لبخند محوی زدم.و بدون حرفی برای خودم چایی ریختم.صدای قدم های بلندی توجهم جلب کرد بدون این که سربرگردونم به چایی ام خیره شده بودم.
باصدای عمو سرمو بلند کردم. و بهش خیره شدم درحالی که نگاهش سمت مهیار بود گفت:
-کجا؟بدون صبحانه نرو!
چه قدر ریتم صداش با ریتم قلبم همخونی داشت.
-میل ندارم
عمو با لحنی سرزنش بارگفت:
-مهیار لجبازی نکن! اصلا قرص هات خوردی؟
صدای نفس های کلافه اش سکوت خونه رو شکسته بود.
-اره ....ازت خواهش می کنم بهم این قدر گیر نده!
عمو آهی کشید و ساکت موند.صدای قدم های بلندش و بعد بسته شدن در خونه باعث شد اون حسی که روی قلبم سنگینی می کرد از روی قلبم بره کنار!
عمو بدون حرفی ازپشت میز بلند شد و به سمت اتاق کارش رفت.
اشتهام به کلی بسته شده بود.با بی میلی نگاهی به میز صبحانه انداختم.حتی شکلات صبحانه هم که روی میز بهم چشمک می زد مدام نتوانست منو وادار به ادامه ی خوردن صبحانه کنه!
*********
راوی:
هوای آلوده برای او سم بود.دکتر مرتب به او گوش زد می کرد که بیشتر مراقب باشد.
ولی او بازمثل همیشه لجبازی می کرد.راننده طبق عادت همیشه گی اش برای او سرخم کرد.و در ماشین را باز کرد.صدای ستاره او را وادار ساخت که به سمتش برگرد.ستاره با آن تونیک جذب که کوتاهی اش توجه ی هر کسی را جلب می کرد.دوان،دوان خود را به مهیار رساند.مهیار هرمز نبود اصول و قوائد زندگیش به گونه ی بود که هیچ زنی تابه حال نظر اورا جلب نکرده بود.باقیافه ی جدی به ستاره زل زد گفت:
-چیزی شده؟
ستاره که از آن همه جدیت مهیار حرصی شده بود.لبخندی برای پهنان کرد آن حرصی که مدام به خاطر بی توجه ی مهیار می خورد زد و گفت:
-خواستم قبل رفتن به شرکت حالتو بپرسم! بهتری؟
همیشه از شنیدن این جمله بیزار بود! بهتری؟! مگر حال خوب و بد او چه می توانست برای کسی کند؟! حرصش گرفته بود.عصبی شد ولی سعی می کرد با همان لحن جدیش جواب ستاره را بدهد.گفت:
-بله بهترم! حالا اگه حرفی نداری من برم به شرکت برسم.
ستاره نزدیک او شد.بوی عطر تند ستاره باعث سردرد او شد.چشمانش روی هم فشرد.دست ستاره روی لبه ی یعقه ی کتش نشست.دستش را سریع بالا آورد و دست ستاره را گرفت.درحالی که فشارخفیفی به دست او وارد می کرد.دستش را پایین آورد.
فاصله اش را با ستاره پر کرد.سفیدی چشمانش به قرمزی زد.ستاره که از آن دو چشم پر از خشم ترسیده بود.نفس هایش به شمارش افتاده بودن.مهیار با لحنی جدی که ریشه های از عصبانیت داشت گفت:
-هرگز به من دست نزن! فهمیدی؟! هرگز!
چنان دستش را فشار داد.که اشک در چشمان ستاره حلقه زد.به شدت دستش را رها ساخت.و سوارماشین شد.
راننده زیرچشمی نگاهی به ستاره انداخت و سریع پشت رل نشست.
ستاره پشیمان از آن کاری که کرده بود اشک هایش آرام بر روی گونه اش سرازیر شدن.
ستاره پایش را همانند بچه ها محکم بر روی زمین کوبید.و عقب گرد کردکه برای لحظه ی نگاهش در نگاه دختری جوان که شاهد شکستن غروراش شده بود خیره شد.ویدا درحالی که پرده را کنار زده بود از پشت آن پنجره به ستاره خیره شده بود.
ستاره نگاه پراز تنفری به او انداخت و رفت.
ویدا پرده را انداخت.و چرخید و به قاب عکس مهیار خیره شد و آرام زیر لب زمزمه کرد:
-توی وجودت چی هست که فقط دوست داری زن هارو خورد کنی؟!
حق هم داشت.مهیار جزء آن دسته مردایی بودکه نیروی فوق العادهی برای جذب کردن زن ها داشت.ولی خودش به هیچ عنوانی جذب هیچ زنی نمی شد.
صدای موبایلش بلند شد.موبایلش که در دستش بود بالا آورد.اسم گیسو او را به خنده وا داشت.سریع پاسخ داد:
-سلام برگیسوی خودم
صدای گرفته ی گیسو درگوشی پیچید:
-سلام خوبی؟
صدای گرفته ی گیسو باعث تعجب او شد.ویدا نگران شد گفت:
-من خوبم! چیزی شده؟! چرا صدات گرفته؟
-سرما خوردم
ویدا نفسی از روی آسودگی کشید و لب زد گفت:
-نمیری دختر تو که منو نصف جون کردی گفتم شاید اتفاقی افتاده!
گیسو با همان حال بدش خندید گفت:
-نترس هیچ اتفاقی برای من نمیفته! چه خبرا؟! خونه ی عموی جدید چه طوره؟
ویدا با یادآوری عمویش ناخداگاه نگاهش سمت عکس مهیار کشیده شد.24ساعت نگذشته بود ولی دلش گواهی اتفاقات بدی را می زد.با لحنی گرفته گفت:
-خوبه! البته اگه بذارن
-یعنی چی؟
آهی کشید و در آن نگاه پرنافذ مهیار خیره شد گفت:
-یه نفر این جاهست که از وجود من زیاد راضی نیست
-نکنه زن عموت اذیت می کنه؟
خندید،می دانست دوستش گیسو از بس کتاب خوانده است به هرچی زنعمو و نامادری هست بدبین شده است.درحالی که می خندید گفت:
-نه دیونه! مهیار پسرعموم زیاد از اومدن من به این جا خوشحال نشده!
-بهش محل نذار تو زندگیت کن!
نفس عمیقی کشید گفت:
-حالاهم این کار می خوام کنم...خب تو چه خبرا؟
حرف های ناراحت کننده جایشان را به کلی حرف از گذشته داد.که باعث خندهی ویدا شده بود.صدای خنده اش آنچنان خانه را دربرگرفته بود.
که یک لحظه هرمز سرش را از آن همه حساب کتاب بالا آورد و با دل جان به خندهی برادر زاده اش گوش سپرد.
صدای خندهی ویدا همانند یک آهنگ زیبا هرمز را به سرشوق آورد.هرمز نگاهش را به قاب عکس کوچیکی که بر روی میز کارش قرار گرفته بود دوخت و گفت:
-بهت قول میدم همه چیز بشه مثل اول!
باصدای عمو سرمو بلند کردم. و بهش خیره شدم درحالی که نگاهش سمت مهیار بود گفت:
-کجا؟بدون صبحانه نرو!
چه قدر ریتم صداش با ریتم قلبم همخونی داشت.
-میل ندارم
عمو با لحنی سرزنش بارگفت:
-مهیار لجبازی نکن! اصلا قرص هات خوردی؟
صدای نفس های کلافه اش سکوت خونه رو شکسته بود.
-اره ....ازت خواهش می کنم بهم این قدر گیر نده!
عمو آهی کشید و ساکت موند.صدای قدم های بلندش و بعد بسته شدن در خونه باعث شد اون حسی که روی قلبم سنگینی می کرد از روی قلبم بره کنار!
عمو بدون حرفی ازپشت میز بلند شد و به سمت اتاق کارش رفت.
اشتهام به کلی بسته شده بود.با بی میلی نگاهی به میز صبحانه انداختم.حتی شکلات صبحانه هم که روی میز بهم چشمک می زد مدام نتوانست منو وادار به ادامه ی خوردن صبحانه کنه!
*********
راوی:
هوای آلوده برای او سم بود.دکتر مرتب به او گوش زد می کرد که بیشتر مراقب باشد.
ولی او بازمثل همیشه لجبازی می کرد.راننده طبق عادت همیشه گی اش برای او سرخم کرد.و در ماشین را باز کرد.صدای ستاره او را وادار ساخت که به سمتش برگرد.ستاره با آن تونیک جذب که کوتاهی اش توجه ی هر کسی را جلب می کرد.دوان،دوان خود را به مهیار رساند.مهیار هرمز نبود اصول و قوائد زندگیش به گونه ی بود که هیچ زنی تابه حال نظر اورا جلب نکرده بود.باقیافه ی جدی به ستاره زل زد گفت:
-چیزی شده؟
ستاره که از آن همه جدیت مهیار حرصی شده بود.لبخندی برای پهنان کرد آن حرصی که مدام به خاطر بی توجه ی مهیار می خورد زد و گفت:
-خواستم قبل رفتن به شرکت حالتو بپرسم! بهتری؟
همیشه از شنیدن این جمله بیزار بود! بهتری؟! مگر حال خوب و بد او چه می توانست برای کسی کند؟! حرصش گرفته بود.عصبی شد ولی سعی می کرد با همان لحن جدیش جواب ستاره را بدهد.گفت:
-بله بهترم! حالا اگه حرفی نداری من برم به شرکت برسم.
ستاره نزدیک او شد.بوی عطر تند ستاره باعث سردرد او شد.چشمانش روی هم فشرد.دست ستاره روی لبه ی یعقه ی کتش نشست.دستش را سریع بالا آورد و دست ستاره را گرفت.درحالی که فشارخفیفی به دست او وارد می کرد.دستش را پایین آورد.
فاصله اش را با ستاره پر کرد.سفیدی چشمانش به قرمزی زد.ستاره که از آن دو چشم پر از خشم ترسیده بود.نفس هایش به شمارش افتاده بودن.مهیار با لحنی جدی که ریشه های از عصبانیت داشت گفت:
-هرگز به من دست نزن! فهمیدی؟! هرگز!
چنان دستش را فشار داد.که اشک در چشمان ستاره حلقه زد.به شدت دستش را رها ساخت.و سوارماشین شد.
راننده زیرچشمی نگاهی به ستاره انداخت و سریع پشت رل نشست.
ستاره پشیمان از آن کاری که کرده بود اشک هایش آرام بر روی گونه اش سرازیر شدن.
ستاره پایش را همانند بچه ها محکم بر روی زمین کوبید.و عقب گرد کردکه برای لحظه ی نگاهش در نگاه دختری جوان که شاهد شکستن غروراش شده بود خیره شد.ویدا درحالی که پرده را کنار زده بود از پشت آن پنجره به ستاره خیره شده بود.
ستاره نگاه پراز تنفری به او انداخت و رفت.
ویدا پرده را انداخت.و چرخید و به قاب عکس مهیار خیره شد و آرام زیر لب زمزمه کرد:
-توی وجودت چی هست که فقط دوست داری زن هارو خورد کنی؟!
حق هم داشت.مهیار جزء آن دسته مردایی بودکه نیروی فوق العادهی برای جذب کردن زن ها داشت.ولی خودش به هیچ عنوانی جذب هیچ زنی نمی شد.
صدای موبایلش بلند شد.موبایلش که در دستش بود بالا آورد.اسم گیسو او را به خنده وا داشت.سریع پاسخ داد:
-سلام برگیسوی خودم
صدای گرفته ی گیسو درگوشی پیچید:
-سلام خوبی؟
صدای گرفته ی گیسو باعث تعجب او شد.ویدا نگران شد گفت:
-من خوبم! چیزی شده؟! چرا صدات گرفته؟
-سرما خوردم
ویدا نفسی از روی آسودگی کشید و لب زد گفت:
-نمیری دختر تو که منو نصف جون کردی گفتم شاید اتفاقی افتاده!
گیسو با همان حال بدش خندید گفت:
-نترس هیچ اتفاقی برای من نمیفته! چه خبرا؟! خونه ی عموی جدید چه طوره؟
ویدا با یادآوری عمویش ناخداگاه نگاهش سمت عکس مهیار کشیده شد.24ساعت نگذشته بود ولی دلش گواهی اتفاقات بدی را می زد.با لحنی گرفته گفت:
-خوبه! البته اگه بذارن
-یعنی چی؟
آهی کشید و در آن نگاه پرنافذ مهیار خیره شد گفت:
-یه نفر این جاهست که از وجود من زیاد راضی نیست
-نکنه زن عموت اذیت می کنه؟
خندید،می دانست دوستش گیسو از بس کتاب خوانده است به هرچی زنعمو و نامادری هست بدبین شده است.درحالی که می خندید گفت:
-نه دیونه! مهیار پسرعموم زیاد از اومدن من به این جا خوشحال نشده!
-بهش محل نذار تو زندگیت کن!
نفس عمیقی کشید گفت:
-حالاهم این کار می خوام کنم...خب تو چه خبرا؟
حرف های ناراحت کننده جایشان را به کلی حرف از گذشته داد.که باعث خندهی ویدا شده بود.صدای خنده اش آنچنان خانه را دربرگرفته بود.
که یک لحظه هرمز سرش را از آن همه حساب کتاب بالا آورد و با دل جان به خندهی برادر زاده اش گوش سپرد.
صدای خندهی ویدا همانند یک آهنگ زیبا هرمز را به سرشوق آورد.هرمز نگاهش را به قاب عکس کوچیکی که بر روی میز کارش قرار گرفته بود دوخت و گفت:
-بهت قول میدم همه چیز بشه مثل اول!
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش: