رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
«باران»
دستگیره پنجره اتاق رو کشیدم. وقتی هوای تازه صبح پوستم رو لمس کرد، با نفس عمیقی ازش استقبال کردم. صدای گنجشک‌های روی درخت، آسمونی که بعد از ماه‌ها آبی‌تر از هر زمان شده بود، ابرهای سفیدی که بیشترین ارتفاع رو از زمین داشت و خورشیدی که بدون مزاحمت ابرها مثل نقطه طلایی و پر نوری تو چشم‌ها می‌درخشید. امروز همه چی رو قشنگ می‌دیدم. هوای این روزها خوش بود یا هوای دل من؟ شاید علامتی بود که بگه تصمیم درستی گرفتم حالا که ریشه مشکل رو پیدا کرده بودم و تا هنوز میوه نداده می‌خواستم بکنمش و یکی دیگه بکارم، اون هم نه تنهایی... با آریا... . واقعیتش این بود که من زیادی دل خوش بودم. با این دلشوره‌ای که از اون روز ترس از دست دادن مامان تو وجودم بیشتر می‌شد، نمی‌تونستم این‌قدر حالم رو خوب ببینم. هوای امروز هیچ ربطی به هوای دل من نداشت. هوای امروز مختص به بهار خرداد بود.
صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشین و پشت بندش لکسوس رادوین که به ساختمون نزدیک شد، ذهنم رو به خودش جذب کرد. یک تای ابروم پرید و به ساعتم نگاه کردم. تو این یک هفته‌ای که مهمونش بودم اولین‌بار بود ده صبح تو خونه می‌دیدمش. همزمان با باز شدن در راننده در شاگرد هم باز شد و با دیدن همراهش جا خوردم. این موقع صبح این دختر با رادوین چی‌کار می‌کرد؟!
قبل از این‌که چشمشون بهم‌ بخوره پنجره رو بستم و به سمت در رفتم تا بفهمم دلیل اومدن دختری که می‌خواست من رو از آریا دور کنه چیه، اما به آینه که رسیدم قدم‌هام سست شد و به خودم خیره شدم. با شلوار برمودای کالباسی و شومیز آستین کوتاه سفید بی‌نقص‌ بودم. نمی‌دونستم چرا رادوین این دختر رو با خودش آورده، ولی نمی‌خواستم جلوش زن ضعیف و شکست خورده به نظر بیام. صورتم به نسبت قبل بهتر بود و نیازی به کرم نداشتم، فقط لب‌های کمی پوسته شده رو با رژ کالباسی یک دست کردم و موهای لـ ـخت و آزادم رو دور شونه انداختم و بیرون رفتم.
صدای چرخش در روی لولا با صدای برخورد صندل‌های سفیدم روی پله‌ها یکی شد. قدم‌هام رو یواش برداشتم تا به سالن برسن. رادوین همین که در رو بست، صدام کرد و دنبالم گشت. دختر پشت سرش می‌اومد. نگاهش مثل اون دفعه نبود و برای دیدن وسایل خونه هم شرم داشت. سرم رو بالا گرفتم و شمرده و خونسرد از پله‌ها پایین اومدم. نگاه جفتشون که بهم گره خورد، روی پله آخر ایستادم. رادوین به حرف اومد و با اشاره دست به دختر گفت:
- مهمون ناخونده داریم.
دختر سر به زیر شد و رادوین نیشخند زد. برداشت خاصی از این صحنه نداشتم، ولی به نظر می‌رسید رادوین بدون اطلاع من کارهایی کرده. دست به جیب و سرد، سر تا پای دختر رو برانداز کردم. از مانتوی بلند سرمه‌ای و مقنعه مشکی سرش معلوم بود از شرکت برگشته یا بهتره بگم رادوین آوردتش. با صدای زیری سلام کرد. به جای جواب به رادوین خیره شدم که با آرامش مبهمی که پر از اطمینان بود، نگاهم می‌کرد.
سؤال تو چشم‌هام رو به روی خودش نیاورد و به دختر تعارف کرد بشینه. دختر مطیع و با سر افتاده روی نزدیک‌ترین مبل نشست. اون‌‌طور که بوش می‌اومد با میل خودش نیومده و مسلماً به اجبار رادوین خواسته باهام رو در رو بشه. رادوین با حرکت چشم به من هم اشاره کرد بشینم و خودش سمت دیگه‌ای که به ما دید داشته باشه نشست. روبه‌روی دختر دست به سـ*ـینه و پا روی پا انداخته نشستم، جدیتم رو بیشتر کردم و با لحن خشک و نیش‌داری گفتم:
- خیر باشه.
دختر خودش رو جمع کرد. توی عمرم فکر نمی‌کردم روزی برسه که همچین جایی و تو این حال ببینمش. رادوین چشم از دختر برنداشت و خطاب به من با پوزخند صداداری گفت:
- خیره. ایشون هم واسه این‌که عدو رو سبب خیر کنه اومده. نه هلیا خانم؟
دختر سرش رو با هول بلند کرد و با قیافه پکر و نگاه خجالتی بهم زل زد و زمزمه‌وار گفت:
-‌ بله.
دوباره سرش رو پایین انداخت. رادوین به عادت حالت متفکرش خم شد، دست‌هاش رو روی هم کشید و یک چشم به من و یک چشم به دختر که فهمیده بودم اسمش هلیاست دوخت و گفت:
- سرتو بالا بگیر و تو چشم‌های خواهرم زل بزن و با صدای رسا همون حرفی رو که به من گفتی بهش بگو!
دختر سر تکون داد و نگاه گرفته‌ای به من کرد. از حرف‌های رادوین چیزی سر در نمی‌آوردم و انتظار داشتم دختر هر چی که هست سریع بگه و بره. دلم نمی‌خواست حال این روزهام رو با دیدنش خراب‌تر کنم. سخت بود مستقیم تو چشم‌هام زل بزنه، ولی از رادوین حساب برد و گفت:
- سه ماهی می‌‌شه که تو شرکت همسر شما استخدام شدم. شرایط استخدام خیلی سخت بود. تمام تلاشم رو کردم؛ چون به پولش خیلی نیاز داشتم. وقتی از طرف شرکت زنگ زدن و گفتن پذیرش شدم، مادرم این‌قدر خوشحال شد که اصرار کرد رئیسم رو ببینه و حضوری تشکر کنه. نگران قلب مریضش بودم و به احترامش قبول کردم، با این‌که ته دلم مطمئن بودم رئیسم قبول نمی‌کنه، ولی آقای مجد این‌قدر جوون‌مرد هست که درخواست مادرم رو زمین نزد. روزی که با هم ملاقات کردن مادرم احساساتی شده بود و اگه جلوش رو نمی‌گرفتم مو به مو همه بدبختی‌هایی رو که کشیده بودیم تعریف می‌کرد.‌ نمی‌دونم یک دفعه چی شد که هیجان و اضطراب کار دست قلب مادرم داد و حالش بد شد. من بدون توجه به آقای مجد اتاق رو روی سرم گذاشته بودم و تو حال خودم نبودم و نفهمیدم کی به اورژانس زنگ زدن. مادرم رو فوری به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل کردن و تا یک هفته به هوش نیومد، ولی من واسه این‌که کارمو از دست ندم گفتم مرخص شده. یک هفته زندگی نداشتم. همه برای خوب جلوه کردن تو روزهای اول کاریشون خیلی منظمن و تمام تلاششون رو می‌کنن تا به چشم کارفرماشون بیان، ولی من تمرکز نداشتم و مدام خراب‌کاری می‌کردم. گله کارمندها و مدیر بخش به گوش آقای مجد رسید و احضارم کرد. ترس از دست دادن کارم داشت دیوونه‌م می‌کرد. پیش خودم گفتم اگه دلیلش رو به رئیسم بگم شاید درکم کنه، ولی ناامید بودم و با همون ناامیدی جلوش نشستم و همه چی رو گفتم. بعد از حرفم ایشون چیزی نگفت، فقط با مکث طولانی بهم گفت که من رو تا بیمارستان می‌رسونه. اون لحظه تایم کاری شرکت هم تموم شده بود. پول دوا و مرخصی مادرم رو داد و بهم سفارش کرد هر مشکلی پیش اومد بهشون خبر بدم. خب واقعاً توی مغزم نمی‌گنجید که مگه همچین آدمی هم پیدا می‌شه که به جای اهمیت به وظایف کارمند سهل‌انگارش راهی برای حل مشکل کارمندش پیدا کنه، اما واقعیت داشت و تلنگری شد تا ناامیدی رو کنار بذارم.
نفسی تازه کرد و چندبار پلک بست و من با دقت سر و پا گوش بودم تا حرفش رو تموم کنه.
- یه مدت گذشت. روزی تو راه شرکت بودم که مردی جلوم رو گرفت. ترسیدم دزد باشه، ولی مرد به ماشینی که یه دختر عقبش نشسته بود راهنماییم کرد. شک کرده بودم و از طرفی از هیکل درشت مرد می‌ترسیدم، اما با خودم گفتم هر چی که هست جونم رو به خطر نمی‌ندازه. اون دختر واسه کاری که به عقلم نمی‌رسید، بهم پیشنهاد چهار برابر حقوقی داد که از شرکت می‌گرفتم. پولش وسوسه‌م کرده بود. برای منی که لنگ دو هزار بودم اون مبلغ زندگی‌م رو تأمین می‌کرد، ولی قبول نکردم. توی عمرم یک بار مردی رو پیدا کرده بودم که ذهنم رو نسبت به هر چی مرد مرفحه تغییر داده بود. شاید هر کسی جای من بود به خودش و مادرش فکر می‌کرد، ولی من نتونستم. سه روز بعد جلوی خونه‌مون آفتابی شدن. از همه چی من خبر داشتن. کار به تهدید و رسوایی کشیده بود و می‌ترسیدم مادرم بفهمه و باز حالش بد بشه، واسه همین مجبور شدم و... .
سرش خم شد و پلک بست. دیگه ردی از اون خونسردی تو چهره‌م نبود. فوق فوقش تصویر ذهنم این بود که به قول رادوین دختر از همون قشر ضعیفه که بند کیسه به پول از ما بهترون بسته، ولی روزی که دیده بودمش به خودم گفتم که به دختر نمیاد اهل این کارها باشه، پس حدسم درست بود. یعنی چه کسی تهدیدش کرده بود زندگی من و آریا رو بپاشونه؟ اومدم بپرسم که با عجز گفت:
- من رو ببخشید خانم تمجید! پای مادرم در میون بود که مجبور شدم تن به این دردسر بدم. من فقط بازیچه بودم. غش کردنم تو اتاق رئیس اون هم لحظه‌ای که شما اومدید از قبل برنامه‌ریزی شده بود و واسه طبیعی جلوه کردنش یک روز تمام چیزی نخوردم، حتی اون شبی که حال مادرم رو بهونه کردم و به همسرتون پیام دادم، از قبل بهم خبر داده بودن که شما و همسرتون پیش همین. من رباتی شده بودم که به هر دستوری شرطی شد. وقتی فهمیدم کمکم کردید از خودم بیزار شدم. بعید نبود که همسر آقای رئیس هم مثل خودشون با شرافت باشه. اشتباه کردم که بعدش بهتون چیزی نگفتم، تا این‌که برادرتون امروز غافلگیرم کرد.
بی مقدمه و جدی پرسیدم:
- قیافه اون دختر رو یادت هست؟
سرش رو به علامت تأیید تکون داد.
- کلاً دوبار دیدمش. جوون بود با موهای بلوند و چشم طوسی و آرایش غلیظی هم داشت.
پلک‌هام جمع شد. داشت به اونی که تو سرم رژه می‌رفت نزدیک می‌شد. اجمالی به رادوین نگاه کردم که با تعجب و اخم به دختر زل زده بود. نگاهش که به من تغییر کرد، قبل از اون خطاب به دختر پرسیدم:
- خودش رو کی معرفی کرد؟
دختر به فکر رفت و جواب داد:
- گفت منو افی صدا کن! نمی‌دونم اسم واقعیش چیه.
لب‌هام به پوزخند باز شد. رادوین کنترلش رو از دست داد و بلند گفت:
- چـی؟! چرا به من اینو نگفته بودی؟ این دختر مگه تو تیمـ... .
- اگه حرفی نمونده می‌تونی بری.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    رادوین از واکنش من بیشتر گیج شد، اما فهمید که نمی‌خوام جلوی این دختر حرفی از افسانه زده بشه که با خودخوری سکوت کرد. دختر از روی مبل بلند شد و با شرمندگی گفت:
    - می‌دونم درخواستم زیادیه، ولی خواهش می‌کنم منو ببخشید! فقط ازتون یه تقاضا دارم که به آقای رئیس چیزی نگید. من به اون کار خیلی نیاز دارم.
    اگر هم تقاضا نمی‌کرد حرفی نمی‌زدم؛ چون به آریا اعتماد کامل داشتم. اگر هم نیاز بود روزی بحثش رو پیش بکشم اجازه نمی‌دادم نون این دختر آجر بشه؛ چون واضح بود طعمه شده، فقط نمی‌دونستم چطور افسانه سر راهش سبز شده. شاید آریا و دختر رو تو ماشین دیده و مغز معیوبش خیال‌بافی کرده. برای خودم متأسفم که گول حرف‌های اون عفریته رو خوردم و هزار بار پشیمونم که چرا همون شبی که آریا با نگاهش کنکاش می‌‌کرد بفمهه چم شده سکوت کردم و این‌جوری بینمون جدایی افتاد. من با کار ناشیانه‌م راه رو برای پهن کردن تله افسانه باز کرده بودم. با حرص و چند ثانیه چشم‌هام رو بستم و زیر نگاه مستقیم دختر و رادوین که هر لحظه درحال از هم پاشیدن بود لب زدم:
    - فعلاً برو! بعداً تصمیم می‌گیرم.
    نیاز نبود از الآن می‌گفتم بخشیدمش. به هر حال اون طمع کرده بود و می‌تونست به آریا همه چی رو بگه. همون‌طور سر به زیر خداحافظی کرد و رفت، ولی قبل از خروج از سالن با تردید برگشت و پرسید:
    - اگه فهمیده باشن لوشون دادم چی؟ می‌خواستم پول رو برگردونم. از ترس این‌که شک کرده باشن جا زدم نتونستم کاری کنم.
    - اون‌ها دیگه با تو کاری ندارن.
    افسانه به لطف سهل انگاری من به مراد دلش رسیده بود و دیگه لو رفتنش اهمیتی نداشت. همین الآنش هم مطمئن بودم دنبال دختر نیستن. نگاهی بهم کرد و سرش رو انداخت و بی حرف از خونه بیرون رفت. چاره‌ای جز اطمینان به من نداشت. همزمان با بسته شدن در رادوین از کوره در رفت:
    - افسانه این وسط چی می‌گـه؟ تو چرا این‌قدر ریلکسی؟ نکنه باز چیزی رو به من نگفتی؟
    خیره به میوه‌خوری کریستالی روی میز لب زدم:
    - روزی که خونه مامان سیما قرار بود واسه تدارک عروسی دور هم جمع بشیم، آدم‌های افسانه من رو گرفتن.
    - چـی؟!
    چشم‌هام رو بستم و با عجز ادامه دادم:
    - افسانه یه ربطی به این قضیه داره، ولی نمی‌دونم چی. همه‌ش از آریا بد می‌گفت. دست آخر بهم گفت باهاش همکاری کنم و اجازه ندم آریا تو ماجراهایی که خودم ازش بی‌خبرم سرک بکشه، وگرنه واسه هر دومون گرون تموم می‌شه.
    صدای کف زدنش روی مخم بود و من هنوز پلک‌هام رو از ندونم کاری‌هام بسته و سرم رو چسبیده بودم. رادوین تازه موتور سرزنشش داغ شده بود که با طعنه گفت:
    - آفرین به خواهر عاقل من! شنونده باید عاقل باشه باران خانم. تو چطوری موقع چرت و پرت گفتن‌هاش نزدی تو دهنش؟
    سرم همراه صدام بلند شد.
    - چون آریا خیلی چیزها رو‌ ازم مخفی کرده بود و افسانه خیلی واضح داشت سوء استفاده می‌کرد. من غیر از این‌که به دروغ بگم می‌دونم و پشت شوهرم رو بگیرم چه کاری ازم بر می‌اومد؟
    با ناراحتی نگاهم می‌کرد و من به این فکر می‌کردم که برادرم تحمل دردسر تازه‌ای که با جون مامان دوئل کرده بود نداره. طبق عادتش تو این‌جور مواقع پشت سرش دست کشید و جدی‌ و رک گفت:
    - حالا هم من می‌دونم و هم تو که آریا خیلی چیزها دستگیرش شده که صدای کفتارها رو درآورده. یکی‌شون همین افسانه‌ست که ما نمی‌دونیم چطوری و از کی عضوشون شده، ولی آریا می‌دونه. من می‌رم همه چی رو به آریا می‌گم.
    با دو قدم بلند از کنارم رد شد که از جام بلند شدم و گفتم:
    - کار خودمه. خودم خرابش کردم، خودم درستش می‌کنم.
    ایستاد و سرش به محور گردن چرخید. کلافگی از صورتش می‌بارید.
    - از دست شما دو تا دارم خل می‌شم به والله!
    چیزی شبیه به بغض تو دلم تکون خورد و راهش رو تا گلوم باز کرد و من بی‌پروا از شکستنش جلوی رادوین ایستادم. صدام می‌لرزید.
    - من این عشق رو راحت به دست نیاوردم که راحت از دستش بدم.
    لرزش صدام مثل بمب منفجر شد و سلول به سلول بدنم رو گرفت. دست خودم نبود. خنجر حرف‌های به جای رادوین رو زمانی که از غفلت بیدار شدم وسط قلبم حس کردم. رادوین حالم رو فهمید و آتیشش خوابید و بغلم کرد. لرزشم بیشتر شد؛ چون یک هفته بود که تکیه‌گاه اصلی‌م رو نداشتم. من دیگه با آغـ*ـوش برادرم آروم نمی‌شدم، با عطر گرم مهربونش نفس نمی‌گرفتم. صداش که زیر گوشم پیچید، به یاد صدای بم و گیرای ژولیت عبوسم اشک از گوشه پلک چپم سرازیر شد.
    - باشه خواهرم. آروم! غلط کردم یه شِری گفتم، تو باور نکن فرشته من!
    قبل از این‌که من رو از خودش جدا کنه، با انگشت اشاره‌م پاکش کردم و بینی‌م رو بالا کشیدم. رادوین صورتم رو با دست‌هاش گرفت و لبخند زد. انگار نه انگار که از عصبانیت چند لحظه قبل کم بود بزنه لت و پارم کنه! چشم‌هاش هنوز طوفانی بود، حالتی شبیه به پشیمونی... .
    - ببخشید! مجبور شدم اون روز تا اون حد پیش برم. باید یه جوری شماها رو به خودتون می‌آوردم.
    خیره تو چشم‌هاش با کنایه گفتم:
    - مهم نیست. به هر حال موفق شدی.
    خندید و رد اشکم رو بوسید.
    - بیجا کردم. جشن پیروزیش هم بخوره فرق سرم! من باید واسه خواهر خوشگلم خیلی قدم برمی‌داشتم. این‌ها که پشه هم نیست.
    لب‌هام که به لبخند باز شد، جون گرفت. با ناراحتی گفتم:
    - تو رو نشناسم به درد جرز در خونه‌ت می‌خورم. طرف بهت خوبی هم نکنه هزار قدم واسش برمی‌داری.
    خنده‌ش گرفت و چشمک زد.
    - دیگه کرمش تو تنم وول می‌خوره.
    بعد هم جدی شد و دست‌هاش شونه‌هام رو گرفت و ادامه داد:
    - من از کسی انتظار ندارم و اهل منت گذاشتن هم نیستم. از این لحاظ به هم شبیهیم، ولی اگه سر قضیه من و سحر هزار بار منت بذاری، صد هزار بار نوکرتم.
    مشت آرومی به بازوش کوبیدم و گفتم:
    - خودت رو لوس نکن! خواست خدای بالا سرمون بود.
    سر تأیید تکون داد و با مهربونی تو نگاه و صداش که می‌دونستم از ته قلبشه گفت:
    - من داشتم ناامید می‌شدم. سحر عشق من به خودش رو سطحی می‌دونست و فکر می‌کرد زندگی با اون بدون بچه رو نمی‌خوام. پدرم دراومد تا بهش ثابت کنم، ولی باز هم از خودش بیزار شده بود و می‌گفت روزی ازش دلسرد می‌شم. آره، خدا خواست که تو اتفاقی همه چی رو بشنوی و با سحر حرف بزنی. من وجود سحر رو در کنارم اول به خدا و بعد به تو مدیونم. باید دینم رو بهت ادا می‌کردم. تو هم با آریا به مشکل بر خورده بودی. من همیشه از خواهرم حمایت می‌کنم. این رو یه جا تو ذهنت حک کن!
    لب‌هام انحنای بیشتری گرفت. برادر داشتن این‌قدر شیرین بود؟ چه برادری بهتر از رادوین؟ واقعاً گاهی اوقات فکر می‌کردم خواب‌نما شدم. بی‌مقدمه ازش پرسیدم:
    - دختر رو چطوری پیدا کردی؟
    صورتش سخت شد.
    - آمار کارمندهای آریا رو دارم. با یه پرس و جوی ساده پیداش کردم.
    تردید داشتم، ولی خب دلم این حرف‌ها حالیش نمی‌شد و با یک خبر ساده هم تا روز عروسی آروم می‌گرفت.
    - آریا رو دیدی؟
    از نگاهم فکرم رو خوند و سرش رو به معنی نه بالا آورد.
    - شرکت نبود. چند روز پیش رفتم پیشش. اون هم مثل تو بود، حتی سردرگم‌تر... .
    پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و به نقطه مبهمی خیره شدم. رادوین با صدای آروم و قاطعی ادامه داد:
    - اگه این بی‌خبری نبود شماها قدر هم‌دیگه رو نمی‌دونستین. یه شب که رفته بودم پیشش دوبار بهم تذکر داد تنهات نذارم. خیلی خسته‌س باران. چند روزیه از ستاد بیرون نمیاد، ولی باز حواسش بهت هست. اون الآن خیالش راحته که تو پیش منی.
    قبول داشتم. من باعث دوریمون شده بودم. نگاه آخر آریا و دستش که مچم رو نگه داشته بود داد می‌زد که تنهاش نذارم. من دستش رو از مچم جدا کردم و آریا باز احترام گذاشت، با وجودی که راضی نبود. این همه صبر کردم تا روز عروسی هم صبر می‌کنم و بعد این جدایی رو برای همیشه پایان می‌دم.‌ رادوین به فکر رفته بود. چرا نمی‌رفت سر کارش؟ رو بهش گفتم:
    - برگرد شرکت!
    نگاه خیره‌‌م رو دید و با نفس عمیقی گفت:
    - بچه‌ها هستن. این فشار روزه و کارهای عروسی ذوبم کرده.
    خندیدم و اضافه کردم:
    - من هم که شدم سر بار.
    لپم رو کشید.
    - شما که سروری خانم! می‌گم چقدر ماه رمضون زود تموم شد ها! پس‌فردا عید فطره. عادت کرده بودم.
    - تو روزه گرفتی تا مانکنی‌تر بشی. سحر نگرفت تا چاق‌تر بشه.
    به شوخی گفت:
    - آخر الزمونه دیگه خواهر!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    این‌قدر با مزه گفت که خنده‌م رو درآورد. دستش رو دور شونه‌هام حلقه کرد و به سمت آشپزخونه رفت.
    - بریم واسه یه افطاری خوشمزه! این روزها کلی کار روی سرم ریخته. باید کارگر هم بیارم خونه رو تمیز کنن. قراره حاجی و حاج خانوم عید فطر بیان. باید عمارتشون رو سالم تحویل بدم.
    - چقدر خوب! من هم یه امشب مهمونتم. فردا زحمت رو کم می‌کنم.
    - آه! هر اخلاقی رو می‌خوای عوض کنی، این طلبکار بودنتو عوض نکن! چقدر تعارفی شدی تو!
    که این‌طور! نامردی نکردم و دست‌هاش رو از شونه جدا کردم و جدی گفتم:
    - افطاری رو خودت درست کن! من وقت پر کردن شکم تو رو ندارم.
    ازش فاصله گرفتم که خنده‌ش کل سالن رو برداشت. خودم هم خنده‌م گرفته بود، ولی نشون ندادم.
    - بیا بابا! پشیمون شدم. هـ*ـوس لازانیا کردم.
    یک تای ابروم رو بالا انداختم و جلوی تی‌وی نشستم و حق به جانب گفتم:
    - بده زنت درست کنه!
    - کارد بخوره تو شکم شوهرت که لازانیاهات سهم اون می‌شه.
    به شوخی گفت، ولی حالم گرفته شد. آخرین‌بار هم نتونستیم کنار هم لازانیا بخوریم. یادم باشه زیاد درست کنم و بدم به رادوین تا براش ببره. هر چند امشب هم کنار هم نیستیم.
    ***
    فصل بیست و دوم
    سوم شخص
    «باران»
    صدای آرایشگر حواس و چشم باران را از گردنبند ظریفی که میان دو انگشتش نوازش می‌شد، به آینه جلویش جلب کرد تا چهره متفاوتش را ببیند. مطابق با همان گونه که خواسته بود. از ابتدا قصد نداشت صورتش را در اختیار آرایشگر بگذارد، اما پافشاری سحر باعث شد کنار بیاید و عروس برادرش را در یک چنین روز مبارکی همراهی کند. البته به امتحانش می‌ارزید. آرایشگر که زن جوان و خوش بر و رویی بود، سکوت باران را نارضایتی برداشت کرد، برای همان محتاطانه پرسید:
    - خوشت اومد؟
    حساسیتی که باران پیش از شروع کار بروز داده بود خواه‌ناخواه روی زن تأثیر گذاشت. با وجودی که زن با اعتماد به نفسش رضایت باران را جلب کرده بود، حتی گفته بود که اگر مشتری سخت پسندش از نتیجه کار راضی نباشد، مزدش را نمی‌گیرد. باران رو به آینه قاب شده به دیوار خم شد تا جوانب صورتش را از قلم نیندازد. خوشبختانه ایرادی به چشمش نیامد و دست بر قضا خیلی هم استقبال کرد. طبق تمایلش لایت و ساده بود. آن‌قدر ساده که همین ساده بودنش به چشم می‌آمد.
    زن همچنان به امید واکنشی از مشتری‌اش ایستاده بود و تا رضایت را در چشمان او نمی‌دید، دست به موهایش نمی‌زد. غیر از خودش پنج نیروی ماهر که زمانی زیر دست او دست به قیچی شده بودند، در سالن مشغول فعالیت بودند. با این حال برای جلب نظر مشتری سخت پسندی که شنیده بود عروسی‌اش نزدیک است، شخصاً قدم پیش نهاد. باران خیره به خطوط ابروهایش که با سایه ابروی هم‌رنگ موهایش پر پشت‌تر دیده می‌شد گفت:
    - خوبه.
    لبخند عریضی روی لب‌های زن شکل گرفت. باید به جان سحر دعا می‌کرد که برایش مشتری ثابت پیدا کرده بود. گردن‌فراز گفت:
    - بهت که گفته بودم عزیزم. هرکسی پیشم بیاد پشیمون نمی‌ره.
    باران همان گونه خیره به خود به صندلی تکیه کرد. تا دو هفته دیگر مراسم خودش برگزار می‌شد و بهتر از این سالن را پیدا نمی‌کرد و از جانبی در این زمان محدود جای بهتری برای رزرو پیدا نمی‌کرد. همین که پس از سال‌ها از هنر کسی استقبال کرده بود جای امیدواری بود. زن پشت سر باران صندلی را تنظیم و شروع به شانه زدن موهایش کرد. باران نظری به ساعت مچی‌اش کرد و پرسید:
    - کار سحر تموم نشده؟
    زن از آینه به چشمان باران نگریست که با میکاپ دورش گیراتر و خمارتر به نظر می‌آمد و سری از ندانستن کج کرد.
    - دو ساعت پیش کار گریمش رو تموم کردم. حتماً گلاره هم به موهاش رسیده. صبر کن بپرسم! روژان!
    کمی بعد دختر تپل و کوتاه قامتی که کاسه رنگ و قلمو در دست داشت، از پشت پرده فانتزی که برای جدا سازی در قسمت‌های دیگر سالن‌ هم نصب شده بود، بیرون آمد و پرسید:
    - جانم!
    - گلاره کار سحر جان رو تموم کرده؟
    باران سر چرخاند و به روژان چشم دوخت. پیشبند سرمه‌ای کوتاه بامزه‌ترش کرده بود. روژان میان آن‌ها نگاه گذرایی رد و بدل کرد و سپس جواب داد:
    - آره. یه ساعت پیش هم آقا داماد عروسش رو برد. الآنم گلاره رفته سر وقت یه عروس دیگه.
    - اوکی عزیزم. برو مشتری رو تنها نذار!
    روژان لبخندی بر لب نشاند و برگشت. باران چشم از دختر گرفت و نتوانست لبخندش را بپوشاند. سحر مایل بود همه او را در مراسم ببینند و برای همان موقع آمدنشان از سحر خداحافظی کرد. در ذهن صحنه‌ یک ساعت پیش را تجسم کرد و لبخندش جان بیشتری گرفت. برادرش را با آن قامت رعنا و کت و شلوار خوش دوخت تنش تصور کرد که دسته گل به دست برای دیدن عروسش دل‌دل می‌کند و پرنسسش را با خود می‌برد. برادر عزیزش... . از او بی‌نهایت قدردان بود که اجازه داد خواهرش در آماده کردن رخت دامادی یاری‌اش کند.
    دیدش تار شد و نگاهش را به پاهایش دوخت. بغض نا به هنگامی ته گلویش چنبره زده بود. اکنون بهتر از هر زمان حس دوری برادرش را می‌فهمید. تازه به بودنش عادت کرده بود. برادری که مردِ مردها بود و اولین مردی که حضورش به حریم باران تبصره نداشت. می‌توانست حال دو پدر و مادر را حدس بزند. امشب رادوین با دعای خیر دو پدر و مادر به خانه و کاشانه‌اش کوچ می‌کرد. زن غافل از چشم‌های نم گرفته باران که با سرازیر شدنش هر آن امکان داشت هنر دستش را خراب کند پرسید:
    - مدلی تو ذهنت هست؟
    باران به خود آمد و به موقع جلوی نم اشکش را گرفت.
    - مدلی باشه که به گریم صورتم بیاد.
    وقتی سرش را بلند کرد که زن چشم از او گرفته و با لبخند مشتاقی طرح ذهنش را روی موهای باران می‌کشید. قرمزی چشم‌های باران را ندید تا صدایش دربیاید. زن شروع به کار کرد و باران با حس گردنبندی که دو روز بود به گردنش سنگینی می‌کرد، سر به زیر شد و آن را مجدد میان انگشتانش گرفت. لب‌هایش به لبخند پهنی باز شد.
    هیچ طلایی چشمش را نگرفته بود، اما این زنجیر ظریف و پلاکش آن‌قدر پیش چشم‌هایش می‌درخشید که دلش نمی‌خواست چشم از آن بردارد. این گردنبند قوت قلبش بود و حاضر نبود آن را از گردنش دور کند. سؤال زن را نشنید و سرش را بالا برد که نگاهش به نگاه عجیب زن گره خورد. سکوت‌های گاه بی‌گاه باران او را متعجب کرده بود. باران به کار نادرستش واقف شد و خواست رفع و رجوع کند که نگاه کنجکاو زن را به گردنبندش دید.
    - معلومه خیلی دوستش داری.
    باران پلاک را رها کرد. زن خم شد و پلاک را میان انگشتانش گرفت و با هیجان گفت:
    - چه با نمکه! پلاک این شکلی ندیده بودم. دستبند پلیسه؟
    لب‌های باران به تبسم محوی کش آمد و خیره به دو حلقه کوچک در هم فرو رفته لب زد:
    - آره.
    زن با شعفی که طرح کمیاب پلاک او را به وجد آورده بود، پلاک را در انگشتانش پشت و رو کرد و گفت:
    - مشخصه دست سازه. هدیه شوهرته؟
    جلوی لب‌هایی را که هر دم کش می‌آمد گرفت و سر تأیید جنباند. بهترین هدیه آریا برای صلح... . زن به قسمتی از بدنه پلاک تیز شد و گفت:
    - یه چیزی پشتش حک شده. خیلی واضح نیست.
    واضح نبود؛ چون فقط به چشم صاحبش می‌آمد. طرحی که خوب می‌دانست چه معنا و مفهومی در فرو رفتگی‌هایش نهفته است. پشت یکی از حلقه‌ها نماد قطره آب و حلقه دیگر نماد شعله آتش و دقیقاً پشت قسمتی که دو حلقه را به هم وصل کرده بود، نماد ولتاژ بالا حک شده بود. آریا با این کارش به باران فهماند شبی که به بوستان آب و آتش رفته بودند با تمام حوادث و حرف‌های او را خوب به یاد دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    به آن روز فکر کرد. به عصر روزی که بعد از آمدن آن دختر به عمارت رادوین، بسته‌ای به دستش رسید. مشکوک بود و هراسان از اینکه مبادا با شاهکار دیگری از آن مزاحم مجهول روبه‌رو شود، برای همان آن را از چشمان رادوین دور کرد و به اتاقش بازگشت، سپس روی تختش نشست و کارتون متوسط را از بسته پستی بیرون آورد. وقتی آن را باز کرد، با باکس استوانه‌ای شیشه‌ای روبه‌رو شد. ندانست فرستنده‌اش کیست، اما کمی خیالش راحت شده بود. با احتیاط باکس شیشه‌ای را از پایه گرفت و با بهت به رز مینیاتوری آبی که داخل شیشه محصور شده بود، چشم دوخت. فقط یک نفر رنگ گل مورد علاقه او را می‌دانست و همان قلبش را به تپش نامنظمی وا داشت.
    نظرش جلب جعبه چرم متوسط سرمه‌ای رنگی شد که کنار باکس افتاده بود. تصور آنکه از طرف آریا باشد قلبش را به درد آورده بود. بی درنگ جعبه را باز کرد و با دستی لرزان زنجیر را از قالبش جدا کرد. مطمئن بود این کار تنها از ژولیتش بر می‌آید. انگشتانش روی زنجیر کف دستش جمع شد و دست مشت کرده را جلوی صورتش گرفت که پلاک از لابه‌لای انگشتانش بیرون آمد و در برابر نگاهش رقصید.
    به حدی حالش دگرگون شده بود که خود را سرزنش کرد. چشمش که کاغذ کوچک درون جعبه را دید، سراسیمه آن را در دست گرفت و با دلی بی‌قرار دست نوشته آریایش را خواند که با خودنویس نگاشته بود. همان جمله اول هم چشمانش را خیس کرد. متنی که آکنده از احساس ژولیت مغرورش بود و باکی از برملا کردن آن نداشت.
    «آدم رمانتیکی نیستم. اهل گل و کادو و نامه نوشتن نیستم. از زیورآلات و گل مورد علاقه خانم‌ها هم سر درنمیارم، ولی بعد از یه مدت فهمیدم که باید بلد باشم. چون بلد نبودم از دستت دادم. چون بلد نبودم دستت از دستم شل شد. فکر می‌کردم با سکوت می‌شه فاصله‌ها رو کم کرد. شاید سکوت ارزش‌ها رو بیشتر نشون بده، ولی هر چی بگذره فاصله‌ها رو بیشتر می‌کنه. بهت گفته بودم سکوت بدون تو رو دوست ندارم. شاید باز هم نخوای منو ببینی، منتها من از روزی که رفتی منتظرت بودم. تو مثل رز تو این شیشه می‌مونی. کمیابی، خاصی و من دلم می‌خواد بذارمت تو این شیشه تا همیشه برای من بمونی. هنوز دستبند تعهدمون دستمه، ولی حلقه دیگه‌ش خالیه. بیا که آتیش بدون آب معنی نداره، وگرنه اون‌قدر خودش رو می‌سوزونه که دیگه چیزی ازش نمی‌مونه.»
    پس از آن به یاد داشت که آن‌قدر دلش پر بود که خود را مدام به بار شماتت می‌بست. خیلی با خودش کلنجار رفت تا به دنبال ژولیتش روانه کوچه‌ها نشود یا تماس نگیرد. از آن لحظه به بعد عزمش را جزم کرد تا جوری جبران کند که هم بخشش خودش راحت باشد و هم آریا سزاوار آن باشد و چه شبی بهتر از شب مبارکی که تنها وصال برادرش و سحر نبود. در حقیقت دلیل مهم رفتنش به آرایشگاه همین بود. امشب نه تنها برای برادرش بلکه برای او هم استثنایی بود. زن پس از اتو کردن موهای او با شانه دُم باریک مرزی از وسط مشخص کرد. دقایقی بعد ویبره همراه دستش را حس کرد. پیامی از نگار بود.
    «دارم از اضطراب نفله می‌شم!»
    باران فکر شیطنت آمیزی به ذهنش رسید و با تعلل انگشتش را روی صفحه کیبورد حرکت داد.
    «پس امشب دو تا عروس داریم!»
    موقع ارسال لبخند مرموزی پشت لب‌هایش پنهان بود. همین جمله صدای نگار را درمی‌آورد. یحتمل مادرش کنار او بود که زنگ نمی‌زد. با صدای ویبره، همراه را مقابل صورتش گرفت.
    «نیش مبارک رو ببند زن‌دایی جان! من مثل تو و زن‌داداش بی‌ریختت اون‌قدر هول نیستم که با یه خواستگاری زرتی بله بدم! قشنگ فهمیدم الآن تو ذهنت چی می‌گذره که فردا رو پاک فراموش کردی.»
    فوری تایپ کرد:
    «توضیح نده! من دوستم رو‌ بهتر از خودش می‌شناسم. اشکان کیلو چنده؟!»
    زن با سنجاق قسمت‌های شینیون شده را به موها محکم کرد و برای دوام بالایش بر مو، چند پاف از اسپری دستش زد. وقتی نگاه کنجکاو باران را از آینه شکار کرد، با لبخند ملیحی گفت:
    - موهات این‌قدر لخته می‌ترسم تا شب دووم نیاره. بهت گفتم؛ چون خیلی از مشتری‌هام به اسپری حساسن.
    - به هر حال شب می‌شورم.
    همان دم پیامک بلند بالای نگار روی صفحه خودنمایی کرد.
    «جون خرزو خانت از ترس تو این یه ساعتی که آرایشگر بالا سرمه پنج‌بار گلاب به روت رفتم واسه تخلیه. تا زن می‌خواد دست به صورتم بزنه هی ایرادهای بنی اسرائیلی می‌گیرم و نمی‌ذارم کارشو بکنه. طفلی دیگه مطمئن شده مرض وسواس گرفتم! اگه پای رفاقتش با مامانم نبود، تا الآن صد دفعه وسیله‌هاش رو می‌کوبید فرق سرم! عوض تشکرمه دیگه کشوندمش خونه‌مون و شکنجه روحیش هم می‌دم.»
    با افسوس‌ صفحه را خاموش کرد و گوشی را روی پاهایش انداخت. پاسخی برای تسکین نگار نداشت؛ زیرا می‌دانست این تزلزل روانی در ذات او مانده و باید خودش برای رفع آن زحمت بکشد. پس از اتمام کار، زن موبایل باران را گرفت تا از هنرش عکس بگیرد. زن که گوشی را به او بازگرداند، پلک‌هایش را تنگ کرد و با حساسیتی که تاکنون از او بعید بود، زوایای موهایش را برانداز کرد.
    قسمت بالا کمی حجم خورده و خطی کار شده بود و از کنار گوش‌ها تا امتداد خط پایین که به قسمت زیرین مو وصل می‌شد، بافت گوش‌ ماهی خورده و در قسمت انتها به شکل غنچه گلی به هم سنجاق شده بود. برای امشب مناسب بود، فقط نمی‌‌توانست عکس‌العمل آریا را پیش‌بینی کند.
    بعد از آنکه زن گره پیشبندی را که دور گردن باران بسته بود تا لکه‌ای روی پیراهنش نیفتد باز کرد، باران تشکری کرد، برخاست، جلوی آینه قدی پشت سرش ایستاد و محو اندامش شد که با پاشنه‌های ده سانتی کفش‌هایش بلندتر جلوه می‌کرد. از پیراهن آبی کاربنی بلندی که پوست گندمگونش را روشن‌تر کرده و اندام استخوانی‌اش را پوشانده راضی بود. انتخاب رنگ سلیقه مادرش بود. روزی که با مادرش به خرید رفت ایده خاصی به ذهنش نرسید، برای همان انتخابش را به او واگذار کرد. یقه بسته و تا آرنج تور کار شده بود و از کمر به پایین برش ماهی خورده و دنباله نداشت. سادگی لباس با میکاپ و موهایش هماهنگ بود. به راستی دست و دل بازی‌اش به چشم آریا می‌آمد؟
    لحظه شماری می‌کرد که فرصت دیدار سر برسد و مردش را یک دل سیر در کت و شلواری که ندیده می‌پنداشت که چقدر دل می‌برد تماشا کند. شاید بی‌تاب‌تر شود آن زمانی که نگاه آریا روی او ثابت شود. یعنی آریا بعد از دیدن کادویش بر گردن او چه تغییری در چشمانش بیداد می‌کرد؟ یحتمل شیفتگی دیوانه کننده‌اش سر بر می‌آورد و از خود بی خود می‌شد و این فراق احمقانه را پایان می‌داد.
    ترسیم ثانیه به ثانیه امشبی که بی‌صبرانه منتظرش بود، قلبش را بی‌قرارتر کرد و چیزی در دلش غلت خورد. نگاه درخشانش عقربه‌های ساعت را که دید، به خود آمد. قرار بود زودتر به تالار برود و روی کارها و تحویل بار نظارت داشته باشد. مانتوی کوتاه مجلسی مشکی‌ و شالی را که به رنگ پیراهنش بود از مبل چرم سفید کنار آینه برداشت و پوشید، سپس کیف دستی مشکی‌اش را در دست گرفت و هزینه را پس از تعارفات معمول پرداخت کرد و از سالن مجلل و لوکس مجتمع بیرون آمد. کلید آسانسور را فشرد و درحالی که منتظر بالا آمدن اتاقک آسانسور بود، پیامک آخر نگار را با بیست دقیقه تأخیر باز کرد.
    «می‌بینمت زن دایی جون. حسابی خوشگل کن که پوز زن داداشت رو بزنی.»
    لبخندکی روی لب‌های سرخ مخملی‌اش غنچه کرد. همان لحظه که در آسانسور باز شد و سرش را بلند کرد تا وارد شود، پلک‌هایش به صورت مرد جوان داخل اتاقک باز شد و پاهایش از حرکت ایستاد. چشم‌های تیره مرد زیر تابش نور سقف برق می‌زد و معلوم بود که گذرش اتفاقی به سالن زیبایی خانم‌ها نرسیده. هر چند در این مجتمع هم جایی برای حضور این مرد وجود نداشت که در چنین روزی او را به اینجا بکشاند. گذر این دو سال او را چهار شانه‌تر و موهایش را کم حجم‌تر کرده بود. لب‌های مرد در برابر دیدگان متعجب و خاموش باران هم‌رنگ چشمانش شد و لب زد:
    - نمیای داخل؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    چشمان مرد می‌خندید غافل از آنکه چشم تردید باران تصویری از ذهنش دریافت کرده بود. هنگامی که از سهیل برای رادوین گفت و او بی پرده اذعان داشت که ممکن است در پس ماجراهای اخیر سهیل دستی داشته باشد؛ زیرا به عقیده برادرش سهیل پس زدن‌های باران را به دل گرفته و از آن شروعی برای انتقام ساخته. اگرچه باران پیش‌بینی برادرش را به صراحت رد کرد.
    پلک زد و با نفس عمیقی پیش آمد که با برخورد پاشنه کفش‌هایش به کف اتاقک، سهیل گامی به عقب برداشت و کلید طبقه اول را فشرد. نگاه موقر باران به نوار قرمز دور کلید بود. حال یقین پیدا کرد آمدن سهیل بهر چه بوده و برایش جای سؤال بود چه کسی در پیدا کردن مکان او را یاری کرده. سهیل که واقف بود در ذهن باران چه می‌گذرد، پیش از سخن دستش را نزدیک به دهان مشت و سرفه کوتاهی کرد. باران نظر گذرایی به او کرد و ترجیح داد سهیل به حرف بیاید. چشمان مسکوت، اما منتظر باران به در بسته و نگاه مصمم سهیل به نیم رخ باران بود، سپس لب تر کرد:
    - خاله مریم آدرس رو بهم داد.
    در مخیله هرکسی را نام بـرده بود غیر از مادرش... . مادرش دل خوشی از خواهر و خواهر زاده‌اش نداشت، با وجود این کنار آمدنش نشانه خوبی بود. سهیل دیده از باران دزدید و به جلویش خیره شد. باید بیشتر توضیح می‌داد.
    - موقعی که سر قرار نیومدی و جواب تلفنم رو ندادی، به پای دلخوریت گذاشتم و روم نشد دوباره زنگ بزنم. از هر نظر حق با تو بود و دست منم بسته... . دیگه مطمئن بودم شانس موقعیتی که ما رو با هم رو در رو کنه ندارم. تا این‌که کارت عروسی رادوین به دستم رسید. دیگه ناامیدی رو گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم اول پیش خاله برم، ولی می‌دونستم راضی کردنش ممکنه محال باشه.
    اتاقک در طبقه اول ایستاد و باران پیش‌تر خارج شد و سهیل پشت سرش آمد. باران خود را موظف می‌دانست قراری را که زیر پا گذاشته بود توضیح دهد. حداقل این را به سهیل بدهکار بود، برای همان لب گشود:
    - پشیمون نشده بودم. اون روز کاری پیش اومد و نتونستم خودم رو برسونم. کوتاهی از من بود.
    از فضای مدرنی که به در خروجی می‌رسید عبور کرده و پشت در شیشه‌ای برقی ایستادند. در که از وسط شکاف خورد، باران با طمأنینه از پله‌های عریض منحنی شکل پایین رفت و همان لحظه سهیل به حرف آمد.
    - اگه به عمد هم بود، من نباید ناراحت می‌شدم.
    باران درحالی که راهش را به طرف ماشینش کج کرده بود بی‌‌تکلف گفت:
    - باید زودتر به تالار برسم. اگه مشکلی نداری اون‌جا حرف می‌زنیم.
    - اتفاقاً خاله قضیه رو گفت. منم با اسنپ اومدم تا با هم بریم.
    مظلوم ‌نمایی‌اش سبب شد باران بایستد و نگاه خندان سهیل را شکار کند. در دل قربان صدقه قلب رئوف مادرش رفت. از پیاده‌رو گذشت و قفل ماشین را زد و حین پر کردن مسیر تا در راننده، با اشاره دست به سهیل پا در هوا مانده تعارف کرد. سهیل با شادمانی یقه کت قهوه ای رنگش را به پایین کشید و سوار شد.
    کیلومتر به کیلومتر مسیر با سکوت و جدیت باران پر شد و اما سهیل که عاجز بود از کجا حرف دلش را آغاز کند، نگاه سرگردانش بین باران و اتوبان در گردش بود. از جانبی نباید فرصتش را سوخت می‌کرد تا بعدها حسرتش را بخورد، در نهایت گفت:
    - همیشه از وابستگی شدید مامانم به خودم بدم می‌اومد. بزرگ شدم و به همون اندازه هدفم واسه داشتن یه زندگی ایده‌آل و مستقل بزرگ شد، ولی وابستگی مامانم هی چوب لا چرخم می‌ذاشت. مادرمه. دوسش داشتم، ولی هدفم رو هم دوست داشتم و نمی‌خواستم مامانم سد بزرگ رؤیاهام بشه.
    چشم از باران گرفت و نفسی تازه کرد. باران به این فکر می‌کرد که همه از وابستگی افراطی مهین به تک دانه فرزندش آگاه بودند. حرف سهیل گوش‌هایش را تیز کرد.
    - بعد از این‌که بهم ثابت شد نمی‌خوای به ازدواج با من فکر کنی، چاره‌ای جز جدی گرفتن هدفم و رفتن از ایران پیدا نکردم. مامان به اشتباه تصور می‌کرد دلیل اصلیش تویی و به جای درک کردن من و هدفی که سال‌ها واسش تلاش می‌کردم، به تمایل خودش گوش داد و وقتی که گوش نکردم و رفتم، تو رو متهم کرد.
    لب‌های باران به نیشخند باز شد و به طعن گفت:
    - الآن چی؟ آروم شده؟ سبک شده؟
    پلک‌های سهیل از شرمساری بسته شد و بعد از گشودنشان گفت:
    - این همه اصرار نکردم تا از مامانم دفاع کنم. خدا به سر شاهده اگر خبر داشتم سریع بر می‌گشتم و اجازه نمی‌دادم. اگه زهرا خانم بهم نمی‌گفت هم روحم خبردار نمی‌شد؛ چون مامان هیچی نمی‌گفت.
    جفت ابروی باران تکان خورد و فکرش روی یک واژه از جمله سهیل معطوف شد. عمه‌اش نزد سهیل از مادر او گلایه کرده بود؟ درحالی که در این مدت به روی باران هم نیاورد. عمه عزیز و مهربانش... . سهیل سر به زیر شد و به ملایمت ادامه داد:
    - از مادرم کینه به دل نگیر، از من بگیر! مقصر همه اینا منم. وقتی به حرف‌های آخرمون فکر می‌کنم از خودم خنده‌م می‌گیره. اون موقع تو خیلی درست من رو فهمیده بودی. من یه آدم وقیح به تمام معنا بودم.
    باران به سکوتش ادامه داد؛ زیرا می‌دانست که سهیل نیاز دارد رسوبات فرسوده ذهنش را بیرون بریزد.
    - از موقعی که برگشتم باهاش قهر کردم.
    باران پوزخند بارزی زد و قاطع گفت:
    - لطفا ازش دلخور نباش تا امشب هم یه بساط دیگه درست نکرده!
    سهیل نفس حبس شده در ریه را از دهان بیرون فرستاد و خیره به چهره خطیر باران گفت:
    - نه سعی می‌کنه از دلم دربیاره و نه حرفی می‌زنه. مامانم رو می‌شناسم. حتماً پشیمونه، ولی بروز نمی‌ده.
    - با مامانت آشتی کن!
    باران متوجه نگاه قدردان او نشد.
    - وقتی کارت رو فرستادین مامانم خیلی جا خورد. بهش گفتم جواب احترام شما رو چطوری می‌خواد جبران کنه. تو سکوت نگاهم کرد. بهش گفتم اگه عروسی نیای یعنی قبول داری کارت درست بوده. امروز دیدم داره لباس‌هاش رو اتو می‌زنه. وقت آرایشگاه گرفته. واسه من و بابام هم کت و شلوار انتخاب کرده بود.
    از سکوت باران هیچ برداشتی نداشت که با تردید لب زد:
    - باران، ما رو ببخش! قبلاً هم ازت خواسته بودم. حالا هم همین رو می‌خوام.
    باران هنوز ارتباط نگاه و کلامش را قطع کرده بود. به یاد داشت روزی که خاله‌اش بلوا به پا کرد و او دلش شکست و از خانه بیرون زد. قطعاً طعنه‌های مهین تخم کینه‌ای در دلش بود، اما بی آنکه بداند به آن رسیدگی نکرد تا اکنون که فهمید حتی بذر کینه‌ای در وجودش نیست. از جانبی اگر تاکنون در رنج اتهام خاله‌اش زندگی هدر می‌داد یعنی آن را پذیرفته. بخشیده بود، لکن هرگز فراموش نمی‌کرد. نگاهش به خروجی در مسیریاب همراهش بود و بدون رغبت به چشم‌های مشتاق سهیل لب گشود:
    - گذشته‌ها گذشته.
    - ولی عذابش تا قیام قیامت همراه آدمه.
    باران لب فرو بست و سهیل دیده از او گرفت و با چهره پکری گفت:
    - دو ماهه میگرن مامانم عود می‌کنه و سه بار در هفته کارش به بیمارستان می‌کشه.
    - من مامانت رو بدون این‌که خودم بفهمم خیلی وقته که بخشیدم.
    عود کردن میگرن خاله‌اش حاصل دل شکسته یک دختر نبود، بلکه حاصل نوع افکار و ظلمی بود که به خودش وارد می‌کرد. سهیل عقیده داشت مادرش تغییر کرده، اما باران به خوبی می‌دانست که سهیل تنها راه تسکین دل مادرش بوده و به راحتی یک کلاغ چهل کلاغ‌هایش را رها نمی‌کرد. سهیل نفسی از سر آسودگی کشید و لب‌هایش به هم دوخته شد. خود را برای هر توهین سزاواری از جانب باران آماده کرده بود، اما... . در برابر ذات پاک دختری که کنارش نشسته بود، شرمش می‌شد. دقایقی به همین منوال گذشت و باران سکوت را شکست.
    - میای تالار؟
    سهیل که در فضای دیگری پرسه می‌زد، سرش را چرخاند و با شک پرسید:
    - چیزی گفتی؟
    باران با اشاره سر به مسیر پیش رو گفت:
    - خروجی سمت راست به تالار می‌رسه. اگه می‌ری خونه برسونمت.
    - آها! نه، من به پدر و مادرم گفتم می‌رم تالار. لباسم هم که پوشیدم.
    - دو ساعت علاف می‌شی.
    - بیکار که نمی‌شینم! کمکی باشه در خدمتم.
    - دوست‌های رادوین هستن.
    سهیل لبخند کج و کوله‌ای بر لب نشاند و گفت:
    - باید سعی کنم روز اول یه جور تو دل پسر خاله‌م بیفتم دیگه! من خیلی خودخواهم. اون‌جا چسبیدم به خودم و زندگی‌م و هیچ کسی بهم نگفت خاله مریم پسر گمشده داشته. هیچ‌ کس نگفت چه اتفاقی واسه‌ت افتاد و ازدواج کردی. به جای شنیدن این حرف‌ها از زبون مادرم از زبون عمه‌ت شنیدم.
    در حرف بعدش کمی وقفه انداخت و سپس لب گشود:
    - بهت تبریک می‌گم باران. نسبت به آخرین باری که هم‌دیگه رو دیدیم خیلی تغییر کردی.
    باران با کنجکاوی نگاهش کرد.
    - چه تغییری؟
    - همین که تونستی معنی عشق رو بفهمی و تجربه‌ش کنی.
    مکالمه پایانی‌شان هم همین بود دیگر! سهیل در برابر بی‌اعتنایی باران با صدای گرفته‌ای از خدا خواست باران به این درد گرفتار شود تا روزی او را درک کند و عشق را بی‌خاصیت نپندارد. نزدیک به تالار که در محله سرسبز کوچه باغی بود‌، سرعتش را کم کرد و فرمان را به داخل پارکینگ چرخاند و کنار ماشین بابک و رامبد پارک کرد.
    کمربندشان را که باز کردند، زنگ همراه سهیل به صدا درآمد. باران پیاده شد و سهیل که تماس را برقرار کرده بود، در را به هم کوبید و ایستاد تا باران پیش قدم شود و از طرفی پاسخ فرد پشت خط را می‌داد.
    - جات خیلی خالیه.
    - منم دلتنگتم خانمی.
    شانه به شانه هم تا ساختمان مدرن و مجلل تالار قدم می‌نهادند و باران گوش به حرف‌های سهیل سپرده بود.
    - آره، الآن تالارم.
    در جواب فرد پشت خط لبخندی به پهنای صورت زد و نگاه زیر زیرکی به باران کرد.
    - دختر خاله‌م هم پیشمه.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سپس همراه را از گوشش دور کرد و خطاب به باران گفت:
    - آنیسا سلام می‌رسونه.
    باران با گنگی سر جنباند. از اقوام و آشناها دختری به این نام نمی‌شناخت.
    - باران هم سلام می‌رسونه.
    چشم از سهیل گرفت و او با خنده کوتاهی پاسخ داد:
    - اوکی عزیزم. تا پلک به هم‌ بزنی برگشتم. مراقب خودت باش! به پدر و مادرت هم سلام برسون! بای... .
    همراهش را به جیب برد و با لبخندی که روی لبش حفظ شده بود، گفت:
    - آنیسا خیلی دوست داشت بیاد، ولی آزمون داشت.
    تعلل باران باعث شد لبخندش محو شود و دست به پیشانی بگیرد.
    - آخ! یادم رفته بود. آنیسا نامزدمه.
    از پله‌های مرمر و عریض منتهی به لابی بالا رفتند و پیش از جدا شدن راهشان ایستادند. باران با خرسندی تبریک‌ گفت و پرسید:
    - من رو می‌شناسه؟
    سهیل دست به جیب فرو برد و در جواب گفت:
    - همه رو بهش معرفی کردم. آنیسا هم استرالیا زندگی می‌کنه. تو کالج با هم آشنا شدیم. قصد داشتم با خودم بیارمش تا رابـ ـطه‌مون رو رسمی کنیم، ولی درگیر امتحان و سخنرانیش بود. خیلی خوشحال بود بابت عروسی رادوین و کلی تبریک گفت.
    - پس می‌خوای اون‌جا اقامت بگیری؟
    سهیل متوجه مفهوم سؤال او شد و با آهی که از سـ*ـینه خارج کرد، گفت:
    - تو هم مامانم رو خوب شناختی. آنیسا نمی‌تونه زندگی و پدر و مادرش رو ول کنه و بیاد ایران. همه چیزش اون‌جاست. من هم به زندگی تو اون‌جا عادت کردم و کارم گرفته. چاره‌ای نداشتم به جز این‌که خاله شهین رو به جون مامان بندازم. به هر حال تجربه دوری سیامک و سیاوش رو داره.
    سپس با خنده ادامه داد:
    - خداروشکر عروس به دل مادر شوهر نشسته. باقیش رو خدا بزرگه.
    باران سری به نشان موافقت تکان داد و خواست مجدد تبریک بگوید که بابک از دری که به سالن آقایان راه داشت بیرون آمد. با دیدن آن‌ها جا خورد و به سهیل دست داد، سپس بی مقدمه گفت:
    - چه به موقع خودتون رو رسوندین!
    باران خطاب به بابک ابرویی کج کرد و پرسید:
    - چطور مگه؟
    بابک خنده‌کنان سرش را خم کرد و با صدای زیری نالید:
    - این دختری که مسئول گل‌آراییه جد و آبائمون رو تو این یه ساعت آورده جلوی چشم من و رامبد! از این‌ورم قناد به رادوین زنگ زده که ماشینی که کیک رو آورده تو اتوبان پنچر کرده و احتمال داره به موقع نرسه. موقعی که رادوین بهم خبر داد، من و رامبد زیر قیچی بودیم. وقت نشد سرمون رو زیر آب بگیریم.
    سهیل لبخند بی‌منظوری بر لب نشاند و با اشاره دست به موهای نامرتب بابک مزاح کرد:
    - معلومه!
    بابک لابه‌لای موهای کوتاه و چربش انگشت فرو کرد و خیره به سر تا پای سهیل خرده گرفت.
    - شما که خوشتیپ کردی کیفوری داداش که ما رو جلوی آبجی دوستمون ضایع می‌کنی.
    باران دست به سـ*ـینه شد و به نشان جانب‌داری از بابک و قدردانی از معرفتی که در چنین روز مهمی هم از دوستش دریغ نکرده بود، پیش از به حرف آمدن سهیل موذیانه گفت:
    - اتفاقاً واسه کمک اومده.
    بابک خندید و سهیل چهره مظلومی به خود گرفت و گله‌مندانه گفت:
    - داشتیم دختر خاله؟
    بابک به همان عادت زود صمیمی شدنش دستش را دور شانه سهیل انداخت و شیطنت کرد:
    - باید تاوان نسبتت رو با شاه دوماد پس بدی داداش! ما هم دل داریم و می‌خوایم تو عروسی رفیقمون کم نیاریم.
    سهیل درحالی که خنده‌اش را پشت لب‌هایش مخفی کرده بود، گفت:
    - با اختیار خودم اومدم بابا! فرار نمی‌کنم.
    باران خطاب به بابک پرسید:
    - قضیه ماشین چی شد؟
    بابک دستش را برداشت.
    - رامبد رو فرستادم. حلش کرد. خودت رو درگیرش نکن آبجی. فقط جون اون شوهر خوش اخمت زودتر برو سر وقت دختره تا دوباره خفتم نکرده! شما خانم‌ها حرف هم رو بهتر می‌فهمین.
    - باشه. فعلاً... .
    از آن‌ها جدا شد و به ورودی دیگر رفت که به سالن بانوان اختصاص یافته بود. در نگاه اول ابعاد مستطیلی شکل سالن و سرامیک‌هایش که از تمیزی برق می‌زد جلب توجه کرد. چیدمان صندلی‌های طلایی و سفید دور میزها کاملاً مناسب بود. وسط سالن ایستاد که خالی از صندلی بود و نگاهش معطوف چند خدمتکار شد که در حال گذاشتن گلدان‌های نرگس روی میزهای خالی بودند.
    با دیدن پیانوی زرشکی رنگی که سمت راست جایگاه قرار داشت ابرویش پرید و لبخند گرمی روی لب‌هایش نشست. رادوین رگ خواب همسرش را به درستی حدس زده بود. سحر شیفته پیانو زدن رادوین بود و غافلگیری امشب سحر را بیش از اندازه خشنود می‌کرد.
    دختر جوان و بلند قامتی بالای سر یکی از خدمه‌ها امر و نهی می‌‌کرد و وقتی باران را دید، لب‌هایش به لبخند عریضی باز شد و قدم‌های بلندی به سوی او برداشت. باران در جواب سلام دختر به او دست داد.
    - خانم تمجید بهم گفته بود دخترش میاد. چشم به راهتون بودم.
    ابروهای نازک و بینی کوچک شده و حتی گونه‌های تزریق شده‌ دختر به اندازه مش آبی موهایش خیره کننده نبود. پوست روشنی داشت و رنگ رژ لب‌های بزرگش با رنگ موها هماهنگ بود. باران دست از کنکاش برداشت و با لحن متداولش پرسید:
    - چیزی کم و کسر هست بگید.
    دختر با نشان دست به فضای خالی‌ای که ایستاده بودند گفت:
    - عروس خانم گفته بود پیست رقـ*ـص تا جایگاه عروس و داماد گل‌آرایی و شمع باشه. طرحش رو به یکی از همکارهام گفته بود. بنده خدا پسرش امروز تصادف کرد و مجبور شد کار رو ول کنه. من هم نمی‌دونم دقیقاً از کجا شروع کنم. نه تونستم از همکارم بپرسم و نه روم شد به عروس خانم جریان رو بگم. گفتم یه وقت نگران می‌شه.
    - خب از ایده خودتون استفاده کنید. این که مشکلی نداره!
    نگاه خیره باران را که متوجه خود دید، چشم از اطرافش برداشت.
    - حرف شما متین، ولی شنیدم عروس خانم خیلی حساسیت نشون داده.
    باران شالش را از سر برداشت و حین باز کردن دکمه‌های مانتویش به استیج رقـ*ـص دقیق شد.‌ از سکوی میلیمتری که با مربع‌های رنگی طراحی شده بود تا دستگاه چرخان نورپرداز سقف... . سپس به جایگاه عروس رسید که با دو پله مرمر سفید و نرده‌های سلطنتی زرشکی به مبل چهار نفره‌ای می‌رسید که چوبش طلایی و پارچه‌اش به رنگ نرده‌ها بود.
    ایده خلاقانه‌ای به ذهنش رسیده بود. به لطف رادوین تا حدودی از سلیقه سحر آشنا بود و می‌دانست که استقبال می‌کند. نگاه دختر جوان در تمام آن لحظه روی باران سنگینی می‌کرد. باران سرش را چرخاند و لب زد:
    - اسم شما چیه؟
    دختر جوان هول کرده از برخورد آنی نگاه باران لبخند عاریه‌ای بر لب نشاند و با مهربانی گفت:
    - مهدیس عزیزم.
    - من رو باران صدا کن! اگه کمکم کنی می‌تونیم عروس خانم‌ رو راضی کنیم.
    دختر لبخند رضایتمندی از صمیمت باران زد.
    - چی بهتر از این؟
    - قبل از شروع بگم که ایده‌ت رو واسه استیج رقـ*ـص نذار! این‌جا محل اصلی رفت و آمده و شمع و گل دست و پا گیر می‌شه و ممکنه به بچه‌ها آسیب بزنه.
    - آخه درخواست عروس خانم بود.
    - اون با من... .
    - باشه. من هم همین نظر رو داشتم. از قدیم تا حالا رسم نکردن جای بچه‌های کوچیک تو عروسی نیست. خدای نکرده اتفاقی هم براشون بیفته به صاحب تالار فحش می‌دن!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    باران به سمت اتاق رختکن قدم برداشت که کنجی از سالن را به خود اختصاص داده بود و مانتو و شالش را داخل یکی از کمدها آویزان کرد و بازگشت. ابتدا از انتخاب و نحوه چیدن گل‌ها مشورت گرفتند و هنگامی که به یک ایده مشترک رسیدند، سراغ شمع‌های در انبار رفتند. به پیشنهاد باران شمع‌های استوانه‌ای سفید را روی پله‌ها و نزدیک به نرده‌ها قرار دادند و چند گلبرگ رز قرمز و سفید هم از جایگاه عروس و داماد تا پایین پله‌ها به شکل مو‌ج‌داری طراحی کردند. پس از اتمام مهدیس دست به چانه شد و خطاب به باران پرسید:
    - چند تا شمع دیگه پایین بذاریم؟
    باران مسیر نگاه او را دنبال کرد و سرش را به نشان نفی تکان داد.
    - چون روی زمین میفته سطح تابش شمع‌ها رو پایین میاره. لباس زن‌داداشم هم خیلی پف داره و خطرناکه.
    به نظر قانع شد که دست از چانه برداشت و خیره به ساعتش گفت:
    - وقت اضافه هم نداریم. کم‌کم مهموناتون می‌رسن.
    حرفش توجه باران را به ساعتش برانگیخت. از روز عقدشان ساعتش را عوض نکرده بود. عقربه‌ها شش عصر را نشان می‌داد و مادرش هم دقایقی پیش پیغام داده بود همراه چند فامیل‌ نزدیکشان در مسیر هستند. احتمالاً آریا همراه آنان بود که از همان لحظه خبر مادرش قلبش کم ظرفیتی کرد. علی رغم میل باطنی آن موقع حضور آریا را نپرسید و بعد از تصمیم احمقانه‌اش پشیمان شد.
    حسش از هیجان بود یا هر چیز دیگر گویا در دلش رخت می‌شستند و پنهان کردنش طاقت‌فرسا بود. صدای همهمه در لابی فاصله زمانی ضربان قلبش را کوتاه کرد و سرش به همان سو چرخید. مهمانان از راه رسیده و صدای سرحالشان سکوت لابی را شکسته بود. صدای مهدیس را که از فاصله کم شنید، در جا پرید که سبب شد مهدیس چند لحظه کوتاه درنگ کند.
    - عزیزم! من دیگه برم. امیدوارم زحمتمون به دل عروس خانم بشینه.
    باران با مکث دستش را دراز کرد و با لحن ملایمی گفت:
    - حتماً می‌شینه. ممنونم.
    لبخند کجی بر لب‌های مهدیس نقش بست و چشمانش را تا دست‌ باران زیر کشید. آن را فشرد و لب گشود:
    - من ازت ممنونم که به دادم رسیدی. همراهی امروزت خیلی کمکم کرد.
    از مهدیس خداحافظی کرد و به پاشنه چرخید و حین وارسی میزها و اطمینان از مجهز بودنشان به خوش‌آمد گویی مهمان‌ها رفت. با همان لحن متعارف به همه عرض ادبی کرد و در کنار مادرش و سیما خانم به طرف میزی که نزدیک به جایگاه عروس و داماد بود، قدم برداشتند. نگار و مادرش هم به آن‌ها پیوستند و سپس با وسیله‌هایشان راهی اتاق رختکن شدند تا لباس‌هایشان را عوض کنند.
    هرکسی با خانواده‌اش دور میزی جمع شده بود و گرم بگو و بخندهایشان بودند. مادرش به محض تنها شدنشان بازوی باران را گرفت که تا آن لحظه غرق تماشای زیبایی مادرش در آن کت و شلوار آبی فیروزه‌ای بود. مادرش زیر گوش او پچ زد:
    - با سهیل حرف زدی؟
    - آره.
    - خب؟
    باران شانه انداخت.
    - معذرت خواهی و این چیزها.
    لبخند عاریه‌ای بر لب مادرش نشست و دیده از باران گرفت.
    - بعد از اون همه نمک نشناسی فعلاً که مهین ما رو گذاشته کنار.
    ساعد مادرش را از دور بازوی خود جدا کرد، سپس دست‌های مادرش را گرفت و با ملایمت گفت:
    - میاد، ولی روش نمی‌شه زود بیاد.
    انبوه سؤالی که‌ در چشم‌های مریم بود، تردید را به لحنش کشاند.
    - سهیل چیزی گفته؟
    باران لبخندی به پهنای صورت زد و در پاسخ گفت:
    - بعداً می‌گم. دلت میاد جشن پسرت رو با فکر و خیال تلف کنی؟
    لبخند دلنشین مریم آسوده‌اش کرد. همان دم زهرا خطابشان داد که صورت مادر و دختر به سمتش چرخید. زهرا درحالی که گوشه دامن پیراهن حریر صورتی رنگش را گرفته بود، به سمتشان می‌آمد. مریم مزاح کرد:
    - خواهر شوهر هم این‌قدر حسود نوبره والا!
    زهرا پشت چشمی نازک کرد.
    - حسودها جذاب‌ترن زن داداش! دخترت رو نگاه؟ همه چیش به عمه‌ش رفته. همه هم دوسش دارن.
    باران ناباورانه نگاهش کرد و پرسید:
    - من حسودم؟
    زهرا در قالب جبهه ‌گیرانه‌اش ایستاد و مقابله به مثل کرد.
    - پیش عمه‌ت که نمیای. لابد با خاله مهینت فرق ندارم که نگاهم نمی‌کنی!
    باران عمه‌اش را به آغـ*ـوش کشید و بی‌تکلف گفت:
    - به خدا ندیدمت.
    - خودت رو چیتان پیتان کردی. مای پیرزن رو می‌خوای چی‌کار؟!
    باران لب‌هایش را گاز گرفت و زیر گوش عمه‌اش خم شد و به گونه‌ای که فقط او بشنود پچ زد:
    - اگه می‌دیدمت که برات فرش قرمز پهن می‌کردم.
    می‌خواست لطف مخفیانه‌ای که عمه‌اش در قبال او کرده بود به رویش بیاورد. زهرا پی به منظور او برد و در شأن نیاورد و با لودگی گفت:
    - من به موکتش هم قانعم.
    - کم هم هست.
    زهرا او را از خود جدا کرد و موشکافانه پرسید:
    - خواب به خواب شدی؟!
    باران مهربانی را تا چشمانش آورد و بی‌حاشیه گفت:
    - من نه، ولی یکی رو آب به آب کردی.
    ابروهای زهرا ناخودآگاه پرید.
    - پس کار خودِ ناجنسشه. بالآخره خودشو بهت نشون داد.
    مریم به خوش آمد گویی مهمانان تازه از راه رسیده رفته بود و محدودیتی برای صحبت نداشتند. با این حال خطاب به باران گفت:
    - این‌جا جاش نیست. صحبت می‌کنیم. داشت یادم می‌رفت. نگار من رو فرستاد که بری پیشش. تو اتاق رختکنه.
    باران موافقت کرد و به همان سمت گام برداشت. هنوز به اتاق نرسیده صدای بد و بیراه گفتن نگار را از راهروی منتهی به رختکن شنید که سبب شد قدم‌هایش را تندتر بردارد. نگار روی نیمکت وسط اتاق نشسته و حالت آشفته صورتش زیر حصار دست‌هایش پنهان شده بود. ضربه‌های بی ‌وقفه کفش‌هایش که به سرامیک کوبیده می‌شد، اطرافیانش را عاصی‌ کرده بود. باران چشم گرداند و به سوسن، پری و مادر نگار خیره شد که استیصال از چهره‌شان می‌بارید. اگر همچنان اضطراب کنکور باعث آزردگی حال او بود که ترجیح می‌داد نگار قید مراسم امشب را بزند و بازگردد. کاش نگار هم واقف بود که چه ستمی در حق خود می‌کند! باران دیده از آنان گرفت و دستش را روی شانه نگار گذاشت و پرسید:
    - چی شده نگار؟
    سرش را بلند کرد. حال بغرنج نگاه عسلی‌اش اخم باران را برانگیخت، اما نگار از واکنش باران سرکش‌تر شد و حالت تدافعی گرفت.
    - هر چی شانس گنده امشب اومده یقه منو چسبیده تا خوشی رو کوفتم کنه!
    - تفسیری حرف نزن بفهمم چی شده!
    قطره اشکی از کنج چشمش لغزید که با حرص پسش زد و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - پشت سرم رو نگاه کن!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    باران به پاشنه چرخید و پشت سرش ایستاد. دست برد و زیپی را که از یک سمت پیراهن کنده شده و دیگر به کار نمی‌آمد، از پیراهن جدا کرد. البته که عصبانیت نگار قابل درک بود، چرا که زیپ از گردن تا گودی کمر را می‌پوشاند. سوسن ابراز همدردی کرد و لب گشود:
    - غصه نخور نگار جان! هنوز که مراسم شروع نشده. می‌بریم درست می‌کنیم.
    نگار همان گونه مأیوس و برزخی بود و بالعکس با این حرف برآشفت.
    - تالار سر کوچه‌مونه؟! این‌جا کرجه. تا برسم خونه شده هشت و تا برگردم شده نه. تازه اگه اتوبان ترافیک نباشه، وگرنه تا برسم خونه مراسم تموم شده!
    مادرش با ناراحتی کنار دخترش نشست و دلجویانه گفت:
    - دنیا که به آخر نرسیده. امروز از بس به خودت فشار آوردی دیگه مغزی واسه‌ت نمی‌مونه امتحان بدی. می‌رم به پرسنل می‌گم نخ و سوزن بیارن.
    باران بی درنگ دست به کیف برد و جدی گفت:
    - همراهم هست.
    نگاه هر چهار نفر از امید درخشید. باران با آرامش و فارغ از فضای متشنجی که نگار ایجاد کرده بود، قرقره سفید و سوزن را از جیب کوچک داخل کیفش درآورد. سوسن و پری پوفی کشیدند‌، مادر نگار دعای خیر کرد و اما نگار با ذوق و جیغ برخواسته از شادمانی‌اش باران را به خود فشرد که دست‌های باران در هوا ماند.
    - تو فرشته‌ای! یه دونه‌ای! خدا اون موقع مهر تو و اسباب‌ بازی‌هات رو به دلم انداخت تا یه همچین روزهایی عصای دستم بشی! به جون خرزوت فردا کنار هم میفتیم.
    سوسن و پری پقی زیر خنده زدند و مادر نگار سری از تأسف جنباند. باران با جدیت دست‌های نگار را از گردنش جدا کرد و در مقابل چشم‌های خوشحال او لب گشود:
    - دو هزار بار بهت گفتم خودت رو ببازی هر چی بدبیاریه میاد سراغت. کی می‌خوای بفهمی؟
    خنده مسـ*ـتانه نگار، نگاه تازه‌واردهایی که آشنا هم نبودند کنجکاو کرده بود. مادر نگار درحال دوختن دو سر شکاف خورده زیپ شد. نگار با لبخند درشتی سعی کرد از دل باران و مادرش درآورد.
    - قسم می‌خورم دیگه نفوس بد نمی‌زنم. مامان و سوسن و پری هم شاهد... .
    مادرش ضربه‌ای بر کتف او کوباند و گله کرد:
    - حرف مادرت رو که گوش نمی‌دی. مگر از باران یاد بگیری.
    نگار خندید و به نوعی که ظاهر باران به چشمش آمده بود، سر انگشت اشاره و شستش را به هم چسباند و گفت:
    - خوشگل کردی‌ ها زن‌دایی. مثل اسب آبی شدی!
    - خیلی ممنونم از تعریفت!
    پس از باران به پوشش ساده و صورت بدون گریم سوسن و پری دقیق شد و رک و بی‌تکلف لب به پرسش زد:
    - شما دوتا تازه از خواب بیدار شدین؟!
    نگاه گذرایی بین دو خواهر گردش کرد. سوسن و پری همراه خانواده‌شان روز گذشته به ایران بازگشته بودند. پری پیش قدم شد و با لبخند کنج لبش گفت:
    - خوبیش اینه اگه گریه‌مون هم بگیره مشکلی نداریم.
    نگار از اشاره پری به صورت او پلک‌هایش را تنگ کرد و با لودگی گفت:
    - خب زودتر می‌گفتین که بلد نیستین بزک دوزک کنین. من می‌تونم با وسیله‌هام یه خاکی تو سرم بریزم.
    پری در ادامه لب گشود:
    - اروپایی‌ها رو ما تأثیر گذاشتن. دیگه ما رو شبیه الآنت نمی‌بینی.
    - ای وطن فروش‌ها! خوشحالم این یه تأثیر رو از اروپایی‌ها ندارم. والا! چیه همه چیزشون یه رنگه! لااقل ما با یه میکاپ شیک از دیدن خودمون فکمون به زمین می‌رسه. اون‌ها به چی دلخوشن؟
    سوسن خنده‌کنان گفت:
    - تو عروسی یکی از دوست‌هامون دختر شبیه باران خودش رو درست کرده بود. تازه آرایشگاه هم نرفته بود.
    نگار چینی به ابرویش داد.
    - نگو! حالم بد شد.
    مادرش درحالی که کوک آخر را می‌زد، مداخله کرد:
    - اتفاقاً جلوی ولخرجی‌های الکی گرفته می‌شه.
    باران بی‌ توجه به موضوع مورد بحث دخترها در سکوت به سوسن چشم دوخته و فکرش به حرف‌های سهیل بود. سوسن در آخرین مکالمه تصویری‌شان راز ناگفته‌ای را که روز سیزده به در توسط سهیل ناتمام مانده بود، برای باران برملا کرده بود. در این مدت باران تنها به درد و دل‌های او گوش سپرده بود. اکنون به این فکر می‌کرد که اگر سوسن پی می‌برد دختر دیگری در قلب سهیل خانه کرده چه حالی می‌شد؟ خودش هم مدت‌ها در چنین حالت بغرنجی قرار گرفته بود. روزهای رنج‌آوری که تا اعتراف آریا ادامه یافته بود.
    پس از آنکه سیمین نخ را از لباس جدا کرد، نگار با خرسندی بلند شد و خود را از آینه برانداز کرد. پیراهن ماکسی کالباسی رنگ و تاج کوچکی که روی موهای فر شده‌اش زینت بخشیده بود، بی‌نهایت به چشم می‌آمد. سیمین قرقره را به باران برگرداند و مجدد از او تشکر کرد. وقتی نگار پس از اصلاح کردن سایه کمی پخش شده چشم‌هایش رضایت داد از آینه فاصله بگیرد، اتاق را ترک کردند.
    نیمی از میزها پر شده و صدای موزیک ملایمی که از اکوها پخش می‌شد، همهمه مهمانان را در خود حل کرده بود. سوسن و پری روی دو صندلی میز مجاور آن‌ها و کنار مادرشان نشستند. پس از نشستن نگار و مادرش، باران میز را به قصد همراهی مادرش و مادر سحر که به استقبال مهمان‌ها جلوی در ایستاده بودند، ترک کرد. به اقوام دور دست می‌داد و گاهی در کنار روبوسی با اقوام نزدیک خوش و بش می‌کرد، درحالی که چشمانش به یک نفر و زبانش به یک نام دل دل می‌کرد.
    از پیش برنامه‌ریزی کرده بود که زمان آمدن سحر و رادوین بهانه کاملی برای به سر رسیدن انتظارش است. فقط از خدا می‌خواست هر چه زودتر ثانیه‌ها همت کنند تا از شرّ هیجان بیمار گونه قلبش نجات یابد. انگار که دیدار آریا پس از سال‌ها دوری رخ داده که شور افتاده بر دلش افزون می‌شد.
    - عروس خوشگلم در چه حاله؟
    هراسان برگشت و چشم‌هایش در چشم‌های خرمایی و خندان سیما خانم قفل شد و قلبش تکان خورد. دلش برای یک بار دیدن شیفتگی در چشم‌های ژولیتش پر پر می‌زد. مگر این نشانه‌ها معنای دیگری می‌توانست داشته باشد؟ پیش از آن روزهای زیادی را در تب او سوخته بود، اما زمانی پی به احساس حقیقی‌اش برد که به اندازه دو هفته‌ از همان مردی که دیگر همسرش بود دور شد. لااقل آن روزها فقط به تصور یک جانبه بودن احساسش رنج می‌کشید. مادر آریا که مکث باران را دید، نگاه عمیقش را سنگین از او برداشت و کنایه زد:
    - می‌گن دوری سردی میاره.
    باران به خود آمد و با لبخند محوی گفت:
    - یکهو که دیدمتون جا خوردم مامان سیما.
    مهربانی به چهره زن بازگشت. باران را به آغـ*ـوش گرفت و خطاب به او لب گشود:
    - یه مدت بهمون سر نمی‌زدی. دیگه با ما خوش نمی‌گذره؟
    - اختیار داری مامان سیما. کارهام زیاد شده بود.
    - آریا رو هم مثل ما تو آب نمک گذاشته بودی؟
    از صراحت کلام سیما خانم شرمش شد. باید جوری پاسخ می‌داد که شبهه‌ای ایجاد نکند، برای همان در جواب گفت:
    - هر دومون مشغله داشتیم. عروسی هم نزدیک بود و زیاد فرصت نکردیم هم‌دیگه رو ببینیم.
    ابروهای سیما خانم به هم نزدیک شد و بی‌ پرده گفت:
    - از من به تو نصیحت تا عروسی‌تون زیاد تنهاش نذار! این پسر رو همین‌جوری ولش کنی مثل دوران مجردیش که پیداش نمی‌کردیم سرش از شرکت و آگاهی درنمیاد.
    باران با کنجکاوی پرسید:
    - مگه خونه نمی‌اومد؟
    - می‌اومد هم زیاد نمی‌موند.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    یکی از بستگان‌ نزدیک سیما خانم که تازه رسیده بود، او را شناخت و گرم احوال‌پرسی شد. باران به زن دست داد و از آن‌ها فاصله گرفت تا صحبتشان تمام شود. کنجکاوی زیاد امانش نمی‌داد و خیلی مایل بود به هر نحوی بفهمد که در زمان نبودش چه به آریا گذشته. شاید یکی از دلایل کم‌رنگی حضور آریا در خانه دعوایشان بوده.
    دستش بی‌هوا بالا رفت و روی پلاک گردنش نشست. همین که هنوز در ذهن پر دغدغه آریای سخت کوشش جایی داشت که برایش کادو پست کرده بود، برایش حرمت ویژه‌ای داشت. آه! چرا زمان نمی‌گذشت؟ میان گل گفتن‌ و گل شنیدن‌های سیما خانم و زنی که هم‌سن و هم پوش مادر آریا بود، نگار و مادرش را دید که حجاب گرفته به سمتشان می‌آمدند. به آن‌ها که رسیدند باران از مادر نگار پرسید:
    - چرا لباس پوشیدین؟
    لبخند روی لب‌های سیمین پهن شد.
    - اعلام کردن عروس و داماد اومدن.
    همان لحظه صدای مادرش را از پشت سرش شنید که صدایش زد و گفت:
    - برو مانتو‌ی من و صنم خانم رو بیار دخترم!
    اشتیاق در چشم‌های باران نشست و پس از آنکه زن با راهنمایی یکی از خدمه‌ به میز خالی هدایت شد، همراه سیما خانم به اتاق رختکن راه افتادند. باران لباس‌هایی را که مادرش گفته بود، برداشت و پس از پوشیدن مانتو و مرتب کردن شالش، دوشادوش سیما خانم به سالن بازگشتند. پیش از خروج چشمانش دو خدمتکار را دید که در حال روشن کردن شمع‌ها بودند. نیمی از لامپ‌های پر نور سقف خاموش و فضای سالن برای ورود عروس و داماد مهیا بود.
    زمانی خود را به جمع کثیر خانم‌ها و آقایان حاضر در باغ رساندند که لکسوس گل زده رادوین توقف کرده و رادوین با زیبا‌ترین پوششی که بر تنش پادشاهی می‌کرد، دست سحر را گرفته و مراقبش بود تا پیاده شود. صدای کف و سوت همه را به وجد آورده و لبخند به لب‌های رادوین و سحر هدیه داده بود.
    نورافشانی آبشارهایی که از قسمت ورودی تا ساختمان تعبیه شده بود، روشنایی فضا را بیشتر کرده و صدای موزیک شاد و عاشقانه ماشین رادوین دوست‌های همیشه در صحنه را به هنرنمایی وا داشته بود و تا انعامشان را از داماد نمی‌گرفتند، معرکه ‌گیری‌هایشان ادامه داشت.
    باران محو دو دلداده‌ای بود که سهم مهمی از خانواده‌اش بودند. سحر با لباس سفید و دلربایش و شنلی که موهایش را پوشانده بود و آن لبخند دندان‌نمایش مانند ملکه‌ها رخ می‌نمود. بعد از سحر به برادرش چشم شد که در کت و شلوار مشکی که اندام ورزیده‌اش را چهار شانه‌تر نشان می‌‌داد و با پیراهن قهوه‌ای و کراوات نسکافه‌ای گردنش کم از شاهزاده‌ها نداشت.
    چیزی بیخ گلویش بالا آمد و نتوانست چشم از برادرش بردارد. بودن رادوین کنار خانواده کوچکشان به یک سال نرسید، اما کنار آمدن با نبودنش خیلی دشوار بود. با هشدار مغز ناگهان پلک زد و به طور محسوسی چشم به پیرامونش دوخت تا او را بیابد. چگونه غافل مردی شد که تا چندی پیش تحمل دوری او را نداشت؟
    صدای کل و خنده دخترهای کنارش بلند شده و او در پی ژولیت عبوسش بود. بدتر از آن چیزی که بیخ گلویش جا باز کرده، اضطراب نا به هنگامی بود که در تکاپوی حمله‌ور شدن می‌تازید. مگر می‌شد آریایی که برادر قسم خورده رادوین بود، شاهد این صحنه نباشد؟! مگر می‌شد در چنین روزی کارش اولویت همراهی برادرش باشد؟ اصلاً مگر می‌شد پس از فرستادن آن کادوها و اعلام صلح نخواهد همسرش را ببیند؟!
    ترجیح داد پیش از قضاوت با دقت بین جمعیت چشم بگرداند، اما آریا نبود! به راستی نبود و اگر غیبتش تاکنون به دید رادوین آمده بود، بی تردید سکوت نمی‌کرد.
    گویا فقط او جویای غیبت بی‌رحمانه آریا شد. فیلم‌بردار پا به پای رادوین و سحر پیش‌تر حرکت می‌کرد و همه مانند خورشیدی که خسته از انرژی و تابش طولانی مدتش خود را به استراحت گاهش می‌رساند، به ساختمان باز می‌گشتند.
    خانم‌ها بی آنکه توجهی به حال او داشته باشند، شادی‌کنان پشت سر عروس و داماد می‌رفتند و او همچنان در همان نقطه ایستاده بود. شاید با خالی شدن باغ، آریا خودی نمایان می‌کرد. دیگر در ناامیدانه‌ترین صورت ممکن که می‌توانست از دور باران را از حضورش آگاه کند! همه تصورهای شیرینی که ذهنش را چراغانی کرده بود، در تاریکی رفت.
    قرار بود ابتدا آریا را از دور ببیند و وقتی فضا از جمعیت خالی شد، بی‌ آنکه پیش قدم شدن برایش اهمیتی داشته باشد، به سمتش پرواز کند و زجری را که تا آن موقع نثار خودشان کرده بود پایان دهد، ولی اکنون آنچه عیان شد، خودش بود و یک باغ خالی و آریایی که نبود سایه‌اش را حتی سنگ‌ها و کاشی‌های دیوار هم جار می‌زدند.
    نامراد و متفکر بازگشت. نگاه خیره چند نفر را که به خود دید، تازه متوجه حالتش شد که با دو دم کشیده به ریه و فرستادنش از راه دهان، به قدم‌هایش قدرت بخشید. غیر از مادرش و مادر سحر، مهمانان نشسته و رادوین و سحر میز به میز به همه خوش آمد می‌گفتند. پیش از آنکه نزد مادرش برود، سیما خانم را موقع بازگشت از راهروی سرویس بهداشتی یافت که مشتاقانه قدم‌هایش را به سمت او سرعت بخشید. تنها کسی که از صحت و سقم ماجرا خبر داشت. سیما خانم او را که دید لبخند عریضی زد و بی حاشیه پرسید:
    - ندیدمت. کجا بودی؟
    - بیرون بودم. الآن اومدم. مامان سیما؟
    - جانم عزیزکم!
    دغدغه‌‌ فکری‌اش برای آن بود که با سؤالش مادر آریا بویی ببرد و او را هم به فکر اندازد، با این حال دل را به دریا زد.
    - آریا باهاتون اومده؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سیما خانم به وضوح جا خورد.
    - نه. ندیدمش. آخه صبح زود رفته بود. فکر کردم با هم اومدین.
    حال چگونه خود را از مهلکه نجات می‌داد؟ آسوده نشد که هیچ بلکه خود را هم به دردسر انداخت. این بی‌خبری باعث شد خودش را ببازد و خوشی‌هایش به نگرانی بدل شود، درحالی که به ظاهر نشان نداد و گفت:
    - چون آرایشگاه بودم و زودتر اومدم تالار به آریا نگفتم.
    - حتماً اومده پسرم. من که دقت نکردم. تو دیدیش؟
    مانده بود چه بگوید که نامعقول نباشد و خوشی را از زن زایل نکند که نگار با حضور به موقعش عرصه را بر او‌ باز کرد.
    - تو چرا هی نامرئی می‌شی؟ عروس و داماد تحفه‌تون سرمو درد آوردن از بس احضارت کردن! اگه افتخار نمی‌دی برم دهنشون رو ببندم!
    سیما خانم خندید، تا رسیدن به میزش همراه آن‌ها آمد و هنگامی که نگار و باران به سمت جایگاه رفتند، از آن‌ها جدا شد. سحر در پاسخ حرف‌های رادوین با لبخند سر تکان می‌داد که با آمدن باران و نگار به مکالمه‌شان پایان دادند. رادوین چشمکی به خواهرش زد و حین مرتب کردن کتش صاف نشست. به محض اینکه مقابلشان ایستادند، نگار دست باران را رها کرد و با لودگی گفت:
    - اینم از خواهر شما. صحیح و سالم... . فقط بسم الله یادتون نره تا دوباره ناپدید نشده!
    سحر دسته‌ای از موهای فرش را که از فرق وسط پیشانی تا شانه‌اش افتاده و لجوجانه تا چشم‌هایش پیش‌روی کرده بود، کنار زد و با خنده و تحیر پرسید:
    - وا! مگه این‌جا جن داره؟!
    با نیش تا بناگوش رفته‌ای دست به سـ*ـینه شد و به باران که جسمش آن‌جا و روحش در پی نشانه‌ای از آریا بود، چشم و ابرو آمد و گفت:
    - فرشته هم باشه خواهر شوهره دیگه!
    وقتی دید باران واکنشی نشان نمی‌دهد، با شانه تنه‌ای به او زد که چشم‌های صامتش به او خیره شد.
    - ولی یه حُسنی که این خواهر شوهر داره اینه که فوری کنار کشید و رغبت نکرد لچکش رو‌ برداره و زیباییش رو نشون بده. سحر جان، از این فرصت استفاده کن و با دمت گردو بشکن!
    رادوین خنده‌کنان خطاب به باران که همچنان نگاهش به نگار بود، گفت:
    - از من خجالت می‌کشی مانتوت رو دربیاری یا منتظری خطبه عقد خونده بشه؟
    ذهنش صدای برادر را تشخیص داد، اما مگر حرفی که شنیده نمی‌شود جواب می‌خواهد؟ نگار برای بار دیگر فرشته اقبالش شد و نگاه سحر و رادوین را از او دور کرد.
    - راستی! شماها چرا این‌جا نشستین؟ اتاق عقد بیرونه.
    سحر در پاسخ گفت:
    - بابا گفت عاقد هنوز نیومده. ما هم واسه این‌که دیر نشه گفتیم مراسم رو شروع کنن.
    ماندنش آن هم با حالی که هر دم نقاب صورتش را کنار می‌زد قطعاً همه را جلب خود می‌کرد، بنابراین تصمیم گرفت میان بگو و بخندهای سه نفره آن‌ها خللی ایجاد کند و با لبخند مصلحتی و جمله کوتاهی که خودش هم به یاد نداشت چه بود، تنهایشان بگذارد. خود را به سرویس بهداشتی رساند، درحالی که از اعماق وجودش دعا می‌کرد کسی آن‌جا نباشد. همین که دعایش مستجاب شد، نفس حبسش را رها کرد و مقابل آینه به خود نگریست.
    تا توان داشت نفس کشید. یک بار... قلبش به شدت تپید. دو بار... دلش به هم پیچید. سه بار... گلویش خشک شد. چرا آرام نمی‌گرفت؟ دسته زنجیری کیفش را روی آویز استیلی گذاشت و دست‌هایش را زیر خنکای آب سرد گرفت. باید دست به کار می‌شد تا این بی‌خبری بیش از آن به کشتنش نداده. آریا هر چقدر هم که از او ناراحت باشد با رادوین مشکلی ندارد که این گونه مجازاتش کند. آریا با وجود سختی و سردی‌اش این کینه‌ها را نداشت.
    دست‌ها را کنار هم چسباند و وقتی لبریز از آب شد، تا نزدیک به صورتش بالا آورد که میانه راه معلق ماند. پوفی کشید و با حرص آب دست‌هایش را داخل روشویی خالی کرد. در مواقعی که هرج و مرج افکارش به عرش اعلی می‌رسید، صورتش داغ می‌شد و با آب خنک تسکین می‌داد، اما به عواقب آثار آن بر صورت غرق در گریمش فکر نکرده بود. اصلاً او را چه به گریم اروپایی؟!
    دست‌های خیسش را زیر دستگاه خشک‌کن گرفت و نگاهش به کیف خشک شد. ناگهان جرقه‌ای به مغزش خورد و ذهنش را بیدار کرد.
    پس از خشک شدن دست‌هایش زیپ پشتی کیف را باز کرد و همراهش را بیرون آورد و بدون تردید با آریا تماس گرفت. پاسخی دریافت نشد. دو مرتبه تماس گرفت. چوب خط بوق‌ها تا بلند شدن صدای اپراتور پر شد. سه مرتبه تماس گرفت. فایده نداشت. گوشی را با حرص در دستش فشرد و روی آیکون پیام ضربه زد.
    آریا بازی‌اش گرفته بود؟! پس از فرستادن آن کادوها و متنی که واضح بود ساعت‌ها برای تحریرش با غرور کلنجار رفته چه مفهومی داشت؟ ظرفیتش پر شده و به شدت از این عمل آریا شاکی بود. صفحه کیبورد که بالا آمد تایپ کرد:
    «کجایی؟»
    پیش از ارسال متن را پاک کرد و جایگزینش نوشت:
    «تو آدمی نیستی که تو این شب رادوین رو تنها بذاری.»
    به نظرش متن کامل نبود که پاکش کرد و از نو نوشت:
    «تو آدمی نیستی که دلخوریت رو سر کسی خالی کنی. مشکل شخصی ما رو به رادوین ربط نده! اون قبل از برادر من بودن رفیق بچگی‌هاته.»
    انگشتش روی فلش رفت، اما لمس نکرد. اگر قضاوت کرده باشد چه؟ اگر بعدش که آرام شد از کرده‌اش پشیمان بشود چه؟

    از شدت استیصال مانده بود کدام راه را برود. منطق حکم می‌کرد اندیشه باطلش را کنار بگذارد، چرا که احتمال داشت آریا دسترسی به موبایلش نداشته و به محض دیدن شماره او تماس بگیرد. صدای دو دختر که نزدیک به سرویس بهداشتی شنیده شد، تمرکزش را جمع کرد و کیفش را برداشت.
    - یه لحظه صبر کن من جواب این دوست کنه‌م رو بدم، بعد بریم دستشویی.
    - یه کتک حسابی از طرف من واسه دوستت داشته باش!
    - با هم می‌زنیمش. یک دست صدا نداره که!
    - دوستت رو ول کن بابا! تشکیلات رو می‌بینی تو رو خدا؟!
    - دی‌جی خانم رو چی می‌گی؟ تا حالا ندیده بودم سمت خانم‌ها دی‌جی بذارن.
    - تالارهای قبلی که می‌رفتیم انگشت کوچیک این تالار هم نمی‌شد.
    - همه رو برق می‌گیره ما رو چراغ نفتی! موندم این همه مال و قصر گیر چه دخترهای عقب مونده‌ای میفته.
    باران عزم خروج کرده بود که با حرف دختر درجا ایستاد و ابروهایش درهم شد.
    - همینو بگو. فکر کنم پسر از اون مذهبی فرم‌هاست. شنیدم پدر و مادر اصلیش رو تازه پیدا کرده. همونایی که جلوی ورودی بودن.
    - جدی؟ یعنی پرورشگاهی بوده؟
    - آره. بعدش گیر پدر و مادر پولدار افتاده. برگشتیم بهت نشون می‌دم زن رو.
    - چه زندگی ماه عسلی داره!
    خنده زیرشان روان باران متزلزل می‌کرد.
    - آخه حیف نیست همچین جای دنجی رو مختلط نکردن تا ما هم این وسط مخ یکی از شاهزاده‌ها رو بزنیم؟
    - تو باشی این تیکه‌ها رو واسه مذهبی بودنشون دَک می‌کنی؟
    - مغز خر خورده باشم آره.
    - من که می‌گم این دختر عقب مونده با سیاسـ...
    زبانشان از دیدن بارانی که خودخوری می‌کرد برید و به وضوح رنگ از رخسارشان پرید. بهانه خوبی بود که حجم زیادی از خشمش را روی دخترهای یاوه‌گو آوار کند. افسوس که ذاتش این گونه تربیت نشده بود. با وجودی که روا بود با آن‌ها برخورد کند، اما مگر تا چند لحظه قبل خودش آریا را به رگبار قضاوت نبسته بود؟ یکی از دخترها زودتر از شوک خارج شد و با لبخند پت و پهنی گفت:
    - سلام. شما باید خواهر داماد باشید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا