کذبی هم وجود نداشت تا پر مدعا بر دهانش بکوبد. غوته‌ور در کابوس بیداری و اوهام ناسازگارش ماشین توقف کرد و صدای افسانه را شنید.
- آریا یه نفر رو به پای تو گذاشته و هر جا می‌ری زیر نظرت داره. به نظرت واسه چی؟ اون می‌دونه بارانی که در به در دنبال حقیقته بیکار نمی‌شینه و چه راهی بهتر از این برای جلو گرفتنت. قبل از این‌که آدمام بیان سر وقتت اول سر اون یارو رو کردیم زیر آب. تا یه ساعت دیگه هم تأثیر اون ماده بی‌هوشی می‌ره و به هیچی هم شک نمی‌کنه. تو هم به نفعته همون‌طور که گفتی به کسی چیزی نگی و واسه یه بار هم خریتت رو بذاری کنار! اگه به موقع جلوی آریا رو نگیری تو عذاب وجدان خفه می‌شی. این حس از مرگی که تجربه کردی بدتره.
به محض آنکه پایش زمین را حس کرد ون با سرعت از او دور شد. گره پارچه سیاه مزاحم را باز کرد و پلک‌ها را گشود. نور مستقیم خورشید چشمانش را زد که با دست سایبانی روی پیشانی ساخت. در کوچه باغی مسکوت پا در هوا مانده و ماشینش زیر سایه درخت تنومند و پر برگی پارک شده بود. خم شد و کیفش را از روی زمین خاکی برداشت و پس از مطمئن شدن از بودن وسایل و همراهش خاک مانتوی سبزش را تکاند و به سوی ماشین گام برداشت.
پس از شنیدن آن سخنان بو دار و سنگین رخوت در وجودش رخنه کرده و نوامیسش را از کار انداخته بود، گویی به خواب ناگهانی زمستانی رفته باشد! احساس کسی را داشت که روی هوا راه می‌رود و هر دم از زمین و آدم‌های فاسدش دور می‌شود، تنها نفسش راه ارتباطی او با کره خاکی بود . در را باز کرد و نشست. کوله نگار روی صندلی کنار، سوئیچش در قفل و قفل پدال در جای قبلش بود. همه چیز در سکوت اجباری رفته و انگار خودش هم به این باور رسید که اتفاقی رخ نداده.
دست‌هایش دور فرمان مشت شد و مانند کسانی که در شوک چیزی مانده‌اند به نقطه نامعلومی خیره شد. دیدار از پیش سازمان یافته با افسانه و حرف‌های راز آلودش... تا به حال کاری نبود که به تنهایی انجامش ندهد، تا به حال مسئله‌ای نبود که حلش نکند، آنقدر که به قوه ادراک و تحلیل مغزش احترام می‌گذاشت، اما اکنون احساس کسی را داشت که به خودش خــ ـیانـت کرده! کدامش را باور می‌کرد؟ مگر بهانه‌ای برای کتمان بود؟ هر چیزی هم که انکار می‌کرد پیام ناشناس دیشب را چطور از یاد می‌برد؟ آریا رفت و او را تنها گذاشت. مگر این کار را نکرد؟ مگر قید با هم بودنشان را نزد؟
ضعف شدید معده تا سلول‌های خاکستری مغزش پیش‌روی کرد و به سردرد مبتلا شد. نالان و درمانده پیشانی‌ را به فرمان چسباند و پلک بست. بدنش داغ و عطش گلویش شدت گرفته و دیگر بزاقی هم نمانده بود. در این اوضاع چگونه در وعده افطار امشب دلش را به تدارکات مراسم عروسی‌شان خوش کند؟ افسانه با گرو کشیدن نقطه ضعف‌های باران او را در شکاف عمیقی رها کرد، درست مانند فضای سبز، اما مخروبه حاکم که کم از گورستان نداشت.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    خدمتکارها که شروع به جمع کردن سفره شام کردند، نگار و سحر با اشاره به هم به باران که در سکوت خیره به بشقاب لوبیا پلوی نیمه پرش بود چشم دوختند. توضیح دست و پا شکسته باران برای آن‌ها بس نبود، علی الخصوص که پس از آن آرامش عجیبی در وجودش رسوخ و به گونه نسنجیده‌ای او را از هم‌نشینی با دیگران منع کرده بود.
    سهیلا که دست به لبه بشقاب باران برد سرش را بلند کرد و سپس صندلی را عقب کشید، با عملش نگار و سحر را از میز فاصله داد و سوی خود روانه کرد. باید قبل از خودمانی شدن جمع و مطرح شدن تشریفات عروسی باران را به حرف می‌گرفتند. نگار جانب راست و سحر جانب چپش ایستادند. نگار نگاه خیره و پرسشی باران را که به خود جویا شد با صدای زیری گفت:
    - باید حرف بزنیم.
    باران که سرش را جنباند، نگار پیش‌تر از آن دو به طرف راهرویی که پشت پله‌های سالن قرار داشت و دو اتاق در دو سمتش گنجانده شده بود قدم تند کرد، دستگیره در اتاق دومی را که در سمت راست بود کشید و وارد شد. باران پشت سرش پا به اتاق نهاد و سحر پس از آنکه از تنها بودنشان مطمئن شد در را بست. نگار فوری برگشت و مانند کسی که از اسارت بیان آزاد شده باشد بی پرده پرسید:
    - چرا تو خودتی؟
    باران در بدو ورود چشمانش لوازم اتاق را وارسی ‌کرد و پی برد که متعلق به اتاق مهمان است. با معطوف شدن نگاهش به نگار لبخند کم جانی زد و انگشتانش را دور بازوی نحیف او حلقه کرد و لب گشود:
    - تو خوبی؟
    نگار آهی سر داد و دست به کمر شد.
    - هنوز نه‌، فقط می‌شه گفت بهترم.
    باران دستش را عقب برد و مژه بر هم زد. از بیم آنکه بلایی بر سر نگار آمده باشد خود را به بار شماتت بسته بود. آنقدر گیج و منگ ماند که حتی به ذهنش خطور نکرد به افسانه هشدار جدی بدهد تا دیگر برای نزدیک شدنش به او نگار را هدف نقشه‌های پلیدش نکند. نگار بیچاره! پاسوز مشکلات عزیزانش شده بود، ابتدا اسباب تهدید آریا و رادوین و سپس باران... .
    - خداروشکر که خوبی.
    نگاه ملتمس نگار معطوف او شد و دست باران را با دو دستش پوشاند و بی‌قرار پرسید:
    - نمی‌خوای بگی چی شده؟
    گفتنش به نگار نتیجه‌ای جز حرص داشت؟! نباید پای نگار به این ماجرا باز می‌شد. اجازه نمی‌داد. سرش را زیر کشید و به حرکت نوازش‌وار شست دست‌های نگار چشم دوخت.
    - چیزی نشده.
    - تو چشم‌هام نگاه کن و بگو!
    می‌دانست باران هر گاه به اکراه لب به دروغ بزند به او نگاه نمی‌‌کند. باران سرش را بلند کرد و خیره در عسلی‌های کندوکاو و مضطربش تنها لب فرو بست، اما نگار در موضع خود ماند و پرسشش را عمیق‌تر کرد.
    - تو یه چیزیت شده. از بعد اون اتفاق لعنتی به هم ریختی.
    لبخندکی بر لبانش نشست و گفت:
    - مثلاً؟
    - یه ساعت طول کشید برگشتی‌، وقتی هم برگشتی تا دیدی روبه‌راهم کوله رو بهم دادی و هیچی نگفتی. من که زهره‌‌م آب شده بود و سحر جمع و جورم کرد، ولی دیدم رنگت پریده و صورتت تیره‌تر شده. این سحر هم فقط به حال من دقیق شده بود.
    راه فروکش کردن تشویش نگار را می‌دانست که خود را به نفهمیدن زد و با لبخند محوی گفت:
    - یه عده کیف خواهرم رو زدن و ترسوندنش. باید گوشمالی جون‌داری بهشون می‌دادم.
    اخم وسط دو ابروی نازک و کوتاه نگار نشست و لبخند باران را پهن کرد. اخم شیرین‌ترش می‌کرد و به جای حساب بردن هـ*ـوس سر به سر گذاشتن هر آدمی را بر می‌انگیخت.
    - من به درک! کیفم به جهنم! کی گفت بری دنبالشون؟ یعنی یه لحظه ازت غافل بشم معلوم نیست دست به کدوم عجایب هفت‌گانه بزنی! یه کاره بهم بگو عادت کن هر وقت تو دل خطر رفتم از دلهره خودتو به در و دیوار بکوب!
    سحر کنار آن‌ها ایستاده و به دل‌ چرکینی‌های نگار لبخند می‌زد. باران با ابرویی پریده به سحر نگریست و لغز خواند:
    - خوبی به این دختر نیومده.
    نگار با حرص آشکاری دست‌ باران را رها کرد و حق به جانب گفت:
    - اصلاً نیومده. من بهش آلرژی شدید دارم و همه بدنم از این خوبی‌ها کهیر می‌زنه و پاچه این و اونو می‌گیرم! تا تبدیل به سندرومش نکردی دست بردار! آخه عزیز من! یادت رفته تو اون سوله کوفتی چه بلایی سرمون نازل شد؟ مردم و زنده شدم وقتی تو رو... .
    چشمانش از نم اشک جوشید و تلاشی برای زدودنش نکرد. سحر لبخندش را خورد و دستش را به نشان هم‌دردی دور شانه نگار حلقه کرد. باران در سکوت به چشم‌های اشک‌بار نگار نگریست و تا خالی شدنشان تعلل کرد، اما سحر با سلاست بیان گفت:
    - عه! گنده‌ش نکن تو هم! منم بهش گفته بودم نره. الآن که چیزی نشده و کیفت هم پیشته.
    توجهی به سحر نکرد و همچنان گلایه‌مند از باران تشر زد:
    - فوقش می‌زدم حساب بانکی‌هام رو مسدود می‌کردم. لوکیشن گوشی‌م روشن بود، حسگر چشم فعال بود و نمی‌تونستن کاری کنن. غیر از اینا چیز به درد بخوری داشتم که جونتو فداش کردی؟
    باران نوچ غرایی گفت و او را به آغـ*ـوش کشید. نگار از بعد آن حادثه شوم حساس‌تر و شکننده‌تر شده بود و تحمل دیدن هیچ تنشی نداشت. از اینکه می‌دید مسببش است رنج می‌کشید. دستش را بر پشت نگار حرکت داد تا راه تنفسی‌اش باز شود و به نرمی لب گشود:
    - دیگه این کار رو نمی‌کنم. از این به بعد هر چی تو بگی همون می‌‌شه.
    مشت کم جان نگار که بر کتف چپش کوبیده شد خندید. تن صدایش خش‌دار بود.
    - خرم نکن!
    - آخه شبیه اون زبون بسته‌های نجیب هم نیستی!
    - می‌خوای بمیری؟
    - بعدش فرصت طلایی اختیاری رو که یه دقیقه پیش بهت دادم از دست می‌دی.
    نگار را که اشکش بند آمده و با مظلومیت نگاهش می‌کرد از خود جدا کرد.
    - لال بشم! خدا نکنه بمیری! تو بمیری منم می‌میرم.
    سحر اعتراض کرد:
    - هندیش نکن بابا!
    نگار چپ چپی حواله او کرد.
    - چون امروز پخش آسفالت بودم و زحمت وزنمو کشیدی هیچی نمی‌گم زن پاتال!
    سحر لبانش را استفهام گونه جمع کرد و گفت:
    - وا! فحش که ندادم! واسه خودت می‌گم. تو با این چشم‌های لبو شده‌ت از باران تابلوتری!
    باران تصدیق کرد و با اخم و آمرانه گفت:
    - برو صورتت رو بشور!
    نگار با دست‌ها صورت خیسش را باد زد.
    - همین‌جوری خوبه.
    سحر با فکری که به ذهنش خطور کرد با صراحت گفت:
    - راستی دخترا! من احساس کرده بودم یکی تعقیبمون می‌کنه. یعنی دزدها ما رو از کجا زیر نظر داشتن؟
    تحیر در چشمان نگار رفت و در چشمان باران نیشخند شد.
    - راست می‌گی؟
    - مطمئنم.
    باران سرش را به شانه راست و جانب سحر کج کرد و عاری از هر حس موشکافانه‌ای لب زد:
    - از کی؟
    سحر چشم تفکر به اطرافش گرداند و پاسخ داد:
    - دقیق یادم نمیاد. داخل مجتمع که شدیم حس کردم هر جا می‌ریم یکی داره دورادور نگاهمون می‌کنه. دور و برم رو چندبار دید زدم، ولی کسی رو ندیدم.
    باران سکوت کرد. از دید او دو حالت بیشتر وجود نداشت که به حالت اول واقع‌بین بود، اینکه نوچه‌های افسانه در پی آنان بودند و نمی‌خواست به حالت بد بینانه دیگرش فکر کند. کاش دستش برای گذر از این جدال طولانی پر بود! با وجودی که به کسی اذن دخالت به حریم شخصی‌ مشترکش با آریا را نمی‌داد، اما چاره‌ای جز پذیرش ناموفق بودنش نداشت.
    نگرانی از روابطشان بیراه نبود. یعنی عهدشان آنقدر دور از عرف بوده که به چشم هر اجنبی بهانه‌ جویی همچون افسانه آمده که در برابر محافظه کاری او دست به مدرک شود؟ چه مدرکی؟! سحر بند افکارش را پاره کرد.
    - به آریا یا رادوین می‌گفتیم بهتر نبود؟
    - گفتنش دیگه به دردشون نمی‌خوره.
    - من یه ذره دلواپسم باران. تو با اونا درگیر شدی. اگه آدرس خونه‌مون رو بلد باشن و بیان سراغت چی؟
    - موشی که از یه سوراخ نیش بخوره دیگه تو اون سوراخ نمی‌ره.
    سحر پوف کشان پیشانی‌اش را چسبید و اندوهگین گفت:
    - وقتی دیر کردی پشیمون شدم که چرا جلوت رو نگرفتم. دیگه تصمیم گرفته بودم به رادوین خبر بدم که اومدی. اگه آریا و رادوین بفهمن همچین چیزی رو مخفی کردیم فاتحه‌مون خونده‌ست!
    - چی رو مخفی کردین؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    نگار و سحر با تحیر به قامت بلند بالای رادوین که در چارچوب در ایستاده بود نگریستند و تنها باران مسلط به خود روی پاشنه چرخید. سحر با من و من و صدای کم جانی گفت:
    - چیزه...ام...
    ضعف حرکت ناشیانه سحر از دستپاچگی در برابر چشم‌های تیزبین رادوین همه چیز را فاش می‌کرد. نگار شانه به شانه سحر نیشگون نامحسوسی از پهلوی او گرفت و با لبخند گل و گشادی گفت:
    - آدم سورپرایز رو که لو نمی‌ده!
    سحر هم از خدا خواسته سراسیمه سرش را به بالا و پایین جنباند و محافظه کارانه ادامه داد:
    - من و باران واسه شب عروسی‌مون برنامه‌ای گذاشتیم. خودتون رو خسته نکنین که اصلاً رو نمی‌کنیم.
    رادوین گویا قانع شد که به حالت نمایشی کنج لبش را با ناخنش خاراند و با لبخند پهن روی لبش گفت:
    - خدا رحم کنه! من قلبم ضعیفه، آریا هم اعصاب نداره. یه وقت شر درست نکنین که نشه جلوی چند صد چشم زوم شده جمعش کرد؟
    سحر پیش از آن وجدانش اجازه نداد لب به دروغ باز کند و نگار به جای او با لودگی گفت:
    - زرشک! دلتونم بخواد! این دوتا از اخلاق‌های گند شوهراشون خبر دارن و بی‌گدار به آب نمی‌زنن.
    رادوین پیش‌تر آمد و مقابل نگار دست‌ها را به پشت برد و حین خم کردن سر و نگاه تجسس‌وارش پرسید:
    - واسه همین از خنده گریه‌ت گرفت؟
    نگار خودش را نباخت و سرتقانه گفت:
    - آره.
    رادوین کمر راست کرد و با نظر شیطنت‌واری به سحر و باران لب گشود:
    - می‌دونم همه این آتیش‌ها از گور کی بلند می‌شه. به هر حال من که با سورپرایز و اینجور چیزها حال می‌کنم، ولی تو حواست باشه فرشته خانم! آریا دمدمی مزاجه. تو عروسی‌ش اون هم جلوی چند صد نفر از این جنگولک بازی‌ها خوشش نمیاد. اگه می‌دونی روش تأثیر مثبت نمی‌ذاره کلاً بی‌خیال شو!
    لبخند باران بی‌ شباهت به پوزخند نبود و البته رادوین هم توقعی از خواهر تودار و کم حرفش نداشت، دست سحر را گرفت و حین خروج از اتاق گله کرد:
    - ناسلامتی اونایی که بیرون نشستن واسه جشن ما جمع شدن، بعد عروس‌های مجلس نشستن با وروره جادو به نقشه شوم کشیدن!
    از اتاق که خارج شدند نگار پشت سرشان شکلک مسخره کننده‌ای درآورد و چشم به باران صامت دوخت و حرص زنان گفت:
    - به این پیر پاتال رو بدی آستر هم می‌خواد! دیدی سحر مُنگول رو؟! کم مونده بود گاف بده!
    باران خود را به او رساند و نیشگون بی‌ ملاحظه‌ای از پهلوی گوشتی‌ نگار گرفت که آه از نهادش برآمد و او را به رگبار ناسزا گرفت.
    - دیگه نبینم به زن داداش راست‌گوی من توهین کنی!
    نگار چشم غره‌ای حواله او کرد و حین ماساژ پهلویش به سخره گفت:
    - می‌خوای بگی تو و سحر واسه شوهراتون برنامه دارین؟
    - اینو شما باید بگی که انداختی تو دهن سحر مظلوم.
    - تحفه‌‌ست!
    - باشه، نباشه به دهن بز که شیرین اومده.
    - از بس بزِ کور بوده دخترهای دور و برشو ندیده.
    فراغ‌بال از این‌که حال روحی نگار مساعد شده دستش را گرفت و به دنبال خود کشاند.
    - زنگ تفریح دیگه بسه!
    - خانم عجول! اول از گیجی و خنگی دربیا تا خودت عملیات امروز رو لو ندادی!
    باران با گذاشتن انگشت شست و‌ سبابه‌اش در دو سمت لب‌ها انحنایی به آن‌ها داد و گفت:
    - راضی شدی؟
    نگار چشمک زد.
    - راضی‌ام ازت.
    محفل گرمی حکم‌فرما بود. سهیلا و دو خدمتکار جوانی که به چشمش آشنا نمی‌آمدند کریستال‌های میوه و پیاله‌های تنقلات را با نظم و تبحر روی میز جا داده و به مهمانان تعارف می‌کردند. در بدو ورودشان نگاه آریا را به خود فهمید که به تعقیب او می‌رفت. کنار صنم خانم، مادر سحر، دو مبل تک نفره خالی وجود داشت که به دنبال نگار رفت و روی یکی از آن‌ها نشست.
    خانم‌ها در سمت آن‌ها و آقایان روی مبل‌های مقابل نشسته و تنها سحر و رادوین جدا از بقیه غرق گپ و گفت بودند. پوریا مابین سلیمان آقا، پدرش، و آریا بود و فارغ از گفت‌وگوی داغ پدرها با همراهش ور می‌رفت. نگار هم وارد بحث با مادرها شد که موضوعشان از برندهای اسم و‌ رسم‌دار تهران جان گرفته بود و گذر زمان را متوجه نمی‌‌شدند و آقایان هم از خرید سهام‌ شرکت‌های به نامی که رقیب‌هایشان سر به فلک کشیده بودند.
    باران همه را اصواتی نامفهوم می‌شنید و بی‌‌حواسی نگار باز او را به پست و‌ بلندی‌ افکار نامتناهی‌اش سوق داده بود. به گونه‌ای محو به گل‌های ریز نقش فرش دست‌باف شده که گویا درمان دردش را در آن گم کرده بود! آمار دفعاتی را که صدای افسانه در ذهنش بازپخش می‌شد نمی‌دانست. مگر افسانه ادعا نمی‌کرد در جریان چیزهایی بود که او ماه‌ها است از دانستنش خواب و خوراک ندارد؟! می‌گفت آریا برای او محافظ مخفی گذاشته. اگر مقاومتش نبود افسانه تا رو کردن مدارکش هم رجز می‌خواند!
    شاید آریا پس از اتفاقاتی که برای او افتاد چشمش ترسیده و قصد مراقبت داشته باشد و افسانه می‌خواست آن را بزرگ جلوه دهد. می‌توانست با خوش‌بینی از ظاهر به بطن ماجرا برسد، لکن با سخن آخر افسانه چه می‌کرد؟! پلک‌هایش را روی هم گذاشت. کاش دست دیگری هم برای گذاشتن روی گوش‌های درونی داشت.
    «- آریا یه نفر رو به پای تو گذاشته و هر جا می‌ری زیر نظرت داره. به نظرت واسه چی؟ اون می‌دونه بارانی که در به در دنبال حقیقته بیکار نمی‌شینه و چه راهی بهتر از این برای جلو گرفتنت.»
    آه! لعنت به افسانه، یکی از مهره‌های مرموز فاش شده که به صراحت از مهره‌های مجهول دیگر خط می‌گرفت! دلش جای نورهای لوستر زرق و برق‌دار سالن، نور ماه می‌خواست و جای این محفل گرم مکان تاریک و سردی که فقط خودش باشد. سنگینی چشم‌های آشنایی را به روی خود فهمید و دیده باز نکرد. یک امروز را معادل یک ماه آزرده بود. دلش می‌خواست پلک‌هایش همین‌ گونه بسته بماند و روی ذهن بی سر و سامانش نظارت داشته باشد.
    سقلمه آرنجی به پهلویش کوبیده شد که پلک‌ها را گشود و نگاهش در نگاه مفهومانه آریا گره خورد. چشمانی سرد و نافذ با این تفاوت که رنگ شیفتگی در رنگدانه‌هایش لانه کرده و تنها به چشم یک نفر دیده می‌شد. همان سبب شد لبانش به لبخند زورکی باز شود و به نگار بنگرد. از تظاهر به لبخند خسته شده بود. نگار زیر گوشش زمزمه کرد:
    - وسط تعیین نرخ جهاز و تالار عین سیب‌زمینی بی‌برگ رفتی تو چُرت؟!
    چه موقع صحبتش را علنی کرده بودند که متوجه نشد؟ به روی خود نیاورد. از تظاهر به فهمیدن هم خسته شده بود. گوش‌هایش را به سخنانی باز کرد که نه سرش را شنیده و نه می‌دانست به کجا می‌رسد. حرف‌های سلیمان آقا را از نیمه شنید که در خور یافتن مکانی برای جشن بود. پدرش در پاسخ به او گفت:
    - درسته. به نظر من هم عروسی رادوین و سحر تو تعطیلات عید فطر باشه. تو تقویم چهارشنبه عید فطر اعلام شده. می‌تونیم برای پنج‌شنبه یا جمعه برنامه بذاریم.
    سلیمان آقا سر تأیید تکان داد و لب گشود:
    - یکی از رفیق‌هام تو گرمدره تالار داره. بهش از قبل گفتم یکی از این دو روز رو برامون نگه داره تا ان‌شاءالله بریم قراردادش رو تنظیم کنیم، ولی نظر جوونا مهمه. من می‌گم دوتایی یه سر برن سالن رو ببین. شاید خوششون نیاد.
    رادوین و سحر نظر اجمالی به هم کردند و رادوین پیش‌تر گفت:
    - برای من فرقی نداره. مهم اینه سحر خوشش بیاد.
    عشقی که پس از آن در نگاهشان متبلور شد مانند تیله شفافی مقابل دیدگان باران رژه رفت. سحر لبخند خجولی زد و با ریشه‌های شال سبزش بازی کرد و لب گشود:
    - ممنونم از توجهتون. یه روز که رادوین کارش سبک شد با هم می‌ریم و از نزدیک می‌بینیم. من زیاد تو پسند تالار و مِنوی کاری‌شون سخت‌گیر نیستم.
    زمزمه توأم با نیشخند نگار به گوشش رسید.
    - موذی با سیاست!
    باران چشم غره‌ای رفت که نگار با لبخند شانه‌اش را لاقید بالا برد و خود را به بی‌خیالی زد. اردلان خان مداخله کرد:
    - جهاز رو چی‌کار می‌کنین؟
    مریم به نمایندگی از بقیه در جواب به پدر آریا گفت:
    - ما رسم داریم خرید جهاز بین خانواده عروس و داماد تقسیم بشه.
    اردلان خان استقبال کرد و خطاب به جمع گفت:
    - خیلی خوبه. منصفانه‌ست که خرج و مخارج رو بین دو خانواده تقسیم می‌کنین.
    صنم خانم که مجاور مریم نشسته بود با نگاه محبت آمیزی به دخترش و رادوین که در سکوت گوش‌فرما بودند رشته سخن را در دست گرفت.
    - دیگه مابقی کارها مثل آتلیه، کارت عروسی، مشاوره با طراح تالار و بقیه چیزها دست جوونا رو می‌بـ..وسـ..ـه. دیگه هرجور می‌خوان تصمیم بگیرن.
    رادوین و سحر لبخند زنان تشکری از پدر و مادرشان کردند، سپس نگاهی بینشان رد و بدل شد و سحر با تأیید رخصت از رادوین تصمیمی را که با او گرفته بود، به اشتراک گذاشت.
    - ما سر قضیه خونه صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که یه خونه تو تهران بخریم.
    تعجب در رخسار مادر و پدرها دوید و رادوین که از قبل پیش‌بینی بازخورد آن‌ها را کرده بود ادامه حرف را گرفت.
    - سحر می‌خواد خونه‌ش نزدیک به خونه مادرش باشه، از طرفی اون عمارت برای ما دو نفر خیلی بزرگه، من هم برای همون شرایطی که در جریانین موندم.
    همه با دقت و تأمل به سخنانشان گوش سپرده بودند. رادوین نگاه منتظرشان را که دید با همان تن صدای شیوا و کلام قاطعش گفت:
    - من هم به این فکر کردم زمان خوبیه تا حاجی و همسرش به زندگی سابقشون برگردن.
    لبخند عریض روی لب‌های مریم و صنم حاکی از رضایت بود. چه بهتر از آن که فرزندانشان نزدیک به آن‌ها سکونت می‌کردند، اگرچه این حس شادکامی به آن شدت در چهره دو پدر مشخص نبود، آنان دلیل کوچ حاجی و همسرش را به خوبی می‌دانستند و تصور می‌کردند که بازگشت آن‌ها روحیه‌شان را به هم می‌ریزد. رادوین طبق همان پیش‌بینی قبل از عمل درحالی که تصویر رشد و بالندگی‌اش در آن عمارت روی پرده چشم رفته و به حافظه‌اش بازتاب شده بود ادامه داد:
    - از وقتی یادمه دوران کودکی، نوجوونی و جوونی‌م اونجا سپری شد. اون عمارت یادگار پدر حاجی بود، شکر الله خان... یه روزی حاجی به من گفته بود پدرش خیلی این عمارت رو دوست داشت. اون موقع فقط یه زمین خالی بوده که پدر حاجی از درخت و گل و گیاه پرش می‌کنه و طبق وصیت ملکش رو به پسر ارشدش می‌سپره. حاجی هم به وصیت عمل کرد و چیزی تو اون باغ کم نذاشت و بعدش به من سپرد و رفت‌، با این‌که دلش هنوز به یادگار پدرشه.
    نگاهش را از زمین بلند کرد و وقتی با نگاه‌های خرسند و قدردان مواجه شد نفس آسوده‌ای کشید. می‌دانست که تصمیمش حمایت می‌شود. نیما از روی اطمینان مژه بر هم زد و تحسین کرد.
    - خیر ببینی پسرم! حاج کریم و همسرش به گردن ما خیلی حق دارن.
    سلیمان آقا چشم از نیما که کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند گرفت و رادوین را خطاب داد:
    - بهشون گفتی؟ شاید بنده خداها قبول نکنن.
    لبخند بر لبان رادوین پهن شد و چشم در چشم بادامی و شیدای سحر دوخت و خطاب به پدر او گفت:
    - دخترت حلش کرد.
    سحر زیر نگاه گرمابخش رادوین که در جمع پروایی نداشت معذب شد و با صدای شوخ برادرش سر بلند کرد.
    - چجوری راضی‌شون کردی ناقلا؟ رادوین چندبار ازشون خواسته بود.
    رادوین نطق سحر را با شیطنت بست.
    - با یه بار تلفنی حل شد، ظاهراً عروس خیلی مورد پسندشون واقع شده!
    چشمک بارزی به بادامی‌های از حدقه زده سحر زد و دندان‌هایش پشت قاب لبخند نمایان شد. در دم خون در رگ‌های صورت سحر جهید و لبخندش را به موقع قورت داد. از میان جمع خانم‌ها جویای حرکت رادوین شدند و به روی خود نیاوردند، اما باران همچنان موقر و عیان محو شرم نگاه سحر و شیدایی نگاه برادرش بود.
    با شناختی که از رادوین داشت به راحتی تباین لبخند‌های او را زمانی که کنار سحر بود می‌فهمید. شاید چون خودش به این حلاول شیرین مبتلا گشته بود این گونه می‌دید. نخواست، اما خواه نا خواه به حالشان غبطه خورد و وقتی در ذهن کسی افسوسی شکل بگیرد یعنی در کمبود چیزی که مرتبط با آن است دست و پا می‌زند و از داشتنش محروم مانده.
    پیش از آنکه با نگاه‌ سنگین خود سحر و رادوین را بیدار کند چشم‌هایش در کاسه چرخید و ناخواسته به جلویش قفل شد و در مسیر یک جفت چشم خرمایی گیر کرد. حدس اینکه چرا چشمانش به این مکان پناه برد سخت نبود. میدان مغناطیسی نگاه ژولیت عبوسش همچنان قوی و هشیار به او بود. دیگر دلش را چه می‌کرد که چشم توسل از او بر نمی‌داشت؟
    آریا در سکوت پا روی پا انداخته و دست‌هایش دسته‌های چوبی مبل را گرفته بود و با لبخند مرموزی که فقط به چشم باران می‌آمد به او می‌نگریست. نور روشنی تار و پود رنگدانه‌های مرد مقابلش را درنوردیده و نمی‌دانست چگونه تفسیر کند که ثانیه‌ای پلک‌‌های چپ آریا را شکار کرد که روی هم خوابید و گوشه چشمانش چین افتاد.
    از فرط ناباوری به مشقت چشم از آریا گرفت و با خود اندیشید که مگر آریا بچه شده که عمل رادوین را روی خواهرش تلافی می‌کند؟! بدون شک آریا دستش را خوانده بود. از تصورش باران اخم بر جبین افکند و آریا با سرفه کوتاهی در صدد جلب توجه او شد. باران به روی چهره آرام او تیز شد و وقتی آریا ابرو انداخت دو مرتبه چشم از او گرفت. آریا همچنان با عزم سرفه دیگری کرد و چشم از مغرور جذابش نگرفت. حال که با عمل خود از خط قرمزش عبور کرد مُصر بود رضایت را در نگاه بارانش ببیند. نگار که تا آن لحظه سرش به همراهش گرم بود با نگاه خیره و ناشیانه آریا به باران سرش را چرخاند و با شانه‌اش تنه‌ای به شانه باران زد.
    - هی، تگری! تا خواجه حافظ شیرازی هم نفهمیده اتصال رو برقرار کن!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    باران هشدار گونه نگاهش کرد.
    - شما سرت به کار خودت باشه.
    نگار با تعجب زیر گوش او پچ زد:
    - نکنه قهر کردین؟!
    پوزخند زد. نبودند، اما عده‌ای می‌خواستند میان آن‌ها جنگ و جدال راه بیندازند. پاسخ نگار با سخن اردلان خان بی جواب ماند و همه به او گوش سپردند.
    - به میمنت و مبارکی کارهای مهم رادوین و‌ سحر جان هم جور شد. حالا بریم سراغ زوج دیگه‌مون. رخصت می‌دید جناب تمجید؟
    نیما تواضع پیشه کرد.
    - اختیار دارید جناب مجد. ریش و قیچی دست شما.
    اردلان خان سرفه کوتاهی کرد و با نطق غرایی خطاب به جمع گفت:
    - مدتی فکری به ذهنم رسیده بود که تصمیم گرفتم قبلش نظر شما رو بدونم. جشن بچه‌ها به فاصله نزدیکی برگزار می‌‌شه و همه در تلاشیم تا کم و کاستی نباشه. می‌تونیم مراسمشون رو توی یک روز برگزار کنیم. اینجوری خرج اضافه هم نمیفته و می‌شه از پولش واسه جهیزیه‌ بچه‌ها و خرید خونه رادوین و سحر استفاده کرد.
    با این حرف نگاه جوان‌ها به هم گره خورد و سپس رادوین چشم به سحر مخالف و باران چشم به آریای متفکر دوخت که پا روی پا انداخته و ذره‌بین نگاهش در پی کشف عکس‌العمل او بود. نیما با نظر اجمالی به جمع و ایما و اشاره به نگار و باران لب گشود:
    - ایده منطقی‌ایه، ولی فردای روز عروسی‌، نگار و باران آزمون دارن.
    سلیمان آقا در ادامه گفت:
    - ضمناً ما رسم داریم سالن‌های مجزا ترتیب بدیم. اگه هم بخوایم مختلط برگزار کنیم تعداد مهمون‌ها زیاد می‌شه و ناچاریم فضای بیشتری درنظر بگیریم که مدیریت جدی می‌خواد تا نظم عروسی حفظ بشه. اون سالنی هم که من در نظر گرفتم جمعاً هفتصد نفر گنجایش داره.
    سیمین مداخله کرد:
    - قبل از هر چیزی نظر بچه‌ها رو بشنویم.
    سیما خانم در تأیید حرف دخترش گفت:
    - دقیقاً. شاید ایده بهتری داشته باشن. درسته جوون‌ها؟
    نگاه‌ها در تیر رأس جوان‌ها رفت. در ظاهر دخترها رضایتی دیده نمی‌شد. در این بحبوحه نظر مفهوم‌داری میان آریا و رادوین رد و بدل شد. می‌شد از حالت رادوین پی برد که رأی نظرش بسته به پاسخ سحر است، اما آریا که تصمیمش را گرفته و منطقی می‌دانست رو به پدرش گفت:
    - ما هم برای عروسی سالن جدا می‌گیریم. تو این موضوع فکر نمی‌کنم دخترها راحت باشن که البته درستش هم همینه.
    می‌شد برق رضایت را در چشمان سحر دید که استقبالش را به زبان آورد. باران در سکوتی طولانی به آریا می‌نگریست. از آریا انتظار چنین حرفی داشت و موافق بود، اما با تفکیک‌ کردن سالن و یا مختلط بودن مراسمشان آن هم با نوع پوششی که درنظر داشت، برایش چندان مهم نبود. نگار سر بزنگاه از آب گل‌آلود ماهی گرفت و سر تأیید تکان داد و با سقلمه‌ آرنجی به بازوی باران که بفهماند فکر دایی‌اش را درست خوانده با اشتیاق گفت:
    - منم مخالفم. سحر که کنکور نمی‌ده و راحته، ولی من و باران اضطراب می‌گیریم. باران عروس هم بشه که هیچی! تازه عروس که شب جشنش حجاب نداره! اخلاق باران و سحر دستمه. عمراً تو جمع مردها حجابشون رو بردارن.
    نگاه سرزنش‌گر باران روی نگار دقیق شد، اما او سرتقانه چشمکی به باران زد و زیر گوشش گفت:
    - خودت گفتی هر چی من بگم همون می‌شه.
    - فرصت طلب!
    - حال کردی گفتم دایی‌م قبول نمی‌کنه؟
    با پاسخ آریا سرشان سوی او چرخید. نگاهش به باران و مقصد کلامش نگار بود.
    - برای من پوشش مشکلی نداره. باران مختاره، ولی در هر صورت ترجیح می‌دم سالن مجزا باشه. مطمئنم باران هم همین رو می‌خواد.
    برق خرسندی در نگاه باران دوید و اهمیتی به حرص خوردن‌های زیر پوستی نگار نداد. آریا بطن کلام را سنجیده و مطابق با رأی توافق رادوین، سحر و باران گفته‌ بود. گفته‌هایش حمل بر خودستایی نبود و احترامی که برای همسرش قائل شد یک دنیا برای باران ارزش داشت، با این حال از امروز تردید مهمان دلش شده و‌ رخت پهن کرده بود، تردید از باور... . کدام روی آریا را باور می‌کرد؟ قطب مثبت یا منفی‌اش را؟! احترام اکنون یا بی‌احترامی‌ سابقش را؟ دوست داشتن اکنون یا تنفر پیشینش را؟ حافظه خاطره‌ای روی جمله زهرآلود دیگری از افسانه یادآور شد.
    «- اون فقط کارش رو می‌خواد، فقط به هدف خودش فکر می‌کنه و بقیه طعمه رسیدن به هدفشن.»
    رعشه‌ای از بند بند وجودش گذشت و دلش شور افتاد. احساس می‌کرد گرگ پنهان در کمین و یک وجبی زندگی‌شان است تا در اسرع وقت به در حریمشان پنجه کشد. سکوت آریا به جای ساختن پل امنیت موجب تخریب آن شده و با این حال در آن شبی که در آلاچیق با باران بحثش شد، مخالفتی در پاسخ به قطع همکاری او نکرد. باز از آریا رنجور شد و چشم از او گرفت. پیشنهاد اردلان خان علناً منتفی شد و دیگر نشنید چه سخنانی گفته و چه تصمیماتی گرفته شد، تنها هر از گاهی با «بله» کوتاهی در پاسخ به آن‌ها اعلام وجود می‌کرد.
    ظاهراً امور لازم اندیشیده و مثمر ثمر واقع شد که گرمای گپ و گفت میان جمع بازگشت. تحمل فضای حاکم برایش سخت شد. بی آنکه توجه کسی را به نبودش جلب کند برخاست و از خانه خارج شد. هوای بهاری که دورش را احاطه کرد دم عمیق و پر نیازی کشید و سرش را به آسمان تیره و تار گرداند. ابرهای بهاری دل باریدن داشت و جنب و جوششان از گرمای هوا کاسته بود. هوای لواسان به نعمت سرسبزی و نزدیک به کوهستانش همیشه بهاری‌تر از پایتخت بود.
    همان‌جا روی پله سنگی و مرمر نشست و به منظره مقابلش خیره شد، به گل‌هایی که گلبرگ‌های رنگین‌شان در معرض نور لامپ‌های پایه‌داری که در گوشه و کنار باغ روشن بود، دلبری می‌کردند، به درخت‌هایی که شاخه‌های خمیده‌‌شان در خلل نسیم خنک تکان می‌خورد، به چمن‌هایی که با فوران آبی که از شیرهای آبیاری روی زمین خیس می‌شد جلوه زیباتری داشت.
    یک امشب را دلش می‌خواست مثل گیاهان باشد. رها از همه چیز و دور از مشکلات جوامع و هوایی که به ناحق از آن‌ها گرفته شده و حتی محافظ‌هایی که بودنشان در باغ یادآور هر لحظه خطر احتمالی بود، همچنان از نعمت بهاری آفریدگارش لـ*ـذت ببرد و نفس بکشد. دلش می‌خواست مانند سابق از جوانی‌اش شاداب شود و ذهنش را تنها معطوف به حال کند، گره‌های باز نشده گذشته و اتفاق‌ ناپیدای آینده را کنار بگذارد و به حال خوشی که در دل پدر و مادرش بود فکر کند، به رادوینی که روزهایی آرزو داشت برادرش باشد، به دل شیدای سحر، نگاه‌های عاشق رادوین، قلب ساده نگار و چشم‌های شیفته دو رنگ... . پلک‌ها را بست و در دم نفس کشید که طنین روح نوازی کنار گوشش پیچید.
    - فکرت مشغوله.
    مژه‌هایش از هم فاصله گرفت و به روبه‌رویش چشم شد. محال بود یک امشب را برای خودش و آریا زهر کند. می‌توانست از مقدماتی که آریا فراهم کرده شروع به بازخواست کند، اما یادش نمی‌رفت که پیش از آن خود را از بند همه چیز آزاد کرد. او و آریا به یک چنین شبی نیاز داشتند. آریا کنارش نشسته و به جلو خیره بود. باران نگاهش نکرد و با منتهای صداقتش گفت:
    - هر وقت میام اینجا احساس می‌کنم پادگانه.
    - سربازی رفتی؟
    می‌توانست چین گوشه چشم‌های آریا را تصور کند.
    - یکی از آرزوهای بچگی‌م که همیشه آرزو می‌مونه همین سربازی رفتنه.
    حالا چین‌ را عمیق‌تر تصور کرد که به کلامش هم سرایت کرده بود.
    - دخترها نمی‌تونن محیطی رو که لباس‌هاشون عین همه تحمل کنن.
    اینبار خیره به نگاه نافذ آریا نگریست.
    - توی همون شبکه شلوغ کنِ مجازی پخش کن اگه اینطوریه، پس چرا تو مدرسه مشکلی ندارن؟
    لب‌های آریا به لبخند محوی شکفت و با ابرویی پریده گفت:
    - بعید می‌دونم. پسرها مشکل داشتن، چه برسه به دخترها!
    باران کامل به سمت او مایل شد و لب به پرسش زد:
    - مثلاً تو؟
    آریا با خم شدن به جلو انگشت‌هایش را به هم قفل کرد و گفت:
    - من زیاد سخت نمی‌گرفتم، ولی رادوین هر چهار سال دبیرستانمون رو واسه کت نپوشیدن تنبیه می‌شد!
    باران لبخند کم جانی زد.
    - همین الآنش هم سخت پسنده.
    - مثل من نیست که چند دست لباس تو بوتیک رو یک جا بخره!
    باران که پی به منظور او بـرده بود با زیرکی گفت:
    - چون رنگ‌های مورد علاقه‌ت بود خریدی.
    آریا لبش را کج کرد و با نگاهی که گویا چیزی را کشف کرده باشد لب زد:
    - پس از قبل می‌دونستی.
    لبخند باران جان گرفت و بی‌تکلف گفت:
    - آره، برای همین دست رو اون‌هایی گذاشتم که نتونی ایراد بگیری. وقتی هم خودت رو بی‌میل نشون دادی می‌دونستم فقط واسه حرص دادن منه.
    نگاه خیره و دقیق آریا انحنای لب‌های باران را از بین برد، اما قرار گرفتن انگشت‌های آریا در دو طرف لب‌های او مانع شد و با همان شیفتگی‌ در چشمان نافذش با تن صدای گیرایی لب زد:
    - همیشه همین‌طوری لبخند بزن و به چیزی فکر نکن!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    با همین کارش به آسانی جای بزرگی را در قلب نفوذ‌ناپذیر مغرور جذابش اشغال کرد، تا جایی که باران بی‌اختیار گفت:
    - میای برای بار دوم فرار کنیم؟
    آریا با لبخند محوی سوئیچش را از جیب شلوار جین مشکی‌اش درآورد و گفت:
    - می‌دونستم حدسم درست از آب درمیاد که با دست پر اومدم. بزن بریم!
    - بدون ماشین... .
    آریا با درنگ سوئیچش را در جیب فرو برد. دست باران را گرفت و همراه خود بلند کرد و با تعجبی که در کلامش ملموس بود گفت:
    - پیشرفت کردی.
    دست در دست هم به طرف در خروجی باغ قدم نهادند. میانه راه نگاه آریا جویای نگاه باران شد که به محافظان امنیتی بود، به گمان آنکه باران از بطن ماجرا بی‌خبر است لب به استفهام زد:
    - نگار بهت نگفته؟
    دیده آرام باران پی او رفت و بی‌حواس پرسید:
    - چی رو؟
    آریا چشم از او گرفت و پرسید:
    - روز اولی که با هم اومدین از دیدن این محافظ‌ها تعجب نکردی که نگار جوابت رو بده؟
    - بهم گفت.
    - نگاهت به اون‌ها پر از سؤاله.
    باران هم دیده دزدید و با آه ناخواسته‌ای که از سـ*ـینه برآمد صادقانه گفت:
    - داشتم فکر می‌کردم وجود این محافظ‌ها تا کی لازمه؟
    چشم‌های خیره آریا را به روی خود نیاورد. با همین یک جمله کوتاهش او را در ورطه سؤال‌های مختلف رها کرده بود.
    - بودن محافظ‌ها اذیتت می‌کنه؟
    نمی‌خواست حداقل یک امشب جواب سؤالش را بدهد، چرا که او با شناخت از پیش شکل گرفته پا به زندگی مجدها گذاشته بود و پدر و مادرش با علم به شغل داماد آینده‌شان دست دختر خود را در دست او نهاده بودند، اما گاهی با خود می‌اندیشید که اگر آریا از دنیای جنجالی انتظامی فاصله گرفته بود بهتر می‌توانستند به دور از هر عامل خارجی و از خشت آرامش قصر مستحکمی بنا کنند. پیش از آن سکوت نکرد تا به ژولیتش فرصت پیشروی حدس و گمان اشتباه ندهد.
    - منظورم این بود که هیچ ‌صیادی صیدش رو دوباره از جایی که قبلاً رفته نمی‌گیره؛ چون احتمال می‌ده که تله‌ای باشه.
    - نگار فکر می‌کنه همون یک بار بوده.
    با ناباوری سرش به شانه راست و نیم‌رخ آریا مایل شد. از پیچ و تاب ابرو، نبض زیر پلک چپ، نفس ممتد و چانه زاویه‌داری که سفت گشته بود، پی به آشفتگی درون آریا برد. تا زمان رسیدنشان آریا رغبتی به حرف نداشت. احتمالاً او هم می‌دانست که سهم بیشتر آرامش و امنیتشان را این شغل و پذیرش ریسک‌هایش ربوده، با وجود این چرا به راه چاره نمیفتاد؟ دوباره فرمان افکارش به حرف‌های افسانه پیچید که به سختی مهارش کرد.
    نگهبان جلوی در با احترام در کوچک را باز کرد. آریا با تکان سر ابتدا باران را روانه کرد و سپس بدون رها کردن دستش از خانه خارج شدند و دوشادوش هم پا به خیابان عریض و خلوت نهادند. به نبش خیابان که رسیدند آریا پا به کوچه‌ باغی گذاشت که به قسمت پشتی عمارت وصل می‌شد، دنج بود و خاموش و در سمت غربی انبوه از درخت‌های کهنسال و در سمت شرق به مسافت هزار متر نورهای طلایی تیر چراغ برق قرار گرفته بود که با پرتو طلایی‌اش گویی روی آسفالت زیر پایشان ستاره انداخته و در کنار جنبش شاخه‌ها سایه‌هایی که از هر سو شکل گرفته بود، افکت زیبایی به چشم بیننده می‌بخشید.
    آریا خاموش بود و به فکر، باران در طلب رفع اکسیژن به ریه و هر دو چشم به منظره تاریک و روشن اطرافشان دوخته بودند. صدایی غیر از جنبش برگ‌ها و جیرجیرک لای بوته‌ها و گاه پارس سگ‌های نگهبان به گوش نمی‌رسید. آریا با فشار کوتاهی که به دست‌های باران وارد کرد به نوعی او را متوجه خود ساخت و وقتی نظر باران جلب او شد زمزمه‌وار گفت:
    - قراره همین‌جوری تو سکوت بگذره؟
    این حرف نشانه اعتراض بود؟ باران با تعجب سکوتش را شکست.
    - معمولاً آدم‌ها تو همچین جاهایی سکوت رو بیشتر دوست دارن.
    - به قول خودت استثنا هم وجود داره.
    - پس چطور تو سکوت اون خونه دووم میاری؟
    - کنار تو سکوت کردن رو دوست ندارم، وگرنه ازدواج نمی‌کردم.
    دیگر از این واضح‌تر که آریا کناره‌گیری‌های ناملموسشان را ملموس کرد؟ او هم ناراضی بود و با وجود این زمانش نرسیده بود که در یک چنین شبی از با هم نفس کشیدنشان سیراب شوند و از راه پیش رویشان سخن بگویند یا از گذشته یادی کنند؟ باران خیره به فضای تاریک و روشن پیش رویش لب گشود:
    - پس اول من شروع می‌کنم. دیشب یه توضیح بهم بدهکار شدی. خودت گفتی بعداً بهم می‌گی. می‌خوام الآن بشنوم.
    آریا که مقصودش را فهمید، چهره‌اش با یادآوری آن روزها سخت شد و خطیر و گیرا پاسخ داد:
    - اولین سالی که تو رسیدگی به پرونده‌های جنایی ارتقا پیدا کرده بودم یادمه یکی از پرونده‌ها مربوط به قتل مشکوک مرد میانسال با پتاسیم سیانید بود و زن جوونش که اختلاف سنی زیادی با مقتول داشت ادعا می‌کرد دوست همسرش رو تو صحنه جرم دیده. اون موقع من و شروین با هم فعالیت می‌کردیم و اولین مأموریت گروهی و رسمی ما بود. زن خیلی بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت مطمئنه که کار دوست همسرشه و تقاضای قصاص داشت. ما هم مضنون رو دستگیر کردیم، اما مدرکی برای صدور حکم اشدّ مجازات نداشتیم و نمی‌شد با دست خالی کسی رو پای میز دادگاه بنشونیم. مرد انکار می‌کرد و جالبیش اینجا بود که به جرم ادعاهای زن اسمی از شکایت نیاورد. اونجا بود که به جفتشون شک کردم و قبل از جدی‌تر شدن مسئله، مرد با قید وثیقه آزاد شد، آزادی به شرط تعقیب که از قبل نقشه‌ش رو با شروین کشیده بودیم. با لباس شخصی و دورادور مرد رو تعقیب می‌کردیم و حواسمون بهش بود. بعد از این‌که مرد آزاد شد یک راست به خونه مقتول و جایی که زن دوستش زندگی می‌کرد رفت. بهم الهام شده بود که آرامش مرد بمب باروته که می‌خواد بعد از آزادیش روی سر زن منفجر کنه. به شروین گفتم پایین رو کشیک بده و خودم داخل ساختمون شدم. صدای جر و بحثشون تا طبقه پایین شنیده می‌شد. از حرف‌هاشون فهمیدم زن، شوهرش رو برای تصاحب ثروتش کشته. مرد هم به اعتماد وعده و وعید زن به ازدواج با اون زیر آب دوستش رو زده و با دادن سم شریک جرمش شده. از شدت عصبانیت و خیانتی که به راحتی ازش حرف می‌زدن خونم به جوش اومد. دیگه فهمیده بودم که دستگیری مرد و ادعاهای زن یه رد گم کنی به ما بود. جر و بحثشون هم وقتی اوج گرفت که مرد می‌گفت باید هر چه زودتر ازدواج کنن و به اسپانیا برن و زن هم اصرار داشت که طبق قرارشون قبلش باید سند ناکجایی رو به نامش بزنه، وگرنه دوباره کاری می‌کنه بندازنش زندان.
    باران لحظه به لحظه با سخن آریا همزاد پنداری می‌کرد و مشتاق ادامه‌اش بود. آریا نفسی تازه کرد و درحالی که اخم بر جبین افکنده بود در ادامه گفت:
    - دیگه دست، دست نکردم و با هماهنگی شروین و سرهنگ تو کوتاه‌ترین زمان نیروهامون رو برای حکم جلبشون اعزام کردیم. نیروهامون که رسیدن شروین خودش رو به من رسوند و به حالت آماده‌باش زنگ در واحدشون رو زد. سه بار این کار رو کرد و کسی در رو باز نکرد. از داخل صدایی نمی‌اومد، از طرفی نیروهامون پایین بودن و راه فراری نبود. با مجوزی که از قبل داشتیم در رو شکوندم و داخل رفتیم، اما بعدش خودم هم نفهمیدم چطور دیدن یه صحنه تکراری جرم اعتقادم رو به کل عوض کرد. بعد از اون خیلی دلم خواست منطقی فکر کنم، ولی هربار با دیدن اون صحنه خشمم بیشتر می‌شد، به خصوص که بعدش چند جنایت شبیه به اون رو از سر گذروندم. زن، مرد رو با همون پتاسیم سیانید کشته بود و جوری با هول ولا انگشت مرد رو جوهری کرده و پای برگه‌ها می‌زد که وقتی ما رو دید یک لحظه گیج شد تا به خودش اومد. تو بازجویی مثل آدم نرمال حرف نمی‌زد. اصلاً تعادل روانی نداشت و مدام از مردهای پولدار بد می‌گفت. وقتی درباره گذشته‌ش تحقیق کردیم فهمیدیم که پدرش به اتهام حمل مواد سنگین اعدام شده و مادرش سکته کرده و پسر بزرگشون از نداری و بدهی زیاد دست به خودکشی زده، بعد از اون هم این دختر و مادرش ساکن خونه‌ای شده بودن که پدر سمج و پیر صاحب خونه دختر رو می‌خواسته.
    باران که تا آن لحظه خاموش و خطیر به حرف‌های آریا گوش فرا می‌خواند گام‌هایش را آهسته برداشت و با تحیر پرسید:
    - فقط همین باعث تغییر دیدگاهت شد؟
    گام‌های آریا به تبعیت از باران کُند شد و سرش بر محور گردن چرخید و خیره در نگاه گنگ باران از دهانش خارج شد:
    - همین.
    - در این‌که کار اون دختر اشتباه بود شکی نیست، ولی...
    لب فرو بست. از آریا انتقاد قاطع می‌کرد درحالی که خودش هم به این خطای عجولانه پر و بال داده و سال‌ها با آن محشور بود. آریا کامل به او مایل شد و هوشمندانه پرسید:
    - ولی؟!
    باران پوزخند بر لب به نگاه آرام آریا نظر دوخت و گفت:
    - پیش هر کسی می‌گفتی تعجب می‌کرد که چرا همه رو به یه چوب زدی. شاید اون دختر ضربه روحی بدی خورده و قطعاً هیچ عقل سالمی سمت این کارها نمی‌ره، ولی بعدش گفتم یکی از خودم بپرسه!
    آریا دستش را رها کرد و به جیب برد.
    - ما هر دو اشتباه کردیم.
    - بعدش چی شد؟ یعنی چطوری نظرت برگشت؟
    خطوط ریز چشم‌های آریا ابرویش را پراند.
    - چرا این سؤال رو از من می‌پرسی دکتر؟ من که داشتم زندگی‌م رو می‌کردم!
    باران گردن‌فراز و با تکبر در کلام و نگاهش گفت:
    - همون زندگی اشتباه دیگه!
    کنج لب آریا بالا رفت و یک دستی زد.
    - هر دو به هم مدیون شدیم.
    باران از حاضر جوابی آریا کیفور شد و لبخند محوی روی لب‌هایش جوانه زد.
    - من هم نمی‌دونستم روزی این نفرت تبدیل به...
    - عشق بشه.
    آریا دست به جیب قدمی پر کرد و با تفریح در نگاهش که عجیب دل باران را تصاحب کرده بود، آهسته و شمرده ادامه داد:
    - می‌گن خیلی کلیشه‌ای شده، منتها هنوز نمی‌دونن چرا این تناقض دو نفره تکراری نمی‌شه. آدم رو از پا درمیاره، ولی لایق نفرین نمی‌شه. مرگ آدمو میاره، ولی ترسناک نمی‌شه. شیرین می‌زنه، ولی مبتلاهاش شیش می‌زنن!
    لبخندی که با هر توصیف دلکش آریا روی لبش کش می‌آمد در توصیف آخر مرزها را رد کرد و به خنده از اعماق دلی بدل شد. آریا در قالب انعطاف‌ناپذیرش حظ می‌برد از چهره خنده‌روی مغرور جذابش که تداعی آن جشن زمستانی بود. مانند آن شب حرفی نزد تا خوب بتواند این صحنه دلبرانه را برای دومین‌بار در ذهنش ثبت کند. باران میان خنده‌اش مزاح کرد:
    - تو اون مدتی که می‌گفتی متوجه حست به من شدی این‌ها رو یاد گرفتی؟
    - کمه؟
    باران با تک خنده‌ای انگشت نشان به طرف خودشان گرفت و گفت:
    - یعنی من و تو شیش می‌زنیم دیگه!
    - شیش نمی‌زدیم که سابقه فرار نداشتیم!
    - این‌ها نشونه پیشرفته!
    آریا با لحنی که نه مزاحش پیدا بود و نه کنایه‌اش خونسرد گفت:
    - در برابر برادر گرام شما پَسرفته! اون دیگه مرز شیش رو رد کرده!
    مراد آریا رفتار رادوین به سحر در جمع بود. باران با ناباوری گفت:
    - از تو بعیده پشت سر رادوین صفحه بذاری.
    - یه بار ورق به طرف من برگرده!
    باران با نگاه زیرکی گفت:
    - خب چرا خودت مثل اون رفتار کردی؟
    با گامی که نزدیک شد، نور چراغ برق درخشش طوسی چشم‌هایش را عیان کرد.
    - احساس کردم توی نگاه یکی به اون دوتا دل خواستن رو دیدم، ولی اشتباه کردم. یار اهل نبود.
    باران چپ چپی حواله او کرد و لغز خواند:
    - جلوی اون همه چشم و خواهرزاده جاسوست چشمک می‌خواستی؟!
    - چطور تو از من خواستی؟
    - من نخواستم. اون لحظه فقط... .
    نگاه مردد آریا به رویش ثابت بود. باران تن صدایش را زیر کشید و به جای پیچاندن حرف با لحن صدق آمیزی دردش را به زبان آورد.
    - آرامش خواستم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    می‌دانست پس از آن با تغییرات برگرفته از ابهام در چهره آریا مواجه می‌شود‌، همان هم شد و خیره در چشم‌های باران گفت:
    - تو با من آرامش... .
    باران حرفش را قطع کرد.
    - معلومه دارم، داریم. می‌دونی؟ شاید سهم من از داشتن حس خوب مطلق خیلی افراطیه که بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم دارم ناشکری می‌کنم.
    با خودش زمزمه کرد:
    «- با این‌که می‌دونم ریشه این مشکل کجا رشد کرده!»
    می‌دانست‌، اما هرگز حاضر نشد به مردی بگوید که همچنان قصد نداشت یا نمی‌دانست که دست یاری او را بگیرد. مگر می‌شد بداند عده‌ای قصد جانش را کردند و از خود طلب صبر کند؟ مگر می‌شد در برابر آن عده‌ای که کیسه حسادت به آرامش او و همسرش دوختند خونسرد باشد؟
    - می‌خوای برگردیم؟
    آریا از چه هنگام ذهن‌خوان او شده بود؟ فهمید که باران نمی‌خواهد روی سخنانش پافشاری کند. این چندمین ملاحظه آریا بود؟ تا چه زمان می‌خواست به عقب‌ نشینی‌هایش ادامه دهد و از آریا درک بخرد؟ قطعاً اکنون نه! بدون شک تا قبل از دیدار با افسانه می‌توانست منطقی‌تر جوانب را بسنجد. انگشتانش را لابه‌لای انگشتان کشیده آریا قفل کرد و شانه به شانه هم راه پیموده را بازگشتند. دانه‌های ریز باران از آسمان نازل شده و هوا را متلاطم‌تر کرده بود. باران دم عمیقی کشید و برای عوض کردن حال و هوایشان لب زد:
    - آریا!
    - بله!
    دیده از رخ نیمه آریا گرفت. مثلاً با «جانم» گفتن او دلسرد نمی‌شد؟ آن هم در شرایطی که خود حاضر نبود حتی به سهو از چنین الفاظی استفاده کند! ریزش باران هر دم شدت می‌یافت و بوی نمش به زمین و برگ‌ها هوا را معطر می‌کرد. دم دیگری به ریه فرستاد و لب گشود:
    - تو این هوا جای گیتارت خالیه.
    آریا خیره به او نگاه کرد و باران بی تکلف ادامه داد:
    - به رادوین بیشتر می‌خوره اهل ساز باشه، ولی انگار گیتار برای امثال تو ساخته شده تا با هنر انگشت‌هاتون آدم رو مسخ کنه!
    آریا فشار پنجه‌هایش را افزون کرد و ایستاد. کنایه‌ای در حرف باران نبود و او مردد از تعریف دور از انتظار او با تعجب پرسید:
    - نمی‌دونستم خوشت اومده.
    - طبیعیه، من نخواستم بدونی.
    آریا با ابرویی پریده و قاطع گفت:
    - من هم نخواستم بدونی که فقط برای تو زدم.
    بر جای ماند و لحن گرفته آریا دلش را لرزاند.
    - تو دو باری که وسط گیتار زدنم غیبت زد، انرژی دستم رفت. با خودم گفتم مگه از من خوشش میاد که از ساز زدن و خوندنم لـ*ـذت ببره؟!
    باران از محنتی که در دل ژولیتش مانده بود بی‌تاب شد و با همان سرگشتگی در نگاه و صدایش گفت:
    - رفتن من برای انکار کردن احساس خوب تو صدات بود. ظرفیت من زمانی پر شد که اون صدا رو با نگاهش به خودم دیدم.
    آریا دست دیگرش را بالا برد و انگشتش را نوازش‌وار روی چند دانه باران که بر گونه مغرور جذابش نشسته بود حرکت داد و با همان شیفتگی‌ که جان باران را به لب رسانده بود زمزمه کنان گفت:
    - حالا که سازی ندارم از حست به اون روزها نگو!
    باران در خلسه نوازش انگشت ژولیتش همانند او لب زد:
    - کسی که می‌خواد کنسرت بذاره نباید سازش رو از خودش دور کنه. استقبال تماشاگرهای اون روز رو یادم نرفته.
    - به لطف تو از کنسرت ‌هم‌خوانی فیض بردن‌، وگرنه من رو چه به کنسرت! من وقت شغل سوم ندارم.
    - وقتی فکر کردی از گیتار زدنت بدم میاد زدی داغونش کردی؟
    دست از نوازش برداشت. هنوز هم فکر به تولد رادوین و اتفاق‌های بعدش او را آشفته می‌کرد. ابرو درهم کشید و خونسرد در پاسخ گفت:
    - تو که بهم فهموندی گذشته بینمون رو فراموش نکردی از گیتار ناامید شدم، اون شده بود وسیله ابراز احساس من به تو برای فراموش کردن گذشته و شروعی دوباره، ولی تو شب تولد رادوین اون رو محکوم به نابودی کردی. صدرا وقتی فهمید، یکی عین همون رو بهم قرض داد.
    باران لبخند تلخی بر لب نشاند. دستش را به طرف موهای مشکی و مجعد آریا که به بالا شانه زده و وزش باد حالتش را به هم ریخته بود دراز کرد و خیسی‌اش را زدود و همان حال گفت:
    - لازم شد یکی بخرم تا عذاب وجدان نگیرم.
    آریا که کم حواس از حرارت دست‌های باران نگاهش تب‌دار شده بود‌، مچ باران را چسبید و با اخم رنگین بر ابروها اخطار داد:
    - جاهایی که می‌دونی خط قرمز منه دست از این کارها بردار خانم دکتر!
    باران گر گرفت و سعی کرد دستش را عقب ببرد، اما در چنگال دست‌ قدرتمند آریا عاجز شد. آریا با این کارش می‌خواست او را به درد در سـ*ـینه‌اش مبتلا کند تا باران هم بفهمد و رحمی به حال آشوب و حس سرکوب او کند. باران خیره به نگاه طوفانی و معترض آریا که قلبش را نشانه رفته بود، به سختی مچ مهارش را تاب داد. تا به حال دو بار با این جنس از نگاه آریا روبه‌رو شده بود، لحظه‌ای که کنار برج‌های آتش و چند جفت چشم احساسش را برملا کرد و لحظه‌ای که از مبارزه نکردن آریا عاصی شد.
    با نگاهش رساند مقصود آریا را می‌فهمد، با وجودی که می‌دانست عملش سهوی بود و قصد آزار دادن آریا را نداشت، تنها نشانه‌ای از هم‌دردی و ابراز تأسف از گیتاری که خود را مسبب به فنا رفتنش می‌دانست. آریا که دستش را رها کرد باران دیده دزدید و با خروج بازدمی عمیق از بینی، هوای بارندگی را بهانه کرد و گفت:
    - بارون شدید شده ژولیت خان! می‌خوای مریضم کنی؟
    آریا دستش را گرفت و حین تند کردن قدم‌هایشان با لحنی که چاشنی مزاح داشت گفت:
    - قدرت بدنیت خیلی بالاست. دو هفته دیگه عروسی‌مونه و مریض نشدی!
    باران لبش را به دندان گرفت تا نخندد و با تکبر گفت:
    - دکترها مراقب سلامتیشون هستن.
    نگاه آریا را متوجه خود دید و وقتی خطوط تازه شکل گرفته گوشه چشمانش را شکار کرد، ناخودآگاه گارد گرفت. در چنین مواقعی مزاح‌های آریا در قلبش ترکش می‌شد.
    - به زودی مشخص می‌شه چقدر دووم میارن خانم دکتر! علی‌الخصوص که با شیر جماعت هم طرف باشن!
    دیگر نتوانست مقابل لبخندش را بگیرد و زیرکانه گفت:
    - شیرها واسه بقیه شیرن، واسه زن‌هاشون گربه‌ن! این رو از یه شیر شناس بشنو!
    آریا لبخندش را مخفی کرد و اخم‌رو به راه رفتنش ادامه داد. کمی در سکوت گذشت و هنگامی که از کوچه گذر کردند، باران سؤالی را که مدت‌ها در ذهنش مانده بود آنی به یاد آورد و پرسید:
    - وقتی از حست به من مطلع شدی تصمیمت رو واسه ازدواج و گفتنش به من گرفته بودی؟
    صدای آریا را جدی‌وار شنید.
    - آره.
    با نگاهش زوایای صورت آریا را کاوش کرد.
    - حتی وقتی میونه من و تو هنوز هم شکرآب بود؟
    - برام مهم نبود. من هیچ وقت تجربه‌‌ش نکرده بودم و وقتی هم کردم بعد از یه مدت درگیری مصمم شدم هرطور شده بهت بگم. اگه زودتر می‌فهمیدم تو هم به من حسی داری این‌قدر صبر نمی‌کردم، از طرفی من تو شرایطی بودم که هدف و آینده‌م روشن بود و به وضعیت نرمال رسیده بودم.
    غم به یکباره‌ای در چشم‌های باران خزید و با خود سخنان منحوس افسانه را حمل کرد تا به کرسی تأیید بنشاند. هدف، آینده... . اولویت آریا همیشه کارش بوده. خواست دیگر لب به سخن باز نکند، اما تا به پاسخ دیگرش نمی‌رسید از هجوم افکار منفی دیوانه می‌شد!
    - یعنی اگه هدف و آینده‌ت تو جایگاه با ثباتی نبود باز پا پیش می‌ذاشتی؟
    پاسخ صریح آریا تنش را سرد و پاهایش را سست کرد.
    - قطعاً نه‌، منتها به همون اندازه مطمئن بودم که تحت هر شرایطی محاله از دستت بدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    «باران»
    صفحه آخر دفترچه رو که خوندم داخل کشوی میز تحریرم و کنار سه دفترچه دیگه که از نکات کلیدی و به قول استادها، کنکوری پر کرده بودم، جا دادم. برای مرور هر کدوم از دفترچه‌ها صبح‌ها و قبل از خواب برنامه گذاشته بودم تا فردای جشن رادوین و سحر که کنکور داشتم اذیت نشم. بهتر از این بود که با هربار نگاه کردن به چند جلد کتاب پر حجمی که توی ذهنم مرور کرده بودم دچار تردید بشم و وقتم رو باهاشون تلف کنم.
    اِتودم رو داخل جا قلمی گذاشتم و همون‌طور نشسته، صندلی رو به طرف قفسه کتابخونه چرخوندم و با لـ*ـذت به هر طبقه‌‌ش که از مطالب مختلف پر شده بود، نگاه کردم. درسی، تاریخی، مذهبی، روانشناسی، فلسفه... . این کتاب‌ها قرار بود با من به خونه آریا نقل مکان کنه و کنار کتاب‌های کتابخونه باارزشش چیده بشه.
    صدای زنگ همراهم حواسم رو به خودش جلب کرد. از روی میز تحریر برداشتم و نگاهی به شماره ناشناس انداختم. دل خوشی از شماره‌های ناشناس نداشتم. بعید نبود این‌بار سورپرایز دیگه‌ای از افسانه باشه که امیدوارم نباشه. صدا قطع شد و دوباره تماس گرفت. هر کسی بوده امیدواره جوابش رو می‌دم! تماس ناموفق دومش تو لیست اخیر ثبت شد و بلافاصله اعلان پیامکش بالای صفحه افتاد. ظاهراً طرف خیلی سمج بوده، نه امیدوار! روی شماره‌ش ضربه زدم و با خوندن متن، پوزخند تلخی کنج لبم نشست.
    «خواهش می‌کنم جواب بده! سهیلم.»
    سهیل، عزیز دردونه خاله مهین! معجزه شده که بعد از دو سال یادی از من کرده بود؟! با خط همراه اول تماس گرفته، یعنی برگشته بود؟ به هوای این‌که کوتاه اومدم دوباره زنگ زد. چه حرفی داشت؟ با چه رویی زنگ زده بود؟ گوشی رو روی میز گذاشتم. ما حرفی با هم نداشتیم. احتمال می‌دادم تماس غیر منتظره‌ش حالا حالا برقرار باشه. اخلاق سهیل تا حدی دستم اومده بود، هر موقع به کاری پیله می‌کرد تا جواب نمی‌گرفت دست بردار نبود. کلافه گوشی رو که داشت به نفس‌های آخرش می‌رسید برداشتم و انگشتم رو روی آیکون سبز نگه داشتم و کشیدم. حرفی نزدم. از صدای تند نفس کشیدنش فهمیدم عصبی شده، ولی لحنش آروم بود.
    - داشتم ناامید می‌شدم. سلام.
    جوابش رو بعد از یک مکث طولانی دادم. صداش با احتیاط به گوشم رسید.
    - خوبی؟
    علناً نیشخند زدم و با طعنه‌ و لحن غریبی گفتم:
    - شما بهتری؟!
    صداش بم‌تر شد.
    - بعد از شنیدن کاری که مامانم کرده بود داغونه.
    سرد و بی حاشیه گفتم:
    - چه کاری از من ساخته‌ست؟
    مصمم و با صدای زیری جواب داد:
    - می‌خوام ببینمت.
    پوزخند صدادارم که به گوشش رسید، صدای نفس کشیدنش برای چند لحظه قطع شد. کنایه زدم:
    - چرا؟ لابد مادرت یه چیزایی رو از قلم انداخته که می‌خوای بگی!
    از ریتم تند نفس‌هاش فهمیدم دوباره دمغ شده، اما برای سرپوشش تلاشی نکرد.
    - می‌دونم که حق ندارم دیگه تو روی تو، خاله و شوهر خاله نگاه کنم، ولی برای آخرین‌بار خواهشی ازت دارم و بعدش می‌رم پی کارم. می‌خوام رو در رو حرف بزنیم.
    - صلاح دونستم بهت پیام می‌دم.
    قبل از شنیدن مخالفتش قطع کردم و گوشی رو روی میز گذاشتم. از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. از حرف‌هاش متوجه شدم پشیمونه و به قصد معذرت‌خواهی زنگ زده، اما مغزم دیگه کشش مشکل دیگه و جایی برای گوش دادن به توجیه‌های سهیل نداشت. مامان روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود و درحالی که خودکار و کاغذ دستش بود، با دقت به نوشته‌ها نگاه می‌کرد و هر از گاهی می‌نوشت. پشت سرش رفتم و بـ..وسـ..ـه بی‌هوایی از گونه‌‌ش گرفتم. سرش رو از کاغذ بالا آورد و با لبخند گفت:
    - صبح بخیر بارانم! کی بیدار شدی؟
    کنارش نشستم و پا روی پا انداختم.
    - دو ساعتی می‌شه. دیدم خوابی برگشتم تو اتاقم و درس خوندم.
    - من هم فکر کردم که خوابی نیومدم. دیشب تا صبح بیدار بودی، گفتم بیدارت نکنم. سرت خوب شد؟
    - آره.
    کاغذ و قلمش رو روی عسلی چوبی جلومون گذاشت، دستم رو گرفت و با مهربونی ذاتیش گفت:
    - دو شبه سرت درد می‌گیره. اگه اذیت می‌شی تا سحری بیدار نمون! من بیدارت می‌کنم.
    کاش دلیل سردردم همین بود! خبر نداشت که جدا از عادتی که ماه رمضون‌ها داشتم برای این‌که کابوس نبینم نمی‌خوابیدم‌‌، با وجودی که در هر دو حالت سردرد می‌گرفتم. مامان هم اتفاقی فهمید.
    - زیادی لوسم نکن مامان جان! بابا و رادوین رو چی می‌گی که سر جمع سه ساعت بیشتر نمی‌خوابن!
    اخم شیرینی به صورت سفیدش نشوند که سهمش از عمر سپری شده، دو خط کم‌رنگ کنار لب‌ها بود.
    - یکی مجبوره به هر سه‌تون یادآوری کنه مغز هم واسه خودش برنامه‌ای داره و به ساز شماها که نمی‌رقصه! چند شبه مجبورشون کردم شب‌ها رو زودتر بخوابن. بابات راحت کنار اومد، ولی داداشت به نظر سال‌ها بد عادت بوده.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - ازت حساب می‌بره.
    اخمش پر کشید و چهره‌ش از لبخند گرم و عمیق روی لب‌هاش شاداب شد. چقدر دیدن لبخندهای از ته دلی عزیزهام شارژم می‌کرد! نگاهی به کاغذ و لیست بلند بالای روی میز انداختم و کاغذ رو تو دستم گرفتم. مامان همه لوازم خونه رو شماره‌گذاری کرده و کنار هر قلم یک تیک زده بود. نگاهم رو از برگه به چشم‌های هم‌رنگ خودم تغییر دادم و پرسیدم:
    - جریان چیه؟
    - جهیزیه سحر رو نوشتم. من و صنم خانم لوازمی رو که تقسیم‌بندی کرده بودیم لیست کردیم که بعداً تو دفتر لیست جهاز سحر وارد بشه. خداروشکر که دیروز تموم شد و همه رو خریدیم. می‌مونه مال دختر گلم که ان‌شاءالله بعد از این‌که برادرت و سحر سر خونه زندگیشون رفتن، کامل می‌کنیم. با آریا راجع به تعیین وقت تالار مشورت نکردی؟
    - نه هنوز.
    - خوبه صاحبش فامیلشونه‌، وگرنه دو ماه دیگه هم نمی‌تونستین وقت بگیرین.
    نگاهم به لیست مرتب روی کاغذ بود که می‌دونستم مامان برای از قلم نینداختنش چقدر زحمت کشیده. برگه رو به میز برگردوندم و دستش رو گرفتم.
    - شما و بابا خیلی به خرج و زحمت افتادین. خودتون رو این‌قدر اذیت نکنین!
    چشم‌های تیره و پر مهرش خندید و با لحن دلنشینش گفت:
    - واسه شما خرج نکنیم واسه کی خرج کنیم؟ من و پدرت به آرزومون رسیدیم. آخه خوشبختی بیشتر از این‌که دختر و پسرم دارن با فاصله زمانی کم سر و سامون می‌گیرن؟ مگه دیوونه‌ایم که اذیت بشیم؟!
    - دور از جونتون! سرتون سلامت.
    - ان‌شاءالله همه جوون‌ها خوشبخت بشن! عزیزم، یه لیست برای تو نوشتم که تو کشوی کنار تخته، بیار و ببین اگه چیزی کم داره اضافه کن!
    - چشم بسته می‌دونم بیشتر هم نوشتی. زیاد بریز و بپاش نکن مامان جان! خونه سحر کوچیک‌تره و خالی از وسیله، شرایطش با من فرق داره.
    مامان حالت جدی به خودش گرفت.
    - من هیچی برات کم نمی‌ذارم. خانواده مجد آدم‌های شریف و درستی‌ان که اجازه دادن تو تصمیم بگیری چه فکری به حال وسایل خونه پسرشون کنی، ولی سرویس آشپزخونه و دو دست مبل نمی‌شه جهاز بارانم.
    - هنوز بوی نویی از وسیله‌های خونه‌ش میاد. آریا با وجودی که می‌گفت سه ساله وسیله‌هاش رو عوض کرده باز هم تغییر دکوراسیون و لوازم رو بهم سپرد. من هم غیر از این چند دست چیزی به ذهنم نرسید. نمی‌خوام اسراف کنم. همین چند دستی هم که می‌گی کمه خودش اندازه تزانزیت جا اشغال می‌کنه!
    مامان و بابا حق داشتن برای تنها دخترشون مثل پسرشون سنگ تموم بذارن، اما نیاز نبود به متراژ اون خونه درندشت و مجهز به خرج سنگین بیفتن. اون‌جور که پیدا بود از قبل تصمیمشون رو گرفته بودن که مامان به حالت متقاعد کننده‌ای گفت:
    - واقعیتش یه چیزی رو می‌خواستم بگم. اگه خودت هم بهش فکر کنی به حرفم می‌رسی. اسباب خونه خیلی بی‌روحه باران. همه چیز خونه شده سفید و سیاه! می‌دونم رنگ مورد علاقه تو هم هست، ولی هر کی بره تو اون خونه می‌فهمه خونه مجردیه. خونه‌ها با وسیله‌ها و رنگ‌هاشونه که به چشم میاد. خونه باید بوی زندگی بده، این همه رنگ قشنگ و شاد هست. به خدا وقتی چشمم به پرده‌های سیاه خونه خورد دلم ترکید!
    از صورت جمع شده‌ش خنده‌م گرفت. انتقادهای کوبنده‌ش دست‌هام رو از پشت بسته بود. اگه آریا می‌شنید مامان چه نظری به لوازم خونه‌ش داده قطعاً چهره‌ش دیدنی می‌شد. خنده‌‌م دل مامان رو نرم کرد. دیگه چی‌کار می‌تونستم بکنم؟ فقط من بودم که غصه حساب بانکی بابا رو می‌خوردم. هیچ وقت هم تحت فشار نذاشتمشون که درد وجدانش سراغم بیاد. دلم رضا نمی‌داد، اما قبل از مخالفت دستش رو بوسیدم و گفتم:
    - دیگه وقتی همه چی رو بین خودت و بابا تصویب کردین من چکاره حسنم؟! هر کاری دوست داری با وسایل طبقه پایین بکن، ولی طبقه بالا رو دست نمی‌زنم. اگه واسه رنگ اتاق خواب ما هم نقشه کشیدی از الآن بگم نه فقط من که صدای آریا هم درمیاد!
    مامان از زود کنار اومدنم جا خورد و بـ..وسـ..ـه بی‌هوایی روی پیشونیم نشوند و با لبخند دندون‌نمایی گفت:
    - حالا شد. مهم همون پایینه که به چشم میاد. طرح و رنگ‌هایی توی ذهنم هست که مطمئنم از خونه خودم قشنگ‌تر می‌شه، به شرطی که کمکم کنی ها!
    - چشم. من آدم زود پسندیم و زیاد هم از این‌جور چیزها سر در نمیارم. به سلیقه‌‌ت ایمان دارم.
    ذوق نگاهش دوباره پر کشید.
    - من که قرار نیست اون‌جا زندگی کنم! یه این‌بار رو کنار بیا! ناسلامتی درباره خرید جهیزیه‌‌ت صحبت می‌کنیم ها! یه کم شور و انرژی نشون بده دختر!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    لبخندم ماسید. همه همین رو از من می‌خواستن. دلم می‌خواست سفره دلم رو برای مامان باز کنم و ازش بخوام راه شور و اشتیاق داشتن رو نشونم بده. با سؤال مامان حواسم بهش جمع شد.
    - با وسیله‌های توی خونه چی‌کار کنیم؟ می‌خوای به آریا بگو بفروشه.
    سرم رو به معنی نه تکون دادم.
    - می‌گم واسه زوج‌های دست تنگ بذاره. از سیما خانم شنیده بودم که همسرش بارها واسه تازه عروس‌های نیازمند مؤسسه‌ای جهاز خریده. وسیله‌های خونه هم از نویی چیزی کم نداره.
    با لبخند رضایت‌مندی گونه‌م رو نوازش کرد.
    - درست‌ترین کاره. نمی‌گفتی به ذهنم نمی‌رسید. اردلان خان هم آب قلبش رو می‌خوره. خدا خیرش بده. بارانم؟
    - جانم!
    دست نوازش روی موهام که دور شونه‌‌م آزاد کرده بودم، کشید و بی‌ریا و مادرانه گفت:
    - من و پدرت برای ازدواج تو خیلی حساس بودیم و نگران که یه وقت با انتخاب و مشورت اشتباهمون آینده و سرنوشتت رو به خطر نندازیم. تو هم روز به روز بی‌رغبت‌تر می‌شدی. وقتی سیما خانم گفت که واسه امر خیر زنگ زده چیزی ته دلم روشن شد. من و پدرت ارادت ویژه‌ای به خانواده مجدها داریم و از طرفی سال‌ها کم و بیش نشست و برخاست داشتیم. این ارادت به پسر خانواده مجد هم بوده. آریا می‌تونه تکیه‌گاه محکمی برای هر دختری باشه، این رو هم من فهمیدم و هم پدرت... . نگران بودیم که مبادا از سر همون بی‌اعتنایی همیشه بدون فکر جواب رد بدی. وقتی قبول کردی حس مادرانه‌‌م گفت از قبل علاقه‌ای بوده. حالا تو بگو! فکر ما درباره آریا درست بوده که دخترم قبولش کرده؟
    از اعتراف به حسم طفره رفتم و در جواب سؤالش ناخودآگاه مسیر نگاهم رو به دسته کاناپه تغییر دادم. آریا فراتر از اون چیزی که ما تصور می‌کردیم متین و با صلابت بود. وقتی خانواده مجد پا پیش گذاشتن، روی احساسم سرپوش گذاشتم و اول به نظر بابا و مامان و حتی رادوین خوب گوش دادم. می‌دونستم پدرها با این مسئله عقلانی‌تر برخورد می‌کنن و هر کسی هم‌جنس خودش رو بهتر می شناسه. تأیید و استقبال خانواده‌‌م نقش پر رنگی به رفتن اسمم به شناسنامه آریا داشت. در جوابش آروم گفتم:
    - من خیلی سخت‌گیری می‌کردم، با وجود این فقط یک انتخاب تو زندگی‌م وجود داشت که آینده‌‌م رو رقم می‌زد. من از انتخابم پشیمون نیستم مامان.
    لبش به لبخند پهنی باز شد و دست‌هام رو گرفت.
    - خیالم راحت شد. قدر این نعمت رو بدون و همیشه با آریا خوشبخت زندگی کن! هر دو مستحق زندگی خوب و ایده‌آل هستین. یادت نره یه روز مفصل توضیح بدی چی بین شماها گذشت که منِ مادر لحظه آخر فهمیدم.
    به دست‌هام که در پناه دست‌های مامان قایم شده بود خیره شدم. نصیحت‌ مامان تلنگری شد تا برای چندمین‌بار بفهمم تو چه موقعیتی هستم و دیگه منی وجود نداره. گرمای دائم دست‌های مامان یک روز دست‌هام رو ول نکرد. همیشه یک لب و هزار خنده‌‌‌ش رو بی منت به روم باز ‌‌‌کرد و عجیب به رادوین هم رسیده بود. مهربونی نگاه یک رنگشون که من فقط از این چشم‌ها رنگش رو به ارث بـرده بودم، از بین نمی‌رفت. حمایت‌های بی حد و حساب بابا و دیوار امنی که از بچگی دورم کشیده بودن تا بتونم به این‌جا برسم. خیلی مدیونشون بودم و بیشتر شرمنده.... .
    خیلی از اتفاق‌های پشت سر گذاشته رو بهشون نگفتم. از همکاری با پلیس‌ها، پیام‌های اون مزاحم جانی، درگیری رادوین با خواستگار سمجم، تهدید ارسلان... اگه می‌فهمیدن با یک توجیه خودم رو تبرئه می‌کردم؛ چون موظف بودم این دیوار رو حفظ کنم. مامان و بابا تقصیری نداشتن. من بودم که خواسته و ناخواسته گرگ‌های تشنه رو به حریمم نزدیک کردم. با شرمندگی و خیره به چشم‌های پر محبتش لب زدم:
    - معذرت می‌خوام مامان!
    خندید و اعتراض کرد:
    - نگاه قیافه‌ش رو! یه کاره چه فکری بود که به ذهنت رسید؟
    لبخند من واقعی نبود و از خجالت داد می‌زد. من با توقع بی‌جایی که از پیدا شدن برادرم ازشون داشتم بهشون کم لطفی کردم. اون لحظه داغ بودم و به این فکر نکرده بودم که اگه اون‌ها بنا به هر مصلحتی یک چیز رو از من پنهون کردن‌، من خیلی چیزها رو ازشون پنهون کردم.
    - وقتی درباره پسر گمشده‌تون صحبت کردین درکتون نکردم که زجر پدر و مادر از واقعه دردآور گذشته نمی‌تونه اون رو به زبون بیاره.
    لبخندش کم‌رنگ شد و چشم‌هاش رو غم گرفت.
    - چه حرفیه بارانم؟! هر چقدر که گفتنش واسه ما سخت بود‌ باید بهت می‌گفتیم. فقط فرزند که به پدر و مادر حق نداره! تو این رو به ما یادآوری کردی که ناامیدی باعث این همه دوری ما از برادرت شد، ولی دست تقدیر جوری قلم رو دستش گرفته بود که دخترم رو با پسرم روبه‌رو کنه. خدا خیلی بزرگه.
    سر تأیید حرکت دادم و بلند شدم. تصمیم گرفته بودم تکلیفم رو همین امروز با سهیل روشن کنم. آدم پیله‌ای مثل اون ساده کنار نمی‌کشید و نمی‌خواستم با دونستن چنین چیزی مشکل جدیدی برای خودم درست کنم. مامان باید می‌فهمید، برای همین گفتم:
    - من دو ساعتی می‌رم بیرون و بر می‌گردم.
    با تعجب به ساعت روی دیوار نگاه کرد.
    - ظهر ماه رمضون کجا می‌ری؟
    - سهیل می‌خواد باهام حرف بزنه.
    همون‌طور که پیش‌بینی کرده بودم اخم کرد، بلند شد و هشدار داد:
    - دیگه نمی‌خوام سهیل رو دور و برت ببینم. چطور خجالت نکشیده زنگ زده؟! چی می‌خواد بگه؟
    با پوزخند گفتم:
    - من هم واسه همین می‌رم. گربه رو باید دم حجله کشت.
    - نرو! من دور اون خانواده رو خط کشیدم، تو هم بکش!
    مثل خودش جدی و منطقی گفتم:
    - سهیل همه چی رو می‌دونه. پشت خط هم معذب بود. درسته که مشکلش رو یکی دیگه درست کرد، ولی هر چی هست به من و سهیل بر می‌گرده. یک بار برای آخرین‌بار می‌رم و قال قضیه رو می‌کنم؛ چون همه چی باید به روال قبل برگرده. شما هم لطفاً از خاله کینه به دل نگیر!
    - نمی‌تونم. مگه تو خواهر زاده‌ش نیستی؟ اون خنجرش رو اول تو قلب من فرو کرد.
    جلوتر رفتم. پوست سفیدش به قرمزی می‌زد و معلوم بود که دلش فعلاً با خواهرش صاف نمی‌شه. من نگران این روزها بودم. خواستم گره شکاف این مسئله رو محکم کنم تا جایی درز پیدا نکنه، ولی خاله بزرگش کرد. دلجویی کردم:
    - شما هم می‌دونی هرکس هر رفتاری کرد که ما نباید خودمون رو مثل اون کنیم! شما هم خواستی بابا نفهمه. الآن هم نزدیک عروسی رادوینه و اگه ادامه بدی بابا شک می‌کنه. اجازه بده خودم این فضاحت رو جمعش کنم. به خدا راضی نیستم یک عمر خودت رو از خواهری که می‌دونم چقدر دوستش داری و مسببش من بودم دور کنی.
    آتیش خشمش با یک روز دو روز خاموش نمی‌شد. نفسی تازه کرد و دست به موهای طلاییش کشید که ریشه‌ش دراومده بود. دو ماه بهشون نرسیده بود تا برای عروسی رادوین لایت قهوه‌ای بذاره.
    - رادوین یک ساعت دیگه میاد. صبر کن، با اون برو!
    - با شناختی که من ازش دارم عمراً اجازه بده تنهایی با سهیل حرف بزنم، در ضمن مگه دیشب نگفت فردا رو عمارت می‌مونه؟
    نچی کرد و ناراحت از تنها رفتنم با لحن گرفته‌ای گفت:
    - یادم نبود. بچه‌م این روزها سرش گرم کارهای عروسی‌شه. قراره امروز با سحر برن کارت عروسی انتخاب کنن.
    برای آسوده کردن خیالش گفتم:
    - نگران نباش! شماها که این‌جور مواقع حمایتم می‌کردین!
    پوفی کشید و بالآخره راضی شد‌، ولی به شرط زود برگشتنم. به اتاق برگشتم و آدرس پیست سوارکاری و ساعتش رو برای سهیل فرستادم و به طرف کمد رفتم. دلم برای نازار تنگ شده بود و نیاز داشتم چند ساعتی رو باهاش به دل طبیعت بزنم تا بهتر بتونم به خشمم در برابر سهیل غلبه کنم. لباس‌هام رو با شلوار جین یخی و مانتوی حریر مشکی که قسمت سر آستین و شونه‌هاش طرح سنتی کار شده بود، عوض کردم. جلوی آینه بندهای کلاه حجابم رو که با طرح آستین‌های مانتو هماهنگ بود، پشت سرم گره زدم و شال به رنگ شلوارم رو سر کردم.
    سرم رو نزدیک به آینه بردم و به صورت اصلاح شده و ابروهای مرتبم دقیق شدم. به لطف کرم ضد آفتابی که زده بودم رنگ پوستم تثبیت می‌شد و زیر نور خورشید نمی‌سوخت. از بین لوازمی که تو کشوی میز آرایشم بود، رژ کالباسی و مدادش رو برداشتم و بعد از این‌که لبم رو از حالت خشک و رنگ باخته‌ش درآوردم، یک پاف از ادکلن روی مانتو زدم. در ریلی کنار کمد رو که مختص به کیف و کفش‌هام بود کنار زدم و کفش اسپرت سفید و مشکی و کوله‌‌ش رو برداشتم. بعد از مرتب کردن لباس‌های سوارکاری به‌ داخل کوله، گوشی رو توی دستم گرفتم و بیرون زدم.
    لباس‌هام و کفش و کوله هدیه سیما خانم تو روز عقدم بود! جالب بود که می‌دونست چه سبک و رنگ لباس‌هایی رو می‌پوشم و معلوم بود مدت‌ها ظاهرم رو زیر نظر داشته. کیه که بدش بیاد؟! بعد از برداشتن سوئیچ از آویز‌، از مامان همچنان بی‌میل خداحافظی کردم و سوار شدم. حق می‌دادم روی من تعصب داشته باشه. اگر راه بهتری سراغ داشتم هیچ وقت قبول نمی‌کردم. با وجود این مامان به خواسته‌م اعتماد کرد.
    سهیل دو دقیقه بعد از پیامم فرستاده بود که بابت قبول کردنم ممنونه و حتماً رأس ساعت خودش رو می‌رسونه. با بسم اللهی راه افتادم و خودم رو به خیابون اصلی رسوندم. طبق پردازش جی‌پی‌اس اگه به ترافیک نمی‌خوردم، یک ساعت تا رسیدنم زمان می‌برد. قرارمون رو دو ساعت دیگه تنظیم کرده بودم و از این بابت نگران دیر رسیدنم نبودم، می‌خواستم زودتر برسم و قبل از اومدنش با نازار سرگرم بشم.
    پشت چراغ قرمز توقف کردم و دستم رو روی فرمون گذاشتم. نصیحت مامان تو گوشم داد می‌زد که من تو رابـ ـطه‌‌م با آریا قدرنشناسی کردم و وجدانم بین دو حالت اعتراف و انکار شناور بود. قبول نداشتم؛ چون من دردم پنهون کاری‌های آریا بود که برگ برنده فتنه‌گری مثل افسانه شده بود و هنوز هم موندم با چه اعتماد به نفسی هر چی خواست گفت و من حتی به مخالفت کردنم شک داشتم. فقط همین... همین؟! یعنی اگه آریا دست اون آدم‌های مرموز پرونده رو برام رو می‌کرد من حاضر بودم برای درست شدن رابـ ـطه‌مون قدم متفاوت‌تری از الآن بردارم؟
    صدای بوق اعتراض ماشین‌های پشت سرم ذهن پرتم رو سرزنش کرد. از داخل آینه جلو و بغـ*ـل نگاه بی‌حوصله‌ای به ماشین‌های پشت سرم انداختم و گاز دادم. به اتوبان تهران-کرج و ترافیک کمترش که رسیدم، نفسی به ماشین دادم. عینک دودی‌م رو روی چشمم جابه‌جا کردم تا برجستگی‌ش به پوست بینی‌م فرو نره. اگه عینک نداشتم نور خورشید جلوی دیدم رو می‌گرفت. کم‌کم داشتم عرق می‌کردم که کولر رو روشن کردم و دریچه‌‌ش رو به طرف خودم باز کردم.
    با نگاه گذرایی به آینه بغـ*ـل خواستم به لاین سرعت تغییر مسیر بدم که یک لحظه حافظه‌‌م جرقه زد. انگار که با صحنه آشنایی روبه‌رو شدم که دوباره به آینه نگاه کردم. من این پرشیای نقره‌ای رو پشت چراغ ندیده بودم؟! با فاصله و تو لاین من حرکت می‌کرد. سرعتم رو کمتر کردم و به لاین دیگه رفتم و دوباره از آینه بغـ*ـل دید زدم. انتظار می‌رفت با سرعتی که داشت از من سبقت بگیره، ولی سرعتش رو کم کرد! دوباره شک به دلم افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    از این زاویه می‌تونستم تا حدودی آنالیزش کنم، ولی با وجود عینک و کلاه مشکی سرش موفق نشدم. دیگه مطمئن شده بودم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ هست. اگه به هیچ کدوم از حرف‌های افسانه یک جو ارزش قائل نشده بودم تو این مورد خودم هم دو به شک بودم. سریع کلید فلاشر رو فشار دادم و با احتیاط سرعتم رو کم کردم و به لاین توقف که رسیدم، پام رو روی ترمز گذاشتم. ماشین تو لاین خودش از من گذشت.
    هنوز هم امیدوار بودم که جلوی حس بهانه‌گیرم رو بگیرم و توجهی به خزعبلات افسانه نکنم. با نفس عمیقی بعد از دو دقیقه تأخیر حرکت کردم، درحالی که چهار چشمی دنبال ردی از اون ماشین بودم. یک کیلومتر جلوتر که از خروجی مسیر عبور کردم، نزدیک به جایگاه سوخت دیدمش که کنار زده بود، از شماره پلاکش فوری شناختم. به یک دقیقه نرسید که پشت سرم آفتابی شد. حرصم رو روی فرمون خالی کردم.
    چرا؟ آریا که می‌گفت خطری وجود نداره! چرا دروغ گفت؟ چرا به من، به خواسته‌م پشت کرد؟ من باید می‌دونستم دور و برم چه خبره، به چه حقی این حق رو از من ‌گرفت؟ به جای این‌که حامیم باشه با وجودی که می‌دونست سر این قضیه امنیتم از دست رفت، با جونم بازی شد و فکرم به هم ریخت وانمود کرد چیزی نمی‌دونه. هنوز اون کابوس‌های لعنتی از من دور نشده بود. تو سفر رامسر از زبونم شنید و شب عقدمون هم دید با چه حالی بیدار شدم، با چشم‌هاش دید.
    دلخوشی‌ای که به زور توی ذهنم حلاجی می‌کردم بند یک مو بود که راحت از هم پاشید و تکه پاره‌هاش دیواره‌های ذهنم رو خراش داد. دوباره افسانه لعتتی و نطق لعنتی‌تر از خودش! کاش زبونش قطع می‌شد! کاش پرده گوش‌هام پاره می‌شد!
    «- آریا داره راجع به علت اصلی اتفاقی که برای تو افتاد تحقیق می‌کنه. به تو هم چیزی نمی‌گـه؛ چون تو برای اون فقط یه مهره سوخته‌ای.»
    فکم سفت شد و از آینه به پشت سرم خیره شدم.
    «- اون عوضی داره پاش رو از گلیمش درازتر می‌کنه، داره دست به کارهایی می‌زنه که اصلاً به نفعش نیست. یکی از مهره‌های مهم این کار تویی، برای همین تو رو طعمه کرد و اجازه نداد چیزی بفهمی.»
    پوزخندم رنگ گرفت. با خودش نمی‌گفت اگه مچ آدمی رو که فرستاده می‌گرفتم، چه جوابی داشت که بده؟ نزدیک به دریاچه چیتگر بودم که فکری به ذهنم رسید. قبل از این‌که پشیمون بشم فرمون رو به راست گرفتم و سرعتم رو کم کردم. تنها راهی که می‌شد زودتر به شرکت آریا برسم اتوبان همدانی بود که از راه زیرگذری که به دریاچه می‌رسید، ممکن می‌شد. به زیرگذر که رسیدم از اتوبان تهران-کرج خارج شدم و گاز بیشتری دادم. پرشیا دنبالم اومد. همین امروز می‌فهمیدم چه جوابی می‌ده.
    هر چی جلوتر می‌رفتم و اون ماشین رو به تعقیبم می‌دیدم، عزمم به شکستن این سکوت بی فایده بیشتر می‌شد. من باید همون روز خواستگاری، همون لحظه‌ای که با هم حرف زده بودیم بازخواستش می‌کردم. نزدیک به در بزرگ و آهنی شرکت و مماس با جدول روی ترمز زدم و پدال کمربندم رو فشار دادم. جاده این وقت ظهر به نسبت خلوت‌تر و راننده پرشیا با سه ماشین فاصله پارک کرده بود.
    نیشخندی زدم و بی‌خیال برداشتن کوله، گوشی‌م رو توی جیب مانتوم گذاشتم و بعد از تنظیم کردن عینکم پیاده شدم و در رو به هم زدم. از قفل بودن ماشین که مطمئن شدم از پیاده‌روی سنگ‌فرش شده راهم رو به سمت ماشین و راننده کشیدم. نزدیک که شدم سرش رو پایین برد و سایه‌بون کلاهش چهره‌ش رو پوشوند. نوش‌دارو پس از مرگ سهراب! مجاور ماشینش از روی پل آهنی سفید روی جدول گذشتم و ریلکس از جلوی کاپوت ماشین رو دور زدم و کنار در راننده ایستادم.
    سرش رو بالا گرفت و نگاهی به من کرد. شیشه دودی عینک چشم‌هاش رو نشون نمی‌داد، ولی جا خوردنش رو حس می‌کردم. با خم کردن انگشتم دو ضربه به شیشه زدم. با مکث دستش روی کلید رفت و وقتی شیشه تا نیمه باز شد، دستش رو برداشت. یا شک کرده بود، یا توهم زده بود بویی نبردم و اتفاقی به مسیرش خوردم. خونسرد گفت:
    - بفرمائید!
    با حرکت دستم اشاره‌ای به بیرون کردم و گفتم:
    - شما بفرمائید!
    به وضوح جا خورد. هنوز ممانعت می‌کرد. مسلماً از ترس لو رفتن نقشه سرگردش می‌خواست جونش رو نجات بده که با تعجب و از همه جا بی‌خبر پرسید:
    - ببخشید؟!
    با نیشخند گفتم:
    - زمانی که توضیح کار شما رو کنار مافوقتون شنیدم تصمیم می‌گیرم که ببخشم یا نبخشم.
    راه فراری نداشت و فهمیده بود که به هر دری بزنه به بن‌بست می‌خوره. کلاه و عینکش رو برداشت و با شرمندگی به من خیره شد. خودش رو هم‌سن سامان نشون می‌داد. صورت پر و سبزه و چشم‌های مشکی رنگی داشت. با لحن شبیه به حالت نگاهش گفت:
    - خانم تمجید! باور کنین من... .
    - من چیزی رو که می‌بینم باور می‌کنم.
    دستگیره رو گرفتم و در رو باز کردم و خونسرد و جدی گفتم:
    - لطفاً پیاده بشید!
    کلافه و سردرگم قفل فرمون و پدال رو زد و بدون حرف پیاده شد. با فاصله از من و عین اون‌هایی که خودشون رو برای تنبیه از رئیسشون آماده می‌کنن دنبالم اومد. پسر رو به ماشین خودم راهنمایی کردم و بعد از سوار شدنمون پشت در ورودی شرکت ترمز کردم. محوطه وسیع شرکت در حد تحمل پاهای من نبود که تقلا می‌کردم هر چه زودتر به آریا برسم. نگهبان جلوی در من رو شناخت و بدون هماهنگی با معاون امنیتی میله رو بالا زد. با سرعت تا پارکینگ نزدیک ساختمون رفتم و از آسانسور پارکینگ برای زود رسیدن به ورودی ساختمون استفاده کردم.
    پسر لام تا کام حرف نمی‌زد و مطیع و سر به زیر دنبالم می‌اومد. حرفی هم برای گفتن نداشت؛ چون از مافوقش دستور گرفته بود. از سنی که داشت بهش می‌خورد تازه‌‌وارد باشه. در آسانسور به لابی باز شد که فضای تقریباً بزرگ و مدرنی داشت و طرح‌های غول‌پیکر ساختمونی و نورپردازهای کوچیک و بزرگش به چشم هر کسی می‌نشست. به سمت میز اداری بلند و عریضی رفتم که یک سمت فضا رو احاطه کرده بود و پنج پرسنل مرد آماده به خدمت نشسته بودن. ایستادم و عینکم رو برداشتم که مرد سریع من رو شناخت و با تواضع گفت:
    - سلام. خوش آمدید خانم مجد. به همکارم می‌گم تا اتاق جناب رئیس راهنمایی‌تون کنه.
    سمت راست سه آسانسور بود و کنار هر در مرد کت و شلوار پوشی ایستاده بودن. یکی از مردها خواست به سمتمون بیاد که بعد از جواب سلامش گفتم:
    - نیاز نیست.
    مرد دکمه آسانسور رو زد. در که باز شد از بین هشت کلید، کلید ششم رو زد و کنار ایستاد. تشکر کوتاهی کردم و همراه پسر داخل اتاقک هشت نفره شدیم. یک بار که آریا هـ*ـوس لازانیا کرده بود و نمی‌تونست ظهر به خونه بیاد براش غذا آورده بودم و همه من رو می‌شناختن. اتاقک به سرعت بالا رفت و به طبقه ششم ایستاد. در باز شد و پسر پشت سرم اومد. از راهروی کوچیک انتظار بیرون اومدیم و پا به راهروی بزرگ پیش رومون گذاشتیم که از میز و صندلی تا آب‌ سردکن، قهوه‌ساز، پکیج و سیستم امروزی مجهز و کارمند‌های زیادی رو اشغال کرده بود. این شرکت یک روزه به چنین دم و دستگاهی نرسیده بود.
    رأس سالن، راهروی کوچک‌تری قرار داشت که دو اتاق رو تو خودش اختصاص داده و هر دوش متعلق به اتاق رئیس بود. یکیش اتاق کار و اون یکی استراحت که بار اول اون‌جا با آریا غذا خوردم. خودم رو به خانم ریوندی، منشی جوون خوش‌برخورد و جدی آریا، رسوندم که با سیستم کار می‌کرد. با دیدن ما لبخند رسمی زد و بلند شد.
    - سلام خانم مجد. خیلی خوش آمدید.
    سری تکون دادم.
    - سلام. آقای مجد تشریف دارن؟
    - بله، ولی هنوز تایم کاری‌شون تموم نشده. نیم ساعت دیگه بهشون اطلاع می‌دم که شما... صبر کنید خانم مجد! لطفاً!
    صبر من سر اومده بود و از من می‌خواست نیم ساعت دیگه هم قرض بگیرم! دیگه هیچی برام مهم نبود. وقتی برای آریا نبود برای من هم نبود. خودش باعث شد جلوی منشی و کارمندهای کنجکاو به وجهه و قانون کاریش اهمیتی ندم. دختر با خواهش دنبالم می‌اومد و سعی می‌کرد تو چارچوب مسئولیتش و با احترام منصرفم کنه. اگه با کارمندهای دیگه روبه‌رو می‌شد دستش بازتر بود.
    دستم رو روی دستگیره گذاشتم، در رو به جلو کشیدم، همین که داخل شدم و نگاه دلسردم بالا رفت مات موندم. صاعقه‌ای از تنم رد شد و جرقه‌‌ش درست وسط قلبم خورد. چه واقعیت بی‌رحمی که نگاهم رو تار نکرد تا نبینم چشم‌های نگران آریا رو به چشم‌های بسته دختر جوونی که لباس کارمندها تنش بود و تو آغـ*ـوش همسرم افتاده بود. تنم مثل نگاهم یخ شد و دستم که از دستگیره سر خورد، نگاه مضطرب آریا رو متوجه منِ تموم شده کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    نگاه بی‌روحم به قامت دراز کشیده دختر روی تخت گره خورده بود. دکتر بالای سرش مرتب فشارش رو چک می‌کرد و نمی‌شنیدم بهش چی می‌گفت که هر از گاهی با صدای ظریف و زیباش جواب می‌داد. فقط مغزم به دیدن ظاهرش فرمان می‌داد تا بفهمم چه چیزش باب سلیقه آریا بود. هیکل ریز نقشی داشت، قدش کوتاه‌تر از من بود، پوست سفیدش از پوست گندمی من چشم‌گیرتر بود، ابروهاش به پر پشتی ابروهای من می‌زد، چشم‌هاش درشت‌تر از چشم‌های من و لب و بینی عروسکیش که خدادادی بود.
    هیچ برتری تو چهره‌ش ندیدم که بگم چشم مردهایی مثل آریا رو بگیره. تو مدتی که با هم بودیم، آریا رو شناخته و طرز نگاهش به دخترها رو از بَر بودم، ولی... . یعنی باور کنم که آریا به من... حسم با بی‌رحمی تشر زد:
    «- معلومه. مگه بهش روی عاشقانه نشون دادی که دل و نگاهش یه جا باشه؟»
    گوشه دیگه‌ای از حسم از جناح مقصر کردن من فاصله گرفت و گردن آریا انداخت.
    «- هر جور هم باشه دلیل نمی‌شه کار آریا رو قبول کرد. اون مستحق مجازاته.»
    چندبار پلک زدم. بعد از حرف‌های اون افعی دیگه دلم نمی‌خواست به شاخ و شونه کشیدن‌های احساس تکه تکه شده‌م گوش بدم، اما تا جلوی یکی‌شون رو می‌گرفتم، اون یکی از چنگم فرار می‌کرد. دیگه اعتمادم رو به همه از دست داده بودم و نمی‌دونستم کی راست می‌گـه و کی دروغ... . گوش‌هام هم از شنیدن صداهای درهم و برهم درونم کیپ شد که سیگنال حرف‌های دکتر رو دریافت کرد.
    - فشارت از ده دقیقه قبل بهتر شده، ولی باید یک ساعت کامل رو استراحت کنی.
    چه یک ساعت، چه ده ساعت! این‌جا اتاق اورژانس شرکت بود و دکترش هم خصوصی و در دسترس و راحت به کارمند عزیز شرکت شوهرم رسیدگی می‌کرد! اسمش چی بود؟ حتماً مثل چهره و صداش دل می‌برد. افسون، شیدا، آرام، رؤیا، ساناز... . صدای جدی و اخطار آمیز خانم دکتر به گوش‌هام رسید.
    - روزه بدون سحری دیگه؟!
    لبخندش هم دل می‌برد. نگاهی به چهره سرد من انداخت. نگاهش هم... . خانم دکتر با همون لحن حساب‌ شده‌ش گفت:
    - لابد ثوابش هم می‌خوای!
    - اگه خدا بخواد.
    دکتر سرمش رو دست‌کاری کرد و گفت:
    - خدا هم روزه بنده‌ شاغلی رو که با سحری نخوردن به خودش لطمه می‌زنه قبول نمی‌کنه. کار ما به کجا رسیده که از مسلمونی فقط اسمش رو داریم.
    نگاه دختر به دست‌های دکتر چرخید.
    - دیشب مجبور شدم، آخه خواب موندم.
    - می‌تونستی شامت رو دیر بخوری و زودتر بخوابی.
    - آخه داشتم از رئیس مشورت می‌گرفتم.
    خانم دکتر با تعجب نگاهش کرد.
    - صبح رو‌ ازت گرفته بودن؟
    لبخند دختر رو چی معنا می‌کردم؟
    - ایشون به من گفت هر کار مهمی داشتی می‌تونی شب هم زنگ بزنی.
    این یعنی اعلان جنگ؟ یعنی به من حالی کنه با شوهر من تا کجاها پیش رفته که دیگه جایی برای من نیست؟ نگاهم نمی‌کرد، اگر هم نگاه می‌کرد اون حالتی رو که می‌خواست پیدا نمی‌کرد. بی‌خیالی من، خودم رو به وحشت انداخته بود. خانم دکتر آمپول رو توی کیسه سرم خالی کرد و پاش رو روی پدال سطل پسماند دارویی گذاشت.
    - به هر حال خدا بهت رحم کرد! اگه جلوی افت فشارت رو نگرفته بودم راهی بیمارستان می‌شدی.
    - اگه آریـ... یعنی مهندس مجد به موقع دست به کار نمی‌شد، کارم به اتاق عمل هم می‌‌کشید. کم بود سرم به میز بخوره.
    این‌بار به من خیره شد. واقعاً می‌خواست خشم من رو ببینه. به فرض می‌دید و من با نگاه میر غضب مانندی به سمتش حمله‌ور می‌شدم و جلوی دکتر گیس و گیس‌ کشی مفصل راه می‌انداختیم! این کار غرور کدوم زنی رو بر می‌گردوند؟ خانم دکتر آمپول رو داخل سطل انداخت و بدون این‌که به حرف‌های بودار دختر شک کنه، نگاه گرمی به من کرد.
    - تو به همسر مهندس هم مدیونی که به داد وضعیت تنفسی و گردش خونت رسید. به موقع احیا نمی‌شدی کاری از من هم بر نمی‌اومد.
    دختر به صورت سرما زده من مکث کرد. تو چشم‌های قهوه‌ایش ناباوری بود. توقع داشت که همون نفس بریده رو ازش بگیرم؟ چه انتظارهایی از من داشت! وقتی دستم رو روی قفسه سـ*ـینه‌ش گذاشته بودم تا اکسیژن به خونش برگرده، چشم‌هاش رو باز کرد. از اون صحنه فقط آریا یادش موند و شاید وانمود می‌کرد که من رو ندیده. چشم‌هاش رو از من دزدید و خیره به سقف لب زد:
    - ممنونم.
    گوشه لبم به پوزخند باز شد. اولین واکنشی که از موقع بیهوش شدنش روی صورتم ظاهر شد. من جدا از وظیفه‌م کاری نکردم که محتاج تشکرش باشم. نگاه خانم دکتر که متوجه‌م شد، تکونی به سرم دادم و بی توجه به نگاه خیره و گنگ دختر از اتاق بیرون زدم. آریا پشت به در اتاق ایستاده و با پسر صحبت می‌کرد. صداش رو نمی‌شنیدم و اون هم من رو نمی‌دید، ولی من خوب براندازش کردم. کت و شلوار رسمی نوک مدادی، پیراهن آبی نفتی و کراوات به رنگ کت و شلوارش بی‌نهایت قالب تنش بود و به عنوان رئیس شرکت به این بزرگی تناسب زیادی داشت. کدوم دختری آرزوی داشتن چنین تکیه‌گاهی رو نمی‌کرد؟! من هیچ وقت اهل این آرزوها نبودم، هیچ وقت به طرز لباس پوشیدن مردها دقیق نشدم و توی ذهنم خیالی از اون‌ها نبود. من قلبم رو سرکوب کرده بودم و یک‌بار که از دستم لغزید، فهمیدم که زجرکشش می‌کردم. حالا حقم بود که خودم رو شایسته داشتن آریا نکنم که از اون دست مردها بود و بسپرم به قلب‌های سرکوب نشده؟! نگاه پسر که روبه‌روی آریا ایستاده بود، من رو دید.‌ آریا فوری برگشت. توی نگاهش دلخوری و نگرانی موج می‌زد. جلوم ایستاد و پرسید:
    - حالش چطوره؟
    حال داغونم رو دیده بود، اما نگران اون بود. به چه تاوانی؟ من که فهمیدم اشتباه کردم و خواستم درستش کنم. نه! من مقصر نبودم. لحنم اون‌قدر سرد بود که آریا فهمید با لحن همیشه‌م فرق می‌کنه.
    - چه رئیس مسئولیت پذیری!
    حتماً فکر می‌کرد ناراحتیم از فاش شدن مأموریه که اجیر کرده بود. هیچ ردی از پشیمونی توی چشم‌هاش ندیدم، به عکس طلبکار هم بود. از کنایه‌م گیج شد و پرسید:
    - کجاش عجیبه؟
    - این‌که رئیس واسه همه کارمندهاش بی‌قراری می‌کنه یا فقط یک نفر!
    جفت ابروش پرید. دلخوری نگاهش به ابروهاش هم سرایت کرد، ولی لحنش آروم بود.
    - وظیفه، وظیفه‌ست. تو جای من باشی چی‌کار می‌کنی؟
    قدمی پر کردم و سرم رو بالا گرفتم.
    - تو اگه جای من باشی چی؟ مثلاً ببینی کارمند مرد تو اتاقم غش می‌کنه و من... .
    بیشتر از این‌که عصبانی بشه جا خورد. صداش رو پایین آورد تا به گوش پسر نرسه. زمان استراحت کارمند‌ها رفت و آمدشون رو تو راهروها کمتر کرده بود.
    - سر در نمیارم چی می‌گی. برو خونه، حرف می‌زنیم!
    به پسر دستور داد:
    - تو می‌تونی بری!
    چقدر راحت حرف می‌زد! چطور می‌تونست این‌قدر بی‌خیال باشه؟ پسر سرش رو خم کرد که جدی گفتم:
    - من اجازه دادم بری؟
    پسر بلاتکلیف ایستاد. آریا اخطار داد:
    - باران! گفتم این‌جا جاش نیست.
    - این همه راه نیومدم که بدون جواب برم.
    با تأکید گفت:
    - یه ربع دیگه جلسه مهم دارم، نمی‌تونم الآن باهات بیام. خونه منتظرم باش!
    پسر رو فرستاد و اون هم اطاعت کرد و رفت. لبم به پوزخند باز شد. دیگه داشتم باور می‌کردم که تو زندگی به اصطلاح دو نفره ما اولویت آریا چیه و جای ویژه‌ای تو اون ندارم. لحنم زهر داشت.
    - جلسه! ممنون که یادآوری کردی کارت از همسرت مهم‌تره.
    به پاشنه چرخیدم. صدای اخطار و کشیده شدن کفشش رو شنیدم که موقع باز شدن در اتاق قطع شد. وقتی اولویت‌ها کنارش بودن چرا بیاد؟ وقتی که هنوز فکرش درگیر حال کارمندش بود. حضور من که جلوی کارمندهاش دست روی خط قرمزهاش گذاشته بودم خطر داشت!
    در طول مسیر فقط به یک نقطه نگاه می‌کردم و مغزم به دادم می‌رسید، تابلوها رو درست می‌خوند و گوشزد می‌کرد کجاها رو با سرعت برونم، کجاها رو احتیاط کنم. تا به خودم اومدم، دیدم نزدیک به در خونه ایستادم. تا اومدن آریا همین‌جا منتظر می‌موندم. حوصله وانمود کردن جلوی پدر و مادرش رو نداشتم.
    سرم رو روی فرمون گذاشتم. سهیل دوبار زنگ زد و دید جواب نمی‌دم پیام داد که کجام و خیلی وقته که منتظرمه. با اوضاع قمر در عقربی که توی مغزم رژه می‌رفت بعید نبود دق و دلی امروز رو سر اون خالی کنم. برای این‌که ارزشم حفظ بشه فقط نوشتم کاری پیش اومد و نتونستم بهش برسم. از اون موقع گوشی‌م رو خاموش کردم. ممکن بود بعدش هرکسی زنگ بزنه و من آدمی نبودم که هر تنشی باعث بی‌منطقیم پیش بقیه بشه.
    از فشاری که روی مغزم بود، بدنم داغ شده و احساس کرختی می‌کردم. با تقه‌ای که به شیشه سمتم خورد، با رخوت سرم رو بلند کردم و چشم‌هایی که خمارتر از قبل شده بود رو به چشم‌های خرمایی دلگیر دوختم. شیشه رو پایین دادم که توبیخش به گوشم رسید.
    - چرا نرفتی تو؟
    نگاهی به ساعت ماشین انداختم. سه عصر بود. اصلاً نفهمیدم دو ساعت چطوری گذشت. انگار که خواب بودم و هر چی که دیدم و شنیدم هذیون بوده. به سؤالش پوزخند زدم. مگه نمی‌گفت دوست نداره اطرافیانش از مسائل شخصیش باخبر بشن؟ بهش نگاه کردم. لحنم مثل قبل سرد شده بود. انگار شده بودم همون بارانی که دم از تنفر می‌زد، ولی مشکلش این بود که هر دو حالت باران رو تحمل می‌کردم.
    - نرفتم تا پا روی خط قرمزت نذارم.
    خوب فهمید چی می‌گم. پلک‌هاش رو با حرص روی هم گذاشت و با ملایمت گفت:
    - برو تو! پشت سرت میام.
    آرامش هر دومون کاذب بود. بی‌ حرف ماشین رو روشن کردم و عرض خیابون رو دور زدم و پشت در ایستادم. ماشین آریا پشت سرم بود. ریموت رو خودش زد و وقتی دو در کنار هم کامل از هم فاصله گرفتن، دنده رو جابه‌جا کردم و گاز دادم و تا انتهای مسیر رفتم. پیاده که شدم، یکی از نگهبان‌های مسئول انتقال ماشین‌ها به پارکینگ به طرفم اومد. با اشاره دست متوقفش کردم و گفتم:
    - نمی‌مونم.
    مرد نگاه مرددی به آریا کرد. تو این خونه بعد از اردلان خان همه کاره آریا بود. از چشم‌های سردم فهمید این‌جا بمون نیستم و هدفم از اومدن چیه. به نگهبان گفت ماشین خودش رو ببره که مرد اطاعت کرد و سوار شد. ماشین آریا از کنار ماشین من به طرف پارکینگ رفت. به کاپوت تکیه داده بودم که آریا درحالی که نگاهش به ماشین بود، جلوم ایستاد. چشم‌هاش رو تا چشم‌هام بالا برد و خواست حرف بزنه که دوباره به ماشین خیره شد، به نقطه‌ای کنار پاهام و سپر ماشین... . تکیه‌م رو برداشتم و مسیر نگاهش رو دنبال کردم. با اخم خم شد و لاستیک‌های جلو و فضای خالی زیر کاپوت رو با دقت نگاه کرد. دستش رو که زیر ماشین برد با تعجب پرسیدم:
    - چی‌کار می‌کنی؟
    مطمئنم نشنید. زیر ماشین دنبال چی می‌گشت؟ دستش زیر سپر از حرکت افتاد، دقیقاً وسط و زیر سپر که فرو رفتگی بیشتری داشت. دستش همون‌جا موند و سرش رو بلند کرد و نگاهی به من انداخت. توی چشم‌هام دنبال جواب سؤالی بود که ازش سر در نمی‌آوردم. بلند که شد، چشم‌هام به دست مشت شده‌ش تیز شد. هنوز چشم از من برنداشته بود که انگشت‌هاش رو به ترتیب باز کرد و تونستم کف دستش رو ببینم. شی‌ء کوچیک مشکی رنگی که چراغ چشمک‌زن ریز و قرمزش توجه آدم رو جلب می‌کرد. یک تای ابروم پرید و به آریا نگاه کردم.
    - این چیه؟
    از چونه‌ برجسته‌ش فهمیدم خودخوری می‌کنه. دیدم جواب نمی‌ده دوباره به دستش نگاه کردم که مشت شده بود. دور از انتظارم دستش رو بلند و هدف دیوار سمت چپمون کرد و شیء رو به دیوار کوبید که لاشه‌ش پخش زمین شد. از حرکت خشونت‌آمیـ*ـزش جا خوردم. آنی دستم رو چسبید و به سمت خونه‌ش قدم تند کرد. به محض این‌که در رو بست و داخل سالن شدیم، برگشت و با عصبانیت گفت:
    - این مدت کجاها می‌رفتی باران؟
    لحن عصبیش مثل فندک روشن زیر باروت یخ زده‌م بود. نیومدم که جواب پس بدم. خیره به چشم‌های کلافه‌ش طعنه زدم:
    - تو که آمار من رو بهتر از من زیر نظر داشتی؟ از من می‌پرسی؟
    - زیر ماشین جی‌پی‌اس گذاشته بودن باران!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا