محو گلبرگهای ارکیده بودم. آریا بهم گفت با گلش رفیق بشم تا به حرفهام گوش بده. بهش سر زدم و هر روز جای خالی اون رو هم پر کردم تا یک روز بیاد، به من و گلش برگرده. بهم طرز کاشت گل مورد علاقهش رو یاد بده، از خصوصیاتش بگه و دوباره بپرسه چه گلی دوست دارم. من هم با لبخند از گل دوست داشتنیم و مشخصاتش بگم و اون با لبخند خاصی بگه گلت هم مثل خودت کمیابه. با دقت گلبرگ یکی از گلها رو لمس کردم و بو کشیدم. رایحه خنک و شیرینش، مسیر تنفسیم رو از گازهای معلق سمی تهران پاک کرد. زمزمهوار گفتم:
- شما تنها نیستین. هر روز صبح بهتون سر میزنم. خاکتون رو عوض میکنم. بهتون آب میدم. شما امانت خاصترین مرد زندگی من هستین.
- حتماً یه نسخه دکتر برو! مسئله مرگ و زندگیه.
سرم رو به منبع صدا کج کردم و راست ایستادم. با چشمهای خط و نشون کشیدهش به سمتم قدم بر میداشت. نگاه کوتاهی به پام کردم و گفتم:
- همون یه نسخهش به کارم اومد. میبینی که نرماله.
دست به سـ*ـینه ایستاد و لبهاش رو جمع کرد.
- خیلی به کار اومده که یک هفته استراحت رو یک روز کردی.
- از اینورا؟
گره دستهاش رو باز کرد و با لودگی جواب داد:
- اومدم عیادت بیمارم که الآن ملتفت شدم بیمارم انگل هم داره، نمیتونه یه جا وایسته.
- تنها اومدی؟
- رادوین و سحر شام اومدن خونه نرگس خانم. منم به هوای سر زدن به شما باهاشون اومدم.
مسیر نگاهم رو به گلها عوض کردم. کنارم اومد و پرسید:
- چی تو گوش گلها پچپچ میکردی؟
- باید از گلهای آریا مواظبت کنم.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو تو گودی کتفم فرو برد.
- منم از تو مواظبت میکنم.
دستش رو گرفتم و کنج سرم رو به فرق سرش چسبوندم.
- من چرا؟
- تو بیشتر از آریا به مراقبت نیاز داری. آریا چیزی یادش نمیاد، ولی تو... .
صداش خفه شد. پشت دستش رو فوری روی صورتش کشید.
- ببخشید! از دهنم پرید.
- تو لااقل وانمود نکن که همه چی روبهراهه.
- پات درد نمیکنه؟
- قرصها کارم رو راحت کرده. بادش هم خوابیده.
- چه عجب با قرص کنار اومدی!
نیشخند زدم.
- واسه زودتر سر پا موندن مجبورم.
- راستی دکتر به آریا چی گفت؟
- احتمالاً واقعیت رو؛ چون از دیروز گوشهگیر شده.
- خونه نیست؟
- آریا مردِ خونه موندن نیست. هر شرایطی که میخواد باشه.
سرش رو برداشت و نفس کشداری کشید.
- به نظرم دکتر عجله کرد. آریا اینجوری به هم میریزه. از رادوین بپرسیم آریا تو شرکت چیکار میکنه. امیدوارم این یکی رو یادش بیاد.
حرف دلم رو زد. آریا از دیروز که من رو تو اتاقش دید، هفت پشت غریبه شد. سر میز نمیاومد. غذا کم میخورد و بیشتر وقتش رو بیرون میگذروند. نمیتونست مستقیم بهم بگه با موندنم مشکل داره و غیر از خاکروبهای که تو زندگیشونه، صنم دیگهای باهاش ندارم. اگه سماجت اردلان خان و مامان سیما نبود، میرفتم. سقف دیگهای داشتم که تنهاییم رو باهاش قسمت کنم. نفس گرفتم و سرم رو به سمت نگار چرخوندم.
- تو چیکار کردی؟
نگاه مستقیمش رو به من دوخت.
- چی رو؟
- با اشکان حرف زدی؟
رو گرفت و خیره به گلها لب زد:
- آره.
- خب؟
شونه انداخت و بیمیل گفت:
- هیچی.
- یعنی چی هیچی؟
با کفشش روی سنگریزهها ضرب گرفت.
- فردا قراره با هم حرف بزنیم. جواب رد بهش میدم.
با ابروی پریده پرسیدم:
- با چندبار صحبت به این نتیجه رسیدی؟
تو چشمهای عمیقم نگاه کرد و لبخند محوی روی لبش نشست.
- لابد میگی نه به شور و اشتیاق اول و نه بینمکی حالا. سر جمع دوبار حرف زدیم، بعدش خورد به عروسی و نتونستیم همو ببینیم.
اونطور که پیداست، مخاطب اول حرفهای ناگفته چشمهاش من بودم. سکوت بینمون رو به هم نزدم تا خودش به حرف بیاد.
- نود درصد خلقیات اشکان رو دوست دارم. پسر خیلی آقا و متینیه، طوری که هرچی محو رفتارش میشم، دلم غنج میزنه، ولی اشکان میگـه شغلش عشقشه. تو شاهد بودی هروقت آریا به عملیات میرفت، قلبم تو دهنم میزد تا مطمئن میشدم صحیح و سالم برگشته.
حرفش رو قبول داشتم، روزی که رادوین زنگ زد و بهم گفت سر قضیه چاقو خوردن آریا، حال نگار بد شده اشکان هم دید. نگار ادامه داد:
- واسهم روشنه که شروع رابـ ـطه ما دنیامون رو بهشت میکنه. کمکم اضطرابهای ناخودآگاه من خودخوری میاره، کمکم بروزش میدم و بهونهها شروع میشه. با شناختی که از اشکان دارم، اولش با آرامش میاد جلو، ولی بعد بهشت دنیامون تبدیل به جهنم میشه.
ازش رو گرفتم و چشمهام به آسمون آبی پرواز کرد. استدلالش منطقی بود. از فرم نگاه کردن تا طرز صحبتش میفهمیدم داره با احساس نوپاش میجنگه و میخواد بین عقل و حسش تعادل برقرار کنه. عملی کردن تصمیم درست نگار، در برابر استدلالهای وسوسه کننده کار هرکسی نبود. مشکل خیلی از زوجها از این مرحله رشد میکرد که تصور میکردن که تو زندگی مشترک، زن و مرد باید همیشه تابع تصمیم دو طرف باشن، حتی به قیمت از دست دادن علاقه شخصیشون، مهارتشون... .
این عادتهای ریز غلط وقتی ادامه پیدا میکرد، آخرش میرسید به حسرت گذشته و زندگی مجردی؛ مثل من که یک پله نسنجیده بالا رفتم و ده پله زمین خوردم، اما از اون دسته نبودم که جا بزنم. کسی که جا میزنه یا واقعاً عاشق نیست، یا عاشقه و دلیلی جز رفتن نمیبینه. من عاشقم، ولی دلیلی جز موندن نمیبینم؛ چون اشتباه پشت سرمون رو دیدم و میخوام برگردم، ولی تنهایی نمیشه. زنگ گوشی نگار، افکار مختلف رو از ذهنم پروند. رو به من گفت:
- مادرجونه.
و تماس رو برقرار کرد.
- بله مادرجون.
- چی شده؟
چند قدم مخالفم برداشت و پشت به من چرخید.
- باشه، باشه.
گوشی رو که از گوشش جدا کرد پرسیدم:
- چی میگـه؟
لبخند مصنوعی زد و گفت:
- هـ...هیچی. مهم نیست.
- پس مهمه.
چپچپ نگاهم کرد.
- باز جاسوس بازیات گل کرد تگر خانم.
موفق نشد ترس تو رفتارش رو لاپوشونی کنه. مامان سیما با وجودی که خبر داشت من و نگار پیش همیم، به اون زنگ زد. احساس میکردم به آریا ربط داره و نمیخوان من بفهمم. حس خوبی نداشتم. به کنایه گفتم:
- قیافه خودت رو تو آینه ببینی، به جاسوس شدنم گیر نمیدی.
سمت خونه قدم برداشتم که بازوم رو چسبید.
- هوای اینجا آزاده. میخوای بری تو چیکار؟
تو چشمهاش تیز شدم. رسماً التماس میکرد و توقع داشت نرمال باشم؟
- مادر جونت گفته منو اینجا نگه داری؟
رنگ از رخش پرید. زدم به هدف. چرا مامان سیما از نگار چنین درخواستی کرده بود؟ با اخم بازوم رو کشیدم و تشر زدم:
- جلوی منی که میشناسمت ادا درنیار!
- از دست تو! آدم جرأت نمیکنه جلوی تو از جاش جم بخوره.
- میگی یا نه؟
- آریا برگشته. راضی شدی؟
جا خوردم.
- خب برگشته که برگشته.
من و من کرد.
- برگشته خونهش. مادرجون میخواست کارگر بیاره جهازت رو بچینن تا آریا نبینه و داستان نشه.
تا حرفش رو هضم کنم کمی زمان برد، ولی به خودم اومدم و قدم تند کردم. داد زد:
- نرو! رادوین پیششه. یه چیزی ماست مالی میکنه. اوضاع رو بدتر نکن!
- شما تنها نیستین. هر روز صبح بهتون سر میزنم. خاکتون رو عوض میکنم. بهتون آب میدم. شما امانت خاصترین مرد زندگی من هستین.
- حتماً یه نسخه دکتر برو! مسئله مرگ و زندگیه.
سرم رو به منبع صدا کج کردم و راست ایستادم. با چشمهای خط و نشون کشیدهش به سمتم قدم بر میداشت. نگاه کوتاهی به پام کردم و گفتم:
- همون یه نسخهش به کارم اومد. میبینی که نرماله.
دست به سـ*ـینه ایستاد و لبهاش رو جمع کرد.
- خیلی به کار اومده که یک هفته استراحت رو یک روز کردی.
- از اینورا؟
گره دستهاش رو باز کرد و با لودگی جواب داد:
- اومدم عیادت بیمارم که الآن ملتفت شدم بیمارم انگل هم داره، نمیتونه یه جا وایسته.
- تنها اومدی؟
- رادوین و سحر شام اومدن خونه نرگس خانم. منم به هوای سر زدن به شما باهاشون اومدم.
مسیر نگاهم رو به گلها عوض کردم. کنارم اومد و پرسید:
- چی تو گوش گلها پچپچ میکردی؟
- باید از گلهای آریا مواظبت کنم.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو تو گودی کتفم فرو برد.
- منم از تو مواظبت میکنم.
دستش رو گرفتم و کنج سرم رو به فرق سرش چسبوندم.
- من چرا؟
- تو بیشتر از آریا به مراقبت نیاز داری. آریا چیزی یادش نمیاد، ولی تو... .
صداش خفه شد. پشت دستش رو فوری روی صورتش کشید.
- ببخشید! از دهنم پرید.
- تو لااقل وانمود نکن که همه چی روبهراهه.
- پات درد نمیکنه؟
- قرصها کارم رو راحت کرده. بادش هم خوابیده.
- چه عجب با قرص کنار اومدی!
نیشخند زدم.
- واسه زودتر سر پا موندن مجبورم.
- راستی دکتر به آریا چی گفت؟
- احتمالاً واقعیت رو؛ چون از دیروز گوشهگیر شده.
- خونه نیست؟
- آریا مردِ خونه موندن نیست. هر شرایطی که میخواد باشه.
سرش رو برداشت و نفس کشداری کشید.
- به نظرم دکتر عجله کرد. آریا اینجوری به هم میریزه. از رادوین بپرسیم آریا تو شرکت چیکار میکنه. امیدوارم این یکی رو یادش بیاد.
حرف دلم رو زد. آریا از دیروز که من رو تو اتاقش دید، هفت پشت غریبه شد. سر میز نمیاومد. غذا کم میخورد و بیشتر وقتش رو بیرون میگذروند. نمیتونست مستقیم بهم بگه با موندنم مشکل داره و غیر از خاکروبهای که تو زندگیشونه، صنم دیگهای باهاش ندارم. اگه سماجت اردلان خان و مامان سیما نبود، میرفتم. سقف دیگهای داشتم که تنهاییم رو باهاش قسمت کنم. نفس گرفتم و سرم رو به سمت نگار چرخوندم.
- تو چیکار کردی؟
نگاه مستقیمش رو به من دوخت.
- چی رو؟
- با اشکان حرف زدی؟
رو گرفت و خیره به گلها لب زد:
- آره.
- خب؟
شونه انداخت و بیمیل گفت:
- هیچی.
- یعنی چی هیچی؟
با کفشش روی سنگریزهها ضرب گرفت.
- فردا قراره با هم حرف بزنیم. جواب رد بهش میدم.
با ابروی پریده پرسیدم:
- با چندبار صحبت به این نتیجه رسیدی؟
تو چشمهای عمیقم نگاه کرد و لبخند محوی روی لبش نشست.
- لابد میگی نه به شور و اشتیاق اول و نه بینمکی حالا. سر جمع دوبار حرف زدیم، بعدش خورد به عروسی و نتونستیم همو ببینیم.
اونطور که پیداست، مخاطب اول حرفهای ناگفته چشمهاش من بودم. سکوت بینمون رو به هم نزدم تا خودش به حرف بیاد.
- نود درصد خلقیات اشکان رو دوست دارم. پسر خیلی آقا و متینیه، طوری که هرچی محو رفتارش میشم، دلم غنج میزنه، ولی اشکان میگـه شغلش عشقشه. تو شاهد بودی هروقت آریا به عملیات میرفت، قلبم تو دهنم میزد تا مطمئن میشدم صحیح و سالم برگشته.
حرفش رو قبول داشتم، روزی که رادوین زنگ زد و بهم گفت سر قضیه چاقو خوردن آریا، حال نگار بد شده اشکان هم دید. نگار ادامه داد:
- واسهم روشنه که شروع رابـ ـطه ما دنیامون رو بهشت میکنه. کمکم اضطرابهای ناخودآگاه من خودخوری میاره، کمکم بروزش میدم و بهونهها شروع میشه. با شناختی که از اشکان دارم، اولش با آرامش میاد جلو، ولی بعد بهشت دنیامون تبدیل به جهنم میشه.
ازش رو گرفتم و چشمهام به آسمون آبی پرواز کرد. استدلالش منطقی بود. از فرم نگاه کردن تا طرز صحبتش میفهمیدم داره با احساس نوپاش میجنگه و میخواد بین عقل و حسش تعادل برقرار کنه. عملی کردن تصمیم درست نگار، در برابر استدلالهای وسوسه کننده کار هرکسی نبود. مشکل خیلی از زوجها از این مرحله رشد میکرد که تصور میکردن که تو زندگی مشترک، زن و مرد باید همیشه تابع تصمیم دو طرف باشن، حتی به قیمت از دست دادن علاقه شخصیشون، مهارتشون... .
این عادتهای ریز غلط وقتی ادامه پیدا میکرد، آخرش میرسید به حسرت گذشته و زندگی مجردی؛ مثل من که یک پله نسنجیده بالا رفتم و ده پله زمین خوردم، اما از اون دسته نبودم که جا بزنم. کسی که جا میزنه یا واقعاً عاشق نیست، یا عاشقه و دلیلی جز رفتن نمیبینه. من عاشقم، ولی دلیلی جز موندن نمیبینم؛ چون اشتباه پشت سرمون رو دیدم و میخوام برگردم، ولی تنهایی نمیشه. زنگ گوشی نگار، افکار مختلف رو از ذهنم پروند. رو به من گفت:
- مادرجونه.
و تماس رو برقرار کرد.
- بله مادرجون.
- چی شده؟
چند قدم مخالفم برداشت و پشت به من چرخید.
- باشه، باشه.
گوشی رو که از گوشش جدا کرد پرسیدم:
- چی میگـه؟
لبخند مصنوعی زد و گفت:
- هـ...هیچی. مهم نیست.
- پس مهمه.
چپچپ نگاهم کرد.
- باز جاسوس بازیات گل کرد تگر خانم.
موفق نشد ترس تو رفتارش رو لاپوشونی کنه. مامان سیما با وجودی که خبر داشت من و نگار پیش همیم، به اون زنگ زد. احساس میکردم به آریا ربط داره و نمیخوان من بفهمم. حس خوبی نداشتم. به کنایه گفتم:
- قیافه خودت رو تو آینه ببینی، به جاسوس شدنم گیر نمیدی.
سمت خونه قدم برداشتم که بازوم رو چسبید.
- هوای اینجا آزاده. میخوای بری تو چیکار؟
تو چشمهاش تیز شدم. رسماً التماس میکرد و توقع داشت نرمال باشم؟
- مادر جونت گفته منو اینجا نگه داری؟
رنگ از رخش پرید. زدم به هدف. چرا مامان سیما از نگار چنین درخواستی کرده بود؟ با اخم بازوم رو کشیدم و تشر زدم:
- جلوی منی که میشناسمت ادا درنیار!
- از دست تو! آدم جرأت نمیکنه جلوی تو از جاش جم بخوره.
- میگی یا نه؟
- آریا برگشته. راضی شدی؟
جا خوردم.
- خب برگشته که برگشته.
من و من کرد.
- برگشته خونهش. مادرجون میخواست کارگر بیاره جهازت رو بچینن تا آریا نبینه و داستان نشه.
تا حرفش رو هضم کنم کمی زمان برد، ولی به خودم اومدم و قدم تند کردم. داد زد:
- نرو! رادوین پیششه. یه چیزی ماست مالی میکنه. اوضاع رو بدتر نکن!
آخرین ویرایش: