رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
چند ثانیه خشکم زد. دونستن این‌که کار کی بوده دور از ذهن نبود. مسلماً روزی که افسانه رو دیده بودم نوچه‌هاش یادگاری از خودشون گذاشته بودن! آریا که از همه چی خبر داشت چرا فکرش رو مشغول می‌کرد؟ از بو بردنم نگران بود. قدمی به جلو رفتم و طلبکار گفتم:
- خودت که همه چی رو‌ چشم بسته هم می‌بینی چرا از من می‌پرسی؟ جواب‌ها پیش توئه و منم که سرم کلاه رفته.
لابه‌لای موهاش پنجه کشید و صداش رو پایین آورد.
- تو امروز یه چیزیت شده. رک و راست بگو منم بفهمم!
من که از پیله خونسردی بیرون اومده بودم و کنترل صدام دست خودم نبود، با توپ پر گفتم:
- می‌خوای چیزیم نشه؟ چی رو واضح نفهمیدی؟ وقتی با مدرک اومدم سراغت چی رو واضح نفهمیدی آریا؟
- واسه امنیت خودت آدم فرستادم.
قدم محکم دیگه‌ای پر کردم و درحالی که داشتم از داخل منفجر می‌شدم رخ و تو رخش توپیدم:
- از کی دروغ‌گو شدی؟ تو که گفتی دیگه قرار نیست اتفاق بدی بیفته! چی شد پس؟
به صورت و فک منقبضش دست کشید و کلافه گفت:
- به خاطر خودت چیزی نگفتم.
پوزخند صداداری زدم. داشتم دیوونه می‌شدم. جوری آدم‌های افسانه اون پسر به اصطلاح محافظم رو دو دره کردن که روح خودش هم خبردار نشد، بعد آریای خوش خیال فکر می‌کرد منطقی‌ترین کار رو کرده.
- به نظرت این آدم‌ها نمی‌تونستن دور از چشم آدمت جای جی‌پی‌اس بمب بذارن؟
از کوره در رفت.
- قطع می‌کنم دست اون نفله از جون سیر شده رو! تا من هستم هیچ احدی به تو آسیب نمی‌زنه.
- این تویی که می‌گی همونیه که تو دردسر بزرگی افتاده و خودش خبر نداره، در صورتی که باید خودش دست به کار بشه. تو داری طبق وظیفه‌ت عمل می‌کنی و اگه پلیس نبودی هیچ جایی تو حل این قضیه نداشتی.
خشم و تعجب توی چشم‌هاش دوید. کمی زیاده‌روی کردم، اما از لاپوشونی‌های آریا بریده بودم و باید جوری تحریکش می‌کردم تا زبون باز کنه. قدمی برداشت. نگاه و لحن شماتت‌بارش بند دلم رو پاره کرد.
- چی می‌گی باران؟ من شوهرتم.
خنده تلخی کردم و دست به سـ*ـینه گفتم:
- شوهر؟! من و تو چقدر به هم تعهد داشتیم؟ به کدوم تعهدی که روز خواستگاری زدیم عمل کردیم؟ لااقل من روی قولم موندم که روراست باشم، ولی تو از اعتماد من سوء استفاده کردی. تو کدوم کتاب نوشته مخفی کاری بین زن و شوهر دور از عرف نیست؟
رنگ صورتش سرخ‌تر شد و رخ تو رخم غرید:
- دیوونه‌م نکن باران! من چی رو جز به صلاح خودت مخفی کردم؟ لطفاً حرف رو با حرف دیگه عوض نکن!
- تو روم نگاه می‌کنی و می‌گی خطری پشتت نیست به صلاحمه؟ آدم می‌فرستی دنبالم به صلاحمه؟ اون مدتی که با افسانه بودی و به من نگفتی به صلاحمه؟ اومدن اون دختر به اتاقت شده جلسه مهم به صلاحمه؟ همه این حرف‌ها به هم ربط داره؛ چون با پنهون کاری‌های تو روی دلم تلنبار شده و منتظر روزی بودم که بهم بگی.
چشم‌هاش دو دو می‌زد. هضم حرف‌های ناگفته دلم براش سنگین بود.
- قضیه من و افسانه رو از کجا فهمیدی؟
انکار هم نمی‌کرد. جفت دستم مشت شد. کجای کار بود که ندید بعدش چی کشیدم. از خودم بدم اومد که این مدت سکوت کرده بودم. انگشتم رو به طرف خودم خم کردم و با اخم‌های جمع شده‌ای گفتم:
- منِ ساده‌لوح روزی که با افسانه تو پارک قرار داشتی دیدمتون، حتی دیدم که تو... .
بازوهام رو بی‌هوا گرفت و به خودش نزدیک کرد. جدی و با حرص گفت:
- تو زندگی من فقط تو بودی باران! اگه اون مسئله جدی بود می‌گفتم.
نمی‌تونستم باورش کنم. اگه حرف‌های افسانه درست بود، باورم به آریا نابود می‌شد. بازوهام رو از دست‌هاش جدا کردم و نیشخند زدم.
- چیزی هم که امروز دیدم جدی نبود؟
شقیقه‌ش رو ماساژ داد و گره کراواتش رو شل کرد. خیلی سعی می‌کرد جلوی خشمش رو بگیره، با این حال باید به جواب همه سؤال‌هام می‌رسیدم و برام مهم نبود آخرش چی می‌شه. هیاهوی خشمش رو تو چشم‌هاش برد و با لحن قاطع و جدی گفت:
- دختر فقط کارمند منه. مثل چند صد نفر زنی که تو شرکتم کار می‌کنن فقط حکم کارمند رو داره. تو داری پزشک می‌شی. انتظار داشتی دختر جلوم غش کنه و من کاری نکنم؟ چرا بی‌منطق شدی؟
- اون شبی که بهت پیام داد و قید با من بودن رو زدی هم جزء وظیفه کاریت بود؟
دنیای چشم‌هاش طوفانی شد و نتونست گرمایی که به تن من هم نشسته بود تاب بیاره. بی تحمل کتش رو درآورد، روی دسته مبل انداخت، گره کراواتش رو شل‌تر کرد و با حالت تهاجمی گفت:
- قضاوت نکن! عادت ندارم مسائل کاری رو تو خونه بیارم، ولی اگه خیلی کنجکاوی بدونی باید بگم اونی نیست که فکرت رو مسموم کرده.
هنوز شونه خالی می‌کرد. اگه روانی می‌شدم راضی می‌شد؟ نکنه یادش رفته اونی که جلوشه بارانه؟ سفیهانه بهش خیره شدم و پر گلایه گفتم:
- کدوم کارمندی از کارفرماش مجوز می‌گیره که نصف شب زنگ بزنه؟ به این هم می‌گی قضاوت؟
اخم ابروهاش رو در هم کشید و با لحن سرزنش‌گری گفت:
- امروز با حرف‌هات خیلی سورپرایزم کردی! چطوری می‌تونی به من شک کنی باران؟
- تو باعث شدی.
با دادی که یک دفعه زد گر گرفتم و دست‌هام مشت شد.
- آره، مـن باعث شدم که به این حال و روز بیفتیم. مـن مقصرم که خواستم با دور کردن تو از خودم درکت کنم، ولی تا حدی اشتباه کردم که هر چی از دهنت دراومد بهم گفتی. مـن مقصرم که غیرتم به جوش اومد و نخواستم مو از سرت کم بشه که حالا لایق بی‌اعتمادی شدم.
صدای بلندش نقطه جوشم رو به صد رسوند. از تو می‌لرزیدم و تو حال خودم نبودم.
- آره، مقصــری؛ چون باز هم خودخواه شدی. اون شب بهم گفته بودی همیشه لبخند بزنم و به چیزی فکر نکنم. قبلش نگفتی باران دلش به چی این رابـ ـطه خوش باشه که لبخند بزنه! کاش به جای اون سکوت به درد نخور و توقع بی‌جات ازم می‌پرسیدی چمه! چرا ازت دوری می‌کنم. همین الآنش هم منو از منجلاب ارسلان نجات نمی‌دی، چه توقعی داری که مثل عاشق پیشه‌ها باهات رفتار کنم؟
شونه‌هام رو که چسبید، لرزش دست‌هاش رو حس کردم. هیچ کدوم حال درستی نداشتیم و با این حال دیگری رو مقصر جلوه دادیم. نگاه داغش تو چشم‌های شعله‌ورم داد می‌زد.
- از ترس حرفی که گفته بودی جلوی دشمنم منطق حالی‌م نمی‌شه و احساسم رو قاضی می‌کنم نتونستم بهت چیزی بگم. تو همیشه خودت رو به خطر می‌انداختی. نگار رو گروگان گرفتن خودت رو تو دردسر انداختی. دیگه تحمل نداشتم تو رو زخمی و بیهوش روی زمین ببینم لعنـتی!
- حتماً این هم خوب یادته که پیشنهاد سرهنگ رو قبول کردم تا ماهان رو دو دستی تقدیمتون کنم. اون موقع تو هم نبودی تا واسه‌‌م تعیین و تکلیف کنی. از سرهنگ هم ناامید بودم و باور داشتم اگه از مرز خارج بشیم خودم رو از دست‌های کثیف اون عوضی جدا می‌کنم. من همیشه همین بودم. مگه من رو جور دیگه‌ای دیدی که ازم انتظار داری؟ تو نباید به جای من تصمیم می‌گرفتی. من مجسمه تو نیستم آریـا!
نفس‌های داغمون پوست صورتمون رو به سوزش انداخته بود. احساس می‌کردم قلبم از درد زیاد باد کرده و داره تا گلوم پیشروی می‌کنه. چشم‌های هر دومون که تو خون می‌غلتید، صدایی که از عقدمون یک‌بار برای هم بلند نشده بود، حرمتی که ناخواسته بین هم شکستیم.
طبیعی نبود. شکستن مرزهایی که ثباتش رو امضا کرده بودیم طبیعی نبود. تازه خش‌دار شدن تارهای صوتی حنجره‌م رو حس کردم و پی به عمق فاجعه بردم. من بد کردم. آریا بد کرد. هر دومون بد کردیم. دمای بدنم داشت افت می‌کرد. دوباره سرد شدم. نگاهم، دست‌هام، لحنم... . همه جای بدنم از تب افتاد و لمس شد. آریا حس کرد و از این تغییر غیر عادی نفسش کوتاه شد. اون هم فهمید و به خودش اومد که ما با هم چی‌کار کردیم. با غمی که روی حنجره دردناکم باد کرده و صدام رو خسته نشون می‌داد گفتم:
- روز خواستگاری که تو آلاچیق صحبت می‌کردیم، هوا بهاری‌تر از الآن بود. هوا هنوز سرد بود. تو اون یک ساعت بارون دوبار شدید شد و آفتاب زد. من و تو مسخ اون هوا بودیم که یک لحظه بهت گفتم اگه هر مشکلی چه ریز و درشت تو زندگی‌مون پیش اومد، یاد این بارون بهاری بیفتیم و یادمون نره که بعد از هر طوفانی بارونی هست و بعد از هر بارونی آفتابی... . عشق مثل همین بهاره. تو هم گفتی تا زمانی که به هم نزدیک باشیم از پس مشکلات برمیایم. تو قول دادی، منم قول دادم، ولی امروز... .
نیروی انگشت‌هاش کم شد، اما نخواست ولم کنه. قسم می‌خورم ذهنم رو خوند. برای من هم عذاب‌آور بود. حاضر بودم همون‌جا بمیرم، اما دیگه لب از لب باز نکنم، اما چاره‌ای نداشتیم. این تصمیم چند روزی به التماس مغزم افتاده بود تا قانعش کنه و امروز مجوز رو گرفت. التهاب قلبم به گلو رسید و سعی کردم به خودم مسلط باشم و بالآخره خیره تو چشم‌های مبهوت آریا لب زدم:
- امروز هر دومون فهمیدیم که چقدر از هم دوریم.
شونه‌هایی که مثل چوب شده بود رو از دست‌هاش جدا کردم. آریا با وجود لغزش دست‌هاش ولم نکرد، ولی می‌دونست که دیگه کار از کار گذشته. چشم ازش گرفتم و به اطراف انداختم، به رنگ سفید و‌ سیاه وسیله‌هایی که مامان نقشه‌ها براشون کشیده بود. بغضم بالاتر اومد. بزاقم رو با بدبختی قورت دادم و به نگاه نافذ و نگرانش خیره شدم.
- زمانی زندگی بی‌رنگی داشتم. تنها رنگ‌هایی که به چشمم می‌خورد سیاه و سفید بود. وقتی باهات ازدواج کردم تصمیم گرفتم فکری به حال و هوای دنیام کنم. نشد. دوری من، دوری تو، موقعیتی که توش دست و پا می‌زدیم، اشتیاق زوج‌های عادی رو ازمون گرفت آریا.
قدم ناموزونی به سمتم برداشت و قدمی به عقب رفتم. فراموش کرده بودیم که تا چند دقیقه پیش چطوری همدیگه رو متهم می‌کردیم. نگاه مغموم من محو نگاه پر هراسش بود. این جنس نگاه رو وقتی سروش ازم خواستگاری کرد دیده بودم، با این تفاوت که اون موقع مفهوم بارزی برای من نداشت. لب‌هاش جنبید:
- باران!
- آب و آتیش هیچ وقت با هم جمع نمی‌شن آریا!
حرکت سیبک گلوش از دیدم دور نموند. ترسیده بود. من هم ترسیده بودم. ما دیگه آدم‌های سابق نبودیم. اون موقع از با هم بودنمون دوری می‌کردیم و الآن از با هم نبودنمون... . با دم پر نیازی اکسیژن بیشتری به ریه‌هام وارد کردم تا به خودم مسلط باشم و بگم:
- ما عجله کردیم آریا. فقط عشق کافی نیست، گرچه ما از پس اون هم بر نیومدیم.
نگرانی نگاهش پر کشید. من تیر خلاص رو زده بودم. گودال تاریک توی چشم‌هاش آهنربای قوی داشت. زمزمه‌ کرد:
- یعنی چی؟
- بیا یه مدت از هم دور باشیم.
تاب دیدن اون گودالی رو نداشتم که خودم حفرش کرده بودم. تحمل نگاهی رو نداشتم که بعد از حرفم سنگ می‌شد. بهش پشت کردم که دستش مچم رو چسبید و سرماش تا استخوون‌هام رفت. صداش دورگه بود.
- به جای من تصمیم نگیر! این راهش نیست. داری عجله می‌کنی.
خیره به جلو لب باز کردم:
- چند روزه که بهش فکر می‌کنم. من هنوز با احساسم کنار نیومدم آریا. تو حق داشتی ازم دلخور باشی تا وقتی که مقصر فقط من بودم. من و تو با این شرایط نمی‌تونیم زیر یک سقف باشیم.
با فشار انگشت‌هاش لبم رو به دندون گرفتم.
- نرو! بعدش می‌فهمی پشیمون چیزی شدی که دیگه از دست رفته.
لبم به لبخند تلخی کش اومد، اون‌قدر تلخ که حس چشاییم رو تحلیل برد. منظورش به پیامکی بود که موقع پیدا شدن برادر گمشده‌م و ناراحتی من می‌خواست باهاش آرومم کنه تا یک وقت کاری نکنم که پشیمونیش دامنم رو بگیره. یعنی اگه یک مدت از هم جدا می‌شدیم ممکن بود دیگه به هم برنگردیم؟ من این رو نخواستم. طاقتم داشت از دست می‌رفت، با وجود این جدی گفتم:
- ما تا زمانی که تو خلوت مشکل رابـ ـطه‌مون رو پیدا نکنیم، نمی‌تونیم این وضع رو تحمل کنیم.
کاش سرم رو به شونه راست نمی‌چرخوندم! شعله التماس، گودال چشم‌هاش رو پر کرده بود. داشتم کم می‌آوردم. پتانسیل این همه رنج رو نداشتم و کم‌کم اختیار عقل و احساسم از دستم می‌رفت. بی‌اراده لب زدم:
- تو راست می‌گفتی. بازی با سرگرد مجد یعنی بازی با مرگ... . من با مرگم بازی کردم.
چشم‌هام رو زیر و به دست‌هامون کشیدم تا خیسی ناشی از بغض نگاهم رو نبینه. دستش که از مچم سر خورد، بهش پشت کردم. پاهام روی پارکت کش می‌اومد و رغبتی به رفتن نداشت. نزدیک به در خروجی بودم که صدای بم و سردش پاهام رو جفت کرد، پلک‌هام روی هم رفت و اولین قطره اشکش رو روی گونه چپم سرازیر کرد.
- با این کارت می‌خوای بگی من برای تو هنوز همون پست‌ترین آدمم؟
گوشه لبم رو به دندون گرفتم تا هق‌هقم رو خفه کنم. لعنت به تو آریا! با پر رنگ کردن اتفاق گذشته می‌خواست منصرفم کنه؟ من اون موقع داغ بودم و این حرف رو زدم. آریا الماس زندگی من بود، همون‌‌قدر گران‌بها و کمیاب... . دوست داشتم هزاربار تو روش بگم، ولی لب از لب باز کردنم مساوی با لو رفتن احساسم بود. صدام دیگه اون تحکم همیشه رو نداشت و تو بغض خفه شده بود. این عادلانه نبود. از پاسخ شونه خالی کردم. هوای خونه طناب دارم شد که ناگزیر قدم تند کردم و از خونه بیرون زدم. انگار همه دنیا بسیج شده بود که من و آریا چنین روزی رو ببینیم. واقعاً عادلانه نبود. صدای کشیده شدن کفش‌هاش قلبم رو لرزوند که با سرعتی که به قدم‌هام دادم، تا در خروجی باغ رفتم و زیر نگاه‌های متعجب نگهبان‌ها در کوچیک رو باز و از قصر مجدها فرار کردم.
کفش‌هام که کف آسفالت نشست و سردرگم به دور و برم نگاه کردم، تازه متوجه شدم ماشینم رو نیاوردم. نه! دوباره بر نمی‌گشتم. نالان و حیران از پیاده‌رو تا انتهای خیابون دویدم و نزدیک به شاخه اصلی ایستادم. نفسم به سختی بالا می‌اومد. کلافه دور خودم پیچیدم. حالا کجا برم؟ خیابون‌ها رو بلاتکلیف دید می‌زدم که یکهو فکری به ذهنم رسید. بدون معطلی از عرض خیابون رد شدم و تا دو خیابون پایین‌تر دویدم. می‌خواستم زودتر از محله خونه مجدها دور بشم تا نفس بکشم. پشت در عمارت ایستادم و بی فکر و بی‌تاب مشت به در کوبیدم. صدای کوبش قدم‌هایی رو شنیدم که از باغ به در نزدیک می‌شد. حسن آقا سراسیمه در رو باز کرد و با دیدنم هول شد.
- سلام باران خانم. اتفاقی افتاده؟ کسی دنبالتون کرده؟
بیرون اومد و سرکی کشید، ولی من از کنارش رد شدم و تا ساختمون یک نفس دویدم. دیگه آبی تو بدنم نموند و گشنگی امونم رو برید و نتیجه‌ش شد سرگیجه و سیاهی چشم‌هام که به موقع دستم‌ رو به ستون‌ قطور پله‌ها گرفتم و ایستادم. خدا کنه رادوین خونه باشه. به نگاه گرم و دل مهربونش خیلی نیاز داشتم. به مامان که روم نمی‌شد بگم چه خبطی کردم. رادوین با ارزش‌ترین هدیه خدا بود. نفسم کمی بالا اومد و با احتیاط از پله‌ها بالا رفتم. حسین آقا داشت لولاهای در رو روغن کاری می‌کرد که با دیدنم در رو باز گذاشت و بیرون اومد.
- سلام باران خانم.
سرم زیر بود تا مثل حسن آقا از دیدن حال زارم تعجب نکنه و سؤال اضافه نپرسه.
- رادوین خونه‌ست؟
- بله. بفرمائید!
من که داخل رفتم بیرون اومد و در رو پشت سرم بست. سلانه سلانه از راهرو گذشتم و تا خواستم پا به فضای دنج خونه بذارم و دنبال رادوین بگردم، صدای دلنشین پیانو زدنش قلبم رو چنگ زد. پایین پله‌های سمت چپ ایستادم که به سالن پذیرایی می‌خورد. از پشت دیوار سرکی کشیدم و نگاه بی‌حالم اول به سحر گره خورد، درحالی که دست‌هاش رو زیر چونه‌ش قفل کرده و هماهنگ با ریتم آهنگ تکون آرومی به بدنش می‌داد، کنار رادوین روی صندلی پیانو نشسته بود و چشم‌های پر از احساسش دل از نیم‌رخ رادوین نمی‌کند.
ناخواسته دلم شکست و اشکم چکید. چه بلایی سر عشق من و آریا اومد که مجبور شدم خودم برای مدتی تمومش کنم؟ تقلا می‌کردم برای روزی که آریا برام گیتار بزنه و من هم محو صدای معرکه‌ش بشم. من غرق صداش بشم و اون غرق نگاه بی‌قرارم... . تن صدای گیرا و پخته رادوین نابودم کرد.
"عادلانه نیست بی تو سر کنم بی هوای تو"
"عادلانه نیست دوری من از دست‌های تو"
"عادلانه نیست من بمانم و حسرت مدام"
"عادلانه نیست قسمتم از این عشق ناتمام"
"هم‌مسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هم‌مسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
"هم‌مسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هم‌مسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
چشم‌های پر از احساس رادوین که تو چشم‌های شیدای سحر حل شد، پشتم رو به دیوار تکیه دادم. دیدم تار شد و ساعدم رو جلوی دهنم نگه داشتم تا صدای هق هقم حال خوش بینشون رو خراب نکنه. منِ دل‌شکسته حق نداشتم خلوت پاک و بی‌ریاشون رو به هم بریزم. صدای اوج گرفته و حرفه‌ایش قلبم رو مچاله کرد و به دست و پام افتاد تا برگردم و حرفم رو پس بگیرم. منِ بی‌فکر پر مدعا که می‌گفتم حرفم دوتا نمی‌شه، این روزها رو تو خوابم هم نمی‌دیدم.
"سهم ما از این زندگی چرا عـادلانه نیست"
"بی تو این شب ناتمام ما عاشقـانه نیست"
"بی تو می‌رود جانم از سرم ای پنـاه من"
"پای من بمان بی تو خسته‌ام تکیه‌گـاه من"
"هم‌مسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هم‌مسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
"هم‌مسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هم‌مسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
«عادلانه نیست» رضا بهرام
انگشتش رو که از روی کلاویه‌ها برداشت، صدای هیجان‌زده سحر بلند شد.
- تو شاهکاری عشقم! بیام کنسرتت که دیوونه می‌شم! کاش مثل کنسرت خانم‌ها مال تو هم فقط مردها باشن!
صدای خنده رادوین بلند شد و هق هق من با فشار دندون‌ به دستم بیشتر!
- اون موقع تو رو هم راه نمی‌دن.
- عوضش تو خونه صبح تا شب در خدمتمی، اون هم رایگان... .
- همچین رایگان هم نیست. هر موزیک یه ماچ! غیر از این باشه قرارداد ننگینت رو بذار در کوزه حسرت خانم!
خنده و جیغ سحر تو فضای خونه منعکس شد و من سعی می‌کردم جلوی این اشک‌های بی‌جنبه رو بگیرم.
- یه بار دیگه بگی حسرت خانم می‌زنم... .
- زدنت نوازشه.
آب بینیم رو بالا کشیدم و اشک‌هام رو با حرص پس زدم. نباید می‌اومدم. سحر و رادوین سر به سر هم می‌ذاشتن و تا متوجه من نشده بودن باید می‌رفتم. با قدم‌های بلند و ناموزون از دیوار فاصله گرفتم که صدای متعجب سحر دست‌هام رو مشت کرد.
- باران؟! کی اومدی که ما نفهمیدیم دختر؟
جانب احتیاط رو سنجیدم و انگشت اشاره و شستم رو پشت پلک‌هام کشیدم. لعنتی هنوز خیس بود. به زور چند بار نفس عمیق کشیدم و برگشتم. سحر نفس‌نفس می‌زد و رادوین با خنده پشت سرش ایستاده بود. تا نگاهشون به من خورد، هاج و واج موندن و مجبور شدم سرم رو زیر بگیرم. رادوین با قدم‌های بلندی خودش رو بهم رسوند و دستش رو زیر چونه‌م گذاشت و مجبورم کرد نگاهش کنم. کاش زمین دهن باز می‌کرد! کاش پام می‌شکست و نمی‌‌اومدم که با حال زارم، نگرانی رو جای خوشحالی نگاهشون کنم.
- باران! چی شده؟ چرا جوابمو نمی‌دی؟
مگه چیزی هم پرسید؟ چشم‌های سیاهش دلواپس بود. سحر کجا بود؟! دید دنبال سحر می‌گردم، انگار که دردم رو فهمید و گفت:
- سحر رفت فرشته من. حالا بگو کی چشم‌های خواهر فرشته منو بارونی کرده؟
لحن پر محبتش داغ دلم رو تازه کرد. دیگه جلوی خودم رو نگرفتم و تو آغوشش پرت شدم. دستش دور کمرم نشست و من بیشتر خودم رو بهش چسبوندم. تلخی عطر تنش شکنجه‌م ‌کرد. آریا، آه! آریا... . گلوی متورمم بالآخره سکوت رو پاره کرد.
- خوب نیستم داداش! خوب نیستم.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل بیست و یکم
    سوم شخص
    «باران»
    با رخوت پتو را کنار زد و سرش را با یک دست چسبید. گویا آهن گداخته‌ای در مغزش فرو کرده بودند، با این حال احساس خوبی داشت. چه حالی بهتر از فراموشی رخداد گذشته! قرص‌ خواب‌آور کارش را به درستی انجام داده بود که حتی زورش به بختک شب‌هایش رسیده و بدون کابوس شبش را به صبح رسانده بود. تنها چیزی که آزرده‌اش می‌کرد ساعت‌هایی بود که از سحرگاه گذشته و او در غفلت به سر بـرده بود.
    به خاطر داشت پس از افطار و نماز، سردرد طاقت‌فرسایی سراغش آمد و به اصرار رادوین با مسکن به خواب رفت، اما پیش از آن گفته بود برای سحری بیدارش کند. برخاست و آبی به صورتش زد و دهانش را شست. از آینه به صورت پریده‌‌اش خیره شد، به چشمانی که پلک‌هایش افتاده‌تر و زیرش گودال کوچکی حفر شده بود. باید هم به این حال و روز میفتاد.
    چه کسی در برابر عشق دوام آورده بود؟ پنجه‌ای به موهای لجوج و آزادش کشید و پا به اتاق گذاشت. مقابل میز آرایش نگاه جست‌و‌جوگرش را به هوای یافتن شانه چرخاند و آن را در باکس کوچک ریلی طبقه دوم یافت. از آن عادت‌هایی نداشت که در تابستان زیر مانتو لباس نمی‌پوشیدند تا در یک چنین شرایطی ناگزیر شود از لباس‌های برادرش استفاده کند.
    بی‌حوصله موهای ژولیده را با شانه مرتب کرد و بی آنکه وقتش را صرف پیدا کردن کش موهایش کند، یقه‌ هفت تیشرت چریکش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد. درحالی که نرده‌ها را گرفته بود و پاهای برهنه‌اش پله‌های مرمر و تمیز خانه را لمس می‌کرد، همان دم رادوین به قصد آمدن به طبقه بالا از آشپزخانه بیرون آمد و تا متوجه او شد، لبخند زد و پیش‌دستی کرد:
    - صبح بخیر برکت خانم!
    برای دل برادرش هم باید پاسخ لبخندش را می‌داد. جگرش کباب می‌شد وقتی شاهد حال نزار رادوین بود که برای آرامش خواهرش سحر را از خانه بیرون کرد و یک لحظه از خواهرش غافل نشد.
    - صبح بخیر.
    - تا هشت می‌خوابیدی.
    - می‌خوای خرس تحویل بگیری؟
    لبخند روی لبان رادوین پهن شد و مزاح کرد:
    - من و تو یه شبه خرس نمی‌شیم. جغد هم جلوی ما به جغد بودنش شک می‌کنه!
    به پله آخر که رسید، رادوین عجولانه مانع شد.
    - همون‌جا وایستا! الآن میام.
    در برابر نگاه خیره و گنگ باران با گام‌های بلندی به سمت راهرو رفت و و پس از چند لحظه کوتاه با یک جفت صندل دخترانه بازگشت. آن‌ها را روی پاگرد جفت کرد و لبخند زنان گفت:
    - امتحان کن و ببین راحته؟ پای سحر یه شماره از پای تو بزرگ‌تره.
    باران چشم از او گرفت و خریدارانه به صندل‌های فیروزه‌ای نگریست. رادوین هنوز به خاطر داشت که خواهرش در خانه‌های دنج و خالی از فرش از صندل استفاده می‌کند. خرسند از توجه برادرش لبخند محوی زد و صندل‌ها را پایش کرد. خوب بود. کفی تختش نرم و با وجودی که کمی در پا لق می‌زد، راحت بود. انگشتی بود و سبک و دور مچ‌های پا بند‌هایش بسته می‌شد.
    - چطوره؟
    باران سر بلند کرد و موهایش را پشت گوش برد و از روی اطمینان پلک بست.
    - ممنون که حواست بود. راحته.
    رضایت در چشمان رادوین درخشید که دستانش را به هم کوبید و با لحن قبراق و پر از انرژی گفت:
    - بریم که ببینیم رادوین هنرمند واسه صبحونه چه کرده!
    - چرا واسه سحری بیدارم نکردی؟
    با آنکه انتظار بازخورد دیگری از باران نداشت از غلظت لبخندش کاسته شد و رک گویانه گفت:
    - دلم نیومد. تازه امروز هم اجازه نداری روزه بگیری.
    با ضعفی که از اکنون در حال مچاله کردن معده‌اش بود هم نمی‌توانست خودداری کند. رادوین پیش از مخالفت باران دستش را گرفت و با خود به آشپزخانه برد. با میز شاهانه‌ای که چیده بود، از خجالت معده خالی خواهرش در می‌آمد. صندلی را برای خواهرش عقب کشید و وقتی او نشست، خودش در رأس دیگر میز قرار گرفت. لیوان پر از آب پرتقالی که صبح ترتیبش را داد بود به باران داد و گفت:
    - اول با آب پرتقال طبیعی شروع می‌کنیم تا اشتهامون باز بشه.
    باران با تردید دست برادرش را رد نکرد و بی‌حرف به او چشم دوخت. مگر می‌شد مقابل برادرش دلی از عزا درآورد؟! آن هم این گونه که رادوین پیش رفته بود و تا از همه خوراکی‌های روی میز به خورد خواهرش نمی‌داد پا پس نمی‌کشید. رادوین برای تشویق باران در برابر نگاه تیزبین او لیوان خودش را برداشت و تا نیمه نوشید. باران تعجب کرد و در دم پرسید:
    - چرا روزه نگرفتی؟
    رادوین لیوان را کنار پیش‌دستی پنیرش گذاشت. انتظار داشت که بعد از شروع صبحانه با سؤال صریح باران مواجه شود. امیدی هم نداشت که باران بهانه‌اش را باور کند. با این حال تیری در تاریکی رها کرد و حین خاراندن کنج لب به پاسخ گفت:
    - خواب موندم.
    ابروهای در هم کشیده باران خنده‌اش را برانگیخت و نگاه باران را دلگیر کرد.
    - نگو که دلیلش من بودم.
    - چه اشکالی داره؟ ما که یه خواهر خوشگل اخمالو بیشتر نداریم!
    - مگه واسه من روزه می‌گیری؟ این بچه بازی‌ها چیه آخه؟
    رادوین لبخندش را خورد و صادقانه گفت:
    - ازم خواسته بودی بیدارت کنم. من هم این کار رو نکردم. خب عذاب وجدان می‌گرفتم. تو واقعاً امروز نیاز داشتی بدنت رو تقویت کنی. حالا یه روز روزه نمی‌گیرم و به خواهرم می‌رسم و قضاش رو بعداً می‌گیریم. اینقدر سخت نگیر!
    باران جرعه‌ای از آب پرتقالش را نوشید. می‌دانست اگر هر حرفی بزند، رادوین روی تصمیمش پافشاری می‌کند. رادوین مانند مادری که به تغذیه فرزندش توجه می‌کند و برایش لقمه می‌پیچد، گفت:
    - چی رو لقمه بگیرم؟ پنیر، کره، خامه... .
    باران چپ چپ نگاهش کرد و با لحن سرزنش‌گری گفت:
    - من رو بی دست می‌بینی؟
    لبخندهای پایدار رادوین در نگاهش هم نشست.
    - اول صبحی چه بد اخلاق شدی تو!
    - مگه نمی‌خوای بری شرکت؟ این‌جوری بخوای لقمه‌های من رو بشمری دو ساعت دیگه هم نمی‌رسی.
    - شرکت کیلویی چنده!
    باران جدی شد و اخطار داد:
    - پاشو برو! من به خودم می‌رسم.
    رادوین نوچ غرایی کرد و با ناراحتی از سر تظاهرش معترضانه گفت:
    - منو بگو گفتم الآنه که محبت خواهرم قلنبه بشه و واسم لقمه درست کنه. یه روز نباشم شرکت رو هوا نمی‌ره. نترس برکت خانم! تازه به نفعته از طعم کوبیده‌های نگینی داداشت نگذری. بد چیزیه لاکردار!
    چشمکی به نگاه توبیخ‌گر باران زد و تکه‌ای از نان برش خورده لواش برداشت و حین اشاره مستقیم به ظرف‌ها و پیاله‌هایی که هر کدام چیزی را در خود جا داده بود، پرسید:
    - با کدوم حال می‌کنی؟ هوم؟!
    سرتقی و لحن نمکین رادوین اخمش را محو کرد و خیره به پیاله و پیش‌دستی‌های منظم چیده شده لب زد:
    - خامه.
    رادوین مشتاق از کنار آمدن خواهرش با قاشق داخل پیاله مقداری خامه روی نان مالید و سپس پرسید:
    - مربا، عسل، شیره انگور... .
    باران خنده‌اش گرفت و به کاسه مربای آلبالو اشاره کرد. به آسودگی رگ خواب باران دستش آمده بود. به خوبی یاد داشت که در برابر یکه‌تازی‌های باران باید سپر قوی داشته باشی تا از پسش بربیایی. به راستی گرمای حضور رادوین و محبت‌های بی‌دریغش از آرام‌بخشی که دیشب خورده بود هم مؤثرتر بود. غم نگاه برادر و ترسی که باران در هنگام برخورد با او دیده بود، همچنان در چشمان مشکی‌اش جولان می‌داد و با این حال به روی خود نمی‌آورد و تنها دغدغه‌اش آسایش حال خواهرش بود.
    تا اتمام صبحانه، رادوین یک لحظه از او چشم برنداشت و وقتی با اعتراض باران مواجه شد، شروع به خوردن کرد. لااقل خیالش راحت بود که موفق شده اشتهای باران را به تقویت بدنش ترغیب کند. ظرف‌های کثیف را داخل ماشین ظرف‌شویی گذاشتند و رادوین پس از روشن کردن آن خطاب به باران گفت:
    - برو تو پذیرایی! من هم با دو تا قهوه ترک مشتی میام.
    چقدر محتاجش بود! برای همان مطیع و بدون مخالفت آشپزخانه را ترک کرد و روی راحتی سه نفره جلوی تلویزیون نشست. از اینکه روزه نگرفته بود احساس خوشایندی نداشت. به ناشتا بودن معده عادت کرده بود، گرچه به همین منوال ادامه می‌داد با آسیب جدی روبه‌رو می‌شد. طولی نکشید که رادوین با سینی چوبی متوسطی که محتوی دو فنجان قهوه و لیوانی آب بود، به سالن بازگشت. سینی را روی میز وسط نهاد و کنار خواهرش نشست.
    باران تشکری کرد و جرعه‌ای از آب کنار فنجانش را نوشید. رادوین پا در هوا مانده بود، اما می‌خواست سر صحبت از اتفاق دیروز را به گونه‌ای که باران را آزرده نکند، باز کند. اوانی که آریا با صدای مملو از هراسش به او زنگ زده و در پی باران کم مانده بود شهر را زیر و رو کند، پی برد که حتم به یقین کدورتی میانشان رخ داده. حال که باران به او پناه آورده بود باید از لاک خود بیرون می‌آمد. نظری به باران کرد که جرعه جرعه لـ*ـذت از قهوه به روانش می‌کشید و سکوتش که همچنان پشت حصار فولادینی محبوس مانده بود. خودش دست به کار شد و گفت:
    - دیروز آریا بهم زنگ زد. در به در دنبالت می‌گشت و نگرانت بود.
    سخنش را قطع کرد و چشم محافظه کارش به باران دوخته شد. باران با آنکه نام آریا دلش را لرزاند، اما سر سخت‌تر از آن بود که به ضعف دیروز مبتلا شود. رادوین فهمید و آسوده خاطر رشته کلامش را در دست گرفت.
    - بهش که گفتم پیش منی آروم شد. گفت ماشین و گوشی‌ت پیشش مونده و بعد از افطار که خوابیدی، آوردشون. حال میزونی نداشت. فهمیدم یه چیزی بینتون اتفاق افتاده، ولی هر چی که هست خوب نبوده که شما رو به این روز انداخته. ازش که پرسیدم، گفت برو از خواهرت بپرس!
    باران فنجان نیمه خالی‌اش را که داغی آن هنوز بر بدنه چینی مانده بود کنار سینی گذاشت. دلش گرفت و نگاهش ابری شد، اما عزم کرد برای اولین‌بار دردش را به یک رازدار بازگو کند. خسته بود از این‌که هربار از خود توقع داشت به تنهایی بار مشکلاتش را بر دوش کشد. چه کسی مطمئن‌تر از رادوین که شبی به باران اعتماد کرد و از راز کهنه درون سـ*ـینه‌اش گفت و سبک‌بال به زندگی‌ ادامه داد؟ رادوین فنجانش را برداشت و به باران خیره نشد تا در عذب نماند. بارانی که در هوای بسته دیگری نفس می‌کشید و با افسوس تلخی‌های پشت سر گذاشته را مرور می‌کرد و زبانی که قرار بود تلخ‌تر از طعم قهوه باز شود.
    - دعوامون شد.
    رادوین به سکوت خود ادامه داد و باران خیره به فنجانش گفت:
    - آریا یکی رو مأمور کرده بود تا هر جا می‌رم تعقیبم کنه. دیروز فهمیدم و با مأمور رفتم شرکتش که اون رو با کارمند بیهوشش دیدم. ازم خواست برگردم خونه تا حرف بزنیم. من هم منتظرش موندم با این‌که صبرم سر اومده بود. وقتی اومد اتفاقی دید زیر ماشینم جی‌پی‌اس گذاشتن. زد به سیم آخر و شروع به بازخواستم کرد و من هم شمشیرم رو از رو بستم و گله کردم که چرا ازم قضیه آریان‌فر رو مخفی کرده، ولی اون طلبکار بود. آخرش من هم زدم به سیم آخر و نتیجه‌ش شد پشیمونی و آبی که از یک وجب گذشت. بهش گفتم این‌طوری نمی‌شه و درستش اینه که یه مدت هم‌‌دیگه رو نبینیم.
    دیده مغمومش را به چهره رادوین دوخت که ابروهایش درهم کشیده و به فکر عمیقی رفته بود. فنجان خالی‌اش را به سینی برگرداند و ناباورانه گفت:
    - من درست متوجه نشدم. پنهون‌کاری که خوراک آریاست. من هم کم فیض نبردم، ولی آریا اهل خ**یا*نت نیست باران. رفتار رئیس با کارمند بیهوش اون‌طور که تو فکر کردی نرمال نیست. به نظرت یه کم شلوغش نکردی؟
    - مشکل من این نیست. این‌قدر احمق نیستم با فتنه‌گری‌های تابلوی اون دختر زندگی‌م رو از هم بپاشم. من می‌گم چرا آریا من رو تو برزخ بی‌خبری ول کرد.
    - حتماً دلیل منطقی داره.
    - نه برادر من! انگار تو هم از هیچی خبر نداری. تو به من گفته بودی اگه چیزی شد به آریا بگو. منِ ساده‌لوح هم گفتم به امید این‌که کمکم کنه، ولی اون چی‌کار کرد؟ فریبم داد و به روی خودش هم نیاورد.
    رادوین که همچنان فکرش مشغول بود و در ذهن حرف‌های خواهرش را کنکاش می‌کرد، کلافه دستی به گردنش کشید و کامل به او مایل شد.
    - خواهر من! آریا سال‌ها کارش سر و کله زدن با خلاف و خلافکاره. بلده از چه راهی بره تا پس نیفته. غیرتش اجازه نمی‌ده دو دستی زنش رو تو خطر بندازه.
    باران خشمگین شد و بی پرده گفت:
    - ارسلان تهدید به مرگم کرد. می‌خواست من و نگار رو بفرسته اون‌ور آب. می‌دونستی؟ فکر کردی چون فرار کردیم خواستن ما رو بکشن؟ پس چرا فقط من تیر خوردم؟ به قول ارسلان من با تعقیب آدم‌هاش کاری کردم که با یه تیر دو نشون بزنه. اون از من کینه داشت. من رو می‌شناخت. قبل از این‌ها من مزاحم تلفنی هم داشتم که هنوز معلوم نیست کی بوده و چی از جونم می‌خواد‌، ولی اون هم به خونم تشنه‌ست. غروبی که ماشین می‌خواست بهم بزنه یادته؟
    با حرص چشم از برادرش گرفت که مات بر جای مانده بود. به خاطر داشت همان شب که با آریا دیگ‌ها را می‌شستند، آریا به او گفته بود ضارب اصلی همچنان در پی تعقیب است، لکن قول داده بود اتفاقی برای خواهرش نخواهد افتاد. صحنه سمندی که با شتاب به سوی باران می‌راند، میان دو صدای مختلف از آریا و باران گم شد. با تحیر لب زد:
    - چی می‌گی باران؟ چرا بهم نگفتی؟
    باران پوزخندی بر لب نشاند و نادم گفت:
    - اشتباهم این بود که به حرفت گوش کردم. اعتماد به آریا بزرگ‌ترین خریت زندگی‌م بود.
    صدای بلند شدن بی موقع زنگ خانه، نگاه هر دو را به در جلب کرد. رادوین آشفته از قطع شدن مکالمه‌شان از جا برخاست.
    - سحره.
    باران قهوه ولرمش را تا جرعه سر کشید. مزه دهانش آن‌قدر تلخ بود که تلخی قهوه را حس نمی‌کرد. حضور سحر تلنگری شد تا از گذشته پر فراز و نشیبش بگریزد و رحمی به حال ذهن درمانده‌اش کند. رادوین در را گشود، لکن با دیدن شخص پشت در جا خورد و چون او را مسبب ناتمام ماندن بحثشان ‌دانست، معترضانه گفت:
    - تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    چشم‌های قهوه‌ای‌اش خندید و مزاح‌گونه گفت:
    - می‌گی این همه راه رو برگردم؟ مریض که نیستی، چشمم کف پات می‌خوای درسته قورتم هم بدی! چرا نیومدی شرکت؟
    رادوین دمی گرفت و آرام‌تر از قبل پرسید:
    - خبری شده که بی‌خبر اومدی؟
    - هم اومدم حالتو بپرسم و هم واسه مهر و امضای این کاغذ بازی‌ها آقای مهندس فراموش‌کار!
    رادوین نگاه دقیقی به پوشه‌های دست او انداخت و پوفی کشید. چگونه گزارش به این مهمی را از یاد بـرده بود؟
    - حالا اجازه می‌دی بیام تو؟ پاهام خشک شد.
    دستش را از بدنه در برداشت و به محض ورود مهمان ناخوانده‌اش آمرانه گفت:
    - صبر کن!
    خواهرش را صدا زد:
    - باران! سروش اومده.
    برق تعجب در رنگدانه‌های قهوه‌ای و عسلی‌ سروش دوید و بروزش داد.
    - عه! باران هم این‌جاست؟ چه خوب! خیلی وقته ندیدمش.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    باران با لحن کوبنده برادرش پلک‌های روی هم رفته را گشود. رادوین به قصد آنکه خواهرش فرصت پوشیدن لباسی مناسب داشته باشد حضور سروش را اعلام کرده بود. بی حرف پا به اتاق نهاد و رغبتی به بازگشتن و احوال‌پرسی ساده نکرد. پرده‌های شیری رنگی که پنجره را خفه کرده بود کنار زد و دستگیره را کشید تا هوای دم گرفته اتاق کمی جان بگیرد. حال محیط سبز باغ قاب شده در پنجره در تیر رأسش قرار می‌گرفت و اندکی مساعدش می‌کرد.
    صندل‌ها را از پا کند و نشسته روی کاناپه محو تصویر زنده پیش رویش شد و مژه بر هم زد. دلش به هوای دویدن در محوطه باغ زودتر از صاحبش پر کشید و به این فکر کرد که پس از رفتن سروش دل به دلش می‌دهد. صدای اعلان پیامک همراه ذهنش را هوشیار کرد. تا جایی که به یاد داشت خودش را هم به زور تا عمارت آورده بود. حتماً رادوین پس از رفتن آریا آن را روی میز توالت گذاشته. حوصله‌‌اش نمی‌کشید به آن سرک‌ بکشد، اما با علم به آنکه مادرش باشد، برخاست و گوشی را برداشت و روی کاناپه نشست. پیام از نگار بود با این مضمون:
    «برو واتساپ!»
    هر موقع مکالمه از راه دورشان به تصویری ختم می‌شد، می‌دانست که خبری‌ است. گوشه‌ای چمباته زد و اینترنتش را روشن کرد و تماس نگار را پاسخ داد که بلافاصله چهره خندانش نمایان شد و مانند همیشه در شکستن سکوت پیشی گرفت.
    - احوال زن‌دایی گرام! چطوری؟ چشم‌هات چرا خوابه؟ باز شب زنده‌داری؟ التماس دعا!
    - علیک سلام.
    - سلام از ماست حاج خانم. کجایی؟
    - پیش رادوینم.
    - مای گاد! تو این مدت تا می‌تونین خواهر برادری خوش بگذرونین که بره تو لونه مرغ من و تو‌ رو تو خوابش هم یاد نمی‌کنه!
    موهای لجوجی را که تا نیمه صورتش پیش‌روی کرده بود پشت گوش برد و پرسید:
    - چه خبر؟
    نگار بازدم پر خروشی از ریه رها کرد و در پاسخ گفت:
    - پارچه‌ها رو دیروز به خیاط دادم. طرحشون رو هم از یه پیجی شات گرفتم و براش فرستادم که گفت امروز داره الگوشون رو درمیاره. از یه طرف هم سرم تو کتاب‌هاست. این عروسی شماها این وسط شده قوز بالا قوز! کاش اون شب خونه پدرجون می‌گفتم بندازین بعد از کنکور ما! یه ماه دیگه خیلی بهتر بود. از یه طرفم مامان اشکان کلاً سیستمم رو عوض کرده. از قیافه‌م معلوم نیست؟
    - زبونت که فرز کار می‌کنه!
    نگار چشم غره‌ای برایش رفت و باران برای تغییر دادن فضا پرسید:
    - اشکان کیه؟
    - مغزت پوکیده‌ها باران! بابا! سروان سعیدی رو می‌گم.
    باران تفهیم‌وار سرش را جنباند و فراغ‌بال پرسید:
    - چی شده مگه؟
    نگاهش آرام‌ شد و از چشم‌های باران فرار کرد و باعث شد رادارهای دوستش را فعال کند.
    - دو روز پیش با آتیه، دخترش، اومدن خونه‌مون. وسط بگو بخند و گل گفتن و گل شنفتن یه کاره گفت ما واسه امر خیر اومدیم.
    جفت ابروی باران پرید و سعی کرد حافظه‌اش را ورق بزند و سروان سعیدی اشکان نام را بیابد. جوان خوش قد و قامت و موجهی بود و از جانبی در آن دیدار گذرا رفتار دور از شأنی از او ندیده بود. فقط نمی‌دانست چرا نگار ارتباط نگاهشان را قطع می‌کند. چنین برخوردی از او بعید بود.
    - منو نگاه کن نگار!
    نگار نگاهش را به صفحه دوخت و باران بی‌تکلف گفت:
    - چرا سیستمت رو به هم ریخته؟ نمی‌خوایش بگو نه.
    مظلومانه گفت:
    - مشکل اینه که نمی‌خوام بگم نه.
    موضوع داشت به جاهای خوبش می‌رسید. باران فکرش را بی‌پرده به زبان آورد.
    - من فکر می‌کردم از پوریا بدت نمیاد.
    حرص در چشمان عسلی‌اش جوشید و اخم‌رو تشر زد:
    - پوریا فرغونی چنده؟ دیوونه‌س دختری که بخواد روی پسری مثل اون که فقط بر و رو داره حساب کنه.
    - رو چه حسابی می‌گی؟
    - خب پوریا یه جورایی عین خودمه، ولی هرکی باهاش نشست و برخاست کنه می‌فهمه پسر زندگی جمع کن نیست. به هر دختری هم نزدیک بشه واسه پر کردن وقت‌های خالی زندگی‌شه. من خیلی پوریا رو امتحان کردم. تو هر موقعیتی روی رفتارش تیز شدم. خدا رو هم شکر می‌کنم که جلوی من پاش رو از گلیمش درازتر نکرد. پوریا شبیه آدم‌های بی قید و بند زندگی می‌کنه. از اون آدم‌هایی که می‌گـه تجربه خودکشی واسه هیجان تازه بد نیست! نمی‌گم من پاک پاکم، ولی لااقل حد خودم رو می‌دونم و طرف گندکاری و کثافت‌خوری و رفیق‌بازی با پسرها نمی‌رم. من یکی رو می‌خوام که کاستی‌‌هام رو باهاش بپوشونم، ازش خیلی چیزها یاد بگیرم و بدونم تکیه‌گاهش تا ابد برای من می‌مونه.
    - اشکان همه این‌ها رو داره؟
    نگار در جوابش سکوت و دسته‌ای از موهای بورش را دور انگشت اشاره حلقه کرد. غافل از آنکه دیدگاهش چگونه خنجر شد بر قلب ملول دوستش. نگار نمی‌پذیرفت کسی را که یقین داشت وجه اشتراک زیادی با او دارد. اکنون که باران به خود و آریا و تفاهمی که بارها از زبان دیگران شنیده بود می‌اندیشید، از نتیجه‌اش می‌هراسید. شاید یکی از دلایل به توافق نرسیدنشان همین یک رنگی‌های نامتوازن بود. اینکه هر دو طالب یک چیز از هم بودند و غرورشان از جدال خسته نمی‌شد. مگر همیشه تفاهم در تحکیم روابط حرف اول را می‌زد؟ دو قطب همنام هیچ وقت به سمت هم کشیده نمی‌شد. با وجودی که پارگی قلبش زجرآور بود و وجودش را متأثر می‌کرد، نگار را به حرف گرفت.
    - تو اشکان رو دوست داری؟
    نگار دست از بازی با موهایش کشید و خیره به او جواب داد:
    - به چشم دوست قدیمی آره. ما سال‌هاست بعد از زمانی‌که آریا و اشکان تو دانشگاه افسری با هم دوست شدن رفت و آمد داشتیم. از اشکان خوشم می‌اومد. باهاش شوخی می‌کردم باهام شوخی می‌کرد. جدی حرف می‌زدم جدی گوش می‌داد. رفتارش همیشه مردونه و با وقار بود، ولی اصلاً تصور نمی‌کردم ازم خوشش اومده باشه.
    - احتمال می‌دادم.
    نگار شوکه شد و باران معطلش نکرد.
    - روزی که سر قضیه آریا تو بیمارستان فشارت افتاده بود، باهام اومد تا ببینتت. نمی‌خواست ازت دل بکنه. حالت رو درک می‌کرد و خیلی ناراحت بود. اون موقع برداشت خاصی نکردم، خیلی کلیشه‌ایه که آدم این رفتارها رو عشق معنی کنه. الآن که گفتی مطمئن شدم.
    لبخند ناگهانی نگار پر از ناگفته‌های دل بود که کم‌کم برای باران رو می‌شد. با این حال جدی توصیه کرد:
    - به خودت فشار نیار! بهشون بگو صبر کنن.
    نگار دمغ شد و سری از افسوس تکان داد.
    - کاش فعلاً نمی‌اومدن! فکرم از دو روز پیش خیلی مشغول شده.
    - چون توقع نداشتی و می‌دونی رد کردن مردی مثل اشکان ریسکه. اون اگه تو رو بخواد به احترامت صبر می‌کنه.
    - آره. آزمونمون رو بدیم و خیالم راحت بشه فکرم آزاد می‌شه.
    - خوبه.
    نگار که از مشورت با باران سبک شده بود، از پوسته پکرش بیرون آمد و با نیش تا بناگوش رفته‌ای مزاح کرد:
    - دقت کردی بار اولته مشاوره ازدواج دادی؟ این‌ها مزیت زن‌دایی من شدنه. پدر عشق جزغاله بشه، هــی!
    چیزی نمانده بود دوباره به هم بریزد که خود را به نفهمی زد و گفت:
    - برو به کارت برس وروجک خانم! کاری نداری؟
    نگار پشت چشمی نازک کرد و با غیظ گفت:
    - از اول هم نداشتم. تگر مزاحم!
    بالآخره رضایت داد ارتباط را قطع کنند. باران گوشی را به کنج دیگر کاناپه سر داد و چانه‌اش را بین دو زانوی جمع شده چسباند. از دیروز تاکنون مدام با خود می‌گفت بعد از رفتنش چه بلایی بر سر ژولیتش آمده! رادوین می‌گفت آریا نگرانش بوده، لکن پس از آنکه او را در خانه رادوین یافته همت نکرد حالی از حال نزار همسرش بپرسد و با کنایه در پاسخ به رادوین راهش را به در خروجی کج کرد. آریا هم رنجیده بود، یعنی به این دوری رضایت داشت؟ مگر باران هم همین را نمی‌خواست؟ پس چرا چشم به در عمارت دوخته و برای ثبت تماسی از ژولیتش دل دل می‌کرد؟ با تقه کوتاهی که به در اتاق خورد، نگاه بی‌فروغش را جانب آن چرخاند.
    - اجازه هست؟
    با صدای کیفور سروش چانه‌اش را بلند کرد. حتی زبانش هم قفل شده بود، اما حرمت شکنی در ذاتش جایی نداشت و نمی‌خواست در چنین شرایطی آن را نادیده بگیرد. سروش بر خلاف باران که خلوت‌گزینی را به دیدار ‌با او ترجیح داد، آمد تا حالی از او بپرسد. برخاست و تنها شال و مانتوی مانده‌اش را پوشید و رخصت داد. در به آرامی گشوده شد و به دنبالش سروش داخل آمد و با دیدن نگاه خونسرد باران لبخندی زد.
    - سلام.

    - سلام.
    در را بست و پیش‌تر آمد.
    - نمی‌دونی با چه ترفندی از خوانِ داداشت رد شدم! راهم نمی‌دادی تو شاهنامه به بی‌‌عُرضگی ازم یاد می‌شد!
    باران با اشاره دست به کاناپه گفت:
    - سر پا نمون!
    خودش روی تخت نشست. سروش کت قهوه‌ای‌ رنگش را از تن درآورد و خود را روی کاناپه رها کرد و با لحن به ستوه آمده‌ای گفت:
    - هوا که گرم می‌شه لباس رسمی ما مردها شکنجه‌مون می‌کنه. تیشرت و شلوار چشه آخه؟
    باز سروش آمد با غر زدن‌های به راهش! با این تفاوت که باران بی‌رمق‌تر از آن روزها بود که حرفی برای گفتن داشته باشد. سروش خیره به باران و لباس‌های تنش ابراز هم‌دردی کرد.
    - شما خانم‌ها حق دارین.
    باران اظهار وجود کرد و گفت:
    - هر چیزی عادت میاره.
    - چه خبرا؟ دوست بی‌وفای من چطوره؟
    پوزخند آمده تا لب‌هایش را مخفی کرد. سؤال خودش هم بود. نگار بس نبود سروش هم ضمیمه تازه کردن داغ دلش شد!
    - خوبه.
    - شنیدم به زودی عروسی می‌کنین. خیلی خوشحال شدم.
    چند ثانیه دیده از سروش گرفت و نفس کشید و سروش بی توجه و کنایه‌وار ادامه داد:
    - لابد این هم دعوت نیستم.
    - از آریا بپرس!
    - اون که ازم کینه شتری گرفته نگاهم نمی‌کنه. عقدتون هم دعوتم نکرد. دیگه امیدم به توئه.
    هنوز حرف‌های آریا را به یاد داشت و حق می‌داد از دوستش دلسرد شود. پیش از مراسم عقد کنان، رادوین در حضور باران از آریا خواسته بود که سروش را دعوت کند تا این مسئله تمام شده بزرگ‌تر نشود، اما آریا روی حرفش مصمم بود. وقتی که تنها شدند باران او را به حرف گرفت و اکنون که مقابل سروش نشسته بود، می‌دانست چه مکالمه‌ای میان آن‌ها رد و بدل شده بود. نظر به نگاه پرسش‌گر سروش لب گشود:
    - آریا همه چیز رو گفته.
    سروش به جلو خم شد و با کنجکاوی پرسید:
    - تو هم ازم دلخوری؟
    - اهمیت ندادم. هر چی بوده بین خودتونه، ولی ازم نخواه که طرفش رو نگیرم.
    نگاه قهوه‌ای سروش تغییر کرد و با لحن خاصی لب به ابهام گشود:
    - آریا همه چیز رو بهت نگفته؛ چون نمی‌دونسته.
    سپس نگاهش را زیر کشید و مجدد بالا آورد و با صراحت ادامه داد:
    - می‌خواستم شما دوتا رو به هم برسونم.
    باران به وضوح جا خورد و مشتاق‌تر از پیش به او و سخنانش معطوف شد و سروش جدی‌تر از حالت‌های پیشینش گفت:
    - انکار نمی‌کنم که بهت علاقه داشتم. هر حرفی هم تا اون روزی که لب دریا گفتم راست بود. من و آریا سال‌ها رفیق بودیم و جای تعجب نداشت که اخلاق هم‌دیگه دستمون بیاد. من از شب تولد رادوین که آریا تو رو از دست اون مرد نجات داد و به قصد کشت بهش حمله کرد بهش دقیق شده بودم. خب عجیب بود که بین اون جمعیت چطور متوجه نبودت شد. تو جشن زمستونی هم نگاه‌های گاه‌بی‌گاهش به تو شکم رو بیشتر کرد. به رفتار تو هم دقیق شدم. هدفم این بود مطمئن بشم بین شماها چیزی بوده یا نه. رفتارتون تو بازی شجاعت یا حقیقت تیرم رو به سنگ زد، ولی وقتی همه دیدیم با برف به جون هم افتادین و خنده از لبتون پاک نمی‌شه پاک گیج شدم. من قصد داشتم یه مدت با هم دوست باشیم تا بهتر بشناسمت و دیگه واسم مهم نبود بفهمم بین تو و آریا چی گذشته، ولی وقتی تصمیمم به ازدواج با تو قطعی شد دیگه واسم مهم شد. تو هم آدم دوست شدن نبودی و روز اول بهم ثابت شده بود. تصور می‌کردم حسم بهت گذراست و ابدی نیست، ولی روز به روز بیشتر بهت فکر می‌کردم. حالا احساس آریا به تو و تو به اون مهم‌ترین نکته این مسئله بود. اولین کاری که کردم، رادوین و آریا رو واسه شام بیرون بردم و همه چی رو بهشون گفتم. آریا با حرکت ناشیانه‌ش شکم رو به یقین تبدیل کرد. حالا نوبت امتحان پس دادن تو بود و اگه می‌دونستم این حس یک طرفه‌س تسلیم نمی‌شدم؛ چون خودم هم به حال آریا مبتلا شده بودم و پا پس کشیدن تو خونم نبود. وقتی از رادوین شنیدم قبول کردی باهام حرف بزنی امیدی به دلم زنده شد. هر لحظه که از سفر می‌گذشت و بی‌خیالی تو رو نسبت به آریا می‌دیدم خوشحال‌تر می‌شدم، ولی شبی که تو و آریا رو کنار هم دیدم نور امیدم به کل خاموش شد. اون شب آریا بالای سر رادوین بیدار مونده بود، من هم خوابم نمی‌اومد. تا این‌که ازم خواست چند ساعت مونده به صبح رو حواسم بهش باشه. من هم گفتم شاید خوابش میاد و قبول کردم، اما چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیدم از داخل کمد پتویی برداشت و از خونه بیرون زد. هوا خیلی سرد بود و من تعجب کردم که این موقع صبح هـ*ـوس کرده به حال رادوین بیفته. رفتم توی هال و از پنجره سرک کشیدم که اگه دیدمش بهش زنگ بزنم برگرده، ولی دیدم همون پتو شونه‌هات رو گرم می‌کنه. نگاهت اون شب جور خاصی بود وقتی بهش خیره شده بودی. به معنای واقعی مچ احساس تو نگاه جفتتون رو گرفتم. دو ساعتی با خودم کلنجار رفتم، ولی دیگه تصمیم گرفتم تا بی‌منطقی سراغم نیومده کم‌کم کنار بکشم. من جایی تو اون رابـ ـطه نداشتم و آدمی نبودم که به زور به کسی تحمیل بشم، حتی شک داشتم تو واسه درآوردن لج آریا قبول کردی به درخواستم فکر کنی که تو ساحل همه چی رو فهمیدم.
    در جواب یاری بی‌ مزد و منت سروش چه واکنشی نشان می‌داد؟ باید اعتراف می‌کرد این مرد را اصلاً نشناخته. تنها با لحن صمیمانه و قدردانی گفت:
    - من راجع به تو زود قضاوت کردم.
    سروش خنده کنان پرسید:
    - چه فکری کردی؟‌
    - مهم نیست. مهم الآنه که می‌دونم واسه اثبات دوستی به آریا کم نذاشتی. ممنـ... .
    - قرار نبود کسی بدونه. فقط به تو گفتم؛ چون برام مهم بود تو ذهنت آدم پلید داستان نباشم، پس ازم تشکر نکن! خودم خواستم.
    از جا برخاست و کتش را از دسته کاناپه برداشت و به تن کرد.
    - یه کم دیگه دیر کنم داداشت دوتا قلچماق خونه‌ش رو میاره سر وقتم!
    باران به احترامش بلند شد و ساده و کوتاه گفت:
    - از رادوین مهمون‌نواز بعیده. ممنون که اومدی.
    درحالی که یقه‌های تا شده کتش را درست می‌کرد، با اخم تصنعی بر ابروهای کم‌پشتش مزاح‌گونه گفت:
    - شماها بی‌وفا شدین. گفتم خدمت برسم تا یه کم خجالت بکشین.
    باران دست به سـ*ـینه شد و به گرمی لب گشود:
    - با دعوت کردنت به عروسی از خجالتت درمیایم.
    - به شرطی که یکی از ساقدوش‌ها من باشم. تو جمع خودمونیمون قرارش رو باهاش طی کرده بودم. رادوین هم می‌دونه. مغرور کینه‌ای حتماً یادش رفته!
    لبخند کم‌ جانی بر لب‌های باران نقش بست و پلک روی هم گذاشت. سروش حین بالا بردن دست وداعش قدم زنان به سمت در رفت و پیش از خروج با لبخند جذابی که دندان‌های بی‌نقصش را به نمایش گذاشته بود، گفت:
    - مگر تو رفاقتمون رو بهمون برگردونی. این رو بدهکاری خانم تمجید!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سحر همچنان با آب و تاب از کارهایشان برای عروسی حرف می‌زد و باران درحالی که گوشه‌ای از حواسش پی رادوین از درون برافروخته بود، تنها گوش می‌سپرد. پس از رفتن سروش یک لبخند هم نثار نامزد و خواهرش نکرد و با تظاهر امورش را پیش برد، حتی اکنون که بهانه‌ای تازه در تلویزیون پیدا کرده و چشم از صفحه تماشاگر بر نمی‌داشت. سحر با هیجانی که رفته رفته اوج می‌گرفت، گفت:
    - بعد از شب قدر هماهنگ کردم با مادرها برم اون مزون معروفه که تو پاساژ عروس و داماده. صاحبش دوست قدیمی مامانمه. تو پیجشون دیدم کار جدید شارژ کرده. اون هم چه کارهایی! اتفاقاً تا عید فطر هم تخفیف خوبی گذاشته. بیای ها! از حالا لباست رو انتخاب کن که هر چی عقب بندازی کارها رو هم سوار می‌شه.
    باران در سکوت پلک زد و آهش در سـ*ـینه ماند. امروز سه ضربه مختلف از آدم‌های مختلف خورد. آخر با چه امیدی لباس عروس می‌پوشید؟‌ دلش می‌خواست دوری‌شان را همه جا جار بزند تا بیش از آن روانش را تخریب نکنند، اما جار زدنش هم صد مصیبت بود، آن وقت مجبور بود به همه جواب پس بدهد. یقین داشت آریا هم به پدر و مادرش چیزی نگفته. نگاه رادوین از هنگام شنیدن درخواست سحر به آن‌ها گره خورده بود و حال باران را از چشم‌هایش فهمید که خطاب به سحر گفت:
    - لباس کار یه ساعته. بعداً هم می‌تونه با خاله سیما هماهنگ کنه.
    سحر با تعجب گفت:
    - به سیما خانم هم می‌گیم بیاد.
    رادوین که روی کاناپه طاق باز دراز کشیده و دست از آرنج خم شده‌اش را زیر سر بـرده بود، دلیل‌تراشی کرد:
    - شاید بخواد با آریا تنهایی بره.
    باران می‌دانست قصد او کنار آمدن سحر است و منظوری ندارد. سحر نگاهش را از رادوین به باران تغییر داد و گفت:
    - اگه با آریا می‌ری اصرار نمی‌کنم.
    باران در جواب گفت:
    - نه. چون ازم خواستی تنهات نمی‌ذارم.
    سحر کیفور شد. بـ..وسـ..ـه‌ای از گونه باران گرفت و او را صمیمانه به خود فشرد که رنگی از لبخند به لب‌های بی‌روح باران پاشید.
    - خواهر شوهر گل یعنی باران تمجید. قول می‌دم عروسی‌ت با آبکش برات آب بیارم.
    افسوس که عمر لبخندهایش کوتاه بود. سحر او را از خود جدا کرد و با نگاه شاد و خط و نشان کشانش به رادوین که نگاه بی‌هدفش به مسابقه تلویزیونی بود، گفت:
    - هی، آقاهه! از حسودی رفتی رو سایلنت؟
    رادوین به نگاه خندان سحر نگریست و ساعد چپش را بالا آورد و چند ضربه اشاره به صفحه گرد ساعتش زد.
    - دارم تمرین می‌کنم چطوری جلوی قیل و قال‌های مادر زنم خفه خون بگیرم.
    سحر شوک زده به ساعت گوشی‌اش چشم شد و آنی برخاست.
    - ای داد بیداد! چه زود شیش شد! مامان تأکید کرد چهار برگردم. چرا زودتر نمی‌گی آخه؟
    - ببخشید که ذوقت رو کور نکردم.
    سحر به پهنای صورت لبخند زد و مانتوی مشکی‌اش را روی تاب گردنی بنفش تنش پوشید و حین بستن دکمه‌های مخفی‌اش گفت:
    - خب شماها هم بیاین دیگه! حلیم‌های عمه‌‌م خوردن داره.
    - واسه فضیلتش می‌ری یا خوردنش که حسرت به دلمون می‌‌ذاری حسرت خانم؟!
    سحر شال مشکی طرح‌دارش را که روی دسته مبل بود، به سر کرد و حین برداشتن کیف دستی و همراهش گفت:
    - امسال از زیرش در رو! نوزده رمضون سال بعد جوری می‌برمت که داوطلب بشی تا صبح بالا سر حلیم وایستی!
    باران ایستاد و هم‌دیگر را به آغـ*ـوش کشیدند، سپس سحر به سمت رادوین پا کج کرد و دو بـ..وسـ..ـه روی گونه‌هایش کاشت و محض پاسخ قاطع به متلک‌های او هم مشتی بر کتفش کوباند.
    - حسرت زن یه آدم افسرده‌‌س رادی خان، نه خل وضع!
    - دست شما درد نکنه!
    سحر دست وداع بلند کرد و رادوین برخاست و تا در بدرقه‌اش کرد.
    - حلیم یادت نره!
    سحر چپ چپی حواله‌ رادوین کرد و شکلکی برایش درآورد.
    - واسه فضیلتش می‌رم، نه خوردنش.
    رادوین خندید و به دنبالش از تیر رأس باران دور شدند. صدایشان شنیده می‌شد.
    - یواش برو! رسیدی هم زنگ بزن! بزنی ها!
    - چشم آقاهه!
    صدای بسته شدن در خبر از رفتن سحر می‌داد که همراه با خودش نقاب خونسردی رادوین را می‌برد. روی مبل نشست درحالی که هر آن منتظر بازخواست رادوین بود. صدای برخورد دمپایی‌های برادرش بر کف سالن نظرش را جلب کرد. رمیده و مغشوش کنار باران و جای سحر خود را رها کرد و دست‌هایش روی تاج نرم مبل راحتی نشست. خیره به سقف بود بی‌ آنکه پلک بزند. ابروهایش هم درهم نبود. نگاه خیره خواهرش را هم نمی‌دید و همه این حالت‌ها نشان از آشفتگی افکارش می‌داد. به همین کارش ادامه می‌داد، باران را از عمارت می‌راند. به قطع مقصد بعدی خانه نقلی سوت و‌ کورش بود، با تنها همدمی که تنها مهارتش مشت خوردن بود، لکن نمی‌توانست خودبین باشد و برادرش را با حالی که مسببش خود بود رها کند، برای همان با لحن گرفته‌ای لب گشود:
    - رادوین!
    - هوم!
    لب‌هایش را با زبان تر کرد و گفت:
    - یه چیزی بگو!
    همچنان نگاهش به لوستر بود، با لبخند کجی که کامش را زهرآلود و لحنش را بم‌تر کرده بود.
    - چی بگم از دست شما دو تا؟ سحر یه چشمه‌ش بود، کلی فک و فامیل دیگه هم هستن که بدتر از سحر به هم بریزنت. نیاز بود این فاصله منطقی؟
    دیگر قلبش جای سالمی برای ترکش چهارم نداشت. خنده تلخی کرد و چشم از رادوین گرفت.
    - بین بد و بدتر گیر کرده بودم. اونی که باید یقه‌‌ش رو بگیری من نیستم.
    نگاه براق رادوین روی او مکث کرد و باران لحن آکنده از حرص و تمسخرش را شنید.
    - آریا هم همین ادعا رو داشت، پس یقه کی رو بچسبم؟ دیگه شورش رو درآوردین. بعضی از رفتارتون به طرز دیوونه کننده‌ای بچه‌گانه‌س. الآن هم سر قوز افتادین و می‌گین من نبودم، اون بود.
    باران درمانده‌تر از آن بود که در برابر توبیخ‌های برادرش دوام بیاورد؛ چون نمی‌‌دانست حق با چه کسی است و از جانبی به رادوین حق می‌داد. رادوین که تعلل او را دید، دست‌ها را جمع و کمر راست کرد و راسخ و جدی گفت:
    - تو گفتی اون کارمند یه چیزهایی بهت گفته. چی گفته؟
    نگاه سرگردانش به تلاقی نگاه آشفته و جست‌وجوگر برادرش رفت و پاسخ داد:
    - خنده ‌داره. قشنگ مشخص بود واسه عصبانی کردنم می‌گفت، ولی وقتی فهمید موقع بیهوشی بهش کمک کردم خیلی جا خورد.
    رادوین سر تأیید جنباند و لب به پرسش زد:
    - به آریا گفتی چه جوابی بهت داد؟
    - انکار کرد و بعدش گفت موضوعی هست که بعداً راجع بهش حرف می‌زنیم.
    رادوین سر تأسف تکان داد و لغز خواند:
    - و تو این‌قدر عجول بودی که صبر نکردی. تو به این می‌گی منطق؟
    باران برآشفت و کج خلقی کرد.
    - بسه رادوین! خیلی اعصابم سر جاشه و تو هم هی من رو مقصر جلوه بده.
    رادوین با همان جدیتش گفت:
    - می‌خوام عادلانه قضاوتتون کنم. تو این مورد واضحه آریا جز رابـ ـطه کارمند و کارفرما هیچ صنمی با این خانم نداره. من هم کلی کارمند خانم دارم. همه از یکی با کفایت‌تر و خوش چهره‌تر... . از قضا بینشون کسایی هم پیدا می‌شن که واسه اوضاع وخیم مالی و نداشتن تکیه‌گاه محکم چشمشون به کارفرماشون تیز می‌شه، ولی تا طرف دست از پا خطا نکنه و توی امور جدی باشه فتنه‌ها می‌خوابه. من مطمئنم آریا از بلوف زدن‌های اون دختر خبر نداره. اگه مو به مو حرف‌هاش رو کف دست آریا می‌ذاشتی دختر رو ادبش می‌کرد.
    - مشکل یکی دو تا نیست برادر من! به فرض این‌جا رو من اشتباه کردم و رفیقت هم خوب کاری کرد بهم چیزی نگفت. رابـ ـطه‌ مخفیش با افسانه رو کجای دلم بذارم؟
    رادوین مات بر جا ماند. چگونه به گوش باران درز کرده بود؟ بی ‌آنکه کتمان کند پرسید:
    - چجوری فهمیدی؟
    تعجب در نگاه باران جا خوش کرد و در کسری از ثانیه به خشم سرکوب شده تبدیل شد و پوزخند زنان گفت:
    - واقعاً برای خودم متأسفم.
    دست توقف رادوین مانع از پیش‌روی فکر آزار دهنده شد و سراسیمه گفت:
    - گوش کن! این ماجرا چیزی بود بین من و آریا و بچه‌های عملیات. آریا مجبور بود یه مدت به افسانه نزدیک بشه.
    باران طعنه زد:
    - با وعده عشق و ازدواج؟
    - مگه تو هم از این روش واسه کنار زدن ماهان استفاده نکردی؟
    لب‌هایش به هم دوخته شد و دیده از برادرش دزدید. رادوین لب تر کرد:
    - ارسلان یه روزی که آریا به مشکل مالی خورده بود و دنبال شریک دست به نقد می‌گشت، سر و کله‌ش پیدا شد. همه چی داشت عالی پیش می‌رفت که دخالت‌های بی‌جای ارسلان بندهای قرارداد رو برد زیر سؤال. تا من و آریا اومدیم محکم‌کاری کنیم سر و کله معاونش هم آفتابی شد. به نظرت چه کسی بود؟ افسانه آریان‌فر... دختری که یه شب تو تولد بابک دیده بودمش و از اون موقع به آریا پیله کرد، بعد دید بخاری از اون بلند نمی‌شه و به خیالش اومد منِ زبون باز رو تور کنه تا بیشتر تو نخ آریا بره. حالا تصور کن من و آریا با دیدن معاون ارسلان چه حالی شدیم! آریا به ارسلان شک کرده بود و ماه‌ها ردش رو با کلی دنگ و فنگ گرفت تا فهمید تو دام چه شیادی افتادیم. فقط فرقش این بود که اون شیاد خبر نداشت توی تور پهن‌تر از خودش گیر افتاده! همین شد برگ برنده ما.
    مکث کوتاهی کرد و چشم از چهره اخم‌آلود خواهرش گرفت و با نیشخند ادامه داد:
    - ارسلان به عمد دخترش رو معاون کرده بود تا با آریا بیشتر ارتباط داشته باشه و بتونه اون رو تو مشتش بگیره. آریا هم دستشون رو خوند و وانمود کرد به این وصلت راضیه تا بتونه به عمارت و آدم‌های نفوذی ارسلان نزدیک‌تر بشه و همه رو به دام بندازه. هیچ حرفی هم از خواستگاری و این حرف‌ها نزد. به والله همه‌ش پیاز داغ‌های افسانه و حمایت‌های بابای بی‌غیرتش بود.
    باران که عمیقاً در خیالش به دنبال یافتن حقیقت بود، ناگهان جرقه‌ای به ذهنش زده شد، به شب عروسی برادر شمیم و مکالمه‌ای که غیر منتظره شنیده بود. هر چه به مغزش فشار می‌آورد چهره کلافه و تند خویی آریا را فاش‌تر می‌دید، اما آن شب آن‌قدر از دیدار با او هیجان زده شد که ذهنش تنها به رفتن باز بود. با این حال آریا باید به او می‌گفت. نظری به رادوین کرد و لب گشود:
    - بعدش چی شد؟
    رادوین پوف کشان لابه‌لای موهایش پنجه کشید و آرام و مغموم گفت:
    - همه چی درست پیش رفت و حکم جلب ارسلان صادر شد، ولی دیگه خبری از ارسلان نبود. هنوز هم نفهمیدیم کی زاغ سیاه ما رو چوب زده و بهش گفته بود آریا پلیسه. بعدش هم از نگار و تو استفاده کرد تا مدارکش رو از آریا بگیره.
    - که بعد من تو چنگ ارسلان افتادم و باقی ماجرا... دیدی؟ آخرش هم به من ربط پیدا کرد و آریا هنوز درگیر پیدا کردن این معمای پیچیده‌ست و من هم بی‌خبر از جی‌پی‌اس زیر ماشینم غاز می‌چرونم!
    رادوین دستش را روی دست مشت کرده خواهرش گذاشت و دلجویانه گفت:
    - اون پرونده دود شد رفت باران؛ چون زمین از وجود شیادی مثل ارسلان پاک شده. اگه من هم جای آریا بودم به زنم نمی‌گفتم؛ چون غیر از شرایط کاری غلط اضافه نکرده بودم که از زنم مخفی کنم. مگه خودت تجربه نکردی؟ ماه‌ها جلوی مرد خلافکاری نقش بازی کردی و یک بار هم نخواستی به پدر و مادرت بگی.
    این‌بار نتوانست لب از لب باز کند. یاد آن روزها در حافظه‌اش چیزی جز تاریکی نبود و کماکان متلاشی می‌شد. با سؤال ناغافل رادوین تمام وجودش به او چشم شد.
    - آریا بعد از این حرف‌ها دیگه چی بهت گفت که دعواتون بالا گرفت؟
    نگاهش به پایه میز کشیده شد.‌ مگر رویش را داشت تا بگوید که استوار نبودن رابـ ـطه عاطفی‌شان همه چیز را واژگون کرد؟ خیره به دست‌هایشان سر بسته گفت:
    - مشکل ما این‌قدر جدی هست که بیشتر از قبل نتیجه می‌گیرم ما زود واسه ازدواج اقدام کردیم. اول من این رابـ ـطه رو به چالش کشیدم. آریا دل به دلم داد، ولی دیروز فهمیدم که اون هم عاصی شده.
    رویش نمی‌شد به چشم‌‌های متحیر برادرش نظر بدوزد. اوضاع را زمانی قمر در عقرب دید که دیگر گرمای دست برادرش را حس نکرد، گرچه باز هم عزم داشت همه چیز را برملا کند. رادوین پریشان و حیرت زده نالید:
    - خدایا! شماها کی می‌خواین دست از غرور مسخره‌تون بردارین؟
    اما باران بی پرده لب گشود:
    - از روز اول درگیرش بودم. آریا کم و بیش فهمید، ولی همت نکرد تکونی به خودش بده و کمکم کنه. من از اون که مدعی بود خیلی زودتر از من دلباخته شده و اون‌جور که جلوم اعتراف کرد و رفاقتش رو با سروش به هم زد و حتی مدتی با تو سر و سنگین شده بود خیلی انتظار داشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    نگاهش که بالا رفت، برق خشمی را که از اعماق چشمان برادرش می‌وزید جویا شد.
    - ببین بازم داری پای غرورت رو وسط می‌کشی.
    - درکم کن!
    رادوین آمپر چسباند:
    - از بـس آریا درکت کرد که گـند زدین به زندگی‌تـون!
    اخم‌رو چشم از چشم عصیان‌گر برادرش برداشت. رادوین بی تحمل برخاست و حین ماساژ رگ‌های متورم گردنش دور خود چرخید‌، اما نمی‌توانست صدایش را در نطفه خفه کند که با تن صدای ملایم‌تری عاجزانه گفت:
    - تو رو به جون هر کی که می‌پرستی فقط یه لحظه به رفتارهاتون نگاه کن! باشه. آریا خریت کرد که جا زد و گفت با درک کردنت همه چی درست می‌شه. از این می‌سوزم شماها که از اخلاق هم خبر دارین چرا یکی‌تون کوتاه نیومد؟
    نگاه گرفته باران به میز ماند. کم به آن می‌اندیشید؟ اما چه شد؟ روزی به دام فتنه‌گری افسانه افتاد و هر کار کرد راه گریز نیافت، حتی خودش هم نفهمید چه شد. پس از آن با دیدن صحنه نحس دیروز بدتر شد و حرف‌هایی که افسانه راجع به آریا زده بود مدام در سرش چرخید و در قالب بی‌اعتمادی جولان داد، تا جایی که به بی‌احساسی آریا هم شک کرد. با لحن تأسف‌باری گفت:
    - من دیگه به احساس آریا هم شک دارم. دیروز دو شوک قوی رو از سر گذروندم. داغون بودم و آریا تو چشم‌هام می‌دید، اما تا عقده دلم باز شد گوشزد کرد این‌جا جاش نیست. آقا در شأنش نبود جلسه‌ش رو برای من به هم بزنه.
    داغ دلش تازه شد و با پوزخند عمیقی ادامه داد:
    - صداش هر روز تو گوشمه که می‌گفت اگه کار و آینده‌ش مشخص نبود ازدواج نمی‌کرد. اون هنوز کارش تو اولویته.
    رادوین که توقع این اشتباه‌های فاحشی که ذهن باران را مسموم کرده بود نداشت، خویشتن‌داری کرد و نصیحت‌وار گفت:
    - می‌خواستی جلوی همون چشم‌های فرصت طلب توی محیط کاری ازت حرف بشنوه؟ همین جلسه‌ای که از دیدت بی ارزشه می‌دونی از دو ماه قبل واسش برنامه‌ریزی شده بود؟ اصلاً می‌دونی نتیجه‌ش چقدر واسه رفاه و زندگی دادن به چند هزار بی سرپرست حیاتی بود؟ باز به عقل آریا که اجازه نداد گـ ـناه حرکت اشتباهت به گردنت بیفته.
    باران لب فرو بسته بود، لکن خوره اتهام و سر شکستگی بند بند وجودش را می‌دواند. در مقابل جبهه‌گیری‌هایش توضیح‌هایی از آریا خواست که اینک از زبان برادرش شنید. چرا آریا مقاومت نکرد؟ چرا اشتباه فاحش او را تکرار کرد؟ اوانی حضور رادوین را کنارش حس کرد که با دو بطری انرژی‌زا آمده بود. رادوین در بطری خودش را باز کرد و قلوپی از آن خورد. سکوت میانشان همچنان به موافقت طرفین قضاوت می‌کرد. هر دو به این سکوت محتاج بودند تا حرف‌های به میان آمده را نظم دهند که رادوین ریش و قیچی را دست گرفت.
    - تو دختر خوب و خوش قلبی هستی. تو همون دیدار اول همه این رو می‌فهمن، چه برسه به منی که بارها بهم ثابت شده. بهم کمک کردی، به درد و دل‌هام گوش دادی، نگار رو تحت هر شرایطی تنها نذاشتی، به آرزو طارمی کار دادی، برای نگار به خطر افتادی و دخترها رو فراری دادی. رک بگم جسورترین دختری هستی که تو عمرم دیده بودم، ولی عیب بزرگی توی نگاهت داد می‌زد. سردی بیش از حد... علی‌الخصوص که به مرد جماعت می‌خوردی، واسه همین از همون اول باهات محتاطانه پیش می‌رفتم و خیلی تعجب می‌کردم که دیگه اون نگاه رو بهم نداری. بعدش گفتم شاید مردی تو زندگیش بوده و ازش ضربه خورده. کم‌کم فهمیدم دردت چیه؛ چون یکیش سال‌ها کنار من نفس کشید، با من مدرسه اومد و با من بزرگ شد. شما دو نفر زمانی ازدواج کردین که غرورتون حرف اول رو می‌زد و از تفکر شخصی هم درکی نداشتین، بیشتر تو باران. به عنوان یه مرد متأهل می‌فهمم آریا تا نیمه راه رو درست پیش رفت.
    باران در خود لاک خود فرو رفته بود. رادوین از سکوت او بهره‌جویی کرد و از در دیگر وارد شد.
    - به نظرت مرد ایده‌آل به چه مردی می‌گن؟
    باران کمی در نگاه کنجکاو برادرش مکث کرد و در جواب سؤال بی‌حاشیه‌اش گفت:
    - وفادار به عهدش باشه.
    لبخند کنایه آمیز رادوین را دوست نداشت.
    - والله آریا نبود؟
    - نه به همه‌ش... .
    - و تو چشم روی پایبندی‌های دیگه‌ش بستی و بهش فرصت توضیح ندادی.
    باران اخم بر جبین افکند و توجیه کرد:
    - عهدشکنیش به حد کافی فرصت هر توضیحی رو سوخت کرد. خیلی منتظر مونده بودم.
    رادوین بازدم پر خروشی از ریه خارج کرد و بطری را روی شیشه گذاشت و با دنیایی از ابهام پرسید:
    - چرا اکثر خانم‌ها می‌خوان همسرشون دقیقاً همونی بشه که خودشون هستن؟! تو به عنوان یه زن می‌‌دونی بزرگ‌ترین هدف زندگی یه مرد چیه؟ اول من جواب رو می‌گم و تو با جواب ذهنت مقایسه کن! کار، پول و زندگی اصولی... چرا؟ چون از همون اول به ما یاد دادن پسرها باید توی هر رنج سنی قدم‌های استوار بردارن تا وقتی نون‌آور خانواده‌شون شدن سرشون خم نباشه. قدرتی داشته باشن تا بتونن خانواده تشکیل بدن و رفاه اعضای خانواده رو فراهم کنن. هیچ مردی از این قاعده مستثنی نیست. از بی‌سوادش بگیر تا اونی که از سوادش کسب و کار راه انداخته، حتی آریا که به تشکیل خانواده فکر هم نمی‌کرد. از بچگی این احساس رو تو وجود همه ما کاشتن و همین باعث شد که مثل خانم‌ها به عشق نگاه نکنیم. همین که می‌بینیم زحمتمون جواب می‌ده و لبخند روی لب زن و بچه‌هامونه شارژ می‌شیم. وقتی می‌بینیم کمبودی ندارن تشویق می‌شیم بیشتر تلاش کنیم. بعدش اگه هر جا با همسرمون یا نامزدمون بریم با افتخار اون رو به همه معرفی می‌کنیم. با وجود این همه زندگی‌مون رو پای محافظت از خانواده‌مون می‌ذاریم تا کسی جرأت نزدیک شدن به حریمش نداشته باشه. به محض فرستادن بچه‌ها به مدرسه مدام به آینده‌شون فکر می‌کنیم، به اجتماعی شدنشون و این‌که چطور تو این جامعه پلی از امنیت بسازیم تا آسیب نبینن. دغدغه بدترش رو برای همسرمون داریم؛ چون قسمتی از وجود ما، مادر بچه‌ها و روشنای خونه‌‌س که تو اداره و مدیریت خونه زمان استراحتش رو فدا می‌کنه و صد در صد اگه بیرون از خونه اهداف شغلیش رو اداره کنه بیشتر حمایت می‌شه. همه ما مردها عشقمون رو با انجام این کارها ابراز می‌کنیم و به اندازه خودمون محبت به خونه میاریم و از دیدن عزیزانمون همیشه لـ*ـذت می‌بریم. والله بدون این‌که جوابم رو بدی می‌فهمم که یک مورد از این‌هایی که گفتم تو ذهنت نبوده. حالا من، بابا و مردهای آشنا رو درنظر نگیر! والا غیرتاً با من روراست باش و بگو آریا تو این مدت کوتاه تو کدومش سهل‌انگاری کرد؟
    باران دیده از او دزدید. با صراحت می‌گفت که آریا به همه آن پایبند بود. درست است که ابراز عشق را جور دیگری در آریا تصور کرد. قبول دارد که کاهلی از خودش هم بود، اما آریا مانعش نشد. اگر قدری لطیفانه‌تر برخورد می‌کرد مردانگی‌اش زیر سؤال می‌رفت؟ با همین فکر حرف رادوین را نقد کرد و نگاهش به نگاه برادر کدر شد.
    - اگه سحر حالش بد بشه و ازت بخواد قرار کاری مهمی رو که داری لغو کنی و بری پیشش چی‌کار می‌کنی؟
    بی‌درنگ پاسخ داد:
    - اول سعی می‌کنم تلفنی حل کنم. نشه تنهاش نمی‌ذارم.
    کامش تلخ شد و رنگدانه‌ چشمانش را بلعید.
    - دیروز شاهد بودی با چه حالی خودم رو به این‌جا رسوندم. وقتی اون دختر رو تو بغـ*ـل آریا دیدم مثل همه زن‌ها احساساتی شدم و جلوی مأمور و منشیش واقعاً شکستم. آریا هم دید، خوب هم دید، ولی جوری وانمود کرد که نیستم و حق ندارم یه ذره ناراحت بشم. وقتی بالای سر دختر بودم بارها به چشم دیدم دختر می‌خواست با حرف‌هاش جلوی دکتر غرورم رو له کنه. تو حال خودم نبودم و احساس بی وزنی می‌کردم، ولی بازم محکم ایستادم و به آریا پناه بردم تا من رو ببینه و حالم رو بپرسه. بگه تو حق داری، بگه اشتباه کردم که خیلی چیزهایی رو که دنبالش بودی و شب‌ها کابوسش رو می‌دیدی نگفتم. اون لحظه منتظر بودم که شده دستم رو بگیره و تا شروع جلسه‌ ببره تو اتاقش و اول واسه خوب کردن حال من وقت بذاره. همه رو از نگاهم خوند، ولی طلبکار شد. حال کارمندش رو پرسید. مأموری رو که خودم گیرش انداخته بودم دک کرد.‌ بهم گفت برو، بدون این‌که براش مهم باشه چقدر منتظرش می‌مونم.
    رادوین حین ضرب تند و ریز پای راستش به فرش مژه بر هم زد و انگشت شست و سبابه‌اش را روی پیشانی چسباند. دیگر به ستوه آمده بود. دیگر باید چه کاری برای بهبود رابـ ـطه این زوج مغرور می‌کرد؟
    - رادوین! تو رفتی دنبال سحر، ولی آریا با اون حالم من رو از شرکتش بیرون کرد.
    همچنان خواهرش را نادیده می‌گرفت. خودش را هم مقصر می‌دانست. آریا را بارها تحت فشار قرار داد و به گمان آنکه قدم خیرخواهانه برداشته از آریا حرف‌ شنید، اما پشیمان نبود. حال از وجدانش حرف می‌شنید و شعله خشم و ندامتش چشم‌‌ها را به سوزش انداخته بود. بی‌هوا به بطری چنگ زد و نیم بیشتر محتویاتش را یک نفس سر کشید تا تأثیر کافئین کمی به دادش برسد. انگشتانش هر قسمت از بدنه بطری خالی را فشار می‌داد و از هر فرو رفتگی صدای گوش‌خراشی در فضای خانه می‌پیچید. بعد از آن حال فرو ریخته نگاه و لحنش به طرز عجیبی جدی بود و همان‌گونه باران گیج شده را خطاب داد.
    - احساس عشق از زمان بلوغ دختر و پسر خودش رو نشون می‌ده، اما تو و آریا این‌قدر با تلقین و انکار اون رو تو وجودتون کشتین که فقط یه ریشه ازش مونده. حالا انتظار دارین اون ریشه تو بیابون بی آب و علف پر بار بشه. مقصر منم که اگه می‌دونستم دقیقاً مشکل شما از کجا آب می‌خوره آریا رو تحت فشار نمی‌ذاشتم. من با قبول کردن سروش فرصت منطقی جلو اومدن آریا رو گرفتم. از زبون تو هم شنیدم به احساس آریا شک داری.
    صدای بدنه بطری چون ناقوس مرگ خبر از واقعه شوم می‌داد، تا حدی که باران حالت تدافعی گرفت. بوهای خوبی به مشام نمی‌رسید؛ چون به عاقبتش آگاه بود، حتی قلبش هم می‌دانست که بی‌قرار می‌کوبید.‌ رادوین غافل از حال ناخوش خواهرش ایستاد و رفت، اما پیش از خروجش با تحکم ادامه داد:
    - درست کردن رابـ ـطه‌ای که از اولش هم پایه سست داشته بی‌فایده‌س، پس تا جدی نشده از هم طلاق بگیرین!
    با گام‌های محکمش به سمت اتاق رفت و ندید که روح از کالبد خواهرش قبض شد.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    «باران»
    هوا گرگ و میش و ذهنم به جای خواب درگیر بود. می‌ترسیدم وسواس فکری بگیرم. نمی‌دونستم از رادوین دلخور باشم یا نه، اما از سه روز پیش با حرف‌هاش گرفتارم کرد. باهاش حرف نمی‌زدم. باهام حرف نمی‌زد. اون هم فهمیده بود با تیر آخرش چی به روز روانم آورده، ولی پشیمونی تو نگاهش نبود. ساکت و آروم به خونه برمی‌گشت و من عین برج زهرمار فقط افطار رو باهاش می‌خوردم و بعد از تمیز کردن آشپزخونه با ماگ قهوه به اتاقم برمی‌گشتم و مثل الآن تا صبح یک گوشه کز می‌کردم.
    کم‌کم خورشید بالا اومد و آسمون آبی‌تر شد. نمی‌دونستم هدف رادوین از اون حرفش چی بود، ولی موفق شد به همم بریزه. این‌قدر احساس پوچی می‌کردم که به زبونم نمی‌چرخید از عشقمون طرفداری کنم و بگم هیچ‌کس حق تعیین و تکلیف تو زندگی من و آریا نداره؛ چون ذهنم خالی بود؛ چون رادوین هر چی گفته بود حقیقت داشت. با این‌که هنوز اون قسمت سیاه احساسم حرف‌های رادوین رو قبول نداشت، من به صحت حرف‌هاش ایمان داشتم. کی می‌گفت تو روز ماه می‌تابه و تو شب خورشید می‌درخشه؟ من هم داشتم این‌طوری خودم رو گول می‌زدم.
    خورشید فاصله بیشتری از زمین گرفت و صدای رفت و آمد ماشین‌ها سکوت شب رو از بین برد. از یک طرف عقلم تأیید می‌کرد و از طرف دیگه قلبم بی‌قرار صاحبش بود و مدام نق می‌زد. خیلی زیاد دلتنگش بودم، اون‌قدر که تا پشت در خونه‌شون کشیک وایستادم تا وقتی بیرون می‌ره یا برمی‌گرده ببینمش. نگرانش بودم، اما ندیدمش. دلشوره بدی گرفتم. به خودم و آریا بد و بیراه می‌گفتم و هزاربار تو مخاطبین گوشی دستم روی اسمش می‌رفت و وقتی از خودم ‌می‌پرسیدم چرا اون حال من رو نمی‌پرسه منصرف می‌شدم.
    دلم حالیش نبود و مثل سیر و سرکه می‌جوشید تا که خدا بهم نظر کرد و دیشب موقع افطار گوشی رادوین زنگ خورد. بین حرفش فهمیدم پوریاست. مثل این‌که کار مهمی با آریا داشته و هر چی زنگ زده آریا جوابش رو نداده. اون لحظه رادوین نگاه کوتاهی به من کرد که سرم به غذا خوردن و حواسم به اون گرم بود و گفت:
    «- فراموش کردی آریا شب‌های قدر پیداش نیست؟»
    خیلی سخت جلوی خودم رو گرفتم و نگاهش نکردم، درحالی که دل دل می‌کردم آریا شب‌های قدر کجاست که من هم پیداش نکردم. نمی‌دونستم سؤال پوریا هم بود یا رادوین به عمد توضیح داد، ولی شنیدم که گفت:
    «- آریا این شب‌ها شرکت رو به من می‌سپره و از خونه‌ش بیرون نمی‌ره. به من که نمی‌گـه، ولی خاله سیما می‌گفت هر روز شهادت به خیریه‌ایی پول واریز می‌کنه.»
    اون‌جا بود که فهمیدم عادت هر ساله‌شه. فهمیدم آریای من چه مرد شریفیه که حتی بیشتر از من برای رفاه و سر پناه دادن به نیازمندها مایه می‌ذاره.
    به همین راحتی روز پنجم رسید، پنجمین روزی که پرده‌های پنجره این اتاق کنار نرفت و من چمباته زده روی تخت به پنجره زل زدم و از حرکت نور خورشید و تصورش گذر زمان رو فهمیدم. ندایی ته قلبم می‌گفت خدا هم از من دلگیره. این دیگه خود فاجعه بود! بعد از اون سه شب هم از آریا بی‌خبر بودم. می‌ترسیدم که خدا به جدایی دائم من از آریا محکومم کرده باشه. همیشه می‌گفتم راضی‌ام به رضای خودش، ولی حالا عاجزانه می‌خواستم با امتحان سخت امتحانم نکنه. حالا که عشق رو تجربه کرده بودم، هر چند به بدترین شیوه ممکن، اما فدای غرورم نمی‌کردم. آریا وصله جونم بود.
    با زنگ‌ خوردن همراهم از جا پریدم. تو این مدت فقط مامان بهم زنگ می‌زد، اما... . اگه آریا باشه چی؟ خیز برداشتم سمت کاناپه و فوری برداشتم. با دیدن شماره سحر همون‌جا وا رفتم و بی‌ میل جواب دادم:
    - بله سحر!
    - چطوری؟
    نابودم! اصلاً نیستم. آخ که چقدر دلم خواست تو گوش همه‌شون هوار بکشم تا دیگه حالم رو نپرسن! بحث رو عوض کردم و با کنایه مستقیم گفتم:
    - تو بگو چطوری که اول صبحی زنگ زدی!
    سکوت پشت خط رو پر کرد و بعد صدای مبهوتش رو شنیدم.
    - ساعت ده اول صبحه؟!
    به ساعت دیوار میخ شدم و با حرص پلک بستم. پیشونیم رو چسبیدم و آروم‌تر گفتم:
    - حواسم نبود.
    - بیدارت کردم؟
    - بیدار بودم.
    - پس برو لباست رو‌ بپوش که چهل دقیقه دیگه میام دنبالت.
    - خیر باشه.
    - خیلی ممنون که یادت مونده. مثلاً قرار بود امروز بریم مزون.
    چاره‌ای جز قبول کردن نداشتم؛ چون هم حافظه‌م زیر سؤال می‌رفت و هم بهش قول داده بودم.
    - باشه.
    - زیاد عجله نکن! تازه سوار شدیم. اول مامانت رو سوار می‌کنم و بعد میام دنبالت.
    - نمی‌خواد این همه راه بیای.
    - خواسته مامان‌هاست. می‌خوان یه گشتی هم بزنیم.
    - مواظب باش!
    - فقط روندن خودتو نبین خواهر شوهر گلم! رسیدم تک می‌‌زنم بیا جلوی در.
    تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی تخت انداختم و به طرف کمد لباس‌ها رفتم. رادوین ازم خواست یک هفته پیشش بمونم و به مامان زنگ زد تا وسیله‌هام رو جمع کنه و بعد خودش رفت و واسه‌م آورد. با وجودی که باهام سنگین بود، اما درکم می‌کرد و به فکرم بود. سر جمع سه دست مانتو بیشتر نداشتم. مامان بیشتر لباس‌های خونگی فرستاده بود. اونی رو که از بقیه خنک‌تر بود از چوب لباس جدا کردم و با شال و شلوار و کفش کالج سرمه‌ای عوض کردم تا به رنگ مشکی مانتو بخوره و بدون این‌که رغبتی به دید زدن خودم تو آینه داشته باشم، از خونه بیرون زدم. رادوین این موقع شرکت بود. بهش خبر ندادم. مسلماً سحر بهش گفته بود که من رو با خودش می‌بره.
    به در بزرگ باغ رسیدم که گوشی‌م تک خورد. حسن آقا کنار در روی صندلی لم داده بود که با دیدنم بلند شد و سلام داد و در رو برام باز کرد. تشکری کردم و از خونه بیرون زدم. ال‌نود سفید سحر جلوی در پارک شده بود. صنم خانم کنارش و مامان روی صندلی عقب نشسته بودن. مامان از پشت شیشه با لبخند نگاهم می‌کرد. چقدر به آغوشش نیاز داشتم! لبخندش رو جواب دادم. ماشین رو دور زدم و در عقب سمت راننده رو باز کردم. به محض نشستنم به همه سلام کردم و تو آغـ*ـوش مامان رفتم. دلم می‌خواست دردهای تلنبار شده قلبم رو بهش بگم. تو این مواقع مادرها بهترین همدمن. پیش رادوین خجالت می‌کشیدم، ولی دلم نمی‌اومد خوشحالی مامان رو خراب کنم، برای همین هم رادوین رو انتخاب کردم.
    بعد از این‌که یک دل سیر حال هم رو پرسیدیم، سحر حرکت کرد. مامان مدام از راحتی من و حال رادوین سؤال می‌کرد. احتمال می‌داد اون‌جا به خودمون نمی‌رسیم و می‌گفت خیلی لاغر شدم. بین جاده‌های کوهستانی بودیم و مادرها از هر دری حرف می‌زدن. سحر هم گاه‌گداری تو بحثشون شرکت می‌کرد و من هر لحظه از غفلتشون استفاده می‌کردم و تو حال خودم بودم. با صدای سحر چشمم از دره کنده شد و از آینه جلو چشم‌هاش رو روی خودم دیدم.
    - از مادر شوهرت خبر نداری؟
    - نه.
    مامان گفت:
    - دیشب بهش گفتم باهامون بیاد. گفت یه جا کار داره. به تو چیزی نگفته بارانم؟
    مامان سیما. کاش می‌اومد و حداقل از طریق اون می‌فهمیدم ژولیت بی‌وفا در چه حاله! تو جواب مامان سر نفی تکون دادم. صنم خانم به طرف من و مامان برگشت و با ابروی بالا رفته‌ای گفت:
    - خیره ان‌شاءالله. شاید بهونه‌شه که عروسش رو تو لباس نبینه.
    مامان خندید.
    - نه. از اون خانم‌هایی نیست که چنین اعتقادی داشته باشه.
    یک ساعت زمان برد تا رسیدیم. بعد از این‌که سحر جای مناسبی برای پارک پیدا کرد، چهار نفری به سمت پاساژ حرکت کردیم. مزون نبش پاساژ قرار داشت که پله می‌خورد و به طبقه بالا می‌رسید. از پله‌ها که بالا رفتیم در برقی به رومون باز شد. تا جایی که چشم کار می‌کرد سالن از مانکن‌های عروس و لباس‌های پف‌دار پر شده بود. هالوژن‌های سقف و انعکاسشون از سنگ‌ریزه‌ لباس‌ها چشم هر بیننده‌ای رو خیره می‌‌کرد و معلوم بود دیزاین و انتخاب رنگش کار طراح خبره‌ای بوده. گوشه‌های سالن هم رگال‌های طویلی از لباس‌های مختلف گذاشته بودن و قسمت ورودی تا میز منشی هم با موکت مخمل سرمه‌ای پوشیده بود. مشخص بود صاحب مزون برای رونق کسب و کارش خیلی هزینه کرده. دختر تقریباً بیست و دو ساله‌ و خوش بر و رویی پشت میز نشسته بود که با دیدن ما لبخندی به پهنای صورت زد و از روی صندلی مهندسیش بلند شد.
    - سلام صنم خانم. صفا آوردید.
    صنم خانم با لبخند بزرگی بهش دست داد.
    - سلام سوشا جان. ممنونم عزیزم. خوبی؟
    سوشا صمیمانه به همه‌مون دست داد و گفت:
    - خوبم به خوبی شما. مامان که اطلاع داد واسه سحر جان تشریف میارید خیلی خوشحال شدم. بهت تبریک می‌گم سحر جان.
    سحر لبخندی زد و من و مامان رو به سوشا معرفی کرد. دختر ابراز خوش‌وقتی کرد. صنم خانم با اشاره به من اضافه کرد:
    - ‌البته با دو عروس اومدیم.
    چشم‌های سوشا به من چرخید و با برق خوشحالی تو چشم‌های خاکستریش بهم تبریک گفت. آرایش ملیح و موهای بلوند طلایی چهره‌ش رو زیبا‌تر کرده بود. شال سبزش رو که روی شونه‌هاش افتاده بود سرش کرد که اگه نمی‌کرد سنگین‌تر بود و جلوتر از ما به سالن دیگه‌ای که به طبقه بالا می‌رسید قدم برداشت.
    - بفرمائید! مامان منتظرتونه.
    از پله‌های مارپیچ و عریضی که با نرده سلطنتی طلایی محافظت شده بود بالا رفتیم و به محض رسیدن، دوباره بازار احوال‌پرسی و آشنایی گرم شد. این‌جا به نسبت پایین کوچیک و دنج‌تر بود. سمت راست پرده بزرگ ریلی وجود داشت و سمت چپ دو کمد بزرگ تمام شیشه که تو هر طبقه‌ش انواع و اقسام تاج تو سایز‌های مختلف به چشم می‌خورد و کمد دیگه به دسته‌گل‌های مصنوعی اختصاص پیدا کرده بود. روبه‌رو هم که پنجره تمام قدش به خیابون باز می‌شد و با پرده کرکره‌ای که زمینه‌ش با عکسی از مانکن عروس طراحی شده بود، جلوی دید رو می‌گرفت. اولین‌بارم بود که به مزون می‌اومدم، برای همین همه چی برام تازگی داشت و بدم نمی‌اومد ساعتی رو این‌جا چرخ بزنم. با صدای مامان سوشا که اسمش شهلا بود، بر خلاف میلم بهش خیره شدم.
    - عزیزم! شما طرح خاصی مد نظرت نیست؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    نگاه‌ها به طرف من بود. شهلا خانم سکوتم رو که دید، شفاف‌سازی کرد:
    - سحر جان پرنسسی یقه قایقی می‌خواد. اتفاقاً این مدل خیلی ترند شده. اگه مدلی پسندیدی بگو کمکت کنم.
    بی‌اراده به سحر خیره شدم که با ذوق واضحی پشت ویترین تاج‌ها ایستاده و به دختر جوون دیگه‌ای که نمی‌دونستم سر و کله‌ش از کجا پیدا شد با آب و تاب نظر می‌داد. خوش به حالش! چه اشتیاقی داشت! معلوم بود زمان زیادی رو صرف گشتن اون چیزی کرده که تو ذهنش بوده؛ چون دست رو اون‌هایی می‌ذاشت که قبلاً دیده بود، درحالی که من حتی مونده بودم یقه قایقی چه مدلی می‌شه. برای این‌که سکوت طولانیم حمل بر بی‌ادبی نشه همین‌جوری پروندم:
    - نمی‌دونم. هر چی ساده‌تر بهتر.
    مامان با تعجب گفت:
    - لباس عروس ساده هم مگه پیدا می‌شه؟
    شهلا خانم با لبخندی که دندون‌های لمینتش رو به زیبایی نشون می‌داد، دستم رو گرفت و حینی که به سمت پرده قدم بر می‌داشت گفت:
    - بله که پیدا می‌شه. شما چند لحظه تشریف داشته باشید.
    زن خوش لباسی بود. سوشا شباهت زیادی به مادرش داشت، ولی بهشون نمی‌خورد مادر و دختر باشن. اگه خودشون رو معرفی نمی‌کردن می‌گفتم شهلا خانم خواهر بزرگ‌ترشه. بدون حرف همراهش رفتم. پرده رو که کنار زد تازه چشمم به آینه قدی و تمیز جلو افتاد که جلوش سکوی گرد سفیدی با دو پله تعبیه شده بود. رو به من گفت:
    - لباسی که سحر می‌خواد طبقه پایینه، ولی چون شما هنوز مورد پسندت رو پیدا نکردی بد نیست یه نگاه به لباس‌های این سمت بندازی که مطمئنم سلیقه شما توشه.
    دقیقاً پشت آینه راهرویی بود که به سالن کوچیک‌تری می‌رسید. حق با شهلا خانم بود. لباس‌های این قسمت هیچ شباهتی به بقیه لباس‌هایی که طبقه پایین دیدم نداشت. همه هم شیک و ساده با دوخت‌های مختلف... . شهلا خانم بدون این‌که چیزی پرسیده باشم گفت:
    - بیشتر مشتری‌ها کارهای پایین رو می‌پسندن، ولی بودن کسایی که کارهای اروپایی دوست داشته باشن. من هم فعلاً چند کار گذاشتم تا ببینم بازخوردش چطوریه. واسه همین همیشه از قبل ازشون می‌پرسم چه سبکی دوست دارن.
    خیره به لباس‌ها ایستاده بودم. شهلا خانم از کنارم رد شد و کنار یکی از مانکن‌ها ایستاد.
    - این طرح فرانسویه. به نظرم تو تنت محشر می‌شه. تورش هم حلقه گل داره.
    بالا و پایینش رو برانداز کردم. دکلته ساده صدفی که از زانو به پایین الگوی ماهی خورده و سمت راست کمرش با رز قرمز کوچیک سنجاق شده بود. حلقه گل تور هم همین رز رو داشت. نظرم رو جلب نکرد. چند کار خارجی دیگه هم نشون داد که میلی به امتحان کردنش نشون ندادم. دست روی یک کار ترک گذاشت که بدم نیومد. دو بند ساده و کمی دنباله داشت. از قسمت سـ*ـینه تا زانو هم سنگ‌ریزه‌های طلایی و نقره‌ای داشت و از زانو به پایین ساده بود. بدم نیومد تنی بزنم.
    تو این سالن کسی غیر از ما نبود و اتاق پروی هم وجود نداشت. تصمیم گرفتم همون‌جا لباس‌هام رو عوض کنم و شهلا خانم رفت تا موقع بستن زیپ پشت لباسم کمکم کنه. خبری از آینه هم نبود تا خودم رو برانداز کنم، فقط یک آویز بود که لباس‌هام رو اون‌جا گذاشتم. بعد از این‌که لباس رو کامل پوشیدم موقع بستن زیپ صداش کردم. به محض برگشتن کلی به‌به و چه‌چه کرد و گفت:
    - سحر هم داره لباس می‌پوشه. خیلی خوب می‌شه که با هم برین جلوی آینه.
    پشتم ایستاد و من منتظر موندم زیپ رو ببنده که با حرفش یک لحظه خشکم زد.
    - آخی! کمرت چی شده عزیزم؟ از جای بخیه‌ش معلومه تازه‌ست.
    بعید نبود که دوباره گوش‌هام به صداهای اطرافم کر بشه و چشم‌هام فقط اون حافظه پاک نشده لعنتی رو ببینه تا کابوس‌های نحسش رو تو بیداری هم به دامم بندازه، برای همین دیگه به بخیه‌هام نگاه نمی‌کردم. این لباس دیگه برای من لباس عروس نمی‌شد. توجهم به قسمت باز پشتش جلب نشده بود. شهلا خانم بی‌خبر از حال من داشت راهکار هم می‌داد. انگار جواب نگرفتن از سؤال‌هاش جزء خصلتش بود.
    - ولی غمت نباشه. اگه همین اوکی شده تور بلند میارم تا روش رو بپوشونه. چرا محوش نکردی؟ منم اندازه یه بند انگشت پشت این دستم بخیه بود. با جراحی سر پایی محوش کردم.
    چون می‌دونستم جوابم اهمیت چندانی براش نداره چیزی نگفتم. زیپ رو بالا کشید و به بیرون راهنماییم کرد. سحر جلوی آینه و روی سکو چنان با حظ به خودش نگاه می‌کرد که انگار اولین‌باره خودش رو می‌بینه. لباس پف‌دار توری و یقه هفتش مخالف سبک من بود.‌ از حق نگذریم خیلی بهش می‌اومد. گوشه دامنم رو گرفتم و از دو پله کم ارتفاع بالا رفتم. من رو از آینه دید و با احتیاط برگشت و به سر تا پام خیره شد.
    - واو! چشم نگار رو دور دیدی و کار خودت رو کردی؟
    - فقط امتحان کردم.
    - بهت میاد. یاد عروسی اون خواننده معروفه ترکیه‌ای افتادم. شبیه اون شدی. اسمش چی بود؟ آ! یادم نیست، ولش کن.
    با نگرانی و ذوقی که تو چشم‌هاش حل شده بود، ادامه داد:
    - من چطور شدم؟ یعنی رادوین خوشش میاد؟
    - نظر خودت چیه؟
    برگشت و با نیش تا بناگوش باز شده‌ای گفت:
    - عالی شدم! مدلش محشره. فیت تنمه.
    لبخند اطمینان‌بخشی زدم.
    - پس رادوین هم خوشش میاد.
    دستیار شهلا خانم می‌خواست با ریموت دستش پرده رو کنار بکشه که از پله‌ها پایین اومدم و گفتم:
    - دست نگه دار!
    شهلا خانم تعجب کرد.
    - چرا عزیزم؟ از لباس خوشت نیومد؟ صبر می‌کردی مادرت هم ببینه.
    دستیارش با لبخندی که فقط محض پشیمون کردن ذهن مشتری بود، گفت:
    - خیلی کار شیکیه گلم! به قول زن داداشت شبیه عروس‌های اروپایی شدی.
    هم‌سن من نشون می‌داد و با یک نگاه می‌شد آثار جراحی رو تو لب‌ها و بینی و گونه‌هاش دید. از وقتی متوجه باز بودن پشت لباس شده بودم حس بدی بهش داشتم. نباید مامان چشمش به جای زخمم می‌خورد. من که دیگه داشتم عادت می‌کردم، ولی چهره شکسته اون روزهای مامان از یادم نمی‌رفت. بنده خدا با هزار امید و آرزو به دیدن چنین روزی منتظر دیدن دخترش تو لباسی بود که از ذوق اشک تو چشمش جمع بشه نه از رنجی که کشید. سحر که حرف‌هامون رو شنیده بود، صادقانه گفت:
    - شبیه این کار مجلسی زیاد دیده بودم. یه وقت لباست با لباس مهمون‌ها یکی می‌شه. حالا که ساده و بدون فنر می‌خوای اقلاً مدلی بردار که تک باشه.
    قبل از این‌که دستیار پرده رو کنار بزنه به سالن برگشتیم و سریع زیپ پیراهن رو کشیدم. شهلا خانم می‌گفت عجله نکنم و مدل‌های دیگه رو هم امتحان کنم. تحمل یک ثانیه این لباس مثل سم بود و همون یک ذره رغبتم رو از دست داده بودم. شهلا خانم دیگه اصرار نکرد و رفت به سحر برسه تا راحت باشم. دو بند پیراهن رو روی چوب لباس آویزون کردم و لباس‌هام رو پوشیدم. داشتم شالم رو سر می‌کردم که شهلا خانم صدام زد:
    - عزیزم! اومدنی جعبه گل سـ*ـینه‌ رو میاری؟‌ روی میز کارمه. سیاهه.
    چشم گردوندم و میز رو انتهای سالن پیدا کردم و از بین لباس‌ها گذشتم. میز متوسط و پر از وسیله‌ دوخت و دوز که کنارش مانکن بدون لباس و متر خیاطی هم دور گردنش بود. جعبه رو برداشتم که اتفاقی چشمم به صفحه باز ژورنال خورد. جعبه رو روی میز گذاشتم و خم شدم و با کنجکاوی دفتر رو برداشتم و طرح چاپ شده رو با لـ*ـذت برانداز کردم. خودش بود. سفید رنگ و از گردن تا شکم نگین‌کاری شده بود، روش رو با پارچه گیپور دوخته بودن، از شکم به پایین هم ساده و از قسمت سر شونه‌ها پارچه اضافه شده بود که از دو طرف به کمر می‌رسید و کوک می‌شد و از اون قسمت تا چند وجب پایین‌تر از دامن دنباله می‌خورد. دنباله‌‌ش هم دست و پا گیر نبود. آستین‌‌های بلندش کارم رو راحت می‌کرد. حتی نیازی هم به شنل نداشتم؛ چون توربان توردارش برای من از هزار مدل شینیون قشنگ‌تر بود. قسمت جلوی ریش‌دار توربان تا فرق سر با نگین‌کاری لباس طراحی شده بود و پشت سر هم تور به حالت جالبی جمع شده و قسمت آزادش تا پایین کمر رفته بود.
    اون‌قدر به دلم نشست که از برانداز کردنش سیر نشدم و دلم ‌خواست سریع بپوشمش. دقیقاً مطابق با ایده ذهنم بود. از اول فکرم این بود که لباسم راحت و پوشیده‌ باشه تا موقع حرکت اذیت نشم و با شنل جلوی دیدم رو نگیرم. آزاد و راحت... . بیشتر از هر چیزی شیفته ریشی‌های جلوی توربان بودم که خیلی دلبری می‌کرد.
    درست نبود بیشتر از این دیر کنم. ژورنال رو سر جاش گذاشتم و جعبه به دست برگشتم، درحالی که تو ذهنم خودم رو تو اون لباس تصور می‌کردم و آریا که تو کت و شلوار و پیراهن نوک مدادی و کراوات سفید خوشتیپ‌تر به نظر می‌رسید. به طوسی چشم‌هاش می‌اومد. خیال‌بافی رو کنار گذاشتم و لبخندم پر کشید. کاش الآن پیشم بود و می‌دید با چه شوقی رنگ لباس دامادیش رو انتخاب کردم! حتماً خوشش می‌اومد. آه که اگه این‌جا بود سریع دستش رو می‌گرفتم و می‌بردم تو بوتیک‌های مردونه!
    دو نفس عمیق کشیدم تا این خیال واهی بیشتر از این چهره‌م رو پژمرده‌تر نکرده. اشک تو چشم‌های صنم خانم جمع شده بود و با لـ*ـذت به دخترش نگاه می‌کرد. مامان با لبخند به شهلا خانم خیره بود که داشت با یقه لباس سحر ور می‌رفت. دستیارش هم با متر دستش دنباله دامن رو اندازه می‌گرفت و شماره‌ش رو با صفحه کیبورد تبلت یادداشت می‌کرد. دستشون بند بود که جعبه رو از من خواست. مامان زودتر متوجهم شد. جعبه رو به شهلا خانم دادم. مامان بلافاصله گله کرد:
    - چرا لباس نپوشیدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    شهلا خانم که درحال گشتن گل سـ*ـینه مد نظرش بود با خنده گفت:
    - دخترتون سخت‌ پسنده خانم تمجید. اولین مشتریه که نتونستم راضی از مزون بفرستمش.
    با لبخند کمرنگی گفتم:
    - تونستید. من لباس تو ژورنال رو می‌خوام.
    سنجاق گل سـ*ـینه خورشیدی دستش رو باز کرد و با تعجب پرسید:
    - کدوم ژورنال؟
    - ژورنال روی میز... . طرحی که توربان حجاب هم داره.
    لبخند روی لبش پهن شد.
    - اون کار خودمه عزیزم. واسه عروس‌هایی که مدل حجاب دوست دارن طراحی کردم، ولی هنوز تو کار دوختش نرفتم. زمان می‌‌بره.
    - اشکال نداره.
    لحن جا خورده مامان ته دلم رو خالی کرد.
    - سه هفته دیگه وقت تالار گرفتن. اگه می‌خوای از الآن شهلا خانم اندازه‌ت رو بگیره.
    سه هفته دیگه وقت گرفته بودن؟ چرا خبر نداشتم؟ یعنی آریا خواسته‌م رو جدی نگرفته بود؟ شاید خواسته بهم بفهمونه با من موافق نیست یا فکر کرده سه هفته برای روشن شدن تکلیفمون کافیه، اما هر چی که هست مصممه که از این بلاتکلیفی دربیاد. پس چرا هنوز خبری ازش نیست؟ چرا نمیاد مرد و مردونه باهام حرف بزنه؟ چشمم به حرکت دست شهلا خانم افتاد که گل سـ*ـینه رو قسمت شکم سنجاق کرد و نظر سحر رو پرسید.
    - عالی شهلا خانم. دستتون درد نکنه.
    - چشم‌هات قشنگ می‌بینه سحر جان. خب غیر از دنباله مشکلی نداری؟ تو لباس راحتی؟
    - بله.
    در جعبه رو بست و گفت:
    - پس‌فردا لباس آماده‌ست. برات جدا می‌ذارم که هر وقت خواستی ببری.
    صنم خانم کنار شهلا خانم ایستاد و با قدردانی نگاهش کرد.
    - ان‌شاءالله عروسی دخترت.
    - مرسی صنم. از خدا می‌خوام دخترت سفید بخت بشه. چقدر بچه‌ها زود بزرگ می‌شن!
    لبخند مادرها نشون از تصدیق حرف شهلا خانم بود. مشت آرومی به بازوی صنم خانم کوبید و تظاهر به دلخوری کرد.
    - فقط ما رو که دعوت می‌کنی؟
    صنم خانم خندید و گفت:
    - بدون دوستم که عروسی صفا نداره.
    سحر قبل از عوض کردن لباسش گفت:
    - پس‌فردا با همسرم میام و مبلغش رو واریز می‌کنم، فقط چقدر بیعانه‌ بذارم؟
    - قابلت رو نداره. چه عجله‌ایه؟ مغازه متعلق به خودتونه. برو لباستو عوض کن‌!
    مادرها تشکری کردن و سحر با کمک دستیار رفت. شهلا خانم نگاه معنی‌داری به من کرد و با لبخند گفت:
    - و اما شما عروس خانم! یه پیشنهاد ویژه واسه‌ت دارم. من هر طرحی که روی پارچه میارم چند مانکن هم واسه تبلیغ کارهام استخدام می‌کنم. کارهای فیلم‌برداری و عکس رو یکی از دوست‌هام انجام می‌ده که کارش حرف نداره. اگه مایلی روز عروسیت هم عکس‌هاتون رو بگیره و هم چند تا تکی واسه چاپ ژورنال... . اندامت مدل‌ پسنده و فیسش رو هم داری.
    بد فکری نبود، البته اگه تو صفحه‌ش نشر نده. برای اولین‌بار تو عمرم نمی‌شد یک جانبه تصمیم بگیرم و این تغییر بارز من بعد از ازدواج با آریا بود. رادوین این رو نمی‌دید و بهم می‌گفت خودخواه!
    - بهتون خبر می‌دم.
    مامان به تأیید حرفم گفت:
    - درسته. دخترم، اول از آریا مشورت بگیر! شاید قبول نکنه.
    مشورت! وقتش کی می‌رسید فقط خدا می‌دونست. شهلا خانم محض محکم کاری اضافه کرد:
    - تازه اگه قصدت خرید باشه فقط پول اجاره‌ش رو می‌گیرم.
    نظری نداشتم. احتمالاً ترفند سیاست کاریش بود. مامان پیش‌دستی کرد:
    - نظر لطفتونه. شما هم حق زحمتتون رو می‌گیرید.
    - اختیار دارید. فامیل‌ صنم جان فامیل منم هست. دیگه مادر شوهر سحر جان که روی جفت چشمم جا داره.
    صنم خانم احساساتی شد و دوستش رو بغـ*ـل کرد. صمیمیتشون بی‌اراده یاد نگار رو تو ذهنم زنده کرد. از روزی که تماس تصویری داشتیم بهم زنگ نزده بود و این یعنی خواستگاری اشکان رو جدی گرفته. مامان کنجکاو بود لباس رو ببینه و وقتی دید مثل من شیفته‌ش شد. بعد از این‌که شهلا خانم اندازه‌م رو گرفت و سحر بیعانه رو با تعارف‌های حوصله سربر داد، از مزون بیرون زدیم. تقریباً یک ساعت و نیم اون‌جا زمان صرف شد. خورشید تو بالاترین ارتفاع از زمین می‌تابید و هوا فوق‌العاده گرم بود. سحر داشت به طرف خونه جدیدش می‌روند. قرار بود تو چیدمان یک سری وسایل تازه از بار خالی شده کمکش کنیم.
    خیابون‌ها شلوغ و صدای بوق‌ها بی‌معنی و سرسام‌آور شده بود. واقعاً تأثیری تو باز شدن راه داشت؟ سحر کلافه از قفل شدن مسیر برای عوض کردن حال و هوامون هر از گاهی حرفی رو پیش می‌کشید. صحبت که به لباس رسید مامان گفت:
    - سحر جان! اگه خیلی از لباس خوشت اومده بخر.
    - نه مامان. به چه کارم میاد؟ هم کمدم رو اشغال می‌کنه و هم استفاده دیگه‌ای نداره.
    منطقی‌ترین کار بود. خودم هم می‌خواستم اجاره کنم. از مدلش خوشم اومده بود و فضای زیادی هم تو کمد اشغال نمی‌کرد، ولی فقط یک بار فرصت پوشیدنش پیش می‌اومد. سحر خطاب به من پرسید:
    - تو چی؟ شنیدم از لباسِ خیلی خوشت اومده. دست و پا گیر هم نیست.
    از آینه بهش نگاه می‌کردم و خواستم بگم نه که چشمم جای سحر به موتور کراس مشکی پشت سرمون میخکوب شد. یادمه موقع برگشتن از مزون که سحر قبل از حرکت آینه ماشین رو به صورتش تنظیم کرده بود، نگاه بی‌اراده‌م به موتور سوار و سرنشینش افتاد. تو ترافیک سنگینی گیر کرده بودیم و موتوریه کنار دو ماشین پشتی ما بود. از کلاه کاسکت مشکی‌شون نمی‌شد چهره‌شون رو شناسایی کرد. اگه ریگی تو کفش نبود چه دلیلی داشت چنین جایی و تو این هوای چهل درجه بالای صفر صورتشون رو مخفی کنن؟ شاید هم من حساس شده بودم، ولی دیگه از کنترلم خارج بود.
    هر چیز مشکوکی رو به خودم نسبت می‌دادم و حالا که بر خلاف قبل تنها نبودم باعث شد دلشوره بدی بگیرم. تا نرسیدیم باید فکری می‌کردم. به فرض اگه دزد هم باشن پیدا کردن خونه تازه عروس و داماد خطرناک بود. نگاه‌های خیره‌ای رو به خودم حس کردم و چشم از ماشین‌ها برداشتم. تعجب تو نگاهشون موج می‌زد. ظاهراً خیلی تو فضا سیر کرده بودم! به اجبار لبم رو به لبخند مضحکی باز کردم و خودم رو به اون در زدم.
    - چیزی شده؟
    مامان دلخور شد و سرزنش کرد:
    - کجا سیر می‌کنی دختر؟
    ترافیک باز شد و سحر سرعت ماشین رو بیشتر کرد.
    - ببخشید! داشتم فکر می‌کردم.
    به آینه زل زدم و آروم لب زدم:
    - سحر! نگه می‌داری؟
    سحر جا خورد.
    - کجا به سلامتی؟ از هم‌نشینی با ما خوشت نیومد؟
    مادرش اخطار داد و سحر با خنده شونه انداخت. نگاه مامان بدجور بهم پیله کرده بود که آخر هم طاقت نیاورد و پرسید:
    - دیگه رسیدیم. چی شده که یهو می‌خوای بری؟
    دستم رو روی دستش گذاشتم و طوری که شکش برطرف بشه جواب دادم:
    - یادم افتاده چیزی بخرم. شما برین، برمی‌گردم.
    سحر گفت:
    - آدرس رو بلد نیستی.‌ پنج دقیقه دندون سر جیـ*ـگر بذاری رسیدیم، بعد هر جا دوست داشتی برو!
    - لوکیشن بفرست!
    صنم خانم مداخله کرد:
    - عجله نداریم باران جان. هر جا می‌ری بگو سحر می‌رسونتت.
    - تازه ترافیک باز شده و با ماشین معطلی داره. می‌خوام برم اون سمت بلوار.
    الحمد‌الله کنار اومدن و فرصت کردم وقت بخرم. باید قبل از رسیدن به خونه پیاده می‌شدم. عینک دودیم رو از کیفم برداشتم و به چشم زدم و از سحر خواستم دور میدون نگه داره. همین که ترمز کرد ازشون خداحافظی کردم و تو جواب توصیه‌های مادرانه مامان گونه‌ش رو بوسیدم و در رو به هم زدم. بعد از این‌که رفتن بند کیفم رو روی شونه محکم گرفتم و نگاه سرسری به سمت مخالفم انداختم. جلوی ایستگاه اتوبوس دیدمشون.
    بدون جلب توجه میدون رو برگشتم و با عبور از خط عابر خودم رو به بریدگی رسوندم و به اون سمت خیابون رفتم. مرکز شهر بود و بازار داغ... . آفتاب مستقیم ظهر تعداد رهگذرها رو کم کرده بود. دنبال کوچه پس کوچه‌ای می‌گشتم تا جای خلوتی پیدا کنم. برای مطمئن شدن از تعقیبم داخل بوتیک روسری فروشی شدم و از اون‌جا سرک کشیدم. وقتی این سمت دیدمشون نفس آسوده‌ای کشیدم و برای این‌که حرفم دروغ نشه، سه تا روسری طرح‌دار قواره بزرگ تو رنگ‌های مختلف خریدم و بعد از جا دادنشون توی کیفم بیرون زدم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    دارم براشون! مطمئن بودم مأمور مخفی آریا نیستن؛ چون بعد از مخالفت اکیدم دلیلی نداشت آریا بدون اطلاع آدم اجیر کنه. احتمالاً از نوچه‌های افسانه‌ بودن تا آمارم رو دربیارن. ازم خواسته بود بهش خبر همکاریم رو بدم و برای دستی که تو پوست گردو گذاشته بودم شاکی شده بود. دختره کودن!
    چند مغازه پایین‌تر به فرعی رسیدم و مسیرم رو به اون‌جا عوض کردم. خیابون شلوغی بود و ماشین‌های زیادی برای فرار از ترافیک راه اصلی بدتر تو این خیابون تنگ راه‌بندون درست کرده بودن. خودم رو از بین ماشین‌ها به اون سمت خیابون رسوندم و نگاه کوتاهی انداختم. طبق تصورم موتوری نبش خیابون گیر کرده بود و داشت همراهش رو دنبالم می‌فرستاد. همراهش کلاه لبه‌دار سر کرد و پیاده شد که روم رو برگردوندم. همین‌طوری ادامه می‌دادن به هدفم نزدیک می‌شدم.
    دنبال کوچه خلوت می‌گشتم. این محله رو نمی‌شناختم و نمی‌دونستم کجا برم. سریع از مکان‌یاب گوشی‌م کمک گرفتم و خوشبختانه دو کوچه پایین‌تر سه راهی پیدا کردم. به نبش کوچه دوم که رسیدم راهم رو کج کردم و درحالی که جهت پیکان روی نقشه رو دنبال می‌کردم، یک چشمم هم به اون مرد بود که با فاصله بیشتری دنبالم می‌اومد. کلاه لبه‌دار مشکی سرش شناسایی چهره‌ش رو سخت می‌کرد. خوشبختانه از این کوچه می‌شد به اون سه راهی پیچید.
    وقتی به ته کوچه نزدیک شدم، گوشی‌م رو داخل کیف بردم و حین نگاه زیر چشمی به پشت سرم انتهای کوچه رو رد کردم و قدم‌هام رو به کوچه بعدی بلند برداشتم. باید وادارش می‌کردم فاصله‌ش رو کمتر کنه، وگرنه صد در صد گمم می‌کرد. وسط کوچه بودم و حینی که اطرافم رو زیر نظر داشتم خودم رو به یکی از میانبرهای سمت خودم رسوندم و کنج دیوار چسبیدم. این کوچه نسبت به کوچه قبلی خیلی کم‌ تردد بود و فقط یک زن و دختر بچه داخل آپارتمان روبه‌رویی شدن.
    عینکم رو داخل کیف جا دادم و بند بلندش رو کج روی شونه‌ انداختم تا نیفته. صدای کوبیده شدن کفش‌هاش روی زمین دست‌هام رو مشت و فکم رو سفت کرد. افسانه اولتیماتومم رو جدی نگرفته بود. باید بهشون حالی می‌کردم باج بده به شغال نیستم. به محض دیدن سایه‌ش کنار دیوار خیز برداشتم و دو دستی یقه پیراهنش رو تو مشتم گرفتم و به دیواری که تکیه داده بودم کوبیدمش، اما تا خواستم چیزی بگم زبونم قفل شد. چشم‌های وحشت زده پسر پلک زدن رو فراموش کرده بود‌، ولی با دیدنم وحشتش خوابید و جاش رو به تعجب داد. لابد با خودش گفته حتماً دزد بوده و حالا با یک دختر رو‌به‌رو شده بود. سریع یقه‌ش رو ول کردم و با بهت داخل کوچه رو دید زدم. نبود. انگار آب شده و رفته بود تو عمیق‌ترین قسمت زمین. یعنی چی؟! پسر که نوزده الی بیست سال سن بیشتر نداشت یقه‌ش رو درست کرد و با لبخند مرموزی پرسید:
    - خدا شانس بده آبجی. ترسوندیم. فکر کردم خِفت‌گیره.
    جلوی پسر ایستادم و فوری پرسیدم:
    - یه مرد قد بلندی که کلاه مشکی سرش بود ندیدی؟
    پسر پشت گوشش رو خاروند و با لحن احمقانه‌ای پرسید:
    - دوست پسرت بود؟
    تن صدام بالا رفت.
    - دیدی یا نه؟
    پلکش پرید.
    - شرمنده آبجی! چرا قاتی می‌کنی؟ از اون یکی دررو رفت.
    دستی به پیشونی‌م بردم و به اون مسیر نگاه کردم. پست فطرت! دستم رو خونده بود.
    - آبجی، اگه کاری از من ساخته‌س بگو!
    این چی می‌گفت این وسط؟! نگاه خطرناکی بهش کردم و تشر زدم:
    - برو رد کارت!
    با اخم نگاه از من دزدید و طلبکار شد.
    - ما رو باش بدهکار هم شدیم! خوبی به مردم این زمونه نیومده.
    راهش رو کج کرد بره که آروم گفتم:
    - شرمنده! اشتباهی شده.
    دستش رو به معنی مهم نیست تکون داد و پشت سرش هم نگاه نکرد. فوری گوشی‌م رو درآوردم تا چک کنم اگه سحر لوکیشن فرستاده برگردم. نباید تنها می‌موندن. نگرانشون بودم. دو دقیقه پیش ارسال کرده بود. هنوز پیامش رو باز نکرده بودم که پیام جدیدی از یک خط ناشناس رسید و همون دو کلمه اولش پاهام رو سست کرد.
    «زرنگ‌بازی به درد اونی می‌خوره که کس و کار نداره.»
    چند دقیقه نیت شوم پشت متن رو حلاجی کردم و بعد که فهمیدم چه خاکی به سرم شده، دستم رو ستون دیوار کردم و پلک‌هام روی هم مچاله شد. وای! من چی‌کار کردم؟ با دو دم عمیق خونسردیم رو حفظ کردم و شماره سحر رو گرفتم. دل‌دل می‌کردم خونه باشن. اگه اتفاقی براشون میفتاد بدبخت می‌شدم. چرا بر نمی‌داشت؟ بوق‌های پی در پی پشت خط آب پاکی رو دستم ریخت. کم مونده بود گوشی از دستم سر بخوره که صداش قلبم رو تا دهنم آورد. سریع انگشت روی صفحه کشیدم و با صدای خشک و دورگه‌ای جواب دادم:
    - الو! سحر؟ کجایی؟
    - خونه‌ایم دیگه! چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
    کف دستم روی پیشونی داغم نشست و از کوره در رفتم.
    - چرا جواب نمی‌دی آخه؟
    از صدای دادم لحظه‌ای مکث کرد. کم‌کم داشتم امیدوار می‌شدم اتفاقی براشون نیفتاده، ولی توی شرایط نرمالی نبودم که تن صدام دست خودم باشه. خوشبختانه کسی تو کوچه شاهد اوضاع داغونم نبود.
    - دستشویی بودم. مامان هم داشت نماز می‌خوند.
    نفس راحتی کشیدم. ناراحتش کرده بودم. با قدم‌های بلندی مسیر رفته رو برگشتم و جدی گفتم:
    - از خونه نیاین بیرون! در رو هم قفل کنین! غریبه‌ای زنگ خونه رو زد باز نکنین! خب؟ حتی اگه همسایه باشه.
    - چی شده؟ نگرانم کردی؟
    - رسیدم توضیح می‌دم، فقط تأکید می‌کنم از خونه بیرون نرین!
    - خب بگو منم بفهمم جریان چیه!
    داغ کردم و با تن صدای کنترل شده‌ای گفتم:
    - گیر دادی سحر! صبر کن بیام دیگه!
    - آخه واسه این می‌گم که...
    - خداحافظ!
    - مامانت خونه نیست.
    درجا خشکم زد. ترس جانور خویی به روح و روانم حمله‌ور شده و مغزم رو با قدرت فشار می‌داد. نکنه خواب‌نما شده بودم؟ بهت زده زمزمه کردم:
    - چی؟!
    - یادش رفته بود پارچه بالش‌هایی رو که خریده بود بیاره. هر چقدر بهش گفتم نمی‌خواد یه روز دیگه قبول نکرد و گفت سریع برمی‌گردم. راضی هم نشد برسونمش. می‌گفت راه... .
    - کی رفت؟
    - پنج دقیقه هم نمی‌شه. زنگ زدی تازه رفته بود.
    با دو از کوچه‌ها می‌گذشتم و خدا خدا می‌کردم. خواستم قطع کنم که گفت:
    - راستی! گفت با خط می‌ره. ایستگاه تاکسی نزدیکه، می‌خوای من برم... .
    - بیرون نرو! می‌رم دنبالش.
    - خب یه چیزی بگو! نصف عمر شدم.
    اون‌قدر فکرم درگیر مامان بود که لحن ملتمس سحر دلم رو نرم نمی‌کرد، فقط تونستم بگم:
    - به مامانت چیزی نگو! تو هم آروم باش! بعداً بهت می‌گم.
    - باشه، باشه.
    تماس رو قطع کردم و شماره مامان رو گرفتم. صدای اپراتور قلبم رو چنگ زد. همه جونم رو به پاهام دادم و بی توجه به نگاه رهگذرهای دور و برم خودم رو به خیابون اصلی بازار رسوندم. لعنتی هنوز ترافیک بود و نمی‌شد ماشین بگیرم. خدایا! چی‌کار کنم؟ خودت پناه مادرم باش! چرا دوباره اون مزاحم رو فراموش کرده بودم؟ چرا پیام تبریکش رو جدی نگرفتم؟ وقتی فیلم عقد به دستم رسید، هر قسمت رو ده بار عقب جلو کردم. همه فامیل‌های خودمون و از آشناها بودن و غریبه‌ای ندیدم. دیگه از پیدا کردنش ناامید شده بودم که بعد از دو روز دوباره ذهنم از فکرش دور شد.
    افسانه با من و آریا مشکل داشت، ولی این مزاحم به درک واصل نشده دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم تا ذره ذره نفسم رو بند بیاره. از روی نقشه، ایستگاه تاکسی نزدیک به خونه رو پیدا کردم و تا جون داشتم دویدم. اون‌جا هم هنوز پر از رفت و آمد بود و مسلماً نمی‌تونستن غلطی بکنن، ولی اگه دیر کرده باشم چی؟ اگه به اسم راننده تاکسی خودشون رو جا زده و سوارش کرده باشن چی؟ این سیاه‌نمایی‌ها داشت کمر به قتلم می‌بست. توی دلم ناله کردم:
    «به درگاهت سجده می‌کنم که اگه هر اتفاقی قراره بیفته سر من بیاد. با عزیزانم نه. با مامانم نه. به عظمتت که می‌دونی چقدر برام عزیزی پتانسیلش رو ندارم.»
    صدای کوبش قلبم بلند بود و هشدار به استراحت می‌داد. دویدن بی‌وقفه بعد از افت فشار ممکن بود هر کسی رو از پا دربیاره. مگه می‌شد به فکر سلامتی‌م باشم؟ بالآخره رسیدم، ولی نه نایی برام مونده بود و نه نفسی... . مجبور شدم همون‌جا بایستم. احساس می‌کردم قلبم هر آن سـ*ـینه‌م رو بشکافه و روی زمین بیفتم. با این حال چشم‌هام جلوتر از خودم به دنبال مامان دوید. برای یک قطره آب داشتم پس میفتادم. هر سال ماه رمضون‌ها بنیه بالایی داشتم، ولی فشار این چند روزه وزنم رو تا سه کیلو کمتر کرده بود. اگه رادوین من رو با این وضع می‌دید دیگه اجازه نمی‌داد روزه بگیرم. حاضر بودم دو ماه دیگه گشنگی و تشنگی الآن رو بکشم، ولی حال عزیزانم خوب باشه.
    چیزی نمونده بود از پیدا نکردنش ناله کنم که چشمم بهش خورد. داشت به ایستگاه تاکسی نزدیک می‌شد که یکی جلوش رو گرفت. نفسم بند اومد. یا زهرا! خودش بود. همون مردی که دنبالم اومد. درحالی که ریه‌م از کمبود اکسیژن درد می‌کرد، مثل مرغ سر کنده به سمتشون پرواز کردم. نفرت و ترس تو چشم‌هام شعله می‌کشید و تا بهشون رسیدم، با تنه محکمی دو دستی یارو رو هول دادم و وجود نحسش رو از مامان دور کردم. تا نگاهم تو نگاه مبهوت مامان گره خورد، مثل بچه‌ گمشده‌ای که مادرش رو پیدا کرده به آغوشش خزیدم و محکم به خودم فشارش دادم. آه! مامان قشنگم! خدایا! شکرت... .
    گرمای دلنشین و رایحه خوش تنش ضربان قلبم رو آروم‌تر کرد و نفس به ریه‌هام برگشت، باز هم ولش نکردم و سرم رو عقب بردم. هاج‌ و واج به چشم‌های خیسم نگاه می‌کرد. تا حالا دخترش رو با این وضع ندیده بود و از تعجب زیاد نمی‌دونست چی بگه.‌ صورتش رو بـ..وسـ..ـه‌بارون کردم و با صدایی که موفق نشدم لرزشش رو کم کنم گفتم:
    - چرا گوشی‌ت خاموشه مامانم؟ نمی‌گی بارانت سکته می‌کنه؟
    بهت و ترس مردمک چشم‌های خوشگلش رو لرزونده بود. بالآخره به حرف اومد و دست‌هام رو سفت چسبید.
    - زبونت رو گاز بگیر! این چه حالیه؟
    دوباره به خودم فشارش دادم و از شکر گفتن به خدا خسته نشدم. صدای بی‌قرار مامان زیر گوشم همزمان با گذاشتن دستش روی پشتم شد.‌
    - بارانم! نمی‌خوای بگی چی شده؟ چطوری پیدام کردی؟
    چشم‌هام تو چشم‌های دلواپسش گره خورد.
    - اون یارو داشت آدرس می‌پرسید. چرا مثل دیوونه‌ها بهش پریدی؟
    سریع از مامان جدا شدم و به دور و برم نگاه کردم. گورش رو کم کرده بود بی‌وجدان! قلبم هنوز بی‌قرار بود و ضعف معده هر لحظه داشت زمین‌گیرم می‌کرد. مامان فهمید و صورتم رو قاب گرفت و مجبورم کرد چشم تو چشمش بشم.
    - دردت به جونم چرا رنگت مثل گچ شده؟
    بزاق نداشته‌م رو قورت دادم و جوابش رو با بی‌حالی دادم.
    - گفتم مزاحمت شده. چون دویدم ضعف گرفتم. استراحت کنم خوب می‌شم.
    تنها راهی بود که اون لحظه به ذهنم خطور کرد تا مامان رو برگردونم. واضح بود باور نکرده. بین ابروهاش چینی افتاد و آخر هم گله کرد.
    - از دست تو دختر چی‌کار کنم؟ هم به خودت صدمه زدی و هم الکی مردم رو دور خودمون جمع کردی.
    تلنگر مامان چشم‌هام رو به اطراف و چند رهگذری که تجمع کرده بودن باز کرد. بی‌حواس‌تر از این‌ها بودم که کنجکاوی مردم به چشمم بیاد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    «آریا»
    اشکان دکمه آسانسور رو زد، ولی کم تحمل‌تر از این بودم که دو طبقه رو با آسانسور برم. اشکان که دید به طرف پله‌ها می‌رم بی‌خیال شد و پشت سرم اومد و عصبانیتش مشتم رو سفت کرد.
    - تو این پرونده موندم به خدا. هر موقع دستمون پر می‌شه و می‌خوایم کلکشون رو بکنیم می‌رن زیر پوسته زمین.
    پله آخر رو بلندتر برداشتم و به سمت در باز واحد قدم تند کردم که پنج نفر از نیروهام رو برای تفتیش فرستاده بودم. یکی‌شون جلوی در بود که با دیدنم احترام گذاشت و کنار رفت. سریع داخل شدم و وجب به وجب اون بنای هشتاد متری رو رصد کردم. دو تا از افرادم داخل اتاق‌ها رو می‌گشتن و حضورم رو که حس کردن، از اتاق‌ها بیرون زدن و جلوم احترام گذاشتن. با حرکت سر رخصت دادم و شاپوری با کلافگی گفت:
    - چیزی دستگیرمون نشد قربان. منشی‌شون می‌گـه دو هفته‌‌ست نیومدن. از خاک روی میز و وسایل هم می‌شه فهمید.
    نگاه سرخم به منشی تیز شد که بلاتکلیف ایستاده بود و بهم نگاه می‌کرد. ارتباط چشمم رو قطع نکردم و اخم کرده و جدی به سمتش قدم برداشتم. چهره دخترونه و معمولی داشت و یونیفرمش هم مناسب محل کار بود. هر قدمم چشم‌های کنجکاوش رو محتاط می‌کرد. به دو قدمیمون که رسیدم، ایستادم و گفتم:
    - کارفرماهات کجان؟
    سعی می‌کرد ریلکس باشه، ولی حواسم به قفل شدن انگشت‌هاش بود.
    - نمی‌دونم جناب سرهنگ.
    نیشخندم پلکش رو پروند. می‌تونستم از حرکتش بفهمم دهنش رو قرص کردن، البته نه برای من... . با لحن متفکری گفتم:
    - کسی که فرق درجه سرگرد و سرهنگ رو نمی‌دونه، این هم نمی‌دونه که کارفرماهاش تو این قوطی کبریت چه غلطایی می‌کردن.
    انگشت لرزونش با پایین مقنعه‌ش بازی کرد و با تعجب پرسید:
    - مگه چی‌کار کردن جناب سرگرد؟
    پوزخند زدم. حرفم هنوز کامل نشده بود به جوابم رسیدم. هر لحظه می‌ترسید؛ چون نگران بود لو بره. حدسش هم درست بود.
    - بعدش که فرقش رو بفهمی و‌ بخوای خودتو خلاص کنی، کارفرماهات دیگه جاسوسشون رو از دست نمی‌دن، باهاش بازی می‌کنن.
    رنگ از رخش پرید و همون‌طور که تصور داشتم به التماس افتاد.
    - به جون مادرم من... .
    دستم و صدام که بالا رفت، یک قدم به عقب برداشت. از ترس داشت پس میفتاد، ولی من جدی گفتم:
    - جون مادر مثل وجدانت بی‌ارزش نیست که با خودت به هر لجنزاری بکشونی. بهت گفته بودن چقدر دیگه پلیس‌ها رو تو پوست گردو بذاری؟
    فوری اشک از چشم‌هاش چکید و با هق‌هق گفت:
    - مجبور شدم همکاری کنم. تازه دو ماهه استخدام شدم. به خدا اولش نمی‌دونستم. سر منشی قبلی هم واسه فضولی و اخاذی کردن به باد رفت. یه روز منشی بهم همه چی رو گفت که تا هنوز دیر نشده خودمو نجات بدم. منم ترسیدم و استعفا دادم، ولی نمی‌دونم چطوری بو بردن و بعدش تهدیدم کردن. جون نامزدم و خانواده‌م در میون بود و اونا دست روی نقطه ضعفم گذاشته بودن.
    گریه‌ش شدت گرفت و اعصابم رو مخدوش کرد. این کفتارها می‌خواستن چند بی‌گـ ـناه دیگه رو پاسوز جنایتشون کنن؟ از تصور به این‌که هدفشون یک نفر بوده آتیش می‌گرفتم. دختر مغرور نترس! به خودش زحمت نداد یک ذره از دید من مشکلمون رو ببینه. بعد از رو کردن مأموری که براش فرستاده بودم دوباره کی رو اجیر می‌کردم؟ نمی‌دونستم اگه دوباره بی خبر از باران این کار رو بکنم درسته یا نه. لااقل پیش رادوین بود و باعث می‌شد کمتر فکر و خیال کنم، ولی امنیت اون‌جا هم سفت و محکم نبود. اون‌جا هم نفر می‌خواست. دستی روی بازوم نشست و نگاه پکرم اشکان رو دید. این روزها این‌قدر از من حفظ خونسردی خواسته بود که خودش هم خسته شده بود. دستی به صورتم کشیدم و حین خروج گفتم:
    - خانم رو همراهی کنین! دفتر هم فعلاً پلمپ می‌شه.
    دختر خواهش می‌کرد با خودمون نبریمش. بی‌گـ ـناه بود، ولی بودنش کنار ما هم خانواده‌ش رو محافظت می‌کرد و‌ هم دلش قرص می‌شد و تو پیدا کردن منشی قبلی کمکمون می‌کرد. برای کشیدن یک به یکشون از سوراخ موش باید مدرک موثق‌تری دستم رو می‌گرفت.
    از ساختمون بیرون زدم و به سمت بنزی که متعلق به ستاد بود، رفتم. اشکان پشت فرمون نشست و با کم‌ترین زمان ممکن حرکت کرد. قدم بعدی مهره اصلی بود. تا اون رو تو چنگم داشتم هیچ کسی نمی‌تونست به من و اطرافیانم پنجه بکشه. اون سلاح مهم من و سپری برای باران بود. از یک طرف هم باران با خودخواهی دستم رو ول کرد. وجودش تو اون خونه بزرگ با دو نگهبان خطرناک بود. هشدار تموم نشدنی اما منطقی اشکان باز سوهان روحم شد. من سعی می‌‌کردم واقعیت رو تو وجودم خفه کنم تا فکرم باز بشه، ولی اشکان مدام بهم فشار می‌آورد.
    - جون زنت در خطره آریا. بیشتر نیرو بفرست که دورادور مواظبش باشن. ممکنه الآن هم بخوان حرکتی بزنن. من واسه همه نگرانم.
    گردن و سرم تیر کشید و شیشه رو پایین آوردم. احساس می‌کردم مویرگ‌های چشمم خشک شده که وقتی بهش باد می‌خورد می‌سوخت. سال‌ها عادت کرده بودم همه چی رو تو وجودم قفل و هضم کنم و با روش خودم دنبال راه حلش باشم. خیره به بیرون لب زدم:
    - ما سلاحش رو داریم.
    نفسش رو فوت کرد و با ناامیدی گفت:
    - زبونش هنوز چفته بی وجدان! از موقعی که دستگیر شده سر جمع دو کلمه حرف حساب نزده.
    کنج لبم بالا رفت و گفتم:
    - واسه این‌که زیپش رو پیدا نکرده بودیم.
    اگه زودتر از زیر خاکی رفتنش سر درآورده بودم، باران رو کنار خودم داشتم، ولی هنوز هم دیر نشده بود. اشکان که کم‌کم در حال جا زدن بود و بیشتر از دید احتیاط به زوایای این پرونده نگاه می‌کرد، گفت:
    - به هر حال این مسئله شوخی بردار نیست. ممکنه گرو‌کشی کنن. ما رابط اون بی‌وجدان رو گم کردیم.
    آرنجم رو به لبه پنجره تکیه دادم و با ابروهای درهمی انگشتم رو پشت لب گذاشتم و لب زدم:
    - آهنرباش پیشمونه.
    پشت در بزرگ و آهنی ستاد ترمز کرد و سرباز سریع دست به کار شد. اشکان به طرفم برگشت و گفت:
    - برو استراحت کن! از دیشب پلک روی هم نبستی. شروین جات هست. بازجویی هم که فرداست، پس موندنت فایده‌ای نداره.
    یک لحظه موندن تو ستاد از تحملم خارج بود. از موقعی که دیوار این معما رو خراب کرده بودم کمتر به شرکت می‌رفتم و روز و شبم تو ستاد سپری می‌شد. دیگه مغزم کشش نداشت و بدتر از اون نگرانی که از باران داشتم. به گرمای حضورش، عطر تنش، نگاه سردش نیاز داشتم، اما ازم گرفت به هوای این‌که این دوری موقت دوستی بیاره و نگفت که تو این شرایط مگه ذهنی برام می‌موند تا نقطه ایرادمون رو پیدا کنه! سرباز در رو باز کرد و با احترام نظامی کنار رفت. اشکان ماشین رو به پارکینگ برد و به محض توقف پیاده شدم. نمی‌خواستم دیگه این‌جا بمونم.
    ***
    کتاب رو بستم و انگشت‌های شست رو پشت پلک‌ها نگه داشتم. تب داشت. بی‌خوابی از چشم‌هام داد می‌زد، ولی خوابم نمی‌برد. قبل‌ترها منبع آرامشم اتاقک پشت کتاب‌خونه بود و هر وقت خیلی خسته بودم از انرژی مثبتش استفاده می‌کردم. یک هفته‌ بود که تو این اتاق و اون اتاقک احساس غربت می‌کردم. رنگ و بوی باران همه جای خونه رو گرفته بود و به این نتیجه رسیده بودم که خونه من دیگه متعلق به من نیست و به حضور صاحب جدیدش نیاز داره. باران اتاق کارم رو خیلی دوست داشت و می‌گفت این‌جا رو با هیچ جای خونه عوض نمی‌کنه.
    با رخوت چشم باز کردم و از در خونه بیرون رفتم. تنها جایی که بیشتر بهش تعلق خاطر داشتم. نه تحمل ستاد برام راحت بود و نه خونه خودم... .‌ باز تو محل کار سرم گرم بود که تونستم این مدت دووم بیارم و نفهمم که من از هر دو سمت رونده شدم. تا به خودم اومدم، دیدم که تو کوچه باغ پشت خونه قدم‌رو می‌رم، مقصد فرارمون!
    مثل اون شب تاریک بود، ولی هوای اون شب رو نداشت. گرماش راه تنفسی رو می‌بست. قدم زنان و دست به جیب طول کوچه رو رفتم و زیر دومین تیر برق ایستادم. فرکانس صدامون هنوز تو این کوچه ساکت نفس می‌کشید.
    «- قراره همین‌جوری تو سکوت بگذره؟»
    «- معمولاً آدم‌ها تو همچین جاهایی سکوت رو بیشتر دوست دارن.»
    «- به قول خودت استثنا هم داره.»
    «- پس چطور تو سکوت اون خونه دووم میاری؟»
    «- کنار تو سکوت کردن رو دوست ندارم، وگرنه ازدواج نمی‌کردم.»
    اگه دوباره همین سؤال رو ازم می‌پرسید می‌گفتم:
    «- کنار تو سکوت کردن هم خوبه؛ چون تو هستی. من زندگی بدون تو رو دوست ندارم.»
    صدای مغرورش، همون صدایی که همیشه قلبم رو‌ به لرزه می‌انداخت و بروز نمی‌دادم تو گوشم پیچید:
    «- همون زندگی اشتباه دیگه؟!»
    و اگه باز هم می‌پرسید اضافه می‌کردم:
    «- دیگه زندگی اشتباهم رو دوست ندارم.»
    لحظه‌ای که زیر تیر چراغ ایستادم و توی ذهنم به اون شب پرسه زدم و رنگدانه‌های قهوه‌ای چشم‌های خندونش رو شمردم، صدای خنده‌ش اضافه شد تا من رو از پا دربیاره. نور، مهربونی نگاهش رو بیشتر به رخ می‌کشید. این دختر تو حفظ کردن گرما و سرمای چشم‌هاش استاد بود. این چشم‌ها هنوز بهم لبخند می‌زد، حتی وقتی طلبکار می‌شد. صدامون دوباره تو کوچه پیچید.
    «- جلوی اون همه چشم و خواهرزاده جاسوست چشمک می‌خواستی؟»
    «- چطور تو از من خواستی؟»
    «- من نخواستم. اون لحظه فقط...آرامش خواستم.»
    انحنای کمرنگ روی لب‌هام صاف شد. پشتم رو به تیر چراغ تکیه دادم و چشم به زمین دوختم. باران اون شب خیلی واضح بهم فهموند دردی داره، اما نمی‌دونم چی از نگاهم خوند که حرفش رو عوض کرد و الآن برام روشن شده که باران می‌خواسته با صلح چاله‌های بینمون رو پر کنه. کاش همون شب می‌گفت! لااقل اون شب حال من خوب بود. باز هم صدای ظریف و دلفریبش قلبم رو به درد آورد.
    «- تو این هوا جای گیتارت خالیه.»
    می‌دونست که چقدر تو این هوا جاش خالیه؟ دستم بی‌هوا روی موهام رفت، جایی که انگشت‌های باران قطره‌های خیس روی موهام رو لمس کرده بود. حسش می‌کردم. وقتی به روش آوردم دست روی خط قرمزم گذاشته مچش رو گرفتم تا نره. اون روزی هم که حرف از جدایی زد، مچش رو گرفتم، ولی رفت، مثل الآن که من رو تو این کوچه با سایه‌م تنها گذاشت. صدای زنگ گوشی ارتباط من و خیال همیشه مشغولم رو قطع کرد. از جیب گرمکن سرمه‌ایم درآوردم و با دیدن اسمش روی صفحه جواب دادم:
    - بله!
    - ساعت دوازده شب کجا رفتی که پیدات نمی‌کنم؟
    بوی اعلان جنگ به مشامم رسید. از زیر زبون خواهرش همه چی رو کشیده بود.
    - همین دور و بر... .
    - جمع شو خونه! باهات کار دارم.
    پوزخندم عمیق شد. وقت تسویه حساب با برادر زنم و رفیق قدیمیم رسیده بود. بدون حرف تماس رو قطع کردم و تکیه‌م رو از تیر برق برداشتم. این موقع شب چرا باران رو تنها گذاشته بود؟ من که دستم از هر جا بسته بود! به سمت خونه راه افتادم و بعد از پنج دقیقه رسیدم. در واحدم رو بستم و آهسته پا به سالن گذاشتم.
    دست به سـ*ـینه و رو به پنجره ایستاده بود. آخرین‌باری که تو این حالت دیده بودمش، بعد از درگیری من با سروش بود، وقتی که از روستا نجات پیدا کردیم و پام به بیمارستان رسید. اگه ملاحظه پای زخمی‌م رو نکرده بود، دستش به روم بلند می‌شد! من رو مقصر اون اتفاق می‌دونست. الآن هم حق رو به خواهرش داده بود.
    گوشی رو روی میز گذاشتم که از صدای برخوردش به شیشه سرش رو‌ برگردوند. حالت چهره‌ش من رو یاد باران انداخت. موقعی که از عصبانیت زیاد سکوت عمیق می‌کرد و سرد می‌شد. اول ذهنم رو برای شنیدن حرف‌هاش باز گذاشتم و بعد بدون تعارف روی مبل نشستم و پرسیدم:
    - چی شده که خواهرت رو این موقع شب تنها گذاشتی؟
    از پنجره فاصله گرفت و با نیش و کنایه گفت:
    - خوب شد گفتی. آخه شوهر خواهرم معلوم نیست سرش کجاها چرخ می‌خوره که یادش نیست هر تأهلی تعهدی هم داره.
    با دست به مبل تک نفره جلوم اشاره کردم. همین که نشست آروم گفتم:
    - تصمیم خواهرت بود.
    به حالت سفیهانه‌ آهانی گفت و ته ریشش رو خاروند و با نیشخند پرسید:
    - منطقت می‌گـه اگه زنم اون لحظه خواست خودش رو حلق آویز کنه من فقط به حرمتش تماشا کنم؟!
    چینی بین ابروهام افتاد و گفتم:
    - خواهرت از قبل بریده و دوخته بود. من اون لباس رو تنم نکردم، ولی خودش مصمم بود که تنم کنه.
    - از تویی که حرفت دوتا نمی‌شه بعیده آریا.
    از نگاه شاکیش چشم برداشتم و جدی گفتم:
    - جوری حرف نزن که خواهرت رو نمی‌شناسی.
    ولوم بالای صداش پلک‌هام رو بست.
    - تو که می‌شناسی باید باهاش مدارا می‌کردی تا مجبور نشه پا تو هر راه اشتباهی بذاره. اون دوتا کلمه می‌گـه تو چهارتا گل‌واژه بارش می‌کنی که غرور کی جلوی اون یکی کم نیاره! شماها به این می‌گین زندگی؟
    پلک‌هام رو باز کردم و به گوشیم خیره شدم. ظرفیت شنیدن انتقاد هیچ‌کس رو نداشتم و رادوین بی‌خبر از حالم شمشیر رو از رو بسته بود.
    - باران ضربه بدی خورده و روز به روز داره بدتر می‌شه. نیومدم طرف خواهرم رو بگیرم. تو خونه سر جمع دو جمله با هم حرف نمی‌زنیم. من تنبیهش کردم تا یه وقت هوا ورش نداره و خودش رو بی‌تقصیر بدونه. حالا با تو چی‌کار کنم لامصب؟
    خونسرد طعنه زدم:
    - همون کاری که با خواهرت کردی.
    از کوره در رفت.
    - ببین هنوز هم یه دنده‌این و حواستون نیست که چی میونه‌تون رو به هم ریخته. والله توهمت رو بذار کنار برادر من که من نیومدم تا امر و نهی تو رو بشنوم!
    دستی به ریشم زدم که دو هفته بهشون نرسیده بودم و خیره تو نگاه داغش جدی گفتم:
    - هر حرفی داری بگو و زود برگرد! خواهرت رو تنها نذار!
    یک تای ابروش پرید و به زانو خم شد و با نگاه مچ‌گیری پرسید:
    - چرا؟ مگه خطری خواهرم رو تهدید می‌کنه؟
    با نفس عمیقی ازش چشم دزدیدم. رادوین اومده بود تا کار ناتموم خواهرش رو تموم کنه. لحن تمسخر آمیـ*ـزش مطمئنم کرد.
    - روم سیاه داداش! دیگه دلداری نمی‌دی. قبلاً که خوب بلد بودی سـ*ـینه سپر کنی.
    تو چشم‌های متأسفش براق شدم.
    - رادوین!
    بی‌قرار بلند شد و با سؤالی که می‌دونستم تا حلش نکنم جوابی برای هیچ‌کس نداره پرسید:
    - تو چی می‌دونی که به ما نمی‌گی؟ باران خواهر من هم هست. این‌قدر هم مغزت آب و روغن قاتی نکرده که بی‌دلیل از خواهرم مخفی کرده باشی، ولی چرا بهم نگفتی؟
    - این قضیه شوخی‌بردار نیست؛ چون نمی‌خوام به کسی آسیب برسه.
    - به نظرت باران الآن آسیب ندیده؟
    سرم رو انداختم پایین و شمرده و با تأکید گفتم:
    - شجاعت باران راه دیگه‌ای برام‌ نذاشته بود. نمی‌خواستم خودش رو تو خطر بندازه. به جای عربده کشی جلوی من برو به خواهرت بگو اگه سکوت می‌کنم واسه اینه که با خطر بزرگی دارم دست و پنجه نرم می‌کنم، واسه اینه که خودش باعث شده چیزی نگم تا ازش محافظت کنم، واسه اینه که خودم باید این دیوار خطر رو نابود کنم، نه اون... .
    جلوی من رژه می‌رفت و دست به کمر سرش رو با تأسف تکون می‌داد و با این کارش داشت حوصله‌م رو سر می‌برد. با تشرش دست‌هام رو مشت کردم.
    - می‌مردی زودتر بهش می‌گفتی؟
    دل خودم هم خون بود. مگه نخواستم درستش کنم؟ باران فقط حرف خودش رو می‌زد. با خونسردی کاذبی لب زدم:
    - گوش نکرد. قبول نکرد.
    تا دو قدمی من جلو اومد و نیشخند زد. نگاه من به دمپایی پاش بود.
    - می‌دونی چیه؟ غلط اضافه رو من کردم که خیر سرم خواستم همه چی رو درست کنم، ولی گند بالا آوردم. اگه زودتر می‌فهمیدم تو عشق این‌قدر بی‌ثباتی، زبونم رو قطع می‌کردم تا الکی ازت دری وری نشنوم. به باران هم گفتم، به تو هم می‌گم. این رابـ ـطه به زودی تاریخ انقضاش تموم می‌شه.
    مشتم سفت شد و با یک خیز بلند شدم. دیگه ظرفیتم پر شده بود. کسی اجازه دخالت به راه مشترکی که من و باران انتخاب کرده بودیم، نداشت و همه باید آویزه گوششون می‌کردن. با ابروهای تو هم رفته‌ای رخ تو رخش هشدار دادم:
    - از این به بعد حق نداری تو رابـ ـطه من و زنم دخالت کنی رادوین! من وکیل وصی نمی‌خوام. گرفتی؟
    هر دو جلوی هم گارد گرفته بودیم. چشم تو چشم هم، اخم‌آلود و نفس به نفس... . انگار که هیچ دوستی بینمون نبوده. تا خواست زبون باز کنه، صدای زنگ همراهم نگاهمون رو به سمت خودش کشید. اسم اشکان رو از این زاویه خوندم و بدون معطلی از روی میز برداشتم. شاید خبر جدیدی از اون دوتا لاشخور به اصطلاح خدمت‌گزار مردم داشته باشه. چشم‌های طلبکار رادوین روم زوم کرده بود که بی توجه جواب دادم:
    - بگو اشکان!
    - اتفاق بدی افتاده آریا.
    از رادوین فاصله گرفتم و کلافه گفتم:
    - باز چی شده؟
    صداش با مکث به گوشم خورد.
    - متهم فرار کرده.
    اخمم باز شد و تنها چیزی که توی ذهنم شکل گرفت باران و جای خالیش کنار من بود. توی اون خونه بی در پیکر و بدون محافظ... . به گوش‌هام شک داشتم. با وجود اون همه نگهبان چطوری فرار کرده بود؟ با قدم‌های بلند و عصبی از پله‌ها بالا رفتم و غریدم:
    - مگه زندان کاروان‌‌سراست که در رفته؟
    فوری گفت:
    - تو زندان حالش بد شده بود و پزشک زندان گفت باید بیمارستان بره. بچه‌ها مجبور شدن زنگ بزنن آمبولانس بیاد. دو ساعت پیش اورژانس اومد و با سه تا از بچه‌ها بردنش. از اون موقع خبری ازشون نشده.
    در اتاق رو به هم کوبیدم و به طرف کمد رفتم. گوشی رو قطع کردم و دم دست‌ترین لباس‌ها رو برداشتم و بعد از تند بستن دکمه پیراهن مشکی، کت سرمه‌ای به دست بیرون زدم. چیزی تا مرز جنونم نمونده بود. آدم مریض جون فرار کردن نداشت. حتماً کار آدم‌هاش بوده. اوج خستگی و فشارهای پی‌درپی تمرکزم رو به هم ریخته بود که بعد از دست دادن سلاحم چی‌کار کنم. این بشر انگار خوشش اومده بود از این‌که مدام دنبالش باشم. لعنتی ها! به علی قسم از زمین محوشون می‌کنم! به پله‌ آخر که رسیدم، رادوین جلوم سبز شد و با تعجب پرسید:
    - چی شده؟
    از کنارش رد شدم و با عصبانیت گفتم:
    - زود باش برو خونه! از پیش باران جم نمی‌خوری تا بهت زنگ بزنم. شاید لازم باشه آدم بفرستم. لطفاً تو یکی جلوی زبونتو بگیر! خواهرت به آدم‌های من آلرژی داره.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا