بدیر تشکی را که خاتون گفته بود پهن کرد، مادرش دراز کشید و باران رویش پتو انداخت. مردها که اتاق را ترک کردند، بتول خانم با یاری باران پیراهنش را در آورد و ژاکتی که خاتون آورده بود پوشید، به تنش کوچک بود، اما به گرمایش احتیاج داشت. خاتون از باران پرسید:
- چیکار کنیم فشارش بیاد پایین؟ قرص هم ندارم. فکر کنم گل گاو زبون خوبه، واسه اعصاب درمونه.
بتول با نگاه خجولی دست خاتون را گرفت.
- تو رو خدا بشین خاتون! از خجالت نمیدونم سرمو چطوری بالا بگیرم.
خاتون دستش را فشرد و صمیمانه گفت:
- با افتخار بالا بگیر بتول جان. خونه کدخدا بابا خونه همهست. اینقدر هم خدا رو قسم نده!
باران با کنجکاوی پرسید:
- چرا میگین کدخدا بابا؟
خاتون در جواب با لبخند گفت:
- جوونیش بابای مدرسه محله هفت شهید دالخان بود.
یا علی گویان و دست به زانو برخاست و باران هم ایستاد.
- گل ختمی داری خاتون؟
- خشک شدهش رو دارم دخترم.
- با اجازهتون باهاش دمنوش درست میکنم، واسه افت فشار مؤثره.
- گل گاو زبون هم بیارم؟
- فعلاً نیاز نیست.
- باشه دخترم. خودم درست میکنم، تو پیش بتول بمون!
- پس یه کم عسل هم توش بریز!
- اینجور چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟ ما فکر کردیم دکتری.
- فعلاً دورهش رو میگذرونم. پشت کنکوریام.
- چشم نخوری با حوصله به بتول میرسیدی، نعمت بزرگیه. تو دکتر واردی میشی.
به لبخند کوچکی بسنده کرد و خاتون دوباره به حرف آمد.
- مطمئنی گل ختمی خوبه؟ تا حالا نشنیده بودم.
- ایده تایوانیهاست که اولینبار از عصارهش استفاده کردن. میشه باهاش دمنوش هم درست کرد.
خاتون که رفت، باران نشست. بتول دستهای باران را گرفت و قدرشناسانه به دریای شب نگاه باران نگریست و برقی از ستاره در چشمانش نورانی شد.
- قلبم که میگیره از ترس نفسم بند میاد و فقط بچههام جلوی چشمام ظاهر میشن. خاتون راست میگـه، آرامش تو چهره و نگاهت همه رو آروم میکنه. به من که خیلی کمک کردی. با شوهرت عاقبت به خیر بشی دخترم.
انرژی تبسم باران به لبهای زن و دخترکش ساطع شد و در کمال احترام لب گشود:
- از بزرگواری شماست و بابت دعای قشنگتون ممنونم. من و اون آقایی که همراهمه زن و شوهر نیستیم.
بتول با تعجب گفت:
- پس چی؟ تهرونیا بهش چی میگن؟
باز و بسته کردن پلکهای مخمورش آدم را به خلسه آسایش فرا میخواند و با همان آرامش گوشهای از سفر سه روزشان را شرح داد. حین صحبتش خاتون با سینی بازگشت و با تحیر وارد مجادله شد.
- بالای شهر که خطرناکتره. قله ایل میلی با صفاست، ولی خطرناک هم هست. میدونن شما اینجایین؟
هاله سیاه غم تنها به قلبش بازتاب شد.
- نه.
غبار حزن و اندوه به رخسار دو زن رفت و خاتون با ناراحتی لب گشود:
- امان یا رب! الهی به حق پنج تن زودتر به خانوادههاتون برسین.
فشار دست بتول بر دستهای باران از همدردی بود.
- هر کدوم یه جور زخم تو دلمون داریم. من که از شوهرم بیخبرم دارم بال بال میزنم، ولی گفتن تو و اون آقا نه فقط به ما به چند نفر از اهالی هم کمک کردین. اون آقا به برات و پسرش کمک کرد و دعای خیر خانواده نصیبش شد. زخم شما کمتر از ما نیست، اون وقت من نمیتونم دل خودم و بچههام رو آروم کنم.
خاتون با ملاطفت بتول را سرزنش کرد.
- به جای حرص دمنوش بخور و استراحت کن! خدا بزرگه. یه حسی بهم میگـه سلمان حالش خوبه.
- خدا به تو و کدخدا بابا اجر و عمر زیاد بده که دعاها و حال خوبتون به همه فیض میده. سایهتون از سر مردم آبادی کم نشه.
- توکل به خدا. بخور بتول جان!
در آن حین دختر بتول پرسید:
- خاله باران جون! تو ازدواج نکردی؟
- نه عزیزم.
- ولی من دعا میکنم با اون آقا خوشتیپه ازدواج کنی!
سطلی از آب منفی چند درجه رویش ریخت و نسیم خنک فصل بهار شامهاش را نوازش داد. سخن بی ریای دخترک در پندارش مرور شد و هر دم از زمان حال فاصله گرفت و به زمانی رسید که ثانیه به ثانیهاش قاب اتاقک ذهن شده و افول نشدنی بود. در آن بحبوحه چشمهایش به اخم بتول و دخترک شرمسار و سر به زیر و لبهایش که به سخنی میجنبید چرخید. گوشهایش از پژواک اعتراف آریا پر بود.
***
زوزه باد شاخ و برگها را از خوفش در هم میپیچاند و صدای جریان خروشان رودخانه طغیان شده به بالای آبادی که دیگر آباد نبود میرسید! جیرجیرکها و قُمریها هم در بطن آشیانه خود پناه گرفته بودند و صدای غژ غژ در چوبی طویله حیوانهایش را در حالت هشدار خوابانده بود. همچنان صدای تپ تپ دانههای باران حکمفرما بود. در گوشهای از محیط مخوف، باران با دو فانوس در کنارش روی تخت چوبی نشسته و پاها را در بطن خود فرو کرده بود، دیدگانش از طبیعت زیان دیدهای که خاک مرگ رویش را پوشانیده بود به فراز آسمان رفت و نزدیک و نزدیکتر شد تا شاید حاجت بگیرد.
از اینکه دستش برای اهالی خالی بود خجالت میکشید، از اینکه نمیتوانست کاری کند و آشیانهشان در برابر ظلمت هم مقاومت نداشت سرش فرو افتاده بود، از اینکه جای جای سرزمینش از تهی دستان غنی بود به خود میلرزید. اگر در چنین وضعیتی به سر نمیبرد روی تشک نرم و گرم اتاقش سر به بالین گذاشته و دغدغه اول و آخرش عشقی نافرجام بود. مگر عشق فقط همین بود؟! همسری قربانی وقایع طبیعی شود و اعضای از هم پاشیده آن دم نزنند عشق نبود؟! خانهای که خشت خشتش با هزاران آمال در دیار اجدادی بنا شود و به یکباره فرو ریزد و آواره خاموش شهر شود عشق نبود؟!
بغض حجیم شد و در نهایت چشمه نگاهش پس از مدتها جریان یافت و قطرهای را پیشکش کرد. فقر همه جا بیداد میکرد، جهان به دو قطب فقیر و غنی تقسیم شده بود، انصاف بود؟! در کتاب قانون آفریدگاری که برای دیدنش نیاز به پرواز نبود عدالت بیداد میکرد. کجا رفت؟ چرا کمرنگ بود؟ با حضور مردی که فرکانسش روان باران را هدف قرار داده بود، سر انگشتش را زیر نم اشک گرفت و نفس متلاطمی از بینی گرفتهاش کشید. نگاهش به پای آریا سُر خورد و زمزمه کرد:
- درد نمیکنه؟
لبهای فرو بسته آریا مقصد چشمهای باران را به نگاه نافذ او برد. قبلاً دو گوی مغناطیسی این مرد سخن میگفت؟! سیاهی نگاهش در خرمایی نگاه آریا حل شد و قلبش با صوت جدی و زیر آریا از تپش ایستاد.
- تو همیشه برای خودت کم گذاشتی. از خودت گذشتی و به همه کمک کردی، روحیه دادی و خودت ضربه خوردی. برات فرقی نمیکنه آشنا باشه، یا غریبه... . تو حتی دشمنتو نادیده نمیگیری.
- خودتو دست کم نگیر!
مردمک چشمان آریا تنگ شد. باران نفس مازادش را فوت کرد و نگاهش را به موکت دزدید، گرفتگی صدای آریا را تشخیص داد.
- کار از کار گذشته، من وقتی شیشه غرورم رو شکستم خودمو دست کم گرفتم، ولی از تو انتظار نداشتم. گفته بودی انسانیت نمیتونه احساس نفرتت رو قلقلک بده.
خبر نداشت که کار از کار باران هم گذشته بود! آریا در عذابی سخت دست و پنجه نرم میکرد؛ مانند اویی که از بدو اعتراف آریا از خود بی خود شده بود. با این وصف باران سخنانی داشت که او را از افشای حقیقت دل محروم میکرد. بزاقش را قورت داد و خطاب به آریا لب زد:
- انسانیت تو وجود همه هست.
پاسخش اخم آریا را برانگیخت. ستم باران بیش از حد نبود؟! کنار باران نشست، حواسش پی دل گرفته باران بود که سازش کرد و پرسید:
- چی اذیتت میکنه؟ از وقتی حال مادر بدیر بد شده به هم ریختی.
باران سرش را بلند کرد و به طبیعت سیاه یخ زده جلویش خیره شد، دوباره گلویش تنگ شد و مژه بر هم زد.
- حال بتول خانم خوب نیست. نتونستم بهشون چیزی بگم، ولی دقیقتر از شماها میدونم که تو قلب کسی که یه بار سکته رو رد کرده چی میگذره.
- تو با قدرتی که خدا بهت داده دل آشوب هر کسی رو نرم میکنی.
گرمای دل انگیزی پوستش را مور مور کرد و نگاهش به نگاه تبدار آریا قفل شد. این مرد با او چه کرده بود؟! پس آریای گذشته کجا رفته بود؟! طوری اختیارش گریخت که زمان و مکان را فراموش و چرای بزرگ ذهنش را فاش کرد.
- چرا با سروش دعوا کردی؟
آریا جا خورد و با خود اندیشید این دختر در برانگیختن احساسات مختلف زبر دست است. ریلکس و خطیر گفت:
- خودش خواست.
- تو هم خواستی.
- لازمش بود.
- چون رقیبت بود؟
آریا پنج ثانیه زمان خرید و با قاطعیت گفت:
- هیچ وقت رقیب من نبود. اون به من باخت.
- ولی اون دوست صمیمیته.
- بستگی به موقعیتش داره.
باران لبخند آمده تا لبها را قورت داد. امان از آریای بلوف زن! میشد غرور چنین مردی را از او ربود؟! قطعاً نه؛ چون نیروی غرور هنوز هدایتگر ابراز احساسش بود. باران یک دستی زد.
- رادوین هم دوست صمیمیته، چرا اون رو نزدی؟
- اونم یکی خورد!
یک تای ابروی باران پرید و جدی گفت:
- نباید شلوغش میکردی.
حرص جای گرفتگی کلام را گرفته بود.
- تا اون باشه تشویق نکنه یکی محکمترش رو بکوبم تو دهن سروش!
- رادوین جنگ و دعوا راه نمیندازه، اجازه میده خودت با روش خودت حلش کنی.
ابروهای آریا جمع شد و با حرص خفتهای گفت:
- بحثش رو چو میندازه و خودشو میکشه کنار.
باران در حالی که دل در دلش نبود سرش را بالا گرفت و در جلد خونسردی خود لب گشود:
- با حرفهایی که ازت شنیدم چه قبول کنی چه نه سروش رقیبته. به منم نمیگی چیکار کرده که لایق من نمیدونی، پس دلیلی نمیبینم اجازه خواستگاری ندم. برگشتیم بهش میگم میتونه مامان و بابام رو ببینه.
قند در دلش آب شد وقتی واکنش تند آریا را به عین دید و باور نکرد. چه خواب دلچسبی!
- در شأن من نیست با چغولی کردن از سروش خودمو جلوی احساسم خراب کنم.
کم مانده بود خنده پنهان باران به قهقهه منفجر شود!
- پس سروش رو تأیید کردی آقای ژولیت!
آریا چپ چپ نگاهش کرد و باران لب گزید.
- تو تأییدش کردی.
باران شیرینتر از این کنایه را تا به حال نشنیده بود.
- تو چرا تأییدش نمیکنی؟
- ربطش به خودمه.
شیطنت و جدیت کلام باران کلافگی آریا را بیشتر کرد.
- حرف منو نگو!
آریا نیشخند زد.
- دنیا پر از سورپرایزه خانم دکتر!
- و اگه نفر دومی باشه که تأییدش کنم؟
اخم ابروی آریا پر کشید، شعله خشمش با باران سیل آسایی فروکش و خاکسترش را با بهت نظاره کرد. باران لاقید شانه انداخت، سرمای لحنش محض دست به سر کردن ژولیتش بود.
- دنیا پر از سورپرایزه آقای ژولیت!
آریا با دنیایی از ابهام موشکافانه لب به پرسش زد:
- چی میخوای بگی؟
- گفتم که خودتو دست کم نگیر!
- حالت خوب نیست دکتر! از دیروز خوب نخوابیدی.
باران با همان لحن ادامه داد:
- سروش از این حالت من سوء استفاده کرد و چکش برگشت خورد، فقط تو موندی که خودت چک رو برگشت دادی. از اونجایی که انسانیت حالیمه یه فرصت دیگه میدم. شاید چکت امضا شد!
زمستان کلام باران به گرد احساسی که با خواست قلبیاش به کلمات وارد کرد نرسید تا به آریای مات مانده بفهماند او را بیش از خودش میستاید. حال آریا به گرگ و میشی اکنون بود، در ظلمت و فروغ مانده و از هر جا رانده میشد. میدانست باران هر حرفی را بی دلیل نمیزند، هر حرفی را هر جا نمیزند، در هر وصفی نمیزند و چه بارزتر وقتی بارقه امیدش هماهنگ با هلکوپتر نمایان در آسمان شد و با پیچیدن صدایش خورشید صبح را از پشت کوهها بیدار و برق لبخند را در رگههای طوسی یک جفت چشم تماشایی کرد.
*منم مجنون تویی جانان*
*که محکومم به تو جاودان*
zeynab227
***
- چیکار کنیم فشارش بیاد پایین؟ قرص هم ندارم. فکر کنم گل گاو زبون خوبه، واسه اعصاب درمونه.
بتول با نگاه خجولی دست خاتون را گرفت.
- تو رو خدا بشین خاتون! از خجالت نمیدونم سرمو چطوری بالا بگیرم.
خاتون دستش را فشرد و صمیمانه گفت:
- با افتخار بالا بگیر بتول جان. خونه کدخدا بابا خونه همهست. اینقدر هم خدا رو قسم نده!
باران با کنجکاوی پرسید:
- چرا میگین کدخدا بابا؟
خاتون در جواب با لبخند گفت:
- جوونیش بابای مدرسه محله هفت شهید دالخان بود.
یا علی گویان و دست به زانو برخاست و باران هم ایستاد.
- گل ختمی داری خاتون؟
- خشک شدهش رو دارم دخترم.
- با اجازهتون باهاش دمنوش درست میکنم، واسه افت فشار مؤثره.
- گل گاو زبون هم بیارم؟
- فعلاً نیاز نیست.
- باشه دخترم. خودم درست میکنم، تو پیش بتول بمون!
- پس یه کم عسل هم توش بریز!
- اینجور چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟ ما فکر کردیم دکتری.
- فعلاً دورهش رو میگذرونم. پشت کنکوریام.
- چشم نخوری با حوصله به بتول میرسیدی، نعمت بزرگیه. تو دکتر واردی میشی.
به لبخند کوچکی بسنده کرد و خاتون دوباره به حرف آمد.
- مطمئنی گل ختمی خوبه؟ تا حالا نشنیده بودم.
- ایده تایوانیهاست که اولینبار از عصارهش استفاده کردن. میشه باهاش دمنوش هم درست کرد.
خاتون که رفت، باران نشست. بتول دستهای باران را گرفت و قدرشناسانه به دریای شب نگاه باران نگریست و برقی از ستاره در چشمانش نورانی شد.
- قلبم که میگیره از ترس نفسم بند میاد و فقط بچههام جلوی چشمام ظاهر میشن. خاتون راست میگـه، آرامش تو چهره و نگاهت همه رو آروم میکنه. به من که خیلی کمک کردی. با شوهرت عاقبت به خیر بشی دخترم.
انرژی تبسم باران به لبهای زن و دخترکش ساطع شد و در کمال احترام لب گشود:
- از بزرگواری شماست و بابت دعای قشنگتون ممنونم. من و اون آقایی که همراهمه زن و شوهر نیستیم.
بتول با تعجب گفت:
- پس چی؟ تهرونیا بهش چی میگن؟
باز و بسته کردن پلکهای مخمورش آدم را به خلسه آسایش فرا میخواند و با همان آرامش گوشهای از سفر سه روزشان را شرح داد. حین صحبتش خاتون با سینی بازگشت و با تحیر وارد مجادله شد.
- بالای شهر که خطرناکتره. قله ایل میلی با صفاست، ولی خطرناک هم هست. میدونن شما اینجایین؟
هاله سیاه غم تنها به قلبش بازتاب شد.
- نه.
غبار حزن و اندوه به رخسار دو زن رفت و خاتون با ناراحتی لب گشود:
- امان یا رب! الهی به حق پنج تن زودتر به خانوادههاتون برسین.
فشار دست بتول بر دستهای باران از همدردی بود.
- هر کدوم یه جور زخم تو دلمون داریم. من که از شوهرم بیخبرم دارم بال بال میزنم، ولی گفتن تو و اون آقا نه فقط به ما به چند نفر از اهالی هم کمک کردین. اون آقا به برات و پسرش کمک کرد و دعای خیر خانواده نصیبش شد. زخم شما کمتر از ما نیست، اون وقت من نمیتونم دل خودم و بچههام رو آروم کنم.
خاتون با ملاطفت بتول را سرزنش کرد.
- به جای حرص دمنوش بخور و استراحت کن! خدا بزرگه. یه حسی بهم میگـه سلمان حالش خوبه.
- خدا به تو و کدخدا بابا اجر و عمر زیاد بده که دعاها و حال خوبتون به همه فیض میده. سایهتون از سر مردم آبادی کم نشه.
- توکل به خدا. بخور بتول جان!
در آن حین دختر بتول پرسید:
- خاله باران جون! تو ازدواج نکردی؟
- نه عزیزم.
- ولی من دعا میکنم با اون آقا خوشتیپه ازدواج کنی!
سطلی از آب منفی چند درجه رویش ریخت و نسیم خنک فصل بهار شامهاش را نوازش داد. سخن بی ریای دخترک در پندارش مرور شد و هر دم از زمان حال فاصله گرفت و به زمانی رسید که ثانیه به ثانیهاش قاب اتاقک ذهن شده و افول نشدنی بود. در آن بحبوحه چشمهایش به اخم بتول و دخترک شرمسار و سر به زیر و لبهایش که به سخنی میجنبید چرخید. گوشهایش از پژواک اعتراف آریا پر بود.
***
زوزه باد شاخ و برگها را از خوفش در هم میپیچاند و صدای جریان خروشان رودخانه طغیان شده به بالای آبادی که دیگر آباد نبود میرسید! جیرجیرکها و قُمریها هم در بطن آشیانه خود پناه گرفته بودند و صدای غژ غژ در چوبی طویله حیوانهایش را در حالت هشدار خوابانده بود. همچنان صدای تپ تپ دانههای باران حکمفرما بود. در گوشهای از محیط مخوف، باران با دو فانوس در کنارش روی تخت چوبی نشسته و پاها را در بطن خود فرو کرده بود، دیدگانش از طبیعت زیان دیدهای که خاک مرگ رویش را پوشانیده بود به فراز آسمان رفت و نزدیک و نزدیکتر شد تا شاید حاجت بگیرد.
از اینکه دستش برای اهالی خالی بود خجالت میکشید، از اینکه نمیتوانست کاری کند و آشیانهشان در برابر ظلمت هم مقاومت نداشت سرش فرو افتاده بود، از اینکه جای جای سرزمینش از تهی دستان غنی بود به خود میلرزید. اگر در چنین وضعیتی به سر نمیبرد روی تشک نرم و گرم اتاقش سر به بالین گذاشته و دغدغه اول و آخرش عشقی نافرجام بود. مگر عشق فقط همین بود؟! همسری قربانی وقایع طبیعی شود و اعضای از هم پاشیده آن دم نزنند عشق نبود؟! خانهای که خشت خشتش با هزاران آمال در دیار اجدادی بنا شود و به یکباره فرو ریزد و آواره خاموش شهر شود عشق نبود؟!
بغض حجیم شد و در نهایت چشمه نگاهش پس از مدتها جریان یافت و قطرهای را پیشکش کرد. فقر همه جا بیداد میکرد، جهان به دو قطب فقیر و غنی تقسیم شده بود، انصاف بود؟! در کتاب قانون آفریدگاری که برای دیدنش نیاز به پرواز نبود عدالت بیداد میکرد. کجا رفت؟ چرا کمرنگ بود؟ با حضور مردی که فرکانسش روان باران را هدف قرار داده بود، سر انگشتش را زیر نم اشک گرفت و نفس متلاطمی از بینی گرفتهاش کشید. نگاهش به پای آریا سُر خورد و زمزمه کرد:
- درد نمیکنه؟
لبهای فرو بسته آریا مقصد چشمهای باران را به نگاه نافذ او برد. قبلاً دو گوی مغناطیسی این مرد سخن میگفت؟! سیاهی نگاهش در خرمایی نگاه آریا حل شد و قلبش با صوت جدی و زیر آریا از تپش ایستاد.
- تو همیشه برای خودت کم گذاشتی. از خودت گذشتی و به همه کمک کردی، روحیه دادی و خودت ضربه خوردی. برات فرقی نمیکنه آشنا باشه، یا غریبه... . تو حتی دشمنتو نادیده نمیگیری.
- خودتو دست کم نگیر!
مردمک چشمان آریا تنگ شد. باران نفس مازادش را فوت کرد و نگاهش را به موکت دزدید، گرفتگی صدای آریا را تشخیص داد.
- کار از کار گذشته، من وقتی شیشه غرورم رو شکستم خودمو دست کم گرفتم، ولی از تو انتظار نداشتم. گفته بودی انسانیت نمیتونه احساس نفرتت رو قلقلک بده.
خبر نداشت که کار از کار باران هم گذشته بود! آریا در عذابی سخت دست و پنجه نرم میکرد؛ مانند اویی که از بدو اعتراف آریا از خود بی خود شده بود. با این وصف باران سخنانی داشت که او را از افشای حقیقت دل محروم میکرد. بزاقش را قورت داد و خطاب به آریا لب زد:
- انسانیت تو وجود همه هست.
پاسخش اخم آریا را برانگیخت. ستم باران بیش از حد نبود؟! کنار باران نشست، حواسش پی دل گرفته باران بود که سازش کرد و پرسید:
- چی اذیتت میکنه؟ از وقتی حال مادر بدیر بد شده به هم ریختی.
باران سرش را بلند کرد و به طبیعت سیاه یخ زده جلویش خیره شد، دوباره گلویش تنگ شد و مژه بر هم زد.
- حال بتول خانم خوب نیست. نتونستم بهشون چیزی بگم، ولی دقیقتر از شماها میدونم که تو قلب کسی که یه بار سکته رو رد کرده چی میگذره.
- تو با قدرتی که خدا بهت داده دل آشوب هر کسی رو نرم میکنی.
گرمای دل انگیزی پوستش را مور مور کرد و نگاهش به نگاه تبدار آریا قفل شد. این مرد با او چه کرده بود؟! پس آریای گذشته کجا رفته بود؟! طوری اختیارش گریخت که زمان و مکان را فراموش و چرای بزرگ ذهنش را فاش کرد.
- چرا با سروش دعوا کردی؟
آریا جا خورد و با خود اندیشید این دختر در برانگیختن احساسات مختلف زبر دست است. ریلکس و خطیر گفت:
- خودش خواست.
- تو هم خواستی.
- لازمش بود.
- چون رقیبت بود؟
آریا پنج ثانیه زمان خرید و با قاطعیت گفت:
- هیچ وقت رقیب من نبود. اون به من باخت.
- ولی اون دوست صمیمیته.
- بستگی به موقعیتش داره.
باران لبخند آمده تا لبها را قورت داد. امان از آریای بلوف زن! میشد غرور چنین مردی را از او ربود؟! قطعاً نه؛ چون نیروی غرور هنوز هدایتگر ابراز احساسش بود. باران یک دستی زد.
- رادوین هم دوست صمیمیته، چرا اون رو نزدی؟
- اونم یکی خورد!
یک تای ابروی باران پرید و جدی گفت:
- نباید شلوغش میکردی.
حرص جای گرفتگی کلام را گرفته بود.
- تا اون باشه تشویق نکنه یکی محکمترش رو بکوبم تو دهن سروش!
- رادوین جنگ و دعوا راه نمیندازه، اجازه میده خودت با روش خودت حلش کنی.
ابروهای آریا جمع شد و با حرص خفتهای گفت:
- بحثش رو چو میندازه و خودشو میکشه کنار.
باران در حالی که دل در دلش نبود سرش را بالا گرفت و در جلد خونسردی خود لب گشود:
- با حرفهایی که ازت شنیدم چه قبول کنی چه نه سروش رقیبته. به منم نمیگی چیکار کرده که لایق من نمیدونی، پس دلیلی نمیبینم اجازه خواستگاری ندم. برگشتیم بهش میگم میتونه مامان و بابام رو ببینه.
قند در دلش آب شد وقتی واکنش تند آریا را به عین دید و باور نکرد. چه خواب دلچسبی!
- در شأن من نیست با چغولی کردن از سروش خودمو جلوی احساسم خراب کنم.
کم مانده بود خنده پنهان باران به قهقهه منفجر شود!
- پس سروش رو تأیید کردی آقای ژولیت!
آریا چپ چپ نگاهش کرد و باران لب گزید.
- تو تأییدش کردی.
باران شیرینتر از این کنایه را تا به حال نشنیده بود.
- تو چرا تأییدش نمیکنی؟
- ربطش به خودمه.
شیطنت و جدیت کلام باران کلافگی آریا را بیشتر کرد.
- حرف منو نگو!
آریا نیشخند زد.
- دنیا پر از سورپرایزه خانم دکتر!
- و اگه نفر دومی باشه که تأییدش کنم؟
اخم ابروی آریا پر کشید، شعله خشمش با باران سیل آسایی فروکش و خاکسترش را با بهت نظاره کرد. باران لاقید شانه انداخت، سرمای لحنش محض دست به سر کردن ژولیتش بود.
- دنیا پر از سورپرایزه آقای ژولیت!
آریا با دنیایی از ابهام موشکافانه لب به پرسش زد:
- چی میخوای بگی؟
- گفتم که خودتو دست کم نگیر!
- حالت خوب نیست دکتر! از دیروز خوب نخوابیدی.
باران با همان لحن ادامه داد:
- سروش از این حالت من سوء استفاده کرد و چکش برگشت خورد، فقط تو موندی که خودت چک رو برگشت دادی. از اونجایی که انسانیت حالیمه یه فرصت دیگه میدم. شاید چکت امضا شد!
زمستان کلام باران به گرد احساسی که با خواست قلبیاش به کلمات وارد کرد نرسید تا به آریای مات مانده بفهماند او را بیش از خودش میستاید. حال آریا به گرگ و میشی اکنون بود، در ظلمت و فروغ مانده و از هر جا رانده میشد. میدانست باران هر حرفی را بی دلیل نمیزند، هر حرفی را هر جا نمیزند، در هر وصفی نمیزند و چه بارزتر وقتی بارقه امیدش هماهنگ با هلکوپتر نمایان در آسمان شد و با پیچیدن صدایش خورشید صبح را از پشت کوهها بیدار و برق لبخند را در رگههای طوسی یک جفت چشم تماشایی کرد.
*منم مجنون تویی جانان*
*که محکومم به تو جاودان*
zeynab227
***
آخرین ویرایش: