رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
فصل هفدهم
«باران»
یک دقیقه جلوی آینه ایستادن هم وقت تلف کردن بود، مُسَکن رو از مامان گرفتم و با یک قلوپ آب قورتش دادم. لیوان رو که از دستم گرفت، سمت کفش‌هام رفتم و سوئیچم رو از آویز دیواری برداشتم، صدای تشر مامان بلند شد:
- از دست سر خودی‌هات چی‌کار کنم دختر؟ دکترت واسه من گفت پشت فرمون نشستن قدغنه؟!
برای این‌‌که خم نشم، از پاشنه کش استفاده کردم، رو به مامان بازنگری کردم.
- فقط تا یه ماه... .
بنده خدا رو حرصیش کرده بودم. چی‌کار می‌کردم؟ یک ماه به انتظار همچین روزی صبر زینبی کرده بودم.
- یه ساعت از سی روز نگذشته شال و کلاه کرد! طرف پاش می‌شکنه حداقل دو ماه استراحت رو اجبار می‌کنه.
پاشنه کش رو روی جا کفشی گذاشتم و جدی نگاهش کردم. کِی قصد اذیت کردنش رو داشتم که تکرارش به سرم بزنه؟!
- شده برای آرامش شما و بابا چهل دونگ حواسم رو به خودم می‌دم. مهمه که می‌رم مامان.
زیر لب چیزی زمزمه کرد و لیوان تا نیمه پر از آب رو روی کانتر گذاشت و از درگاه آشپزخونه بیرون اومد.
- اجازه‌ش رو دارم بپرسم کجا می‌ری؟
- صاحب اختیاری. آگاهی... خداحافظ.
- چی؟ باران، خواهش می‌کنم دخالت نکن! مگه با تو نیستم؟ خدایا، صبرم بده!
کلافه روی پاشنه پا چرخیدم. سعی کردم با قاطعیت و آرامش قانعش کنم.
- نگرانی‌ت رو نمی‌فهمم.
جلوتر اومد. اخم‌هاش تو هم رفته بود.
- نمی‌فهمی چون مادر نیستی؛ چون هنوز نمی‌دونی معنی همدم چیه، اولاد چیه، بزرگ کردن یه بچه چیه، شب بیداری‌ مادر چیه، قانون مملکت چیه، حق به حقدار رسیدن چیه. ندونستن‌هات جای تحمله؛ چون می‌شه حلش کرد، ولی لرزوندن تن و بدن من دیگه جای تحمل نیست؛ چون نمی‌تونم حلش کنم، تو که می‌تونی بس کن.
از این به بعد فکر و خیال شب‌هام صدای ضبط شده مامان و حرف‌های الآنش می‌شد. اگه می‌‌دونستم این نبود حال و روزم، ولی مامان فقط از نصف ماجرا خبر داشت و ندونسته‌هام رو تو صورتم می‌کوبید. قبلاً پیگیر نشده بودم؛ چون مشغولی نبود که ذهنم رو درگیر خودش کنه؛ چون همه چی مثل لکوموتیو جلوی چشم‌هام رژه می‌رفت، اما این قضیه مشکوک بود، گروگان‌گیری ساده نبود. رادوین گفت خصومت شخصی، نگار گفت باج‌گیری!
یک ماه از چیزی که شنیده و دیده بودم هیچی نگفتم. روبیکش دستم بود و جوانب مرتبط رو نمی‌تونستم یک رنگ کنم. حرف‌های ارسلان، نوع نگاهش... . مسئله پیش پا افتاده‌ای بود که صد و هشتاد درجه چرخید و رفت روی خط فروش و حراج ما؟! اون شب سرد تو اتاقک که از پسر جُعَلَقش سیلی خوردم و بهش اولتیماتوم دادم، وقتی دم از آسیب نرسوندن ما زد و هدفش رو فاش کرد، آروم بود، رک بود، نمایش نبود و همه این‌ها مال قبل از رفتن به اون گودال گریز بود. مامان دید مرغم هنوز روی یک پا خسته نمی‌شه نچی کرد و قبل از سوار شدنم خودش رو به ایوان رسوند و غر‌غر کرد.
- یعنی اگه بتونم دخترم رو یه جا بند کنم تازه می‌فهمم نتیجه زحماتم دود نشده! امروز وقت دکتر داری، زنگ می‌زنم بیمارستان. فکر نکنی بی‌خیالت شدم. به ارواح خاک مادر بزرگت اگه بفهمم نرفتی، شاخم به شاخت گیر می‌کنه.
خنده‌م رو بروز ندادم و واسه راحت کردنش چشم رسا و محکمی گفتم و راهی شدم. چهل دقیقه دیگه تا رسیدن به پارکینگ و تحویل لوازم ملزوم صبر کردم و با نفس عمیقی داخل شدم. پام به پله اول نرسیده، صدای دخترونه آشنایی رادار حافظه خاطره‌ایم رو فعال کرد.
- باران جان! خودتی دختر؟!
به محض برگشتنم جا خوردم. لبخند به لـ ـب واسه جلب توجه نکردن پیش همکارهاش کوتاه و پر فشار و دلتنگ به آغوشم کشید.
- کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم! شنیدم چه اتفاقی واسه‌ت افتاد. واقعاً متأسفم که نتونستم بیام پیشت. شماره‌ تو و نگار هم اشتباهی قاطی شماره‌های ناشناس پاک کرده بودم، خواستم از سرهنگ بگیرم، والا غیرتا روم نشد. الحمدالله سالم می‌بینمت.
آروم پلک زدم.
- ممنون.
لبخند متینی زد.
- انگار همین دیروز بود، دو سال می‌شه، نه؟
نگاه گذرایی به سالن همکف انداختم.
- زندگی همینه، ثانیه ثانیه‌ش بگذره دیگه گذشته.
کِش چادرش رو درست کرد و پرسید:
- از این ورها!
- با سرگرد مجد کار دارم.
- به من باشه می‌گم نرو.
زیر زیرکی اطرافش رو پایید و سرش رو تا یک وجبی صورتم جلو آورد.
- حال و روز خوبی نداشت، دمغ بود.
لبخند کجی زدم، همیشه همین‌ طوری بود. عجیب بود مگه؟ فرم لـ ـب‌هام به حالت اولیه برگشت، دلم ازش گرفته بود، نامردِ خونسرد جلوی چشم‌هاش تیر خوردم و به نظر فیلم اکشن دیده بود! انگار عادت داشت! به روی خودم نیاوردم، ولی فکر کنم یک بار هم به ملاقاتم نیومده بود. جدا از اون مسئله انسانیت که حالیش بود! من تو راهی زمین خورده بودم که اون درستش کرده بود. درسته آدم خواه نا خواه به پای قصد و غرض می‌ذاشت، باز هم باید می‌اومد، عوضش سیما خانم جای پسرش رو سفارشی پر کرد! یک روز در میون پیشم بود و واسه‌م غذاهای تقویتی می‌آورد، طوری که شک بَرم داشت، جالبیش این بود مثل قبل حس بدی نداشتم و از خدام هم بود! منِ سر به هوا از هر چیز و هر کسی که یادش می‌انداخت انرژی می‌گرفتم، کارم رو توجیه نمی‌کردم و بهم بَر نمی‌خورد. چه می‌شد کرد؟ در کمال تأسف دلتنگ دل سنگش بودم.
- کجا رفتی باران؟!
دستم رو دوستانه به سمتش بردم.
- زیاد نمون! من هم عجله دارم. خوشحالم بعد مدت‌ها دیدمت.
لبخند ملیحی زد و دستم رو گرفت.
- بگی نگی دستگیرم شده کار خودتو می‌کنی. خود دانی. حتماً میس‌کال بنداز شماره‌ت رو سیو داشته باشم.
- باشه.
از نیوشا خداحافظی کردم. به طبقه دوم که رسیدم، خودم و نگار یادم اومد، روزی که اولین‌بار پام به اینجا باز شد. یادم مونده بود اتاقش کجاست. ریتم تنفس و ضربانم رو یکی کردم و جدی و خونسرد پشت در اتاقش ایستادم. سرباز جوونی که کنار در بود، گفت:
- بفرمائید خانم!
- به سرگرد مجد بگید خانم تمجید اومده.
محترمانه منتظر باشیدی گفت و با زدن تقه به در داخل شد. شنیدن تارهای خشک لرزیده صداش، دریچه‌های قلبم رو به درد آورد، اراده‌م تا چند قدم عقب گرد کردن فرمان داد. آخر از دست خودم و کارهای دور از توقعم یک بلایی سر خودم می‌آوردم! یارو به خودش زحمت نداد یک تماس خالی و بی‌هزینه بگیره که بفهمه مرده‌م زنده‌م، بعد من پشت در اتاقش دل دل می‌کردم. حیف کارم بهش گیر بود!
- ایشون کار دارن خانم تمجید، کسی رو نمی‌پذیرن.
ابروهام که به هم نزدیک شد سرباز جا خورد، ولی هیچی نگفت. الآن هم نخواست من رو ببینه. غروری رو که بهش می‌نازیدم از چنگم گرفت، اگه اونی رو که بهش می‌نازید از چنگش نگیرم باران نیستم. قرار نبود کوتاه بیام، قرار بود بشم همون باران همیشگی، قرار بود بایدهام رو دوباره واسه‌ش شفاف کنم، قرار بود بگم واسه چاق سلامتی نیومدم و باید قسمتی از وقتش رو خرج شنیدن حرف‌هام کنه.
هنوز نزدیک در ایستاده بودم، باید یک طوری تو می‌رفتم. اینجا جای به زور متوسل شدن نبود، کافی بود یکی پا کج بذاره که سر کلی هفت ‌تیر و اسلحه نشونه‌ گیریش کنه! گرچه منِ ضرب چشیده عین خیالم نبود. همون‌ طور که راهکار ارائه می‌دادم، سربازش به طرف آب سردکن که بین دو در مجاور گذاشته بودن، رفت. از خدا خواسته حواسم رو جمع کردم و چشم‌هام روی در و لیوان دست سرباز براق شد. همین که لیوان رو سر کشید، زمان خریدم و قدم تند کردم، دستگیره رو که کشیدم و در رو هل دادم، گردن آریا و نگاهی که روی سیل برگه‌ها پایین بود بالا رفت و با اخم کمرنگی ثابتم شد. صدای به هول ولا افتاده سرباز، پوزخندم رو به طرز آشکاری تو نگاه توبیخ‌گرش فرو کرد.
- بهشون گفتم کسی رو... .
- توضیح نخواستم، می‌تونی بری.
مسیر چشم‌هامون مشترک بود، صدای بستن در اومد. با انداختن سرش من رو ندید گرفت. بی‌ تعارف جلو رفتم و روی نزدیک‌ترین مبل نشستم و حق به جانب پا روی پا انداختم. بیشتر حواسم رو به دلخوری‌هام بردم تا کمتر منحرف بشه.
- راه گم کردی!
- دو سال پیش که اومدم اینجا راه رو گم کرده بودم، الآن درست اومدم.
سرش پایین بود و انگشت اشاره پشت لب‌هاش... . بخار تلخ قهوه ترک روی میز، تمرکزم رو به هم می‌ریخت. یک ماه بود که اجبار پزشکم دست و پام رو بسته بود و ازم دورش می‌کرد.
- همون راه گمشده مسیر رسیدن به زندگی‌ت رو پیدا کرد.
- خواست خدا بود و بس.
- کارت رو بگو!
من رو بگو گفتم اول حالم رو می‌پرسه. حنجره‌م رو با تک سرفه‌ای صاف و جناح خودم رو حفظ کردم.
- سرت رو بیار بالا تا بگم.
اهمیت نداد و پوشه زرد رنگ بعدی رو باز کرد و با دقت دست به قلم شد.
- می‌بینی که کار دارم، کنار نمیای در بازه.
- بودنم به اختیار خودم بوده، شرط بیخود نذار!
حرکت دستی که قلم داشت ثانیه‌ای از حرکت افتاد، ولی چهره‌ش آروم بود.
- همین که تونستی به اختیار خودت بیای برو خدات رو شکر کن.
پلک‌هام رو بستم و هوای به درد نخور ریه‌ رو فرستادم. اگه همین‌طور پیش می‌رفت از کوره در می‌رفتم و مزه دهنم فراموش می‌شد، بدون مقدمه چینی جدی لـ ـب زدم:
- ارسلان...
واکنشش زیر ذره‌بینم رفت، اینبار همون مکث هم نداشت، از دهنش باد ملایم سرد وزید.
- خب!
عصبانی شدم. چش بود؟ مشتم زیر کیف خودش رو به آب و آتیش زد.
- می‌خوام ازش بدونم.
- که چی بشه؟
- که بفهمم این کلاش چقدر ازم می‌دونه.
- جز این‌که دوست خواهر زاده مهندس مجد بودی و افتادی تو دخمه‌ش چیزی نمی‌دونه.
پوزخندم نگاهش رو از پشت عینک طبی بالا آورد. بهش می‌اومد.
- نگفتم تو چه فکری می‌کنی. خودم می‌خوام ذهنش رو بسنجم.
- بسنج!
- برای همین اومدم پیشت.
سماجت و اراده قویم بود؟ نمی‌دونم! ولی خودکار مشکیش رو روی کاغذ رها کرد و با اخم ظریفی چشم تو چشمم شد.
- واسه چی؟
- که حقیقت رو بفهمم.
- چرا می‌خوای بدونی؟
- حق ندارم؟
عینک رو با یک دست از چشم‌هاش برداشت و روی کاغذها انداخت.
- حالا که ارسلانی وجود نداره‌، نه.
- یعنی چی؟
فنجون قهوه‌ش رو برداشت و جرعه‌ای نوشید و تمرکزم اینبار سر جای خودش موند.
- یعنی به دیار باقی شتافت!
خشکم زد. شوخی تو لحنش نبود.
- چطوری؟
صندلی چرخ‌داری رو که روش نشسته بود، به سمت راست مایل کرد.
- همین حد که پرونده‌ش بسته شد.
بی‌‌خیالیش آمپرم رو چسبوند و مشت بهونه‌ گیرم رو روی شیشه میزش کوبوند و بلندم کرد.
- جواب سر بالا نده! خیلی هم این پا و اون پا کنی، می‌رم پیش سرهنگ.
صاف نشست و صندلی رو جلو کشید و با دنیایی از سؤال تو نگاهش نگاهم کرد.
- چرا از اول پیشش نرفتی؟
یکه خوردم. پلک‌هام در حد صدم ثانیه پرید و به سختی موضعم رو حفظ کردم. ژولیت مُچ‌گیر! می‌گفتم دل به ظاهر سنگم واسه دل سنگت بال بال زد؟! فنجون روی میز بود و حالا که ایستاده بودم، بخارش مستقیم به بینی‌م می‌پیچید. بی‌اختیار خم شدم و فنجون رو برداشتم و تا قطره آخر طعم بکرش رو به کامم زهر کردم. گلوم به شدت سوخت و از این حالت لـ*ـذت بردم! هنوز داشت بهم زل می‌زد. فنجون رو به میز کوبیدم و با حرص گفتم:
- چون خر مغزم رو گاز گرفت و گفت پیش یه آدم حسابی می‌ری و به جواب سؤال‌هات می‌رسی.
به کیفم چنگ زدم. از خونسردی خبری نبود. شدیداً دوست داشتم تا توانم سرش هوار بکشم تا جای خودم به اون ترحم کنم.
- شما به کارتون برسید جناب ژولیت!
سگرمه‌هامون جلوی هم گارد گرفته بود که بهش پشت کردم.
- می‌گم، منتها اینجا نه... .
نیروی مکانیکی پاهام سست شد، به نیم رخ برگشتم و پیروز از رسیدن به هدفم دست پیش گرفتم و طعنه زدم:
- آفتابه خرج لحیم کردن فایده نداره. اون موقع که باید می‌گفتی، نگفتی، وقتت سوخت شد!
با پر کردن قدم بعدی، تشر گونه و مستحکم و با نفوذ مهارم کرد.
- پایین منتظرم باش!
گردن چرخوندم. داشت ورقه‌ها رو داخل پوشه‌ها مرتب می‌کرد.
- همین‌جا بگو!
زیر چشمی نگاهم کرد و اخم کشید.
- کلی پرونده ناتموم دارم، میون صحبت تمرکز و حواسم رو به هم می‌ریزه.
در رو تا نیمه باز کردم و قبل از خروج گفتم:
- منتظرم. پنج دقیقه بشه شیش دقیقه می‌رم.
خودم درخواست و پیشنهاد می‌دادم، خودم هم کلاس می‌ذاشتم! موبایلم رو روشن کردم و قفل ماشین رو زدم. نگاه‌های کوتاهم از آینه جلو و شاگرد به پشت سر بود که اگه پیداش شد، در به در دنبالم نگرده. لابد خودش هم می‌دونست بدون ماشین نیومدم. با انگشت روی غربیلک ضرب گرفته بودم و چشم‌هام بین آینه‌ها گردش می‌کرد که پیداش شد. کف دستم رو سـ ـینه فرمون، جایی که بوق کار شده بود، فشار دادم، سرش رو چرخوند. لباسش رو با پیراهن مشکی و شلوار پارچه‌ای سرمه‌ای عوض کرده بود. کیف به دست به ساعت نگاه کرد و قدم به قدم نزدیک شد، به هوای رسیدن به ماشین پالتوش دستش بود.
ناخودآگاه دستم به شال رفت و هول هولکی به خودم نگاه کردم. به حق کارهای ندیده! دستگیره رو که کشید، چین وسط ابروهام رو صاف و جهت آینه رو عوض کردم. سوار نشد، در رو بست، تقه‌ای به شیشه زد و دستش رو به سمت خیابون نشون داد، یعنی از پارک بیرون برم، فاصله در و جدول کم بود. از بی‌ حواسیم پوف کشیدم و استارت زدم. وقتی کاپوت به صورت مورب از ماشین جلویی پارک شده فاصله گرفت، نشست. شیک و راحت پالتو و کیفش رو روی صندلی عقب گذاشت. هیچ وقت غیر از بوی مطبوع ادکلنش بویی حس نکردم، همیشه تمیز و آراسته... .
- مشخصه به فکر ماشینت نیستی. تو این گرونی و بالا و پایین شدن ارز مراعات کنی به سودته.
واسه من دبیر اخلاق شد! کاش می‌شد داد بزنم سرش که بی‌احساسی تو من رو بی‌حواس کرده، ولی زبون به دهن گرفتم و مثل خودش گفتم:
- خواستم بدونم شعورت در چه حده. شانس آوردی!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    خوب شد راه به راه نظر نمی‌انداخت، همین جوریش هم دست و پای احساسم یک جا بند نبود.
    - اولین کسی که مستقیم بیشعورم کرد! خیره!
    - اختیار دارید جناب مهندس سرگرد! جمله دوم رو ول کردید چسبیدید به شعورش که چی؟!
    خو گرفته بودم به لبخندهای کج و کنایه‌های بعدش. دیگه چه می‌شد کرد؟ اون هم همچین بدش نیومد که خندید، مردونه و سنگین، نایاب و خواستنی... . خیلی نامرد بود! الآن؟! حالا که جای رخ در رخ شدن چشم‌هام خیابون و اتوبان می‌‌دید؟ مگه چقدر وقت داشتم که از دیدنش جا نمونم؟ اصلاً می‌شد ببینم و مثل قبل واکنش نشون بدم؟ نقابم دیگه هر شرایطی رو پوشش نمی‌داد. خیلی لازمش داشتم، اعتبارم رو جلوی کنایه «رنگ رخساره می‌دهد خبر از سِرِّ ضمیر» حفظ می‌کرد.
    - باید زودتر برگردم خانم راننده!
    سر مسیر نزدیک پارکی راهنما زدم. کلید رو چرخوندم ماشین رو خاموش کنم که نگاهش به نیم رخم توقف کرد.
    - اینجا هم زیر نظر اختیاراتته؟!
    نگاهمون به هم گره خورد. گوشه بالا رفته لـ ـبش بدجور رو مخم بود. اگه آینه‌بین ژولیت مغرور بودم، این نبود حال و روزم! اخم کردم.
    - پشت پرده حرف نزن!
    دو ابروش پرید و رنگ بیشتری به فرم لـ ـب‌هاش داد.
    - پیشنهاد می‌کنم ژولیت شاهد عینیت رو جدی بگیری و ترمز دستی رو بخوابونی!
    زده بود به سیم آخر دیوونه کردنم؟!
    - زمین خداست، مالکش تویی؟
    نامفهوم سرش رو حرکت داد، دست چپش رو پشت صندلی من گذاشت و به روبه‌رو خیره شد.
    - زحمت بردنش رو جرثقیل کشید نگو چرا!
    نگاهم رو سؤالی و کلافه به گوشه و کنار جدول رسوندم، با دیدن تابلوی ایستادن ممنوع چپ‌چپ نگاهش کردم و استارت زدم.
    - می‌تونستی انرژی رو فَکِّت نذاری تا درد نگیره و ساده‌تر می‌گفتی.
    - موقعی که کتابش رو می‌خوندم این تبصره نبود، چاپ جدیده؟
    نفسم رو فوت کردم و غیر دوستانه گفتم:
    - قرار شد من سؤال کنم و تو جواب بدی، نکه سازمان سنجش بشی. جوش جریمه‌ش رو می‌زنی تا قِرون آخرش می‌ره تو حسابت ژولیت! تو فقط شماره کارت بده!
    خرمایی چشم‌هاش کدر شد، دستش رو برداشت و با نگاه به بیرون گفت:
    - حرف از جریمه نزن که خلافی‌هات رو دستت باد کرده!
    تو این دو سال جز ضرر چی به من داد؟ زندگی‌م رو، خودم رو از ریشه کَند و کبریت انداخت، باز هم می‌خواست تاوان بگیره؟ مگه چیزی ازم گذاشت؟ می‌موند یک نفس که چیزی به پایان مهلت انقضاش نمونده! جلوتر و پشت کوئیک سفیدی پارک کردم و دستی رو کشیدم.
    - بپرس!
    بالآخره یک بار در حقم لطف کرد و موضوع بحث رو پیش کشید. حواسم رو جمع کردم و با نگاه دقیق و پرسشی سؤال اول رو پرسیدم:
    - ارسلان چطوری کشته شد؟
    انحنای ابروهای پر پشتش غلیظ شد.
    - حین فرار از مرز مقاومت کرد و حرف تو گوشش نرفت، با لباس مبدل همراه پسرش و یه عده جوون تحصیل کرده می‌خواستن قاچاقی برن اون ور مرز، نهایت زورش به یه زوج رسید و مجبور به شلیک شدیم، پسرش دستگیر شد و خودش هم فرستادیم سردخونه! سؤال بعدی... .
    خدا بگم چکارش نکنه! جوری سر بسته حرف می‌زد قانع نمی‌شدم. با انگشت‌هام روی فرمون بازی کردم.
    - اونی رو که بهم شلیک کرد پیدا کردی؟
    - داره بازجویی می‌شه. محض ته کشیدن سؤال‌هات افسانه هم پیدا شد، دکترها افسردگیش رو تأیید کردن و تو کلینیک بستریه.
    حرکت دست‌هام متوقف شد.
    - افسردگی؟
    - تعریفش کنم؟ لغوی یا علمی؟
    - به درد خودت می‌خوره! خیلی چیزها هست که باید بدونم، باید...
    - از افسردگی؟!
    رو ترش کردم و بهش تیز شدم.
    - از اون‌هایی که می‌دونی و نمی‌گی.
    آشفتگی زیر پوست قلابی خونسردیش به چشمم خورد.
    - تا همون حد لازم گفتم. چی می‌خوای بشنوی وقتی پرونده مختومه شده؟
    - رو پیشونی من نوشته ساده لوح؟ یه چیزی بگو بگنجه. این وسط یه موضوعی تو قافله‌ت هست و سر کاروانش هم خودتی. اگه قاطر و رَخش و گاری تو بساطتت نداری و رو دنده تعریف افسردگی گیر کردی، برم سراغ سرهنگ!
    نگاه پریشونش رو گرفت و با دست به موهاش چیزی زمزمه کرد. مطمئن بودم کتمان می‌کنه، اون همه اتفاق‌، اون همه ریسک و خطری که به جون خریدیم و به بدترین شکل ممکن زندگیم رو خریدار شد. چطور باور می‌کردم با سردخونه رفتنش قصه ما به سر رسید؟! دیدم آبی ازش گرم نمی‌شه، صفحه گوشیم رو روشن کردم و تو لیست مخاطبین اسم سرهنگ رو تو معرض دیدش گذاشتم.
    - خودت خواستی.
    انگشتم نرسیده به اسمش پوزخند زد.
    - همین‌هایی که شنیدی هم نمی‌گـه بهت، حالا زنگ بزن!
    اتصال رو برقرار کردم.
    - خواب دیدی خیر هم نیست! همه عین خودت نیستن که! می‌فهمم منظور ارسلان از حرف و حدیث‌هاش چی بود.
    شاخک‌هاش تکون خورد.
    - چه حرفی؟
    گوشی رو روی گوشم گذاشتم و خونسرد گفتم:
    - واسه تو خدا بیامرزه! حرفی با تو ندارم.
    - گوشی رو بده به من!
    صدای پخش شده اپراتور که گفت:
    «مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد.»
    تسلیمم کرد، پوفی کشیدم و بالای داشبورد انداختم. طلبکار و جدی بود.
    - ارسلان چی بهت گفت؟
    پرونده به اصطلاح بسته شده این همه اصرار داشت؟ اگه واقعاً مهر این مسئله خراب نبود، گوش‌هاش تیز حرفم نمی‌شد. باید به روش خودم ازش حرف می‌کشیدم، بی مزد و منت زبون باز می‌کردم زیادی خوش به حالش می‌شد.
    - شما همون افسردگی رو تعریف کن!
    عصبیش کردم.
    - لطفاً جدی بگیر!
    - مگه تو گرفتی؟
    - تو بگیر!
    - به شرطی که فکر مشغول ذهنت رو به من بگی.
    رنگ خشم و سرزنش چشم‌هاش یک آن تغییر کرد. تو اون چشم‌ها فیلم بی‌ صدا پخش شد، صفحه سیاهی که نه تصویر داشت و نه صدا... تردید داشتم، صدا با حرفش هیچ شبهه‌ای نداشت.
    - وقتش برسه می‌گم.
    نگاه دزدیده‌م رو واسه این‌که توجهم به فاصله کم و نفسی که تو یک هوا می‌کشیدیم نره، به انتهای بلواری که پاپ کورن فروش به سمت پیاده روی پارک گاریش رو هدایت می‌کرد گرفتم و فکرم به یک ماه پیش برگشت. نتونستم جوابی از هدف کسی که واسه فروش جونم با عزرائیل پای معامله رفته بود، پیدا کنم.
    - یه جور تهدید... . دونستن حقیقتی که درباره منه و خبر ندارم. تو نگاه و رفتار و حرف‌هاش تغییرات واضحی بود، طوری که خلاص شدن از چنگش به این راحتی نیست.
    وارد جزئیاتش نشدم، اون جایی که با فرشته گرفتن نفسم چونه می‌زد! چیزی نمی‌گفت، چشم‌هام تو کاسه چرخید. چهره متفکر و سخت و ابروهای به هم پیچ خورده واسه من جواب نمی‌شد. برای این که قسر در نره گفتم:
    - یه گیر و دار شخصی دختری رو که به خاطر نجات جون دوستش ناخواسته دُم به تله می‌ده می‌خواد چی‌کار؟
    با فرستادن نفسش به حرف اومد.
    - لازم باشه پیگیری می‌کنم.
    تمام درهای پیش روم بسته شد. ناچارم کرد آخرین ترفندم رو مصمم به زبون بیارم.
    - حرف می‌زنی یا خودم اقدام کنم؟
    - بس کن! درد تو چیه؟
    - درد من اونیه که دارن بالا سر گورش طلب آمرزش می‌کنن، درد من نفسیه که می‌‌خواست در جا ازم بگیره، اما گفت ذره ذره‌ش لـ*ـذت ‌بخش‌تره، درد من تهدیدهای هنوز پابرجاشه، درد من سیاه کردن کاراکتر انسان‌ها به دست این اجنبی‌هاست، درد من حراج شدن جسم و زیبایی یه دختره، درد من ظلم ظالم و ستم به مظلومه، درد من درک نکردن معنی درد از دید تو و امثالته، درد من بی‌دردی اون ظالم‌هاست، درد من دردِ مظلومه، حالا فهمیدی درد من چیه؟ فهمیدی معنی لغوی و اصطلاحی درد چیه؟
    تو فرم مردمک چشم‌هاش می‌خوندم حق رو به من می‌ده، کتمان می‌کنه، روی حرفش می‌ایسته و یک وجب هم تکون نمی‌خوره. اخمش باز شد و سعی کرد از دلم در بیاره، شگفت زده شدم.
    - آروم باش! گفتم پی‌اش رو می‌گیرم، حتماً می‌گیرم.
    داشت بحث رو منحرف می‌کرد. نمی‌گفت و نگفتنش تیشه به دستم می‌داد، ولی درست لحظه دست به کار شدن دیدم ریشه‌ای وجود نداشت، یا اینقدر قطور بود که سنگ‌ها رو می‌شکافت چه برسه به حصار آهنی من! دلسرد و گله‌ مند چشم ازش بر نمی‌داشتم. زنگ همراهم بلند شد، اسم مامان پوفم رو بلند کرد، ساعت دو وقت دکتر داشتم و نیم ساعت تا رسیدن به اون‌جا باقی مونده بود. حین مکالمه از رفتن بهش اطمینان دادم و خیالش که راحت شد، رضایت داد قطع کنم. لازم بود به دکتر هم زنگ می‌زد و اگه نمی‌رفتم قورباغه ابوعطا خون می‌شد! لـ ـبم رو با زبون تر کردم و سرد شدم.
    - پیاده شو!
    - رو حرف‌هام فکر کردی؟
    زیر چشمی نگاهش کردم و خود رأی شدم.
    - سؤال پرسیدم هر جور عشقت کشید تو آب نمک خوابوندیم که یه مدت آرامش شهر پایدار بمونه! چون ژولیتی نمی‌شه توهم بزنی که راحت فکر این و اون رو می‌خونی و ما هم پخمه... .
    حرف‌هام اذیتش می‌کرد.
    - سر خود کاری نکن باران، لطفاً!
    - دیگه بار سوم نمی‌گم پیاده شو.
    فهمید عجله دارم.
    - کجا می‌خوای بری؟
    - فضولیش به شما نیومده.
    - معرفتت همینه؟
    با ناراحتی نگاهش کردم. توجیه نمی‌کردم، دلم نمی‌اومد ولش کنم، از طرفی هم دیرم شده بود و هم دلم باهاش صاف نمی‌شد.
    - اول نقطه ضعف طرفت رو پیدا کن، بعد زبون بچرخون. راه زیادی رو واسه پیاده‌روی داری، یه وقت گلوکزش بیهوده صرف نشه!
    - اگه مسیرت بیمارستانه من هم میام.
    نگاه مرددم رأس چشم‌هاش رفت. حتماً از جلد کاور عکس رادیولوژی روی صندلی پشتی فهمیده بود. اونجا اومدنش واسه چی بود؟! سر ابروهام به هم نزدیک شد.
    - خودم هستم و نوکر خودم... شما بری به همون پیگیریت برسی سنگین‌تری!
    کج لبخندی زد و با یک پلک بسته و باز کردن و خیره به جلو، نور سوسو زن ذوقم رو خاموش کرد.
    - درد سرم مزمن شده. قرار نیست به پای خودم و خودت طناب وصل کنم.
    ماشین رو از پارک در آوردم. نفسم گرفته بود، پس تکلیف من چی می‌شد؟ هه! تکلیف! واژه قشنگی بود. هر کسی تکلیفش مشخص بود و تکلیف من هم مثل روز روشن بود که سر دیگه طناب تا ابد روی زمین کشیده می‌شه و بیخود محکم نگهش داشتم، اینقدر که می‌پوسید و می‌‌رسید به کلاف پیچ خورده‌ احساس ممنوعه‌ای که بهش پر و بال دادم تا بتونم زندگی کنم. از همون اول خواستم متکی و تنها و متعلق به خودم باشم، می‌گفتم از یک آدم منزوی این کارها بر نمیاد. حس ممنوعه اسمش روش بود، پس همه حالتش هم باطل بود.
    روزی که به زور و اراده قلبیم سوار ماشینش شدم و فشارم افت کرد، آبمیوه‌ دادنش، دستپاچه شدنش، پافشاری کردنش، مجنون صدا کردن رادوین و از همه حیاتی‌تر حرف پرستار لالایی شب‌هام شده بود، می‌گفت ملاقاتی‌هام اونقدر زیاد بوده که پرسنلین رو عاصی کرده، اما یکی ساعت‌های آخر شب تا سحر رو واسه دیدنم وی آی پی کرده بود، می‌گفت تونست رئیس بیمارستان رو راضی کنه، می‌گفت قسم داد هیچ‌ کس نباید بو ببره، گفت و به این که خواهان داشتم حسودی کرد. از هویتش که پرسیدم زیپ محکم دهنش رو دو دستی گرفت و رفت و موندم تو خماریش.
    پایانش به آریا بر می‌خوردم و پای چراش که می‌رسید، می‌موندم. چه دلیلی داشت آخه؟ گرمای آتشینی همراه بازدمم و با یک نیم‌ نظر پراکنده شد، نمی‌ذاشت درست فکر کنم. عیان و بیان؟! این‌ها همه‌ش یک مشت آسمون ریسمون به هم بافتن الکی خوش بود که جایگاه کنار عناصر هستی رو متعلق به خودش می‌دونست و توفیقی نداشت، الا منِ سرگشته که با طناب ریش ریش شده دستم من رو قعر چاه می‌فرستاد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    یک اتفاق ناشیانه، زخم قلبم رو ضد عفونی کرد! احتمالاً هم حکایت انسانیت آدم بود که می‌شد اسمش رو رویداد طبیعی گذاشت. وقتی وارد اتاق دکتر شدم، پنج دقیقه نشد که با تقه‌ای داخل اومد و متعجبم کرد. نگاه سؤال‌گر دکتر رو با گفتن:
    «- همراه بیمارم.»
    پاسخ داد و بدون توجه به من، ساکت کنارم نشست و تا آخر تایم از پیشم جم نخورد. به مشقت خودم رو به اون در زدم تا توپ از دستم تو زمینش نیفته! من بهش نگفته بودم دکترم اجازه ورود یک همراه رو می‌ده. لحظه برگشت از بیمارستان با توپ پر زبونی رو که از هزار و یک حرف و چرای بی‌ سر و ته سنگین شده بود، فعال کردم، اما با یک جمله سرد، توپ رو از زیر پام قاپید و به دروازه زد.
    «- کارم زود تموم شد. خواستم ببینم چقدر طول می‌کشه که برم، یا بمونم.»
    با بی‌مهری‌هاش چی‌کار می‌کردم؟ با توقع‌های بی‌جای من، با دستک دمبک راه انداختنم، با ساز ناکوک غریضه افکار و احساساتم... . یک بار فرار کردم و باز دیدمش و تو تب بد بیاریم سوختم. ضمیر ناخودآگاهم به فجیعانه‌ترین شکل ممکن به قلمرو منطقم پادشاهی می‌کرد و من... . حالا می‌فهمیدم اونی که باید گریزش باشم منم!
    پُری آسمون از ابرهای متراکم و وزش باد، خبر بارش می‌داد. دل خسته از ایام چشیده، سوئیچ رو به مش‌ ماشاالله سپردم، کلید انداختم، به آرومی در رو باز کردم و پا به راهروی نیمه تاریک گذاشتم. در هنوز به حالت کامل بسته نشده، صدای مضطرب مامان واسه چند ثانیه بی‌ حرکتم کرد.
    - یعنی جواب آزمایش چی می‌تونه باشه؟
    - نمی‌دونم مریم، فقط می‌دونم که باید آروم باشیم. یه هفته‌ست طفلک رو اسیر خودمون کردیم. گفته بودن شاید سه هفته هم طول بکشه، بازم معلوم نیست و قرار شد خبر بدن.
    آزمایش؟! بابا گرفته بود، مامان بغض داشت. یادم نمی‌اومد فال گوش ایستاده باشم، ولی حس کنجکاوی قوی‌تر از اون بود که اجبار به موندنم کنه، دور از چشمم داشتن کار‌هایی می‌کردن. قبل از قضیه آدم‌ رباها بارها شاهد صدای گریه‌های مامان و پچ پچ سؤال‌های نامفهوم بینشون بودم. ازش پرسیده بودم و رغبت نکرد به دخترش بگه و همین واسه ثابت قدم موندنم اندازه بود. بغض مامان ترکید:
    - الکی نیست نیما. ناامید شدم، ناامید شدی. زنده موندیم و ندونستیم آدم با امید زنده‌ست و از فرداش خبر نداره. شاید چرخش تقدیر همین‌ طوری باشه.
    بابا حرف نمی‌زد، باز هم شنونده بودنش رو می‌دیدم، سنگ صبور بودنش رو... . چی مامان و بابا رو آزار می‌‌داد؟ چرا به من نمی‌گفتن؟ اینقدر غریبه‌ بودم؟! یا ناآشنایی که زبون آشناها رو نشنوم.
    - نذر کردم امام زاده صالح گوسفند قربونی کنیم و بدیم دست محتاجش. اگه حاجت روا بشم به خدا یه محله رو نذری پخش می‌کنم.
    مهم بود؛ چون نذر شده مهم بود. چرا محرم رازشون نبودم؟ کمکی از من ساخته نبود؟
    - دلم روشنه مریم. خدا عالمه. وقتی مهر و فکرش رو بعد بیست و نه سال تو وجودت بندازه، حتماً حکمتی توشه.
    - من برم یه سر به غذا بزنم، الآناست باران برسه.
    قبل از خوردن چشمش به چشمم در رو آهسته بستم، به بهونه پس گرفتن ریموت ماشین برگشتم و دو مرتبه داخل خونه شدم. زمستون به خونه و اعضاش سرایت کرده بود که جواب سلامم انرژی قبل رو نداشت، استقبال نداشت، توجه نداشت. تعداد کلماتشون روی هم رفته ده تا نشد! بلوف زدم که می‌تونم خاتمه‌ش بدم، که گرمی خونه بشم، مدت‌ها بود که فصل زندگی باران گرما نداشت، پاییزی بود که برگ نداشت، زمستونی بود که خواب نداشت، بهاری بود که شکوفه نداشت، تابستونی بود که میوه نداشت.
    فردا شروع خوبی بود، قرار بود با رادوین پیش بچه‌ها بریم. لطف خانم دارابی و شهرزاد و مسئولین مؤسسه شامل حالم بود. به هوش که اومده بودم، ده روز پیش روم رو تحت مراقبت ویژه و آزمایش بودم و به درخواست بابا و کسب اجازه از دکترم، تو یکی از بیمارستان‌های خوب تهران انتقالیم رو گرفت و از همون روز انتقالی خیلی‌ها شرمنده‌م کردن.‌ همیشه از شلوغی و نگران شدن بقیه به خودم بیزار بودم، اما محبت بی مزد اون‌هایی که از روز اول خرجم کرده بودن، از اقوام و رفقا گرفته تا دخترهای اسیری که با هم فرار کرده بودیم، تو روند بهبودیم بی‌ تأثیر نبود.‌
    برگشتن دخترها به زندگی عوض اون همه نگاه قدرشناس و شرمندگی بعضی‌هاشون به دلم چسبید. نه انتظار داشتم و نه دینی از من به گردن اون‌ها بود، فقط خواستم برگردن، به رگ و ریشه خودشون برگردن و خودشون رو‌ پیدا کنن. من امسال متفاوت از پارسال بودم! انکار نمی‌کرد، تنهایی دیگه تنها عضو زندگیش نبود. احساس من امسال به آریا هر چند ممنوعه، ولی معنی واقعی عشق و مودت رو روشن می‌کرد. با وجود این چی می‌شد می‌‌دونستم لازمه همه عشق و مودت‌ها ناکام شدنه، یا کامیابیه؟
    ***
    از پیامک و تماس خبری نبود. چشم از صفحه گوشی برداشتم و به قصد خاموش کردن سماور از پشت میز بلند شدم، دو فنجون از آب چکان برداشتم و کنار سماور که تازه خاموش کرده بودم گذاشتم، سر باریک قوری رو بالای یکی از فنجون‌ها با حرکت دستم خم کردم. فکرم درگیر رادوین بود، تقریباً هر دو روز در هفته در تماس بودیم، ولی تماس دیشبم رو جواب نداد، پیامم سین نخورد و بازخورد نداشت، آخرین بازدیدش یک هفته پیش بود. همیشه واسه تعیین ساعت رفتنمون به پرورشگاه همدیگه رو در جریان می‌ذاشتیم. بد عادتم کرده بود. نیم دیگه رو با آب جوش پر کردم.
    - ممنون دخترم.
    لبخند نیم بندی به چهره پژمرده و خواب آلود مامان زدم. حرکت طمأنینه‌وار و بی‌ وقفه انگشت که قاشق رو داخل چای حرکت می‌داد و چشم‌هایی که مغموم و ماتم زده خیره میز بود، از نگاهم دور نموند.
    - خوب نخوابیدی؟
    چشم چرخوند و حرکت دستش متوقف شد. تا این حد تونستم روی رفتار افسرده مادرم تسلط داشته باشم. قاشق رو کنار فنجون روی نعلبکی رها کرد و آه کشید.
    - نه.
    - چرا؟
    دیگه اون نگاه دل بریده خالی نصیبم نشد.
    - نمی‌دونم.
    توک زبونم رسید بگم نمی‌دونی، یا نمی‌خوای من بدونم! ولی ترجیح دادم جَومون همون‌طور سرما زده بمونه، سرمایی که با نوشیدن چند قلوپ چای داغ حل نمی‌شد؛ مثل روشن کردن یک شمع وسط جنوبی‌ترین قطب جهان! نگاهم از کارد و پنیر دست نخورده‌ مامان دست نمی‌کشید. هم زدن شکر تو چای بدون حرارت هم محض انرژی‌زایی برای فکر کردن به رازش بود. لقمه‌ای گرفتم و جلوی دستش گذاشتم، نگاهش از چشم‌های پرسش‌گرم به لقمه نون و پنیر و گردویی که پیچیده بودم سر خورد. نور زندگی بخش رو از چشم‌هاش پیدا نمی‌کردم.
    - ممنون بارانم. راستی، دیروز دکتر رفتی چی گفت؟
    زنی که دیروز تموم فکر و ذکرش راضی کردنم به سلامتی‌م بود و ناراضی از به خطر انداختن جونم، تازه وسط صبحونه یادش اومد دکترم چی گفت. نفس‌هام مقطع شد، طوفان داشت، از حس زیادی بودنم... . صدام خلافش رو ثابت کرد.
    - دیگه نیاز نیست برم.
    خسته، عاجز... . ولی روزنه لبخند رو تو صورتش با ذره‌بین پیدا کردم. لقمه بعدی رو خواستم بپیچم که گفت:
    - سیر شدم باران.
    - مگه چیزی خوردی؟ طرف سیر هم باشه شصت لقمه کمشه!
    مسیر چشم‌هاش با بی میلی روی چشم‌های سرزنش‌گرم ثابت شد، اونقدر درمونده و پر حرف که فهمیدم از شصت افکار و اوهام پشت پرده سیر شده بود! ظرف‌ها رو جمع کردم و یک ربعی حاضر شدم. روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشیده بود. پتوی مسافرتی از کمد برداشتم و قبل رفتن روش انداختم. لباس بیرون تنم کمی از خلق و خوی ثابتش رو برگردوند و امیدوارم کرد.
    - کجا می‌ری؟
    بدون بـ..وسـ..ـه گونه نرفتم. داخل راهرو پوتین‌هام رو جفت کردم.
    - با رادوین می‌رم پرورشگاه، البته اگه گوشیش رو جواب بده!
    - جدی؟ ازش خبر داری؟
    سگک زیپ پوتینم موقع بالا کشیدن با ولوم بلندتر و متعجب مامان از حرکت افتاد. دستپاچه که پرسید موندم چی بگم، راستش رو یا دروغش رو؟! راه اول رو رفتم.
    - چند روزیه نه.
    - پس چطور با هم قرار دارین؟
    - چند وقته تنها نمی‌رم پرورشگاه.
    بادش خوابید، همون ته مونده قواش صرف چند جمله کوتاه شد و فوری رو برگردوند و ندیدمش. چه برداشتی می‌شد کرد؟ وقتی عروسک محبوب یک دختر رو ازش می‌گیرن گریه می‌کنه، بی‌قرار می‌شه، کم‌کم همون هم از بین می‌ره و یک آدم منزوی و ساکت می‌شه. یکی میاد و بی‌هوا نشونی از عروسک می‌ده، دخترک گوشه‌ گیر پر غصه در جا می‌پره، انرژی می‌گیره، واسه حرف زدن، واسه روزنه امید، واسه رسیدن به عروسکش، ولی وقتی مسیرش به بن‌بست می‌خوره غم‌خوار می‌شه و چمباته می‌زنه. وصفی که به صورت نوار از ذهنم گذشت.
    سوار شدم و دریچه کولر رو سمت خودم تنظیم کردم و راه افتادم. زمین در حد چند میلی‌متر سفید پوش بود و بارش به صورت دونه‌های ریز و درشت پایدار... . برف پاک کن روی دور کند بود و دستم روی فرمون که به خیابون پیچیدم. نمی‌شد بگم آسمون زندگی سه نفره ما همیشه آبی بود. یک موضوع، کار و شاید هم حادثه شده بود اسرار مشترک بین مامان و بابا و خلأش بهم فشار می‌آورد. کاش اجازه وساطت می‌دادن! کاش به دل دل کردنم نگاه می‌کردن! این همه تنش رو پشت سر گذاشته بودم، دیگه مغزی واسه‌م نمونده بود که سر و سامونش بدم و هر بار با یک اتفاق تازه سردردش بهم خوش آمد می‌گفت. نمی‌کشیدم، واقعاً نمی‌کشیدم.
    ماشین رو پارک کردم و راهی سالن شدم. خانم دارابی و ستوده و شهرزاد با استقبال گرمشون من رو ثانیه‌ای به آغوششون دعوت کردن. این بنا، این فضای باز‌، این متراژی که مؤسسه رو شکل داده طلسم شده بود. آدم‌ها وقتی اینجا می‌اومدن عوض می‌شدن، مهربون‌تر می‌شدن، دل‌هاشون از مهر وجودی بچه‌ها پر می‌شد. وقتی تو بیمارستان پا به اتاقم گذاشتن، چشم احساسم بچه‌ها رو باهاشون دید، دلوین عزیزم رو دید و از اون خیال ملس، سرزنده و قبراق شدم و دردم فراموش شد. همگام با هم می‌رفتیم و گفتم:
    - این کیک یزدی‌ها رو تو همه اتاق‌های این طبقه‌ پخش کنین. سری بعد واسه طبقه‌های دیگه هم میارم.
    خانم دارابی و شهرزاد هر هشت جعبه رو بین خودشون تقسیم کرده بودن. لبخند از روی لب‌هاشون پر نمی‌کشید. خانم شهرزاد گفت:
    - اگه به هر کدوم از بچه‌ها نفری یکی بدیم، فکر کنم به چند تا اتاق‌های پایینی هم برسه. چقدر شرمنده‌مون می‌کنی دختر!
    به نرمی پلک بستم و بی‌ تعارف و شکسته نفسی گفتم:
    - آدم و انسانیتش!
    قبل اومدن به همون مبلغی که دفعه قبل صرف خرید شیرینی واسه بچه‌ها شد، کارتم رو شارژ کرده بودم و قیمت جدید همون کیک‌ها، تعداد جعبه‌ها رو کم کرد. وقتی آدم پرسه زن وهم و خیالی باشه که به اسم هدف واسه‌ش تلاش کنه، تورم ارز دیواره‌های هدفش رو نمی‌لرزونه.
    - با آقای مهران‌فر نیومدی، تنها اومد گفتم نمیای.
    به چهره متفکر خانم شهرزاد باریک شدم و یک تای ابروم بالا رفت.
    - اینجاست؟!
    - چند روزه پشت سر هم میاد. دیدم نیستی باهاش نگران شدم و گفتم نکنه وضعیت جسمی‌ت خوب نیست، ازشون که پرسیدم خیالم راحت شد.
    جالب شد! مسلماً واسه اون رد دادن‌های ثبت نشده‌ش توضیحی داشت. خوب بود که حالش خوبه. نزدیک به درگاه خانم شهرزاد سمت راست و دارابی سمت چپم سالن رو پیش گرفتن که کیک‌ها رو پخش کنن. در باز بود، صدای بچه‌ها و بازیگوشی داریوش و بالا و پایین پریدن دلوین و نسیم که با دقت به حرکت دست رادوین که وسطشون نشسته و آجرهای رنگی رو روی هم می‌چید نگاه می‌کردن، روحم رو از هر جای مغشوش بیماری‌زا بیرون کشید و به یک فنجون آرامش دعوت کرد.
    حواسشون به من نبود تا وقتی که چشم‌های درشت دلوین طرفم ستاره انداخت و سر و صدا کنان خودش رو بهم رسوند و با شکفتن گل لبخند به لب و خم شدنم، از گردنم آویزون شد، همون فرشته‌ای که لطیف‌ترین و کوچیک‌ترین گل زندگی‌م بود، همونی که از روز اول چنان حرکت‌های کودکانه‌ش چسب عاطفه‌م شد که روحم رو به تصرف خودش در آورد و وابسته شدم، همون فرشته‌ای که آسمون باز شد و انداختش تو بغـ*ـل جماعت ستمگر که بخوام تا ابد کنار خودم داشته باشمش. هیچ تفاوتی بین بچه‌ها قائل نمی‌شدم و افتادن مهر همه‌شون تو دلم یکسان بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    اشتیاق دلوین وابسته‌م کرده بود، خنده‌هاش معتادم کرده بود، گردی و تپلی چهره‌ش پابندم کرده بود، موهای فر و درشتی چشم و مژه‌های خمیده‌ش شیفته‌م کرده بود. می‌گفتن ذات درون و بیرون بچه‌ها یکیه و من با تموم وجود خریدار نگاه شیطون و‌ زبل دلوین بودم. بچه‌ها یکی یکی خودشون رو بهم رسوندن و از رادوین غافل شدم. هر کدوم خواسته‌هاشون رو می‌گفتن و مشترک همگانیش هم‌بازی بود. همون لحظه داریوش که بعد از به آغـ*ـوش کشیدنم فوری عقب رفته بود، با لحن مظلوم و پاکش بعد از مدت‌ها عمق خنده‌م رو پر کرد.
    - پس عمو داروین چی؟! بازم گریه می‌کنه‌ ها!
    بلند شدم و تو بغلم اینقدر فشردمش که دردش اومد. سریع انگشت‌هایی رو که می‌چلوندنش روی قسمتی از گردن و شکمش که می‌دونستم حساسه بردم، خنده‌ش به هوا رفت، خندیدم. بچه‌ها خوشحالی می‌کردن و نگاه من موفق شد به صورت دمغ و خندون رادوین که بالای سرمون دست به سـ*ـینه ایستاده بود برسه.
    - سلام.
    جوابش رو سنگین دادم. حق نداشتم دلخور باشم؟ نه قضاوتش کردم و نه اجازه پیشروی احتمال‌های ردیف شده رو دادم، محض نشون دادن مهم بودنش بود. رادوین برای باران آدم معمولی‌ای نبود، عضو لاینفک زندگی‌ش بود، خوشحالیش خوشحالش می‌کرد و ناراحتیش هم ناراحتش... . سفره دل همدیگه رو کف دست هم نذاشته بودیم، ولی برای به تسلی رسوندن حالمون تلاش کردیم، قدم به قدم، با هم، با خدایی که همین حوالی بود و نزدیک‌تر موانع رو بر می‌داشت، یک همزیستی مسالمت‌آمیز... .
    چیزی نگفتم. چیزی نگفت، فقط با بچه‌ها بازی کردیم. راضی که شدن با هم ادامه بدن‌، رادوین پشتش رو به ستون وسط اتاق گرفت و محو دیدن بازی بچه‌ها شد، آخرین کیک مونده رو برداشتم و کنارش ایستادم. سهم دست نخورده خودش بود. بوی تازه کیک و حضورم رو حس و سر کج کرد. دستم رو دراز کردم.
    - نخوردی.
    چشم‌هاش تیره‌تر از معمول بود. تشکری کرد و در حالی که کاغذش رو باز می‌کرد، گفت:
    - اشتها می‌ذارن مگه؟! تازه بوش معده‌م رو قلقلک داد.
    با دو گاز گنده، بافت نرمش رو جوید. نگاهم به بچه‌ها بود و منتظر توضیحی از رادوین... . از چند روزی که نبود، از غمی که سر تا پاش رو مبتلا کرده بود.
    - بی‌منطقه، ولی حسرت به دلم مونده کاش چند سال تو بهزیستی می‌موندم و کنار همسن و سال‌های خودم بازی می‌کردم، کسایی که عین خودم بودن.
    نگاهش نکردم. نگاهم نکرد. داریوش و دلوین خمیرهای رنگی رو کنار هم می‌چسبوندن.
    - تو رفاه بودم، از محبت غنی بودم، اون حد غنی که تو سن کوچیک هم بیشتر احساس نیاز کردم، بیشتر حرصش رو خوردم، بیشتر خواستم. من همیشه تنها بودم و دلم آتیش‌ پاره‌ای می‌خواست، ولی غیر از مامانم و بابام هم‌بازی نداشتم! یکی رو می‌خواستم همسن و سال خودم باشه، همفکر خودم باشه. تو محله اعیون‌نشینی که همسایه، همسایه رو نمی‌شناسه واسه منی که زیاد از زندگی پولدارها و بی‌ پول‌ها سر در نمی‌آوردم سخت بود بازی تو یه باغ دردندشت که بهش صفت پارک داده بودم و از گم شدن توش می‌ترسیدم. تو ‌اون پارک از چه‌چه بلبل و آواز قناری و قارقار کلاغ‌ها پر بود، می‌تونستی آب بازی کنی، تاپ سواری کنی. همه این‌ها کافی بود یه پسر بچه رو مسخ و پر توقع کنه. دنیای شیش سال اول زندگی رادوین آتیش به پا کن همین بود.
    با دقت به حرف‌هاش گوش می‌دادم.
    - تجربه دوری از پدر و مادر برای نصف روز موندن تو محیطی که هیچ‌کس رو نشناسی، گریه خیلی‌ها رو در آورده بود، ولی منی که دست راستم رو مامانم و دست چپم رو بابام گرفته بود، از همونجا واسه خودم دوست پیدا می‌کردم. از بچه‌های زر زرو خوشم نمی‌اومد، فقط دنبال این می‌گشتم کدومشون از همه شرورتر بود، یا گریه نمی‌کرد. دیده بودم یه پسربچه سفیدرو کنار مامانش نشسته و چشم از بچه‌ها بر نمی‌داره، نه حرف می‌زد، نه گریه می‌کرد، ساکت و آروم... . بهش نمی‌اومد اهل آتیش سوزوندن و دردسر باشه. همون سال کلاسم افتاد. هر دومون شاگر ممتاز بودیم، هر دو حسود بودیم، هر دو رقیب بودیم، فقط اون یه جا بند بود و من بند نبودم. کیف می‌کردم مسخره‌ش کنم، اذیتش کنم، کاری کنم از من هم بدتر بشه. به هیچ کس نگاه نمی‌کرد، منی رو که حسادتش می‌کرد هم نگاه نمی‌کرد، به بچه پولدارها می‌خورد و همیشه مرتب و اتو کرده و با کلی لوازم تازه و به درد بخور می‌اومد سر کلاس و بیشتر حسودم می‌کرد. آخرهای ترم بود دو سه‌تا از دوست‌هام رو به جونش انداختم. دوست‌هام عین خودم بودن، ولی از شانس بدم تا رسیدن به خونه‌شون باید چندتا ایستگاه اتوبوس عوض می‌کردی. نیمکتش رو گچی کردن، نمی‌ذاشتن درس بخونه، کتاب‌هاش رو با مال خودشون جابه‌جا می‌کردن، مدادهاش رو اینقدر می‌تراشیدن که مجبور بشه بخره، جلد کتاب‌ و دفترهاش رو پاره می‌کردن، این دم آخری دفترش هم پاره پوره می‌کردن. تا این‌ که صبرش سر اومد و... .
    خندید و به شونه راست نگاهم کرد. دو حالت مخالف نگاه و لب‌هاش بهم دهن کجی کرد.
    - بترس از آن‌ که سر به توی دارد! کاری با ما چهارتا جغل بچه کرد که به لجن خوردن افتادیم! نگو اون سکوت تمساح زیر آب بود. جوری همه‌مون رو بلعید و قیمه قورمه‌مون کرد که سال‌های سال موندیم و برادر شدیم. چغلیمون رو نکرد. مثل خودمون رفتار نکرد. زنگ ورزش بود و می‌خواستیم فوتبال بازی کنیم. سر گروهمون شده بود، نفری یه توپ جلومون گذاشت و گفت هر کی با قدرت‌تر از بقیه بزنه زورش بیشتره. ناکس خودش رو هم تو حقه‌ش راه داده بود مثلاً شک نکنیم. اون قسمت هم پر از ماشین معلم‌ها، یا بهتره بگم پارکینگ ماشین معلم‌ها بود. جوگیر شدیم و نتیجه‌ش شد پایین اومدن شیشه جلو و عقب ماشین معلم ریاضی‌مون، همه ترسیدیم و راه فرار نداشتیم؛ چون هم‌کلاسی‌ها و معلم ورزشمون دیده بود، اومد کنارمون و خندید و رفت. سر همون هر چهار نفرمون تا یه هفته اخراج شدیم. به جای این‌که ازش دلگیر بشم، بیشتر خوشم‌ اومد، پاتکش رو دوست داشتم. با هم دوست شدیم، مادرهامون با هم آشنا شدن‌، اتفاقی هم محله در اومدیم.
    نفسی تازه و گردنش رو خم کرد و چشم گرفت.
    - حضور آریا و نگار تو زندگی‌م اون هم دقیقاً زمانی که مادرم به سفر رفت، خودِ معجزه بود. قبل‌ترش علی و بابک و پوریا رو داشتم، ولی آریای زرنگ جور دیگه‌ای واسه‌م عزیز بود.
    خاطرات کودکی و موندگارشون شنیدنی و جذاب بود، هر چند جوابم این نبود. به نظر شستش خبردار شد و با کشیدن دست پشت گردنش این پا و اون پا کرد.
    - بابت سهل‌ انگاری چند روزه معذرت می‌خوام، یه مدته حال درستی ندارم و چند روزیه شرکت رو دست بچه‌ها سپردم، گوشی‌م هم که بماند! فقط نتونستم اینجا رو هم از دست بدم، من هم از جنس همین بچه‌هام.
    مسیر چشم‌هاش به داریوش تغییر کرد، داریوشی که می‌خواست بهترین آدم آهنی دنیا رو با همین آجرهای اسباب‌ بازی بسازه. مسیرش رو دنبال کردم.
    - چرا؟
    با مکث به طرفم مایل شد. رادوین هم عوض شده بود. این روزها همه عوض شده بودن، مامان، بابا، آریا، رادوین، حتی نگار... .
    - همین حد که خودم رو گم کردم، خودِ واقعی‌م رو... . رادوین مهران‌فر رو پیدا نمی‌کنم.
    یا اینقدر نامفهوم بود، یا واضح که دو حالتش هم تو قوه تحلیل و تجزیه‌م نمی‌گنجید. قضیه خیلی پیچیده بود، بیشتر از یک چرا... . حال و روزش از اون روزهای به جور کشیدن وجدانی که از دست رفتن سوگل خدشه‌دارش کرده بود بدتر بود، بدتر از اون صدایی که سه صبح با عجز ازم کمک خواست، بدتر از اون صورت تبدار و به عرق نشسته و تن مرتعش... .
    بچه‌ها رو با قول اومدن دوباره تا چند روز آینده راضی کردیم و برگشتیم. گرمی هوای داخل ساختمون و سرمای بیرون رعشه به تنمون انداخت. قبل این‌‌که سمت ماشین برم، صدام زد، برگشتم. کیف سامسونتی رو از صندوقش برداشت و درش رو بست و دستی رو که کیف داشت دراز کرد.
    - این رو تحویل پدرت می‌دی؟ یه سری فایل و سی‌دی نقشه‌ست و لازمه ببینه.
    ازش گرفتم و با خداحافظی زیر لبی راهم رو کج کردم.
    - رفتارهای چند روزه‌م رو به دل نگیر!
    برنگشتم.
    - نگرفتم.
    - گرفتی! نمی‌خوای به روم بیاری.
    سردم شده بود، با این حال پاهام صد و هشتاد درجه تغییر جهت دادن، روبه‌روی رادوین... . نگاهمون چفت هم شده بود. مردمکش خودش رو به در و دیوار می‌کوبید. جدی گفتم:
    - می‌دونم دلیل محکمی داری. از اول قرار نذاشتیم از هم به زور حرف بکشیم، نه تو خواستی و نه من... . نگرانت شدم، درسته. دلخور شدم، درسته. سؤال‌های مختلفی تو سرم جولان می‌داد. دلیلت جوابگوی همه این‌هاست، ولی اجباری به مطرح کردنش نیست. نمی‌خواد به عکس‌العمل اطرافیانت منعطف بشی. به فکر خودت باش، راه برطرف کردن مشکل رو پیدا کن، مفقود شده‌ت رو پیدا کن. تو یه بحران بزرگ رو پشت سر گذاشتی، با وجود شناختی که ازت دارم می‌تونی.
    لب‌هاش به تلخی از هم کش اومدن.
    - اینطور به نظر می‌رسه؟
    - حقیقته.
    دست‌هاش رو تو جیب اورش برد.
    - یه روز همه چی رو بهت می‌گم. به آقای تمجید سلام برسون.
    - حتماً. خداحافظ.
    - در پناه حق.
    به صندوق تکیه زده بود و تا زمان خروج از مؤسسه چشم‌هاش به دنبالم کشیده شد.
    ***
    پا به طبقه همکف گذاشتم و واسه رسیدن به طبقه سوم از آسانسور استفاده کردم. پشت میز منشی زن موجه و جوونی نشسته بود، با دیدن من گل از گلش شکفت و لبخند زد.
    - سلام خانم تمجید. احوالتون چطوره؟
    - سلام. ممنون. با پدرم هماهنگ کنید ببینمشون.
    لبخند متینی زد.
    - ایشون عرض کردن اومدن شما نیاز به هماهنگی نداره. الآن تایم ناهار شرکته و جلسه‌ای ندارن، می‌تونید تشریف ببرید.
    مسیر اتاق با قدم‌های پیوسته‌م طی می‌شد. عمو سینا رو دیدم که زودتر از من داخل شد و من رو ندید. پشت در نیمه باز رسیدم. ادب حکم می‌کرد رخصت بگیرم، اما به محض شنیدن صدای عمو سینا دستم تو هوا خشک شد.
    - این راهش نیست خلق خدا. دندون سر جیـ*ـگر بذار.
    لرزش صدای بابا دستم رو پایین انداخت.
    - مریم رو آروم کنم خودم بدترم. به خدا دست هیچ کدوممون نیست.
    - باران می‌دونه؟
    - هنوز چیزی مشخص نشده، نمی‌خوام به هم بریزه.
    - حق قانونیشه بدونه. بحث امروز و فردا نیست.
    - سبو شکست و پیمانه ریخت. نمی‌دونستیم که این اتفاق میفته.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    - معلومه که نمی‌دونستین. کی از یه دقیقه بعدش خبر داره؟ چه الآن به هم بریزه چه چند روز دیگه... بهش بگین.
    - نه سینا، تا جواب آزمایش‌ها مشخص نشه نه، عجله نمی‌کنم. نمی‌خوام به روحش ضربه بزنم، اتفاق‌های بد و خطرناکی گذرونده و زمان می‌بره اون رو بپذیره.
    - چی بگم؟! این گوی و این میدان... .
    حرف‌هاشون دلهره‌آور بود. گرفتگی صدای بابا، تأکید عمو به فهمیدن منی که تو ناکجا آباد سیر می‌کردم اضطراب بدی بهم می‌داد. موضوعی که خواب و آسایش از ما گرفته و مامان و بابا طلسم سکوتشون باطل نمی‌شد. چی بود اینقدر عذابشون می‌داد؟ چی بود که گفتنش به شجاعت تحسین‌ برانگیزشون مسلط شده بود؟ حرف از حق زده شد، اون حق چیه که ندارم و بهتره بگم ندادنش؟ احساس بدی داشتم، احساس اضافه بودن، سر بار بودن و فرمانی که بهم دستور داد کیف رو به معتمد شرکت بسپارم و برگردم، ولی فهمیدن اومدن من ممکن بود ذهنیت بابا رو به چالش الآن بکشونه، بی‌اراده پاهام واسه شنیدن حقایق نامعلوم قفل و مغزم فعال شد.
    با دو دم محکم و حفظ ظاهر تقه‌ای زدم، حضورم وسط صحبتی که نباید شنیده می‌شد کاملاً بی‌ موقع بود. سلامی دادم و کیف رو روی مبل تک نفره جلوشون گذاشتم، نگاه هر دو کیف رو دنبال کرد. قبل پرسیدن از ماهیت داخلش خودم پیش‌ قدم شدم.
    - این رو رادوین داد، یه سری اسناد و نقشه‌‌ست.
    رنگ به رنگ شدن رنگدانه چشم‌های بابا تو چشمم فرو رفت. عمو سینا به بابا خیره شد. هر دو روی مبل دو نفره نشسته بودن.
    - با رادوین بودی؟ خودش چرا نیومد؟
    فاصله بین هر دم و بازدم ثانیه‌ای بود. زبونم به پرسش چراهای روی هم جمع شده می‌چرخید و مقاومت می‌کردم. شنیدم که گفت به هم می‌ریزم، اینطوری که خراب‌تر بود! ندونستن هزار برابر از دونستن آزار دهنده بود، روان‌ پریشی می‌آورد. اون‌ها همین رو می‌خواستن؟! بابا منتظر بود، عمو هم همین‌طور... . آب دهنم رو فرو دادم.
    - گفت کار داره و عذرخواهی کرد.
    بازدمش رو رها کرد و روی صورتش دست کشید. تا کی به تماشای آب شدنشون سکوت کنم؟
    - بشین دخترم! می‌گم نوشیدنی گرم بیارن.
    - مامان تنهاست.
    - باشه بابا جان. مواظب خودت باش!
    سرم رو تکون دادم و بعد از دست دادن به بابا و خداحافظی از هر دو، با ناراحتی سوار شدم. فکر می‌کردم هر چی هست اینقدر شخصیه که سرک کشیدنش جایز نیست، ولی عمو سینا و سرزنشش می‌خواست بقبولونه موضوعی شاید سال‌ها خاموش مونده و خیلی وقت پیش باید مطرح می‌شده، دیگه نمی‌تونستم دست رو دست بذارم. سکوتشون رو نمی‌شکوندن، اما این من بودم که سکوتم رو می‌شکوندم.
    ***
    نگاهم بین رهگذرها گردش می‌کرد.
    - دقیقاً کجایی؟ نمی‌بینمت.
    در شاگرد همراه با حرکت سرم باز شد. در رو بست و درجه بخاری رو بیشتر کرد، دو دستش رو زیر دهنش برد و گفت:
    - یخ زدم اینجا.
    - مگه دستکش نداری؟
    چهره به لبخند باز شده‌ش نگرانی رو از چشم‌های عسلیش دور نکرد.
    - یهویی شد. فکر کردم اون پالتو خردلیه رو که جیب داره پوشیدم.
    چشم از بینی و گونه‌های گلگونش گرفتم.
    - دنبالت کردن؟!
    - هر چی می‌کشم از خرزو خان سرکار خانمه! بهش بگو خودت صاحب نداری دنبال دختر مردمی؟!
    - می‌‌خوای کجا بری؟
    - شما فعلاً دور دور کن.
    گوشیش رو چک کرد.
    - خانم خانما! باک زیاد بنزین نداره.
    هیجان‌زده و بلند گفت:
    - عالیه! بزن بریم.
    - سر آوردی؟ پمپ بنزین رفتن تفرجگاه جدیدته؟
    - نه چیزه... . آخه من جدیداً از بوی بنزین خوشم اومده.
    - دروغگوی قهاری نیستی.
    یکه خورد و از نیم‌رخم چشم پوشی کرد. نگار هم چیزی رو مخفی می‌کرد. حاضرم شرط ببندم من رو نکشونده بیرون تا یه جای جدید برای تفریح معرفی کنه. این روزها تغییرات آدم‌های دور و برم خیلی محسوس بود و هر حرکت عادیشون مشکوکم می‌کرد. پوزخندم با اعترافش شکل گرفت.
    - چرا دروغ بگم؟
    - از خودت بپرس.
    - چی رو؟
    - اونی که پنهون کردنش از من وادارت کرده دروغ بگی.
    - خب حالا تو هم عنق منکسره! گجت‌بازی در نیار! مسئله دراز شدن گوش و دست به سر کردنت نیست. یه چیزی رو باید بهت بگم.
    رفتن به جایگاه سوخت دور برگردون لازم داشت، نزدیک بهش راهنما زدم.
    - بگو!
    با دل پر گفت:
    - بدبختی گفتنش مگس سرکه رو با عنکبوت تعویض ژنتیکی می‌کنه! خدایی چی تو من دیدن گفتن پا پیش بذار؟! همین جوریش هم می‌خوای سر به تن...
    - گربه رقصونی رو بذار کنار و بگو قضیه چیه!
    حرف‌هاش ذهنم رو به نقطه سرپوشی منحرف کرد. ماشین جلویی پول رو پرداخت و نوبت من رو خالی کرد، ماشین رو هدایت و خاموش کردم و قبل پیاده شدنم با اخم و تخم گفتم:
    - برگشتم همه چی رو مو به مو می‌گی.
    کارم که تموم شد، راه افتادم. منتظرش بودم، پوف کشید و با لبخند گفت:
    - باشه خواهر کج اخلاق من. برو خونه‌تون، اونجا می‌گم.
    - زنگ زدی بیرون بریم.
    - هوا سرده، نظرم عوض شد.
    - همین تو رو کم داشتم.
    خندید. خوبه دیگه! خوشم باشه! مغزم رو سوراخ کرد و نیشش شل شد. ماشین رو داخل بردم و تا پارکینگ رفتم. مش‌ ماشاالله کنار پنجره طرفم ایستاد.
    - جا نیست دخترم، فعلاً همین‌جا بذار.
    یک تای ابروم خود به خود پرید. ناهار مهمون داشتیم؟ به من چیزی نگفته بودن.
    - قرار ناهار گذاشته بودین؟
    نگار عمیق و معنادار چشم تو چشمم شد و آروم دهن باز کرد:
    - فقط ما نه.
    موجی از حس‌های بد و دلشوره‌آور به قلبم چنگ زد. همه می‌دونستن، درد پدر و مادرم رو می‌دونستن. همه از من پنهون کرده بودن، از منی که دختر اون پدر و مادر بودم. غیر از این چه چیزی می‌تونست باشه؟ عوض پر و بال دادن به افکار مختلف مسموم، کمربندم رو باز کردم. صدای بسته شدن در و پشت بندش نگار بلند شد، ایستادم.
    - نمی‌خوای بدونی چی شده؟
    گردنم به شونه راست خم و نگاهم میخ هراسونی نگاه و دستپاچگیش شد. گلایه‌م رو بروز دادم. نگار خواهرم بود، باید می‌گفت، حمایت می‌کرد. زبون باز نکرد و سر بزنگاه چی می‌خواست بگه؟ اصلاً روش رو داشت؟ مش ‌ماشاالله نمی‌دونست از علامت سؤال ذهنش چی بگه.
    - اون موقع که باید می‌گفتی نگفتی و من رو فرستادی دنبال نخود سیاه! خودم دنبالش می‌رم.
    صدام زد، دنبالم کشیده شد. بی‌ اعتنا قدم تند کردم و با حال غریب و درگیر کلید انداختم و پا به راهرو گذاشتم. نفسم رو کفش‌های جفت شده کنار جاکفشی بند آورد. دلم گواه بدی می‌داد.
    - آروم باش باران! بابا یه لحظه صبر کن!
    چطور خودم رو به پذیرایی رسوندم، چطور با دیدن مهمون‌ها از حرکت و نفس ایستادم، چطور سلام دادم نفهمیدم. خانواده خاله شهین، نگار، عمه‌، سیما خانم، رادوین و پدر و مادری که معلوم نبود کی اومده بودن ایران، حتی آریا... . نگاه‌هاشون در حال دفن کردنم بود، ولی همه هم و غمم به دو جفت چشم آشنایی که دو ماه باهام غریبگی کرده بودن بود. امروز روز من بود، روز گله‌گی کردن، روز بازخواست کردن، روز اتمام سؤال‌های ناجواب، روز سرزنش، روز آزادی... . فقط امروز رو به خودم اجازه دادم از هفده جفت چشم بگذرم و دنیای سه نفره‌مون رو بسازم. نگار پشت سرم نفس ‌نفس می‌زد. ناموزونی ضربان قلبم ترحم‌ برانگیز بود. تموم نیروم رو روی هم گذاشتم و جدی‌تر از رایج خطابشون دادم.
    - هنوزم نمی‌خواین بگین چی شده؟
    چشم‌هاشون کدر شد، ولی نور خاصی داشت، نوری که وصف خوشحالی بود، نوید زندگی بود، بوی امید می‌داد، تردید نداشت، غم نداشت و اگه هم داشت برای من بود، شاید برای من... . طنین دلنشین و دلجویانه بابا سکوت خونه رو شکست.
    - بشین دخترم! همه چی رو توضیح می‌دیم.
    خوی یک دندگیم گل کرد، پر خشم و بریده بودم. این روزها آخر دنیا رو هزار بار دیدم، ولی باز نشد. هفده جفت چشم همچنان در حال کندن قبرم بودن. چرا اومده بودن؟! این موضوع چه سنخیتی به دیگران داشت؟ موندنشون چه توفیری داشت؟ نشد همه رو به زبون بیارم، حرمت صاحب‌خونه به متولیش بود و شرط اول خانوادگی‌مون زیر سؤال می‌رفت. آرامش مامان، روان پریشم رو آسوده کرد.
    - نمی‌خوای بدونی بارانم؟‌ مگه منتظر نبودی؟
    تعللم برای چی بود؟ شنیدن قصه شگفت‌آور؟! یا خبر ناگوار! از آزمایش حرف زده بودن. ترس این که بیماری دردناکی گریبان‌گیر پدر و مادرم شده باشه از جون دادن بدتر بود. نگار دستم رو گرفت و روی مبل تک نفره کنارشون نشوند و پیشم نشست. لب از لب باز نکردم. بابا سرش رو پایین برد و شرم‌زده گفت:
    - مجبور بودیم باران جان، مجبور بودیم پنهون کنیم؛ چون چیزی مشخص نبود.
    - چی مشخص نبود؟
    آینه نگاه حامی و مقتدرش صاف بود، بدون پرده، اما خوندن دست خطش از سوادم دور بود. مامان داوطلب شد، مسیر نگاهم رو بهش عوض کردم.
    - دو سال از عروسی‌مون گذشته بود که فهمیدم باردارم. دنبال جنسیتش نرفتم؛ چون برای من و پدرت سلامتیش از هر چیزی مهم‌تر بود. گفته بودیم اگه پسر شد اسمش رو باراد و اگه دختر شد باران بذاریم. بچه که به دنیا اومد، نعمت خونه زیاد شد. تجربه اولمون و همه زندگی‌مون شده بود نوزادمون. هفت ماهش بود که با نیما رفته بودیم یکی از فروشگاه‌های پوشاک که واسش لباس بخریم، نزدیک پاییز بود و می‌خواستم یه سر همی گرم برای بچه‌م بخرم. لباس رو انتخاب کردیم و چون شلوغ بود، با بچه بیرون رفتم تا نیما برگرده.
    اولین قطره اشک مسیرش رو باز کرد. خشکی گلوم بیشتر شد. صورت سؤال‌هام دونه به دونه خط خورد و ناباورانه مسخ چهره غمگینی شدم که من رو به سال‌های خیلی دور برد، سال‌هایی که من... .
    - یه لحظه غفلت و یه عمر پیشونی! بچه و کالسکه رو به یه دختر بچه سپرده بودم. رفت و برگشتم از قنادی کنار فروشگاه ده دقیقه هم نشد. کالسکه رو بدون بچه تحویل گرفتم. خانم و آقایی بچه رو برداشته و دختر بچه رو با بستنی ساکتش کرده بودن.
    دونه‌های درشت اشک توان ادامه دادن رو ازش گرفت. حس کردم عمه کنارش نشست و سرش رو رو شونه‌های عمه گذاشت، ولی من خودم نبودم. غیر از مامان و بابا همه جای خونه سیاه بود، مغزم ارور می‌داد. من نتوستم به هیچ کدوم از سؤال‌های نا مربوطم برسم. تشخیص کلفتی صدای بابا سخت بود.
    - جایی نبود که نگشته باشیم، روزی نبود که قرار بگیریم، شبی نبود که خون گریه نکنیم. از زدن آگهی گرفته تا ستاد و بیمارستان و پزشکی قانونی... . همه این‌ها یه ماه بی خبری و یه عمر در به دری واسمون آورد. هویت سارق‌ها رو پیدا کرده بودیم، اما آب شده و رفته بودن تو زمین و همین‌طور هم شد، یه روز بهمون خبر رسید تو گردنه ییلاقی شاهرود همون زوج تو سانحه آتیش‌ گرفتگی اتومبیل جون خودشون رو از دست دادن و به احتمال زیاد هم بچه همراهشون بوده. نه جسد بچه‌مون رو دیدیم و نه امیدی به زنده بودنش داشتیم. زندگی دیگه زندگی نبود، مردگی بود. هر دو روحیه‌مون رو باخته بودیم، هر دو مقصر بودیم، اما وضعیت مادرت روز به روز وخیم‌تر می‌شد و افسردگی حاد گرفته بود. با کمک دوست و آشنا و مشورت با مشاور، بعد پنج سال پوچی اینبار خدا برکتش رو به زندگی‌مون هدیه داد، یه دختر ناز و خوشگل به لطافت و پاکی بارون... . بارونی که دلبستگیش بیشتر شد و مراقبت از گلبرگ‌های لطیفش واجب‌تر... . سال‌ها سر پامون نگه داشت و به اینجا رسوند، با وجودی که هنوز ترمیم شکستگی قلب پدر و مادرش به همین سادگی نبود.
    ضعف معده‌م بیشتر شد. افت فشار دمای دست‌هام رو پایین‌تر آورده بود. باورم نمی‌شد. من برادر داشتم، برادری که نامش هم تو گوشم نخونده بودن که بگن برادرت بود، به شیوه تک فرزندی بار آورده و با این فکر پرورش داده بودن، من برادری داشتم که هم آوای اسمم و تنها فرق جنسیتی بینمون دال آخر اسممون بود، من برادری داشتم که گم شد، ربوده شد، سوخت. چرا؟! چرا الآن باید همه رو یک جا بفهمم؟ مگه فرقی هم کرده بود؟ نمی‌گفتن و غم به این بزرگی رو به غم‌هام اضافه نمی‌کردن. منی که احساسم ضربه خورده بود و آهی تو بساط نداشت که با ناله سودا کنه. حالم خوب نبود.
    - چرا حالا گفتین؟ مگه آب از آب تکون خورده؟
    برق چشم‌هاشون به روحم صاعقه زد و تنم از صدای مهیبش تکون خورد، طوفانی بلند شد و تیکه‌ای از قسمت احشایی بدنم رو با خودش برد.
    - برادرت زنده‌ست.
    نگاهشون روی منِ رو به نابودی نبود، به نقطه‌ای دقیقاً انتهای پذیرایی... . درست کنار میز هفت‌سین که تا چند روز دیگه از سبزه و ماهی پر می‌شد و بین مهمون‌های نظاره‌گر... . التهاب گلوم مثل عفونت چرکی از سرماخوردگی تنم، از اعتراف تلخ مامان و بابا، از مردی که کنار آریا نشسته بود، بالا اومد. گردش نگاه‌ها بین من بی‌قرار و اونِ غمگین مثل دو سر طناب بود.
    رادوین مهران‌فر، همون مرد دل بریده و افسرده‌ای که سال‌ها به عزای خواهرش زندگی‌ش رو سیاه کرد و تونست با قانون دنیا کنار بیاد، همون که پدر و مادر واقعی‌ش رو گم کرده بود. من رادوین مهران‌فر رو این‌طوری شناخته بودم، این‌طوری باهاش ارتباط گرفته بودم. اون حس احترام و صمیمیت از همین‌ها سرچشمه گرفته بود، ولی این مرد رادوین نبود، اینی که چشم‌هاش پر بار و محو گردباد چشم‌هام شده، نبود. دوستم کجا بود؟ من رادوین رو می‌خواستم.
    خدایا! خواب بودم یا بیدار؟! اسمش رو چی بذارم؟ کابوس؟! رؤیای تحقق نیافته؟ دنیای فانتزی؟ نمایش صحنه؟ کاش یکی توضیح می‌داد! سرگردون و بی‌پناه کاسه چشمم سمت تک به تکشون گردش کرد. هیچ‌کس دستم رو نگرفت، به دو نفر باقی مونده گرفتم، مامان و بابا... . بابا دلش رحم اومد.
    - همه چی تو این برگه نوشته شده.
    کدوم برگه؟! برگه روی میز؟ برش داشتم و به معنای واقعی تموم شدم. لرزش دستم بیش از حد معمول بود و اجازه نمی‌داد متن روی کاغذ رو با دقت بخونم. همه رو از نگاهم رد کردم، خط به خط نوشته‌های فارسی و انگلیسی، اسم مامان و بابا، اسم رادوین، تشخیص هویت، تطابق ژن، ردیف نوکلئوزوم، بازهای ژن... . چشم‌هام روی درصد تطابق مکث کرد و تا انتهای ستون سُر خورد. نود و نه درصد، نود و نه درصد، نود و نه درصد... . تا جایی که سوی چشم‌هام رفت و دنیا محو شد. ندیدم، دیگه ندیدم و روی صفحه تیره پیش روم پلک بستم و کاغذ از دست بی‌حسم افتاد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سوم شخص
    «باران»
    اشک نبود، تبسم نبود، قدرت واکنش نبود. همه جا را قیرگون می‌دید. کلماتی مانور می‌داد که با ورود کلمه بعدی پاک می‌شد. مادر، پدر، گمشده، تصادف، آتش ‌سوزی، برادر، باراد، رادوین، باراد، رادوین، باراد... . موج دریافت پیام‌های تک کلمه و مکرر... . شوک واقعیت سحرانگیزی که زیر پایش افتاده، تاثیر به سزایی در میزان قند خونش نهاده بود، لیکن به هر جان کندنی از ته مانده آن بهره برد. ناگهان با شنیدن صدای دست و پا گم کرده مادرش، قوه شنیداری‌اش به کار افتاد و چشم‌هایش گشوده شد.
    - بارانم، دخترم! خدا مرگم بده چرا رنگت پریده؟ حالت خوبه؟
    بزاق زیر زبان جمع و خون در عروق جهید. اعجازی شگرف رخ داد. کسی باور نداشت و الله کارش را بساخت، او بهتر از بنده‌هایش دانای بارانی بود که جایی برای ماندن نداشت، توان شنیدن نداشت. اگر صعب‌ترین اوضاع و حالاتش را بدون یاوری او می‌گذراند چه می‌شد؟ در یک تصمیم صریح بدون بازگشت بی آنکه تحولی در چهره صامت و سِر شده عیان شود، چنگی به کیف زد و گوشی‌ را که برای شنیدن صدایشان باشد همان جا گذاشت و در را به هم کوباند. برخاستن باران مریم، نیما، زهرا، سامان، شراره، نگار و رادوین را بلند کرد. آریا که تا نیمه به پا شد و نام باران در گلویش محبوس ماند، به چشم احدی نیامد. رادوین پیشی گرفت و با گفتن:
    - می‌رم دنبالش.
    از خانه بیرون شد.‌ بغض گلوی مریم را چنگ زده بود، ناامیدانه جلوس کرد و لب گشود:
    - نگفتیم بهش. دو ماه بچه‌م رو اذیتش کردیم.
    دست حمایت‌گر همسرش دور شانه‌ ظریف مریم حلقه شد.
    - باران دختر عاقلیه، درک می‌کنه.
    - دخترتو نمی‌شناسی؟ می‌دونی از پنهون‌کاری چقدر متنفره؟
    خواهر شوهرش که به مانند دیگران میان اشک شوق و حزن مانده بود، به قصد آسایش دل او گفت:
    - درست می‌شه، بهش زمان بدین. همه ما هنوز از شوک بیرون نیومدیم مریم جان، برادر زاده‌م که جای خود داره.
    رک ‌گویی سامان ابروهای زهرا و خواهر و مادرش را جمع کرد و پوزخند بر لب آریا کاشت.
    - با شناختی که من ازش دارم، یه کینه شتری می‌گیره ماست همه‌مون رو کیسه می‌کنه!
    نگاه‌های شماتت‌گر و پر حرف از چند سمت پرتاب شد و خنده‌اش را به زور خورد و مظلومانه گفت:
    - انصافاً دروغ می‌گم؟ آب کردن یخ دختر شما خاله از تابوندن مستقیم خورشید به قطب جنوب هم سخت‌تره!
    شراره توبیخ کرد:
    - شما لب به اظهار نظر نزنی نمی‌گن... .
    - باشه، باشه. فقط دیوار منه که ارتفاعش به چشم نمیاد!
    شراره کف دستش را روی لب‌ چسباند. همسرش گوشه لبش را گزید که خنده بی موقعش حرمت صاحب خانه را نشکند. نیما به دفاع از خواهر زاده همسرش گفت:
    - درست می‌گی سامان جان. غیر ممکنی نیست که ممکن نشه. هر چی خواست و صلاح خداست.
    در آن محفل اندیشه و نگرش همه به یک مسیر بود که انجام این ماجرا چه می‌شد، گرچه مردی اخم‌رو دلش به هوای پر بار بارانش می‌پیچید که در چه حالی به سر می‌برد. که فکرش را می‌کرد؟ ایام پر ماجرایی تصور کرده بود. هیچ کدام شبیه به حقایق پیش رو نبود. از رادوین در لفاف اعتراف گرفته بود، صمیمیت بینشان را پای علاقه تلقی کرده و تا به کنون در خلسه ترید مانده بود. اگر علاقه‌ای آتشین در قلبشان ریشه دوانده باشد چه؟! کششی که برداشت میوه‌اش ممنوع بود. در این شرایط حتی نمی‌دانست برایشان خوشحال باشد یا اندوهگین.
    ***
    رادوین زمانی پله‌های ایوان را پشت سر گذاشت که باران با دنده عقب ماشین را به در‌های گشوده شده هدایت ‌کرد، به پارکینگ قدم تند کرد و به خیابان رسید. مزدای سفید میان سیل اتومبیل‌ها ناپیدا شد. مرتبه چهارم بود که تماس او را بی پاسخ رها کرد، شماره نگار را گرفت، شاید او مأمن تنهایی باران را کشف کرده باشد.
    باران دستش به کلید شیشه نشست و تا اوان پایین رفتنش بلند نشد. فغان بر آمده از جان آمالی بود که به تمنای تحققش شتاب می‌کرد، از آن فریادی که حنجره بدرد، گوش را کیپ سازد، هیاهوی شهر را خاموش سازد، دهر را متوقف سازد و پیاده شود! همراهش بی ‌وقفه زنگ می‌خورد، زنگ اعلان دقیقه به دقیقه صفحه گوشی را روشن می‌کرد. پنجره بالای گوشی را پایین برد و روی نشان بلندگو ضربه زد، همان دم تماس دور از فکری صورت گرفت.
    چشم از نام شخص گرفت و رو به آسمان گرفته معطوف شد. دیگر بارزتر از آنکه به نگاه کفایت نمی‌کرد و به بغرنجی حال بنده‌اش آگاه بود؟ چرا همچنان غیر او‌ را می‌طلبیدند؟! چه از جان این کرات می‌خواستند؟ چرا این وصل‌های ناجور از تحدی با اصلشان نمی‌هراسیدند؟ ندیده و نشنیده آجرهای آخر الزمان را می‌چیدند. به بی‌همتایی‌اش سوگند چگونه تخطی بنده‌های گنه‌کارش را می‌بخشید؟ لحظه ناامیدی شخص پشت خط، گوشی را بالا برد.
    - الو! باران!
    - سلام.
    - داشتم مطمئن می‌شدم از ما بهترون جدید گیر آوردی و ما رو گذاشتی کنار.
    در یک تصمیم آنی دوربرگردان را دور زد و سرعتش را بیشتر کرد.
    - نزدیک باشگاهم استاد.
    - خوش به سعادتم! کلی ترفند تدارک دیده بودم همین حالا بکشونمت اینجا، منتظرتم.
    ماشین را کنار جدول پارک کرد و پیاده شد. کنش مبارزه بر کیسه‌ها و واکنش ترس و دهشت آن در فضای سالن پیچیده می‌شد.
    - شاگرد بی‌وفای ما چطوره؟
    لبش به لبخند رنگینی مزین شده بود. سلام و احوال‌پرسی‌شان در یک کَش کوتاه خلاصه شد.
    - این چه ریختیه؟! اخماشو نگاه تو رو خدا! لباس نیاوردی؟
    سرش به طرفین جنبید. خانم خسروی بر و روی موجه و برازنده‌ای داشت، لبخندش عمیق شد و دست به پشت اوی ژولیده حال گرفت و او را به رختکن راهنمایی کرد.
    - لباساتو عوض کن! من درستش می‌کنم.
    کمی بعد زن با لباس بازگشت و او را تنها گذاشت. موها را با کش بالای سر محکم کرد و دستکش به دست پا به سالن گذاشت. مکان همیشگی خالی از افراد دیگر بود، دو ورزشکار جوان که شناختی از آنان نداشت. ماه‌ها نیامده بود. اگر مسیر باشگاه از خانه به نسبت آپارتمانش سر راست‌تر نبود نمی‌آمد، تمریناتش هر بار در اتاق خود ختم می‌شد. خانم خسروی مربی سخت‌گیر و با پشتکاری بود، بارها با شگرد مختص خود باران را که از شاگردهای توانا و مستعدش بود، به آنجا می‌کشاند تا به مسابقات کشوری تشویق کند و او شانه خالی می‌کرد. نمی‌دانست این شاگرد بهر پیشرفتش نیامده بود که جایگاه اول و مدالش را تصاحب کند. میان اهداف هم رزم‌هایش تنها هدف او متغیر بود. باران آمده بود تا بریزد، خالی شود.
    ابتدا بدنش را گرم کرد، پای چپ عقب از پای راست قرار گرفت و دست‌ها از آرنج خم شد و نزدیک به صورت و چشم‌ها روی نقطه‌ای از کیسه بوکس معطوف ماند. شروع کرد، مشت راست به بافت سخیف کیسه اصابت کرد. آمده بود ذهن را ورزش دهد، لیکن جسم فیض می‌برد. کوباند و تهی نشد، کوباند و اصوات پدرش قطع نشد، کوباند و حافظه خاطره‌ای در جایگاهش چراغ زد و به نقطه صفر رسید. شروع زندگی جدید، مردی زخم خورده و غم زده که با بردباری و رئوفی خود خوب جایش را در منطقه ممنوعه باران پیدا کرد، مردی که از قلعه اعتماد باران طرد نشد، مردی که با قلب لطیفش صبوری یک سنگ کرد‌، ارزش یافت، رتبه اول آزمون جوان‌مردی برآورد کرد، مردی که با او‌ احساس فراخی می‌کرد، میدان مغناطیسی پیرامون او پر از بارهای مثبت بود، رادوین بارها او‌ را خواهر خواند و او هم برادری‌اش را پذیرفت، اما اکنون... .
    از پاهایش کمک گرفت. بدنش منقبض شد و فکش چسبید، درد بدی قشر مخ را مهار کرد. باید هم درد داشته باشد، بی‌کسی رادوین درد داشت، غریب ماندن درد داشت، آگاه نبودن از بزرگ‌ترین حادثه زندگی سه نفره‌شان درد داشت. کجای زندگی بیست و چهار ساله خود پا کج گذاشته بود که اقبال یک هم‌فکری ساده را با والدینش از دست داده بود؟ به راستی مرز بی‌خیالی‌اش از دید دیگران چند صباح از خط قرمزش فاصله گرفته که پنداشتند اگر جویای حقیقت برادرش شود از سنگ هم سنگ‌تر می‌شود؟! مقاومت شی‌ء بی ‌جان روح و‌ روانش را از هم پاشاند. کاش از سقف کنده می‌شد!
    - هی هی هی! اومدی تمرین یا جنگ؟!
    مکنونات وجودش در تب بی‌اعتمادی می‌سوخت. ممانعت مربی نگاهش را شکار کرد و گارد گرفت. خانم خسروی حالت آماده‌باشی گرفت و خطیر و آمرانه گفت:
    - تا صبح پیش بری خودت رو تلف می‌کنی، ولی کیسه رو نه. اونی که مورد ضربته اشتباه انتخاب شده. تا وقتی مبارزه تن به تنش جوره چرا؟! معطل نکن! بزن!
    باران مفهومی تیز و بنای سکوتش ویران شد.
    - عاقبت خوبی نداره.
    جفت ابروهای مربی جهید. فخار و سیاست‌مدار سـ*ـینه سپر کرد و با انگشت ضربه ای به جناغ باران زد.
    - حادثه خبر نمی‌کنه.
    پوزخند زنان دستکش‌ها را از دست جدا کرد. دست‌های مربی روی دنده‌ها گره شد و لحن آمیخته به شکش به گوش باران نشست.
    - یا از من شکاری، یا از یکی دیگه... .
    پاسخش سکوت بود، هیچ وقت جزئی‌ترین مسائل را فاش نمی‌کرد. خانم خسروی خشم‌آلود شد.
    - این دفعه رو نمی‌ذارم قسر در بری. باید با هم تمرین کنیم، بوش میاد کیسه و دستکش رو بوسیدی که بذاری کنار.
    باران پشت ساعدش را روی پیشانی حرکت داد و دستش را پایین آورد و در کمال یک رنگی گفت:
    - کسی که واسه این حرفه هدف دیگه‌ای داره، نمی‌تونه شما رو به اهدافتون برسونه.
    - می‌خوام پیشرفت کنی. بچه‌های تیم از عضو شدنشون صبح تا شب عرق می‌ریزن و تمرین می‌کنن.
    - برای همین ثبت‌نام کردن.
    قاطع و بی حاشیه آخرین سماجت مربی‌اش را به ثبت رساند. خانم خسروی دیگر می‌دانست قفل محقق ساختن تلاشش به دست‌های باران باز نمی‌شود‌، نفسش را رها کرد و لب گشود:
    - خودت می‌دونی. اراده و روحیه دخترا اینقدر قویه که روزی می‌رسه تو مسابقات آسیایی و بعد المپیک مدال بیارن. تو که هیچی! اون بالا مالاها می‌دیدمت، ولی چه می‌شه کرد؟ روی تو نباید برنامه‌ریزی می‌کردم. هر موقع احساس پشیمونی کردی اول به مربیت بگو، دنده لجم خوب کار نمی‌کنه!
    حال زار و دل آشفته بازار را چه به مسابقه! به زندگی‌ای که چگونه سپری شدنش پس از امروز ابهام داشت، رهگذر ساده‌ای هم نبود که روزی باشد و روزی نه، در حالی که او بی توجه به راهش ادامه دهد و بگوید:
    «به من چه!»
    گنجایش حافظه جایی برای تفکر به سخنان استادش نداد و نا مطمئن حرکتی به سرش داد و با گفتن:
    - می‌رم دوش بگیرم.
    از او جدا شد و تن کوفته‌اش را به ده دقیقه ماندن زیر دوش آب ولرم دعوت کرد، لباس‌هایش را پوشید، موهای بلند و خیسش را با حوله دست نخورده‌ای که مربی برایش مهیا کرده و روی آویز نهاده بود خشک کرد. نظرش به مربی جلب شد، سویش آمد و سؤالی نگاهش کرد.
    - کسی میاد دنبالت؟
    حوله را روی چوب آویزان کرد و دستی به موهای مرطوبش کشید.
    - نه.
    - یه آقایی دم در منتظرته.
    تحرک دست‌ها سست شد و با دقت بیشتری روی جمله او تأمل کرد.
    - باهاش حرف زدید؟
    - با تو کار داره، یه ربعه پشت دره.
    غیر از نگار چه کسی از آدرس باشگاه اطلاع داشت؟ این گونه خواست پای عهدش بماند؟
    - باشه.
    شال بافتش را روی سر گذاشت و پس از تکان دادن دست وداع به مربی و مسئول جلوی در، پشت در شیشه‌ای برقی ایستاد، چراغ حسگر با حضور او سبز و باز شد و همراهش سرما آورد. پله‌ها را بالا رفت و پیش از کاویدن فرد صدایش زودتر شنیده شد. چیزی در دلش سیخک زد، از حس بدیعی که هفت پشت غریبه باشد. آرام و مسلط به نظر رسیدن مردی که چشم در چشم او دوخته و به نام هم‌خونش مقابل او ایستاده بود، جای پرسش بود. شاید اگر برادرش فرد دیگری بود، این گونه به هم نمی ریخت.
    - گفته بودم یه روز همه چی رو بهت می‌گم. می‌شه حرف بزنیم؟
    خود را به این زودی به شرایط جدید وفق داده بود؟! چرا او نمی‌توانست؟ جهت میدان دیدش به ماشین عوض شد. روی دیدن این مرد سهل نبود. راهش را جانب خودرو کج کرد و پشت فرمان نشست. با آرامش کاذب در چشمانش به جلو خیره شده بود که رادوین شمرده و متین از جلوی چشمان باران گذشت و کنارش نشست. هوای بینشان هوای سابق نبود، هر دو از یک چیز رنج بـرده و معذبشان کرده و هر کدام به شروع دیگری لب به سکوت زده بود. انگشت‌های رادوین قلاب شده در هم روی پاهایش قرار داشت و گردن و نگاه افکنده بود. باران بی آنکه مژه بر هم زند به نقطه‌ای خیره مانده بود. رادوین واقف بود شکست سکوتشان باران را به زحمت نمی‌اندازد و بلاتکلیف ماند از کجا آغاز کند‌، بزاقش را فرو فرستاد و ملایم و بدون چالش لب از لب باز کرد:
    - زندگی همینه، پر از سورپرایزه، دل مشغولی و غافلگیری‌هاش به راهه، باور یه سریشون دیر هضمه، حتی اگه خوش باشه. واسه باورش زمان می‌خواد، این زمان رو به خودمون بده!
    قبل از چشم چرخاندن به سر زیر رفته رادوین لب زد:
    - وزنش زیاده، حملش کار هر کسی نیست.
    سرش بلند شد و نگاه باران را شکار کرد.
    - ولی محال نیست.
    - باورش سخته رادوین.
    روی لب‌ها لبخند ماتی شکل گرفت.
    - واسه همه‌مون همینه.
    - عکس‌العملت دور از تصورمه.
    - سال‌ها منتظر شدم که این روزها فقط تو تصورم نباشه و به چشم ببینم. چه واکنشی می‌خواد؟ من هر روز قدمی برای پیدا کردن پدر و مادرم می‌ذاشتم. نمی‌گم از اولش ریلکس بودم. موقع درخواست پدرت و شانسی که می‌خواستم امتحانش کنم، خواب و خوراک نداشتم. مدام به دور دست‌ها فکر می‌کردم، به دوران بچگیم، به سرنوشتی که خدا خواست و اینطوری نوشت. سپردم به دست زمان و توکل به صاحب تقدیر نویسش. امتحان کن! یادته تو پرورشگاه چی گفتی؟ من از راهکارت استفاده کردم و معمام حل شد.
    - قبلش باید به هزار و یک پرسشی که خودشون درست کردن پاسخ بدن. نمی‌تونم برای سهل‌انگاری و امیدی که کلیدش رو نزدن بپذیرم.
    - بپرس! حقته بدونی.
    - چی بگم؟
    - اونی که لونه کرده تو دلت.
    - تو گفتی؟
    - آره.
    - جوابتو گرفتی؟
    - روشن‌تر از قبل... .
    - چی گفتن؟
    رادوین لب فرو بست. باران دیده نمی‌ربود. نگاه رادوین جلب مجهول زیر پایش بود و لبش به پاسخ باز شد.
    - بگم کم لطفی کردم.
    - چرا؟
    نگاهش تا نگاه بی‌قرار باران اوج گرفت.
    - چون دوستون دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    بید قلبش تکان خورد.‌ صداقت رادوین دهانش را برای هر حدیث و چرایی بست، به نحوی که از ازل قدرت تکلم نداشته و به همان اندازه رادوین راسخ به رفع و رجوع بود.
    -گفتنش تو رو ازشون دور می‌کنه. عصبانی‌ای، دلت پره، شوکه شدی، تحت هیچ شرایطی نمی‌خوای درکشون کنی، چهار پله ازم پایین‌تری. من همه رو تو خودم ریختم و واسه از برزخ بیرون اومدنم قدم برداشتم، تو همه رو با یه نگاه بروز دادی و واسه از بلاتکلیفی در اومدن قدمی بر نداشتی. فرق من و تو یه بند انگشته. اختیارشو داری، ولی امتحانش ضرر نداره.
    باران به ورود اکسیژن اجازه بیشتر داد و معطوف انگشت‌هایی که دور فرمان بازی می‌کردند شد. زبان منطق همه حال راهگشا بود. بیشترین ضربه روحی این حادثه قدیمی را پدر و مادرش خورده بودند. انکار نمی‌کرد، لکن عدم هضم و چرکینی دل از جویای حقیقت معافش می‌کرد. هر چه در پستوهای ذهن کاوش می‌کرد، می‌دید به خلوت سه نفره‌شان محتاج است. زجرهای رادوین هم کم نبود، می‌توانست نپذیرد، اما راهی برگزید و به قناعت رسید. به نقل رادوین امتحانش که ضرر نداشت.
    - آخر شب می‌رم.
    خنده آرام رادوین به گوش رسید.
    - همه رفتن، من هم می‌رم عمارت، پدر و مادرم یعنی ناپدری و نامادریم خسته راهن. دستت طلا بخاری ماشینت رو روشن کن که قندیل بستم.
    کلید سیستم گرمایشی را فشرد و مسیر خروج دریچه را سمت او تنظیم کرد و با ملامت پرسید:
    - ماشینت کو؟
    دو دستش را به منظور دریافت حرارت سطحی از دست رفته نزدیک‌تر برد.
    - بابک این‌ورا کار داشت، ماشینش رو بـرده بود تعمیرگاه، ازم قرض گرفت.
    نیم نظری به چهره صامت باران کرد و شرورانه گفت:
    - مالت نباشه، بذل و بخشش تو خونمه. دربست اومدم تا یه جایی منو برسونی، کرایه‌شم هر چی باشه رو چشمم.
    فراتر از حد بی‌عار دردی نبود؟ ختم کلام بحثشان با توضیح او برای باران قانع کننده نبود. از دست دادن سوگل رادوین را سال‌ها افسرده کرده و منجر به ساختن موجودی با بنیه ضعیف گشته بود. مگر دردش را به باران نگفته بود؟ کلام رادوین بوی گلایه می‌داد و زبانی کذبش می‌کرد، از خانواده‌ای که متعلق به او نبود، از ابتدا هم نبود و عوضش در پر قو بالید و تنومند شد. خانواده غیر واقعی‌اش برای او چیزی فروگذار نکرده بودند، لیکن به کدام قیمت؟ توانسته بودند ذهن یک طفل بی‌ سرپرست را از ذهن رادوین دور کنند؟ درد باران همین بود که یک غفلت، یک یأس شیطانی در‌های آسوده گشای امید را از پدر و مادرش بست، کودک را تنها کرد.
    به صلاح دید رادوین در برابر سماجت او ابتدای جاده پیاده‌اش کرد و راهی خانه شد. دستش به نیت در زدن بالا رفت، نادم شد و کلید انداخت. چرخش کلید در قفل و چرخیدن در روی لولا، دو جفت چشم مضطرب و منتظر را سوی خود چرخاند. کشیده شدن زیپ و سپس بسته شدن درِ جا کفشی، سکوت خانه را شکاند. پیش از ورود او نیما و همسرش برخاسته بودند. دو ضلع نگاه‌ها به رأس دو چشم خطیر گره خورد. باران از حرکت ایستاد، لبش به سلام جنبید، چشم گرفت و شال را از سر برداشت، دکمه‌های پالتویش را باز کرد و کناری گذاشت و نشست. مریم با دلشوره مادرانه‌ای گفت:
    - حتماً سردته، برم قهوه مورد علاقه‌ت رو درست کنم.
    - تو ماشین بودم، نمی‌خواد.
    نگاهی بین زن و مرد رد و بدل شد و کنار هم جلویش نشستند. مریم دست دست می‌کرد و نیما با اطمینان لب به دهان گشود:
    - هر سؤالی داری بپرس دخترم. شرایط من و مامانت سر این ماجرا زیاد درمون نیست، ولی این حق توئه، ازت نمی‌گیریم.
    پوزخندی کنج لبش پادشاهی کرد. قصد جسارت نداشت، تنها دلش اندازه تمام دنیا از پری ظرفیت داشت.
    - می‌ارزید؟ به زجر دادن خودتون می‌ارزید؟
    هوای دیدگان مریم ابری شد و اندوهش در چشم‌های پخته نیما خودنمایی کرد.
    - باران، دیگه کاری نمی‌کنیم اذیت بـشـ...
    - مگه خودم رو گفتم؟ اونی که باید مایه بذارین اول رادوین و بعد خودتونین.
    - من و مادرت خیلی حرف داریم. به اشتباهمون پی بردیم، ولی یه درصد خودتو بذار جای ما. یکی بیاد جگر گوشه‌ت رو از کالسکه برداره. کم گشتیم؟ کم آگهی زدیم؟ کم پاسگاه رفتیم؟ کم از زندگی افتادیم؟ کم به گدایی اون خدانشناس‌ها افتادیم؟ کم وعده پول دادیم و جواب نگرفتیم؟ بعد یه مدت تو اوج امیدواری و توکل از پاسگاه زنگ بزنن و خبر سوخته شدن طفلت رو بدن.
    باران سرش را جنباند و با منتهای درد و بغض گلو ادامه داد:
    - گفته بودن سوخته؟ با دست‌های خودتون خاکش کرده بودین؟ بچه‌تون که زنده‌ست!
    نیما بارها خود را از کوته‌ فکری مؤاخذه کرده بود. دلجویانه از دختر خشمگین و دفاع از نیمای بیست و نه سال پیش گفت:
    - میزان حریق اونقدر بالا بود که هیچ اثری ازشون نمونده بود.
    - یه ذره خاکسترش هم واسه نمونه‌برداری کافی بود، یه پافشاری و یه جمله کوتاه... . ظلم کردین، به خودتون و پسرتون ظلم کردین.
    نیما سر به زیر و همراه پلک، زبانش هم بسته شد. چشمان مریم از کاسه‌ خون آغشته گشته بود.
    - اون زمان پیشرفت علم پزشکی تا حدی نبود که با دندون شکنی پیگیری بشه. افسر هم مرگش رو قطعی اعلام کرده بود، با چه دلی امید می‌بستیم؟
    اگر دست گلوی بسته‌ را نمی‌گرفت، دیده به اشک تار می‌شد. مشت باران را ندیدند. حنجره برای لرزش مهیب آماده بود و اسب سرکش را رام کرد تا به سر نه فقط والدین بلکه هیچ پدر و مادری برنخیزد.
    - پس چرا الآن پیدا شد؟
    مریم به دنبال ریزش قطره اشک گوشه چشم پر بارش عاجزانه لب زد:
    - چون تقدیر خواست. خدا سر شاهده از وقتی این پسر پا تو خونه‌مون گذاشت، حس شیرینش سراغم اومد. حسرت می‌خوردم اگه بارادم زنده بود تو شکل و شمایل رادوین و همین‌طوری چهار شونه و مردونه یکه‌تازی می‌کرد، شیفته ادب و فروتنی رادوین شده بودم، دلم می‌خواست جایگزین پسر از دست رفته‌م کنم، ولی امان از روزی که فهمیدم از خون مهران‌فرها نیست، دلم لرزید و کوه تردید رو سرم خراب شد. نیما کم از من نداشت، ولی مراعات حالمو می‌کرد، تا این که خودم بحثش رو باز کردم. نمی‌دونم چی شد، خودمونم نفهمیدیم، انگار بهمون الهام شده بود. رفتن به گذشته به ظاهر تباه شده چیزی جز کندن زخمش نداشت، ما با به دنیا اومدن تو، گذشته سیاهمون رو فراموش کرده بودیم. واسه گفتنش به رادوین خیلی زمینه‌ سازی کرده بودیم. من بال بال می‌زدم و پدرت تاب و تحملش رو از دست داده بود. هنوز چیزی مشخص نبود، واسه همین بهت نگفتیم. خبر دزدیده شدن تو و نگار هم فکرمون رو به شما دوتا انداخت و تا چند روز پیش به تعویق افتاد.
    پدرش ادامه داد:
    - باراد رو یه زوجی دزدیده بودن. زن اجاقش کور بوده و واسه قیم شدن آهی تو بساط نداشتن، فهمیده بودن در به در آواره تهران شدیم به خواهر کوچک‌تر زنِ که تو شاهرود زندگی می‌کرده، بهونه جور شدن کار و بارشون رو به اونجا می‌کنن. ماشینم در اصل مال پدر زنِ بوده. زن و شوهر جلو و خواهر زن باراد رو تو بغلش گرفته و عقب نشسته بودن. ماشین که به چپ منحرف می‌شه، خواهرِ بدنش رو سپر جسم کوچیک پسرم می‌کنه و موفق می‌شه از شیشه پنجره بزنه بیرون، خودش زخمی می‌شه و بارادم سالم می‌مونه. مه دید رو کورتر کرده بود، باراد رو تو بغلش می‌گیره و تا پایین کوه دنبال ماشین می‌ره، به موقع نمی‌رسه و ماشین منفجر می‌شه، پدر خانم سر این قضیه سکته می‌کنه و مادرشون زمین‌گیر می‌شه، مردِ هم پدر و مادری نداشته. خواهرِ اوایل نمی‌دونسته بچه دزدیه و تا یه مدت باراد رو تر و خشک می‌کنه، ولی به صفر رسیدن اوضاعشون مجابش می‌کنه بچه رو پرورشگاه ببره.
    درد مغز از شنیده شدن افشای حقیقت کهنه بود.
    - کی بهتون گفت؟
    مریم یک برگ دستمال‌کاغذی برداشت و زیر چشمانش کشید و بغض‌آلود در جواب دخترش گفت:
    - خواهر زنِ.
    - چطور پیداش کردین؟
    - پیدامون کرد. بعد از سال‌ها وجدان‌ درد از رها کردن و این که بعدها می‌فهمه بچه خواهرش نبوده، بر می‌گرده بهزیستی ازش خبر می‌گیره، با نامادری و ناپدری باراد هم حرف زده.
    باراد! نامش مهمان ناخوانده بود، گویا همچنان از یک طفل کشته شده صحبت می‌شد. دیگر ظرفیت پذیرش حروف و کلمات سرسام‌آور تکمیل بود، آنی برخاست، نخواست بماند. گوش‌هایش را بست، نخواست بشنود.
    - می‌رم استراحت کنم.
    با جلوه دادن دلیلی منطقی در را پشت سرش بست و روی تشک رها شد. پلک‌های آتش افکنش روی هم قرار گرفت، از فراخی که حرامش شده بود، حرامش کرده بودند. گویا سانحه‌ای رخ داده، یا بادی وزیده و همه چیز را بـرده بود. سوت مغز هشدار دردی بود که با دو دست توانایش سر را به هم می‌فشرد و رها می‌کرد. تعمق جایی برای خواب داشت؟ همدم دلسوزی نبود، لازم بود تا سوزاندن یار تاخت می‌زد.
    آه از نهاد بر آمده نوچی کرد و نشست، گردن و شقیقه را چسبید و به سرویس بهداشتی رفت‌، صورت برزخی‌اش را به دو مشت آب سرد صفا داد. آخر شب بود و زنگ همراهش به صدا در آمد. بی‌ میل اتصال تماس تصویری را برقرار کرد و مقابل صورتش گرفت، شمایل نگران نگار بالا آمد و صدایی که پشت در پرسش‌های بی‌ پاسخ گیر کرده بود.
    - خوبی؟
    برادرش پیدا شده بود، چشمش روشن! چرا نباشد؟! لب فرو بسته و نگاه معلق باران را به دلایل زیادی ربط داد و بارزترین را فاکتور گرفت.
    - جون خودم مجبورم کردن. واسه خودمم سخت بود بهت بگم، ولی رو حرف پدر و مادرت نتونستم حر... .
    - چی‌کار کنم؟
    بغضش را فرو داد و لب‌هایش لرزید و گفت:
    - می‌خوای بیام؟
    - که چی بشه؟
    - تو رو به همون خدایی که عاشقشی اینجوری نکن با خودت! همه‌مون گیج و ویجیم.
    - می‌دونستی؟
    سرمای کلام باران نوید خوبی نداد. زمستان ایران آخرین ماهش را سلام می‌داد و باران به عقب‌ها کوچ می‌کرد، به ناکجایی در جنوب کره زمین... .
    - اگه می‌دونستم تو و رادوین رو رو در رو می‌کردم؟ اونم به هدفی که من داشتم؟ باران! تو رو ارواح خاک بابا بزرگات قسم می‌دم تو خودت نریز! رادوین خیلی راحت کنار اومد، تو چرا نیای؟
    - پرسیدم چی‌کار کنم؟
    - بسپر دست زمان!
    - حرفای خودمو تحویل من نده!
    - چشه؟ واسه دیگرون بَه و واسه خودت اَخه؟!
    - فعلاً با همین چاره سر می‌کنم.
    نگار دل دل کرد. رادوین برادر باران بود و سال‌های آزگار ندانستند و با ندانستنش زندگی کردند.
    - هنگم هنوز. فکر کنم نخاعم رو سر این قضیه از دست دادم، خبری از سمپاتیک و پاراسمپاتیک نیست!
    سرش به پایین خم شد و پیشانی بر کف دست قرار گرفت.
    - یه تصمیم که اگه حل می‌شد مسئله نمی‌ساخت.
    باد نگار خوابید.
    - پس قبول نکردی.
    دیدگان باران از دود دل‌ بریدگی پر شد.
    - دو ساعت ورود به زندگی جدید به ازای بیست و چهار سال بی‌خبری... . منصفانه‌ست؟!
    - همیشه مساوی بودن هم کار به جایی نمی‌بره، شیرینی زندگی به هیجانشه، اینم خودت گفتی تگر خانم.
    سکوتش نگار را به خنده وا داشت و جدی ادامه داد:
    - وقتی تو منجلاب زندگی‌م راهکار می‌دادی و می‌دیدم هیچ کدوم چرت نیست، با خودم می‌گفتم خوش به حالش! همینه که متکی به خودشه، ولی اون باران اینی نیست که می‌بینم. نمی‌گم اجازه گلایه نداری، بزن اتاقتو با خاک یکسان کن آزادی، ولی ازت خواهش می‌کنم یه عمر دست این و اونو گرفتی‌، یه بارم دست خودتو بگیر! فکر کن واسه من پیش اومده. همه ما به زمان احتیاج داریم که به ما بقبولونه بیشترین سهم ما از زندگی دست سرنوشته.
    صحت کلام نگار را پذیرفت، هیچ وقت برای خود زمان کافی در نظر نگرفته بود، برای فکری که حس متلاشی‌اش کرد، برای روحی که خود عامل جراحتش شد. اگر کتابش را خوانده بود، پرسه زن دور دست‌ها نمی‌شد.
    - همه می‌گفتن باران یا احساس نداره، یا وانمود می‌کنه احساسش رو کشته؛ چون به زبان بدن اعتماد داشتن، ولی ندونستن عمل بدون حرف بهتر از حرف بدون عمله. تو حرفشو نمی‌زدی، عمل می‌کردی، به جاش خوبی می‌کردی. به من هم خیلی رسید و می‌خوام جبران کنم، اجازه‌ش دست توئه، وکیلم خانم دکتر اخمالو؟!
    لبخند کم توانی زد.
    - یکی طلبت...
    - زرشک! این همه لفظ قلم رفتم، استفاده کن دیگه!
    - تایمت تموم شده، بمونه جلسه بعد.
    نگار غر و لند کرد و کمی بعد به قطع ارتباطشان راضی گشت. ضعف داشت و اشتهایش به غذا نمی‌رفت. مریم شام را بهانه ورود به اتاق دخترش کرد و پس از تناول، باران ظرف‌ها را شست و با کلام ساده «شب به خیر» به اتاقش پناه برد. سرش درد می‌‌کرد و درمانش همان رهگذر رؤیای شبانه بود. با زدن کلید، اتاق در ظلمات فرو رفت. سرش به هوای مرور سخنان پدر و مادر روی بالش قرار گرفت، انگشت‌ها روی شکم قفل شد، نگاهش به سقفی که با نور آباژور سایه افکنده بود، خیره شد.
    کاش اتاقش سقفی نداشت و آن وقت با کوچک شمردن خود در برابر جبروت پروردگار، دست از تعمق و توجه می‌کشید. سیاره‌ای که از دید انسان نقطه می‌شد، ارج دغدغه و این همه فشار نداشت. اعلان کوتاه همراهش بلند شد. دم محکمی کشید و دست پیش برد و اجمالی به صفحه و شماره ناشناسش چشم دوخت. دل آرامی از ناشناس‌ها نداشت. سوگند خورد به فریاد واویلایش رحم نکند، اگر خلوتش به دست آن مزاحم بی سر و پا آشفته شده باشد، لکن چشمانش که به سطر به سطر متن جنبید، گر گرفت.
    «وقتی بارون میاد دوستش داری، ولی دلت می‌گیره. احساس می‌کنی تاریکی ابرها کمتر از سیاهی شب نیست، ولی وقتی آفتاب خودش رو نشون می‌ده تازه دلتنگ همون ابرها می‌شی که راه رو واسه صاف کردن آسمون باز کردن. تنها راهی رو که تونستم به تو ربطی نداره نشنوم همین بود که یه چیزی بگم، تو دلت هر چقدر می‌خوای بگو به تو ربطی نداره. می‌بینی که دستم بازه. اجازه نده دلتنگ چیزی یا کسی بشی که ممکنه تا ابد بر نگرده.»
    دل به هوای فرد پشت متن که دسترسی به شماره‌اش را دور از ذهن نمی‌دید، لرزید و هیجان‌زده نشست. آمار مرور متن از کَفَش پرید. همدردی کرده بود؟! یحتمل گریبان موهوم گشته و آریا نباشد. اعلان دوم میله‌ها را در سیستم تنفسی مستحکم کوباند. نگاهش با خواندن متن گرم شد، اما تپش ناامان قلب مضطربش کرد.
    «حدست درسته، خودمم.»
    اهتمام ورزید تحت احساس هتاکش سر خم نکند و به جنبه دیگرش متمرکز شود. دست دلش نبود، خواه‌ناخواه از بی‌وفایی و سکوت مرد بی‌احساسش گرفتار حس طلبکارش می‌شد. مگر سند شش دانگ مجنون را به نام رادوین غافل نزده بود؟ انگشتش کلمه‌ها را کنار هم ردیف کرد و طرح بی‌ نقصی از بازخواست ساخت.
    «دلتنگ کدومشون؟! زجر پدر و مادرم‌، یا حال ناخوش یه مجنون؟!»
    از فرط استرس پوستی برای لبش نماند. صفحه روشن شد.
    «اینو باید لیلی بگه!»
    یک دست صدا نداشت. شفاف‌تر از آنکه باران را تا پای اقرار کشاند؟ باران تأمل کرد و سپس نوشت:
    «مؤلف داستانش بهتر می‌دونه، از خودش بپرس!»
    ثانیه چهلم دریافت شد.
    «نمی‌خوام ضرر کنین.»
    پاسخش آنی نبود که به استقبالش پلک نمی‌بست. چگونه باور می‌کرد که آریا به فکرشان بود؟ به فکر احساس او و رادوین که تمامش از جانب آریا برداشت منفی بود و بس... . که با فاش شدن راز چندین ساله برای مساعد کردن هوای زمستان زندگی‌شان قدم بر می‌داشت. می‌شد با یک جمله کوتاه مقصودش را برساند، گرچه حسی مانع می‌شد و لگام اختیار را از دست منطق می‌کشید و هر چه به ذهن می‌آمد می‌نوشت.
    «یعنی فکر رادوین برات مهمه؟»
    با چشم متن را خواند و آدرنالین خونش به گویی که لب پرتگاه و تلاش به کنترل خود باشد، غرش‌کنان به پا خواست.
    «کاملش کن! مهم‌های زندگی‌م.»
    مهم‌های زندگی؟! او جزو مهم‌های آریا بود؟! زیر پوستی حرف می‌زد به قصد تماشای جان کندن‌های باران؟ چطور دلش رضا می‌داد؟
    «رادوین نیازی به گفتن نداره.»
    «خواهرش که داره!»
    باید مطمئن می‌شد، انگشتش روی صفحه کیبورد بی وقفه حرکت کرد.
    «پشت سر مرده حرف نزن!»
    «زبونتو گاز بگیر!»
    آه! ژولیت سنگدل! کجای دنیا را می‌خواست؟! جان به لبش رسانده بود، بسش نبود؟ دلش گرفت و دست و دل لرزان تایپ کرد:
    «برات مهم بود تو بیمارستان ولم نمی‌کردی.»
    قبل ارسال متن را پاک کرد و سیلی محکمی به احساس گستاخش زد. مگر بمیرد خود را مقابل معشوق جفاکارش خوار نشان دهد! بین خواستن و نخواستن و به جهت اتمام گفتمانشان بر خلاف میل قلبی جایگزین کرد.
    «بعد از این راجع به قضیه ارسلان حرفی داشتی زنگ بزن و پیام بده.»
    و همراه با فرستادن بازدم، آیکون ارسال را لمس کرد. ده دقیقه به طول انجامید و سپس دریافت.
    «نذاشتی! هیچ وقت نذاشتی بمونم.»
    هوای دل به هم پیچید و ابری شد. لبخند محزونی زد و حین فروگذار نکردن چشم از متن زمزمه‌کنان لب گشود:
    - خودت خواستی همیشه بد باشم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سوم شخص
    «رادوین»
    بوی لیمو و شنبلیله به سرعت ترشح اسید معده افزود. دلش به هوای سال‌های پوسیده در خاک پر بار شد، تلاش کرد خود را به جمعی که دیگر باز نمی‌گشت آزار ندهد و یک دل سیر از رایحه قورمه سبزی معروف مادر فیض بـرده و غمش نباشد، حتی خانه هم مـسـ*ـت این بوی کهنه بازگشته بود! صدای منعکس شده چرخش در روی پاشنه، نرگس و حاج کریم را سر و صدا کنان به استقبال مردی آورد که در بدو ورود به عمارت، طفل هشت ماهه‌ای بیش نبود. به محض دیدنشان لبخند روی لبش کش آمد و عرض ادبی کرد و سپس با شیطنت به نرگس گفت:
    - بوی قرمه سبزیت کل محل رو برداشته نرگس خانم! نمی‌گی شاید زن پا به ماهی این‌ورا پیداش بشه و شوهر خسته راهشو واسه چندتا دونه لوبیا و سبزی، پشت گاز شوت کنه؟!
    لبخند زن حزن داشت. از بداهه یافت شدن هویت پسر خوانده‌اش کسی به قلبش مشت می‌زد و می‌خواست فرزندش را از او بستاند. مسرور بود؛ چون رادوین خانواده‌اش را یافته بود؛ چون مادر وظیفه‌ شناسی برای پسرکش نبود، مرگ دخترش تنها آزمون پروردگار بود که همان روز هجرت به دیار دور، مدال مادری را از گردن برداشت.
    پیش رفت و دلتنگ و بی‌تاب رادوین را به خود فشرد و اشک ریخت. قدرنشناسی کرده بود، مگر با یک تماس تلفنی هم می‌شد مادر ماند؟ سوگل پر کشید، گـ ـناه رادوین چه بود؟ رادوینی که در خود فرو ریخت و به روی پدر و مادرش خندید و حس اطمینان دروغین داد.
    حاج کریم که تا قبل از ورود رادوین در خور کم لطفی‌شان با همسرش اتفاق نظر داشت، بغضش را فرو داد و تا چشمش به جمال نگاه آرام و رمق رفته رادوین روشن شد، چشم بست و جای دیگری گشود. رادوین از پیش تعیین شده خود را به آن راه زد و از آغـ*ـوش نرگس بیرون آمد و لبخند‌زنان گفت:
    - حکم سربازیم اومده آبغوره گرفتی؟!
    اخم و خنده زن همزمان شد و مشتی آرام بر بازوی او زد.
    - پدر صلواتی! فقط هیکل بزرگ کردی و عوض افتادن فکرت به زن گرفتن، نشستی به دست انداختن پدر و مادرت؟! آفرین به تربیتت نرگس خانم!
    - درست شنیدم؟ احساس کردم یکی غیبت مامانمو کرد.
    صفت «مادر» از زبان رادوین تداعی روزی شد که اولین چرخش زبان تازه کارش به این چهار حرف ارزشمند بود و چراغ سوخته قلب زن را نور باران کرد. به یاد کودکی او و زبان بازی‌اش لبخند زد و مزاح کرد:
    - طفره نرو!
    - توبه نرگس بانو! به موقعش زنم می‌گیرم، همچین ترگل ورگل که تو عمرت عروس به این ماهی ندیده باشی.
    زن که به مزاجش خوش آمده و مانند مادرهای دیگر برای سر و سامان رسیدن شاخ شمشادش لحظه‌شماری می‌کرد، ساده دل لب گشود:
    - خب کِی؟
    کتش را از تن جدا کرد و روی ساعدش انداخت. مقصدش اتاق بود.
    - مغزم واسه تعیین روزش قد نمی‌ده و می‌گـه اول به فکر معده‌ت باش! شما یه کفگیر از پلو قرمه‌سبزیت بدی، تازه پیدا کردن اون آدم خوشبخت هم به عهده خودتون می‌ذارم. کریم خان هم شاهد!
    شانه زن از خنده لرزید، دلش از بغض... .
    - مردی که عُرضه زن گرفتن نداشته باشه، مفت نمی‌ارزه!
    - والا آداب اندی سال ایران کُهَنه. مامانا که از خداشونه! معلومه فرهنگ اون ور مرز تأثیر نجومی داشته!
    پس از شنیدن اعتراض و چشم غره مادر، چشمکی زد و پا به اتاقش نهاد. اتمام عمر مسرت نرگس رسید. حاج کریم نگاه ملامت‌گری به چهره جمع گشته همسرش کرد و گفت:
    - دست بردار نرگس خانم! می‌خوای پسرمونو روانی تحویل بدی؟
    چشمه جوشان زن به او دوخته شد.
    - رادوین پسر ما نیست حاجی، نیست.
    آه کشان به آشپزخانه رفت.
    - کی گفته؟ این بچه رو نمک نشناس بار آوردی که به ما پشت کنه؟
    شعله زیر قابلمه‌ها را خاموش کرد و خیس از اشک چرخید.
    - منظورمو خوب فهمیدی. درد من پیدا شدن خونواده‌ش نیست، بی‌لیاقتی خودمه، پس دادن آزمون خداست. رادوین خیلی اذیت شده حاجی. اون موقع که پسرم تو آشفته بازار دلش یه گوشه کز کرده بود و بی‌ صدا گریه می‌کرد، دستی رو که به نوازش می‌رفت، کیلومترها ازش دور کردم تا اول رو سر خودم بکشم. بعد فوت سوگلم با خود خواستگی‌مون این بچه رو از خودمون و زندگی‌مون طردش کردیم. گفته بود عمارتو نمی‌خوام. یادته؟ بازم به خوش ‌قلبی پسرم که موند و نفس خاطره‌های خواهرشو نبرید.
    حاج کریم دست به محاسن سفیدش کشید و بازدمش آه شد. یاد آن ایام و عذابی که قدر یک عمر درخت جوان وجودی‌شان را کهنسال کرد، با یک اشاره سر از خاک می‌آورد و دنیایشان عزادار می‌شد. زن فین‌فین‌ کنان یک برگ دستمال برداشت و نالید:
    - دلم داره می‌ترکه حاجی. تا حلالیت از رادوینم نگیرم مدیونشیم.
    حرف دل که باز می‌شد، زمان و مکان را پشت حافظه پنهان می‌کرد. تیله تیره رادوین به دو دیده فرطوت مانده بود و نگاه اشک‌بار زن به تنها مرد زندگی‌اش... . پرده شرم روی وجدان رادوین آویخته شده و دلش مجال بی‌ حرکت ماندن نمی‌داد. وجودش با یک دم عمیق از مولکول حیات تازه شد و خود را نمایان کرد.
    - اونی که بدهکاره منم.
    نگاه نرگس و حاجی که پشت به او و رو به زنش ایستاده بود، حیران شد. حزن لبخند بی‌‌ وقتش را محاصره کرده بود.
    - نوکری مادام العمر هم کمه، چرا تخفیف می‌ذارین؟
    نرگس خیسی چشم را کنار زد و به حاج کریم دوخت. چهره مرد سخت و عاجز شده بود. تغییر موضعشان ثمره چندانی نداشت.
    - مادرت راست می‌گـه رادوین.
    رادوین قدم پیش گذاشت و نگاه رد و بدلش به التهاب چشمان حصین پدر خوانده‌اش رفت.
    - اگه غیر این رو که مادرا هیچ وقت دروغ نمی‌گن گفته باشم، زبونمو از ته ساقط می‌کنم. شما مختار بودین، منم مختار بودم، پس مؤاخذه کردن خودتون چیه؟
    زن که اوقاتش از برزخ زهر شده و محض خالی کردن هیولای درون دل دل می‌کرد، قطره اشکی کنج پلک لانه کرد و گفت:
    - این کار رو با ما نکن پسرم. هر چی تو دلته بروز بده، داد بزن و نذار تو سـ*ـینه‌ت بمونه. خبرش بهمون رسیده. بگو رادوینم!
    - شما منو اینطوری بار آوردین؟ مجرم منم، اونی که ازش شکایت شده منم.
    زن به مثابه ابر بهار می‌گریست. مقابل پسرش ایستاد.
    - الله اکبر! تصادف سوگل تقصیر هیچ‌کس نبود، خواست خدا بود. خودتو نرنجون پسرم.
    رادوین روی صندلی نشست. آنچه به چشم می‌آمد جای کاستی داشت، اما او جای جای آن صحنه مرگبار را می‌ساخت و مجسم و خُلقش اتصالی می‌کرد.
    - شاید با سر در آوردن از حالتش وجدانم ساکت می‌شد. به لطف خیلیا منطقی‌تر فکر کردم، ولی گاهی اوقات از خودم قهر می‌کنم و اونقدر دور می‌شم که... .
    نباید ادامه می‌داد، حالا که زخمش ترمیم یافته، حالا که شکوفه‌های درخت زندگی روییده و باغ سرنوشت از چه‌چه بلبل‌ها دائم پای‌ کوبی می‌کرد. این ایام گذرش به ساعاتی می‌رسید و در اتاق می‌نشست و خیره به منظره بیرون، به گذشته و رخداد سفید و سیاهش چمدان می‌بست. لبی به لبخند گشود و با نگاه به آنان گفت:
    - گذشته دیگه نون و آب نداره واسه‌مون. منم که الآن تحت تاثیر آفتاب بالانس اسید معده پیغام اشتباهی به ذهن خاطره‌ایم رفته و فرکانس‌ها رو قاتی پاتی می‌فرسته. نرگس خانم! اگه با سلاح قورمه ‌سبزیت می‌خوای دیوونه‌مون کنی، از الآن بگو که مکانمو عوض کنم!
    از پشت میز که برخاست، حاجی نشست و با مهر و تحسین به پسرش معطوف شد. نرگس اشک‌ها را زدود و پشت سر پسرش راه افتاد. رادوین داخل کابینت به دنبال دیس می‌گشت.
    - تا شما بری سراغ ماست و ترشی‌های یخچال، پسر کد بانوت سه سوته بساطو چیده.
    - لازم نکرده جلوی مادرت خود شیرینی کنی. برو بشین!
    دیس و سه بشقاب برداشت و برگشت.
    - باید اثبات کنم هنوز دست پرورده نرگس سلطانم و همه فن حریف... . خودت از من و سوگل می‌خواستی.
    ناخواسته مردمک‌هایش لرزید و ابرهای سیاه پوشیده شد. هر کار می‌کرد، پذیرش جایگاه نامادری برایش سخت بود.
    - من فقط نقش یه مادر رو بازی می‌کردم.
    پرنده آوازخوان از شاخه پر زد. ظروف را بالای کابینت نهاد و بازوهای مادر را گرفت.
    - تو واسه من اسطوره بودی مامان. خودت گفتی اولین کلمه زبونم به مادر چرخید. من به تو گفتم مامان تا آخر هم می‌گم؛ چون تو روحمی، زندگیمی، دلگرمیمی. حاجی که فراتر از یه پدر پدری کرد. شماها همه خلأ و نداشته‌هامو پر کردین. مگه ولتون می‌کنم؟! از در عمارت بندازینم قلاب می‌گیرم، از در خونه بیرونم کنین از تراس میام، از پنجره شوتم کنین از پشت بوم میام. من خیلی خوشحالم که دوتا پدر و مادر دارم. خوشبختی بیشتر از این؟ دیگه چی می‌خوام از خدا؟
    گل لبخند حاج کریم شکفت و نرگس با قلبی لبریز از فرکانس ساطع شده کلام فرزند، مشعوف و شکرگزار، رادوین را در کَش خود برد.
    - افتخار می‌کنم مادر بچه‌ای شدم که جایگاه مادری رو بهم برگردوند. تو بهترین، خوش یمن‌ترین و مبارک‌ترین قدمی بودی که با حضورت سر من و حاجی رو بالا گرفتی پسرم. آخ که من بدون تو چی‌کار کنم؟
    فشار دستان نرگس بیشتر و پر عطش شد. با صدای غرش معده رادوین، خنده حاجی و نرگس بلند شد و او چهره مظلومی به خود گرفت.
    - الهی دور پسر شکموم بگردم! بشین الآن غذاتو می‌کشم.
    شیشه‌های ترشی بادمجان و کلم را از یخچال خارج کرد. رادوین گوشه لبش را خاراند.
    - دیگه کارد به شکمم نمی‌خوره از بس سنگ شد! به والله نونم بدی سق بزنم می‌گم خدا بده برکت!
    حاجی با اشاره چشم به صندلی کنارش او را دعوت به نشستن کرد و گفت:
    - از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون وضعیت من هم نرمال نیست.
    رادوین گشاده‌رو و شرور نگاهش کرد.
    - نمی‌گفتم تو دلت می‌موند حاجی. به موقع امداد رسون شدم.
    حاجی خنده‌ گذرایی کرد.
    - لا‌اله‌الا‌الله! خانم غذا رو بیار تا پسرت ترورمون نکرده!
    نرگس دو ظرف خورشت را روی میز گذاشت و رادوین دیس پلو به دست حینی که شانه‌اش از فرط خنده در نوسان بود، گفت:
    - یه چشم بزنی سمت ما، سرمون تا زانو تو لاک خودمونه حاجی! اغراق نکن جان عیال نازدارت!
    - یادم باشه چند تا دبه بزرگ از این ترشی‌هایی که دوست داری بذارم که تونستی مُچ حاجی رو بگیری!
    خنده عمیق او و حاج کریم گویی شهدی از بهشت را نوش رادوین کرد. همین قدر که می‌خندیدن و خرسند بودند، برای او دنیا بود.
    ***
    «باران»
    - وای خدا! دارم هلاک می‌شم. شوفاژ اتاقتو خاموش کن!
    شالم رو پشت صندلی انداختم و با بُرِس با موهام ور رفتم و از آینه خیره به چشم‌هاش گفتم:
    - خاموشه.
    نالیده نگاهم می‌کرد و خودش رو با دست باد می‌زد.
    - مامانت امروز سنگ تموم گذاشته بودا! یعنی چه چشمای علافی من امروز دیدم که از تخم کنده شده بود! همین‌طور قلفتی!
    موهای مرتب رو مجدد با کش و گیره کوچیکی بستم، دستگیره پنجره رو کشیدم و تا نیمه باز گذاشتم.
    - خانم جلسه‌ای رو کی معرفی کرد؟
    - عمه‌م.
    - دمش گرم! سخن‌رانیش حرف نداشت؛ مثلاً اونجا که می‌گفت سر سفره‌های نذری واسه غیبت و شکم میان، یا اونجا که تو حکمت خدا دخالت نکنیم. از آشپزخونه زوم مهین خاله بودم. ندیدی چطوری اخماشو به هم پیچ داده بود دختر.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    همچنان شنوای حرف‌هاش بودم.
    - ولی آخرم زهرشو ریخت.
    پوزخند زدم و از داخل کمد، یک دست لباس برای شب برداشتم. نگار بیشتر از من حرصش رو می‌زد.
    - مشکل‌گشا از سبد دستت نمی‌گرفت و جلوی اون همه چشم با پر رویی عمه‌تو صدا می‌زد که مشکل‌گشای فامیل درجه یکتون کجاست! دِ آخه بشر فضایی! مگه سادیسم ذهنی داری، یا اُشتُرت زیادی چموشه که کینه‌ایش کردی؟! یعنی چی که جوش یه رسم ساده می‌زنی؟ خدا وکیلی شعور عصر حجر به این عجوزه شرف داره!
    نگاهم عمیق تو چشم‌هاش رفت.
    - یه چشمه‌ش جلوم وایستاده، بعد می‌گم به کی کشیده! جدی خودتو به کوچه اصغر چپ زدی باران! ندیدی زنِ چطور تو روی مامانت خندید و پشتت به زن همسایه‌تون و مادر جون چیا گفت؟ پسرشو کرد پیغمبر و تو رو شمر بن ذی‌الجوشن!
    تونیک مشکی-سفید زمستونی رو که تازگی‌ها خریده بودم، روی تخت گذاشتم. قبل نگار خودم فهمیده بودم. این بحث خاله زنکی خیلی از جانب خاله‌م کشش پیدا کرده بود، سکوت من فرصت برگشت بود. مغزم نیرویی واسه مقابله با پچ‌پچ‌های شیطانی نداشت.
    - خانم شوشتری پرهیز از غیبت کردن رو فقط به خاله نگفت وروجک خانم.
    - سکوت می‌کنی، منم به گـ ـناه میفتم.
    - حرف باد هواست.
    - اتفاقاً خودِ بلاست! بعضی جاها نباید سکوت کرد. جلوی شلغم کاری تو من از فلفل قرمز هم قرمزتر می‌شم!
    - نگار!
    - نگار مگار نداریم. زیادی پشت صفحه انداختناش خونسرد نباش. یه وقت دیدی واست چاپ اولشو پست کرد!
    - نگران اونش نباش!
    گوشه چشمش رو با سر ناخن شستش پاک کرد.
    - من با ساز ناکوک تو قِر نمی‌دم! تو کار خودتو بکن، ولی اگه بازم یه همچین صحنه‌ای ازش ببینم اتصالی می‌دم. حداقل بفهمه دوست خواهر‌ زاده‌ش ببو نیست!
    چشم از لباسم برداشتم، با اخم و جدی جلوم ایستاده بود.
    - اگه بنا بود عوض بشه، با چند کلمه حرف منطقی خانم شوشتری متوجه خطاش می‌شد. نمی‌خواد آستین بالا بزنی. برو می‌خوام لباس عوض کنم.
    چشم که ازش گرفتم، نچ نچی کرد.
    - قبلاً هر چند وقت یه بار پیش چشمات محو می‌شدم. الآن که هم فیها خالدون ساقط شدم! برادر دار شدی بد قلق شدی، دیگه به یک صراط قدیم هم مستقیم نیستی!
    خنده کوتاهی کردم و انگشتم به سمت در دراز شد.
    - بیرون!
    - نمی‌رم.
    - می‌ری.
    - نمی‌خوام.
    - بچه نشو!
    - تو هم خدشه نشو!
    با خروج بازدم دست به کمر شدم. تقه‌ای به در خورد و با اجازه من، نگاهمون به نگاه گرما بخش مادر رادوین گره خورد.
    - مزاحم که نشدم؟
    - خواهش می‌کنم. بفرمائید.
    - می‌شه چند لحظه وقتتو بگیرم باران جان؟
    مسیر نگاه سرتق نگار به چشم‌های آرومم برگشت. رخصت که دادم خطاب به نگار گفت:
    - نگار جان، خاله، تنهامون می‌ذاری؟
    لبخند زد. نرگس خانم داخل شد و نگار کنارش ایستاد.
    - حتماً.
    قبل از بستن در، چشمک ریزی بهم زد و در رو بست. روی کاناپه دعوت به نشستن کردم و کنارش نشستم. عمق معنی خاص نگاهش رو به خودم می‌شد فهمید، ولی هوای بارونی چشم‌هاش ته دلم رو تکون می‌داد.
    - رادوین بهت گفته که خیلی شبیه خواهرشی؟
    اگه یک درصد از واکنش رادوین حس بدی داشتم، از مادرش صد در صد بود. گردن کشیدم و گفتم:
    - بله.
    آه کشید و به کمد دیواری خیره شد.
    - تجربه دردناکی بود و همین منو از رادوین غافل کرد.
    تو دلم تأیید کردم. وقتی از نزدیک شاهد رنج کشیدن‌های رادوین بودم، واسه‌م درک تصمیم پدر و مادر ناتنی‌ش راحت نبود و اگه خودم رو جای اون‌ها تو همون لباس تصور می‌کردم، به بدترین حالتش فکر می‌کردم و منطقم از کار میفتاد.
    - هفت روز هفته‌ای که بودیم، باران از زبون رادوین جدا نشد. ازت تعریف می‌کنه، از خوبی‌هات، مهربونی‌هات، دل آینه و قلب پاکت. دنیای عجیبیه. خوشحالم سر راه هم قرار گرفتن شماها جهت آینده‌تون رو روشن کرد. شماها فقط خواهر و برادر نیستین. دیره، ولی به عنوان زنی که سالیان سال به اسم مادر کنار رادوین زندگی کردم، ازت ممنونم دخترم.
    - وظیفه انسانی دونستم. در واقع باید از شما تشکر کرد که سال‌ها برای پسری که اولاد خونی‌تون نبود مادری کردید. شاید اگه این‌طوری نمی‌شد، تقدیر به مادام‌العمر محروم موندن ورق می‌زد. زحمت‌های شما و حاج آقا قابل ستایش و قدردانیه.
    لب‌هاش به لبخند دلنشین و غمگینی جون گرفت.
    - خوشحالم به پدر و مادر واقعیش رسیده.
    - پدر و مادر واقعیش شماهایین که بزرگ و تربیتش کردین. رادوین هر چی داره اول از خدا و بعد برکت وجود شما و حاج آقا داره.
    دست راستم بین دست‌هاش اسیر شد. رضایت رو تو برق شوق و نم اشک چشم‌هاش دیدم.
    - زنده باشی دخترم. الهی سفید بخت بشی!
    مهری که به چهره گندمیش نفوذ کرده بود، به من هم سرایت کرد. لبخند محوی زدم.
    - روزی که رادوین رو تو بغلم گرفتم و آوردمش خونه، با خودم عهد بستم تا جایی که نفس تنگ نشده همه هستی‌م رو پای تربیت و رشد این بچه بذارم. خیلی شیطون بود. خیلی از مجسمه‌های جهازم رو شکوند. چه آتیشایی که به پا نمی‌کرد! اما من از این که عمارت رو بوی بچگی و سکوتش رو صدای خنده‌های یه بچه پر کرده بود به وجد اومده بودم. اینا رو نمی‌گم خلوص نیتم رو بهت ثابت کرده باشم. خیلی سردرگمم. می‌خوام به خودم ثابت کنم کم نذاشتم، ولی یادم که به اون حادثه میفته...
    لبش رو گزید و قطره‌ای از چشمش چکید. چه زن شریفی! این همه سال بیشتر از یک مادر زحمت کشید و رفتن اجباری خودش رو نمی‌تونست قانع کنه. زمانی من هم ازشون گله کرده بودم. یک برگ دستمال سمتش گرفتم. نگاه تیره و تارش که بهم دوخته شد، با اطمینان گفتم:
    - موقعیت شما واسه پسرتون قابل فهم بود. بهترین ترفند درک افراد تصور خودشون تو همون جایگاهه.
    - رادوین چیزی نمی‌گـه، ولی درونش آتیشه، زخمه.
    - خواهرش رو از دست داده بود و طبیعیه. از جانب خودم تضمین می‌کنم التیام شده.
    - اون موقع سر خاکش هم نرفت.
    - الآن می‌ره.
    دستمال تو دستش مشت شد. حرکت مبهمش رو آنالیز کردم. رادوین خیلی چیزها رو نگفته بود؛ مثلاً همون شبی که تا صبح تو تب می‌سوخت. یک آن لبخند روی لب خیسش کش اومد.
    - مطمئنی دخترم؟ بهم نگفته بود.
    چشم‌های براقش به سقف چرخید و زیر لب خدایا! شکرت گفت.
    - ان‌شاءالله همیشه خوش خبر باشی. الهی به حق سفره‌ای که مادرت به نیت پیدا شدن گمشده‌‌ش پهن کرد عاقبت به خیر بشی که دردم رو دوا کردی دخترم.
    - اختیار دارید.
    - مادرت زن خوش طینت و دل پاکیه. تو هم دست پرورده همین زنی. این دفعه که رفتم، فکر و ذهنم به نگرانی رادوین نمی‌مونه. به نظرم هر مردی به چهار زن احتیاج داره. مادر، خواهر، همسر و دختر که به حق خانم فاطمه زهرا به دوتای دیگه‌‌ش هم می‌رسه و خیالم راحت می‌شه.
    - بر می‌گردین؟
    دستمال رو به بینی گرفت. صداش گرفته بود.
    - هر اومدنی برگشتی داره. زار و زندگی‌م اونجاست. هنوزم نمی‌تونم تو هوای تهران نفس بکشم، هوایی که زمانی سوگلم نفس می‌کشید.
    - روحش قرین رحمت حق باشه.
    - ممنونم دخترکم! شماها دلتون صاف‌تره و ارزشتون پیش خدا یه چیز دیگه‌ست. همیشه قبلش تو کارهات دعا کن تا خودش واست قدم برداره.
    - لطف دارید.
    زن به لباس‌های پهن شده روی تخت نظری کرد و بلند شد و گره روسری ساتنش رو شل کرد.
    - می‌رم به مریم خانم کمک کنم، حتماً کمک لازمه.
    - شما مهمونید، خدمتکارها هستن و زحمتش رو می‌کشن. واسه کمرتون خوب نیست.
    - غافلگیری‌های کمرم همیشگیه. اگه به این باشه که راه هم نباید برم! لااقل به من خاطی اجری هم می‌رسه و دست پر بر می‌گردم.
    - ان‌شاءالله حاجت روا بشید!
    با لبخند اتاق رو ترک کرد. نفس عمیقی کشیدم و حاضر و آماده بیرون رفتم. دو ساعت از تموم شدن مجلس می‌گذشت و همه داخل پذیرایی به چای دعوت شده بودن. بوی نعنا داغ و زعفرون و اسپند فضای خونه رو هیئتی کرده بود. ان‌شاءالله خدا ازمون قبول کنه. به پیشنهاد مامان و بابا اقوام نزدیک واسه شام نذری دعوت شده بودن، کمتر از دو ساعت دیگه مردها به جمعمون اضافه می‌شدن.
    - چی بهت گفت؟
    شمسی خانم پیشبندش رو در آورد و از سینک فاصله گرفت. با دیدنم گفت:
    - چیزی لازم داری؟
    استکانی برداشتم و از چای قوری تا کمتر از نیمه ریختم و با آب جوش پر کردم.
    - نه. خسته نباشید.
    - درمونده نباشی عزیزم. تا زری ظرفا رو خشک کنه آماده بشم، پسرم تب کرده و دکتر لازمه. مشکلی نداره برم؟
    - از مادرم بپرسید. کاری مونده باشه با من... .
    به گرمی لبخند زد.
    - دوتا دیگ‌ها مونده که فردا ترتیبش رو می‌دیم. خشک کردن ظرفا هم زری زحمتش رو می‌کشه. من دیگه برم، با اجازه.
    برگشتم و استکان و قندون پر از کاکائو رو روی میز گذاشتم.
    - یه استکان واسه خودت بریز.
    نگار صندلی رو عقب کشید.
    - دقت کرده باشی این وسط مسطا سؤال پروندم.
    - لابد جاش نبود.
    نگاهش کوتاه به زری رفت که دستمال‌‌ها رو زیر شیر می‌شست، به جلو خم شد.
    - صدای آب میاد، نمی‌شنوه.
    روکش کاکائو رو باز کردم.
    - اینو نگفتم.
    - اذیت نکن دیگه! خاله چیا می‌گفت؟
    - بدونی چی می‌شه؟
    کمر صاف و پشت چشمی نازک کرد.
    - چی‌توز خر آقام می‌شه! خدا قسمت نکنه طرف کارش بهت گیر بیفته!
    تلخی آغشته شده به زبون و دهنم آرومم کرد. با حرص و جوش دونه‌ای برداشت و درسته لای دندون‌هاش گاز زد، یک آن چشم‌هاش از حدقه زد و پر از اشک شد و دستش به دهن چسبید و سرفه کرد، بلند شدم و با لیوان آب برگشتم. با عجله دستش به استکان چای رفت و جرعه‌ای بیشتر نخورده صداش بلند شد:
    - سوختـم. خدایـا! سوختـم.
    اخم کرده لیوان آب رو دستش رسوندم.‌ راه نفسش که باز شد، غافل از بقیه که تو درگاه هاج و واج نگاهمون می‌کردن، تشر زدم:
    - دایناسور دنبالت کرده؟!
    نفس پر صدایی کشید و لیوان رو زیر آب گرفت.
    - بر پدر خیالی اونی که کاکائوی تلخ ساخت! زدی تیر بارونمون کردی، دو قورت و نیمت هم باقیه؟ کلا همه چیت تگریه ترشک خانم!
    مامان و خاله سیمین داخل شدن.
    - چی شده نگار؟ چیزی تو گلوت پرید؟
    لیوان رو بار سوم پر کرد و تا نیمه سر کشید.
    - متانول می‌خوردم راضی بودم مادر من! هر چی زهرماره کردن تو اون وا‌مونده که یه بشر آزمایشی بندازه بالا و ملچ ملوچشو راه بندازه!
    فقط من و خاله مهین نخندیدیم. مامان به پشتیبانی از نگار که هنوز غر و لند و لیوان چهارم رو پر می‌کرد، گفت:
    - چقدر بهش می‌گم زیاد نخور، خوب نیست نود و نه درصدش رو به بدن بی‌نوات بدی.
    - خدا از ته ته قلبت بشنوه مادر دوستم. هر چی آب می‌خورم مزه‌ش نمی‌ره. تا شب هر چی بخورم مزه سولفوریک اسید می‌ده! این باران تمجیده به دنیا آوردی خاله، یا تلخ‌خور تمجید؟! سر سفره کلی دعا کردم بدتر به جونم سوء‌قصد شد.
    - اصل بد نیکو نگردد آن که بنیانش بد است!
    متلک خاله مهین برای چند لحظه همه‌مون رو به سکوت دعوت کرد. تعجب تو نگاه بقیه و پوزخند روی لبم بود. مامان خوش‌بینانه لبخند مصلحتی زد و اجمالی نگاهم کرد.
    - از قدیم ما هم شنیدیم خواهر، ولی دور از جون بقیه یه وقت سوء ‌تفاهمی پیش نیاد، آبجی ما خیلی شوخه.
    سیلی نگاه شکارش روی صورتم تأثیر نداشت. بی‌پروا لب زد:
    - این هم شنیدیم فحش رو بندازی وسط، صاحبش می‌ذاره تو جیب!
    بعد از مدت‌ها جلوگیری از پی بردن مامان به دل سیاه خواهرش، دیدم که به من و خاله حیرت زده نگاه می‌کرد. خاله هر جا صفا می‌کرد قشقرق به راه و همه رو به جون هم می‌انداخت، ولی مامان مثل اون نبود، جاش بود حتماً می‌پرسید قضیه چیه. خاله هم همین رو می‌خواست. واقعاً چرا؟ هیزم تَرَم نه گفتن ناقابلی بود و خنده داشت که مکافاتم می‌کرد. درک این جور آدم‌ها خیلی سخت بود و هرگز واسه تشریحش از وقت با ارزشم مایه نمی‌ذاشتم؛ چون توش پر از بیماریه، چرکه، ویروسه و چه بهتر که فکرم رو درگیرش نکنم که قطعاً پیامدش ضرر بود. خودخوری‌های عمه شروع شده بود که به بهونه سریال پر مخاطب شبکه سه همه رو به پذیرایی کشوند. نگار با پشیمونی نگاهم می‌کرد.
    - گل بگیره دهنمو! گند زدم.
    پوست لبش رو می‌کند و با نوک صندلش به فرش ضربه می‌زد که با حرفم به نقطه جوش رسید.
    - اونی که باید واسش مهم نیست، تو هم ادامه نده!
    لرزش موبایل تو جیب شلوارم، وجودم رو پر از هراس و هیجان کرد. همه تمرکزم به متن پیامی که ساعت‌ها لحظه‌ شماریش رو می‌کردم، سفر کرد.
    «جلوی درم.»
    - دیگه داری شورش رو در میاری باران. شیطونه می‌گـه برم اندازه دهنم سلسله مراتب هر چی لیچار و بد و‌ بیراهه نثار هیکل چغندریش کنم!
    با اخم ظریفی سرم رو‌ بلند کردم.
    - شیطونِ غلط کرده!
    بیرون زدم و خودم رو به در خروجی رسوندم که پشت سرم راه افتاد.
    - کجا؟
    - خونه آقای شجاع! میای؟
    چپ‌چپ نگاهم کرد و‌ خندید.
    - اسم خرزو رو‌ عوض نکن، بهش بر می‌خوره.
    - بمون، میام.
    - اگه با خرزو قرار داری، سلامم رو ویژه برسون. سر مسیرت به سوپری خوردی بستنی زمستونی بخر، با هم خشکه حساب می‌کنیم.‌ یه دونه نخری! با اون وجناتش واسه معده‌م جوابگو نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    قبل از بستن در چشم با غیظی گفتم و از هوای دم گرفته خونه خلاص شدم. خرزو خان پشت در بود! لبم به لبخندی که فقط خودم دیدم باز شد. هیجان داشتم، قلبم می‌کوبید و تقاضای آینه می‌کرد. دستم به شال طرح برجسته مشکی‌م رفت، بعد کمر تونیک بلندم و بعد نیم‌بوت‌های پاشنه بلندم... . لجم گرفت و به سرم زد جلوش با خزترین لباس ظاهر بشم! انگشتم روی زبانه رفت. بزاقم رو فرو دادم و نگاهم با دلتنگی هر چه تمام‌تر به فراز اومد. نگاهش که به من رفت، دزدیدم و از عرض خیابون رد و سوار شدم. رایحه خنک ادکلنش به حفره‌های بینی‌م پیچید، دلم به هوای بلعیدنش لغزید و سر بزنگاه به خودم تشر زدم. بدون نگاه بهش گفتم:
    - می‌خوام شیشه رو پایین بیارم. سردت نشه؟
    - علیک سلام.
    - واسه احوال‌پرسی زمان زیاده.
    با سماجت انگشتم روی کلیدش رفت و نفس کشداری به سلول‌های رو به موتم فرستادم. از دیوار صدا می‌اومد، از ما نه! نزدیک به سینمای جلوی پارک روی ترمز زد. در رو که باز کرد، سرم رو چرخوندم، لای در ایستاد و با خم کردن سرش گفت:
    - می‌‌رم قهوه بگیرم.
    - واسه خودت بگیر.
    لبش انحنای نه چندان واضحی گرفت.
    - تنهایی نمی‌چسبه.
    - به طرفت چی؟
    - کاری می‌کنم بچسبه.
    - خیلی مطمئنی.
    - رگ خوابش دستمه. می‌دونم بهش نیاز داره.
    خشکم زد. منظورش من بودم؟! از سر لجبازی مخالفت نکردم؛ چون شدیداً محتاجش بودم. چطور فکرم رو خوند؟ اونقدر سبک شدم که تونست تا یک قدمی وجودم پیشروی کنه و من بی‌ عقل از زبونش بفهمم؟! سرما و بخار مطبوع قهوه ترک و بوی تنش به سمتم هجوم آورد. سینی رو وسط گذاشت. ندیدن شکر خطوط درهم وسط ابروهام رو باز کرد. خودش فهمید، یا بر حسب ظن و حدس بدون شکر آورد؟ اون هم تلخ دوست داشت. وجه اشتراک کوچیکمون رو به طرز احمقانه‌ای ستایش ‌کردم. یادمه تو ویلامون که با اومدنش شوکه‌م کرده بود هم علاقه‌ش رو بهم فهموند. کاپ رو دستم گرفتم و با نگاه به نیم رخش پرسیدم:
    - چطور فهمیدی تلخ دوست دارم؟
    - الآن گفتی.
    بادم خوابید. از پوکی خیال ذهن و بی‌عاطفگی آریا، کاپ رو داخل سینی گذاشتم و به رو‌به‌رو خیره شدم. شاید شنیدن صداهامون موفق می‌شد که نگاه‌هامون رو‌ آشتی بده.
    - نمی‌خوری؟
    - از قهوه ترک بیزارم. اینم بدون!
    از سرمای صدام بود، یا جمله‌ای که به زبون آوردم؟ شگفت‌انگیز بود که دلخوریم از طرف اون آشتی یک طرفه به وجود آورد، ولی با دو طرفه شدنش کنار نیومد. پافشاریش نگاهم رو برافروخته و تسلیم کرد. تو نگاهش داد می‌زد و به من می‌گفت:
    «- خودتی!»
    لب‌هاش تکون خورد.
    - همیشه با اونی که آلو تو دهنش خیس نمی‌مونه هماهنگ کن که اول بسم‌ الله به خودت پنالتی نزنی!
    به زحمت پلک زدم. این حرفش یعنی من ختم روزگارم خانم تمجید! من رو دست کم نگیر! یعنی خاک بر سرم که با وجود دهن‌ لقی مثل نگار از عقلم واسه چنین روز رسواگری استفاده نکردم! نفس بریده خودم رو به اون راه زدم و گفتم:
    - اومدیم حرف‌ خوری، نه قهوه خوری.
    - عجله‌ت واسه چیه؟
    - خونسردیت واسه چیه؟
    - منو می‌گی؟!
    - جورج کلونی رو می‌گم!
    - کاملاً متین. جدیداً با... .
    - جناب سرگرد!
    - خانم دکتر!
    کله‌م داغ کرد و تو چشم‌های خندونش شاکی خیره شدم.
    - دنیا رو آب ببره تو رو خواب نبره می‌ریزم به هم!
    - تو که به عنوان سرگرد قبولم نداشتی!
    - فکر کردی اون روز واسه چی اومدم تو اتاقت؟ که فرصت بدم خودت رو ثابت کنی.
    غرورش کم بود، جدیداً شیطنت هم اضافه می‌کرد. جرعه‌ای نوشید و سر و نگاهش رو سفیهانه کج کرد و گفت:
    - این سرگرد خوش خواب اسمی نداره؟
    - واسه من نه.
    پوزخندش جون گرفت و کاپش رو‌ کنار کاپ دست نخورده‌م گذاشت و چشم گرفت.
    - قبلاً مجد کنارش بود.
    - حذفش کردم، لازم باشه سرگردشم حذف می‌کنم، خودشم حذف می‌کنم. چی می‌گی؟
    خودش خواست به هم بریزم و همون باران چموش روزهای اول بشم. اون موقع اگه کم نور شدن سوی چشم‌ها و پریشونیش رو می‌دیدم انرژی می‌گرفتم، ولی حالا دختری شده بودم که بین حس رضایت و پشیمونی گیر کرده. یک بار دیدنمون بدون نیش و خنجر باشه چی می‌شد؟! مشکل از خودمون بود که کنار نمی‌اومدیم و گردی تو چشم‌های هم پرت کرده بودیم که آبمون تو یه جوب نمی‌رفت.
    ما آب و آتیش بودیم، آبی که سیل می‌شد و آتیشی که با کم شدنش شعله‌ور... . من اکسیژن کم آورده بودم و اون مازادش رو با حرص می‌فرستاد! بهش نیاز داشتم. قرار نبود بشنوه، ولی به کمکش احتیاج داشتم. معمای مسئله‌هام رو باید حل می‌کرد، برای همین یک اراده و دو پای رفتن به اتاقش خرج کردم، ولی یار که اهل نباشه کار آدم لنگ می‌مونه. به سمت دستگیره خم شدم که تو جلد همیشگیش رفت.
    - کجا؟
    تلخی کردم.
    - رو انداختن به تو خریت محض بود، شما رو به خیر و ما رو به سلامت.
    - به نفعته بمونی.
    - تو تعیین نمی‌کنی.
    - تا وقتی که هستم و پای پرونده باشم، زیر نظر خودم کنترل می‌شه. به خیلی چیزها رسیدم، به نفعته چند تا گوش قرض بگیری.
    بهونه‌ش توجهم رو جلب کرد، ادعا نمی‌کرد و خیلی جدی بود. در رو بستم و ترجیحم به شنیدن از زبون خودش بود، لب باز کردم:
    - تردید تو لحنت نیست.
    - منطقی نیست؟
    خیره به جلو و عجول گفتم:
    - می‌شنوم.
    - خطری وجود نداره.
    با ریشخند گفتم:
    - بعد از دو هفته نتیجه‌ت این بود؟!
    - من در آوردی نیست.
    سرم به طرفین حرکت کرد و چشم‌هام با گلایه تو کاسه چرخید.
    - بیشتر از اون چیزی که نشون می‌ده هست. ارسلان اسیر خاک و‌ سـ*ـینه قبرستون شد و فاتحه لازم، ولی نفس تهدیدش هنوز به پوستم می‌خوره! این آدم چه خصومتی با من داشت که طناب دارم رو از قبل آماده کرده بود؟ اون پیام‌های جدی مضحک الکی نبود.
    پلک و لبم بسته شد. مغزم از هجوم افکار جور با جور و ربط‌هایی که بهشون می‌دادم متلاشی شده بود. اون تماس‌های مشکوک، اون پیام‌های انتقام جو... . چطور فراموش کرده بودم؟ صدای خشن آریا مثل سوت قطاری بود که لب به زمزمه باز شده رو به هم دوخت.
    - کی مزاحمت شده؟
    سکوتم جری‌ترش کرد.
    - گوشت با منه؟
    هوای تاریک چشم‌هام رو هاله تاریک غم گرفت. گوش؟! همه جونم با توئه!
    - اینقدر بی‌خیال نباش و عذابم نده!
    پوزخند صدا داری زدم و با تعجب و تمسخر، جای جای صورت سرخش رو رصد کردم.
    - حالا من خونسرد شدم؟ تو برای من چی‌کار کردی که دم از عذاب می‌زنی؟ اول و آخرش یه مجرم فراری گرفتی، تا یه سال توهین و بد گویی‌هات دنبالم بود!
    فکش سفت شد و حنجره‌ش صدای خش‌ داری تولید کرد. انگشت‌های روی فرمون حواسم رو پرت می‌کرد.
    - پس این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ امیدت به زدن در اتاقم چی بود؟
    موجود ترسناکی هجوم آورد و گلوم رو چسبید. وضعیت قرمز اعلام شد. چرا یادم می‌ره مرد طرفم آریاست؟ این مرد هر مردی نبود، هر سرگردی نبود، نفوذ داشت که دختر بی‌احساس شهر رو با احساس شهر کرد! راست هم می‌گفت، با دست پس می‌زدم و با پا پیش می‌کشیدم.
    خیسی تلخ می‌تونست صحرای گلوم رو برطرف کنه، حتی اگه سرد باشه. دستی رو که پایین شال چنگ می‌زد با یک نظر دور کاپ حلقه شد و‌ یک نفس سر کشیدم. سنگدل چشم نمی‌گرفت تا نفس تو ریه‌های بیمارم به جریان بیفته. حفره گلو و دهنم از تلخیش مرطوب شد و زبونم رو زهر کرد، روح مادرزاد کرد‌، دلم رو قرص کرد.
    - تا وقتی بیخ و بن ماجرا رو تشریح نکنی، لب از لب باز نمی‌کنم.
    آریا نامراد پلک بست و دست به صورتش کشید. به زور خودش رو نگه داشته بود.
    - رجوع به پلیسی کردی که بهش اعتماد نداری.‌ دیگه عادیه دست خالی بر می‌گردم.
    - خودت باعثشی. نمی‌دونم چه فکری با خودت کردی که با یه جمله دلگرم کننده الکی باورم می‌شه. بازم به من که گوشه نظری از اولدرم بولدرم‌های ارسلان به خودم رو گفتم، ولی تو هنوز تو سایلنتی.
    - گفتم خطری برای تهدید وجود نداره. یه مدته دارم واسه محکم کاری پیگیر می‌شم.
    - به چی شک داری؟
    - تا جوابمو پیدا نکنم نمی‌‌گم، منتها اگه تو جریان اون مزاحم نامحترم قرار بگیرم،‌ هر دو به مرادمون می‌رسیم.
    صداقت کلام راه ابهام رو به قاطعیتش باز نمی‌کرد. مرد دغل‌بازی نبود، همیشه رک و بی حاشیه منظورش رو می‌رسوند. وقتی واسه حقیقت حرفی که ناخواسته از زبونم پرید بال بال زد، تو خط دست به سر کردنم نبود. هر چی که بود، به ندای قلبم گوش کردم و چکیده‌ای از وقایع گذشته و پیامک‌های مجهول اون مزاحم رو تعریف کردم. افکارش هر لحظه عمق گرفت و ابروهاش جمع شد.
    - اینو الآن می‌گن؟
    - خودمم تو این گیر و دار فراموشم شده بود. می‌خواستم پیگیر بشم.
    - گفتی فقط ارتباطش تو پیامک خلاصه می‌شد و زنگ می‌زدی جواب نمی‌داد؟
    سرم رو تکون دادم. عمیقاً تو فکر و نگاهش به بیرون رفت. هوا کم‌کم رو به تاریکی و خیابون‌ها پر ترددتر بود. با احتمالی که به اشتراک گذاشت، نگاهش کردم.
    - هر کی هست می‌دونه صداشو تشخیص می‌دی، حتماً شناسه.
    خشکم زد.
    - شاید نمی‌خواد مرد یا زن بودنش رو بفهمم و خواسته حرصم رو در بیاره.
    - اونی که مزاحمه دیگه واسش مهم نیست بدونی زنه یا مرد، ولی این براش نه فقط مهم بوده، بلکه حاضر نبوده یه کلمه باهات تلفنی حرف بزنه. محدوده اون پارکی که گفتی و سالن نمایشگاه باید چک بشه.
    - زحمت نکش! خودم یه روز بعد از اون قضیه رفتم و هیچی دستگیرم نشد.
    اهمیت نداد و ماشین رو روشن کرد. گفتم:
    - به نظر ختم جلسه شده. پس تا روز گرفتن طلبم بِدرود!
    - نمی‌ترسی یه وقت سر و کله مزاحم پیدا بشه؟
    به شوخی هم گفته باشه، بدون شوخی جواب دادم:
    - غیر از خدا از هیچ چیز و هیچ کس نمی‌ترسم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا