چند ثانیه خشکم زد. دونستن اینکه کار کی بوده دور از ذهن نبود. مسلماً روزی که افسانه رو دیده بودم نوچههاش یادگاری از خودشون گذاشته بودن! آریا که از همه چی خبر داشت چرا فکرش رو مشغول میکرد؟ از بو بردنم نگران بود. قدمی به جلو رفتم و طلبکار گفتم:
- خودت که همه چی رو چشم بسته هم میبینی چرا از من میپرسی؟ جوابها پیش توئه و منم که سرم کلاه رفته.
لابهلای موهاش پنجه کشید و صداش رو پایین آورد.
- تو امروز یه چیزیت شده. رک و راست بگو منم بفهمم!
من که از پیله خونسردی بیرون اومده بودم و کنترل صدام دست خودم نبود، با توپ پر گفتم:
- میخوای چیزیم نشه؟ چی رو واضح نفهمیدی؟ وقتی با مدرک اومدم سراغت چی رو واضح نفهمیدی آریا؟
- واسه امنیت خودت آدم فرستادم.
قدم محکم دیگهای پر کردم و درحالی که داشتم از داخل منفجر میشدم رخ و تو رخش توپیدم:
- از کی دروغگو شدی؟ تو که گفتی دیگه قرار نیست اتفاق بدی بیفته! چی شد پس؟
به صورت و فک منقبضش دست کشید و کلافه گفت:
- به خاطر خودت چیزی نگفتم.
پوزخند صداداری زدم. داشتم دیوونه میشدم. جوری آدمهای افسانه اون پسر به اصطلاح محافظم رو دو دره کردن که روح خودش هم خبردار نشد، بعد آریای خوش خیال فکر میکرد منطقیترین کار رو کرده.
- به نظرت این آدمها نمیتونستن دور از چشم آدمت جای جیپیاس بمب بذارن؟
از کوره در رفت.
- قطع میکنم دست اون نفله از جون سیر شده رو! تا من هستم هیچ احدی به تو آسیب نمیزنه.
- این تویی که میگی همونیه که تو دردسر بزرگی افتاده و خودش خبر نداره، در صورتی که باید خودش دست به کار بشه. تو داری طبق وظیفهت عمل میکنی و اگه پلیس نبودی هیچ جایی تو حل این قضیه نداشتی.
خشم و تعجب توی چشمهاش دوید. کمی زیادهروی کردم، اما از لاپوشونیهای آریا بریده بودم و باید جوری تحریکش میکردم تا زبون باز کنه. قدمی برداشت. نگاه و لحن شماتتبارش بند دلم رو پاره کرد.
- چی میگی باران؟ من شوهرتم.
خنده تلخی کردم و دست به سـ*ـینه گفتم:
- شوهر؟! من و تو چقدر به هم تعهد داشتیم؟ به کدوم تعهدی که روز خواستگاری زدیم عمل کردیم؟ لااقل من روی قولم موندم که روراست باشم، ولی تو از اعتماد من سوء استفاده کردی. تو کدوم کتاب نوشته مخفی کاری بین زن و شوهر دور از عرف نیست؟
رنگ صورتش سرختر شد و رخ تو رخم غرید:
- دیوونهم نکن باران! من چی رو جز به صلاح خودت مخفی کردم؟ لطفاً حرف رو با حرف دیگه عوض نکن!
- تو روم نگاه میکنی و میگی خطری پشتت نیست به صلاحمه؟ آدم میفرستی دنبالم به صلاحمه؟ اون مدتی که با افسانه بودی و به من نگفتی به صلاحمه؟ اومدن اون دختر به اتاقت شده جلسه مهم به صلاحمه؟ همه این حرفها به هم ربط داره؛ چون با پنهون کاریهای تو روی دلم تلنبار شده و منتظر روزی بودم که بهم بگی.
چشمهاش دو دو میزد. هضم حرفهای ناگفته دلم براش سنگین بود.
- قضیه من و افسانه رو از کجا فهمیدی؟
انکار هم نمیکرد. جفت دستم مشت شد. کجای کار بود که ندید بعدش چی کشیدم. از خودم بدم اومد که این مدت سکوت کرده بودم. انگشتم رو به طرف خودم خم کردم و با اخمهای جمع شدهای گفتم:
- منِ سادهلوح روزی که با افسانه تو پارک قرار داشتی دیدمتون، حتی دیدم که تو... .
بازوهام رو بیهوا گرفت و به خودش نزدیک کرد. جدی و با حرص گفت:
- تو زندگی من فقط تو بودی باران! اگه اون مسئله جدی بود میگفتم.
نمیتونستم باورش کنم. اگه حرفهای افسانه درست بود، باورم به آریا نابود میشد. بازوهام رو از دستهاش جدا کردم و نیشخند زدم.
- چیزی هم که امروز دیدم جدی نبود؟
شقیقهش رو ماساژ داد و گره کراواتش رو شل کرد. خیلی سعی میکرد جلوی خشمش رو بگیره، با این حال باید به جواب همه سؤالهام میرسیدم و برام مهم نبود آخرش چی میشه. هیاهوی خشمش رو تو چشمهاش برد و با لحن قاطع و جدی گفت:
- دختر فقط کارمند منه. مثل چند صد نفر زنی که تو شرکتم کار میکنن فقط حکم کارمند رو داره. تو داری پزشک میشی. انتظار داشتی دختر جلوم غش کنه و من کاری نکنم؟ چرا بیمنطق شدی؟
- اون شبی که بهت پیام داد و قید با من بودن رو زدی هم جزء وظیفه کاریت بود؟
دنیای چشمهاش طوفانی شد و نتونست گرمایی که به تن من هم نشسته بود تاب بیاره. بی تحمل کتش رو درآورد، روی دسته مبل انداخت، گره کراواتش رو شلتر کرد و با حالت تهاجمی گفت:
- قضاوت نکن! عادت ندارم مسائل کاری رو تو خونه بیارم، ولی اگه خیلی کنجکاوی بدونی باید بگم اونی نیست که فکرت رو مسموم کرده.
هنوز شونه خالی میکرد. اگه روانی میشدم راضی میشد؟ نکنه یادش رفته اونی که جلوشه بارانه؟ سفیهانه بهش خیره شدم و پر گلایه گفتم:
- کدوم کارمندی از کارفرماش مجوز میگیره که نصف شب زنگ بزنه؟ به این هم میگی قضاوت؟
اخم ابروهاش رو در هم کشید و با لحن سرزنشگری گفت:
- امروز با حرفهات خیلی سورپرایزم کردی! چطوری میتونی به من شک کنی باران؟
- تو باعث شدی.
با دادی که یک دفعه زد گر گرفتم و دستهام مشت شد.
- آره، مـن باعث شدم که به این حال و روز بیفتیم. مـن مقصرم که خواستم با دور کردن تو از خودم درکت کنم، ولی تا حدی اشتباه کردم که هر چی از دهنت دراومد بهم گفتی. مـن مقصرم که غیرتم به جوش اومد و نخواستم مو از سرت کم بشه که حالا لایق بیاعتمادی شدم.
صدای بلندش نقطه جوشم رو به صد رسوند. از تو میلرزیدم و تو حال خودم نبودم.
- آره، مقصــری؛ چون باز هم خودخواه شدی. اون شب بهم گفته بودی همیشه لبخند بزنم و به چیزی فکر نکنم. قبلش نگفتی باران دلش به چی این رابـ ـطه خوش باشه که لبخند بزنه! کاش به جای اون سکوت به درد نخور و توقع بیجات ازم میپرسیدی چمه! چرا ازت دوری میکنم. همین الآنش هم منو از منجلاب ارسلان نجات نمیدی، چه توقعی داری که مثل عاشق پیشهها باهات رفتار کنم؟
شونههام رو که چسبید، لرزش دستهاش رو حس کردم. هیچ کدوم حال درستی نداشتیم و با این حال دیگری رو مقصر جلوه دادیم. نگاه داغش تو چشمهای شعلهورم داد میزد.
- از ترس حرفی که گفته بودی جلوی دشمنم منطق حالیم نمیشه و احساسم رو قاضی میکنم نتونستم بهت چیزی بگم. تو همیشه خودت رو به خطر میانداختی. نگار رو گروگان گرفتن خودت رو تو دردسر انداختی. دیگه تحمل نداشتم تو رو زخمی و بیهوش روی زمین ببینم لعنـتی!
- حتماً این هم خوب یادته که پیشنهاد سرهنگ رو قبول کردم تا ماهان رو دو دستی تقدیمتون کنم. اون موقع تو هم نبودی تا واسهم تعیین و تکلیف کنی. از سرهنگ هم ناامید بودم و باور داشتم اگه از مرز خارج بشیم خودم رو از دستهای کثیف اون عوضی جدا میکنم. من همیشه همین بودم. مگه من رو جور دیگهای دیدی که ازم انتظار داری؟ تو نباید به جای من تصمیم میگرفتی. من مجسمه تو نیستم آریـا!
نفسهای داغمون پوست صورتمون رو به سوزش انداخته بود. احساس میکردم قلبم از درد زیاد باد کرده و داره تا گلوم پیشروی میکنه. چشمهای هر دومون که تو خون میغلتید، صدایی که از عقدمون یکبار برای هم بلند نشده بود، حرمتی که ناخواسته بین هم شکستیم.
طبیعی نبود. شکستن مرزهایی که ثباتش رو امضا کرده بودیم طبیعی نبود. تازه خشدار شدن تارهای صوتی حنجرهم رو حس کردم و پی به عمق فاجعه بردم. من بد کردم. آریا بد کرد. هر دومون بد کردیم. دمای بدنم داشت افت میکرد. دوباره سرد شدم. نگاهم، دستهام، لحنم... . همه جای بدنم از تب افتاد و لمس شد. آریا حس کرد و از این تغییر غیر عادی نفسش کوتاه شد. اون هم فهمید و به خودش اومد که ما با هم چیکار کردیم. با غمی که روی حنجره دردناکم باد کرده و صدام رو خسته نشون میداد گفتم:
- روز خواستگاری که تو آلاچیق صحبت میکردیم، هوا بهاریتر از الآن بود. هوا هنوز سرد بود. تو اون یک ساعت بارون دوبار شدید شد و آفتاب زد. من و تو مسخ اون هوا بودیم که یک لحظه بهت گفتم اگه هر مشکلی چه ریز و درشت تو زندگیمون پیش اومد، یاد این بارون بهاری بیفتیم و یادمون نره که بعد از هر طوفانی بارونی هست و بعد از هر بارونی آفتابی... . عشق مثل همین بهاره. تو هم گفتی تا زمانی که به هم نزدیک باشیم از پس مشکلات برمیایم. تو قول دادی، منم قول دادم، ولی امروز... .
نیروی انگشتهاش کم شد، اما نخواست ولم کنه. قسم میخورم ذهنم رو خوند. برای من هم عذابآور بود. حاضر بودم همونجا بمیرم، اما دیگه لب از لب باز نکنم، اما چارهای نداشتیم. این تصمیم چند روزی به التماس مغزم افتاده بود تا قانعش کنه و امروز مجوز رو گرفت. التهاب قلبم به گلو رسید و سعی کردم به خودم مسلط باشم و بالآخره خیره تو چشمهای مبهوت آریا لب زدم:
- امروز هر دومون فهمیدیم که چقدر از هم دوریم.
شونههایی که مثل چوب شده بود رو از دستهاش جدا کردم. آریا با وجود لغزش دستهاش ولم نکرد، ولی میدونست که دیگه کار از کار گذشته. چشم ازش گرفتم و به اطراف انداختم، به رنگ سفید و سیاه وسیلههایی که مامان نقشهها براشون کشیده بود. بغضم بالاتر اومد. بزاقم رو با بدبختی قورت دادم و به نگاه نافذ و نگرانش خیره شدم.
- زمانی زندگی بیرنگی داشتم. تنها رنگهایی که به چشمم میخورد سیاه و سفید بود. وقتی باهات ازدواج کردم تصمیم گرفتم فکری به حال و هوای دنیام کنم. نشد. دوری من، دوری تو، موقعیتی که توش دست و پا میزدیم، اشتیاق زوجهای عادی رو ازمون گرفت آریا.
قدم ناموزونی به سمتم برداشت و قدمی به عقب رفتم. فراموش کرده بودیم که تا چند دقیقه پیش چطوری همدیگه رو متهم میکردیم. نگاه مغموم من محو نگاه پر هراسش بود. این جنس نگاه رو وقتی سروش ازم خواستگاری کرد دیده بودم، با این تفاوت که اون موقع مفهوم بارزی برای من نداشت. لبهاش جنبید:
- باران!
- آب و آتیش هیچ وقت با هم جمع نمیشن آریا!
حرکت سیبک گلوش از دیدم دور نموند. ترسیده بود. من هم ترسیده بودم. ما دیگه آدمهای سابق نبودیم. اون موقع از با هم بودنمون دوری میکردیم و الآن از با هم نبودنمون... . با دم پر نیازی اکسیژن بیشتری به ریههام وارد کردم تا به خودم مسلط باشم و بگم:
- ما عجله کردیم آریا. فقط عشق کافی نیست، گرچه ما از پس اون هم بر نیومدیم.
نگرانی نگاهش پر کشید. من تیر خلاص رو زده بودم. گودال تاریک توی چشمهاش آهنربای قوی داشت. زمزمه کرد:
- یعنی چی؟
- بیا یه مدت از هم دور باشیم.
تاب دیدن اون گودالی رو نداشتم که خودم حفرش کرده بودم. تحمل نگاهی رو نداشتم که بعد از حرفم سنگ میشد. بهش پشت کردم که دستش مچم رو چسبید و سرماش تا استخوونهام رفت. صداش دورگه بود.
- به جای من تصمیم نگیر! این راهش نیست. داری عجله میکنی.
خیره به جلو لب باز کردم:
- چند روزه که بهش فکر میکنم. من هنوز با احساسم کنار نیومدم آریا. تو حق داشتی ازم دلخور باشی تا وقتی که مقصر فقط من بودم. من و تو با این شرایط نمیتونیم زیر یک سقف باشیم.
با فشار انگشتهاش لبم رو به دندون گرفتم.
- نرو! بعدش میفهمی پشیمون چیزی شدی که دیگه از دست رفته.
لبم به لبخند تلخی کش اومد، اونقدر تلخ که حس چشاییم رو تحلیل برد. منظورش به پیامکی بود که موقع پیدا شدن برادر گمشدهم و ناراحتی من میخواست باهاش آرومم کنه تا یک وقت کاری نکنم که پشیمونیش دامنم رو بگیره. یعنی اگه یک مدت از هم جدا میشدیم ممکن بود دیگه به هم برنگردیم؟ من این رو نخواستم. طاقتم داشت از دست میرفت، با وجود این جدی گفتم:
- ما تا زمانی که تو خلوت مشکل رابـ ـطهمون رو پیدا نکنیم، نمیتونیم این وضع رو تحمل کنیم.
کاش سرم رو به شونه راست نمیچرخوندم! شعله التماس، گودال چشمهاش رو پر کرده بود. داشتم کم میآوردم. پتانسیل این همه رنج رو نداشتم و کمکم اختیار عقل و احساسم از دستم میرفت. بیاراده لب زدم:
- تو راست میگفتی. بازی با سرگرد مجد یعنی بازی با مرگ... . من با مرگم بازی کردم.
چشمهام رو زیر و به دستهامون کشیدم تا خیسی ناشی از بغض نگاهم رو نبینه. دستش که از مچم سر خورد، بهش پشت کردم. پاهام روی پارکت کش میاومد و رغبتی به رفتن نداشت. نزدیک به در خروجی بودم که صدای بم و سردش پاهام رو جفت کرد، پلکهام روی هم رفت و اولین قطره اشکش رو روی گونه چپم سرازیر کرد.
- با این کارت میخوای بگی من برای تو هنوز همون پستترین آدمم؟
گوشه لبم رو به دندون گرفتم تا هقهقم رو خفه کنم. لعنت به تو آریا! با پر رنگ کردن اتفاق گذشته میخواست منصرفم کنه؟ من اون موقع داغ بودم و این حرف رو زدم. آریا الماس زندگی من بود، همونقدر گرانبها و کمیاب... . دوست داشتم هزاربار تو روش بگم، ولی لب از لب باز کردنم مساوی با لو رفتن احساسم بود. صدام دیگه اون تحکم همیشه رو نداشت و تو بغض خفه شده بود. این عادلانه نبود. از پاسخ شونه خالی کردم. هوای خونه طناب دارم شد که ناگزیر قدم تند کردم و از خونه بیرون زدم. انگار همه دنیا بسیج شده بود که من و آریا چنین روزی رو ببینیم. واقعاً عادلانه نبود. صدای کشیده شدن کفشهاش قلبم رو لرزوند که با سرعتی که به قدمهام دادم، تا در خروجی باغ رفتم و زیر نگاههای متعجب نگهبانها در کوچیک رو باز و از قصر مجدها فرار کردم.
کفشهام که کف آسفالت نشست و سردرگم به دور و برم نگاه کردم، تازه متوجه شدم ماشینم رو نیاوردم. نه! دوباره بر نمیگشتم. نالان و حیران از پیادهرو تا انتهای خیابون دویدم و نزدیک به شاخه اصلی ایستادم. نفسم به سختی بالا میاومد. کلافه دور خودم پیچیدم. حالا کجا برم؟ خیابونها رو بلاتکلیف دید میزدم که یکهو فکری به ذهنم رسید. بدون معطلی از عرض خیابون رد شدم و تا دو خیابون پایینتر دویدم. میخواستم زودتر از محله خونه مجدها دور بشم تا نفس بکشم. پشت در عمارت ایستادم و بی فکر و بیتاب مشت به در کوبیدم. صدای کوبش قدمهایی رو شنیدم که از باغ به در نزدیک میشد. حسن آقا سراسیمه در رو باز کرد و با دیدنم هول شد.
- سلام باران خانم. اتفاقی افتاده؟ کسی دنبالتون کرده؟
بیرون اومد و سرکی کشید، ولی من از کنارش رد شدم و تا ساختمون یک نفس دویدم. دیگه آبی تو بدنم نموند و گشنگی امونم رو برید و نتیجهش شد سرگیجه و سیاهی چشمهام که به موقع دستم رو به ستون قطور پلهها گرفتم و ایستادم. خدا کنه رادوین خونه باشه. به نگاه گرم و دل مهربونش خیلی نیاز داشتم. به مامان که روم نمیشد بگم چه خبطی کردم. رادوین با ارزشترین هدیه خدا بود. نفسم کمی بالا اومد و با احتیاط از پلهها بالا رفتم. حسین آقا داشت لولاهای در رو روغن کاری میکرد که با دیدنم در رو باز گذاشت و بیرون اومد.
- سلام باران خانم.
سرم زیر بود تا مثل حسن آقا از دیدن حال زارم تعجب نکنه و سؤال اضافه نپرسه.
- رادوین خونهست؟
- بله. بفرمائید!
من که داخل رفتم بیرون اومد و در رو پشت سرم بست. سلانه سلانه از راهرو گذشتم و تا خواستم پا به فضای دنج خونه بذارم و دنبال رادوین بگردم، صدای دلنشین پیانو زدنش قلبم رو چنگ زد. پایین پلههای سمت چپ ایستادم که به سالن پذیرایی میخورد. از پشت دیوار سرکی کشیدم و نگاه بیحالم اول به سحر گره خورد، درحالی که دستهاش رو زیر چونهش قفل کرده و هماهنگ با ریتم آهنگ تکون آرومی به بدنش میداد، کنار رادوین روی صندلی پیانو نشسته بود و چشمهای پر از احساسش دل از نیمرخ رادوین نمیکند.
ناخواسته دلم شکست و اشکم چکید. چه بلایی سر عشق من و آریا اومد که مجبور شدم خودم برای مدتی تمومش کنم؟ تقلا میکردم برای روزی که آریا برام گیتار بزنه و من هم محو صدای معرکهش بشم. من غرق صداش بشم و اون غرق نگاه بیقرارم... . تن صدای گیرا و پخته رادوین نابودم کرد.
"عادلانه نیست بی تو سر کنم بی هوای تو"
"عادلانه نیست دوری من از دستهای تو"
"عادلانه نیست من بمانم و حسرت مدام"
"عادلانه نیست قسمتم از این عشق ناتمام"
"هممسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هممسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
"هممسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هممسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
چشمهای پر از احساس رادوین که تو چشمهای شیدای سحر حل شد، پشتم رو به دیوار تکیه دادم. دیدم تار شد و ساعدم رو جلوی دهنم نگه داشتم تا صدای هق هقم حال خوش بینشون رو خراب نکنه. منِ دلشکسته حق نداشتم خلوت پاک و بیریاشون رو به هم بریزم. صدای اوج گرفته و حرفهایش قلبم رو مچاله کرد و به دست و پام افتاد تا برگردم و حرفم رو پس بگیرم. منِ بیفکر پر مدعا که میگفتم حرفم دوتا نمیشه، این روزها رو تو خوابم هم نمیدیدم.
"سهم ما از این زندگی چرا عـادلانه نیست"
"بی تو این شب ناتمام ما عاشقـانه نیست"
"بی تو میرود جانم از سرم ای پنـاه من"
"پای من بمان بی تو خستهام تکیهگـاه من"
"هممسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هممسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
"هممسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هممسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
«عادلانه نیست» رضا بهرام
انگشتش رو که از روی کلاویهها برداشت، صدای هیجانزده سحر بلند شد.
- تو شاهکاری عشقم! بیام کنسرتت که دیوونه میشم! کاش مثل کنسرت خانمها مال تو هم فقط مردها باشن!
صدای خنده رادوین بلند شد و هق هق من با فشار دندون به دستم بیشتر!
- اون موقع تو رو هم راه نمیدن.
- عوضش تو خونه صبح تا شب در خدمتمی، اون هم رایگان... .
- همچین رایگان هم نیست. هر موزیک یه ماچ! غیر از این باشه قرارداد ننگینت رو بذار در کوزه حسرت خانم!
خنده و جیغ سحر تو فضای خونه منعکس شد و من سعی میکردم جلوی این اشکهای بیجنبه رو بگیرم.
- یه بار دیگه بگی حسرت خانم میزنم... .
- زدنت نوازشه.
آب بینیم رو بالا کشیدم و اشکهام رو با حرص پس زدم. نباید میاومدم. سحر و رادوین سر به سر هم میذاشتن و تا متوجه من نشده بودن باید میرفتم. با قدمهای بلند و ناموزون از دیوار فاصله گرفتم که صدای متعجب سحر دستهام رو مشت کرد.
- باران؟! کی اومدی که ما نفهمیدیم دختر؟
جانب احتیاط رو سنجیدم و انگشت اشاره و شستم رو پشت پلکهام کشیدم. لعنتی هنوز خیس بود. به زور چند بار نفس عمیق کشیدم و برگشتم. سحر نفسنفس میزد و رادوین با خنده پشت سرش ایستاده بود. تا نگاهشون به من خورد، هاج و واج موندن و مجبور شدم سرم رو زیر بگیرم. رادوین با قدمهای بلندی خودش رو بهم رسوند و دستش رو زیر چونهم گذاشت و مجبورم کرد نگاهش کنم. کاش زمین دهن باز میکرد! کاش پام میشکست و نمیاومدم که با حال زارم، نگرانی رو جای خوشحالی نگاهشون کنم.
- باران! چی شده؟ چرا جوابمو نمیدی؟
مگه چیزی هم پرسید؟ چشمهای سیاهش دلواپس بود. سحر کجا بود؟! دید دنبال سحر میگردم، انگار که دردم رو فهمید و گفت:
- سحر رفت فرشته من. حالا بگو کی چشمهای خواهر فرشته منو بارونی کرده؟
لحن پر محبتش داغ دلم رو تازه کرد. دیگه جلوی خودم رو نگرفتم و تو آغوشش پرت شدم. دستش دور کمرم نشست و من بیشتر خودم رو بهش چسبوندم. تلخی عطر تنش شکنجهم کرد. آریا، آه! آریا... . گلوی متورمم بالآخره سکوت رو پاره کرد.
- خوب نیستم داداش! خوب نیستم.
***
- خودت که همه چی رو چشم بسته هم میبینی چرا از من میپرسی؟ جوابها پیش توئه و منم که سرم کلاه رفته.
لابهلای موهاش پنجه کشید و صداش رو پایین آورد.
- تو امروز یه چیزیت شده. رک و راست بگو منم بفهمم!
من که از پیله خونسردی بیرون اومده بودم و کنترل صدام دست خودم نبود، با توپ پر گفتم:
- میخوای چیزیم نشه؟ چی رو واضح نفهمیدی؟ وقتی با مدرک اومدم سراغت چی رو واضح نفهمیدی آریا؟
- واسه امنیت خودت آدم فرستادم.
قدم محکم دیگهای پر کردم و درحالی که داشتم از داخل منفجر میشدم رخ و تو رخش توپیدم:
- از کی دروغگو شدی؟ تو که گفتی دیگه قرار نیست اتفاق بدی بیفته! چی شد پس؟
به صورت و فک منقبضش دست کشید و کلافه گفت:
- به خاطر خودت چیزی نگفتم.
پوزخند صداداری زدم. داشتم دیوونه میشدم. جوری آدمهای افسانه اون پسر به اصطلاح محافظم رو دو دره کردن که روح خودش هم خبردار نشد، بعد آریای خوش خیال فکر میکرد منطقیترین کار رو کرده.
- به نظرت این آدمها نمیتونستن دور از چشم آدمت جای جیپیاس بمب بذارن؟
از کوره در رفت.
- قطع میکنم دست اون نفله از جون سیر شده رو! تا من هستم هیچ احدی به تو آسیب نمیزنه.
- این تویی که میگی همونیه که تو دردسر بزرگی افتاده و خودش خبر نداره، در صورتی که باید خودش دست به کار بشه. تو داری طبق وظیفهت عمل میکنی و اگه پلیس نبودی هیچ جایی تو حل این قضیه نداشتی.
خشم و تعجب توی چشمهاش دوید. کمی زیادهروی کردم، اما از لاپوشونیهای آریا بریده بودم و باید جوری تحریکش میکردم تا زبون باز کنه. قدمی برداشت. نگاه و لحن شماتتبارش بند دلم رو پاره کرد.
- چی میگی باران؟ من شوهرتم.
خنده تلخی کردم و دست به سـ*ـینه گفتم:
- شوهر؟! من و تو چقدر به هم تعهد داشتیم؟ به کدوم تعهدی که روز خواستگاری زدیم عمل کردیم؟ لااقل من روی قولم موندم که روراست باشم، ولی تو از اعتماد من سوء استفاده کردی. تو کدوم کتاب نوشته مخفی کاری بین زن و شوهر دور از عرف نیست؟
رنگ صورتش سرختر شد و رخ تو رخم غرید:
- دیوونهم نکن باران! من چی رو جز به صلاح خودت مخفی کردم؟ لطفاً حرف رو با حرف دیگه عوض نکن!
- تو روم نگاه میکنی و میگی خطری پشتت نیست به صلاحمه؟ آدم میفرستی دنبالم به صلاحمه؟ اون مدتی که با افسانه بودی و به من نگفتی به صلاحمه؟ اومدن اون دختر به اتاقت شده جلسه مهم به صلاحمه؟ همه این حرفها به هم ربط داره؛ چون با پنهون کاریهای تو روی دلم تلنبار شده و منتظر روزی بودم که بهم بگی.
چشمهاش دو دو میزد. هضم حرفهای ناگفته دلم براش سنگین بود.
- قضیه من و افسانه رو از کجا فهمیدی؟
انکار هم نمیکرد. جفت دستم مشت شد. کجای کار بود که ندید بعدش چی کشیدم. از خودم بدم اومد که این مدت سکوت کرده بودم. انگشتم رو به طرف خودم خم کردم و با اخمهای جمع شدهای گفتم:
- منِ سادهلوح روزی که با افسانه تو پارک قرار داشتی دیدمتون، حتی دیدم که تو... .
بازوهام رو بیهوا گرفت و به خودش نزدیک کرد. جدی و با حرص گفت:
- تو زندگی من فقط تو بودی باران! اگه اون مسئله جدی بود میگفتم.
نمیتونستم باورش کنم. اگه حرفهای افسانه درست بود، باورم به آریا نابود میشد. بازوهام رو از دستهاش جدا کردم و نیشخند زدم.
- چیزی هم که امروز دیدم جدی نبود؟
شقیقهش رو ماساژ داد و گره کراواتش رو شل کرد. خیلی سعی میکرد جلوی خشمش رو بگیره، با این حال باید به جواب همه سؤالهام میرسیدم و برام مهم نبود آخرش چی میشه. هیاهوی خشمش رو تو چشمهاش برد و با لحن قاطع و جدی گفت:
- دختر فقط کارمند منه. مثل چند صد نفر زنی که تو شرکتم کار میکنن فقط حکم کارمند رو داره. تو داری پزشک میشی. انتظار داشتی دختر جلوم غش کنه و من کاری نکنم؟ چرا بیمنطق شدی؟
- اون شبی که بهت پیام داد و قید با من بودن رو زدی هم جزء وظیفه کاریت بود؟
دنیای چشمهاش طوفانی شد و نتونست گرمایی که به تن من هم نشسته بود تاب بیاره. بی تحمل کتش رو درآورد، روی دسته مبل انداخت، گره کراواتش رو شلتر کرد و با حالت تهاجمی گفت:
- قضاوت نکن! عادت ندارم مسائل کاری رو تو خونه بیارم، ولی اگه خیلی کنجکاوی بدونی باید بگم اونی نیست که فکرت رو مسموم کرده.
هنوز شونه خالی میکرد. اگه روانی میشدم راضی میشد؟ نکنه یادش رفته اونی که جلوشه بارانه؟ سفیهانه بهش خیره شدم و پر گلایه گفتم:
- کدوم کارمندی از کارفرماش مجوز میگیره که نصف شب زنگ بزنه؟ به این هم میگی قضاوت؟
اخم ابروهاش رو در هم کشید و با لحن سرزنشگری گفت:
- امروز با حرفهات خیلی سورپرایزم کردی! چطوری میتونی به من شک کنی باران؟
- تو باعث شدی.
با دادی که یک دفعه زد گر گرفتم و دستهام مشت شد.
- آره، مـن باعث شدم که به این حال و روز بیفتیم. مـن مقصرم که خواستم با دور کردن تو از خودم درکت کنم، ولی تا حدی اشتباه کردم که هر چی از دهنت دراومد بهم گفتی. مـن مقصرم که غیرتم به جوش اومد و نخواستم مو از سرت کم بشه که حالا لایق بیاعتمادی شدم.
صدای بلندش نقطه جوشم رو به صد رسوند. از تو میلرزیدم و تو حال خودم نبودم.
- آره، مقصــری؛ چون باز هم خودخواه شدی. اون شب بهم گفته بودی همیشه لبخند بزنم و به چیزی فکر نکنم. قبلش نگفتی باران دلش به چی این رابـ ـطه خوش باشه که لبخند بزنه! کاش به جای اون سکوت به درد نخور و توقع بیجات ازم میپرسیدی چمه! چرا ازت دوری میکنم. همین الآنش هم منو از منجلاب ارسلان نجات نمیدی، چه توقعی داری که مثل عاشق پیشهها باهات رفتار کنم؟
شونههام رو که چسبید، لرزش دستهاش رو حس کردم. هیچ کدوم حال درستی نداشتیم و با این حال دیگری رو مقصر جلوه دادیم. نگاه داغش تو چشمهای شعلهورم داد میزد.
- از ترس حرفی که گفته بودی جلوی دشمنم منطق حالیم نمیشه و احساسم رو قاضی میکنم نتونستم بهت چیزی بگم. تو همیشه خودت رو به خطر میانداختی. نگار رو گروگان گرفتن خودت رو تو دردسر انداختی. دیگه تحمل نداشتم تو رو زخمی و بیهوش روی زمین ببینم لعنـتی!
- حتماً این هم خوب یادته که پیشنهاد سرهنگ رو قبول کردم تا ماهان رو دو دستی تقدیمتون کنم. اون موقع تو هم نبودی تا واسهم تعیین و تکلیف کنی. از سرهنگ هم ناامید بودم و باور داشتم اگه از مرز خارج بشیم خودم رو از دستهای کثیف اون عوضی جدا میکنم. من همیشه همین بودم. مگه من رو جور دیگهای دیدی که ازم انتظار داری؟ تو نباید به جای من تصمیم میگرفتی. من مجسمه تو نیستم آریـا!
نفسهای داغمون پوست صورتمون رو به سوزش انداخته بود. احساس میکردم قلبم از درد زیاد باد کرده و داره تا گلوم پیشروی میکنه. چشمهای هر دومون که تو خون میغلتید، صدایی که از عقدمون یکبار برای هم بلند نشده بود، حرمتی که ناخواسته بین هم شکستیم.
طبیعی نبود. شکستن مرزهایی که ثباتش رو امضا کرده بودیم طبیعی نبود. تازه خشدار شدن تارهای صوتی حنجرهم رو حس کردم و پی به عمق فاجعه بردم. من بد کردم. آریا بد کرد. هر دومون بد کردیم. دمای بدنم داشت افت میکرد. دوباره سرد شدم. نگاهم، دستهام، لحنم... . همه جای بدنم از تب افتاد و لمس شد. آریا حس کرد و از این تغییر غیر عادی نفسش کوتاه شد. اون هم فهمید و به خودش اومد که ما با هم چیکار کردیم. با غمی که روی حنجره دردناکم باد کرده و صدام رو خسته نشون میداد گفتم:
- روز خواستگاری که تو آلاچیق صحبت میکردیم، هوا بهاریتر از الآن بود. هوا هنوز سرد بود. تو اون یک ساعت بارون دوبار شدید شد و آفتاب زد. من و تو مسخ اون هوا بودیم که یک لحظه بهت گفتم اگه هر مشکلی چه ریز و درشت تو زندگیمون پیش اومد، یاد این بارون بهاری بیفتیم و یادمون نره که بعد از هر طوفانی بارونی هست و بعد از هر بارونی آفتابی... . عشق مثل همین بهاره. تو هم گفتی تا زمانی که به هم نزدیک باشیم از پس مشکلات برمیایم. تو قول دادی، منم قول دادم، ولی امروز... .
نیروی انگشتهاش کم شد، اما نخواست ولم کنه. قسم میخورم ذهنم رو خوند. برای من هم عذابآور بود. حاضر بودم همونجا بمیرم، اما دیگه لب از لب باز نکنم، اما چارهای نداشتیم. این تصمیم چند روزی به التماس مغزم افتاده بود تا قانعش کنه و امروز مجوز رو گرفت. التهاب قلبم به گلو رسید و سعی کردم به خودم مسلط باشم و بالآخره خیره تو چشمهای مبهوت آریا لب زدم:
- امروز هر دومون فهمیدیم که چقدر از هم دوریم.
شونههایی که مثل چوب شده بود رو از دستهاش جدا کردم. آریا با وجود لغزش دستهاش ولم نکرد، ولی میدونست که دیگه کار از کار گذشته. چشم ازش گرفتم و به اطراف انداختم، به رنگ سفید و سیاه وسیلههایی که مامان نقشهها براشون کشیده بود. بغضم بالاتر اومد. بزاقم رو با بدبختی قورت دادم و به نگاه نافذ و نگرانش خیره شدم.
- زمانی زندگی بیرنگی داشتم. تنها رنگهایی که به چشمم میخورد سیاه و سفید بود. وقتی باهات ازدواج کردم تصمیم گرفتم فکری به حال و هوای دنیام کنم. نشد. دوری من، دوری تو، موقعیتی که توش دست و پا میزدیم، اشتیاق زوجهای عادی رو ازمون گرفت آریا.
قدم ناموزونی به سمتم برداشت و قدمی به عقب رفتم. فراموش کرده بودیم که تا چند دقیقه پیش چطوری همدیگه رو متهم میکردیم. نگاه مغموم من محو نگاه پر هراسش بود. این جنس نگاه رو وقتی سروش ازم خواستگاری کرد دیده بودم، با این تفاوت که اون موقع مفهوم بارزی برای من نداشت. لبهاش جنبید:
- باران!
- آب و آتیش هیچ وقت با هم جمع نمیشن آریا!
حرکت سیبک گلوش از دیدم دور نموند. ترسیده بود. من هم ترسیده بودم. ما دیگه آدمهای سابق نبودیم. اون موقع از با هم بودنمون دوری میکردیم و الآن از با هم نبودنمون... . با دم پر نیازی اکسیژن بیشتری به ریههام وارد کردم تا به خودم مسلط باشم و بگم:
- ما عجله کردیم آریا. فقط عشق کافی نیست، گرچه ما از پس اون هم بر نیومدیم.
نگرانی نگاهش پر کشید. من تیر خلاص رو زده بودم. گودال تاریک توی چشمهاش آهنربای قوی داشت. زمزمه کرد:
- یعنی چی؟
- بیا یه مدت از هم دور باشیم.
تاب دیدن اون گودالی رو نداشتم که خودم حفرش کرده بودم. تحمل نگاهی رو نداشتم که بعد از حرفم سنگ میشد. بهش پشت کردم که دستش مچم رو چسبید و سرماش تا استخوونهام رفت. صداش دورگه بود.
- به جای من تصمیم نگیر! این راهش نیست. داری عجله میکنی.
خیره به جلو لب باز کردم:
- چند روزه که بهش فکر میکنم. من هنوز با احساسم کنار نیومدم آریا. تو حق داشتی ازم دلخور باشی تا وقتی که مقصر فقط من بودم. من و تو با این شرایط نمیتونیم زیر یک سقف باشیم.
با فشار انگشتهاش لبم رو به دندون گرفتم.
- نرو! بعدش میفهمی پشیمون چیزی شدی که دیگه از دست رفته.
لبم به لبخند تلخی کش اومد، اونقدر تلخ که حس چشاییم رو تحلیل برد. منظورش به پیامکی بود که موقع پیدا شدن برادر گمشدهم و ناراحتی من میخواست باهاش آرومم کنه تا یک وقت کاری نکنم که پشیمونیش دامنم رو بگیره. یعنی اگه یک مدت از هم جدا میشدیم ممکن بود دیگه به هم برنگردیم؟ من این رو نخواستم. طاقتم داشت از دست میرفت، با وجود این جدی گفتم:
- ما تا زمانی که تو خلوت مشکل رابـ ـطهمون رو پیدا نکنیم، نمیتونیم این وضع رو تحمل کنیم.
کاش سرم رو به شونه راست نمیچرخوندم! شعله التماس، گودال چشمهاش رو پر کرده بود. داشتم کم میآوردم. پتانسیل این همه رنج رو نداشتم و کمکم اختیار عقل و احساسم از دستم میرفت. بیاراده لب زدم:
- تو راست میگفتی. بازی با سرگرد مجد یعنی بازی با مرگ... . من با مرگم بازی کردم.
چشمهام رو زیر و به دستهامون کشیدم تا خیسی ناشی از بغض نگاهم رو نبینه. دستش که از مچم سر خورد، بهش پشت کردم. پاهام روی پارکت کش میاومد و رغبتی به رفتن نداشت. نزدیک به در خروجی بودم که صدای بم و سردش پاهام رو جفت کرد، پلکهام روی هم رفت و اولین قطره اشکش رو روی گونه چپم سرازیر کرد.
- با این کارت میخوای بگی من برای تو هنوز همون پستترین آدمم؟
گوشه لبم رو به دندون گرفتم تا هقهقم رو خفه کنم. لعنت به تو آریا! با پر رنگ کردن اتفاق گذشته میخواست منصرفم کنه؟ من اون موقع داغ بودم و این حرف رو زدم. آریا الماس زندگی من بود، همونقدر گرانبها و کمیاب... . دوست داشتم هزاربار تو روش بگم، ولی لب از لب باز کردنم مساوی با لو رفتن احساسم بود. صدام دیگه اون تحکم همیشه رو نداشت و تو بغض خفه شده بود. این عادلانه نبود. از پاسخ شونه خالی کردم. هوای خونه طناب دارم شد که ناگزیر قدم تند کردم و از خونه بیرون زدم. انگار همه دنیا بسیج شده بود که من و آریا چنین روزی رو ببینیم. واقعاً عادلانه نبود. صدای کشیده شدن کفشهاش قلبم رو لرزوند که با سرعتی که به قدمهام دادم، تا در خروجی باغ رفتم و زیر نگاههای متعجب نگهبانها در کوچیک رو باز و از قصر مجدها فرار کردم.
کفشهام که کف آسفالت نشست و سردرگم به دور و برم نگاه کردم، تازه متوجه شدم ماشینم رو نیاوردم. نه! دوباره بر نمیگشتم. نالان و حیران از پیادهرو تا انتهای خیابون دویدم و نزدیک به شاخه اصلی ایستادم. نفسم به سختی بالا میاومد. کلافه دور خودم پیچیدم. حالا کجا برم؟ خیابونها رو بلاتکلیف دید میزدم که یکهو فکری به ذهنم رسید. بدون معطلی از عرض خیابون رد شدم و تا دو خیابون پایینتر دویدم. میخواستم زودتر از محله خونه مجدها دور بشم تا نفس بکشم. پشت در عمارت ایستادم و بی فکر و بیتاب مشت به در کوبیدم. صدای کوبش قدمهایی رو شنیدم که از باغ به در نزدیک میشد. حسن آقا سراسیمه در رو باز کرد و با دیدنم هول شد.
- سلام باران خانم. اتفاقی افتاده؟ کسی دنبالتون کرده؟
بیرون اومد و سرکی کشید، ولی من از کنارش رد شدم و تا ساختمون یک نفس دویدم. دیگه آبی تو بدنم نموند و گشنگی امونم رو برید و نتیجهش شد سرگیجه و سیاهی چشمهام که به موقع دستم رو به ستون قطور پلهها گرفتم و ایستادم. خدا کنه رادوین خونه باشه. به نگاه گرم و دل مهربونش خیلی نیاز داشتم. به مامان که روم نمیشد بگم چه خبطی کردم. رادوین با ارزشترین هدیه خدا بود. نفسم کمی بالا اومد و با احتیاط از پلهها بالا رفتم. حسین آقا داشت لولاهای در رو روغن کاری میکرد که با دیدنم در رو باز گذاشت و بیرون اومد.
- سلام باران خانم.
سرم زیر بود تا مثل حسن آقا از دیدن حال زارم تعجب نکنه و سؤال اضافه نپرسه.
- رادوین خونهست؟
- بله. بفرمائید!
من که داخل رفتم بیرون اومد و در رو پشت سرم بست. سلانه سلانه از راهرو گذشتم و تا خواستم پا به فضای دنج خونه بذارم و دنبال رادوین بگردم، صدای دلنشین پیانو زدنش قلبم رو چنگ زد. پایین پلههای سمت چپ ایستادم که به سالن پذیرایی میخورد. از پشت دیوار سرکی کشیدم و نگاه بیحالم اول به سحر گره خورد، درحالی که دستهاش رو زیر چونهش قفل کرده و هماهنگ با ریتم آهنگ تکون آرومی به بدنش میداد، کنار رادوین روی صندلی پیانو نشسته بود و چشمهای پر از احساسش دل از نیمرخ رادوین نمیکند.
ناخواسته دلم شکست و اشکم چکید. چه بلایی سر عشق من و آریا اومد که مجبور شدم خودم برای مدتی تمومش کنم؟ تقلا میکردم برای روزی که آریا برام گیتار بزنه و من هم محو صدای معرکهش بشم. من غرق صداش بشم و اون غرق نگاه بیقرارم... . تن صدای گیرا و پخته رادوین نابودم کرد.
"عادلانه نیست بی تو سر کنم بی هوای تو"
"عادلانه نیست دوری من از دستهای تو"
"عادلانه نیست من بمانم و حسرت مدام"
"عادلانه نیست قسمتم از این عشق ناتمام"
"هممسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هممسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
"هممسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هممسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
چشمهای پر از احساس رادوین که تو چشمهای شیدای سحر حل شد، پشتم رو به دیوار تکیه دادم. دیدم تار شد و ساعدم رو جلوی دهنم نگه داشتم تا صدای هق هقم حال خوش بینشون رو خراب نکنه. منِ دلشکسته حق نداشتم خلوت پاک و بیریاشون رو به هم بریزم. صدای اوج گرفته و حرفهایش قلبم رو مچاله کرد و به دست و پام افتاد تا برگردم و حرفم رو پس بگیرم. منِ بیفکر پر مدعا که میگفتم حرفم دوتا نمیشه، این روزها رو تو خوابم هم نمیدیدم.
"سهم ما از این زندگی چرا عـادلانه نیست"
"بی تو این شب ناتمام ما عاشقـانه نیست"
"بی تو میرود جانم از سرم ای پنـاه من"
"پای من بمان بی تو خستهام تکیهگـاه من"
"هممسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هممسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
"هممسیر من حال زندگی رو به راه نیست"
"هممسیر من حق ما دو تا درد و آه نیست"
«عادلانه نیست» رضا بهرام
انگشتش رو که از روی کلاویهها برداشت، صدای هیجانزده سحر بلند شد.
- تو شاهکاری عشقم! بیام کنسرتت که دیوونه میشم! کاش مثل کنسرت خانمها مال تو هم فقط مردها باشن!
صدای خنده رادوین بلند شد و هق هق من با فشار دندون به دستم بیشتر!
- اون موقع تو رو هم راه نمیدن.
- عوضش تو خونه صبح تا شب در خدمتمی، اون هم رایگان... .
- همچین رایگان هم نیست. هر موزیک یه ماچ! غیر از این باشه قرارداد ننگینت رو بذار در کوزه حسرت خانم!
خنده و جیغ سحر تو فضای خونه منعکس شد و من سعی میکردم جلوی این اشکهای بیجنبه رو بگیرم.
- یه بار دیگه بگی حسرت خانم میزنم... .
- زدنت نوازشه.
آب بینیم رو بالا کشیدم و اشکهام رو با حرص پس زدم. نباید میاومدم. سحر و رادوین سر به سر هم میذاشتن و تا متوجه من نشده بودن باید میرفتم. با قدمهای بلند و ناموزون از دیوار فاصله گرفتم که صدای متعجب سحر دستهام رو مشت کرد.
- باران؟! کی اومدی که ما نفهمیدیم دختر؟
جانب احتیاط رو سنجیدم و انگشت اشاره و شستم رو پشت پلکهام کشیدم. لعنتی هنوز خیس بود. به زور چند بار نفس عمیق کشیدم و برگشتم. سحر نفسنفس میزد و رادوین با خنده پشت سرش ایستاده بود. تا نگاهشون به من خورد، هاج و واج موندن و مجبور شدم سرم رو زیر بگیرم. رادوین با قدمهای بلندی خودش رو بهم رسوند و دستش رو زیر چونهم گذاشت و مجبورم کرد نگاهش کنم. کاش زمین دهن باز میکرد! کاش پام میشکست و نمیاومدم که با حال زارم، نگرانی رو جای خوشحالی نگاهشون کنم.
- باران! چی شده؟ چرا جوابمو نمیدی؟
مگه چیزی هم پرسید؟ چشمهای سیاهش دلواپس بود. سحر کجا بود؟! دید دنبال سحر میگردم، انگار که دردم رو فهمید و گفت:
- سحر رفت فرشته من. حالا بگو کی چشمهای خواهر فرشته منو بارونی کرده؟
لحن پر محبتش داغ دلم رو تازه کرد. دیگه جلوی خودم رو نگرفتم و تو آغوشش پرت شدم. دستش دور کمرم نشست و من بیشتر خودم رو بهش چسبوندم. تلخی عطر تنش شکنجهم کرد. آریا، آه! آریا... . گلوی متورمم بالآخره سکوت رو پاره کرد.
- خوب نیستم داداش! خوب نیستم.
***
آخرین ویرایش: