رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
«باران»
نا نداشتم پلک‌هام رو باز کنم. ترشح مکرر اسید معده‌ از گشنگی معده‌م رو مچاله کرده بود! به ناچار از خواب شیرینم زدم و با رخوت چشم باز کردم. ساعت روی دیوار شش و نیم عصر رو نشون می‌داد. کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه کشان پتو رو کنار زدم. طبق انتظارم وقتی بلند شدم چشم‌هام از پایین بودن قند خونم سیاهی رفت و مجبور شدم چند دقیقه‌ای بشینم. عاقبت تا سحر پلک روی هم نذاشتن و فقط آب خوردن تو سحری شد افت فشار خون و سردردی که کم بود مغزم رو متلاشی کنه.
موهای بلندم از لـ ـختی یک جا بند نبود. کلافه دنبال کش گشتم و روی عسلی کنار تخت پیدا کردم‌، برداشتم و بالای سرم بستم و کمی که هوشیاریم رو بدست آوردم، با چشم اطرافم رو زیر نظر گرفتم. خبری از آریا نبود. از بالش و پتوی مرتبش احتمال دادم نخوابیده، یا برای استراحت نیومده. آروم بلند شدم و بدون این‌که رغبتی به دیدن صورت پریده‌م داشته باشم، به سرویس بهداشتی رفتم و دو مشت آب خنک به صورتم پاشیدم. حالم رو کمی جا آورد و تب چشم‌هام کم شد. با حوله تمیز صورتم رو خشک کردم و بیرون زدم و بعد از برداشتن همراهم از روی پا تختی، اتاق خواب مشترکمون رو ترک کردم.
سکوت همیشه خونه بهم دهن کجی کرد. پوزخندی روی لب‌هام جا خوش کرد و از پله‌ها پایین رفتم و به آشپزخونه رفتم. دوباره ضعف به معده‌م چنگ انداخت که یکی از صندلی‌های میز ناهار خوری رو عقب کشیدم، نشستم و کف دستم رو به پیشونی چسبوندم و به این فکر کردم که چقدر روزها زود می‌گذره! بیست و هشت روز از عقدمون گذشته و اواسط ماه رمضان بود، بیست و هشت روز و از نظر من یک روز بود؛ چون زمان هم نتونست سردی بین من و آریا رو گرم کنه. من تصور می‌کردم گذر زمان بند دل‌هامون رو به هم گره می‌زنه، اما یکی نبود ازم بپرسه ما قدمی برداشته بودیم که منتظر فرج شدم؟!
آریا وقت و بی وقت سعی می‌کرد به هر نحوی حالیم کنه و حرف‌هایی رو که تو باشگاهش گفت به روم بیاره. بی‌خیالی من، دزدیدن نگاه و هزار بهونه بنی اسرائیلی تراشیدن از کار، کنکور، اضطراب از مصاحبه دکتری و حالا هم ماه رمضان آریا رو مثل خودم کرد. من درگیر آزمونم که هفته آخر خرداد شروع می‌شد و شرایط سنگین ابلاغیه تازه نظام پزشکی بودم و آریا تا دیر وقت سر کار بود و این شد که آخر هفته‌ها می‌‌اومدم و مثل الآن بیشتر اوقاتم تو تنهایی و سکوت مزخرف خونه می‌گذشت. اون چند باری هم که به خونه‌مون اومده بود شام موند و آخر شب رفت. در طول هفته هم گاه گداری بهم پیامک می‌زد و فقط حالم رو می‌پرسید و تمام... .
از آریا خیلی توقع داشتم. با وجودی که قبول داشتم زیاده‌روی کردم، به حمایت و صبر آریا احتیاج داشتم؛ چون خودم هم نمی‌دونستم چطوری اون احساس سرد و توبیخ‌گر رو از ریشه بسوزونم. با انگشت شست و‌ اشاره دو سمت سرم رو ماساژ دادم. یک کم دیگه فکر و خیال می‌کردم مجبور می‌شدم روزه‌م رو باطل کنم. غرق شدن تو افکار نامنظمم باعث همین بی‌ اشتهایی تو سحری خوردن و نخوابیدنم شده بود. گوشی‌م زنگ خورد و نجاتم داد. نگاهم رو پایین بردم و با دیدن اسم نگار انگشتم رو بی رمق روی صفحه کشیدم و جواب دادم:
- باز کجای اون مبحث رو گیر کردی؟
از صبح ده دفعه اشکال‌های یکی از مبحث‌های سنگین تشریح رو پرسیده بود. نصف انرژیم رو سر همین جواب دادن‌ها به فنا دادم. بر خلاف من اون خونسرد بود.
- علیک سلام زن دایی خانم! احوال شما؟ خان دایی خوبه؟ بچه‌ها چطورن؟
ابروهام از پر حرفی‌ش جمع شد و اخطار دادم:
- چند بار بگم منو زن‌ دایی صدا نکن؟
- وا! بگم زن عمو نصرت؟! زن داییمی دیگه!
- قبلاً که یه چیز دیگه بودم.
خنده و سر به سر گذاشتنش همیشه به راه بود.
- بودی، خدا بیامرزه! از همون اول تو پیشونی نوشتت زن‌ دایی خورده بوده. می‌بینی قسمت رو؟
دستی رو که روی پیشونی گذاشته بودم روی میز مشت کردم و پوفی کشیدم. فهمید ظرفیتم رو پر کرده که گفت:
- باشه تگری من! تو تگری نزن، روزه‌ت باطل می‌شه و گـ ـناه و کفاره‌ش گردن منِ بینوا میفته.
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- ماه رمضون هم انرژی فکت رو حفظ می‌کنی. آفرین!
- کجای کاری؟ روزه‌م کجا بود؟!
- پس اون دو روز اول رو خرزو گرفت؟
غش غش خندید و گفت:
- رو به موت بودم دختر! قشنگ حس اونایی رو که می‌خوان کفن تنشون کنن داشتم! دکتر هم که رفتم گفت نگیر.
به طرف یخچال رفتم و‌ درش رو باز کردم. بهتر بود حواسم رو پرت کنم و تا افطار بیکار نباشم. حین بررسی وسیله‌های توی یخچال طعنه زدم:
- بهش هم گفتی بدون سحری روزه می‌گیرم؟
- سحری می‌خورم حالم بد می‌شه. فکر کن گیج خواب نازی و بیدارت می‌کنن، بعد با همون چشم نیمه باز می‌ری هر چی تو سفره‌س دِرو می‌کنی و پشت بندش تا جا داری آب یخ می‌خوری! خب معده نمی‌کشه. نزدیک امتحانمونم هست و خب نمی‌تونم.
دولا شدم و یکی از کشوهای میوه رو باز کردم. یک بسته قارچ، گوجه، فلفل دلمه‌های رنگی و خیار... . تو کشوی بغلی هم دو ردیف از میوه‌های بهاری بود. بسته قارچ با یک فلفل دلمه‌ای سبز متوسط برداشتم و از کشوی پایین فریزر نصف بسته گوشت چرخ شده انتخاب کردم. حین بستن در فریزر با ساعدم گفتم:
- بهت گفته بودم این کار رو نکن، معده‌ت داغون می‌شه. حال بدت هم واسه همینه. هر چی هم بخوری بعد از دو ساعت هضم می‌‌شه.
با غیظ گفت:
- من مثل تو نمی‌تونم تا سحر نخوابم و به خوندن مشغول بشم و زود سحری بخورم. موندم چطوری تا یه ساعت بعد از اذان می‌شینی به قرآن خوندن!
لبخند ماتی زدم. نگار هم دیگه عادتم رو می‌دونست. همیشه شب‌های ماه رمضان رو تا یک ساعت بعد از اذان صبح بیدار می‌موندم. دیشب سر جمع تا هفت صبح خوابیدم و فقط یک ساعتش رو تو جام غلت زدم. بسته قارچ و فلفل رو روی سینک گذاشتم، از کابینت پایین لگن کوچیک سبزی برداشتم و تا نیمه از آب پر کردم. پلاستیک بسته رو که جدا کردم قارچ‌ها و فلفل رو توی آب انداختم و گفتم:
- تو هم اینکار رو می‌کردی هم وقتت به بطالت نمی‌رفت و هم می‌تونستی بدون بهونه روزه بگیری.
- موندم از این همه مقرراتی بودن اذیت نمی‌شی؟! واسه هر کاری قانون و دلیل میاری و حواستم نیست چه ضرری به من زدی! رفتم با کلی ذوق و شوق برای عقدتون عسل طبیعی خریدم و با مغز گردو و پسته تزئینش کردم و با پیاله‌های گرون جلوتون گذاشتم، آخرش افتخار ندادین یه ناخن بزنین و خودم خوردم. بابا اینقدر تو و‌ دایی فریزرم زندگی رو سخت گرفتین دارم بالا میارم!
سخت گرفتیم! شاید همین سخت گرفتنمون باعث شده رابـ ـطه‌مون به چالش کشیده بشه! بی‌ حوصله و عصبی به کابینت تکیه دادم و با حفظ خونسردی لب زدم:
- کارت رو بگو!
می‌دونست اگه یک کلمه اضافی بگه قطع می‌کنم که با ناراحتی گفت:
- نگران نباش! سؤال درسی نیست. فردا صبح می‌خوام ببرمت به جهاز خریدن.
- نمیام.
- پیشنهاد نبود. زن داداشت هم هست. به من سپرده خواهر شوهرم نیاد با من بهشت هم نمیاد! سیاست این دختر منو هلاک کرده!
لب‌هام از دو طرف کش اومد. تو این مدت سر و سامون گرفتن رادوین تنها دلیل خوشحالیم بود. ذهنم پر کشید به روزی که رادوین همه چی رو اعتراف کرد. یک هفته از عقدمون گذشته بود که اتفاقی و بی خبر به خونه‌ش رفتم. دیدم در نیمه بازه زنگ نزدم و داخل رفتم و همین که پام رو تو راهرو گذاشتم، صدای جر و بحث رادوین با سحر رو شنیدم. آخر مکالمه‌شون بود؛ چون رادوین سعی داشت سحر رو متقاعد کنه تا نره، ولی سحر با چشم‌های خیس به طرف در خروجی قدم تند کرد و اونجا بود که رو در رو شدیم. سحر از تعجب و شرم نمی‌دونست چی بگه. رادوین هم با فاصله از ما مات و مبهوت به من خیره شده بود و رفتن سحر رو هم متوجه نشد.
فهمیده بودم که سحر نسبت به رادوین بی میل نیست، ولی انتظار دو طرفه بودنش رو نداشتم. همون شب رادوین بدون این‌که من چیزی بپرسم سفره دلش رو باز کرد و گفت از روزی که به کردان رفته بودیم دلش پیش سحر گیر کرد و من اون لحظه به این فکر کردم موقعی که با رادوین به رستوران چالوس رفته بودم منظورش رو از ناراحت بودن قلبش نفهمیدم و حالا فهمیدم. من با سکوتم بهش فرصت داده بودم زمان رو دستش بگیره و عقده‌های دلش رو خالی کنه، اون هم نیاز داشت که گفت همون روز عقد من و آریا، به سحر گفته بهش علاقه داره و سحر هم بند رو آب داده، ولی بعد از چند روز رک و واضح از خصوصی‌ترین مشکل حیاتیش به رادوین می‌گـه و جواب رد می‌ده. طبق انتظارم رادوین پا پس نمی‌کشه و‌ با عادی جلوه دادن موضوع روی تصمیمش می‌ایسته، ولی سحر نمی‌خواست قبول کنه. بعد از اون ماجرای چالش‌برانگیز، کنار هم بودنشون فقط صلاح خدا بود. با جیغی که از پشت خط شنیدم پلک‌هام لرزید و اخم کردم.
- کدوم سیاره رفتی؟! نکنه غش کردی؟
- نمیری نگار!
- یه روز از دست تو یکی میمیرم زن‌دایی خانم!
- معذرت می‌خوام نگار جان! گوشم با توئه. خوبه؟
- فردا رأس ساعت ده صبح با زن داداشت میای دنبالم! تمام!
پشت پنجره‌ای که رو به باغ پشتی باز می‌شد ایستادم و گوشه پرده رو گرفتم و کنار زدم که چشمم به آریا خورد. پشت به من ایستاده و به گل‌های مورد علاقه‌ش زل می‌زد. به نظر تازه از باشگاهش اومده بود. دوباره چه چیزی فکرش رو مشغول کرده بود؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- می‌شه فردا رو بی‌خیال بشی؟
- نچ! دلم می‌خواد جفتتون باشین. ناسلامتی نزدیک عروسی‌تونه. این زن داداش جنابعالی هم اصرار کرده تو باشی، اگه نیای اونم نمیاد. جداً چی‌کارش کردی که ازت حساب می‌بره؟ با چرخش کماندویی جفت پا رفتی تو دهنش؟!
دو مرتبه ذهنم به اون شب پر کشید. بعد از شنیدن حرف‌های رادوین بهش گفته بودم با سحر حرف می‌زنم؛ چون اون مشکل هم از نظر من و هم از نظر رادوین اونقدر جدی نبود، اما سحر حق داشت به هم بریزه. خداروشکر موفق شدم سحر رو آروم کنم. نگار سکوتم رو مبنی به نارضایتی برداشت کرد و برای این‌که قانعم کنه تشر زد:
- شما دو تا چقدر نوار تفلونین! به زور که شوهرتون ندادن! والا من بیشتر از شماها اضطراب و هیجان دارم. باز سحر امیدوارم کرد. تو که از همون زمان بریدن بند نافت تگرگ بودی. موندم چطوری جواب مثبت به دایی من دادی! کلک! تو گلوت گیر کرده بود؟ همینه که خواستگار‌هات رو رد می‌کردی.
نگاهم هنوز به قامت چهار شونه آریا بود. آره، نزدیک به یک سال تو گلوم گیر کرده بود تا که باد کرد و... . چه فایده‌ای داشت؟ وقتی دل‌هامون نزدیک و فکرمون دور بود به چه دردی می‌خورد؟ هنوز جواب درست و حسابی از دلیل ازدواجم به نگار نداده بودم. به عمد داشت بحث رو منحرف می‌کرد تا از زبونم بکشه که قال قضیه رو کندم و گفتم:
- میام فردا.
دلگیر شد.
- هنوزم نمی‌خوای بگی؟ من از اون روزی که تو بیمارستان رامسر پیداتون کردیم مردم و زنده شدم تا بفهمم دلیل قیافه زخم و زیلی سروش و سرزنش‌های رادوین به سروش چیه. تو گفتی به سروش جواب منفی دادی، خب بعدش چی شد؟ نکنه اون قیافه سروش هم کار تو بود؟ روز عقد هم نیومد.
از پنجره فاصله گرفتم. اتفاق‌های اون روز رازی بین من و آریا بود، برای همین به نگار لجباز نمی‌گفتم. سروش رو از همون موقع ندیدم. شاید آریا ازش خبری داشته باشه. پلاستیک گوشت رو پاره کردم و ماهیتابه متوسطی که بالای آب چکان بود برداشتم و گفتم:
- اجازه می‌دی از انرژیم برای درست کردن افطاری استفاده کنم؟
- چی درست می‌کنی؟
- لازانیا.
- عه! میمیری بگی پیش آریایی؟
به ساعت مچیم نگاه کردم و با تأکید گفتم:
- وروجک خانم! یه ساعت و نیم به افطار مونده.
- عوض تشکر از من که باعث شدم با لازانیا درست کردنش تو دل دایی‌م جا باز کنه تلفن رو روم قطع می‌کنه! اول رادوین، حالا هم آریا... . ای مظلوم نگار!
دایی و خواهر زاده هر دو از من طلب داشتن! خنده‌م گرفت که با حرص غرید:
- فردا روزه نگیر که پس نیفتی!
- امری باشه؟
- برو دیگه تا آریا گردنم رو زیر گیوتین نبرده! خلوتتون رو به هم نمی‌زنم. سلام برسون!
زودتر تلفن رو قطع کرد. لبخندم رفته رفته کمرنگ شد و جاش رو به پوزخند داد. من هر روز از اطرافیانم زخم زبون می‌شنیدم که رابـ ـطه من و آریا تو مسیر درستش نیست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    قبل از شروع کار دست‌هام رو با مایع شستم. اول گوشت رو با روغن و پیاز رنده ریز تو ماهیتابه تفت دادم و بعد سر وقت‌ قارچ‌ها رفتم و خردشون کردم. تقریباً چهل دقیقه تا آماده کردن مواد زمان برد. در حال تنظیم کردن تایمر فر بودم که پیامک سیما خانم به دستم رسید. من و آریا رو برای افطار دعوت کرده بود. همون‌‌طور که براش تایپ می‌کردم که میایم پشت پنجره رفتم و سرکی کشیدم. آریا رو که تو باغ ندیدم پرده رو کامل کنار زدم و اومدم پنجره رو باز کنم که با شنیدن صداش قلبم تو دهنم اومد و دستم روی قفسه سـ*ـینه مشت شد.
    - پشت سرتم.
    برگشتم و باهاش چشم تو چشم شدم. لبخند مرموزی روی لبش خودنمایی می‌کرد و عین کسایی که سر بزنگاه مچ مجرم رو گرفتن بهم زل می‌زد. چپ چپ نگاهش کردم تا سرزنش رو از تو نگاهم بخونه. آخه این چه حرکتی بود؟ زهر ترک شدم. هر موقع گوشه چشم‌هاش چین میفتاد ابروهام درهم می‌شد.
    - مگه دنبالم نمی‌گشتی که به این حال و روز افتادی؟
    مشتم رو از روی قفسه سـ*ـینه‌‌م برداشتم و با طمأنینه گفتم:
    - دیگه غیب‌گو نیستم که بدونم پشت سرمی. مادرت پیام داده بریم پیششون.
    نگاه کنجکاوی به دور و برش انداخت و گفت:
    - بدون لازانیا؟
    احتمالاً بوی لازانیا اون رو تا آشپزخونه کشونده. لبخند خبیثی زدم. موقعیتش پیش می‌اومد از رادوین خوش اشتها کم نمی‌آورد. به سمت فر رفتم و گفتم:
    - آماده نیست. خاموشش می‌کنم واسه شام بخوریم.
    لازانیا برای افطار سنگین بود، برای همین تو همون حالت نیمه پخته خاموش کردم تا موقع شام دوباره روشن کنم. بعد از زدن کلید خاموش به پشت سرم نگاه کردم و با همون لبخند حفظ شده روی لبم تأکید کردم:
    - البته یه تیکه بیشتر بر نمی‌داری.
    این به اون در! تا اون باشه از ترسوندن من کیفور نشه. با ناخن شست کنار ابروش رو خاروند و پرسید:
    - از داماد شکم گنده خوشت نمیاد؟
    دستم رو متفکرانه به چونه‌‌م چسبوندم و سرم رو به علامت منفی تکون دادم.
    - تصور کردنش مشکله.
    با نگاه ذره‌بینی یک دور سر تا پاش رو‌ از نظر گذروندم و در ادامه حرفم گفتم:
    - چون اندام ورزشکار هیچ وقت چاق نمی‌شه.
    - که اینطور!
    از کنارش رد شدم و به طبقه بالا رفتم. روی بلیز آستین سه ربع طوسی و شلوار جین سفیدم مانتوی بلند مشکی‌م رو پوشیدم و شال کرم رنگم رو‌ از آویز برداشتم. دکمه‌های مانتو رو نبستم و برای این‌که تو چشم نیاد بلندی‌های شال رو قسمت جلو و وسط مانتو انداختم. اگه نگهبان‌ها نبودن نیازی نبود تا چند قدمی رسیدن به خونه پدر آریا حجاب بگیرم. آریا تو سالن منتظرم ایستاده بود. لباسش مناسب بود و نیازی به عوض کردن نداشت. اسلش بند دار سرمه‌ای و تیشرت آستین کوتاه که قسمت بالا تا سـ*ـینه‌ها به رنگ مشکی و از همون قسمت تا پایین سرتاسر سرمه‌ای کار شده بود. تو این مدت فهمیده بودم لباس خونگی‌هاش تیشرت اسپرت و شلوار اسلشه. به محض رسیدنم دستم رو چسبید و بیرون زدیم. از پله‌ها پایین می‌‌اومدیم که گفت:
    - اگه همه غذاهات به خوشمزگی لازانیات باشه مجبور می‌شم وقت بیشتری واسه سوختن کالریش بذارم.
    از تعریفش سرخوش شدم. پشت در خونه بغلیمون ایستادیم و زنگ رو فشار دادم و با لحن از سر رضایتی گفتم:
    - در جریان باش که غذاهای رژیمیم هم خوردن داره.
    زیر چشمی نگاهم کرد.
    - رژیم می‌گیری؟
    شونه‌هام به بالا مایل شد و صادقانه گفتم:
    - برنامه موقت مربیم بود. خیلی وقته که گذاشتمش کنار.
    گردنش رو به طرفم مایل کرد و زمزمه‌وار و دستوری گفت:
    - برای من سلامت بدنت از هر چیزی مهم‌تره. چاق و لاغری مفرط تو برنامه‌ت نباشه! داری تو لاغری زیاده‌روی می‌کنی.
    نگاهش با اخم روی صورتم گردش می‌کرد. خبر نداشت فیزیولوژی بدنم تو ماه رمضان به سه کیلو وزن کم کردنه و البته تا یک ماه بعدش به وزن ثابت می‌رسه. کوکب خانم در رو باز کرد و نشد آریا رو متقاعد کنم. هنوز دستم تو دست‌های آریا بود و دوشادوش هم پا به سالن گذاشتیم. کوکب خانم مانتو و شالم رو ازم گرفت و پشت سرمون تا راهرو اومد و بعد از گذاشتن لباسم روی آویز مسیرش رو به آشپزخونه عوض کرد.
    به پذیرایی که رسیدیم آریا دستم رو ول کرد. هر دو بهشون سلام کردیم و دست دادیم. آریا و پدرش پیش هم و من و سیما خانم مقابلشون روی مبل‌های تک نفره نزدیک به هم نشستیم. چند دقیقه‌ای گذشت و یک ساعت تا افطار مونده بود. تو سکوت داشتم به صحبت‌های پدر آریا که درباره یکی از پروژه‌های تهرانش از آریا مشورت می‌گرفت با دقت گوش می‌دادم که گرمای دستی پشت دستم که روی دسته مبل بود نشست و سرم رو برگردوندم.
    چهره مهربون و نگاه دلنشین سیما خانم همیشه بهم دلگرمی می‌داد و سرمای نگاهم رو ذوب می‌کرد. گیرایی چشم‌های مادر و پسر چرخه گردون روزگارم رو وارونه کرده بود. من از روزی که پا به خونه نگار اینا گذاشته بودم درگیر یک جفت چشم خرمایی گرما بخش شدم. سیما خانم کمی قوز کرد و طوری که مردها نشنون گفت:
    - اوضاع رو‌ به راهه عزیزکم؟
    تو این دنیا نتونستم کسی رو پیدا کنم که محرم راز و مرهم درد تو سـ*ـینه‌‌م بشه، درکم کنه و بهم راه درست رو نشون بده. نگار همیشه تو صحنه بود، اما ازدواج من با داییش اون رو ازم گرفت. نگار نفهمید که چرا از زن دایی گفتن‌هاش بدم میاد! کم کم از توجه به ظاهر این رابـ ـطه و مطرح کردنش به این و اون عاصی می‌شدم. کاش از امروز دیگه کسی ازم چیزی نپرسه! مگه رابـ ـطه بین زن و مرد چیزی دور از حریم شخصی بود؟ یا این سؤال و جواب‌ها تو دوران نامزدی عادی بود و خبر نداشتم! دستم رو روی دستش قرار دادم و به آرومی پلک زدم و به نرمی گفتم:
    - شکر خدا.
    لبخندش پر از حس خوب بود.
    - آمادگی جشن عروسی رو دارین؟
    نگاهم رو ازش دزدیدم. این جمع بستنش یعنی آریا هم هنوز حرفی در این باره نزده. از سکوتم جواب مثبت گرفت و نفهمید تردید به جونم بختک انداخته. من خلأ بزرگی رو تو رابـ ـطه خودم و آریا می‌دیدم، آریا هم می‌دید. فقط من و اون و نه هیچ کس دیگه... . درست نبود بدون توافق قبلی با آریا حرفی از دهنم بیرون بیاد. صدای سیما خانم من رو از فکر خارج کرد.
    - فردا شب خانواده شما و خانواده کاظمی و دخترم رو برای افطار دعوت می‌کنم. زمان خوبیه واسه تدارک دیدن جشن چهار نفرتون صحبت کنیم. نظرت چیه؟
    تو چشم‌های مصممش خیره شدم. سؤالش فقط محض اطلاع من بود، دیشب مامان بهم گفته بود که برای پس فردا دعوتن. پلک زدم و گفتم:
    - ریش و قیچی دست بزرگ‌ترهاست.
    لبخندی زد و پرسید:
    - امشب می‌مونی؟
    - تو خونه کار دارم، باید برم.
    سرش رو تکون داد.
    - به مادرت گفتم، ولی هنوز به خانواده کاظمی خبر ندادم. فردا تلفنی صحبت می‌کنم.
    لبخند محوی روی لب‌هام نشوندم.
    - ممنونم از دعوتت مامان سیما.
    گل از گلش شکفت و لبخندش عریض شد. با وجودی که عادت به گفتن این صفت نداشتم به خواسته‌ سیما خانم احترام گذاشتم. قبلاً هم سیما خانم از‌ دهنم می‌پرید، امشب سورپرایز شد. تو چشم‌های روشنش قدردانی موج می‌زد.
    - آخرش عادت کردی. داشتم ناامید می‌شدم. در اصل ما از تو ممنونیم که با حضورت به جمع خانوادگی ما هم آرزوی من و همسرم رو به ازدواج آریا برآورده کردی و هم با پاقدمت رنگ و بوی بینمون رو عوض کردی. می‌دونی؟ فرزند کم هم بدی‌های خودش رو داره. واسه عروس کردن سیمین هم خیلی بیتاب بودم؛ چون تک دخترم بود. الآن هم واسه آریا... . سال‌ها دخترهای زیادی رو به حافظه سپرده بودم تا بتونم به وقتش آریا رو برای ازدواج تشویق کنم. اینقدر این پسر کناره گیری کرد که پاک نگران شدم.
    با لبخند نگاه کوتاه و نامحسوسی به آقای مجد کرد.
    - حکایت ازدواج اردلان حکایت ازدواج پسرشه. خلق و خوی آریا به پدر و پدر بزرگش رفته.
    من هم نامحسوس به آریا که نگاهش به کاغذ روی میز بود و متنش رو می‌خوند خیره شدم. پس حدسم درست بود. ژولیت عبوس! سیما خانم ادامه داد:
    - می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم که به کسی نگفتم. به دلم افتاده بود یه روزی تو عروسم می‌شی.
    شاید نگاهم خیلی تابلو بود که لحظه حرف زدن سیما خانم آریا نگاهم رو شکار کرد. نگاه دست و پا گم کرده‌م رو به سیما خانم گرفتم. مادر و پسر همزمان شوکه‌م کردن. نمی‌دونم سیما خانم از نگاهم چه برداشتی کرد که خندید و دستم رو تو دستش گرفت. نگاه آریا هنوز ما رو زیر نظر گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    - خیلی وقت پیش نگار عکس خودش و تو رو به من نشون داد. اون موقع شونزده سالتون بود، ولی تو ذهنم رفت که چقدر تو و آریا به هم میاین! ولی پسر یه دنده من به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد زن گرفتن بود. دیگه مطمئن بودم معرفی کردن من فایده‌ای نداره و دیگه صلاح نبود اسم و مشخصات دختر مردم رو بگم. هیچ وقت از تو پیشش نگفتم، تو واسه من ارزش دیگه‌ای داشتی. انگار خواست خدا بود که فقط مهر تو به دل من نیفته. آریا با خبر خواستگاری کردنش از تو دو تا شوک قوی به من و پدرش وارد کرد.
    در برابر این همه ارج و محبت زبونم نمی‌چرخید. نگار بارها با کنایه مستقیم و غیر مستقیم می‌گفت شانسم خوبه که مادر شوهر خوش برخوردی سراغم اومده. مگه مادر شوهر بد هم داشتیم؟! از دید من قدرت فکر آدم‌ها به هر طرف بره قطعاً اطرافیانش رو به همون طرف هل می‌ده. با صدای سیما خانم به خودم اومدم.
    - روزی که خاله‌ت جلوی ما اون نمایش رو راه انداخت می‌دونستم افترا می‌زنه. به پسرم اطمینان کامل داشتم و تو رو هم تا حدود زیادی شناخته بودم. می‌دونستم هر چی که هست به شلوغی حرف‌های خاله‌ت نیست، ولی اون لحظه تو دلم گفتم کاش خدا سرنوشت شما رو به هم پیوند بزنه. رفتار خاله‌ت درست نبود. چرا باهات بد رفتاری می‌کنه؟
    سردی ناخودآگاهی به نگاهم سرایت کرد. می‌گفتم به عقیده خاله‌‌‌م «نه» ناقابلم زندگی‌شون رو نابود کرده؟ خنده نداشت؟! سیما خانم منتظر بود. اگه من هم بودم ترجیح می‌دادم سر در بیارم. جوابش رو با یک جمله کوتاه فیصله دادم و همون‌طور که تصور کردم اولش جا خورد و بعد خندید و سری از تأسف تکون داد.
    - خدا عاقبت همه‌مون رو به خیر کنه! به حق چیزای نشنیده!
    سهیلا خانم پا به سالن گذاشت و خبر داد میز رو چیده. از جامون بلند شدیم و به طرف سالن غذا خوری رفتیم. قرآن از تلویزیون تلاوت می‌شد و همه پشت میز در حال دعا کردن بودیم. تو این چند باری که هم‌نشینشون بودم از رعایت آداب و حرمتی که برای سفره قائل می‌شدن خوشم می‌اومد. من و آریا کنار هم و سیما خانم و همسرش رو‌به‌رومون نشسته بودن.
    اذان که از تلویزیون پخش شد زیر لب صلوات فرستادیم. بهشون «قبول باشه»ای گفتم و جوابم رو به گرمی گرفتم. سفره ساده‌ای چیده شده بود. دو بشقاب زولبیا، بامیه، خرمای نارگیلی، شله زرد، چای و شیر، گردو و بادام و به تعداد چهار نفرمون سبزی، نان سبوس‌دار و پنیر سفره افطار رو تشکیل داده بود.
    روزه‌م رو با یک لیوان شیر ولرم و خرما باز کردم. فقط سیما خانم با لقمه نان و پنیر شروع کرد. بعد از دو لقمه نان و پنیری که ته معده‌م رو گرفت اشتهام کور شد. یک ربعی از اذان گذشته بود و دوست داشتم به پناهگاه جدیدم برم و تا زمانی که اینجا بودم از انرژی اون اتاقک استفاده کنم. آریا فهمید بشقاب‌های جلوم دست نخورده‌س. ظرف زولبیا و بامیه رو از وسط میز برداشت و آمرانه گفت:
    - بخور! برای کنترل قند خون خوبه.
    به نگاه جدیش زل زدم و گفتم:
    - میل ندارم.
    پدر آریا نگاهش به ما و بشقابم افتاد و پرسید:
    - چرا نمی‌خوری دخترم؟ رنگت پریده.
    همین جمله کافی بود تا سیما خانم هم متوجه بشه و با تعجب بگه:
    - اگه کم و کسری داری بگو! ما عادت به افطاری ساده داریم. غذایی چیزی می‌خوای به کوکب بگم درست کنه.
    نگاه خیره‌شون معذبم کرد. بی میلی در ازای زحمت، احترام و اهمیتشون به من صورت خوشی نداشت. درگیری‌‌های ذهنیم مکانیسم معده‌‌م رو به هم ریخته بود. چند شب افطاری که مهمونشون بودم میزشون همین‌طور ساده و با مواد غذایی مقوی چیده ‌شده و این میزان اهمیت به سلامتی و بریز و بپاش نکردن‌های بیخودی از نظر من خوشایند بود. لبخند مطمئنی زدم و رو بهشون گفتم:
    - اتفاقاً همه چی عالیه. دستتون درد نکنه. ببخشید که معده‌م اشتهام رو کور کرده.
    پدر آریا تکه نان برش خورده‌ای برداشت و با لحنی که خیلی شبیه لحن آریا بود گفت:
    - تو دست ما امانتی بابا جان. ما تو رو اینجوری نمی‌فرستیم خونه پدرت.
    سیما خانم به حمایت از حرف همسرش ادامه حرف رو گرفت.
    - گونه‌هات هم استخوونی‌تر شده. خدای ناکرده مریض می‌شی. ماه رمضون بیشتر آدم رو سیر نگه می‌داره، ولی باید خودمون بدنمون رو تقویت کنیم تا ضعیف نشیم.
    آریا که رأی موافق رو گرفته بود بدون نظر خواهی از من لقمه‌ متوسطی از پنیر و گردو و سبزی پیچید و به سمتم دراز کرد.
    - تا اینو تموم کنی بعدی رو درست می‌کنم.
    حالا مگه می‌شد با آریا درافتاد؟! شده بیست لقمه هم درست می‌کرد و تا نمی‌خوردم دست از سرم بر نمی‌داشت. نصیحتشون رو با روی باز قبول کردم و زیر نگاه منتظرشون لقمه رو از دست آریا گرفتم و گاز کوچیکی زدم و به زحمت شروع به جویدنش کردم. پدر آریا با خیال راحت خرمای تو دستش رو خورد. سیما خانم هم لبخند رضایت‌مندی به من و پسرش زد و با چشمک ریزی به من مشغول شد.
    لابد پیش خودش می‌گفت عروسش نازکش می‌خواسته! لقمه اول رو هنوز قورت نداده بودم لقمه بعدی رو به طرفم گرفت. با خواهش به چشم‌های جدیش زل زدم که ابروهاش جمع شد و به دستش اشاره چشم و ابرو کرد. لقمه تو دهنم رو قورت دادم و جوری به دست آریا خیره شدم که انگار توش سم ریخته بود! آریا دست بردار نبود. لقمه دوم رو هم خوردم و کمی معده‌م دست از ناسازگاری برداشت. لقمه سوم ضعف انداخت، ولی لقمه چهارم دیگه ظرفیتم رو تکمیل کرد و به معنای واقعی چسبید. مگه لـ*ـذت‌بخش‌تر از این‌که آریا برام لقمه گرفت هم بود؟ خودش هم همپای من می‌خورد تا مثلاً تشویقم کنه. داشت لقمه پنجم رو آماده می‌کرد که صدام دراومد. توقع که نداشت اندازه کشش معده خودش شکمم رو سیر کنم؟!
    - سیر شدم. برای خودت بذار!
    دستش از حرکت افتاد و نگاهم کرد. از حالت نگاهم فکرم رو خوند و مقاومت نکرد. با دستمال روی پام دور لبم رو پاک کردم و با گفتن:
    - الهی شکر!
    رو به پدر و مادر آریا که در حال نوشیدن چای بودن گفتم:
    - قبول باشه. اگه اجازه بدین برم نماز بخونم.
    سیما خانم فنجونش رو روی نعلبکی گذاشت و گفت:
    - صبر کن با آریا برو!
    - من و بابا فعلاً کار داریم. تو برو باران! منم یه ساعت دیگه میام.
    با صدای آریا سرم رو به محور گردن چرخوندم و به نیم رخش زل زدم. بعد از جشنمون ته ریش نگه می‌داشت که فوق‌العاده به صورتش می‌‌اومد. یک کم دیگه ادامه می‌دادم جلوی پدر و مادرش لو می‌رفتم.
    از جام بلند شدم و با تشکر کوتاهی شب به‌خیری گفتم و بعد از گرفتن لباسم از کوکب خانم و پوشیدنش از خونه بیرون زدم. هر سری بعد از افطار با آریا بر می‌گشتم و برای نماز آماده می‌شدیم. از گفت‌وگو بین پدر و پسر معلوم بود که کار مهمی دارن. قبل از این‌که به طبقه بالا برم تایمر فر رو فعال کردم تا بعد از پخت نگران سوختن غذام نباشم.
    خودم رو به اتاق کار رسوندم و داخل اتاقک شدم. از قبل وضو داشتم و نیازی به تجدیدش نبود. مانتو و شالم رو یک جا آویزون کردم و چادری رو که هدیه مادربزرگ آریا بود سرم کردم و به نماز ایستادم. جزء امروز قرآن رو خوندم و هر لحظه‌ای که سپری می‌شد خواسته‌م رو تو ذهنم مرور می‌کردم. معمولاً یک دعا تو حافظه‌م موندگار شده بود و همیشه به زبون می‌آوردم، اما چند روزیه خواسته‌های جدیدی بهش اضافه شده بود. از خدا می‌خواستم به من، آریا و زندگی تازه شکل گرفته بینمون کمک کنه. حس کسی رو که به جای تلاش در جا می‌‌‌زنه داشتم. منی که سال‌ها متکی به خودم بودم و طبق استقلال عقاید و افکارم تو حریمم زندگی می‌کردم، سخت بود تمام و کمال همه رو تقدیم تعهدم کنم.
    کتاب رو بوسیدم و روی رحل گذاشتم و به جای قبلیش که روی تاقچه کوچیک کنار گاوصندوق بود برگردوندم. چادر رو تا کرده توی صندوقچه جا دادم و سجاده رو هم که همیشه پهن بود جمع نکردم. دل کندن از اینجا کار آسونی نبود. بدون اغراق حاضر بودم این اتاق آشیونه من و آریا باشه و ککم نگزه. فضای اتاقک من رو یاد خونه‌های قدیمی و سنتی می‌انداخت، خونه‌هایی با متراژ کم که همه دور هم جمع می‌شدن و همین نزدیکی جسم و اتحاد باطنی دل‌هاشون رو به هم نزدیک می‌کرد. سنم کم بود، اما خوب خونه پدربزرگ و مادربزرگ‌هام رو یادمه.
    هر هفته همه اقوام نزدیک مادری و پدری گرد هم می‌نشستیم و با هم خوش بودیم. هر چی بزرگ‌تر شدم و مغزم به درست و غلط تکامل پیدا کرد، صمیمیت و صفای اون موقع رو کمرنگ‌تر دیدم. از دست دادن اون عزیزان دید و بازدیدهای هر هفته رو به سالی دو بار تبدیل کرد! یک مدت پذیرفتن این حقیقت تلخ خیلی عصبی‌م کرده بود، اما رفته رفته عادت کردم و تا جایی که تلاشی برای همون دیدار مصنوعی سالی دو بار نکردم.
    کمدی رو که حکم در اتاقک داشت کنار زدم و پا به اتاق گذاشتم. دلم کتاب تاریخی می‌خواست. چند قدم از کمدها فاصله گرفتم و روی پاشنه پا چرخیدم تا زاویه دیدم به قفسه‌ها بیشتر بشه. تاریخی کجا بود؟ از کمد اول غرفه‌ها رو با نگاه جست‌وجو گری چک کردم تا به کمد سوم رسیدم. از روی نوشته‌های شیار کتاب‌ها تونستم پیداشون کنم. هر هشت طبقه کمد سوم از کتاب‌های تاریخی چیده شده بود! موندم چطور آریا وقت کرده این همه کتاب مختلف رو تو کمدهاش جا بده و بخونه!
    انگشت شست و اشاره رو زیر چونه‌م گذاشتم و در حالی که چشم‌هام رو ریز کرده بودم به کتاب‌های هر طبقه نگاه می‌کردم. یکی از کتاب‌های طبقه دوم نظرم رو جلب کرد، جلو رفتم و برش داشتم و همین که نوشته‌ش رو خوندم چشم‌هام گرد شد. خدای من! سه سال دربه‌در دنبالش می‌گشتم و پیداش نمی‌کردم. آریا از کجا پیدا کرده بود؟!
    لبخند پت و پهنی زدم و با اشتیاق روی صندلی مهندسی چرخ‌دار آریا نشستم. صفحه اول رو یک دقیقه‌ای تموم کردم. طبق تعریف استاد تاریخ دوره کارشناسیم عالی بود! تأثیرگذاری قلم و محتواش آدم رو سِحر می‌کرد، به طوری که من رو راحت به چند هزار سال پیش برد. سلسله جنگ‌ها، پادشاه‌ها، فرهنگ و رسوم... . وای که چقدر خوشحالم بهش رسیدم! استادم گفته بود خوندن این کتاب پازل‌های ذهن یک تاریخ شناس رو کامل‌تر می‌کنه و دقیقاً این حالت داشت همین لحظه برای من میفتاد. من به خوندن کتاب‌های تاریخی علاقه زیادی داشتم و سؤال‌های خیلی زیادی از چند منبع تو ذهنم خاک خورده بود.
    با هر صفحه‌ای که رد می‌کردم احساس سبک بالی وجودم رو می‌گرفت. بعضی جاها لبخند می‌زدم، بعضی جاها ناراحت می‌شدم، بعضی جاها هیجان زده می‌شدم و بعضی جاها به فکر عمیقی فرو می‌رفتم. از این‌که کتاب رو خیلی غیر قابل ‌پیش‌بینی تو کتابخونه آریا پیدا کرده بودم کم بود بال دربیارم. موقعیت زمانم رو‌ از دست داده بودم، ولی با رایحه آشنایی که حس بویاییم رو فعال کرد، سرم رو بلند کردم. آریا شونه‌ش رو به چارچوب در تکیه داده و خیره خیره نگاهم می‌کرد. ناخودآگاه به ساعت روی دیوار چشم شدم. یک ساعت مثل برق و باد گذشته بود. نگاهم رو به آریا تغییر دادم و با ابرویی پریده پرسیدم:
    - الآن اومدی؟
    خیره تو چشم‌هام از درگاه فاصله گرفت و داخل شد.
    - ده دقیقه‌ای می‌شه که بهت زل می‌زنم. اینطور که پیداست زنم یه چیز رو بیشتر از من دوست داره.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    دستم رو از آرنج خم کردم و به حالت موذیانه‌ای زیر چونه‌م گذاشتم و با همون لحن گفتم:
    - به کتاب‌هات حسودی نکن!
    روی کاناپه چرم قهوه‌ای روبه‌روم که مجاور دیوار بود نشست و دست‌هاش رو از دو طرف باز کرد و پا روی پا انداخت.
    - خیلی هم استقبال می‌کنم.
    شوخی تو لحنش نبود. به شماره صفحه نگاه کردم تا ادامه‌ش رو بعداً بخونم. به راحتی از این کتاب نفیس دست نمی‌کشیدم. پرسید:
    - چند صفحه خوندی؟
    نگاهم جلب صداش شد و جواب دادم:
    - دویست.
    با انگشت اشاره بالای ابروی چپش رو خاروند و با تعجب گفت:
    - سرعتت عالیه!
    با اشتیاق لای کتاب رو بستم و نشونش دادم.
    - خیلی دنبال این کتاب می‌گشتم تا نسخه اصلیش رو پیدا کنم.
    کنج لبش بالا رفت و نگاه کوتاهی به قالیچه دست بافت کف پارکت انداخت. به فکر رفته بود که آروم لب زد:
    - هدیه پدربزرگم برای تولد نوزده سالگی‌مه.
    چه هدیه با ارزشی! تنها هدیه‌ای که سر حالم می‌آورد کتاب بود. چونه‌م رو از دستم دور کردم و خیره به جای جای اتاق رک و بی پرده گفتم:
    - ازم بپرسن دوست داری کدوم قسمت این خونه رو تا ابد داشته باشی می‌گم همین‌جا، اتاق کارت... .
    جفت ابروش پرید و دست به سـ*ـینه گفت:
    - طبق فلسفه ما آقایون خانما طلا رو با هیچی عوض نمی‌کنن. حتی واسه صلح جهانی هم جواب می‌ده!
    - قبلاً هم گفته بودم استثنا داره.
    - یعنی تو دوست نداری؟
    - همون طلا رو کسایی درست کردن که سواد کتاب خوندن دارن. من همه جوره کتاب رو ترجیح می‌دم.
    با حرکت سرش تصدیق کرد.
    - پس خوش شانسم به کسی که باقی عمرم رو کنارش سپری می‌کنم نیاز ندارم دم به دقیقه از خاصیت کتاب خوندن بگم. خیلی سخته به کسی که سال‌های عمرش رو بدون کتاب تلف کرده واقعیت‌ها رو بفهمونی. از کی شروع کردی؟
    - از زمانی که یادم میاد پا به این دنیا گذاشتم. بیشتر کادوهای پدر و مادرم کتاب بود.
    می‌‌شد تو نگاهش تحسین رو خوند. با اشاره به همه کتاب‌هاش پرسیدم:
    - همه اینا رو خوندی؟
    - آره.
    - خیلی کتاب‌های متنوعی داری. مطمئنم نصف بیشترش رو نخوندم.
    بلند شد و دست به جیب تو اتاق قدم ‌زد و نگاهش به کتاب‌ها رفت. کنجکاو بودم بیشتر در اینباره بدونم که آریا معطل نکرد و من رو به شنیدن اسرارش دعوت کرد.
    - زمان مدرسه نسبت به هر اشخاصی که تو کتاب‌هامون دستی به هنر و اختراع داشتن پژوهش می‌کردم. این‌که ادیسون چی می‌گـه، شکسپیر چی می‌گـه، سعدی چی می‌گـه، زکریای رازی چی می‌گـه و... . این اشتیاق مجبورم کرد واسه جا دادن کتاب‌ها قفسه‌های کتابخونه‌م رو اضافه‌ کنم. تو این مدت به خیلی چیزها رسیدم. اول این‌که هر کتابی قواعد خودشو داره؛ مثلاً اگه تاریخ تحلیلی می‌خونی باید از گفتار تحلیلی می‌توان گفت استفاده کنی؛ چون خیلی از موضوع‌های تحریریش از احتمال و عدم اطمینانه و ممکنه شبهه ایجاد کنه، پس بهتره با استاد تاریخ مشورت کرد تا ابهام‌ها برطرف بشه.
    نزدیک به میز ایستاد و به من زل زد. گودال عمیق چشم‌هاش پر از حرف ناگفته بود و من محو کلمه‌های مبهم تو اون گودال‌ها بودم.
    - اوایل که به معلوماتم اضافه می‌کردم وقتی فهمیدم دنیا چه خبره و دور و برم به اندازه موهای سرم آدم‌هایی ریخته که ادعای روشن فکری دارن، اما از یک درصد مغزشون واسه درست و منطقی زندگی کردن استفاده نمی‌کنن خیلی اذیت شدم. کسایی که می‌گن حرف، حرف منه و ادعای آچار فرانسه دارن. سر همین تفکرهای پوچ چه کسایی که تلف نشدن، چه جوونایی که ناامید نشدن، چه ظلمی که نشد، چه سوء استفاده‌هایی که نکردن! هر چی بیشتر پیش رفتم و قاطی این جماعت شدم فکرم به هم ریخت و نتونستم درست درس بخونم. هر روز سردرد داشتم و هر شب با مسکن می‌خوابیدم. مغزم از ظلم آدم‌ها به خودشون و بقیه داشت نابود می‌شد.
    با لـ*ـذت همه وجودم گوش حرف‌هاش شده بود. مطمئن بودم اولین‌ نفری‌ام که می‌شنوه. سرم رو با موافقت تکون دادم؛ چون حرف دل من هم بود. من هم مدتی این بحران رو گذرونده بودم و درکش می‌کردم. هرکسی که هم‌نشین دنیای کتاب‌ها می‌شد این حس رو تجربه می‌کرد، برای همین آریا دغدغه‌هاش رو برای من تعریف می‌کرد. آریا از نگاهم فهمید مشتاق ادامه حرفشم. کتاب روی میز رو‌ برداشت و گفت:
    - تو این کتاب دو هزار صفحه‌ای خلاصه مهمی از روند تاریخ ایران و گره خوردن سرنوشتش با اسلام گفته، از جنگ‌ها شروع کرده و با ذکر دلیل به سلسله بعدی رسیده و شکوفا شدنش رو با ورود اسلام گفته. حاضرم قسم بخورم با اغراق زیر یک میلیون نفر این کتاب ارزشمند رو خوندن! اون وقت بری پیش یکی بگی وطنت چی بود و چی شد ببین چطوری سر از ناکجا بر می‌داره و خودش هم توش گیر می‌کنه‌، ولی با یه جمله طنز و لحن مسخره موضوع رو عوض می‌کنه. از اون‌ور هم عده‌ای با دونستن حقایق از کشورشون و شناسنامه اون ملت نون در میارن و شروع به تحریف واقعیت‌ها می‌کنن؛ چون می‌دونن اونی که نمی‌دونه تو ملتش چی گذشته راحت حرف این و اون رو باور می‌کنه. به نظرت عاقبت رفتاری این جماعت چیه؟
    با جوابم که از افسوس پر بود نگاهش رو از کتاب به من گرفت.
    - تهمت، بی‌اعتمادی، بی‌اعتقادی... .
    دستی رو که کتاب داشت تو هوا حرکت آرومی داد و جدی گفت:
    - یکی هست با خوندن همین یه دونه کتاب سنگینی که تو عمرش خونده دین و ایمانش رو می‌بـ..وسـ..ـه و می‌ذاره کنار و مغز عده‌ای رو به منطق مثلاً بالاش شست‌‌و‌شو می‌ده. نمونه‌ش رو به عین تو یکی از هم‌ دانشگاهی‌هام دیدم که تا یک ماه نماز نخوند. یکی هم هست که برای اون بیگانه‌‌ای که ادعای مالکیت میراث تاریخی کشوری رو می‌کنه حرف برای گفتن داره. یادمه استاد تاریخم می‌گفت روزی دهن یکی از همین بیگانه‌ها رو تو فضای مجازی بست.
    به خواب هم نمی‌دیدم روزی آریا مجد جلوم بایسته و از درد تو سـ*ـینه‌ش بگه. کتاب رو روی میز گذاشت و با نفس کش‌دار و تن صدای غمگینی گفت:
    - تو مدرسه و دانشگاه از بین سی محصل و دانشجو فقط دو سه نفر با انگیزه به درس استادها و نگرششون از زندگی گوش می‌کردن، اکثراً دنبال پاس کردن بودن. خیلی‌ها بهم می‌گفتن درس نخون، فایده نداره. کار نیست، پیشرفت نیست، منتها یاد گرفته بودم کجاها نفهم‌ بازی دربیارم! من همدمم کتاب و الگو گرفتن از استادها و پروفسورهایی بود که از صفر شروع کرده بودن، از شکست‌هاشون خوشحال بودن، اونچه که من از کتاب‌ها یاد گرفته بودم رو تأیید می‌کردن. اون‌ها شکست رو لازمه موفقیت و تجربه زیاد می‌دونستن. اون موقع‌ها هم بهانه‌ها به راه بود، توجیه‌ها از هر سمت بلند می‌شد و استادها رو از این حجم ناامیدی آزرده می‌کرد.
    پوزخند عمیق و تلخش کامم رو تلخ کرد. به طرف کاناپه برگشت و نگاهم رو به دنبال خودش کشوند. نشست و ساعد دو دستش رو تکیه به زانوهاش زد و خیره به چشم‌هام جدی ادامه داد:
    - از آشناها هر کی متوجه موقعیتم شد چو انداخت پارتی داشته و از صدقه سر پدر مایه‌دارشه. من مسئول پاسخ به قضاوت‌های کلیشه‌ایشون نبودم؛ چون مشکل از من نبود. اگر هم به تو می‌گم چون موقعیت‌های شبیه به من داشتی و می‌دونی آدمی که جون می‌کنه می‌تونه دو شغل هم اداره کنه. آره! اگه پسر آسمون جل بودم سرمایه پدرم تا آخر عمر کفاف زندگی خودم و زن و بچه‌هام رو می‌داد، ولی من به جای فکر کردن بهش در طول هفته پنج ساعت بیشتر پلک نبستم. یه آماتور به تمام معنا که روز به روز رنگ خانواده‌م رو کمرنگ‌تر دیدم. راه‌اندازی شرکتی که قبلش ده بار با شکست مواجه شد از دید دوست‌هام معجزه بود. همه ناامید بودن. رادوین مثل من بود، ولی یه جاهایی داشت کم می‌آورد. فقط ده درصد از سرمایه اون شرکت متعلق به پدرم بود. من و رادوین روز و شب عرق می‌ریختیم. تازه شرکتم راه‌اندازی شده بود و نیاز به مراقبت داشت که اتفاقی سرهنگ هاشمی که دوست چندین ساله پدرم بود و رفت و آمد داشتیم مسیر زندگی‌م رو عوض کرد. انگار همه چی رو دوباره ‌کوبیدم تا از نو شروع کنم، هر چند برای من رفتن تو دل سختی اوج لـ*ـذت بود.
    پلک زد و دم تازه‌ای کشید. مشخص بود گفتن این حرف‌ها سبکش کرده و من خوشحال بودم که از اول بهم ثابت کرد اعتمادش به من به یک امضا خلاصه نمی‌شه. لبخند قدرشناسی زدم و رو راست گفتم:
    - پشتکارت ستودنیه آریا. راستش واسه منم جای سؤال بود که چطور تو این سن تونستی دو شغل به این مهمی رو اداره کنی و تو موفقیت پرش داشته باشی. تو به گنجینه‌ای رسیدی که خیلی از هم سن و سال‌های تو نرسیدن. صبر، توکل، تلاش... .
    تو چشم‌هام تیز شد.
    - لابد تو هم گفتی پارتی بازی بوده.
    جدی گفتم:
    - اصلاً.‌ از دخالت بی‌جا خوشم نمیاد. حالا بگو تو این همه کتاب راجع به بحث ازدواج و عشق زن و مرد چیزی هم خونده بودی؟
    کنایه جمله آخرم رو گرفت و نگاهش برق زد. سرش رو به تأیید تکون داد. شک نداشتم که خونده، آخه مگه می‌شد این همه کتاب داشته باشی و تو عرصه روانشناسی سرک نکشی؟! خونسرد گفت:
    - متأسفانه با چشم بسته خوندم.
    - بی‌اعتمادیت از خوندن اون کتاب‌ها شروع شد؟
    یک تای ابروش پرید و گوشه چشم‌هاش چین افتاد. با زبون بی زبونی بهم رسوند خودت چی!
    - بی‌اعتمادی من بر می‌گرده به دورانی که تازه وارد حرفه پلیسی شده بودم. بعداً بهت می‌گم.
    دست‌هاش رو به زانوهاش زد و بلند شد.
    - پاشو که بدون لازانیا هرگز!
    دلم می‌خواست ساعت‌ها حرف بزنه و من محوش بشم. هنوز هم گلایه‌هاش تو گوش‌هام زنگ می‌زد و از خلسه‌ش بیرون نیومده بودم، ولی اگه می‌خواستم هم حرفی نمی‌زد. لبخند کم جونی زدم و از پشت میز بلند شدم. به جز روز اول با هم بودنمون اینقدر با من گرم نگرفته بود. من بهش نیاز داشتم، به شنیدن حرف‌هاش نیاز داشتم تا آریای واقعی رو بشناسم.
    من همیشه به قضاوت و توهین‌ محکومش می‌کردم، با وجود این خودم هم بی تقصیر نبودم. از دید من آریا مرد جاه‌طلب و بد دهنی بود که دلت می‌خواست سر به تنش نباشه! پس اون دیو دو سر تو ذهنم کجا رفت؟!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    پیامک گوشیش ذهنم رو از افکار تحلیل‌گرم دور کرد. آریا چند ثانیه روی متن ارسال شده مکث کرد و بعد همراهش رو روی گوشش گذاشت. احتمالاً فرستنده به آریا گفته زنگ بزنه، یا خبر مهمی فرستاده که آریا ترجیح داده با تماس حل کنه. همین هم شد؛ چون فرستنده به دو بوق نرسیده جواب داد و آریا بدون مقدمه پرسید:
    - چی شده؟
    خونسرد و آروم بود، اما با حرف فرد پشت خط ابروهاش به نرمی تو هم رفت. از میز فاصله گرفتم و روبه‌روش ایستادم. نگاهش روی کمد سنگینی می‌کرد. ناراحت بود، یا من اینطور دیدم؟ با ملایمت گفت:
    - آرامشت رو حفظ کن! تا شما برسین من هم خودمو می‌رسونم.
    دل از کمد کند و نگاهی به ساعتش انداخت.
    - ده دقیقه دیگه می‌رسم.
    همراهش رو قطع کرد و به من خیره شد. از نگاهم پی به سؤال ذهنم برد و گفت:
    - نمی‌تونم برسونمت. جایی کار دارم و فکر نکنم به زودی برگردم. اگه می‌خوای پیش پدر و مادرم بمون، یا به راننده بگم برسونتت.
    کمی جا خوردم. ساعت نزدیک به یازده چه کار مهمی براش پیش اومده که ممکنه تا صبح طول بکشه؟! کتاب رو تو دستم گرفتم و از اتاق بیرون زدیم. آریا با قدم‌های بلندی راهش رو به طرف اتاق خواب کج کرد تا لباس‌هاش رو عوض کنه. کتاب رو تو بغلم گرفتم و قبل از این‌که داخل بشه جواب دادم:
    - خونه می‌رم.
    حرکتی به سرش داد.
    - خوبه. خیالم راحت‌تر می‌شه. تنها نمونی بهتره.
    روی زبونم اومد که بپرسم با این عجله کجا می‌ره، ولی داخل شد. شاید تو ستاد کاری پیش اومده. شغل پلیسی شب و روز نداشت. اگر هم ربطی به کارش نداشت حتماً بهم می‌گفت. به آشپزخونه رفتم تا غذا رو تو یخچال بذارم. امشب هم قسمت نشد شام رو دور هم باشیم. کاش امشب تموم نمی‌شد! من هنوز تو حال و هوای اون اتاق و درد و دل‌های صاحبش بودم.
    ***
    فصل بیستم
    با خستگی از آخرین بوتیک بیرون اومدیم. نگار با دست صورتش رو باد زد و نالید:
    - خفه شدم! چقدر گرمه!
    وسط ظهر و اوج گرمای بهار هـ*ـوس خرید به سرش زده بود و می‌گفت گرمه! سحر با لبخند محوی نظاره‌گر بد عنقی‌های نگار بود و گفت:
    - خب برو آب بخور!
    نگار از باد زدنش دست کشید و با نگاه عاقل اندر سفیهی زیر چشمی به من نگاه کرد و با حرص گفت:
    - وجداناً خودت می‌تونی جلوی بعضی‌ها آب سر بکشی؟
    چشم‌های سحر خندید و به من خیره شد. سحر تا سه سال پیش هم عینک می‌زد. به قول خودش دیگه طاقت نیاورد و با لیزیک از شر عینک راحت شد! رنگ چشم‌های خودش قهوه‌‌ای تیره بود و با جراحی به سرمه‌ای تیره تغییر داد. صداش به گوشم رسید.
    - منم آب معدنی تو کیفمه، ولی روم نمی‌شه.
    نگار دوباره خودش رو باد زد و جلومون ایستاد و با ایما و اشاره به من و خطاب به سحر غر زد:
    - انگار دیروز ازش خواستم دایناسور زنده کنه! شده پوست استخوون و لابد عروسی هم عروسی ننه خرزوئه! حالا یه روز روزه نمی‌گرفت چلاق می‌شد؟!
    نگاه هشدار مانندی بهش انداختم و عین خیالش نبود. عوض تشکر کنایه هم می‌زد! سحر خندید و به دفاع از من گفت:
    - بزرگش نکن! یه کم لاغر شده، ولی بهش میاد.
    شکلکی برای سحر درآورد و تشر زد:
    - اونی که داری جلوش میمون بازی درمیاری نگاره، نه باران! هر کی ندونه من می‌دونم از ذوق زدن پوز خواهر شوهر داری بندری می‌زنی!
    سحر با شیطنت و نیش تا بناگوش باز شده‌ای گفت:
    - حاشا خواهر! مغلطه نکن!
    - پس ثابت کن! قید لاغر شدنت رو بزن و عین بچه آدم روزه‌ت رو بگیر!
    - چه ربطی داره؟! به من لاغری نمیاد و عروسی‌م هم نزدیکه. چاره‌ای نداشتم، وگرنه قضاشو یه وقت دیگه نمی‌انداختم. ضمناً به کوری چشم بخیل من و خواهر شوهرم خیلی با هم جوریم!
    سحر ساعدم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد. نگار به حالت چندش مانندی نگاه عسلیش رو بین ما و دستمون حرکت داد. خنده‌‌‌م رو به زحمت پشت لب‌هام مخفی کردم.
    - یه کلمه دیگه ادامه بدی سحر نه فقط من لو می‌رم، می‌زنم روزه مردم دور و برمون رو هم باطل می‌کنم!
    سحر ابروهای کوتاه و پر پشتش رو جمع کرد و تشر زد:
    - به تیر غیب گرفتار شی! حالمو به هم زدی.
    - حال منو تو و این خواهر شوهر عتیقه‌ت به هم زدین که دور از چشم من یه غلطایی کردین و جلوم لال‌مونی گرفتین!
    سحر با سیاست واضحی که نگار متوجه بشه اون یکی دستش رو دور ساعد نگار پیچید و لبخند روی لبش کش اومد.
    - تو هم خواهر شوهر منی عسلم!
    نگار دستش رو کشید و طعنه زد:
    - زرشک! موقع خواستگاری و بله برون خفاش شب بودم، حالا شدم خواهر شوهر.
    - رادوین تو رو همیشه خواهر خودش صدا می‌کرد. خود دانی!
    - اون اورانگوتان پیزوری از وقتی باران رو دید منو سر راه گذاشت!
    سحر به نشونه اعتراض مشت آرومی به بازوی راست نگار کوبید.
    - خدا نکنه دیوونه! داره ظهر می‌شه. بریم دیگه!
    نگار با حرص پنج پاکت خرت و پرتی رو که تو هر کدوم از دستش نگه داشته بود به دست من و سحر داد و جلوتر از ما قدم برداشت.
    - بدون اجازه من حق ندارین از در مجتمع بیرون بزنین! طبقه بالا یه بوتیک لباس مجلسی سراغ دارم، کاراش بد نیست.
    من و سحر نگاه کلافه‌ای به هم کردیم و پشت سر نگار رفتیم. دو ساعت تمام ما رو دنبال خودش از این بوتیک به اون بوتیک کشوند و دستمون رو پر از وسیله‌های ریز و درشت کرد. از هر چیزی دو مدل خریده بود تا به قول خودش تو عروسی ما تکراری نباشه. قسمت وسط محوطه چهار پله برقی تعبیه شده بود که دو ریل رفت و برگشت داشت. روی پله‌هایی که به طبقه بالا می‌رسید ایستادیم و سحر گفت:
    - دخترا! قبل این‌که بیام پیش شما یه سر رفتم پیش سولماز تا کتابم رو ازش بگیرم مچش رو گرفتم.
    نگار که دو پله بالاتر از ما ایستاده بود سرش به محور گردن چرخید و شیطنت کرد.
    - خوش خبر باشی.‌ حالا تو کدوم موقعیت مچشو گرفتی؟
    لبخند روی لب‌های سحر کش اومد و ریز ریز خندید.
    - با بابک ریخته به هم!
    نگار بادش خوابید.
    - اونو که همه فهمیدن! تو سفر رامسر دل و قلوه دادنشون تابلو بود.
    با ابرویی پریده به حرف‌هاشون گوش می‌دادم. من که نفهمیدم، درگیری ذهنی دست و پام رو بسته بود و از طرفی آدم سرک کشیدن نبودم. نگار رو به من کرد و با لحن کیفوری گفت:
    - به مهندس کوچک زنگ بزن و از طرف من یه تسلیت ویژه بگو! بهش بگو نگار گفت مرغ از قفس پرید!
    این رو راست می‌گفت. سامان تو شب جشن سولماز که با هم رفته بودیم چشم از سولماز بر نمی‌داشت. البته مطمئن بودم قضیه به اون جدیتی که نگار می‌گفت نبود. نگار هم که عاشق سر به سر گذاشتن این و اون بود. خودش هم آتویی نداشت که طرف خلع سلاحش کنه. سحر با ناراحتی گفت:
    - اسم رامسر رو یه مدت پیش من نیار! یاد اوضاعمون که میفتم تن و بدنم می‌لرزه.
    نگار لاقید شونه انداخت.
    - من مثل تو فکر نمی‌کنم. اتفاقاً باحال‌ترین سفر بود. فوقش از ویلا نشینی اومدیم چادر نشینی!
    - زده به سرت‌ ها! سیل اومد و آواره شدیم، اونم لحظه‌ای که خبری از آریا و باران نبود. به خدا یاد داد و قال‌های رادوین و دعواش با سروش میفتم ته دلم خالی می‌شه.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    به طبقه بالا رسیدیم. ذهنم ناخودآگاه به اون روز رفت. بعد از اومدن هلکوپتر امداد من و آریا رو به شهر رسوندن و نگرانی ما از بچه‌ها و اوضاعشون باعث شد که دیگه دسترسی به اون روستا نداشته باشیم. چند روز پیش آریا به کدخدا بابا زنگ زد و اون هم گفت که بعد از باز شدن راه، سلمان برگشت و اوضاع بهتر از قبل شده. باز هم خوب بود که فکرش رسید شماره کدخدا بابا رو بگیره. آریا بارها با پدرش مشورت کرد و به اون روستا کمک‌های مالی زیادی رسوندن و من هم با حمایت بابا دستی تو این کار خیر بردم. آریا واقعاً مرد بزرگی بود. مرام و معرفتش به اهالی مختص به اون روز حادثه نشد و می‌دیدم تقریباً هر دو روز یک بار با کدخدا بابا تماس می‌گرفت. نگاه خیره نگار رو به خودم حس کردم که می‌گفت:
    - بیچاره سروش! اول طرد شد و بعد کتک خورد، کلاً از صحنه حذف شد!
    سحر سقلمه‌ای به پهلوی نگار زد و اون هم شونه انداخت و چیزی نگفت. اون‌ها پشت شیشه بوتیک ایستادن و من قدم‌هام رو آهسته کردم. بیچاره من که هنوز هم نمی‌تونستم یک نفس راحت بکشم! همه به اسم من تموم کردن. همه تمرکزشون به مرکز حاشیه‌ بود، ولی کاش می‌فهمیدن همیشه مرکز هر اتفاق مقصر نیست و مهره‌ها هستن که اشتباهی جای هم رو می‌گیرن. من از کجا می‌دونستم بین سروش و آریا اختلاف به این بزرگی هست و به جون هم میفتن! مگه من خواستم؟! نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و بهشون ملحق شدم. سحر گفت:
    - بعد از این بوتیک می‌ریم ها!
    نگار درحالی که با دقت لباس مانکن‌ها رو برانداز می‌کرد گفت:
    - حرف نباشه! می‌خواستین تو یه شب با هم عروسی بگیرین تا منم به خرج نیفتم. این چطوره؟ برم تو قیمت بگیرم؟
    تو این سال‌ها اینقدر نگار از این مجتمع خرید کرده بود که اکثر فروشنده‌های ثابت می‌شناختنش. این مغازه از قدیمی‌های مجتمع بود و مطمئن بودم که فروشنده‌ش نگار رو می‌شناسه. چندبار ازش خرید کرده بود. من سمت راست نگار ایستاده بودم و سحر سمت چپش... . سه مانکن پشت شیشه خودنمایی می‌کرد. دو مانکن کناری پیراهن کوتاه تنشون بود و وسطی پیراهن بلند ماکسی سفید دکلته داشت. نه! این طرح‌ها باب سلیقه نگار نیست. فقط نظر داده! سحر هم می‌دونست که گفت:
    - عمراً اینو بپوشی! می‌گم چرا پارچه نمی‌گیری بدی به خیاط؟
    نگار به سحر نگاه کرد. به نظر من هم بهتر بود لباس‌های مد نظرش رو بدوزه و زمانش رو برای گشتن طرحی که پیدا نمی‌کنه تلف نکنه. هوا گرم و ماه رمضان و از طرفی نزدیک امتحان دکتری‌مون هم بود، کی وقت هر روز بیرون رفتن داشت؟! نگار عادت نداشت بدون من خرید کنه، برای همین از من خواست روزه نگیرم. سحر به من خیره شد. از طرز نگاه کردنش بهم فهموند استقبال کنم تا نگار کوتاه بیاد.
    - نظر تو چیه باران؟
    نگار سرش رو به طرفم چرخوند و با لودگی گفت:
    - تا اطلاع ثانوی از سرکار خانم حرف نکش! ایشون امروز روزه بدن گرفته!
    چپ چپ نگاهش کردم و کنایه زدم:
    - تو هم بدت نمیاد از سکوت من سوء استفاده کنی!
    همزمان صدای اذان از برنامه گوشی‌م که تو کیفم بود بلند شد. زیر لب صلوات فرستادم و دست به کیفم بردم تا خاموشش کنم. نگار با ذوق بطری آب رو از کیفش درآورد و رو به شیشه بوتیک ایستاد و تا نیمه خورد. اینقدر با میل و عجله که مقداری از کنج لب روی شال مشکیش ریخت. سحر با بهت و سؤالی چشم‌هاش رو بین من و نگار گردش داد و رو به من دستش رو به علامت «یهو چی شد؟» حرکت داد و من لاقید شونه انداختم. نگار با نفس کش‌داری پشت دستش رو روی لب‌های خیسش کشید و گفت:
    - آخیش! اگه ریا نشه سلام بر حسین. تو هم بخور سحر تا اذان تموم نشده!
    سحر با گیجی پرسید:
    - چی می‌گی تو؟ دم به دقیقه ایستگاه ما رو می‌گیری، آدم هنگ می‌کنه شوخیه یا راسته!
    - راست راسته! موقع اذان باران روزه سکوتش رو شکست. چرا من و تو استفاده نکنیم؟ خوبه دیگه! مردم فکر می‌کنن کله گنجشکی گرفتیم!
    سحر پقی زد زیر خنده و من نگاه موقری به نگار زبون باز کردم. نگاه چند نفر بهمون جلب شد که سحر خنده‌ش رو با گرفتن دست جلوی لب‌هاش پوشوند و آروم گفت:
    - به خدا یه تخته‌ت کمه نگار!
    - بخند سحر خانم! زمانت سوخت شد. به درک که از تشنگی تلف شدی!
    - ببین چطوری وسط حرفم پارازیت انداختی؟! تو نظرت رو بگو باران جان! این دوست ما خُل تشریف داره!
    رو به نگار جدی و قاطع توصیه کردم:
    - ایده سحر منطقیه. بعد از تعطیلات عید فطر آزمونمون شروع می‌شه. تو هم می‌گی هنوز دوره یه کتابت مونده. خریدهات رو کردی و می‌مونه لباس که اونم بسپر به خیاط! زیادی هم فکرت رو سر خرید عروسی مشغول کنی واسه امتحان اضطراب می‌گیری.
    نگار با لبخند عریضی بشکنی تو هوا زد و با خوشحالی به هر دوی ما گفت:
    - اتفاقاً خیاط مادر جونم کارهاش محشره. یه کم گرون می‌گیره، ولی می‌ارزه. بهش می‌گم یکی کوتاه و یکی بلند بدوزه.
    نفس راحتی کشیدم و سحر با شوق از منصرف شدن نگار انرژی گرفت و حرفش رو تصدیق کرد.
    - آره، آره. ما رسم داریم تو عروسی‌هامون مردونه و زنونه جدا باشن و راحت می‌تونی پیراهن کوتاه رو واسه جشن ما بپوشی.
    نیش نگار شل شد و با ذوق تو چشم‌هاش لب زد:
    - چه شینیونی کنم من!
    سحر با لحنی که توش تعصب موج می‌زد اخطار داد:
    - اینم بگم که جلوی رادوین حجاب می‌گیری!
    نگار با پوزخند به من نگاه کرد و با اشاره دستش به سحر طعنه زد:
    - اینو نگاه! من بعد از بابام جلوی رادوین راحت بودم.
    سحر بارهای دستش رو زمین گذاشت و حین ماساژ دادن مچش بی رودربایستی گفت:
    - الآن متأهله، فرق می‌کنه.
    نگار نوچ نوچی کرد و با غیظ تشر زد:
    - تو یکی مثل خواهر شوهرت رفتار نکن! تحمل یه تگرگ از سرم هم زیاده!
    سحر چشمک نامحسوسی به من زد و تو جلد خونسردی رفت.
    - به هر حال همینه که هست. نگی نگفت!
    موافق سحر بودم. نگار بیشتر از من و سحر با رادوین نشست و برخاست داشت و اون رو برادر خودش می‌دونست، ولی دلیل موجهی برای نادیده گرفتن احکام محارمی که سندش قرآن بود، حساب نمی‌شد. نگار که فهمید قضیه جدیه دست از لجاجت برداشت.
    - بیخودی جوش نزن از ریخت میفتی! خودم حواسم هست. صبر کن یه مدل خوشگلش رو می‌گم کوتاه بدوزه و واسه عروسی باران می‌پوشم.
    سحر با شیطنت یک دستی زد:
    - عروسی‌شون مختلطه. از رسمتون خبر دارم.
    - رسمه که رسمه. دایی‌م حتماً ملاحظه باران رو می‌کنه و سالن مجزا می‌گیره. مگه نه باران؟
    با نگاه پرسشی منتظر موافقت من برای به کرسی نشوندن حرفش بود. خلاف چیزی که تصور می‌کرد، اگه امشب پیشنهاد مختلط شدن عروسی مطرح می‌شد مخالفت نمی‌کردم؛ چون قرار بود به نوعی عروس متفاوتی باشم، از طرفی شنیده بودم خاندان مجدها تو عروسی‌های مختلطشون هم حد و مرزها رو رعایت می‌کنن. نگار از نگاهم فکرم رو خوند و با دهان باز پلک زد و مبهوت گفت:
    - استغفر الله! گرفتی ما رو؟! تو داری با این طرز فکرت آرزوی منو تو گور می‌لرزونی!
    دو خانم بهمون نزدیک شدن تا لباس‌ها رو ببینن. فروشنده هم از توقف بیش از حد ما تعجب کرده بود و هر از گاهی از داخل نگاهی به ما می‌کرد. سحر بارهای روی زمین رو برداشت و به سمت سکوی سنگی وسط سالن رفتیم. سحر و من نشستیم و نگار هنوز از من شکار بود و با اخم چشم از من بر نمی‌داشت. برای این‌که آرومش کنم با لبخند محوی گفتم:
    - لباس لباسه. فرقی نداره که! مهم اینه سفید باشه.
    برعکس تصورم آتیشی شد.
    - تگری خل و چل من! اونا بیشتر واسه عقده، نه عروسی.
    - هنوز قطعی نیست. ببینم آریا چی می‌گـه.
    به حالت تمسخر چشم از من گرفت و به سحر گفت:
    - اگه دیدی باران با لباس عقدش و بدون گریم تو سالن ظاهر شد تعجب نکن!
    بعد نگاه دلخورش رو به من تغییر مسیر داد و طوری که قانعم کنه گفت:
    - جشن عقدتون بزن و بکوب نداشت، یه دورهمی ساده بود. این جشن عروسیه و فرق می‌کنه. ما شاید تو مراسم‌هامون خانم‌ها حجاب دارن، ولی عروس‌ها حد و مرزی ندارن. یک سری اهمیت ندادن و البته داشتیم که چند نفرشون سالن رو مجزا کردن. دایی‌م بهت گفته چند تا از عروسی فامیل‌هاش رو رفته؟ تو اونایی که مجزا گرفته بودن شرکت می‌کرد، ولی اونایی رو که اهمیت نمی‌دادن و فامیل نزدیک بودن، تا موقع شام تو محوطه بیرون با پسرهای فامیل وقت می‌گذروند.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    از آریا بیشتر از این هم انتظار نمی‌رفت. با فکر تو سرم هم دیگه مشکلی با مختلط بودن یا نبودن نداشت. خونسردی من نگار رو عاصی کرد و دوباره توپش پر شد.
    - بابا یه کم از سحر یاد بگیر! بیچاره دایی‌م چه گناهی کرده؟! آخ که تو عروس شدنت هم مثل بقیه نیست!
    نگار همچنان درحال انتقاد که چه عرض کنم، بد و بیراه گفتن بود. خوبه قبلش گفته بودم قطعی نیست و بستگی به نظر آریا داره! من هر چیزی رو ساده و چشم‌گیر دوست داشتم و لباس‌های پف‌دار به چشمم نمی‌اومد. سحر به دادم رسید و وسط غرغرهای نگار پرید.
    - سلیقه با سلیقه فرق داره. به سلیقه‌ش احترام بذار و اجازه بده خودش و آریا تصمیم بگیرن.
    به سحر طفلک تیز شد و تهدید کرد:
    - بشین سر جات دختره با سیاست! من که می‌دونم الآن تو دلت از بندری هم گذشته!
    نگاه خندون من رو که دید طلبکار شد.
    - خوشگل ندیدی؟
    هر موقع از حرص زیاد پرت و پلا می‌گفت با نگاه من همین کنایه رو می‌زد. من هم پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    - زبون دراز ندیدم!
    نگار طاقت از کف داد و دست من و سحر رو گرفت و گفت:
    - می‌ریم مزون!
    نگاه گذرایی بین من و سحر رد و بدل شد. همزمان دست‌هامون رو کشیدیم و سحر گفت:
    - کوتاه بیا نگار! نه من و نه باران حوصله‌ش رو نداریم.
    - من با حوصله تو کاری ندارم. شده جلوی باران صد تا لباس عروس پرو کنم تا نظرش عوض بشه این کار رو می‌کنم.
    - دوست مامانم مزون داره. مامانم می‌خواد بعد از تصمیم امشب هماهنگ کنه تا نزدیک عروسی با باران برم. درست نیست سه تایی بدون بزرگ‌ترها بریم. حالا اگه باران دوست داره باهات بیاد، ولی منو معاف کن!
    - چرا؟
    سحر اخم کرد.
    - یادت رفته من و رادوین فقط محرمیم؟
    نگار با شک گفت:
    - یه کاره بگو احتمال عروسی‌مون پنجاه درصده!
    - من اینو نگفتم.
    - دقیقاً همین رو گفتی. محرمیت یعنی چی؟ آشنایی بیشتر که آیا قطعی بشه یا نشه. خب خبرتون شماها که لیلی و مجنونین مثل دایی‌م و باران دائم می‌کردین دیگه! انگار اینا نه هم رو دیدن و نه اسم هم رو می‌دونستن!
    سحر از انتقادهای وقت و بی وقت نگار عاصی شد. بر خلاف من به رک‌گویی و پر حرفی‌هاش عادت نداشت. خنده و ناله‌ش با هم بلند شد.
    - رسمه دختر! بفهم!
    نگار ریز ریز خندید. از حرص خوردن سحر تفریح می‌کرد و قصد نداشت از جناحش فاصله بگیره.
    - ما هم رسم داریم، ولی دیدی که دایی‌م از اول چهار میخه کرد تا مرغ از قفس نپره و نمی‌دونست که مرغِ خیلی وقته مرغ عشق بوده!
    نگاه شیطونی به من که با تهدید نگاهش می‌کردم انداخت و سحر فوری سرش رو پایین آورد تا لبخندش مشخص نشه. نگار با ابروی پریده حرکت‌ سحر رو زیر ذره‌بین گرفت و انگار که آتویی ازش گرفته باشه به من گفت:
    - دیدی مچش رو گرفتم؟! این زن داداش تو خدای سیاسته. خودش رو هم می‌‌‌زنه به کوچه علی چپ که بهانه‌ای پیش ما نداره، ولی غافل از این‌که دستش خیلی وقته پیش ما رو شده!
    سحر خنده‌ش رو قورت داد و با تعجب به ما نگاه کرد. نگار نامرد به اون هم رحم نکرد.
    - چرا اونطوری نگاه می‌کنی؟ نکنه شب جشن رادوین من بودم که می‌خواستم سر به تن باران نباشه؟!
    با اخم هشدار دادم:
    - نگار!
    بی غل و غش می‌خندید و سحر از خجالت روش نمی‌شد به من نگاه کنه، در صورتی که برای من اهمیتی نداشت. سحر اولین نفری نبود که رابـ ـطه من و رادوین رو عشق برداشت کرد. اینطور که پیداست خریدهای نگار تموم شده که با خیال راحت بلبل زبونی می‌کرد! نمازخونه رو هم پیدا نکردم تا لااقل خیالم راحت بشه. تا جایی که مقدور بود نمازم رو اول وقت می‌خوندم و الآن حس خوبی نداشتم. وسیله‌ها رو به سمت نگار هول دادم و بلند شدم و جدی گفتم:
    - از چونه گرمت معلومه خرید نداری! من بر می‌گردم، سحر هم با من میاد.
    روی پله برقی ایستادم و کمی بعد نگار و سحر پشت سرم حرکت کردن. این موقع ظهر تردد مردم کمتر شده بود و آفتاب بیشترین گرماش رو به زمین ساطع می‌کرد. از مجتمع که بیرون زدیم سوئیچم رو از کیف درآوردم. چون پیاده‌روی تا پارکینگ زیاد بود ماشین رو زیر درخت نزدیک به مرکز خرید پارک کرده بودم. بی حرف به صحبت‌های نگار و سحر گوش می‌دادم.
    - جهیزیه چی خریدین؟
    - فعلاً سرویس آشپزخونه که هنوز تموم نشده. باید ببینیم مذاکره امشب به کجا می‌رسه.
    از پل آهنی کوچیک بین دو سکوی جدول رد شدیم و به ماشین که رسیدیم نگار گفت:
    - ایول که ماشین رو پارکینگ نبردی، وگرنه زیر آفتاب جزغاله می‌شد و تا اونجا تبخیر می‌شدیم!
    به طرف در راننده رفتم و گفتم:
    - صبر کنین در صندوق رو بزنم تا وسیله‌ها رو توش بذارین!
    سحر و نگار پیش صندوق عقب منتظر ایستادن و سحر از من پرسید:
    - تو چیزی خریدی؟
    صدای ریز ریز خنده نگار رو شنیدم. جای من جواب داد:
    - مطمئنم روحش هم خبر نداره! می‌گی نه، خودت بگو باران!
    سحر با تعجب نگاهم کرد. آره، روحم خبر نداشت! من به تنها چیزی که فکر می‌کردم گودال عمیق بین من و آریا بود. جهیزیه که تو دو روز هم جور می‌شد! در راننده رو باز کردم و خم شدم تا پدال رو بزنم. نگار ادامه داد:
    - این دوباره روزه سکوت گرفت. صبر کن تا افطار جوابتو بگیری!
    هر دوشون درحال خندیدن بودن. دستم رو پایین صندلی بردم و همزمان انگشتم پدال رو لمس کرد، تا خواستم به طرف بالا بکشم جیغ بلند نگار تو صدای موتوری که نزدیک به ماشین حس کردم گم شد. سراسیمه سرم رو بلند کردم و به پاشنه کفش چرخیدم. دو مرد سیاه‌پوش با کلاه کاسکت مشکی روی موتور هوندای مشکی نشسته بودن و نفر پشتی کوله نگار رو روی شکمش مخفی کرده بود.
    با تعجب چشمم به نگار رفت که بدون حرکت کنار صندوق افتاده بود. همین که موتوری گاز داد به خودم اومدم و خونم جوشید. سحر با ترس و لرز به داد نگار رسید و من با قدم‌های بلندی به دنبال موتور دویدم، ولی قبل از گرفتن نفسم میون راه ایستادم. با گازی که موتوری داد فقط خودم رو خسته می‌کردم، اما هیچ رقمه نتونستم با سکوت کردن کنار بیام. دو نفر تو روز روشن جولان بدن و باعث رعب و وحشت مردم بشن و نتونی کاری کنی واقعاً نوبر بود!
    سریع برگشتم و به طرف نگار رفتم. سحر دست و پا گم کرده سعی می‌کرد نگار رو به حرف بیاره، ولی اون از ترس زبونش بند اومده و مات آسفالت شده بود. با استیصال به خیابون نگاهی انداختم. نباید دزدها رو گم کنم. اگه سحر نبود نگار رو به حال خودش رها نمی‌کردم. قبل از این‌که دیر بشه عقب‌گرد کردم و به حالت دستوری گفتم:
    - اینجا می‌مونین تا برگردم!
    سحر دستپاچه شد و با وحشت سرش رو بالا برد. از حرکت شتاب زده‌م فکرم رو خوند که التماس کرد:
    - خواهش می‌کنم نرو! فدای سر نگار! خطرناکه، یه بلایی سرت میارن.
    پشت فرمون نشستم و قبل از بستن در بلند و با تأکید گفتم:
    - حواست به نگار باشه و به کسی هم زنگ نزن!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    مونده بود من رو منصرف کنه، یا نگار رو از روی زمین جمع کنه! می‌دونست تو این زمان کم نمی‌تونه حریف من بشه که جلوم رو نگرفت و به داد نگار رسید. با گازی که دادم ماشین از جاش کنده شد. وسط روز تعداد ماشین‌ها کمتر شده بود، ولی مجبور ‌شدم بعضی جاها سبقت بگیرم. صدای هشدار ماشین به نبستن کمربندم بلند شده بود و اهمیتی ندادم. کمی جلوتر پیداشون کردم که دو ماشین مسیرشون رو بسته بود و راننده که فکر نمی‌کرد کسی دنبالشون کنه با سرعت آرومی حرکت می‌کرد.
    فکم سفت شد و پام روی پدال سرعت رفت. چیزی نمونده بود تا به سمت راستشون برسم که نفر پشتی سرش رو برگردوند و به من نگاه کرد و تا با دست به شونه چپ راننده زد، موتوری با چرخش حرفه‌ای و یک دفعه‌ای فرمون از وسط دو ماشین لایی کشید و گاز داد. دستم روی غربیلک مشت شد. تو اون فاصله زمانی کم چطور من و ماشینم تو ذهنشون بود؟ تو خیابون دو طرفه و پشت اون دو ماشین گیر کرده بودم. نباید گمشون کنم.
    سریع راهنمای چپ رو زدم، خودم رو به لاینی که قبلاً موتوری حرکت کرده بود رسوندم، دو تا بوق کوتاه و نور بالا زدم تا سمند جلویی راه رو باز کنه. راننده از آینه جلو نگاهم کرد و با حرکت حرص مانندی دستش رو طوری که من ببینم تاب داد و از جاش جم نخورد. تو لاین بغلی دو ماشین پشت سر هم بودن و اگه این بابا با دنده لجبازی حرکت نمی‌کرد راهم باز می‌شد.
    از خلوتی لاین مخالف بهره بردم و با چرخش فرمون به چپ سبقت گرفتم و تو لاین خودم رفتم. نور بالای سمندی از آینه جلو چشمم رو زد. عجب گیری کرده بودم! خوبه با چشم‌هاش دید موتوری مشکوک با سرعت چند برابر از جلوش پیچید. حالا به من راه نداد که هیچ با نور بالاهاش می‌خواست چشم‌هام رو دربیاره تا بگه تلافی آزار دادنت رو سرت درمیارم؟!
    با پوف عصبی به لاین راست رفتم و گاز دادم. بد و بیراه گفتن و حرص خوردن رو کنار گذاشتم و حواسم به جلو رفت. موتوری بین وانت که تو لاین من بود و شاسی بلند لاین خودش گیر کرده بود. داشتیم به چهار راه نزدیک می‌شدیم و ثانیه شمار چراغ سبز نفس‌های آخرش رو می‌کشید. اگر تا قبل از قرمز شدن چراغ خودم رو از شر ترافیک چهار راه خلاص نمی‌کردم اینبار قطعاً تیرم به سنگ می‌خورد. دو ثانیه تا زرد شدنش مونده بود. موتوری پشت شاسی بلند به مسیر مستقیمش ادامه داد. پشت وانت بودم و قبل از این‌که دیر بشه خواستم دوباره خلاف برم، ولی وانت به راست راهنما زد و پیچید و راه رو برام باز کرد.
    وسط چهار راه چراغ زرد شد و موفق شدم قسر در برم. آلارم کمربندم روی دور تند رفته و با اعصابم بازی می‌کرد. حالا که به موتوری رسیده بودم و خیالم راحت بود کمربندم رو زدم. دقیقاً لحظه‌‌ای که اومدم بپیچم و هم‌ترازش بشم به راحتی از بین دو ماشین جلویی گذشت و مجبور شدم سرعتم رو کم کنم. هر دو لاین شلوغ بود و راهی نداشتم جز این‌که از پراید جلویی بخوام بهم راه بده. دستم رو روی بوق وسط غربیلک فشار دادم. امیدوار بودم این یکی روی دنده لجبازی نره. خدا باهام یار بود که گیر آدم حسابیش افتادم. موقعی که از کنارش رد شدم به علامت تشکر بوق کوتاهی زدم و گاز بیشتری دادم. فاصله‌م باهاشون زیاد شده بود، با وجود این دیدم که به فرعی پیچید.
    فرمون رو به همون قسمت چرخوندم. خیابون یک طرفه‌‌ای که ماشین‌های پارک شده در دو طرف عرضش رو کم کرده بود. به عمد این خیابون تنگ رو انتخاب کرده بود تا گمش کنم، ولی کور خونده بودن! دو طرف مسیر از کوچه‌ها و خیابون‌های فرعی پر بود. موتوری فرمون رو به یکی از فرعی‌های شرقی خیابون چرخوند و من هم به تعقیبش رفتم. این خیابون خلوت‌تر بود. نفر پشت سری هر از گاهی نگاهم می‌کرد که پوزخند عصبی زدم. حتماً از دست برنداشتن من جا خورده بودن و نمی‌دونستن چطور دست به سرم کنن. به کوچه چهارم پیچید، کوچه درختی و سوت و کوری که تک و توک ماشین با فاصله زیادی از هم پارک شده و به بن‌بست می‌خورد.
    لبخند پیروزمندی زدم. به انتهای کوچه که رسید ترمز کرد. کارشون تموم بود! فکر می‌کردم برای امنیتشون هم که شده کوله رو وسط راه پرت می‌کنن، ولی سر سخت‌تر از این حرف‌ها بودن. با نیشخند نگه داشتم و بعد از باز کردن کمربندم قفل پدال زیر صندلیم رو گرفتم و پیاده شدم. جفتشون پیاده شده بودن و به من نگاه می‌کردن. بند کیف دستیم رو که به صورت اریب از شونه چپم رد کرده بودم روی صندلی انداختم و در رو بستم. اینقدر لحظه اومدن دزدها شوکه بودم که وقت نکردم کیفم رو از دوشم بردارم.
    دستم روی بدنه قفل پدال مشت شد. تجربه اولم نبود. هر موقع می‌دیدم کسی رعب و وحشت تو دل مردم می‌ندازه نمی‌تونستم تحمل کنم و تا حد توانم جلوشون رو می‌گرفتم. دوران کارشناسی هم تو راه دانشگاه دم غروب بود که موتوری و هم‌دستش می‌خواستن ماشینم رو بدزدن که شوکر و فن‌های مربیم به دادم رسید. با جنایت‌های بدترش هم که روبه‌رو شده بودم و همین باعث شد شهامتم بیشتر بشه و به ضرر و نفعش فکر نکنم.
    با اخم دو دستم رو وسط پدال مشت کردم و جلوی صورتم گرفتم. هر دو شیشه دودی کلاهشون رو کنار زده بودن و می‌تونستم چشمشون رو ببینم. نفر پشتی که کوله نگار دستش بود به من اشاره کرد و صدای خنده راننده موتور بلند شد. با پوزخند گفتم:
    - کوله رو رد کن تا جفتتون رو به هم گره نزدم!
    راننده موتور نگاهی به دوستش انداخت و دست به سـ*ـینه و به حالت مسخره‌ای گفت:
    - جوجه ماشینی چه منقاری تیز کرده!
    - بپا کوچولو شست پات تو چشمت نره!
    از متلک مسخره‌شون خندیدن. جری‌تر شدم، ولی تو جلد خونسردی رفتم. اگه باعث می‌شدم که خشمم رو برانگیخته کنن خودم رو تو هچل می‌انداختم. دست‌هام رو پایین بردم و با طعنه گفتم:
    - به خنده‌‌تون ادامه بدین؛ چون بعدش به گریه تبدیل می‌شه!
    همین که به سمتشون قدم بر‌داشتم اونی که کوله توی دستش بود کوله رو به سمتم پرت کرد و گفت:
    - ارزونی خودت! ما گدا گشنه نیستیم.
    با تعجب به کوله روی زمین نگاه کردم. کسی که برای تصاحب چیزی تا لحظه آخر تسلیم نمی‌شد در برابر اونی که دست کم می‌گرفتش زود جا خالی می‌داد؟! یک جای کار ایراد داشت. دیگه نتونستم خونسرد بمونم و با عصبانیت گفتم:
    - شماها که کوله رو نمی‌خواستین مرض داشتین دزدی کردین؟! حالا که حساب جفتتون رو رسیدم یاد می‌گیرین مزاحم مردم نشین!
    قدم دیگه‌ای پر کردم که راننده موتور دست تسلیم بالا برد و نیروم رو سست کرد و با خنده و تمسخر گفت:
    - استپ جوجه! ما این همه زحمت کشیدیم تا تو قفس گیرت بندازیم. دلت میاد توهین کنی؟
    مات موندم. منظورش این بود که با نقشه از قبل تعیین شده افتادم تو تله، یا من بد بین شده بودم؟ یعنی این همه تقلا کردم خودم رو دو دستی تقدیم کنم؟ این دو شیاد قصد داشتن فکر من رو به هم بریزن! داغ کردم و داد زدم:
    - تو چی می‌گی احمق؟!
    به ساعتش خیره شد. خنده تو چشم‌های زاغش مغزم رو می‌خورد.
    - بقیه‌ش رو رئیس می‌‌گـه. فکر در رفتن به سرت نزنه که اینجا آخر خطه.
    خشم افراطی پوشش مغزم شد و به سمتشون حمله‌ور شدم. هر دو انتظارش رو داشتن که راننده موتور با بالا رفتن دستم سر قفل پدال رو تو چنگش گرفت، می‌خواست از دستم بکشه و من با دست دیگه‌م قفل رو گرفته بودم و مقاومت می‌کردم، ولی اون یکی بازوم رو چسبید و دستم رو به زور از بدنه قفل کشید. یک جا بند نبودم و همه انرژیم پای خشمم هدر رفته بود، اینقدر که ضعف و عطش دو ساعت زودتر به سراغم اومد. راننده موتور که موفق شده بود به زور قفل رو از من بگیره حین نگاه به بدنه استیلش با لحن تمسخر آمیزی گفت:
    - از کی جوجه‌ها نانچیکو به دست شدن؟!
    صدای خنده پشت سریم گوش‌هام رو اذیت کرد. راننده موتور فاصله‌ش رو باهام کم کرد که با حرص زانوی راستم رو بالا بردم و لگد محکمی به شکمش زدم. سکندری خورد و یک دستش رو روی نقطه اصابت گذاشت و با ناله خفه‌ای خم شد.
    - به من نزدیک نشو آشـ... .
    پشت سریم دستش رو که تو دستکش چرم مشکی فرو کرده بود جلوی دهنم گرفت و باعث شد صدام رو تو نطفه کنم. رو به دوستش غرید:
    - کجان؟ یکی سر برسه دخل من و تو اومده ها!
    راننده موتور کمر صاف کرد و نگاه خطرناکی بهم انداخت. ته مونده انرژیم صرف اون ضربه شد، ولی قدرت بدنی اون بالا بود، یا ورزشکار که زیاد روش تأثیر نداشت. درحالی که دور و برش رو می‌پلکید رو به دوستش گفت:
    - تا کسی بیاد دخل من و تو رو این بچه آورده! ضربه‌ش کاری بود جون تو! غلط نکنم رزمی ممزی کاره!
    رو به من انگشت تهدیدش رو بلند کرد و غرید:
    - گوش بگیر جوجه! به ما دستور رسیده خط و خشی بهت نیفته. یه کار نکن مجبور بشم قید انعامم رو برای تو بزنم ها! اون وقت دیگه جای سالمی تو بدنت نمی‌مونه! گرفتی که؟
    من هنوز دست از تقلا بر نمی‌داشتم که ون مشکی رنگی کنارمون ترمز کرد و درش باز شد. تا بتونم فرصت آنالیز آدم‌های داخل ون رو بکنم چشم‌بند مشکی رنگی دنیای پیش روم رو سیاه کرد. بعد از این‌که اون مزدور دستش رو از روی دهنم برداشت راه نفسم باز شد. تقریباً داخل ون پرت شدم و یکی که از ابعاد دستش فهمیدم مرده بازوهام رو با قدرت گرفت و روی صندلی نشوند و ماشین حرکت کرد.
    نه دست و پام رو بستن و نه تلاشی برای مهار داد و بیدادم کردن و احتمالاً چشم‌بند هم برای شناسایی نکردن موقعیتم روی چشم‌هام بود، با این حساب راه فراری نداشتم، پس بهتر بود چیزی نگم تا انرژی رفته‌م کمی جبران بشه. هر چی فکرم رو به کار می‌گرفتم می‌فهمیدم کار اون مزدورها و گریزشون از من چیزی جز صحنه سازی نبود؛ چون بارها بین مسیر می‌دیدم راننده موتور سرعتش رو کم می‌کرد تا بتونم مقصدشون رو پیدا کنم. بدون دردسر و خطر... .
    حسی بهم می‌گفت این اتفاق به اون مزاحم مرموز ربط داره. شاید هم جلوم نشسته بود و داشت با پوزخند نگاهم می‌کرد. هه! بالآخره از دنیای مجازی بیرون اومد و خود حقیقیش رو نشون داد! سرعت ماشین کند شد و از حرکت ایستاد. آروم‌تر شده بودم که سرم رو بدون ترس بالا گرفتم و طعنه زدم:
    - تبریک می‌گم! خیلی جرأت خرج کردی تا یه روز خودت رو بهم نشون بدی، نه؟
    دستی گره چشم‌‌بند رو باز کرد و تو کسری از ثانیه پارچه مشکی از جلوی چشم‌هام کنار رفت. بلافاصله پلک‌هام رو باز کردم و با اولین کسی که به چشمم خورد خشکم زد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سوم شخص
    «باران»
    به قدرت عنبیه چشم‌هایش شک داشت. ناباورانه دو مرتبه پلک زد و با عمل سهوی خود پوزخند روی لبان دخترکی که فراخ‌بال مقابلش نشسته و نفرت در رنگدانه‌های طوسی چشمانش خاکستر شده بود عمق گرفت. همان نفرت آشنایی که تنها تفاوتش با آن روز میزانش بود. به ناگاه حافظه‌اش سخن آریا را به خاطر آورد.
    «- افسانه هم پیدا شد، دکترها افسردگیش رو تأیید کردن و تو کلینیک بستریه.»
    پس اینجا چه می‌کرد؟ آن هم با این همه تشریفات! چشم چرخاند و سرنشینان را از نظر گذراند. یک مرد کت و شلوار پوش قوی هیکل کنارش، روبه‌رویش افسانه و کنار او مردی لاغر اندام با ظاهری اسپرت و متفاوت از بادیگاردها که موهای بور و پوست سفیدی داشت نشسته بود. همه آن‌ها به غیر از افسانه چشم‌هایشان را با عینک پوشانده بودند. با لحن سراسر از استهزاء افسانه نگاهش به او ثابت شد.
    - باید اعتراف کنم که دلم برات تنگ شده بود!
    نگاه باران به مانند قبل در برابر افسانه رنگی از بی‌پروایی گرفت و با ریشخند گفت:
    - شغل جدید مبارک! ریخت و پاش کردی. اتفاقاً می‌پسندم، اون دو تا نوچه‌هات به درد نمی‌خوردن.
    افسانه لبخند کجی زد. چهره‌اش به مثابه قبل در میکاپ غلیظی نشسته و آثاری از بیماری هویدا نبود. با همان لبخند محفوظش گفت:
    - زدی تو خال! اینا هم حرفه‌ای هستن و هم با دل و جرأت... . بلدن زبون ده تای تو رو از ته قطع کنن!
    باران که تعجبش فروکش کرده بود نیشخند زد و با آرامش بیانی که می‌دانست صدها شمشیر در چشم دشمن فرو می‌کند لب گشود:
    - تیمارستان بهت خوب ساخته!
    با آنکه تیرش به هدف رفته و شعله خشم درون چشمان حریفش فغان کشید، افسانه از موضع خود کناره نگرفت و به حالت انکار کننده‌ای پرسید:
    - تیمارستان؟! درست شنیدم؟
    - عجیبه! به من گفته بودن دنیای امپراطوری آریان‌فرها برای همیشه به جهنم تبدیل شده و دختر آریان‌فرها از افسردگی گوشه تخت افتاده! شایعه‌‌ست؟
    ناگهان لوله کلت روی شقیقه‌اش قرار گرفت. افسانه در دم رنگ به رنگ و فکش قفل شد، اما خودش را نباخت و با حرکت سر دستور عقب‌نشینی کلت را به مرد داد. باران همان‌ گونه استوار و مصمم حالت‌های او را آنالیز می‌کرد. مرد جوانی که پهلو به پهلوی افسانه نشسته بود عینکش را برداشته و با عصیان به باران می‌نگریست. افسانه به جلو خم شد و با لبخند غیر عادی رو به باران لب زد:
    - شایعه نیست. تو که خیلی سرک کشیدن تو زندگی منو دوست داشتی، حتماً اینم بهت گفته بودن کسی که افسردگی حاد تجربه کرده بعدش خطرناک می‌شه، پس زبونتو کوتاه کن و روش کاری نوچه‌هام رو دست کم نگیر!
    باران شهامت‌وار و مانند او کمرش را خم کرد و این گونه فاصله میان صورتشان به یک وجب رسید.
    - احتمالاً بهت گفتن کسی که یه بار مرگ رو تجربه کرده دیگه چشمش آب نمی‌خوره!
    لبخند روی لب‌های افسانه پهن شد. چشمان شوخش را به استهزاء متوجه باران ساخت و رفته رفته لبخندش به قهقهه تبدیل شد و به صندلی تکیه داد. حین بالا گرفتن سرش دست روی دهان نهاده و به قهقهه نامعقولش ادامه می‌داد. مرد جوان چشم هراس به افسانه دوخت و بازویش را گرفت.
    باران به حالش افسوس خورد و تکیه داد. یک فرد بی‌سواد هم از خنده‌های افسانه پی به روح بیمارش می‌برد. در سکوت از شیشه دودی پنجره به مناظر بیرون خیره شد. در مکانی بی آب و علف و کم تردد بودند. به راستی پا به احمقانه‌های یک فرد بیمار گذاشته بود تا مضحکه‌اش شود؟ مرد جوان حال افسانه را پرسید و او میان خنده‌اش در پاسخ گفت:
    - خیلی خوبم هیراد. مگه بهتر از اینم داریم؟
    قهقهه‌اش به لبخند عریضی مبدل شد. کف زد و با لحن سرزنده و غیر معقولی گفت:
    - براوو! شجاعتت حرف نداره دختر! روی یه آجر صد چرخ می‌خوری و خودتو توی هر کار خطرناکی دخالت می‌دی، ولی این شجاعت نیست، خریته! دو نفر اومدن کیف اون دوست نُنُرت رو زدن. از شناختی که ازت داشتم اعتماد به نفست روی صد رفت و افتادی دنبال دزدها و قشنگ افتادی تو تور افسانه! تو با خریتت نصف کار منو راحت کردی. شاهکاری تو!
    دو مرتبه خنده مسـ*ـتانه سر داد و باران را کلافه و متأثر کرد.
    - زود باش حرفتو بزن! من وقت این بچه بازی‌‌ها رو ندارم.
    خنده‌اش در دم فروکش کرد، لکن نگاهش به باران به گونه‌ای بود که دارد او را به بازی می‌گیرد. کلاه لبه‌داری را که تنها پوشش سرش بود برداشت. موهایش را به حالت گوجه‌ای بالای سر بسته و طلایی موهایش را به زیتونی تیره تغییر داده بود. باران نگاه گذرایی به او کرد، کت و شلوار و کفش پاشنه بلند مشکی... . پوشش رسمی در کنار میکاپ خلیجی غلیظ استتار روح بیمارش بود. افسانه پا روی پا انداخت و لب به پرسش زد:
    - یه لحظه گفتم چشم سوم داری، ولی وقتی منو دیدی هنگ کردی. فکر می‌کردی کیو می‌بینی؟
    سخن افسانه جرقه‌ای در مخیله باران شد و با جدیت یک دستی زد.
    - پس اون مزاحم علاف تو بودی.
    افسانه با ابرویی پریده لب‌هایش را با شگفتی جمع کرد.
    - مزاحم هم داری؟ چقدر سرتو شلوغ کردی!
    باران لغز خواند:
    - خودتو به نفهمی نزن!
    - از حرفت بو بردم طرف رو تا حالا ندیدی. من که جلوت نشستم!
    باران همچنان در پس پرده ابهام به او خیره بود. شاید اشتباه کرده و افسانه راست می‌گفت، بنابراین بهتر بود بهانه‌ به او ندهد و باز هم صبر پیشه کند تا شاید روزی مجرم از پشت پرده سر برآورد و این بازی احمقانه را فیصله دهد.
    - حق با توئه، تو جنم این حرفا رو نداری! بگو دردت چیه!
    همان دم زنگ همراهش بلند شد. باران چشم از افسانه گرفت و با تحیر به دست مرد کنارش چشم شد. یحتمل آن‌ها کیفش را گشته بودند که اکنون موبایلش در دست‌های مرد اسیر بود. پیش از آنکه عزم کند تا آن را پس بگیرد مرد موبایل را به پسرعموی افسانه داد. باران با اخم دستش را پیش برد و آمرانه گفت:
    - بدش به من!
    چشم‌های آبی و لب‌های نازکش به تبسم باز شد و بی توجه به باران صفحه را در تیر رأس نگاه افسانه قرار داد و او لبخندش عریض شد، گوشی را گرفت و خطاب به باران اخم‌رو گفت:
    - اصل موضوع خودش رو زودتر معرفی کرد. گوشی رو می‌خوای چی‌کار؟
    در برابر دیدگان چموش و مبهم باران صفحه روشن را به نمایش او گذاشت. نام «ژولیت عبوس» در برابر چشمان باران می‌رقصید. افسانه پوزخند زنان موبایل را به دست هیراد سپرد و رو به باران با لودگی گفت:
    - ژولیت عبوس همون سرگرد آریا مجد خودمونه دیگه؟! اسم برازنده‌ای براش انتخاب کردی.
    رو به هیراد کنایه زد:
    - یه جوری این آقای مهندس سرگرد رو دَکش کن! مشترک مورد نظر فعلاً تو دسترس منه!
    باران نفس زنان دستش را عقب برد و به بیرون خیره شد. آن لحظه فکرش به چراهای ذهن متلاطمش قد نمی‌داد و تنها با سکوت به جوابش می‌رسید. افسانه این را فهمید که بی تکلف پرسید:
    - این روزها حواست به کارهای ژولیت عبوست هست؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    نگاه تهی از پاسخ باران خنده‌اش را برانگیخت و سرش را تکان داد و لب گشود:
    - تو با این همه زرنگی چطور نمی‌تونی سر از کارهای شوهرت دربیاری؟ صبر کن! جوابش پیش منه. چون شوهرت از تو زرنگ که نه، هفت خط‌تره! چرا از تو هفت خط‌تره؟ جواب این هم پیش منه. چون دوستت نداره.
    ریشخند باران لبخند افسانه را به نیشخند بدل کرد.
    - ادامه بده!
    - مسبب اتفاق امروز همین ژولیت عبوسته. جای تو باشم وقتی دیدمش یقه‌ش رو می‌چسبم و بعد اسمم رو از شناسنامه نحسش خط می‌زنم.
    باران با فکر به ارتباط نامعلومی که در گذشته میان آریا و افسانه دیده بود سخن او را حسادت برداشت کرد و با وجودی که آریا سخنی از آن زمان به او نگفته بود، با طعنه ویرانگری لب گشود:
    - آهان! این همه زمینه سازی کردی و خودت رو به در و دیوار زدی که به من بگی یه زمانی آویزون آریا بودی؟
    هیولای ترسناک تهدید در نگاه تاریکش دوید و با جلو بردن سرش شمره شمرده از دهانش خارج کرد:
    - زحمت بیخودی نکش! من و آریا از اول رأس مثلث بودیم!
    قهقهه افسانه و کف زدن‌های عجیبش فضای ماشین را پر کرد. می‌دانست این خنده‌های کاذب نشانگر خشم افراطی اوست. ماندن را جایز ندانست و اخطار داد:
    - به نوچه‌هات بگو در رو باز کنن!
    افسانه وسط خنده‌های هیستریکش سکوتی بی موقع کرد و گفت:
    - واسه رفتن عجله نکن! پیشنهاد می‌کنم آریا رو برای همیشه از دست بدی قـ... .
    - آریا به من همه چیز رو گفته.
    - قبل از این‌که باعث بشی از دست بره.
    با حیرت به نگاه مصمم افسانه چشم دوخته بود. او که موفق شده بود کنجکاوی باران را برانگیزد ادامه داد:
    - من می‌دونم که چقدر آریا رو دوست داری. از دفاعی که رادوین تو دانشگاه ازت کرد فهمیدم آریا رو می‌شناسی. اون روزی هم که با آریا توی پارک قرار داشتم دیدم تعقیبم کردی. اون روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود، تو باز با خریتت بزرگ‌ترین نقطه ضعفت رو نشونم دادی. آریا مال تو نبود، من قبل از تو اون رو می‌خواستم و برای داشتنش دست به هر کاری می‌زدم، ولی اون منو نخواست؛ چون هدفش دور زدن من بود تا به پدرم و اموالش صدمه بزنه، یه مافیای کاربلد که می‌تونه تو چند ثانیه ده چهره عوض کنه. آریا منو نخواست، ولی بدون تو رو هم نمی‌خواد.
    لودگی در نگاه باران مانع از قطع کلام او نشد و جدی‌تر ادامه داد:
    - اون فقط کارش رو می‌خواد، فقط به هدف خودش فکر می‌کنه و بقیه طعمه رسیدن به هدفشن. من یه طعمه عاشق بودم و ندیدم اون عوضی منو کبریت کرده تا رگ و ریشه‌مون رو بسوزونه. درستش اینه که بهت نگم تا تو هم مثل من زجر بکشی، ولی دلم به حالت می‌سوزه. یه عده به خونت تشنه‌ن و بابای من هم یکی از اون‌ها بود، آریا هم که تو رو طعمه خودش کرده. تو از من هم بدبخت‌تری!
    سرمای چشمان باران پر کشید و شعله خشم فوران کرد. حرف‌های افسانه صرفاً برای اسباب سرگرمی نبود. محرز بود از کم و کیف جریانی خبر دارد که آریا به عین از او پنهان کرده. برای اینکه افسانه را به افشای بیشتر حقیقت وا دارد با جدیت گفت:
    - حرفت رو شیطون هم باور نمی‌کنه.
    - سؤال بزرگی توی ذهنت هست. من اون رو می‌شنوم؛ چون پیش‌گویی من هیچ وقت بهم اشتباه نمی‌گـه. تو می‌خوای بدونی چرا پدرم می‌خواست تو رو بکشه، آره؟
    می‌خواست بداند، اما اگر خود را مشتاق نشان می‌داد افسانه گمراهش می‌کرد. چرا آریا به او نمی‌گفت؟ می‌دانست نگفتنش زبان تحقیر دشمنانشان را به روی همسرش تیز کرده؟! باران خود را به بی‌خیالی زد، اما افسانه کنایه زد:
    - دونستنش تو رو اینقدر آروم نمی‌کنه.
    باران باز هم سکوت اختیار کرد و افسانه که به هر دری می‌زد تا توجه باران را جلب کند فاتحانه گفت:
    - من آریا رو بهتر از تو می‌شناسم. بهت هیچی نگفته، می‌دونم. حقیقت تلخه، ولی چاره‌ای نداری. یه روز مثل من کوتاه میای و جای عشق فقط نفرت روی قلبت حک می‌شه. من چیزایی از تو می‌دونم که تو مدت‌هاست درگیرشی، پس یه برگ برنده دست من داری. به شرطی بهت می‌دمش که به هشدارم خوب گوش کنی. مطمئن باش این ماجرا یه سر سود نداره.
    باران با فرستادن بازدمش پلک بست و سردرگم به او گوش شد تا پی به منظور اصلی افسانه ببرد.
    - اون عوضی داره پاش رو از گلیمش درازتر می‌کنه، داره دست به کارهایی می‌زنه که اصلاً به نفعش نیست. یکی از مهره‌های مهم این کار تویی، برای همین تو رو طعمه کرد و اجازه نداد چیزی بفهمی. یه فرصت بهت می‌دم تا به دادش برسی، وگرنه پاش تو یکی از مین‌هایی که خودش کاشته می‌ره.
    - تو از کجا می‌دونی؟
    - گفتم که از همه چی خبر دارم. بهت همه چی رو می‌گم، ولی بعد از این‌که پای آریا رو از این عملیات بریدی. سر به سر، بی دردسر!
    حس آزار دهنده‌ای به جانش افتاده بود، با وجود این لبش به پوزخند باز شد و کتمان کرد.
    - چرند نگو!
    اما افسانه توصیه‌وار در ادامه گفت:
    - آریا داره راجع به علت اصلی اتفاقی که برای تو افتاد تحقیق می‌کنه. به تو هم چیزی نمی‌گـه؛ چون تو برای اون فقط یه مهره سوخته‌ای.
    - تا از حرف‌هات سر درنیارم هیچ کاری نمی‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا