«باران»
دستگیره پنجره اتاق رو کشیدم. وقتی هوای تازه صبح پوستم رو لمس کرد، با نفس عمیقی ازش استقبال کردم. صدای گنجشکهای روی درخت، آسمونی که بعد از ماهها آبیتر از هر زمان شده بود، ابرهای سفیدی که بیشترین ارتفاع رو از زمین داشت و خورشیدی که بدون مزاحمت ابرها مثل نقطه طلایی و پر نوری تو چشمها میدرخشید. امروز همه چی رو قشنگ میدیدم. هوای این روزها خوش بود یا هوای دل من؟ شاید علامتی بود که بگه تصمیم درستی گرفتم حالا که ریشه مشکل رو پیدا کرده بودم و تا هنوز میوه نداده میخواستم بکنمش و یکی دیگه بکارم، اون هم نه تنهایی... با آریا... . واقعیتش این بود که من زیادی دل خوش بودم. با این دلشورهای که از اون روز ترس از دست دادن مامان تو وجودم بیشتر میشد، نمیتونستم اینقدر حالم رو خوب ببینم. هوای امروز هیچ ربطی به هوای دل من نداشت. هوای امروز مختص به بهار خرداد بود.
صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشین و پشت بندش لکسوس رادوین که به ساختمون نزدیک شد، ذهنم رو به خودش جذب کرد. یک تای ابروم پرید و به ساعتم نگاه کردم. تو این یک هفتهای که مهمونش بودم اولینبار بود ده صبح تو خونه میدیدمش. همزمان با باز شدن در راننده در شاگرد هم باز شد و با دیدن همراهش جا خوردم. این موقع صبح این دختر با رادوین چیکار میکرد؟!
قبل از اینکه چشمشون بهم بخوره پنجره رو بستم و به سمت در رفتم تا بفهمم دلیل اومدن دختری که میخواست من رو از آریا دور کنه چیه، اما به آینه که رسیدم قدمهام سست شد و به خودم خیره شدم. با شلوار برمودای کالباسی و شومیز آستین کوتاه سفید بینقص بودم. نمیدونستم چرا رادوین این دختر رو با خودش آورده، ولی نمیخواستم جلوش زن ضعیف و شکست خورده به نظر بیام. صورتم به نسبت قبل بهتر بود و نیازی به کرم نداشتم، فقط لبهای کمی پوسته شده رو با رژ کالباسی یک دست کردم و موهای لـ ـخت و آزادم رو دور شونه انداختم و بیرون رفتم.
صدای چرخش در روی لولا با صدای برخورد صندلهای سفیدم روی پلهها یکی شد. قدمهام رو یواش برداشتم تا به سالن برسن. رادوین همین که در رو بست، صدام کرد و دنبالم گشت. دختر پشت سرش میاومد. نگاهش مثل اون دفعه نبود و برای دیدن وسایل خونه هم شرم داشت. سرم رو بالا گرفتم و شمرده و خونسرد از پلهها پایین اومدم. نگاه جفتشون که بهم گره خورد، روی پله آخر ایستادم. رادوین به حرف اومد و با اشاره دست به دختر گفت:
- مهمون ناخونده داریم.
دختر سر به زیر شد و رادوین نیشخند زد. برداشت خاصی از این صحنه نداشتم، ولی به نظر میرسید رادوین بدون اطلاع من کارهایی کرده. دست به جیب و سرد، سر تا پای دختر رو برانداز کردم. از مانتوی بلند سرمهای و مقنعه مشکی سرش معلوم بود از شرکت برگشته یا بهتره بگم رادوین آوردتش. با صدای زیری سلام کرد. به جای جواب به رادوین خیره شدم که با آرامش مبهمی که پر از اطمینان بود، نگاهم میکرد.
سؤال تو چشمهام رو به روی خودش نیاورد و به دختر تعارف کرد بشینه. دختر مطیع و با سر افتاده روی نزدیکترین مبل نشست. اونطور که بوش میاومد با میل خودش نیومده و مسلماً به اجبار رادوین خواسته باهام رو در رو بشه. رادوین با حرکت چشم به من هم اشاره کرد بشینم و خودش سمت دیگهای که به ما دید داشته باشه نشست. روبهروی دختر دست به سـ*ـینه و پا روی پا انداخته نشستم، جدیتم رو بیشتر کردم و با لحن خشک و نیشداری گفتم:
- خیر باشه.
دختر خودش رو جمع کرد. توی عمرم فکر نمیکردم روزی برسه که همچین جایی و تو این حال ببینمش. رادوین چشم از دختر برنداشت و خطاب به من با پوزخند صداداری گفت:
- خیره. ایشون هم واسه اینکه عدو رو سبب خیر کنه اومده. نه هلیا خانم؟
دختر سرش رو با هول بلند کرد و با قیافه پکر و نگاه خجالتی بهم زل زد و زمزمهوار گفت:
- بله.
دوباره سرش رو پایین انداخت. رادوین به عادت حالت متفکرش خم شد، دستهاش رو روی هم کشید و یک چشم به من و یک چشم به دختر که فهمیده بودم اسمش هلیاست دوخت و گفت:
- سرتو بالا بگیر و تو چشمهای خواهرم زل بزن و با صدای رسا همون حرفی رو که به من گفتی بهش بگو!
دختر سر تکون داد و نگاه گرفتهای به من کرد. از حرفهای رادوین چیزی سر در نمیآوردم و انتظار داشتم دختر هر چی که هست سریع بگه و بره. دلم نمیخواست حال این روزهام رو با دیدنش خرابتر کنم. سخت بود مستقیم تو چشمهام زل بزنه، ولی از رادوین حساب برد و گفت:
- سه ماهی میشه که تو شرکت همسر شما استخدام شدم. شرایط استخدام خیلی سخت بود. تمام تلاشم رو کردم؛ چون به پولش خیلی نیاز داشتم. وقتی از طرف شرکت زنگ زدن و گفتن پذیرش شدم، مادرم اینقدر خوشحال شد که اصرار کرد رئیسم رو ببینه و حضوری تشکر کنه. نگران قلب مریضش بودم و به احترامش قبول کردم، با اینکه ته دلم مطمئن بودم رئیسم قبول نمیکنه، ولی آقای مجد اینقدر جوونمرد هست که درخواست مادرم رو زمین نزد. روزی که با هم ملاقات کردن مادرم احساساتی شده بود و اگه جلوش رو نمیگرفتم مو به مو همه بدبختیهایی رو که کشیده بودیم تعریف میکرد. نمیدونم یک دفعه چی شد که هیجان و اضطراب کار دست قلب مادرم داد و حالش بد شد. من بدون توجه به آقای مجد اتاق رو روی سرم گذاشته بودم و تو حال خودم نبودم و نفهمیدم کی به اورژانس زنگ زدن. مادرم رو فوری به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردن و تا یک هفته به هوش نیومد، ولی من واسه اینکه کارمو از دست ندم گفتم مرخص شده. یک هفته زندگی نداشتم. همه برای خوب جلوه کردن تو روزهای اول کاریشون خیلی منظمن و تمام تلاششون رو میکنن تا به چشم کارفرماشون بیان، ولی من تمرکز نداشتم و مدام خرابکاری میکردم. گله کارمندها و مدیر بخش به گوش آقای مجد رسید و احضارم کرد. ترس از دست دادن کارم داشت دیوونهم میکرد. پیش خودم گفتم اگه دلیلش رو به رئیسم بگم شاید درکم کنه، ولی ناامید بودم و با همون ناامیدی جلوش نشستم و همه چی رو گفتم. بعد از حرفم ایشون چیزی نگفت، فقط با مکث طولانی بهم گفت که من رو تا بیمارستان میرسونه. اون لحظه تایم کاری شرکت هم تموم شده بود. پول دوا و مرخصی مادرم رو داد و بهم سفارش کرد هر مشکلی پیش اومد بهشون خبر بدم. خب واقعاً توی مغزم نمیگنجید که مگه همچین آدمی هم پیدا میشه که به جای اهمیت به وظایف کارمند سهلانگارش راهی برای حل مشکل کارمندش پیدا کنه، اما واقعیت داشت و تلنگری شد تا ناامیدی رو کنار بذارم.
نفسی تازه کرد و چندبار پلک بست و من با دقت سر و پا گوش بودم تا حرفش رو تموم کنه.
- یه مدت گذشت. روزی تو راه شرکت بودم که مردی جلوم رو گرفت. ترسیدم دزد باشه، ولی مرد به ماشینی که یه دختر عقبش نشسته بود راهنماییم کرد. شک کرده بودم و از طرفی از هیکل درشت مرد میترسیدم، اما با خودم گفتم هر چی که هست جونم رو به خطر نمیندازه. اون دختر واسه کاری که به عقلم نمیرسید، بهم پیشنهاد چهار برابر حقوقی داد که از شرکت میگرفتم. پولش وسوسهم کرده بود. برای منی که لنگ دو هزار بودم اون مبلغ زندگیم رو تأمین میکرد، ولی قبول نکردم. توی عمرم یک بار مردی رو پیدا کرده بودم که ذهنم رو نسبت به هر چی مرد مرفحه تغییر داده بود. شاید هر کسی جای من بود به خودش و مادرش فکر میکرد، ولی من نتونستم. سه روز بعد جلوی خونهمون آفتابی شدن. از همه چی من خبر داشتن. کار به تهدید و رسوایی کشیده بود و میترسیدم مادرم بفهمه و باز حالش بد بشه، واسه همین مجبور شدم و... .
سرش خم شد و پلک بست. دیگه ردی از اون خونسردی تو چهرهم نبود. فوق فوقش تصویر ذهنم این بود که به قول رادوین دختر از همون قشر ضعیفه که بند کیسه به پول از ما بهترون بسته، ولی روزی که دیده بودمش به خودم گفتم که به دختر نمیاد اهل این کارها باشه، پس حدسم درست بود. یعنی چه کسی تهدیدش کرده بود زندگی من و آریا رو بپاشونه؟ اومدم بپرسم که با عجز گفت:
- من رو ببخشید خانم تمجید! پای مادرم در میون بود که مجبور شدم تن به این دردسر بدم. من فقط بازیچه بودم. غش کردنم تو اتاق رئیس اون هم لحظهای که شما اومدید از قبل برنامهریزی شده بود و واسه طبیعی جلوه کردنش یک روز تمام چیزی نخوردم، حتی اون شبی که حال مادرم رو بهونه کردم و به همسرتون پیام دادم، از قبل بهم خبر داده بودن که شما و همسرتون پیش همین. من رباتی شده بودم که به هر دستوری شرطی شد. وقتی فهمیدم کمکم کردید از خودم بیزار شدم. بعید نبود که همسر آقای رئیس هم مثل خودشون با شرافت باشه. اشتباه کردم که بعدش بهتون چیزی نگفتم، تا اینکه برادرتون امروز غافلگیرم کرد.
بی مقدمه و جدی پرسیدم:
- قیافه اون دختر رو یادت هست؟
سرش رو به علامت تأیید تکون داد.
- کلاً دوبار دیدمش. جوون بود با موهای بلوند و چشم طوسی و آرایش غلیظی هم داشت.
پلکهام جمع شد. داشت به اونی که تو سرم رژه میرفت نزدیک میشد. اجمالی به رادوین نگاه کردم که با تعجب و اخم به دختر زل زده بود. نگاهش که به من تغییر کرد، قبل از اون خطاب به دختر پرسیدم:
- خودش رو کی معرفی کرد؟
دختر به فکر رفت و جواب داد:
- گفت منو افی صدا کن! نمیدونم اسم واقعیش چیه.
لبهام به پوزخند باز شد. رادوین کنترلش رو از دست داد و بلند گفت:
- چـی؟! چرا به من اینو نگفته بودی؟ این دختر مگه تو تیمـ... .
- اگه حرفی نمونده میتونی بری.
دستگیره پنجره اتاق رو کشیدم. وقتی هوای تازه صبح پوستم رو لمس کرد، با نفس عمیقی ازش استقبال کردم. صدای گنجشکهای روی درخت، آسمونی که بعد از ماهها آبیتر از هر زمان شده بود، ابرهای سفیدی که بیشترین ارتفاع رو از زمین داشت و خورشیدی که بدون مزاحمت ابرها مثل نقطه طلایی و پر نوری تو چشمها میدرخشید. امروز همه چی رو قشنگ میدیدم. هوای این روزها خوش بود یا هوای دل من؟ شاید علامتی بود که بگه تصمیم درستی گرفتم حالا که ریشه مشکل رو پیدا کرده بودم و تا هنوز میوه نداده میخواستم بکنمش و یکی دیگه بکارم، اون هم نه تنهایی... با آریا... . واقعیتش این بود که من زیادی دل خوش بودم. با این دلشورهای که از اون روز ترس از دست دادن مامان تو وجودم بیشتر میشد، نمیتونستم اینقدر حالم رو خوب ببینم. هوای امروز هیچ ربطی به هوای دل من نداشت. هوای امروز مختص به بهار خرداد بود.
صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشین و پشت بندش لکسوس رادوین که به ساختمون نزدیک شد، ذهنم رو به خودش جذب کرد. یک تای ابروم پرید و به ساعتم نگاه کردم. تو این یک هفتهای که مهمونش بودم اولینبار بود ده صبح تو خونه میدیدمش. همزمان با باز شدن در راننده در شاگرد هم باز شد و با دیدن همراهش جا خوردم. این موقع صبح این دختر با رادوین چیکار میکرد؟!
قبل از اینکه چشمشون بهم بخوره پنجره رو بستم و به سمت در رفتم تا بفهمم دلیل اومدن دختری که میخواست من رو از آریا دور کنه چیه، اما به آینه که رسیدم قدمهام سست شد و به خودم خیره شدم. با شلوار برمودای کالباسی و شومیز آستین کوتاه سفید بینقص بودم. نمیدونستم چرا رادوین این دختر رو با خودش آورده، ولی نمیخواستم جلوش زن ضعیف و شکست خورده به نظر بیام. صورتم به نسبت قبل بهتر بود و نیازی به کرم نداشتم، فقط لبهای کمی پوسته شده رو با رژ کالباسی یک دست کردم و موهای لـ ـخت و آزادم رو دور شونه انداختم و بیرون رفتم.
صدای چرخش در روی لولا با صدای برخورد صندلهای سفیدم روی پلهها یکی شد. قدمهام رو یواش برداشتم تا به سالن برسن. رادوین همین که در رو بست، صدام کرد و دنبالم گشت. دختر پشت سرش میاومد. نگاهش مثل اون دفعه نبود و برای دیدن وسایل خونه هم شرم داشت. سرم رو بالا گرفتم و شمرده و خونسرد از پلهها پایین اومدم. نگاه جفتشون که بهم گره خورد، روی پله آخر ایستادم. رادوین به حرف اومد و با اشاره دست به دختر گفت:
- مهمون ناخونده داریم.
دختر سر به زیر شد و رادوین نیشخند زد. برداشت خاصی از این صحنه نداشتم، ولی به نظر میرسید رادوین بدون اطلاع من کارهایی کرده. دست به جیب و سرد، سر تا پای دختر رو برانداز کردم. از مانتوی بلند سرمهای و مقنعه مشکی سرش معلوم بود از شرکت برگشته یا بهتره بگم رادوین آوردتش. با صدای زیری سلام کرد. به جای جواب به رادوین خیره شدم که با آرامش مبهمی که پر از اطمینان بود، نگاهم میکرد.
سؤال تو چشمهام رو به روی خودش نیاورد و به دختر تعارف کرد بشینه. دختر مطیع و با سر افتاده روی نزدیکترین مبل نشست. اونطور که بوش میاومد با میل خودش نیومده و مسلماً به اجبار رادوین خواسته باهام رو در رو بشه. رادوین با حرکت چشم به من هم اشاره کرد بشینم و خودش سمت دیگهای که به ما دید داشته باشه نشست. روبهروی دختر دست به سـ*ـینه و پا روی پا انداخته نشستم، جدیتم رو بیشتر کردم و با لحن خشک و نیشداری گفتم:
- خیر باشه.
دختر خودش رو جمع کرد. توی عمرم فکر نمیکردم روزی برسه که همچین جایی و تو این حال ببینمش. رادوین چشم از دختر برنداشت و خطاب به من با پوزخند صداداری گفت:
- خیره. ایشون هم واسه اینکه عدو رو سبب خیر کنه اومده. نه هلیا خانم؟
دختر سرش رو با هول بلند کرد و با قیافه پکر و نگاه خجالتی بهم زل زد و زمزمهوار گفت:
- بله.
دوباره سرش رو پایین انداخت. رادوین به عادت حالت متفکرش خم شد، دستهاش رو روی هم کشید و یک چشم به من و یک چشم به دختر که فهمیده بودم اسمش هلیاست دوخت و گفت:
- سرتو بالا بگیر و تو چشمهای خواهرم زل بزن و با صدای رسا همون حرفی رو که به من گفتی بهش بگو!
دختر سر تکون داد و نگاه گرفتهای به من کرد. از حرفهای رادوین چیزی سر در نمیآوردم و انتظار داشتم دختر هر چی که هست سریع بگه و بره. دلم نمیخواست حال این روزهام رو با دیدنش خرابتر کنم. سخت بود مستقیم تو چشمهام زل بزنه، ولی از رادوین حساب برد و گفت:
- سه ماهی میشه که تو شرکت همسر شما استخدام شدم. شرایط استخدام خیلی سخت بود. تمام تلاشم رو کردم؛ چون به پولش خیلی نیاز داشتم. وقتی از طرف شرکت زنگ زدن و گفتن پذیرش شدم، مادرم اینقدر خوشحال شد که اصرار کرد رئیسم رو ببینه و حضوری تشکر کنه. نگران قلب مریضش بودم و به احترامش قبول کردم، با اینکه ته دلم مطمئن بودم رئیسم قبول نمیکنه، ولی آقای مجد اینقدر جوونمرد هست که درخواست مادرم رو زمین نزد. روزی که با هم ملاقات کردن مادرم احساساتی شده بود و اگه جلوش رو نمیگرفتم مو به مو همه بدبختیهایی رو که کشیده بودیم تعریف میکرد. نمیدونم یک دفعه چی شد که هیجان و اضطراب کار دست قلب مادرم داد و حالش بد شد. من بدون توجه به آقای مجد اتاق رو روی سرم گذاشته بودم و تو حال خودم نبودم و نفهمیدم کی به اورژانس زنگ زدن. مادرم رو فوری به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردن و تا یک هفته به هوش نیومد، ولی من واسه اینکه کارمو از دست ندم گفتم مرخص شده. یک هفته زندگی نداشتم. همه برای خوب جلوه کردن تو روزهای اول کاریشون خیلی منظمن و تمام تلاششون رو میکنن تا به چشم کارفرماشون بیان، ولی من تمرکز نداشتم و مدام خرابکاری میکردم. گله کارمندها و مدیر بخش به گوش آقای مجد رسید و احضارم کرد. ترس از دست دادن کارم داشت دیوونهم میکرد. پیش خودم گفتم اگه دلیلش رو به رئیسم بگم شاید درکم کنه، ولی ناامید بودم و با همون ناامیدی جلوش نشستم و همه چی رو گفتم. بعد از حرفم ایشون چیزی نگفت، فقط با مکث طولانی بهم گفت که من رو تا بیمارستان میرسونه. اون لحظه تایم کاری شرکت هم تموم شده بود. پول دوا و مرخصی مادرم رو داد و بهم سفارش کرد هر مشکلی پیش اومد بهشون خبر بدم. خب واقعاً توی مغزم نمیگنجید که مگه همچین آدمی هم پیدا میشه که به جای اهمیت به وظایف کارمند سهلانگارش راهی برای حل مشکل کارمندش پیدا کنه، اما واقعیت داشت و تلنگری شد تا ناامیدی رو کنار بذارم.
نفسی تازه کرد و چندبار پلک بست و من با دقت سر و پا گوش بودم تا حرفش رو تموم کنه.
- یه مدت گذشت. روزی تو راه شرکت بودم که مردی جلوم رو گرفت. ترسیدم دزد باشه، ولی مرد به ماشینی که یه دختر عقبش نشسته بود راهنماییم کرد. شک کرده بودم و از طرفی از هیکل درشت مرد میترسیدم، اما با خودم گفتم هر چی که هست جونم رو به خطر نمیندازه. اون دختر واسه کاری که به عقلم نمیرسید، بهم پیشنهاد چهار برابر حقوقی داد که از شرکت میگرفتم. پولش وسوسهم کرده بود. برای منی که لنگ دو هزار بودم اون مبلغ زندگیم رو تأمین میکرد، ولی قبول نکردم. توی عمرم یک بار مردی رو پیدا کرده بودم که ذهنم رو نسبت به هر چی مرد مرفحه تغییر داده بود. شاید هر کسی جای من بود به خودش و مادرش فکر میکرد، ولی من نتونستم. سه روز بعد جلوی خونهمون آفتابی شدن. از همه چی من خبر داشتن. کار به تهدید و رسوایی کشیده بود و میترسیدم مادرم بفهمه و باز حالش بد بشه، واسه همین مجبور شدم و... .
سرش خم شد و پلک بست. دیگه ردی از اون خونسردی تو چهرهم نبود. فوق فوقش تصویر ذهنم این بود که به قول رادوین دختر از همون قشر ضعیفه که بند کیسه به پول از ما بهترون بسته، ولی روزی که دیده بودمش به خودم گفتم که به دختر نمیاد اهل این کارها باشه، پس حدسم درست بود. یعنی چه کسی تهدیدش کرده بود زندگی من و آریا رو بپاشونه؟ اومدم بپرسم که با عجز گفت:
- من رو ببخشید خانم تمجید! پای مادرم در میون بود که مجبور شدم تن به این دردسر بدم. من فقط بازیچه بودم. غش کردنم تو اتاق رئیس اون هم لحظهای که شما اومدید از قبل برنامهریزی شده بود و واسه طبیعی جلوه کردنش یک روز تمام چیزی نخوردم، حتی اون شبی که حال مادرم رو بهونه کردم و به همسرتون پیام دادم، از قبل بهم خبر داده بودن که شما و همسرتون پیش همین. من رباتی شده بودم که به هر دستوری شرطی شد. وقتی فهمیدم کمکم کردید از خودم بیزار شدم. بعید نبود که همسر آقای رئیس هم مثل خودشون با شرافت باشه. اشتباه کردم که بعدش بهتون چیزی نگفتم، تا اینکه برادرتون امروز غافلگیرم کرد.
بی مقدمه و جدی پرسیدم:
- قیافه اون دختر رو یادت هست؟
سرش رو به علامت تأیید تکون داد.
- کلاً دوبار دیدمش. جوون بود با موهای بلوند و چشم طوسی و آرایش غلیظی هم داشت.
پلکهام جمع شد. داشت به اونی که تو سرم رژه میرفت نزدیک میشد. اجمالی به رادوین نگاه کردم که با تعجب و اخم به دختر زل زده بود. نگاهش که به من تغییر کرد، قبل از اون خطاب به دختر پرسیدم:
- خودش رو کی معرفی کرد؟
دختر به فکر رفت و جواب داد:
- گفت منو افی صدا کن! نمیدونم اسم واقعیش چیه.
لبهام به پوزخند باز شد. رادوین کنترلش رو از دست داد و بلند گفت:
- چـی؟! چرا به من اینو نگفته بودی؟ این دختر مگه تو تیمـ... .
- اگه حرفی نمونده میتونی بری.
آخرین ویرایش: