آنها را نمیشناخت و طبق محاسبه ذهنیاش نتیجه گرفت که از طرف کاظمیها دعوت شده باشند. به سردی جوابشان را داد و از کنارشان گذشت. وقتی که پایش را به سالن گذاشت، رقـ*ـص نور چشمهایش را زد و از آن زاویه سحر و رادوین را در استیج رقـ*ـص دید که با دستگاه مه ساز جلوه رؤیاییتری داشت. دلبری سحر با موزیک شاد و عاشقانهای که دیجی پخش میکرد، لبخند را روی لبهای رادوین عمیقتر کرده و از دل و جان برای عروسش کف میزد. به نظر میرسید که شرم متداول دامادها به رادوین هم سرایت کرده که سحر را همراهی نمیکرد.
صدای سوت و کل دخترها همزمان با اوج صدای پر از احساس خواننده بلند شده و جمع کثیری را به تماشا خوانده بود. احتمالاً عاقد همچنان قصد آمدن نداشت که مراسم را به طور رسمی آغاز کرده بودند. دیدن این صحنه زیبا مشتاقش کرد تا خط پر رنگی روی افکارش بکشد. با سیاهنمایی که نمیشد کار پیش برد! در هر صورت او قدمش را برداشته و حال نوبت آریا بود. حتی اگر هدفش اوقات تلخی بود، میفهمید که باران دیگر این فاصلهها را نمیخواهد. با این فکر لبخندی روی لبش نقش بست و پیشتر رفت و کنار نگار و سوسن ایستاد.
موزیک بعدی که ریتم ملایمی داشت پخش شد و سحر دست رادوین را گرفت. یحتمل این هماهنگی هم شگفتانه سحر بوده، گرچه رادوین هم با توجه به پیانوی حاکم در سالن دست خالی نیامده بود. تعداد کثیری از مهمانان که دید کامل به استیج نداشتند جلوتر آمده و دو فیلمبردار زن تمام لحظهها را ثبت میکردند.
صفحه روشن همراه در دستش چشمش را زد که نگاهش مردد پایین آمد. پیامی به او رسیده بود. پیش از خاموش شدن صفحه وقتی چشمش نام ژولیت عبوس را خواند، قلبش حیران شد و دستهایش لرزید. از میان جمعیت فاصله گرفت و پیامش را بدون معطلی باز کرد، اما با چیزی که روبهرو شد، برای چند ثانیه صدای قلب و هلهله اطراف به گوشش نرسید.
«روز عقدت که دعوتم نکردی. امروز هم که هیچی... . دیدم هنوز آهوی گریزپام تحویلم نمیگیره حرمتشکنی نکردم و کادوی دوتا مراسم رو یه جا فرستادم. هدیهت رو جلوی در گذاشتم. دیدیش حتماً نظرت رو بگو! امیدوارم خوشت بیاد.»
اصوات متوحشی در سرش چرخ میخورد. وجودش از حس اضطراب و وقوع حادثهای شوم پر شد و میدانست که هیچ چیز نمیتواند هوای نفسگیر وجودش را نرمال کند، نه تا وقتی که با چشمهای خودش نبیند چه چیزی بیرون از در تالار به انتظارش است. احساس میکرد مغزش از تصور فکر منحوسی که به سرش آمده دارد آتش میگیرد.
مزاحمی که با چند خط مختلف ظاهر شده بود، اینک جور دیگری جولان داد و همان سبب شد که رسوبات خطرناک مغزش به بیرون تراوش کند. آشفته حال عقبگرد کرد و با همان دستی که کیف و گوشی داشت پایین دامنش را گرفت و به طرف در خروجی دوید. تا رسیدن به انتهای باغ فقط نام خدا را زمزمه میکرد و به تمنا افتاده بود. اشتیاق پاهایش هر دم از او بیشتر میشد تا طناب اضطرابی را که قلبش را دار زده بود از خود برهاند. دوان دوان مسیر انتهای باغ را طی کرد و به در اصلی که رسید، دست آزادش را به بدنه آهنی آن تکیه داد و درحالی که نفسش بالا نمیآمد، پلک زد و ایستاد.
صدای چندین نفر را که از مسافت نه چندان دور شنید، سر افتادهاش را بلند کرد و هنهن کنان بیرون زد. عدهای تجمع کرده بودند و چیزی مشخص نبود. تا به آنها رسید جان داد، اما وقتی صدای وحشتزده و بلند یکی از آنها را شنید که آشنا بود، در جا ایستاد. نگاهش لغزید و سرانجام نگاه مبهوتش هدیه را دید. مه غلیظ و سیاهی در چشمانش فرو رفت و زانوهایش را خم کرد که اگر دستش را به موقع روی کاپوت ماشین پارک شده نمیگذاشت، به راحتی سقوط میکرد.
آریایش کف زمین افتاده و سامان با اخطار مکررش به جمع نظارهگر تشر میزد آمبولانس خبر کنند. آنقدر پلک باز و بسته کرد و بزاقش را فرو داد تا جانی دیگر بگیرد و بتواند این دود شیطانی را کنار بزند. به زحمت روی دو پایش ایستاد و با دست و دلی لرزان گام برداشت تا جایی که آریایش در معرض دیدگانش قرار بگیرد، اما تا موهای به خاک نشسته و ژولیدهاش را دید، قالب تهی کرد و زانوانش همراه با کیف و گوشی بر زمین افتاد. گرمای بهار به یکباره تبدیل به کولاک شد و پلکهایش از حرکت افتاد.
چشمهای ماتم زدهاش روی مژههای خوابیده مردش چرخید که چقدر برای دوباره دیدن شیفتگی پشت آنها دل دل میکرد، سپس رفت روی لبهایی که به جای رد لبخند، رد خون از کنارش سرازیر شد، سپس به قلبی که از وضعیت الآنش میترسید. چشمانش همانطور لغزید و روی پهلوی راست آریایش که در خون میغلتید ثابت ماند، آنقدر ثابت که همه جا را به رنگ سرخ دید، آنقدر که فهمید چه خاکی بر سرش شده. پی برد که پیروی از غرور چگونه عشقش را مجروح کرد. پی برد که با سهلانگاریهایش چه کسی را قربانی کرد. پی برد که چگونه با دستهای خودش روزگارشان را قیرگون کرد. شایسته بود که دیگری فدای حماقتهای فرد دیگری شود؟ چرا او نباشد؟ چرا در این فضای هواگیر هنوز نفس میکشید؟ نیمی از بدنش فلج شده و چیزی نمانده بود روحش به قدرت بدن چیره شود. با این حال چرا چشمانش هنوز میدید؟
دستی بازویش را گرفت. چشمهایش روی آن نقطه خونین مانده بود و حرکت نمیکرد. تکان بازویش شدیدتر شد و همان لحظه دو مرد امدادگر اورژانس کنار جسم بیجان آریا زانو زدند و ارتباط نگاهش را قطع کردند تا توانست بیدار شود و حضور سامان را کنارش حس کند، اما رو برنگرداند. نمیخواست بشنود. نمیخواست ببیند، کابوسش را دوست داشت. از بیدار شدن میترسید. گرچه سماجت سامان جواب داد و گوشهایش شنید.
- میشنوی صدام رو؟ پاشو باران! پاشو آبجی!
چشمهای حیران و سرخش به چشمهای خیس و پریده پسر خالهاش گره خورد. سامان از واکنش باران لبخند حاصل از آرامشی زد و حین برخاستنش باران را وادار کرد تا از روی زمین برخیزد و تا رسیدن به ماشینش او را با خود برد. اویی که قوای تنش تحت فرمان سامان بود. سامان در را باز کرد. حتی نشستنش هم به اراده خودش نبود. چشمهایش تنها آمبولانسی را میدید که کادر درمانش با برانکارد آریای مجروحش را با احتیاط تا آن هدایت میکردند.
در آن بحبوحه صدای خراشیده سامان را شنید که از افراد تجمع کرده و مهمانهای تازه از راه رسیده خواستار بود که تا پایان مراسم عقد به صاحبان مجلس چیزی نگویند. درهای آمبولانس که بسته شد، چیزی در دلش فرو ریخت. چیزی شبیه به توده درهمی که در معرض افکار مسمومش به جهش میتازید. نمیدانست آریایش را به نام بیمار اورژانسی سوار کرده بودند یا... .
انگشتهایش که دستگیره را لمس کرد تا خود را به آریایش برساند، سامان پشت فرمان نشست و همزمان با حرکت آمبولانس به راه افتاد.
گوشهایش یکی در میان تسلی دادنهای سامان را میشنید و از طرفی دیگر در برابر فریاد و محاکمههای وجدانش بیدفاع بود. قوه حواسش روی توقف ماشین متمرکز شده بود تا به محض ترمز کردن به سوی آریایش پرواز کند. نمیدانست چقدر گذشت، اما به محضی که نگاهش به ساختمان بیمارستان خورد و ماشین نزدیک به ورودی پارکینگ ترمز کرد، پیاده شد. در برابر سماجتهای سامان خم به ابرو نیاورد و به دنبال مسیر آمبولانس دوید و داخل ساختمان منتظر شد، اما اثری از آنها نیافت. اگر آریایش را نمیدید، قدرت غلبه شدن به وجدانش را نداشت.
میان انبوهی از مردمی که هر کدام گرفتار بیماری خود یا عزیزانشان بودند چشم به راه و سرگردان در بیخبری آزاردهندهای مانده و مغزش برای هر اقدامی از کار افتاده بود. سامان به موقع به دادش رسید و با دیدن باران به طرفش قدم تند کرد و نفسزنان پرسید:
- چی شد؟ کجا بردنش؟
با وجود تحلیل عملکرد مغزی که مانند یک شیء بی مصرف سرش را اشغال کرده بود مگر زبانی برای جنباندن داشت؟ سکوتش سامان را به سمت پذیرش برد و از مسئول پذیرش کمک گرفت، سپس راه رفته را به سرعت بازگشت و گفت:
- همین الآن دارن میبرنش اتاق عمل. بدو تا قبل از بردنش بتونیم ببینیمش.
سامان که سراغ یکی از آسانسورهای نزدیک به پلههای سمت چپ رفت، باران به دنبالش کشیده شد. سامان دوبار کلید کنار در را فشرد تا پس از یک دقیقه تأخیر کابین به طبقه همکف رسید. زمانی پا به سالن انتظار گذاشتند که تخت چرخداری که آریای خونین را روی آن خوابانده بودند با سرعت به اتاق عمل هدایت میشد. تا دست جنباندند تخت از دو در شیشهای گذشت و تا رسیدنشان در بسته شد.
سامان نامراد دست به کمر ایستاد و باران که نایی برایش نمانده بود، با سری افتاده روی نزدیکترین صندلی نشست. وقتی آریایش را دیده بود، زانوهای شکستهاش یاری نکرد او را به همسرش برساند و اکنون هم که تا لحظه آخر تلاشش را کرد و موفق نشد. بارزتر از آن که غضب خدایش بنده خاطی را گرفته؟ا
حساس میکرد با هر نفسی که میکشد به آریا ظلم میکند. اگر زنده از این در بیرون نمیآمد چه؟ چطور با پدر و مادر آریا رو در رو میشد؟ چه حرفی برای گفتن داشت؟ میگفت پسرشان سپر او شده؟ میگفت نگفتن حقایق کار پسرشان را به بیمارستان کشانده؟ جواب پدر و مادر خودش را چه میداد؟ میگفت دخترشان در بازی زندگی عشق را به غرورش باخت؟ جواب رادوین و سحر را چه میداد؟ میگفت بهترین شب زندگیشان فدای خودبینیاش شد؟
سرش داغ شده بود و گمان میکرد خونهای کثیف از مغزش فوران کرده و در سرش سنگینی میکند. خیسی داغی از یکی از جداره بینیاش به پشت دستش چکید و نگاه سامان را نگران کرد. باران با این حالت نامتعادل آشنا بود و میدانست که سرانجامش چه میشود. علم اثبات شدهای که میگفت وقتی فشار خون در شریان بالا میرود، پمپاژ قلب دچار نوسان شدید میشود و به مغز حمله میکند و... .
ریزش خون شدیدتر شد. سامان گوشه شال باران را زیر بینیاش نگه داشت و لبانش به چیزی که باران قدرت شنیدنش را نداشت باز و بسته شد. پلکهایش هر دم خم شده و تصویر آشفته سامان محو میشد. سرانجامش را دوست داشت و به استقبالش ایستاده بود؛ چون مطمئن بود که دیگر روی دیدن هیچکس را ندارد و این شرمساری تا قیامت گریبانگیرش خواهد بود.
***
صدای سوت و کل دخترها همزمان با اوج صدای پر از احساس خواننده بلند شده و جمع کثیری را به تماشا خوانده بود. احتمالاً عاقد همچنان قصد آمدن نداشت که مراسم را به طور رسمی آغاز کرده بودند. دیدن این صحنه زیبا مشتاقش کرد تا خط پر رنگی روی افکارش بکشد. با سیاهنمایی که نمیشد کار پیش برد! در هر صورت او قدمش را برداشته و حال نوبت آریا بود. حتی اگر هدفش اوقات تلخی بود، میفهمید که باران دیگر این فاصلهها را نمیخواهد. با این فکر لبخندی روی لبش نقش بست و پیشتر رفت و کنار نگار و سوسن ایستاد.
موزیک بعدی که ریتم ملایمی داشت پخش شد و سحر دست رادوین را گرفت. یحتمل این هماهنگی هم شگفتانه سحر بوده، گرچه رادوین هم با توجه به پیانوی حاکم در سالن دست خالی نیامده بود. تعداد کثیری از مهمانان که دید کامل به استیج نداشتند جلوتر آمده و دو فیلمبردار زن تمام لحظهها را ثبت میکردند.
صفحه روشن همراه در دستش چشمش را زد که نگاهش مردد پایین آمد. پیامی به او رسیده بود. پیش از خاموش شدن صفحه وقتی چشمش نام ژولیت عبوس را خواند، قلبش حیران شد و دستهایش لرزید. از میان جمعیت فاصله گرفت و پیامش را بدون معطلی باز کرد، اما با چیزی که روبهرو شد، برای چند ثانیه صدای قلب و هلهله اطراف به گوشش نرسید.
«روز عقدت که دعوتم نکردی. امروز هم که هیچی... . دیدم هنوز آهوی گریزپام تحویلم نمیگیره حرمتشکنی نکردم و کادوی دوتا مراسم رو یه جا فرستادم. هدیهت رو جلوی در گذاشتم. دیدیش حتماً نظرت رو بگو! امیدوارم خوشت بیاد.»
اصوات متوحشی در سرش چرخ میخورد. وجودش از حس اضطراب و وقوع حادثهای شوم پر شد و میدانست که هیچ چیز نمیتواند هوای نفسگیر وجودش را نرمال کند، نه تا وقتی که با چشمهای خودش نبیند چه چیزی بیرون از در تالار به انتظارش است. احساس میکرد مغزش از تصور فکر منحوسی که به سرش آمده دارد آتش میگیرد.
مزاحمی که با چند خط مختلف ظاهر شده بود، اینک جور دیگری جولان داد و همان سبب شد که رسوبات خطرناک مغزش به بیرون تراوش کند. آشفته حال عقبگرد کرد و با همان دستی که کیف و گوشی داشت پایین دامنش را گرفت و به طرف در خروجی دوید. تا رسیدن به انتهای باغ فقط نام خدا را زمزمه میکرد و به تمنا افتاده بود. اشتیاق پاهایش هر دم از او بیشتر میشد تا طناب اضطرابی را که قلبش را دار زده بود از خود برهاند. دوان دوان مسیر انتهای باغ را طی کرد و به در اصلی که رسید، دست آزادش را به بدنه آهنی آن تکیه داد و درحالی که نفسش بالا نمیآمد، پلک زد و ایستاد.
صدای چندین نفر را که از مسافت نه چندان دور شنید، سر افتادهاش را بلند کرد و هنهن کنان بیرون زد. عدهای تجمع کرده بودند و چیزی مشخص نبود. تا به آنها رسید جان داد، اما وقتی صدای وحشتزده و بلند یکی از آنها را شنید که آشنا بود، در جا ایستاد. نگاهش لغزید و سرانجام نگاه مبهوتش هدیه را دید. مه غلیظ و سیاهی در چشمانش فرو رفت و زانوهایش را خم کرد که اگر دستش را به موقع روی کاپوت ماشین پارک شده نمیگذاشت، به راحتی سقوط میکرد.
آریایش کف زمین افتاده و سامان با اخطار مکررش به جمع نظارهگر تشر میزد آمبولانس خبر کنند. آنقدر پلک باز و بسته کرد و بزاقش را فرو داد تا جانی دیگر بگیرد و بتواند این دود شیطانی را کنار بزند. به زحمت روی دو پایش ایستاد و با دست و دلی لرزان گام برداشت تا جایی که آریایش در معرض دیدگانش قرار بگیرد، اما تا موهای به خاک نشسته و ژولیدهاش را دید، قالب تهی کرد و زانوانش همراه با کیف و گوشی بر زمین افتاد. گرمای بهار به یکباره تبدیل به کولاک شد و پلکهایش از حرکت افتاد.
چشمهای ماتم زدهاش روی مژههای خوابیده مردش چرخید که چقدر برای دوباره دیدن شیفتگی پشت آنها دل دل میکرد، سپس رفت روی لبهایی که به جای رد لبخند، رد خون از کنارش سرازیر شد، سپس به قلبی که از وضعیت الآنش میترسید. چشمانش همانطور لغزید و روی پهلوی راست آریایش که در خون میغلتید ثابت ماند، آنقدر ثابت که همه جا را به رنگ سرخ دید، آنقدر که فهمید چه خاکی بر سرش شده. پی برد که پیروی از غرور چگونه عشقش را مجروح کرد. پی برد که با سهلانگاریهایش چه کسی را قربانی کرد. پی برد که چگونه با دستهای خودش روزگارشان را قیرگون کرد. شایسته بود که دیگری فدای حماقتهای فرد دیگری شود؟ چرا او نباشد؟ چرا در این فضای هواگیر هنوز نفس میکشید؟ نیمی از بدنش فلج شده و چیزی نمانده بود روحش به قدرت بدن چیره شود. با این حال چرا چشمانش هنوز میدید؟
دستی بازویش را گرفت. چشمهایش روی آن نقطه خونین مانده بود و حرکت نمیکرد. تکان بازویش شدیدتر شد و همان لحظه دو مرد امدادگر اورژانس کنار جسم بیجان آریا زانو زدند و ارتباط نگاهش را قطع کردند تا توانست بیدار شود و حضور سامان را کنارش حس کند، اما رو برنگرداند. نمیخواست بشنود. نمیخواست ببیند، کابوسش را دوست داشت. از بیدار شدن میترسید. گرچه سماجت سامان جواب داد و گوشهایش شنید.
- میشنوی صدام رو؟ پاشو باران! پاشو آبجی!
چشمهای حیران و سرخش به چشمهای خیس و پریده پسر خالهاش گره خورد. سامان از واکنش باران لبخند حاصل از آرامشی زد و حین برخاستنش باران را وادار کرد تا از روی زمین برخیزد و تا رسیدن به ماشینش او را با خود برد. اویی که قوای تنش تحت فرمان سامان بود. سامان در را باز کرد. حتی نشستنش هم به اراده خودش نبود. چشمهایش تنها آمبولانسی را میدید که کادر درمانش با برانکارد آریای مجروحش را با احتیاط تا آن هدایت میکردند.
در آن بحبوحه صدای خراشیده سامان را شنید که از افراد تجمع کرده و مهمانهای تازه از راه رسیده خواستار بود که تا پایان مراسم عقد به صاحبان مجلس چیزی نگویند. درهای آمبولانس که بسته شد، چیزی در دلش فرو ریخت. چیزی شبیه به توده درهمی که در معرض افکار مسمومش به جهش میتازید. نمیدانست آریایش را به نام بیمار اورژانسی سوار کرده بودند یا... .
انگشتهایش که دستگیره را لمس کرد تا خود را به آریایش برساند، سامان پشت فرمان نشست و همزمان با حرکت آمبولانس به راه افتاد.
گوشهایش یکی در میان تسلی دادنهای سامان را میشنید و از طرفی دیگر در برابر فریاد و محاکمههای وجدانش بیدفاع بود. قوه حواسش روی توقف ماشین متمرکز شده بود تا به محض ترمز کردن به سوی آریایش پرواز کند. نمیدانست چقدر گذشت، اما به محضی که نگاهش به ساختمان بیمارستان خورد و ماشین نزدیک به ورودی پارکینگ ترمز کرد، پیاده شد. در برابر سماجتهای سامان خم به ابرو نیاورد و به دنبال مسیر آمبولانس دوید و داخل ساختمان منتظر شد، اما اثری از آنها نیافت. اگر آریایش را نمیدید، قدرت غلبه شدن به وجدانش را نداشت.
میان انبوهی از مردمی که هر کدام گرفتار بیماری خود یا عزیزانشان بودند چشم به راه و سرگردان در بیخبری آزاردهندهای مانده و مغزش برای هر اقدامی از کار افتاده بود. سامان به موقع به دادش رسید و با دیدن باران به طرفش قدم تند کرد و نفسزنان پرسید:
- چی شد؟ کجا بردنش؟
با وجود تحلیل عملکرد مغزی که مانند یک شیء بی مصرف سرش را اشغال کرده بود مگر زبانی برای جنباندن داشت؟ سکوتش سامان را به سمت پذیرش برد و از مسئول پذیرش کمک گرفت، سپس راه رفته را به سرعت بازگشت و گفت:
- همین الآن دارن میبرنش اتاق عمل. بدو تا قبل از بردنش بتونیم ببینیمش.
سامان که سراغ یکی از آسانسورهای نزدیک به پلههای سمت چپ رفت، باران به دنبالش کشیده شد. سامان دوبار کلید کنار در را فشرد تا پس از یک دقیقه تأخیر کابین به طبقه همکف رسید. زمانی پا به سالن انتظار گذاشتند که تخت چرخداری که آریای خونین را روی آن خوابانده بودند با سرعت به اتاق عمل هدایت میشد. تا دست جنباندند تخت از دو در شیشهای گذشت و تا رسیدنشان در بسته شد.
سامان نامراد دست به کمر ایستاد و باران که نایی برایش نمانده بود، با سری افتاده روی نزدیکترین صندلی نشست. وقتی آریایش را دیده بود، زانوهای شکستهاش یاری نکرد او را به همسرش برساند و اکنون هم که تا لحظه آخر تلاشش را کرد و موفق نشد. بارزتر از آن که غضب خدایش بنده خاطی را گرفته؟ا
حساس میکرد با هر نفسی که میکشد به آریا ظلم میکند. اگر زنده از این در بیرون نمیآمد چه؟ چطور با پدر و مادر آریا رو در رو میشد؟ چه حرفی برای گفتن داشت؟ میگفت پسرشان سپر او شده؟ میگفت نگفتن حقایق کار پسرشان را به بیمارستان کشانده؟ جواب پدر و مادر خودش را چه میداد؟ میگفت دخترشان در بازی زندگی عشق را به غرورش باخت؟ جواب رادوین و سحر را چه میداد؟ میگفت بهترین شب زندگیشان فدای خودبینیاش شد؟
سرش داغ شده بود و گمان میکرد خونهای کثیف از مغزش فوران کرده و در سرش سنگینی میکند. خیسی داغی از یکی از جداره بینیاش به پشت دستش چکید و نگاه سامان را نگران کرد. باران با این حالت نامتعادل آشنا بود و میدانست که سرانجامش چه میشود. علم اثبات شدهای که میگفت وقتی فشار خون در شریان بالا میرود، پمپاژ قلب دچار نوسان شدید میشود و به مغز حمله میکند و... .
ریزش خون شدیدتر شد. سامان گوشه شال باران را زیر بینیاش نگه داشت و لبانش به چیزی که باران قدرت شنیدنش را نداشت باز و بسته شد. پلکهایش هر دم خم شده و تصویر آشفته سامان محو میشد. سرانجامش را دوست داشت و به استقبالش ایستاده بود؛ چون مطمئن بود که دیگر روی دیدن هیچکس را ندارد و این شرمساری تا قیامت گریبانگیرش خواهد بود.
***
آخرین ویرایش: