رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
بدیر تشکی را که خاتون گفته بود پهن کرد، مادرش دراز کشید و باران رویش پتو انداخت. مردها که اتاق را ترک کردند، بتول خانم با یاری باران پیراهنش را در آورد و ژاکتی که خاتون آورده بود پوشید، به تنش کوچک بود، اما به گرمایش احتیاج داشت. خاتون از باران پرسید:
- چی‌کار کنیم فشارش بیاد پایین؟ قرص هم ندارم. فکر کنم گل گاو زبون خوبه، واسه اعصاب درمونه.
بتول با نگاه خجولی دست خاتون را گرفت.
- تو رو خدا بشین خاتون! از خجالت نمی‌دونم سرمو چطوری بالا بگیرم.
خاتون دستش را فشرد و صمیمانه گفت:
- با افتخار بالا بگیر بتول جان. خونه کدخدا بابا خونه همه‌‌ست. اینقدر هم خدا رو قسم نده!
باران با کنجکاوی پرسید:
- چرا می‌گین کدخدا بابا؟
خاتون در جواب با لبخند گفت:
- جوونیش بابای مدرسه محله هفت شهید دالخان بود.
یا علی گویان و دست به زانو برخاست و باران هم ایستاد.
- گل ختمی داری خاتون؟
- خشک شده‌ش رو دارم دخترم.
- با اجازه‌تون باهاش دمنوش درست می‌کنم، واسه افت فشار مؤثره.
- گل گاو زبون هم بیارم؟
- فعلاً نیاز نیست.
- باشه دخترم. خودم درست می‌کنم، تو پیش بتول بمون!
- پس یه کم عسل هم توش بریز!
- اینجور چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟ ما فکر کردیم دکتری.
- فعلاً دوره‌ش رو می‌گذرونم. پشت کنکوری‌ام.
- چشم نخوری با حوصله به بتول می‌رسیدی، نعمت بزرگیه. تو دکتر واردی می‌شی.
به لبخند کوچکی بسنده کرد و خاتون دوباره به حرف آمد.
- مطمئنی گل ختمی خوبه؟ تا حالا نشنیده بودم.
- ایده تایوانی‌هاست که اولین‌بار از عصاره‌ش استفاده کردن. می‌شه باهاش دمنوش هم درست کرد.
خاتون که رفت، باران نشست. بتول دست‌های باران را گرفت و قدرشناسانه به دریای شب نگاه باران نگریست و برقی از ستاره در چشمانش نورانی شد.
- قلبم که می‌گیره از ترس نفسم بند میاد و فقط بچه‌هام جلوی چشمام ظاهر می‌شن. خاتون راست می‌گـه، آرامش تو چهره و نگاهت همه رو آروم می‌کنه. به من که خیلی کمک کردی. با شوهرت عاقبت به خیر بشی دخترم.
انرژی تبسم باران به لب‌های زن و دخترکش ساطع شد و در کمال احترام لب گشود:
- از بزرگواری شماست و بابت دعای قشنگتون ممنونم. من و اون آقایی که همراهمه زن و شوهر نیستیم.
بتول با تعجب گفت:
- پس چی؟ تهرونیا بهش چی می‌گن؟
باز و بسته کردن پلک‌های مخمورش آدم را به خلسه آسایش فرا می‌خواند و با همان آرامش گوشه‌ای از سفر سه روزشان را شرح داد. حین صحبتش خاتون با سینی بازگشت و با تحیر وارد مجادله شد.
- بالای شهر که خطرناک‌تره. قله ایل میلی با صفاست، ولی خطرناک هم هست. می‌دونن شما اینجایین؟
هاله سیاه غم تنها به قلبش بازتاب شد.
- نه.
غبار حزن و اندوه به رخسار دو زن رفت و خاتون با ناراحتی لب گشود:
- امان یا رب! الهی به حق پنج تن زودتر به خانواده‌هاتون برسین.
فشار دست بتول بر دست‌های باران از همدردی بود.
- هر کدوم یه جور زخم تو دلمون داریم. من که از شوهرم بی‌خبرم دارم بال بال می‌زنم، ولی گفتن تو و اون آقا نه فقط به ما به چند نفر از اهالی هم کمک کردین. اون آقا به برات و پسرش کمک کرد و دعای خیر خانواده نصیبش شد. زخم شما کمتر از ما نیست، اون وقت من نمی‌تونم دل خودم و بچه‌هام رو آروم کنم.
خاتون با ملاطفت بتول را سرزنش کرد.
- به جای حرص دمنوش بخور و استراحت کن! خدا بزرگه. یه حسی بهم می‌گـه سلمان حالش خوبه.
- خدا به تو و کدخدا بابا اجر و عمر زیاد بده که دعاها و حال خوبتون به همه فیض می‌ده. سایه‌تون از سر مردم آبادی کم نشه.
- توکل به خدا. بخور بتول جان!
در آن حین دختر بتول پرسید:
- خاله باران جون! تو ازدواج نکردی؟
- نه عزیزم.
- ولی من دعا می‌کنم با اون آقا خوشتیپه ازدواج کنی!
سطلی از آب منفی چند درجه رویش ریخت و نسیم خنک فصل بهار شامه‌اش را نوازش داد. سخن بی ریای دخترک در پندارش مرور شد و هر دم از زمان حال فاصله گرفت و به زمانی رسید که ثانیه به ثانیه‌اش قاب اتاقک ذهن شده و افول نشدنی بود. در آن بحبوحه چشم‌هایش به اخم بتول و دخترک شرمسار و سر به زیر و لب‌هایش که به سخنی می‌جنبید چرخید. گوش‌هایش از پژواک اعتراف آریا پر بود.
***
زوزه باد شاخ و برگ‌ها را از خوفش در هم می‌پیچاند و صدای جریان خروشان رودخانه طغیان شده به بالای آبادی که دیگر آباد نبود می‌رسید! جیرجیرک‌ها و قُمری‌ها هم در بطن آشیانه خود پناه گرفته بودند و صدای غژ غژ در چوبی طویله حیوان‌هایش را در حالت هشدار خوابانده بود. همچنان صدای تپ تپ دانه‌های باران حکم‌فرما بود. در گوشه‌ای از محیط مخوف، باران با دو فانوس در کنارش روی تخت چوبی نشسته و پاها را در بطن خود فرو کرده بود، دیدگانش از طبیعت زیان دیده‌ای که خاک مرگ رویش را پوشانیده بود به فراز آسمان رفت و نزدیک و نزدیک‌تر شد تا شاید حاجت بگیرد.
از اینکه دستش برای اهالی خالی بود خجالت می‌کشید، از اینکه نمی‌توانست کاری کند و آشیانه‌شان در برابر ظلمت هم مقاومت نداشت سرش فرو افتاده بود، از اینکه جای جای سرزمینش از تهی دستان غنی بود به خود می‌لرزید. اگر در چنین وضعیتی به سر نمی‌برد روی تشک نرم و گرم اتاقش سر به بالین گذاشته و دغدغه اول و آخرش عشقی نافرجام بود. مگر عشق فقط همین بود؟! همسری قربانی وقایع طبیعی شود و اعضای از هم پاشیده آن دم نزنند عشق نبود؟! خانه‌ای که خشت خشتش با هزاران آمال در دیار اجدادی بنا شود و به یکباره فرو ریزد و آواره خاموش شهر شود عشق نبود؟!
بغض حجیم شد و در نهایت چشمه نگاهش پس از مدت‌ها جریان یافت و قطره‌ای را پیشکش کرد. فقر همه جا بیداد می‌کرد، جهان به دو قطب فقیر و غنی تقسیم شده بود، انصاف بود؟! در کتاب قانون آفریدگاری که برای دیدنش نیاز به پرواز نبود عدالت بیداد می‌کرد. کجا رفت؟ چرا کمرنگ بود؟ با حضور مردی که فرکانسش روان باران را هدف قرار داده بود، سر انگشتش را زیر نم اشک گرفت و نفس متلاطمی از بینی گرفته‌اش کشید. نگاهش به پای آریا سُر خورد و زمزمه کرد:
- درد نمی‌کنه؟
لب‌های فرو بسته آریا مقصد چشم‌های باران را به نگاه نافذ او برد. قبلاً دو گوی مغناطیسی‌ این مرد سخن می‌گفت؟! سیاهی نگاهش در خرمایی نگاه آریا حل شد و قلبش با صوت جدی و زیر آریا از تپش ایستاد.
- تو همیشه برای خودت کم گذاشتی. از خودت گذشتی و به همه کمک کردی، روحیه دادی و خودت ضربه خوردی. برات فرقی نمی‌کنه آشنا باشه، یا غریبه... . تو حتی دشمنتو نادیده نمی‌گیری.
- خودتو دست کم نگیر!
مردمک چشمان آریا تنگ شد. باران نفس مازادش را فوت کرد و نگاهش را به موکت دزدید، گرفتگی صدای آریا را تشخیص داد.
- کار از کار گذشته، من وقتی شیشه غرورم رو شکستم خودمو دست کم گرفتم، ولی از تو انتظار نداشتم. گفته بودی انسانیت نمی‌تونه احساس نفرتت رو قلقلک بده.
خبر نداشت که کار از کار باران هم گذشته بود! آریا در عذابی سخت دست و پنجه نرم می‌کرد؛ مانند اویی که از بدو اعتراف آریا از خود بی خود شده بود. با این وصف باران سخنانی داشت که او را از افشای حقیقت دل محروم می‌کرد. بزاقش را قورت داد و خطاب به آریا لب زد:
- انسانیت تو وجود همه هست.
پاسخش اخم آریا را برانگیخت. ستم باران بیش از حد نبود؟! کنار باران نشست، حواسش پی دل گرفته باران بود که سازش کرد و پرسید:
- چی اذیتت می‌کنه؟ از وقتی حال مادر بدیر بد شده به هم ریختی.
باران سرش را بلند کرد و به طبیعت سیاه یخ زده جلویش خیره شد، دوباره گلویش تنگ شد و مژه بر هم زد.
- حال بتول خانم خوب نیست. نتونستم بهشون چیزی بگم، ولی دقیق‌تر از شماها می‌دونم که تو قلب کسی که یه بار سکته رو رد کرده چی می‌گذره.
- تو با قدرتی که خدا بهت داده دل آشوب هر کسی رو نرم می‌کنی.
گرمای دل انگیزی پوستش را مور مور کرد و نگاهش به نگاه تبدار آریا قفل شد. این مرد با او چه کرده بود؟! پس آریای گذشته کجا رفته بود؟! طوری اختیارش گریخت که زمان و مکان را فراموش و چرای بزرگ ذهنش را فاش کرد.
- چرا با سروش دعوا کردی؟
آریا جا خورد و با خود اندیشید این دختر در برانگیختن احساسات مختلف زبر دست است. ریلکس و خطیر گفت:
- خودش خواست.
- تو هم خواستی.
- لازمش بود.
- چون رقیبت بود؟
آریا پنج ثانیه زمان خرید و با قاطعیت گفت:
- هیچ وقت رقیب من نبود. اون به من باخت.
- ولی اون دوست صمیمیته.
- بستگی به موقعیتش داره.
باران لبخند آمده‌ تا لب‌ها را قورت داد. امان از آریای بلوف زن! می‌شد غرور چنین مردی را از او ربود؟! قطعاً نه؛ چون نیروی غرور هنوز هدایت‌گر ابراز احساسش بود. باران یک دستی زد.
- رادوین هم دوست صمیمیته، چرا اون رو نزدی؟
- اونم یکی خورد!
یک تای ابروی باران پرید و جدی گفت:
- نباید شلوغش می‌کردی.
حرص جای گرفتگی کلام را گرفته بود.
- تا اون باشه تشویق نکنه یکی محکم‌ترش رو بکوبم تو دهن سروش!
- رادوین جنگ و دعوا راه نمی‌‌ندازه، اجازه می‌ده خودت با روش خودت حلش کنی.
ابروهای آریا جمع شد و با حرص خفته‌ای گفت:
- بحثش رو چو می‌ندازه و خودشو می‌کشه کنار.
باران در حالی که دل در دلش نبود سرش را بالا گرفت و در جلد خونسردی خود لب گشود:
- با حرف‌هایی که ازت شنیدم چه قبول کنی چه نه سروش رقیبته. به منم نمی‌گی چی‌کار کرده که لایق من نمی‌دونی، پس دلیلی نمی‌بینم اجازه خواستگاری ندم. برگشتیم بهش می‌گم می‌تونه مامان و بابام رو ببینه.
قند در دلش آب شد وقتی واکنش تند آریا را به عین دید و باور نکرد. چه خواب دلچسبی!
- در شأن من نیست با چغولی کردن از سروش خودمو جلوی احساسم خراب کنم.
کم مانده بود خنده پنهان باران به قهقهه منفجر شود!
- پس سروش رو تأیید کردی آقای ژولیت!
آریا چپ چپ نگاهش کرد و باران لب گزید.
- تو تأییدش کردی.
باران شیرین‌تر از این کنایه را تا به حال نشنیده بود.
- تو چرا تأییدش نمی‌کنی؟
- ربطش به خودمه.
شیطنت و جدیت کلام باران کلافگی آریا را بیشتر کرد.
- حرف منو نگو!
آریا نیشخند زد.
- دنیا پر از سورپرایزه خانم دکتر!
- و اگه نفر دومی باشه که تأییدش کنم؟
اخم ابروی آریا پر کشید، شعله خشمش با باران سیل آسایی فروکش و خاکسترش را با بهت نظاره کرد. باران لاقید شانه انداخت، سرمای لحنش محض دست به سر کردن ژولیتش بود.
- دنیا پر از سورپرایزه آقای ژولیت!
آریا با دنیایی از ابهام موشکافانه لب به پرسش زد:
- چی می‌خوای بگی؟
- گفتم که خودتو دست کم نگیر!
- حالت خوب نیست دکتر! از دیروز خوب نخوابیدی.
باران با همان لحن ادامه داد:
- سروش از این حالت من سوء استفاده کرد و چکش برگشت خورد، فقط تو موندی که خودت چک رو برگشت دادی. از اونجایی که انسانیت حالیمه یه فرصت دیگه می‌دم. شاید چکت امضا شد!
زمستان کلام باران به گرد احساسی که با خواست قلبی‌اش به کلمات وارد کرد نرسید تا به آریای مات مانده بفهماند او را بیش از خودش می‌ستاید. حال آریا به گرگ و میشی اکنون بود، در ظلمت و فروغ مانده و از هر جا رانده می‌شد. می‌دانست باران هر حرفی را بی دلیل نمی‌زند، هر حرفی را هر جا نمی‌زند، در هر وصفی نمی‌زند و چه بارزتر وقتی بارقه امیدش هماهنگ با هلکوپتر نمایان در آسمان شد و با پیچیدن صدایش خورشید صبح را از پشت کوه‌ها بیدار و برق لبخند را در رگه‌های طوسی یک جفت چشم تماشایی کرد.
*منم مجنون تویی جانان*
*که محکومم به تو جاودان*
zeynab227
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل نوزدهم
    «باران»
    - دوشیزه محترمه مکرمه مؤمنه، سرکار خانم باران تمجید! آیا بنده وکالت دارم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی ماه داماد، جناب آقای آریا مجد، به صداق و مهریه یک جلد کلام الله مجید، یک آینه و یک جفت شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه چهارده سکه طلای تمام بهار آزادی با این شرط که مهریه به ذِمه زوج مکرم دِین ثابت و عند المطالبه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت و شروطی که مورد توافق طرفین بوده درآورم؟ آیا بنده وکیلم؟
    توی دلم رخت می‌شستن! خیال شیرینی بود. نگاه چراغونی منی که پشت پرده حیا و غرور خط به خط آیه‌های سوره مبارکه روم رو می‌خوند، به مرد کنارم خیره نمی‌شد. عاقد گفت:
    «- باران تمجید.»
    یعنی من که قراره تا چند دقیقه دیگه به عقد اونی که دشمنم تصور می‌کردم دربیام! بغض تو صدای شاد نگار قلبم رو دیوونه کرد.
    - عروس رفته گل بچینه.
    می‌دونستم اگه عاقد و مهمون‌ها نبودن از هیجان زیاد جیغ و داد می‌کرد و از سؤال‌های فضایی‌ش من و آریا در امان نبودیم! نگاهم لحظه‌ای به دست چپم که جلد کتاب رو گرفته بود جذب شد، روی حلقه‌ای که آریا گفته بود عید پارسال خریده، اون شب جشن سولماز که باران گذشته برای همیشه رفت و نفهمیدم.
    - دوشیزه محترمه مکرمه مؤمنه... .
    گفت و با هربار بلعیدن صداش سنگ نیمه یخ زده حسم رفته رفته ذوب شد! من یک ماهه که خودم رو نمی‌شناسم، سی روزی که دو هفته‌ش به خواستگاری و جواب من و دو هفته‌ش به خرید مایحتاجی که به لطف عمه‌ و مادرم از صفر تا صدش سر درآوردم گذشت. تو این چند روز اخیر دیدم آریا با چه مشقتی کارهاش رو سبک کرد تا یک لحظه تنهام نذاره و من با بهونه‌های مختلف تلاش کردم از کارهاش عقب نیفته.
    وقتی جوابم رو تلفنی بهش گفتم سکوت کرد، دو دقیقه تو سکوت عمیقی گذشت، اما وقتی نفس کشدارش پیچید تازه از درد تو سـ*ـینه‌ش با خبر شدم و به طرز باور نکردنی از خودم بدم اومد که خواستم این‌طوری جوابش رو بدم. از اون شب دیگه نگاهش رو مثل قبل ندیده و قبل از اون شب اینقدر عمیق معنی شیفتگی رو نفهمیده بودم.
    - عروس رفته گلاب بیاره.
    با پایان صفحه دوم چشم‌هام به انگشت‌هایی که صفحه مقابل رو گرفته بود لغزید و لرزید. برای این که جوابم دو مرتبه تکرار و ثبت بشه باید اون نگاه‌ شیفته رو ببینه. نگاه ندید بدید من به این هدیه تازه وارد عطش داشت و مثل قبل به حرفم گوش نمی‌کرد! چشم‌هام مستقیم به آینه رفت، دلم غنج زد زمانی که پلک‌های افتاده و نگاهش رو دیدم که با چه دقتی آیه‌ها رو می‌خوند. به نظر مغناطیس نگاهم قوی بود که نگاهش به استقبالم بلند شد.
    قلبم گرم و سرد شد؛ مثل آب و آتیشی که به هم غلبه نمی‌‌کرد! اول راهی با این نگاه شیفته چی‌کار کنم؟! عاقد که به تعداد مهریه‌م رسید سر دو ابروش به نرمی جمع شد. برای چهارده‌تا سکه‌ای که زورم به انداختن هزارتای کنارش رسید، بارها مؤاخذه‌م کرد. همین چهارده‌تا هم برای حفظ ارزش خانوادگی و سنت ازدواج بود، وگرنه تا لحظه ‌پیش کشیدن بحثش یادم نیومد مهریه‌ای هم هست! صدای عاقد قطع شد، نگار چیزی نگفت. موقع بله گفتنمه؟! آریا از من ندیده‌تر بود! نگاهش آرامش می‌داد، ولی زبون رو بند می‌آورد. صدای سیما خانم زیر گوشم پیچید.
    - ناقابله عروس گلم. بیشتر از این لایقته، ولی امیدوارم واسه یه بله شیرین از زبونت تحفه خوبی باشه.
    برق سنگ ریزه‌های سرویس جواهر هم نتونست نگاهم رو از آینه بکنه. رسم زیر لفظی رو که اصلاً یادم نبود و اون وقت سیما خانم برای یک جواب کوتاه، ولی پر از تعهد دست روی گرون‌ترینش گذاشته بود! جواهر من این چشم‌هاست! اگه شیفتگی جا خوش کرده توی طوسی نگاهش رو نمی‌فهمیدم الماس هم می‌آوردن قبول نمی‌کردم! حاضر بودم از درد عشق یک طرفه بسوزم، ولی قبول نکنم.
    - ماشاالله به سلیقه مادر ماه داماد! خب عروس خانم، با عنایت پروردگار بنده از طرف شما وکالت دارم؟
    بالآخره نگاهم بالا رفت، به چشم‌های بابا که مثل من خودخور بود، چشم‌های قرمز مامان و رادوین که کنار هم ایستاده بودن. در کنار شباهت زیاد من و بابا شباهت اخلاقی بین اون‌ها بی‌نظیر بود. حکم تأیید نگاهشون پلک‌هام رو بست و زیر لب ترجمه آخرین آیه‌ای رو که بهش رسیده بودیم از حفظ خوندم. من این آیه رو تازه امروز درک کردم.
    «و از آیات خداوند آن است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید تا در کنار او آرامش یابید و میان شما عشق و محبت و مهربانی قرار داد که در این حقیقت نشانه‌هایی از خداست برای مردمی که در گردانه اندیشه و فکر نسبت به حقایق به سر می‌برند.»
    - در پناه حق تعالی و به نیابت از صاحب الزمان و ائمه اطهار با رخصت از پدر، مادر، برادرم و بزرگ‌ترهای مجلس بله.
    بین صدای صلوات دو حس متضاد از تحسین و توبیخ به سمتم هجوم آورد. آرامشی که از خوندن اون آیه به وجودم سرایت کرده بود، توجهم رو به احساس دوگانه‌م کم می‌کرد.
    - به میمنت و مبارکی ان‌شاالله.
    نوبت آریا بود. دوباره به آینه نگاه کردم، نگاه شیفته‌ش رو به آیه‌ها حرکت داده بود.
    - در سایه حق و مولای شیعیان بله.
    زیباترین بله‌‌ای که شنیدم، ساده بود، اما پر حرف... . مطمئن بودم این میزان از جدیت رو دیگه ازش نمی‌شنوم، فراتر از حدی که جواب خیلی از سؤال‌هام رو بده و مطمئنم کنه. صدای صلوات سالن رو پر کرد و عاقد ادامه خطبه رو خوند.
    - بسم الله الرَّحمن الرَّحیم، أنکحتُ و زوَّجتُ مُوَکِّلتی... .
    من همسر شرعی آریا مجد شدم، من یک زن متأهل و متعد به احکام زندگی شدم و عاقد مرتب داشت در محضر همه تو گوشم می‌خوند و منقلبم می‌کرد، احساسم به هیچ وجه قابل وصف نبود. عاقد حدیث خوند، خطبه زیبا و تأثیر گذاری از نهج البلاغه خوند و در آخر دعای فرج امام زمان (عج) که نیمه شعبانش رو با پیوند ما جشن گرفتیم.
    بعد رفتن عاقد تازه صدای کِل و کف و سوت و نقل و سکه به سمتمون گلبارون شد. قرآن رو بوسیدم و روی رحل گذاشتم. غرق حال خودم در حال ذکر گفتن بودم که دستم تو دست‌های گرمش اسیر شد و گر گرفتم، اما صدای توبیخ وجودم اینقدر بلند و کر کننده بود که ناخودآگاه آروم دستم رو از لـ*ـذت گرمای دستش محروم کردم! قطعاً کارم درست نبود و خودمم دنبال چراش بودم، پس جواب درستی هم برای آریا نداشتم. خداروشکر به روم نیاورد.
    هر دو با نگاه به ظاهر سرد و مثل سابق بلند شدیم. سیل تبریک و کادو و روبوسی‌ها شروع شد. صدای فین‌ فین نگار از زمان بله گفتنم تا الآن روی مخم رژه می‌رفت. دستش رو که گرفتم رسماً شیرجه زد، اگه همین‌طور ادامه می‌داد توری که پشت سر و به موهام محکم کرده بودم کنده می‌شد. با لبخند و اخم کمرنگی به پهلوش زدم و زیر گوشش گفتم:
    - اگه عزای من رو گرفتی بگو با هم گریه کنیم!
    - برام جهنم شده که جای ترشی لیته‌ای بهت بگم زن دایی! تو که درک نمی‌کنی.
    گوشه لبم رو گاز گرفتم و از خودم جداش کردم. احساس عجیبم به کنار، موندم بعد از این چطوری از پس زبون این وروجک بر بیام!
    - همون ترشی لیته‌ای بگو.
    دستمال رو زیر بینی‌‌ش گرفت و با حرص به آریا نگاه کرد و با صدای تو دماغی‌‌ش غر زد:
    - که شوهر فریزرت کلم بروکلیم کنه؟!
    شوهر!
    - به خدا هنگ کردم. منِ چلمنگ رو بگو که اینقدر جوش شما دوتا رو می‌خوردم، خودتون زودتر از من قاطی مرغا شدین! به وقتش پوستتو می‌کنم و ازت حرف می‌کشم!
    پیراهن ماکسی طلایی تنش با شال حریر طلایی که گوشه‌هاش رو یک سمت گردن گره زده بود، زیبایی‌ش رو چند برابر کرده بود. اولین مراسمیه که می‌بینم حجابش رو بیشتر کرده. احتمالاً به احترام من این کار رو کرد، ولی هر چی که هست تحسینش می‌کنم.
    - از دعای خوبت ممنونم نگار خانم!
    با جیغ و ذوق من رو تو بغلش کشید و دوباره اشک‌هاش دراومد.
    - خیلی خوشحالم خرزو رو طلاق دادی!
    - خنده‌م رو در نیار وروجک!
    - خب بخند! کسی به جز من نمی‌گـه چون از ترشیدگی در اومده نیشش تا بناگوش بازه!
    صدای تک سرفه رادوین به دادم رسید. با لبخند و اخم نگاهمون کرد و طلبکار شد.
    - شانس آوردیم آخرین نفر تبریک گفتی، ولی من همچنان ته صفم‌ ها!
    نگاهم به آریا که با خونسردی با بابا صحبت می‌کرد افتاد. همهمه تو سالن زیاد بود و عکاس از هر صحنه‌‌ای که مناسب می‌دید عکس می‌گرفت. غیر از عکاس به کسی اجازه ندادیم از مجلسمون عکس و فیلم بگیره. نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - خواهر ندیده! تو خونه که دم به دقیقه می‌دیدیش وقت نداشتی؟
    - دهن گرمتو یه کم سرد کن، گـ ـناه داره!
    - هر وقت مال تو سرد شد مال منم می‌شه!
    - بیا این‌ور ببینم بچه فنچول!
    - حسود!
    ایشی گفت و خودش رو به دایی‌ش رسوند. لبخندم جون گرفت و به رادوین خیره شدم. چشم‌هاش از خوشی می‌درخشید، دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای پشتش زد که سریع دستم رو عقب گرفتم و لبخندم پر کشید.
    - این چکاریه؟!
    کت و شلوار اسپرت خاکی و مشکی بی‌نهایت جذابش کرده بود. با لبخند و نگاه مهربونی به نگاه شکارم نگاه می‌کرد. این پسر یک بار روی ناخوشش رو نشونم نداد.
    - امشب تو این لباس مثل ملکه‌ها شدی. درخششت چشم همه رو گرفته. با گوش‌های خودم شنیدم بیشتر فامیلای آریا می‌گفتن آفرین به آریا که دختری مثل تو رو انتخاب کرده. نگاه دخترا رو هم فاکتور می‌گیرم.
    چشمکی زد و شونه‌هاش از خنده لرزید. لبم به لبخند باز شد و خودم رو تو پناهگاه گرمش گم کردم.
    - خوشحالم که دارمتون.
    - حسودی دایی و خواهر زاده کپی همه! آریا وقتی دید منو کنارت داری نتونست تحمل کنه و سریع گرفتت!
    خون بیشتری زیر پوست صورتم گردش کرد و با اخم نگاهش کردم. لبش رو از خنده گاز گرفت.
    - نیم ساعت نگذشته چه حمایتی از شوهرش می‌کنه! اینجوری کلاهمون تو هم می‌ره ها!
    صد رحمت به نگار! اون می‌گفت رنگ به رنگ نمی‌شدم.
    - روز عروسی‌ت یه وقت اخم نکنی!
    از گوشه چشم نگاهش کردم و کنایه زدم:
    - اگه اجازه بدی!
    - به هر حال تبریک می‌گم.
    - نوبت خودت.
    - کی منو قبول می‌کنه؟
    چپ چپ نگاهش کردم و رک گفتم:
    - به وقتش حساب تو رو هم می‌رسم.
    با تعجب پرسید:
    - چرا؟!
    - بماند!
    قصدم سر در آوردن از راز مگوی دلش بود که بهم نمی‌گفت. رادوین مثل سابقش نبود. سالن کم کم خالی شد. عقد تو سالن مهمان خونه مجدها برگزار شد. فامیل‌های نزدیک برای عکس گرفتن موندن، من و آریا تو جایگاهمون نشستیم. عکس‌ها که گرفته شد و همه رفتن، نفس طولانی آریا به گوشم رسید. هر دو از معذب بودن چه سختی‌ای می‌کشیدیم و بروز نمی‌دادیم! نگاهش رو غافلگیر کردم. آه! لعنتی! کاش حرف بزنه و حواسم از چشم‌هاش پرت بشه.
    - باورش ساده نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    دعام مستجاب شد. با ژست باران کشی به سمتم مایل شد و دست‌هاش رو گرفت. نگاهم زیر رفت و به انگشت‌های کشیده مردونه‌‌ش رسید. دوباره اون حس مهاری بلند شد، اعتنا نکردم و دستم رو روی دست‌هاش گذاشتم. پوست هر دومون سرد بود، ولی همین که دست‌هاش رو باز کرد و انگشت‌هاش فضای خالی بین انگشت‌هام رو پر کرد، سرما پر کشید و گرمای خاصی به رگ‌های دستم تزریق شد و پوست دستم عرق کرد. حالم غیر قابل وصف بود و قدرت احساسم هر لحظه منطق رو به شکست وادار می‌کرد تا جایگاه سلطنتش رو تصاحب کنه. چشم‌هام تا نگاه نافذش رفت که برای چند ثانیه نور فلاشر دوربین چشم‌هامون رو‌ زد و پلک زدیم و نگاه شکارمون به زن عکاس رفت. فکر نمی‌کردم نفر سومی هم مونده باشه. زن داشت عکس رو تو دوربینش چک می‌کرد که گفت:
    - پیشنهاد می‌کنم این عکس رو شاسی بزنین، عالی شده. حالا یه کم نزدیک‌تر قرار بگیرین! آقا داماد! دست چپ عروس خانم رو بگیر و روی پای راستت بذار! عروس خانم، سرتو بالاتر بگیر و گردنتم به شونه چپ خم کن! اوکی شد. یه کم لبخند... . حالا آماده! یک، دو، سه... . عالیه. حالا بلند بشین و... .
    - همینا کافیه! شما می‌تونی تشریف ببری.
    - دو تا عکس تکی بیشتر نگرفتم آقای مجد.
    - تو آتلیه زیاد گرفتیم.
    سن زن حول و‌ حوش سی سال بود، چهره ریزه و سفید و قد کوتاهی داشت. بند دوربین رو از گردنش جدا کرد و به سمت کیفش رفت. خدا آریا رو خیرش بده که حرف دلم رو گفت.
    - من حرفی ندارم، ولی پوزیشن این‌جا و نور پردازیش واسه عکس خیلی پرفکته.
    - اونو با دوربین گوشی هم می‌شه گرفت، ضمناً کمی عجله داریم.
    زیپ کیفش رو بست، به طرفم اومد و با لبخند عریضی بهم دست داد.
    - تبریک می‌گم عروس خانم. برای عروسی حتماً به آتلیه ما سر بزنین. ایده‌های جدیدی تو راه داریم که کلیپتون رو بی‌نظیر می‌کنه. ماشاالله فیستون هم اوکیه. به شما هم تبریک می‌گم جناب مجد.
    هر دو تشکر کوتاهی کردیم. وقتی رفت آریا پشت پنجره قدی اتاق ایستاد و من از آینه قدی گوشه سالن خودم رو برانداز کردم. مانتوی بلندی که تا پایین زانوها پارچه ساده سفید کار شده و از پهلو تا چند سانت پایین‌تر از قد و به شکل اریب توری گل‌دار سفید و قسمت سر شانه تا مچ هم از این طرح کار شده و مابقیش از همون پارچه سفید دوخته شده بود، یک کمربند سفید ساده هم دور کمرش بسته می‌شد، شلوار پارچه‌ای و تور حجاب سرم هم از روی لباسم طراحی شده بود و تنها چیز اضافه‌ای که گرفتم کیف و کفش پاشنه بلند نباتی رنگ بود.
    بدون اغراق تو این لباس عقد و میکاپ لایت صورتم جذاب‌تر به نظر می‌رسیدم. طراحی لباس و دوختش زحمت مامان و سیما خانم بود، من که غیر از پوشیده بودن لباس برام فرقی نداشت چه مدلی باشه و فقط زحمت و سلیقه میکاپ لایتم رو خودم کشیدم. هر چقدر سیما خانم اصرار کرد آرایشگرشون رو بیاره موافقت نکردم، اصلاً میونه خوبی با گریم فضایی نداشتم و به من بود برای عروسی هم خرج آرایشگر رو دوش خانواده‌ها نمی‌انداختم. آریا نزدیک شد و از بالای شونه راستم صورت اصلاح شده‌‌ش رو دیدم. خبری از ته ریش نبود و بهش می‌اومد، ولی برای عروسی ترجیح می‌دم کمی بیشتر نگه داره. با دست‌هاش کمرم رو گرفت و برق دویست و بیست ولتی به تنم وصل کرد!
    اصلاً نمی‌خواستم این صحنه زیبا رو از دست بدم، گوشی‌م رو از کیف دستی‌م برداشتم. آریا متوجه شد و فشار دست‌هاش رو بیشتر کرد. همون حالت جلوی آینه ایستادیم، دست چپم رو روی دست چپش گذاشتم و با دست راستم گوشی رو تا نزدیک به قفسه سـ*ـینه‌‌م نگه داشتم. فوکوس دوربین که به آینه تنظیم شد، دو بار به قسمت آیکون گرد سفید ضربه زدم. اولین عکس دو نفره‌‌مون که تو گالری گوشی‌م ذخیره شد. می‌دونستم بهتر از این عکس رو دیگه نمی‌تونم بگیرم؛ چون تجربه اول همیشه تو ذهن می‌موند و رنگ و بوی متفاوتی داشت. صداش گوشم رو نوازش داد.
    - تموم شد دکتر؟
    همراهم رو داخل کیف انداختم و برگشتم.
    - عجله داری ژولیت؟
    - آره.
    - خبریه؟
    یک تای ابروش پرید و گفت:
    - قراره فرار کنیم!
    - حالا چرا فرار؟!
    کنج لبش بالا رفت.
    - امروز روز فراره.
    با تعجب به لباسم اشاره کردم و لب زدم:
    - با این لباس؟!
    لباس یک دست سفید قطعاً چشم هر بیننده‌ای رو جلب می‌کرد. من کی با این ریخت و قیافه بیرون رفته بودم که دومیش باشه؟ اما اون مصمم و جدی گفت:
    - لباس‌های روشن دل آدمو روشن می‌کنه، امروز ما با این لباس‌ها ثبت می‌شه.
    بله دیگه! تنها قسمت روشن لباسش کراوات و دستمال جیبش بود که رنگ سفیدش رو با لباسم ست کرده بود. حس مالکیتش باعث شد لبخند محوی بزنم.
    - به پدر و مادرمون می‌گیم تا یه وقت بی‌ادبی نشه.
    عاقل اندر سفیه تو چشم‌هام زل زد.
    - همه امروز فرار می‌کنن، بقیه هم می‌دونن؛ چون رسمه و وقتی تو اتاقی که در دیگه داره تنهامون می‌ذارن یعنی ما راهمون بازه.
    دسته گل رو ازش گرفتم و جلوتر راه افتادم و گفتم:
    - کاری به رسم ندارم. ادب حکم می‌کرد بدون خبر نریم.
    در پشتی انتهای سالن رو باز کرد و بیرون رفتیم. بعد از اون حادثه سیل آریا دوباره همون آئودی، ولی مشکیش رو خرید. در شاگرد رو باز گذاشت و نشستم و اون گفت:
    - تا شب همه منتظر برگشتمونن.
    و نشست و راه افتاد. به سمت تهران حرکت کرد و پرسید:
    - کجا بریم؟
    به نیم رخش نگاه کوتاهی کردم و گفتم:
    - جایی مد نظرته؟
    - نه.
    لبخندم رنگ گرفت و از پنجره به بیرون نگاه کردم.
    - رسیدی به شهر جلوی یه گل فروشی خوب نگه دار، بعد می‌گم چی‌کار کنی.
    سرش رو تکون داد و سرعتش رو زیاد کرد. سکوتمون حرف‌های زیادی داشت. هر دو خسته بودیم، ماه‌ها زندگی‌مون به دوری اجباری متمرکز شده بود، طوری که با زمین گذاشتن کوله بارش خستگی به تنم برگشت و پلک‌هام به جبران بی‌ خوابی‌ها بسته شد. حضور رادوین و بعد آریا دنیای باران تمجید رو به دالانی بـرده بود که نور مستقیم شدیدی داشت، اون‌جا از امید، باور، ایمان و عشق پر بود. من با اعماق وجودم حسش می‌کردم، تا حدی که خاطره‌های تلخ گذشته کنار بره.
    محبت خدا رو چطور جبران کنم؟ هنوز هم عشق به خدا به همه عشق‌ها سروری می‌کنه. من چطور ازش الگو نگرفتم که خالق دوست داشتنی بنده‌های دوست داشتنی داره؟ تو بخشش عشق به بنده‌ها هم از سخاوتش کم نکرده. ماشین از حرکت ایستاد. دستگیره رو گرفتم که گفت:
    - بگو می‌خرم.
    - میام باهات.
    با نگاه به پیاده‌رو گفت:
    - تردد این‌جا پره.
    - پس چرا اومدیم بیرون؟
    - مسیر شهری پر تردده و فضای کمی داره، منتها جاهای تفریحی اگه شلوغ باشه عوضش دنجه.
    ژولیت غیرتی! بعضی مواقع یادم می‌ره کسی که جلوم پیشنهاد می‌ده آریاست، همیشه سنجیده پیش می‌رفت. استقبال کردم و صاف نشستم.
    - چه گلی بگیرم؟
    - پونزده شاخه رز آبی بگیر! بدون تزیین... .
    با وجودی که سؤال واضحی تو چشم‌هاش خودنمایی کرد چیزی نگفت و پیاده شد. عینک آفتابیش رو زد و با نگاه به اطراف کتش رو کمی کنار زد و دست به جیب شد. محو استایل و جذابیت ذاتیش شدم. اوایل تو دلم اعتراف می‌کردم و حرصم می‌گرفت، اما الآن دیگه کتمان نمی‌کنم، حداقل پیش خودم... . از آینه گوشه‌های شال توری سرم رو پایین‌تر آوردم و گوشواره‌های نگینی گردی که هدیه آریا تو روز خرید بود در آوردم و داخل کیف گذاشتم، خیلی تو چشم بود. وقتی از بیرون نبودن موهام مطمئن شدم، آینه رو به حالت اول برگردوندم و با دم عمیقی چشم‌هام رو بستم. پاهام امروز زمین رو حس نمی‌کرد، بین خوشحالی و غم معلق بودم، ولی راضی بودم. اعلان پیامکم بلند شد. با رخوت پلک زدم و به صفحه نمایشگر خیره شدم.
    «تبریک می‌گم آهوی گریز پا! نباتی و سفید بهت میاد. می‌خواستم شخصاً بیام جلو، اما با سرگردت فلنگو بسته بودی! پلیسا هم از این کارا بلد بودن؟!»
    عضله‌های صورتم منقبض شد. امروز اونجا بوده، شاهد عقد ما بوده و من ندیدمش! پا تو عمارت مجدها گذاشته و ندیدمش! فکری به سرم زد و فوری برای نگار تایپ کردم:
    «نگار! همه مهمونا عمارتن؟»
    دقیقه بعد صفحه‌م روشن شد و پیامک نگار رسید.
    «بله خانم فراری! پیشرفت کردیا!»
    «همه رو می‌شناسی؟ غریبه‌ای نیست؟»
    بوی مطبوع و خنکی با بوی تن آریا بینیم رو نوازش کرد. موبایل رو داخل کیف بردم و دسته گل رو ازش گرفتم و کنار دسته گل عقدم جا دادم.
    - خوبه؟
    محو رنگ زیبا و بوی مسخ کننده‌ش شدم و گفتم:
    - آره، ممنون.
    - آبی دوست داری؟
    پلک روی هم گذاشتم و رایحه طبیعیش رو به ریه فرستادم.
    - خیلی... .
    چشمم رو باز کردم و دیدم داره به دسته گل رز قرمزی که باهاش به استقبالم اومده بود نگاه می‌کنه. ساده و بی‌ریا لب زد:
    - نمی‌‌دونستم.
    انگشت‌هام رو دور ساقه‌های تزئین شده گلش حلقه کردم و با نوازش گلبرگ‌هاش صادقانه گفتم:
    - این یه چیز دیگه‌ست.
    با این‌که عینک حالت چشم‌هاش رو مخفی کرده بود، حس تو جمله‌ش برای به تپش افتادن قلبم کافی بود.
    - چون برای توئه.
    حرکت کرد و پرسید:
    - چرا از آبیش خوشت میاد؟
    چشم از گل‌ها برداشتم و تو جواب گفتم:
    - رز رنگ‌های قشنگ و متنوعی داره. رنگ آبیش کمیابه، یا اصلاً وجود نداره. من کمیاب‌ها رو دوست دارم.
    - کمیاب‌ها تو چشمن؛ مثل تو... .
    نگاهم چرخید. عینکش رو بر نمی‌داشت تا زجرم بده؟ تو چنین موقعیتی دلم شیفتگی می‌خواست.
    - تو به گل خاصی علاقه داری؟
    گوشه لبش به بالا مایل شد، کنجکاویم گل کرد.
    - اسمش رو بگو!
    - شنیدنی نیست، دیدنیه. کجا برم؟
    - نزدیک میدون طالقانی قنادی هست، سر مسیره.
    دست راستش رو بالای فرمون گذاشت و زیر گذر رو رد کرد.
    - هنوز نباید بدونم مقصد اصلیم کجاست؟
    - می‌فهمی.
    پشت چراغ قرمز ایستاد و من با اشتیاق به رز آبی و قرمز دستم نگاه کردم. شاید حکمت خدا بود که برای چندمین بار اون پیامک‌ها یادم رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    ***
    چهره متعجبش تداعی روزی شد که با رادوین اومده بودم. آریا هم مثل رادوین تا رسیدن به پرورشگاه چیزی نفهمید. جلوی ساختمون ترمز کرد و لب زد:
    - قبلاً اومده بودی؟
    پدال کمربندم رو فشار دادم.
    - آره.
    - هماهنگ کرده بودی؟
    - نه.
    دیدم گنگ نگاهم می‌کنه ابرو‌هام رو بالا دادم و گفتم:
    - عیدیشون رو ندادم. خیلی شیرینن. باهاشون آشنا بشی خوشت میاد.
    پیاده شدیم و داخل سالن همکف رفتیم. من گل‌ها رو برداشتم و آریا جعبه شیرینی رو برداشت. خانم دارابی روی صندلی سابقش در حال نوشیدن چای بود، با دیدن ما ایستاد و با حالت جا خورده‌ای به سمتمون قدم برداشت.
    - به به! چه حلال ‌زاده‌ای دختر! همین چند دقیقه پیش تو فکرت بودم که چرا یه هفته‌ست نیومدی.
    - سلام.
    سر تا پام رو برانداز و روی گل‌ها مکث کرد.
    - به روی ماهت. چه تیپ خوشگلی زدی تو دختر! خبریه؟
    - خبرش اینه که اومدیم بچه‌ها رو ببینیم.
    فعل جمعی که به کار بردم ذهنش رو به آریا برد. آریا پیش دستی کرد:
    - سلام خانم.
    - ای وای! ببخشید! سلام. خوش اومدید.
    - ممنون.
    نگاهش با بهت و لبخند عریض بین من و آریا و نگاه من به سالن بود.
    - خانم شهرزاد و ستوده رو نمی‌بینم.
    - شیما واسش کاری پیش اومد، دیرتر میاد. ژاله هم شیفته. آقا رو معرفی نمی‌کنی باران جان؟ یه بوهای خوبی به مشامم میاد.
    چشم‌هام به چشم‌های آریا رسید، اون هم منتظر گفتن چیزی از من بود. تا الآن چند بار غیر مستقیم از احساسش گفت و منِ خبیث نهایتش بله ناقابل گفتم. خانم دارابی اولین نفری بود که وادارم کرد نسبتم رو به آریا بگم. با دستم به آریا اشاره کردم و سنگین و موقر رو به خانم دارابی جواب دادم:
    - جناب مجد، همسرم.
    خانم دارابی شوکه شد و چشم‌های قهوه‌ای روشنش از حدقه بیرون زد، ولی یکهو محکم بغلم کرد. آریا چشم از من برنمی‌داشت.
    - خیلی ناقلایی! از لباس قشنگ تنت حدس زدم، ولی جوری گفتی موندم چی‌کار کنم. خیلی خیلی تبریک می‌گم عزیزم. به شما هم تبریک می‌گم آقای مجد.
    نگاهش هنوز گرمم می‌کرد که سرش رو تکون داد و خانم دارابی انگار که داغ دلش تازه شده باشه شروع به گلایه کرد.
    - کی عروسی کردی؟
    - امروز عقد بود.
    نگاهش رو عمیق‌تر به لباسمون رسوند و عین کسایی که تازه از خواب بیدار شدن سرش رو با تأیید بالا و پایین کرد و لب به اعتراض زد:
    - خیلی غریبه‌ایم که دعوتمون نکردی؟ من هیچی... . ژاله بفهمه خیلی ناراحت می‌شه.
    آریا خیلی موقر بحث رو فیصله داد.
    - مراسم بین اقوام نزدیک بود. زمان برگزاری عروسی شما و همکارتون رو دعوت می‌کنیم.
    خانم دارابی لبخند پهنی تحویلمون داد و چشمک ریزی بهم زد.
    - ممنون جناب. خیلی سر پا نگهتون داشتم. بفرمائید!
    از آسانسور که بیرون اومدیم کنارم ایستاد و زیر گوشم پچ زد.
    - تو برخورد اول که خیلی اوکی بود.
    زیر گوشش شیطنت کردم و گفتم:
    - خیالم راحت شد.
    - آخرم همسرت به عروسی دعوتمون کرد. خسیس! وقتم ندارم بپرسم چطوری با هم آشنا شدین.
    با لبخند حفظ شده‌ای گفتم:
    - من که زود به زود میام، باشه واسه یه وقت دیگه.
    - آره، دخترا هم باشن دورهمی بیشتر می‌چسبه.
    به اتاق بچه‌ها رسیدیم. گل‌ها رو به آریا دادم و جلوتر رفتم. اول از همه دلم برای دلوین و بعد بقیه‌شون غنج زد و تا اومدم صداشون کنم، نسیم با دیدنم ذوق و شوق کرد و انگشت کوچیکش رو به طرفم گرفت.
    - خاله باران اومده.
    سرها به سمتم چرخید و با سر و صدا به سمتم هجوم آوردن. همه رو غرق بـ..وسـ..ـه کردم. اگه همیشه پیششون می‌موندم لبخند روی لب‌هام همیشگی می‌شد.
    - خاله! چقدر ناناز شدی!
    - لباست خیلی خوشگله خاله.
    لپ دلوین و نسیم رو کشیدم و گفتم:
    - چشماتون خوشگل می‌بینه.
    - شبیه لباس عروسک منه.
    داریوش عروسک دلوین رو ازش گرفت و به نسیم گفت:
    - نه خیر. مثل خاله ریزه دلوینه.
    نسیم اخم شیرینی کرد و دست به کمر شد.
    - نه خیرم! خاله ریزه دلوین لباس عروس تنشه.
    دلوین عروسکش رو گرفت و کنار من نگه داشت و با اون چشم‌های درشت نازش به فکر رفت.
    - لباس خاله بارانم شبیه لباس خاله ریزه منه. مگه نه خاله؟
    تو بغلم چلوندمش. خنده‌ش دلم رو ضعف انداخت. فشار آرومی به بینیش دادم و گفتم:
    - آره شیطونک خانم.
    داریوش با تعجب گفت:
    - عروس شدی خاله؟
    خندیدم. نسیم با چشم‌های گرد شده و هیجان کودکانه‌ش پرسید:
    - چرا از این لباس پف پفیای سفید نپوشیدی خاله؟ از اینایی که دنباله داره و یه تور و تاج مثل پرنسسا داره.
    دست‌هاش رو از دو طرف باز کرده بود. امان از این کوچولوهای دوست داشتنی! نگاهم بینشون گردش کرد.
    - یه روزی اونم می‌پوشم.
    داریوش دست‌های کوچیکش رو به هم کوبید و با شعف گفت:
    - عروس عمو داروین شدی؟ پس عمو کو؟
    هاج و واج نگاهش کردم. با کنجکاوی به پشت سرم سرک می‌کشیدن تا رادوین رو پیدا کنن. تازه متوجه آریا شدم و لبم رو از تو گاز گرفتم تا خنده‌م بلند نشه. عکس العمل آریا تو شرایطی که نمی‌شد به بچه‌ها نشون بده خیلی توانایی می‌خواست که با دیدنش روده بر نشم. به اجبار گردنم به شونه چپ مایل شد و نگاهش کردم، ولی فوری دستم رو روی دهنم مشت و سرفه الکی کردم. گرمایی که به نگاهش داده بود تأثیری به اخم کمرنگش نداشت. برای عوض کردن فضا خودم دست به کار شدم و گفتم:
    - عمو داروین برادرمه داریوش جان.
    برگشتم و خیره به چشم‌های صامت آریا بهش نزدیک شدم، گل‌ها رو ازش گرفتم و قبل از این‌که برگردم جدی و بی حاشیه گفتم:
    - من عروس عمو آریام.
    اخمش فروکش کرد و شفیتگی نگاهش برگشت. روی پاشنه بلند کفشم چرخیدم و شاخه گلی به داریوش دادم. گل‌ها رو که گرفتن بهشون گفتم:
    - به عمو سلام نمی‌کنین؟
    بدون سر و صدا جلو رفتن و بهش سلام کردن. نوبت که به دلوین رسید به آریا دست داد و با ناز تو صداش گفت:
    - شما عمو ماریایی؟
    خدای من! نفر دوم هم اضافه شد! داریوش به من که با بی‌خیالی کاذبی نگاهشون می‌کردم خیره شد و با نگاه مثلاً خطرناک و دلخوری دلوین رو توبیخ کرد.
    - الآن مثل عمو داروین گریه عمو رو در میاریا!
    دلوین حق به جانب گفت:
    - اون موقع اسمشو تو اشتباه گفتی، من که گفتم عمو داروین!
    آریا مشخص بود از چیزی سر در نیاورده و از جاش تکون نمی‌خورد. نگاه معناداری به آریا انداختم و گفتم:
    - درست گفتی شیطونک خانم. عمو ماریا با من اومده که این کیک‌های خوشمزه رو بهتون بده.
    نگاه آریا رنگ دیگه‌ای گرفت و به خودش اومد، در جعبه رو باز کرد و خم شد و با لبخند کمرنگی گفت:
    - من ماریام. از آشنایی با شما کوچولوها خوش وقتم.
    دلوین اعتراض کرد.
    - عمو ماریا! ما که کوچولو نیستیم! من که خیلی تغییر کردم.
    داریوش هم ژست بزرگونه گرفت و دستش رو بالا برد.
    - سال دیگه منم هم قد تو می‌شم عمو.
    آریا با دستش موهای لَـ ـخـت داریوش رو به هم ریخت.
    - منم مثل تو بودم که قدم بلند شده. آقای خوشتیپ! اسمت چیه؟
    لب‌های داریوش به لبخند باز شد و اسمش رو گفت.
    - خوش وقتم آقا داریوش. این کیک مال شما... .
    به ترتیب اسم بقیه رو پرسید و نفری یک کیک داد و بلند شد. بچه‌ها گرم صحبت و خنده با عضو تازه وارد شده و من رو از یاد بـرده بودن! این بچه‌ها این‌قدر محتاج محبت ما بزرگ‌ها بودن که هر عضو جدیدی رو که وارد می‌شد به راحتی می‌پذیرفتن. نگاه دلوین من رو دید و دوان دوان پیشم اومد و دستم رو کشید. به کیان و داریوش که کنار آریا نشسته بودن بلند گفت:
    - بلند بشین که خاله هم جا بشه.
    پسرها بلند شدن. با لبخند محوی به آریا نگاه کردم و کنارش نشستم. دلوین روی پاهام نشست و داریوش و کیان روی پاهای آریا... . توقع نداشتم آریا به این زودی با بچه‌ها اخت بشه. به جرأت بگم وقتی می‌دیدم از پوسته سفتش خارج شده و محبت ذاتیش رو خرج بچه‌ها می‌کنه علاقه‌م بهش بیشتر شد. نسیم‌ محو لباس و توربان سرم بود و مدام با لباس عروسک خودش مقایسه می‌کرد. با صدای آریا از فکر دراومدم.
    - عمو داروین کیه بچه؟
    بچه‌ها دایره مانند کنارمون نشسته بودن. کیان با اشتیاق جواب داد:
    - داداش خاله بارانه. خاله که گفت! یعنی تو نمی‌دونی عمو؟
    چه پاتکی به ژولیت عبوس ما زد! آریا با زرنگی گفت:
    - اسم داداش من رادوینه. فکر کردم اونو می‌گین. بگین ببینم این عمو داروین شما چطوریه؟
    دلوین روبیک دستش رو وسط گذاشت و گفت:
    - اینو عمو داروین خریده. خیلی سخته، ولی عمو داروین بلده درستش کنه. خیلی زرنگه عمو ماریا.
    داریوش گردنش رو خم کرد تا بتونه آریا رو ببینه.
    - عمو مهربونه، همیشه واسه ما کلی اسباب بازی و خوراکی میاره، مثل من شکموئه و مثل من همه چی دوست داره.
    نسیم با لحن باور نکردنی گفت:
    - عمو همه چی بلده درست کنه. وقتی عروسکام خراب می‌شه می‌دم بهش.
    دلوین با خنده ورجه وورجه کرد و سرش رو تکون داد.
    - خیلی هم خوب سواری می‌ده.
    لپش رو کشیدم و پرسیدم:
    - به چند نفرتون سواری می‌ده؟
    همه دست‌هاشون رو بالا بردن. شنیدم آریا زیر لب گفت:
    «- حقشه!»
    نامرد! جدی شدم و بهشون گفتم:
    - کمر عمو درد می‌گیره فسقلا. به جاش قول می‌دیم یه روز ببریمتون شهربازی تا دیگه از عمو سواری نگیرین.
    هورا کشیدن. از شدت ذوق یک جا بند نبودن و من به عنوان شاهد با عشقی که به تک تکشون داشتم تو شادی کودکانه‌شون شریک شدم. گل‌ها رو ازشون گرفتم و داخل گلدون پر از آبی چیدم تا خراب نشه. بچه‌ها هر چی وسیله معمایی و جورچینی داشتن ریختن وسط و ما رو ساعت‌ها به بازی مشغول کردن.
    آریا بدون اجازه دادن به من با آجرها قلعه درست می‌کرد. بچه‌ها با شوق و کنجکاوی به طرح آماده پوستری که آریا در حال تموم کردنش بود چشم می‌گردوندن. سنا آجر‌های رنگی که حکم سقف قلعه‌ها رو داشت به آریا داد و اون هم طبق پوستر روی آجرهای مد نظر سوار کرد و بعد دست‌هاش رو به هم سایید و گفت:
    - دیدین فقط عموی آچار فرانسه‌تون بلد نیست؟!
    حواس بچه‌ها پرت سازه شد، وگرنه تا از معنی آچار فرانسه سر در نمی‌آوردن دست بردار نبودن. سرم رو به آریا خم کردم و لب زدم:
    - خوش به حال عمو داروین که ژولیت ماریا حسودیش رو می‌کنه!
    زیر چشمی نگاهم کرد.
    - چرا اسم تو رو اشتباه نمی‌‌گن؟
    شونه انداختم.
    - خودم خواستم. اولش من هم اشتباه صدا می‌زدن. شماها قبول کردین.
    - که این‌طور! خیلی از مار خوشم میاد!
    نگاهم به پازل دست دلوین رفت و با جرأت گفتم:
    - کسی که از چیزی بترسه سراغش میاد.
    نگاهش به صورتم گردش کرد و روی لبخند مرموزم ثابت شد و با تن صدای زیری گفت:
    - امروز رو استثناً از جلوی حاضر جوابی‌هات دربیا که نافرم جبران می‌شه خاله باران!
    لبخندم رفت و تو دلم یکی زدم تو سرم که فراموش کردم مرد کنارم امروز صفت همسر رو به یدک کشید.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    دو ساعتی می‌شد که بچه‌ها خوابشون بـرده بود. فرشته کوچولوی بغلم رو آهسته روی تختش گذاشتم. غلتی به پهلو خورد و لبش رو غنچه کرد و دست راستش رو زیر سرش برد. از دیدن چهره معصومش حظ کردم و انگشتم گونه لطیف و گوشتی قرمزش رو لمس کرد. نور ماه نیمه کامل تابیده از شیار پنجره معصومیت و با نمکی صورتش رو بیشتر نشون می‌داد.
    خودم هم خوابم گرفته بود. خمیازه‌ که کشیدم دستم رو جلوی دهنم نگه داشتم، با رخوت پلک زدم و به زوایای صورتش دقیق شدم، به پوست سفید، لب‌های غنچه قرمزش، چونه کوتاه و گونه‌های سرخ تپلش، ابروهای پهن و مژه‌های به هم چسبیده قهوه‌ای، بینی کوچیک و موهای فر قهوه‌ایش که چند تار جلو به هم پیچ خورده و روی پیشونیش نشسته بود. موهای آزادش رو پشت گوش بردم و دست از نوازش کشیدم و به صورتش زل زدم.
    من چرا این‌قدر دلوین رو دوست داشتم؟ هر وقت می‌‌بینمش حس می‌کنم به من تعلق داره، انگار که قسمتی از وجود منه! چی تو چهره‌ش داشت که تو چهره بچه‌های دیگه نمی‌‌‌دیدم؟! نمی‌دونم، ولی خوب می‌دونم میدان مغناطیسی من به دلوین کشش ماورایی داره.
    - کم کم بریم خاله باران!
    بالای سرم ایستاده و محو صورت قشنگ دلوین شده بود. آریا امروز خودش رو خوب تو دلم جا کرد. یک چنین روزی جایی بردمش که توقع نداشت، ولی تا شب شد و بچه‌ها خوابیدن کنارمون موند و اعتراض نکرد. پتو رو روی دلوین کشیدم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ش کاشتم و بلند شدم. آریا گره شل کراواتش رو محکم کرد و کتش رو پوشید. جلوی آینه کوچیک کنار تخت داریوش رفتم. میکاپم بیست و چهار ساعته بود و از این بابت راحت بودم. در اتاق رو بستم و بعد از دادن کارت هدیه‌ای که ساعت‌ها برای گرفتنش وقت گذاشته بودم با خداحافظی از خانم دارابی و همکارهاش سوار ماشین شدیم. تو اون کارت مبلغی واسه رفع مایحتاج مهم بچه‌ها بود. آریا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    - نهه. اگه گشنه‌ته بریم رستوران.
    پارچه تا شده مانتوم رو درست کردم و گفتم:
    - کنار بچه‌ها یه چیزی خوردم، سیر شدم.
    - منم از بس از بچه‌ها کیک گرفتم تا صبح فقط تشنه‌م می‌شه! خودشون هم نتونستن شام بخورن.
    لبخند رو تو چشم‌هام جا دادم و به نیم رخ بی نقصش زل زدم.
    - مهمون نوازای بهتر از این کوچولوها پیدا نمی‌کنی عمو ماریا!
    کمربندش رو زد و بعد از روشن کردن چراغ‌های جلو راه افتاد. نگاه من به اون و‌ نگاه خیره اون به جلو بود.
    - آینده این بچه‌ها خیلی مهمه.
    آهی کشیدم و صاف نشستم.
    - استعداد این بچه‌ها شگفت انگیزه.‌ نسیم بیشتر از دخترهای دیگه عاشق عروسک و لباس عروسه، حتی چند بار بهم گفته چطوری لباس پرنسسی بدوزم. دلوین از معما حل کردن خوشش میاد، واسه همین رادوین براش روبیک خرید. داریوش خیلی مقرراتی و کنجکاوه و آرزو داره آدم آهنی بزرگ بسازه، کیان عشق ماشینه و تا حالا چند بار تو محوطه سوار ماشین رادوین شده. بری بهش بگی چه ماشینی دوست داری می‌گـه ماشین عمو داروین. من و رادوین خیلی سعی کردیم با فراهم کردن پوشاک و خوراکی و اسباب‌ بازی‌های مورد علاقه‌شون آرزوهاشون رو بر آورده کنیم، ولی کافی نیست.
    - به اتاق‌های دیگه سر می‌زنی؟
    - آره. بیشتر مواقع برای همشون شیرینی و کیک میارم، ولی وظیفه ساپورت بچه‌های این اتاق رو من و رادوین به عهده گرفتیم. شکرش باقیه خیرین اون مؤسسه کم نیستن.
    - حق دارن خاله باران و عمو داروین رو دوست داشته باشن.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - دیگه عمو ماریاشونم دوست دارن.
    - از در مؤسسه که خارج شدیم از عمو ماریا و خاله باران خبری نیست.
    - ماریا بیشتر بهت میاد، با حرف اول فامیلیت هم مَچ می‌شه.
    نگاه توداری نثارم کرد. مونده بود تا حالت‌های چشم‌هاش رو بشناسم، البته تا حدی موفق بودم که الآن فهمیدم این ستاره‌های تو چشم‌هاش قراره اساسی فیتیله پیچم کنه!
    - جسارتت قابل تحسینه بانار خانم!
    چشم‌هام گرد شد. با لبخند کوتاهی چشم به آینه گرفت و من با شک پرسیدم:
    - کدوم فسقل فضولی کرده؟
    فرمون رو ریلکس چرخوند.
    - برو یقه مخترعشو بگیر!
    - تو با ماریا مشکل داری، دوست داشتی بانار صدام کن!
    - که این‌طور!
    تأکید کردم:
    - ولی پیش بچه‌ها... .
    نگاهی بهم انداخت.
    - که یقه‌مو بچسبن و بگن بانار چیه؟!
    انگشتم رو زیر بینی گرفتم تا خنده‌م مشخص نشه و آریا گفت:
    - رفتارهای امروز داریوش خیلی شبیه رادوین بود.
    - تأثیر همنشینیه.
    بازدمش رو فوت کرد و لب زد:
    - هر جا می‌رم رادوین هست.
    چشم از جلو گرفتم و گفتم:
    - کم سعادتی نیست.
    اخم‌هاش آشکار تو هم رفت. پشت چراغ ترمز کرد و طوری حرف زد که انگار منتظر تلنگریه تا حساب رادوین بینوا رو کف دستش بذاره!
    - به داریوش گفته یه دوستی داره از بس گند اخلاق نچسبه...لااله‌الاالله!
    میخ چشم‌هام شد و‌ به حالت تحمیل کننده‌ای ادامه داد:
    - سعادت نیست.
    امروز به اندازه روزها نخندیدن خنده‌م می‌گرفت! ولی خودم رو به اون راه زدم و به حمایت از رادوین گفتم:
    - خواهر، برادرش رو دور نمی‌ندازه.
    - شوهرشو چی؟!
    هجوم سرما به معده‌م و باد گرمش به گونه‌هام عصب چشم‌هام رو ذوب کرد و به زور عقب نشینی کردم. آریا امشب قصد کشتن من رو داشت! چراغ که سبز شد با تن صدای گیراش پرسید:
    - کجا برم؟
    انگار که آب از آب تکون نخورده! من چطور این مرد با ملاحظه رو نادیده می‌گرفتم و با بدبینی‌هام قضاوتش می‌کردم؟ به احترام ارزشی که برام قائل می‌شد گفتم:
    - تو بگو!
    - جایی مد نظرم نیست، منتها هر جایی تو بگی خوش می‌گذره.
    با همین جمله احتمال ذهنم رو که می‌گفت شاید امروز اذیتش کرده باشم پاک کرد. دیگه داشت کم کم راه ارتباطی مغزم رو با ذهنیتی که قبلاً ازش داشتم قطع می‌کرد. آریا بعد از اعتراف دلنشین و پر جریانش بارها و غیر مستقیم غرورش رو کنار گذاشت و قدمی برای تحکیم رابـ ـطه بینمون برداشت و به همون اندازه کم لطفی من زیاده روی بود. دست خودم نبود، ولی امشب هرطور شده باید قدمی بردارم. باید قبول می‌کردم که من و آریا همین روز از پیله اشتباه و سوء تفاهم‌ها دراومدیم.
    - برو بوستان آب و آتش.
    جفت ابروش پرید و با نگاه مسلط و سؤالیش گفت:
    - کجاست؟
    - پل طبیعت رفتی؟
    - رفتم.
    - نزدیک همون‌جاست. برو اتوبان همت، بعد می‌گم کجا بری.
    یک ساعت تو راه بودیم. بین مسیر با صحبت‌های ما و گاهی سکوتی که قوی‌ترین مسکن دنیا بود سپری شد. سؤال‌های زیادی از گذشته تو ذهنم بود، ولی فرصت گفتنش پیش نیومد. شب‌های خواستگاری بی پرده همه حرف‌های مهم رو بهش گفته بودم، انگار که تازه همدیگه رو دیدیم و اون با دقت گوش می‌‌داد و اظهار نظر می‌کرد، برای همین بود که دو هفته طول کشید.
    به حسم اطمینان داشتم. وجود آریا تو زندگی‌م نعمت بزرگی بود و درس عبرتی که سرنوشتم رو تغییر داد. یقین دارم اگه تو مطرح کردن خواسته‌هامون به نتیجه مثبتی نمی‌رسیدیم الآن کنارش ننشسته بودم، ولی خواست خدا بود که مهر بنده‌ش رو به دلم انداخت تا به اشتباهم پی ببرم.
    محوطه بزرگ و دنج بوستان ازدحام جمعیت رو به چشم نمی‌آورد. نیمه شعبان جلوه زیباتر و چراغونی‌تری به بوستان داده بود و چراغ دل هر بیننده‌ای رو روشن می‌کرد. انگشت‌هام لابه‌لای انگشت‌های کشیده و گرم آریا سفت شد و نزدیک به هم قدم برداشتیم. غرق لذتی شده بودم که هر لحظه از خود بی‌خودم می‌کرد.
    قسمتی از پیست بچه‌ها شاد و قبراق با لوازم ورزشی همراهشون تفریح می‌کردن و پدر و مادرها با عشق به فرزندشون خیره شده و با دوربین خاطره‌هاشون رو ثبت می‌کردن. ساعد چپم رو بالا آوردم و به عقربه‌ ساعت نگاهی انداختم و بعد موضع نگاهم رو به مچ دست چپ آریا که دستم رو گرفته بود تغییر دادم. عین ساعت من، ولی بزرگش رو آریا داشت، هدیه مامان و بابا بود. طرح استیل براق و سفیدش رو دوست داشتم. با حرکت عقربه لبخندم رنگ بیشتری گرفت. وقتش رسیده بود که گفتم:
    - بریم برج؟
    سرش به شونه چپ مایل شد.
    - اونجا هم شلوغه؟
    - نه.
    قدم‌هاش رو بلند برداشت و به تبع من هم همراهی کردم و با تردید پرسیدم:
    - اینجا اذیتت می‌کنه؟
    زیر چشمی بهم زل زد.
    - نگاه‌ها اذیتم می‌کنه. امروزم تعطیله و شلوغ... .
    - اگه منظورت به لباس منه که خواستم عوض کنم، نذاشتی.
    - مشکل از لباس تو نیست، بعضی از نگاه‌ها هرز شده.
    راست هم می‌گفت، لباسم کاملاً پوشیده و ساده بود، اما... . آریا در همه حال از مردها طرفداری نمی‌کرد؟! یک تای ابروم پرید و گفتم:
    - درست شنیدم آقای مجد؟ جبهه‌ گیریات رو یادم نرفته.
    - انسان ممکن الخطاست خانم تمجید.
    جاش نبود، وگرنه به حرف می‌گرفتمش. نصف بیشتر اختلافمون سر همین تبعیض قائل شدنمون بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    به برج‌ها که رسیدیم دستم رو از دستش جدا کردم و همراهم رو درآوردم. حینی که صفحه دوربین رو باز می‌کردم گفتم:
    - نور این محوطه خیلی زیاده، تو عکس معرکه می‌شه.
    نگاهش به اطراف بود. با وجودی که تعداد کمی از مردم با فاصله زیادی از ما در حال پیاده‌روی بودن، باز کلافه بود. نفسش رو عمیقاً خارج کرد.
    - بده ازت عکس بگیرم.
    از خدا خواسته قبول کردم و چند تا عکس تکی و سلفی از هم گرفتیم. دوباره به ساعتم نگاه کردم. فقط یک ربع زمان داشتم تا قشنگ‌ترین صحنه بوستان رو بهش نشون بدم. در ماه دو الی سه بار پاتوقم بوستان بود و همیشه خودم و آریا رو تو چنین موقعیتی تصور می‌کردم. چشم‌هام دنبالش گشت. کنار سکویی دست به جیب ایستاده و محو بنای برج‌ها بود. جلو که رفتم حواسش جمع شد. دستش رو گرفتم و تا جایی که از نورپردازهای زمینی پر شده بود هدایت کردم، مقابلش که ایستادم بی حرکت موند و چشم به صورتم دوخت.
    هیجان امروز به قلبم رحم نمی‌کرد، با این حال سرم رو‌ بالا گرفتم و تو قشر باران سابق رفتم، با عشقی که از لابه‌لای پوسته‌ش سرازیر می‌شد. باید می‌گفتم‌ تا خودم رو راحت کنم، تا بتونم خودم رو با شرایط جدیدم وفق بدم، تا اون هیولای یخ زده قلبم بدونه دیگه جاش اونجا نیست و فعلاً قرنطینه‌ش کردم تا بعداً فکری براش بکنم. نور‌های رنگی چشم‌هاش رو صد برابر جذاب کرده بود. لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
    - برای من معنی عاشق بودن به خدا خلاصه می‌شد. من عشق به مرد و زن رو قبول نداشتم، حتی حس بین پدر و مادرم رو عشق تلقی نمی‌کردم. آرامشم با خدا کامل می‌‌شد و غرق محبتش می‌شدم. طوری که زندگی روی دور منظمش می‌چرخید و قانون همون قانون بود، ولی... .
    نگاهم وسط حرفم پایین رفت و دوباره بالا بردم که تو خرمایی چشم‌هاش اشتیاق و انتظار دیدم. سکوتش، چرخش نگاهش از چشم‌هام تا لب‌هام یعنی داره با دقت به حرف‌هام گوش می‌ده. شک ندارم صداهای اطراف رو نمی‌شنوه. من وقتی باهاش خوب تا نمی‌کردم جذابیت خدادادیش رو نمی‌دیدم و حالا می‌فهمم که چه ظلمی به خودم کرده بودم. دمی گرفتم و دل رو به دریا زدم.
    - یه شب، یه صدا، یه نگاه که توش دنیایی حرف داشت حواسم رو به خودش جلب کرد. یک کلمه از حرف‌های اون نگاه قابل ترجمه نبود، ولی فرکانس قوی‌ای داشت، برقش من رو گرفته بود که مجبورم کرد با سر به هوایی اون‌جا رو ترک کنم. نمی‌دونستم واسه چی، فقط برم.
    انعکاس نورپردازها طوسی‌ چشم‌هاش رو شفاف‌تر کرد و به لطفش لرزش مردمک‌هاش و حتی تصویر برج پشت سرمون رو دیدم. کار قلبم از هیجان گذشت و به انفجار هشدار داد. با وجودی که از مکانیسم قلب سر در میارم در عجبم قلب چند صد میلیارد برای این واژه می‌تپه و چطور دووم میاره! تا به حال این حس رو لمس نکرده بودم، قبولش نداشتم و زبونی فاش کردنش رقمم رو گرفته بود. بزاقم رو فرو دادم، پلک زدم و با صلابت بیشتر و شاید ساختگی ادامه دادم:
    - از اون شب تولد روز و شبم یکی شد. هیچی مثل قدیم نشد. اون نگاه و آهنگ کلام ویروس تازه کشف شده بود! دوره کمونش زیاد نبود، ولی وقتی خودش رو نشون داد مرگ رو به چشمم آورد! اولش گرمم شد. خیلی مقابله کردم، اما فایده نداشت. یه روز که خودم رو از همه دور کردم دوباره اون ویروس به سمتم اومد و تبش زمین‌گیرم کرد. دکتر خوش خیالم فکر کرد سرما خوردگیه و کلی دارو تجویز کرد، اما من دیگه فهمیده بودم درمان این ویروس مثل کشفش فقط دست یک نفره. وقتی ویروس وارد بدن می‌شه خودش رو یه جا مخفی می‌کنه که با یه تلنگر خودش رو چند بار نشون بده. من با تلنگر گرمای دست‌هایی که قلبم رو لرزوند خودم رو باختم، ولی هر چی جلوتر رفتم به این نتیجه هم رسیدم که اون ویروس به تنهایی باعث تبم نشده بود. من... .
    دمای بدنم بالاتر رفت. دنیای پیش روم به رنگ چشم‌هاش بود، خرمایی با زمینه قرمز و سبز و سفیدی که تو رنگدانه‌های طوسیش نشسته بود. دیگه نتونستم حرف بزنم، با این حال دست‌هام دست‌هاش رو گرفت و قدرت زبونم رو برگردوند. با شنیدن صدای خودم چقدر سبک شدم و چقدر خجالتی... .
    - آبی بودم که آتیش اون نگاه بخارم کرده بود.
    انفجار مهیبی که از چهار طرفمون بلند شد و با خودش همهمه و هیجان آورد، مثل صاعقه از تنمون رد شد و من لحظه آخر شعله فوران شده آتیش و قطره‌های آبی رو که از دل زمین و به فاصله چند قدمی‌مون پرتاب شد تو آینه زلال چشم‌هاش دیدم. چون بر خلاف من انتظار نداشت با بهت به آبی که اطرافمون رو محاصره کرده بود و برج‌های فعال آتش نگاه کرد تا به مردم رسید که دور محوطه حلقه بزرگی تشکیل داده و از دیدن صحنه فوران آب و آتش به وجد اومده بودن. آسمون تاریک از نورافشانی‌های رنگی و چشم‌گیر فضای دلبازی گرفته بود. در آخر نگاه شوکه آریا به من رسید و وقتی شیطنتم رو دید لب زد:
    - می‌دونستی؟
    - بوستان زیاد اومدم.
    ابروهاش جمع شد. حالش رو اساسی گرفته بودم!
    - خیس می‌شیم دختر!
    شونه انداختم.
    - خوب بشیم.
    لجش گرفت.
    - فقط من و تو گیر کردیم. اگه ازمون فیلم بگیرن هم برات مهم نیست؟
    - نه.
    یکی از ابروهاش پرید. دست‌هام هنوز قفل دست‌هاش بود که نزدیک‌تر شد و با خم شدن زیر گوشم گفت:
    - اگه با صحنه جذاب‌تری مواجهشون کنم که سهم خوش گذرونیم تکمیل بشه چی؟
    گر گرفتم. موفق شد من رو به اتفاقی که تو آسانسور افتاده بود ببره. آریا سمت شونه راستم خم شده بود و نگاهم می‌کرد. خودم رو نباختم و از اون فاصله چند سانتی گردنم رو سمتش خم کردم و گفتم:
    - یه سرگرد موقعیتش رو به خطر نمی‌ندازه.
    - کی منو می‌شناسه؟
    - تو آسانسور هم نتونستی، فقط وانمود کردی.
    - اونجا زنم نبودی.
    کم کم داشت کار به جاهای باریک کشیده می‌شد که کنار اومدم.
    - باشه. تسلیم... .
    جا خورد، ولی عقب نرفت و با حرص غرید:
    - پدرم دراومد تا بفهمم حس واقعی‌ت بهم چیه. عمداً این شرایط رو انتخاب کردی تا نتونم کاری کنم.
    لبخند دندون نمایی زدم. نگاه گله‌مندش روی لب‌هام مکث کرد.
    - این نظر توئه.
    خنده‌ش رو پشت لب‌هاش مخفی کرد و نگاه خطرناکی بهم انداخت و با نیشخند گفت:
    - بالآخره که چی؟
    - برو خدات رو شکر کن امتحانم رو قبول شدی ژولیت، وگرنه این شرایط هم گیرت نمی‌اومد.
    چند قطره آب به سمتمون پاشیده شد که خنده‌‌م گرفت و ابروهای آریا بیشتر تو هم رفت. ساعدش رو سد کرد تا آب به صورتش نپاشه و لب به تهدید زد:
    - جریمه‌ت سنگین بود، با دلبری امشبت دوبل حساب می‌کنم. در جریان هستی که هر چی بیشتر به تعویقش بندازی بیشتر به ضررت تموم می‌شه؟
    جسارتم رو تو چشم‌ها و لحنم بردم.
    - من ضرر نمی‌کنم.
    - کسی که با پای خودش می‌ره تو دهن شیر ضرر می‌کنه.
    هر دو رضایت دادیم از هم فاصله بگیریم، ولی به سرهامون ختم شد. یک دستی زدم:
    - با اطلاعی که من از اخلاق شیرها دارم هیچ ضرری به زنشون نمی‌زنن.
    با کنجکاوی پرسید:
    - مثلاً؟
    به لطف مستندی که دیده بودم و فکرش هم نمی‌کردم به کارم بیاد، مسلط و با اشاره مستقیم جواب دادم:
    - شیر تا گرسنه نباشه شکار نمی‌کنه و تو وقت گرسنگی به اندازه نیازش شکار رو انتخاب می‌کنه، نه کمتر و نه بیشتر... . برای شکار سراغ قوی‌ترینش می‌ره، شیر با ماده‌های باردار کاری نداره، غذاش رو اول به خانواده‌ش می‌ده و ته مونده غذاش رو دور نمی‌ندازه، وقتی پیر می‌‌‌شه یا مریض از گله جدا می‌شه تا واسه خانواده‌ش مزاحمت درست نکنه.
    مردمک چشم‌هاش دو دو زد. علی رغم حرکت خفیف چونه‌ش که نشون داد حسابی تیرش به سنگ خورده استقبال تو نگاهش می‌گفت از حاضر جوابی به موقعم خوشش اومده. لحنش آروم و در حین جدیت پر از احساس بود.
    - شوهرت رو خوب شناختی.
    ***
    کتش رو درآورد و روی صندلی پشتی پهن کرد. نگاه تشر گونه‌ای به لباسم انداخت و با اخم سرزنش کرد:
    - ببین لباست رو چی‌کار کردی؟
    شیشه ماشین رو ریلکس پایین دادم.
    - لباس تو زودتر خشک می‌شه ژولیت خان!
    پوزخند زد و حرکت کرد.
    - لباس تو روشنه. فکر نکن نفهمیدم چرا اون پیراهنی که بهت دادم رو نخریدی.
    موقع خرید پیراهن سفید و‌ حریری که دنباله داشت و حسابی دست و پا گیر بود انتخاب کرده بود. از اون‌جا که برنامه امروز رو از قبل چیده بودم، پیشنهاد مامان و سیما خانم رو به دوخت لباس قبول کردم. انتظار می‌رفت آریا متوجه نیتم بشه.
    - کار خوبی کردم، وگرنه با اون دنباله‌ش من رو هر جا می‌بردی.
    اخمش پر کشید و از موضع حق طلبانه‌ش کناره گرفت. حرکت کرد و گفت:
    - خودت نظر دادی کجا بریم.
    چشم غره‌ای رفتم.
    - بله آقای شیر! ممنون از فهم و کمالتون. این‌بار رو شما نظر بده!
    - می‌ریم خونه.
    سرم رو به طرفش چرخوندم و چشم‌هام رو ریز کردم.
    - کدوم خونه؟
    حواس و نگاهش به خیابون بود.
    - خونه خودمون.
    چشم‌هام گرد شد و اون قاطع ادامه داد:
    - گشنگی به آقای شیر فشار آورده!
    نگاه هاج و واجم رو با چشمکی شکار کرد.
    - قوی‌ترین صید دنیا رو دستش داره!
    دندون قروچه‌ای کردم و با کیف دستیم ضربه‌ای به بازوش زدم که خنده آرومی کرد. این خنده‌های کمیاب رو کجا قایم کرده بود؟ موقعی که علاوه بر لـ*ـذت حرصم رو در می‌آورد!
    - دیگه پررو نشو! جدی جدی توهم زدی شیری؟!
    خنده‌ش رو قورت داد، اما به لحنش سرایت کرده بود.
    - خودت گفتی.
    - من خصلتش رو گفتم، تو به خودت گرفتی.
    - تو هم قبول کردی.
    تفریح می‌کرد از عذاب دادن من! انگار عادت داشت. با ناراحتی روم رو برگردوندم. میدون رو دور زد و گاز بیشتری به ماشین داد و بی پرده گفت:
    - امشب بهم نشون دادی مرموزیت کاری کرده تا درست نشناسمت.
    با نیشخند کنایه زدم:
    - از لقب مجنونی که به رادوین داده بودی مشخص بود!
    این‌بار اون نگاهم کرد.
    - برای همین می‌گم نشناختمت.
    - تو هم مرموز بودی و هستی، ولی من قضاوتت نکردم.
    ذهنم با یادآوری اتفاق بین افسانه و آریا زبونم رو بست. هنوز هم فکرم درگیرش بود و دنبال جواب بودم.
    - من غیر از خواهر زاده‌م با هیچ دختری گرم نگرفته بودم.
    می‌دونست وارد بحثی شده که منشأ دوری و کینه ما از هم شده بود. نه اون تمایل به کش دادنش داشت و نه من...حداقل امشب... .
    - واجبه بدهی‌ت رو یادت بیارم تا به جای من از خودت به دل بگیری.
    نگاه گذرا و هشدار گونه‌ای بهش کردم و گفتم:
    - می‌شه امشب رو فاکتور بگیری؟
    هنوز سر به سرم می‌ذاشت.
    - فعلاً تنفس کن تا رفتیم خونه دوباره یادت بیاد.
    - آریا!
    - کاری که تو کردی یه شیر سیر رو ده روز گشنه کرد!
    با اخم و لحن سردی گفتم:
    - دلیل نداره پام رو تو خونه‌ت بذارم.
    گوشه چشمش چین افتاد.
    - برگشتیم یه نگاه به شناسنامه‌ت بنداز، هنوز خشک نشده!
    - تا عروسی درست نیست بیام.
    قاطع و بدون مقدمه گفت:
    - من و تو عقد دائم کردیم، این یعنی نامزدی و دوری یه روز دو روز همه کشکه! یعنی همین امشب می‌تونیم بریم سر خونه زندگی‌مون. خونه من مجهزه و فقط تو رو کم داره.
    اخمم تو هم رفت و با پوزخند عمیقی چشم ازش گرفتم.
    - نه چک زدیم نه چونه، عروس اومد به خونه!
    صداش دلخور شد.
    - دو سال در به دری چک و چونه نیست؟
    - خودت خواستی.
    دید شوخی نمی‌کنم پوفی کشید و با ناراحتی زیر پوستی گفت:
    - درکت نمی‌کنم باران. آدم شوخی کردنم نیستی که بگم سر به سرم می‌ذاری.
    تا به سمتش برگشتم نگاهش به جاده گره خورد.
    - کدوم عروسی بدون جهاز می‌ره خونه خودش آریا؟
    با آرامش و نگاه کوتاهی به من لب زد:
    - تو تابع رسم می‌گی عروس جهاز میاره، منم تابع رسم می‌گم زن و شوهر روز عقد رو تا صبح فردا کنار هم می‌گذرونن.
    ساده حرفش رو رسوند و من چقدر پیچیده‌ش کردم. نتونستم بگم از رسم و رسومات چیز زیادی نمی‌دونم! نفس عمیقی کشیدم و از پنجره به مردم و ماشین‌های در تردد خیره شدم و گفتم:
    - در هر صورت اجازه پدر و مادرم مهمه.
    حس سنگینی نگاهش معذبم کرد. پیش خودش چی می‌گفت مهم نبود، ولی تا روز عروسی‌مون نمی‌خواستم نصف روزم رو تو خونه آریا بگذرونم. پیش خانواده‌م خیلی معذب بودم و امیدوارم آریا درک کنه و من رو لای منگنه نذاره. من و آریا به این پروسه نیاز داشتیم، در غیر این صورت امروز نه فقط عقد بلکه عروسی‌مون رو هم جشن می‌گرفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    با کنایه مستقیم آریا فوری نگاهش کردم.
    - اون سری که اومدی خونه‌م هم اجازه گرفتی؟
    - نفر اول مادرت مجوز رو صادر کرد.
    لبخند پر معناش نشونه پاتک جانانه بود که ناخودآگاه ژست تدافعی گرفتم.
    - اون سری دوم بود.
    جفت ابروم پرید، پس برداشت درستی کردم. وقتی تو کندوان جر و بحثمون شد دعا می‌کردم نفهمیده باشه. به هر حال کار از کار گذشته بود. صادقانه گفتم:
    - پافشاری نگار بود.
    لبخند با مفهومش تا چشم‌هاش هم نفوذ کرد.
    - تو هم از خدات بود خانم دکتر!
    با این‌که خنده‌م گرفته بود، شونه‌ای انداختم و از خط حمله دور شدم. پشت در خونه ترمز کرد و دکمه ریموت دستش رو زد. در که کامل باز شد فرمون رو صاف کرد و گاز داد. ماشین روی سنگ فرش حرکت می‌کرد و نزدیک به ساختمون می‌شد که نورش تو چشم‌های شکار رادوین برق زد و ما رو متعجب کرد. گوشی به دست وسط راه ایستاده و اخم کمرنگی پیشونیش رو چین انداخته بود. آریا نگه داشت و کمربندهامون رو به حالت اول برگردوندیم، همین که پیاده شدیم رادوین دست چپش رو بلند و رو به ما خم کرد و به صفحه ساعتش چند ضربه زد.
    - ساعت چنده شاه دوماد؟!
    نگاه گذرایی بین من و آریا رد و بدل شد. آریا خم به ابرو نیاورد و ساعد چپش رو بالا آورد و خونسرد گفت:
    - یازده.
    - باریکلا حواست آفریقا نرفته! از ظهر ما رو پیچوندین و یواشکی زدین بیرون، گفتم رفتین ماهتون رو عسل کنین!
    غیرت رادوین هم عالمی داشت! با گلایه منتظر شنیدن توضیح قانع‌ کننده بود. آریا ریلکس دست به جیب شد، یکی از ژست‌های پاتک زدنش همین بود.
    - باز پیشنهاد من بود برگردیم، وگرنه ما رو تا صبح پیدا نمی‌کردی!
    - سرگرد مقرراتی ما رو باش! بیست و چهار ساعت نشده پیشرفت چشمگیرت کرک و پرم رو ریخته! یالا برین تو یه جماعت رو گشنه نگه داشتین! انگار واسه حنابندون من اومدن!
    هر دو مات شدیم. من که به کل یادم رفته بود. ظاهراً این فراموشی به آریا هم سرایت کرده بود. رادوین سری از تأسف تکون داد و موذیانه گفت:
    - زکی! امیدم به شما به فنا رفت. سرگرد! این‌جوری پیش بری هلاک می‌شی!
    جلو اومد و دستم رو گرفت و با لبخند شیطنت باری که ازش سر در نمی‌آوردم به آریا گفت:
    - چون دوستت دارم تا اطلاع ثانوی خواهرمو کنار خودم می‌نشونم تا باد به کله‌ت برسه!
    آریا با چشم‌هاش خط و نشون کشید و رادوین بی غل و غش چشمکی به من که باهاش هم‌دستی کردم زد و من رو دنبال خودش برد.
    ***
    سوم شخص
    «باران»
    باران پا به راهرو گذاشت و آریا در را پشت سرشان بست و با سلاست بیان گفت:
    - به خونه خودت خوش اومدی.
    جنس مالکیت آریا به جانش خوش نشست که با لبخند و نگاهی متفاوت‌تر لوازم خانه را وارسی کرد، دکور اثاثیه خانه مانند قبل بود. آریا کتش را درآورد و حین شل کردن گره کراواتش روی کاناپه لم داد و با دم عمیقی لب گشود:
    - خیلی خسته‌م. می‌خوای برم قهوه ترک درست کنم.
    باران چشم خریدارش را از لوازم خانه گرفت و پنداشت که به زودی لوازم جدیدی جانشین آن‌ها می‌شود، به آریا نگریست و پاسخ داد:
    - میل ندارم.
    آریا با نظر به عقربه‌های ساعتش که از نیمه شب گذشته بود از پیشنهادش پشیمان شد.
    - منم نمی‌خورم، خوابم رو به هم می‌زنه. اون‌جا نمون!
    باران قدمی برداشت، لکن با فکر به قضا شدن نمازهایش لب گزید و اخم بر جبین افکند، از نشستن منصرف شد و بدون مقدمه پرسید:
    - تو کدوم اتاق‌ها سجاده هست؟
    پلک‌های آریا روی هم رفته بود، آرام لب زد:
    - قضا شده.
    - مال تو هم قضا شده.
    - پیش بچه‌ها که بودیم خوندم.
    یحتمل زمانی که کنار دلوین خوابش بـرده بود خوانده. حسرت به کلامش رسوخ کرد.
    - کاش موقع اذان بیدارم می‌کردی!
    آریا پلک گشود و برخاست. تب بی‌خوابی سفیدی چشمانش را گلگون کرده بود.
    - اون لحظه دلوین تو بغلت بود که خوابت برد. نخواستم بیدارتون کنم. دنبالم بیا!
    دست به جیب راهی پله‌ها شد و باران به دنبالش رفت. تا جایی که به خاطر داشت خانه از عکس‌های آریا مزین شده بود و نبودشان او را به فکر فرو برد. آریا به او چشم دوخت. نگاه خونسرد باران پوشش بیان افکارش شده بود که پرسید:
    - به چی فکر می‌کنی؟
    باران بدون آنکه جلوی کنجکاوی‌اش قد علم کند سؤالش را به زبان آورد.
    - عکس‌هات کجاست؟
    آریا از او چشم گرفت. چین کنج چشمش باران را هوشیار کرد.
    - جمعشون کردم.
    - چرا؟
    - امنیت جانی نداشتن!
    باران اندکی مکث کرد و با تحیر به آریا که مسیر خود را ادامه می‌داد لب زد:
    - یعنی چی؟
    آریا جویای فاصله‌شان شد و ایستاد. چین‌های عمیقش از دید باران دور نماند. لحنش همچنان ملایم و بران بود.
    - برداشت خودت چیه؟
    سکوت مبنی بر استفهام باران را شنید و خودش تیر خلاص را زد.
    - مثلاً از کوسنی که به یکی‌شون کوبیدی!
    آریا به سمت اتاق‌ها رفت. باران پا در هوا مانده و قدرت عکس العمل نداشت. دیگر یقین داشت نگار با آن‌ قول‌های به درد نخورش جان سالم به در نمی‌برد! برای آنکه بیش از آن در برابر آریا روسیاه نشود، حق طلبانه پله‌های باقی مانده را طی کرد و تشر زد:
    - دوربین گذاشته بودی؟
    آریا پشت یکی از اتاق‌ها ایستاد و ریلکس در جواب گفت:
    - خونه من دوربین داره.
    - شاید یکی بخواد حجابش رو برداره. این کارت درست نیست.
    آریا سرش را چرخاند. دیدن نگاه مچ‌گیرش در آن فاصله کم باران را به یک گام عقب هدایت کرد.
    - تو حجاب داشتی. جوش چی رو می‌‌‌زنی؟
    باران عاقل اندر سفیه و خیره به او گفت:
    - من کلی می‌گم.‌
    آریا برگشت و در حالی که روی صفحه کیبورد کنار در رمز را وارد می‌کرد گفت:
    - من از رفت و آمد خونه‌‌م خبر دارم. بعدشم فقط موردهای مشکوک رو چک می‌کنم.
    باران به آن روز اندیشید. چگونه آریا مشکوک شده بود؟ نه وسیله‌ای جا گذاشته و نه چیزی را جابه‌جا کرده بود. نکند نگار... . آه! مگر دستش به او نرسد! باید از حقیقت نهفته آن روز سر در می‌آورد، بنابراین پرسید:
    - چطوری مشکوک شدی؟
    صفحه حسگر با رمز فعال و در باز شد. آریا در را هل داد و کنار ایستاد و بی پرده گفت:
    - بوی ادکلنت طبقه بالا رو پر کرده بود!
    نفس در سـ*ـینه باران حبس شد. لبخند شیطنت‌بار آریا از خجالت ذوبش کرد.
    - دنبال چی می‌گشتی خانم دکتر؟!
    باران سرفه کوتاهی کرد و فوری از کنار آریا رد شد تا بیش از آن مضحکه گوشه زدن‌های آریا نشود.
    - نگار بدون پتو خوابش گرفته بود. تا من باشم دیگه به این دختر اعتماد نکنم.
    - نگار از دوربین خبر نداره.
    از کتابخانه وسیعی که دیوار سمت چپ را پوشانده و کمد و میز تحریری که در کنار هم و روبه‌روی کتابخانه قرار داشت به راحتی پی به اتاق کار برد، محدوده ممنوعه‌ای که از امروز برای باران معنای دیگری داشت. نگاهش از لوستر به قفسه کتاب‌ها و دست آریا که بدنه چوبی‌ کمد وسط را گرفته بود چرخید. در اصل کتابخانه از سه کمد جدا و مجاور هم شکل گرفته بود. در کمال شگرف پشت کمد وسط دیوار نبود که با چرخش دست آریا کمد در جهت عقربه‌های ساعت حرکت کرد و اتاق دیگری که متراژ کمتری داشت و پشت به کمد بود، در معرض دیدش قرار گرفت. با شگفتی به دنبال آریا رفت.
    تا چشم توان داشت دیوارها انبوه از آیه‌های قرآنی و حدیث و تابلوهای خوش نقشی بود و هر کدام از تابلوها طرح بی‌نظیری از چند خطبه نفیس نگاشته شده نهج‌البلاغه داشت. روی قالیچه‌ دست باف سجاده سبز مخملی پهن شده بود که تسبیح یاقوت کبودش تلألو چشمگیری از تابش مستقیم نور داشت. فی البداهه رایحه گل محمدی فضا را احاطه کرده بود که طراوتی بدیع در روح هر انسانی می‌دمید.
    نگاهش با صدای هم‌خوانی رمز و باز شدن در گاوصندوق به آریا که کنار صندوقچه‌ای روی دو زانو نشسته بود جلب شد. حال خوشش با دیدن کلت مشکی رنگ در دست آریا زایل شد. می‌دانست حمل آن برای افراد نظامی تحت تعقیب تضمین امنیت جانی است و پیگرد قانونی ندارد. آریا کلت را از معرض دید خارج کرد و به جعبه مخفی در گاوصندوق انتقال داد و پس از بستن آن ایستاد. نگاهش در نگاه باران قفل شد و مؤکدا گفت:
    - اولین نفری هستی که پاش رو تو قلمرو من گذاشته. رمز اتاق رو بهت می‌گم، ولی یادت باشه که فقط تو می‌دونی، حتی رادوین و نگار هم نمی‌دونن.
    - یادم می‌مونه.
    کنار گاوصندوق صندوقچه قرار داشت که به سمت آن خم شد و بعد از کنار زدن پدال، درش را بالا برد و از داخل آن چادر گلدار سفیدی برداشت و به باران داد.
    - مال مادربزرگ مرحوممه، مادر مادرم... من درک نمی‌کردم، منتها خیلی اصرار داشت پیش خودم نگهش دارم تا بعدها به همسرم بدم. اگه قسمم نمی‌داد قبول نمی‌کردم.
    باران دست آزادش را بر پارچه کشید و آنی به بینی‌اش نزدیک کرد. عطر گل محمدی با سرعت به شامه‌اش رسید، پلک‌هایش بسته و وجودش مملو از شادمانی شد. تمام لوازم اتاق عطر آگین این رایحه دلکش شده بود. سنگینی نگاه آریا را حس کرد و چشم گشود و به نرمی گفت:
    - هدیه ارزشمندیه، ممنون. خدا رحمتشون کنه.
    تا عزم کرد سرش را بلند کند جسم داغی برای چند ثانیه وسط دو ابرویش را نقره داغ کرد و صاعقه مهیبی از دو بطن قلبش گذشت. آریا رفت و آثار محبتش همچنان از وسط پیشانی باران شعله‌ور شد. آریا رفت، اما پیش از رفتنش نتوانست لـ*ـذت صحنه پیش رویش را ناتمام بگذارد، مگر می‌شد دختر رخت سفید بر تن و چشم‌های فرو بسته‌اش را که راغبانه از هدیه مادربزرگش استقبال می‌کرد نادیده گرفت؟ دوباره آن فریاد منحوس نکوهش‌گر سر بر آورد، اما باران لبخندی بر لبش کاشت.
    به اتاق بزرگ بازگشت. احتمال داد در کنار کمد متعلق به سرویس بهداشتی باشد. داخل شد و صورتش را شست و وضویی گرفت، پس از بازگشت چادر را سرش کرد و از عبادت و شکرگویی به خدا از پا نیفتاد، تا زمانی که از اختیارش گریخت و به یک ساعت رسید. سر از سجده برداشت، با خرسندی دستش را روی پارچه حریری که طرح زیبایی از گل سرخ ریز در زمینه اکلیل داشت کشید و مرتب تا زد و در صندوقچه را باز کرد. داخل صندوقچه چند جعبه کوچک روی هم چیده شده بود و روی جعبه‌ها قاب عکس چوبی متوسطی قرار داشت. عکس را در دست گرفت. آریا با شلوار و جلیقه مشکی و پیراهن سفید مابین دو مرد و زن سالخورده که احتمال می‌داد پدربزرگ و مادربزرگش باشد ایستاده و در حالی که اندکی خم شده بود، دست‌هایش را دور شانه‌هایشان حلقه کرده و به لنز لبخند می‌زد. پیرزن ریز نقشی در سمت راست آریا دست به عصا نشسته و روسری قواره بلند گلدار قهوه‌ای رنگ سرش را با گیره کوچکی زیر غبغبش محکم کرده بود، در سمت چپش هم پیرمرد کت و شلوار پوشی که سپیدی مو و ریش و چروک‌های عمیق پیشانی‌ پختگی نگاهش را دو چندان کرده بود.
    حال به شباهت آشکار پیرمرد و نوه‌اش پی برد. بر خلاف سیما که فقط رنگ چشمانش را از پدرش و عطوفت و خونگرمی‌اش را از مادرش به ارث بـرده، ظاهراً رفتار آریا هم علاوه بر شمایلش به پدربزرگ و قامت بلندش از پدرش رسیده. با لبخند ملیحی انگشتش را روی شیشه و چهره بی نقص آریا کشید. به طور حتم در این مدت آشنایی‌اش با آریا غیر از داوری کردن پی به شناخت حقیقی او نبرده بود. اینکه در قسمتی از این خانه اتاقی ساخته که از منابع معرفت و مذهب و تهذیب غنی است از منظر باران بی‌نهایت ستودنی و خوشایند بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    روزی نگار به او گفته بود پیش از به دنیا آمدن دایی‌اش پدربزرگ و مادربزرگ پدری آریا در سانحه هوایی جان خود را از دست داده‌اند، با وجود این کمرنگی نقش آن‌ها در زندگی نوه‌شان همین بود. قاب عکس و چادر را به صندوقچه بازگرداند و از اتاق خارج شد و خمیازه کشان به سمت تک اتاقی که تا به حال نرفته بود گام برداشت. آریا در را نیمه باز گذاشته بود، چرا که باران رمز ورود به اتاق را نمی‌دانست. دستش روی دستگیره نشست و با حداقل صدا داخل شد. زمینه سفید و مشکی اتاق به چشمانش چشمک زد و لبخند بی ‌اراده‌‌ای روی لبانش نقش بست. پیش رفت و همه جا را با اشتیاق زیر ذره‌بین گرفت.
    مبل‌های راحتی مخمل یک دست مشکی در روبه‌رو و مشرف به پنجره‌ها چیده شده بود، در سمت راستش ال‌ای‌دی متوسط و باندها و در سمت چپش تخت خواب دو نفره‌ای قرار داشت که پوستر زیبایی از عکس آریا نصب شده بود. در عکس یک دستش حصار نیمی از صورت اخم آلودش شده و در زمینه مه آلود و مطابق با رنگ اتاق بود. بار اول چقدر مشتاق دیدن این اتاق بود! بی‌ شک همان موقع این پوستر هم از کوبش با کوسن بی‌نصیب نمی‌ماند!
    نگاهش به آریای غرق در خواب چرخید که لباس‌هایش را با تیشرت سفید عوض کرده بود. مستأصل به لباس‌هایش خیره شد. عادت به خوابیدن با پوشش بیرون نداشت و از جانبی به مخیله‌اش خطور نکرده بود اولین شب نامزدی‌شان در کنار هم سپری می‌شود تا لباسی به همراه بیاورد. ناچاراً گیره‌های سرش را که تور را به موهایش وصل کرده بود جدا کرد. حین باز کردن قضن مانتو‌یش پنداشت یکی از پیراهن‌های آریا را روی شلوارش بپوشد. با این فکر در تکاپوی کمد چشم گرداند که همان دم لباس‌های تا شده روی باکس میز ماتش کرد. لباس‌ها را یکی یکی باز کرد، شومیز طوسی و شلوار برمودای مشکی دخترانه... .
    با تعجب به پشت سرش چرخید و به چهره آرام آریا خیره شد و در دل به فکر به جایش تحسین گفت. از خدا خواسته لباس‌ها را در حمام پوشید و لباس‌های عقدش را تا کرده روی میز توالت گذاشت و جلوی آینه نشست، کش موهایش را باز کرد و آن را با دست آزادانه دور شانه‌‌هایش رها کرد. چشمش به ساعت گرد ساده مشکی خورد که یک ربع به دو را نشان می‌داد. فردا آخرین مهلت تکمیل مقاله‌اش بود و باید هر چه زودتر استراحت می‌کرد تا فردا برای ویرایش آن انرژی داشته باشد. ناغافل تابلوی کنار ساعت از دیدش دور نماند. نور شب‌خواب کنار تخت نیمی از تصویر تابلو را نمایان کرده بود.
    بلند شد و با کمی دقت جفت ابرویش از فرط ناباوری جنبید. همان قاب عکس نوشته‌ای که از بازار بندرعباس خریده بود. خوب به خاطر داشت که فروشنده گفته بود پیش از او مرد جوانی جذب آن شده. لبخند ماتی روی لبش جان گرفت و دو مرتبه به پشت سرش نگاه کرد. قطعاً آریا آن قاب را در اتاق او دیده و برملا نکرده. آریا بود دیگر!
    روی میز چندین لوسیون و ادکلن مردانه چیده شده بود. روی شیشه مکعبی مشکی تعلل کرد. دست پیش برد و پس از جدا کردن درش سر فلزی آن را نزدیک به بینی گرفت، خنک و دلپذیر... . رایحه‌ای آمیخته از برگ درخت سرو، خس خس، مشک و چوب کشمیر... . بی دلیل شیفته‌اش نشده بود. در عجب بود لباس‌های آریا هیچ وقت بوی این رایحه را نمی‌داد، پس چرا آن را کنار لوازم شخصی‌اش جا داده؟!
    برس را از جعبه روی میز برداشت و با آن موهای شکسته‌اش را صاف کرد، این گونه بلندی‌اش گودی کمر را پوشاند. به سمت تخت برگشت. آریا به پهلو دراز کشیده و آرام نفس می‌کشید. باران هم محتاطانه و با فاصله به پهلو دراز کشید و با حظ بند بند صورت ژولیتش را از نظر گذراند و به گذشته سفر کرد. به لطف نور شب‌خواب چشمانش به روی مظلوم آریا روشن شد! به اندازه روزهای دلتنگی براندازش کرد و در خلسه رؤیایی که هنوز برای خود دست نیافتنی می‌دانست فرو رفت و در کمال شگرف همه وجودش آرام گرفت، غافل از آنکه آریا حرکت‌های دلبرانه مغرور جذابش را زیر نظر داشت.
    ***
    رمق باز کردن پلک‌هایش دشوار شده بود. نگار با حالی گریان و مضطرب به پایش افتاده بود، لکن قدرتی در اندامش حس نمی‌کرد. صدای شلیک، جیغ آزاده، نیش مار... . آه! نمی‌توانست و از ناتوانی‌اش به ستوه آمده بود. اصوات ناپسند ارسلان نزدیک‌تر می‌شد که پلک‌هایش را با وحشت باز کرد. خودِ ملعونش بود! همان تهدیدهایش را سر می‌داد و قهقهه می‌زد و از آن طرف آزاده داشت جان می‌داد. هیچ کس از ترسش شهامت یاری به او نداشت. ارسلان و نوچه‌هایش سلاح به دست دخترها را مورد هدف قرار داده بودند. فرصتی تا قبض روح شدنش نمانده بود و زبانش به خواهش و تمنا نمی‌جنبید تا آنان از تصمیم ظالمانه خود صرف نظر کنند. دخترها که گناهی نداشتند! نقشه فرار با او بود، پس چرا در تکاپوی مهره سوخته می‌‌دویدند؟! قوایش را جمع کرد و خشم‌ناک جلوی مسیر سلاحشان سد شد، دست‌هایش را باز کرد و با نگاه ملتمسش در صدد مهار ظالمان شد.
    - باران! باران!
    شبنم کابوس شبانه صورتش را پریده رنگ کرده بود. با هر قهقهه شیطانی ارسلان ملافه با شدت بیشتر در مشت‌هایش مچاله می‌شد. لحظه آخر ارسلان و نوچه‌هایش ماشه را کشیدند و او خرسند از خریدن جان دخترها پلک‌ها را فرو بست و... .
    - باران جان! بیدار شو!
    صدای زمخت مرد دیگری را تشخیص داد و با وحشت چشم‌هایش باز شد. سایه سیاه مردی را شکار کرد که کنارش نشسته و گرمای دستانش پوست سرد او را لمس کرده بود. ناگهان دست‌هایش از ملافه جدا شد و یقه مرد را چسبید و هراسان نشست که باعث شد دست‌های مرد از صورتش برداشته شود. نفس‌هایش به شماره افتاده و تنش به تعریق آن کابوس تکراری نشسته بود. چشمان ترسیده‌‌اش همچنان نتوانسته بود تنها عضو روشن صورت مرد را شناسایی کند. آریا با احتیاط دست برد و طره‌ای از موی پریشان ریخته بر صورت باران را کنار زد و پشت گوشش هدایت کرد. نور ماه چهره باران را مهتابی‌تر کرد. آریا با ملایمت لب زد:
    - تموم شد، همش خواب بود.
    فشار دست‌های باران کم شد، با وجود این گیج و منگ محو دیدگان مضطرب و محزون آریا بود. صدای گیرای آریا تبدیل به زمزمه شد و همزمان دست‌هایش را روی دست‌های سرد باران گذاشت.
    - من پیشتم. نفس عمیق بکش!
    حین باز کردن مشت‌های باران از یقه لباسش آن‌ها را در حصار دستان بزرگش قرار داد. حال که موفق شده بود باران را هوشیار کند دیگر نتوانست تاب بیاورد، دست‌های باران را به سمت خود کشید و به پناهگاه مستحکمش دعوت کرد. عطری را که سال‌ها می‌بلعید تا با آن رفع عطش کند، اینبار با بوی عجین شده صاحبش سیراب کرد. باران به مرور از شوک بیرون آمد و چانه‌اش را بر شانه ژولیتش چسباند و پلک زد و مکرر نفس کشید، عاری از حس خاص و بکری که آریا تقدیمش کرده بود به کاغذ دیواری سفید مقابلش چشم دوخت.
    همیشه فکر آن کابوس تا یک ساعت قوه ادراکش را تحلیل می‌برد و بدتر از آن ترسیم چهره آریا در آن زمان که از او موجود بی درک ستمگری می‌ساخت، چرا که آریا از حقیقت ماجرا و راهگشایی آن واقعه جویا بود و آشکارا به او نمی‌گفت. صدای اذان مسجد خیابان بالایی بهانه‌ای شد تا از آغـ*ـوش آریا جدا شود و راهش را به سرویس بهداشتی کج کند.
    به محض ورود و بستن در از آینه چشم‌پوشی کرد؛ چون می‌دانست افکار متلاشی ناشی از دیدن وضع آشفته‌اش به جان آریا میفتد، آن هم در شرایطی که نام آریا در صفحه دوم شناسنامه‌اش ثبت شده بود. وضویی گرفت و دهانش را شست و خارج شد. آریا کنار در به دیوار تکیه داده بود که وقتی باران را در آستانه در دید، آسوده خاطر شد. باران به او اعتنایی نکرد و زیر سنگینی نگاهش با کش موهایش را بست. پس از بستن موهایش طلسم سکوتش شکست و با تن صدای زیری گفت:
    - می‌شه برم تو کتابخونه نماز بخونم؟
    لحن محزون آریا هم نظر او را جلب نکرد.
    - اون اتاق فقط واسه من نیست. صبر کن وضو بگیرم و بیام!
    - می‌خوام تنها باشم.
    در اتاق را باز کرد و نگاه مغموم آریا به چشمش نخورد. داخل اتاقک شد و پس از برداشتن چادر از صندوقچه سجاده را پهن کرد. با چسباندن چادر به بینی ریه‌اش را از بوی گل محمدی معطر کرد تا تسلی دلش شود. تنها یک ساعت ماندن در این اتاقک او را به شدت وابسته کرده بود. قامت بست، سلام داد، دعا کرد و پس از ذکر کتاب قرآن به دست گرفت. در طول یک ساعتی که ذهنش آشفته بود از فرکانس مثبت اتاقک و لوازمش استفاده کرد و سبک شد، در حالی که ذهنش هشدار می‌داد رفتار ساعت پیشش با مردی که حکم همسرش را داشت دور از تعهدش بود. خودش هم پذیرفت، اما آریا هم یک بار شرح حال او را پس از دیدن کابوس در رامسر شنیده و سکوت کرده بود.
    آریا پس از خواندن نماز پشت میز کارش نشست و چشم انتظار باران دست‌ها را سجده‌گاه پیشانی کرد، همان دم کمد کنار رفت که سراسیمه سرش بلند شد. باران پا به اتاق کار گذاشت و با دیدن آریا مکث کرد.
    - قبول باشه.
    به روی خود نیاورد آریا را به حریم عبادتش راه نداده. مسلماً در اتاق‌های دیگر هم سجاده و هم جای عبادت است. تکانی به سرش داد و دیده از آریا گرفت و لب زد:
    - قبول حق... . مال تو هم قبول باشه.
    آریا برخاست و نزدیک به باران که چشم‌هایش را می‌دزدید ایستاد.
    - باران!
    چه راحت ضعف باران را یافته بود! آریا ادای حروف اسم مخاطبش را با همان لحن قاطع و جدی‌اش به گونه‌ای ادا می‌کرد که احساس قدرت به صاحب نام می‌داد. نگاه باران در نگاهش توقف کرد و پرده زلال حزن را در چشم‌های نافذ ژولیتش دید. آریا گفت:
    - نگار با چهار جلسه روانشناسی سلامت روحیش رو به دست آورد. احتمال دادم با هم رفتین.
    پوزخند مخفی باران وجدانش را آزار داد و ابروهایش جمع شد.
    - بهت گفته بودم هرکسی یه ترسایی داره و کافیه تو موقعیتش قرار بگیره تا بفهمه. من از ترس تو خوشحال نمی‌شم.
    باران عاقل اندر سفیه به او خیره شد و با نیشخند گفت:
    - خوشبختانه کسی با جون نگار کاری نداشت، کسی تهدیدش نکرده بود، کسی دنبال انتقام گیری ازش نبود. روح من با بیست جلسه روانکاوی سالم نمی‌شه.
    مقصودش را رسانده بود، گرچه آریا دوباره سکوت معمولش را انتخاب کرد. آریا بازدمش را خروشان از بینی خارج کرد. رگ تعصب در مرز متلاشی شدن پیش می‌رفت که طاقت از کف داد، دست‌های باران را گرفت و گرمای دستانش را به لحن قاطعش رساند:
    - به روح پدربزرگ و مادربزرگم قسم، دستمو روی قرآن می‌ذارم تا اجازه ندم دست ناخلف بهت بخوره. هیچ کفتاری حق نداره حرف اول اسم زن آریا مجد رو به زبون بیاره. اینو یادت باشه.
    منتهای قلبش بارها از این لفظ مالکیت لرزید، ولی قرص شد. اگرچه ماسک خونسردی افکارش را عیان نکرد. آریا علی‌رغم خواسته دل، دستانش را رها کرد و به سمت در رفت. باران در حال و هوای دگرگونش پرسه می‌زد و پشت به او ایستاده بود که صدای آریا بند ارتباط حافظه و مرکز احساسات مغزش را قطع کرد.
    - هوای صبح به درد خواب نمی‌خوره. می‌خوام ورزش کنم. میای؟
    به جانب آریا چرخید. ورزش جزء برنامه روزانه‌‌اش بود. چقدر هم نیاز داشت با ورزش انرژی‌ منفی‌ را از خود دور کند، اما با کدام لباس؟ طعنه زد:
    - لباسم کجا بود؟!
    آریا در را گشود و کنار ایستاد. طوفان چشمانش نسبت به لحظه پیش فروکش کرده بود.
    - برو به جون نگار دعا کن، ولی سری بعد با خودت لباس بردار!
    باران از درگاه گذشت و‌ با علم به حساسیت آریا به این موضوع لغز خواند:
    - آخه خوش به حالت می‌شه!
    آریا به دنبالش آمد و یک دستی زد:
    - بایدم بشه، پس زن گرفتم که چی؟!
    باران پشت در بسته اتاق نگار از حرکت ایستاد و ابرویش پرید و پاسخی ماهرانه داد:
    - که مریضش کنی، بعدش واضح نگفتی چی عایدت می‌شه!
    رنگدانه طوسی چشمان آریا تیره‌تر شد. پشت سر باران ایستاد و گردنش را تا گودی سر شانه چپ باران خم کرد و با لحن خاصی که پوست همان ناحیه را مور مور کرد لب زد:
    - بعداً می‌گم چی عایدم می‌شه.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    نیمی از ساعت گذشته و باران در کنار همسرش شانه به شانه هم در پیرامون فضای سبز حاکم در حال دویدن بودند. پشت ساختمان محیطی دنج با متراژ کمتری قرار داشت که انبوه از گل‌ها و نهال‌های تازه کاشته شده بود. قسمت‌های چمن کاری از مسیرهای سنگی عریض فاصله داشت، به دلیل خیس بودنش طراوت نوپایی به باغ داده و لـ*ـذت بخش‌تر از آن بوی اردیبهشت در تار و پود گل‌ها رفته و برای یک ورزشکار سرشار از اکسیژن بود. هر دو نفس زنان از حرکت ایستادند و دست به کمر گرفتند، سپس قدم زنان به راه خود ادامه دادند تا پتانسیل آرامش به قلب بازگردد. باران با کنجکاوی از آریا پرسید:
    - چرا این پشت نگهبان نذاشتی؟
    آریا حینی که نفسش را از راه دهان کنترل می‌کرد گفت:
    - من هر روز اینجا ورزش می‌کنم. مادرم هم هر از گاهی برای ورزش میاد. تو هم دفعه بعد نمی‌خواد حجاب بگیری، برای همین اینجا کسی رو نذاشتم.
    کمی بعد که عضله‌هایشان شل شد، بدنشان را با حرکت‌هایی که از قبل آموخته بودند سرد کردند. نگاه باران آنقدر محو پیرامونش شده بود که بدش نمی‌آمد ورزش صبحگاهی‌اش همیشه آن‌جا باشد. تاکنون پیش نیامد به اینجا بیاید و از جانبی طبیعی بود که نگار با آن همه شرارتش جرأت نکند او را به منطقه ممنوعه آریا ببرد.
    گل‌های یاس، محمدی، بنفشه و مریم به شمایل قاب‌بندی‌های امروزی کاشته شده و به راستی منظره تماشایی و دلپذیری در چشم هرکس داشت. نزدیک به آلاچیق گل‌هایی که جدا از سایر گل‌ها کاشته شده بود، نظرش را جلب کرد. با نگاه جست‌وجو گرش به آن سو قدم برداشت و نظر آریا را سوی خود روانه کرد. حوضچه گرد مانندی از آب پر بود و در مرکزش گل‌های ارکیده با گلبرگ‌های پهن سفید و صورتی داشت. مسخ‌ گل‌ها شد و با زبان احساسش گفت:
    - چه ارکیده‌های قشنگی! این رنگش رو تو اینترنت دیده بودم. کدوم نوعشه؟
    آریا کنارش ایستاد و خیره به گل‌ها لب زد:
    - فالانوپسیس.
    زیبایی دو چندان گل‌‌ها و نحوه کاشت متفاوتش باران را مشتاق کرد که روی دو زانو نشست و به نحوی که آسیبی به گلبرگ‌ها نرسد، به یکی از آن‌ها دست کشید و گفت:
    - از گل‌های دیگه جدا کشت شده. جاش هم فرق می‌کنه. واسه شرایط زندگی‌شه؟
    با نگاه پرسش‌گرش به آریا چشم دوخت. آریا دست به جیب فرو برد و با رغبت و حوصله جواب داد:
    - هر کسی بهتره گل‌ ماهشو بشناسه؛ چون می‌تونه باهاش ارتباط برقرار کنه.
    تحیر در زوایای چهره باران خطوط ریزی که حاکی از لبخند بود به گوشه چشم‌های آریا آورد.
    - بهم نمیاد اهل گل و‌ گیاه باشم؟
    - صادقانه بگم، نه.
    آریا مسیر نگاهش را به دست نوازشگر باران جنباند و گفت:
    - حالا باورت بشه همون‌طور که گفته بودم تنها گل مورد علاقه‌‌‌م همینیه که به گلبرگ‌هاش دست می‌زنی.
    در مخیله باران نمی‌گنجید که طبع آریا به گل‌ها گرایش داشته باشد. نگاهش را بلند کرد و با لحن مرددی پرسید:
    - خودت کاشتی؟
    - آره.
    باران برخاست و با تأمل و تعجب زمزمه کرد:
    - عجب!
    - حسودی نکن و باهاش رفیق شو تا به حرفات گوش کنه.
    آریا با تفریح به باران خیره شده بود. باران یک گام بینشان را پر کرد و با طعنه گفت:
    - گفتم خودت رو دست کم نگیر، دیگه پررو نشو!
    آریا با همان ژست فخار و مسلطش یادآوری کرد:
    - اینم گفتی رو داشتن تو قانون بی قانون من همیشگیه!
    حال خوشش زایل شد. آریا حافظه قوی‌ای داشت، هر چند او هم از یاد نبرده بود که آن روزها حال دلشان مساعد نبود. از موضوع اصلی‌ گفت‌وگویشان دور نشد. دست‌هایش را روی قفسه سـ*ـینه به هم پیچاند و خیره به گل‌هایی که از ساقه چند دسته شده و در کنار برگ‌ها جلوه بیشتری داشت، لب گشود:
    - از خصوصیات گل سحر آمیزت صحبت کن، منم بدونم!
    - بپرس!
    - چرا نزدیک آلاچیق کاشتی؟ گل‌ها به نور خورشید نیاز دارن.
    پاسخ آریا را بلافاصله شنید.
    - ارکیده‌ها معمولاً گرما دوستن، اما آفتاب شدید براشون سمه. تو جایی که سایه باشه، ولی نه خیلی عمیق و نه خیلی کم که خورشید مستقیم بتابه رشد خوبی داره، یعنی سایه به طور یکنواخت باشه.
    با دقت به حرف‌های آریا گوش سپرده بود که دو مرتبه نشست و مقدار اندکی از خاک اطراف گل‌ها را برداشت. مخلوطی از ذرات مختلف در آن جمع شده بود. با تفحص لب به پرسش زد:
    - چه خاکی ریختی؟
    آریا هم مانند او نشست و حین خاراندن تاج ابروی حجیمش پاسخ داد:
    - خاک معمولی نیست، ترکیب اسفنج، براده چوب و خزه و ایناست.
    - این آب دورش چی می‌گـه؟
    آریا با حوصله و کلام تأثیر گذارش همانند یک گیاه‌شناس قهار گفت:
    - محیط رشد این نوع ارکیده تو هوای شرجیه. با این کار نور خورشید به آب می‌تابه و اطراف گل مرطوب می‌مونه.
    لبخند ماتی بر لبان برجسته باران نشست و طبق برداشت ذهنی‌اش لب گشود:
    - اینم یه نوع ترفند کلک زنیه.
    - آره.
    چشم از گل‌ها برداشت و نگاه شیفته آریا را صید کرد.
    - گل جالبیه. می‌‌شه تو گلدون هم کاشت؟
    نگاه رضایت‌مند آریا به باران فهماند که از استقبال او خوشش آمده. آریا جدی گفت:
    - اگه طبق شرایط مرحله به مرحله‌ش پیش بری آره.
    - آقای گیاه شناس هست، از این بابت راحتم.
    آریا لبخند مغروری به رویش زد و ایستاد. باران هم متقابلاً برخاست و گفت:
    - تو ارکیده دوست داری، من رز آبی رو با فالانوپسیس تو عوض نمی‌کنم ژولیت!
    ابروی آریا به طور خودکار به بالا جهید و با تخمین ماه تولد باران که در شناسنامه‌‌اش خوانده بود گفت:
    - گل اردیبهشت یاسه.
    - اهمیت نمی‌دم گل ماهم چیه. بازم قبول دارم ارتباط متولدین هر ماه با گلشون بیشتره. یاس از گل‌های مورد علاقه منم هست.
    آریا به جانبش مایل شد و مانند حالت متفکر چند دقیقه پیش باران با نگاه کاوش‌گری پرسید:
    - من دیروز رز آبی گرفتم. گفتی این گل کمیابه.
    باران دست به جیب سویشرت بهاره طوسی تنش برد و گفت:
    - اینایی که تو بازار می‌بینیم یا رز سفید رنگ شده‌س، یا بنفش و آبی رو با هم پیوند زدن، برای همین به رز آبی نماد غیر قابل دسترس و مرموز بودن رو دادن.
    - مثل تو.
    آریا پیش آمد و باران که انتظار واکنش صریح او را نداشت لب‌هایش به هم دوخته شد.
    - تو هم دور از دسترس و هم مرموزی و همین پدرمو درآورده! حتی الآنم که اسمت تو شناسناممه.
    چشمان نافذ آریا رنگی از بی‌قراری گرفته بود و عاجزانه طلب مرهم می‌کرد تا آزردگی حاصل از راه پر پیچ و خم گذشته را رفع کند، گرچه دوباره با کناره‌گیری باران مواجه شد.
    - خودت که بدتری ژولیت! عین گل مورد علاقه‌ت پیچیده‌ای.
    از توازن کلامی باران کلافه شده بود. هر زمان که خواست جدی باشد و مشکلشان را مطرح کند، با عقب‌نشینی‌ باران مواجه شد. دلیل این گریز‌های پیاپی چه بود؟ به عقیده او باران فراتر از مرز رمز و رازهاست. سؤال باران بارها صحت افکارش را بیان کرد.
    - از ادکلن من استفاده می‌کنی؟
    آریا دست به سـ*ـینه سرش را به شانه راست خم کرد و پرسید:
    - قبلش می‌خوام بدونم چرا از ادکلن مردونه استفاده می‌کنی.
    - تو عطر و ادکلن برام‌ مردونه و زنونه فرقی نمی‌کنه. من هر چیزی که تلخ و سرد باشه دوست دارم.
    آریا ابرو پراند، سرش را بلند کرد و با نگاه بازجویانه‌ای لب به سؤال زد:
    - پس تلخ و سرد بودن رفتارم رو به شیرین و گرم بودن رفتارم ترجیح می‌دی!
    باران آنی پوزخند زد و از دهانش پرید:
    - رفتار تو یه حالت بیشتر نداره.
    آریا سرش را نزدیک به صورت باران پایین آورد که باران از حرکت ناگهانی او جا خورد، قصد عقب رفتن کرد که بازوهایش اسیر چنگال قوی آریا شد. از این فاصله کم شعله شیفتگی را در چشمان آریا دید. اخم پیشانی و لحن سرد آریا سازشی با آن نگاه نداشت.
    - و تو هم اون رو ترجیح می‌دی.
    از هر کجا که عقب‌‌نشینی می‌کرد، آریا با ترفند دیگری پاپیچش می‌‌شد. این نیروی مهاری را کجای دلش می‌گذاشت؟! فشار دستان آریا بیشتر شد.
    - تو بگو! تلخ بشم یا شیرین؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    با درماندگی به چشم‌های آریا نگریست. خودش هم نمی‌دانست این شیفتگی را می‌خواهد، یا خونسردی‌های دیرینه آریا را... . با این حال خوب می‌دانست افسارش در غل و زنجیر افکار بازدارنده‌اش اسیر شده. به آرامی لب زد:
    - سعی نکن خودت رو تغییر بدی! حالا جواب سؤالم رو می‌دی؟
    نیروی دستان آریا تحلیل رفت. هدف این دختر در زندگی‌ او تنها دیوانه کردنش بود! باران به صراحت از تغییر نکردن او سخن ‌گفت و از جانبی دلیل بودن ادکلنش را در اتاق او ‌پرسید! چه پاسخی را می‌خواست بشنود؟ مثلاً آریا بگوید فقط به طبعش خوش آمد، یا از رفع دلتنگی و پر کردن جای خالی مغرور جذابش آن شیشه در کنار لوازم روی میزش امپراطوری می‌کند! حقیقت را فاش نکرد و گفت:
    - طبیعیه ادکلن مردونه کنار لوازمم باشه.
    باران با آنکه قانع نشده بود، سرش را تکان داد و گفت:
    - بریم تو، عرق کردیم و هوا هنوز خنکی صبح رو داره.
    پهلو به پهلوی آریا خواست قدم بعدی را بردارد که مچش اسیر شد.
    - کجا؟
    سر باران بر محور گردن چرخید و به گونه‌ای که بفهماند اینجا بودنش او را معذب کرده به نرمی پاسخ داد:
    - بعد از صبحونه می‌رم خونه خودمون.
    آریا با جدیت لب زد:
    - خونه تو اینجاست. مهمونی که نیومدی!
    - تا اطلاع ثانوی مهمون این خونه‌‌م.
    و نگاهش را با اخطار تا مچ دستش فرود آورد، اما آریا نیروی دستش را افزون کرد و خونسرد گفت:
    - دیدگاه توئه.
    باران با اخم کمرنگی گله‌مند شد.
    - مگه اسیر گرفتی؟
    - امضاشو زدی.
    - داری ناراحتم می‌کنی.
    - غصه نخور خانم دکتر! منم امضاشو زدم.
    قلب باران در سـ*ـینه بی‌تابی کرد، با این حال با آرامش حرفش را به کرسی عمل نشاند. به غرورش نمی‌آمد به زبان بیاورد که نزد آریا ماندن او را خجل کرده. در حال حاضر دلش آغـ*ـوش خانواده را می‌خواست، بعد از مراسم نتوانسته بود با آنان صحبت کند. حرکتی به مچش داد تا آریا دست از ممانعت بردارد و همان‌طور هم شد.
    - امروز می‌رم خونه. لباس با خودم نیاوردم.
    بهانه‌های باران را نادیده گرفت و با نظر به ساعتش لغز خواند:
    - ساعت هشته و روز تعطیل همه خوابن، کسی سراغ ما رو نمی‌گیره. هنوز تایم ورزشم تموم نشده. بعد از صبحونه خودم می‌برمت. حالا بیا بریم!
    باران روی پاشنه چرخید و حق به جانب گفت:
    - از امر و نهی خوشم نمیاد.
    آریا هم رو در رویش ایستاد و بدون چشم داشتی لب گشود:
    - منم خوشم نمیاد. تو یه نظر دادی، منم یه نظر... . دوست داری الآن می‌برمت، منتها درست نیست پدر و مادرت رو بیدار کنی. تو که نمی‌خوای فکر کنن داماد بعد از یه روز کله سحری دست دخترشون رو گرفته و به خونه پدرش آورده؟
    باران لب فرو بست و از موضع جبهه گیری‌اش دور شد. وقتی خودش را جای والدینش تجسم کرد حق را به آریا داد. آریا فایق از پذیرفتن باران گفت:
    - حالا اجازه دارم بدون اجازه جایی ببرمت؟
    دوباره مرور خاطرات... . یک تای ابروی باران جهید و شیطنت‌وار لب گشود:
    - اگه با تنها شدن بعدش مشکلی نداری منم ندارم.
    - خودتم بهش نیاز داری.
    - کنجکاو شدم منو کجا می‌بری.
    آریا به سمت مخالفش قدم تند کرد و آمرانه گفت:
    - دنبالم بیا!
    در انتهای حیات ساختمان کوچکی وجود داشت که چند پله سنگی در مرکز به در ورودی وصل می‌شد. این در هم مانند درهای دیگر باز شدنش با رمز امکان‌پذیر بود. آریا در را باز گذاشت و کنار رفت، به محض داخل شدن باران در را بست و کلیدهای فیوز را زد که سالن تاریک در مقابل چشمان باران روشن شد. در مسیر پیش رویشان راهروی طویلی وجود داشت که رابط دو پله جدا از هم بود. باران اندیشید که احتمالاً دو پله به یک سالن ختم می‌شود، یا نهایتاً دو سالن جدا وجود دارد. آریا با نظر به باران پی به افکارش برد و گفت:
    - پله سمت راست می‌رسه به سالن استخر، سونا و جکوزی... . سالن باشگاه هم از پله سمت چپه. استخر بمونه واسه یه روز دیگه.
    در اینکه‌ مقصدشان به کدام سالن می‌رسید احتمال داده بود. دوشادوش هم از پله‌های منتهی به باشگاه پایین رفتند. باران که شوق در نگاهش هویدا بود و در ذهن موقعیت و شمایل سالن را ارزیابی می‌کرد، دیدن دستگاه‌های بدنسازی و سیستم‌ مجهز باشگاهی برق از سرش پراند، فضایی با متراژ سیصد متر زیر بنا که کمبودی از تجهیزات ورزشی نداشت.
    در قسمت راست دستگاه تی ‌آر ‌ایکس و مجاور به آن تا انتها از لوازم ملزوم بدنسازی و در قسمت چپ جایگاه شیشه‌ای مجهز به آموزش نشانه‌گیری با تفنگ تعبیه شده بود. قسمت مرکز سالن که ابعاد بزرگی را اشغال کرده بود، رغبت باران را دو چندان کرد، دو کیسه مشکی و سفید آویزان از سقف و با فاصله دو متری از آن‌ها رینگ و طناب‌های محصور دورش با روح و روان باران سازگاری ماورایی داشت.
    به نظر آریا فکر همه جایش را کرده بود، برای او که دغدغه‌هایش سر به فلک کشیده و زمان رفتن به چند باشگاه را نداشت چه بهتر که آن‌ها را در یک بنای سیصد متری جا دهد و صرفه جویی کند. باران تعلل بیش از آن را کنار گذاشت و مقنعه حجابش را برداشت. موهای به هم ریخته را بار دیگر با کش بالای سرش محکم کرد و زیپ سویشرتش را تا انتها پایین آورد و با توقف کوتاهی نگاه مرددی به پشت سرش انداخت. آریا سیم‌های تی ‌آر ایکس را گرفته و با قدرت می‌کشید و حواسش پی نگاه خیره باران نبود.
    استیصال باران از تاپ سفید زیر سویشرتش بود. طبیعتاً یک روز برهه کوتاهی برای عادت به زندگی جدید بود. سویشرت را ترجیح داد و یک جفت دستکش مشکی-سفیدی را که با آویزی به یکی از بندهای زنجیر وصل بود دستش کرد و مقابل کیسه مشکی ایستاد. طی یک ماه و نیم گذشته از سال تازه فرصت نکرد از کیسه‌ بوکسش استفاده کند که اکنون تمایلش زیاد شد. در جای مناسبش گارد گرفت، نیرویش را پس از تمرکز به نقطه سیاه ذخیره کرد و دست‌ها را بالا آورد، پس از خروج بازدم با ضربه‌های جان‌دار و متوالی کیسه را از حالت ساکنش خارج کرد.
    ضربه‌های کاری او را از نفس انداخت و پس از چند ثانیه احیا شدن و برقراری نرمال جریان خون، چندین مشت دیگر به کیسه کوباند. با دقت و مهارت بالا پیش می‌رفت و رنگدانه‌ چشمان حریصش جز رنگ سیاه رنگ دیگری بازتاب نمی‌کرد. اوانی که نیروی مازادش را به پای راستش رساند و برای ضربه آماده کرد، حرکت کیسه در جهت مخالف متوقف شد. هن‌هن کنان در جایش ایستاد و نگاهش از دست‌‌های مانع‌گر به یک جفت چشم خرمایی تحسین آمیز گره خورد.
    - چند ساله کار می‌کنی؟
    دستکش‌ها را درآورد و پس از منظم شدن تبادل دم و بازدمش پاسخ داد:
    - نزدیک هفت ساله.
    آریا کیسه را رها و دست بر سـ*ـینه پاهایش را به عرض شانه باز کرد که این گونه شانه‌هایش بالاتر رفت و عضله‌هایش به خوبی نمایان شد.
    - ولی مثل کسایی فن می‌زدی که دو ساله وارد این حرفه شدن.
    مانند آریا دست به سـ*ـینه شد و گفت:
    - چطور به این برداشت رسیدی؟
    آریا با اشاره چشم به پاهای باران در پاسخ گفت:
    - ضربه پات ضعیفه.
    - دو ماهه سمتش نرفتم. بدنم هنوز گرم نشده بود.
    آریا سرش را جنباند و بدون حاشیه حق مطلب را تمام و کمال ادا کرد.
    - یه بوکس کار حرفه‌ای بدون آمادگی گارد نمی‌گیره.
    باران حق به جانب ابرو در هم پیچ داد و کنایه زد:
    - تو مربی هستی؟
    آریا از حرص نهفته در کلام باران لبخند کجی زد و با غرور گفت:
    - اگه می‌خواستم می‌شدم.
    باران گردن فراز و مفتخر انگشتش را به سوی خود نشانه رفت.
    - بد نیست بدونی اگه منم درخواست مربی‌م رو قبول کرده بودم خودم رو واسه اردو تیم ملی آماده کرده بودم.
    آریا سرش را تفهمیم‌وار جنباند و روی پاشنه چرخید و دستکش‌های وصل شده به کیسه دیگر را دستش کرد. باران پی به مقصود او نبرد و کارهایش را زیر ذره‌بین گرفت. آریا فراخ بال به طرف رینگ گام برداشت و به گونه‌ای که حریفش را به میدان فرا می‌خواند گفت:
    - پس فایتر من شو و اثبات کن!
    لحظه‌ای برگشت و با نگاه فاتحانه‌ و لحن مرموزش حریف را تشویق کرد.
    - معنی فایتر رو که می‌دونی؟
    باران پوزخند صداداری زد. حین فرو کردن انگشت‌هایش در دستکش‌ها پیش از آریا طناب را کنار زد و خم شد و پا به زمین گذاشت. آریا داخل شد و با رعایت فاصله مقابل باران ایستاد. به لطف کری خواندن آریا پس از چند ماه از لـ*ـذت مبارزه تن به تن برخوردار و برای مبارزه ثابت قدم شد. طبق قاعده نبرد پای راستش را عقب و پای چپ را جلو برد و دست‌ها را موازی با چانه بلند کرد و گارد گرفت.
    آریا با همان آرامش ژنتیکی‌اش که می‌دانست ترفند مؤثری برای شکست حریفش است گارد گرفت. اطمینان و پیروزی در چشمانش بیداد می‌کرد و همان بس بود تا باران داوطلب شروع تهاجم شود. برای تحـریـ*ک کردن آریا از ضربه مشت به جلو کمک گرفت، اما آریا ترک موضع کرد. باران نفس گرفت و به حول محور خود چرخید و همزمان با چرخش کمر، به سرعت ضربه مستقیم دست را وارد کرد و بدون وقفه به حریمش بازگشت. کناره‌گیری‌های آریا اخمش را برانگیخت. آریا که موفق شده بود شگردش را به عمل برساند، با خونسردی و چشم‌های خندانش گفت:
    - ‌رایت کراست قویه، منتها هنوز جای کار داره.
    باران حین ضربه بعدی و متقابلاً عقب رانی آریا کری خواند:
    - از خودت دفاع کن! نکنه می‌ترسی؟
    حریمشان را تغییر دادند.
    - آرزوت خاطره نمی‌شه خانم دکتر!
    باران نیشخند زد. بدنش با هر جهش گرم‌تر شده و تنها کافی بود ژولیتش را از جلد بی‌خیالی خارج کند تا به آریا بفهماند دست کم گرفتن او مجازات سختی در پیش دارد.
    - خیلی به خودت نناز! مدت‌هاست که آرزویی ندارم!
    تکبر و شیطنت آریا او را مصمم‌تر کرد.
    - غصه نخور دکتر! خودم بهت یه آرزو می‌دم.
    باران از موقعیت استفاده کرد و دقیقاً هنگامی که زانویش را بلند و خم کرد تا با سـ*ـینه پا ضربه محکم و بدون ملاحظه‌ای به شکم آریا وارد کند و پاسخ گنده‌گویی‌اش را بدهد، دست راست آریا غافلگیرانه پایش را چسبید. باران تعادلش را از دست داد و کم مانده بود نقش بر زمین شود که آریا با قدرت دست دیگر کمرش را گرفت و به سوی خود کشید و میانشان حصار تنگ و مستحکمی ساخت.
    باران با تحیر سرش را که تا سر شانه آریا بود بالا برد و آریا نگاهش را زیر کشید و این گونه کلاف نگاهشان به هم پیچ و تاب خورد. با وجود تیشرت سفید تن آریا و درآوردن سویشرت سرمه‌ای رنگش گرمش شده بود. نفس آریا از هیجان و باران از تقلا به شماره افتاده بود و شدت کوبش قلبشان به صراحت به گوش دیگری رسید. جریان خون شرم در رگ‌های قلبش افزون شد و از اینکه مبادا آریا شستش خبردار شود گر گرفت. آریا راه گریز را با دستانش مسدود کرده و باران هر دم بی‌‌طاقت می‌شد. چشمان دگرگون آریا به باران شهامت داد تا باخت را پذیرا نشود و مغرور و فاتح چشم از او نگیرد و بگوید:
    - دیدی دفاع جواب نمی‌ده خطا کردی.
    آریا بی آنکه پلک بزند زمزمه‌وار گفت:
    - گفتم لگد فرانت کیکت ضعیفه.
    گوشه لب باران بالا رفت.
    - چیزی به شکستت نمونده بود. گرفتن پا و کمرم... . تو با دو بار خطا بازنده این بازی شدی.
    نیروی دست‌های آریا به دور کمرش لبخندش را محو کرد. آریا همراه با جلو بردن سر نگاهش را میان لب‌ و چشم‌های تیره باران گردش داد و خطیر زمزمه کرد:
    - هنوز یکی ذخیره دارم. حتماً دیدی تو زمین بازی طرف با دو خطا هم تونسته حریفش رو زمین بزنه. واسه من خیلی راحت بود که همون اول کار رو یکسره کنم، ولی بدون نامردی تو خون آریا نیست. من و تو دیروز همه چی رو بین خودمون مشترک کردیم، ولی تو هنوزم مثل زمانی که نسبتی با هم نداشتیم رفتار می‌کنی.
    باران بزاقش را فرو داد. کلافگی در نگاه آریا صبرش را لبریز کرده بود. آریا زودتر از پیش‌بینی‌ او گره پیچ خورده روابطشان را به چالش کشیده بود.
    - بذار یه چیزی رو الآن بین هم حلش کنیم. من وقتی طرفم رو درک کنم فرصت می‌دم، منتها درک متقابل رو بیشتر می‌پسندم؛ چون عادلانه‌س. تو تا الآن مثل فن‌هایی که جولانش رو دادی هرطور خواستی رفتار کردی و من کناره گرفتم. حسابت سر به فلک کشیده، اما یادت بمونه که اگه خیلی ادامه پیدا کنه مثل الآن می‌شه.
    به همان سردی فشار دستانش را کم کرد و پس از برداشتن سویشرتش از زمین خارج شد. باران مات و مبهوت دور شدنش را تماشا کرد. میان خشنودی و نارضایتی دست و پا می‌زد. می‌دانست منطق آریا به نفع هر دویشان است، لکن خوی یک دندگی از هنگام بله گفتنش دست بردار نبود و به اجبار می‌خواست همه چیز را به نفع خود تمام کند! پلک‌هایش را با حرص و عجز بست. کاش آریا میدان را خالی نمی‌کرد تا او هم حرفی برای گفتن داشته باشد! به جای تنزل افکار بهتر بود همچنان از آریا بخواهد به او زمان دهد. آریا با سخنان دو پهلویش به او فهماند نبرد امروزشان فکری بود، نه بدنی... . و او یک چیز دیگر را هم به خوبی فهمیده بود، حریف زبان و فکر آریا شدن ساده نیست.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا