رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
رخ تو رخش توپیدم:
- غرور، غرور، غـرور... . زیادی خاطرشو می‌خوای از الآن تو گوشات فرو کن ابراز علاقه به یه دختر هیچی از غرور مرد کم نمی‌کنه. مشکل تو اینه نه معنی درست غرور رو می‌دونی و نه عشق رو... . هر کسی تعصبات خاص خودشو داره، ولی تو شورش رو در آوردی به توهم این که زندگی بسته به کار و یه مشت عقیده پوسیده‌‌س و تو اسمشو می‌ذاری روشن فکری!
- اعتقاد هر کسی شخصیه و دلیل نداره چون از برادر بهم نزدیک‌تری حق حرمت شکنی بدی.
تلخ خندیدم. امان از تو پسر!
- برادر اونی نیست که از نگاه‌ها و گرم گرفتنش با باران عاصی می‌شدی؟ اونی که عشقِ عشقت قضاوت می‌کردی و می‌خواستی بدتر از سروش باهاش برخورد کنی، ولی این صفت دست و پات رو بسته بود؟ اونی که آرزوی همین وصله بینتون رو نداشتی تا ویژه ازش پذیرایی کنی؟ اونی که بارها از زبونش کشیدی که تو دلش چه خبره؟ دلم واست می‌سوزه، تو با کارهات همه رو مطیع خودت می‌کنی، ولی غلام حلقه به گوش تکبرت شدی و برای اون... .
یقه‌م رو چسبید. نگاهش سرخ و دندون‌هاش روی هم چفت شده بود، غرید:
- کاری نکن برادری و رفاقتمون رو ببوسم و بذارم کنار رادوین!
با نیشخند گفتم:
- این واکنشت حس قلبی‌ت رو به خواهرم محکم می‌کنه. تو دوستش داری، دیوونه‌وار... . این‌جوری ادامه بدی یکی دستش رو می‌گیره و می‌بره که واسش خانومی کنه. شاید اون آدم سروش باشه، بعد تو می‌مونی و حوضت و این عمارت چند میلیاردی و غرور همزاد پنداری که واست خانومی کنه! خواهرم لیاقت بهترینا رو داره، کی بهتر از مردی که حسش رو با خلوص نیت بخواد بگه و براش بجنگه؟ خلایق هر چه لایق.
اولین‌بار بود که جلوم عربده زد و دستش بالا رفت، ولی اولین‌بار نبود که دستش مشت شد. هیچ وقت تا این حد مرزها رو نشکسته بودیم، ولی لازم بود. با نفس داغ و سنگینی تنه محکمی زد و بهم پشت کرد. سرمای لحنش نشون داد که کارم برای مدت طولانی تمومه.
- گمشو بیرون! خیانتکار تو خونه من جا نداره.
روی پاشنه چرخیدم. وسط پله‌ها بود که صدام تو عمارت پیچید.
- من به اعتبار بچگی‌مون خــ ـیانـت نکردم. بزرگ‌ترین تقاضامون رو یادته؟ امشب واسه ادا کردن عهدی که بسته بودیم مجبورم کردی تو روت هوار بکشم. دیگه نخوای چشمت به چشمم بیفته این کار رو می‌کنم. دیگه خاطرم راحته شب‌ها با ذهن آزاد می‌خوابم. از خر شیطون پیاده شو آریا! لجبازی رو بذار کنار و برای به دست آوردن اونی که با احساس مقدس آشتیت داده بجنگ! سروش جدیه و با یه بار نه شنیدن کنار نمی‌کشه، اینو بعد از رفتنت بهم گفت. درست نیست چغلی رقیبت رو بکنم، ولی نمی‌خوام هیچی نشده ضرر کنی. گوش گرفتی چی می‌گم؟
جوابم کوبیده شدن در اتاقش بود. پلک‌های بسته‌‌م به چهره آروم باران باز شد که به لب‌های بسته‌‌م احترام گذاشته و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. نگاهم به فنجون نعلبکی روی میز تحریر رفت و جفت ابروهام پرید.
- قهوه ترک، رنگ سیاه و سفید... . می‌دونستی از مورد علاقه‌های آریاست؟
همزمان چشم‌هام تو کاسه چرخید و روی حالت صورتش دقیق شد. فقط تعجب به جا، ولی لحنش... .
- این‌قدر عجیبه؟
چونه‌م رو خاروندم و گفتم:
-فقط این نیست. بماند... .
یک جوری خواستم حس کنجکاویش قوی بشه خودم رو خسته کردم.
- می‌دونم سؤالم تکراریه، ولی می‌خوام بدونم تو و آریا دقیقاً چطوری با هم آشنا شدین؟
- نصفه شبی اومدی این رو ازم بپرسی؟
خنده‌‌م گرفت. مشتاق گفتم:
- می‌خوام اون قضیه همکاری تو با پلیسا واسه دستگیری مافیا و اون پسر رو بدونم.
با نفس کشداری انگشت‌های قلاب کرده‌‌ش رو روی زانو گذاشت و لب زد:
- یه شاکی از طریق معرفی دوستش اظهاراتش رو به سرگردی که از قضا دایی دوستش بوده می‌ده.
- بعدش... .
ابروهاش جمع شد.
- آقای پوآرو شاکی رو متهم کرد!
جلوی خنده‌‌م رو به زور گرفتم و سرفه کوتاهی کردم. و آقای پوآرو عاشق شاکی شد! نگاه باران بهم تیز شد. جدی شدم و گفتم:
- خب؟
- بعدی نداره.
- داشتنش که داره، یعنی سر یه اتهام از هم رو بر داشتین؟
- همین الآنش هم کاری به کار هم نداریم.
- هر موقع دیدمتون این‌طوری به نظر نمی‌رسیدین. قبلاً هم بهت گفتم که تو کردان ناخواسته جر و بحثتون رو شنیدم.
با پوزخند پلک‌هاش رو جمع کرد.
- می‌خوای آشتی‌مون بدی؟
لبخند پر شیطنتی زدم.
- با کمال میل! کافیه لب تر کنین.
نگاهش رو به چراغ مطالعه گرفت، دست‌هاش رو آزاد کرد، به گوشه‌های شالش برد و گردنش رو پوشوند. چقدر این دختر سرد بود!
- دو آدم غریبه چیزی بینشون نیست.
- آریا دوست من و دایی دوستته باران.
- احتمالاً یادت مونده که همون قبل بهت گفتم موضوع به این بی‌ارزشی نیازی به کش دادن نداره.
با این سکوت و بی‌حوصلگی باران دیگه صلاح نبود ادامه بدم. نتونستم از زبون آریا بکشم، از باران بکشم؟! لبم رو با زبون تر کردم و دستم رو برای چند ثانیه پشت گردنم بردم و گفتم:
- در اصل اومدم پیشت که نظرت رو درباره سروش بدونم.
نگاهش بهم رسید. یه جور خطرناکی نگاهم کرد که گفتم با تیپ پا از اتاقش که هیچ، از خونه بیرونم می‌کنه!
- از آریا رسیدیم به سروش!
لبم کش اومد. آرنجم رو روی لبه میز خم کردم و سرم رو به کف دستم تکیه دادم.
- به من شک داریا فرشته خانم!
چشم‌هاش رو ریز کرد و رک گفت:
- فکرت مشکوک می‌زنه.
- نیتم خیره دختر خوب. اعتماد کن!
- بگو ببینم می‌شه، یا نه!
- گفتم که!
خونسرد گفت:
- هیچ نظری ندارم.
- د بیا! خشت دوم رو نچیده کلنگ دستت گرفتی!
گنگ و مبهم پرسید:
- خشت دوم چی؟
جنبه احتیاط رو در نظر گرفتم و سریع گفتم:
- بله گرفتن از برکت خانم.
گرفت چی می‌گم و چشم‌های هم رنگ خودم هنوز خیره‌م بود. صاف نشستم و چشمکی زدم و گفتم:
- خواهر باراد رو می‌گم.
تاج ابروهای پهنش که تنگ شد، لبخندم ماسید.
- خودش هم جوابم رو می‌دونه.
با تعجب پرسیدم:
- باهاش صحبت کردی؟
از وقتی که پای سروش رو وسط کشیده بودم، نگاهش مثل یک تیکه سنگ شده بود!
- کم و بیش... . همون‌ موقع هم حد و مرزها رو روشن کرده بودم. اون وقت... .
- بهش نمیاد اهل اذیت کردن باشه، اگه هست که برم گردنشو بشکونم.
مشت دست‌هاش باز و بسته می‌شد. مگه سروش چی‌کار کرده بود؟ با حرص زیر پوستی گفت:
- پیش خودش چه فکری کرده که پا پیش گذاشته؟
- خلاف شرع که نکرده!
مصمم گفت:
- بهش بگو نه.
- عجله نکن! سروش جدا از بحث رفاقت پسر خوب و فهمیده‌ایه. از هر موقعیتش که بپرسی حرف واسه تعریف داره. بهش فرصت بده باهات حرف بزنه، واسه همین اول به من گفت.
آروم‌تر شد، اما دلخور بود.
- چه نیازیه وقتی جواب مشخصه؟
جدی و به جلو خم شدم و کف دست‌هام رو روی هم کشیدم.
- ازم خواست به پدر و مادرت بگم و اگه قبول کردن، سفر شمالمون بهونه‌ای بشه واسه بیشتر آشنا شدن و این‌که فرصت تصمیم گرفتن داشته باشین، بعدش جوابت هر چی بود بهش احترام می‌‌ذاریم.
- من قصد ازدواج ندارم رادوین.
- زمان فکر آدما رو عوض می‌کنه.
- اما... .
دست‌هام رو به زانوهام زدم و بلند شدم و میون حرفش گفتم:
- بدون فکر و تحقیق جواب دادن کار درستی نیست. مردونگی تو اراده سروش رو دوست داشتم و از منی که رفتارش دستمه می‌فهمم تا چه حد روی حرفش پافشاری می‌کنه و راحت کنار نمی‌کشه. به تو باشه حالا حالاها دور ازدواج رو خط می‌کشی، پس منم می‌رم سراغ خانواده‌ت و رو حرفشون بیشتر حساب می‌کنم. پس فردا که رامسریم، تا اون روز وقت داری خوب فکر کنی.
اخمش جمع‌تر شد.
- کی گفته من میام؟
قبل از بستن در طوری که بفهمه راه چک و چونه نداره گفتم:
- من می‌گم؛ چون اگه نیای منم نمی‌رم.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سوم شخص
    «باران»
    نور مستقیم خورشید مردمک‌هایش را چروکیده‌تر ‌کرد، عینک را از روی شال تا چشم‌ها پایین آورد و ریه‌اش را از هوای آکنده از گاز حیات شهر سبز پر کرد. حالا همهمه مسافران و جیغ‌های بر آمده از هیجان نگار سوار بر جت احساس خوشایندی القا کرد. روی قطعه بزرگ سنگ اندکی جمع‌تر نشست. صخره‌های کوچک و بزرگ پیرامونش را احاطه کرده و نبرد تنگاتنگش با امواج متلاطم آب چشم‌گیر‌تر از هر زمان بود. اولین روز سال تازه رنگ و لعاب دیگری داشت، باراد گمشده فصل سالشان را بهاری‌تر کرده بود، گویی به تازگی از پیله سر بر آورده و به یمن حضورش دنیای سه نفره‌‌شان را گلباران کرده بود. خنده‌های مادرش، چشمان فروزان پدر... غنچه لبانش شکفت و مژه بر هم زد و سوی آسمان یک دست آبی عاری از ابر نگریست. حضور برادر معجزه نایاب زندگی او بود.
    - دور از چشم من بالا بالا می‌پری.
    دیده به چهره گلگون گشته و نفس به شماره افتاده نگار دوخت. نگار با احتیاط از سنگ‌ها گذر کرد و روی سنگ صقیل و کوچک‌تری نشست.
    - جای خفنیه! از دور که نگات کردم گفتم یه تخته‌‌ت کمه که زدی تو دل دریا، هر کسی جرأت نمی‌کنه بیاد این طرفا. کم بود با موتور جت سمتت بیام که میزان گرخیدنت رو بسنجم، یارو دست به دامنم شد!
    تبسم نگاه باران هویدا شد و خنده نگار را برانگیخت.
    - چیه تگر خانم؟ شنگول می‌زنی.‌ آب دریا زدی، یا همون شنگولش؟!
    اینبار لبخند به لب‌هایش چیره شد و قلوه سنگی سوی آب انداخت.
    - از نوع عرفانی‌شه.
    - زرشک! ساندیس خودمونه که!
    - اونی که من می‌گم ایهام داره.
    - برو بابا! می‌گم چطور با خریتش اومده تو دل ملک الموت و راه به راه لبخند ژکوند تحویلم می‌ده! نگو تگری زده!
    باران با اخم لب به شکوه زد:
    - ببین چطوری فاتحه آرامشم رو خوندی؟!
    - تا تو باشی با این وضع کمرت سر خود از گروه جیم نزنی.
    سنگ دیگر را با قدرت بیشتر پرتاب کرد و دست‌ها را به هم کوباند.
    - نخواستیم وروجک خانم. پاشو بریم!
    - لُب کلام رو نگفته کجا بریم؟ این‌قدر عقلمو دست تو نسپردم که بیام ور دلت با هم تو اثنی عشر کوسه یه قول دو قول بزنیم!
    باران با تکیه پای راستش بر سنگ مجاور بلند شد و گفت:
    - پاشو تو مسیر حرف می‌زنیم خود درگیر!
    پشت سر باران جا پای او گذاشت و خنده‌کنان گفت:
    - منم درگیر درگیری شما شدم.
    - کی ها؟
    دست‌ها را به موجب حفظ تعادل از هم دور کرد و با تن صدای شیوایی پاسخ داد:
    - شما و جناب اقبالی. با شمام ها! راهت رو کج نکن!
    باران به بلندای زمین هموار رسید و با چرخیدن روی پاشنه، دستش را دراز کرد.
    - فعلاً بیا بالا.
    نگار دست یاری‌اش را پذیرفت و همگام با او شد.
    - خیلی دور و برت می‌پلکه، هر یه ساعت شصت بارش رو به طرف تو پلک می‌زنه، الآنم دیدم هر ضربه سرویسی که می‌زد زاغ سیاهت رو چوب می‌زد. یه برداشت بیشتر وجود نداره.
    - خودت بهتر می‌دونی.
    نگار متمرکز به افکارش لبخند پهنی زد و با تردید گفت:
    - تا اینجاشو که از بَرَم. طرف می‌گـه ازت خوشش اومده، آخرش به چی می‌رسه؟
    چین کوچک کنار چشم‌های باران دور از دید نگار بود.
    - ازدواج.
    نگار برابر مسیرش لنگر انداخت و با صدای بلند و متعجبی پرسید:
    - یا بسم الله! مخت رو زده؟
    باران با انگشتش ضربه ریزی به پیشانی نگار زد.
    - این‌ها اثرات به فنا دادن انرژی مغزته.
    نگار بادش خوابید و غر و لند کرد.
    - آخه اینم شد زندگی؟ یه بار یکی مخ تو رو بزنه چی می‌شه؟
    از او گذشت و نگار کنجکاو را سوی خود روانه کرد.
    - ردش کردی دیگه!
    - نه.
    - وا! پسر مردم رو زجرکش نکن!
    گودال پوزخندش عمیق‌تر حفر شد.
    - از رادوین بپرس!
    - مگه اونو می‌خواد بگیره؟
    - می‌گـه سروش دوستمه، قابل اطمینانه. سفر شمال هم فرصتی شد که سنگ‌هامون رو با هم وا بکنیم!
    خنده نگار به هوا رفت.
    - این رادی چه داداش باحالی شده واسه تو! به جای نفس کش گفتن دست خواهرشو گرفته که از دبه ترشی‌ها در بیاره! دم ژن بارادیش گرم که از پست بر اومد. هر چی دقت می‌کنم این ژن پافشاری و نه نیاوردن ارثیه.
    هر چه به سمت ساحل پیشروی می‌کردند جریان هوا ملایم‌تر می‌وزید، گرچه نسبت به روز قبل سردتر شده بود. بازی جذاب و مهیجی میان گروه هم‌سفرش برقرار بود، همان دم با قدرت پرتاب پوریا توپ از خط بازی گذشت و باران در دم دو ساعدش را آماده به زدن سرویس توپ کرد. توپ با قدرت و ارتفاع بیشتری برگشت و پوریا در هوا گرفت و نفس زنان گفت:
    - شما که پرتابتون خوبه چرا شرکت نکردی؟
    رادوین پشت دستش را روی پیشانی عرق ریزش کشید و دست به کمر لغز خواند:
    - از شانست بوده. همین‌جوریش هم باخت دادی داداش. باران رو می‌آوردم که با هم تیمی‌هات آش و لاش می‌شدی!
    علی شاخ و شانه کشید.
    - جک و لوبیای سحر آمیز رو بردی تو گروهت، من هم باشم دهن گشادم رو به رقیب نشون می‌دم! از اول گفتم که والیبال حالی‌م نمی‌شه. من کارتینگ می‌خوام.
    رادوین لبخند زنان گفت:
    - کسی جلوتو گرفته بود داداش؟
    - از پشت آریا و پسر خاله‌‌ت در اومدی، مرامم اجازه نداد این طفل صغیر رو جلوی شما آدم خوارها ول کنم. بازم به مرام سولماز و سحر که قید پینت بال رو زدن.
    سروش موهای لجوجش را که در اثر وزش باد روی پیشانی‌اش ریخته بود با دست پس زد و با شیطنت به علی گفت:
    - به شتر مرغ گفتن بپر گفت شترم، گفتن بار بردار گفت مرغم! باختیم دیگه داداش من. اُزن که سوراخ نشده!
    باران و نگار به جمعشان پیوستند. علی که تعصب گیرایی به پیروزی داشت و نافرجامی از آن برایش هضم‌آور نبود، مشت محکمی بر کتف سروش کوباند و کنایه زد:
    - با نور بالا زدناش تیممون رو ترکونده، روحیه هم می‌ده!
    - من که چشم از توپ بر نمی‌داشتم.
    - تا یه جاهایی کم بود توپ تو ملاجت بره. می‌خوای لوکیشنی رو که نور بالا می‌زدی واسه بقیه به اشتراک بذارم؟
    نگار خنده نمکینی کرد و با خباثت پرسید:
    - چقدر زبلی تو علی! لوکیشنش رو به ما هم بگو.
    چند جفت چشم سوی باران روان شد و به روی خود نیاورد. علی با صداقت پاسخ داد:
    - داشتم گاف‌هاش رو صاف و صوف می‌کردم که سوژه رو از دست دادم، وگرنه خودم پا در میونی می‌کردم که سوراخ کننده ازن به نون و نوایی برسه محیط زیستمون رو از دست ندیم!
    نگار موذیانه خندید و با فاصله محسوسی از باران دست به سـ*ـینه گفت:
    - به نظر من اگه چشمت رو خیلی گرفته دو دستی بچسب سروش، از این عشقا کم گیر میاد. دل من که خیلی روشنه. هرکی هست مطمئنم دست رو خوب کسی گذاشتی.
    رادوین که در دوراهی خنده و حفظ خویشتن داری‌های خواهر و فروکش کردن خودخوری‌های آریا مانده بود، با سرفه کوتاهی گفت:
    - تا غروب چند ساعتی نمونده و صف تله کابین بیشتر می‌‌شه، به شام نمی‌رسیم.
    با اعلام موافقت همه از میان جمعیت انبوهی از مسافران و بومی‌های آن منطقه راهی پایانه‌های تله‌کابین شدند. پس از مدت‌ها گروهشان به هم پیوسته و تنها سامان به جمعشان اضافه شده بود و شراره و همسرش علی با دوستان دانشگاهی‌شان عازم تبریز شده بودند. بابک گفت:
    - هوای عید رامسر این‌قدر خنکه که آدم احتیاج به دوش بعد ورزش هم پیدا نمی‌کنه. من یه زیپ هم برم فول فول می‌شم.
    علی با تحیر گفت:
    - چی چی زیپ؟
    سروش پاسخ داد:
    - زیپ لاین رو می‌گـه. نمی‌دونستی؟
    - می‌دونستم جو فضانوردی نمی‌دادم.
    شمیم با لبخند گرمی گفت:
    - زیپ‌لاین یا همون سافاری یه نوع ورزشه که بین دو تا نقطه مرتفع یه چیزی شبیه کابل فلزی می‌ذارن که از اون آویزون می‌شی و سر می‌خوری.
    علی با تعجب گفت:
    - تکبیر، تکبیر! مثل این میمونه همین مسیر تله کابین رو به خودت طناب وصل کنی، مگه می‌شه؟ طرف چطوری حرکت می‌کنه؟ بهمون برق وصل می‌کنن؟ خشک می‌شیم که!
    - نیروی جاذبه زمین... . اینو که می‌دونی؟
    - قصه سیبی که تو مخ نیوتن خدا بیامرز افتاد و با کنجکاویش بابای همه‌‌مون رو درآورد!
    نگار مداخله کرد:
    - همین آقا باعث شد‌ معنی سافاری رو بدونی و ازش آویزون بشی و صفا کنی.
    - کی؟ من؟ نه بابا. این بابک هم قپی اومد و یه چی گفت کم باد نشه!
    علی توپی را که بابک سویش پرتاب کرده بود به موقع گرفت. شمیم با هیجان گفت:
    - ترس نداره که! به خدا یکی از بزرگ‌ترین لـ*ـذت دنیا همینه که تو دل جنگل و اکسیژن پرواز کنی.
    نزدیک به مجتمع جمعیت کثیری تجمع کرده بودند که پوریا پرسید:
    - چه خبره این‌جا؟
    خواهرش با اشاره دست به بنر بزرگی که از خواننده معروف نصب شده بود، گفت:
    - کنسرته. کاش ما هم می‌رفتیم!
    حسرت به کلام روژین هم نشست.
    - شاید بلیت داشته باشن. بریم بگیریم؟
    نگار پاسخ داد:
    - کنسرتاش سر یه ساعت *sold out* می‌شه.
    رادوین گله‌مندانه گفت:
    - کنسرت من که اومدین بهتون بد گذشت؟ یهو دیدین همین‌جا مجوز گرفتم.
    علی شیطنت کرد.
    - یه دهن نعره زدی و گوش شنونده‌ها رو پاره کردی، طویله هم بهت نمی‌دن!
    خنده جمع به هوا رفت و رادوین خط و نشان کشید.
    - یه روز بنرم رو همین‌جا می‌زنن و همه واسه اجرام صف می‌کشن. به همه غیر از تو بلیت ویژه می‌‌دم تا آپاندیست از شوک بترکه!
    - بگو چشم دیدن آپاندیست رو ندارم. نه که خودت نداری. سوئیت که رفتیم تا صبح جلوی پنجره بدون تیشرت می‌خوابم تا سـ*ـینه پهلو کنم!
    زبان درازی‌های علی فضای گرم و صمیمی‌ای را میان هم‌سفرانش ایجاد کرده بود. تنها دو نفر فارغ از اطراف و سر در گریبان بـرده و در پوسته افکار خود پیله ساخته بودند. ملیکا پیله آریا و باران را گسست و نظرها سوی باران جلب شد.
    - شانس آوردی خواهر این خواننده ما حواسش به تو نیست که حسابت رو بگیره.
    مادامی هوشیار شد که در صف تله کابین قرار گرفته بودند. رادوین کنارش ایستاد.
    - تو فکری.
    نگاهش به نگاه گرم برادر گره خورد. رادوین نزدیک‌تر شد.
    - چی شده باران؟
    رادوین یک دستش را به میله گرفته و گردن خم کرده بود. در سکوت باران لب گشود:
    - موقع بازی هم نموندی پیشمون. نمی‌خوای بگی؟
    باران نفس کلافه‌ای کشید و لب گشود:
    - نمی‌دونم.
    - هنوز معذبی؟ مگه قرار نبود که چیزی رو از هم مخفی نکنیم؟ ها؟
    عجز در نی‌نی چشمانش عیان شد. خودش هم نمی‌دانست چه شده که خوشی به او نیامده! تمنای یک آغـ*ـوش گرم، یک فنجان قهوه داغ، گوش تیز و هوش راز داری که هم و غم‌هایش را با او شریک سازد. دلش می‌خواست آن‌قدر بگرید تا از حجم انباشته غم بالا نیاورد. شرایطش با رادوین فراهم بود، لکن به نگفتن، تنها ماندن و تاختن عادت کرده بود.
    - واسه سروشه؟ چیزی گفته که ناراحت بشی؟
    به شب چهارشنبه سوری فکر کرد و سرش را به طرفین تکان داد.
    - وقتی این‌جوری می‌بینمت تا حد مرگ از خودم متنفر می‌شم. به ظاهر آروم، ولی داغونی و من نمی‌تونم آرومت کنم. راهش چیه باران؟
    گوشه لبش بالا رفت. چه می‌گفت برادر تازه وارد؟! از مادامی که نگار شرح وقایع سرگذشت رادوین را داده در قلب و جانش نفوذ کرده بود. نگاهش به پلاک خدای گردن برادر چرخ خورد و لبخندش جان گرفت، هدیه شب تولدش... .
    - تو هیچ گناهی نداری رادوین. از کسی که خیلی راه اشتباه رفته راهکار نخواه! فقط... .
    رادوین دستی را که بر میله گذاشته بود تا یک سانتی انگشتان سفت شده باران که میله را گرفته بود هدایت کرد و باز ایستاد. به حرمت صاحب آن دست خواست عقب گرد کند که پوست لطیف و گرم باران پشت دستش را لمس کرد و نظر رادوین را معطوف خود ساخت. سر چرخاند و خیره به سروش که با فاصله چند نفر در حال صحبت بود برگشت و با جدیت و نگرانی مشهودی رو به خواهرش گفت:
    - می‌دونم از پس خودت بر میای، ولی قسمت می‌دم اگه حرفی زده که ناراحت شدی بگو.
    خنده‌اش گرفته بود. بی اختیار پلک زد و به آریا خیره شد. آنی که سزاوار بازخواست بود سروش نبود. با حرکت انگشت شست، شست برادرش را نوازش کرد.
    - ربطی به سروش نداره.
    نگار پا در میونی کرد و با نگاه پرسشی به آن دو گفت:
    - سروش چی؟
    دستشان را از روی نرده برداشتند.‌ رادوین ضربه‌ای به بینی نگار زد.
    - تو هنوز یاد نگرفتی وسط بحث خصوصی دو نفر نپری؟
    - همش دو ماهه خواهر و برادر شدین، چقدر بی‌جنبه‌این! از من ممنون باشین که مسبب آشناییتون شدم.
    - بله بله. از لطف فنچ کوچولومون کمال تقدیر و تشکر دارم. جانم! امری داشتی؟
    - آفرین! راجع به سروش حرف می‌زدین؟
    - بعداً می‌فهمی.
    - زرشک! تریپ بارادی پاتال بر ندار که باران همه چیو گفته.
    هر دو به نوعی از پاسخ طفره رفتند. مسیرشان تا چند قدمی کابین‌ها باز شد، نگار دست بردار نبود.
    - نگین از خودِ دلباخته می‌پرسم‌ ها!
    رادوین شانه‌های کوتاه و ظریف نگار را گرفت و به پشت سرش هدایت کرد.
    - برو بگو وروره جادو!
    - می‌گم‌ ها رادی؟
    در سکوت نظاره‌گر بودند که لبخند دندان نمایی تحویلشان داد و خود را به سروش رساند به تصور آنکه خواهر و برادر واکنشی نشان دهند، اما رادوین با دادن علامتی به آریا دست او و خواهرش را گرفت و تا نگار به خود بجنبد، سوار شدند و کابین روی سیم حرکت کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    آریا کنار رادوین و باران مقابلشان نشسته بود. رادوین پیامک دریافتی از نگار را خواند و در معرض دید خواهرش گذاشت. باران دیده از جنگل سبز زیر پایش و دریایی که هر دم دور شده و وسعت آن بیشتر به چشم می‌آمد گرفت و به متن دوخت.
    «راپورتتون رو کف دست سروش گذاشتم باراد پاتال! بچرخ تا بچرخیم.»
    سرش را که با پوزخند و افسوس تکان داد، آریا نگاهش کرد. رادوین لبخندکی زد و گفت:
    - ضد حمله زدیم هنوز نفهمیده فنچ کوچولو. چند روزی بهش نمی‌گفتی تا همه چی مشخص بشه.
    گوش‌های آریا به توجه و چشم‌های باران به هشدار تیز شد. رادوین اجمالی به آریا خیره شد و در کمال آسایش خواهرش را به تأمل وا داشت.
    - نفر چهارمی هم هست که از ماجرا خبر داشته باشه. روزی که سروش پیشنهاد داد آریا هم بود.
    دیدگان آریا به تپه ایل میلی و سرسبز قلب رامسر و درونش آشوب بود. باران جا خورد و معذب شد. رادوین هر دویشان را زیر نظر داشت و بدش نمی‌آمد به تلافی کتمان‌های از حد فراتر آریا گوشمالی اندکی به او دهد.
    - اتفاقاً خوبه که آریا می‌دونه. سروش دوست آریا هم هست و اگه از زبون اون هم بشنوی به شناختت کمک می‌کنه.
    انگشتان آریا جمع شد و دیده ناصح و هشدار دهنده‌اش را به رادوین پرتاب کرد‌، اما او بی‌پروا گفت:
    - تو هم بگو داداش! نظر تو می‌تونه تأثیر بذاره.
    آریا دیده نافذ باران را شکار کرد و از درون به جان سلول‌های مغزش افتاد.
    - بگم مناسب نیست نظر خواهرت عوض می‌شه؟
    بیدی در جان باران جنبید. رادوین دست بردار نبود.
    - تو بگو باران! نظرت عوض می‌شه؟
    احساس عطش آبی برای گلو نگذاشته و به بحران خشکسالش نزدیک کرده بود. بزاقی که از گلو راند‌، دردی شبیه به عفونت به همراه داشت، قاطعانه لب به سخن گشود:
    - تأیید بابا و مامان و تو باعث شد خواسته‌‌ت رو قبول کنم. سروش مرد بدی نیست، ولی به قول تو نمی‌شه زود تصمیم گرفت.
    نیشخند آریا و کلامش دو جفت چشم یک رنگ را مشغول کرد.
    - لابد این یکی ارزش فکر کردن داره. سفارشش شده! کم چیزی نیست.
    رادوین خندید، آریا جوشید و باران خروشید:
    - همین‌طوره.
    پنجره نیمه باز کوچک یارای اکسیژن رسانی کافی نبود.
    - تو این دو روز به غیر از شب چهارشنبه سوری با هم حرف نزدین؟
    این گاز کجا بود؟ سرش بر محور گردن چرخید و خطاب به برادرش با تحکم گفت:
    - بعداً راجع بهش صحبت می‌کنیم.
    کابین به خط پایان رسید. خدا را شاکر شد و همزمان با گشودن در پیش‌تر از قفس هواگیر نگاه برادر و تمسخر نگاه معشوقش گریخت و به سوی بالای خط تله کابین که جایگاه زیپ لاین بود، قدم تند کرد. مه غلیظ حاکم بر محیط هوا را سردتر از ساحل کرده بود. رادوین با ملامت صدایش زد و اخطار داد:
    - هوا مه داره و خطرناکه. بیخیال زیپ لاین شو!
    در ازای سکوت باران خود را به او رساند و چین بر ابرو افکند.
    - باز دیوونه شدی؟
    اگر نشده بود به دست و پای چنین ورزشی نمیفتاد! خونسردی نگاه افکار مشغولش را پوشش داد و رو به برادر گفت:
    - ازم پرسیدی چی‌کار کنم از این حالت در بیای. جلوم رو نگیر! همین...
    رادوین دست به کمر شد و گذر نگاه رنجورش از درخت‌ها به او رسید.
    - باید می‌پرسیدم چی‌کار کنم که بتونم بعضی از نظرهای فضاییت رو عوض کنم!
    باران از کنارش گذشت و لب زد:
    - تو هم بیا!
    - بعدش مستقیم منو می‌بری بیمارستان! من خیلی سرمایی‌ام، الآنشم از تو دارم می‌لرزم. یادت رفته؟
    اهتمامش اثر بخش نبود. از پله‌ها بالا رفتند و به صف رسیدند. باران گفت:
    - تو برگرد! هوا تاریک نشده میام.
    رادوین سری از تأسف جنباند و دست به کیف شد و مبلغ را حساب کرد. تعداد فزونی صف کشیده بودند و بابک پیش‌تر از باران رفته بود. نوبت به باران که رسید، عاری از ترس در حال آماده شدن و شنوای تکنیک و توصیه‌های ایمنی مربی شد. رادوین گامی پیش گذاشت و با دلواپسی رو به مرد گفت:
    - این طنابایی که به سیم آویزونه محکمه دیگه! پل معلقی که گفتی نقص فنی نداشته باشه؟
    مرد جوان لبخند اطمینان بخشی زد و پاسخ داد:
    - همه این دم و دستگاه‌ها زیر نظر مهندس‌های خبره طراحی شده و ماها چند بار امتحانشون می‌کنیم، سرکار خانم هم می‌گـه اولین بارش نیست، نگران نباشید.
    با آنکه دلش از خود سری‌های باران پر بود، خیره به او گفت:
    - پایین منتظرتم.
    - هنوز نوبتم نشده. نمی‌خوام معطل بشی.
    اخم کشان تن صدایش را کلفت کرد.
    - برادر بزرگ‌تر هر چی می‌گـه خواهر کوچیکه اطاعت می‌کنه.
    دلش از تعصب برادرانه رادوین غنج زد و لبخندی را که تا لب‌هایش پیشروی کرده بود، پنهان کرد. حس ناب و شیرینی که اثر گلوکزش بدون هیچ عوارضی به قلب تراوید.
    ***
    استخوان پاهایش از شدت سرما لمس شده و او خندیده بود، از بدو سقوط کمر جراحت دیده‌اش تیر کشیده و او خندیده بود، زیر پاهایش خالی و در هوا معلق مانده و او خندیده بود، به اندازه سال‌های تلف شده خندیده و اشک در چشمانش قندیل بسته بود. خوشحال بود از حال خوشش و خوشحال‌تر که با همین حال به دیدار رادوین می‌‌رود، اما پایش برای فرود به پله سنگی بعدی تعلل کرد. مجاور آلاچیق خالی از مسافر دست‌ها را بر سـ*ـینه جمع کرده و سر به زیر و پاهایش سرگرم سنگ ریزه‌ها بود. غروب در اثر گرفتگی هوا شتابان وداع گفته و جایش را به شب داده و گردشگران زیادی را برگشت داده بود.
    نفسی تازه کرد و با گام‌هایی استوار به او‌ رسید، در حالی که مخیله‌اش به شب چهارشنبه سوری کوچ کرده بود، به بالنی که با هم به هوا فرستاده بودند، به تواضع پیشگی بدیع سروش، به نگاه گرم برادر و بد قلقی ژولیت عبوس... . گام‌هایش به گوش سروش رسید و سرش بلند شد. با لبخند محوی پشتش را از دیوار کوتاه برداشت و قدم‌های مانده را پر کرد.
    - خوش گذشت؟
    - رادوین گفت منتظر باشید؟
    سروش سرش را تکان داد.
    - با اردنگی فرستادمش. سرما نخوره خیلیه.
    گرد غم در چشمان براق باران رفت و ابروهایش پیوست.
    - گفته بودم بره، گوش نکرد. شما هم می‌رفتید، هوا سرده.
    سروش با کوبش و حرکت دست‌ها روی هم آن‌ها را زیر حرارت دهان برد و خنده کنان گفت:
    - زمستون‌های آلمان منو تو این هوا خیلی ساخته. شما سردتون نیست؟
    شانه به شانه هم از هزار پله منتهی به دهکده جنگلی بالا رفتند.
    - نه.
    غیر از نگهبان‌ها و مسافران سوئیت هتل بام کسی در اطراف پرسه نمی‌زد. سروش گفت:
    - دو روز پیش آفتابی و خنک بود، از امروز یک دفعه اوضاعش به هم ریخت.
    - از خصوصیت فصل بهاره.
    - اگه سردتونه پالتوم رو بدم. تعارف نکنید!
    - خودتون بیشتر نیاز دارید.
    هر چه پله‌ها را پیش می‌رفتند، سوز سرمای قله ایل میلی فزونی یافته و حرکت را برایشان صعب می‌کرد.
    - من یه تشکر و یه عذر خواهی به شما بدهکارم.
    جریان باد سرد پلک‌هایشان را نزدیک به هم کرده بود. باران خیره به او پرسید:
    - بابته؟
    - قبول پیشنهاد آشنایی و رفتاری که پارسال توی تالار باهاتون داشتم.
    باران چشم گرفت و سکوت کرد. سروش لبخند مردانه‌ای زد و لب گشود:
    - روزی نیست که حرفا و آب پرتقالی رو که روی لباسم ریختید یادم نیاد.
    باران یک تای ابرویش را پراند.
    - عذرخواهی می‌کنید که عذرخواهی من رو بشنوید؟
    از برداشت معقول باران با صدا خندید و دست‌ها را بیشتر به جیب‌های پالتویش فرو برد.
    - یه پسر غرب زده یهو سر راهت سبز بشه و یه کاره بگه فمنیسم جذاب! منم بودم سالن رو روی سرش خراب می‌کردم.
    کنج لب باران به لبخندی مزین شد و رو راست گفت:
    - منصفانه‌ست.
    سروش موهای لـ ـخت و به هم ریخته‌اش را به بالا شانه زد و دو مرتبه دست به جیب شد.
    - معذرت خواهیم رو قبول می‌کنید؟
    - همون لحظه فراموش کردم.
    - این‌قدر ازم متنفر شدید؟
    - تنفر فراموشی نمیاره.
    - خوبه. یه امتیاز دریافت کردم. می‌تونم به چهار امتیاز بعدیش امیدوار بشم؟ شما بگید.
    - فکرم پیش رادوینه.
    - برادر شما تو سوئیت گرم نشسته. ماییم که این بیرون یخ زدیم.
    به دهکده جنگلی رسیدند. چهارشنبه سوری و سال تحویلشان را در سوئیت‌های هتل بام گذرانده بودند و چون تعدادشان نسبت به ظرفیت خانه‌های خالی بیشتر بود، چهار سوئیت چهار الی پنج نفره را اجاره کرده بودند. سروش حین گرم کردن دست‌هایش با دهان راهش را به سوئیتی که باران اقامت داشت تغییر داد، اما او گفت:
    - می‌خوام رادوین رو ببینم.
    سروش پشت سرش رفت.
    - اون‌قدرا هم نازک نارنجی نیست که سرما بخوره.
    پشت در ایستادند و سروش دو تقه‌ به در زد.
    - خوش به حال رادوین که خواهری مثل شما نصیبش شده.
    اوانی که باران به او چشم دوخت در باز شد و نگاه هر دو به درگاه لغزید. آریا که از دیدن هر دوی آنان متأثر گشته بود، دمای نگاهش به چند درجه بالای صفر رسید و شکافی عمیق روی پیشانی‌اش خودنمایی کرد. سروش از تعلل آریا شاکی شد و تکیه کلامش احساسی از تمسخر در نگاه باران گنجاند.
    - یخ در بهشت شدیم! نمی‌خوای بری کنار رفیق؟!
    چشمان عصیان آریا اندوهگین شد و دستش را از در برداشت و کنار رفت. سروش پس از باران داخل شد و آریا در را بست. باران چشم چرخاند که صدای گرفته و حبس در بینی رادوین او را پیش‌تر متوجه خود کرد.
    - اومدی سروش؟ باران رو تا سوئیتش بردی؟
    پتو پیچان دستمال را به بینی ملتهبش کشانده و روی مبل لم داده بود. باران قدم بعدی را برداشت و رادوین بهت زده بلند شد.
    - تو هم این‌جایی؟
    - یادم باشه دفعه بعد غیرتت رو جدی نگیرم.
    رادوین خندید. تارهای صوتی‌اش با سرفه خشکی که کرد، به هم پیچانده شد.
    - این‌جوری میان عیادت مریض؟
    خیره به چشم‌های متورمش اخم بر جبین افکند.
    - نگاه چی به روز خودش آورده! پاشو برو اتاق! هوای این‌جا سردتره.
    رادوین آب بینی‌اش را بالا کشید و دستمال دیگری از جعبه روی میز برداشت.
    - شوفاژها روشنه. خوبم. بشین این‌جا!
    سامان که روی کاناپه نشسته و سرش گرم گوشی بود، نگاه منفوری به رادوین انداخت و گفت:
    - جمع کن خودتو! نازکش گیر آورده چه اِفه‌ای هم میاد! تو برو خانم سونامی! فیلمشه.
    رادوین دستمال مچاله‌اش را سوی او پرتاب کرد و سامان با حساسیت خاصی مانند ترقه از جا پرید و آن را پس زد.
    - تو روحت! ببین چطوری ویروس فاضلاب دماغشو رو لباسم پخش کرد!
    - نیاز بود. نوش جونت.
    باران که رنگ و رو باختگی صورت رادوین فکرش را به هم ریخته بود، کلافه بازوی رادوین را گرفت و وادار به ایستادنش کرد.
    - تا تو اتاق دراز بکشی بر می‌گردم. بدو، لفت نده!
    رادوین را تا تک اتاق سوئیت برد. رادوین هم خنده‌اش گرفته بود، هم کیفور از دل نگرانی‌های خواهرش که گفت:
    - والله استراحت کنم خوب می‌شم. تغییر آب و هوا بهم نساخت. یه وقت نگی ضعیفم.
    روتختی را کنار زد و وقتی از دراز کشیدن برادرش مطمئن شد، درجه شوفاژ را تنظیم کرد و آمرانه گفت:
    - همین‌جا دراز می‌کشی تا برگردم. تکون نمی‌خوری! مفهوم‌ شد؟
    قدم تند کرد و بدون حرف مسیرش را به سوئیتشان عوض کرد. سحر در را گشود. باران معطل نکرد و راهی آشپزخانه شد.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    - دیر کردی باران. یخ نزدی دختر؟
    باران از داخل کابینت‌ها به دنبال قابلمه متوسطی می‌گشت که پرسید:
    - شیر تو یخچال هست؟
    نگار بطری آب را از یخچال بر می‌داشت که همان دم سرک کشید و گفت:
    - آره.
    باران دو بطری موجود را برداشت و به درون قابلمه سر ریز کرد و مواد لازم و موجود را به آن اضافه کرد، تا زمان پخت نماز خواند و لباس‌هایش را با ست گرمکن شلوار و بارانی آبی لاجوردی عوض کرد. پس از پخت در قابلمه را برداشت و ملاقه را درونش حرکت داد و سپس شعله را خاموش کرد. سهم دخترها را جدا کرد که همان دم سولماز پیش آمد و با اشتیاق گفت:
    - هوم! چه بویی! سوپه؟
    - واستون کنار گذاشتم. منتظرم نباشین! شاید آخر شب بیام.
    دسته‌های قابلمه را گرفت، نگار خیره به قابلمه و چهره همیشه جدی و آرام او با تعجب پرسید:
    - تو این هوا کجا شال و کلاه کردی؟
    - پیش رادوین... .
    - بدون ما؟ خب با هم می‌ریم زرنگ.
    - بیاین مریض می‌شین.
    از کنارش عبور کرد که نگار با دست مانع شد.
    - فقط گلبول‌های سفید تو شاخ نیستن!
    - سرما خورده. نمی‌رم تفریح که!
    بویش به مشام سحر تند بود که آنی برخاست و از دهانش پرید:
    - چی؟ حالش خوبه؟ چرا سرما خورده؟
    سولماز به یاری باران شتافت و در را باز گذاشت. باران قبل از خروج گفت:
    - چیزی نیست. شما منتظرم نباشین.
    - صبر کن منم بیام.
    لحظه‌ای درنگ کرد. حق با نگار بود. سحر هم به درد او مبتلا بود، اما یک درصد از شهامت سحر را نداشت که بی‌پروا شود و مانند او ابعاد مختلف احساسش را به زبان آورد. شاید سحر هم مانند او سخت‌ترین نوع عشق را تجربه کرده بود، یک طرفه و بی بهره... . خطیر و به صلاح هم‌دردش لب گشود:
    - رفته اتاق تا پسرها رو مریض نکنه، من هم واسه چکاب و غذا می‌رم. تا فردا صبر کنین و بعد برین پیشش.
    از افعال جمع استفاده کرد تا غرور سحر نزد دخترها بر باد نرود. خود را پشت در سوئیت پسرها رساند. پیش از ورود رگ کمرش گرفت و دست آزادش روی دیوار مشت شد. نفس می‌برد این درد نا به‌ هنگام نفس‌گیر! در که روی لولا چرخید، بازدم عمیقی به هوا فرستاد و دستش از دیوار کنده شد. سروش قابلمه را برداشت و نزدیک به شامه‌اش گرفت.
    - سوپ شیر؟
    - دم دستی همین بود.
    سامان با نظر به غذا گفت:
    - خدا شانس بده! داری لوسش می‌کنی‌ ها باران! اون از منم سالم‌تره.
    باران بی حرف داخل شد و سامان با عجز گفت:
    - احساس می‌کنم ته گلوم سوز داره، واسه من واجب‌تره.
    سروش قابلمه را کنار اجاق نهاد، بشقاب و قاشق‌ها را چید، ملاقه را برداشت و رو به سامان گفت:
    - سهم ما جداست. این همه رو که رادوین نمی‌خوره.
    سامان لبخندی به پهنای صورت زد.
    - دمت گرم خانم سونامی! راست کار این هواست. بیا باراد خان ببین خواهر چه کرده!
    صدای گرفته رادوین از اتاق به گوش رسید.
    - اجازه ندارم.
    سامان دستش را کنار دهانش گذاشت و آهسته گفت:
    - خودشو به موش مردگی زده نازکش جمع کنه، چقدر این بشر ختمه!
    باران چپ چپ نگاهش کرد، مادامی که سینی بر دست پا به اتاق نهاد سامان کنار آریا نشست و زیر زیرکی لب زد:
    - یعنی این پسر ده تا دختر کور و کچلم داشت یه شبه شوهر می‌داد! من که باورم نمی‌شه یخ باران رو آب کرده.
    سروش بشقاب‌های خودشان را از سینی برداشت و روی میز چید و مقابل آریا نشست و با چشمک نامحسوسی به آریا گفت:
    - درست شنیدم؟ حسودی؟
    سامان نگاه شکاری به سروش انداخت.
    - ساده‌ای. من باران رو بهتر از شماها می‌شناسم. باور کن اگه بحث رابـ ـطه خونیشون نبود بازم رادوین رو ول نمی‌کرد.
    - گنده‌ش نکن!
    - بیشتر از این‌که باهاش رقصید؟ بابا خودت بودی که سروش!
    سروش قاشقی به دهان برد و پس از قورت دادنش با اطمینان گفت:
    - عشق و عاشقی تو کار نبوده که اینا راحت با قضیه به قول خودت رابـ ـطه خونیشون کنار اومدن.
    - د بیا! اون‌ور آب کدوم نوع ساندیس رو زدی بالا که مغزت پوکیده؟! کی از عشق حرف زد؟ من هم‌بازی باران بودم، ولی هیچ‌ وقت نتونستم بفهممش. به منم که رو می‌داد از پر رویی خودم بود، وگرنه آشکار بهم می‌گفت حالش از جماعت ما سه تا به هم می‌خوره. واضح‌تر از این‌که جلوی چشمام خواستگار سمجش رو فرستاد قاتی باقالی‌ها!
    سروش متعجب و آریا در اوج لـ*ـذت و آرامش از طعم خواستنی هنر دست معشـ*ـوقه‌اش به ناگاه چشم به سامان دوخت. خواستگار سمج! سروش با کنجکاوی پرسید:
    - می‌شناسیش؟
    سامان اولین قاشق را پر کرد و پیش از فرو بردن به دهان پاسخ داد:
    - شنیدم پسر شریک باباشه، اسمش فکر کنم مـ... .
    زبانش با خروج باران از اتاق بی حرکت ماند و آریا را به جوابش نرساند.
    ***
    در را بست و کلید برق را زد، نظری به چهره مهتابی برادرش کرد و گفت:
    - می‌فهمیدم حرف گوش‌کن خوبی هستی یه بار بیشتر اصرار می‌کردم منتظرم نمونی.
    رادوین حین سرفه دردناکش نیم خیز شد و نشست. حنجره‌اش از قبل دردناک‌تر گشته بود.
    - چرا زحمت کشیدی؟
    باران در کنارش روی تخت نشست و سینی را میانشان جا داد.
    - دلت می‌خواد زحمت بکشم.
    رادوین با نیش باز شده‌ای شیطنت کرد.
    - زرنگی‌.
    با چهار انگشت دستش نیرویی به سینی وارد کرد.
    - سرد می‌شه آقا پسر.
    رادوین قاشق را دستش گرفت و تکه نانی برداشت.
    - می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟ اون شبی که تا صبح پرستارم شدی خیلی شیر زن بودی که درخواست یه پسر رو که سه صبح خوابت رو بهم زد رد نکردی.
    باران با تعمق به آن شب زبانش جنبید.
    - نمی‌اومدم تا صبح اجازه نمی‌دادی بخوابم!
    - خیلی دوست داشتم ببینم اون لحظه‌ای که منو دیدی قیافه‌ت چه شکلی شد.
    باران با اشاره چشم و ابرو به ظرف او گفت:
    - تا داغه بخور تا ریه‌‌ت رو خوب کنه.
    - خودت هم بخور تا از گلوم پایین بره.
    با حرکت سر تکه نانی به دندان گرفت.
    - سامان راست می‌گـه. من خیلی خوش شانسم که خواهری مثل تو نصیبم شده.
    چرخش لقمه در دهان باران کند شد و خیره به رادوین که با آرامش در حال جویدن غذایش بود اندیشید که بی‌نصیب ماندن از برادر رسم خواهر داری را یاد او نداد و اکنون و طی دو ماه اخیر که همچنان در نبرد اوضاع روحی خانواده و فضای هواگیرش بود، رادوین توجه او را به خودش خواهری کردن تلقی ‌کرد. خیلی مایل بود که برهانش با پاسخی صریح باشد که پرسید:
    - کدوم کارم خواهری کردنم رو نشون داده؟
    رادوین لقمه‌اش را قورت داد و با مهربانی نگاهش کرد و همان قدر گرم و دلنشین لب به جواب گشود:
    - کدوم؟! تو برای من همیشه خواهر کوچولوی دوست داشتنی بودی که بیشتر اوقات بیشتر از من می‌فهمید و کمکم می‌کرد. من واقعاً خوشحالم باران، خوشحالم که برادرتم، تو چی؟
    حرارت چشمان گیرای او در ضمیر ناخودآگاه باران جا خوش کرد و پر از انرژی مثبت شد و روی احساسش تأثیر گذاشت. خواهری کردن نیاز به تعلیم نداشت، این حس غریضی در وجود همه دخترها رخنه کرده بود.
    - من هم همین‌طور... .
    رادوین چشمکی زد و با قاشق دستش غذا را هم زد.
    - یه چیزی اذیتم می‌کنه. قبل این‌که از نسبتمون خبردار بشیم احساس کردم حرفی توی دلته و ناراحتت کرده. دوست داشتم سر در بیارم، ولی جسارت نکردم. الآن که اوضاع فرق کرده ازت دلخور شدم.
    - عادت ندارم همه چی رو بریزم بیرون.
    - من با همه چی تو کاری ندارم، با اونی کار دارم که ممکنه جونت رو به خطر بندازه.
    مقصود رادوین را گرفت، با رها کردن قاشق به بشقاب نیمه پرش زمزمه‌وار پرسید:
    - چی رو پنهون کردم؟
    تعلل نگاهشان طولانی شد. نگاه رادوین از آن‌هایی بود که می‌گفت:
    «دور زدن ممنوع!»
    سکوت همیشه پا برجای باران بارقه امیدش را زایل کرد و با نارضایتی گفت:
    - اشکال نداره، نگو! تا وقتی به آریا بگی من با خیال راحت کنار می‌کشم.
    آریا! ژولیت مغروری که انفجار دینام هسته‌ای هم قفل زبانش را نمی‌گشود!
    - به من نگو، به اون بگو! بگو و خودت رو از خیال خلاص کن و بذار منم یه نفس راحت بکشم. آریا حواسش بهت هست. من از این ناگفته‌ها خاطره خوش ندارم باران. یه بار سر اون تا حد مرگ رفتم و احیا شدنم معجزه بود، این دفعه بریزه دیگه جمع نمی‌شه.
    به روی دیده ملتمس رادوین مژه بر هم زد.
    - تقصیر خودت هم هست، اگه گفته بودی تو حل همین معما کمکم می‌کرد.
    رادوین جرعه‌ای از آب نوشید و پشت دستش را بر آثارش که روی لب مانده بود کشید و صادقانه گفت:
    - ازم پرسیدی و نگفتم؟ الآن بپرس!
    دم عمیقی به سـ*ـینه هدایت کرد و خیره به بشقابش لب زد:
    - ارسلان... .
    رادوین به وضوح جا خورد و سپس اخم آلود لب به سخن گشود:
    - نمی‌دونم دنبال چه سرنخی هستی، هر چی که تو می‌دونی منم می‌دونم.
    - تو هم می‌گی مشکلش به تو و آریا ختم ‌شده بود و نگار رو وسیله زهر چشمش کرد؟
    - متأسفانه آره.
    این صراحت و یک رنگی نگاه دروغ نمی‌گفت. با دهان بسته مرد مغرور چه می‌کرد؟ آه کشید و برخاست.
    - از رنگ و روت مشخصه فشارت افت نکرده، تب هم که نداری، ولی احتمالاً آخر شب سراغت بیاد. آنتی‌بیوتیک مصرف کنی لازم نیست تا صبح درد بکشی. الآن ساعت یازدهه، رأس ساعت هفت بعدی رو بخور. این پتو هم خیلی گرم می‌کنه، از این استفاده کن!
    - چشم خانم دکتر. تو برو استراحت کن!
    دانه کپسول را از باران گرفت و روی زبانش نهاد. باران لیوان آب را به او داد و گفت:
    - تا صبح کنارتم.
    - زشته تو خونه مجردی چهار تا پسر خواهرت رو بیدار نگه داری.
    باران لیوان را از او گرفت و سینی را برداشت.
    - خودم حواسم بهت هست.
    - سه تا غول‌تشن اون بیرون چی می‌گن؟ واسه سروش فرصت پاچه خواری درست نکن!
    - یه کاریش می‌کنم. زیاد حرف نزن سرفه‌‌‌ت می‌گیره. نیم ساعت بگذره‌ بعد دراز بکش!
    - چشم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    از اتاق خارج شد. سامان در حال پچ پچ کردن بود که با ورود او خاموش ماند. سینی را در آشپزخانه گذاشت. سروش لبخند زنان گفت:
    - دستت درد نکنه باران خانم. خیلی چسبید. انگار سامان خوشش نیومده و سهمش رو می‌ده به من.
    سامان بشقابش را برداشت و با اخم تشر زد:
    - دست طمع چشم و معده‌ بی شعورت رو بگیر و ببر!
    باران پیش‌تر آمد و لب گشود:
    - یکی باید تا صبح مراقب وضعیت رادوین باشه و تبش رو چک کنه. تب سنج و فشار سنج هم هست. یه آنتی‌بیوتیک هم ساعت هفت مصرف می‌کنه و هر هشت ساعت تکرار می‌شه. اگه خسته می‌شین من می‌مونم.
    - با... .
    - من پیششم.
    دهان نیمه باز سروش از سبقت آریا بسته شد. باران سرش را تکان داد و رو به آریا گفت:
    - چیزی لازم بود یا خبری شد حتماً بهم بگو!
    - باشه.
    ***
    پاهایش یاری نمی‌داد، با وجود این به ترس جانور خویش غلبه می‌کرد و با قدرت فراتر می‌دوید. نفس کم آورده بود، با وجود این به خود دلداری می‌داد. گریه، وحشت، خستگی، درد... . هیچ کدام جرأت نکرد به قلعه دلخوشی‌اش نفوذ یابد. تنها یک فرکانس جذب شد. صدای امید، صدای اثبات، صدای شادی که روح را از جسم ربود و به بزرگ‌ترین فرکانس دنیا پرواز داد، همان که معادل قانون جذب بود، عشق... . پرواز کرد و یک دفعه یکی از بال‌ها هدف شلیک گلوله شد، داغ و سوزان... .
    مهم نبود، با یک بال هم می‌شد و اما شلیک بعدی... . خون چکید و عروق پاهایش خشک شد و بر زمین کوفت. روح فاصله گرفت و افسوس‌وار به جسم بر زمین افتاده دوخت. ناگهان صدای جان شکاف آشنایی عرش را به ستوه و با خود دو گوی خرمایی خیس و آتشین آورد. به ناگاه صاعقه‌ای در جانش پیچید و آتشش او را در خود نوردید.
    نفس بریده پلک‌هایش از هم فاصله گرفت و به سقف شیروانی چوبی باز و از حدقه خارج شد. دست‌ها ملافه‌ای را که به چنگ گرفته بود همگام با دور شدن جسم از بالش خیس رها کرد. هراسان چشم به اطرافش دوخت و نفس نفس زد. اکسیژن کم بود، آن‌قدر که بار دیگر احساس مرگ کرد، حسی که از خواب به بیداری سرایت کرده بود. بدنش ملتهب و تبخیر شده بود و درد کمری که گویا یک ارتش با شمشیر در حال تکه و پاره کردنش بودند، او را به موقعیت مکانی‌اش آگاه کرد.
    کمرش را گرفت و به سختی و تحمل فشار و مقاومت خود را به پارچ آب یخ رساند و خالی از آب در جایش باز گرداند. چیزی نمانده بود سقف نقلی خانه بر سرش فرو ریزد. درد کمر جراحت دیده‌اش هر دم او را بیدارتر می‌کرد و بدنش از تب این خواب تب‌آلود می‌سوخت. بی درنگ دست به شال و پالتویش برد و گریزپا کلبه وحشت را ترک کرد! هجوم سرمای دو چندان به جان سلول‌هایش افتاد و گر گرفت. دست به جیب شد و چانه را تا جایی که گردن یاری داد به یقه پالتو فرو برد و پشت میله‌های حصار شده رو به جنگل ایستاد.
    بدنش از مسکن‌های تکراری سیر شده، یا گیرنده‌هایش افزون شده که پاسخ نمی‌داد. به لطف آن شب‌ها زود هنگام به خواب می‌رفت، لکن با کابوس سحرگاهی بیدار می‌شد. همان وهم تکراری، همان واقعه تلخ، همان جنگل... . سلول‌هایش همچنان بد قلقی کرده و برای جلب صاحبشان به هر اندام هدفی که نردیکشان بود حمله‌ور ‌شدند، اما در دم عقب‌نشینی کردند. گرمای مطبوعی جسمش را آرام و خسته از فشاری که تحمل ‌کرد به خواب برد و پلک‌های تبدارش را خمـار و داغ کرد.
    - می‌خوای خودتو مثل رادوین مریض کنی؟
    دلش از فرستاده پروردگار غنج رفت و مکنونات قلبی‌اش را به سجده شکر در آورد. کنارش ایستاد و با همان نوای بم و گیرایش که آهسته و دلنشین‌تر از هر زمان بود لب زد:
    - چرا نخوابیدی؟
    لحن او هم آرام شد، گرچه نگاهش نکرد.
    - خودت چی؟
    - سفر خوابم رو به هم می‌ریزه.
    ماهیچه‌هایش از گرمایی که به یکباره جسمش را احاطه کرده بود، زق زق می‌کرد. پتو را به خود پیچید و گفت:
    - رادوین خوبه؟
    - از تو بهتره. به لطف مسکنی که خورده تخت خوابیده.
    چه آرامشی داشت این مرد! چرا در گذشته چنین نبود؟
    - ممکنه دمای بدنش بالا بره.
    چیدمان کلام آریا عوض شد.
    - سروش پیششه.
    باران خیره به تنه نیمه پنهان درخت نفس گرفت و مژه‌‌هایش روی هم افتاد. خاکستر، آتش شعله‌ور چشم‌هایش را نشان نمی‌داد.
    - به سروش چی می‌گی؟
    باران دیده گشود و سرش بر محور گردن چرخید. گرمای پتو خوابش را باز گردانده بود، اما از دوباره کابوس دیدن می‌ترسید. تب نگاه کسالت‌بار آریا هم حالش را مساعد‌تر از او نشان نمی‌داد.
    - نمی‌دونم.
    باد در غوغا بود. باران نیمه هوشیار لب زد:
    - نظر خودت چیه؟
    - بگو نه.
    اثری از خشم در نیم رخ آریا هویدا نبود.‌ باران پوزخند زد. تا زمانی که حرف نمی‌زد، آریا آشوب دلش را به زبان نمی‌راند. در جواب محکم او گفت:
    - چرا؟
    نگاه آریا و اعضا و جوارحش بر خلاف صدایش ساکت و سرد بود.
    - حس سروش زود گذره، تب تنده. تو ارتباطش با دخترها همین‌طور بود. تو مثل اون دخترها نیستی.
    ولتاژ ضربان قلبش مغز را بیدار کرد. رو به آریا گفت:
    - اون سروشی که ازش حرف می‌زنی آدم گذشته بود، نه حالا، نه آینده... .
    پوزخند آریا به گوشش رسید. این‌بار به باران نگاه کرد.
    - فکرت رو مشغول کرده؟ فکرش نذاشته بخوابی؟
    باران با نیشخند به نقطه اولش چشم دوخت و به تلخی لب گشود:
    - دیازپامی که دکترم تجویز کرده پنجاه درصد بیشتر از مسکنیه که رادوین رو خوابونده. من با این قرص زودتر از قبل می‌خوابم و زودتر از طلوع بیدار می‌شم، مثل امشب، پریشب، شب‌های قبل... .
    چشم‌های او نمی‌دید که در چشم‌های آریا چه جنگ تن به تنی افتاده!
    - تأثیر مسکن‌ها قویه.
    نیشخندهای باران تمامی نداشت.
    - ماده شیمیایی با هر دوزی که باشه نمی‌تونه واقعیت رو به خیال تبدیل کنه.
    نگاه آریا توانست چشم‌های محزون باران را که در سوگواری عجیبی شمع‌ها را روشن می‌کرد ببیند. باران بی‌ آنکه به مخاطبش فکر کند، گوشه‌ای از درد مانده بر دلش را به زبان آورد.
    - اون شبی که گفتی تو کمین ماهان افتادن منو می‌ترسونه، راست گفتم که نترسیدم. تا لحظه آخر حتی وقتی که امیدم از پلیس‌ها کم شد هم نترسیدم. دنبال راه چاره می‌گشتم و از خودم مطمئن بودم؛ چون خودم رو تنها می‌دیدم؛ چون دغدغه کس دیگه‌ای رو نداشتم و به قدرت خدا و بعد خودم ایمان داشتم.
    مکث کرد. یادآوری آن ایام دشوار و شاید زجرآورتر بود برای مردی که کنارش درحال فروپاشی بود. کلام باران مصداق سیلی بود که بنای مستحکم آریا را در دم به گِل بنشاند.
    - بهت تبریک می‌گم! اون موقع نذاشتم به مراد دلت برسی، ولی اگه همون سؤال رو از اتفاق سه ماه پیش ازم بپرسی می‌گم ترسیدم. درست شنیدی! ترسیدم. اون موقع که نگار رو بی‌هوش و زیر دست چند مرد غریبه دیدم ترسیدم، موقعی که تو فرار لو رفتیم ترسیدم، از این‌که مسئولیت فرار رو قبول کرده بودم ترسیدم، مار که یکی از دخترها رو نیش زد ترسیدم، از این‌که نتونیم نجات پیدا کنیم ترسیدم، وقتی راهم رو از دخترها جدا کردم ترسیدم، ولی قبل همه این‌ها درست لحظه‌ای که ارسلان بهم نزدیک شد و زیر گوشم ورد تهدید و مرگ خوند من ورد امنیت و زندگی خوندم و قدرتم رو یادآوری کردم. می‌دونستم این سری مثل قبل نیست؛ چون فقط من نبودم.
    طی بازدمی پر خروش پلک زد و با حال غریبی ادامه داد:
    - قدرتمند‌ترین آدمای دنیا ترس بزرگی دارن و من اون ترس رو تجربه کردم. قدرت به همون اندازه که به آدم شهامت می‌‌ده ترس هم می‌ده. من از قدرت خودم شجاع شدم، از قدرت احیا شده دخترا شجاع شدم، اما از قدرت خدا ترسیدم، از این‌که دلم وسط راه از عاقبت کارم بلرزه و ندونم چطوری با خدا روبه‌رو بشم.
    هوای مازاد آرام و سوزان از حفره‌های بینی‌اش به هوا پراکنده شد. جدال در نگاه آریا به خون و خونریزی کشیده و آمار تلفاتش چشمگیر بود! کاش باران ببیند و خودش امداد رسان شود!
    - خوشحالی کن! راحت حرف دلت رو بزن! دیگه باران تمجیدی نیست که مثل قبل جوابتو بده سرگرد!
    می‌گویند مـسـ*ـتی و راستی! او مـسـ*ـت بود از باده عشق و طرد از سرزمین عشاق و خطوط را رو به پایان می‌دید. شاید به همان دلیل رخصت مـسـ*ـتی داد و ژولیتش شنوای سرگذشت او شد. آریا کامل رو به چرخید و پرسید:
    - من همون آریای سابقم، همون مرد تشنه به شکستم. چرا جوابمو نمی‌دی؟
    باران چشم از منظره تاریک روبه‌رویش برداشت و مقابلش قرار گرفت و از میان لب‌های در نوسانش جواب داد:
    - من تغییر کردم.
    دست‌های آریا گره شد. دریایی از خون زمین جنگ را فرا گرفته و تارهای صوتی کلامش را متزلزل ساخته بود.
    - حق با توئه. وقتی شجاعت فاش کردن ترست رو کردی خوشحال شدم. تو موفق شدی و من هنوز هم بلاتکلیفم. بابت همه چیز ازت معذرت می‌خوام دختر جسور.
    نگاه باران خاموش شد و ظلمتش کهکشان چشمان آریا را قیرگون کرد.
    - دیره، خیلی دیر!
    ***
    «آریا»
    کلید رو توی قفل چرخوندم. نگاهم در بدو ورود به سامان که روی کاناپه خوابیده بود و خوراکی‌های نصفه و نیمه روی میز افتاد. در رو بستم. سروش با خمیازه از اتاق بیرون اومد و با دیدنم جا خورد و سؤالی نگاهم کرد.
    - تا الآن بیرون بودی؟
    کلید رو روی اپن انداختم. حوصله جواب پس دادن به هیچ کس رو نداشتم. خونسرد گفتم:
    - برو استراحت کن! من می‌رم پیش رادوین.
    - زیاد خوابم نمیاد. اون دو ساعتی هم که خوابیدم تا نصف روز جواب می‌ده، ولی تو پلک روی هم نذاشتی.
    قبلاً هم این‌قدر پر حرف بود؟ قطعاً اگه می‌‌فهمید که چشم دیدنش رو ندارم وقت و بی وقت جلوم سبز نمی‌شد. سمت آشپزخونه رفت و ماهیتابه‌ای درآورد.
    - با نیمرو عسلی چطوری؟
    - خودت بخور!
    به اتاق رفتم و در رو پشت سرم بستم و اجازه دادم جسمم برای چند لحظه روی تشک گرم و نرم استراحت ببینه. خیره به سقف با رخوت پلک روی هم گذاشتم تا تصویرش رؤیت بشه. این تصویر ساعت خوابم رو دستش گرفته بود و هر طور که دلش می‌خواست تنظیم می‌کرد، لبخندش روی خواب و اخمش روی بیداری کوک شده بود! ساختن این شکل زحمت داشت. من برای تک به تک پازل‌هاش از شب‌های بیداریم استفاده کرده بودم. اگه اون شب برفی پیش چشم‌هام نمی‌خندید محال بود بتونم شبیهش رو تصور کنم. این چهره اخم کرده به لطف اون خنده، مغرور جذاب شب‌هام شده بود.
    لب‌هاش که کش اومد، پلک‌هام تب کرد. دیشب لبخندش رو نداشتم تا بخوابم و الآن اونقدر محتاجش بودم که برای داشتنش پلک‌هام رو جمع‌تر کردم، ولی عمرش کوتاه بود. رادوین تو جاش تکونی خورد و با دیدنم که روی تخت کنارش طاق باز دراز کشیده بودم دستش رو ستون تن و چشم‌های پف آلودش کرد. گفتم:
    - حالت خوبه؟
    صداش خش داشت.
    - بهترم. از دیشب بیدار موندی؟
    بلند شدم و با نگاه به ساعت دونه‌ای قرص از ورق کندم و با آب جلوش گرفتم. قرص رو با دو قلوپ آب خورد و پتو رو کنار زد و گفت:
    - بدنم خیلی کوفته شده. بلند که شدم احساس کردم بدنم رو با میخ به تخت کوبیدن!
    یک دست لباس از کمد دیواری چوبی‌‌ای که گوشه اتاق و نزدیک به پنجره بود برداشتم.
    - تا دوش بگیری صبحونه آماده‌‌ست.
    تیشرتش رو با یک حرکت درآورد. به سمت آشپزخونه برگشتم و از داخل یخچال مربا و کره و پنیر برداشتم و فندک زیر کتری رو زدم. شارژرم به گوشی سامان وصل بود و وقتی دیدم پر شده از برق کشیدم و به اتاق بغلی رفتم. منتظر تماس مهمی از شروین بودم و گوشی‌م بیشتر از پنج درصد نداشت.
    همین که داخل شدم رایحه خنک و مردونه‌ای تو بینی‌م پیچید. سروش تیپ مارک اسپرتی زده بود و یقه ژاکتش رو تنظیم می‌کرد. با دیدن من چشم از آینه گرفت و برگشت و دست‌هاش رو از دو طرف باز کرد.
    - چطور شدم؟
    کله سحری چه انرژی‌ای داشت! روی تخت نشستم و دو شاخه کابل رو به پریز زدم و بدون حس خاصی گفتم:
    - مثل همیشه... .
    - نباید مثل همیشه باشم، امروز باید نسبت به روزای قبل یه فرق اساسی داشته باشم.
    انتهای سیم رو به گوشی وصل کردم و در حالی که ذهنم پیامکی رو که دو ساعت قبل از شروین رسیده بود می‌خوند، آروم لب زدم:
    - فرقش چیه؟
    - فرقش از قطب شمال تا جنوبه، ناسلامتی می‌رم خواستگاری!
    با حرص از صفحه چشم گرفتم و نگاهم به سردی روی صورت اصلاح شده‌ و نگاه خندونش گره خورد. مسبب این حالتم رادوین فلان فلان شده بود! لحن جدی‌م فکر درهم و آشفته‌م رو پوشش داد.
    - اونی که واسش یه ساعته جلوی آینه با خودت ور می‌ری به این چیزا یه ذره اهمیت هم نمی‌ده.
    جفت ابروهاش پرید و با لبخند پهنی گفت:
    - خوب شد تو هستی، آخه روم نمی‌شد راه به راه از علاقه‌مندی‌های خواهر رادوین بپرسم. بیشتر ازش بگو! چقدر ازش می‌دونی؟
    پوزخند زدم و گوشی رو کنار تخت گذاشتم و تکیه به میز کنار تخت دست به سـ*ـینه شدم.
    - اونقدر که مرد جماعت رو کنه هم حساب نمی‌کنه!
    درخشش چشم‌های قهوه‌ای رنگش مغزم رو نشونه گرفته بود.
    - به عنوان اولین مرد زندگی‌ش چه شانسی دارم که کنه حساب نمی‌شم!
    کنایه زدم:
    - قبلش صادقانه برو جلو و از گذشته‌ت بگو.
    لبخند روی لبش ماسید و جدی شد.
    - همون اول فهمید. لازم باشه بازم می‌گم، ولی واسه راضی کردنش هر کاری می‌کنم. وقتی امتیاز به این بزرگی بهم داده، حتماً جای امیدواری هست. تو که منو می‌شناسی. به نظرت از کدوم راه برم مؤثره؟ می‌دونم یه چیزایی ازش می‌دونی. یه امداد برسون داداش!
    امداد! اگه فرمولش رو می‌دونستم که دست‌هام با چوب تخت کشتی نمی‌گرفت! تعادلم رو با خالی کردن انرژی منفی‌م به چوب حفظ کردم و سرد و بی حاشیه گفتم:
    - باران وصله تو نیست. ارزشی که به پدر و برادرش داده تو رو به اشتباه رسونده. بری جلو خردت می‌کنه.
    - چرا اینو می‌گی؟
    - خواستی کمکت کنم.
    به طرف آینه برگشت و انگشت به ابروهای کم حجم و مرتبش کشید.
    - اینطور فکر نمی‌کنم. رفتارت کمک دوستانه نیست. حس تو کلامت یه چیزایی رو بهم می‌فهمونه. تو چی می‌خوای بهم بفهمونی آریا؟
    از میز فاصله گرفتم و از سروش رد شدم و با سردترین لحن ممکن گفتم:
    - زده به سرت. شیر نبات بخور درست می‌شه!
    پشت در بودم که با حرفش پاهام خشک شد.
    - تو چه رقیبی هستی که فرار رو به قرار ترجیح می‌دی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    برنگشتم و اون به حرف‌های عجیب و خطرناکش ادامه داد.
    - همیشه همین‌طور بودی. پنهون کاریات تو هر چیزی اینقدر قویه که طرف کلیدش رو پیدا نمی‌کنه، ولی تو آریای گذشته نیستی. می‌دونی؟ تقصیر تو هم نیست، دله که درون و بیرون نمی‌شناسه.
    گوشه چشمم نبض تندی زد. هیولای خشمم به تقلا افتاده بود که زنجیر رو پاره کنه. سروش با جون خودش و حرمت بینمون شوخی می‌کرد. همیشه از پرخاش و خشونت فیزیکی با نزدیک‌هام دوری می‌کردم، خشونت من شگرد دیگه‌ای داشت. دست به جیب روی پاشنه چرخیدم و چشم‌هام رو تیز کردم. اولین باره که حس رفاقت رو تو چشم‌های قهوه‌ای مایل به عسلی‌ش ندیدم. حرفم پر از زهر بود.
    - آدم‌هایی مثل تو که انتقاد پذیر نیستن همون بهتر که تو لجن‌زار دست و پا بزنن. خوشتیپ کردی که بری تو فاز اشتباه، برو! عطر زدی که بری قاطی بوی تعفن خود خواهی‌ت، خب برو! کسی جلوتو نگرفته.
    دست‌هاش رو با ژست خاصی روی سـ*ـینه گره زد و با لبخند دندون‌نمایی پرسید:
    - مطمئنی؟ اگه دست تو دست باران برگشتم توانایی دیدنش رو داری؟
    ابروهام شدیداً تو هم رفت و انگشت تهدیدم بلند شد.
    - زبونت رو کوتاه کن سروش! کله‌ت داغه، نمی‌فهمی چی می‌گی.
    از زیر بارونی چرمش دست به جیب برد و یک قدم پر کرد، رخ تو رخ... چشم تو چشم... انگشتم رو با آرامش پایین برد و با لبخند ریسک پذیری گفت:
    - اولش هنگ کردم. آخه تو عشق و عاشقی رو کیلو کیلو رایگان می‌فروختی! همین که بهتون گفتم کیس مورد نظرم بارانه، قیافه‌ت خیلی تابلو شد. شک کردم، ولی الآن مطمئن مطمئن شدم.
    رادوین غلطش رو کرد و حرمت نگه نداشت، اعصاب یکی دیگه رو نداشتم.
    - بازم می‌گی برم؟ برم که له می‌شی پسر! یه ذره تعصب تو وجودت نیست؟ از تو بعیده آریا.
    نفسم رو حبس کردم و خشک و دو رگه تشر زدم:
    - گمشو بیرون!
    خنده‌هاش کم بود زنجیر رو از هم باز کنه. سرش رو با خنده تکون داد.
    - گم هم می‌شم، ولی قبلش یه هشدار کوچولو لازمه.
    خنده‌ش رو قورت داد و با تک سرفه‌ای خیره تو نگاه داغم انگشت اشاره‌ش رو توی هوا تکون داد و پر مدعا گفت:
    - اگه تو از عشق می‌ترسی من نمی‌ترسم. اگه تو اهل فراری من نیستم. اگه تو خودتو رقیبم نمی‌دونی من می‌دونم. اگه غیرتت پخمه‌‌ست مال من می‌جوشه. اگه خودخواهی اینجاش رو دیگه منم خودخواهم. وقتی عاشق یه دختر بشم رقیبم، برادرم، دوستم، فامیلم باشه از سر راهم حذفش می‌کنم. من مثل تو بی بخار نیستم آریا. من عاشق مبارزه‌م، عاشق زمین زدن این و اون... . اگه اون مبارزه برای رسیدن به دختر مورد علاقه‌م باشه حریص‌تر هم می‌شم. تا حالا هم ازت ممنونم خودت رو زودتر کشیدی کنار تا صدمه نبینی، ولی اولتیماتومم برای وقتیه که دلت هـ*ـوس فردین بازی نکنه.
    در کسری از ثانیه تنم از دمای بالای بدنم به عرق سردی نشست. چشم‌هام از داغی مفرط زبانه کشید و پشت حصار خونسردی دست و پنجه نرم کرد. فقط پنج ثانیه زمان گرفتم تا مشتم بالا بیاد و یقه کت خوش دوختش رو مچاله کنه، اما رادوین مانع شد. متوجه چیزی نشده بود. داخل اومد و صدای اعتراضش رو از پشت سرم شنیدم.
    - کره‌ها آب شد. بیاین دیگه! آدم اینجوری هوای مریض‌ها رو داره؟ این سامان شیر برنج هم عین خرس کپیده و با بمب اتم هم بیدار نمی‌شه!
    نگاه‌هامون در حال شاخ و شونه کشیدن بود. لبخند پت و پهنش پرچم پیروزی رو روی سرم کوبید و از کنارم رد شد.
    - بریم که خیلی گشنه‌مه.
    - به کجا چنین شتابان؟ عروسی دعوتی؟
    فرکانس صداش مثل ویروس همه سلول‌های بدنم رو آلوده کرد. سامان بود، بقیه بودن و نمی‌خواستم سفرمون رو با حیله‌های سروش خراب کنم، ولی خودم رو چی‌کار کنم؟ چرا هیچ کس به فکرم نبود؟ رادوین فهمید و بدون درک قضاوتم کرد و با کارش سروش رو به جونم انداخت.
    - بیا دیگه آریا! چای سرد شد.
    عملکرد بدنم ضعیف شد و با اوج گرفتن لحظه به لحظه دمای بدنم ویروس داشت پیشرفت می‌کرد. بدون توجه به رادوین داخل حمام رفتم و با لبـاس زیر دوش آب سرد ایستادم. ویروس نباید پیشروی می‌کرد تا باعث نشه رفاقتم با سروش رو به بدترین شکل ممکن کات کنم.
    عضله‌هام منبسط شد و لرزید، فشار آب رو بیشتر کردم، نفسم رفت و پلک‌هام رو بستم و دم بیشتری به ریه‌هام فرستادم. شونه‌هام خم شد و دستم رو به دیوار کاشی شده گرفتم. رگ پاهام در حال خشک شدن بود و فشار دیافراگمم معده‌م رو درد آورده بود که دستم روی پدال شیر آب رفت و بعد از قطع شدن آب، بازدمم رو دیوانه‌وار فرستادم. جایی سمت چپ و نزدیک جناغ قفسه سـ*ـینه‌م می‌سوخت. درد خنجرش رو حس می‌کردم، بریدگی‌ حرفش خیلی عمیق بود.
    «- اگه تو از عشق می‌ترسی من نمی‌ترسم. اگه تو اهل فراری من نیستم. اگه تو خودتو رقیبم نمی‌دونی من می‌دونم. اگه غیرتت پخمه‌‌ست مال من می‌جوشه. اگه خودخواهی اینجاش رو دیگه منم خودخواهم. وقتی عاشق یه دختر بشم رقیبم، برادرم، دوستم، فامیلم باشه از سر راهم حذفش می‌کنم.»
    لباس‌هام رو با ژاکت قهوه‌ای و شلوار جین مشکی عوض کردم، در حالی که حوله روی موهای خیسم بود پیامک دریافتی از شروین رو که پنج دقیقه پیش ارسال شده بود، چک کردم.
    «یه ربع دیگه بهت زنگ می‌زنم. یه خبر خیلی مهم و جالب دارم که بفهمی شاخ در میاری. سر یه ربع زنگ می‌زنما! جایی نری!»
    گوشی‌ پنجاه درصد پر شده بود. حوله رو روی موهام کشیدم و دور گردنم گذاشتم، از اتاق بیرون زدم و پشت میز نشستم. رادوین ظرف کره و پنیر رو به طرفم هل داد.
    - تو از حموم بیرون زدی سامان رفت. بابا یه دو لقمه دور هم کوفت کنیم راه دوری نمی‌ره. سروش هم که پیچوند.
    لقمه اول با بدبختی از کنار مسیر تنفسی عبور کرد. رادوین دست بردار نبود.
    - چرا رنگت پریده؟
    لقمه دیگه‌ای از کره و مربای هویج گرفتم و با نگاه کوتاه و موقری کنایه انداختم:
    - دو لقمه پیش تو خوردن راه دور می‌ره. زل زدن به کسی که دهنش پره مکروهه، بدونی ضرر نمی‌کنی!
    دست‌هاش رو روی میز به هم چفت کرد و گفت:
    - از وقتی مچت رو گرفتم جواب و نگاه سر بالا می‌دی!
    اون تمومش نمی‌کرد و من با سکوتم بهش فرصت تاختن می‌دادم.
    - پیش پات باران پیشم اومد و پیشنهاد سروش رو قبول کرد و رفتن ساحل. احساس می‌کنم یه خبرایی هست و شاید امروز معلوم شه.
    با حرکت خشونت‌بار دست‌هام صندلی رو عقب کشیدم و بلند شدم.
    - بازم فرار کن!
    هیولا فریاد کشید و نیروی ماورائش به کف دستم رسید و به شیشه میز کوبیده شد. تو یک سانتی صورتش خم شدم و از پشت دندون‌های کلید شده‌م غریدم:
    - دوختن زبون کار سختی نیست. خودت دست به کار شو قبل از این‌که من دست به کار شم!
    صاف ایستادم، با حرص حوله رو از دور گردنم کشیدم و با قدم‌های بلندی به اتاق برگشتم که صدای سردش رو شنیدم.
    - به درک! منو بگو که از نگرانی تو شب و روزم رو قاطی کرده بودم! اونقدر بی غیرت نشدم که خواهر دسته گلم رو به توی بی لیاقت بدم. نه خواهرم کشته مرده‌ته، نه من مغز خر خوردم که کسی که جسارت نداره حرف دل و منطقش رو یکی کنه وصله خواهرم کنم. به من چه که می‌خوای زندگی‌ت رو به لجن بکشی.
    برگشتم و صدام بلند شد.
    - آقای با غیرت! از سر ندونم کاریات من رو با سروش امتحان می‌کنی و می‌گی با غیرت؟ غیرت به این می‌گن که چشمای خواهرت داره داد می‌زنه هیچ حسی به سروش نداره، ولی به جای باز کردن اون چشمات نمی‌بینی و سروش رو هم بازی دادی؟
    روی ژاکتم کت مشکی پوشیدم و از کلبه بیرون زدم، با دست‌هام میله رو محکم گرفتم و سرم به سمت آسمون محو شده از مه بلند شد. من با خودم چی‌کار می‌کنم؟ با رادوین بحث خیلی جدی نکرده بودم، روی سروش هیچ وقت بهم بلند نشده بود، تا حالا از طرف دوست‌هام حقارت نکشیده بودم. چطور سکوت کردم؟ واسه باران نبود که از برادرم سرد شدم اون هم واسه این‌که بهش محبت می‌کرد؟ واسه باران از حد خودم نگذشتم؟ من نتونستم قدمی بردارم؛ چون باران نخواست و منطقم التماس می‌کرد کاری نکنم. از تو می‌سوختم و قضاوت‌های رادوین هیزم‌ها رو روی هم انباشته کرد.
    «- غرور، غرور، غرور... . زیادی خاطرشو می‌خوای از الآن تو گوشات فرو کن ابراز علاقه به یه دختر هیچی از غرور مرد کم نمی‌کنه. مشکل تو اینه نه معنی درست غرور رو می‌دونی و نه عشق رو... .»
    فندک ادعاهای سروش زیر هیزم‌ها روشن شد.
    «- من مثل تو بی بخار نیستم آریا. من عاشق مبارزه‌م، عاشق زمین زدن این و اون... . اگه اون مبارزه برای رسیدن به دختر مورد علاقه‌م باشه حریص‌تر هم می‌شم. تا حالا هم ازت ممنونم خودت رو زودتر کشیدی کنار تا صدمه نبینی، ولی اولتیماتومم برای وقتیه که دلت هـ*ـوس فردین بازی نکنه.»
    بوی سوختگی در کنار دودش همه جا پیچید. دست‌هام رو به میله‌های یخ زده کوبیدم و با یک تصمیم آنی به طرف ایستگاه تله کابین قدم تند کردم. که کشیدم کنار؟! بچرخ تا بچرخیم سروش اقبالی!
    ***
    «باران»
    به سکوتی که تا نیمه مسیر حفظ شده بود راضی بودم و مصرانه برای طولانی شدنش تلاش می‌‌کردم، تا حدی که سرم تکیه به کابین و پلک‌هام بسته شد. من این سکوت وسط مه رو با هیچ چیز عوض نمی‌کردم. حق طبیعی من بود، ولی نفر دوم داخل کابین این حق رو ازم گرفت.
    - از مه متنفرم! چیه رفتیم تو دلش و چشم چشمو نمی‌بینه! دیروز خیلی خوب بود.
    تو همون حالت موندم که بفهمه مشتاق حرف زدن نیستم، با وجود این جواب دادم:
    - مصلحت خدا به نعمت‌هایی که آفریده کاملاً به جاست و واژه تنفر واسش درست نیست.
    - آخه فایده‌ش چیه؟
    - یک تصفیه ریه، دو کمک به جریان چرخه آب، سه جلوگیری از گرما زدگی، چهار کمک به رشد و متابولیسم پوشش گیاهی، پنج بارش و داشتن هوای پاکی که لنگش شدیم، شیش افزایش آب، هفت... .
    صدای خنده‌ش بند کلمات زبونم رو برید.
    - حرفمو پس می‌گیرم. عذر من رو می‌پذیری؟
    می‌خواستم بگم اگه بذاری تا رسیدن تو سکوت بگذره و چشم از من برداری آره، با وجود این چیزی نگفتم.
    - می‌دونستی چرا بهت علاقه پیدا کردم؟
    پوف! پلک زدم. نگاهش دنبال ردی از علاقه تو نگاه خواب آلودم بود. کابین که از روی هر خط سیم حرکت می‌کرد و به خط بعدی می‌رسید، تکون خفیفی می‌خورد.
    - همین رفتارت... . هر سری یه چیز تازه ازت کشف می‌کنم. حقیقتاً حرصم می‌گیره که هر دفعه یه چیزی من گفتم و تو درست‌ترین جواب رو بهم دادی. من کنار تو هر لحظه آپدیت می‌شم.
    نگاهم به بیرون افتاد. می‌تونستم مردی رو شریک زندگی‌م قرار بدم که انتظار داره معلم اخلاقش بشم و اون شاگردم باشه؟ می‌تونستم کسی رو که هیچ دفاعیه درستی از تفکر و خلقیاتش نداره بپذیرم؟
    - بهت گفته بودم با دخترای زیادی ارتباط داشتم و چون از موقعیت و پول و قیافه‌م خودشون پیشنهاد می‌دادن اصلاً به مقوله ازدواج فکر نکردم.
    اگه به روش می‌آوردم که داره آرامشم رو به هم می‌زنه ساکت می‌شد؟!
    - تو هم همین برداشت رو کرده بودی که به ازدواج فکر نکردی؟
    سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم.
    - من هم همین فکر رو داشتم.
    چشم‌هایی که تلفیقی از رنگ قهوه‌ای و عسلی بودن درخشید.
    - پس می‌تونم خوش‌بین باشم؟
    کاش فرصت نمی‌دادم به سه روز برسه! همون شبی که رادوین پیشنهادش رو داد سفت و سخت قبول نمی‌کردم. من آدم ازدواج نبودم، من آدم عشق به مرد همسر نام نبودم، من بیگانه بودم. اون بیشتر از من اشتیاق به صحبت داشت و روز به روز مشتاق‌تر می‌شد و من روز به روز بی رغبت‌تر می‌شدم. شاید فکر می‌کنه خجالت مانع حرف زدنم می‌شه!
    نفس عمیقی کشید و به بیرون نگاه کرد.
    - مونیخ که بودم پامو کردم تو یه کفش که الا و بلا همین‌جا با دختر آلمانی ازدواج می‌‌کنم و زندگی تشکیل می‌دم. می‌دونی چرا؟ دینشون، فرهنگشون هر چی که بود جونشون رو پاش می‌دادن. می‌دیدم موقع عبادتشون جوری از ته دل دعا می‌کردن و به مقدساتشون پایبند بودن که منو از دین حقیقی‌م شرمنده می‌کرد. از خودم می‌پرسیدم می‌تونم با دختری که مقدسات خودش رو داره و به دین من نمی‌خوره کنار بیام، قطعاً نه، نمی‌تونستم. مدام می‌پرسیدم کجامون اشتباهه. چرا تمایلمون به تکلیف شرعی کم شده؟ هر دختری که از کشورم به پستم خورد یه بار ندیدم به مسلمونی‌ش احترام بذاره. نمی‌گم من پاک و خالصم، خرده شیشه زیاد داشتم، اما جالب بود که مثل بقیه عیبش رو توی خودم نمی‌دیدم، تا قبل از شب جشن رادوین و دیدن تو پیدا نکردم.
    پیله فرشته خوشحالی پروانه‌وار دورم چرخید. من این همه نبودم و با این حال زمانی که از جانب خودم دستی به گره گشایی یک تغییر بزرگ رو حس کردم، احساس بی وزنی بند بند وجودم رو گرفت. صاف‌تر نشستم و با نگاه متفکری گفتم:
    - ازدواج با زن آلمانی مقید سه حالت داره، یا گرایش به دین همسر، یا گرایش به اعتقاد اون زن و یا حرکت روی دو‌ خط موازی... .
    کابین تو خط پایانی ایستگاه توقف کرد و پیاده شدیم. لبخند عریضش نشون داد حرفم رو تأیید کرده.
    - اعتقاد ضعیف بشه طرف به سمت حالت دوم می‌ره. عشق اون‌ها به دینشون باعث شد واسه خودم متأسف بشم که قدر موهبت شرعی‌م رو ندونستم، فقط یه سؤال... .
    شانه به شانه هم قدم می‌‌زدیم و من با دقت به حرفش گوش می‌دادم. سروش مثل اوایل بی‌پروا حرف نمی‌زد و سعی می‌کرد لهجه آلمانیش رو حذف کنه. نگاهش که به من افتاد نگاهش کردم و اون پرسید:
    - هر کسی می‌گـه دین من درسته و با اون به بهشت می‌ریم، پس همه می‌خوان بهشتی بشن! خب قضیه بهشت و جهنم این وسط چی می‌شه؟
    چشم ازش برداشتم و دست‌هام رو توی جیب پالتوی خزدار چرم سرمه‌ای رنگم فرو بردم و قدم‌هام رو بلندتر برداشتم.
    - تو چند تا کتاب معتبر خونده بودم جاهل مستضعف اونایی هستن که از بچگی تا مرگ تو غفلت موندن و آگاهی از دین واحد و کامل نداشتن و آمرزیده می‌شن، و اما نقطه مقابلش جاهل مقصرن که آگاهی داشتن و از سر تعصب و لجبازی اهمیت ندادن و عاقبشتون مشخصه.
    با ناباوری گفت:
    - اینجوری که گفتی واسه یکی امثال من واویلاست که!
    پاهامون ساحل ابری و دریای مواج رو دنبال کرد.
    - انسان ممکن‌ الخطاست، حتی اگه شیعه باشه. خدا وقتی جاهل مستضعف رو می‌بخشه مسلمونی رو که مقامش از هر جهتی ویژه‌ست با توبه خالصانه و اثبات برگشت از خطا می‌پذیره.
    - من که ادعا می‌کردم بهشت فقط مال ماست!
    - خدا همه بنده‌هاش رو دوست داره.
    - یادم باشه بعداً اسم اون کتاب‌ها رو ازت بپرسم.
    - حتماً.
    هر چی جلوتر می‌رفتیم، وزش باد از سمت دریا تند و جمعیت پراکنده می‌شد. سروش با لحن پر خنده‌ای موهای لخـ‌ـتش رو به عقب شانه زد و گفت:
    - از کجا رسیدیم به کجا!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    - صحبت از دین یکی از مهم‌های زندگیه؛ چون باعث می‌شه انسان خودش رو‌، خداش رو و وظیفه‌ش رو بشناسه و این سه ویژگی نشونه عاقل بودن انسانه.
    - درسته. اونجا بشینیم؟
    جایی که اشاره کرد آلاچیقی نزدیک به دریا بود. سرمای هوا و نم‌نم بارون سرمایی‌ها رو فراری داده بود. من که عمراً منکر لـ*ـذت از صدای مرغ‌های دریایی و تلاطم دریا بشم. اول من از دو پله آلاچیق بالا رفتم. دو تا صندلی تخته مانند چوبی که از دو زاویه با دو ستون چوبی محکم شده بود روبه‌روی هم قرار داشت و میز گردی از همون جنس وسط و بین دو صندلی‌ نصب شده بود. فضای دنج و آرومی بود.
    از وقتی نشسته بودیم زمان از دستم رفته و همه هوش و حواسم پی دریا رفته بود و نگاه سنگین سروش هم حریفش نمی‌شد. برای همین قبول کردم با سروش بیام، من برای شنیدن صدا و دیدن پرواز مرغ‌های دریا و فراز و فرود موج‌‌ها ساخته شدم! قطره کوچیک و سبکی با نیروی باد به گونه راستم چسبید و لبم رو به لبخند باز کرد. گوشه‌های توربان مشکی رنگی رو که زیر شال سرمه‌ای سرم کرده بودم روی گوش‌هام پایین آوردم تا سرماش توی گوش‌هام نره.
    با سر انگشتم قطره رو پس زدم و محو حرکت مرغ‌ها شدم. تعدادی روی زمین نشسته و دنبال غذا می‌گشتن و با پیشروی موج پر می‌کشیدن. چطور بعضی از کاسب‌ها دلشون می‌اومد که از خشک کردن این حیوون‌های بی ضرر پول در بیارن؟! صدای دیگه‌ای به گوشم رسید و نزدیک‌تر شد و تونستم جنس صدا رو تشخیص بدم.
    "عـشقه که دلیل اشکاته"
    "عـشقه که همیشه همراته"
    "شاید نمی‌دونی اما عشق"
    "مرهم تموم درداته"
    سرم رو چرخوندم و چشم‌هام قفل چشم‌های روشن سروش شد. پسر جوون خوش قد و قامتی گیتار به دست تو آلاچیق ایستاده بود و می‌نواخت.
    "عاشق که بشی حالت حال دل مـجنونه"
    "دست خود آدم نیست"
    "فکرت همه جـا اونه"
    "عاشق که بشی مـسـ*ـت بوی نم بـارونی"
    "چشماتو که مـی‌بندی تو خاطره‌هـات اونی"
    فیتیله قلبم روشن شد و سرما پر کشید و گرمای روزی رو آورد که روی صندلی نشسته بودم و با حال خرابی گیتار زدن آریا رو می‌دیدم. من تو این دنیا فقط یک مرد گیتار زن رو می‌شناسم. بغض تا وسط گلوم رسید، نگاهم رو دزدیدم و به دست‌هام که هم رو گرفته و روی میز بود خیره شدم.
    "هـواش می‌زنه به سرت ولی دور و برت چیزی جز جای خالی‌ش نـیست"
    "آدم دلشو که بده مثه دیوونه‌ها دیگه هیچ چیزی حالی‌ش نیست"
    غبار توی گلو به حنجره رسید، با قورت دادنش پلک‌هام باز شد، ولی اولین چیزی که شکار کرد حلقه رینگی طلا سفید وسط جعبه قلبی بود.
    "عاشق که بشی حالت حال دل مجنونه"
    "دست خود آدم نیست"
    "فکرت همه جـا اونه"
    "عاشق که بشی مـسـ*ـت بوی نم بـارونی"
    "چشماتو که مـی‌بندی تو خاطره‌هـات اونی"
    «عاشق که بشی» احسان خواجه امیری
    صدای بم و آروم سروش از اومدن به سفر پشیمونم کرد.
    - دیدن تو منو مـسـ*ـت بارون کرد، وجود تو هوای ابری دلمو با بارش کنار زد و رنگین‌کمانش الآن بهم لبخند می‌زنه، ولی زمین هنوز خیسه. تا زمانی که کنارم باشی زمین خیس می‌مونه. هواشو‌، رطوبتشو نمی‌خوام از دست بدم. تو هم می‌خوای؟
    باد شالم رو عقب برد که با دو دستم به جلو کشیدم. جعبه رو به طرف خودم آوردم و نگاهم از حلقه کنده نشد. صداش گیراتر و امیدوارتر شد.
    - سه روز برای رسمی کردن رابـ ـطه خیلی زوده، ولی من هر دقیقه‌ای که کنارت گذروندم بیشتر جذبت شدم و با وجود این بیشتر مطمئن شدم. به قول قدیمیا منو به غلامی قبول می‌کنی باران خانم؟
    نگاهم با استیصال تا چشم‌های درخشانش صعود کرد. سروش مرد خوب و محترمیه، اونی که بده منم. من برداشت غلط کردم، من اشتباه فکر کردم. نگاهم مجدد به حلقه کشیده شد. دستم رو جلو بردم، جعبه رو برداشتم، نگاهم روی طرح ساده و بی‌ نقص حلقه ثابت شد و همون‌طور گفتم:
    - سه روز برای رسمی کردن رابـ ـطه خیلی زوده، ولی من هر دقیقه‌ای که کنار شما گذروندم بیشتر دور شدم. با وجود این بیشتر مطمئن شدم. به قول قدیمیا...
    درش رو بستم و روی میز تا دست‌های به هم چسبیده سروش کشیدم.
    - ما برای هم ساخته نشدیم آقا سروش.
    پلک زدن یادش رفت.‌ دقیقه‌ای گذشت و با نفسی که به کُندی بالا اومد، با بستن پلک نگاه ناامید و پکرش رو ازم دریغ کرد و سر به زیر شد و طوری که داره با خودش کلنجار می‌ره گفت:
    - نباید عجله می‌کردم. من با عجله همه چیو خراب کردم.
    سروش حق داشت نیتم رو بدونه، برای همین صادقانه گفتم:
    - بزرگ‌ترین لطفتون بود. متأسفم، من به خواسته پدر و برادرم توجه کردم.
    - خوب تو رو شناخته.
    - کی؟
    پوزخند زد و دو دستش روی میز مشت شد. سایه کدر خواهش توی چشم‌هاش دوید. از این نگاه‌های تکراری بدم می‌اومد.
    - گفتم فوقش می‌گی یه ماه وقت بده. تو عمرم پشیمونی به این بزرگی سراغم نیومده بود. زمان بده باران! نمی‌تونم هضم کنم.
    بلند شدم، جای موندن نبود و حرفی هم برای گفتن نبود.
    - ممنونم از درخواستت و گیتار. من به مخاطبم احترام می‌ذارم و تا حالا حرفم دوتا نشده، من بدون فکر حرف نمی‌زنم آقا سروش. اون دختر خوشبختی که دنبالشی من نیستم.
    فاصله‌م رو از آلاچیق بیشتر کردم.
    - صبر کن باران!
    کوبیده شدن پاهاش روی شن ریزه‌ها قدم‌هام رو سست کرد. نفس زد و اومد دهن باز کنه که پاهامون از حرکت ایستاد و قلب من برای صد هزاربار... .
    - وقت داری حرف بزنیم؟
    زبونش مثل خطوط درهم ابروهاش تیز نبود. نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه به چهره جذابش خواستم قبول کنم که سروش از جانب خودش گفت:
    - الآن نمی‌شه.
    نگاهم به چشم‌های پر خشم سروش چرخید. آریا هم بدتر از اون، ولی چند درجه سردتر گفت:
    - حرفی هم مونده؟
    چشم‌هاش با تمسخر بینمون ‌چرخید. زاغ سیاه ما رو چوب زده بود؟! این دو نفر یک چیزیشون شده که سر در نمیارم. خشم واضح سروش و بی‌خیالی آریا از دید من نرمال نبود. اجازه ندادم سروش جواب بده و خودم قال قضیه رو‌ کندم.
    - نمونده. چی‌کارم داشتی؟
    باب میلش حرف زده بودم که نور پیروزی تو چشم‌های خرمایی نافذش دیده شد.
    - درباره اون پرونده‌‌ست.
    نگاه عاقل اندر سفیهی کردم. تا اونجایی که یادمه این مسئله از جانب من مختومه‌ست. کاملاً متوجه شدم که خواسته من و سروش رو از هم دور کنه، ولی چرا؟ با چشم دنبال سرویس بهداشتی گشتم و وقتی پیدا کردم از کنارشون گذشتم و جدی گفتم:
    - منتظرم بمون! بر می‌گردم.
    خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم و آبی به صورت پریده‌م زدم. از داخل آینه که به صورتم زل زدم از خودم وحشت کردم! چشم‌هام قرمز شده و به لطف بی‌خوابی پشت پلک‌هام پف کرده بود و چشم‌هام‌ رو خمارتر نشون می‌داد. سروش چه حالت نرمالی از چهره‌م دیده بود که حلقه نشونم داد؟! اگه خودم رو نمی‌دیدم مطمئن نمی‌شدم هدف اصلی سروش از انتخاب من چی بوده.
    بی‌خیال خشک کردن صورتم شدم و روی نیمکت نزدیک به سرویس بهداشتی نشستم و ریه‌م رو از هوای آلوده تصفیه کردم، هوای شلوغی، تهدید‌، قضاوت، درد، حرف‌های سروش... . همه رو با بی‌رحمی به دی‌ اکسید کربن اضافه کردم، ولی نتونستم هوای آریا رو بفرستم، اگه نبود می‌مردم! این هوا خودِ زندگی بود، با این حال دلم رو زده بود؛ چون آریایی کنارم نبود و وقتی هم بود اکسیژنش رو زیاد از حد می‌طلبید و رسوام می‌کرد.
    به اجبار از خلوتم طرد شدم و راه رفته رو برگشتم. دستی به خز‌های پُر مشکی پالتوم که خیس شده بود می‌کشیدم که یکهو چند زن و مرد با پچ‌پچ از کنارم قدم تند کردن، مقصدشون به مغزم آلارم هشدار داد.‌ من از اون مسیر سروش و آریا رو تنها گذاشته بودم و حالا اون مسیر همهمه شده بود. با شک و دلداری جلوتر رفتم و از دور آریا رو شناختم. من این صورت رو بارها همین‌طور کبود دیده بودم!
    مشت سروش که به زیر چشم آریا کوبیده شد، دستم رو جلوی دهنم مشت کردم و مثل مرغ سر کنده تا رسیدم بهشون بال بال زدم. بارون شدت گرفته و شن‌های خیس لباس‌هاشون رو کثیف کرده بود، ولی به قصد کشت همدیگه رو می‌زدن و سهم زیادش رو سروش خورده بود! این‌ها چشون شده؟ مگه دوست نیستن؟ مگه گهگاهی هم رو داداش صدا نمی‌زدن؟ از دعوا متنفرم، از زد و خورد متنفرم و با شاهکارهایی که آریا بهم نشون داده بود بیشتر حساس شدم.
    چیزی توی سرم تیر کشید و دیدم رو تار کرد. دیگه تحمل نداشتم، نمی‌کشیدم. همون چیز توی سرم مذاب شد و دردش مثل صدای بوق کشتی پرده گوش‌هام رو لرزوند. می‌دونستم شوک عصبیه و اگه بار دیگه تکرار بشه آسیبش زمین‌گیرم می‌کنه، این هم می‌دونستم که اگه باز تو خودم بریزم، به دفعه بعد نمی‌رسم! راهکارهای استادم رو مرور کردم و سعی کردم واکنش صوتی نشون بدم. با یک نفس عمیق پلک‌هام رو بستم، گوش‌هام رو چسبیدم و جیغ کشیدم و خودم وحشت کردم.
    - بسـه! بـســه!
    حالا قلبم فرصت ضربان پیدا کرد، جریان خون شدیدتر شد و نفسم با شدت رفت و آمد کرد، دقیقاً طبق بازخورد بعد از تنش عصبی... . این تنش نیاز به سیلی خودم داشت تا خودم رو خالی کنم. پلک‌هام رو که باز کردم چند جفت چشم متعجب بهم هجوم آورده بود. همهمه‌ها خوابید، غرش آسمون بلند شد. انگار تو رگ‌هام سم تزریق شده بود که می‌لرزیدم، شونه‌هام رو بغـ*ـل کردم و عقب عقب رفتم. جفتشون با پشیمونی و نگرانی نگاهم می‌کردن، اما قبل از این‌که دنبالم راه بیفتن نگاه طلبکاری بهشون انداختم و دویدم.
    تا جون داشتم و مرکز فرماندهی مغز فرمان داد دویدم. ریه‌م درد گرفت، دستم روی قفسه سـ*ـینه مشت شد و مجبور شدم کنار خیابون بایستم. شدت بارون کمتر شده بود. سرم رو به آسمون بلند کردم. گذشته من هر چی که بود راضی بودم، فقط می‌خوام ماشین زمان کنارم روی ترمز بزنه و من رو به سه سال پیش ببره، قبل از زمانی که کلاسم تشکیل نشده بود، پا تو اون پارک لعنتی گذاشته بودم و روی اون نیمکت نحس نشسته‌ بودم.
    - سوار شو! هوا سرده.
    پاهام برای فرار جون گرفت.
    - لجبازی رو بذار کنار! خواهش می‌کنم باران!
    اعتنا نکردم و به هم ریخت. چرا نمی‌ره؟ می‌خوام به درد خودم بمیرم! چرا جلوم رو می‌گیره؟
    - بچه نشو دختر! سوار شو حرف بزنیم.
    راه رفته رو برگشتم و شونه‌هام رو محکم‌تر گرفتم. از افت فشار تمام بدنم یخ کرده بود. با سرتقی دنده عقب گرفت. خیلی سعی می‌کرد باهام مدارا کنه تا کنار بیام.
    - باران خانم! مریض می‌شی. مگه کمرت درد نمی‌کرد؟
    کاش تیر تو قلبم می‌خورد! تو این مدت اصلاً نگاهش نکردم و به مسیر موافق عوض کردم. ماشین رو مماس با جدول حرکت داد. نمی‌دونست باز شدن دهنی که پشتش از زهر مار پره می‌تونه نابودش کنه! فریادش موضعم رو خراب نکرد.
    - به خدا یه بلایی سر خودم میارم. همینو می‌خــوای؟
    همون لحظه ماشینی مماس باهاش حرکت کرد و سدش شد، چراغ گردانش روشن شد و با ترمز هر دو ماشین نیروی پاهام تحلیل رفت. نگاه آشفته آریا پر از گلایه شد.
    - کم منو تو دردسر انداختی؟! دستت درد نکنه باران خانم!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    دو مرد نظامی از سمند بیرون اومدن و پشت شیشه سمت راننده آریا که پشت سرشون توقف کرده بود ایستادن. آریا با کلافگی شیشه رو پایین آورد. یکی‌شون که لباس سروانی تنش بود، گفت:
    - شهر رو آب ببره هم دست از ناموس مردم بر نمی‌دارین؟
    آریا با آرامش کاذبی گفت:
    - سوء تفاهم شده.
    - بله! خواستی ثواب کنی کباب شدی! از پلاکت فهمیدم بچه تهرانی. واسه تفریح نوروزی راه‌های زیادی هست جوون. ظاهرت هم خیلی رو فرم نیست، دعوا کردی؟
    تقریباً چهل سال رو داشت. آریا دست به صورتش کشید و با ملایمت گفت:
    - عرض کردم اشتباهی شده. همکاریم.
    سروان پوزخندی زد و نگاه کوتاهی به همکارش انداخت و اونم خندید. تو لحنش ته مایه لهجه مازندرانی داشت.
    - کارتو سخت‌تر نکن که نتونی بعدش حرفتو پس بگیری.
    - حقیقت پس گرفتنی نیست.
    - شما مدارک رو لطف کن!
    قبل از پیاده شدن نگاهی به من انداخت. می‌خواست مطمئن بشه در نرفتم! سروان نگاهی به کارت آریا انداخت و به فکر رفت.
    - سرگرد آریا مجد، یگان حفاظت... . چقدر آشنا!
    همکار سربازش با تعجب نگاه دقیق‌تری به چهره آریا انداخت و زیر گوش سروان چیزی گفت‌ که اون هم سرش رو با بهت بالا گرفت و دستپاچه دستش رو کنار سر و پاهاش رو جفت کرد! چقدر دلم می‌خواست برم جلو و از لات بازی‌های سرگردشون بگم، ولی کی باور می‌‌کرد؟ اصلاً در برابر سرگردشون آدم حسابم می‌کرد؟!
    - پوزش می‌خوام سرگرد! به خدا به جا نیاوردمتون.
    آریا کارت رو ازش گرفت و با خونسردی و حرکت سر دستور آزاد داد.
    - وظیفه‌تون رو انجام دادین.
    - آوازه سرهنگ هاشمی و نیروهای وفادارش به مازندران هم رسیده. شنیدم سه ماه پیش عملیات بزرگی از شما تو همین حوالی از موفقیت برخوردار بوده.
    سروان نگاه کنجکاوش رو به من گرفت و با حرف آریا سرش رو برگردوند.
    - من و این خانم همسفریم.
    - شرمنده سرگرد! قصد جسارت نداشتم. نیازی به توضیح نیست. آخه ایشون سوار... .
    از بالای جدول رد شدم و بعد از باز کردن در شاگرد روی صندلی نشستم. اگه بی اهمیت می‌رفتم همه کاسه کوزه‌ها سر من خالی می‌شد و آریا ول کنم نبود. چند دقیقه بعد سوار شد و حرکت کرد. نگاهم به پنجره طرف خودم ثابت شد و لام تا کام حرف نمی‌زدم. هر چی پیش می‌رفت برخورد بارون به شیشه‌ها شدیدتر و جاده خلوت‌تر می‌شد. به سمت تابلویی که مسافت رسیدن به جنگل دالخانی رو تخمین زده بود پیچید و بخاری رو روشن کرد و گاز داد. کم کم تو دل جنگل و مه و کوه و جاده پیچ در پیچ ییلاق جنت رودبار گم شدیم.
    فکر خسته‌م جایی رو قد نمی‌داد و دیگه کنجکاو نشدم کجا می‌ره. همین‌ها رو هم از روی تابلوها فهمیدم. کمی بعد اتاق ماشین تو تاریکی رفت و چراغ‌ها روشن شد. درخت‌های سر به فلک کشیده مثل چتری به هم نزدیک شده و تونل چند کیلومتری ساخته بود! طبیعیه که آسفالت خشک باشه. چشم‌هام رو بستم و به خودم زحمت ندادم که بپرسم چرا سر از اینجا در آوردیم و اون هم روزه سکوت گرفته بود.
    مدتی گذشت و روشنایی پشت پلک‌هام رو گرم کرد. سرعت ماشین که کند شد و توقف کرد، از خدا خواسته کمربندم رو باز کردم و بیرون زدم. دانه‌های درشت بارون به طور پیوسته می‌بارید و درخت‌های اطرافم اثرش رو کمتر کرده بود. به کاپوت تکیه دادم و تازه تونستم اطرافم رو ببینم، مسیر خاکی که خلوتش از صدای جوش و خروش رودخونه، ریزش بارون، صاعقه و زوزه بادی که شاخ و برگ‌ها رو تکون می‌داد به هم ریخته بود. شاخه‌ها هر لحظه بی‌قراری و مقاومت می‌کرد. به نظر میاد توی یک ده باشیم.
    - سوار شو! خیس می‌شی.
    کنارم ایستاده بود. حالا زمان تسویه حسابه. با توپ پر نگاهش کردم و تلخ شدم.
    - بشم! هنوز عادتت رو ترک نکردی که واسم نسخه ننویسی؟
    - باشه. سوار شو، اونجا حرف می‌زنیم.
    آرامشش عجیب نبود؟ با حرص ازش رو برگردوندم. دوستانه گفت:
    - لج نکن! مریض می‌شی.
    فکرم رو به آینه دلم بازتاب کردم، دیگه طاقت نداشتم، از این همه سکوت و خودخوری بیزار شدم.
    - مریض شم، بمیرم راحت شم از بلایی که به جونم انداختی! از جلوی چشم‌هام گمشو ژولیت!
    احتمالاً ابروهاش جمع شد، بازدم عمیقش شکم رو به یقین تبدیل کرد، ولی ذره‌ای دلم نسوخت و از زیاده‌رویم پشیمون نشدم. عصبانی قدمی برداشتم که جلوم گارد گرفت و آمرانه گفت:
    - بار آخره می‌گم. سوار شو باران!
    - بکش کنار!
    حالش به خوبی حال من نبود و تا زمانی که چشم تو چشم‌های سرخش نشدم نفهمیدم. انگشتش به طرف ماشین بلند شد.
    - سوار شو تا اون روی سگم بالا نیومده!
    پوزخند صداداری زدم.
    - تو که همیشه واسه همه سگی! واسه منم پارس کن!
    دنیایی از سؤال‌های مبهم تو چشم‌هاش بود. داغ کرد و با تن صدای کنترل شده‌ای غرید:
    - تو چی از جونم می‌خوای؟ تموم کن باران! به خدا خسته‌م.
    آمپر چسبوندم:
    - من تموم کنم؟ مــن؟! تو باید تموم کنی. خیلی وقته که شروع کردی، خیلی وقته که جولان دادی. تو باید تموم کنی.
    - مگه تو تموم کردی که تموم کنم؟ زندگی‌م رو نابودی کردی!
    خنده عصبی کردم و نگاهم به اطراف چرخید، تو چشم‌های طلبکارش تیز شدم و با شهامت فاصله‌مون رو کمتر کردم و توپیدم:
    - محض‌ رضای خدا خجالت بکش! توی این سه سال هر کار دلت خواست کردی. ازت گذشتم تهمت زدی، سکوت کردم قضاوت کردی، پام رو یه جا دیگه گذاشتم جلوم سبز شدی، جوابت رو دادم ضربه زدی، بی‌خیال شدم دخالت کردی، ولی یه بار... . فقط یه بار محتاجت شدم و سوء‌ استفاده کردی، یه مدت هم رفتی تو فاز لات‌های چال میدون و پریدی به این و اون! تو کوه با اون پسر، تو دریا با سروش... . مگه از اول دشمن هم نبودیم؟ تو چی‌کار به زندگی من داری؟ چرا جلوم تبدیل به موجود هزار رنگ می‌شی؟ با کارهات گیجم کردی، با رفتارت سرم رو درد آوردی. تو تعادل نداری، تو نرمال نیستی. ‌حداقل خودت بگو کی هستی! بگو توی دیوونه تیمارستانی با مریض کردن من چی عایدت می‌شـه؟!
    نفسم از چیدن پشت سر هم کلمات بالا نمی‌اومد. صورت آریا کبود شده بود. مطمئنم تن اون مثل من داغه که سرمای بیش از حد محیط رو حس نمی‌کنه. باد موهای کوتاهش رو روی پیشونی‌ش پخش و پلا کرده بود. یک لحظه روش رو ازم برگردوند و دو دستش قلاب گردنش شد، یک دفعه برگشت، رخ تو رخم ایستاد، چشم‌های نافذش مردمک چشم‌هام رو دنبال کرد و با پاره شدن حنجره‌ش بند دلم پاره شد.
    - آره من یه دیوونه تیمارستانی‌‌ام، من همونم که منطقت رو زیر سؤال برد و خودش زیر سؤال رفت، من همونم که وقتی حلقه ماهان رو جلوش انداختی دیگه نتونست کاری کنه، من همونم که چای و سیلی تو نوش جونش شد و از اون شب کفاره‌ش رو با سردرد داد، من همونم که افتخار ندادی باهاش ناهار بخوری و تنهاش گذاشتی، من همونم که خونش رو تو شیشه کرد که چرا نگاه مانی و آرمان به تو اذیتش می‌کنه و تو جواب آرمان از تو بی پرده گفت شوهرشه! من همونم که نگاه رادوین به تو رو هضم نکرد و سوء هاضمه گرفت! من همونم که تا کندوان دنبالت کرد تا نگرانی بی مورد رسواش نکنه، من همونم که چشم ناپاکی یه جوجه کوه نورد رو با مشت جواب داد و با اعتبار و شغلش بازی کرد، من همونم که وقتی تو تالار عروسی از ماشین بیرونش کردی با یه بهونه نگرانی‌‌ش رو با پیدا کردن ویلا و دیدن تو آروم کرد و برگشت، من همونم که وقتی لحظه آخر با اون حال زخمی و غرق خون پیدات کرد غرور ته کشیده‌ش رو سوزوند و لباس و دست‌هاش از خون تو پر شد، من همونم که شب‌های تا صبح بعد اون حادثه رو با نفس کشیدن کنار نفس تو و یکی کردن ضربان قلبش با ضربان قلب تو از دستگاه زندگی کرد، من همونم که وقتی جرأت نکرد برگرده بعد از یه ماه با دیدن تویی که با پای خودت سراغشو گرفته بودی تا بیمارستان اومد که جبران کنه، من همونم که نخواست تو و رادوین از رابـ ـطه خونی‌تون‌ ضرر کنین و خودشو فراموش کرد.
    دیگه چشم‌هام تصویر واضحی نشون نداد. دیگه ضربان قلبم رو نشنیدم. دیگه حسی تو بدنم حس نشد. آریا به راحتی تونست علاوه بر قلب، مغزم رو هیپنوتیزم کنه!
    - من همینم؛ چون تو خجالتم دادی، تو منو لات چال میدون کردی، تو منو تبدیل به موجود هزار رنگ کردی، تو نا متعادلم کردی، تو منو پست‌ترین آدم روی زمین کردی. حالا منو شناختی؟ بگم منِ مریض با مریض کردن تو چی عایدم می‌شه؟!
    - یا حضرت عباس! سیل! سیل داره میاد! از رودخونه فاصله بگیریـن!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    دو ماه بعد
    نگاهش همچنان خیره به در آهنی بود. نوری که از میله‌های قاب شده بر در روی صورت بی روحش می‌تراوید مستقیم در چشمان تیره‌اش رسوخ کرده بود، گویا سویی نداشت که بر قدرت نور غلبه نمی‌کرد! دو ساعت است ماتم به همان در بسته مانده و در پندارش از آن شیئی ساخته که تا ابد بر زندگی‌ و احساس به تاراج رفته‌اش قفل می‌ماند. دو ساعت است که چمباته زده و کرختی، اعضا و جوارحش را چون موریانه خورده. دو ساعت است که مژه‌هایش رغبت چندانی در بستن ندارد. او بهتر از مامورهای انتظامی خود را مستحق مجازات، محکوم به حیات سیاه و محکوم به تاوان عشق می‌داند.
    درخشش نور به زیور آلات گردن نظر بی فروغش را معطوف کرد‌. حتی قدرت پوزخندهای همیشگی‌اش را نداشت، اما نگاهش داد می‌زد که حکم خــ ـیانـت به این گردنبند را به خوبی می‌داند و برای همان پوستش سردی دستبند را لمس کرد. حس لامسه‌ سرازیر شدن قطره‌ سرد اشک را با تأخیر اعلام کرد؛ زیرا آن هم می‌دانست که قاتل و خیانتکار عشق محکوم به این زندان ابدی است، محکوم به مرگی که برای آریا، ژولیت مظلومش صادر کرد!
    ***
    زمان حال
    سوم شخص
    «باران»
    سرعت تپ تپ دانه‌های یکی در میان ریزشی از سقف کم شده و پس از ساعت‌ها تا نیمه تشت بزرگ مسی را پر کرده بود، با هر جنبش موزون خود نگاه پکری از جنس خودش را مسخ خود کرده بود، نگاه دختری که پایین پنجره چوبی نیمه محکم زانوی غم بغـ*ـل گرفته و حادثه تلخ پشت سر گذاشته را مرور می‌کرد.
    از جنگلی که جانش فدای سیل و تخریب شد، شالیزاری که با خروش آب دِرو شد، خانه‌های پایین دامنه که به گل نشست، کوهی که ریزش کرد، چند صد خانواری که بی‌ خانمان شدند، رعب بر دل خفته کودکان، اندوه مادرها، کمر خم شده پدرها، صدها چشم خیسی که آغشته به خون شد.
    صدها دست یاری‌ای که به آسمان بلند شد، صدها سجده‌ای که ضجه‌هایش عرش را متزلزل کرد، دست‌هایی که بر سر کوفته شد، دل‌هایی که داغدار شد و مردی که در معرض خروش آب... . چشمانش چرخید و به سمت چپش رسید. مرد زخم خورده خفته‌ای که بارها جانش را در برابر دیدگان باران فدای پروردگار کرد و سپر بلا شد. از لحظه سپری کردن حوادث‌ بغرنج گلویش باد کرده بود.
    - یه ساعت فکر و خیال رو بذار یه گوشه و به چشمایی که از دیروز خواب ندیده رحم کن!
    زبان مرد زخم خورده‌اش پیش از پلک‌های رو هم رفته‌اش باز شده بود. قبل از گشودن آن‌ها باران بزاقش را فرو داد تا از گرفتگی صدای بغض آلودش کاسته شود، غم‌بار و آهسته گفت:
    - خودت چی؟ نتونستی بخوابی منم نمی‌تونم، نگرانم.
    چشم‌هایش با اندوه به لباس و اندام ورزیده آریا گردش کرد. موهای پریشان و نامرتب، پیشانی خاکی، لب‌های قلوه‌ای ترک خورده، لباس‌های به لجن شسته و پای جراحت دیده... . تاکنون مردش را این گونه مقتدر ندیده بود، این گونه پخته‌تر، غیورتر، مردتر و ایثارگر به نظر می‌آمد.
    - نجات پیدا می‌کنیم.
    تاکنون صدای مردش را این گونه خسته و محفوظ به قدرت نشنیده بود. باران پلک زد و خیره به او گفت:
    - تا نیروهای هلال احمر نرسن و به حال اهالی رسیدگی نشه از جام جم نمی‌خورم، فقط فکر بچه‌ها از ذهنم نمی‌ره.
    آریا با تکان ناگهانی پای چپی که دراز کرده بود، صورتش جمع شد و سرفه‌ای کرد.
    - همه رو به خدا بسپر! داشتن پشتوانه محکمی مثل خدا شک و ترس و نگرانی رو از بین می‌بره.
    تاکنون مردش را این گونه خواستنی ندیده بود! خدایی که کشاورزی را مأمور کرد تا آن دو از جدال طوفان و آب رها شوند، حلال همه مشکلات و دل مشغولی‌هاست. نفس مقطع آریا و گوشه لبی که نامحسوس گزید حاکی از تحمل درد پارگی پایش بود. باران دلواپس جلوتر رفت و دست به پارچه آغشته به خون برد. خون‌ریزی مچ پایش هنوز بند نیامده و داروی گیاهی همسر کدخدا چندان افاقه‌ای نکرده بود. نگاه آریا به او سنگینی می‌کرد.
    - زخمت عمیقه و خون‌ریزی کامل قطع نشده، باید پارچه‌ش رو عوض کنم.
    - سطحیه.
    پیوندی سرسختانه وسط دو ابروی باران جا خوش کرد.
    - تو به این می‌گی سطحی؟
    پوزخند آریا رنگ گرفت.
    - در برابر زخم‌های دیگه‌م یه خراش کوچیکه.
    - کلاً دوست داری خودت رو بندازی تو خطر!
    - رسالتمه.
    باران چشم از او گرفت و پیچ و تاب ابروهایش بیشتر شد.
    - به قیمت نگران کردن بقیه؟
    - نگرانمی؟
    باران بزاقش را قورت داد و به این فکر کرد که ساعاتی پیش در رؤیا به سر نبرده بود! سؤالش در نگاهش هویدا و به دیده سرخ و خسته آریا فرو رفت. لرزش لب‌های آریا مژه‌هایش را لرزاند.
    - فراموشش کن!
    نور فانوس بر چهره هر دو تافته بود.
    - چی رو؟
    - حرفایی که بهت زدم.
    نگاه باران با غلیظ شدن اخمش زیر شد.
    - بخوام هم نمی‌تونم فراموش کنم.
    سرش با نیشخند آریا بلند شد.
    - موقعیتش نیست، وگرنه انتقامش رو از دشمنت می‌گرفتی. می‌تونی الآن منو بندازی تو رودخونه و به کسی چیزی نگی! همه هم می‌گن کار سیل بود.
    نسیمی خنک از حسی تازه سبب شد چشم به آریا ندوزد و بهانه کند.
    - پات به بخیه نیاز داره. رفتیم شهر اول می‌ریم بیمارستان.
    - باران!
    سرش را بالا نگرفت. شرم در نگاه باران تمجید دیدنی نبود؟ ندید آریا با چه لذتی نگاهش می‌کند!
    - واقعاً می‌خواستی خودتو بندازی تو مسیر سیلاب؟!
    با صراحت پاسخ داد:
    - آره.
    - نگفتی خطرناکه دختر؟!
    - یه پدر پسرش رو بغـ*ـل کرده و به درخت چسبیده و چیزی نمونده بود آب درخت رو بشکونه. اون لحظه تونستی خودت رو نگه داری؟
    - این شرایط نیروی بدنی مرد رو می‌طلبه. نگفتی اگه بپری تو آب چه بلایی سر من میاد؟
    تجسم صحنه دلخراش به خطر افتادن جان پدر و فرزند ده ساله‌اش و آریا که به خود طناب بست و سهمش از جان‌ فشانی جراحت مچ پایش با برخورد به تخته سنگ شد‌، دیده‌‌اش را تیره‌تر کرد. آن لحظه صد بار مرد و زنده شد. تصورش وحشتناک‌تر از آن بود که جسور شود، چشمانش به شکایت آریا لب باز کند و در جا بگوید:
    «تو چی که نگفتی تا برگردی من تلف شدم و توجه نکردی!»
    قلبش دیوانه شد و خود زنی کرد! نگاهش به نگاه نافذ و بی پرده آریا وصل شد. برای چندبار آب دهانش را قورت داد و جهت نگاهش با اخم ظریفی به پای آریا عوض شد و گفت:
    - به همسر کدخدا می‌گم پانسمانت رو عوض کنه. نزدیک اذان صبحه، بیدارن.
    مادام برخاستن به امر آریا میان زمین و هوا معلق ماند.
    - بشین خانم دکتر!
    باران لب گزید و چشم به فانوس دوخت. وقایع طبیعی که تبدیل به بلا گشته بود، فرصت باز پرسی و هرگونه حلاجی نداد. آریا اعتراف کرده بود، از عشقی که باران در رؤیاهایش هم سخت تجسم می‌کرد سخن گفته بود. جدا از شرایط حاکم دست کم چند روزی می‌طلبید تا حرف‌های آریا را کنکاش کند. حال سهم دلش از آنِ اهالی روستا شده بود.
    - تو همون بارانی و من همون آریا که دیروز صبح کنار رودخونه و تو جنگل هر چی بهت گفت راست بود.
    اینبار به آریا نگریست و لبش به ناباوری جنبید.
    - پرستار می‌گفت چند شب اول یکی از شب تا صبح رو به ملاقاتم اختصاص داده بود. تو بودی؟!
    آریا به تلخی قهوه مورد علاقه‌شان لبخند کوتاهی زد.
    - پیشت زبونم نچرخید تا صدام اذیتت نکنه. من اومده بودم خودمو آروم کنم.
    چیزی در قلبش وزید و بی اختیار لب زد:
    - آریا! من... .
    صدای غژ غژ در و فانوس در دست کدخدا پیش‌تر از حضورش وارد اتاق شد. باران به احترامش برخاست و آریا کمر راست کرد. پیرمرد داخل شد و با عطوفت گفت:
    - راحت باشین بابا جان. پات خوبه پسرم؟
    - خوبه.
    - پنج گیاه خاتون معجزه می‌کنه.
    باران گفت:
    - خون‌ریزیش بند نیومده.
    نگاه آریا به باران که مخاطبش کدخدا بود ثابت شد.
    - ممکنه چند ساعتی طول بکشه دخترم. شرمنده مزاحم شدم. صداتون رو شنیدم گفتم بیام و بگم قربانعلی می‌خواد اذان بگه، همه مسجد جمع شدن.
    آن شب چه کسی خواب را حلال کرده بود؟! آریا به کمک چوبی که کدخدا فراهم کرد برخاست، با مقدار اندکی از آب در دسترسشان لباس‌های خاکی‌شان را تمیز کردند و وضویی گرفتند. در حال حاضر شرایط به نوعی نبود تا آریا و باران لباس‌‌های اهالی را قرض بگیرند و از طرفی اندازه لباس‌های کدخدا و خاتون برای آن‌ها مناسب نبود. همگی به همراه کدخدا و خاتون و دیگر اهالی به سمت مسجد محله حرکت کردند. سوئیت‌هایی که جهت رفاه حال گردشگران احداث شده بود و اتاقک‌های خانه کدخدا برای اسکان موقت خانواده‌هایی که حریمشان تخریب و غیر قابل سکونت بود، اختصاص داده شد. بیشتر خانه‌های قسمت بالا و دور از مسیر سیلاب روستا آسیب ندیده و به بناهای پایین کوهستان خسارت هنگفتی وارد شده بود.
    از دیروز هوا گرفته بود و باران می‌بارید، اما به گرفتگی حال داغ دیده‌ها نبود. رودخانه طغیان و به مسیر هموار جنگل هدایت شده بود، شدت جریان گل و لای تنها پل ارتباطی بالای رودخانه منتهی به جاده کوهستانی جنت رودبار را به طور نیمه تخریب کرده بود. نگاه محزون باران به آن سوی رودخانه رسید، آنجا با آریا بحثش شد، آریا اعتراف کرد و او جان داد. پس از نجات یافتنشان سیل به مکان اعتراف آریایش رحم نکرد و از میان جان آن‌ها و ماشین، ماشین گران قیمتش را انتخاب کرد، گرچه قدرت درخت‌های کهنسال بر قدرت آب چیره شد و اکنون آبی در آن مسیر جریان ندارد. خاتون با لهجه خاص دیارشان از باران پرسید:
    - شماها واسه کوه‌نوردی اومده بودین؟
    با افسوس به خاتون نگاه کرد.
    - اتفاقی به مسیرمون خورد. اینجا کوه‌نوردی هم داره؟
    - آره دخترم. گردشگرای زیادی به روستای ما میان، ماشیناشون رو پارک می‌کنن و از اون راهی که می بینی رد می‌شن. عبور از راه جنگل سخته، واسه همین نمی‌شه ماشینو برد. جونم برات بگه از اونجا یه رودخونه کوچیک هم هست که واسه جنگل نوردی و کوه نوردی می‌رن. ماها که بلدیم رغبت نمی‌کنیم تو جنگل بریم، گردشگرا هم تجربه اولشون نیست؛ چون راه سختیه و باید بلد باشی. هوای چند روزه کلاً بارندگی بود و کسی نمی‌اومد. کدخدا گفت درخت افتاده رو ماشین شوهرت. اگه مراد گذرش به اونجا نمی‌خورد می‌خواستین چی‌کار کنین؟
    همه پنداشتند آنان صنم زن و شوهری دارند، اوضاع به گونه‌ای نبود که جویای رفع برداشت آنان شوند، از جانبی دل‌های ترسیده و داغ دیده اشتیاق به دانستنش ندارد. باران دست خاتون را بین دستانش محصور کرد و خیره به چهره ریز نقش، خط‌های ریز و درشت گوشه چشم و نگاه پخته و مادرانه زاغی رنگش گفت:
    - خواست خدا بود، ان‌شاالله به خیر بگذره و همه به زندگی‌شون برگردن.
    - آمین. به حق خانم فاطمه معصومه (س) زودتر کمک برسه و تو و شوهرت هم به شهرتون برگردین.
    صدای بانگ الله اکبر قربانعلی دستی در آرامش دل‌ها داشت و یادآور یاری طلبیدن از خدا بود. همه اهالی فانوس در دست به سوی مسجد گام بر می‌د‌اشتند. داخل مسجد شلوغ بود و صدا به صدا نمی‌رسید. در گوشه‌ای از مسجد زن جوانی چادر روی سر انداخته و ضجه زنان به سر و سـ*ـینه می‌کوفت و با ذکر صلوات دو خانم جوان‌تر و شریک شدن در غم زن دعوت به توکل می‌شد. کم غمی نداشت، شوهرش که چوپان گله صد گوسفند بود در مسیر بازگشت گرفتار سیل شد و جانش را تسلیم کرد، در حالی که چیزی هم از خانه نو عروسشان نمانده و تا نیمه در گل رفته بود. شاید برای آریا و باران و مراد سخت‌تر بود که صحنه گرفتار شدن شوهر زن و دام‌هایش را دیدند و نتوانستند کاری کنند.
    نوای دلنشین اذان قدری به زن چوپان نیرو بخشید و با کمک اطرافیان به نماز ایستاد. پارچه مخملی رنگی حایل جمعیت مردها و زن‌ها شده بود. هر سمت دیوار از پرچم سلام بر اهل بیت و آیه‌های شیرین قرآن متبلور بود. پس از نماز دست یاری همه به سوی پروردگار برخاست و ذکر «یا حسین» و «یا زهرا» پیچید. قربانعلی و کدخدا حاجت ‌خواندند و آمین اهالی به اجابت شنیده شد، سپس قربانعلی برای احترام و طلب آمرزش چوپان از دست رفته‌شان که تنها جان باخته روستا بود، روزه سالار شهیدان و اهل بیتش را خواند و چشم‌ها لبالب از اشک پر شد. باران پا به پای آنان همراهی کرد و ذکر لبش از «یا زینب» تطهیر شد، به راستی صبر حضرت زینب (س) الگوی حیاتی مردم اهالی بود.
    مرثیه که تمام شد، زن چوپان در کنار مادر و خواهر و مادر همسرش آرام‌تر شد و در پاسخ به ابراز همدردی خانم‌ها قدردانی کردند. همان دم جیغ دخترکی وحشت زده قلب همه را لرزاند و گام‌های بی اراده باران را سوی خود روان کرد. دخترک بر سر می‌کوفت و گریه امانش نمی‌داد. باران چشم چرخاند و روی زن میانسال کنارش مکث کرد، دستش روی قفسه سـ*ـینه مشت شده و نفس تنگ و رنگ پریده به تقلا افتاده بود، عرق سرد روی صورت کبودش روان شده و چیزی نمانده بود از کمبود اکسیژن جان بر کف دهد. باران حالتش را زیر ذره‌بین برد، ناگهان پلک‌هایش فاصله بیشتری از هم گرفت و به سختی خود را از خانم‌هایی که گریان و آشفته دور زن جمع شده و با گوشه چادر بادش می‌دادند به او رساند. نشانه‌ها حاکی از حمله قلبی بود و اگر تا پنج دقیقه دیگر دست نمی‌جنباند، بیمار از دست می‌رفت!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    رو به خاتون که مسلط‌تر از بقیه بود گفت:
    - همه رو ببر بیرون خاتون، بنده خدا نیاز به هوا داره.
    سرش سوی زن کج شد و با آرامش کنترل شده‌ای نگاهش کرد، چادر زن را کنار زد و گره روسری و دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. در چنین حالتی فرد برای احیای قلب باید دور از استرس قرار گیرد و خوف و گریه خانم‌ها ممکن بود بلای جان زن شود! نگاهش به صندلی چوبی کنار در خشک شد و رو به دخترک لرزان گفت:
    - نترس عزیزم. برو اون صندلی رو بیار! خانم‌ها، لطفاً آروم باشین!
    با یاری خاتون زن را روی صندلی نشاندند. سخن باران و تأکید خاتون سبب شد مسجد خلوت‌تر شود. دست‌های زن مرتعش بود و نگاه وحشت زده‌اش در نگاه آرام باران قفل شده بود. باران هم همین را می‌خواست. رو به دخترک که حدس می‌زد فرزند زن باشد پرسید:
    - نیترو گلیسیرین یا همون آسپرین مصرف می‌کنه؟
    دخترک با دستپاچگی دست به کیف مادرش برد.
    - آره، آره. الآن میارم.
    دخترک در قوطی را باز کرد، باران قوطی را از او گرفت و دانه‌ای برداشت. دندان‌های زن روی هم سفت شده بود و نمی‌توانست حرکت دهد.
    - سعی کنید دهنتون رو باز کنید. قول می‌دم این رو بخورید خوب بشید. آها، خوبه. آفرین!
    از ارتعاش دست‌های زن کاسته شد و گویی بارقه امیدش سر از خاک بر آورد که همت کرد و با مشقت قرص در دهانش فرو رفت. باران با همان لحن تسلی بخش و معجزه‌گرش گفت:
    - زیر زبونتون نگه دارید! درسته قورت ندید!
    خاتون به یاری زن شتافت و دست‌های زن را ماساژ داد و با کنجکاوی پرسید:
    - چه قرصی بهش دادی باران جان؟!
    دخترک هراسان بینی‌اش را بالا کشید و بغض آلود جواب داد:
    - مامانم قلبش درد می‌کنه، دکتر بهش داده.
    کماکان تأثیر قرص پس از نیم ساعت در سلول به سلول بدن نفوذ کرد و به رگ‌های بسته قلب رسید، باران این را از پتانسیل آرامش مکانیسم بدن و در نهایت درد فروکش شده دانست، بنابراین نفس آسوده‌ای کشید و با احتمال اینکه فروکش کردن کامل درد سی دقیقه دیگر می‌طلبد، دست به قفسه سـ*ـینه زن برد و با کمترین فشار حساسی آن را مالش داد. حال که خدا به زن نظر کرد و فضای متشنج ایجاد شده رفته رفته رخت کوچ ‌پوشید، نگاهی به دخترک گریان کرد و خطابش داد:
    - چند سالته خوشگل خانم؟
    چشمان مخمور و زیبای دخترک غم داشت.
    - دوازده سالمه.
    - هم داری بزرگ می‌شی و هم عاقل... . یه دختر خوب و خوشگلی که هم داره بزرگ می‌شه و هم عاقل چرا هنوز گریه می‌کنه؟ ببین! حال مامانت خوبه. روحیه بدی خوب‌تر هم می‌شه.
    دخترک فین فین‌ کنان سر به زیر شد و مقابل مادرش روی زانوها نشست و دستش را گرفت.
    - آره مامان جونم؟ خوبی؟ می‌تونی نفس بکشی؟
    دست‌های باران دیگر کوبندگی سرسام‌آور قلب زن را حس نکرد. صدای نفس‌های زن کش‌دار شد و از هوای تازه و پاکی که از در باز مسجد می‌وزید دم گرفت و تنها با تکان سر دخترکش را آسوده خاطر کرد. خاتون گفت:
    - بذار دراز بکشه، پاشو بذاریم رو پشتی.
    - احتمالاً فشارشون بالاست، اون حالت فقط زمانی که بیمار از افت فشار داره از حال می‌ره مؤثرتره.
    - چی بگم دخترم! هر کی می‌خواد از حال بره همه اولین کاری که می‌کنیم طرفو دراز کش می‌کنیم! برم آب قندی چیزی بیارم؟
    - فعلاً هیچی نده! شاید نیاز باشه دوباره قرص رو مصرف کنه.
    رنگ و روی زن رفته رفته برگشته بود. باران خیره به او پرسید:
    - می‌تونید حرف بزنید؟
    زن سرش را جنباند و نفس نفس زد که باران مانع از لب گشودنش شد.
    - وقتی ریتم قلبتون کاملاً به حالت عادی برگشت صحبت کنید. آروم آروم نفس به ریه بفرستید و به هیچ تنشی فکر نکنید.
    زن قدرشناسانه پلک روی هم گذاشت و دستی را که در دست‌های دخترش بود فشرد. باران با توجه به شرایط مادر و دخترش با نگاه سؤالی و خیره به دخترک خوش سیما او را به حرف گرفت.
    - اسمت چیه؟
    دخترک لبخند بزرگی زد و با ناز در صدای زیبایش گفت:
    - باران. اسم شما چیه؟
    دخترک بر خلاف اهالی لهجه‌‌ای نداشت. یک تای ابروی باران پرید و لبخند زد.
    - می‌گم چرا خوشگلی ها!
    دخترک هیجان زده گفت:
    - اسم شما هم بارانه؟
    - البته.
    دخترک خندید و باران به او چشمک زد. دخترک با شعف گفت:
    - همه باران‌ها خوشگلن.
    - زدی تو خال خانم خوشگله. می‌ری یه پتوی گرم واسه مامانت بیاری؟
    دخترک چابک ایستاد.
    - باشه. مامانم خوب بشه و بابا سلمانم برگرده دیگه هیچی نمی‌خوام.
    دوان دوان در مسجد به جست‌وجو مشغول شد.
    - خدا اجرت بده خانم دکتر!
    نگاه باران به دخترک بود، با حرف زن برگشت و گفت:
    - وظیفه‌م بود. من دکتر نیستم.
    خاتون گفت:
    - کم از دکتر نداری دخترم. ما که کاسه چه کنم چه کنم دستمون گرفته بودیم! خدا به موقع رسوندتت.
    باران با لبخند محوی تشکر کرد و رو به زن لب به پرسش زد:
    - سابقه حمله قلبی داشتید؟
    - یه بار... .
    - مشکل قلبی‌تون چیه؟
    - من که نمی‌فهمم دخترم. دکترا گفتن تنگی دریچه.
    - کلسترول بالا، فشار خون بالا، دیابت... .
    - دارم دخترم، سه تاشو دارم که تو این حال و روزم!
    - تست ورزش، اکو، نوار قلبی، آنژیو گرافی انجام دادید؟
    - دکترم همه رو چک می‌کنه.
    - گفته برای پیشگیری چی‌کار کنید؟
    - آره دخترم، ولی با چه دلی به قلبم برسم؟ تو این گرونی شوهرم مجبور شد شاگرد نانوای هفت روستای اطراف بشه. ساعت سه صبح می‌ره، ده شب برمی‌گرده. نون محله رو سلمان این‌ور و اون‌ور می‌بره. از دیروز هم هیچ خبری ازش ندارم و دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه.
    باران اندوهگین شد، ولی در کلامش بروز نداد.
    - تو این شرایط سکوت بهترین راهه. هر چقدرم تلاش کنم نمی‌تونم خودم رو جای شماها بذارم؛ چون زندگی من تو شهر خلاصه شده و با روستا نشینی آشنایی ندارم، ولی در حد خودم این رو می‌دونم لطف و دست حمایت خدا رو سر همه بنده‌هاشه. شما به پشتیبانی قدرت واحد اول به فکر سلامتی، دوم فرزندتون باشید و به خدا تکیه کنید که حلال همه مشکل‌هاست. احتمالاً همسرتون مثل ما راه ارتباطیش قطع شده. نیروی دلگرمی شما حتماً به همسرتون می‌رسه و آرومتون می‌کنه.
    با ناراحتی گفت:
    - چاره‌ای ندارم. باید صبر کنم.
    خطوط چروک‌های کم در چهره زن حاکی از سن نه چندانش بود. چشمان قهوه‌ای، پوست سفید و بینی گوشتی‌اش به نژاد مازندرانی‌ها مطابقت داشت. خاتون در حال بستن دکمه‌های لباس زن بود که جوانی رعنا یا الله گویان داخل شد و زمانی که به آغـ*ـوش مادرش رفت، باران کناره گرفت. جوان بـ..وسـ..ـه‌ای بر سر مادرش زد. دخترک شباهت بیشتری به مادرش داشت.
    - چی شده مامان؟ دوباره قلبت گرفت؟
    زن دست‌های پسرش را گرفت و مطمئن اما گرفته گفت:
    - نترس پسرم! خوبم.
    چانه جوان لرزید و با انبوه دردی که تنها خود و خانواده‌اش می‌دانستند اخطار داد:
    - به حسین قسم اگه حال و روزت همین باشه پا می‌شم می‌رم دنبال بابا!
    دست‌های زن صورت پسرش را در حصار گرم خود گرفت و انگشت‌ها اخم‌های پسرش را کنار زد.
    - دردت به جونم بدیرم! کمکم کن بلند بشم.
    خاتون گفت:
    - بیاین پیش ما.
    - خونه خودم خاطر جمعم.
    همان دم باران پتو را از دخترک گرفت و دور شانه‌های زن انداخت و با ملایمت گفت:
    - خونه کدخدا گرمه و جا واسه شما هست. شما به مراقبت و استراحت نیاز دارید.
    خاتون تأیید کرد و ادامه داد:
    - خونه‌ت اون‌ور آبادیه. از مسجد تا خونه ما که راهی نیست.
    زن گره روسری‌ گلدوزی شده‌اش را زیر غبعب محکم و اظهار شرمندگی کرد.
    - شنیدم اتاق‌ها پر شده. می‌خوای جای مسافرتون رو بدی خاتون؟
    باران که کنار دخترک ایستاده و شانه‌اش را گرفته بود مداخله کرد:
    - سقفش که بالا سرمون هست!
    زن به کمک پسرش بیرون آمد، همهمه اهالی منتظر اوج گرفت و وقتی خیالشان از رهسپار شدن زن و فرزندانش به خانه کدخدا راحت شد، اطرافش را خلوت کردند. کدخدا و آریا مسجد را ترک کردند و به آن‌ها رسیدند. کدخدا با دست به محاسن سفیدش گفت:
    - خدا سلامتی بده بتول خانم. چی شده؟
    خاتون جریان را شرح داد و کدخدا از پیشنهادش استقبال کرد. بدیر گفت:
    - رو سیاهیم کدخدا بابا! تو این اوضاع سر بار شدیم.
    کدخدا کلاه نمدی پشمی‌اش را به سر کرد و با تکیه بر عصایش با مهربانی گفت:
    - رحمته پسرم. سلمانم که برگرده رو تخم چشمامون جا دارین. بریم که مادرت سر پا نمونه.
    مسیر یک کیلومتری خانه کدخدا در نگاه‌های خیره آریا به باران که از حال دگرگونش آگاه بود خلاصه شد. همه هم و غم باران به موضوعی مهم منعطف و در پندارش جمع شده بود، در خطر بودن جان روستا نشینان و دوستانش که معلوم نبود چه بر سر آن‌ها آمده. در دلش غوغایی به پا بود و بروز نمی‌داد. شاید مصلحت خدا به دیدن این حوادث آن هم کنار آریا نشانه‌ای بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا