«باران»
شروین صندلی فلزی رو عقب برد و منتظر نشستنم شد. نزدیک شدم و نشستم که میز رو دور زد. بار دومم بود که پام به این اتاق باز میشد. اتاقی که بارها از تلویزیون دیده بودمش. اطراف مجرم و بازجو تاریک و نور تقریباً ضعیفی به میز و صورتشون میتابید. دور از چشم مجرم تو حاشیههای دیوار هم دوربینهایی نصب شده بود که یک عده افسر از طریق اونها پشت سیستم نشسته و همه چی رو ضبط میکردن.
نگاه خالیم به بطری آب افتاد. نوری که بهش میتابید، شفافتر نشونش میداد. محال بود خودم رو تو این اتاق تجسم کنم؛ چون ذاتم رو قانونشکن تربیت نکرده بودم، برای همین وقتی نگار گفت برم پیش پلیس و از ماهان شکایت کنم استقبال نکردم. همیشه از محیط آگاهی و دادگاهها بدم میاومد.
یادمه وقتی بار اول پام رو تو اداره آگاهی گذاشتم به خودم گفتم کارم رو سریع انجام بدم و برگردم. اون دوران کابوس من بود و چه سادهلوح بودم من از خیال نابود شدنش! من فدای افکار منفیم شدم. نگاه خیره شروین رو به خودم حس کردم. صداش مثل دفعه قبل گیرا و متین بود.
- تحقیقها هنوز ادامه داره. دادستان پرونده شخصاً به صحنه جرم رفته و مدعیه شما قاتل ماهان شریفی هستی.
چند عکس روی میز پهن کرد. پلک بستم و نگاهم رو زیر کشیدم. عکسها از جسد ماهان و صحنه جرم بود. باز صداها بهم هجوم آورد. محرکش ماهان بود و هرچیزی که بهش ربط پیدا میکرد.
«- من سر هر کاری که کردم ایستادم و تاوانش رو پس دادم. آدمی که واسه این و اون نسخه مینویسه اول کارهای خودش رو ذرهبین میکنه. تو هم باید تاوان بدی.»
- ولی بازپرس معتقده تا تحقیقهای اولیه مختومه نشده شما مظنونین، نه متهم... .
از توی عکس هم میشد نفرت رو از چشمهای باز اون شیاد ببینم. آتیش بگیره اون روزی که تو دانشگاه به سرم زد بیحوصلگیم رو با رفتن به پارک رفع کنم! اون وقت شاهد این چشمهای بیروح و نفرتبار نبودم، شاهد قتل... . شروین انگشتهاش رو روی میز تو هم فرو برد و به جلو خم شد. من مثل چوب سوخته بودم. دیگه هیچی برام مهم نبود و کنجکاوم نمیکرد، فقط داشتم به ندای درونم عادت میکردم.
- خانم تمجید! سکوت شما کمکی بهتون نمیکنه. میدونید اگه حرف دادستانی تأیید بشه چه اتفاقی میفته؟
هر اتفاقی میفتاد ککم هم نمیگزید. پای هر صفحه زندگی من امضای مرگم خورده بود.
- اگه تحقیقهای اولیه به نتیجه مشکوک از تبرئه شما میرسید و همکاری میکردید امکان داشت موقت آزاد بشید، ولی بعد از بیست و چهار ساعت هنوز به سرنخی نرسیدیم.
آزادی! آزادیای که اونها برای امثال من آرزو میکردن شکنجهگاه بود، ترسناکتر از زندان... . حداقل تو اینجا نگاه همه به مجرمها یک جنس بود. من از نگاههای منتظر بیرون میترسیدم.
- بازپرس پرونده درخواست بازداشت موقت داده و شما تا روز دادگاه مهمون ما هستی. دادستانی هم تأیید کرده.
امیدوارم بازپرس هر چی از خدا میخواد بهش بده که ترسم رو کم کرد و باعث شد فکر نکنم که از چه راهی برای خلاصی از آزادی که شبیه به اسارت بود استفاده کنم. با حرف شروین آب دهانم رو قورت دادم و چشمهام رغبت کرد از عکس گرفته و به چشمهای سرزنشگرش خیره بشه، اما با صورت ماهان مواجه شدم.
«- خوشم اومد. اون موقع که دربهدرت بودم تو نازنینم بودی، اما حالا تو قلعه منی و اعتراف میکنی. چقدر تخفیف میخوای؟»
- لطفاً شرایط رو بدتر از اینی که هست نکنید! دفعه قبل هم جواب همکارم رو ندادید. توضیح بدید که مانی افضل تا چه حد تو این کار نقش داشته.
چهره پر از تمسخر مانی جای چهره ماهان نشست.
«- نقشه همچین روزی رو من انداختم تو سرش. من گفتم رابطش میشم تا عذابت بدم. من گفتم میشم خواستگارت تا حرفها و خاطرات ماهان رو برات زنده کنم و تو با این همه ادعات اینقدر احمق بودی که حرفهام رو نادیده میگرفتی.»
- چه ارتباطی بین آریانفرها و ماهان بوده؟
نوبت به افسانه و لحن پر از طعنهش رسید.
«- مانی پیشم اومد و باهام حرف زد. گفت که ماهان لطف بابام رو فراموش نکرده. گفت میخواد کار نصفه نیمه بابام رو کامل کنه. اومدن مانی به من انگیزه داد. کی بهتر از ماهان؟ کسی که باهاش بزرگ شدم. بابام اون رو پسر خودش میدونست. کنار بابام رشد کرد و خیلی چیزها رو ازش یاد گرفت.»
به صندلی که تکیه داد و بازدمش رو فرستاد، پلک زدم و چهره واقعی این بدن رو دیدم. کلافه شده بود، ولی چشم از من نمیگرفت.
- نگاه شما به من و سرهنگ میگـه کار شما نبوده. با هر انگیزهای هم از سلاح آریا استفاده کرده باشید باز شک دارم اون دست شلیک کرده باشه. رادوین میگفت پارسا نامی یکهو از راه رسیده و واسه انتقامش از ماهان شریفی شما رو تشویق به کشتن مقتول کرده، ولی متأسفانه فرار کرده. این مرد پارسا جابر بود؟ پنج روزه که تحت تعقیبه.
قبل از اینکه صورت یکی دیگه رو جای صورت سرگرد کسمایی ببینم، چشم گرفتم، ولی نتونستم صدای شومش رو خفه کنم.
«- اگه نفسش رو نبری، نفست رو میبره. نفس برادرت رو، مادرت رو، پدرت رو...»
در جواب شروین سرم رو به بالا و پایین حرکت دادم. از دیروز فقط همین جواب رو از طومار سؤالهاش گرفت. شروین به امید قانع کردنم ادامه داد:
- طبق شناختی که از قبل بهتون داشتم میدونم کار شما نبوده، ولی دستم بستهس و تا نخواید نمیتونیم اقدامی کنیم. لطفاً توجه کنید که شواهد و مدارک علیه شماست.
همه دنیا علیه من بود، حتی خودم که به عنوان متهم درجه یکی که همسر سرگرده و جلوی همکار شوهرش آب میشد. در باز شد و مرد جوونی با احترام نظامی جلو اومد. شروین پوشه رو از دست مرد گرفت و رخصت داد که بره. مرد مجدد با احترام تنهامون گذاشت.
چند دقیقهای به سکوت رفت. شروین کاغذهای منگنه شده رو ورق میزد و ابروهاش تو هم بود. کاش زودتر رضایت بده این بازجویی مسخره تموم بشه! صدای نفس عمیقش نگاهم رو به خودش جلب کرد. بهم نگاه میکرد. نگاهش از من عاصی بود، ولی لحنش سرد بود. نه به سردی لحن آریا... . سردی شروین مثل پلیسهای دیگه جزئی از اخلاق کاریش بود. حرفش مثل دستی شد که قلبم رو مشت کرد.
- سکوت شما به آریا هم ظلم میکنه. آریا به این روز افتاد؛ چون هم و غمش شما بودید.
سمت چپ سـ*ـینهم تیر کشید و گلوم خشک شد. شروین از ترفند بیرحمی استفاده کرد. روی لب پوسته شدهم رو تر کردم و بی اراده پرسیدم:
- آریا از کی همه چی رو فهمید؟
کاغذهای دستش رو روی پوشه انداخت.
- وقتی که ارسلان شما رو به قصد انتقام ماهان شریفی از شما دزدید.
جا خوردم. چونه شروین گرمتر شد. احتمالاً بیقراری رو تو چشمهام دید. خوشبین بود با فهمیدن واقعیت من حرف میزنم. لب بستم و اون گفت:
- بعد از کشته شدن ارسلان، آریا خیلی پیگیر ارتباط اون و ماهان شریفی شد، واسه همین دوباره پرونده ماهان رو باز کرد و دستور بازجوییش رو داد، ولی ماهان ریلکس گفت از چیزی خبر نداره. ظاهراً هیچ چیز به هم ربط نداشت. آریا بیخیال نشد و پیگیری کرد و ازم کمک خواست. بهم سپرده بود اگه شما سؤالی ازم پرسیدید چیزی نگم. شاهد بودم که دورادور مراقبتون بود و نمیخواست دیگه آسیبی بهتون برسه. افراسیاب که یکی از اعضای مهم باند ارسلان بود وکیلی به اسم محسن حمیدی داشت که بعد فهمیدیم همکار مانی افضلزاده و دوستشه. آریا مانی رو میشناخت و میدونست برای شما مزاحمت ایجاد کرده، همین شد که بهش بیشتر شک کرد. موضوع وقتی پیچیده شد که مانی چندبار به ملاقات ماهان شریفی رفته بود. آریا میگفت مزاحم تلفنی داشتید و معتقد بود همه این قضایا تکههای پازلیه که یه تصویر رو میسازه. آریا همه چی رو فهمید و براتون مراقب گذاشت که تا تکمیل پرونده اتفاقی براتون نیفته، ولی با مخالفت شما روبهرو شد.
پلک بستم و گردنم پایین رفت. چشمهای پر از حرف آریا از ذهنم پاک نمیشد. کاش جلوم رو میگرفت! من بدترین روز رو برای زدن اون حرفها انتخاب کرده بودم. آریا تحت فشار بود، خسته بود و من عصبانی و یک دنده... .
- حکم جلب مانی و محسن حمیدی رو گرفتیم، ولی اونها زودتر بو بـرده و دفتر رو تخلیه کرده بودن!
مژههام از هم دور شد و چشمهام به اولین چیزی که برخورد کرد، دستبند تو دستهای مشت شدهم بود. آریا این همه وقت دنبال دشمنم بود و به روم نمیآورد.
- تا حدودی میشد اوضاع رو مدیریت کرد، تا روزی که خبر رسید ماهان شریفی با آمبولانسی که میبردنش بیمارستان فرار کرده. آریا به هم ریخت. خیلی نگرانتون بود و جوری که بو نبرید، مجدد مأمور گذاشت. همه چیز فقط یه چیز بود. ماهان شریفی که با استفاده از رابطش مانی افضلزاده قدرت عمل پیدا کرد.
رادوین بهم گفته بود تا یک قدمی گیر انداختن ارسلان بودن که غیبش زد و بعدش نگار رو دزدیدن. مانی عوضی روزی که با رادوین درگیر شد، آریا رو تو کلانتری دیده بود. حتماً هویت آریا رو اون به ارسلان فاش کرد. شروین آه کشید و نگاه من دوباره به عکسهای روی میز سر خورد.
- دقیق نمیدونیم چطوری این بلا رو سر آریا آوردن. آریا به ما چیزی نگفت. احتمال میدم تهدیدش کرده بودن، با جون شما و خانوادهش اون هم روز عروسی رفیقش... .
چشمهای مرطوبم به قیافه نحس ماهان خورد. خندههاش تو گوشم موند وقتی خط روی روانم کشید و صحنه وحشیگریهاش رو جلوی چشمهام زنده کرد و از شکستنم کیفور شد. از لگدهایی که به شکم و کمر آریام زدن، از مشتهایی که تو دهنش کوبیدن، از کشیدن تار به تار موهای خوش حالتش، از... . چهره منفورش تو چشمهای پربارم حل شد و لب گزیدم. با آریای من چیکار کردند؟ چند نفر به یک نفر؟ کفتارها همیشه دسته جمعی به شیر حمله میکردن. شروین یک لیوان آب از بطری خالی کرد و کنارم گذاشت. پوشه و کاغذهای روش رو دستش گرفت و حینی که تو هوا تکونش میداد گفت:
- اگه خودتون رو از این دسیسه بیرون نکشید همه زحمتهای همسرتون پوچ میشه. حالا نوبت شماست. به شونه خالی کردنتون ادامه بدید حکم دادستانی به قاضی میرسه و با وجود سه شاهد عینی که حالا علیه خودتون دارید دیگه نمیشه کاریش کرد.
دست و پام میلرزید و نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم، فقط چشمهام رو بستم تا شروین حال زارم رو نبینه. پایه صندلی کشیده شد و صدای متین و جدیش به گوشم رسید.
- کسایی که ممکنه شما رو به منجلاب خودشون بکشن. هیراد و دخترها... . کسی که قصد جون شما رو کرده قطعاً به نفعتون شهادت نمیده.
بغضم عمیقتر شد و گوشت لبم به تیزی دندون بالاییم فرو رفت.
- هیراد اعتراف کرد که تو جنگل به دستور ارسلان به شما شلیک کرده بود.
شروین صندلی فلزی رو عقب برد و منتظر نشستنم شد. نزدیک شدم و نشستم که میز رو دور زد. بار دومم بود که پام به این اتاق باز میشد. اتاقی که بارها از تلویزیون دیده بودمش. اطراف مجرم و بازجو تاریک و نور تقریباً ضعیفی به میز و صورتشون میتابید. دور از چشم مجرم تو حاشیههای دیوار هم دوربینهایی نصب شده بود که یک عده افسر از طریق اونها پشت سیستم نشسته و همه چی رو ضبط میکردن.
نگاه خالیم به بطری آب افتاد. نوری که بهش میتابید، شفافتر نشونش میداد. محال بود خودم رو تو این اتاق تجسم کنم؛ چون ذاتم رو قانونشکن تربیت نکرده بودم، برای همین وقتی نگار گفت برم پیش پلیس و از ماهان شکایت کنم استقبال نکردم. همیشه از محیط آگاهی و دادگاهها بدم میاومد.
یادمه وقتی بار اول پام رو تو اداره آگاهی گذاشتم به خودم گفتم کارم رو سریع انجام بدم و برگردم. اون دوران کابوس من بود و چه سادهلوح بودم من از خیال نابود شدنش! من فدای افکار منفیم شدم. نگاه خیره شروین رو به خودم حس کردم. صداش مثل دفعه قبل گیرا و متین بود.
- تحقیقها هنوز ادامه داره. دادستان پرونده شخصاً به صحنه جرم رفته و مدعیه شما قاتل ماهان شریفی هستی.
چند عکس روی میز پهن کرد. پلک بستم و نگاهم رو زیر کشیدم. عکسها از جسد ماهان و صحنه جرم بود. باز صداها بهم هجوم آورد. محرکش ماهان بود و هرچیزی که بهش ربط پیدا میکرد.
«- من سر هر کاری که کردم ایستادم و تاوانش رو پس دادم. آدمی که واسه این و اون نسخه مینویسه اول کارهای خودش رو ذرهبین میکنه. تو هم باید تاوان بدی.»
- ولی بازپرس معتقده تا تحقیقهای اولیه مختومه نشده شما مظنونین، نه متهم... .
از توی عکس هم میشد نفرت رو از چشمهای باز اون شیاد ببینم. آتیش بگیره اون روزی که تو دانشگاه به سرم زد بیحوصلگیم رو با رفتن به پارک رفع کنم! اون وقت شاهد این چشمهای بیروح و نفرتبار نبودم، شاهد قتل... . شروین انگشتهاش رو روی میز تو هم فرو برد و به جلو خم شد. من مثل چوب سوخته بودم. دیگه هیچی برام مهم نبود و کنجکاوم نمیکرد، فقط داشتم به ندای درونم عادت میکردم.
- خانم تمجید! سکوت شما کمکی بهتون نمیکنه. میدونید اگه حرف دادستانی تأیید بشه چه اتفاقی میفته؟
هر اتفاقی میفتاد ککم هم نمیگزید. پای هر صفحه زندگی من امضای مرگم خورده بود.
- اگه تحقیقهای اولیه به نتیجه مشکوک از تبرئه شما میرسید و همکاری میکردید امکان داشت موقت آزاد بشید، ولی بعد از بیست و چهار ساعت هنوز به سرنخی نرسیدیم.
آزادی! آزادیای که اونها برای امثال من آرزو میکردن شکنجهگاه بود، ترسناکتر از زندان... . حداقل تو اینجا نگاه همه به مجرمها یک جنس بود. من از نگاههای منتظر بیرون میترسیدم.
- بازپرس پرونده درخواست بازداشت موقت داده و شما تا روز دادگاه مهمون ما هستی. دادستانی هم تأیید کرده.
امیدوارم بازپرس هر چی از خدا میخواد بهش بده که ترسم رو کم کرد و باعث شد فکر نکنم که از چه راهی برای خلاصی از آزادی که شبیه به اسارت بود استفاده کنم. با حرف شروین آب دهانم رو قورت دادم و چشمهام رغبت کرد از عکس گرفته و به چشمهای سرزنشگرش خیره بشه، اما با صورت ماهان مواجه شدم.
«- خوشم اومد. اون موقع که دربهدرت بودم تو نازنینم بودی، اما حالا تو قلعه منی و اعتراف میکنی. چقدر تخفیف میخوای؟»
- لطفاً شرایط رو بدتر از اینی که هست نکنید! دفعه قبل هم جواب همکارم رو ندادید. توضیح بدید که مانی افضل تا چه حد تو این کار نقش داشته.
چهره پر از تمسخر مانی جای چهره ماهان نشست.
«- نقشه همچین روزی رو من انداختم تو سرش. من گفتم رابطش میشم تا عذابت بدم. من گفتم میشم خواستگارت تا حرفها و خاطرات ماهان رو برات زنده کنم و تو با این همه ادعات اینقدر احمق بودی که حرفهام رو نادیده میگرفتی.»
- چه ارتباطی بین آریانفرها و ماهان بوده؟
نوبت به افسانه و لحن پر از طعنهش رسید.
«- مانی پیشم اومد و باهام حرف زد. گفت که ماهان لطف بابام رو فراموش نکرده. گفت میخواد کار نصفه نیمه بابام رو کامل کنه. اومدن مانی به من انگیزه داد. کی بهتر از ماهان؟ کسی که باهاش بزرگ شدم. بابام اون رو پسر خودش میدونست. کنار بابام رشد کرد و خیلی چیزها رو ازش یاد گرفت.»
به صندلی که تکیه داد و بازدمش رو فرستاد، پلک زدم و چهره واقعی این بدن رو دیدم. کلافه شده بود، ولی چشم از من نمیگرفت.
- نگاه شما به من و سرهنگ میگـه کار شما نبوده. با هر انگیزهای هم از سلاح آریا استفاده کرده باشید باز شک دارم اون دست شلیک کرده باشه. رادوین میگفت پارسا نامی یکهو از راه رسیده و واسه انتقامش از ماهان شریفی شما رو تشویق به کشتن مقتول کرده، ولی متأسفانه فرار کرده. این مرد پارسا جابر بود؟ پنج روزه که تحت تعقیبه.
قبل از اینکه صورت یکی دیگه رو جای صورت سرگرد کسمایی ببینم، چشم گرفتم، ولی نتونستم صدای شومش رو خفه کنم.
«- اگه نفسش رو نبری، نفست رو میبره. نفس برادرت رو، مادرت رو، پدرت رو...»
در جواب شروین سرم رو به بالا و پایین حرکت دادم. از دیروز فقط همین جواب رو از طومار سؤالهاش گرفت. شروین به امید قانع کردنم ادامه داد:
- طبق شناختی که از قبل بهتون داشتم میدونم کار شما نبوده، ولی دستم بستهس و تا نخواید نمیتونیم اقدامی کنیم. لطفاً توجه کنید که شواهد و مدارک علیه شماست.
همه دنیا علیه من بود، حتی خودم که به عنوان متهم درجه یکی که همسر سرگرده و جلوی همکار شوهرش آب میشد. در باز شد و مرد جوونی با احترام نظامی جلو اومد. شروین پوشه رو از دست مرد گرفت و رخصت داد که بره. مرد مجدد با احترام تنهامون گذاشت.
چند دقیقهای به سکوت رفت. شروین کاغذهای منگنه شده رو ورق میزد و ابروهاش تو هم بود. کاش زودتر رضایت بده این بازجویی مسخره تموم بشه! صدای نفس عمیقش نگاهم رو به خودش جلب کرد. بهم نگاه میکرد. نگاهش از من عاصی بود، ولی لحنش سرد بود. نه به سردی لحن آریا... . سردی شروین مثل پلیسهای دیگه جزئی از اخلاق کاریش بود. حرفش مثل دستی شد که قلبم رو مشت کرد.
- سکوت شما به آریا هم ظلم میکنه. آریا به این روز افتاد؛ چون هم و غمش شما بودید.
سمت چپ سـ*ـینهم تیر کشید و گلوم خشک شد. شروین از ترفند بیرحمی استفاده کرد. روی لب پوسته شدهم رو تر کردم و بی اراده پرسیدم:
- آریا از کی همه چی رو فهمید؟
کاغذهای دستش رو روی پوشه انداخت.
- وقتی که ارسلان شما رو به قصد انتقام ماهان شریفی از شما دزدید.
جا خوردم. چونه شروین گرمتر شد. احتمالاً بیقراری رو تو چشمهام دید. خوشبین بود با فهمیدن واقعیت من حرف میزنم. لب بستم و اون گفت:
- بعد از کشته شدن ارسلان، آریا خیلی پیگیر ارتباط اون و ماهان شریفی شد، واسه همین دوباره پرونده ماهان رو باز کرد و دستور بازجوییش رو داد، ولی ماهان ریلکس گفت از چیزی خبر نداره. ظاهراً هیچ چیز به هم ربط نداشت. آریا بیخیال نشد و پیگیری کرد و ازم کمک خواست. بهم سپرده بود اگه شما سؤالی ازم پرسیدید چیزی نگم. شاهد بودم که دورادور مراقبتون بود و نمیخواست دیگه آسیبی بهتون برسه. افراسیاب که یکی از اعضای مهم باند ارسلان بود وکیلی به اسم محسن حمیدی داشت که بعد فهمیدیم همکار مانی افضلزاده و دوستشه. آریا مانی رو میشناخت و میدونست برای شما مزاحمت ایجاد کرده، همین شد که بهش بیشتر شک کرد. موضوع وقتی پیچیده شد که مانی چندبار به ملاقات ماهان شریفی رفته بود. آریا میگفت مزاحم تلفنی داشتید و معتقد بود همه این قضایا تکههای پازلیه که یه تصویر رو میسازه. آریا همه چی رو فهمید و براتون مراقب گذاشت که تا تکمیل پرونده اتفاقی براتون نیفته، ولی با مخالفت شما روبهرو شد.
پلک بستم و گردنم پایین رفت. چشمهای پر از حرف آریا از ذهنم پاک نمیشد. کاش جلوم رو میگرفت! من بدترین روز رو برای زدن اون حرفها انتخاب کرده بودم. آریا تحت فشار بود، خسته بود و من عصبانی و یک دنده... .
- حکم جلب مانی و محسن حمیدی رو گرفتیم، ولی اونها زودتر بو بـرده و دفتر رو تخلیه کرده بودن!
مژههام از هم دور شد و چشمهام به اولین چیزی که برخورد کرد، دستبند تو دستهای مشت شدهم بود. آریا این همه وقت دنبال دشمنم بود و به روم نمیآورد.
- تا حدودی میشد اوضاع رو مدیریت کرد، تا روزی که خبر رسید ماهان شریفی با آمبولانسی که میبردنش بیمارستان فرار کرده. آریا به هم ریخت. خیلی نگرانتون بود و جوری که بو نبرید، مجدد مأمور گذاشت. همه چیز فقط یه چیز بود. ماهان شریفی که با استفاده از رابطش مانی افضلزاده قدرت عمل پیدا کرد.
رادوین بهم گفته بود تا یک قدمی گیر انداختن ارسلان بودن که غیبش زد و بعدش نگار رو دزدیدن. مانی عوضی روزی که با رادوین درگیر شد، آریا رو تو کلانتری دیده بود. حتماً هویت آریا رو اون به ارسلان فاش کرد. شروین آه کشید و نگاه من دوباره به عکسهای روی میز سر خورد.
- دقیق نمیدونیم چطوری این بلا رو سر آریا آوردن. آریا به ما چیزی نگفت. احتمال میدم تهدیدش کرده بودن، با جون شما و خانوادهش اون هم روز عروسی رفیقش... .
چشمهای مرطوبم به قیافه نحس ماهان خورد. خندههاش تو گوشم موند وقتی خط روی روانم کشید و صحنه وحشیگریهاش رو جلوی چشمهام زنده کرد و از شکستنم کیفور شد. از لگدهایی که به شکم و کمر آریام زدن، از مشتهایی که تو دهنش کوبیدن، از کشیدن تار به تار موهای خوش حالتش، از... . چهره منفورش تو چشمهای پربارم حل شد و لب گزیدم. با آریای من چیکار کردند؟ چند نفر به یک نفر؟ کفتارها همیشه دسته جمعی به شیر حمله میکردن. شروین یک لیوان آب از بطری خالی کرد و کنارم گذاشت. پوشه و کاغذهای روش رو دستش گرفت و حینی که تو هوا تکونش میداد گفت:
- اگه خودتون رو از این دسیسه بیرون نکشید همه زحمتهای همسرتون پوچ میشه. حالا نوبت شماست. به شونه خالی کردنتون ادامه بدید حکم دادستانی به قاضی میرسه و با وجود سه شاهد عینی که حالا علیه خودتون دارید دیگه نمیشه کاریش کرد.
دست و پام میلرزید و نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم، فقط چشمهام رو بستم تا شروین حال زارم رو نبینه. پایه صندلی کشیده شد و صدای متین و جدیش به گوشم رسید.
- کسایی که ممکنه شما رو به منجلاب خودشون بکشن. هیراد و دخترها... . کسی که قصد جون شما رو کرده قطعاً به نفعتون شهادت نمیده.
بغضم عمیقتر شد و گوشت لبم به تیزی دندون بالاییم فرو رفت.
- هیراد اعتراف کرد که تو جنگل به دستور ارسلان به شما شلیک کرده بود.
آخرین ویرایش: