«باران»
نا نداشتم پلکهام رو باز کنم. ترشح مکرر اسید معده از گشنگی معدهم رو مچاله کرده بود! به ناچار از خواب شیرینم زدم و با رخوت چشم باز کردم. ساعت روی دیوار شش و نیم عصر رو نشون میداد. کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه کشان پتو رو کنار زدم. طبق انتظارم وقتی بلند شدم چشمهام از پایین بودن قند خونم سیاهی رفت و مجبور شدم چند دقیقهای بشینم. عاقبت تا سحر پلک روی هم نذاشتن و فقط آب خوردن تو سحری شد افت فشار خون و سردردی که کم بود مغزم رو متلاشی کنه.
موهای بلندم از لـ ـختی یک جا بند نبود. کلافه دنبال کش گشتم و روی عسلی کنار تخت پیدا کردم، برداشتم و بالای سرم بستم و کمی که هوشیاریم رو بدست آوردم، با چشم اطرافم رو زیر نظر گرفتم. خبری از آریا نبود. از بالش و پتوی مرتبش احتمال دادم نخوابیده، یا برای استراحت نیومده. آروم بلند شدم و بدون اینکه رغبتی به دیدن صورت پریدهم داشته باشم، به سرویس بهداشتی رفتم و دو مشت آب خنک به صورتم پاشیدم. حالم رو کمی جا آورد و تب چشمهام کم شد. با حوله تمیز صورتم رو خشک کردم و بیرون زدم و بعد از برداشتن همراهم از روی پا تختی، اتاق خواب مشترکمون رو ترک کردم.
سکوت همیشه خونه بهم دهن کجی کرد. پوزخندی روی لبهام جا خوش کرد و از پلهها پایین رفتم و به آشپزخونه رفتم. دوباره ضعف به معدهم چنگ انداخت که یکی از صندلیهای میز ناهار خوری رو عقب کشیدم، نشستم و کف دستم رو به پیشونی چسبوندم و به این فکر کردم که چقدر روزها زود میگذره! بیست و هشت روز از عقدمون گذشته و اواسط ماه رمضان بود، بیست و هشت روز و از نظر من یک روز بود؛ چون زمان هم نتونست سردی بین من و آریا رو گرم کنه. من تصور میکردم گذر زمان بند دلهامون رو به هم گره میزنه، اما یکی نبود ازم بپرسه ما قدمی برداشته بودیم که منتظر فرج شدم؟!
آریا وقت و بی وقت سعی میکرد به هر نحوی حالیم کنه و حرفهایی رو که تو باشگاهش گفت به روم بیاره. بیخیالی من، دزدیدن نگاه و هزار بهونه بنی اسرائیلی تراشیدن از کار، کنکور، اضطراب از مصاحبه دکتری و حالا هم ماه رمضان آریا رو مثل خودم کرد. من درگیر آزمونم که هفته آخر خرداد شروع میشد و شرایط سنگین ابلاغیه تازه نظام پزشکی بودم و آریا تا دیر وقت سر کار بود و این شد که آخر هفتهها میاومدم و مثل الآن بیشتر اوقاتم تو تنهایی و سکوت مزخرف خونه میگذشت. اون چند باری هم که به خونهمون اومده بود شام موند و آخر شب رفت. در طول هفته هم گاه گداری بهم پیامک میزد و فقط حالم رو میپرسید و تمام... .
از آریا خیلی توقع داشتم. با وجودی که قبول داشتم زیادهروی کردم، به حمایت و صبر آریا احتیاج داشتم؛ چون خودم هم نمیدونستم چطوری اون احساس سرد و توبیخگر رو از ریشه بسوزونم. با انگشت شست و اشاره دو سمت سرم رو ماساژ دادم. یک کم دیگه فکر و خیال میکردم مجبور میشدم روزهم رو باطل کنم. غرق شدن تو افکار نامنظمم باعث همین بی اشتهایی تو سحری خوردن و نخوابیدنم شده بود. گوشیم زنگ خورد و نجاتم داد. نگاهم رو پایین بردم و با دیدن اسم نگار انگشتم رو بی رمق روی صفحه کشیدم و جواب دادم:
- باز کجای اون مبحث رو گیر کردی؟
از صبح ده دفعه اشکالهای یکی از مبحثهای سنگین تشریح رو پرسیده بود. نصف انرژیم رو سر همین جواب دادنها به فنا دادم. بر خلاف من اون خونسرد بود.
- علیک سلام زن دایی خانم! احوال شما؟ خان دایی خوبه؟ بچهها چطورن؟
ابروهام از پر حرفیش جمع شد و اخطار دادم:
- چند بار بگم منو زن دایی صدا نکن؟
- وا! بگم زن عمو نصرت؟! زن داییمی دیگه!
- قبلاً که یه چیز دیگه بودم.
خنده و سر به سر گذاشتنش همیشه به راه بود.
- بودی، خدا بیامرزه! از همون اول تو پیشونی نوشتت زن دایی خورده بوده. میبینی قسمت رو؟
دستی رو که روی پیشونی گذاشته بودم روی میز مشت کردم و پوفی کشیدم. فهمید ظرفیتم رو پر کرده که گفت:
- باشه تگری من! تو تگری نزن، روزهت باطل میشه و گـ ـناه و کفارهش گردن منِ بینوا میفته.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- ماه رمضون هم انرژی فکت رو حفظ میکنی. آفرین!
- کجای کاری؟ روزهم کجا بود؟!
- پس اون دو روز اول رو خرزو گرفت؟
غش غش خندید و گفت:
- رو به موت بودم دختر! قشنگ حس اونایی رو که میخوان کفن تنشون کنن داشتم! دکتر هم که رفتم گفت نگیر.
به طرف یخچال رفتم و درش رو باز کردم. بهتر بود حواسم رو پرت کنم و تا افطار بیکار نباشم. حین بررسی وسیلههای توی یخچال طعنه زدم:
- بهش هم گفتی بدون سحری روزه میگیرم؟
- سحری میخورم حالم بد میشه. فکر کن گیج خواب نازی و بیدارت میکنن، بعد با همون چشم نیمه باز میری هر چی تو سفرهس دِرو میکنی و پشت بندش تا جا داری آب یخ میخوری! خب معده نمیکشه. نزدیک امتحانمونم هست و خب نمیتونم.
دولا شدم و یکی از کشوهای میوه رو باز کردم. یک بسته قارچ، گوجه، فلفل دلمههای رنگی و خیار... . تو کشوی بغلی هم دو ردیف از میوههای بهاری بود. بسته قارچ با یک فلفل دلمهای سبز متوسط برداشتم و از کشوی پایین فریزر نصف بسته گوشت چرخ شده انتخاب کردم. حین بستن در فریزر با ساعدم گفتم:
- بهت گفته بودم این کار رو نکن، معدهت داغون میشه. حال بدت هم واسه همینه. هر چی هم بخوری بعد از دو ساعت هضم میشه.
با غیظ گفت:
- من مثل تو نمیتونم تا سحر نخوابم و به خوندن مشغول بشم و زود سحری بخورم. موندم چطوری تا یه ساعت بعد از اذان میشینی به قرآن خوندن!
لبخند ماتی زدم. نگار هم دیگه عادتم رو میدونست. همیشه شبهای ماه رمضان رو تا یک ساعت بعد از اذان صبح بیدار میموندم. دیشب سر جمع تا هفت صبح خوابیدم و فقط یک ساعتش رو تو جام غلت زدم. بسته قارچ و فلفل رو روی سینک گذاشتم، از کابینت پایین لگن کوچیک سبزی برداشتم و تا نیمه از آب پر کردم. پلاستیک بسته رو که جدا کردم قارچها و فلفل رو توی آب انداختم و گفتم:
- تو هم اینکار رو میکردی هم وقتت به بطالت نمیرفت و هم میتونستی بدون بهونه روزه بگیری.
- موندم از این همه مقرراتی بودن اذیت نمیشی؟! واسه هر کاری قانون و دلیل میاری و حواستم نیست چه ضرری به من زدی! رفتم با کلی ذوق و شوق برای عقدتون عسل طبیعی خریدم و با مغز گردو و پسته تزئینش کردم و با پیالههای گرون جلوتون گذاشتم، آخرش افتخار ندادین یه ناخن بزنین و خودم خوردم. بابا اینقدر تو و دایی فریزرم زندگی رو سخت گرفتین دارم بالا میارم!
سخت گرفتیم! شاید همین سخت گرفتنمون باعث شده رابـ ـطهمون به چالش کشیده بشه! بی حوصله و عصبی به کابینت تکیه دادم و با حفظ خونسردی لب زدم:
- کارت رو بگو!
میدونست اگه یک کلمه اضافی بگه قطع میکنم که با ناراحتی گفت:
- نگران نباش! سؤال درسی نیست. فردا صبح میخوام ببرمت به جهاز خریدن.
- نمیام.
- پیشنهاد نبود. زن داداشت هم هست. به من سپرده خواهر شوهرم نیاد با من بهشت هم نمیاد! سیاست این دختر منو هلاک کرده!
لبهام از دو طرف کش اومد. تو این مدت سر و سامون گرفتن رادوین تنها دلیل خوشحالیم بود. ذهنم پر کشید به روزی که رادوین همه چی رو اعتراف کرد. یک هفته از عقدمون گذشته بود که اتفاقی و بی خبر به خونهش رفتم. دیدم در نیمه بازه زنگ نزدم و داخل رفتم و همین که پام رو تو راهرو گذاشتم، صدای جر و بحث رادوین با سحر رو شنیدم. آخر مکالمهشون بود؛ چون رادوین سعی داشت سحر رو متقاعد کنه تا نره، ولی سحر با چشمهای خیس به طرف در خروجی قدم تند کرد و اونجا بود که رو در رو شدیم. سحر از تعجب و شرم نمیدونست چی بگه. رادوین هم با فاصله از ما مات و مبهوت به من خیره شده بود و رفتن سحر رو هم متوجه نشد.
فهمیده بودم که سحر نسبت به رادوین بی میل نیست، ولی انتظار دو طرفه بودنش رو نداشتم. همون شب رادوین بدون اینکه من چیزی بپرسم سفره دلش رو باز کرد و گفت از روزی که به کردان رفته بودیم دلش پیش سحر گیر کرد و من اون لحظه به این فکر کردم موقعی که با رادوین به رستوران چالوس رفته بودم منظورش رو از ناراحت بودن قلبش نفهمیدم و حالا فهمیدم. من با سکوتم بهش فرصت داده بودم زمان رو دستش بگیره و عقدههای دلش رو خالی کنه، اون هم نیاز داشت که گفت همون روز عقد من و آریا، به سحر گفته بهش علاقه داره و سحر هم بند رو آب داده، ولی بعد از چند روز رک و واضح از خصوصیترین مشکل حیاتیش به رادوین میگـه و جواب رد میده. طبق انتظارم رادوین پا پس نمیکشه و با عادی جلوه دادن موضوع روی تصمیمش میایسته، ولی سحر نمیخواست قبول کنه. بعد از اون ماجرای چالشبرانگیز، کنار هم بودنشون فقط صلاح خدا بود. با جیغی که از پشت خط شنیدم پلکهام لرزید و اخم کردم.
- کدوم سیاره رفتی؟! نکنه غش کردی؟
- نمیری نگار!
- یه روز از دست تو یکی میمیرم زندایی خانم!
- معذرت میخوام نگار جان! گوشم با توئه. خوبه؟
- فردا رأس ساعت ده صبح با زن داداشت میای دنبالم! تمام!
پشت پنجرهای که رو به باغ پشتی باز میشد ایستادم و گوشه پرده رو گرفتم و کنار زدم که چشمم به آریا خورد. پشت به من ایستاده و به گلهای مورد علاقهش زل میزد. به نظر تازه از باشگاهش اومده بود. دوباره چه چیزی فکرش رو مشغول کرده بود؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- میشه فردا رو بیخیال بشی؟
- نچ! دلم میخواد جفتتون باشین. ناسلامتی نزدیک عروسیتونه. این زن داداش جنابعالی هم اصرار کرده تو باشی، اگه نیای اونم نمیاد. جداً چیکارش کردی که ازت حساب میبره؟ با چرخش کماندویی جفت پا رفتی تو دهنش؟!
دو مرتبه ذهنم به اون شب پر کشید. بعد از شنیدن حرفهای رادوین بهش گفته بودم با سحر حرف میزنم؛ چون اون مشکل هم از نظر من و هم از نظر رادوین اونقدر جدی نبود، اما سحر حق داشت به هم بریزه. خداروشکر موفق شدم سحر رو آروم کنم. نگار سکوتم رو مبنی به نارضایتی برداشت کرد و برای اینکه قانعم کنه تشر زد:
- شما دو تا چقدر نوار تفلونین! به زور که شوهرتون ندادن! والا من بیشتر از شماها اضطراب و هیجان دارم. باز سحر امیدوارم کرد. تو که از همون زمان بریدن بند نافت تگرگ بودی. موندم چطوری جواب مثبت به دایی من دادی! کلک! تو گلوت گیر کرده بود؟ همینه که خواستگارهات رو رد میکردی.
نگاهم هنوز به قامت چهار شونه آریا بود. آره، نزدیک به یک سال تو گلوم گیر کرده بود تا که باد کرد و... . چه فایدهای داشت؟ وقتی دلهامون نزدیک و فکرمون دور بود به چه دردی میخورد؟ هنوز جواب درست و حسابی از دلیل ازدواجم به نگار نداده بودم. به عمد داشت بحث رو منحرف میکرد تا از زبونم بکشه که قال قضیه رو کندم و گفتم:
- میام فردا.
دلگیر شد.
- هنوزم نمیخوای بگی؟ من از اون روزی که تو بیمارستان رامسر پیداتون کردیم مردم و زنده شدم تا بفهمم دلیل قیافه زخم و زیلی سروش و سرزنشهای رادوین به سروش چیه. تو گفتی به سروش جواب منفی دادی، خب بعدش چی شد؟ نکنه اون قیافه سروش هم کار تو بود؟ روز عقد هم نیومد.
از پنجره فاصله گرفتم. اتفاقهای اون روز رازی بین من و آریا بود، برای همین به نگار لجباز نمیگفتم. سروش رو از همون موقع ندیدم. شاید آریا ازش خبری داشته باشه. پلاستیک گوشت رو پاره کردم و ماهیتابه متوسطی که بالای آب چکان بود برداشتم و گفتم:
- اجازه میدی از انرژیم برای درست کردن افطاری استفاده کنم؟
- چی درست میکنی؟
- لازانیا.
- عه! میمیری بگی پیش آریایی؟
به ساعت مچیم نگاه کردم و با تأکید گفتم:
- وروجک خانم! یه ساعت و نیم به افطار مونده.
- عوض تشکر از من که باعث شدم با لازانیا درست کردنش تو دل داییم جا باز کنه تلفن رو روم قطع میکنه! اول رادوین، حالا هم آریا... . ای مظلوم نگار!
دایی و خواهر زاده هر دو از من طلب داشتن! خندهم گرفت که با حرص غرید:
- فردا روزه نگیر که پس نیفتی!
- امری باشه؟
- برو دیگه تا آریا گردنم رو زیر گیوتین نبرده! خلوتتون رو به هم نمیزنم. سلام برسون!
زودتر تلفن رو قطع کرد. لبخندم رفته رفته کمرنگ شد و جاش رو به پوزخند داد. من هر روز از اطرافیانم زخم زبون میشنیدم که رابـ ـطه من و آریا تو مسیر درستش نیست.
نا نداشتم پلکهام رو باز کنم. ترشح مکرر اسید معده از گشنگی معدهم رو مچاله کرده بود! به ناچار از خواب شیرینم زدم و با رخوت چشم باز کردم. ساعت روی دیوار شش و نیم عصر رو نشون میداد. کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه کشان پتو رو کنار زدم. طبق انتظارم وقتی بلند شدم چشمهام از پایین بودن قند خونم سیاهی رفت و مجبور شدم چند دقیقهای بشینم. عاقبت تا سحر پلک روی هم نذاشتن و فقط آب خوردن تو سحری شد افت فشار خون و سردردی که کم بود مغزم رو متلاشی کنه.
موهای بلندم از لـ ـختی یک جا بند نبود. کلافه دنبال کش گشتم و روی عسلی کنار تخت پیدا کردم، برداشتم و بالای سرم بستم و کمی که هوشیاریم رو بدست آوردم، با چشم اطرافم رو زیر نظر گرفتم. خبری از آریا نبود. از بالش و پتوی مرتبش احتمال دادم نخوابیده، یا برای استراحت نیومده. آروم بلند شدم و بدون اینکه رغبتی به دیدن صورت پریدهم داشته باشم، به سرویس بهداشتی رفتم و دو مشت آب خنک به صورتم پاشیدم. حالم رو کمی جا آورد و تب چشمهام کم شد. با حوله تمیز صورتم رو خشک کردم و بیرون زدم و بعد از برداشتن همراهم از روی پا تختی، اتاق خواب مشترکمون رو ترک کردم.
سکوت همیشه خونه بهم دهن کجی کرد. پوزخندی روی لبهام جا خوش کرد و از پلهها پایین رفتم و به آشپزخونه رفتم. دوباره ضعف به معدهم چنگ انداخت که یکی از صندلیهای میز ناهار خوری رو عقب کشیدم، نشستم و کف دستم رو به پیشونی چسبوندم و به این فکر کردم که چقدر روزها زود میگذره! بیست و هشت روز از عقدمون گذشته و اواسط ماه رمضان بود، بیست و هشت روز و از نظر من یک روز بود؛ چون زمان هم نتونست سردی بین من و آریا رو گرم کنه. من تصور میکردم گذر زمان بند دلهامون رو به هم گره میزنه، اما یکی نبود ازم بپرسه ما قدمی برداشته بودیم که منتظر فرج شدم؟!
آریا وقت و بی وقت سعی میکرد به هر نحوی حالیم کنه و حرفهایی رو که تو باشگاهش گفت به روم بیاره. بیخیالی من، دزدیدن نگاه و هزار بهونه بنی اسرائیلی تراشیدن از کار، کنکور، اضطراب از مصاحبه دکتری و حالا هم ماه رمضان آریا رو مثل خودم کرد. من درگیر آزمونم که هفته آخر خرداد شروع میشد و شرایط سنگین ابلاغیه تازه نظام پزشکی بودم و آریا تا دیر وقت سر کار بود و این شد که آخر هفتهها میاومدم و مثل الآن بیشتر اوقاتم تو تنهایی و سکوت مزخرف خونه میگذشت. اون چند باری هم که به خونهمون اومده بود شام موند و آخر شب رفت. در طول هفته هم گاه گداری بهم پیامک میزد و فقط حالم رو میپرسید و تمام... .
از آریا خیلی توقع داشتم. با وجودی که قبول داشتم زیادهروی کردم، به حمایت و صبر آریا احتیاج داشتم؛ چون خودم هم نمیدونستم چطوری اون احساس سرد و توبیخگر رو از ریشه بسوزونم. با انگشت شست و اشاره دو سمت سرم رو ماساژ دادم. یک کم دیگه فکر و خیال میکردم مجبور میشدم روزهم رو باطل کنم. غرق شدن تو افکار نامنظمم باعث همین بی اشتهایی تو سحری خوردن و نخوابیدنم شده بود. گوشیم زنگ خورد و نجاتم داد. نگاهم رو پایین بردم و با دیدن اسم نگار انگشتم رو بی رمق روی صفحه کشیدم و جواب دادم:
- باز کجای اون مبحث رو گیر کردی؟
از صبح ده دفعه اشکالهای یکی از مبحثهای سنگین تشریح رو پرسیده بود. نصف انرژیم رو سر همین جواب دادنها به فنا دادم. بر خلاف من اون خونسرد بود.
- علیک سلام زن دایی خانم! احوال شما؟ خان دایی خوبه؟ بچهها چطورن؟
ابروهام از پر حرفیش جمع شد و اخطار دادم:
- چند بار بگم منو زن دایی صدا نکن؟
- وا! بگم زن عمو نصرت؟! زن داییمی دیگه!
- قبلاً که یه چیز دیگه بودم.
خنده و سر به سر گذاشتنش همیشه به راه بود.
- بودی، خدا بیامرزه! از همون اول تو پیشونی نوشتت زن دایی خورده بوده. میبینی قسمت رو؟
دستی رو که روی پیشونی گذاشته بودم روی میز مشت کردم و پوفی کشیدم. فهمید ظرفیتم رو پر کرده که گفت:
- باشه تگری من! تو تگری نزن، روزهت باطل میشه و گـ ـناه و کفارهش گردن منِ بینوا میفته.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- ماه رمضون هم انرژی فکت رو حفظ میکنی. آفرین!
- کجای کاری؟ روزهم کجا بود؟!
- پس اون دو روز اول رو خرزو گرفت؟
غش غش خندید و گفت:
- رو به موت بودم دختر! قشنگ حس اونایی رو که میخوان کفن تنشون کنن داشتم! دکتر هم که رفتم گفت نگیر.
به طرف یخچال رفتم و درش رو باز کردم. بهتر بود حواسم رو پرت کنم و تا افطار بیکار نباشم. حین بررسی وسیلههای توی یخچال طعنه زدم:
- بهش هم گفتی بدون سحری روزه میگیرم؟
- سحری میخورم حالم بد میشه. فکر کن گیج خواب نازی و بیدارت میکنن، بعد با همون چشم نیمه باز میری هر چی تو سفرهس دِرو میکنی و پشت بندش تا جا داری آب یخ میخوری! خب معده نمیکشه. نزدیک امتحانمونم هست و خب نمیتونم.
دولا شدم و یکی از کشوهای میوه رو باز کردم. یک بسته قارچ، گوجه، فلفل دلمههای رنگی و خیار... . تو کشوی بغلی هم دو ردیف از میوههای بهاری بود. بسته قارچ با یک فلفل دلمهای سبز متوسط برداشتم و از کشوی پایین فریزر نصف بسته گوشت چرخ شده انتخاب کردم. حین بستن در فریزر با ساعدم گفتم:
- بهت گفته بودم این کار رو نکن، معدهت داغون میشه. حال بدت هم واسه همینه. هر چی هم بخوری بعد از دو ساعت هضم میشه.
با غیظ گفت:
- من مثل تو نمیتونم تا سحر نخوابم و به خوندن مشغول بشم و زود سحری بخورم. موندم چطوری تا یه ساعت بعد از اذان میشینی به قرآن خوندن!
لبخند ماتی زدم. نگار هم دیگه عادتم رو میدونست. همیشه شبهای ماه رمضان رو تا یک ساعت بعد از اذان صبح بیدار میموندم. دیشب سر جمع تا هفت صبح خوابیدم و فقط یک ساعتش رو تو جام غلت زدم. بسته قارچ و فلفل رو روی سینک گذاشتم، از کابینت پایین لگن کوچیک سبزی برداشتم و تا نیمه از آب پر کردم. پلاستیک بسته رو که جدا کردم قارچها و فلفل رو توی آب انداختم و گفتم:
- تو هم اینکار رو میکردی هم وقتت به بطالت نمیرفت و هم میتونستی بدون بهونه روزه بگیری.
- موندم از این همه مقرراتی بودن اذیت نمیشی؟! واسه هر کاری قانون و دلیل میاری و حواستم نیست چه ضرری به من زدی! رفتم با کلی ذوق و شوق برای عقدتون عسل طبیعی خریدم و با مغز گردو و پسته تزئینش کردم و با پیالههای گرون جلوتون گذاشتم، آخرش افتخار ندادین یه ناخن بزنین و خودم خوردم. بابا اینقدر تو و دایی فریزرم زندگی رو سخت گرفتین دارم بالا میارم!
سخت گرفتیم! شاید همین سخت گرفتنمون باعث شده رابـ ـطهمون به چالش کشیده بشه! بی حوصله و عصبی به کابینت تکیه دادم و با حفظ خونسردی لب زدم:
- کارت رو بگو!
میدونست اگه یک کلمه اضافی بگه قطع میکنم که با ناراحتی گفت:
- نگران نباش! سؤال درسی نیست. فردا صبح میخوام ببرمت به جهاز خریدن.
- نمیام.
- پیشنهاد نبود. زن داداشت هم هست. به من سپرده خواهر شوهرم نیاد با من بهشت هم نمیاد! سیاست این دختر منو هلاک کرده!
لبهام از دو طرف کش اومد. تو این مدت سر و سامون گرفتن رادوین تنها دلیل خوشحالیم بود. ذهنم پر کشید به روزی که رادوین همه چی رو اعتراف کرد. یک هفته از عقدمون گذشته بود که اتفاقی و بی خبر به خونهش رفتم. دیدم در نیمه بازه زنگ نزدم و داخل رفتم و همین که پام رو تو راهرو گذاشتم، صدای جر و بحث رادوین با سحر رو شنیدم. آخر مکالمهشون بود؛ چون رادوین سعی داشت سحر رو متقاعد کنه تا نره، ولی سحر با چشمهای خیس به طرف در خروجی قدم تند کرد و اونجا بود که رو در رو شدیم. سحر از تعجب و شرم نمیدونست چی بگه. رادوین هم با فاصله از ما مات و مبهوت به من خیره شده بود و رفتن سحر رو هم متوجه نشد.
فهمیده بودم که سحر نسبت به رادوین بی میل نیست، ولی انتظار دو طرفه بودنش رو نداشتم. همون شب رادوین بدون اینکه من چیزی بپرسم سفره دلش رو باز کرد و گفت از روزی که به کردان رفته بودیم دلش پیش سحر گیر کرد و من اون لحظه به این فکر کردم موقعی که با رادوین به رستوران چالوس رفته بودم منظورش رو از ناراحت بودن قلبش نفهمیدم و حالا فهمیدم. من با سکوتم بهش فرصت داده بودم زمان رو دستش بگیره و عقدههای دلش رو خالی کنه، اون هم نیاز داشت که گفت همون روز عقد من و آریا، به سحر گفته بهش علاقه داره و سحر هم بند رو آب داده، ولی بعد از چند روز رک و واضح از خصوصیترین مشکل حیاتیش به رادوین میگـه و جواب رد میده. طبق انتظارم رادوین پا پس نمیکشه و با عادی جلوه دادن موضوع روی تصمیمش میایسته، ولی سحر نمیخواست قبول کنه. بعد از اون ماجرای چالشبرانگیز، کنار هم بودنشون فقط صلاح خدا بود. با جیغی که از پشت خط شنیدم پلکهام لرزید و اخم کردم.
- کدوم سیاره رفتی؟! نکنه غش کردی؟
- نمیری نگار!
- یه روز از دست تو یکی میمیرم زندایی خانم!
- معذرت میخوام نگار جان! گوشم با توئه. خوبه؟
- فردا رأس ساعت ده صبح با زن داداشت میای دنبالم! تمام!
پشت پنجرهای که رو به باغ پشتی باز میشد ایستادم و گوشه پرده رو گرفتم و کنار زدم که چشمم به آریا خورد. پشت به من ایستاده و به گلهای مورد علاقهش زل میزد. به نظر تازه از باشگاهش اومده بود. دوباره چه چیزی فکرش رو مشغول کرده بود؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- میشه فردا رو بیخیال بشی؟
- نچ! دلم میخواد جفتتون باشین. ناسلامتی نزدیک عروسیتونه. این زن داداش جنابعالی هم اصرار کرده تو باشی، اگه نیای اونم نمیاد. جداً چیکارش کردی که ازت حساب میبره؟ با چرخش کماندویی جفت پا رفتی تو دهنش؟!
دو مرتبه ذهنم به اون شب پر کشید. بعد از شنیدن حرفهای رادوین بهش گفته بودم با سحر حرف میزنم؛ چون اون مشکل هم از نظر من و هم از نظر رادوین اونقدر جدی نبود، اما سحر حق داشت به هم بریزه. خداروشکر موفق شدم سحر رو آروم کنم. نگار سکوتم رو مبنی به نارضایتی برداشت کرد و برای اینکه قانعم کنه تشر زد:
- شما دو تا چقدر نوار تفلونین! به زور که شوهرتون ندادن! والا من بیشتر از شماها اضطراب و هیجان دارم. باز سحر امیدوارم کرد. تو که از همون زمان بریدن بند نافت تگرگ بودی. موندم چطوری جواب مثبت به دایی من دادی! کلک! تو گلوت گیر کرده بود؟ همینه که خواستگارهات رو رد میکردی.
نگاهم هنوز به قامت چهار شونه آریا بود. آره، نزدیک به یک سال تو گلوم گیر کرده بود تا که باد کرد و... . چه فایدهای داشت؟ وقتی دلهامون نزدیک و فکرمون دور بود به چه دردی میخورد؟ هنوز جواب درست و حسابی از دلیل ازدواجم به نگار نداده بودم. به عمد داشت بحث رو منحرف میکرد تا از زبونم بکشه که قال قضیه رو کندم و گفتم:
- میام فردا.
دلگیر شد.
- هنوزم نمیخوای بگی؟ من از اون روزی که تو بیمارستان رامسر پیداتون کردیم مردم و زنده شدم تا بفهمم دلیل قیافه زخم و زیلی سروش و سرزنشهای رادوین به سروش چیه. تو گفتی به سروش جواب منفی دادی، خب بعدش چی شد؟ نکنه اون قیافه سروش هم کار تو بود؟ روز عقد هم نیومد.
از پنجره فاصله گرفتم. اتفاقهای اون روز رازی بین من و آریا بود، برای همین به نگار لجباز نمیگفتم. سروش رو از همون موقع ندیدم. شاید آریا ازش خبری داشته باشه. پلاستیک گوشت رو پاره کردم و ماهیتابه متوسطی که بالای آب چکان بود برداشتم و گفتم:
- اجازه میدی از انرژیم برای درست کردن افطاری استفاده کنم؟
- چی درست میکنی؟
- لازانیا.
- عه! میمیری بگی پیش آریایی؟
به ساعت مچیم نگاه کردم و با تأکید گفتم:
- وروجک خانم! یه ساعت و نیم به افطار مونده.
- عوض تشکر از من که باعث شدم با لازانیا درست کردنش تو دل داییم جا باز کنه تلفن رو روم قطع میکنه! اول رادوین، حالا هم آریا... . ای مظلوم نگار!
دایی و خواهر زاده هر دو از من طلب داشتن! خندهم گرفت که با حرص غرید:
- فردا روزه نگیر که پس نیفتی!
- امری باشه؟
- برو دیگه تا آریا گردنم رو زیر گیوتین نبرده! خلوتتون رو به هم نمیزنم. سلام برسون!
زودتر تلفن رو قطع کرد. لبخندم رفته رفته کمرنگ شد و جاش رو به پوزخند داد. من هر روز از اطرافیانم زخم زبون میشنیدم که رابـ ـطه من و آریا تو مسیر درستش نیست.
آخرین ویرایش: