فصل هفدهم
«باران»
یک دقیقه جلوی آینه ایستادن هم وقت تلف کردن بود، مُسَکن رو از مامان گرفتم و با یک قلوپ آب قورتش دادم. لیوان رو که از دستم گرفت، سمت کفشهام رفتم و سوئیچم رو از آویز دیواری برداشتم، صدای تشر مامان بلند شد:
- از دست سر خودیهات چیکار کنم دختر؟ دکترت واسه من گفت پشت فرمون نشستن قدغنه؟!
برای اینکه خم نشم، از پاشنه کش استفاده کردم، رو به مامان بازنگری کردم.
- فقط تا یه ماه... .
بنده خدا رو حرصیش کرده بودم. چیکار میکردم؟ یک ماه به انتظار همچین روزی صبر زینبی کرده بودم.
- یه ساعت از سی روز نگذشته شال و کلاه کرد! طرف پاش میشکنه حداقل دو ماه استراحت رو اجبار میکنه.
پاشنه کش رو روی جا کفشی گذاشتم و جدی نگاهش کردم. کِی قصد اذیت کردنش رو داشتم که تکرارش به سرم بزنه؟!
- شده برای آرامش شما و بابا چهل دونگ حواسم رو به خودم میدم. مهمه که میرم مامان.
زیر لب چیزی زمزمه کرد و لیوان تا نیمه پر از آب رو روی کانتر گذاشت و از درگاه آشپزخونه بیرون اومد.
- اجازهش رو دارم بپرسم کجا میری؟
- صاحب اختیاری. آگاهی... خداحافظ.
- چی؟ باران، خواهش میکنم دخالت نکن! مگه با تو نیستم؟ خدایا، صبرم بده!
کلافه روی پاشنه پا چرخیدم. سعی کردم با قاطعیت و آرامش قانعش کنم.
- نگرانیت رو نمیفهمم.
جلوتر اومد. اخمهاش تو هم رفته بود.
- نمیفهمی چون مادر نیستی؛ چون هنوز نمیدونی معنی همدم چیه، اولاد چیه، بزرگ کردن یه بچه چیه، شب بیداری مادر چیه، قانون مملکت چیه، حق به حقدار رسیدن چیه. ندونستنهات جای تحمله؛ چون میشه حلش کرد، ولی لرزوندن تن و بدن من دیگه جای تحمل نیست؛ چون نمیتونم حلش کنم، تو که میتونی بس کن.
از این به بعد فکر و خیال شبهام صدای ضبط شده مامان و حرفهای الآنش میشد. اگه میدونستم این نبود حال و روزم، ولی مامان فقط از نصف ماجرا خبر داشت و ندونستههام رو تو صورتم میکوبید. قبلاً پیگیر نشده بودم؛ چون مشغولی نبود که ذهنم رو درگیر خودش کنه؛ چون همه چی مثل لکوموتیو جلوی چشمهام رژه میرفت، اما این قضیه مشکوک بود، گروگانگیری ساده نبود. رادوین گفت خصومت شخصی، نگار گفت باجگیری!
یک ماه از چیزی که شنیده و دیده بودم هیچی نگفتم. روبیکش دستم بود و جوانب مرتبط رو نمیتونستم یک رنگ کنم. حرفهای ارسلان، نوع نگاهش... . مسئله پیش پا افتادهای بود که صد و هشتاد درجه چرخید و رفت روی خط فروش و حراج ما؟! اون شب سرد تو اتاقک که از پسر جُعَلَقش سیلی خوردم و بهش اولتیماتوم دادم، وقتی دم از آسیب نرسوندن ما زد و هدفش رو فاش کرد، آروم بود، رک بود، نمایش نبود و همه اینها مال قبل از رفتن به اون گودال گریز بود. مامان دید مرغم هنوز روی یک پا خسته نمیشه نچی کرد و قبل از سوار شدنم خودش رو به ایوان رسوند و غرغر کرد.
- یعنی اگه بتونم دخترم رو یه جا بند کنم تازه میفهمم نتیجه زحماتم دود نشده! امروز وقت دکتر داری، زنگ میزنم بیمارستان. فکر نکنی بیخیالت شدم. به ارواح خاک مادر بزرگت اگه بفهمم نرفتی، شاخم به شاخت گیر میکنه.
خندهم رو بروز ندادم و واسه راحت کردنش چشم رسا و محکمی گفتم و راهی شدم. چهل دقیقه دیگه تا رسیدن به پارکینگ و تحویل لوازم ملزوم صبر کردم و با نفس عمیقی داخل شدم. پام به پله اول نرسیده، صدای دخترونه آشنایی رادار حافظه خاطرهایم رو فعال کرد.
- باران جان! خودتی دختر؟!
به محض برگشتنم جا خوردم. لبخند به لـ ـب واسه جلب توجه نکردن پیش همکارهاش کوتاه و پر فشار و دلتنگ به آغوشم کشید.
- کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم! شنیدم چه اتفاقی واسهت افتاد. واقعاً متأسفم که نتونستم بیام پیشت. شماره تو و نگار هم اشتباهی قاطی شمارههای ناشناس پاک کرده بودم، خواستم از سرهنگ بگیرم، والا غیرتا روم نشد. الحمدالله سالم میبینمت.
آروم پلک زدم.
- ممنون.
لبخند متینی زد.
- انگار همین دیروز بود، دو سال میشه، نه؟
نگاه گذرایی به سالن همکف انداختم.
- زندگی همینه، ثانیه ثانیهش بگذره دیگه گذشته.
کِش چادرش رو درست کرد و پرسید:
- از این ورها!
- با سرگرد مجد کار دارم.
- به من باشه میگم نرو.
زیر زیرکی اطرافش رو پایید و سرش رو تا یک وجبی صورتم جلو آورد.
- حال و روز خوبی نداشت، دمغ بود.
لبخند کجی زدم، همیشه همین طوری بود. عجیب بود مگه؟ فرم لـ ـبهام به حالت اولیه برگشت، دلم ازش گرفته بود، نامردِ خونسرد جلوی چشمهاش تیر خوردم و به نظر فیلم اکشن دیده بود! انگار عادت داشت! به روی خودم نیاوردم، ولی فکر کنم یک بار هم به ملاقاتم نیومده بود. جدا از اون مسئله انسانیت که حالیش بود! من تو راهی زمین خورده بودم که اون درستش کرده بود. درسته آدم خواه نا خواه به پای قصد و غرض میذاشت، باز هم باید میاومد، عوضش سیما خانم جای پسرش رو سفارشی پر کرد! یک روز در میون پیشم بود و واسهم غذاهای تقویتی میآورد، طوری که شک بَرم داشت، جالبیش این بود مثل قبل حس بدی نداشتم و از خدام هم بود! منِ سر به هوا از هر چیز و هر کسی که یادش میانداخت انرژی میگرفتم، کارم رو توجیه نمیکردم و بهم بَر نمیخورد. چه میشد کرد؟ در کمال تأسف دلتنگ دل سنگش بودم.
- کجا رفتی باران؟!
دستم رو دوستانه به سمتش بردم.
- زیاد نمون! من هم عجله دارم. خوشحالم بعد مدتها دیدمت.
لبخند ملیحی زد و دستم رو گرفت.
- بگی نگی دستگیرم شده کار خودتو میکنی. خود دانی. حتماً میسکال بنداز شمارهت رو سیو داشته باشم.
- باشه.
از نیوشا خداحافظی کردم. به طبقه دوم که رسیدم، خودم و نگار یادم اومد، روزی که اولینبار پام به اینجا باز شد. یادم مونده بود اتاقش کجاست. ریتم تنفس و ضربانم رو یکی کردم و جدی و خونسرد پشت در اتاقش ایستادم. سرباز جوونی که کنار در بود، گفت:
- بفرمائید خانم!
- به سرگرد مجد بگید خانم تمجید اومده.
محترمانه منتظر باشیدی گفت و با زدن تقه به در داخل شد. شنیدن تارهای خشک لرزیده صداش، دریچههای قلبم رو به درد آورد، ارادهم تا چند قدم عقب گرد کردن فرمان داد. آخر از دست خودم و کارهای دور از توقعم یک بلایی سر خودم میآوردم! یارو به خودش زحمت نداد یک تماس خالی و بیهزینه بگیره که بفهمه مردهم زندهم، بعد من پشت در اتاقش دل دل میکردم. حیف کارم بهش گیر بود!
- ایشون کار دارن خانم تمجید، کسی رو نمیپذیرن.
ابروهام که به هم نزدیک شد سرباز جا خورد، ولی هیچی نگفت. الآن هم نخواست من رو ببینه. غروری رو که بهش مینازیدم از چنگم گرفت، اگه اونی رو که بهش مینازید از چنگش نگیرم باران نیستم. قرار نبود کوتاه بیام، قرار بود بشم همون باران همیشگی، قرار بود بایدهام رو دوباره واسهش شفاف کنم، قرار بود بگم واسه چاق سلامتی نیومدم و باید قسمتی از وقتش رو خرج شنیدن حرفهام کنه.
هنوز نزدیک در ایستاده بودم، باید یک طوری تو میرفتم. اینجا جای به زور متوسل شدن نبود، کافی بود یکی پا کج بذاره که سر کلی هفت تیر و اسلحه نشونه گیریش کنه! گرچه منِ ضرب چشیده عین خیالم نبود. همون طور که راهکار ارائه میدادم، سربازش به طرف آب سردکن که بین دو در مجاور گذاشته بودن، رفت. از خدا خواسته حواسم رو جمع کردم و چشمهام روی در و لیوان دست سرباز براق شد. همین که لیوان رو سر کشید، زمان خریدم و قدم تند کردم، دستگیره رو که کشیدم و در رو هل دادم، گردن آریا و نگاهی که روی سیل برگهها پایین بود بالا رفت و با اخم کمرنگی ثابتم شد. صدای به هول ولا افتاده سرباز، پوزخندم رو به طرز آشکاری تو نگاه توبیخگرش فرو کرد.
- بهشون گفتم کسی رو... .
- توضیح نخواستم، میتونی بری.
مسیر چشمهامون مشترک بود، صدای بستن در اومد. با انداختن سرش من رو ندید گرفت. بی تعارف جلو رفتم و روی نزدیکترین مبل نشستم و حق به جانب پا روی پا انداختم. بیشتر حواسم رو به دلخوریهام بردم تا کمتر منحرف بشه.
- راه گم کردی!
- دو سال پیش که اومدم اینجا راه رو گم کرده بودم، الآن درست اومدم.
سرش پایین بود و انگشت اشاره پشت لبهاش... . بخار تلخ قهوه ترک روی میز، تمرکزم رو به هم میریخت. یک ماه بود که اجبار پزشکم دست و پام رو بسته بود و ازم دورش میکرد.
- همون راه گمشده مسیر رسیدن به زندگیت رو پیدا کرد.
- خواست خدا بود و بس.
- کارت رو بگو!
من رو بگو گفتم اول حالم رو میپرسه. حنجرهم رو با تک سرفهای صاف و جناح خودم رو حفظ کردم.
- سرت رو بیار بالا تا بگم.
اهمیت نداد و پوشه زرد رنگ بعدی رو باز کرد و با دقت دست به قلم شد.
- میبینی که کار دارم، کنار نمیای در بازه.
- بودنم به اختیار خودم بوده، شرط بیخود نذار!
حرکت دستی که قلم داشت ثانیهای از حرکت افتاد، ولی چهرهش آروم بود.
- همین که تونستی به اختیار خودت بیای برو خدات رو شکر کن.
پلکهام رو بستم و هوای به درد نخور ریه رو فرستادم. اگه همینطور پیش میرفت از کوره در میرفتم و مزه دهنم فراموش میشد، بدون مقدمه چینی جدی لـ ـب زدم:
- ارسلان...
واکنشش زیر ذرهبینم رفت، اینبار همون مکث هم نداشت، از دهنش باد ملایم سرد وزید.
- خب!
عصبانی شدم. چش بود؟ مشتم زیر کیف خودش رو به آب و آتیش زد.
- میخوام ازش بدونم.
- که چی بشه؟
- که بفهمم این کلاش چقدر ازم میدونه.
- جز اینکه دوست خواهر زاده مهندس مجد بودی و افتادی تو دخمهش چیزی نمیدونه.
پوزخندم نگاهش رو از پشت عینک طبی بالا آورد. بهش میاومد.
- نگفتم تو چه فکری میکنی. خودم میخوام ذهنش رو بسنجم.
- بسنج!
- برای همین اومدم پیشت.
سماجت و اراده قویم بود؟ نمیدونم! ولی خودکار مشکیش رو روی کاغذ رها کرد و با اخم ظریفی چشم تو چشمم شد.
- واسه چی؟
- که حقیقت رو بفهمم.
- چرا میخوای بدونی؟
- حق ندارم؟
عینک رو با یک دست از چشمهاش برداشت و روی کاغذها انداخت.
- حالا که ارسلانی وجود نداره، نه.
- یعنی چی؟
فنجون قهوهش رو برداشت و جرعهای نوشید و تمرکزم اینبار سر جای خودش موند.
- یعنی به دیار باقی شتافت!
خشکم زد. شوخی تو لحنش نبود.
- چطوری؟
صندلی چرخداری رو که روش نشسته بود، به سمت راست مایل کرد.
- همین حد که پروندهش بسته شد.
بیخیالیش آمپرم رو چسبوند و مشت بهونه گیرم رو روی شیشه میزش کوبوند و بلندم کرد.
- جواب سر بالا نده! خیلی هم این پا و اون پا کنی، میرم پیش سرهنگ.
صاف نشست و صندلی رو جلو کشید و با دنیایی از سؤال تو نگاهش نگاهم کرد.
- چرا از اول پیشش نرفتی؟
یکه خوردم. پلکهام در حد صدم ثانیه پرید و به سختی موضعم رو حفظ کردم. ژولیت مُچگیر! میگفتم دل به ظاهر سنگم واسه دل سنگت بال بال زد؟! فنجون روی میز بود و حالا که ایستاده بودم، بخارش مستقیم به بینیم میپیچید. بیاختیار خم شدم و فنجون رو برداشتم و تا قطره آخر طعم بکرش رو به کامم زهر کردم. گلوم به شدت سوخت و از این حالت لـ*ـذت بردم! هنوز داشت بهم زل میزد. فنجون رو به میز کوبیدم و با حرص گفتم:
- چون خر مغزم رو گاز گرفت و گفت پیش یه آدم حسابی میری و به جواب سؤالهات میرسی.
به کیفم چنگ زدم. از خونسردی خبری نبود. شدیداً دوست داشتم تا توانم سرش هوار بکشم تا جای خودم به اون ترحم کنم.
- شما به کارتون برسید جناب ژولیت!
سگرمههامون جلوی هم گارد گرفته بود که بهش پشت کردم.
- میگم، منتها اینجا نه... .
نیروی مکانیکی پاهام سست شد، به نیم رخ برگشتم و پیروز از رسیدن به هدفم دست پیش گرفتم و طعنه زدم:
- آفتابه خرج لحیم کردن فایده نداره. اون موقع که باید میگفتی، نگفتی، وقتت سوخت شد!
با پر کردن قدم بعدی، تشر گونه و مستحکم و با نفوذ مهارم کرد.
- پایین منتظرم باش!
گردن چرخوندم. داشت ورقهها رو داخل پوشهها مرتب میکرد.
- همینجا بگو!
زیر چشمی نگاهم کرد و اخم کشید.
- کلی پرونده ناتموم دارم، میون صحبت تمرکز و حواسم رو به هم میریزه.
در رو تا نیمه باز کردم و قبل از خروج گفتم:
- منتظرم. پنج دقیقه بشه شیش دقیقه میرم.
خودم درخواست و پیشنهاد میدادم، خودم هم کلاس میذاشتم! موبایلم رو روشن کردم و قفل ماشین رو زدم. نگاههای کوتاهم از آینه جلو و شاگرد به پشت سر بود که اگه پیداش شد، در به در دنبالم نگرده. لابد خودش هم میدونست بدون ماشین نیومدم. با انگشت روی غربیلک ضرب گرفته بودم و چشمهام بین آینهها گردش میکرد که پیداش شد. کف دستم رو سـ ـینه فرمون، جایی که بوق کار شده بود، فشار دادم، سرش رو چرخوند. لباسش رو با پیراهن مشکی و شلوار پارچهای سرمهای عوض کرده بود. کیف به دست به ساعت نگاه کرد و قدم به قدم نزدیک شد، به هوای رسیدن به ماشین پالتوش دستش بود.
ناخودآگاه دستم به شال رفت و هول هولکی به خودم نگاه کردم. به حق کارهای ندیده! دستگیره رو که کشید، چین وسط ابروهام رو صاف و جهت آینه رو عوض کردم. سوار نشد، در رو بست، تقهای به شیشه زد و دستش رو به سمت خیابون نشون داد، یعنی از پارک بیرون برم، فاصله در و جدول کم بود. از بی حواسیم پوف کشیدم و استارت زدم. وقتی کاپوت به صورت مورب از ماشین جلویی پارک شده فاصله گرفت، نشست. شیک و راحت پالتو و کیفش رو روی صندلی عقب گذاشت. هیچ وقت غیر از بوی مطبوع ادکلنش بویی حس نکردم، همیشه تمیز و آراسته... .
- مشخصه به فکر ماشینت نیستی. تو این گرونی و بالا و پایین شدن ارز مراعات کنی به سودته.
واسه من دبیر اخلاق شد! کاش میشد داد بزنم سرش که بیاحساسی تو من رو بیحواس کرده، ولی زبون به دهن گرفتم و مثل خودش گفتم:
- خواستم بدونم شعورت در چه حده. شانس آوردی!
«باران»
یک دقیقه جلوی آینه ایستادن هم وقت تلف کردن بود، مُسَکن رو از مامان گرفتم و با یک قلوپ آب قورتش دادم. لیوان رو که از دستم گرفت، سمت کفشهام رفتم و سوئیچم رو از آویز دیواری برداشتم، صدای تشر مامان بلند شد:
- از دست سر خودیهات چیکار کنم دختر؟ دکترت واسه من گفت پشت فرمون نشستن قدغنه؟!
برای اینکه خم نشم، از پاشنه کش استفاده کردم، رو به مامان بازنگری کردم.
- فقط تا یه ماه... .
بنده خدا رو حرصیش کرده بودم. چیکار میکردم؟ یک ماه به انتظار همچین روزی صبر زینبی کرده بودم.
- یه ساعت از سی روز نگذشته شال و کلاه کرد! طرف پاش میشکنه حداقل دو ماه استراحت رو اجبار میکنه.
پاشنه کش رو روی جا کفشی گذاشتم و جدی نگاهش کردم. کِی قصد اذیت کردنش رو داشتم که تکرارش به سرم بزنه؟!
- شده برای آرامش شما و بابا چهل دونگ حواسم رو به خودم میدم. مهمه که میرم مامان.
زیر لب چیزی زمزمه کرد و لیوان تا نیمه پر از آب رو روی کانتر گذاشت و از درگاه آشپزخونه بیرون اومد.
- اجازهش رو دارم بپرسم کجا میری؟
- صاحب اختیاری. آگاهی... خداحافظ.
- چی؟ باران، خواهش میکنم دخالت نکن! مگه با تو نیستم؟ خدایا، صبرم بده!
کلافه روی پاشنه پا چرخیدم. سعی کردم با قاطعیت و آرامش قانعش کنم.
- نگرانیت رو نمیفهمم.
جلوتر اومد. اخمهاش تو هم رفته بود.
- نمیفهمی چون مادر نیستی؛ چون هنوز نمیدونی معنی همدم چیه، اولاد چیه، بزرگ کردن یه بچه چیه، شب بیداری مادر چیه، قانون مملکت چیه، حق به حقدار رسیدن چیه. ندونستنهات جای تحمله؛ چون میشه حلش کرد، ولی لرزوندن تن و بدن من دیگه جای تحمل نیست؛ چون نمیتونم حلش کنم، تو که میتونی بس کن.
از این به بعد فکر و خیال شبهام صدای ضبط شده مامان و حرفهای الآنش میشد. اگه میدونستم این نبود حال و روزم، ولی مامان فقط از نصف ماجرا خبر داشت و ندونستههام رو تو صورتم میکوبید. قبلاً پیگیر نشده بودم؛ چون مشغولی نبود که ذهنم رو درگیر خودش کنه؛ چون همه چی مثل لکوموتیو جلوی چشمهام رژه میرفت، اما این قضیه مشکوک بود، گروگانگیری ساده نبود. رادوین گفت خصومت شخصی، نگار گفت باجگیری!
یک ماه از چیزی که شنیده و دیده بودم هیچی نگفتم. روبیکش دستم بود و جوانب مرتبط رو نمیتونستم یک رنگ کنم. حرفهای ارسلان، نوع نگاهش... . مسئله پیش پا افتادهای بود که صد و هشتاد درجه چرخید و رفت روی خط فروش و حراج ما؟! اون شب سرد تو اتاقک که از پسر جُعَلَقش سیلی خوردم و بهش اولتیماتوم دادم، وقتی دم از آسیب نرسوندن ما زد و هدفش رو فاش کرد، آروم بود، رک بود، نمایش نبود و همه اینها مال قبل از رفتن به اون گودال گریز بود. مامان دید مرغم هنوز روی یک پا خسته نمیشه نچی کرد و قبل از سوار شدنم خودش رو به ایوان رسوند و غرغر کرد.
- یعنی اگه بتونم دخترم رو یه جا بند کنم تازه میفهمم نتیجه زحماتم دود نشده! امروز وقت دکتر داری، زنگ میزنم بیمارستان. فکر نکنی بیخیالت شدم. به ارواح خاک مادر بزرگت اگه بفهمم نرفتی، شاخم به شاخت گیر میکنه.
خندهم رو بروز ندادم و واسه راحت کردنش چشم رسا و محکمی گفتم و راهی شدم. چهل دقیقه دیگه تا رسیدن به پارکینگ و تحویل لوازم ملزوم صبر کردم و با نفس عمیقی داخل شدم. پام به پله اول نرسیده، صدای دخترونه آشنایی رادار حافظه خاطرهایم رو فعال کرد.
- باران جان! خودتی دختر؟!
به محض برگشتنم جا خوردم. لبخند به لـ ـب واسه جلب توجه نکردن پیش همکارهاش کوتاه و پر فشار و دلتنگ به آغوشم کشید.
- کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم! شنیدم چه اتفاقی واسهت افتاد. واقعاً متأسفم که نتونستم بیام پیشت. شماره تو و نگار هم اشتباهی قاطی شمارههای ناشناس پاک کرده بودم، خواستم از سرهنگ بگیرم، والا غیرتا روم نشد. الحمدالله سالم میبینمت.
آروم پلک زدم.
- ممنون.
لبخند متینی زد.
- انگار همین دیروز بود، دو سال میشه، نه؟
نگاه گذرایی به سالن همکف انداختم.
- زندگی همینه، ثانیه ثانیهش بگذره دیگه گذشته.
کِش چادرش رو درست کرد و پرسید:
- از این ورها!
- با سرگرد مجد کار دارم.
- به من باشه میگم نرو.
زیر زیرکی اطرافش رو پایید و سرش رو تا یک وجبی صورتم جلو آورد.
- حال و روز خوبی نداشت، دمغ بود.
لبخند کجی زدم، همیشه همین طوری بود. عجیب بود مگه؟ فرم لـ ـبهام به حالت اولیه برگشت، دلم ازش گرفته بود، نامردِ خونسرد جلوی چشمهاش تیر خوردم و به نظر فیلم اکشن دیده بود! انگار عادت داشت! به روی خودم نیاوردم، ولی فکر کنم یک بار هم به ملاقاتم نیومده بود. جدا از اون مسئله انسانیت که حالیش بود! من تو راهی زمین خورده بودم که اون درستش کرده بود. درسته آدم خواه نا خواه به پای قصد و غرض میذاشت، باز هم باید میاومد، عوضش سیما خانم جای پسرش رو سفارشی پر کرد! یک روز در میون پیشم بود و واسهم غذاهای تقویتی میآورد، طوری که شک بَرم داشت، جالبیش این بود مثل قبل حس بدی نداشتم و از خدام هم بود! منِ سر به هوا از هر چیز و هر کسی که یادش میانداخت انرژی میگرفتم، کارم رو توجیه نمیکردم و بهم بَر نمیخورد. چه میشد کرد؟ در کمال تأسف دلتنگ دل سنگش بودم.
- کجا رفتی باران؟!
دستم رو دوستانه به سمتش بردم.
- زیاد نمون! من هم عجله دارم. خوشحالم بعد مدتها دیدمت.
لبخند ملیحی زد و دستم رو گرفت.
- بگی نگی دستگیرم شده کار خودتو میکنی. خود دانی. حتماً میسکال بنداز شمارهت رو سیو داشته باشم.
- باشه.
از نیوشا خداحافظی کردم. به طبقه دوم که رسیدم، خودم و نگار یادم اومد، روزی که اولینبار پام به اینجا باز شد. یادم مونده بود اتاقش کجاست. ریتم تنفس و ضربانم رو یکی کردم و جدی و خونسرد پشت در اتاقش ایستادم. سرباز جوونی که کنار در بود، گفت:
- بفرمائید خانم!
- به سرگرد مجد بگید خانم تمجید اومده.
محترمانه منتظر باشیدی گفت و با زدن تقه به در داخل شد. شنیدن تارهای خشک لرزیده صداش، دریچههای قلبم رو به درد آورد، ارادهم تا چند قدم عقب گرد کردن فرمان داد. آخر از دست خودم و کارهای دور از توقعم یک بلایی سر خودم میآوردم! یارو به خودش زحمت نداد یک تماس خالی و بیهزینه بگیره که بفهمه مردهم زندهم، بعد من پشت در اتاقش دل دل میکردم. حیف کارم بهش گیر بود!
- ایشون کار دارن خانم تمجید، کسی رو نمیپذیرن.
ابروهام که به هم نزدیک شد سرباز جا خورد، ولی هیچی نگفت. الآن هم نخواست من رو ببینه. غروری رو که بهش مینازیدم از چنگم گرفت، اگه اونی رو که بهش مینازید از چنگش نگیرم باران نیستم. قرار نبود کوتاه بیام، قرار بود بشم همون باران همیشگی، قرار بود بایدهام رو دوباره واسهش شفاف کنم، قرار بود بگم واسه چاق سلامتی نیومدم و باید قسمتی از وقتش رو خرج شنیدن حرفهام کنه.
هنوز نزدیک در ایستاده بودم، باید یک طوری تو میرفتم. اینجا جای به زور متوسل شدن نبود، کافی بود یکی پا کج بذاره که سر کلی هفت تیر و اسلحه نشونه گیریش کنه! گرچه منِ ضرب چشیده عین خیالم نبود. همون طور که راهکار ارائه میدادم، سربازش به طرف آب سردکن که بین دو در مجاور گذاشته بودن، رفت. از خدا خواسته حواسم رو جمع کردم و چشمهام روی در و لیوان دست سرباز براق شد. همین که لیوان رو سر کشید، زمان خریدم و قدم تند کردم، دستگیره رو که کشیدم و در رو هل دادم، گردن آریا و نگاهی که روی سیل برگهها پایین بود بالا رفت و با اخم کمرنگی ثابتم شد. صدای به هول ولا افتاده سرباز، پوزخندم رو به طرز آشکاری تو نگاه توبیخگرش فرو کرد.
- بهشون گفتم کسی رو... .
- توضیح نخواستم، میتونی بری.
مسیر چشمهامون مشترک بود، صدای بستن در اومد. با انداختن سرش من رو ندید گرفت. بی تعارف جلو رفتم و روی نزدیکترین مبل نشستم و حق به جانب پا روی پا انداختم. بیشتر حواسم رو به دلخوریهام بردم تا کمتر منحرف بشه.
- راه گم کردی!
- دو سال پیش که اومدم اینجا راه رو گم کرده بودم، الآن درست اومدم.
سرش پایین بود و انگشت اشاره پشت لبهاش... . بخار تلخ قهوه ترک روی میز، تمرکزم رو به هم میریخت. یک ماه بود که اجبار پزشکم دست و پام رو بسته بود و ازم دورش میکرد.
- همون راه گمشده مسیر رسیدن به زندگیت رو پیدا کرد.
- خواست خدا بود و بس.
- کارت رو بگو!
من رو بگو گفتم اول حالم رو میپرسه. حنجرهم رو با تک سرفهای صاف و جناح خودم رو حفظ کردم.
- سرت رو بیار بالا تا بگم.
اهمیت نداد و پوشه زرد رنگ بعدی رو باز کرد و با دقت دست به قلم شد.
- میبینی که کار دارم، کنار نمیای در بازه.
- بودنم به اختیار خودم بوده، شرط بیخود نذار!
حرکت دستی که قلم داشت ثانیهای از حرکت افتاد، ولی چهرهش آروم بود.
- همین که تونستی به اختیار خودت بیای برو خدات رو شکر کن.
پلکهام رو بستم و هوای به درد نخور ریه رو فرستادم. اگه همینطور پیش میرفت از کوره در میرفتم و مزه دهنم فراموش میشد، بدون مقدمه چینی جدی لـ ـب زدم:
- ارسلان...
واکنشش زیر ذرهبینم رفت، اینبار همون مکث هم نداشت، از دهنش باد ملایم سرد وزید.
- خب!
عصبانی شدم. چش بود؟ مشتم زیر کیف خودش رو به آب و آتیش زد.
- میخوام ازش بدونم.
- که چی بشه؟
- که بفهمم این کلاش چقدر ازم میدونه.
- جز اینکه دوست خواهر زاده مهندس مجد بودی و افتادی تو دخمهش چیزی نمیدونه.
پوزخندم نگاهش رو از پشت عینک طبی بالا آورد. بهش میاومد.
- نگفتم تو چه فکری میکنی. خودم میخوام ذهنش رو بسنجم.
- بسنج!
- برای همین اومدم پیشت.
سماجت و اراده قویم بود؟ نمیدونم! ولی خودکار مشکیش رو روی کاغذ رها کرد و با اخم ظریفی چشم تو چشمم شد.
- واسه چی؟
- که حقیقت رو بفهمم.
- چرا میخوای بدونی؟
- حق ندارم؟
عینک رو با یک دست از چشمهاش برداشت و روی کاغذها انداخت.
- حالا که ارسلانی وجود نداره، نه.
- یعنی چی؟
فنجون قهوهش رو برداشت و جرعهای نوشید و تمرکزم اینبار سر جای خودش موند.
- یعنی به دیار باقی شتافت!
خشکم زد. شوخی تو لحنش نبود.
- چطوری؟
صندلی چرخداری رو که روش نشسته بود، به سمت راست مایل کرد.
- همین حد که پروندهش بسته شد.
بیخیالیش آمپرم رو چسبوند و مشت بهونه گیرم رو روی شیشه میزش کوبوند و بلندم کرد.
- جواب سر بالا نده! خیلی هم این پا و اون پا کنی، میرم پیش سرهنگ.
صاف نشست و صندلی رو جلو کشید و با دنیایی از سؤال تو نگاهش نگاهم کرد.
- چرا از اول پیشش نرفتی؟
یکه خوردم. پلکهام در حد صدم ثانیه پرید و به سختی موضعم رو حفظ کردم. ژولیت مُچگیر! میگفتم دل به ظاهر سنگم واسه دل سنگت بال بال زد؟! فنجون روی میز بود و حالا که ایستاده بودم، بخارش مستقیم به بینیم میپیچید. بیاختیار خم شدم و فنجون رو برداشتم و تا قطره آخر طعم بکرش رو به کامم زهر کردم. گلوم به شدت سوخت و از این حالت لـ*ـذت بردم! هنوز داشت بهم زل میزد. فنجون رو به میز کوبیدم و با حرص گفتم:
- چون خر مغزم رو گاز گرفت و گفت پیش یه آدم حسابی میری و به جواب سؤالهات میرسی.
به کیفم چنگ زدم. از خونسردی خبری نبود. شدیداً دوست داشتم تا توانم سرش هوار بکشم تا جای خودم به اون ترحم کنم.
- شما به کارتون برسید جناب ژولیت!
سگرمههامون جلوی هم گارد گرفته بود که بهش پشت کردم.
- میگم، منتها اینجا نه... .
نیروی مکانیکی پاهام سست شد، به نیم رخ برگشتم و پیروز از رسیدن به هدفم دست پیش گرفتم و طعنه زدم:
- آفتابه خرج لحیم کردن فایده نداره. اون موقع که باید میگفتی، نگفتی، وقتت سوخت شد!
با پر کردن قدم بعدی، تشر گونه و مستحکم و با نفوذ مهارم کرد.
- پایین منتظرم باش!
گردن چرخوندم. داشت ورقهها رو داخل پوشهها مرتب میکرد.
- همینجا بگو!
زیر چشمی نگاهم کرد و اخم کشید.
- کلی پرونده ناتموم دارم، میون صحبت تمرکز و حواسم رو به هم میریزه.
در رو تا نیمه باز کردم و قبل از خروج گفتم:
- منتظرم. پنج دقیقه بشه شیش دقیقه میرم.
خودم درخواست و پیشنهاد میدادم، خودم هم کلاس میذاشتم! موبایلم رو روشن کردم و قفل ماشین رو زدم. نگاههای کوتاهم از آینه جلو و شاگرد به پشت سر بود که اگه پیداش شد، در به در دنبالم نگرده. لابد خودش هم میدونست بدون ماشین نیومدم. با انگشت روی غربیلک ضرب گرفته بودم و چشمهام بین آینهها گردش میکرد که پیداش شد. کف دستم رو سـ ـینه فرمون، جایی که بوق کار شده بود، فشار دادم، سرش رو چرخوند. لباسش رو با پیراهن مشکی و شلوار پارچهای سرمهای عوض کرده بود. کیف به دست به ساعت نگاه کرد و قدم به قدم نزدیک شد، به هوای رسیدن به ماشین پالتوش دستش بود.
ناخودآگاه دستم به شال رفت و هول هولکی به خودم نگاه کردم. به حق کارهای ندیده! دستگیره رو که کشید، چین وسط ابروهام رو صاف و جهت آینه رو عوض کردم. سوار نشد، در رو بست، تقهای به شیشه زد و دستش رو به سمت خیابون نشون داد، یعنی از پارک بیرون برم، فاصله در و جدول کم بود. از بی حواسیم پوف کشیدم و استارت زدم. وقتی کاپوت به صورت مورب از ماشین جلویی پارک شده فاصله گرفت، نشست. شیک و راحت پالتو و کیفش رو روی صندلی عقب گذاشت. هیچ وقت غیر از بوی مطبوع ادکلنش بویی حس نکردم، همیشه تمیز و آراسته... .
- مشخصه به فکر ماشینت نیستی. تو این گرونی و بالا و پایین شدن ارز مراعات کنی به سودته.
واسه من دبیر اخلاق شد! کاش میشد داد بزنم سرش که بیاحساسی تو من رو بیحواس کرده، ولی زبون به دهن گرفتم و مثل خودش گفتم:
- خواستم بدونم شعورت در چه حده. شانس آوردی!
آخرین ویرایش: