رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
آن‌ها را نمی‌شناخت و طبق محاسبه ذهنی‌اش نتیجه گرفت که از طرف کاظمی‌ها دعوت شده باشند. به سردی جوابشان را داد و از کنارشان گذشت. وقتی که پایش را به سالن گذاشت، رقـ*ـص نور چشم‌هایش را زد و از آن زاویه سحر و رادوین را در استیج رقـ*ـص دید که با دستگاه مه ساز جلوه رؤیایی‌تری داشت. دلبری سحر با موزیک شاد و عاشقانه‌ای که دی‌جی پخش می‌کرد، لبخند را روی لب‌های رادوین عمیق‌تر کرده و از دل و جان برای عروسش کف می‌زد. به نظر می‌رسید که شرم متداول دامادها به رادوین هم سرایت کرده که سحر را همراهی نمی‌کرد.
صدای سوت و کل دخترها همزمان با اوج صدای پر از احساس خواننده بلند شده و جمع کثیری را به تماشا خوانده بود. احتمالاً عاقد همچنان قصد آمدن نداشت که مراسم را به طور رسمی آغاز کرده بودند. دیدن این صحنه زیبا مشتاقش کرد تا خط پر رنگی روی افکارش بکشد. با سیاه‌نمایی که نمی‌شد کار پیش برد! در هر صورت او قدمش را برداشته و حال نوبت آریا بود. حتی اگر هدفش اوقات تلخی بود، می‌فهمید که باران دیگر این فاصله‌ها را نمی‌خواهد. با این فکر لبخندی روی لبش نقش بست و پیش‌تر رفت و کنار نگار و سوسن ایستاد.
موزیک بعدی که ریتم ملایمی داشت پخش شد و سحر دست رادوین را گرفت. یحتمل این هماهنگی هم شگفتانه سحر بوده، گرچه رادوین هم با توجه به پیانوی حاکم در سالن دست خالی نیامده بود. تعداد کثیری از مهمانان که دید کامل به استیج نداشتند جلوتر آمده و دو فیلم‌بردار زن تمام لحظه‌ها را ثبت می‌کردند.
صفحه روشن همراه در دستش چشمش را زد که نگاهش مردد پایین آمد. پیامی به او رسیده بود. پیش از خاموش شدن صفحه وقتی چشمش نام ژولیت عبوس را خواند، قلبش حیران شد و دست‌هایش لرزید. از میان جمعیت فاصله گرفت و پیامش را بدون معطلی باز کرد، اما با چیزی که روبه‌رو شد، برای چند ثانیه صدای قلب و هلهله اطراف به گوشش نرسید.
«روز عقدت که دعوتم نکردی. امروز هم که هیچی... . دیدم هنوز آهوی گریزپام تحویلم نمی‌گیره حرمت‌شکنی نکردم و کادوی دوتا مراسم رو یه جا فرستادم. هدیه‌ت رو جلوی در گذاشتم. دیدیش حتماً نظرت رو بگو! امیدوارم خوشت بیاد.»
اصوات متوحشی در سرش چرخ می‌خورد. وجودش از حس اضطراب و وقوع حادثه‌ای شوم پر شد و می‌دانست که هیچ چیز نمی‌تواند هوای نفس‌گیر وجودش را نرمال کند، نه تا وقتی که با چشم‌های خودش نبیند چه چیزی بیرون از در تالار به انتظارش است. احساس می‌کرد مغزش از تصور فکر منحوسی که به سرش آمده دارد آتش می‌گیرد.
مزاحمی که با چند خط مختلف ظاهر شده بود، اینک جور دیگری جولان داد و همان سبب شد که رسوبات خطرناک مغزش به بیرون تراوش کند. آشفته حال عقب‌گرد کرد و با همان دستی که کیف و گوشی داشت پایین دامنش را گرفت و به طرف در خروجی دوید. تا رسیدن به انتهای باغ فقط نام خدا را زمزمه می‌کرد و به تمنا افتاده بود. اشتیاق پاهایش هر دم از او بیشتر می‌شد تا طناب اضطرابی را که قلبش را دار زده بود از خود برهاند. دوان دوان مسیر انتهای باغ را طی کرد و به در اصلی که رسید، دست آزادش را به بدنه آهنی آن تکیه داد و درحالی که نفسش بالا نمی‌آمد، پلک زد و ایستاد.
صدای چندین نفر را که از مسافت نه چندان دور شنید، سر افتاده‌اش را بلند کرد و هن‌هن کنان بیرون زد. عده‌ای تجمع کرده بودند و چیزی مشخص نبود. تا به آن‌ها رسید جان داد، اما وقتی صدای وحشت‌زده و بلند یکی از آن‌ها را شنید که آشنا بود، در جا ایستاد. نگاهش لغزید و سرانجام نگاه مبهوتش هدیه را دید. مه غلیظ و سیاهی در چشمانش فرو رفت و زانوهایش را خم کرد که اگر دستش را به موقع روی کاپوت ماشین پارک شده نمی‌گذاشت، به راحتی سقوط می‌کرد.
آریایش کف زمین افتاده و سامان با اخطار مکررش به جمع نظاره‌گر تشر می‌زد آمبولانس خبر کنند. آنقدر پلک باز و بسته کرد و بزاقش را فرو داد تا جانی دیگر بگیرد و بتواند این دود شیطانی را کنار بزند. به زحمت روی دو پایش ایستاد و با دست و دلی لرزان گام برداشت تا جایی که آریایش در معرض دیدگانش قرار بگیرد، اما تا موهای به خاک نشسته و ژولیده‌اش را دید، قالب تهی کرد و زانوانش همراه با کیف و گوشی‌ بر زمین افتاد. گرمای بهار به یکباره تبدیل به کولاک شد و پلک‌هایش از حرکت افتاد.
چشم‌های ماتم زده‌اش روی مژه‌های خوابیده مردش چرخید که چقدر برای دوباره دیدن شیفتگی پشت آن‌ها دل دل می‌کرد، سپس رفت روی لب‌هایی که به جای رد لبخند، رد خون از کنارش سرازیر شد، سپس به قلبی که از وضعیت الآنش می‌ترسید. چشمانش همان‌طور لغزید و روی پهلوی راست آریایش که در خون می‌غلتید ثابت ماند، آنقدر ثابت که همه جا را به رنگ سرخ دید، آنقدر که فهمید چه خاکی بر سرش شده. پی برد که پیروی از غرور چگونه عشقش را مجروح کرد. پی برد که با سهل‌انگاری‌هایش چه کسی را قربانی کرد. پی برد که چگونه با دست‌های خودش روزگارشان را قیرگون کرد. شایسته بود که دیگری فدای حماقت‌های فرد دیگری شود؟ چرا او نباشد؟ چرا در این فضای هواگیر هنوز نفس می‌کشید؟ نیمی از بدنش فلج شده و چیزی نمانده بود روحش به قدرت بدن چیره شود. با این حال چرا چشمانش هنوز می‌دید؟
دستی بازویش را گرفت. چشم‌هایش روی آن نقطه خونین مانده بود و حرکت نمی‌کرد. تکان بازویش شدیدتر شد و همان لحظه دو مرد امدادگر اورژانس کنار جسم بی‌جان آریا زانو زدند و ارتباط نگاهش را قطع کردند تا توانست بیدار شود و حضور سامان را کنارش حس کند، اما رو برنگرداند. نمی‌خواست بشنود. نمی‌خواست ببیند، کابوسش را دوست داشت. از بیدار شدن می‌ترسید. گرچه سماجت سامان جواب داد و گوش‌هایش شنید.
- می‌شنوی صدام رو؟ پاشو باران! پاشو آبجی!
چشم‌های حیران و سرخش به چشم‌های خیس و پریده پسر خاله‌اش گره خورد. سامان از واکنش باران لبخند حاصل از آرامشی زد و حین برخاستنش باران را وادار کرد تا از روی زمین برخیزد و تا رسیدن به ماشینش او را با خود برد. اویی که قوای تنش تحت فرمان سامان بود. سامان در را باز کرد. حتی نشستنش هم به اراده خودش نبود. چشم‌هایش تنها آمبولانسی را می‌دید که کادر درمانش با برانکارد آریای مجروحش را با احتیاط تا آن هدایت می‌کردند.
در آن بحبوحه صدای خراشیده سامان را شنید که از افراد تجمع کرده و مهمان‌های تازه از راه رسیده خواستار بود که تا پایان مراسم عقد به صاحبان مجلس چیزی نگویند. درهای آمبولانس که بسته شد، چیزی در دلش فرو ریخت. چیزی شبیه به توده درهمی که در معرض افکار مسمومش به جهش می‌تازید. نمی‌دانست آریایش را به نام بیمار اورژانسی سوار کرده بودند یا... .
انگشت‌هایش که دستگیره را لمس کرد تا خود را به آریایش برساند، سامان پشت فرمان نشست و همزمان با حرکت آمبولانس به راه افتاد.
گوش‌هایش یکی در میان تسلی دادن‌های سامان را می‌شنید و از طرفی دیگر در برابر فریاد و محاکمه‌های وجدانش بی‌دفاع بود. قوه حواسش روی توقف ماشین متمرکز شده بود تا به محض ترمز کردن به سوی آریایش پرواز کند. نمی‌دانست چقدر گذشت، اما به محضی که نگاهش به ساختمان بیمارستان خورد و ماشین نزدیک به ورودی پارکینگ ترمز کرد، پیاده شد. در برابر سماجت‌های سامان خم به ابرو نیاورد و به دنبال مسیر آمبولانس دوید و داخل ساختمان منتظر شد، اما اثری از آن‌ها نیافت. اگر آریایش را نمی‌دید، قدرت غلبه شدن به وجدانش را نداشت.
میان انبوهی از مردمی که هر کدام گرفتار بیماری خود یا عزیزانشان بودند‌ چشم به راه و سرگردان در بی‌خبری آزاردهنده‌ای مانده و مغزش برای هر اقدامی از کار افتاده بود. سامان به موقع به دادش رسید و با دیدن باران به طرفش قدم تند کرد و نفس‌زنان پرسید:
- چی شد؟ کجا بردنش؟
با وجود تحلیل عملکرد مغزی که مانند یک شی‌ء بی مصرف سرش را اشغال کرده بود مگر زبانی برای جنباندن داشت؟ سکوتش سامان را به سمت پذیرش برد و از مسئول پذیرش کمک گرفت، سپس راه رفته را به سرعت بازگشت و گفت:
- همین الآن دارن می‌برنش اتاق عمل. بدو تا قبل از بردنش بتونیم ببینیمش.
سامان که سراغ یکی از آسانسورهای نزدیک به پله‌های سمت چپ رفت، باران به دنبالش کشیده شد. سامان دوبار کلید کنار در را فشرد تا پس از یک دقیقه تأخیر کابین به طبقه همکف رسید. زمانی پا به سالن انتظار گذاشتند که تخت چرخ‌داری که آریای خونین را روی آن خوابانده بودند با سرعت به اتاق عمل هدایت می‌شد. تا دست جنباندند تخت از دو در شیشه‌ای گذشت و تا رسیدنشان در بسته شد.
سامان نامراد دست به کمر ایستاد و باران که نایی برایش نمانده بود، با سری افتاده روی نزدیک‌ترین صندلی نشست. وقتی آریایش را دیده بود، زانوهای شکسته‌اش یاری نکرد او را به همسرش برساند و اکنون هم که تا لحظه آخر تلاشش را کرد و موفق نشد. بارزتر از آن که غضب خدایش بنده خاطی را گرفته؟ا
حساس می‌کرد با هر نفسی که می‌کشد به آریا ظلم می‌کند. اگر زنده از این در بیرون نمی‌آمد چه؟ چطور با پدر و مادر آریا رو در رو می‌شد؟ چه حرفی برای گفتن داشت؟ می‌گفت پسرشان سپر او شده؟ می‌گفت نگفتن حقایق کار پسرشان را به بیمارستان کشانده؟ جواب پدر و مادر خودش را چه می‌داد؟ می‌گفت دخترشان در بازی زندگی عشق را به غرورش باخت؟ جواب رادوین و سحر را چه می‌داد؟ می‌گفت بهترین شب زندگی‌شان فدای خودبینی‌اش شد؟
سرش داغ شده بود و گمان می‌کرد خون‌های کثیف از مغزش فوران کرده و در سرش سنگینی می‌کند. خیسی داغی از یکی از جداره بینی‌اش به پشت دستش چکید و نگاه سامان را نگران کرد. باران با این حالت نامتعادل آشنا بود و می‌دانست که سرانجامش چه می‌شود. علم اثبات شده‌ای که می‌گفت وقتی فشار خون در شریان بالا می‌رود، پمپاژ قلب دچار نوسان شدید می‌شود و به مغز حمله‌ می‌کند و... .
ریزش خون شدید‌تر شد. سامان گوشه شال باران را زیر بینی‌اش نگه‌ داشت و لبانش به چیزی که باران قدرت شنیدنش را نداشت باز و بسته شد. پلک‌هایش هر دم خم شده و تصویر آشفته سامان محو می‌شد. سرانجامش را دوست داشت و به استقبالش ایستاده بود؛ چون مطمئن بود که دیگر روی دیدن هیچ‌کس را ندارد و این شرمساری تا قیامت گریبان‌گیرش خواهد بود.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    باد سوزان از صحرای گلویش به چشم‌ها وزید و آن‌ها را همانند گلویش خشک کرد. مانند باد سَموم همان‌قدر مهلک و داغ تا حدی که چشم‌هایش دردناک شده بود و با این حال نمی‌توانست کاری کند. اختیار زمان از دستش رفته بود، اما احساس می‌کرد ساعت‌هاست که دارد با تصاویری که پشت پلک‌هایش ردیف می‌شود دست و پنجه نرم می‌کند. همه جا در ظلمت نامفهومی رفته بود و با وجودی که مغزش به درستی کار می‌کرد، اما قدرت تکان بدنش را نداشت و این ظلمت بی‌رحمانه او را با همان چشم‌های بسته و دست و پاهای از کار افتاده در غرقاب هولناکی می‌راند.
    پلک‌هایش به هم چسبیده بود، اما جزئیاتی را که بر پرده ظلمت اکران می‌شد می‌دید. آریایش را می‌دید که با همان پوشش خاکی تنش و موهای ژولیده، دست به پهلوی خون‌آلودش گرفته و با اندوهی که در نگاهش شعله می‌کشید و لب‌هایی که در کنجی از آن باریکه خون جریان داشت، به او خیره شده بود. تقلا کرد تا چشم‌هایش را با دست بپوشاند و فرار کند، اما توان ضجه زدن هم از او سلب شده بود و مانند درختی که از ریشه در حال سوختن بود، به آریایش نگاه می‌کرد.
    می‌گویند رؤیا روح آدمی را به هر کجا می‌کشد، اما او یقین داشت که اکنون خواب نیست و روحش تسخیر دوزخ اعمالش شده و این ورطه نیستی جایگاه ابدی اوست. دیگر تقلا‌ نکرد و به آریایی که ساخته بود چشم شد، به مردی که یک بار دیگر هم برای او زخم خورد. چه زود شب جشن سولماز را فراموش کرد! آن زمان وقتی که رادوین با او تماس گرفته و او با خوف ناشناخته‌ای به بیمارستان رفته بود، حتی شب قبلش هم خواب آریا را دیده بود. اکنون می‌دانست که چه وجه اشتراکی این دو رؤیا را به هم مرتبط کرده.
    همین که از تقلا افتاد، رخوت به جانش رسوخ کرد. نور پشت پلک‌هایش را گرم کرد و آریا در ظلمات محو شد. اصوات گنگی در گوش‌هایش می‌پیچید، اما رغبت نکرد پلک‌هایش را بگشاید. باید باور می‌کرد که دیگر در این دنیا نیست. باید باور می‌کرد که با حقیرانه‌ترین شیوه به دیار باقی شتافته، اما روشنایی که جای تاریکی نشسته بود، پلک‌هایش را وادار به واکنش کرد. پلک‌هایش را گشود، ولی به محض فرو رفتن تلألو خورشید به چشم‌هایی که هنوز درد می‌کرد، صورتش جمع شد و دست راستش را سایه چشمانش کرد. صداها از بیرون شنیده می‌شد.
    خشکی گلو به شدت او را محتاج آب کرده بود. سرش را به نرمی به سمت مخالف نوری که از شیشه پنجره عبور کرده بود، حرکت داد. پارچ آب و دو لیوان مقوایی روی میز توجهش را جلب کرد. بی‌حال نیم‌خیز شد و چشم به اطرافش دوخت. روز تابش گرفته و خورشید قبراق‌تر از غروب دیروز اشعه طلایی‌اش را به آسمان می‌پاشاند.
    پوزخندی بر لبش شکل گرفت. قرار بود از دیشب خورشید زندگی‌شان را فاخرتر از این خورشید ببینند. چه شد؟! چرا جای آن خورشید فروزان خورشید بی‌فروغ‌ می‌دید؟ فشار تشنگی نگاه خسته‌اش را دو مرتبه به همان میز رساند، اما این‌بار مادر و پدرش را دید که با همان لباس‌های نو و زیبای دیشب تنشان روی دو مبل تک نفره آرمیده بودند.
    چشم‌هایش بی‌ اختیار به پیراهن خاکی شده‌اش نشست، سپس جلب ریشه‌های شال مشکی رنگی که با شالی که دیشب بر سر داشت عوض شده بود. بزاق خشکیده را از گلوی متورمش قورت داد و تا حدی که پاهایش داخل کفش‌هایش برود، بدنش را روی تخت کشید. سوزن سرم را کند و ماسک اکسیژن را از گردنش آزاد کرد. کفش‌هایش را که پوشید، کف دستش را بر تشک گذاشت و با اتکا بر آن به آرامی ایستاد. تنها چیزی که به چشمش می‌آمد، همراه و کیفش بود که روی میز قرار داشت. تکانی به بدن کوبیده‌اش داد و پیش‌تر رفت. موبایل و کیفش را برداشت و توجهی به پارچ آب نکرد. با مصیبتی که به سر عزیزانش آورده بود نمی‌خواست به خود اهمیت بدهد. راهش را به در کج کرد و خارج شد. خدا را شکر می‌کرد که لحظه باز کردن پلک‌هایش با نگاه والدینش روبه‌رو نشد.
    برای جان دادن به پاهایش باید از اوضاع کنونی آگاه می‌شد و نباید روزنه امیدش را نادیده می‌گرفت. بی شک جراحی پیش از سپیده‌دم تمام شده بود. با دیدن اتاق اورژانس احتمال داد که در یکی از طبقه‌های زیرین باشد، اما نا نداشت که تا همکف برود و از مسئول چک بپرسد، برای همان به سوپروایزر بخش اورژانس رجوع کرد. شاید از وضعیت بیمار وخیم دیشبشان آگاه بودند. زنی میانسال کنار میز در حال ورق زدن کاغذهای منگنه شده دستش بود. باران که به او رسید، سرش را بلند کرد و از پشت قاب عینک فلزی‌اش به رخ پریده او چشم دوخت.
    - سلام. شما... .
    کلمات در صدایش تحلیل رفت. آب دهانش را فرو داد و ناچاراً با همان حنجره زخم خورده‌اش شمرده‌تر گفت:
    - شما اطلاع دارید عمل آقای مجد تموم شده؟
    نگاه زن به پوشش و چهره متفاوت باران تعلل کرد و باران کلافه از فضای هواگیر اورژانس در انتظار پاسخش بود تا به سرعت آنجا را ترک کند. بر خلاف مراتبی که برای آموزش بیماران قلبی پا به این مکان گذاشته بود، بی‌قراری برخی از بیمارها و همراهانشان روانش را می‌خراشید. زن به فکر رفت و سپس با انگشت سبابه وسط فریم عینکش را نزدیک به پیشانی برد و در پاسخ گفت:
    - علیک سلام دخترم. همون آقای سرگرد رو می‌گی؟
    بزاق نداشته‌اش را قورت داد. همان جمله را هم با مشقت به زبان آورده بود. سرش را که به تأیید جنباند، زن شب گذشته و اتفاقاتش را به یاد آورد و حین نگاه به کاغذهای دستش با ناراحتی گفت:
    - خدا نصیب دشمن آدم هم نکنه. اقوامش بیمارستان رو روی سرشون گذاشته بودن. هلاک شدن بنده‌های خدا. تا دو ساعت پیش هم مادر و پدر سرگرد زیر سرم بودن.
    گلویش باد کرد، دیدش تار شد و رمق زانوهایش ته کشید که اگر زن به موقع دست به کار نمی‌شد، سرش به لبه میز می‌خورد.
    - دخترم! می‌شنوی صدامو؟
    کاش نمی‌شنید! حرف‌ زن بوی مصیبت می‌داد. گوش‌هایش آماده شنیدن خبر تلخ نبود. پرستار دیگری به کمک زن آمد و بدن نیمه جان باران را روی یکی از تخت‌ها خواباندند. باران پلک‌هایش را با عجز بسته بود و نام آریا از لبانش نمیفتاد. حال چه می‌کرد؟ بدون ژولیتش چگونه نفس می‌کشید؟ چه پاسخی به پدر و مادرش بدهد؟ می‌گفت جگرگوشه مردم را با دست‌های سرکش خودش سـ*ـینه قبرستان کرد؟ با حس خنکی الـ*کـل روی پوست دستش با خشم دست آماده به تزریق پرستار را کنار زد و نشست. زن بازوی باران را چسبید و مادرانه گفت:
    - آروم باش دخترم!
    اما او که دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود، با چشم‌های سرخش به چشم‌های غمگین زن تیز شد و خش‌دار و خشم‌آلود تشر زد:
    - همسرم مرده. آریام مرده. ولم کن!
    زن با شرمی که در چشمانش دویده بود، دو بازوی باران را چسبید و فوری گفت:
    - خدا نکنه دخترم. همسرت زنده‌ست.
    مانند مسکن آرام‌بخشی که بدن را به خواب شیرین دعوت می‌کند از تقلا افتاد و نگاه پریشانش در نگاه پشیمان زن دو دو زد. به زن اعتماد نداشت. با گوش‌های خودش شنید که حال آشفته پدر و مادر آریا آن‌ها را زیر سرم بـرده. چه برداشتی می‌توانست داشته باشد جز آنکه به عزای سیاه گرفتار شده‌اند؟
    - دروغ نگو!
    - به جان نوه‌هام زنده‌ست دخترم. عملش هم خوب بوده. خدا مرگم بده ملاحظه‌ت رو نکردم.
    کاش خدا او‌ را مرگ می‌داد تا شاهد داغی که بر سـ*ـینه خانواده‌شان گذاشته بود نباشد! خودش را جلو کشید و لب زد:
    - می‌خوام ببینمش.
    - باشه، ولی قبلش استراحت کن!
    او که طاقتش را از کف داده و تا به اکنون هم به اثر داروهای خواب‌آور از ژولیتش دور مانده بود، طلب لیوانی آب کرد. می‌دانست که افت فشارش تحت تأثیر شوک دیشب و داروهایش بوده که بدنش را ضعیف کرده و نیازی به مسکن دیگر نداشت. با چند قلوپ آب کمی انرژی می‌گرفت تا روی پاهایش بایستد. پس از آنکه خشکی گلویش اندکی برطرف شد، از تخت پایین آمد. کیف و همراهش را از زن گرفت و همراهش را داخل جیب مانتویش گذاشت، سپس به سفارش زن به همراه یکی از پرستارها که دختر جوانی بود، به اتاق مراقبت‌های ویژه رفتند.
    نزدیک به در که شدند، باران چشمش به رادوین خورد که نشسته بر صندلی دست‌هایش را روی سـ*ـینه جمع کرده و خوابش بـرده بود. از حالت پلک‌ها و سیاهی زیر چشم‌هایش می‌فهمید که تازه روی هم افتاده. سپیده‌دم عروسی چه کسی این گونه خواب و خوراک می‌گرفت؟ اینکه داماد به جای نشستن بر صندلی پادشاهی، کنج صندلی سفت و سرد بیمارستان کز کند و از بی‌خوابی بیهوش شود. پایان مراسم کدام عروس و دامادی به بیمارستان می‌کشید و خنده‌شان را به گریه تبدیل می‌کرد؟ صدای پچ‌پچ پرستار باعث شد نگاه شرمگینش را از چهره رنجور برادرش بگیرد و به زمین چشم بدوزد.
    - یکی از همکارها می‌گفت این جوون همه‌ش بقیه رو تسلی می‌داد. تو جشن اتفاق افتاد؟
    پلک‌هایش روی هم افتاد و لب زد:
    - عروسی برادرم بود.
    دختر پرستار شوکه شد و چشم به رادوین دوخت. می‌ترسید دوباره حال باران نامساعد شود که سکوت کرد و او را به داخل سالنی برد که تنها محل رفت و آمد کادر درمان بود. نمی‌دانست آن را اقبال خوش بنامد، اما از اینکه تا این لحظه کسی او را ندید، راضی بود؛ زیرا پاسخ آبرومندانه‌ای برای سؤال‌ آن‌ها نداشت.
    دختر پرستار با کمک یکی از مسئولین مرد بخش‌، باران را تا اتاق مد نظر او راهنمایی کرد. به محض آنکه مرد پشت شیشه مستطیلی یکی از اتاق‌ها ایستاد، باران قدم‌هایش را بلند برداشت و رو به شیشه چرخید. تا نگاهش به ژولیت مجروحش گره خورد، گلویش متورم شد و کف دست‌هایش به شیشه سرد چسبید. می‌دانست بیمار پس از جراحی تا بیست و چهار ساعت تحت مراقبت است و ملاقات حضوری ندارد. دل که حالی‌اش نمی‌شد! صدای دختر پرستار به گوشش خورد.
    - من برم عزیزم. مراقب خودت باش! اگه احساس ضعف کردی سریع برو راهروی سمت چپ. همکارهام بهت کمک می‌کنن.
    انگشت‌های باران روی شیشه می‌لغزید و یارای سخن گفتن نداشت. دختر پرستار دست روی شانه او گذاشت و آرام‌ لب زد:
    - خدا بزرگه.
    سپس منتظر باران که جسم و روحش با آریا عجین شده و درکی از پیرامونش نداشت، نماند و رفت. باران به این فکر می‌کرد که اگر به بهانه بریده شدن نفسش، روحش مرز میانشان را رد کند تا به آریایش برسد چه مرگ شیرینی خواهد بود! اندام ورزیده و چهار شانه‌اش حتی در این شرایط هم یکه‌تازی می‌کرد. انگار که جوانمردی باطنش به ظاهر او رسوخ کرده بود. دلش برای هیبت مردانه آریایش تکان می‌خورد، اما وقتی چشم‌های بسته‌اش را می‌دید، گویا تیری قلبش را تکه و پاره می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    آریا مرد خفتن نبود. آریا همیشه برای همه بیدار بود، حتی برای او هم بیدار بود و تا آخرین ثانیه دیدارشان چقدر سعی کرد اوی خفته در غفلت را بیدار کند.
    «- نرو! بعدش می‌فهمی پشیمون چیزی شدی که دیگه از دست رفته.»
    پلک‌هایش از درد سوخت و روی هم قرار گرفت. صورت گرفته و نگاه ملتمس آن روز آریا جلوی چشم‌هایش بود. آن روزی که پرده حرمت کنار رفت و به سیم آخر زد. آریا تا لحظه پایان هم دست او را رها نکرد و او بی آنکه به فرجام کارش بیندیشد، رفت. تنها اطمینان داشت که منطقی‌ترین کار است. طنین رنجور آریا هنوز روی قلبش سنگینی می‌کرد.
    «- با این کارت می‌خوای بگی من برای تو هنوز همون پست‌ترین آدمم؟»
    آریایش عزیزترین بود. پست‌ترین او بود که زورش به منطق نرسید و به ندای احساسش گوش نداد. آن وقت زمان‌های از دست رفته را کنار آریا می‌گذراند و مشکلشان را با هم حل می‌کردند. چرا به حرف آریا گوش نداد؟ حالا که با رویی باخته به هوای پلک گشودن آریایش لحظه‌شماری می‌کرد باید به حرف او می‌رسید؟
    آخرین حرف آریایش زخم داشت. به صراحت گفته بود که تو آریایت را شکستی. تو با احساسش بازی کردی. باید به آریا توضیح می‌داد. کنارش می‌نشست، دستش را می‌گرفت و می‌گفت که او دیگر پست‌ترین آدم زندگی باران نیست. او همان ژولیت عبوسی‌ است که مدت‌ها رگ خواب باران را ربود. آریا مشتاق شنیدنش بود. شاید معجزه می‌کرد و بیدار می‌شد. فعلاً غیر از این حسرت‌های مذبوحانه کاری از دستش بر نمی‌آمد.
    با حس لرزش ویبره همراهش دست به جیب مانتویش برد و نگاه بی‌میلی به صفحه انداخت. قفلش را گشود و صفحه پیام‌های دریافت شده را باز کرد. متن را که خواند، پلک‌هایش بازتر شد. لوکیشن با یک متن ارسالی بود.
    «وعده دیدار... می‌دونم اینقدر جنمش رو داری که خودت تنهایی با مشکلت روبه‌رو بشی تا این‌که باعث قربانی شدن یکی دیگه هم بشی.»
    گوشی در دستانش له شد، به حدی که ضعف جسمش را نمی‌فهمید و نیروی خشم تمام وجودش را احاطه کرده بود. دیگر شکش به یقین تبدیل شده بود که نیت آن مزاحم مجهول شوم بوده و از کینه قلبی‌اش نشأت گرفته. کسی که به زندگی‌اش خیمه زد و او ندید. بارها او را تا پای آزمون کشاند. در سالن همایش، سوء‌ قصد به جان او، با مادرش او را امتحان کرد و اینک ضربه نهایی‌اش را به آریایی رساند که قطعاً سر از این ماجرا درآورده بود.
    از قضا یک کار از او بر می‌آمد. نوبت او بود تا آجرهای افتاده را جمع کند و دیواری از نو بسازد، آنقدر محکم که به هیچ یک از عزیزانش ضربه نزند. دیگر نوبت او بود که رخ در رخ دشمن مجهولش شود. نگاه مغضوبش تا چهره آریا رفت و نجوا کرد:
    - دیگه نوبت منه. کار ناتمومت رو من تموم می‌کنم آریا. انتقامت رو می‌گیرم. تو فقط خوب باش! به خدا می‌سپارمت. نمی‌دونم آخرش چی می‌شه. شاید هیچ وقت برنگردم، ولی قبلش خیلی دلم می‌خواد که بگم...
    صدایش در تنگنای حنجره بسته شد و نگاه طوفان‌گرش لبالب پر از اشک... جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت و صدایش را از حنجره‌اش خارج کرد و زمزمه‌وار گفت:
    - دوستت دارم.
    دستش را به سختی از شیشه برداشت. همراهش را به جیب برد و حینی که کیف دستی‌اش را در دستانش می‌فشرد، به پاشنه چرخید و با دلی بی‌قرار، اما مصمم راه رفته را بازگشت تا برای همیشه به این رذالت خاتمه دهد. ماندنش هیچ توفیری نداشت و درستش همین بود که این غائله را خاتمه دهد.
    به محض آنکه در شیشه‌ای باز شد و پا به سالن انتظار گذاشت، چشم‌هایش قفل چشم‌های بیدار رادوین شد که روی صندلی نشسته و با دیدن ناگهانی باران خشکش زده بود. پاهای باران رو‌ به سستی می‌رفت، اما با مرور ذهنی متنی که برایش ارسال شده بود به خود آمد و بی توجه به برادرش رفت. گام دوم را پر نکرده بود که رادوین از جایش کنده شد و خواهرش را به آغـ*ـوش کشید.
    - حالت خوبه خواهرم؟
    خوب نبود. تا زمانی که خودش پای شوم دشمنش را از زندگی‌شان نمی‌برید خوب نمی‌شد. همچنان دسته کیف را محکم گرفته بود، اما تازه یادش آمد که ماشینش همراهش نبود و سوئیچی که در کیفش جا خوش کرده بود، بدون ماشین به کار نمی‌آمد. سرش را از شانه برادرش جدا کرد و سر به زیر لب زد:
    - سوئیچ ماشینت رو بده!
    صدای گرفته رادوین متعجب شد.
    - جایی می‌ری؟
    - آره.
    - کجا؟
    اندکی تعلل کرد.
    - عجله دارم.
    - با هم می‌ریم.
    دم عمیقی به ریه فرستاد. حق نداشت رویش را به برادرش باز کند، از طرفی باید خود را هر چه زودتر به مقصد می‌رساند و صبر برایش معنایی نداشت، برای همین با لحن مؤکدی گفت:
    - خودم می‌رم، فقط سوئیچ ماشینت رو بده!
    انگشت‌ رادوین که چانه‌اش را گرفت و سرش را بلند کرد، گلویش دوباره متورم شد.
    - می‌رسونمت.
    نگاهی که به اراده سرکش برادرش به چشم‌های مغموم او نشسته بود، از فرط شرم جای دیگری دوخته شد. قدمی به عقب رفت تا دست رادوین از چانه‌اش جدا شود. با اوقات تلخی گفت:
    - سوئیچت رو نمی‌خوام. خودم می‌رم.
    رادوین را کنار زد و وقتی شانه‌اش مماس با شانه برادرش شد، رادوین سوئیچ ماشینش را بر کف دست باران گذاشت و با نگرانی گفت:
    - باران! به خدا طاقت اتفاق بد دیگه رو نداریم. حداقل بگو کجا می‌ری که دل‌نگران نشم.
    سوئیچ در دستش مشت شد و راه افتاد که صدای عاجزانه برادر توان پاهایش را گرفت.
    - همین که بدونم سالم بر می‌گردی کافیه.
    در یک نبرد شانس برد و باخت یکسان بود. از اکنون نتیجه هر چه باشد می‌پذیرفت، حتی به قیمت از دست دادن جانش... زبانش چرخید:
    - نگران نباش!
    هر چند بعید می‌دانست که رادوین شنیده باشد. به قدم‌هایش سرعت بخشید. رادوین خطابش می‌داد و او همچنان توجه نمی‌کرد. به پله‌های خروجی رسیده بود و رادوین همچنان کوتاه نمی‌آمد. سماجت برادرش را می‌شناخت و باید از ترفند نتیجه‌بخشی استفاده می‌کرد. به پشت سرش که برگشت، رادوین ایستاد و او با عصبانیت گفت:
    - دنبالم نیا!
    - می‌دونم حالت خوب نیست. می‌دونم داری زجر می‌کشی. نمی‌تونم تو این شرایط ولت کنم باران.
    - خوب بودن یا نبودن من به هیچ دردی نمی‌خوره. خیلی دلت می‌خواد خوب بودن منو ببینی بذار تو تنهایی خودم باشم.
    رادوین قدمی پیش آمد و ملتمسانه صدایش کرد که با توبیخ باران ایستاد.
    - اگه بیای دیگه نه من نه تو.
    نگاه رادوین پر بار بود و نگاه باران خشمگین... درحالی که فریاد شرمساری و طلب بخشش تارهای صوتی‌اش را می‌لرزاند، اما به گوش برادر نمی‌رسید. برای نجات جان عزیزانش چاره‌ای نداشت؛ مانند اکنون که زیاده‌روی کرده بود. به طرف پارکینگ رفت. لکسوس گل زده رادوین در گوشه‌ای از پارکینگ به او دهن کجی می‌کرد.
    به یاد مظلومیت برادرش و چشم‌های پر خنده‌ دیشبش که اکنون پر بار شده بود، دندان به هم سایید. سوگند خورد که تا تقاص این مصیبت را از بانی‌اش نگیرد‌ هیچ‌کس رنگ او را نمی‌بیند. پشت فرمان قرار گرفت و استارت زد و با بیشترین سرعت تا عمارت مجدها راند. به مقصد که رسید تک بوقی زد. در که باز شد، پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین را نزدیک به ساختمان هدایت کرد، سپس پیاده شد و از پله‌های منتهی به خانه آریا بالا رفت و داخل شد.
    بوی آشنای صاحب خانه نفسش را تنگ کرد. خانه غرق در ظلمت و تنها با نوری که از پنجره‌ها می‌تابید کمی جان گرفته بود، اما سکوتش بدون صاحب‌خانه بوی مرگ می‌داد، آنقدر که از تحملش خارج شد و بی درنگ به طبقه بالا رفت و خود را به اتاق کار رساند. اتاقی که مأمن او شده بود. رمزش را وارد کرد و داخل شد و بدون نگاه به اطرافش که فقط باری بر دردهایش بود، پا به اتاقک گذاشت. همان‌جا ایستاد و نگاهش به گاوصندوق کنار صندوقچه افتاد و صحنه‌ای پیش چشمانش جولان داد.
    زمانی که پایش به این اتاقک باز شده و محو اسبابش بود و دیدن شیئی در دست آریا نظرش را جلب کرده بود. پیش رفت. با هر قدم پاشنه کفش‌هایش به پارکت می‌کوبید که نزدیک به گاوصندوق متوقف شد. خم شد، روی دو زانو نشست و دست پیش برد. انگشتش را به سمت صفحه کیبورد کامپیوتری روی بدنه گاوصندوق برد و پسووردش را وارد کرد. آریا می‌گفت فقط او به تمام لوازم این اتاق دسترسی دارد و گاوصندوق و محتویات داخلش هم بخشی از آن بود. در که با صدای تأیید رمز باز شد، انگشت‌هایش دور دستگیره میله‌ای در پیچ خورد و آن را گشود. نگاهش روی کلت کمری براق سنگین شد‌ و آن را برداشت.
    ندای نکوهش‌گری می‌گفت که به آن دست نزند، اما تصمیمش را گرفته بود. خشابش را چک کرد. انگشتش که ماشه را لمس کرد، چهره بی‌روح آریا در ذهنش نقش بست. فکش در دم سفت شد و برخاست. محال بود از کارش پشیمان شود. گذشت برای او کار آسانی بود، لکن در برابر کسی که به روی عزیزانش بدون ترس سلاح می‌کشید و هر بار که اراده می‌کرد روان او را بر هم می‌زد، باید مانند خودش برخورد کند و تمایل داشت که این گونه زهر چشمش را از دشمنش بگیرد. این بود منطق باران تمجید.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سـ*ـینه پایش که پدال ترمز را فشار داد، خاک ریزهای زیر چرخ‌های ماشین در هوا پراکنده شد و غبارش جلوی دید او را گرفت. اندک اندک مه کنار رفت. دستانش روی فرمان مشت شده بود که نگاهش را بالا برد. سرش به سمت چپ چرخید و به در بزرگ و مستطیلی شکل آهنی خیره شد. نور چراغ بزرگ آویزان در آستانه‌اش در این نیمه روز تنها انرژی تلف می‌کرد.
    تصور اینکه این در نه چندان قیمتی آخرین مانع رسیدن به هدفش است، نیرویش را مضاعف کرد و به نگاهش جهید. کمربندش را کنار زد، کیفش را برداشت و حینی که نگاهش روی در براق بود، چهار انگشت دست آزادش را روی پدال دستگیره قفل کرد و به سمت خود کشید. در که باز شد و پای راستش را بر زمین گذاشت، پاشنه بلند کفشش اندکی در خاک فرو رفت. پای دیگرش را روی زمین نهاد و برخاست،‌ سپس در را به هم کوبید. پا به محله مخروبه‌ای نهاده بود که مایل‌ها از پایتخت فاصله داشت و به تعداد انگشت شماری بنای کلنگی در حال ساخت دیده می‌شد.
    چشم از پیرامونش گرفت و دو مرتبه به بنای چند هزار متری روبه‌رویش نگریست که در حصار دیوار سنگ شده از زمین‌های مجاورش جدا شده بود. زنجیر کیفش را دور مچ تاب داد و با گام‌های موزون و‌ بلندش پشت در ایستاد. نگاهش مجدد بالا رفت و اینبار جلب درخت‌هایی شد که سایه‌سار دیوار‌های برافراشته باغ بوده و شاخه‌های پر بارش با عبور از شکاف‌ حفاظ‌های نیزه‌ای به حریم باغ نفوذ یافته بود. دست چپش را مشت و بلند کرد و دوبار به در کوبید. طولی نکشید صدای قدم‌های سنگین یک نفر را شنید که به در نزدیک می‌شد. پاهایش دو گام به عقب رفت و با چهره‌ای برافروخته تأمل کرد. به محض قطع شدن صدای قدم‌ها، طنین زمختش را شنید.
    - کیه؟
    باران بر خلاف ظاهرش به سردی لب تر کرد:
    - همونی که مشتاق دیدنش بودین.
    دیری نپایید ضامن در کشیده شد و در روی لولا چرخید، تا حدی که فقط او داخل شود. باران کیفش را سفت نگه داشت، کاملاً هوشیار قدم پیش نهاد، از آستانه در گذشت و به محض داخل شدن در دم به پشت سرش چرخید. مرد بلند بالا و درشت هیکل با موهای تراشیده که ریش مشکی‌اش لبخندش را پنهان کرده بود، شلوار ارتشی به تن داشت و تیشرت آستین کوتاه مشکی‌اش جذب عضله‌های بازوهایش بود. نگاهش در آخر روی زنجیر دست مرد و قلاده دور گردن سگ سراب رسید که زبانش از دهان بیرون آمده و مانند دشمن خونی‌اش به او نگاه می‌کرد. پوزخند مرد باعث شد نگاهش را بالا ببرد.
    - پس اون جوجه‌ای که گرد و خاکش مثل ببره تویی!
    چشم‌های آبی‌اش قامت باران را برانداز کرد و در برابر طوفان خفته در چشمان او خندید. با وجود ضرب شستی که باران نشانشان داده بود، مسلم بود که آن‌ها لشکرکشی کنند، گرچه با خود عهد بسته بود که تا دیدن غول مرحله آخر راند دست از پا خطا نکند و به خود مسلط باشد. فکر و زمان تعویض لباس‌های دست و پا گیرش را نداشت و با صورت پریده و گریم ناپایدارش نگاه کریه مرد را به خود خیره کرده بود.
    اخم‌رو با پوزخندی که به روی مرد پاشید، او و سگش را نادیده گرفت و راه افتاد. در همان حال مژه‌های مصنوعی پشت پلک‌هایش را کند و با گوشه شالش به جان لب‌های سرخش افتاد. پارس سگ‌ها سکوت باغ را خدشه‌دار کرده بود. بی توجه به درخت‌های کهنسال پیرامون مسیر خاکی را در پیش گرفت تا به بنای قدیمی مرمت‌ شده رسید و تازه نگاهش پاسبان‌های قلعه دشمنش را دید. مردی که او را تا انتهای مسیر زیر نظر داشت، از کنار باران گذشت و زنجیر را به دست یکی از نگهبان‌هایی که به سمت آن‌ها می‌آمد، سپرد و رو به باران گفت:
    - علی حده از خودت پذیرایی کن تا آقا رو خبر کنم.
    آقا! فی البداهه جنسیت طرفش مشخص شد و به عنوان شروعی برای تکمیل هویت آن فرد بد نبود. باران نیشخندی زد و با تأکید گفت:
    - کنترل زمان دست منه و اونی که باید تنظیم بشه آقاتونه.
    ابروهای کم حجم مرد بالا رفت. دست‌هایش را روی سـ*ـینه ستبرش جمع و پاها را به عرض شانه باز کرد و گفت:
    - چشم‌هات رو وا کن جوجه خانم! اگه واسه بقیه لاتی واسه من شکلاتی! شیرفهم کن تو گوشت که شکلات خور تیرم. شیرینیش رو می‌مکم و تلخیش رو می‌ندازم جلوی سگام.
    لبخند زهرآلودی روی لب‌های باران پهن شد. دیگر می‌دانست که همه کسانی که اینجا هستند از فنون رزمی او آگاه‌اند و او را دست کم نمی‌گیرند. خوشحال بود و از جانبی باید آگاهانه‌تر عمل می‌کرد تا راه رفته‌اش به بیراهه نرسد. جسورانه تا دو قدم مانده به سمت مرد پیش‌روی کرد و لب زد:
    - راه دستم با کراتینی‌ها زیاد زحمت نداره. می‌خوای امتحان کن!
    قهقهه مرد به هوا رفت و به استهزا گفت:
    - با سگا چی؟
    - زبون حیوون‌ها از زبون آدمیزاد آسون‌تره. آقاتون دیر فهمید که زبونش رو از برم. تازه حیوون هم اجیر کرده.
    خنده مرد پر کشید و پیش از آنکه باران خودسرانه راهش را به طرف پله‌ها کج کند‌، یقه مانتویش را چنگ زد. نگاه خونسرد باران در نگاه عصیان‌گر مرد قفل شد، اما وقتی غرش زمزمه‌وار او را زیر گوشش شنید، سرش را برگرداند.
    - تا آقا رخصت نداده بتاز! این سگا الکی زر زر نمی‌کنن. سه روزه تو دخمه تاریک اسیرشون کردم تا لقمه‌شون رو به وقتش بدم.
    هر چقدر هم که به فنونش ایمان داشته باشد جسمش تحت تأثیر فشار دیشب و آنتی‌بیوتیک‌ها دوامی نداشت و تا به اکنون نیروی انتقام جسمش را به اینجا کشانده بود، پس نباید حرام این مرد می‌کرد. باران چشمش روی مردی که سگ را گرفته و با پوزخند نگاهش می‌کرد خشک شده بود که لب زد:
    - لقمه‌های بزرگ‌تر بیشتر سیرشون می‌کنه.
    مرد با حرص یقه باران را رها کرد و از پله‌ها بالا رفت. باران به دنبالش راه افتاد که مرد دیگر سدش شد و سگش پارس کرد. به ناچار کناره گرفت و خشمگین به دری که مرد از آن عبور کرده بود چشم شد. طولی نکشید که بازگشت و با اشاره سر او را به داخل راند.
    باران که از درگاه گذشت، مرد پشت سرش راه افتاد. در بنای چند هزار متری بود که راهروی گردی داشت و در قسمت مرکزش با پله‌های طویل به طبقه پایین می‌رسید. همه چیز از کف پارکت تا دیوارها از چوب تیره ساخته شده و سبک کلاسیک داشت. چشم‌گیر ترین قسمت خانه یگانه لوستر عظیم و چند شاخه‌ای بود که از سقف بلند خانه آویزان و تا طبقه پایین رسیده بود. از آنجایی که هیچ وسیله‌ای نبود، می‌توانست حدس بزند که در خانه معمولی پا نگذاشته. طبقه همکف هم دست کمی از بالا نداشت و در سمت راست و چپش درهای چوبی اختصاص یافته بود. همه چیز کاملاً کلاسیک و یکنواخت... . همین که به طبقه پایین رسیدند، مرد مقابلش قد کشید، دستش را جلو برد و آمرانه گفت:
    - کیف...
    باران چانه کشید.
    - تو دیگه اینجا کاری نداری.
    - کیف...
    - بکش کنار!
    مرد از کوره در رفت و صدایش بلند شد.
    - حرف مفت نزن! بده من اون کیف رو!
    باران از او رو گرداند که مرد حرص‌زنان لپ‌هایش را باد کرد و صدایش بلند شد.
    - با چه خل و چلی در افتادم‌ها! گفتم اون کیف بی صاحاب رو...
    - صدات رو بیار پایین پسر!
    لحن آمرانه‌اش آنقدر گیرا بود که خشم مرد را سرکوب کند و اخم از ابروی باران بزداید. مرد را از سر تمکین و باران را از فرط تعجب... . صدایی آشنا، اما بدون هویت، صدایی که در حین آشنا بودنش غریبه بود. یعنی صدای همانی بود که زهرش را هربار از پشت کلمه‌ها می‌ریخت؟ آریا راست می‌گفت. این مزاحم مجهول او را می‌شناخت که نه خودش را نشان می‌داد و نه صدایش را... .
    نگاه شوکه‌اش روی مردی بود که در برابر اخطار اربابش لال‌مانی گرفته بود. مرد که تکانی به اندامش داد و کنار رفت، چشم‌های حیران باران قفل فرد شد و صورتش را که دید، پلک‌هایش را جمع کرد. مرد در انتهایی‌ترین قسمت سالن ایستاده بود و نمی‌توانست صورتش را به درستی ببیند، برای همان پیش رفت و همان‌گونه جوانب صورت مرد را کاوید، اما وقتی به چشم‌هایش رسید که خیره به او بود، سطلی از آب یخ روی سرش ریخت و خون در پاهایش منجمد شد، آنقدر که توانایی حرکت از پاهایش سلب شد. آرامش در چشمان مرد مانند همان روزها صورتش را فرا گرفته بود. آن زمان می‌پنداشت که این موج آرام تنها برای انحراف ذهن دیگران است و به وقتش در کمین قربانی‌هایش سونامی می‌شود.
    - شرمنده آقا!
    - می‌تونی بری.
    مرد مطیعانه بازگشت و ندید توقع در نگاه باران را که می‌گفت سیلی بزن تا چشمانم به دنیای واقعی گشوده شود. کسی باشد که زیر گوشش عربده بکشد و بگوید این مرد سال‌هاست که وجود خارجی ندارد.
    - خوشحالم که دوباره می‌بینمت آهوی گریزپا.
    همزمان با سایش دندان‌هایش روی هم پلک‌هایش افتاد. کاش پیش از خواسته‌اش می‌گفت که نمی‌خواهد تلنگرش شخص مقابلش باشد!
    ***
    به‌ خوابش هم نمی‌دید روزی برسد که از پژواک صدایی که مدت‌ها زیر خاک مدفون و اینک سر بر آورده بود قالب تهی کند؛ چون صاحبش مدفون شده بود. امکان نداشت این طنین بار دیگر در دنیایش منعکس شود که اکنون در اسارتش تقلا می‌کرد. صدای کوبش کفش‌هایش را شنید که هر دم به او می‌رسید. صدا در فاصله‌ای نه چندان نزدیک و نه چندان دور قطع شد. خوف و رجا در وجودش رخنه کرد و نتوانست پلک‌هایش را باز کند.
    - تغییر نکردی، مثل قبل... .
    تاکنون هیچ بایدی را از سوی دیگران نپذیرفته بود، اما بازی سرنوشت دنیا را برعکس کرد و روی دیگری را به او نشان داد. شاید می‌گفت باران تمجید چیزی را در گذشته‌اش رها کرده و سزای شلاق خوردنش است.
    - زیبا، جسور، زرنگ، مغرور... قبول داری، نازنین من؟!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    بزاقش را فرو داد و ناخن‌هایش در گوشت دستش فرو رفت. دو سال خواب و خوراک نداشت و هر بلایی در کمین او و عزیزانش بود. نمی‌توانست تصور کند که مسببش مرد‌ پیش چشمانش است. مغزش آتش می‌گرفت و نطق مرد آزادانه روی زبان می‌رفت. صدایی که در انتهایش احساس گذشته را نداشت، حتی همان احساسی که باران تصور می‌کرد از حیله او سرچشمه می‌گیرد. احساسش تازیانه داشت، هراس به دل می‌داد.
    - اشتیاقت واسه دیدنم همین بود؟
    دریچه نگاهش باز شد. مرد درحالی که دست‌هایش را بر گودی کمر قفل کرده بود، به او نزدیک شده و با لبخند غریبانه‌اش و آن چال‌های لعنتی به ریش او می‌خندید. موهایش کوتاه‌تر و ته‌ریشش پر پشت‌تر از سابق چهره‌اش را تغییر داده بود. ذهن بی‌ سر و سامان باران از این شوک ناگهانی نمی‌توانست کلمات را سوار کند. مرد با زبان بدنش عرصه را بر او تنگ‌تر می‌کرد. در برابر سکوت باران جفت ابرویش پرید و با لبخند سنگ‌دلانه‌ای که بر لب‌هایش فخر فروشی می‌کرد لب زد:
    - شنیدم هر وقت عزیزی رو بعد از سال‌ها دیدی، با بهترین هدیه دنیا غافلگیرش کن. هدیه‌ت رو دوست داشتی؟
    آخرین تلنگر سنگ‌دلانه‌اش ابروهای باران را جمع و شراره آتش را در چشمانش نمایان کرد. مرد سرش را اندکی خم کرد و با تردید لب زد:
    - فکر می‌کردم دست روی بهترینش گذاشتم؛ چون به انتخابم باور دارم.
    حجم انباشته شده واژه‌ها گلویش را زخم کرده بود، با این حال مقاومت کرد تا زبانش از کار نیفتد. کافی بود دوباره به ذهنش خطور کند که چرا با پاهای خودش در دام دشمن افتاد. به سکوت هیچ اعتباری نبود. از پشت دندان قروچه‌اش غرید:
    - پست فطرت!
    نگاه مشکی مرد حالتی از دلخوری گرفت و مأیوسانه گفت:
    - اشتباه کردم. تو تغییر کردی. نازنین من هر جور هم که بود بد دهن نبود.
    - تو با چه رویی جلوم ایستادی؟
    - با همون رویی که الآن جلوم ایستادی و صاف زل زدی تو چشم‌هام.
    مرد آرام بود و باران خشمگین و توجهی هم به کنترل احساسش نداشت. گامی به طرف مرد پر کرد و گفت:
    - خودت رو با من مقایسه نکن! توی عوضی هیچ حقی نداشتی، الآن هم نداری.
    در برابر خشم و هیاهوی باران پلکی زد و گفت:
    - منِ عوضی حق نداشتم، ولی توی معصوم حق داشتی با اسم نازنین جلوم وایستی.
    - همون‌طور که تو ماکان‌ رو با من روبه‌رو کردی من هم نازنین رو با تو روبه‌رو کردم.
    مرد سرش را خم کرد و به حالت متفکری چشم به زمین دوخت و با طمأنینه گفت:
    - ماکان تا آخرش ماکان بود، ولی... .
    نگاهش را مصمم تا نگاه سرخ از خشم باران براق کرد. باران نفس‌زنان لب فرو بسته بود و در صدد آن بود که علت این کینه مهلک را بیابد، اما زورش به قدرت اژدهای خشم درونش نمی‌رسید. فضای خالی میانشان همچنان به چشم می‌آمد. مرد در ادامه لب به ابهام زد:
    - موقعی که به التماس افتاده بودم که اجازه بدن با نازنینم حرف بزنم گفتن نازنینی وجود نداره. از کی وجود نداشت؟
    باران با نفرتی که به صورت او خیره شده بود، به تلخی پاسخ داد:
    - وقتی که تو کشتی اعتراف کردی. اون نازنین رو خودت خلق کردی. خودت هم دفنش کردی.
    گوشه‌ای از انحنای لب مرد فروکش کرد. پیش‌تر آمد و با هر گامی که فاصله‌ها را پر می‌کرد، آتش گداخته از عصیان باران را به وضوح می‌دید. به یک متری باران ایستاد، سرش را به پایین مایل کرد و آهسته از دهانش خارج شد:
    - پس تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    پوزخند عمیقی بر لب‌های باران شکل گرفت.
    - نازنین هیچ‌وقت وجود نداشت. اینی که جلوته بارانه.
    سرش را به حالت اول برگرداند و پشت به او راه رفته را بازگشت. همان حین طنین رسایش در سالن بزرگ پیچید.
    - خوشم اومد. اون موقع که دربه‌درت بودم تو نازنینم بودی، اما حالا تو قلعه منی و اعتراف می‌کنی. چقدر تخفیف می‌خوای؟
    باران با لحن ریشخند آمیزی گفت:
    - آدم بدهکار ولخرج عاقبت به‌خیر نمی‌شه.
    کنایه او را گرفت و خنده‌کنان گفت:
    - به خودت مطمئنی.
    - مطمئنم؛ چون کار اشتباهی نکردم که پشیمون بشم.
    - شکستن دل یه عاشق اشتباه نیست؟
    چراغ مغز باران با نقاط ضعفی که او به گوش‌هایش می‌رساند، کمی پازل پراکنده‌اش را با تعمق بیشتری جای‌گذاری می‌کرد. برق خشمی که در اعماق چشمانش وزید به ابروهای در هم کشیده‌اش جسته بود، آنقدر که به حالت اشمئزاز مانندی لب زد:
    - امثال توی عوضی که با دوز و کلک نازنین‌ها رو می‌فروشن لیاقت نازنین‌ها رو ندارن.
    مرد مقابلش جدی شد.
    - برای همین نقش بازی کردی؟
    - گربه رقصونی رو‌ تو راه انداختی. من فقط همونی شدم که تو خواستی ماهان شریفی.
    - و بهم نگفتی. وقتی بهم فهموندی که تو کشتی صدات می‌کردم. خیلی ازت ترسیده بودم؛ چون تو در عرض چند ثانیه تبدیل به آدم دیگه‌ای شده بودی و من فکر می‌کردم از اعترافم دلسرد شدی، ولی امیدوار بودم روزی بهم بر می‌گردی. خیلی منتظرت موندم و تو نیومدی؛ چون تو دیگه نازنین نبودی. واسه این‌که بازی تموم شده بود و امکان دوباره دیدنمون وجود نداشت.
    دست‌هایش را از هم باز کرد و چرخی زد. صدای بلند و کوبنده‌اش که منعکس شد، رعشه به جان باران انداخت. امواج یأس آمیزی که دنیا را با عظمتش به او نزدیک‌تر می‌کرد و می‌گفت راه بازگشتی برای ادامه حیات نیست.
    - دست و بالم بازه. آزادم واسه هر کاری. چرا الآن می‌گی؟
    - از نوچه‌هات بپرس که بهشون سفارش کردی و خرج سگ هم انداختی. اون‌ها من رو بیشتر از تو می‌شناسن.
    ماهان سکوت عمیقی کرد و باران گردن‌فراز ادامه داد:
    - تو که من رو خوب شناختی. می‌دونی که همه جا دنبالت بودم و تو بودی که خودت رو قایم می‌کردی. حالا من تنهام، تنهای تنها... خبر نداشتم ته این ماجرا می‌خوره به اون شیادی که با اسم و فامیل جعلی احساس دخترها رو لقمه می‌کرد و به خورد حروم‌خور‌های دیگه می‌داد. الآن منم در برابر تو با لشکری که پشتشون مخفی شدی.
    ماهان خنده‌ای سر داد و سرخوشانه گفت:
    - عجله نکن! سرنوشت خواست من و تو یک بار دیگه و با شرایط دیگه مسیرمون به هم پیوند بخوره، فقط یه فرقی داره.
    چال‌هایش پر شد، اگرچه در چشمانش هنوز می‌رقصید.
    - کارگردانش منم، پس اونی که باید بترسه من نیستم.
    به لطف ماهان خاک کهنه خاطره آن روزها پاک شد. از احساسی که نسبت به او داشت و احساس ماهان را در جوانب مختلف می‌سنجید. روزی را که در قطار و از زبان ماهان واقعیت را فهمیده بود دقیق به یاد داشت. از همان موقع روی اظهار نظرش نسبت به ماهان تجدید نظر کرد و حتی او‌ را بخشید، اما این مرد شبیه سابق نبود. خوی انتقام در نگاهش پرسه می‌زد و دیر از عاقبتش ترسید. نیشخندی بر لبش نقش بست و صادقانه گفت:
    - تو از اون روزی که جلوم سبز شدی ذاتت خراب بود. حرف‌هات رو که تو قطار شنیدم گفتم آدم شدی. من بخشیده بودمت، ولی آدمی نبودم که تو رو آدم کنه.
    ماهان کف زد و با لبخند نشان از سخره‌ای گفت:
    - چه افتخاری از باران تمجید نصیبم شده بود!
    - تو باید مجازات می‌شدی. اگه توبه بدون تاوان بود که آدم‌های مثل تو هیچ‌وقت نمی‌فهمیدن سرنوشت آدم‌های بی‌گـ ـناه رو لگدمال کردن یعنی چی.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    به علامت تفهیم سرش را جنباند. دست‌ به سـ*ـینه لب به پرسش زد:
    - واسه گـ ـناه بدون تاوان چه نظری داری؟
    پی به کنایه ماهان برد. پس از آن دسیسه‌هایی که برای باران چیده بود چگونه از مجازات حرف می‌زد؟ به ترش‌رویی گفت:
    - خودت رو به خواب نزن! هر چی که سرت اومد نتیجه کارت بود. مشکل آدم‌های مثل تو اینه که وقتی خلاف می‌کنن قبری رو که زیر پاشون کندن نمی‌بینن.
    ماهان دست‌هایش را در جیب فرو برد و لب‌هایش کش آمد. لبخندش پر از زهر و تلخی‌اش زننده بود.
    - تو و اون سرگرد... جفت‌تون عین همین! من مجازات شدم. پوسیدم و شدم اینی که می‌بینی. اینی که خوب بودن رو نخواست؛ چون امیدش فقط به نازنینش بود. من می‌خواستم برگردم. می‌خواستم خوب باشم. تو داروی من بودی آهوی لعنتی! یادته؟! نفهمیدی باهام چی‌کار کردی.
    باران اخم‌آلود تشر زد:
    - این همه توطئه ساختی تا به چنین روزی برسی. می‌تونستی اول سراغ خودم بیای. چرا با آریا شروع کردی؟ مشکل تو من بودم نه کس دیگه.
    - حساب من و اون جدا بود. قبل‌تر از تو...
    آری! آریا پیش از باران معما را یافته بود و سعی می‌کرد در کنار محافظت از او ترازوی زندگی‌شان را به تعادل برگرداند، ولی باران چه کرد؟ وحشتناک‌تر از این هم بود که آدم روزی بفهمد برای جبران دیر شده؟ نگاه سوزانش به زمین بود. لحن پر از افسوسش به گوش ماهان رسید.
    - چون تو رو زودتر از من پیدا کرد احساس خطر کردی.
    - می‌دونی چرا از جایی که آریا و برادرت تو اون سالن مطربی راه انداخته بودن کشیدمت بیرون؟
    نگاه باران بالا رفت. یکی از فراموش ‌نشدنی‌ترین روزهای عمرش بود. ماهان مکث کرد. کلمات پیش‌تر از زبانش در نگاه و صورتش هویدا بود. چشم‌هایی که طرف مقابلش را بازیچه می‌داد.
    - چون دیدم که واسه اون از سالن بیرون زدی. داغون بودنت رو دیدم.
    - چرا خودت رو نشون ندادی؟ فقط بلد بودی پشت متن‌هات سنگر بگیری؟!
    خونسردی ماهان او را به تعجب وا داشت.
    - من زندان بودم.
    از پاسخش جا خورده بود، اما کنایه زد:
    - لابد تو همون زندان هم تلسکوپ داشتی من رو می‌دیدی.
    لبخند تازه‌ای بر لبانش جوانه زد و با جمله‌ای که از دهانش خارج شد، باران را مات کرد.
    - تلسکوپ نداشتم. رفیق داشتم. یک دست که صدا نداره!
    باران نگاه از او نمی‌گرفت و به مغزش فشار می‌آورد چه کسی مدافع ماهان بوده که همان دم یکی از درها باز شد و فردی پا به سالن گذاشت. قامتش را که دید پلک‌هایش جنبید و چشمانش سیاهی رفت. مرد تازه‌وارد کنار ماهان خنده‌رو ایستاد.‌ اینجا چه خبر بود؟ چطور می‌شد دشمن تا خانه‌اش مین‌ بگذارد و او نبیند؟ هنوز بوی تعفن مرداب نگاهش می‌پیچید. برخلاف ماهان در مقایسه با گذشته تغییری نکرده بود. شوک و هیجانی که به باران سرایت کرد، سبب شد تا با تحیر لب بزند:
    - تو؟!
    لب‌های مرد به نرمی کش پیدا کرد و با ابرویی پریده لب زد:
    - قبلاً بهم می‌گفتی وکیل پایه یک.
    شوک و هیجان به یکباره فروکش کرد. مردی که نان و نمکشان را خورده بود، مردی که به نام خواستگار پا به آشیانه آن‌ها نهاده بود اینک با افتخار سرش را بالا گرفته و به نام رفیق دشمنش پا به کابوس زندگی‌اش نهاده بود. با خشم پاهایی را که روی کفش‌های پاشنه بلند تحلیل می‌رفت به زمین کوباند و اخم‌آلود غرید:
    - حقه‌باز! چطور تونستی؟
    - بعد از دیدن دوست قدیمیم‌ تو زندان، تونستنش واسم راحت شد.
    باران میانه راه بر جا ماند و صدایش را پشت گوش انداخت.
    - خــیلی پستـی!
    مانی ریز خندی کرد و هوشمندانه لب گشود:
    - پست نه، خوش ‌شانس... بار اول که دیدمت فهمیدم خوش‌ شانس‌ترین آدم روی زمینم. ماهان از تو گفته بود. عکست رو داشت. پیش رفیقم قسم خورده بودم پیدات می‌کنم، اما تو خیلی بهم نزدیک بودی و زحمتم کم شد. دختر دوست قدیمی بابام.
    حرص زیاد نفس‌هایش را به شماره انداخته بود. مگر آدم‌ در برابر این طوفان مهیب چقدر دوام می‌آورد؟ مانی دست بردار نبود و کیفور و فاتح از راز موفقیتش می‌گفت. کاش دست‌هایش رغبت می‌کرد روی گوش‌هایش بچسبد!
    - تو قبل از ماهان با من طرفی. نقشه همچین روزی رو من انداختم تو سرش. من گفتم رابطش می‌شم تا عذابت بدم. من گفتم می‌شم خواستگارت تا حرف‌ها و خاطرات ماهان رو برات زنده کنم و تو با این همه ادعات اینقدر احمق بودی که حرف‌هام رو نادیده می‌گرفتی. من بودم که... .
    - خفه شــو!
    باران پلک‌هایش را بسته بود و از درون می‌لرزید. طاقت شنیدن نداشت. گوش‌هایش ظرفیت طعنه و سرزنش نداشت، ولی هیچ‌کس رحم و مروت حالی‌اش نمی‌شد. هیچ‌کس به فکر او نبود.
    - چقدر زود جا زدی! تازه شروعشه.
    - شروعی واسه پایان خوش.
    با صدای ظریفی لای پلک‌هایش را باز کرد تا بیش از پیش شاهد فلاکتش باشد، اگرچه انتظارش را می‌‌کشید. اویی که می‌پنداشت با یک نفر مواجه می‌شود، با کسانی برخورد کرد که آگاهانه در قسمتی از سرنوشتش دست بـرده بودند. احساس خفگی از ریه به گلو رسیده و هر لحظه تنگ و زجرآورتر می‌شد. اینبار افسانه سوهان روحش شد.
    - لال‌مونی گرفتی که! من که گفته بودم. گفته بودم حواست به کارهای خودت و ژولیت عوضیت باشه.
    آری! همه دنیا گفته بود و او در خفتگی عالم به سر ‌برد.‌ همه اشتباه فاحش او را جار می‌زدند و او در غرورش خفه شده بود. نگاه پیروزمندانه افسانه را شکار کرد. دختر سیاه‌بخت! به عمد لبخند روی لب‌هایش نقش بست و خطاب به افسانه گفت:
    - حقارتی که تو چشمات می‌بینم باعث می‌شه دلم به حالت بسوزه. من با آدم بیمار حرفی ندارم. دیر یا زود برت می‌گردونن همون جایی که با پارتی بالا دست‌هات بیرون اومدی.
    لبخند روی‌ لب‌های افسانه پهن شد.
    - بخند! بگو و خودت رو خالی کن! چون دیگه دوره حکومتت تموم شده باران خانم. از این به بعد یه چشمت اشکه و یه چشمت خون... تو آریا رو مثل یه تیکه گوشت منجمد روی تخت بیمارستان انداختی. همه فهمیدن مقصرش تو بودی. دیگه کسی بهت نگاه هم نمی‌کنه.
    چراغ ذهنش به روزی روشن شد که هلیا همه چیز را گفته بود و همان روز خوی پلید افسانه را شناخت که عاملی شد تا با آریا سازش کند. پوزخندی به چهره شاداب افسانه پاشید و گفت:
    - تو این مدت به هر دری زدی تا من و آریا رو از هم جدا کنی، ولی نتونستی.
    روح بیمارش را پشت لودگی پنهان کرد.‌
    - نگو که موفق نشدم. آریا روزگار من رو سیاه کرد و باید به این روز میفتاد. من مسیرم رو جوری انتخاب نکردم که به باخت برسه. وقتی که از همه عالم بریده بودم فهمیدم اومده سمت تو، ولی تو قفسی گیر کرده بودم که آریای احمق هُلم داده بود. تا این‌که مانی پیشم اومد و باهام حرف زد. گفت که ماهان لطف بابام رو فراموش نکرده. گفت می‌خواد کار نصفه نیمه بابام رو کامل کنه. اومدن مانی به من انگیزه داد. کی بهتر از ماهان؟ کسی که باهاش بزرگ شدم. بابام اون رو پسر خودش می‌دونست. کنار بابام رشد کرد و خیلی چیزها رو ازش یاد گرفت.
    نگاه ناباورش به ماهان چرخید که به افسانه چشم دوخته بود. با هرکسی که سر ناسازگاری داشت به نوعی به ماهان ربط پیدا کرده بود. حالا دلیل نگاه‌های کینه‌توزانه ارسلان را می‌فهمید. حالا می‌فهمید وقتی برای نجات نگاری که در دست دزدها اسیر بود دست جنباند، ناخواسته در تله خودش گرفتار شده بود. حالا حرف‌های ارسلان را می‌فهمید، اما زمانی که با دخترها پا به فرار گذاشتند یک آن همه چیز به هم ریخت و نقشه قتل او کشیده شد. گویا در هر صورت برنامه، از میان برداشتن او بوده. صدای افسانه از گذشته‌ای نه چندان دور به گوش رسید.
    «- نقشه قتل تو از قبل کشیده شده بود، تو باید تو همون جنگل می‌مردی و هر لحظه نفس کشیدن الآنت از دید یه عده حرومه.»
    بعد از آن حادثه هنگامی که چشم به دنیا باز کرد، اولین سؤالی که در مخیله‌اش شکل گرفت دلیل کار ارسلان بود. چقدر در پی‌ پاسخش دوید و به بن‌بست خورد. البته بیراه هم نبود. که فکرش را می‌کرد که انگشت اشاره پاسخش به طرف ماهان برمی‌گردد؟ ماهان جز یک نام جایگاه و منزلتی در حافظه باران نیافته بود. غوطه‌ور در حال سرگشته‌اش بود که صدای افسانه بلند شد:
    - اول از تو شروع کردم، از نقطه ضعف‌های تو و بعد آریا و نقطه ‌ضعف‌هاش... می‌دونستم آریا این قضیه رو ازت مخفی می‌کنه. می‌دونستم دنبال حقیقتی. چیزی که آریا فهمید و‌ بهت نگفت. تصمیم گرفتم یه بهونه بیارم تو رابـ ـطه‌تون. از دختر بدبخت کارمند شروع کردم. این‌جوری هم ضربه‌م رو می‌‌زدم و هم به ماهان کمک می‌کردم. هدف من آریا بود و هدف ماهان تو...
    لب‌هایش به هم دوخته شده بود. حس کسی را داشت که سنگ‌سارش می‌کنند و او فقط مقاومت می‌کرد تا تمام شود. افسانه انگشتش را به طرف باران گرفت. حال گرفته باران همچون اکسیری بر دل داغش خنک می‌شد که رغبت می‌کرد با سرکوفت زدن‌هایش بیشتر از این اکسیر فیض ببرد.
    - نقطه ضعف داشتی، ولی نم پس نمی‌دادی. مهم هم نیست. من به هدفم رسیدم. تو الآن تنهایی. تنهای تنها... آدم بی‌انصافی نیستم. یه تشکر بهت بدهکارم. راسته که دشمن نقطه ضعف آدم رو جلو چشمش میاره. تو پارکینگ دانشگاه بهم رسوندی دوست‌های دور و برم نرمال نیستن. تو باعث شدی دوست و دشمنم رو خوب بشناسم.
    نگاه آزرده باران از چشم‌های خندان افسانه به دنبال دستش که در دست مرد جوان گم شده بود، کشیده شد. همان مرد مو بوری که در ون دیده بود. تازه توانست صورت مرد را ببیند و نگاهش را که محبت به افسانه تزریق می‌کرد.
    - هیرادم. پسر عموی عزیزی که کنارم بود و منِ کودن دنبال امثال شوهرت بودم.
    سپس همزمان با چرخش سر، دست چپش را روی دست دختری گذاشت که باران تا دیروز غیر از آنکه به خیرخواهی دوستش برای تدارک دیزاین عروسی آمده تصور دیگری از او نداشت. دختری که مش آبی موهایش در ذهن باران ثبت شده بود.
    - و مهدیس، دختر عموی عزیزم، غم‌خوارم که خیلی پافشاری کرد گزارش حال دیروزت رو فیلم بگیره و برامون بفرسته.
    پلک فرو بست و غرید:
    - شما با آریای من چی‌کار کردین؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    ماهان پوزخند زنان گفت:
    - از منی که زحمتش رو کشیدم بپرس!

    افسانه جلو آمد. عمق خنده‌هایش دندان‌های باران را از ریشه خشکاند.
    - گفتنش جذابیت نداره ماهان. شنیدن که بود مانند دیدن!
    نگاه افسانه به دخترعمویش رنگ گرفت و او بلافاصله کنترل دستش را بلند کرد و دکمه‌اش را فشار داد. صفحه بزرگی مقابلش چشمک زد و نگاه‌ آشفته‌اش را به خود جلب کرد، تنها نگاه او که برای هزاربار از دیدن هیبت ژولیتش در پرده پروژکتور بسوزد و نگاه دشمنانش تنها به او بود تا پیروزی‌شان را جشن بگیرند. در بن‌بستی خالی از سکونت، آریا غبار ماشینش را نزدیک به ماهان و افرادش رها کرد و خروشان پیاده شد.
    «- تو آسمونا دنبالت می‌گشتم شریـفی!»
    ماهان خودش را مقابل دوربین عیان کرد.
    «- ناامیدم کردی. این همه تدارک دیدم تا رقیبم زودتر غافلگیرم کنه. کجا سیر می‌کردی این روزا؟»
    «- پشتت به کی گرمه قمپوز در می‌کنی؟ اون وکیل بی‌سروپا؟! وقتی گوشت و‌ استخونش رو انداختم جلو پات می‌فهمی نمی‌تونی تو این دنیا هم جون سالم به در ببری.»
    «- به تو‌ هم می‌گن مردِ خانواده؟ تو به جای سرک کشیدن تو کار ما باید جلوی زنتو می‌گرفتی، نه که شوتش کنی سمت ما.»
    مشت آریا که گوشه چشمش فرود آمد، قلبش ضربان گرفت.
    «- تو کـی هستی از زن من حرف می‌زنی کفتار؟»
    ماهان روی زمین افتاده و می‌خندید و افرادش آریایش را محاصره کرده بودند.
    «- ادای آدمای باغیرتو درنیار مرد خانواده! اون دختر از اول مال من بود. موقعی که داشتی با سرهنگت نقشه گرفتن منو می‌کشیدی و اونو انداخته بودین وسط می‌دونستی ما زیر یک سقف با هم...»
    آریا از فرط خشم نیرویش دو چندان شد و افراد ماهان را کنار زد و او را از زمین بلند کرد.
    «- ببند دهنـتـو!»
    قلبش به تقلا افتاد وقتی افراد ماهان به او حمله‌ور شدند. او را به خاک کوبیدند و با هر ضربه‌ای که به او زدند، آنقدر بی‌رحمانه که آریایش از پا افتاد، آنقدر دردناک که جای جای بدن باران منقبض شد و چشمانش را دریای خون احاطه کرد و از کنار چشمانش جاری شد. چقدر دیر از خواب بیدار شد و فهمید چرا آریا پافشاری می‌کرد او را وارد مهلکه مضحک ماهان نکند و وقتی عدم اطاعتش را دید او را کنترل کرد. ماهان که کلتش را از جیب درآورد، تمام هست و نیستش در این بیست و پنج سال در برابر آن صحنه پخش شده فرو ریخت.
    «- نباید از اول چوب لا چرخم می‌ذاشتی، نباید طمع می‌کردی به ساخت و پاخت منی که واسه چیدنش جون کندم.»
    دو کفتار ضارب زیر دو کتف آریای مجروحش را گرفته بودند. آریا بی‌رمق گردنش را به سختی بلند کرد. ماهان مقابلش ایستاد‌ .
    «- من هر گندی به زندگی‌م زدی رو تحمل کردم، ولی تو حق نداشتی نازنینم رو ازم بگیری.»
    نفرت در کلامش همچو سمی کشنده در نگاه هر بیننده‌ای تزریق می‌شد. نیشخند آریا عرصه را تنگ‌تر کرد.
    «- تو دیوونه‌ای!»
    در حالی که در دست دیگرش شی‌ء کوچک سیاه‌ رنگی چشمک می‌زد، سر کلت را به سمت او گرفت و نفس یگانه بیننده حاضر در سالن به شماره افتاد.
    «- خیلی دیر فهمیدی مرد خانواده. اینی که دستمه، همینی که تو رو کشوند تو دامم می‌بینی؟ با یه فشار نتیجه اعمالتو جلوی چشمات آتیش می‌زنم، ولی حیف یکی اون توئه که خاکستر شدنشم راضی‌م نمی‌کنه. تو از اولشم باید می‌کشیدی کنار تا اون با پاهای خودش به سمتم بیاد. هه! که خواستی قهرمان‌بازی دربیاری؟ وقتی تو رو پیشکشش کنم چه حالی بهش دست می‌ده؟»
    «- بهش نزدیک نشو!»
    «- گـ ـناه اون اینه که توی بی‌صفتو دوست داره، حتی حاضره واسه تو جونشم بده!»
    عربده برخاسته از درد آریا چهارستون بدنش را لرزاند.
    «- دست از سرش بـردار!»
    «- تو حاضری جونتو واسه‌ش بذاری؟»
    فریاد آریا از درد خراشی بود که ماهان به روانش می‌کشید. ماهان حریصانه کلتش را عقب راند و نگاه شعله‌ورش به لنز دوربین چرخید، به نگاه باران که دریای جوشانش تمام شده بود.
    «- قهرمان این فیلم فقط منم سرگرد مجد! زنت می‌بینه که این دفعه منم.»
    از آریا که دور شد، نیرویی ماورایی گویا از کائنات به وجود آریا دمیده شد که ثبات گرفت و با کنار گذاشتن افراد ماهان مانند گردباد به سمت او هجوم آورد و میان کشمکش صدایی به هوا برخاست و غرش گردباد را از آسمان به زمین رها کرد، گردباد در عرض چند ثانیه به نسیم تبدیل شد، گرما را از جسم بی‌جان آریایش گرفت و پر کشید. ندانست چگونه زانوهایش خم شد. او لایق فداکاری ژولیتش نبود. ماهان بی‌رحمانه گفت:
    - اون عوضی حریص‌تر از این حرفا بود که بذاره قهرمان فیلم من باشم. دیدی که! خودش خواست هدیه تو باشه.
    چشمانش را از مهدیس خندان گرفت و به ماهان دوخت، سپس مانی و بعد افسانه و هیراد که هر کدام به حالت مضحکی به اوی بی‌دفاع چشم دوخته بودند. در عمق چشمانشان که نفوذ می‌کرد ردی از ندامت یافت نمی‌شد.‌ مگر ظالم حق انتقام هم داشت که به کرده‌اش افتخار می‌کرد؟
    چرا سیاهی‌ از آسمان مظلوم‌ها نمی‌رفت؟ او هم در برابر این قوم الظالمین مظلوم بود دیگر! به راستی چه کرده بود؟ مگر شروع کننده تمام این اتفاقات منحوس ماهان نبود؟ باران ناگزیر بود با پای خودش به جهنم برود تا بی‌گناهان نسوزند، گیسو فرهمندها نسوزند.
    مگر آریا چه کرده بود جز آنکه نقش کوچکی در پاک کردن بنده‌های شیطان داشت؟ اگر ظالم را به حال خودش بگذاری که نظم خالق بر هم می‌ریخت! ظالم‌ها چه از جان بشر می‌خواستند؟ چقدر دلش می‌خواست همان‌جا زانو بزند و به سیاه‌بختی دنیایی که به دست آدم‌ها عاجز بود های های گریه کند. صدای گام‌های مردی را از پشت سرش شنید و هوشیار شد، گرچه اشتیاق لحظه ورود را نداشت و مغزش فرمان نمی‌داد.
    - مهمون ویژه داریم آقا.
    صدا متعلق به مردی بود که در را برایش باز کرد. نگاه ماهان متعجب شد و خطاب به باران لب تر کرد:
    - پس تنها نیومدی! هنوز امیدواری سالم بر می‌گردی؟
    رو به مرد با حرکت سر دستور را صادر کرد. باران که سر در نمی‌آورد گفت:
    - چه سالم برگردم چه نه، تو قطعاً سالم از این در بیرون نمیری، حتی با این همه محافظ... من مثل تو آدم‌های دیگه رو طعمه نمی‌کنم.
    ماهان دست در جیب فرو برد و با آرامش لب زد:
    - معلوم می‌شه.
    میان آن همه حس دوگانه‌ای که یک‌باره بر سرش فرو ریخته بود، دلشوره هم داشت. خودش هم مانند افراد حاضر به انتظار مهمان ویژه بود و نمی‌دانست بعد از آن چه اتفاقی میفتد، با این حال یقین داشت از جانب او نیست؛ چون غیر از رادوین کسی خبر نداشت او کجا رفته و با برادرش هم اتمام حجت کرده بود، اما با صدای گوش‌خراشی که در ساختمان پیچید، چهارستون بدنش لرزید و با بهت به پشت سرش نگاه کرد. دو محافظ برادرش را با چشم‌های بسته کشان‌کشان از پله‌ها پایین می‌آوردند و او عربده‌کشی می‌کرد.
    - منو کجا می‌برین بی‌وجودا؟ دستتو بکش لندهور! باران، بــاران!
    وحشت عالم وجودش را به تسخیر خود درآورد. رادوین چگونه آن‌جا را یافته بود؟ مگر به او گوشزد نکرد که می‌خواهد تنها باشد؟ آه، رادوین! آه! نگاه نگران باران، رادوین را تعقیب می‌کرد که با نیروی دست دو محافظ او را در نقطه‌ای حد‌فاصل آن‌ها نشاندند و شانه‌اش را گرفتند تا برنخیزد. خون روی پیشانی برادرش یقه پیراهن دامادی‌اش را به خود آغشته کرده و تا عضله‌های سـ*ـینه شتابانش چکیده بود، اما از تقلا دست نمی‌کشید و باران گفتن‌هایش تمام نمی‌شد، آن‌قدر که صدایش خراش برداشته بود. کم به عزیزانش ستم کرد؟ چه حکمتی بود که حتی دور از اراده‌اش هم به عزیزانش ضربه می‌زد؟! لحن شاد ماهان فکش را سفت کرد، اما نگاهش را از رادوین برنداشت.
    - جمعمون با شما تکمیل شد آقای مهران‌فر. خوش‌ اومدی؛ شرمنده! بچه‌ها جوری تربیت نشدن که دکور طرف رو‌ بریزن پایین، مگر طرف خودش بخواد.
    رادوین از حرکت افتاد و سرش به سمت صدا چرخید. چشم‌بند دیدش را به روی حقایق تلخ پیش رو بسته بود. همچنان قفسه‌ سـ*ـینه‌اش در تب و تاب بود که خصمانه تشر زد:
    - تو کی هستی؟
    ماهان با لبخند کجی که بر لبش نقش بسته بود به نگاه مغموم باران نگریست.
    - خواهرت بهتر می‌دونه.
    با حرفش نگاه باران به نگاه او تغییر کرد. رادوین که به وضوح یکه خورده بود، با تردید پرسید:
    - خواهرم اینجاست؟
    دوباره بی‌تاب شد و سرش را به اطراف چرخاند و با دلی لرزان لب تر کرد:
    - باران! کجایی فرشته من؟ تو رو خدا اگه اینجایی بهم بگو!
    باران که دیگر طاقت عجز برادرش را نداشت، با لحن ناخوشایندی خطاب به ماهان گفت:
    - رادوین رو ولش کن! من نخواستم که بیاد.
    - خواستی بیاد و طعمه بعدی بشه، مثل آریا... .
    رادوین که تنها وجود خواهرش را می‌طلبید، خرسند به سمتی که صدای خواهرش را شنیده بود، برگشت و گفت:
    - خواهرم! خوبی؟ سالمی؟
    به رادوین گفته بود خوب بودنش با تنها بودنش میسر می‌شود. کاش گوش می‌کرد! بر‌خلاف تمایلش که می‌گفت نزد برادرش برود و تسلی‌اش دهد، استوار بر جا ماند. نباید با ضعف‌هایی که در جانش آفت شده بود بیش از آن آتو به دشمنانش می‌داد. ممکن بود به قیمت جان برادرش تمام شود. برای همان موقر و مصمم گفت:
    - طرف حسابت منم. رادوین تقصیری نداره. آزادش کن! من می‌مونم.
    رادوین ملتمسانه مداخله کرد:
    - من بدون تو جایی نمیرم باران.
    ماهان رو کرد به رادوین و گفت:
    - واسه خواهری که به فکرت نیست پرپر نزن جناب مهندس! به خواهرت گفته بودم تنها نیاد شاهد قربانی یکی دیگه می‌شه.
    باران پرخاش کرد:
    - می‌گم خبر نداشتم زبون نفهم! مگه منتظر این لحظه نبودی؟ با برادرم چی‌کار داری؟
    ماهان با چشمانی که میان خواهر و برادر دوئل می‌کرد، به باران خیره شد و به گونه‌ای حالت حق به جانب گرفت که باران روی جمله‌اش تأمل کرد. براق در نگاه تیره باران آهسته از دهانش خارج شد:
    - خیلی وقت بود منتظر بودم. نموندی.
    نگاه و کلام نافذ ماهان، او را به قسمتی از گذشته بیدار کرد. هنگامی که کشتی محاصره شده و ماهان با چهره‌ای پریده و زخم دیده کشان‌کشان بـرده می‌شد و به تمنای او افتاده و می‌گفت منتظرش بماند. به راستی این مرد بیمار بود که به هر قسمت پوسیده میانشان پر و بال می‌داد، تا حدی که برای تحقق آن از زندان ابدی‌اش گریخت. با حرفی که مانی زد، تجدید نظر کرد. افراد پیرامون این مرد او را بیمار کرده بودند.
    - بهت گفته بودم پایین‌ها رو نگاه کن! این‌قدر تو اوج بودی که فقط خودت رو دیدی.
    صدای بهت‌زده رادوین بلند شد:
    - مـانی!
    مانی لب‌هایش را به مفهوم تعجب خم کرد و خطاب به باران گفت:
    - حافظه برادرت خیلی خوبه.
    رادوین که از حضور مانی و اتفاقاتی که در آن پا گذاشته سر در گم بود و پارچه چشمانش هر دم امانش را می‌برید فریاد کشید:
    - تو این خراب شده چه خبره؟ بـاران! چی می‌بینی که من نمی‌بینم؟
    نگاه محزون و طوفانی باران برادرش را دید و دلش نیامد که گفت:
    - آروم باش داداش! من اومدم تا لکه ننگ زندگی‌م رو حلش کنم. تا خودم نخوام هیچ‌کس نمی‌تونه بهم آسیب بزنه.
    دیده از برادرش گرفت و به افسانه دوخت. اکنون نوبت او بود که خیر یا شر بودن عاقبت این ماجرا را روشن کند. باید در برابر کسانی که جلویش گارد گرفته بودند بسیج می‌شد، یکه و تنها با موج طولانی از افکاری که استفاده از یک چیز را مجاز کرده بود. اگر قرار بود در گودال دست و پا بزند، پیش از سقوطش دست چند نفر دیگر را می‌گرفت. در عمق نگاه روشن و تحقیرانه افسانه میخ شد و لب تر کرد:
    - از روز اولی که دیدمت معلوم بود کمبود خیلی چیزها ذاتت رو این‌طوری کرده؛ مثل الان که معلومه فدای تربیت اشتباه پدری شدی که حتی به فکرعاقبت خودش نبود و تو دست تو دست آدم‌های اشتباه دیگه شدی.
    نگاه خطیرش به آنالیز قرمز شدن صورت افسانه ننشست و میخ نگاه فاتح مانی شد.
    - و تویی که فکر کردی با پای رفاقت قانون رو دور زدن حلاله، ولی فدای دیدگاه اشتباهت شدی.
    در نهایت به نگاه ماهان که به مثابه دریای راکد بود چشم شد و با نفرت گفت:
    - و تویی که فکر کردی می‌شه بدون تاوان از زندگی نکبت‌بار گذشته برگشت.
    رو به همه آن‌ها چشم گرداند و با خشمی که از عمق نگاهش سرچشمه گرفته و صورتش را برافروخته کرده بود، ادامه داد:
    - همه‌تون فدای یه اشتباه شدین؛ چون همه‌تون احمقین و آدم‌های احمق هیچ‌ وقت عوض نمی‌شن، فقط عوضی‌تر می‌شن و به جای پیشرفت، پس‌رفت می‌کنن. قبل از این‌که بیام نمی‌دونستم با چی و کی طرفم، ولی حالا همه چی فرق کرده. این شمایین که نفهمیدین با کی طرفین.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    چشمانش در کاسه چرخید و روی مانی زوم شد.
    - حتماً حافظه‌ت یادشه تو رستوران که جلوم رو گرفتی بهت گفتم من خودِ طوفانم و هر کی پا روی عقایدم بذاره تو طوفان من دووم نمیاره.
    دو مرتبه به ماهان رسید و در ادامه با صدای رساتری گفت:
    - برای همین به سازت رقصیدم. ادعای دوست داشتن پوچت آرامش زندگی‌م رو گرفت که تصمیم گرفتم به اسم نازنین بیام تو دنیای کثیفی که فقط بیرونش خیره‌کننده بود تا وجودت رو برای همیشه از زندگی‌م پاک کنم. انگار فایده نداشته. باید خودم دست به کار می‌شدم.
    در یک لحظه کیفی را که در دستانش در حال له شدن بود، باز کرد و کلت را بیرون آورد و به سمت پیشانی ماهان نشانه گرفت. همه یکه خورده بودند و سلاح آماده به شلیک محافظ‌ها به بارانی که فقط ماهان را می‌دید هشدار می‌داد.
    - با دست‌های خودم تو و دنیای کثیفت رو پاک می‌کنم ماهان شریفی.
    ماهان با ابرویی پریده نگاهش را بین صورت اخم‌آلود باران و سلاح دستش انداخت. لب‌هایش انحنا گرفت و چال‌هایش را گودتر کرد، خندید، یک آن سرش به هوا رفت و قهقهه سر داد و از آن طرف انگشت باران روی ماشه محکم‌تر شد. رادوین که شنیدن حرف‌های باران و واکنش ماهان خوف بر دلش نهاده بود، با صدای لرزانی گفت:
    - چی شده؟ چشم‌هام رو باز کنین لعنتی‌ها!
    خنده ماهان فروکش کرد و تبدیل به لبخند شد. دست راستش را که بالا برد، محافظ‌های مسلح نگاه مرددی به هم کردند و مانی با بهت به ماهان که حتی آن نیمچه لبخند را هم نداشت خیره شد. ماهان که تعلل افرادش را دید، حالت خشکی به خود گرفت و گفت:
    - لازمه دستورم رو به زبون بیارم؟!
    محافظ‌ها غلاف کردند و نگاهشان به باران هوشیار شد. رادوین هنوز به خود می‌پیچید و آتشش یک لحظه خاموش نمی‌شد که با حرف ماهان مکث کرد.
    - خودت رو واسه خواهرت اذیت نکن! خیلی شجاعه. روم اسلحه کشیده.
    رادوین شوک‌زده به سمت باران خم شد و با گیجی لب زد:
    - این مردک چی می‌گـه باران؟ چی‌کار می‌کنی؟
    باران اما تنها به هدفش متمرکز شده بود تا رادوین باعث لرزش دست‌هایش نشود. ماهان از این فرصت به عنوان برگ طلایی‌اش استفاده کرد. بی‌آنکه بیم از دست رفتن جانش را داشته باشد، خیره به باران سری از تأسف جنباند و خطاب به رادوین گفت:
    - ازم ممنون میشی چشمات رو بستم تا نبینی خ**یا*نت خواهرت رو.
    باران غرید:
    - خفه شو کثافت!
    ماهان بی‌پروا و کوبنده ادامه داد:
    - خواهری که سنگش رو به سـ*ـینه می‌زنی به سمتم نشونه گرفته و واسش مهم نیست که شلیکش برابر می‌شه با شلیک آدم‌های من به تو. دلم برات می‌سوزه پسر. شدی گوسفند قربونی خواهرت.
    باران مانند فندک روشن زیر باروت شده بود و امکان نداشت خشمش را کنترل کند. مگر می‌شد در برابر طغیان رودخانه ایستاد؟ رادوین دست‌بردار نبود و با صدای دو رگه‌ای برای منصرف کردن خواهرش به هر دری می‌زد.
    - به مزخرفش گوش نده باران! می‌خواد کاری کنه شلیک کنی. اسلحه رو بذار زمین! خواهش می‌کنم.
    صدای باران از تلخ‌کامی می‌لرزید، اما اجازه نداد پایه‌های اراده‌اش ریزش کند.
    - هیچی...نگو!
    - حالت خوب نیست. اوضاع آریا عذابت میده. می‌دونم، ولی والله این راهش نیست.
    چشم‌هایش لبالب پر از اشک شد. شدت سایش، دندان‌هایش را از ریشه خشکانده بود.
    - آسایشمون با پاک کردن وجود نحس این عوضی بر می‌گرده.
    - بعدش چی؟ می‌دونی اگه مامان و بابا تو رو پشت میله‌های زندان ببینن چه حالی میشن؟
    درد حرف‌های رادوین پلک‌هایش را برای چند ثانیه به هم چسباند و صدایش زیر شد.
    - بس کن!
    - من چی؟ آریا که به هوش اومد و سراغت رو گرفت چی بگم؟ ما نمی‌خوایم از دستت بدیم.
    بغضش را از گلوی متورمش قورت داد. سکوت مخوفی فضا را احاطه کرده بود. نگاه‌ همه یک مفهوم برای به ثمر رسیدن تلاش رادوین داشت، اما نگاه بی‌اهمیت ماهان خدشه بر روانش می‌کشید. گویا اطمینان داشت که گلوله‌ای از آن اسلحه به سمتش شلیک نمی‌شود. عصیان در چشمان خیس باران هدف چشمان ماهان بود.
    - من همون شبی که باعث شدم بهترین شب زندگی برادرم به بدترین شب تبدیل بشه از دست رفتم.
    - بـاران!
    ماهان دو گام به سمت باران برداشت و گفت:
    - آفرین به اعترافت! ولی یه قسمت از جمله‌ت باید پاک بشه. تو وقتی که خودت رو نازنین خالقی معرفی کردی مردی. این مسیر رو انتخاب کردی بدون این‌که به بهاش توجه کنی. پدرت به پسر شریکش اعتماد کرد که دامادش بشه. رادوین تو این مسیر کتک خورد و کارش به کلانتری کشید. با آینده دوستت نگار معامله شد. مادرت داشت فدای دخترش می‌شد. عروسی برادرت به هم خورد. مجدها داغدار شدن.
    - بهت باج نمیدم ماهان.
    - من سر هر کاری که کردم ایستادم و تاوانش رو پس دادم. آدمی که واسه این و اون نسخه می‌نویسه اول کارهای خودش رو ذره‌بین می‌کنه. تو هم باید تاوان بدی.
    دیگر نه دست‌ها بلکه جانش هم می‌لرزید. حقیقتی تلخ که از زبان دشمن شنیده بود. خودش هم باور داشت بد کرد. خطاهای او دردسرهای زیادی به اطرافیانش وارد کرد. عهد بسته بود آجرهای افتاده را از نو می‌چیند، اما یک تنه نمی‌شد آوارها را جمع کرد. به فرض که موفق می‌شد. می‌توانست یادش را از حافظه عزیزانش پاک کند؟ می‌توانست قطره قطره اشکی را که از گونه‌های پدر و مادر آریا چکید به آن‌ها بازگرداند؟ ماهان همچنان محکوم می‌کرد.
    - بهت یه فرصت می‌دم. تاوان اشتباهت رو خودت از خودت بگیر! ثابت کن که جون خانواده‌ت برات مهمه.
    نگاه تبدارش قامت خم و پاهای زانو زده برادرش را دید. برادر بد اقبالش! خون از دیدگانش چکید. دست‌های مرتعشش عرق کرد. چه از جان برادرش می‌خواست؟ همیشه ادعا می‌کرد افکارش هیچ آسیبی به نزدیکانش نمی‌زند. رادوین از زمانی که دنیا را دیده بود، در ظلمت غم پروریده و طی گذر سال‌های جان‌سوز همت کرده بود روی پاهایش بایستد، اما او با حضورش ظلمت دیگری برایش ساخت. آریا را چه می‌کرد؟
    اشتباه فاحش او در نکوهش نکردن قلب سنگی‌اش بود که حی و حاضر در برابر انتقادها می‌ایستاد و تباهکاری‌اش را گردن نمی‌گرفت. ضربان قلبی که جرعه جرعه زجر در رگ‌های صاحبش می‌گرداند همان بهتر که حیاتش پایان یابد. دستی که کلت را گرفته بود مانند چوبی معلق افتاد. درخشش چشم‌های ماهان به اطرافیانش سرایت کرد، اما بوی خطرش به شامه رادوین خورد و باران را صدا کرد. هر بار سکوت باران رعب و وحشت در جانش می‌شد و او را به کام مرگ می‌رساند.
    - جواب بده باران! به خدا خودم رو دار می‌زنم. اون اسلحه رو بذار پایین!
    ذره‌ذره آب می‌شد و نمی‌دید و کسی هم به او نمی‌گفت که سر آن اسلحه‌ اینک روی قلب خواهرش نشسته. لب‌های افسانه به لبخند باز شد. مهدیس و هیراد با شک به دختری که به روی خود تفنگ کشیده بود چشم دوخته بودند. مانی لبخند نیم‌بند می‌زد و ماهان مسرور از به ثمر رسیدن افکار پلیدش با کینه‌توزی باران دل‌شکسته را می‌کاوید. همه آن‌ها نظاره‌گر دختری بودند که در آن مدت پلک‌هایش به هم چسبیده و در برابر توبیخ‌های وجدانش سر در گریبان بـرده بود. صدایی که به زبان خودش می‌گفت:
    «- تو هیچ انگیزه‌ای واسه زندگی نداری. همه تو رو شناختن. همه تنهات می‌ذارن. همین رادوین از این در که بره دیگه تو صورتت تف هم نمی‌ندازه. این صدای هیولای درونت همون قلبته که تبدیل به کوه سیاه غرور شده. مقصر همه بدبختی‌هات این قلب مریضه. دندونی که درد می‌کنه رو با دستمال نبند! بکش قلب کثیفت رو!»
    سیبک گلویش تکان خورد و انگشت عرق ریزش دور ماشه حلقه شد، اما به یک‌باره چیزی در دلش تکان خورد. چیزی شبیه به حنجره پاره شده یک مرد که نوسان کلامش او را پراند.
    - تو رو به همون خدایی که گفتی از رگ گردن به ما نزدیک‌تره قسمت می‌دم.
    پلک‌هایش را شتابان از هم گشود. انگار یکی به او سیلی زده بود که در شوک و تحیر گردنش خم شد و روی کلتی که در آغـ*ـوش گرفته بود مات شد. داشت چه می‌کرد؟ به راستی می‌خواست نفسش را با ذهن آلوده‌ شده‌اش ببرد؟! در حضور خدایی که یک عمر برایش سجده کرده و قدرت حیات و مرگ انسان‌ها را به او نسبت داده بود؟ چشمانش که شیطان نگاه ماهان را دید، دندان قروچه کرد و ابروهایش به هم گره خورد. ماهان شل شدن دست باران را دید و با لبخند مضحکی لب زد:
    - عرضه این کار هم نداشتی.
    ماهان مصداق شیطان روی زمین بود و او چه آسوده به وسوسه‌اش گوش سپرده بود. انتقام‌جویانه گفت:
    - ولی عرضه دارم شیطان‌ها رو از جایی که بهشون تعلق ندارن محو کنم.
    بی‌درنگ جهت کلتش را دو مرتبه به او تغییر داد و تا خواست شلیک کند، صدایی شبیه به درگیری در فضا منعکس شد. محافظ‌ها به تکاپو افتادند، اما در یک چشم بر هم زدن خون همه‌شان بر کف زمین غلتید. دست باران از حرکت افتاد و نگاه شوکه‌اش خشک شد به محافظ‌هایی که در دم جان داده بودند. جیغ افسانه و مهدیس و عربده مانی او را به خود آورد و سر و نگاهش بلند شد.
    پنج مرد سیاه‌پوشی که صورتشان را با کلاه و ماسک مشکی پوشانده بودند، با کلت‌های صدا خفه‌کنشان آن‌ها را محاصره کرده بودند. هیراد خودش را سپر دخترها کرده و مانی از درد مچ پای راست تیر خورده‌اش مانند ماهی از آب بیرون زده یک جا بند نبود. وحشتی که از وجنات ماهان می‌بارید به او هم سرایت کرد. قطعاً فاجعه دیگری رخ داده و نمی‌توانست خوش‌ بین باشد که راهی برای رهایی برادرش باز شده. برادرش؟!
    در اثر شتابی که به چرخش سرش داد، رگ‌ گردنش منقبض شد. برادرش را زانو زده میان دو محافظی که بی‌جان بر کف زمین افتاده بودند، دید. از درد اسپاسم عضله گردن لب به دندان گزید. رادوین لب فرو بسته و واکنشی نشان نمی‌داد. قطعاً تنش این حمله ناگهانی به او هم سرایت کرده بود. خدا را شاکر شد صدمه ندیده، با این حال تا نزدش نمی‌رفت آرام نمی‌شد. شاید پندار رادوین به عملی شدن خواسته خواهرش ثابت شده بود.
    باید برادرش را از آتش جنجال ماهان و آدم‌های پشت پرده‌اش دور می‌کرد. او سزای سوختن بود، نه برادری که پاسوز حماقت‌های او شد. قدم از قدم برداشت که صدای مردانه‌ای از پشت سرش مانع شد.
    - همون‌جا وایستا!
    به جانب صدا برگشت و نگاه حیرانش قامت چهار شانه مردی را دید. مرد دست به جیب خود را به او رساند. عمارت در محاصره افراد او بود. لبخندی بر لب نشاند و گفت:
    - چه سعادتی! خوشحالم دوباره می‌بینمت نازنین خانم.
    باور نمی‌کرد این مرد دستی در توطئه ماهان داشته باشد. مانی مجروح شد. دریای چشم‌های ماهان متلاطم شد. حتم به یقین روحش خبر نداشته. مرد پلک زد و از کنار باران گذشت و به ماهان نگریست.
    - چطوری رفیق؟
    - پـارسـا؟!
    فریاد ماهان جرقه‌ای به ذهن باران زد و به شانه راست برگشت و ناخودآگاه به نیم‌رخ مرد دقیق شد. خودش بود. مردی که سعی داشت خوی پلید ماهان را برای او آشکار کند و همان دم ماهان سر رسید و قیامت به پا کرد. پارسا جابر. پارسا لبخند زنان گفت:
    - شریکت رو فراموش کردی دیگه! عیب نداره. منم شخصاً اومدم وفاداریم رو ثابت کنم.
    غبار نفرت صورت ماهان را پوشانده بود و پارسا را دشنام می‌داد. اگر چه حرف‌هایش به کام پارسا خوش می‌آمد. گویا قرعه برگشته و ماهان به جای باران غافلگیر رذالت‌های دشمنش شده بود. صدای پارسا را شنید که گفت:
    - چرا یهو رم کردی؟ قبل از اومدنم سر دماغ بودی. کبکت خروس می‌خوند و قربانیت رو به قربانگاه می‌کشوندی. فتواهات هنوز تو گوشمه، ولی خب سخته آدم بفهمه خودش هم قربانیه.
    - ببند دهنتو! تو انگشت کوچیک من هم نمی‌شی. کی رو سلاخی می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    پارسا قاه‌قاه خندید و با لحن کیفور و توهین‌آمیـ*ـزش گفت:
    - راست می‌گی. همیشه ازت حساب می‌بردم. اتفاقاً اون گولاخی که در عمارتت رو برام باز کرد هم ازت حساب می‌برد.
    خون جلوی دیدگان ماهان غلتیده و حرص‌زنان نفس می‌زد و از آن طرف پارسا سوهان روحش می‌شد.
    - کار رو باید بدی دست کاردان رفیق، ولی من معتقدم زور پول به همه چی این دنیا می‌رسه.
    - چطوری از هلفدونی بیرون زدی؟
    - از صدقه سری خودت! قبول دارم این‌جا رو تو از من جلو زدی. کار وکیلت حرف نداره.
    همان دم صدای معترض رادوین بلند شد:
    - دست‌هام رو باز کنین لعنتی‌ها!
    مقصد نگاه باران و پارسا یکی شد. دو مرد سیاه‌پوش دیگر رادوین را نگه داشته بودند. باران به سمتشان پا کوبید تا برادرش را بیش از آن نرنجاند که پارسا گفت:
    - کجا با این عجله؟
    با اخم به جانب صدا برگشت.
    - بگو دست و چشم برادرم رو باز کنن.
    - به نفع برادرته که چیزی نبینه.
    - نفعش به تو مربوط نیست. من و برادرم می‌ریم. شماها هم هر خاکی می‌خواین تو سر هم بریزین.
    - مگه کارت رو تموم کردی؟
    باران خط نگاه پارسا را دنبال کرد و به کلت دستش رسید. چیزی نمانده بود کار ماهان ملعون را تمام کند که یک آن آشوبی به پا شد. وقتی جویا شد ربطی به آن ندارد عزم کرد دست برادرش را بگیرد و اتفاق‌های نفرین شده را همان‌جا بگذارد. حضور پارسا ایمنی آن‌ها را به خطر نمی‌انداخت، اما چیزی به او الهام می‌شد که موضوع به سادگی خیالش نیست. پارسا به حرف آمد.
    - معلومه که با تو مشکل ندارم. به لطف تو به سنگر ماهان رسیدم. می‌خوای بدون انتقام بری؟
    - حرف حسابت رو بگو!
    پارسا انگشت‌هایش را پشت کمرش قلاب کرد.
    - هدف من و تو مشترکه. تو برای خانواده‌ت و من برای عموم. تو هم دیده بودیش، اردشیر جابر...اون مرد همه زندگی من بود، خانواده‌م... .
    دیگر خبری از نرمش در صدایش نبود. خصمانه به ماهان نگریست و انگشتش را به طرف او دراز کرد.
    - این حیوون به گردن عموم حق داشت، ولی نمک‌نشناسی کرد. خیانتش عموم رو به کشتن داد.
    ماهان پوزخند زد.
    - نمی‌تونی قسر در بری. پلیس‌ها امروز و فرداست که بیان سر وقتت.
    دو مرتبه دست‌هایش را قلاب کرد و به نحو اطمینان‌بخشی گفت:
    - پس وکیلت به چه دردی می‌خوره؟
    مانی از شدت درد نگاهش تبدار و صورتش به عرق نشسته بود، با این حال هوشیار بود و شاهد اتفاقات که با انزجار بزاقش را به زمین پرتاب کرد. لب‌هایش موقع باز شدن می‌لرزید.
    - گنده‌تر از سایز دهنت زر نزن!
    پارسا لاقید شانه انداخت.
    - انتخاب خودته. من با هیچ‌کدومتون کاری ندارم‌. فقط تو که کافیه بیای تو جناح من، اون وقت با یه بشکن بیمارستان رو واست میارم این‌جا.
    و رو به باران که خیره به زمین مانده بود پرسید:
    - فکرهات رو کردی؟ همه این‌هایی که می‌بینی چشمشون به منه. بگم چشم و گوششون رو به هر چی که اتفاق افتاده ببندن این کار رو می‌کنن.
    دستش را از آرنج خم کرد و بشکنی زد. باران سرش را بلند کرد و چشم دوخت به یکی از مردهایی که پایین پله‌ها ایستاده بود، با گام‌های استواری به آن‌ها نزدیک شد. پارسا ادامه داد:
    - نگران جرمش هم نباش! هیچ ردی از اثر انگشتت نمی‌مونه.
    باران پلک بر هم زد. به پارسا اعتماد نداشت و نمی‌فهمید چه در سرش می‌گذرد.
    - یکی رو فدای جرم خودم کنم که چی؟
    - کار این آدم‌ها فدا شدنه. هنوز هستن آدم‌هایی که به عموی من مدیونن.
    - چرا بهم کمک می‌کنی؟
    - در برابر کمکی که بهم کردی هیچی نیست.
    دو مرتبه پلک روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. ریه‌اش تنگ‌تر شد. از بدو ورودش هوای سالمی به شامه‌اش نپیچید. کلاف ذهنش جوری به هم بافته شده بود که درست و غلط بودن را تشخیص نمی‌داد. باور نمی‌کرد پارسا نیت بدی نداشته باشد. قطعاً در خلل درخواستش نفعی قرار داشت که سماجت می‌کرد.
    از پارسا رو گرداند و به روبه‌رویش چشم دوخت. هیراد چشمش به دو محافظ اطراف دخترها براق شده بود و از آن‌ها مراقبت می‌کرد، مانی نیمه جان افتاده و قدرت تحرک نداشت و ماهان کینه‌توزانه آن‌ها را رصد می‌کرد. دیگر اصرار دقایق پیش را نداشت. اگر پارسا نیامده بود به نام قاتلی که شاید کشته می‌شد همه چیز به پایان می‌رسید.
    - معطل چی هستی؟ شلیک کن!
    دستش مردد بالا رفت و ماهان را نشانه گرفت. وقتی به رنج‌هایی که ماهان جرعه جرعه به کام او ریخته بود می‌اندیشید، نفرت در سلول‌های بدنش احیا می‌شد و خونی از انتقام در رگ‌هایش گردش می‌کرد، آن‌قدر که حضور پارسا و پیشنهادش را از یاد برد و به زمان برگشت. دستش روی قبضه کلت آریا مشت شد، اما به یک‌باره صدای خراشیده رادوین او را از جا پراند و پلک‌هایش نبض زد.
    - خدا لعنتتون کنه! چی از جون خواهرم می‌خواین؟ باران، خریت نکن! به حرف این کفتار گوش نده!
    صدای پارسا زیر گوشش پیچید.
    - اگه خونش رو حروم نکنی یکی دیگه اینکار رو می‌کنه.
    بزاقش را سر و صداکنان بلعید. نفسش بالا نمی‌آمد.
    - باران، لطفاً!
    - اگه نفسش رو نبری، نفست رو می‌بره. نفس برادرت رو، مادرت رو، پدرت رو...
    مژه‌هایش بر هم خوابید. قلبش مالامال در سـ*ـینه می‌کوبید و بلاهای ماهان مانند فیلمی کوتاه در افکارش نمایان می‌شد. ماهان باید تقاص زخم‌هایی را که به او زده بود، پس می‌داد. تقاص چاقویی که بی‌رحمانه به پهلوی ژولیتش فرو کرده بود. تا ماهان بود، خانواده‌اش جان سالم به در نمی‌بردند.
    رادوین درحال خودخوری بود و مستأصل و از واکنش خواهرش وحشت داشت. در دل فقط دعا می‌کرد شروین و سرهنگ به موقع برسند. وقتی که باران را لحظه خروج از عمارت مجدها دید، دلشوره بدی سراغش آمده و به تنها امیدش رجوع کرد. از راهیاب فعال ماشینش استفاده کرد و با شروین تماس گرفت. شروین دستور اکید داد تا نرسیدنشان دست از پا خطا نکند، اما در برابر زمان کم آورد.
    کاش زورش به دست‌های بسته‌اش می‌رسید تا دست ببرد به گلوی کفتارهایی که خواهر مظلومش را احاطه کرده بودند و یک به یکشان را خفه می‌کرد! در حین التماس کردن‌هایش ناگهان صدای شلیک دو گلوله گوش‌هایش را کیپ کرد و از تصور فاجعه‌ رخ داده و مصیبتی که تا ابد گریبان‌گیر خواهرش شد، از ناکامی زمزمه کرد:
    - یا زهرا! باران، تو چی‌کار کردی؟
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل بیست و سوم
    - کفش‌هات رو دربیار!
    مأمورها به صدای پاشنه کفش‌هایش عادت نداشتند. زن افسری که از ابتدا همراهش بود، بازوی راستش را رها و او را تفتیش کرد. وقتی دست‌های افسر بدن او را لمس کرد، چادرش را به عقب راند که کش روی مقنعه‌‌ سبزش مانع از سر خوردن چادر شد. نگاه بی فروغ باران از درجه سر آستین مانتوی زن پی به ستوانی‌اش برد. در آن هنگام زنی دیگر که چهره‌ جدی‌تری از زن ستوان داشت، به سمتشان آمد و رو به همکارش با لحن خشکی گفت:
    - دستبندش رو باز کن!
    زن ستوان اطاعت کرد و حین کلید انداختن، نگاه صامت باران را به دنبال خود کشاند. پوستش سردی دو حلقه سخت و سرد را لمس نمی‌کرد، گرچه از خطوط دایره‌وار خونی که دور مچش جمع شد، مشخص بود پوستش با آن سر ناسازگاری داشته. مگر خون جمع شده دردی هم داشت؟ حتماً داشت، اما دست‌های خواب رفته او تنها وزن حلقه‌های آهنین را تحمل می‌کرد. از وقتی که سلاح آریا را در دستش گرفت، این دست‌ها دیگر مال او نشد.
    - زیور آلات، ساعت... هر چی رو که همراهت هست دربیار!
    لب‌هایش ساعت‌ها به هم دوخته شده و لب نمی‌زد، حتی برای قوت برادرش که تا لحظه آخر در برابر یگان ویژه انتظامی فغان می‌کشید که ماهان را خود کشته.
    - عجله کن!
    بزاقش را بلعید. ابتدا دست برد به انگشتری که در انگشت سوم دست راستش غمزه می‌‌کرد، سپس حلقه نازنینش که هر دو با دست‌های مردانه آریایش در انگشت‌ها فرو رفته بود، پس از آن به سراغ چفت ساعتی رفت که مردانه‌اش را در دست چپ آریا بسته بود و یک روز هم ندید که آریا آن را با ساعت دیگری معاوضه کند. با دور کردن هر کدام از آن‌ها قسمتی از قلبش هم از کار میفتاد. بعد از جدا کردن گوشواره‌های تک نگین ظریف از گوش‌ها به گردنبندش که رسید، مکث کرد.
    این گردنبند حیات قلبش بود. تاب دوری از آن ممکن بود؟ این گردنبند متهم بودن او را ثابت می‌کرد، متهم به عشق و محکوم به ماندن در قلعه ابدی معشوق... . محال بود تصور کند روزی پای سرنوشتش به پرونده‌های جنایی هم باز شود، به اتهام قتلی که برای عشق باشد. اگر آن را هم از خود جدا می‌کرد، آخرین بند ارتباطی او و آریایش پاره می‌شد. استیصالش نگاه دو مأمور را خیره به هم کرد.
    آهسته دست به پشت گردنش برد و قفل زنجیر را باز کرد. کاسه چشمانش در حال جوشیدن بود که سر دو زنجیر از هم گسسته را گرفت و به دست افسر سپرد. دیده از آنان گرفت و سیبک گلویش تکان خورد. چشم‌های تیز آن‌ها را که به روی خود حس کرد، پلک بست. امید داشت کسی نداند همسر سرگرد آریا مجد با کلت شوهرش دست به قتل زده باشد. جفایی بالاتر از آن در کائنات هست؟!
    ستوان گردنبند را گرفت و کنار زیورآلات دیگر گذاشت و دو مرتبه او را تفتیش کرد. با دستور زن دیگر دمپایی‌های سفید کهنه‌ای را که کنار کفش‌ لوکسش جفت شده بود به پا کرد. به همراه یکی از سرباز‌های زن وارد راهروی باریک‌تری شدند که در سمت راستش چند در آهنی حفاظ‌دار به چشم می‌خورد. دختر جوان پشت یکی از درها ایستاد، کلید انداخت و ضامن قفل را به سمت مخالف کشید.
    صدای باز شدن قفل و جیغ در، سکوت را شکست و مانند خنجری که تیزی‌اش دیوار گچ شده را زخم می‌کند، قلب داغش را زخم کرد. همین که در چهار تاق باز شد، قامتش از نور بیرون روی دیوار پیش رویش سایه انداخت. آینه‌‌ جدیدی که حقیقت وجودی او را عیان می‌کرد.
    - برو تو!
    پاهایش بر موکت نه چندان نرم نشست. چشم‌های مرطوبش در کاسه به متراژ کم و مکعبی اتاق چرخید و به زنی خورد که کنج دیوار و به پهلو خوابیده و پتوی نازک کهنه‌ رویش صورتش را پوشانده بود. همان دم در با صدای خدشه‌دارش پشت سر او بسته شد و همه جا را سیاهی فرا گرفت. در دالانی مخوف رها شده بود، اما باید تدبیری می‌اندیشید.
    اگرچه راهش را دیگر انتخاب کرده بود. قرار نبود باران تمجید از دالان مرگ خارج شود. باید راه رفته را ادامه می‌داد. مرگ حتمی که بازگشتی نداشت! داشت؟ مجدد به سایه‌ نصف و نیمه‌ خودش نگریست که پس از بسته شدن در روی دیوار ترسیم شد. قدم پیش نهاد و گوشه‌ای از دیوار که کاشی‌هایش تا نیمه دیوار سوار شده بود کز کرد و به تنها قسمتی از در مات شد. تنها دریچه‌ای که روشنایی آزادی را به ظلمت اسارتش می‌تاباند.
    شاید دلیل تعبیه کردن این حفاظ‌ها الهام‌بخش امید رهایی زندانیان بود. شاید هم او یگانه زندانی که اسارتش را دوست داشت. زمان به همین منوال ثانیه‌هایش را ثبت می‌کرد و‌ پلک‌هایش بسته نمی‌شد. نگاهش همچنان خیره به در آهنی بود. نوری که از میله‌های قاب شده بر در روی صورت بی روحش می‌تراوید، مستقیم در چشمان تیره‌اش رسوخ کرده بود، گویا سویی نداشت که بر قدرت نور غلبه نمی‌کرد!
    دو ساعت بود ماتم به همان در بسته مانده و در پندارش از آن شیئی ساخته که تا ابد بر زندگی‌ و احساس به تاراج رفته‌اش قفل مانده بود. دو ساعت بود که چمباته زده و کرختی، اعضا و جوارحش را چون موریانه خورده بود. دو ساعت بود که مژه‌هایش رغبت چندانی به بستن نداشت. او بهتر از عوامل انتظامی خود را مستحق مجازات، محکوم به حیات سیاه و محکوم به تاوان عشق می‌دانست.
    درخشش نور به زیور آلات گردن نظر بی فروغش را معطوف کرد‌. حتی قدرت پوزخندهای همیشگی‌اش را نداشت، اما نگاهش داد می‌زد که حکم خــ ـیانـت به این گردنبند را به خوبی می‌داند و برای همان پوستش سرمای دستبند را لمس می‌کرد. حس لامسه‌ سرازیر شدن قطره‌ سرد اشک را با تأخیر اعلام کرد؛ زیرا آن هم می‌دانست که قاتل و خیانتکار عشق محکوم به این زندان ابدی است، محکوم به مرگی که برای آریا، ژولیت مظلومش صادر کرد!
    دست از توهمش برداشت و چشم از گردن خالی‌اش گرفت. وقتی ماهان در نفس‌های آخر و خون بالا آوردن‌هایش با نفرت به او می‌نگریست، پوچی از هر طرف احاطه‌اش کرد. مانند کسی که بدنش پس از کمای طولانی احیا شده باشد و توان دوباره بازگشت نیرویش دشوار بشود. با وجود این هنوز یک جا می‌سوخت. نقطه‌ای سمت چپ و نزدیک جناغش... . آتش می‌گرفت و به باوری واهی ضربان می‌زد و هر پمپاژش حرارت مانده بر سـ*ـینه‌اش را افزون می‌کرد.
    سوزش قلب گلویش را آنقدر ملتهب کرد که برای فرو دادن بزاقش در عذب ماند. لرزش بدنش مجابش کرد تا دست‌ها را به هم گره بزند. هوای حبس سرد بود یا هوای تنش؟ مژه بر هم زد و نگاهش را بالا برد، اما غیر از میله‌های جوش کاری شده چیزی به چشمش نیامد. به یکباره چه شده بود؟! داشت زندگی‌اش را می‌کرد. همه چیز با فرمان او هدایت می‌شد. کدام پیچ از دیدش کور شد که این گونه وارونه‌اش کرد؟ بی‌انصافی بود. آخر پیش‌گو نبود که به او وحی شود ماهان محکوم به قفس روزی از قفسش پر بکشد به نیت سنگ‌باران کردن او!
    قطره‌ای تبدار از کنج چشمش بر صورتش چکید. پلک بست و پس از آن ریزش بی توقف اشک‌های تلنبار شده را حس کرد که روزها پشت سد نگاهش جمع شده بود. هق‌هقش در چنگال گلوی متورمش جان می‌داد. از فرط درماندگی که تارهای صوتی‌اش را بسته نگاه داشت، نمی‌توانست فریادش را به گوش فلک برساند. بیشتر در خود جمع شد و پیشانی‌اش را به مرز میان زانوهای چسبیده به همش تکیه داد.
    این دست‌ها توان گرم کردن آغوشش را نداشت. آغوشش دست‌های مردانه می‌خواست، بوی تلخ مردانه، صدای بم و نگاه شیفته او را می‌خواست، نه آغـ*ـوش زمستانه بازداشتگاهش را... هر بار که یادی از آریا می‌کرد، صداهای شیطانی شلاقش می‌زد.
    «- چقدر زود جا زدی! تازه شروعشه.»
    لرزش بدنش شدت گرفت.
    «- بخند! بگو و خودت رو خالی کن! چون دیگه دوره حکومتت تموم شده باران خانم. از این به بعد یه چشمت اشکه و یه چشمت خون... . تو آریا رو مثل یه تیکه گوشت منجمد روی تخت بیمارستان انداختی. همه فهمیدن مقصرش تو بودی. دیگه کسی بهت نگاه هم نمی‌کنه.»
    دست‌هایش با قدرت هر چه تمام‌تر دور بدنش پیچید و لرزش تا چانه‌ خیسش پیش‌روی کرد.
    «- تو وقتی که خودت رو نازنین خالقی معرفی کردی مردی. این مسیر رو انتخاب کردی بدون این‌که به بهاش توجه کنی. پدرت به پسر شریکش اعتماد کرد که دامادش بشه. رادوین تو این مسیر کتک خورد و کارش به کلانتری کشید. با آینده دوستت نگار معامله شد. مادرت داشت فدای دخترش می‌شد. عروسی برادرت به هم خورد. مجدها داغدار شدن.»
    به دنبال سیل اشک‌ها هق‌هقش بی‌ وقفه شد و نفسش را برید. صدای خواب‌آلود معترضی را شنید.
    - ببند اون فلکه بد مصب رو! خبر مرگم دو دقیقه خواستم کپه جنازه‌م رو بذارم!
    بینی‌اش را بالا کشید. دستمالش کجا بود؟! تکانی به سرش داد و بینی‌اش را به دامن بر زانوهایش چسباند و مژه‌های خیسش روی هم قرار گرفت بلکم صدایش را ببرد، شاید هم نفسش را... .
    *منم دگر آن بنده جگرسوز دل*
    *منم آن کشتی شکسته مانده در گل*
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا