افسانه اخم کرد و خودش را به جلو و لبه صندلی رساند و مؤکدا گفت:
- گوش کن! نقشه قتل تو از قبل کشیده شده بود، تو باید تو همون جنگل میمردی و هر لحظه نفس کشیدن الآنت از دید یه عده حرومه. یه نگاه به دور و برت بندازی میبینی گرفتن نفست برای من تو یه ثانیهس و هزار دلیل موجه هم واسه انجامش دارم، ولی من با تو کاری ندارم. همینجوری زندگیت رو هوا هست. من میخوام بهت کمک کنم. لطفاً هشدارم رو جدی بگیر و شوهرت رو از میدون جنگ دور کن، وگرنه تا آخر عمرت عزاش رو میگیری.
دیگر ظرفیت یاوهگوییهای افسانه را نداشت. از درون کوه آتش بود و از آریا شاکی، لکن اکنون تنها سلاحش خونسردی بود تا افسانه بهره جویی نکند. به حالت طعن لب زد:
- تموم شد؟
افسانه کمر راست کرد، کلاهش را روی سر گذاشت، چشمان عاصیاش را با عینک خلبانیاش پوشاند و آرام لب گشود:
- شوکهای. میدونم. یه امروز رو استراحت کن و از فردا حرفهام رو مرور کن! اون سرگرد عوضی باید بدونه هیچ کس نمیتونه امپراطوری آریانفرها رو نابود کنه. تو هم کنار من باش و بهش حالی کن که نمیتونه تو رو بازیچه اهدافش کنه.
- اگه حرفات تموم شده به راننده بگو حرکت کنه، اگه نه که همینجا زحمت رو کم کنم!
افسانه سرش را با تکبر بالا گرفت. از ابتدا قصدش این بود که اگر باران به بیباکی خود ادامه دهد تیر خلاص را بزند. زمانش فرا رسیده بود که با نطق غرایی گفت:
- اگه اثبات کنم آریا داره بازیت میده باهام همکاری میکنی؟
- آریا تنها کسی رو که بازی داد تو بودی.
- دیشب رأس ساعت ده و چهل و پنج دقیقه شب یه ناشناس به آریا پیام مهمی داد، اون سریع بهش زنگ زد، رفت و تا صبح به خونهش نیومد. چند دقیقه بعدش هم تو با راننده به خونهتون برگشتی. چه آشفته بازاری! یعنی طرف چه چیز مهمی بهش گفته که به تو ترجیح داده؟!
باران مات ماند. افسانه از کجا میدانست؟ مجال فکر کردن به باران نداد و تیر بعدی را در قلب او نشانه گرفت.
- من مدرک دارم تا به تو ثابت کنم آریا به زن جماعت نگاه هم نمیکنه، انگار یکی با بقیه فرق داره، ولی اون تو نیستی.
اخم ابروهای باران را در هم کشید و غیر دوستانه گفت:
- چرت و پرت دیگه بسه! فکر کردی اینقدر احمقم که دست دختر کسی رو که میخواست من رو بکشه بگیرم؟ سیب پای درختش میفته. تو دختر همون پدری. شک ندارم یه عده ساپورتت کردن تا بیای و این اراجیف رو سر هم کنی. آریا داره به وظیفهش عمل میکنه. شماها از آریا میترسین و میدونین داره موقعیتتون رو به خطر میندازه که اومدین سراغ من. شدی شریک دزد و رفیق قافله، من هم غافلِ غافل! نه افی خانم! از این خبرا نیست. به رانندهت بگو راه بیفته، منم هر چی تا الآن دیدم و شنیدم رو فراموش میکنم.
نگاه افسانه روی چشمهای سرکش و موقر باران مکث بیشتری یافت و با پوزخندی در گوشه لب رو به راننده دستور حرکت داد. از دید او باران پوسته نفوذ ناپذیری داشت، اما نمیدانست موفق شده که تکههای پازل ذهن باران را به هم بریزد، که باران را در گرداب خیالهای وسوسهگر بیندازد. پیش از حرکت ماشین مرد کنارش چشمبند را دور چشمان باران بست.
تنها لطف ناخواسته افسانه همان چشمبند روی چشمهای باران بود؛ چون در نگاه قیرگونش غوغا بود و مدام دیشب را تصویر سازی میکرد. پیامکی که میان اوقات خوششان دوری انداخت و حتی به زمان کوتاه شامشان هم رحم نکرد. در گفتههای افسانه و ادعایش کذبی هم وجود نداشت تا پر مدعا بر دهانش بکوبد. غوتهور در کابوس بیداری و اوهام ناسازگارش ماشین توقف کرد و صدای افسانه را شنید.
- آریا یه نفر رو به پای تو گذاشته و هر جا میری زیر نظرت داره. به نظرت واسه چی؟ اون میدونه بارانی که در به در دنبال حقیقته بیکار نمیشینه و چه راهی بهتر از این برای جلو گرفتنت. قبل از اینکه آدمام بیان سر وقتت اول سر اون یارو رو کردیم زیر آب. تا یه ساعت دیگه هم تأثیر اون ماده بیهوشی میره و به هیچی هم شک نمیکنه. تو هم به نفعته همونطور که گفتی به کسی چیزی نگی و واسه یه بار هم خریتت رو بذاری کنار! اگه به موقع جلوی آریا رو نگیری تو عذاب وجدان خفه میشی. این حس از مرگی که تجربه کردی بدتره.
به محض آنکه پایش زمین را حس کرد ون با سرعت از او دور شد. گره پارچه سیاه مزاحم را باز کرد و پلکها را گشود. نور مستقیم خورشید چشمانش را زد که با دست سایبانی روی پیشانی ساخت. در کوچه باغی مسکوت پا در هوا مانده و ماشینش زیر سایه درخت تنومند و پر برگی پارک شده بود. خم شد و کیفش را از روی زمین خاکی برداشت و پس از مطمئن شدن از بودن وسایل و همراهش خاک مانتوی سبزش را تکاند و به سوی ماشین گام برداشت.
پس از شنیدن آن سخنان بو دار و سنگین رخوت در وجودش رخنه کرده و نوامیسش را از کار انداخته بود، گویی به خواب ناگهانی زمستانی رفته باشد! احساس کسی را داشت که روی هوا راه میرود و هر دم از زمین و آدمهای فاسدش دور میشود، تنها نفسش راه ارتباطی او با کره خاکی بود . در را باز کرد و نشست. کوله نگار روی صندلی کنار، سوئیچش در قفل و قفل پدال در جای قبلش بود. همه چیز در سکوت اجباری رفته و انگار خودش هم به این باور رسید که اتفاقی رخ نداده.
دستهایش دور فرمان مشت شد و مانند کسانی که در شوک چیزی ماندهاند به نقطه نامعلومی خیره شد. دیدار از پیش سازمان یافته با افسانه و حرفهای راز آلودش... تا به حال کاری نبود که به تنهایی انجامش ندهد، تا به حال مسئلهای نبود که حلش نکند، آنقدر که به قوه ادراک و تحلیل مغزش احترام میگذاشت، اما اکنون احساس کسی را داشت که به خودش خــ ـیانـت کرده! کدامش را باور میکرد؟ مگر بهانهای برای کتمان بود؟ هر چیزی هم که انکار میکرد پیام ناشناس دیشب را چطور از یاد میبرد؟ آریا رفت و او را تنها گذاشت. مگر این کار را نکرد؟ مگر قید با هم بودنشان را نزد؟
ضعف شدید معده تا سلولهای خاکستری مغزش پیشروی کرد و به سردرد مبتلا شد. نالان و درمانده پیشانی را به فرمان چسباند و پلک بست. بدنش داغ و عطش گلویش شدت گرفته و دیگر بزاقی هم نمانده بود. در این اوضاع چگونه در وعده افطار امشب دلش را به تدارکات مراسم عروسیشان خوش کند؟ افسانه با گرو کشیدن نقطه ضعفهای باران او را در شکاف عمیقی رها کرد، درست مانند فضای سبز، اما مخروبه حاکم که کم از گورستان نداشت.
***
- گوش کن! نقشه قتل تو از قبل کشیده شده بود، تو باید تو همون جنگل میمردی و هر لحظه نفس کشیدن الآنت از دید یه عده حرومه. یه نگاه به دور و برت بندازی میبینی گرفتن نفست برای من تو یه ثانیهس و هزار دلیل موجه هم واسه انجامش دارم، ولی من با تو کاری ندارم. همینجوری زندگیت رو هوا هست. من میخوام بهت کمک کنم. لطفاً هشدارم رو جدی بگیر و شوهرت رو از میدون جنگ دور کن، وگرنه تا آخر عمرت عزاش رو میگیری.
دیگر ظرفیت یاوهگوییهای افسانه را نداشت. از درون کوه آتش بود و از آریا شاکی، لکن اکنون تنها سلاحش خونسردی بود تا افسانه بهره جویی نکند. به حالت طعن لب زد:
- تموم شد؟
افسانه کمر راست کرد، کلاهش را روی سر گذاشت، چشمان عاصیاش را با عینک خلبانیاش پوشاند و آرام لب گشود:
- شوکهای. میدونم. یه امروز رو استراحت کن و از فردا حرفهام رو مرور کن! اون سرگرد عوضی باید بدونه هیچ کس نمیتونه امپراطوری آریانفرها رو نابود کنه. تو هم کنار من باش و بهش حالی کن که نمیتونه تو رو بازیچه اهدافش کنه.
- اگه حرفات تموم شده به راننده بگو حرکت کنه، اگه نه که همینجا زحمت رو کم کنم!
افسانه سرش را با تکبر بالا گرفت. از ابتدا قصدش این بود که اگر باران به بیباکی خود ادامه دهد تیر خلاص را بزند. زمانش فرا رسیده بود که با نطق غرایی گفت:
- اگه اثبات کنم آریا داره بازیت میده باهام همکاری میکنی؟
- آریا تنها کسی رو که بازی داد تو بودی.
- دیشب رأس ساعت ده و چهل و پنج دقیقه شب یه ناشناس به آریا پیام مهمی داد، اون سریع بهش زنگ زد، رفت و تا صبح به خونهش نیومد. چند دقیقه بعدش هم تو با راننده به خونهتون برگشتی. چه آشفته بازاری! یعنی طرف چه چیز مهمی بهش گفته که به تو ترجیح داده؟!
باران مات ماند. افسانه از کجا میدانست؟ مجال فکر کردن به باران نداد و تیر بعدی را در قلب او نشانه گرفت.
- من مدرک دارم تا به تو ثابت کنم آریا به زن جماعت نگاه هم نمیکنه، انگار یکی با بقیه فرق داره، ولی اون تو نیستی.
اخم ابروهای باران را در هم کشید و غیر دوستانه گفت:
- چرت و پرت دیگه بسه! فکر کردی اینقدر احمقم که دست دختر کسی رو که میخواست من رو بکشه بگیرم؟ سیب پای درختش میفته. تو دختر همون پدری. شک ندارم یه عده ساپورتت کردن تا بیای و این اراجیف رو سر هم کنی. آریا داره به وظیفهش عمل میکنه. شماها از آریا میترسین و میدونین داره موقعیتتون رو به خطر میندازه که اومدین سراغ من. شدی شریک دزد و رفیق قافله، من هم غافلِ غافل! نه افی خانم! از این خبرا نیست. به رانندهت بگو راه بیفته، منم هر چی تا الآن دیدم و شنیدم رو فراموش میکنم.
نگاه افسانه روی چشمهای سرکش و موقر باران مکث بیشتری یافت و با پوزخندی در گوشه لب رو به راننده دستور حرکت داد. از دید او باران پوسته نفوذ ناپذیری داشت، اما نمیدانست موفق شده که تکههای پازل ذهن باران را به هم بریزد، که باران را در گرداب خیالهای وسوسهگر بیندازد. پیش از حرکت ماشین مرد کنارش چشمبند را دور چشمان باران بست.
تنها لطف ناخواسته افسانه همان چشمبند روی چشمهای باران بود؛ چون در نگاه قیرگونش غوغا بود و مدام دیشب را تصویر سازی میکرد. پیامکی که میان اوقات خوششان دوری انداخت و حتی به زمان کوتاه شامشان هم رحم نکرد. در گفتههای افسانه و ادعایش کذبی هم وجود نداشت تا پر مدعا بر دهانش بکوبد. غوتهور در کابوس بیداری و اوهام ناسازگارش ماشین توقف کرد و صدای افسانه را شنید.
- آریا یه نفر رو به پای تو گذاشته و هر جا میری زیر نظرت داره. به نظرت واسه چی؟ اون میدونه بارانی که در به در دنبال حقیقته بیکار نمیشینه و چه راهی بهتر از این برای جلو گرفتنت. قبل از اینکه آدمام بیان سر وقتت اول سر اون یارو رو کردیم زیر آب. تا یه ساعت دیگه هم تأثیر اون ماده بیهوشی میره و به هیچی هم شک نمیکنه. تو هم به نفعته همونطور که گفتی به کسی چیزی نگی و واسه یه بار هم خریتت رو بذاری کنار! اگه به موقع جلوی آریا رو نگیری تو عذاب وجدان خفه میشی. این حس از مرگی که تجربه کردی بدتره.
به محض آنکه پایش زمین را حس کرد ون با سرعت از او دور شد. گره پارچه سیاه مزاحم را باز کرد و پلکها را گشود. نور مستقیم خورشید چشمانش را زد که با دست سایبانی روی پیشانی ساخت. در کوچه باغی مسکوت پا در هوا مانده و ماشینش زیر سایه درخت تنومند و پر برگی پارک شده بود. خم شد و کیفش را از روی زمین خاکی برداشت و پس از مطمئن شدن از بودن وسایل و همراهش خاک مانتوی سبزش را تکاند و به سوی ماشین گام برداشت.
پس از شنیدن آن سخنان بو دار و سنگین رخوت در وجودش رخنه کرده و نوامیسش را از کار انداخته بود، گویی به خواب ناگهانی زمستانی رفته باشد! احساس کسی را داشت که روی هوا راه میرود و هر دم از زمین و آدمهای فاسدش دور میشود، تنها نفسش راه ارتباطی او با کره خاکی بود . در را باز کرد و نشست. کوله نگار روی صندلی کنار، سوئیچش در قفل و قفل پدال در جای قبلش بود. همه چیز در سکوت اجباری رفته و انگار خودش هم به این باور رسید که اتفاقی رخ نداده.
دستهایش دور فرمان مشت شد و مانند کسانی که در شوک چیزی ماندهاند به نقطه نامعلومی خیره شد. دیدار از پیش سازمان یافته با افسانه و حرفهای راز آلودش... تا به حال کاری نبود که به تنهایی انجامش ندهد، تا به حال مسئلهای نبود که حلش نکند، آنقدر که به قوه ادراک و تحلیل مغزش احترام میگذاشت، اما اکنون احساس کسی را داشت که به خودش خــ ـیانـت کرده! کدامش را باور میکرد؟ مگر بهانهای برای کتمان بود؟ هر چیزی هم که انکار میکرد پیام ناشناس دیشب را چطور از یاد میبرد؟ آریا رفت و او را تنها گذاشت. مگر این کار را نکرد؟ مگر قید با هم بودنشان را نزد؟
ضعف شدید معده تا سلولهای خاکستری مغزش پیشروی کرد و به سردرد مبتلا شد. نالان و درمانده پیشانی را به فرمان چسباند و پلک بست. بدنش داغ و عطش گلویش شدت گرفته و دیگر بزاقی هم نمانده بود. در این اوضاع چگونه در وعده افطار امشب دلش را به تدارکات مراسم عروسیشان خوش کند؟ افسانه با گرو کشیدن نقطه ضعفهای باران او را در شکاف عمیقی رها کرد، درست مانند فضای سبز، اما مخروبه حاکم که کم از گورستان نداشت.
***
آخرین ویرایش: