رخ تو رخش توپیدم:
- غرور، غرور، غـرور... . زیادی خاطرشو میخوای از الآن تو گوشات فرو کن ابراز علاقه به یه دختر هیچی از غرور مرد کم نمیکنه. مشکل تو اینه نه معنی درست غرور رو میدونی و نه عشق رو... . هر کسی تعصبات خاص خودشو داره، ولی تو شورش رو در آوردی به توهم این که زندگی بسته به کار و یه مشت عقیده پوسیدهس و تو اسمشو میذاری روشن فکری!
- اعتقاد هر کسی شخصیه و دلیل نداره چون از برادر بهم نزدیکتری حق حرمت شکنی بدی.
تلخ خندیدم. امان از تو پسر!
- برادر اونی نیست که از نگاهها و گرم گرفتنش با باران عاصی میشدی؟ اونی که عشقِ عشقت قضاوت میکردی و میخواستی بدتر از سروش باهاش برخورد کنی، ولی این صفت دست و پات رو بسته بود؟ اونی که آرزوی همین وصله بینتون رو نداشتی تا ویژه ازش پذیرایی کنی؟ اونی که بارها از زبونش کشیدی که تو دلش چه خبره؟ دلم واست میسوزه، تو با کارهات همه رو مطیع خودت میکنی، ولی غلام حلقه به گوش تکبرت شدی و برای اون... .
یقهم رو چسبید. نگاهش سرخ و دندونهاش روی هم چفت شده بود، غرید:
- کاری نکن برادری و رفاقتمون رو ببوسم و بذارم کنار رادوین!
با نیشخند گفتم:
- این واکنشت حس قلبیت رو به خواهرم محکم میکنه. تو دوستش داری، دیوونهوار... . اینجوری ادامه بدی یکی دستش رو میگیره و میبره که واسش خانومی کنه. شاید اون آدم سروش باشه، بعد تو میمونی و حوضت و این عمارت چند میلیاردی و غرور همزاد پنداری که واست خانومی کنه! خواهرم لیاقت بهترینا رو داره، کی بهتر از مردی که حسش رو با خلوص نیت بخواد بگه و براش بجنگه؟ خلایق هر چه لایق.
اولینبار بود که جلوم عربده زد و دستش بالا رفت، ولی اولینبار نبود که دستش مشت شد. هیچ وقت تا این حد مرزها رو نشکسته بودیم، ولی لازم بود. با نفس داغ و سنگینی تنه محکمی زد و بهم پشت کرد. سرمای لحنش نشون داد که کارم برای مدت طولانی تمومه.
- گمشو بیرون! خیانتکار تو خونه من جا نداره.
روی پاشنه چرخیدم. وسط پلهها بود که صدام تو عمارت پیچید.
- من به اعتبار بچگیمون خــ ـیانـت نکردم. بزرگترین تقاضامون رو یادته؟ امشب واسه ادا کردن عهدی که بسته بودیم مجبورم کردی تو روت هوار بکشم. دیگه نخوای چشمت به چشمم بیفته این کار رو میکنم. دیگه خاطرم راحته شبها با ذهن آزاد میخوابم. از خر شیطون پیاده شو آریا! لجبازی رو بذار کنار و برای به دست آوردن اونی که با احساس مقدس آشتیت داده بجنگ! سروش جدیه و با یه بار نه شنیدن کنار نمیکشه، اینو بعد از رفتنت بهم گفت. درست نیست چغلی رقیبت رو بکنم، ولی نمیخوام هیچی نشده ضرر کنی. گوش گرفتی چی میگم؟
جوابم کوبیده شدن در اتاقش بود. پلکهای بستهم به چهره آروم باران باز شد که به لبهای بستهم احترام گذاشته و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. نگاهم به فنجون نعلبکی روی میز تحریر رفت و جفت ابروهام پرید.
- قهوه ترک، رنگ سیاه و سفید... . میدونستی از مورد علاقههای آریاست؟
همزمان چشمهام تو کاسه چرخید و روی حالت صورتش دقیق شد. فقط تعجب به جا، ولی لحنش... .
- اینقدر عجیبه؟
چونهم رو خاروندم و گفتم:
-فقط این نیست. بماند... .
یک جوری خواستم حس کنجکاویش قوی بشه خودم رو خسته کردم.
- میدونم سؤالم تکراریه، ولی میخوام بدونم تو و آریا دقیقاً چطوری با هم آشنا شدین؟
- نصفه شبی اومدی این رو ازم بپرسی؟
خندهم گرفت. مشتاق گفتم:
- میخوام اون قضیه همکاری تو با پلیسا واسه دستگیری مافیا و اون پسر رو بدونم.
با نفس کشداری انگشتهای قلاب کردهش رو روی زانو گذاشت و لب زد:
- یه شاکی از طریق معرفی دوستش اظهاراتش رو به سرگردی که از قضا دایی دوستش بوده میده.
- بعدش... .
ابروهاش جمع شد.
- آقای پوآرو شاکی رو متهم کرد!
جلوی خندهم رو به زور گرفتم و سرفه کوتاهی کردم. و آقای پوآرو عاشق شاکی شد! نگاه باران بهم تیز شد. جدی شدم و گفتم:
- خب؟
- بعدی نداره.
- داشتنش که داره، یعنی سر یه اتهام از هم رو بر داشتین؟
- همین الآنش هم کاری به کار هم نداریم.
- هر موقع دیدمتون اینطوری به نظر نمیرسیدین. قبلاً هم بهت گفتم که تو کردان ناخواسته جر و بحثتون رو شنیدم.
با پوزخند پلکهاش رو جمع کرد.
- میخوای آشتیمون بدی؟
لبخند پر شیطنتی زدم.
- با کمال میل! کافیه لب تر کنین.
نگاهش رو به چراغ مطالعه گرفت، دستهاش رو آزاد کرد، به گوشههای شالش برد و گردنش رو پوشوند. چقدر این دختر سرد بود!
- دو آدم غریبه چیزی بینشون نیست.
- آریا دوست من و دایی دوستته باران.
- احتمالاً یادت مونده که همون قبل بهت گفتم موضوع به این بیارزشی نیازی به کش دادن نداره.
با این سکوت و بیحوصلگی باران دیگه صلاح نبود ادامه بدم. نتونستم از زبون آریا بکشم، از باران بکشم؟! لبم رو با زبون تر کردم و دستم رو برای چند ثانیه پشت گردنم بردم و گفتم:
- در اصل اومدم پیشت که نظرت رو درباره سروش بدونم.
نگاهش بهم رسید. یه جور خطرناکی نگاهم کرد که گفتم با تیپ پا از اتاقش که هیچ، از خونه بیرونم میکنه!
- از آریا رسیدیم به سروش!
لبم کش اومد. آرنجم رو روی لبه میز خم کردم و سرم رو به کف دستم تکیه دادم.
- به من شک داریا فرشته خانم!
چشمهاش رو ریز کرد و رک گفت:
- فکرت مشکوک میزنه.
- نیتم خیره دختر خوب. اعتماد کن!
- بگو ببینم میشه، یا نه!
- گفتم که!
خونسرد گفت:
- هیچ نظری ندارم.
- د بیا! خشت دوم رو نچیده کلنگ دستت گرفتی!
گنگ و مبهم پرسید:
- خشت دوم چی؟
جنبه احتیاط رو در نظر گرفتم و سریع گفتم:
- بله گرفتن از برکت خانم.
گرفت چی میگم و چشمهای هم رنگ خودم هنوز خیرهم بود. صاف نشستم و چشمکی زدم و گفتم:
- خواهر باراد رو میگم.
تاج ابروهای پهنش که تنگ شد، لبخندم ماسید.
- خودش هم جوابم رو میدونه.
با تعجب پرسیدم:
- باهاش صحبت کردی؟
از وقتی که پای سروش رو وسط کشیده بودم، نگاهش مثل یک تیکه سنگ شده بود!
- کم و بیش... . همون موقع هم حد و مرزها رو روشن کرده بودم. اون وقت... .
- بهش نمیاد اهل اذیت کردن باشه، اگه هست که برم گردنشو بشکونم.
مشت دستهاش باز و بسته میشد. مگه سروش چیکار کرده بود؟ با حرص زیر پوستی گفت:
- پیش خودش چه فکری کرده که پا پیش گذاشته؟
- خلاف شرع که نکرده!
مصمم گفت:
- بهش بگو نه.
- عجله نکن! سروش جدا از بحث رفاقت پسر خوب و فهمیدهایه. از هر موقعیتش که بپرسی حرف واسه تعریف داره. بهش فرصت بده باهات حرف بزنه، واسه همین اول به من گفت.
آرومتر شد، اما دلخور بود.
- چه نیازیه وقتی جواب مشخصه؟
جدی و به جلو خم شدم و کف دستهام رو روی هم کشیدم.
- ازم خواست به پدر و مادرت بگم و اگه قبول کردن، سفر شمالمون بهونهای بشه واسه بیشتر آشنا شدن و اینکه فرصت تصمیم گرفتن داشته باشین، بعدش جوابت هر چی بود بهش احترام میذاریم.
- من قصد ازدواج ندارم رادوین.
- زمان فکر آدما رو عوض میکنه.
- اما... .
دستهام رو به زانوهام زدم و بلند شدم و میون حرفش گفتم:
- بدون فکر و تحقیق جواب دادن کار درستی نیست. مردونگی تو اراده سروش رو دوست داشتم و از منی که رفتارش دستمه میفهمم تا چه حد روی حرفش پافشاری میکنه و راحت کنار نمیکشه. به تو باشه حالا حالاها دور ازدواج رو خط میکشی، پس منم میرم سراغ خانوادهت و رو حرفشون بیشتر حساب میکنم. پس فردا که رامسریم، تا اون روز وقت داری خوب فکر کنی.
اخمش جمعتر شد.
- کی گفته من میام؟
قبل از بستن در طوری که بفهمه راه چک و چونه نداره گفتم:
- من میگم؛ چون اگه نیای منم نمیرم.
***
- غرور، غرور، غـرور... . زیادی خاطرشو میخوای از الآن تو گوشات فرو کن ابراز علاقه به یه دختر هیچی از غرور مرد کم نمیکنه. مشکل تو اینه نه معنی درست غرور رو میدونی و نه عشق رو... . هر کسی تعصبات خاص خودشو داره، ولی تو شورش رو در آوردی به توهم این که زندگی بسته به کار و یه مشت عقیده پوسیدهس و تو اسمشو میذاری روشن فکری!
- اعتقاد هر کسی شخصیه و دلیل نداره چون از برادر بهم نزدیکتری حق حرمت شکنی بدی.
تلخ خندیدم. امان از تو پسر!
- برادر اونی نیست که از نگاهها و گرم گرفتنش با باران عاصی میشدی؟ اونی که عشقِ عشقت قضاوت میکردی و میخواستی بدتر از سروش باهاش برخورد کنی، ولی این صفت دست و پات رو بسته بود؟ اونی که آرزوی همین وصله بینتون رو نداشتی تا ویژه ازش پذیرایی کنی؟ اونی که بارها از زبونش کشیدی که تو دلش چه خبره؟ دلم واست میسوزه، تو با کارهات همه رو مطیع خودت میکنی، ولی غلام حلقه به گوش تکبرت شدی و برای اون... .
یقهم رو چسبید. نگاهش سرخ و دندونهاش روی هم چفت شده بود، غرید:
- کاری نکن برادری و رفاقتمون رو ببوسم و بذارم کنار رادوین!
با نیشخند گفتم:
- این واکنشت حس قلبیت رو به خواهرم محکم میکنه. تو دوستش داری، دیوونهوار... . اینجوری ادامه بدی یکی دستش رو میگیره و میبره که واسش خانومی کنه. شاید اون آدم سروش باشه، بعد تو میمونی و حوضت و این عمارت چند میلیاردی و غرور همزاد پنداری که واست خانومی کنه! خواهرم لیاقت بهترینا رو داره، کی بهتر از مردی که حسش رو با خلوص نیت بخواد بگه و براش بجنگه؟ خلایق هر چه لایق.
اولینبار بود که جلوم عربده زد و دستش بالا رفت، ولی اولینبار نبود که دستش مشت شد. هیچ وقت تا این حد مرزها رو نشکسته بودیم، ولی لازم بود. با نفس داغ و سنگینی تنه محکمی زد و بهم پشت کرد. سرمای لحنش نشون داد که کارم برای مدت طولانی تمومه.
- گمشو بیرون! خیانتکار تو خونه من جا نداره.
روی پاشنه چرخیدم. وسط پلهها بود که صدام تو عمارت پیچید.
- من به اعتبار بچگیمون خــ ـیانـت نکردم. بزرگترین تقاضامون رو یادته؟ امشب واسه ادا کردن عهدی که بسته بودیم مجبورم کردی تو روت هوار بکشم. دیگه نخوای چشمت به چشمم بیفته این کار رو میکنم. دیگه خاطرم راحته شبها با ذهن آزاد میخوابم. از خر شیطون پیاده شو آریا! لجبازی رو بذار کنار و برای به دست آوردن اونی که با احساس مقدس آشتیت داده بجنگ! سروش جدیه و با یه بار نه شنیدن کنار نمیکشه، اینو بعد از رفتنت بهم گفت. درست نیست چغلی رقیبت رو بکنم، ولی نمیخوام هیچی نشده ضرر کنی. گوش گرفتی چی میگم؟
جوابم کوبیده شدن در اتاقش بود. پلکهای بستهم به چهره آروم باران باز شد که به لبهای بستهم احترام گذاشته و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. نگاهم به فنجون نعلبکی روی میز تحریر رفت و جفت ابروهام پرید.
- قهوه ترک، رنگ سیاه و سفید... . میدونستی از مورد علاقههای آریاست؟
همزمان چشمهام تو کاسه چرخید و روی حالت صورتش دقیق شد. فقط تعجب به جا، ولی لحنش... .
- اینقدر عجیبه؟
چونهم رو خاروندم و گفتم:
-فقط این نیست. بماند... .
یک جوری خواستم حس کنجکاویش قوی بشه خودم رو خسته کردم.
- میدونم سؤالم تکراریه، ولی میخوام بدونم تو و آریا دقیقاً چطوری با هم آشنا شدین؟
- نصفه شبی اومدی این رو ازم بپرسی؟
خندهم گرفت. مشتاق گفتم:
- میخوام اون قضیه همکاری تو با پلیسا واسه دستگیری مافیا و اون پسر رو بدونم.
با نفس کشداری انگشتهای قلاب کردهش رو روی زانو گذاشت و لب زد:
- یه شاکی از طریق معرفی دوستش اظهاراتش رو به سرگردی که از قضا دایی دوستش بوده میده.
- بعدش... .
ابروهاش جمع شد.
- آقای پوآرو شاکی رو متهم کرد!
جلوی خندهم رو به زور گرفتم و سرفه کوتاهی کردم. و آقای پوآرو عاشق شاکی شد! نگاه باران بهم تیز شد. جدی شدم و گفتم:
- خب؟
- بعدی نداره.
- داشتنش که داره، یعنی سر یه اتهام از هم رو بر داشتین؟
- همین الآنش هم کاری به کار هم نداریم.
- هر موقع دیدمتون اینطوری به نظر نمیرسیدین. قبلاً هم بهت گفتم که تو کردان ناخواسته جر و بحثتون رو شنیدم.
با پوزخند پلکهاش رو جمع کرد.
- میخوای آشتیمون بدی؟
لبخند پر شیطنتی زدم.
- با کمال میل! کافیه لب تر کنین.
نگاهش رو به چراغ مطالعه گرفت، دستهاش رو آزاد کرد، به گوشههای شالش برد و گردنش رو پوشوند. چقدر این دختر سرد بود!
- دو آدم غریبه چیزی بینشون نیست.
- آریا دوست من و دایی دوستته باران.
- احتمالاً یادت مونده که همون قبل بهت گفتم موضوع به این بیارزشی نیازی به کش دادن نداره.
با این سکوت و بیحوصلگی باران دیگه صلاح نبود ادامه بدم. نتونستم از زبون آریا بکشم، از باران بکشم؟! لبم رو با زبون تر کردم و دستم رو برای چند ثانیه پشت گردنم بردم و گفتم:
- در اصل اومدم پیشت که نظرت رو درباره سروش بدونم.
نگاهش بهم رسید. یه جور خطرناکی نگاهم کرد که گفتم با تیپ پا از اتاقش که هیچ، از خونه بیرونم میکنه!
- از آریا رسیدیم به سروش!
لبم کش اومد. آرنجم رو روی لبه میز خم کردم و سرم رو به کف دستم تکیه دادم.
- به من شک داریا فرشته خانم!
چشمهاش رو ریز کرد و رک گفت:
- فکرت مشکوک میزنه.
- نیتم خیره دختر خوب. اعتماد کن!
- بگو ببینم میشه، یا نه!
- گفتم که!
خونسرد گفت:
- هیچ نظری ندارم.
- د بیا! خشت دوم رو نچیده کلنگ دستت گرفتی!
گنگ و مبهم پرسید:
- خشت دوم چی؟
جنبه احتیاط رو در نظر گرفتم و سریع گفتم:
- بله گرفتن از برکت خانم.
گرفت چی میگم و چشمهای هم رنگ خودم هنوز خیرهم بود. صاف نشستم و چشمکی زدم و گفتم:
- خواهر باراد رو میگم.
تاج ابروهای پهنش که تنگ شد، لبخندم ماسید.
- خودش هم جوابم رو میدونه.
با تعجب پرسیدم:
- باهاش صحبت کردی؟
از وقتی که پای سروش رو وسط کشیده بودم، نگاهش مثل یک تیکه سنگ شده بود!
- کم و بیش... . همون موقع هم حد و مرزها رو روشن کرده بودم. اون وقت... .
- بهش نمیاد اهل اذیت کردن باشه، اگه هست که برم گردنشو بشکونم.
مشت دستهاش باز و بسته میشد. مگه سروش چیکار کرده بود؟ با حرص زیر پوستی گفت:
- پیش خودش چه فکری کرده که پا پیش گذاشته؟
- خلاف شرع که نکرده!
مصمم گفت:
- بهش بگو نه.
- عجله نکن! سروش جدا از بحث رفاقت پسر خوب و فهمیدهایه. از هر موقعیتش که بپرسی حرف واسه تعریف داره. بهش فرصت بده باهات حرف بزنه، واسه همین اول به من گفت.
آرومتر شد، اما دلخور بود.
- چه نیازیه وقتی جواب مشخصه؟
جدی و به جلو خم شدم و کف دستهام رو روی هم کشیدم.
- ازم خواست به پدر و مادرت بگم و اگه قبول کردن، سفر شمالمون بهونهای بشه واسه بیشتر آشنا شدن و اینکه فرصت تصمیم گرفتن داشته باشین، بعدش جوابت هر چی بود بهش احترام میذاریم.
- من قصد ازدواج ندارم رادوین.
- زمان فکر آدما رو عوض میکنه.
- اما... .
دستهام رو به زانوهام زدم و بلند شدم و میون حرفش گفتم:
- بدون فکر و تحقیق جواب دادن کار درستی نیست. مردونگی تو اراده سروش رو دوست داشتم و از منی که رفتارش دستمه میفهمم تا چه حد روی حرفش پافشاری میکنه و راحت کنار نمیکشه. به تو باشه حالا حالاها دور ازدواج رو خط میکشی، پس منم میرم سراغ خانوادهت و رو حرفشون بیشتر حساب میکنم. پس فردا که رامسریم، تا اون روز وقت داری خوب فکر کنی.
اخمش جمعتر شد.
- کی گفته من میام؟
قبل از بستن در طوری که بفهمه راه چک و چونه نداره گفتم:
- من میگم؛ چون اگه نیای منم نمیرم.
***
آخرین ویرایش: