رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
محو گلبرگ‌های ارکیده بودم. آریا بهم گفت با گلش رفیق بشم تا به حرف‌هام گوش بده. بهش سر زدم و هر روز جای خالی اون رو هم پر کردم تا یک روز بیاد، به من و گلش برگرده. بهم طرز کاشت گل مورد علاقه‌ش رو یاد بده، از خصوصیاتش بگه و دوباره بپرسه چه گلی دوست دارم. من هم با لبخند از گل دوست‌ داشتنیم و مشخصاتش بگم و اون با لبخند خاصی بگه گلت هم مثل خودت کمیابه. با دقت گلبرگ یکی از گل‌ها رو لمس کردم و بو کشیدم.‌ رایحه خنک و شیرینش، مسیر تنفسیم رو‌ از گازهای معلق سمی تهران پاک کرد. زمزمه‌وار گفتم:
- شما تنها نیستین.‌ هر روز صبح بهتون سر می‌زنم.‌ خاکتون رو عوض می‌کنم. بهتون آب می‌دم. شما امانت خاص‌ترین مرد زندگی من هستین.
- حتماً یه نسخه دکتر برو! مسئله مرگ و زندگیه.
سرم رو به منبع صدا کج کردم و راست ایستادم. با چشم‌های خط و نشون کشیده‌ش به سمتم قدم بر می‌داشت. نگاه کوتاهی به پام کردم و گفتم:
- همون یه‌ نسخه‌ش به کارم اومد. می‌بینی که نرماله.
دست به سـ*ـینه ایستاد و لب‌هاش رو جمع کرد.
- خیلی به کار اومده که یک هفته استراحت رو یک روز کردی.
- از این‌ورا؟
گره دست‌هاش رو باز کرد و با لودگی جواب داد:
- اومدم عیادت بیمارم که الآن ملتفت شدم بیمارم انگل هم داره، نمی‌تونه یه جا وایسته.
- تنها اومدی؟
- رادوین و سحر شام اومدن خونه نرگس خانم. منم به هوای سر زدن به شما باهاشون اومدم.
مسیر نگاهم رو به گل‌ها عوض کردم. کنارم اومد و پرسید:
- چی تو گوش گل‌ها پچ‌پچ می‌کردی؟
- باید از گل‌های آریا مواظبت کنم.
دستش رو‌ دور کمرم حلقه کرد و سرش رو تو گودی کتفم فرو برد.
- منم از تو مواظبت می‌کنم.
دستش رو گرفتم و کنج سرم رو به فرق سرش چسبوندم.
- من چرا؟
- تو بیشتر از آریا به مراقبت نیاز داری. آریا چیزی یادش نمیاد، ولی تو... .
صداش خفه شد. پشت دستش رو‌ فوری روی صورتش کشید.
- ببخشید! از دهنم پرید.
- تو لااقل وانمود نکن که همه چی روبه‌راهه.
- پات درد نمی‌کنه؟
- قرص‌‌ها کارم رو‌ راحت کرده. بادش هم خوابیده.
- چه عجب با قرص کنار اومدی!
نیشخند زدم.
- واسه زودتر سر پا موندن مجبورم.
- راستی دکتر به آریا چی گفت؟
- احتمالاً واقعیت رو؛ چون از دیروز گوشه‌گیر شده.
- خونه نیست؟
- آریا مردِ خونه موندن نیست. هر شرایطی که می‌خواد باشه.
سرش رو برداشت و نفس کش‌داری کشید.
- به نظرم دکتر عجله کرد. آریا اینجوری به هم می‌ریزه. از رادوین بپرسیم آریا تو شرکت چی‌کار می‌کنه. امیدوارم این یکی رو یادش بیاد.
حرف دلم رو‌ زد. آریا از دیروز که من رو تو اتاقش دید، هفت پشت غریبه شد. سر میز نمی‌اومد. غذا کم می‌خورد و بیشتر وقتش رو بیرون می‌گذروند. نمی‌تونست مستقیم بهم بگه با موندنم مشکل داره و غیر از خاکروبه‌‌ای که تو زندگی‌شونه، صنم دیگه‌ای باهاش ندارم. اگه سماجت اردلان خان و مامان سیما نبود، می‌رفتم. سقف دیگه‌ای داشتم که تنهاییم رو باهاش قسمت کنم. نفس گرفتم و سرم رو به سمت نگار چرخوندم.
- تو چی‌کار کردی؟
نگاه مستقیمش رو به من دوخت.
- چی رو؟
- با اشکان حرف زدی؟
رو گرفت و خیره به گل‌ها لب زد:
- آره.
- خب؟
شونه انداخت و بی‌میل گفت:
- هیچی.
- یعنی چی هیچی؟
با کفشش روی سنگ‌ریزه‌ها ضرب گرفت.
- فردا قراره با هم حرف بزنیم. جواب رد بهش می‌دم.
با ابروی پریده پرسیدم:
- با چندبار صحبت به این نتیجه رسیدی؟
تو چشم‌های عمیقم نگاه کرد و لبخند محوی روی لبش نشست.
- لابد می‌گی نه به شور و اشتیاق اول و نه بی‌نمکی حالا. سر جمع دوبار حرف زدیم، بعدش خورد به عروسی و نتونستیم همو ببینیم.
اون‌طور که پیداست، مخاطب اول حرف‌های ناگفته چشم‌هاش من بودم. سکوت بینمون رو به هم نزدم تا خودش به حرف بیاد.
- نود درصد خلقیات اشکان رو دوست دارم. پسر خیلی آقا و متینیه، طوری که هرچی محو رفتارش می‌شم، دلم غنج می‌زنه، ولی اشکان می‌گـه شغلش عشقشه. تو شاهد بودی هروقت آریا به عملیات می‌رفت، قلبم تو دهنم می‌زد تا مطمئن می‌شدم صحیح و سالم برگشته.
حرفش رو قبول داشتم، روزی که رادوین زنگ زد و بهم گفت سر قضیه چاقو خوردن آریا، حال نگار بد شده اشکان هم دید. نگار ادامه داد:
- واسه‌م روشنه که شروع رابـ ـطه ما دنیامون رو بهشت می‌کنه. کم‌کم اضطراب‌های ناخودآگاه من خودخوری میاره، کم‌کم بروزش می‌دم و بهونه‌ها شروع می‌شه. با شناختی که از اشکان دارم، اولش با آرامش میاد جلو، ولی بعد بهشت دنیامون تبدیل به جهنم می‌شه.
ازش رو گرفتم و چشم‌هام به آسمون آبی پرواز کرد. استدلالش منطقی بود. از فرم نگاه کردن تا طرز صحبتش می‌فهمیدم داره با احساس نوپاش می‌جنگه و می‌خواد بین عقل و حسش تعادل برقرار کنه. عملی کردن تصمیم درست نگار، در برابر استدلال‌های وسوسه‌‌ کننده کار هرکسی نبود. مشکل خیلی از زوج‌ها از این مرحله رشد می‌کرد که تصور می‌کردن که تو زندگی مشترک، زن و مرد باید همیشه تابع تصمیم دو طرف باشن، حتی به قیمت از دست دادن علاقه شخصی‌شون، مهارتشون... .
این عادت‌های ریز غلط وقتی ادامه پیدا می‌کرد، آخرش می‌رسید به حسرت گذشته و زندگی مجردی؛ مثل من که یک پله نسنجیده بالا رفتم و ده پله زمین خوردم، اما از اون دسته نبودم که جا بزنم. کسی که جا می‌زنه یا واقعاً عاشق نیست، یا عاشقه و دلیلی جز رفتن نمی‌بینه. من عاشقم، ولی دلیلی جز موندن نمی‌بینم؛ چون اشتباه پشت سرمون رو دیدم و می‌خوام برگردم، ولی تنهایی نمی‌شه. زنگ گوشی نگار، افکار مختلف رو از ذهنم پروند. رو به من گفت:
- مادرجونه.
و تماس رو برقرار کرد.
- بله مادرجون.
- چی شده؟
چند قدم مخالفم برداشت و پشت به من چرخید.
- باشه، باشه.
گوشی رو که از گوشش جدا کرد پرسیدم:
- چی می‌گـه؟
لبخند مصنوعی زد و گفت:
- هـ...هیچی. مهم نیست.
- پس مهمه.
چپ‌چپ نگاهم کرد.
- باز جاسوس بازیات گل کرد تگر خانم.
موفق نشد ترس تو رفتارش رو لاپوشونی کنه. مامان سیما با وجودی که خبر داشت من و نگار پیش همیم، به اون زنگ زد. احساس می‌کردم به آریا ربط داره و نمی‌خوان من بفهمم. حس خوبی نداشتم. به کنایه گفتم:
- قیافه خودت رو تو آینه ببینی، به جاسوس شدنم گیر نمی‌دی.
سمت خونه قدم برداشتم که بازوم رو چسبید.
- هوای اینجا آزاده. می‌خوای بری تو چی‌کار؟
تو چشم‌هاش تیز شدم. رسماً التماس می‌کرد و توقع داشت نرمال باشم؟
- مادر جونت گفته منو اینجا نگه داری؟
رنگ از رخش پرید. زدم به هدف. چرا مامان سیما از نگار چنین درخواستی کرده بود؟ با اخم بازوم رو کشیدم و تشر زدم:
- جلوی منی که می‌شناسمت ادا درنیار!
- از دست تو! آدم جرأت نمی‌کنه جلوی تو از جاش جم بخوره.
- می‌گی یا نه؟
- آریا برگشته. راضی شدی؟
جا خوردم.
- خب برگشته که برگشته.
من و من کرد.
- برگشته خونه‌ش. مادرجون می‌خواست کارگر بیاره جهازت رو بچینن تا آریا نبینه و داستان نشه.
تا حرفش رو هضم کنم کمی زمان برد، ولی به خودم اومدم و قدم تند کردم. داد زد:
- نرو! رادوین پیششه. یه چیزی ماست مالی می‌کنه. اوضاع رو بدتر نکن!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    اگه با پا پس کشیدن و دخالت دادن بقیه به نتیجه می‌رسیدم، زودتر اتفاق میفتاد. باید مسئولیت زندگی‌مون رو تا برگشتن حافظه آریا به عهده می‌گرفتم. به قدم‌هام سرعت دادم و ساختمون رو دور زدم و از پله‌های سنگی رسیده به خونه آریا بالا رفتم. در باز بود. در رو هل دادم و جلو رفتم، اما صدای پر از درد مامان سیما عضله‌های پام رو منقبض کرد.
    - اجازه بده توضیح بدیم پسرم.
    گوشه دیوار ایستادم و سرک کشیدم. رادوین هم بود. فقط صورت عصبانی آریا رو می‌تونستم نظاره‌گر باشم. تمام اثاث‌هایی که مامان با عشق و وقت برام انتخاب کرده بود، بسته‌بندی شده پذیرایی رو اشغال کرده بود. باید زودتر می‌گفتم اثاث رو بچینن. لحن عاصی آریا، گوش‌هام رو تیز کرد.
    - توضیح نمی‌خواد وقتی خودم همه چی رو می‌بینم. همتون عجیب و غریب شدین که هیچ، خونه‌م هم مثل قبل نیست.
    - دکتر که رفتی چی گفت؟
    پوفی کشید و انگشت لای موهاش کشید. کاش می‌مردم و شاهد این آشفتگی‌ها نبودم!
    - نفهمیدم. حرفش با عقل جور درنمیاد؛ چون سالمم. چیزیم نیست.
    - الهی که همیشه سالم باشی پسرم. حافظه‌ت برگرده، بهتر هم می‌شی.
    - کدوم حافظه؟ کدوم فراموشی؟
    رادوین پادرمیونی کرد و با لحن ملایمی گفت:
    - آریا، داداش! مگه نمی‌گی یادت نیست چطور سر از بیمارستان درآوردی؟ مگه نمی‌گی چطوری شرکتم در عرض یک سال به این عظمت رسیده؟ ما خونه‌ توئیم و اینا هم وسایل جدید خونه‌تن که قرار بود قبل از اتفاقی که برات افتاد چیده بشه‌، ولی یادت نیست.
    سرش رو به طرفین تکون داد.
    - من همچین سلیقه‌ای ندارم. من حالم خوبه. همه چی هم یادمه. گیجم نکن رادوین!
    رادوین دست روی شونه آریا گذاشت.
    - خودتو اذیت نکن داداش! خدا بزرگه. به حرف دکترت گوش کن. ما هم کمکت می‌کنیم.
    با خشونت دستش رو پس زد.
    - احمق گیر آوردی؟ تمومش کن رادوین!
    سیما خانم به حرف اومد.
    - خیلی‌خب پسرم. بیا بریم استراحت کن!
    - از خونه‌م جم نمی‌خورم. خیلی به فکر حالمین، یکی رو بفرستین خرت و پرت‌ها رو جمع کنه از خونه‌م، منم برم اتاقم استراحت کنم.
    بهشون پشت کرد و راه پله‌ها رو پیش گرفت. نگاه درمونده مامان سیما و رادوین رو طاقت نیاوردم. پاهای استوارم رو تو سالن کوبیدم. صدای با تحکم و بلندم، تو سالن منعکس شد.
    - خرت و پرت‌ها مال منه.
    مامان سیما و رادوین همزمان به سمتم چرخیدن. پاهای آریا به پله اول نرسیده جفت شد. جلوتر رفتم و گفتم:
    - می‌شه من و آریا رو تنها بذارین؟
    مامان سیما دو دل بود، ولی رادوین با نگاهش اصرار می‌کرد فرصتش نیست.
    - لطفاً!
    آریا به پاشنه چرخید و چهره اخم‌آلود و حالت متعجبش رو متوجهم کرد. بزاقم رو قورت دادم و نگاهم به جهت نگاهش گره خورد. صدای قدم‌های رادوین و مامان سیما دورتر شد و طولی نکشید که صدای بسته شدن در، فضای خونه رو احاطه کرد. قدم‌هاش رو بلند به طرفم برداشت. از خشم تو چشم‌هاش معلوم بود که می‌خواست سر به تنم نباشه، ولی مهارش می‌کرد. رخ تو رخم شد و انگشتش رو تو هوا تکون داد.
    - ببین سوگل! من نمی‌دونم پدر و مادرم چی بهت گفتن، ولی من اونی که می‌خوای نیستم.
    نگاهم آروم و قرار نداشت و بین چشم‌هاش گردش می‌‌کرد. آه که چقدر دلتنگش بودم! محوش بودم که از دهنم پرید:
    - چرا نیستی؟
    جا خورد. لابد فکرش رو نمی‌کرد احساسم رو علنی کنم. چند ثانیه پلک بست و جدی لب گفت:
    - من قصد ندارم زندگی‌م رو با کسی شریک بشم.
    - من می‌خوام.
    فقط بهم زل زد و من تازه دیوونگی یادم اومده بود. لحظه‌ای که برای تحققش ثانیه‌های زندگی‌م رو می‌شمردم، اما سایه شیطانی ماهان اون رو تبدیل به عقده کرد. داشتم با سرنوشتی که از خط بعدش هم خبر نداشتم، لج می‌کردم تا تصویر ذهنم رنگ واقعیت بگیره. تو این تصویر آریا هوشیار بود و من تشنه سیراب کردنش... بی‌قرار لب زدم:
    - تا ابد می‌خوام. برای همیشه و اجازه نمی‌دم سهم یکی دیگه بشه.
    - گوش کن سوگـ...
    کنترلم رو از دست دادم و داد زدم:
    - من سوگل نیستـم.
    لب‌هاش روی هم رفت و با اخم چشم‌هاش رو ریز کرد. یک قدم فاصله‌مون رو برداشتم. قلبم از تبلور احساسی که با هربار دیدنش می‌کشتم، می‌سوخت و خنک نمی‌شد.
    - سوگل مرده. باران زنده‌س. دلت میاد یه آدم زنده رو با سوگل گفتنت دفن کنی؟
    حالت ابروهاش عوض شد و رنگ صورتش برگشت. می‌دونستم شوک بدی برای بیمار فراموشیه، اما باید دوره‌ش رو بگذرونه و به مغزش فشار بیاد. پاهام یک قدم دیگه پر کرد.
    - قبلاً من رو خوب یادت بود. بارانت رو همیشه اذیت می‌کردی. البته بارانت هم نخواست کم بیاره‌، ولی خب تا یه حدی جفتمون هم کم آوردیم. تا یه حدی تقدیرمون دستور داد از این‌جا به بعد با هم قدم بر‌داریم تا کامل بشیم.
    نگاهش مدام رنگ عوض می‌‌کرد. لرزش تنش رو حس کردم. انگشت اشاره به سمت خودم گرفتم و خیره تو چشم‌هاش لب زدم:
    - منم ژولیت! بارانم. یادته تو جنگل بهش می‌گفتی نگاه‌های رادوین به من رو هضم نکردی و سوء هاضمه گرفتی؟ یادته برای من با اون جوجه کوه‌نورد، با مردی که تو تولد رادوین اومده بود درگیر شدی و شغلت رو به خطر انداختی؟ خیلی‌ جاها تعقیبم می‌کردی تا خیالت جمع بشه سالم رسیدم. روزی که پیش چشم‌هات تیر خوردم یادته؟ خوش به حالت که یادت بود؛ چون کسی بهم نگفت بعدش چطوری از ترس از دست دادنم تا بیمارستان منو بردی و شب تا صبح بالا سرم موندی. یادته موقع اعتراف عشقت سیل اومد و تو روستا گیر کردیم؟ رفتی یه پدر و پسر رو نجات دادی. من تو اون روستا بهت فرصت دادم.
    دستش رو روی سرش گذاشت و مرتب پلک زد. پاهاش عقب عقب رفت. هر قدمی که پس می‌کشید، پر می‌کردم.
    - آریا! من و تو هم‌دیگه رو انتخاب کردیم تا یه همچین روزی به داد هم برسیم. من از جوابی که تو روستا بهت دادم پشیمون نیستم. تو برای امنیت من و خانواده‌هامون صدمه دیدی. قسمتی از حافظه‌ت که مربوط به منه از دست دادی. خواهش می‌کنم کنار بیا و دستم رو ول نکن تا کمکت کنم کم‌کم روزهای شیرینمون رو به یاد بیاری. من برگشتم آریا! بارانت تصمیمش رو گرفته و می‌خواد واسه همیشه دستت رو بگیره.
    دستم رو پیش بردم و روی دستش گذاشتم که مثل برق سه فاز، دستش رو از سرش کند و چشم‌های سرخش شکارم کرد. قفسه سـ*ـینه‌ش بالا و پایین می‌شد. شوک بدی بهش وارد کرده بودم. خدا من رو ببخشه! دلواپس پا به جلو گذاشتم.
    - برو بیرون!
    صورتش تو نگاهم حل شد. اشکم رو پس زدم. دوباره با دو دست سرش رو چسبید و خم شد. سعی می‌‌کرد اکسیژن به ریه‌هاش بده. کم‌طاقت کنارش رفتم و دستم رو دور شونه‌ش حلقه کردم تا ببرم سمت کاناپه استراحت کنه، ولی با نیروی مهاری دستش به عقب هلم داد که تعادلم رو از دست دادم و افتادم. ناباور سرم رو بلند کردم. صدای گوش‌خراشش نفسم رو درجا برید.
    - گمـشــو بیرون از خونـه‌م!
    دو صدا تو گوش‌هام پیچید و خونه دور سرم چرخید.
    «- به خونه خودت خوش اومدی.»
    «- گمشو بیرون از خونه‌م!»
    گر گرفتم، اشک کاسه چشم‌هام رو پر کرد و لبریز نشد. باید مقاومت می‌کردم، ولی به جاش فرو ریختم. پیشش ذره ذره حقیر شدم و ندید. موقع التماس کردن‌های آریا من هم آب شدنش رو ندیدم و بهش پشت کردم. عکس‌العمل آریا داشت هیپنوتیزمم می‌کرد. ذهنیتش به خاطره‌هامون هجوم می‌برد تا از ذهن من هم پاک کنه که یادم بره شبی که تو چشم‌هام زل زد و از آرامشش کنار من حرف زد، حتی قبل‌ترش که مالکیت خونه جدیدم رو تبریک گفت و با خوش‌رویی استقبال کرد. بودن من دیگه آرامش نبود، مهلک‌ترین سم دنیا بود.
    آب دهنم رو قورت دادم و رو گرفتم از چشم‌هایی که با دیدنم به خودش حمله‌ور شده بود. دست احساس شکسته و گریونم رو گرفتم و رفتم تا سکوت خونه‌ش بهش آرامش بده. توجهی به ضجه‌های احساسم هم نکردم. خودخواهی بسه! مُرد روزهایی که آریا سکوت بدون من رو دوست نداشت. نزدیک به در خروجی، شست دو دستم رو به سمت چشم‌هام بردم و از درگاه رد شدم. پشت در بودن. مامان سیما زودتر به حرف اومد.
    - چی گفتی بهش دخترم؟
    نگاه پر بارم رو زیر کشیدم و آهسته گفتم:
    - وقت قرص ظهرش شده. به کوکب بگید موقع آوردن داروش، وسایل من هم بیاره.
    صدای رادوین از سمت راستم شنیده شد.
    - کجا می‌ری؟
    جانب چپم برگشتم و رو کردم به مامان سیما و با لبخند نیم‌بندی گفتم:
    - شرمنده باعث زحمت شدم! بابت این چند روز ازتون ممنونم.
    بازوم رو گرفت. چهره‌ش پکر بود.
    - نرو عزیزکم! اینجا متعلق به توئه.
    ندای دلم، قلبم رو از ضربان روتینش انداخت.
    «دیگه متعلق به من نیست. آریا طردم کرد.»
    - یه مدت نباشم، واسه آریا هم خوبه.
    آب دهنم رو قورت دادم و چندبار پلک زدم تا به خودم مسلط باشم. حال من رو آریا باید می‌دید، نه کس دیگه. اکسیژن به ریه‌هام فرستادم و لب زدم:
    - مراقبش باشین!
    باز نفسم حبس شد و روی ریه‌م موند. درد من مثل درد آدمی بود که لحظه مرگش رسیده و داشت وصیت می‌کرد. ازشون گذشتم تا شاهد غمشون نباشم. پایین پله‌ها، رادوین سد راهم شد.
    - چی شده که واسه رفتن عجله داری؟
    بهش چشم دوختم.
    - هیچی، فقط آدرس رو اشتباه اومده بودم.
    ابرو در هم کشید.
    - کجا می‌ری؟
    - هنوز یه سقف دارم.
    مسیرم رو عوض کردم که مچم بین انگشت‌هاش اسیر شد.
    - بیا خونه من!
    به شونه راست چرخیدم.
    - تنها راحتم.
    - ما ناراحتیم. میای پیش ما.
    - لطفاً داداش!
    پلک بست و لب به دندون گرفت. مچم رو آزاد کردم.
    - همه چی رو به آریا گفتی، نه؟
    تکونی به سرم دادم. پوفی کشید و با دو دست صورتش رو پوشوند و تا لب‌هاش آورد. با ناراحتی گفت:
    - خواهرم! آریا تو شرایطی نیست که فکرش درست کار کنه. درکش کن!
    - منم تو شرایطی نیستم که شاهد حالش باشم و کاری ازم بر نیاد. درکم کن!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    ذهنم با صدای مرتب زنگ در بیدار شد و از کابوس وحشتناکی که دفنم می‌کرد، نجات داد. مژه‌های خیسم رو به زحمت از هم باز و سرم رو بلند کردم، اما از اسپاسم گردنم که موقع خواب بهش فشار وارد شده بود، آخی گفتم و ابروهام جمع شد. روشنی هال، از زیر در به اتاق نفوذ کرده بود. به کمک همون، سلانه سلانه تا پشت در رفتم و روی کلید دست بردم. لامپ اتاق چشم‌هام رو زد. صدای زنگ همراهم اضافه شد. با انگشت‌هام گردنم رو سفت گرفتم و گیج و منگ وسط اتاق رفتم. کنار کیسه بوکس روی سرامیک افتاده بود. نتونست درد مشت‌هام رو طاقت بیاره و از عرش به فرش افتاد.
    تا به گوشی‌م رسیدم، تماس قطع شد و اسم مخاطب از صفحه رفت تو لیست تماس‌های بی‌پاسخ... . دلشوره‌ اون خواب همچنان جولان می‌داد و قلبم رو از جاش می‌کند. سراسیمه از اتاق بیرون رفتم و بی‌هوا و با ترس، در واحد رو باز کردم. چطور ممکن بود خوابم زود، حقیقتش رو به روم بیاره؟
    دیدن صورت نگران مامان و بابا، پلک‌های نیمه بازم رو از هم فاصله داد و صدای درونم از تعبیر نشدن کابوسم خدا رو شکر کرد. دست از گردنم انداختم و سلام کردم. بابا دستش به گوشی بود و مامان دستش به کیف... . من رو که دیدن، دست از تقلا برداشتن و جوابم رو آهسته دادن. نیم تنه ورزشی و شلوار چسبناکی تنم بود و روم نمی‌شد تو چشم‌های بابا زل بزنم، از طرفی دور از انسانیت بود که دلواپسی‌شون رو نادیده بگیرم و برگردم. مامان قدمی به جلو برداشت و بابا کفش‌هاش رو درآورد. از درگاه کنار رفتم. صداش تحت تأثیر دلهره‌ای که دیر اومدنم به جونش انداخته بود، می‌لرزید.
    - مریض شدی؟
    از سر آسودگی، لبخند کم جونی روی لبم جا دادم.
    - خواب بودم. ببخشید دیر باز کردم. بشینین!
    ازشون خجالت می‌کشیدم. فکرم سر جاش نبود. باید چی‌کار می‌کردم؟ حینی که گردن بهونه‌گیرم رو گرفته بودم، پا به آشپزخونه گذاشتم و بالای سینک رو دید زدم. کتری کجا بود؟ دو کابینت پایین رو دید زدم و غیر از چند دست بشقاب، چیزی دستگیرم نشد. لیوان‌ها رو کجا گذاشتم؟ همه جا رو خاک برداشته بود، بدم می‌اومد به چیزی دست بزنم.
    - برو یه دوش بگیر، من تمیز می‌کنم بارانم!
    جانب صدا برگشتم. لباسش رو با تیشرت زیتونی و شلوار راحتی مشکی عوض کرده بود. لب تر کردم:
    - انجامش می‌دم مامان.
    - آدم تو خونه خودش تعارف نمی‌کنه.
    اعتراض نکردم و زیر نگاه بابا با شرم سرم رو پایین بردم و داخل اتاق شدم. آب داغ هم نتونست گردنم رو آروم کنه. اگه همین‌طوری به بد خوابی ادامه می‌دادم، دیسک گردن گرفتنم قطعی بود. کاسه سرم از کابوسی که دیده بودم‌، می‌سوخت و تیر می‌کشید. آریا دادخواست طلاق رو دم در همین خونه فرستاد و من بدون فکر، امضام رو کنار امضاش زدم. چه شهامتی داشتم من!
    موقع خشک کردن موهام، کشوها رو به امید چیزی که گردنم رو تسکین بده زیر و رو کردم. پماد رفع گرفتگی عضله به چشمم خورد. تاریخش رو چک کردم. یک سال وقت داشت. سریع مقداری از اون رو روی موضع مالیدم و به حالت دورانی، تمام ناحیه گردنم رو به پماد آغشته کردم. اصلاً حوصله جمع و جور کردن ریخت و پاش اتاق رو نداشتم. فقط کیسه بوکس فلک‌زده رو کنار کمد که جای خالی داشت، جابه‌جا کردم و لباس‌های دم دستی رو گوشه‌ای مرتب گذاشتم. عطر دارچین چای مامان، هوای سرد خونه رو قابل تحمل کرده بود. بابا با همراهش صحبت می‌کرد. به سمت آشپزخونه رفتم. درحال شستن دستمال بود.
    - چه بویی راه انداخته چای معروفت!
    صورتش تو دیدم نبود، اما از تن صداش فهمیدم گرفته‌‌ست.
    - قهوه نبود.
    _ از قهوه بیشتر می‌چسبه.
    - باران!
    لب بستم. مامان به طرفم چرخید و پلک‌هاش رو یک‌بار بست و باز کرد، اما چیزی از معذب بودنم کم نکرد. چشم‌پوشی از اشتباه به این واضحی، مضحک‌ترین کار بود‌، برای همین به سکوت و تنهایی پناه آوردم. رو برگردوندم. جاذبه نگاهش بدون خشم و تعارف، دعوت به نشستنم کرد.
    - بیا پیشم دخترم!
    مؤاخذه‌ای در کار نبود. معمولاً کینه گنجایش زیادی تو دل بابا نداشت. مامان برای تغییر فضا گفت:
    - تا شما پدر دختری خلوت کنین، من هم با سه فنجون دمنوش عالی اومدم.
    از آشپزخونه بیرون اومدم و کوتاه‌ترین مسیری رو که به مبل می‌رسید، طی کردم. خواستم روی مبل تک نفره کنارش بشینم که گفت:
    - بشین اینجا!
    چشم‌هام از نگاه جدی‌ش به دستش افتاد که به جای خالی کنارش اشاره می‌کرد. بدون حرف جا گرفتم و غیر از میز، نگاهم رو یک میلیمتر هم جابه‌جا نکردم.
    - تا جایی که یادمه، به دخترم یاد نداده بودم سرش رو جلوی باباش بندازه پایین.
    نرمش لحنش شکنجه‌م می‌کرد. بلافاصله سر بلند کردم و خیره تو چشم‌هاش لب زدم:
    - عصبانیتت رو ازم پنهون نکن بابا!
    تو چشم‌های فراری‌م متمرکز شد.
    - یه پدر، دخترش رو واسه یه اشتباه دور نمی‌ندازه.
    - اشتباه داریم تا اشتباه.
    - دست مایه پدر و مادر بچه‌شه. هرچی بکارن، درو می‌شه.
    - آروم نباش اینقدر! بزن حرف دلت رو!
    دو خط کمرنگ بین ابروهاش نشست.
    - هوار بکشم، جلوی در و همسایه وسایلت رو پرت کنم تو خیابون، از خونه‌م طردت کنم و بعد مادرت رو برای تربیت نادرستش کتک بزنم و خودم رو تو اتاق حبس کنم خوبه؟ تو خونه ما این روش کدوم مشکلمون رو حل کرده؟
    لب‌هام به هم دوخته شد. تو قانون خونه ما این چیزها جایی نداشت. پاهاش رو موازی پام کرد و جدی و شمرده گفت:
    - هرکاری کنم نه می‌تونی گذشته رو عوض کنی و نه من می‌تونم کمکت کنم. هرچی که باید رو گوش دادم و دیگه نمی‌خوام بیشتر بدونم. می‌دونی چرا؟
    دیدن نگاهش که از مهر پدری لبریز بود، تاب و توانم رو می‌گرفت، ولی بابا چشم تو چشم با مخاطب حرف زدن رو می‌پسندید. دست‌های بزرگش، دست‌های ظریفم رو گرفت. هنوز هم مثل آفتاب تابستون، گرما داشت.
    - چون بهت یاد دادم پایبند کاری که کردی، بمونی. من و مادرت دوست داشتیم دخترمون شهامت پیدا کردن راهکار حل مشکلش رو داشته باشه.
    گرمای دست‌هاش کم بود، با سخاوت گرمای آغوشش رو تقدیمم کرد. انگار به محکم‌ترین ستون دنیا تکیه دادم. چونه‌ش رو روی سرم گذاشت. پلک بستم و تن خسته‌م رو برای چند دقیقه به استراحت دعوت کردم.
    - گذر زمان آدم رو آروم می‌کنه. هر اتفاقی که افتاد، درس بزرگی برای هرکدوممون داشت. چراغ قرمزش بهمون اخطار داد کجا از خط خارج شدیم.
    مامان سینی رو روی میز گذاشت و حین چیدن فنجان‌ها روی نعلبکی گفت:
    - ولی کاش زودتر بهمون می‌گفتی بارانم که تعقیبت می‌کنن، تهدیدت می‌کنن. یاد اون روزی که دنبالم بال بال زدی تا مرد غریبه رو ازم دور کنی، چهار ستون بدنم رو می‌لرزونه.
    صاف نشستم و لبم رو به دندون گرفتم.
    - معذرت می‌خوام. من یاد نگرفتم کسی رو وارد ماجرای خودم کنم.
    روی مبل تک نفره کنارم نشست.
    - شاید قسمت بوده که این آتیش رو دامادم خاموش کنه.
    به ازای فراموش کردنم! مامان ماتم‌زده به دسته مبل خیره بود. با حرف بابا، نگاهم رو به نگاه سرزنش‌گرش پیوند زدم.
    - دخترم! ما تو رو از خودمون طرد نکردیم که بی‌خبر چمدون بستی. ازدواج هم کرده باشی اونجا خونه همیشگی توئه. همون‌طور که یادت دادیم، با واقعیت کنار بیا و صبوری کن که خدا ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.
    حرفش رو تأیید کردم و گفتم:
    - درسته. رفتنم صبورترم می‌کنه.
    مامان شتاب‌زده پرسید:
    - کجا؟
    نگاهم رو بینشون جابه‌جا کردم و به بخاری که از فنجانم بلند شده بود، زل زدم.
    - جایی که هوای آلوده تهران رو نداشته باشه، صدای بوق ماشین‌ها، صدای طبیعت رو به هم نزنه، آدم‌هاش یک رنگ باشن.
    مامان گفت:
    - به فاطمه و راحله می‌گم خونه شمال رو آماده کنن.
    رو کردم به مامان و خطاب بهش گفتم:
    - ترجیح می‌دم کسی نفهمه کجام. به شما هم گفتم؛ چون اگه راضی نباشین نمی‌رم.
    بابا به حرف اومد.
    - احتیاج نداشتی، قبول نمی‌کردم.
    لبخند محوی روی لب‌هام شکل گرفت.
    - ممنونم بابا.
    مامان با اوقات تلخی پرسید:
    - زود برمی‌گردی دیگه؟!
    بازدمی فرستادم.
    - نمی‌دونم.
    - کجا می‌‌مونی؟
    دست مامان رو گرفتم.
    - خونه عمه یکی از دوست‌هام.
    - کدوم دوستت؟
    - نمی‌شناسین.
    بی‌میل و مردد به بابا نگاه کرد. هر چند نفهمیدم با رد و بدل کردن نگاهشون چی به هم رسوندن، ولی انگار مامان داشت کوتاه می‌اومد. دستم رو فشار داد و گفت:
    - حتماً بهمون زنگ بزن!
    - گوشی‌م پیش شما باشه. لپ‌تاپم رو می‌برم و تصویری حرف می‌زنیم.
    آهی کشید.
    - مسئله حرف و حدیث فامیل‌ها نبود، عمراً رضایت می‌دادم.
    پوزخندی زدم و چشم گرفتم. حرف و حدیث نبود، زهر بود به کامم و زجر بود به دل مامان‌ها. شنیدم مامان سیما حینی که بغض صداش رو خفه کرده بود به خبر رسون پشت خط می‌گفت:
    «- برو به همون‌هایی که چشم دیدن خوشبختی عروس و پسرم رو ندارن بگو این دوتا رو فقط مرگ می‌تونه از هم جدا کنه. بیخود با جار زدن بد قدمی عروسم و خلق‌تنگی پسرم از زندگی‌تون نزنین!»
    شاید خبر رفتنم پیش‌بینی مزخرف خیلی‌ها رو به کرسی بنشونه، اما باید می‌رفتم تا تحت همین فشارها، تصمیم غلط نگیرم. با یک دستم، دست مامان و با دست دیگه‌م، دست بابا رو گرفتم و به نوبت، بـ..وسـ..ـه‌ای روشون زدم.
    - از درکتون ممنونم. مطمئن باشین اونجایی که می‌رم، روبه‌راه‌تر از الآنم.
    فنجونشون رو به دستشون دادم.
    - لـ*ـذت چشیدن دمنوش‌های مامان، به داغ بودنشه.
    جرعه‌ای از چای خودم نوشیدم. هیچ کدوم نخواستیم سکوت رو بشکنیم. فکر رفتن زمانی تو ذهنم شکل گرفت که چند روز پیش استادم باهام تماس گرفت که برای دوره کارآموزی، نیروی جوان مستعد می‌خوان که به مناطق محروم دور از شهر بفرستن. اجرای طرحشون هم از مناطق شمالی شروع می‌شد و در صورت گسترش تعداد و بر حسب تقاضا، نیروها رو ساماندهی می‌کردن. یکی از مناطق انتخابی، روستای جنگلی بود که دست بر قضا عمه آرزو طارمی اونجا سکونت داشت.
    آرزو هر از گاهی بهم زنگ می‌زد و چندبار به خونه جدیدشون دعوتم کرده بود. می‌گفت کار تو شرکت رادوین، تلاش و انگیزه‌ش رو برای رسیدن به هدفش بیشتر کرد و با استعدادش در عرض دو ماه ارتقا گرفت. می‌گفت تصمیم داره پول جمع کنه و بعدها خودش کارآفرین آدم‌های امثال خودش بشه. خوشبختانه پول درمان مادرش جور شد و به کمک یکی از آشناهای رادوین، وام گرفت و خونه نقلی رهن کرد. به قول خودش خیلی به من و رادوین مدیون بود و مادرش همیشه دعامون می‌‌کرد. یک سال تلاش و پشتکار، آرزو رو از دختر سرکش چاقوکش به دختر موقر موفق تغییر داد.
    - کی می‌ری دخترم؟
    فنجون خالی رو روی نعلبکی گذاشتم و صاف نشستم و در جواب بابا گفتم:
    - به زودی.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    چمدون رو با پا کنار تخت هول دادم و راست ایستادم. رادوین و سحر معمولاً سه روز در هفته بهمون سر می‌زدن. امکان داشت امروز بیان. مدیریت زمان رو دستم گرفتم که تا اومدنشون رفته باشم. ساعت‌ها حالت‌های چهره رادوین رو آنالیز کردم. طلبکار، دل‌گیر، سؤال‌برانگیز... هرچی که بود، در غیابم خیلی ناراحت می‌شد. هر چند از مامان و بابا قول گرفتم کسی بدرقه رفتنم نباشه. کنار اومدن رادوین، راحت‌‌ نبود.
    دور تا دور اتاق رو چشم گردوندم و به قلم و کاغذ روی میز، توقف کردم. کسی که کشتی‌ش به گل می‌نشست، توانایی جمع کردن لاشه‌های کشی طوفان‌زده‌ش رو نداشت. من بدتر از اون آدم ماتم‌زده‌ شده بودم که پنجره نگاهم هرجا باز می‌شد، دیوار گچی می‌دید و رد چنگ‌های کسی که فریادش روی دیوار جا مونده بود.
    دست بردم و صندلی رو از پشته به سمت خودم کشیدم و نشستم. حالا من موندم و قلم و کاغذی که ردپایی از فریادهای درونم بود. خودنویس رو لای دو انگشت گرفتم و نگاه لبریزم به کاغذ سفید دوخته شد. از کجا شروع می‌کردم؟ کدوم زخمم رو به تمنای مرهم باز می‌کردم؟ یک کاغذ، کفاف روزهای بدون اون رو نمی‌داد. پایین آویزون شالم رو روی شونه‌م انداختم. دستی که قلم داشت، سطر اول کاغذ رو پر کرد.
    «- سلام. چند وقته بهت سلام نکردم؟ بگذریم. آخه از حسرت وقت‌هایی که جواب سلامم چشم‌های شیفته‌ت بود، جای سالمی روی قلبم نمونده که غم‌خوارم بشه. یه وقت به دل نگیری ژولیتم! دارم کم‌کم باهاش رفیق می‌شم.»
    ضربان تند قلبم، انگشت‌هام رو لمس کرد. حرف‌ها پشت لب‌هام صف بسته بود که اگه خالی‌ نمی‌کردم، آینه دقم می‌شد. نیرویی به انگشت‌هام دادم و قلم رو به حرکت درآوردم.
    «- دوست دارم همین حالا که متنم رو می‌خونی، آریای من باشی تا حقیقتی رو که می‌خواستم شب عروسی رادوین بگم درک کنی. گفته بودی رمانتیک بودن بلد نیستی که از دستم دادی. اگه بدونی چه روز و شب‌هایی صبر کردم تا بگم من تو رو واسه همین بلد نبودنت دوست دارم. همین که صادقانه حرف دلت رو زدی، چقدر بیشتر از قبل خواستمت. خودم رو تمام و کمال واسه جبران روزهایی که منتظرم موندی آماده کردم، ولی انگار با انتظار یک طرفه قابل جبرانه. می‌خوام گلایه کنم. چرا جونت رو گرو گذاشتی تا مشکلم رو حل کنی؟ نگفتی زانوهام سست می‌شه؟ نگفتی زمین‌گیر می‌شم؟ نگفتی پشیمونی عالم سرم آوار می‌شه؟ یادته گفتی پشیمون چیزی یا کسی می‌شم که دیگه نیست؟ اگه می‌دونستم روز عروسی رادوین همه رو غرق شادی و تو رو غرق خون می‌بینمت، روز کنکورم امتحان حقه‌بازی‌های ماهان رو پس‌ می‌دم، روز عروسی‌مون تو زندان کز می‌کنم و تو روی تخت بیمارستان می‌خوابی و فراموشم می‌کنی، بیشتر خاطره می‌ساختم، بیشتر قدر با هم بودنمون رو می‌دونستم تا همون خاطره‌ها حافظه‌ت رو برگردونه.»
    چشم‌ بستم. دنده‌هام از کمبود هوای تازه، بدنم رو می‌شکافت. پلک زدم. قلم از دستم فرار می‌کرد، ولی با لجاجت نوشتم:
    «- داستان زندگی ما دیر شروع شد و پایانش زود رقم خورد. شروعی به تنهایی من و شاید شروع تازه‌ای برای تو... زندگی بدون من و پایانی که مشخص نیست. نرفتم که بگم کارت اشتباه بود. رفتم تا موقع جمع کردن خرده شیشه‌هام دوباره صدمه نبینی. قول بده تحت هر شرایطی، حتی اگه من برای تو منفورترین آدم دنیا هم شده باشم، نامه و هدیه‌م رو دور نندازی. نه برای زمان و عشقی که به پاشون ریختم. برای این‌که دلم خوش باشه بعد از رفتنم آخرین یادگاری‌م رو پیشت دارم. آخرین خواهشی که ازت دارم. نمی‌دونم کار درستی کردم که تو و زندگی‌مون رو ترک کردم، اما تو مخمصه‌ای افتادم که وصفش به قول سیمین دانشور اینه که گاهی آدم بین بودن یا نبودن می‌مونه. به رفتن که فکر می‌کنی، اتفاقی میفته که منصرف می‌شی. می‌خوای بمونی رفتاری می‌بینی که انگار باید بری و این بلاتکلیفی خودش کلی جهنمه.»
    ابعاد کاغذ کوچیک بود و داخل پاکت جا می‌شد. عکسی رو که از آلبوم مراسم عقدمون جدا کرده بودم، دستم گرفتم. شادی اون روزمون، غم تو چشم‌هام لونه کرد. عکاس راست می‌گفت بهترین عکسمون می‌شه. خوب یادم بود که دست‌های سردش چطور دستمون رو گرم کرد. اون حس قوی هنوز از لنز دوربین ملموس بود. خوب یادم بود وقتی محو دنیای هم شدیم تا به احساس قلبمون نفوذ کنیم، جمله‌ای ساده از کف دل رفت.
    «- باورش ساده نیست.»
    واژه‌ها به زبونش چرخید و قلبم رو ذوب کرد. آخرین‌باری که چشمم به چشمش خورد، ذهنم حرفش رو حلاجی کرد. شاید برای همین نخواست برم تا باور کنه کنارشم. من باورپذیری رو براش دشوارتر کردم.
    عکس رو داخل پاکت جا دادم و بلند شدم. بندهای کوله رو انداختم روی شونه‌م و دسته چمدون رو از جاش بیرون آوردم. مامان و بابا تو هال نشسته بودن که موقع باز شدن در اتاقم از مبل بلند شدن.
    - صبر کن تا مش‌ماشاءالله بیاد.
    پلک زدم و خطاب به بابا لب گفتم:
    - پسرش خسته راهه. پدرش دلتنگشه. اجازه بده بیشتر کنار بچه‌ش باشه.
    فکر رنجیده‌، قابل کنترل نیست و هرآن زبان رو زیر سلطه خودش درمیاره. مامان و بابا نگاهی به هم کردن. مامان به بهونه قرآن آوردن به اتاقشون رفت و در رو بست. بابا نفس طولانی کشید و بی توجه به مخالفتم، چمدون رو تا ماشین برد. به دنبالش رفتم و پدال صندوق رو زدم. حین گذاشتن کوله‌م روی صندلی شاگرد، مامان از راه رسید و برام قرآن گرفت. سرخ شدن گونه‌هاش، نقاب بی‌خیالی رو کنار زد. بـ..وسـ..ـه‌ای به قرآن زدم و دوبار از زیرش رد شدم. چونه مامان لرزید. محکم بغلشون کردم، لبخندی زدم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی چونه مامان کاشتم. دل نازکش طاقت نیاورد و اشک به چشم‌هاش نشست.
    - بار آخره می‌گم. هر روز باهام تصویری حرف نزنی، خدا به سر شاهده یک ثانیه هم دلم نمی‌خواد اونجا بمونی.
    پلک بستم و باز کردم.
    - چشم مامان جان. ملکه ذهنم شد از بس گفتی.
    رو به بابا که خونسردی‌ش از سر تظاهر بود، گفتم:
    - شما هم برو شرکت! دیرت می‌شه.
    - از دخترم مهم‌تر نیست.
    صندوق رو بست. نگاه آخرم رو با محبت نثار چهره گرفته‌شون کردم. براشون دست تکون دادم و سریع پشت فرمون نشستم و قبل از این‌که چشمم به چشمشون بیفته، حرکت کردم. از هر میانبری که بلد بودم، استفاده کردم تا زودتر به جاده لواسان برسم. به خیابونشون که پیچیدم، راهنمای راست رو زدم و زیر تک درخت چنار که تو کمترین فاصله از خونه کاشته شده بود، ترمز کردم. پدال کمربندم رو فشار دادم و نگاه کوتاهی به ساعت ماشین انداختم و به درهای بسته خونه چشم شدم.
    مطمئن نبودم اردلان خان و آریا خونه باشن. معمولاً ساعت هفت می‌رفتن و از طرفی یک ساعت از زمان خروجشون گذشته بود. امیدوار بودم ببینمشون، اگرچه لغو این دیدار به نفعم بود. بی سر و صدا می‌رفتم داخل و برمی‌گشتم. حین ضرب گرفتن روی فرمون، دور و برم رو به دنبال راه چاره دید زدم که دو در خونه باز شد. عینکم رو جابه‌جا کردم و صاف نشستم. از شور افتاده به دلم، نمی‌تونستم پیش‌بینی کنم که شاهد چه کسی هستم. آئودی مشکی که از فضای خالی در رد شد، وجودم رو به تسخیر قلبم درآورد.
    ماشین که ترمز کرد، زمان ترمز کرد. وقتی در راننده باز شد، بی‌‌اراده عینک رو از چشم‌هام دور کردم و نگاهم تلسکوپ شد. چقدر زرشکی بهش می‌اومد! هماهنگی شلوار جین مشکی و تیشرت طوسی با کت اسپرتش بی‌نظیر بود. ذهنم بلافاصله شروع به پردازش و ست لباس‌هامون کرد که تو طبیعت خنک بهاری، کنار هم عکس می‌گرفتیم. یک فرصت از دست رفته دیگه!
    داشت با نگهبان جلوی در حرف می‌زد و اون مطیعانه سرش رو تکون می‌داد. با حسرتی که بعد از این توی دلم آه می‌شد، روی اجزای صورتش میخ شدم. ناخودآگاه دستم به طرف دستگیره می‌رفت. برای مهارش ناچار شدم فرمون رو بگیرم. چند ثانیه پلک بستم و به محض باز کردن، جهانم غوغا شد و نیروی جاذبه‌ش رفت تو چشم‌های مردی که مغناطیسش، آب‌های بدنم رو مکید.
    حواسم نبود که چشم‌های همیشه ریزبین آریا ممکن بود من رو ببینه. من نه، سوگل رو... لای در ماشین ماتش بـرده بود، فقط برای چند لحظه و بعد کنار رفت و در رو به هم کوبید. انگار به درخت زل زده بود که بی‌اعتنا عینک رو به چشم‌هاش زد! از چرخیدن لاستیک‌های جلو به سمت مخالفم معلوم بود که به عمد مسیر طولانی‌تر رو تا انتهای خیابون طی کرد. چه خوب که نمی‌دونست اونی که به چشم‌هاش زده سلیقه منه، وگرنه خرده‌های عینک رو از کف خیابون جمع می‌کردم. ماشین از جا کنده شد و دل و دینم رو دنبال خودش کشوند، اما سرعت زیادش، باعث شد قلب مریضم از نفس بیفته و زانو بزنه. دستم روی جناغ سـ*ـینه‌م مشت شد و چشم بستم.
    "خالی نمی‌شم از غمی که حق من نیـست"
    "روزی هزاربار مردم و غم‌هام نمـردن"
    "این گریه‌های کهنه بی‌وقفه مـن"
    " انگار از تأثیر هیچ بویی نبردن"
    دور زدم و ماشین رو به کوچه پشتی هدایت کردم. با پای خودم رفتم تو جهنم خاطره‌های شیرینی که این کوچه برای هر دومون رقم زده بود. با یکی از نگهبان‌ها تماس گرفتم تا در فرعی ویلا رو باز کنه. همزمان با باز شدن در، پیاده شدم و بهش سپردم از من حرفی به اهالی خونه نزنه و بعد پا به خونه گذاشتم.
    "یه عمره که از دور منو دریا می‌بینـن"
    "اما درونم چیزی جز سراب و غم نیست"
    "من از خودم گلایه دارم دردم اینجاست"
    "این زندگی چیزی که من می‌خواستم نیست"
    جعبه دستبند و پاکت رو کنار دسته گیتار جا دادم و بعد از بستن زیپش، کیف رو روی تخت جا گذاشتم. بعد از این همه وقت، همین از من موند.
    "از من فقط یه اسم مونده و یه سایـه"
    "اما می‌دونم هیچکی جز من متهم نیست"
    "این اعتراف آغاز یک پایان تازه‌س"
    "این زندگی چیزی که من می‌خواستم نیست"
    جلوی در اتاق، پاهام جفت شد و دو مرتبه به پشت سرم خیره شدم. روزی اسمم پای مالکیت این اتاق خورده بود.
    "از من فقط یه اسم مونده و یه سایـه"
    "اما می‌دونم هیچکی جز من متهم نیست"
    "این اعتراف آغاز یک پایان تازه‌س"
    "این زندگی چیزی که من می‌خواستم نیست"
    سوزش چشم‌هام مجال موندن نداد، ولی هر قدمی که من رو از خونه‌م دور می‌کرد، پاهام سست‌تر می‌شد. عاقبت وسط باغ ایستادم و سرم چرخید. من و آریا دوشادوش هم، تو فضای دلنشین باغ و کنار گل‌های ارکیده خیره‌کننده‌ش می‌دویدیم، اما تو یک پلک بر هم زدن جسمم از کنارش محو شد.
    "این زندگی چیزی که من می‌خواستم نیست"
    "این فاجعه دائم داره تکرار می‌شه"
    "پنجره‌ای که رو به دیوار باشه هر روز"
    "بعد از یه مدت از خودش بیزار می‌شه"
    "مثل یه پروانه که وابسته‌س به پیله‌ش"
    "شاید نمی‌خواستم به دنیا پا بذارم"
    "مثل یه ماهی که پر از وحشت آبه"
    "روزهای خیلی سختی رو در پیش دارم"
    مژه‌هام به هم خورد و قطره درشتی از کنج چشمم چکید. دندون‌هام روی هم قفل شد و به ساختمون پشت کردم.
    "از من فقط یه اسم مونده و یه سایـه"
    "اما می‌دونم هیچکی جز من متهم نیـست"
    "این اعتراف آغاز یک پایان تازه‌س"
    "این زندگی چیزی که من می‌خواستم نیست"
    پلک که باز کردم، سد چشم‌هام شکست و صورتم از شوری اشک زخم شد. با قدم‌های بلندتری خودم رو به در فرعی رسوندم.
    "از من فقط، از من فقــط یه اسم مونده و یه سایـه"
    "اما می‌دونم هیچکی جز من متهم نیـست"
    "این اعتراف آغاز یک پایان تازه‌س"
    "این زندگی چیزی که من می‌خواستم نیست"
    «پایان تازه» بابک جهان‌بخش
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا