رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
«باران»
شروین صندلی فلزی رو عقب برد و منتظر نشستنم شد. نزدیک شدم و نشستم که میز رو دور زد. بار دومم بود که پام به این اتاق باز می‌شد. اتاقی که بارها از تلویزیون دیده بودمش. اطراف مجرم و بازجو تاریک و نور تقریباً ضعیفی به میز و صورتشون می‌تابید. دور از چشم مجرم تو حاشیه‌های دیوار هم دوربین‌هایی نصب شده بود که یک عده افسر از طریق اون‌ها پشت سیستم نشسته و همه چی رو ضبط می‌کردن.
نگاه خالی‌م به بطری آب افتاد. نوری که بهش می‌تابید، شفاف‌تر نشونش می‌داد. محال بود خودم رو تو این اتاق تجسم کنم؛ چون ذاتم رو قانون‌شکن تربیت نکرده بودم، برای همین وقتی نگار گفت برم پیش پلیس و از ماهان شکایت کنم استقبال نکردم. همیشه از محیط آگاهی و دادگاه‌ها بدم می‌اومد.
یادمه وقتی بار اول پام رو تو اداره آگاهی گذاشتم به خودم گفتم کارم رو سریع انجام بدم و برگردم. اون دوران کابوس من بود و چه ساده‌لوح بودم من از خیال نابود شدنش! من فدای افکار منفی‌م شدم. نگاه خیره شروین رو به خودم حس کردم. صداش مثل دفعه قبل گیرا و متین بود.
- تحقیق‌ها هنوز ادامه داره. دادستان پرونده شخصاً به صحنه جرم رفته و مدعیه شما قاتل ماهان شریفی هستی.
چند عکس روی میز پهن کرد. پلک‌ بستم و نگاهم رو زیر کشیدم. عکس‌ها از جسد ماهان و صحنه جرم بود. باز صداها بهم هجوم آورد. محرکش ماهان بود و هرچیزی که بهش ربط پیدا می‌کرد.
«- من سر هر کاری که کردم ایستادم و تاوانش رو پس دادم. آدمی که واسه این و اون نسخه می‌نویسه اول کارهای خودش رو ذره‌بین می‌کنه. تو هم باید تاوان بدی.»
- ولی بازپرس معتقده تا تحقیق‌های اولیه مختومه نشده شما مظنونین، نه متهم... .
از توی عکس هم می‌شد نفرت رو از چشم‌های باز اون شیاد ببینم. آتیش بگیره اون روزی که تو دانشگاه به سرم زد بی‌حوصلگیم رو با رفتن به پارک رفع کنم! اون وقت شاهد این چشم‌های بی‌روح و نفرت‌بار نبودم، شاهد قتل... . شروین انگشت‌هاش رو روی میز تو هم فرو برد و به جلو خم شد. من مثل چوب سوخته بودم. دیگه هیچی برام مهم نبود و کنجکاوم نمی‌کرد، فقط داشتم به ندای درونم عادت می‌کردم.
- خانم تمجید! سکوت شما کمکی بهتون نمی‌کنه. می‌دونید اگه حرف دادستانی تأیید بشه چه اتفاقی میفته؟
هر اتفاقی میفتاد ککم هم نمی‌گزید. پای هر صفحه زندگی من امضای مرگم خورده بود.
- اگه تحقیق‌های اولیه به نتیجه مشکوک از تبرئه شما می‌رسید و همکاری می‌کردید امکان داشت موقت آزاد بشید، ولی بعد از بیست و چهار ساعت هنوز به سرنخی نرسیدیم.
آزادی! آزادی‌ای که اون‌ها برای امثال من آرزو می‌کردن شکنجه‌گاه بود، ترسناک‌تر از زندان... . حداقل تو این‌جا نگاه همه به مجرم‌ها یک جنس بود. من از نگاه‌های منتظر بیرون می‌ترسیدم.
- بازپرس پرونده درخواست بازداشت موقت داده و شما تا روز دادگاه مهمون ما هستی. دادستانی هم تأیید کرده.
امیدوارم بازپرس هر چی از خدا می‌خواد بهش بده که ترسم رو کم کرد و باعث شد فکر نکنم که از چه راهی برای خلاصی از آزادی که شبیه به اسارت بود استفاده کنم. با حرف شروین آب دهانم رو قورت دادم و چشم‌هام رغبت کرد از عکس گرفته و به چشم‌های سرزنش‌گرش خیره بشه، اما با صورت ماهان مواجه شدم.
«- خوشم اومد. اون موقع که دربه‌درت بودم تو نازنینم بودی، اما حالا تو قلعه منی و اعتراف می‌کنی. چقدر تخفیف می‌خوای؟»
- لطفاً شرایط رو بدتر از اینی که هست نکنید! دفعه قبل هم جواب همکارم رو ندادید. توضیح بدید که مانی افضل تا چه حد تو این کار نقش داشته.
چهره پر از تمسخر مانی جای چهره ماهان نشست.
«- نقشه همچین روزی رو من انداختم تو سرش. من گفتم رابطش می‌شم تا عذابت بدم. من گفتم می‌شم خواستگارت تا حرف‌ها و خاطرات ماهان رو برات زنده کنم و تو با این همه ادعات اینقدر احمق بودی که حرف‌هام رو نادیده می‌گرفتی.»
- چه ارتباطی بین آریان‌فرها و ماهان بوده؟
نوبت به افسانه و لحن پر از طعنه‌ش رسید.
«- مانی پیشم اومد و باهام حرف زد. گفت که ماهان لطف بابام رو فراموش نکرده. گفت می‌خواد کار نصفه نیمه بابام رو کامل کنه. اومدن مانی به من انگیزه داد. کی بهتر از ماهان؟ کسی که باهاش بزرگ شدم. بابام اون رو پسر خودش می‌دونست. کنار بابام رشد کرد و خیلی چیزها رو ازش یاد گرفت.»
به صندلی که تکیه داد و بازدمش رو فرستاد، پلک زدم و چهره واقعی این بدن رو دیدم. کلافه شده بود، ولی چشم از من نمی‌گرفت.
- نگاه شما به من و سرهنگ می‌گـه کار شما نبوده. با هر انگیزه‌ای هم از سلاح آریا استفاده کرده باشید باز شک دارم اون دست شلیک کرده باشه. رادوین می‌گفت پارسا نامی یکهو از راه رسیده و واسه انتقامش از ماهان شریفی شما رو تشویق به کشتن مقتول کرده، ولی متأسفانه فرار کرده. این مرد پارسا جابر بود؟ پنج روزه که تحت تعقیبه.
قبل از این‌که صورت یکی دیگه رو جای صورت سرگرد کسمایی ببینم، چشم گرفتم، ولی نتونستم‌ صدای شومش رو خفه کنم.
«- اگه نفسش رو نبری، نفست رو می‌بره. نفس برادرت رو، مادرت رو، پدرت رو...»
در جواب شروین سرم رو به بالا و پایین حرکت دادم. از دیروز فقط همین جواب رو از طومار سؤال‌هاش گرفت. شروین به امید قانع کردنم ادامه داد:
- طبق شناختی که از قبل بهتون داشتم می‌دونم کار شما نبوده، ولی دستم بسته‌س و تا نخواید نمی‌تونیم اقدامی کنیم. لطفاً توجه کنید که شواهد و مدارک علیه شماست.
همه دنیا علیه من بود، حتی خودم که به عنوان متهم درجه یکی که همسر سرگرده و جلوی همکار شوهرش آب می‌شد. در باز شد و مرد جوونی با احترام نظامی جلو اومد. شروین پوشه رو از دست مرد گرفت و رخصت داد که بره. مرد مجدد با احترام تنهامون گذاشت.
چند دقیقه‌ای به سکوت رفت. شروین کاغذهای منگنه شده رو ورق می‌زد و ابروهاش تو هم بود. کاش زودتر رضایت بده این بازجویی مسخره تموم بشه! صدای نفس عمیقش نگاهم رو به خودش جلب کرد. بهم نگاه می‌کرد. نگاهش از من عاصی بود، ولی لحنش سرد بود. نه به سردی لحن آریا... . سردی شروین مثل پلیس‌های دیگه جزئی از اخلاق کاریش بود. حرفش مثل دستی شد که قلبم رو مشت کرد.
- سکوت شما به آریا هم ظلم می‌کنه. آریا به این روز افتاد؛ چون هم و غمش شما بودید.
سمت چپ سـ*ـینه‌م تیر کشید و گلوم خشک شد. شروین از ترفند بی‌رحمی استفاده کرد. روی لب پوسته شده‌م رو تر کردم و بی اراده پرسیدم:
- آریا از کی همه چی رو فهمید؟
کاغذهای دستش رو روی پوشه انداخت.
- وقتی که ارسلان شما رو به قصد انتقام ماهان شریفی از شما دزدید.
جا خوردم. چونه شروین گرم‌تر شد. احتمالاً بی‌قراری رو تو چشم‌هام دید. خوش‌بین بود با فهمیدن واقعیت من حرف می‌‌‌زنم. لب بستم و اون گفت:
- بعد از کشته شدن ارسلان، آریا خیلی پیگیر ارتباط اون و ماهان شریفی شد، واسه همین دوباره پرونده ماهان رو باز کرد و دستور بازجوییش رو داد، ولی ماهان ریلکس گفت از چیزی خبر نداره. ظاهراً هیچ چیز به هم ربط نداشت. آریا بی‌خیال نشد و پیگیری کرد و ازم کمک خواست. بهم سپرده بود اگه شما سؤالی ازم پرسیدید چیزی نگم. شاهد بودم که دورادور مراقبتون بود و نمی‌خواست دیگه آسیبی بهتون برسه. افراسیاب که یکی از اعضای مهم باند ارسلان بود وکیلی به اسم محسن حمیدی داشت که بعد فهمیدیم همکار مانی افضل‌زاده و دوستشه. آریا مانی رو می‌شناخت و می‌دونست برای شما مزاحمت ایجاد کرده، همین شد که بهش بیشتر شک کرد. موضوع وقتی پیچیده شد که مانی چندبار به ملاقات ماهان شریفی رفته بود. آریا می‌گفت مزاحم تلفنی داشتید و معتقد بود همه این قضایا تکه‌های پازلیه که یه تصویر رو می‌سازه. آریا همه چی رو فهمید و براتون مراقب گذاشت که تا تکمیل پرونده اتفاقی براتون نیفته، ولی با مخالفت شما روبه‌رو شد.
پلک‌ بستم و گردنم پایین رفت. چشم‌های پر از حرف آریا از ذهنم پاک نمی‌شد. کاش جلوم رو می‌گرفت! من بدترین روز رو برای زدن اون حرف‌ها انتخاب کرده بودم. آریا تحت فشار بود، خسته بود و من عصبانی و یک دنده... .
- حکم جلب مانی و محسن حمیدی رو گرفتیم، ولی اون‌ها زودتر بو بـرده و دفتر رو تخلیه کرده بودن!
مژه‌هام از هم دور شد و چشم‌هام به اولین چیزی که برخورد کرد، دستبند تو دست‌های مشت شده‌‌م بود. آریا این همه وقت دنبال دشمنم بود و به روم نمی‌آورد.
- تا حدودی می‌شد اوضاع رو مدیریت کرد، تا روزی که خبر رسید ماهان شریفی با آمبولانسی که می‌بردنش بیمارستان فرار کرده. آریا به هم ریخت. خیلی نگرانتون بود و جوری که بو نبرید، مجدد مأمور گذاشت. همه چیز فقط یه چیز بود. ماهان شریفی که با استفاده از رابطش مانی افضل‌زاده قدرت عمل پیدا کرد.
رادوین بهم گفته بود تا یک قدمی گیر انداختن ارسلان بودن که غیبش زد و بعدش نگار رو دزدیدن. مانی عوضی روزی که با رادوین درگیر شد، آریا رو تو کلانتری دیده بود. حتماً هویت آریا رو اون به ارسلان فاش کرد. شروین آه کشید و نگاه من دوباره به عکس‌های روی میز سر خورد.
- دقیق نمی‌دونیم چطوری این بلا رو سر آریا آوردن. آریا به ما چیزی نگفت. احتمال می‌دم تهدیدش کرده بودن‌، با جون شما و خانواده‌ش اون هم روز عروسی رفیقش... .
چشم‌های مرطوبم به قیافه نحس ماهان خورد. خنده‌هاش تو گوشم موند وقتی خط روی روانم کشید و صحنه وحشی‌گری‌هاش رو جلوی چشم‌هام زنده کرد و از شکستنم کیفور شد. از لگدهایی که به شکم و کمر آریام زدن، از مشت‌هایی که تو دهنش کوبیدن، از کشیدن تار به تار موهای خوش حالتش، از... . چهره منفورش تو چشم‌های پربارم حل شد و لب گزیدم. با آریای من چی‌کار کردند؟ چند نفر به یک نفر؟ کفتارها همیشه دسته جمعی به شیر حمله می‌کردن. شروین یک لیوان آب از بطری خالی کرد و کنارم گذاشت. پوشه و کاغذهای روش رو دستش گرفت و حینی که تو هوا تکونش می‌داد گفت:
- اگه خودتون رو از این دسیسه بیرون نکشید همه زحمت‌های همسرتون پوچ می‌شه.‌ حالا نوبت شماست. به شونه خالی کردنتون ادامه بدید حکم دادستانی به قاضی می‌رسه و با وجود سه شاهد عینی که حالا علیه خودتون دارید دیگه نمی‌شه کاریش کرد.
دست و پام می‌لرزید و نمی‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم، فقط چشم‌هام رو بستم تا شروین حال زارم رو نبینه. پایه صندلی کشیده شد و صدای متین و جدیش به گوشم رسید.
- کسایی که ممکنه شما رو به منجلاب خودشون بکشن. هیراد و دخترها... . کسی که قصد جون شما رو کرده قطعاً به نفعتون شهادت نمی‌ده.
بغضم عمیق‌تر شد و گوشت لبم به تیزی دندون بالاییم فرو رفت.
- هیراد اعتراف کرد که تو جنگل به دستور ارسلان به شما شلیک کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    صدای بسته شدن در که خبر رفتنش رو داد، هق‌هقم رو بیشتر کرد و پیشونیم رو روی دست‌های مشت کرده‌م چسبوندم. اشک‌هام پشت هم از کاسه چشم‌هام می‌ریخت. جگرم داشت پاره می‌شد. همه عالم هم دورم جمع می‌شدن چشم‌هام عزادار بود. باران تمجیدی که یک قطره اشکش رو از همه پنهون می‌کرد، مرد. دل بستن به آریا باعث شد خودم رو گم کنم و مغزم نکشه که نباید به این زودی‌ها روزهایی که وجود ماهان رو تحمل می‌کردم یادم بره. من داشتم تاوان گذشته‌ فراموش شده‌م رو می‌دادم.
    ماهان طوفان یک روزه نبود. با ذهنیتی که ازش داشتم تو کشتی هم می‌تونست نفسم رو بگیره، ولی من به اسم همدم همراهش بودم. از اولش هم نباید وارد این معامله کثیف می‌شدم. صدای تق دستگیره تو فضا پیچید. سرم هنوز روی دست‌هام بود، ولی صدای دو رگه‌‌ش حیرت زده‌م کرد. تار می‌دیدمش.
    - خواهرم!
    بینیم رو بالا کشیدم. قبل از این‌که حرکتی به بدنم بدم، خودش رو بهم رسوند و دست برد دور گردنم و محکم بغلم کرد. دست‌هام هی می‌رفت پیراهنش رو چنگ بزنه، ولی دستبند مزاحم جلوش رو گرفته بود. میون گریه لرزیدن بدنش رو حس می‌کردم. دستش سرم رو روی شونه‌ش نگه داشته بود. فهمید چقدر محتاجشم که از خودش جدام نکرد، با این‌که لیاقتش رو نداشتم. اینقدر این پسر سخاوتمند بود که تا آروم نگرفتم ولم نکرد. چشم‌هام هنوز برق اشک داشت که دست‌هاش صورتم رو گرفت. با دلتنگی به چشم‌‌های خیسش خیره شدم و اون با دلواپسی... .
    - خوبی؟
    مجدد آب بینیم رو کشیدم. لبخند کم‌جونی زدم و با صدایی که تو دماغی شده بود، گفتم:
    - دیدمت بهتر شدم.
    انگشت‌های شستش قطره‌های داغم‌ رو کنار زد.
    - رادوین فدای اشک‌هات بشه! چشم‌های خوشگلت رو بارونی نکن!
    گله می‌کرد و هم‌پای من اشک می‌ریخت. دست‌های بسته‌م رو بالا آوردم و قطره قطره‌ای رو‌ که از چشم‌هاش سرریز می‌شد پاک کردم. زبونی برای مرهم نداشتم. روسیاه بودم. مچ دو دستم رو گرفت و روی انگشتم بـ..وسـ..ـه زد و با تحکم گفت:
    - میای بیرون. قول می‌دم. این دستبند رو از دست‌های پاک خواهرم باز می‌کنم.
    - با متهم کردن خودت؟
    - در صورتی که همه چی رو علیه خودت کنی، قاتل اون حروم‌زاده منم.
    نیمچه اخمی کردم.
    - اجازه نمی‌دم.
    نگاه خسته‌ش براق شد و دست‌هام رو پایین آورد. هنوز محکم گرفته بود.
    - منم اجازه نمی‌دم گـ ـناه یکی دیگه رو پای خودت بنویسی.
    - ماهان رو من... .
    - پارسا کشت. ندیدم، ولی قسم می‌خورم کار اون مرتیکه بود.
    لب‌های بازم به هم دوخته شد و پلک زدم و ذهنم برای حرف‌هاش گوش شد.
    - خواهرم، فرشته من! تو رو خدا بگو و قال قضیه رو بکن. قول می‌دم زود آزاد می‌شی. سرهنگ هست. شروین هست. ما هستیم.
    موقع پلک زدن مژه‌های خیسم کمی به هم می‌چسبید. لب زدم:
    - غیر از این‌جا جایی رو ندارم.
    - مامان، بابا، پدر و مادر آریا، نگار، سحر، عمه‌ت... همه چشمشون خشک شده به در بیرون آگاهی تا تو رو ببینن. جای تو پیش ماست. فکر کردی واسه چی یه راست نبردنت زندان؟
    چشم‌هام از صورت کوفته‌ش به پیراهنش رسید. دیروز برام لباس فرستاده و فرصت نکرده بود لباس‌های خودش رو عوض کنه. چشم‌هام رو تا دست‌هامون پایین بردم و تلخ خندی زدم.
    - کار این دست‌ها سیلی زدن به منه، نه نوازش... . بگو که ازم متنفری داداش! بگو که همه با نفرت ازم حرف می‌زنن و نمی‌خوان منو ببینن.
    - قبول نمی‌کردن کسی بیاد ملاقاتت. قبل اومدنم به پای مامان و بابا افتادم تا نیان. می‌فهمم چی می‌کشی و اجازه نمی‌دم کسی خواهرم رو این‌جا ببینه. خودمم به زور اومدم. آخه چه فکریه تو می‌کنی؟
    دست‌هام رو نرم از زیر دستش بیرون آوردم و به میز خیره شدم.
    - برو رادوین! کار از کار گذشته.
    با محکم‌تر گرفتن دستم غافلگیرم کرد. بزاقم رو بلعیدم و پلک روی هم گذاشتم.
    - این حرف باران نیست. منم یه روزهایی می‌گفتم کار از کار گذشته، ولی تو راه قشنگ‌تری نشونم دادی. خودت هم بخوای تنهات نمی‌ذارم باران.
    پلک‌هام لحظه فاصله گرفتن از هم به چشم‌های نمناکش گره خورد. چرا از من دفاع می‌کرد؟ چرا هوام رو داشت؟ دستم رو از دست‌های گرمش بیرون کشیدم و به تندی گفتم:
    - هر دفعه که می‌بینم دردهات رو تو خودت خفه می‌کنی و توجهت به منه می‌خوام بمیرم. من عروسی‌ت رو به هم زدم رادوین. من شادترین شب زندگی‌تون رو خراب کردم رادوین. خـراب کردم.
    تن صداش تنم رو لرزوند.
    - می‌خوای بمـیری؟ آره؟ پس با هم می‌میریم. می‌گم با هم ماهان رو کشتیم. می‌گم همه‌ش نقشه خودم بود و تو هم شریک جرممی. طبیعی‌تر هم هست. حرفمو باور می‌کنن.
    لب‌هام روی هم رفت.‌ نگاهش که کردم چونه‌م لرزید. هاله اشک عصبانیت رو تو چشم‌های مهربونش مخفی کرده بود. ارتعاش چونه‌‌م بین دو انگشتش قطع شد.
    - باران اگه زمین بخوره بلند می‌شه. اگه دلش رو بشکونن اشک‌هاش رو تو خلوت می‌ریزه، ولی بعدش بلند می‌شه و واسه زندگی بهتر تلاش می‌کنه؛ چون می‌دونه اون بالا یکی همه چی رو می‌بینه. اگه کسی باهاش بد تا کنه باهاش خوب تا می‌کنه. خواهر من اینقدر عاقل هست که تو هر شرایطی بلده چطوری نسبت به خودش بی‌عدالتی نکنه.
    نگاه خالیم فقط گنجایش غم داشت. لب‌هام جنبید.
    - من با این عذاب نمی‌تونم ادامه بدم.
    شونه‌هام رو گرفت و مصرانه گفت:
    - به خیلی‌ها یاد دادی. به منم یاد دادی، پس می‌تونی. آریا که به هوش بیاد اول سراغ تو رو می‌گیره. فکر کردی چی بهش بگیم؟ آریا این همه وقت چشم ازت بر نمی‌داشت تا گرفتار چیزی نشی. اگه بفهمه به اون چیزی که نمی‌خواست گرفتار شدی می‌دونی چه حالی می‌شه؟
    بحث رو عوض کردم و با بغضی که صدام رو گرفته بود بی‌مقدمه پرسیدم:
    - سحر چطوره؟
    بازدم عمیقی فرستاد و دست‌هاش رو برداشت و به لبش کشید. با مکث سر تکون داد.
    - دیشب تا صبح نخوابید. بهش مسکن دادم تا تونستم بیام.
    با نگاه عمیقی پرسیدم:
    - خونه خودتونین؟
    لبخند محوش کوچیک‌تر از دردش بود.
    - مهمون‌ها بعد از عقد به گوشمون رسوندن.
    دستگیره در تکون خورد و قامت شروین نزدیک به چارچوب کشیده شد. رادوین کوتاه بهش خیره شد و رو به من کرد.
    - بازم میام. بیست دقیقه به زور وقت گرفتم.
    همون‌طور کوتاه بغلم کرد و تا رسیدن به در چشم از من برنداشت. دست کشید و پنجه‌هاش بازوی شروین رو گرفت.
    - آقایی کردی داداش.
    شروین پلک بسته و باز کرد. از کنار شروین رد شد، و من هنوز به در بسته خیره بودم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    در برای بار سوم باز شد. پلک‌های خسته‌م رو بستم که به تاریکی عادت کرده بود. دو روز گذشت و تو این برزخ یک‌بار هم چشم‌هام غیر از سیاهی چیزی ندید. تا پلک‌هام روی هم میفتاد حرف‌های ماهان و کار وحشیانه‌شون با آریا به مغزم فشار می‌آورد. رادوین دوبار به دیدنم اومد، ولی نرفتم. نصیحتش رو حفظ بودم.
    مجرم بعدی رو که دختر جوونی بود داخل آوردن. حالا پنج نفر شدیم و دو نفر دیروز آزاد شدن. هرکسی گوشه‌ای رو برای خودش اشغال کرده بود و کاری به کار هم نداشتیم. در اصل اون‌ها کاری به کارم نداشتن. فقط گاهی زنی که روز اول خوابش رو به هم زده بودم بهم پیله می‌کرد. عادت داشت هرکسی از در می‌اومد اسم و جرمش رو می‌پرسید و بعد از جرم خودش می‌گفت.
    - هی جوجو! اسمت چیه؟
    دست‌هام رو دور زانوهام حلقه کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و گوشم به سؤال و جواب‌های تکراری باز شد. این دفعه می‌شد هفت‌بار که جرمش رو به همه می‌گفت. توزیع مواد مخـ ـدر تو پارک... .صدای گرفته دختر رو شنیدم.
    - یه احمق!
    - به جمع احمق‌ها صفا آوردی احمق جون. خوش جایی اومدی. هرجا عشقته واسه خودت بردار، ولی سمت اون فیس بالا نرو! به خون ما نمی‌خوره. لال مادر زاده.
    کنج لبم بالا رفت. هر دفعه که ازم حرف کشید، سکوتم رو گرفت. ازم به دل گرفته بود.
    - جرمت چیه؟
    - رکب خوردم.
    - تو روحش! چیکاره‌ت بود؟
    - دوست پسرم.
    - اولش لاف عشق و از این زرت پرت‌ها. دومش که تخم دو زرده می‌شه زمونه‌ت رو به گند می‌کشه.
    تارهای صوتی دختر رفته رفته می‌لرزید.
    - هرچی گند بالا بیارم حقمه. مامان بیچاره من گفت این مردک آسمون جله. حرف‌هاش باد هواست. کوتاه بیا! من گوساله کر بودم.
    - ارث مرث هورت کشیده؟
    - اگه جد و وارث داشتم که خر هر گاوی نمی‌شدم! زده یکی رو ناکار کرده. خودشو هم تو یه گورستون مخفی کرده و منو انداخته تو چرخ گریس.
    چشم باز کردم و سرم به سمت صداش چرخید. درست نمی‌دیدمش.
    - مالت نباشه. چوب تو آستینش می‌کنن.
    - خاک تو سر هم بشم به درک! دلم واسه مامانم کبابه. کبدش رو تازه پیوند زدن و هنوز بیمارستانه. بهش بگن چه حالی می‌شه؟
    دختر به گریه افتاد و زن پسر رو به باد فحش گرفت. شرایط دختر خیلی به من شبیه بود، با این فرق که اون قتل رو گردن نگرفته و نگران مادرش بود، ولی من چی‌کار کردم؟ از خودم و همه بریدم و برای مجازاتم آماده شدم. با خودکشی چه فرقی می‌کرد؟ یادم رفته خدایی هست که تا حد توانم بی‌نهایت پرستیدمش که زدم زیر همه روزهایی که باهاش درد و دل می‌کردم و ازش کمک می‌خواستم راه راست رو نشون بده؟
    دیدن آریا تو اون حال یکهو همه چی رو عوض کرد و نفرت و انتقام تو اولویت قرار گرفت. آریای من از هرطرف گیر کرده و برای امنیت من پا تو هر راه خطرناکی گذاشته بود. شبی که مادربزرگ و پدربزرگش رو قسم داد و حاضر شد دست روی قرآن بذاره که احدی حق آزار من رو نداره فقط یه جمله ساده نبود. شاید امتحان خدا باشه. از جام بلند شدم. اگر قرار به مجازات بود اون رو خدا تعیین می‌کرد. قدمی به طرف در برداشتم که در باز شد و سرباز صدام کرد. مطمئنم تصادفی نبود. این نشونه‌ای از خدا بود که بهم فرصت دوباره بده.
    ***
    - پارسا رو امروز صبح تو ایلام گرفتن.
    چشم‌هام رو ریز کردم.
    - حرفی هم زده؟
    شروین که دنبال نکته سنجی از حرفم بود، با ابهام تو چشم‌هام دقیق شد.
    - مثلاً چی بگه؟
    نگاهم به پایین لغزید و لب زدم:
    - نمی‌دونم.
    نفس گرفتم و پلک بستم. یک آن سر بلند کردم و کوبنده جمله‌م رو کامل کردم.
    - ولی چیزی رو که می‌دونم بهتون می‌گم.
    از برق چشم‌هاش و جنبشی که به بدنش داد، پایه‌های صندلی کمی به جلو کشیده شد و به عادت چند روزی که ازش دیده بودم، انگشت‌هاش رو تو هم فرو کرد. خیره تو نگاه متفکرش لب تر کردم:
    - روزها به دنبال کسی که روانم رو آزار می‌داد می‌رفتم و به کاهدون می‌زدم. کاربلد بود و با برنامه کارهاش رو پیش می‌برد و من که روحم خبر نداشت، خیلی دیر به خودم اومدم. تو اوضاعی که کشش نداشتم آریا صدمه بدی خورد و به حدی رسیدم که راست و غلط رو نتونستم تشخیص بدم. بهونه‌م سریع جور شد و تو بیمارستان به گوشی‌م پیام دادن. آدرسش هم فرستادن و گوشزد کردن تنها بیام. می‌دونستم کلت آریا تو گاوصندوقشه.
    پلک‌هام روی هم رفت. چرخش نگاهم مسیر نگاهش رو تغییر نداد. آریا روز عقدمون هم اضطراب داشت و تموم اون مدت و بی‌خبر از من سلاح همراهش بود. اون شب که اولین‌بار کلت رو دستش دیدم فکر نکردم از کمرش درآورده باشه. احتیاطش کاملاً به جا بود. دشمن تا مراسممون هم نفوذ کرده بود. مانی نمک نشناس! خودش و برادر کوچیکش رو ندیدم. برای گرفتن اطلاع، آدم‌های قابل اعتمادی رو جای خودش فرستاده بود که بهش آمار ثانیه‌ای بده. آب دهانم رو بلعیدم و گفتم:
    - خیلی دیر با دشمنم رو در رو شدم، ولی چیزی از اراده‌م کم نکرد. من از سلاح آریا به هدف زمین زدن دشمنم استفاده کرده بودم. باید ماهان شریفی رو به درک واصل می‌کردم. متأسفانه نشد. تو زندگی آدم‌ها اتفاق‌هایی میفته که نه هدفش بوده و نه واسش تلاشی کرده، وقتی هم میاد همه چی رو زیر و رو می‌کنه. پارسا جابر اتفاقی بود که من رو به هدفم یعنی کشتن ماهان نرسوند.
    - ماهان رو کی کشت؟
    محکم پلک زدم و رخ تو رخ مرددش لب باز کردم:
    - پارسا واسه انتقام از ماهان اومده بود. از انگیزه من استفاده کرد و طرفم رو گرفت، ولی برعکس باعث شد که در عرض چند دقیقه به عاقبت کارم فکر کنم و انرژیم از بین بره.
    صدای پارسا هنوز زیر گوشم ورد می‌خوند و ماهان عوضی کاری می‌کرد که من هم تو باتلاقشون بیفتم. چشم بستم و دست‌هام مشت شد. چشم‌هام هوای باریدن گرفته بود. شروین صبوری می‌کرد و من سعی می‌کردم تارهای صوتیم رو از گرفتگی خلاص کنم.
    - ماهان با حرف‌هاش و نشون دادن اون فیلم انگیزه‌م رو برگردوند. افتخار کاری رو که با آریا کرده بود جار می‌زد و ذره ذره ذوبم می‌کرد.
    کاش اون فیلم تا ابد از صفحه روزگار حذف می‌شد! همین یک‌بار می‌تازید و احساسم رو مچاله می‌کرد و بعد با خودش دفن می‌شد.
    چشم باز کردم و دستم روی میز به دنبال آب گشت. شروین لیوان رو پر کرد و بهم داد. ذره‌ای آب از لیوان سرازیر شد و مانتوم رو خیس کرد و اون موقع متوجه لرزش دست‌هام شدم. جرعه‌ای نوشیدم و با نفرتی که حسرت تو دلم کاشته بود، گفتم:
    - کاش می‌کشتمش! هر چقدر گلوله تو بدن کثیفش خالی می‌کردم کم بود. نتونستم. رادوین به هر دری زد منصرفم کنه. تو اون حال نمی‌دونم چی شد که یکی کلت رو‌ از دستم کشید و به ماهان شلیک کرد. تا به خودم اومدم ماهان رو غرق خون دیدم و کلت تو دستم ‌لرزید. پارسا کابوسی بود که زهرش رو ریخت و وقتی بیدار شدم که اون رفته بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    از احضار شدنم دو دقیقه نگذشته بود. شروین با حرکت سر به کاغذ روی میز سکوت رو شکست.
    - پای این کاغذ رو امضا بزنید.
    با نگاه اجمالی به شروین کاغذ رو به طرف خودم سر دادم و خودکار مشکی روش رو دستم گرفتم. برای خلاصی از جرمی که من رو یک هفته مهمون اون اتاق و آدم‌هاش کرده بود، باید زیر بند تعهدی که جرمش دست کمی از قتل نداشت، امضا می‌کردم. این کاغذ مصداق رو در رو شدن من و آریا بود.
    آریا راحت می‌تونست تعهدم رو به رسمیت نشناسه و کار به شکایت برسه؛ چون اگه شاهدم بود و جلوم رو نمی‌گرفت شریک جرم محسوب می‌شد و مجبور بود واسه این‌که من سلاحش رو برداشتم پیش خیلی‌ها حساب پس بده. در خودکار رو برداشتم و لای دو انگشت جابه‌جا کردم و قسمت خالی رو که شروین گفته بود، امضا زدم. قلم و کاغذ رو بهش دادم که گرفت و پشت میزش نشست.
    - تقریباً کار ما با شما تموم شده. ان‌شاءالله بعد از امضای بازپرس تا عصر آزاد می‌شید.
    حرفش که تموم شد، نگاهش قد کشید و به نگاه سرحالم نشست. لب‌هاش می‌خندید. چشم ازش گرفتم و به چند روز پیش و حال خودم فکر کردم. توقع نداشتم پارسا به این زودی اعتراف کنه. عاقبت کسایی که تو به هم ریختن زندگی‌م نقش داشتن، از افسانه تا مانی که سه روز‌ بود به جای تخت بیمارستان روی تخت بازداشتگاه می‌خوابید، دو هفته دیگه معلوم می‌شد.
    شاید من هم دادگاهی بشم. با وجود شفاف‌ کردن همه چیز اگه پارسا زیر بار نمی‌رفت و شاهدهای صحنه به دروغشون شهادت می‌دادن، عاقبت من هم تو آتیش اون‌ها می‌سوختم. شروین طوری که ذهنم رو خونده باشه پرسید:
    - واقعاً تصمیم شکایت ندارید؟
    مثل هرباری که دستم برای شکایت باز بود این‌بار هم صرف نظر کردم. همون‌طور که خودم و سرانجامم رو به خدا سپردم، اون‌ها رو هم به خدا سپردم. جز این کاری از دستم بر نمی‌اومد. با اطمینان لب زدم:
    - نه.
    - موردی نیست. به هر حال اگه نظرتون عوض شد می‌تونید با وکیلتون در میون بذارید.
    - تو این مدت به قدر کافی اذیت شدن. بعید می‌دونم دیگه موکل حرف گوش نکنی مثل من رو قابل بدونن.
    لبخندی زد و گفت:
    - هرکسی تابع وظیفه‌شه. طبیعت شغل وکالته. تو شغل ما هم خیلی از این موردها پیش اومده. طرف جرم یکی دیگه رو به ازای پول گردن می‌گیره و هیچی جلودارش نیست. خیلی‌ها هم مجرم بودن و با هزار ترفند آزاد شدن.
    حرفی برای زدن نداشتم و نشونه درک کردنم بود. بلند شد. از جام بلند شدم.
    - به آریا سلام برسونید. کار ما عیادت رفیق عزیزمون رو نمی‌شناسه. حتماً با بچه‌ها میایم.
    لبم به لبخند باز شد. از صبح کیلو کیلو توی دلم قند آب می‌کردن. برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کردم. رادوین که دیروز خبر به هوش اومدنش رو داد، نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتم. زندگی بار دیگه بهمون لبخند زده بود. شروین سرباز زن رو که پشت در بود، احضار کرد. هوای زندان برام عادت شده بود و دیگه احساس خفگی نمی‌کردم.
    دیدن آریا بهم انگیزه داد که دوباره به هوای بیرون عادت کنم و شجاعت چشم تو چشم شدن خانواده‌م رو داشته باشم. شهامت دیدن پدری که برای آزادی دخترش وثیقه گذاشت. شهامت دیدن مادری که می‌دونستم اشک هنوز تو چشم‌های قشنگش برق می‌زنه. سرباز که در رو باز کرد داخل شدم. بار آخری بود که پام موکت کهنه بازداشتگاه رو لمس می‌کرد. جای خودم نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل گرفتم. چیزی نگذشته بود که زن رو به من کرد و گفت:
    - هی زبون بسته! چند روزه خیلی جابه‌جات می‌کنن. خبر مبریه؟
    نگاه از در گرفتم و به سایه‌ش خیره شدم. لب زدم:
    - امروز از شر این زبون بسته راحت می‌شی.
    - غلط نکنم پریدی از قفس که نطقت وا شده.
    پوزخندی زدم و سر تکون دادم. نور پشت میله‌ها مستقیم به صورتم می‌تابید و چهره‌م رو می‌دیدن.
    - گیرنده پلیس‌ها میزون نیست. از روز اول که چپوندنت تو این دخمه فهمیدم این کاره نیستی. کلاس سلولمون هم آوردی پایین!
    این مدت فقط از صداش می‌شناختمش و قیافه‌ش رو ندیده بودم. به سمتش گردن کج کردم و گفتم:
    - تو هم از سلولت خداحافظی می‌کنی.
    - عزرائیلمی؟
    طعنه‌ش رو نادیده گرفتم و جوری که بفهمه شوخی نکردم گفتم:
    - به زودی آزاد می‌شی.
    چند لحظه حرفی نزد و بعد گفت:
    - کم‌کم دارم می‌گرخم. راستی راستی جنی، فرشته‌ای چیزی هستی؟
    پلک زدم و خیره به در لب زدم:
    - اتفاقی شنیدم.
    با نیشخند گفت:
    - اون خبر شوت کردن من تو سلول مجلل‌تره. منو با این دک و پز چه به این‌جا؟ اِوین ابهتش بیشتره.
    چیزی نگفتم که خودش ادامه حرف رو گرفت.
    - گیریم خالی نبسته باشی. من کفتر جلد همین‌جام. هوای بیرون به من نیومده.
    خیره به سایه‌ش بی‌مقدمه پرسیدم:
    - مجردی؟
    بی‌مقدمه جواب داد:
    - اگه یه دونه بودم که لونه‌م نمی‌شد این‌جا.
    - اون‌ها می‌دونن که بازداشتگاهی؟
    لبخند تلخی تو صداش بود.
    - زهی خیال باطل! کس و کارم کجا بود؟ از دار دنیا یه بچه رو دامن من سیاه بخت نشست. هرکی ندونه رو پارچه ابریشم نشست. اوین که برم تهش صاحب ‌خونه‌م ازش خسته می‌شه و می‌برتش یتیم خونه. لونه لاکچری بچه‌م اون‌جا‌ست.
    با ناراحتی که به حنجره‌م سرایت کرده بود لب زدم:
    - دنیا گذرش اینقدر سریعه که ارزش آلاخون والاخون شدن تو و بچه‌ت رو نداره. شده مثل خیلی از آدم‌های شریفی که به مردم خدمت کردن نظافت‌چی باش. کارگر خونه مردم شو، ولی سالم زندگی کن! چون دیگه یه دونه نیستی.
    داغ کرد.
    - زر زدم تخم کفتر بهت دادم! تو همون زبون بسته باش!
    سکوت کردم و پلک بستم. شرایطم با این زن فرق می‌کرد، ولی هر دو به واسطه دیدگاه غلطمون زیر یک سقف بودیم. هر دو از همه چی بریده بودیم و نمی‌خواستیم بفهمیم که عذابش برای عزیزانمون هست. امید به خانواده‌م کاری کرد که شرایطم رو تغییر بدم و یقین پیدا کنم جای من بازداشتگاه و دنیای همیشه تاریک و هوای سردش نیست. کاش این زن هم به خودش می‌اومد!
    با وجودی که درکش می‌کردم، کارش ظلم بود. قفل در باز شد و هجوم نور مردمک چشم‌هام رو باریک کرد. دستم رو حایل صورتم کردم. سرباز صدام کرد. وقت رفتن بود. از جام بلند شدم و تا در قدم برداشتم که صدای زن رو شنیدم.
    - زبون بسته! آزاد آزادم؟ خالی نبستی؟
    لب‌هام کش اومد. رو برنگردوندم و تو جوابش گفتم:
    - خالی بستن تو مرام من نیست.
    - مرامت رو عشق است. خوبی بدی ازمون دیدی حلال کن!
    - حلالت باشه.
    با لبخند محوی از درگاه بیرون زدم. سرباز در رو بست. این دفعه دستبند نزد و من رو به قسمتی برد که وسیله‌هام رو ازم گرفته بودن. اول سراغ گردنبند نازنینم رفتم و بعد حلقه و یکی یکی هرچیزی رو که متعلق به من و آریا بود، برداشتم. از قسمت تحویل وسیله که رفتم یکی از سربازهای مرد به دستور شروین تا جلوی در خروجی همراهیم کرد.
    پام رو که از در رد کردم، نور خورشید مستقیم تو چشم‌هام رفت. چند روز چشم‌هام بهش نخورده بود و اصلاً نتونستم باز نگهش دارم. دست‌هام رو سایه‌بون چشم‌هام کردم و برای این‌که به نور عادت کنن چندبار پلک زدم. باد ملایم بهاری به صورتم خورد. چندبار نفس عمیق کشیدم که با صدای بغض‌آلود مامان سریع به سمت صدا برگشتم.
    - بارانم!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    چشم‌هام در مرز کور شدن بود. مجبور شدم از دستم استفاده کنم تا بتونم ببینمش. لبخند و گریه‌ش با هم بود. رادوین سمت راست مامان ایستاده بود و با لبخند کمرنگی نگاهم می‌کرد. بابا سمت چپ مامان ایستاده و با نگاه عمیقی به من زل زده بود. از طرز نگاهش می‌فهمیدم تو دلش چه خبره. دلم برای عطر تنشون پر می‌کشید.
    معطل نکردم و از پله‌ها سرازیر شدم و خودم رو تو آغـ*ـوش مامان جا دادم. هق‌هق مامان به من سرایت کرد. لبم رو گاز گرفتم و چشم بستم و حین حلقه کردن دست‌هام دور گردنش، چونه‌م رو محکم‌تر روی شونه‌ش چسبوندم. نگاه بابا بهم بود.‌ با باز کردن مژه‌هام از هم غافلگیر شد. یک دستم رو به طرفش دراز کردم. جلو اومد. دستم رو با دو دستش گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌م زد.
    قلبم از داشتنشون گرم شد. از این‌که تو هر موقعیتی کنارم بودن. وانمود کردن به خوب بودن سخت بود، ولی باید آرومشون می‌کردم. کمترین کاری که باید براشون می‌کردم. چطور دلم اومد با لجبازی‌هام اذیتشون کنم؟ کسی از زندگیش سیر می‌شد که چیزی برای از دست دادن نداشت، اما من... . هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم.
    ***
    هر قدمی که به زمین می‌کوبیدم، تپش قلبم رو بیشتر می‌کرد. قبل از این‌که داخل فضای بسته بیمارستان بشیم، شاهد استقبال فامیل‌ها شدم. عمه و همسرش، خانواده خاله شهین، خانواده سحر، حاجی و همسرش، خانواده خاله سیمین و پدر و مادر آریا... . رنگ لبخند روی لب‌های همه‌شون بود، ولی موفق نشدن ناراحتی تو چشم‌هاشون رو از من مخفی کنن، به خصوص نگار که پلک‌هاش از سرخی چشم‌هاش ورم کرده بود.
    به وقتش یک دل سیر با نگار حرف می‌زنم. الآن همه هم و غمم آریا بود. برای نگاه شیفته و دلتنگش لحظه شماری می‌کردم. از صحبت کوتاهی که بین همه رد و بدل شد شنیدم از فامیل خیلی‌ها خواستن به بیمارستان بیان و بابا و پدر آریا راضیشون کردن تا مرخص شدن آریا صبر کنن.
    کنار خانواده خودم، پدر و مادر آریا و نگار و مادرش هم همراهم اومدن و بقیه ترجیح دادن پایین بمونن. درهای آسانسور که از دو طرف باز شد، داخل سالنی شدیم که به راهروی دو طرفه‌ای می‌رسید و اتاق‌های زیادی رو اختصاص داده بود.
    تو یکی از اتاق‌های بخش، آریای من بستری بود. رادوین که شماره اتاق رو می‌دونست جلوتر از ما می‌رفت و ما هم دنبالش می‌رفتیم. راهرو تقریباً از ملاقاتی‌های بیمار پر بود و پرستارها تأکید می‌کردند که در عین رعایت کردن سکوت، راهرو رو زودتر تخلیه کنن. رادوین کنار یکی از درها ایستاد. کسی جلو نرفت و نگاه همه بهم گره خورد. به رسم ادب گفتم:
    - با هم بریم.
    رادوین به حرف اومد:
    - تنها برو!
    - شما رفتین؟
    - تازه منتقلش کردن بخش. اول تو برو!
    از طرفی خجالت می‌کشیدم و از طرفی خوشحال بودم. دیگه نموندم تا شاهد غم تو چشم‌هاشون بشم. از کنارشون رد شدم و با «بسم‌اللهی» در رو باز کردم. احساس می‌کردم صدای تپش قلبم تو بیمارستان پیچیده و همه فهمیدن تو دلم چه خبره. در رو بستم و فوری برگشتم. راهروی باریکی پیش روم بود که سمت راستش یک در می‌خورد و به متراژ بزرگ‌تری می‌رسید. نور پنجره از شکاف‌های پرده به اتاق تابیده و اتاق رو دلباز نشون می‌داد.
    از راهرو رد شدم و سرک کشیدم. دیدنش روی تخت، اکسیژن حبس تو ریه‌هام رو آزاد کرد. ژولیت زخمی من! مژه‌های بلندش روی هم بود. می‌دونستم بیداره. بیشتر شب‌هایی که پیشش می‌موندم، پای میز مطالعه پلک‌های خسته‌ش رو می‌بست. حتماً موندن تو بیمارستان کلافه‌ش کرده، شاید هم ندیدن من...
    لب‌هام به لبخند باز شد و از پشت دیوار بیرون زدم. چقدر لاغر شده بود! لاغری تیغه فکش رو بیشتر به رخ می‌کشید. موها و ریش‌هاش بلندتر از زمانی شده بود که نگه می‌داشت، ولی چیزی از زیبایی صورتش کم نکرده بود. زبونم از هیجان کار نمی‌کرد و نمی‌دونستم چی‌کار کنم.
    وسط درموندگی من یک دفعه پلک‌هاش از هم باز شد و من رو دید. چیزی مثل زلزله چند ریشتری توی دلم تکون خورد. اینقدر این اتصال قوی بود که گر گرفتم و نفهمیدم وسط لبخند بی‌اراده‌م چه موقع اشک تو چشم‌هام جوشید. آریا با اون نگاه آرومش فقط بهم زل زده بود. طاقت نیاوردم و جلو رفتم که صاعقه‌ای به قلبم خورد.
    - سلام سوگل خانم.
    رمق از پاهام رفت و تنم از لحن و نگاهش مور مور شد. من چی شنیدم؟ از طرز صحبتش بگذرم با نگاهش چطور کنار بیام؟ نگاهش مثل سابق نبود. نه! این مرد آریای من نبود. انگار اون حادثه آریای من رو به آدم دیگه تناسخ داده بود. مردی که باران تو زندگیش وجود نداشت. مردی که باران رو به جای سوگل خاک کرده بود.
    - بنشینید!
    پلک‌هام یادشون افتاد روی هم بره که همزمان با بسته شدنش قطره اشکی که تو چشم‌هام یخ کرده بود، سرازیر شد. تعجب کرد و آروم گفت:
    - من خوبم سوگل خانم. بقیه کجان؟
    نفس گرفتم و ناخودآگاه دستم روی قفسه سـ*ـینه‌م مشت شد. جوری سوگل صدام می‌کرد که داشتم خود واقعی‌م رو گم می‌کردم. قلبم هم حیرت زده بود که با هر تپشش درد تو رگ‌هام‌ تزریق می‌کرد. پرسید:
    «- بقیه کجان؟»
    هی می‌اومد تو زبونم بگم بقیه نیومدن تا یک دل سیر نگاهت کنم و دلتنگی‌مون برطرف بشه. شاید می‌دونستن چی به سرم اومده که من رو تنها فرستادن.
    - پرستار گفت وقت ملاقات یک ساعته. بهشون بگین بیان. شما هم کنکور دارین. درست نیست وقتتون هدر بره.
    قطره اشک زیر چونه‌م چسبیده بود. با پشت دست صورتم رو پاک کردم. تلخ خندی زدم و سرم رو تکون دادم. زبونم می‌رفت که بگه روز کنکور رفته بودم خودم رو‌ با دشمنم محک بزنم و جواب امتحانم رو همین الآن گرفتم. آخه چطور یادش رفت؟ پاهام کم‌کم به خودشون اومد و عقب رفت که آریا مانع حرکتشون شد.
    - می‌شه تختم رو بالا بدید؟ گردنم درد گرفته.
    خداروشکر که حداقل لایق نزدیک شدن بهش شدم. سلانه سلانه جلو رفتم. بوی تنش بیشتر و بیشتر به بینی‌م خورد. گردن کشید و من کمر خم کردم و دست بردم روی دکمه فلشی که روی بدنه دسته‌ تخت بود. تاج تخت که بالا رفت، تنش رو کشید‌ و آخ خفیفش به گوشم خورد. چشم گردوندم و به دستش که پهلوش رو گرفته بود خیره شدم. یعنی یادش نبود برای کی تیر خورد؟ اصلاً برای چی؟
    - خوبه. ممنون.
    پلک زدم و بدون این‌که ازش چشم بگیرم دکمه توقف رو فشار دادم. سرم تو چند سانتی صورتش بود که یکهو غافلگیرم کرد. مات شدم. دست‌هام می‌لرزید. صدایی از قلبم شنیده نمی‌شد. چشم‌هاش مثل گودال عمیق و به همون اندازه خالی بود. حتی یک درصد هم شانس نداشتم احتمال بدم که بازی خودشه و می‌خواد تنبیهم کنه.
    سرش رو عقب برد. به خودم اومدم، رو گرفتم و نفسی رو که به ریه‌هام فشار می‌آورد آزاد کردم. تحمل سنگ روی یخ شدن نداشت. فوری از اتاق بیرون زدم. همین که در رو بستم چند جفت پا به طرفم اومد. سرم پایین بود. ترحم تو نگاهشون رو دوست نداشتم. تنها بی‌خبر جمع من بودم. از جلوی در کنار کشیدم و لب زدم:
    - آریا منتظرتونه.
    کمی طول کشید تا برن. دست آخر رادوین رو تو چند قدمیم حس کردم و نگاه گرفته‌م تو چشم‌های غمگینش نشست. نگار کنارم بود که رادوین اجازه نداد بمونه. نگار که رفت، بی مقدمه گفتم:
    - چرا بهم نگفتی؟
    اخم پیشونیش رو جمع کرد. صداش از ته چاه می‌اومد. از من خجالت می‌کشید.
    - موقع به هوش اومدنش سریع اومدم خبرش رو بهت بدم. آریا رو واسه عکس‌برداری و آزمایش بـرده بودن و دکترش چیزی به ما نگفته بود.
    نگاه خالیش جلوی چشم‌هام رژه می‌رفت.
    - من چی‌کار کنم رادوین؟
    دستم رو گرفت. لرزشش رو فهمید. حالا دو دستم تو گرمای دست‌هاش بود. من رو روی صندلی کنار اتاق نشوند و کنارم نشست و بدون این‌که دستم رو ول کنه گفت:
    - درست می‌شه خواهرم! از حرف دکترها که سر درنیاوردم، ولی از حکمت خدا سر درمیارم. مجبوریم یه مدت کنار بیایم.
    اون با حقیقتی که از مواجه شدنش می‌ترسیدم حرف می‌زد و نگاه صامت من به دیوار بی‌روح جلوم خشک شده بود. نکنه خواب‌نما شدم؟ چقدر نیاز داشتم یکی بکوبه تو صورتم و من رو از رؤیای ترسناکی که می‌‌دیدم بیدار کنه. به تأیید حرفش زمزمه کردم:
    - مجبورم کنار بیام باران مرده و سوگل زنده‌ست.
    صدای نفس کشیدنش برای چند ثانیه قطع شد. چه کسی باور می‌کرد آریا من رو سوگل می‌بینه؟ از حق نگذرم بهونه خوبی برای موندن کنارش بود. لب‌هام ناخودآگاه کش اومد و فکرم رو به زبون آوردم.
    - بهتر از پس زدنمه. حالا بهونه‌ای دارم که وقت و بی‌وقت پیشش باشم.
    - یا صاحب صبر!
    دست‌هام رو سمت خودش کشید.
    - باران، به من نگاه کن!
    با حال خرابش می‌خواست دلم رو تسلی بده. سرم به محور گردن چرخید و اون جدی لب زد:
    - سوگل مرده. آریا هم یادش میاد. ما با کمک هم به یادش میاریم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    در رو با کمترین صدا بستم و بازدمم رو از بینی فرستادم. مامان سیما نگاهی بهم کرد. مچ دستم رو گرفت و به سمت آسانسوری که انتهای راهروی اتاق‌ها بود، رفت. نپرسیدم من رو کجا می‌بره و اون هم چیزی نگفت. خسته بود از حرف‌های تکراری به مهمون‌ها و من خسته از تلخ مزاجی‌های آریا... . به صلاح‌دید دکتر، آریا یک هفته تحت نظر موند و چند روز پیش به مراد دلش رسید.
    تو این چهار روزی که آریا مرخص شده بود، از صبح تا شب فامیل، دوست‌های صمیمی و خانوادگی‌شون به عیادتش می‌اومدن. با فامیل‌هاش که حرف می‌زد، حسودی می‌کردم. فامیل‌های نزدیک ما هم می‌اومدن. مامان، بابا و رادوین بیشتر وقت‌ها بهش سر می‌زدن، ولی آریا غیر از رادوین با ما غریبه بود. بابا تو خودش می‌ریخت و حرف نمی‌زد. مامان دمغ بود. رادوین از ما خجالت می‌کشید و من از اون‌ها... .
    برای این‌که زیاد با آریا چشم تو چشم نشم، بیشتر وقتم رو تو آشپزخونه می‌گذروندم. حواسم به وقت دارو و غذاش بود و اینجوری صبحم رو شب می‌کردم. تنها بهونه موندنم مهمون‌های وقت و بی‌وقت بودن که حواس آریا رو از من پرت می‌کردن. عزیز دلم امروز رنگ استراحت رو ندید. تازه مسکن‌ها بهش اثر کرد. اتاقک که به طبقه پایین رفت، مامان سیما راه آشپزخونه رو پیش گرفت و رو به من کرد:
    - بیا عزیزکم!
    پشت سرش راه افتادم. کوکب خانم داشت ظرف‌ها رو از ماشین در می‌آورد و سهیلا با دستمال خشکشون می‌کرد. از درگاه که رد شدیم، ما رو دیدن. سهیلا پیش‌دستی کرد:
    - چیزی لازم دارید خانم؟
    - خودم درستش می‌کنم. کارتون تموم شده؟
    سهیلا دستمال رو داخل سینک انداخت. کوکب خانم در ماشین ظرف‌شویی رو بست و به کمک سهیلا اومد. حین گذاشتن ظرف‌های چیده شده داخل کابینت گفت:
    - الآن تموم می‌شه خانم.
    میز که از ظرف‌ها خالی شد، مامان سیما یکی از صندلی‌ها رو عقب کشید. میز رو دور زدم و روی صندلی جلوش نشستم. کوکب خانم خطابش داد:
    - امری ندارید؟
    چهره‌ش پکر بود و به میز نگاه می‌کرد. تو همون موضعش جواب داد:
    - نه. خسته نباشید.
    - سلامت باشید خانم.‌ شبتون به‌خیر.
    سر تکون داد. وقتی که ما رو تنها گذاشتن، مامان سیما از جاش بلند شد و چای‌ساز رو روشن کرد. از کابینت کنار گاز قوطی رو برداشت و رو به من پرسید:
    - گل‌گاو زبون دوست داری دخترم؟
    - درست می‌کنم.
    اومدم بلند بشم که گفت:
    - امروز از پا افتادی. انجامش می‌دم.
    قلبم از حرفش گرم شد و بدون مخالفت نشستم. زیاد سابقه نداشت از کسی انتظار داشته باشم، ولی با حسی که از شنیدن این حرف گرفتم، فهمیدم یک هفته‌ست که به توجه نیاز داشتم. بیست و چهار ساعت یا پام پشت در بسته اتاق آریا بود، یا می‌رفتم تو حیاط بیمارستان و موقع خواب هم به خونه برمی‌گشتم، الآن هم که وضعیت مشخص بود.
    بعضی وقت‌ها خستگی زیاد خوابم رو به هم می‌زد. فکر و دلم پیش آریا می‌موند و نصفه شبی سر از بیمارستان درمی‌آوردم. با هزار ترفند کنارش سر کردم و اون اصلاً من رو ندید. عاقبت روز آخری که کنارش خوابم بـرده بود، لو رفتم. از اون روز نگاهش هفت پشت غریبه‌تر شد و یک کلمه هم باهام حرف نزد. بهم شک داشت.‌ لابد با خودش می‌گفت سوگل پشت کنکوری پیش من چیکار داره!
    دلم گرفته بود. خسته بودم، اما پا پس نمی‌کشیدم. با وجودی که همه توجه‌ها به آریا بود، همین یک جمله کوتاه مامان سیما بهم قوت قلب داد. عطر لیمو ترش کنار رایحه شیرین گل‌گاو زبون تو بینی‌م پیچید. نفس گرفتم و نگاهم جلب شد به دو فنجان نعلبکی سنتی‌ای که مامان سیما زحمتش رو کشیده بود.
    - نبات کم ریختم. حتماً بخور! سر حال می‌شی.
    لبخند کم‌جونی زدم و قدرشناسانه نگاهش کردم.
    - ممنونم مامان سیما.
    - نوش جونت.
    حرف دیگه‌ای بینمون رد و بدل نشد. صبر کردم داغی زیادش بره و بعد مزه کردم. طعم ترشش رو دوست داشتم. لیمو، رنگ دم‌نوش رو آلبالویی کرده بود.
    - تحمل کن عزیزکم!
    پلک زدم. نگاهش بهم می‌گفت حال دلم رو می‌فهمه. جرعه‌ای نوشید و فنجون رو روی نعلبکی گذاشت.
    - هم نگران سلامتی پسرمم و هم روم نمی‌شه جلوی تو و خانواده‌ت سر بلند کنم. منم تحمل می‌کنم.
    چشم ازش گرفتم و‌ لب زدم:
    - دست شما نیست که!
    - پسرم حتی نمی‌دونه این مدت چی‌کار کرده.
    مامان سیما هم مثل بقیه تحت تأثیر حرف‌های ناامید کننده دکتر بود. آب دهنم رو قورت دادم.
    - می‌گذره. چند جلسه روانکاوی هم نتیجه می‌ده.
    - امیدوارم.
    فنجونم که خالی شد، گفت:
    - برو استراحت کن باران جان! اتاق کنار آریا رو آماده کردم.
    - نمی‌خوام پدر و مادرم رو تنها بذارم. فردا صبح میام.
    دلیل اصلی رفتنم رو‌ فهمید که اصرار نکرد. دوباره ازش تشکر کردم. از آشپزخونه بیرون اومدیم. در یکی از کمد‌های نزدیک در رو باز کردم و کیفم رو برداشتم. مامان سیما برای بدرقه‌م اومده بود. اردلان خان بعد از رفتن آخرین مهمون قرص سردرد خورد و از اون موقع از اتاقش بیرون نیومد. جلوی در ازش خداحافظی کردم و اجازه ندادم تا حیاط بیاد.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    پشت فرمون نشستم و در رو به هم کوبیدم. کیفم رو روی صندلی شاگرد گذاشتم و استارت زدم. اومدم آینه جلو رو تنظیم کنم که چشمم به کیف بزرگ صندلی عقب خورد. کامل به عقب برگشتم. زخم قلبم تازه شد و چشم‌هام رو سوزوند. چه نقشه‌هایی که شب عروسی برادرم نکشیده بودم! چند روز فقط دقیقه به دقیقه اون شب رو تصور می‌کردم. می‌خواستم بهترین شب رادوین و سحر، بهترین شب آریا و من هم باشه.
    بغضم رو قورت دادم و کیف گیتار رو روی پاهام گذاشتم. خیلی گشته بودم تا عین گیتاری که دست آریا دیده بودم بخرم. اون شب قرار بود وقتی که من و آریا تنها شدیم، این رو بهش بدم و ازش بخوام آهنگی رو که شب تولد رادوین خوند، برام بزنه. دست بردم سمت داشبورد و بازش کردم.
    یکی از جعبه‌های ربان پیچ شده رو برداشتم و درش رو جدا کردم. تا قبل از عروسی ده دفعه بازش می‌کردم و به دستبند توش که خیره می‌شدم می‌خندیدم، اما الآن بغضم رو عمیق‌تر می‌کرد. دستبند متفاوتی از جنس پلاتین که قرار بود بعد از نواختنش، با دست‌های من دور مچش قفل بشه. مطمئن بودم خوشش میاد و برق شیفتگی رو تو چشم‌هاش میاره. طرح دستبند دقیقاً مطابق با طرح گردنبندی بود که برام فرستاد. به سازنده‌ش سفارش کرده بودم پشتش اسمم رو‌ به لاتین حک کنه تا هر وقتی که به دستبندش خیره شد، یادش بیاد یکی تو حصار قلبش نفس می‌کشه. کاش تا عروسی صبر نمی‌کردم و براش می‌فرستادم! حداقل دلم گرم می‌شد دستبند رو تو دستش می‌دیدم. جعبه و گیتار رو سر جاشون گذاشتم و راه افتادم.
    بعد از یک ساعت تحمل سکوت و تاریکی جاده کوهستانی لواسان، داخل خیابونمون پیچیدم و فرمون رو پشت در خونه چرخوندم. کنار ماشین رادوین دستی رو کشیدم و کمربندم رو باز کردم. لامپ اتاق‌ها خاموش بود و نور کمی از پنجره ها به حیاط می‌تابید. ساعت یازده و نیم بود. پس رادوین و سحر امشب پیش ما موندن. احتمالاً گفتن آریا رو تنها نمی‌ذارم. خوشحالم منتظرم نموندن، هنوز روی دیدنشون رو نداشتم.
    روی پاگرد ایستادم و کلید رو داخل قفل چرخوندم. در رو طوری که صدای کمی بده هل دادم. کفش‌هام رو روی یکی از قفسه‌های جاکفشی جفت کردم. با طمأنینه قدم برداشتم که صدای غمگین مامان میخکوبم کرد.
    - مغزم نمی‌کشه دیگه. فقط خدا به دادمون برسه.
    - زمان همه چی رو حل می‌کنه.
    تو راهرو موندم و کنج دیوار چسبیدم. مامان با رادوین حرف می‌زد. لحن بغض‌آلودش ذهنم رو از امید خالی می‌کرد.
    - تا کی پسرم؟ حرف‌های دکتر شده کابوسم. اگه دامادمون چند سال تو این وضع بمونه تکلیف باران چی می‌شه؟
    - هرچی هم بشه کاری از من و تو برنمیاد زن!
    - واسه دخترمون نگرانم نیما.
    - دخترمون مثل بی‌کس و کارها هرکاری دلش خواست کرد. نگرانی تو به خودت ضربه می‌زنه.
    اعتراض رادوین بلند شد و من چشم بستم تا خوب شلاق‌ کنایه‌های بابا رو لمس کنم.
    - کار خواهرت رو توجیه نکن پسر! خواهرت بدون ذره‌ای اهمیت به پدر و مادرش رفته با یه مشت آدم خدانشناس گشته.
    - مجبور بود بابا. سرهنگ هم...
    - سرهنگ حاضر بود پاره تنش رو وصله یه قاچاقچی کنه؟
    رادوین لب از لب باز نکرد. هق‌هق مامان همون یک ذره آرامشی رو که از دل کوهستان گرفته بودم، خاکستر کرد. سرم رو تکیه به دیوار کردم و گوش‌هام برای شلاق بعدی آماده شد. خیلی درد داشت، خیلی... .
    - بگم باران خامی کرد. سرهنگ رو چی بگم؟ بدون اطلاع من و مادرش دخترمون رو تو خطر انداخت. جلوم هزار دفعه قسم می‌خورد سلامتی باران رو بیمه می‌کنه، باز دخترم رو بهش نمی‌سپردم.
    تا حالا بابا رو اینقدر عاصی و گله‌مند ندیده بودم. از دیوار فاصله گرفتم و پلک زدم. همون‌طور که بی‌ سر و صدا اومدم، بی سر و صدا هم می‌رم، ولی به محض عقب رفتن حلقه‌ای که کلیدها رو نگه داشته بود، از انگشتم لغزید و روی پارکت افتاد. صدای پر خراشش چونه‌م رو سفت و نگاه‌های متعجب رو به راهرو خیره کرد. کلید رو تو مشتم گرفتم. سایه‌ای رو بالای سرم حس کردم.
    - کی اومدی دخترم؟
    هول کرده بود. کمر راست کردم. تو دیدشون ایستادم و سلام کردم، درحالی که مرکز توجهم به بابا بود. مسیر نگاهش به میز عسلی بود. جوابم رو زیر لبی داد. مامان کنارم اومد و گفت:
    - غذا داغ کنم؟
    بابا که از روی مبل بلند شد، دوباره بهش تیز شدم. به سمت اتاق خوابشون می‌رفت. من که سرکوفت خوردن رو به فرار ترجیح دادم، حاضر بودم شماتت‌بار نگاهم کنه. زبونم رو برای شکایتش می‌بریدم، اما حتی چشمش به سایه‌م هم نخورد. چشمم هنوز بابا رو می‌دید. تو جواب مامان لب زدم:
    - سیرم.
    صدای سحر رو شنیدم.
    - چای تازه دمه. دوتا می‌ریزم با هم بخوریم.
    داشت استکان‌های خالی رو جمع می‌کرد. اون هم دستپاچه بود.
    - ممنون. میل ندارم.
    خودم رو به نفهمی زدم و بی سر و صدا داخل اتاقم شدم. سریع لباس‌هایی رو که از صبح تو تنم چروک شده بود، از تن کندم و با تیشرت سبز و شلوار طوسی عوض کردم. جلوی آینه کش موهام رو باز کردم و با برس صافشون کردم. حوصله جمع کردن لباس‌هام رو از روی کاناپه نداشتم. روتختیم از صبح نامرتب بود. میز تحریرم تقریباً از مقاله‌های ترجمه نشده جایی نداشت. لپ‌تاپم از شب قبل عروسی که شارژ خالی کرد و قرار شد بعد از آزمون پر بشه، قریب یک ماه گوشه میز خاک خورده بود.
    عذاب بدی بود، بدتر از نفس‌های آخرم تو جنگل، وحشتناک‌تر از بختک و کابوس‌هایی که زود به صبح می‌رسید و راحتم می‌کرد. من از روز بازداشتم دیگه خودم نشدم. فکرم به نظم و کنترل قبل نرسید و همه چی درهم و برهم شد.
    اتاق رو ترک کردم. رادوین و مامان تو هال پچ‌پچ می‌کردن و سحر تو آشپزخونه بود. من رو که دیدن، صحبتشون قطع شد. لبخند زورکی تحویلشون دادم و از خونه بیرون رفتم. مش ماشاءالله آخرهای شب تو خونه‌‌‌ش می‌موند و حیاط نمی‌اومد. مامان می‌گفت پسرش مرخصی گرفته و هفته دیگه میاد. بنده خدا از خوشحالی داشت بال درمیاورد. حالش رو درک می‌کردم. دلتنگی مثل موریانه بند بند وجود آدم رو می‌خورد.
    تو آلاچیق نشستم، تنم رو بغـ*ـل کردم و سرم رو روی ستون کنارم گذاشتم. کم‌کم محال‌های زندگی‌م زیاد می‌شد. کم‌کم انگیزه‌م رو از دست می‌دادم. کم‌کم داشتم به مرحله‌ای می‌رسیدم که تهش بن‌بست بود. باورش برای خودم سخته که چطور یک روز، یک تصمیم باعث این آشفته‌بازار شد.
    بارها سعی کردم راه گذشته‌م رو برم. خوش‌بین باشم و صبوری کنم، ولی هر روز که پلک باز می‌کردم، چیزی شبیه تلنگر با اون موج منفیش می‌اومد تو سرم و هرچیزی که دلیل خوب بودنم باشه رو با خودش می‌برد. زندگی من همیشه با هدف و تلاش گذشت. من به این بی‌هدفی خو نگرفتم.
    می‌ترسیدم از روزی که نتونم خودم رو جمع و جور کنم و آریا رو به ضعفم ببازم. به قول آریا باید تو موقعیتش قرار بگیری تا قبولش کنی. اون روز که با ادعا حرفش رو رد کردم خبر نداشتم ترس از دست دادن مرد کنارم من رو از پا بندازه.
    - نبینم تنهایی خلوت کردی.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    پلک زدم. نگاهم رو که به خودش دید، لب‌هاش کش اومد. پله آلاچیق رو رد کرد و کنارم نشست. تو حالتی که نشسته بودم، نمی‌شد ببینمش. لب زدم:
    - تنهایی دنیای ابدی منه.
    لب از لب باز نکرد. تلخ‌خندی زدم.
    - واسه کسی که مثل بی‌کس و کارها هرکار دلش خواست کرد بهشته.
    نفس گرفت. صدای بمش زمزمه‌وار گفت:
    - الآن ناراحته، به مرور آروم می‌شه.
    - کاش سرم داد می‌کشید رادوین! بهم سیلی می‌زد.
    - کسی دوست نداره خودش رو بندازه تو آتیش باران. فرض کن پیشنهاد سرهنگ رو قبول نمی‌کردی چی می‌شد؟ شاید اتفا‌ق‌های بدتر از این میفتاد. ماهان در هر صورت می‌خواست تو رو بکشونه طرف خودش. غیر اینه؟
    پیشونیم رو از ستون دور کردم. پشیمونی تو چشم‌هام رو ندید. سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
    - فرضیه سرهنگ بود. ماهان نمی‌خواست منو دست اون‌ها بده! اگه قبول نمی‌کردم قبل از بیخ پیدا کردن کار هم ماهان رو تو تله می‌نداختم. ماهان عاشقم شده بود و قصد داشت بعد از لو دادن باندشون، با من زندگی جدید و پاکی رو شروع کنه.
    - تا زمانی که خودتو قاطی نمی‌کردی، این رو نمی‌فهمیدی باران.
    تابی به گردنم دادم و تو چشم‌هاش زل زدم.
    - خیلی دیر فهمیدم رادوین، خیلی دیر... .
    دست کشید و سرم رو روی شونه پهنش گذاشت. جای حرف، موهام رو لای انگشت‌هاش جا داد تا باهام هم‌دردی کنه و من با کوهی از حسرت از ستون قوی برادرم استفاده کردم تا کمرم از این همه بی‌مسئولیتی نشکنه. نه این‌که باری روی دوش برادرم بذارم، نه! من می‌خواستم خستگی زمینم نزنه. پلک‌هام رفته رفته گرم می‌شد و روی هم می‌رفت.
    صدای نفس‌های آروم رادوین کنار باد خنکی که شاخه‌ها رو تکون می‌داد، به شیرینی لالایی حتی قوی‌تر از مسکن‌های خواب‌ور بود. برگ‌ها از وزش بادی که گرمای روز رو جبران می‌کرد و رو به سردی می‌رفت، ریتم نفس کشیدنم رو آهسته‌تر می‌کرد، جوری که هماهنگ با باد می‌شد. این سکوت رو مدیون طبیعت خالق و مخلوقش بودم که شنونده موند تا حرف‌ تو دلم نمونه. مژه‌هام داشت به هم می‌خورد که صدای بی‌موقع سحر، ذهنم رو از خلسه درآورد.
    - بریم رادوین؟
    چشم‌های خمارم رو باز کردم و سرم رو به زحمت از شونه رادوین برداشتم. سحر جلوی آلاچیق بود. رادوین صورتم رو برانداز کرد.
    - برو بخواب، به هیچی هم فکر نکن!
    خمیازه‌ای کشیدم و بلند شدم. سحر گفت:
    - باران! می‌خوای چند روز بیا پیش ما.
    نگاه کوتاهی به رادوین کردم. رادوین خندید و شونه بالا انداخت.
    - بهت بد نمی‌گذرونیم. به یه بار امتحانش می‌ارزه.
    لبخند کم‌جونی روی لبم نقش بست. راه افتادم سمت ماشین و در شاگرد رو باز کردم. از داشبورد جعبه مکعبی‌ای که کنار هدیه آریا بود، دستم گرفتم و بیرون زدم و بعد برگشتم و جعبه رو تو دست‌های سحر گذاشتم. نگاه کنجکاوشون به جعبه رسید.
    - فرصت نشد درست و حسابی تبریک بگم. خوشبختی شما خوشبختی منم هست، پس همیشه خوشبخت زندگی کنین.
    لب‌های سحر به لبخند عریضی از هم فاصله گرفت و فوری جعبه رو گرفت و بازش کرد. رادوین گفت:
    - چرا زحمت کشیدی؟
    مهربونی تو صورتش رو بی‌جواب نذاشتم.
    - وظیفه‌م بود.
    سحر از هیجان دستش رو روی دهنش گذاشت. لبخند زدم.
    - دختر! اینو از کجا گیر آوردی؟!
    - برندش تو اینستاگرام فعالیت داشت.
    با شعف تو بغلم پرید.
    - خیلی ماهی! چقدر دنبال این ست انگشتر می‌گشتم. انگار قسمت بوده اینجوری به دستم برسه.
    دستم رو پشتش حرکت دادم.
    - به شادی ازش استفاده کنین.
    بعد از سحر، تو آغـ*ـوش رادوین رفتم. سحر گفت:
    - لباست رو عوض کن! منتظرت می‌مونیم.
    - باشه یه وقت دیگه با مامان و بابا میام.
    رادوین فهمید نمیام، رو کرد به سحر و گفت:
    - با ما بیاد، فردا صبح می‌ره. دلم می‌خواد سه وعده مخلص خواهرم باشم.
    سحر از رادوین رو گرفت و نگاه گرمش رو بهم دوخت.
    - در خونه ما همیشه به روی خواهر شوهر عزیزم بازه.
    - برین به سلامت.
    به سمت ماشینشون رفتن و سوار شدن. رادوین همزمان با زدن ریموت، ماشین رو روشن کرد. براشون دست تکون دادم. تک بوقی زد و دنده عقب رفت. از تیر رأسم که دور شدن، به خونه برگشتم. لامپ اتاقم رو خاموش کردم و زیر پتو خزیدم. طبق عادت هرشبم به سقف خیره شدم و به امروز و عملکردم فکر کردم. صبحم با سردرد شروع شد. صبحونه‌م لقمه نون و پنیر مامان بود که موقع رفتن به خونه پدر شوهرم داد. چای دارچینی که از سهیلا گرفتم، سردردم رو کم کرد. آریا که به طبقه پایین اومد، خودم رو تو آشپزخونه حبس کردم و سرم با کمک کردن به خدمتکارها گرم شد، ناهار رو کنارشون خوردم.
    فراهم کردن خورد و خوراک آریا هم با من بود. به خدمتکارها سفارش کردم براش گوشت و جگر کباب کنن. مرد من خیلی لاغر و ضعیف شده بود. به پهلوی راست چرخیدم و پلک بستم. درست وقتی که خستگی‌هام رو آوردم خونه تا با دوش آب گرم و خواب دفعش کنم، از بابا شلاق خوردم. حرفش تا ابد تو ذهنم حک شد.
    «- دخترمون مثل بی‌کس و کارها هرکاری دلش خواست کرد. نگرانی تو به خودت ضربه می‌زنه.»
    به پهلوی چپ چرخیدم و چشم‌ باز کردم. درست نیست جلوی خدا خودم رو گول بزنم. خستگی من فقط با حمایت‌های بابا و دلگرمی‌های مامان می‌رفت. لحظه‌ای که بابا ازم رو گرفت و بهم پشت کرد، ندایی درونم گفت:
    «- تو از خانواده‌ت طرد شدی.»
    شاید بابا همین رو بهم فهموند. دختری که قبل از ازدواج سرخود شد، دیگه بعد از ازدواج چه نیازی به پدر و مادرش داشت؟
    پتو رو کنار زدم و به گردنم دست بردم. تنم از عرق خیس بود. نفسم داشت بند می‌اومد. پاهام رو از تخت آویزون کردم و به طرف پنجره رفتم. دستگیره‌ش رو که پایین کشیدم، بلافاصله سرم رو بیرون بردم و مثل کسایی که از خفگی نجات پیدا کردن، اکسیژن بلعیدم. اینقدر ادامه دادم تا درد ریه‌م خوابید. خواب به چشمم نمی‌اومد.
    هوای خونه بی‌نهایت سمی بود. سه دوره زندگی‌م هنوز تو این چاردیواری زندگی می‌کرد، اما حس می‌کردم از این به بعد بهش تعلق ندارم. حسی که تو خونه خودمون بهم دست داد، صد برابرش تو خونه مجدها بود، اما هنوز یک جا به دادم می‌رسید. اتاقی که یک نفر توش خوابیده بود. نفس کشیدن اون آدم برای من مثل نفس کشیدن زیر درخت بهشت بود.
    پنجره رو بستم و تو روشنایی نصفه و نیمه اتاق، لباس‌هام رو عوض کردم. چند دست لباس راحتی و لوازم شخصی دم دستی داخل کوله‌م گذاشتم. اتاقم رو کمی جمع و جور کردم و از خونه بیرون زدم.
    ***
    پشت در خونه مجدها دو بوق کوتاه زدم. یک دقیقه طول کشید تا نگهبان ریموت رو بزنه. مامان سیما کلید یدک خونه رو بهم داد، ولی یادش رفت ریموت رو بده. طرز نگاه کردن نگهبان، چشم‌هام رو‌ به ساعت مچیم جلب کرد. سه صبح بود. گاز دادم و بعد از توقف، ماشین رو به همون نگهبان سپردم. کوله رو از صندلی شاگرد برداشتم و خودم رو به در رسوندم. قبل از این‌که به اتاق آریا برم، کوله و وسیله‌های اضافی رو تو اتاق کناریش جا گذاشتم و فوری برگشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    پاهام رو سلانه سلانه روی زمین می‌ذاشتم تا آریا رو بیدار نکنه. داروها کار خودش رو کرده بود و تا صبح خواب راحتی داشت. به سمت پنجره خوابیده بود. همون طرف رفتم و آهسته پشت به میز عسلی کنار تخت نشستم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم. چونه‌م رو روی تشک تخت فرو بردم و با حظ به صورتش زل زدم.
    پتو تا کمرش بالا بود. گوشه‌ای از پتو رو با آرنج راستش بغـ*ـل گرفته و دست چپش روی بالش افتاده و نصف صورتش رو گرفته بود. صدای آروم نفس کشیدنش مثل باد گرم تو چشم‌هام می‌‌وزید. نباید به این زودی خوابم می‌برد. آدم از فرداش خبر نداشت. شاید دیگه فرصتش پیش نمی‌اومد. صدامون هنوز پرده گوش‌هام رو آزار می‌داد و هر روز توی ذهنم تکرار می‌شد.
    «- بیا یه مدت از هم دور باشیم.»
    «- به جای من تصمیم نگیر! این راهش نیست. داری عجله می‌کنی.»
    «- چند روزه که بهش فکر می‌کنم. من هنوز با احساسم کنار نیومدم آریا. تو حق داشتی ازم دلخور باشی تا وقتی که مقصر فقط من بودم. من و تو با این شرایط نمی‌تونیم زیر یک سقف باشیم.»
    «- نرو! بعدش می‌فهمی پشیمون چیزی شدی که دیگه از دست رفته.»
    اون موقع گوشم بدهکار نبود، ولی آریا فهمید که این رفتن برگشت آسونی نداره. با حسرتی که نگاهم رو دل‌مرده کرده بود، خیره به پلک‌های روی همش لب زدم:
    - بیشتر پافشاری می‌کردی. به زور متوسل می‌شدی و حرفت رو می‌زدی. من کم آورده بودم. تو چرا کم آوردی؟ ازت خواستم دور باشیم؛ چون هیچ‌وقت نفهمیدم کنار تو بودن من رو سر پا نگه‌ داشته. بدجور زمین خوردم آریا.
    کاش رنگ صبح رو نبینم! راضی بودم به این‌که همین‌جا کز کنم و محوش بشم. شب‌هایی آریا کنارم تا صبح سر می‌کرد و این شب‌ها من... . اون شب‌ها مرد من چی کشیده بود؟ حالا که سرم اومده، آشفتگی‌هاش رو به عین حس کردم. چقدر براش سخت بوده که صدای دلش رو به زبون نیاورده.
    «- پرستار می‌گفت چند شب اول یکی از شب تا صبح رو به ملاقاتم اختصاص داده بود. تو بودی؟!»
    «- پیشت زبونم نچرخید تا صدام اذیتت نکنه. من اومده بودم خودمو آروم کنم.»
    سوزش چشم‌هام کم‌کم صورتش رو محو کرد. پلک‌هام میل شدیدی به بستن داشت. شیرین‌ترین خواب زندگی‌م امشب رقم خورد.
    ***
    با فرو رفتگی تشک زیر سرم، پلک‌هام رو از هم باز کردم. روشنی بیش از حد نور، رفته رفته همه چی رو پیش نگاهم شفاف کرد. صورت آریا زیر نوری که اتاق رو روشن کرده بود، مثل الماس می‌درخشید. قشنگ‌ترین نقاشی که چشم خیلی‌ها رو به خودش خیره می‌کرد، ولی فقط چشم‌های من محکوم شد که با هربار بسته شدن تو شب و باز شدن تو صبح، چهره زنده روبه‌روش رو ببینه. لبم به لبخند محوی باز شد.
    دستی که روی تشک از آرنج خم کردم، بالش سرم بود. نمی‌‌تونستم جم بخورم. این چند ساعت به دست و گردنم چسب دوقلو زده بود! دست دیگه‌م رو تا موهای آریا جلو بردم. انگشت‌هام که انتهای تار موهاش رو لمس کرد، آریا نفس عمیقی کشید و سرش رو جابه‌جا کرد. برق سه‌فاز بهم وصل شد و ذهنم از توهم شیرینش بیرون اومد. تا آریا به پهلوی دیگه رفت، سریع دستم رو برداشتم تا به پیشونیش نخوره.
    سرم رو بلند کردم و گیج و منگ به موقعیتم دقیق شدم. شانس آوردم زودتر از آریا بیدار شدم. من فقط خواستم بهش سر بزنم و برای خواب به اتاق مهمان برم. کی خوابم برد؟! عضله‌های گردنم سفت شده بود. با انگشت ماساژش دادم و دنبال گوشی‌م گشتم که یک دفعه آریا با چشم‌های بسته به سمت پتوی روی کمرش دست برد. در ثانیه از جام پریدم تا از اتاق برم، ولی بین راه قوزک پام به پایه پاتختی گیر کرد و تا بخوام دستم رو به میز آرایش بند کنم، محکم زمین خوردم.
    قوزک پام شروع به گرم و گرم‌تر شدن کرد و التهابش نفسم رو گرفت. خواب آریا سبک شده بود. با این وضع اگه کشون کشون می‌رفتم، من رو می‌دید. مجبور شدم به هر جون کندنی خودم رو به توالت برسونم. دستم رو به میز آرایش گرفتم، تنم رو بالا کشیدم، یک لنگه پا تا توالت رفتم و در رو پشت سرم بستم. در توالت فرنگی رو‌ بستم و روش نشستم. موج درد پام بیشتر می‌شد. استخوون پام در رفته بود و تا جا نمی‌انداختمش، این درد تا حد شکستگی جونم رو می‌خورد.
    باورم نمی‌شد که قایم شدن از دید شوهرم پام رو علیل کرد! سفت پام رو چسبیدم و ناله‌هام رو تو دندونم که گوشت لبم رو گرفته بود‌، خالی کردم. مامان بزرگ، مامان بابا، بهم یاد داده بود استخوون در رفته رو چطوری جا بندازم. تو هفت سالگی یک‌بار این اتفاق افتاد و مامان بزرگ به دادم رسید. با یک دستم سـ*ـینه پا و با دست دیگه ساقم رو چسبیدم و چندبار عمیق نفس کشیدم تا به خودم مسلط بشم. تا سه شمردم و در ثانیه، دست‌هام رو هماهنگ با هم تاب دادم. درد پام صدبرابر شد. تیزی دندون‌ها، گوشت لب پایینم رو سِر کرد. کدوم زنی برای فرار از اتاق شوهرش به این حال میفتاد؟
    تحمل درد، اشک تو چشم‌هام آورده بود. دوباره دل نازکم برای خودم پرپر زد. باید پام چند دقیقه‌ای داخل آب سرد می‌‌موند، ولی قبلش باید از اتاق می‌رفتم. صدای آب ممکن بود بیدارش کنه. با تکیه دست به دیوار، از جام بلند شدم و لنگ لنگ زدم تا به روشویی برسم. صورت خیسم پریده به نظر می‌رسید. انگار از یکی تا حد مرگ کتک خوردم! شال از سرم افتاده و دور گردنم پیچ خورده بود.
    شیر آب رو باز کردم و چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم، بلکم درد یادم بره. از رول دستمال کاغذی دو برگ کندم و روی صورتم کشیدم. با پای سالمم پدال سطل رو فشار دادم، دستمال مچاله شده رو داخلش انداختم که در بی‌هوا چهار تاق باز شد و مو به تنم سیخ کرد. چشم‌های نیمه باز پف کرده‌ش تا به من خورد، مثل کسایی که جن دیدن گشاد شد. اون چیزی که نباید می‌شد، اتفاق افتاد.
    هر دو سیخ سرجامون ایستاده بودیم. چشم از هم برنداشته و لب از لب باز نمی‌کردیم. چطوری جمعش کنم؟ چه بهونه‌ای بیارم که بودنم رو طبیعی نشون بده؟ سیگنال‌هاش فعال شد و اخم روی پیشونی و کنار چشم‌هاش چین انداخت.
    - نمی‌خوای توضیح بدی؟
    بی‌حواس لب زدم:
    - چی رو؟
    خطوط اخمش زیادتر شد. خودم رو جمع و جور کردم و چشم ازش دزدیدم.
    - من... من اومدم این‌جا که... .
    به شدت میل به خودزنی داشتم. از نقش بازی کردن حالم به هم می‌خورد. چی داشتم که بگم؟ اومدن به اتاق همسرم چه توضیحی داشت آخه؟! کلافه سرم رو بلند کردم. موقعیت مناسبی برای فاش کردن حقیقت بود. نبود؟ آریا به کمک همه ما نیاز داشت. تا کی دست روی دست می‌ذاشتیم؟ لبم رو تر کردم که در اتاق باز شد و یکی داخل اومد. صدای پر انرژی مامان سیما دهنم رو بست.
    - صبح‌ بخیر پسرم. بیداری؟
    نگاه شکار آریا به من پیله کرده بود و از جاش جم نمی‌خورد. صدای مامان سیما نزدیک‌تر شد.
    - سلام پسرم. این‌جایی؟ بدنت...
    با دیدنم ماتش برد و نگاهش پر از سؤال شد. زبونم تو دهنم نمی‌چرخید ماست مالی کنم، ولی مامان سیما زودتر از من به فکر افتاد و با لبخند عریضی گفت:
    - بیدارش کردی دخترم؟ خوب کردی! این پسر به هوای داروها از سحرخیزی دراومده.
    چشم‌هام به نگاه مصمم مامان سیما چرخید. آریا از درگاه کنار رفت و به مادرش زل زد. مامان سیما انگار که ذهن پسرش رو خونده باشه ادامه داد:
    - بهش گفتم بیدارت کنه تا صبحونه رو با هم بخوریم. اون‌جا واینستا عزیزکم!
    از خدا خواسته بیرون اومدم‌، ولی از سر حواس‌پرتی وزنم به پای صدمه دیده‌م فشار آورد و صدای آخم دراومد. درد یادم رفته بود. نگاه جفتشون بهم جلب شد. مامان سیما فوری دستم رو گرفت.
    - امان یا رب! پات چی شده دخترم؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    وزنم رو به پای سالمم دادم و لب زدم:
    - چیزی نیست.
    جلوتر اومد و سرش پایین رفت.
    - کجاش ضرب دیده؟ نکنه شکسته باشه؟ حرکتش نده!
    نگاهم به آریا خورد. چهره عبوسی به خودش گرفته بود و گنگ به مادرش نگاه می‌کرد. دست روی دست مامان سیما گذاشتم و گفتم:
    - در رفته بود که جا انداختمش. استراحت کنم، دردش می‌خوابه.
    - ما رو تنها می‌ذاری سوگل؟
    هر دو به آریا زل زدیم. چیزی ته گلوم گیر کرد. واقعاً من رو سوگل می‌بینی بی‌احساس؟ تو چشم‌هام خیره می‌‌شی و می‌گی سوگل؟! نگاهم خیلی شفاف از درد داد می‌زد. نمی‌دید. این روزها فقط زجر به کامم می‌ریختن. پچ‌‌پچ بعضی از فامیل‌های آریا رو می‌شنیدم که از قدم نحس عروس مجدها حرف می‌زدن. حرف و حدیث بعضی از فامیل‌های خودم یک کلاغ چهل کلاغ می‌شد. دلخوری مامان با وجود لبخندهاش بهم تشر می‌زد. دلسردی بابا روز به روز پر رنگ می‌شد. همه رو جرعه جرعه به خوردم می‌دادن و ککم نمی‌گزید، ولی آریا دست روی دوز کشنده‌ش گذاشته بود. زهرش به شکل لبخند بی‌جونی روی لبم نشست. زبون به دهن گرفتم و لنگان لنگان تا در رفتم. صدای بسته شدن در، سکوت کاذب آریا رو شکست. مجاور در، گوش ایستادم.
    - جریان چیه مامان؟
    صدای گرفته مامان سیما رو ضعیف شنیدم.
    - کدوم جریان پسرم؟
    - این دختر خونه زندگی نداره؟
    - هیس! یواش‌تر! می‌شنوه.
    بی‌ملاحظه ولوم صداش رو بلندتر کرد. پلک بستم.
    - هرجا می‌رم زودتر از من اون‌جاست. هرکار می‌کنم دور و برم می‌پلکه. هرچی بخوام اون برام میاره.‌ چه اتفاقی داره میفته مامان؟
    - هیچی، باور کن هیچی.
    - سوگل مگه درس نداره؟ خانواده نداره؟ شما و‌ بابا چه خوابایی واسه من دیدین؟ رادوین بفهمه چی بگم بهش؟
    بغض صدای مامان سیما، مثل مشت به تخم چشم‌هام کوبیده شد. می‌فهمم که برای یک مادر چقدر عذاب‌آوره که بچه‌ش رو سردرگم ببینه.
    - به مغزت فشار نیار پسرم! کم‌کم همه چی رو می‌فهمی.
    - چی رو؟‌ دختری که ماهی یه‌بار هم خونه‌مون نمی‌اومد، این‌جا واسش شده کاروان‌سرا! همتون جوری بهم نگاه می‌کنین، انگار از سیاره دیگه برگشتم، با ترحم، با سؤال...
    - یادته چی شد که زخمی شدی؟
    پلک‌ زدم‌. بعد از سکوت کوتاهی جواب داد:
    - نه، ولی شماها می‌دونین، فقط من نمی‌دونم.
    - امروز که رفتی پیش دکترت بهت همه چی رو می‌گـه.‌
    - من سالمم مامان. با کارهاتون گیجم نکنین بهتر هم می‌شم.
    - باشه. برو یه دوش بگیر که صبحونه رو با هم بخوریم.
    - سوگل رو‌ بفرست خونه‌ش!
    - پسرم...
    - من به ازدواج با سوگل فکر نمی‌کنم. شما هم فکرش رو‌ از سرتون بیرون کنین!
    بزاقم رو قورت دادم و خودم رو به آسانسور رسوندم. سرم رو به شیشه اتاقک چسبوندم و زیر لب نالیدم:
    « - خدایا! سرنوشت من و آریا رو به کجا می‌رسونی؟ آریای من کجا رفت؟ آریایی که برای برگردوندنم احساسش رو پای کاغذ نوشت کجا رفت؟»
    دلشوره وحشتناکی به دلم افتاده بود. رفتار آریا، من رو تبدیل به ماشین زمان کرد. من به زمانی سفر کردم که حتی من، من نبودم. به زحمت تا سالن غذاخوری رفتم. پدر آریا سر جای همیشگیش روزنامه می‌خوند و بشقابش دست نخورده بود. با سلام من، از بالای شیشه عینکش نگاهی بهم کرد و جوابم رو به نرمی داد. به من بود، روی نزدیک‌ترین صندلی می‌‌نشستم. درد پام کمتر شد، ولی از التهاب زیاد داغ شده و باد کرده بود. نگاهش به روزنامه رفت و پرسید:
    - آریا و مادرش کجان؟
    نفس‌ نفس روی صندلی نشستم و درد ناشی از تیر کشیدن‌ پام رو پشت پلک‌های بسته مخفی کردم. چشم باز کردم جوابش رو بدم که نگاه متمرکزش رو به خودم دیدم.
    - خوبی دخترم؟
    از حالت نشستنم سریع بو برد. بلند شد، روزنامه رو روی صندلی انداخت و کنارم اومد.
    - پات آسیب دیده؟ ببینم.
    پاهام رو جفت کردم و گفتم:
    - ضرب دیده.
    سرسختانه گفت:
    - کدوم پاته؟
    مخالفت نکردم و روی صندلی جابه‌جا شدم. روی پاهاش نشست. خودش از باد قوزک پام فهمید کدومه. ابروهاش که تو هم رفت، دل من هم رفت. کاش جای اردلان خان، پسرش بهم توجه می‌کرد! مامانش که فهمید، اصلاً به روی خودش نیاورد و تازه بیرونم هم کرد.
    - به کجا خورد؟
    صدام زیر شد.
    - چوب پاتختی...
    دستش که روی پام نشست، نفسم بند اومد. دستش رو عقب برد و نگاه غمگینش تا چشم‌هام بالا اومد.
    - حتماً در رفته.
    - جا انداختمش.
    ماتش برد و با لحن سرزنش‌گری گفت:
    - اشتباه کردی. صبر می‌کردی دکتر خبر کنم.
    - بلدم چطوری جا بندازم. الآن بهتره.
    بلند شد.
    - فعلاً صبحونه‌ت رو بخور! زنگ می‌زنم دکتر بیاد.
    - می‌گم سهیلا داروی گیاهی درست کنه. یه روز بمونه روش خوب می‌شه.
    - لج نکن دخترم!
    - تجربه اولم نیست. از مادربزرگم یاد گرفتم.
    - در هر صورت لازمه دکتر یه چک بکنه، شاید نیاز به عکس‌برداری باشه.
    صدای قدم‌هایی به سالن نزدیک می‌شد. نگاه من و اردلان خان به ورودی سالن رفت. آریا به پدرش سلام کرد. چشم‌هاش که من رو دید، ابروهاش به هم گره خورد و رو گرفت. مامان سیما جلو اومد. آریا درجا ایستاد.
    - اشتها ندارم.
    بدون ذره‌ای رحم، پیش پدر و مادرش سنگ رو یخم کرد و ندید با قلب کسی که روزی از عشقش لرزوند چه کرد.
    ***
    بوی گل‌ها، هوای دلپذیری به باغ داده بود. ما مدیون گل‌ها هستیم که به عنوان بخش کوچیکی از نعمت خدا، تو نظم دنیا شریک شدن. دنیایی که آمد و رفت فصل‌هاش و روز و شب‌هاش با زمان از پیش تعیین شده بود. با وجود مشکلاتی که خودمون مسببش بودیم هم خللی به این چرخه وارد نمی‌شد. چهره دنیا رو ما زشت کرده بودیم و برخلاف ما که با یک تلنگر همه هست و نیستمون رو به تاراج می‌ذاشتیم، چرخه روزگار به وظایفش عمل می‌کرد. مثل منی که تو بیست و پنج سال عمری که از خدا گرفتم، خیلی از راه‌های پیش روم به بن‌بست خورد.
    زمانی که انسان بزرگ‌ترین ظلم رو در حق خودش کرد هم این نظم به هم نریخت، ولی چشممون کور شد و وقتی زندگی‌مون رو خودمون به گند کشیدیم، به باور واهی دامن زدیم و گردن زمونه انداختیم که زمونه بد شده، زمونه به هم ریخته، زمونه نارو زده و همه چی رو گردن زمونه انداختیم تا شاید فرجی بشه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا