رمان عشق شکلاتی | pariya***75 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
لبخند محوی زدم.و بدون حرفی برای خودم چایی ریختم.صدای قدم های بلندی توجهم جلب کرد بدون این که سربرگردونم به چایی ام خیره شده بودم.
باصدای عمو سرمو بلند کردم. و بهش خیره شدم درحالی که نگاهش سمت مهیار بود گفت:
-کجا؟بدون صبحانه نرو!
چه قدر ریتم صداش با ریتم قلبم همخونی داشت.
-میل ندارم
عمو با لحنی سرزنش بارگفت:
-مهیار لجبازی نکن! اصلا قرص هات خوردی؟
صدای نفس های کلافه اش سکوت خونه رو شکسته بود.
-اره ....ازت خواهش می کنم بهم این قدر گیر نده!
عمو آهی کشید و ساکت موند.صدای قدم های بلندش و بعد بسته شدن در خونه باعث شد اون حسی که روی قلبم سنگینی می کرد از روی قلبم بره کنار!
عمو بدون حرفی ازپشت میز بلند شد و به سمت اتاق کارش رفت.
اشتهام به کلی بسته شده بود.با بی میلی نگاهی به میز صبحانه انداختم.حتی شکلات صبحانه هم که روی میز بهم چشمک می زد مدام نتوانست منو وادار به ادامه ی خوردن صبحانه کنه!
*********
راوی:
هوای آلوده برای او سم بود.دکتر مرتب به او گوش زد می کرد که بیشتر مراقب باشد.
ولی او بازمثل همیشه لجبازی می کرد.راننده طبق عادت همیشه گی اش برای او سرخم کرد.و در ماشین را باز کرد.صدای ستاره او را وادار ساخت که به سمتش برگرد.ستاره با آن تونیک جذب که کوتاهی اش توجه ی هر کسی را جلب می کرد.دوان،دوان خود را به مهیار رساند.مهیار هرمز نبود اصول و قوائد زندگیش به گونه ی بود که هیچ زنی تابه حال نظر اورا جلب نکرده بود.باقیافه ی جدی به ستاره زل زد گفت:
-چیزی شده؟
ستاره که از آن همه جدیت مهیار حرصی شده بود.لبخندی برای پهنان کرد آن حرصی که مدام به خاطر بی توجه ی مهیار می خورد زد و گفت:
-خواستم قبل رفتن به شرکت حالتو بپرسم! بهتری؟
همیشه از شنیدن این جمله بیزار بود! بهتری؟! مگر حال خوب و بد او چه می توانست برای کسی کند؟! حرصش گرفته بود.عصبی شد ولی سعی می کرد با همان لحن جدیش جواب ستاره را بدهد.گفت:
-بله بهترم! حالا اگه حرفی نداری من برم به شرکت برسم.
ستاره نزدیک او شد.بوی عطر تند ستاره باعث سردرد او شد.چشمانش روی هم فشرد.دست ستاره روی لبه ی یعقه ی کتش نشست.دستش را سریع بالا آورد و دست ستاره را گرفت.درحالی که فشارخفیفی به دست او وارد می کرد.دستش را پایین آورد.
فاصله اش را با ستاره پر کرد.سفیدی چشمانش به قرمزی زد.ستاره که از آن دو چشم پر از خشم ترسیده بود.نفس هایش به شمارش افتاده بودن.مهیار با لحنی جدی که ریشه های از عصبانیت داشت گفت:
-هرگز به من دست نزن! فهمیدی؟! هرگز!
چنان دستش را فشار داد.که اشک در چشمان ستاره حلقه زد.به شدت دستش را رها ساخت.و سوارماشین شد.
راننده زیرچشمی نگاهی به ستاره انداخت و سریع پشت رل نشست.
ستاره پشیمان از آن کاری که کرده بود اشک هایش آرام بر روی گونه اش سرازیر شدن.
ستاره پایش را همانند بچه ها محکم بر روی زمین کوبید.و عقب گرد کردکه برای لحظه ی نگاهش در نگاه دختری جوان که شاهد شکستن غروراش شده بود خیره شد.ویدا درحالی که پرده را کنار زده بود از پشت آن پنجره به ستاره خیره شده بود.
ستاره نگاه پراز تنفری به او انداخت و رفت.
ویدا پرده را انداخت.و چرخید و به قاب عکس مهیار خیره شد و آرام زیر لب زمزمه کرد:
-توی وجودت چی هست که فقط دوست داری زن هارو خورد کنی؟!
حق هم داشت.مهیار جزء آن دسته مردایی بودکه نیروی فوق العادهی برای جذب کردن زن ها داشت.ولی خودش به هیچ عنوانی جذب هیچ زنی نمی شد.
صدای موبایلش بلند شد.موبایلش که در دستش بود بالا آورد.اسم گیسو او را به خنده وا داشت.سریع پاسخ داد:
-سلام برگیسوی خودم
صدای گرفته ی گیسو درگوشی پیچید:
-سلام خوبی؟
صدای گرفته ی گیسو باعث تعجب او شد.ویدا نگران شد گفت:
-من خوبم! چیزی شده؟! چرا صدات گرفته؟
-سرما خوردم
ویدا نفسی از روی آسودگی کشید و لب زد گفت:
-نمیری دختر تو که منو نصف جون کردی گفتم شاید اتفاقی افتاده!
گیسو با همان حال بدش خندید گفت:
-نترس هیچ اتفاقی برای من نمیفته! چه خبرا؟! خونه ی عموی جدید چه طوره؟
ویدا با یادآوری عمویش ناخداگاه نگاهش سمت عکس مهیار کشیده شد.24ساعت نگذشته بود ولی دلش گواهی اتفاقات بدی را می زد.با لحنی گرفته گفت:
-خوبه! البته اگه بذارن
-یعنی چی؟
آهی کشید و در آن نگاه پرنافذ مهیار خیره شد گفت:
-یه نفر این جاهست که از وجود من زیاد راضی نیست
-نکنه زن عموت اذیت می کنه؟
خندید،می دانست دوستش گیسو از بس کتاب خوانده است به هرچی زنعمو و نامادری هست بدبین شده است.درحالی که می خندید گفت:
-نه دیونه! مهیار پسرعموم زیاد از اومدن من به این جا خوشحال نشده!
-بهش محل نذار تو زندگیت کن!
نفس عمیقی کشید گفت:
-حالاهم این کار می خوام کنم...خب تو چه خبرا؟
حرف های ناراحت کننده جایشان را به کلی حرف از گذشته داد.که باعث خندهی ویدا شده بود.صدای خنده اش آنچنان خانه را دربرگرفته بود.
که یک لحظه هرمز سرش را از آن همه حساب کتاب بالا آورد و با دل جان به خندهی برادر زاده اش گوش سپرد.
صدای خندهی ویدا همانند یک آهنگ زیبا هرمز را به سرشوق آورد.هرمز نگاهش را به قاب عکس کوچیکی که بر روی میز کارش قرار گرفته بود دوخت و گفت:
-بهت قول میدم همه چیز بشه مثل اول!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    *******
    صدای بلندش ترس را به دل کارمندانش انداخته بود.خانوم زاهدی منشی شرکتش درحالی که پرونده هارا به سـ*ـینه اش چسبانده بود.باترس به مهیار عصبی خیره شده بود.مهیار پرونده هارا یکی،یکی بر روی میز می کوبید! و باصدای بلند فریاد می کشید گفت:
    -زاهدی این قرار دادکوفتی اگه پیدا نشه کاری بهت می کنم مرغ های آسمون به حالت گریه کنن
    دخترک جوان که ازترس زبانش قفل شده بود.بی صدا اشک می ریخت.
    تمام اوراق شرکت را یکی ،یکی چک می کرد ولی خبری از آن برگ برندهی که مهیار چندماهی برایش تلاش کرده بود نبود.
    عصبی شد و نعرهی کشید و تمام وسایل میز را به طرفی پرت کرد.انگشتش را به حالت تهدید درمقابل چشمان ترسیدهی زاهدی تکان داد گفت:
    -بهت فقط دوساعت مهلت میدم برگه ی قرار داد شرکت ترکیه رو پیدا کنی وگرنه اخراجت که می کنم هیچ کاری می کنم که دیگه جزءکارت حواست به جای پرت نشه
    زهدای که تا به حال مهیار را این گونه ندیده بود.مطعیانه پشت سرهم سرش را تکان داد و با لکنت زبان گفت:
    -باشه ...چشم
    سریع عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد.مهیار که احساس می کرد تمام انرژی اش را ازدست داده است خودش را بر روی صندلی به نحوهی پرت کرد.
    این روزا احساس خسته گی می کرد.حتی سفرهای کاریش فقط به سفر کاری ختم می شدند.همین و بس
    سال هابود که خودش را غرق این شرکت کرده بود.حتی پدرش هم نتوانسته بود ساعتی خسته گی را از تن او خارج کند.
    با یادآوری ویدا اخم هایش به شدت درهم گره خورد.آن دخترک گریه رو که زمانی فقط نازعشوه بلد بود و دل تمام خانواده را نسبت به خود نرم می کرد حال درست در زیر یک سقف با او نفس می کشید
    تمام بچه گی اش از اونفرت داشت.خاطرات تلخ زندگیش آنقدر زیادبودن که هیچ شیرینی کام اورا شیرین نمی کرد.
    از تمام لـ*ـذت های زندگیش گذشته بود تا فقط به دیگران ثابت کند اوهم راه رسم موفقیت را بلد است.
    آرنج هایش را روی میز گذاشت و سرش را میان دست هایش گرفت.این روزا سردردش امانش را بریده بود.
    مسکن ها هم برای او افاقه نمی کردن.تقه ی به دراتاقش خورد.بی آن که سرش را بالا بیاورد با لحنی جدی گفت:
    -داخل شو
    در اتاق به آرامی باز شد.پاشنه ی کفش زنانه ی توجه اش را جلب کرد به آرامی سرش را بالا آورد.
    دختری جوان با درحالی که موهایش را آزادانه از زیرشالش رها کرده بود نزدیک شد.عینک اش را از روی چشمانش برداشت.مهیار که به شدت تعجب کرده بود اخمی بین ابروهاش نشست گفت:
    -یادم نمیاد قبل از هماهنگی بهتون اجازه داده باشم همین طور وارد اتاق من بشید
    دختر جوان که فقط به قصد دیدن مهیار آمده بود.لبخندی بر روی لب نشاند و تابی به سرگردنش دادگفت:
    -شرمنده آقای رستگار من هم بی اجازه جای اعلام حضور نمی کنم ولی براتون یه پیام دارم
    مهیار که از طرز حرف زدن آن دختر حرصش گرفته بود.گره کور ابروهایش را بیشتر کرد و با لحنی جدی گفت:
    -مگه این جا منشی نداره؟!
    سریع تلفن را برداشت و تا باز زهدای را سرزنش کند که دختر جوان سریع خود را به مهیار رساند و دستش را روی دستش که بر روی تلفن بود گذاشت.
    مهیار جاخورده بود.تا به حال کسی به او دست هم نزده بود.در طول زندگیش سعی می کرد از زن ها فاصله بگیرید.دخترجوان که سعی می کرد تمام سیاست های زنانه اش را به کار ببرد گفت:
    -من اگه به جای تو بودم عجله نمی کردم
    مهیار سعی می کرد ازخودش عکس العملی نشان ندهد.دخترک پاکت سفید رنگی را مقابلش برروی میز قرار دادگفت:
    -این یه امانتیه گفتم بهتره به دستتون برسونم
    دخترک جوان چشمکی به قیافه ی جدی و عبوس مهیار زد و سریع اتاق را ترک کرد.مهیار که از این ملاقات به شدت عصبی شده بود سریع شمارهی زهدای را گرفت.
    -بله قربان؟
    باصدای بلند بر سر او فریاد کشیدگفت:
    -کدوم گوری بودی که اجازه دادی این دختر بیاد تو اتاقم؟
    زاهدی باصدای لرزانی گفت:
    -قربان من رفته بودم قسمت بایگانی تا اسناد چک کنم
    -زهدای حیف که فعلا بهت نیاز دارم وگرنه من می دونستم تو
    محکم گوشی رو برسرجایش کوبید.آن همه عصبانیت برایش سم بود ولی بازم ملاحضه ی حال خودش را نمی کرد.نگاهش به پاکت سفید رنگ افتاد.
    کنجکاو شد تا درون آن پاکت را ببیند سریع پاکت را باز کرد.چند قطعه عکس بود از جوانی های پدرش و یک زن که کنارپدرش ایستاده بود!
    آن عکس هاچه مفهومی داشتند؟!متعجب عکس هارا نگاه می کرد.دستش به سمت موبایلش رفت تا باپدرش تماس بگیرد و این موضوع را اطلاع دهد که پشیمان شد.تصمیم گرفته بود اول خودش پی گیرماجرا شود.سریع عکس هارا درون پاکت قرار داد و آن هارا در گاو صندوق شرکت گذاشت.
    وزش باد درختان ویلا را رقـ*ـص وا داشته بود.ویدا که به شدت حوصله اش سر رفته بود زانوهایش را بغـ*ـل گرفت و سرش را روی زانوهایش قرار داد.
    دلش می خواست برود و مثل قدیما خرید کند ولی با یاآوری حساب های بانکی اش که مدت ها خالی شده بودن آه از نهادش بلند شد.
    سکوت بیش ازحد ویلا بیشتر اورا غمگین کرده بود.محض دلخوشی حتی یک نفرهم نبود که با او صحبت کند.هوای ابری دلش بیشتر اورا هوای کرده بود که بی صدا برای تنهای هایش اشک بریزد.
    مهیار درحالی که پشت چراغ قرمز ایستاده بود.تمام فکر و ذهنش سمت آن عکس های قدیمی سیاه سفید بود.اون زن کی می تونست باشه؟!
    هرکس بود خوب توانسته بود مهیار را بهم بریزد.مهیار که بهم بریزد یعنی یک شهر بهم ریخته است.
    صدای دخترک گل فروش اورا از افکار بهم ریخته اش جدا ساخت.سرش را به سمت دخترک گل فروش چرخاند.دخترک زیبای بود.تمام سرصورتش از آفتاب سوخته بود لباس هایش بوی دود ماشین می داد.مهیار همیشه با دیدن این صحنه ها قلبش به درد می آمد.اخم ظریفی بین ابروهایش نشست.انگاراخم با چهره اش هم خوانی داشت اگریک روز اخم نمی کرد آن روز اصلا نمی گذشت.
    بالحنی آرام ولی جدی به دخترک گل فروش گفت:
    -عمو جون الان چراغ سبز میشه میای اون سمت چهار راه ؟
    دخترک که بلاخره خوشحال شده بود یک فروشنده به تورش خورده بود سریع پذیرفت.
    چه قدر دست سرنوشت گاهی بد رقم می خورد.چراغ سبز شد و مهیار از چهار راه گذاشت و آرام ماشین را به کناری پارک کرد.ماشین راخاموش کرد و از آینه به دخترک نگاهی انداخت که دوان،دوان به سمتش می آمد.
    دخترک کنارماشین ایستاد سعی می کرد با آن قد کوتاهش روی پاشنه ی کفش های کهنه اش به ایستد تا راحت تر مهیار را ببیند این بار با خواهش و تمنا گفت:
    -آقا تورو خدا گل بخرید؟
    مهیار لبخندکم رنگی به دخترک گل فروش زد و گفت:
    -عمو جون من ازت گل میخرم! ولی یه شرطی داره؟
    دخترک که جمله ی مهیارتاحدودی جاخورده بود و ترسیده بود.گفت:
    -چه شرطی؟
    مهیار یک دسته گل از دست های ظریف دخترک که به خاطر کار زیاد پوست پوستی شده بودند بیرون کشید گفت:
    -شرطش اینه که بهم بگی خانواده ات کجان؟
    دخترک که ترسیده بود سریع زیر گریه زد گفت:
    -بخدا عمومن کار بدی نکردم! من فقط می خوام کارکنم تا آوارهی پس کوچه هانشم
    -آروم باش دخترم من می خوام کمکت کنم!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دوستان عزیز برای حمایت از رمان نظر سنجی رو انجام بدید و تشکر کنید دوستون دارم
    *******
    دخترک سریع باسر آستینش اشک هایش را پاک کرد و باخوشحالی گفت:
    -راست میگی عمو؟
    این دختر به دل مهیار نشسته بود آن هم بدجور...کم پیش می آمد مهیار اخمو بخندد درحالی که لبخند روی لبش کش می آمد گفت:
    -بله عمو! دوست داری یه زندگی خوب داشته باشی؟
    دخترک تند سرشو تکان داد گفت:
    -اره عمو ولی....
    چهره اش درهم شد و با ناراحتی به مهیار زل زد.مهیار با تعجب نگاهی به او انداخت گفت:
    -ولی چی عمو؟
    با لحنی غمگین و سوزناک گفت:
    -اون آقاه میگه شما به خاطر خورد خوارک به من بدهکارید
    مهیار که از آن همه زورگویی حرصش گرفته بود ازبین دندان هایش غرید گفت:
    -هیچ کس حق نداره به تو و دوستات زور بگه حالاهم سریع سوار شوتا تورو به جای خوبی ببرم
    دخترک که انگار فرشته ی نجاتش را دیده باشد سریع سوار شد.مهیار ماشین را روشن کرد و ماشین از جاکنده شد.
    دخترک باخوشحالی به ماشین نگاه می کرد.مهیار خوشحال از این که توانسته بود یک نفر دیگر را از آن همه مصیبت و بدبختی نجات دهد به سمت بیرون شهر رفت.
    روبه روی خانه ای بزرگ ایستاد با دو بوق نگهبان سریع در را باز کرد.مهیار ماشین را به داخل برد.دخترک با دیدن آن همه بچه که درحال بازی کردن بودن سرشوق آمد.و سریع از ماشین پیاده شد.
    مهیار از ماشین پیاده شد.بچه ها بادیدن مهیار جیغ کشیدن و به سمتش آمدن.و همه دورش حلقه زدن...مهیار یکی ،یکی دست نوازش گر بر روی بچه ها می کشید.یک حس پدر بودن در وجودش ریشه کرده بود.
    خانوم نوبخت با دیدن مهیاز لبخندی زد و به سمتش آمد.احترام خاصی برای مهیار قائل بود گفت:
    -سلام جناب رستگار خوش آمدید
    مهیار سریع لبخندش را جمع جور کرد و باهمان لحن جدی اش گفت:
    -سلام مرسی...
    -بفرمایید داخل
    مهیار به سختی خودش را ازبین بچه ها بیرون کشید.دست آن دخترک را گرفت و باخود به داخل برد.
    روی صندلی نشست.دخترک کوچک کنار مهیار نشست.
    خانم نو بخت باکنجکاوی نگاهی به آن دختر انداخت و گفت:
    -آقای رستگار مهمان جدید هستن؟
    مهیار سرش را پشت سرهم تکان داد و به کفش های مشکی براقش خیره شد گفت:
    -بله مهمان جدید هستن و البته ویژه
    نوبخت تاحدودی تعجب کرده بود.لبخند دندان نمایی زد و گفت:
    -یعنی چی؟
    مهیار سربلند کرد.و با نگاه جدی اش به چشمان سبز رنگ نوبخت خیره شد و گفت:
    -یعنی این که می خوام این دختر در رفاه کامل باشه
    نوبخت که از لحن جدی مهیار جاخورده بود چشمی گفت و سکوت کرد.مهیار به آن دختر نگاهی انداخت.
    نمی توانست لبخندش را درمقابل این دختر مهار کند درحالی که لبخند روی لبش بیشتر ازقبل کش می امد گفت:
    -عمو جون اسمتو بهم نگفتی؟
    دخترک با دوچشمان گرد مشکی رنگش به مهیار زل زده بود آرام لب زد و گفت:
    -سارا
    مهیار با دو دستانش سر صورت دختر را نوازش کرد.از جایش بلند شد.و کتش را مرتب کرد و به سمت نوبخت برگشت گفت:
    -پرونده این دختر به بهزیستی بفرست و بهشون بگو که عضوجدید قبول کردیم
    -چشم شما نگران نباشید
    مهیار که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
    -مدد کار جدید هم بگید بهتون معرفی کنن ...برای سارا چیزی کم نذارید به راننده ام میگم که براش وسایل بخره و بفرسته
    نوبخت که همیشه در آرزوهایش دنبال چنین مردی می گشت.قند در دلش آب شد.مهیار یک مرد جلتن من بود که هرکس در نگاه اولش شیفته اش می شد.نوبخت با آن لبخندپهنش که روی لب های درشتش خودنمایی می کرد گفت:
    -چشم
    مهیار سرتاپایش را برانداز کرد.برق چشمان نوبخت او را متعجب ساخت.یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
    -روز خوش
    معطل نکرد و از مرکز نگهداری کودکان بهزیستی بیرون زد.
    چندسالی بود که سرپرستی بچه های کوچک را به عهده گرفته بود.قصدش بود تمام تلاشش کند آن هارا بزرگ کند و هرکدامشان را به آرزوهای رنگارنگشان برساند.یاد روزهای افتاد که چه قدر برای تاسیس این مرکز تلاش کرد.ماه تلاش کرد از خوابش گذشت تا توانست این مرکز را تاسیس کند.
    شاید حال خوب الانش را مدیون همین کودکان پاک و معصوم بود.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دستی میان موهای خوش حالتش کشید.وقتی کلافه می شد دستی میان موهایش می کشید تا بلکه آرام شود.
    صدای تلفن همراه اش اورا از فکر کردن وا داشت.تماس را وصل کرد.هرمز باصدای نگران گفت:
    -مهیارکجای؟
    یک تای ابرویش را بالا داد.سابقه نداشت که هرمز از او به پرسد کجایی؟! با تعجب گفت:
    -بیرونم چه طور؟
    صدای نگران هرمز که از آن سوی خط می آمد دو چندان شد گفت:
    -هرچه زودتر خودتو به بیمارستان نزدیک خونه برسون!
    -اتفاقی افتاده؟
    -نپرس فقط بیا
    تماس قطع شد.هیچ وقت با سرعت رانندگی نمی کرد.همیشه سعی می کرد در رانندگی دقت کند.ولی این بار فرق می کرد هرمز اورا خواسته بود.پایش را روی پدال گاز فشرد.و ماشین ازجاکنده شد.
    یعنی هرمز در بیمارستان چه کارداشت؟!
    ماشین را پارک کرد و با قدم های بلندش که به نوعی شبیه دویدن بودن به سمت بیمارستان رفت.
    چشم گرداند و پدرش را کلافه بر روی صندلی ها دید.به سمتش رفت.درحالی که نفس هایش به شماره اش افتاده بودن.بریده ،بریده گفت:
    -چی شده بابا؟
    هرمز با چهره ای غمگین به مهیار زل زد و گفت:
    -ویدا از پله ها افتاده الانم توی اتاق عمله
    مهیار اخم هایش درهم کشید.از هرمز انتظار نداشت که به خاطر یک دختر که تمام بچه گی هایش را خاکستر کرده بود اورابه این جا بکشاند.
    با لحنی تند رو به هرمزگفت:
    -به خاطر این دختر منو این جاکشوندی که چی بشه؟
    اشک در چشمان هرمز حلقه زد.باورش نمی شد پسرش این گونه از ویدا متنفر باشد.
    باصدای دکتر هردو به سمت او چرخیدن.هرمز پیش قدم شد و به سمت دکتر رفت و با دلهره و نگرانی گفت:
    -حالش چه طور آقای دکتر؟
    دکترجوان دست هایش را در جیب های روپوش سفید رنگش فرو برد وگفت:
    -ضربه ی خیلی شدیدی به سر بیمار وارد شده افتادنش از اون همه پله یه اتفاق ساده نبوده!شاید زنده بودنش الان فقط یک معجزه ات پاره گی سرش زیاد نبود بخیه زدیم.فقط برای این که مشکلی نیاد 24ساعت باید تحت نظر ما باشه! چون ممکنه خون ریزی مغزی کنه البته این هاهمه حدس هستن! حالا یه چکاب کامل از بیمارمی کنیم
    هرمز که نگرانی و دلشوره اش تاحدودی کاسته شده بود.دستی به صورتش کشید و نفسش را با آسودگی از سـ*ـینه اش که مدام تیر می کشید رها ساخت و زمزمه وار گفت:
    -خدایا شکرت!
    دکتر رفت.مهیار دلیل این همه محبت و نگرانی پدرش را نسبت به این دختر درک نمی کرد!
    مگر ویدا همان گذشته تلخ و عذاب آور هرمز نبود؟! مگر آینه ی عذاب مهیار نبود؟! پس چرا باز هرمز اورا به این جا آورده بود؟
    هنوز 24ساعت نشده بود که از آن سفر پر از استرس و تنشج رها شده بود که با دیدن ویدا زندگیش از آن آرامش همیشه گی اش خارج شده بود و مثل یک ماشین در جهت مخالف مسیرش رانندگی می کرد.
    پایش رامحکم بر روی زمین کوبید.درست مثل یک بچه بهانه داشت آن هم بهانه ی ماندن ویدا در زندگی او و هرمز...هرمز به آرامی به سمت مهیار چرخید.
    به چشمان سرد و بی روح مهیار زل زد.باورش سخت بود که این گونه پسرش را ببینید سرد و فارق از هرگونه عشق و محبتی! حتی آن نسبت خونی که باید در چنین شرایطی به جوش می آمد آرام و بی صدا در رگ های مهیار جریان می کرد و انگار نه انگار که یک نسبت خونی با آن دخترک که درچندمتری اش قرار داشت دارد.
    هرمز گفت:
    -مهیار؟
    سرد و جدی نزدیک پدرش رفت و لب هایش را تر کرد.فشار زیاد کاری تمام نیروی بدنی اش را گرفته بود.آن همه دغدغه های روزانه حاصلش شده بود چند تار موی سفید که درمیان آن همه سیاهی شب زیادی جلوه می کردند.
    نمی خواست پدرش را آزارده خاطر کند ولی باید می گفت.....
    -بابا برای من اون دختر اصلا مهم نیست لطفا هیچ وقت به خاطر این دختر منو از کار زندگیم ننداز! به خاطرشما دیشب وجودش تحمل کردم ولی بیشتر از این نمی تونم وجودش تحمل کنم لطفا این دختر از من و از این خونه و از این شهر دور کن!
    هرمز هاج واج به پسرمغرور و دل سنگش خیره شده بود.مهیار چه طور می توانست به این راحتی از هرمز بخواهد برادرزاده اش را پارهی جگرش را میان این همه سختی و مشکل رها کند؟! ویدا تنها بود و هرمز قسم خورده بود نگذارد تک دختر خانواده ی رستگار تنها باشد...
    اخم هایش را درهم کشید.چشم غره ای به مهیار رفت و گفت:
    -توچه بخوایی چه نخوایی ویدا کنار من توی اون خونه زندگی می کنه! توام باید با این شرایط کنار بیای
    -من مجبور نیستم بابا! اگه بخواد این جا بمونه باید بین من و اون دختر یکی رو انتخاب کنید
    هرمز یکه ی خورد.مردمک چشمانش لرزید و حرف مهیار قلب ضعیفش را به درد آورد زمزمه وار لب زد گفت:
    -چی میگی مهیار؟ من چه طور می تونم بین تو و اون دختر یکی تون انتخاب کنم؟! تو پسرمی اونم دختر برادرمه
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مهیار عصبی شد! خیری از عمویش ندیده بود از دختر عمویش هم ندیده بود پس چه طور می توانست به آن دخترک محبت کند؟! با لحنی عصبی و تند به هرمز توپید و گفت:
    -من نمی دونم بابا! من حرفام زدم.نه اون برادرت که نیست برام مهمه نه اون دختر که روی تخته من فقط خودم مهمم هرمز رستگار اگه اون دختر توی اون خونه بمونه برای همیشه از اون خونه میرم
    هرمز به شدت جاخورد.همیشه بداخلاقی های مهیار را با جان دل خریده بود.ولی هیچ وقت از او نشنیده بود که خانه را ترک می کند!
    درمیان نگاه مات و مبهوت هرمز عقب گرد و از بیمارستان خارج شد.مریم را دید که داشت باقدم های بلندش خودش را به او می رساند.
    دلش نمی خواست کسی را ببیند قبل از این که اجازه دهد مریم به سمتش بیاید سریع ازکنارش گذشت.
    سوار ماشین شد و به سمت خانه رفت.
    با خسته گی وارد خانه شد.بوی خورشت قیمه تمام خانه را در بر گرفته بود.اشتهاش درحال تحـریـ*ک شدن بود.چشمانش را لحظه ی بست.و باتمام وجود عطر خوش خورشت قیمه را بوید.
    با یادآوری گذشته که همیشه مادرش برایش بهترین غذا هارا درست می کرد.عصبی شد و چشمانش را باز کرد.ازکنار آشپزخانه گذشت که صدای لیلا توجه اش را جلب کرد.قدمی به عقب برداشت و کنار دیوار ایستاد و آرام به حرف های لیلا گوش داد.
    لیلا درحالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند رو به ستاره گفت:
    -این چه کاری بود توکردی؟! اگه آقا هرمز بفهمه که بدبخت میشیم
    ستاره که از طرفی خوشحال بود و از طرفی نگران بدان آن که لحظه ی پشیمان باشد با پرویی تمام گفت:
    -حقش بود دختره احمق
    لیلا لب گزید و باصدای عصبی به او تشر زد گفت:
    -خجالت بکش! شرمم میشه بگم تو دخترمی! من دلم نمیاد یه مورچه آزار ببینه توچه طور تونستی روی پله ها روغن بریزی تا اون دختر از پله ها بیفته؟! اگه مرده باشه می خوای چه کارکنی؟
    ستاره صندلی را عقب کشید و نشست.و با بی خیالی شانه ی بالا انداخت وگفت:
    -بمیره یه موجود کمتر زندگی بهتر
    لیلا دهانش از آن همه وقاحت و پروریی دخترش باز مانده بود.
    مهیار باورش نمی شد که ستاره این کار را با ویدا کرده باشد! شاید ازویدا دل خوشی نداشته باشد.
    ولی هرچی نباشد او دخترعمویش هست و اجازه نمی داد یک غریبه به او صدمه بزند.
    امروز همه دست به دست هم داده بودن تا اورا به مرز نقطه ی جوش عصبانیت بکشانن! طاقت نیاورد و وارد آشپزخانه شد.
    لیلا هم چنان به دختر سنگ دل و بی رحمش خیره شده بود.مهیار با صدای نسبتا بلند و جدی و محکم رو به ستاره گفت:
    -بلند شو همین الان بیا تو نشیمن
    ستاره که متوجه ی حضور مهیار نشده بود.سریع از روی صندلی بلند شد.و با نگرانی به مهیار زل زد.لیلا درحالی که دستپاچه شده بود برای آن که بفهمد مهیار حرف های آن هارا شنیده گفت:
    -چیزی شده آقا مهیار؟
    مهیارتند سرش را سمت لیلا چرخاند و به او چشم غره ای رفت گفت:
    -بهتر من از شما بپرسم که چه اتفاقی افتاده؟!......توی نشیمن منتظرم
    مهیار عقب گرد کرد و وارد نشیمن شد.
    از عصبانیت حرارت بدنش بالارفته بود.کتش را سریع از تنش بیرون کشید و روی کناپه پرت کرد.و دستانش را به کمر زد.لیلا و بعد ستاره به سمت مهیار آمدند.
    لیلا ازترس زبانش قفل شده بود.مهیار قدمی به سمت لیلا برداشت.ستاره پشت لیلا سنگر گرفته بود.
    مهیار درحالی که چشمانش را تنگ کرده بود گفت:
    -خب ستاره خانوم میشنوم؟
    ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد.و باترس و باصدای ضعیفی لب زد و گفت:
    -چه بگم؟
    دیگر کنترل صدایش دست خودش نبود.صدایش را روی سرش انداخت و باصدای بلندی فریاد کشید گفت:
    -خجالت نمی کشی؟! به چه حقی اون بلا رو سر ویدا آوردی؟! آخه ابلهه اگه چیزیش می شد می خواستی چه کارکنی؟! تو هدفت از این کارا چیه؟! اگه اون دختر میمیرد می دونستی چی میشه؟! به جرم قتل همه ی ما بازداشت می شدیم من به درک اعتبار شرکت من و حجرهی بابا ازبین می رفت درد تو چیه؟!
    ستاره که از فریاد مهیار ترسیده بود بازوی لیلا را چنگ زده بود و درمیان چنگال دستانش بازوی لیلا را می فشرد.و آرام اشک می ریخت.لیلا هم دست کمی از ستاره نداشت با صدای بغض آلودش گفت:
    -من شرمنده ام آقا مهیار
    مهیار پوزخندی زد و گفت:
    -شرمندهی؟! به جای شرمندگی دخترت ادب کن!
    ستاره طاقت شنیدن آن همه تحقیر را از مهیار نداشت.نتوانست تحمل کند و باصدای بلند سرمهیار فریاد کشید گفت:
    -تو باید شرمنده باشی چون تموم این کارا رو برای تو کردم.چون وقتی تورو می ببینم دلم می خواد بیام پیشت تو اصلا میفهمی عشق و دوست داشتن چیه؟! اصلا تو این حس رو که شبیه یه بیچاره گیه درک می کنی؟
    دستان مهیار از روی کمرش به آرامی کنارش افتادن.مات مبهوت به ستاره خیره شده بود.نمی توانست باورکند!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دوستان عزیز سلام برای این که مثل همیشه همراهم هستید ازتون تشکر می کنم پست های قبل به خاطر اشتباهی که در روند داستان پیش اومده بود پاک کردم و روند داستان را تغییر دادم امیدوارم که خوشتون بیاد
    **************
    لیلا که از وقاحت دخترش به تنگ آمده بود دستش را بالا برد و روی صورت ستاره سیلی زد.
    ستاره بابغض دستش را روی صورتش گذاشت و سرش را ناباورانه تکان داد.و باقدم های بلند از خانه خارج شد.لیلا پشیمان از کاری که کرده بود به سمت مهیار برگشت و با شرمندگی سرش را پایین انداخت و با صدای بغض داری گفت:
    -من معذرت می خوام از آقا هرمز و ویدا خانوم هم معذرت خواهی می کنم و بعد از این جامیرم با اجازه
    درمقابل چشمان بهوت زدهی مهیار نشمین را ترک کرد.
    آنقدر حرف ستاره برایش سنگین بود که حتی توان پلک زدن هم نداشت.با پاهای بی رمق به سمت اتاقش رفت.
    وارد اتاق شد.احساس می کرد تمام حجم هوای اتاق برای تنفسش کم است.قفسه ی سـ*ـینه اش به شدت تیر می کشید.دستش را روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشت و به سمت عسلی کنار تخت رفت و از جعبه ی قرص هایش یک دانه را برداشت و آرام زیر زبانش گذاشت.
    این روزا هیچ چیز باب میل او پیش نمی رفت.همه چیز بهم ریخته بود و مقصر شروع این طوفان کسی نبود جزء ویدا!
    هرمز و مریم با نگرانی کنار تخت ویدا ایستاده بودن.ویدا که تازه به هوش آمده بود به سختی لب باز کرد و گفت:
    -من کجام؟
    هرمز نزدیک تر رفت و دست ظریف ویدا را در میان دستش گرفت و لبخندی زد گفت:
    -بیمارستانی عزیزم
    ویدا درحالی که سرش به شدت درمی کرد صورتش را درهم ساخت و با بدخلقی گفت:
    -چه بلای سرم اومده؟
    مریم نزدیک تر آمد و با همن لحن مهربانش که حال یکم نگرانی به آن اضافه کرده بود گفت:
    -ازپله ها افتادی عزیزم خدا رو شکر که سرت ضربه ی جدی ندیده
    یتیم بودنش کم بود حال باید شلاق های این روزگار را بر تن ظریفش تحمل کند.بغض راه گلویش را بسته بود.
    دلش می خواست تنها باشد تا بتواند برای تمام دردهای دلش گریه کند.باهمان صدای ضعیف و گرفته اش که به سختی از میان حنجره اش آزاد ساخته بود گفت:
    -میشه تنهام بذارید؟
    هرمز لب باز کرد که مخالفت کندکه مریم سریع به هرمز اشاره کرد گفت:
    -عمو حق با ویدا جان بهتره اجازه بدیم استراحت کنه
    هرمز نگاهی به ویدا انداخت.دلش نمی خواست دختر برادرش را این چنین غمگین و اندوهگین ببیند.آهی میان آن همه درد قدیمی و کهنه که سال ها بر روی سـ*ـینه اش سنگینی می کرد کشید و بدون حرفی اتاق را ترک کرد.
    مریم هم به دنبال هرمز از اتاق بیرون آمد.
    هرمز درحالی که توان سرپا ایستادن را نداشت بر روی صندلی های که در راه روی بیمارستان بود نشست.
    باناراحتی درحالی که نگاهش به کفش های قهوه ی تیره اش دوخته بود گفت:
    -کاش من به جای برادرم میمیردم و این دختر یتیم نمی دیدم هرچه قدر سعی کنم براش یه پدر باشم بازم نمی تونم چون من سال ها آغوشم بر روی برادر زاده ام بسته ام حالا بعد این همه سال چه طور میتونه با من احساس راحتی کنه؟
    مریم با دیدن حال هرمز ناراحت شدو کنارش روی صندلی های فلزی که به رنگ نوک مدادی بود نشست و دستش را به آرامی بر روی بازویش گذاشت و بادلداری گفت:
    -عموجون این چه حرفیه؟! من بهتر از هرکسی میدونم شماچه حامی بزرگی هستید درسته که ویدا الان با شما احساس غریبی می کنه ولی بهتون قول میدم به زودی باشما اونس میگیره و براش یک حامی بزرگ می شید مثل یک پدر ....مثل من که همیشه برام بهترین پدر و عموی دنیا بودید
    هرمز نگاه غمگین آلودش را بالا آورد و در چشمان مریم خیره شد گفت:
    -مریم دخترم با وجود مهیار من نمی تونم یک حامی قوی برای ویدا باشم
    مریم اخم ظریفی بین ابروهایش نشاند و گفت:
    -چرا این طور فکر می کنید عمو؟! مهیار درسته غد و یک دنده هست ولی این قدرهم بی رحم نیست که اجازه نده شما از تنها دختر برادرتون حمایت کنید!
    هرمز تکیه اش را به صندلی فلزی داد و سرش را به دیوار چسباند و نگاهش را به دیوار مقابلش دوخت و آهی کشید وگفت:
    -مهیار از من می خواد بین اون و ویدا یک نفر انتخاب کنم
    مریم که از این همه زورگویی مهیار عصبی شده بود زیر لب غرید گفت:
    -بیخود می کنه! مهیار حق نداره برای شما تعین تکلیف کنه یک عمره که شما خانواده رو اداره کردید.پس خوب و بد زندگی مارا شما صلاح می دونید.
    -کاش مهیار هم مثل تو فکر می کرد!
    مریم سکوت کرد.می دانست که پسرخاله ی مغرورش همیشه حرفش را یک بار می زد و همیشه هم بر روی حرف های که می زد می ماند.با نگاهی غمگین آلود به نیم رخ هرمز خیره شد.دلش می خواست کمک هرمز کند تا مهیار را به زندگی برگرداند ولی نمی توانست دیواری که مهیار دور خودش کشیده بود ازجنس فولاد بود و هیچ کس تا به حال نتوانسته بود آن دیوار را خراب کند
    *******
    ویدا:
    سرم به شدت درد می کرد.از روی عسلی کنار تخت مسکنی برداشتم و خوردم.
    شقیقه هام به شدت نبض می زدن.
    صدای فریاد مهیار امروز دوبار باعث شد که سردردم بیشتر اوج بگیره.صدای فریادش کل خونه را برداشته بود.
    صدای فریاد عموهم مخلوطی از فریاد های بلند مهیار شد.نه انگار تمومی نداشت این دعوا ها به سختی از تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون رفتم.صداهاشون از این پایین هم می شنیدم مهیار باصدای بلند به عمو می گفت:
    -این دختر نحس ازبچه گی هم نحس بوده نکنه یادت رفته؟! چه طور اون همه تحقیری که به من و مادرم شد به خاطر همین دختر رو ازیادت بردی؟
    ازپله ها آروم بالا رفتم.چینی بین ابروهام نشست داشتن راجب چی بحث می کردند؟ عمو هم مثل مهیار فریاد کشید گفت:
    -این دختر از گوشت خون منه بفهم اینو چه طور اجازه بدم ناموسم بره آوارهی این شهر شه؟! تو یکم انسانیت نداری؟ توی اون دلت چی کار گذاشتی مهیار سنگ؟
    -نه انسانیت ندارم اره دلم از سنگه ولی بگید مقصرش کی بود بابا؟! شما بودید من یکبار گفتم و دوباره هم میگم یا من یا این دختر!
    آخرین پله را هم بالا رفتم.و تکیه ام به نرده های پله دادم.بدنم هنوز ضعف داشت و قدرت سرپا ایستادن نداشتم.عمو درحالی که صورتش قرمز شده بود صداش پایین آورد و با لحنی عصبی به مهیار گفت:
    -برات متاسفم یعنی برای خودم بیشتر متاسفم که پسرم تویی
    مهیار پشتش به من بود پوزخند صدا داری زد گفت:
    -متاسف شدن هم بلدی هرمز رستگار؟
    عمو طاقتش طاق شد و دستش را بالا آورد.نمی دونم چرا اون لحظه دلم به حال مهیار سوخت و باصدای بلندی گفتم:
    -عمو نه
    عمو درحالی که دستش توی هوای محلق مانده بود.از بالای سرشانه های مهیار به من نگاه کرد مهیار بدون این که به سمت من برگرده نیم رخ صورتش را به سمت من چرخاند.و پوزخند روی لبش بیشتر کش اومد.درحالی که هرامکان داشت نقش زمین بشم خودمو به عمو و مهیار رسوندم.بازوی عمو رو چنگ زدم و باخواهش رو به عمو گفتم:
    -به خاطر من عمو نکن حرمت هارا نشکن...
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دست خودم نبود.زیادی لوس و حساس بودم.بغضی روی سـ*ـینه ام سنگینی می کرد.با لحنی بغض دار لب زدم گفتم:
    -شاید حق با آقا مهیار باشه من برای شما نحس باشم من با اومدنم آرامش شمارا بهم ریختم.بذارید من برم عمو
    عمو دستش را پایین آورد.و باهمان نگاه غمگینش به هم زل زد.دستم رو که روی بازوش قرار داشت.گرفت و نوازش کرد و سرش را تکان داد و گفت:
    -هرگز اجازه نمی دم که بری! من به برادرم قول دادم مثل چشمام ازت مواظبت کنم
    نیم نگاهی به مهیار انداخت که ساکت و بی صدا به مکالمه ی منو عمو گوش می داد چشم غره ای بهش رفت و دوباره نگاهش سمت من گرفت گفت:
    -این جا خونه ی توه ویدا هرکس ناراحته میتونه بره ولی تو حق رفتن ازاین خونه رو نداری!
    مهیار باصدای بمی که ریشه های از عصبانیت داشت زمزمه کرد.گفت:
    -باز اونی که طرد شد منم؟
    زیر چشمی نگاهش کردم.دست هاش درحال مشت شدن بودن.طاقت نیاورد و به سمت در خروج رفتم.عمو باصدای بلند صداش کرد ولی توجه ی نکرد و از خونه بیرون زد و در رو پشت سرش محکم بهم کوبید.
    دستمو به آرومی ازبین دست عمو بیرون کشیدم.با این که هنوزم با عمو احساس غریبی می کردم.ولی دلم نمی اومد ناراحتیش ببینم.
    عمو درحالی که با ناراحتی به دربسته نگاه می کرد بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت.
    آروم روی کناپه نشستم.و به عکس مهیار زل زدم گفتم:
    -آخه تو چرا این قدر ازمن متنفری؟!
    آهی کشیدم و پاهام توی شکمم جمع کردم و دستام دور پاهام قفل کردم و سرمو روی زانوهام گذاشتم.و با بغض به پارکت های قهوهی رنگ خیره شدم.
    صدای رعد برق باعث ترسیدنم شد.دلم بابا رو می خواست با اون حرف های دلگرم کننده اش...چرا یهو اینطور شد زندگی من؟! کجای راه اشتباه کردم؟!
    شایدم مقصراصلی داستان خودمم بودم که اشتباه انتخاب کردم مسیر زندگیمو...شاید همه چیز از اون روزی شروع شد که من قید دانشگاه رو زدم.
    " بابا درحالی که داشت از سیگارش کام های عمیق می گرفت با چهرهی عصبی و برافروخته بهم نزدیک شد.ازبابا می ترسیدم.به خاطر ترس از بابا قلبم به شدت می تپید.آب دهنم پشت سرهم قورت می دادم.موبایلم داخل دستم محکم می فشردم.فاصله ی چندانی بابا نداشتم فقط یک قدم بینمون بود.دستشو سمتم کشید و گفت:
    -سوئیچ ماشین و عابر بانک و موبایل
    باید هرطور می شد قانعش می کردم.مثل همیشه تمام ناز اداهام به کار بردم و با مظلومیت گفتم:
    -بابا من بخدا.....
    باصدای فریادش لرزی به تنم نشست.صدای عصبی اش کل خونه رو برداشته بود گفت:
    -حالا کارت به جای رسیده به جای دانشگاه رفتن توی کافه های این شهر پلاس میشی؟! من کی در تربیت تو کوتاهی کردم دخترخیره سر؟!
    باید منم حرفام می زدم.باید به بابا می گفتم که منم حق دارم برای اینده ام تصمیم بگیرم.باصدای بلند که بیشتر به جیغ زدن شباهت داشت گفتم:
    -کافیه بابا! من نمی خوام درس بخونم از این که دارید خواسته های خودتون همیشه بهم تحمیل می کنید خسته شدم.منم آدمم بابا همیشه انتخابات زندگیم طبق خواسته ی شما بوده ولی دیگه نمی خوام به خواسته ی شما زندگی کنم می خوام مسیر زندگی خودمو خودم انتخاب کنم
    بابا هاج واج نگاهم می کرد باورش نمی شد که دخترش این طور مقابلش به ایسته...گرمی اشک هام روی گونه هام حس می کردم.با سماجت تمام با سرآستین مانتوم اشک هام پاک کردم.بابا پوزخند صدا داری زد و سرشو به طرفین تکان داد وگفت:
    -برای خودم متاسفم که فرزندم تویی! ازفردا حق نداری از خونه بری بیرون..
    عاجزانه نالیدم گفتم:
    -بابا لطفا این کار رو نکن
    عصبی نگاهم کرد و غرید گفت:
    - چرا این کار رو نکنم؟! وقتی حرف های من و خواسته های من برای تو بی ارزش هستن؟! تا امروز همه چیز باب میل تو بوده ویدا...ولی دیگه کافیه تو هیچ فرقی با دخترای هم سن سالت که توی فقر دارن بزرگ میشن نداری از امروز به بعد همه چیز زندگیت کنترل میشه
    نگاه بی تفاوتی بهم انداخت رفت.با حرص پام روی زمین کوبیدم و وسط نشیمن روی پارکت ها نشستم و زانو هام بغـ*ـل کردم.و بی صدا شروع کردم به گریه کردن."
    صدای قطره ات بارون که بی وقفه به شیشه ی خونه می کوبیدن.سکوت خونه رو شکسته بودن.چند ساعتی بودکه غرق گذشته ی سیاه و تاریکم شده بودم.به خاطر پایین بودن سرم گردنم خشک شده بود و به شدت در می کرد.پاهام از روی کناپه پایین آوردم.دستی به گردنم کشیدم.به خاطر دردگردنم اخم هام توهم فرو بردم.باصدای باز بسته شدن در سرمو به سمت درچرخاندم.مهیار درحالی که شبیه موش های آب کشیده شده بود.سرفه ی کرد و پالتوش ازتنش در آورد و روی دستش گذاشت.به خاطر تاریکی خونه متوجه من نشده بودکه دارم می ببینمش.نمی تونستم نگاهم از قامت مردونه اش بگیرم.با حسرت آهی کشیدم.وارد آشپزخانه شد.
    منم به قصد خوابیدن بلند شدم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    با پاهای بی رمقم به سمت پله ها رفتم چه خوب که تاریکی خونه باعث شد محیار متوجه ی حضور من توی این ساعت شب نشه!
    دستمو به سمت نرده ها بردم که باصدای افتادن یه چیزی توآشپزخانه به سمت آشپزخانه چرخیدم.تردید و دودل بودم که برم سمت آشپزخانه یانه؟!
    بدون این که اختیاری روی قدم های که برمی دارم داشته باشم به سمت آشپزخانه رفتم.توی چهارچوب درایستاده بودم.نگاهم دور تا دور آشپزخانه چرخاندم.نگاهم روی زمین خیره شد.برای یک لحظه نفس توی سـ*ـینه ام حبس شد.درحالی که از ترس زیادی هیجان زده شده بودم.به سمت مهیار که نقش بر روی زمین شده بودم دویدم.کنارش سریع نشستم.به صورت دمبر افتاده بود به سختی جابه جاش کردم سریع سرمو روی سـ*ـینه اش گذاشتم.قلبش ضعیف می زد.
    نمی دونستم باید چه کارکنم.ترسیده بودم.به آرومی توی توی صورتش زدم و با لحنی عاجزانه و نگران صداش کردم گفتم:
    -مهیار؟!مهیار باتوام صدامو می شنوی؟
    بی فایده بود.با اون حال خرابم سریع بلند شدم.نگاهم به در پشتی که توی آشپزخانه قرار داشت افتاد سریع به سمت در دویدم.در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.نگاهم به چراغ روشن سوئیت محمد افتاد.قطره ات بارون درحال خیس کردن موهام بودن.
    این قدر آشفته و نگران حال مهیار بودم که به کلی فراموش کرده بودم شالم سرم کنم.با مشت های پی در پی ام به درسوئیت محمد می کوبیدم و باصدای بلندم مرتب پشت سرهم می گفتم:
    -محمد در رو بازکن! محمد در رو باز کن!
    درسوئیت محمد با شتاب باز شد.محمد درحالی که داشت با عجله دکمه های پیراهنش می بست با نگرانی و هراس از حال آشفته ام گفت:
    -چی شده ویدا خانوم اتفاقی افتاده؟
    آب دهنم به سختی قورت دادم احساس خفه گی می کردم به سختی نفسمو تازه کردم و گفتم:
    -مهیار وسط آشپزخانه از حال رفته
    محمد سریع درپشت سرش بست و درحالی که با عجله به سمت آشپزخانه می دوید منم پشت سرش راه افتادم.
    به سمت آشپزخانه رفتیم.محمد با دیدن مهیار که ازحال رفته بود.به سرش کوبید گفت:
    -یا ابوالفضل
    درحالی که داشتم از نگرانی و از ترس پس می افتادم محمد به سمتم برگشت و گفت:
    -چرا معطلید؟! باید ببریمش بیمارستان...
    سری تکان دادم گفتم:
    -باشه ببریمش فقط صبرکن من برم آماده بشم!
    سریع به سمت اتاقم دویدم و هرچی دم دستم اومدم پوشیدم.لحظه ی آخر کیفم محض احتیاط برداشتم و از اتاق بیرون زدم.به سختی منو محمد مهیار داخل ماشین گذاشتیم بارش باران به حدی زیاد بود که در این مدت تمام سرتاپام خیس شده بود.محمد هم اوضاعش ازمن بدتر بود.محمد درحالی که به خاطر جسم سنگین مهیار به نفس نفس افتاده.به سختی گفت:
    -من میرم لباس بپوشم بیام
    نگاهی به مهیار انداختم درحالی که بین در نیمه باز ماشین قرار گرفته بودم.گفتم:
    -باید عجله کنیم من می ببرمش بیمارستان
    محمد یه تای ابروش داد بالا با تعجب گفت:
    -مگه تو بلدی با دنده اتوماتیک رانندگی کنی؟
    سرمو تند تکان دادم و برای رهایی از محمدگفتم:
    -اره بلدم من میرم به اولین بیمارستانی که به این جا نزدیکه توام همراه با عمو بیا شماره موبایلم عمو داره
    -خطرناکه صبر...
    سریع حرفشو قطع کردم گفتم:
    -حالش خوب نیست ضربان قلبش کند میزنه باید ببرمش بیمارستان الان وقت مخالفت نیست
    محمد دید من کوتاه بیا نیست به ناچارا سوئیچ به سمتم گرفت.سریع پشت رل نشستم و ماشین روشن کردم و پامو روی پدال گاز فشردم.باسرعت بالای رانندگی می کردم.
    هرزگاهی برمی گشتم و نگاهی به مهیارمی انداختم.تازه متوجه ی اوضاع به وجود اومده شده بودم.روی فرمون ماشین کوبیدم و با زیر لب غریدم و با خودم گفتم:
    -ویدا تو پشت این ماشین همراه با این پسرک سنگدل چه کار می کنی؟
    مهیار کاش هوشیار بودی و می دیدی دختری که حتی حاضر نیستی جواب سلامش بدی چه طور برای نجات جون تو داره تلاش می کنه!
    بلاخره بعد از چند دقیقه به یه بیمارستان رسیدم.نگهبان جلوی راهم گرفت.از آینه ی جلو به مهیار که روی صندلی عقب بی هوش افتاده نیم نگاهی انداختم.نمی دونم چرا نمی تونستم مهیار توی این حال ببینم احساس می کردم هرلحظه ممکنه نفسم حبس بشه توی سـ*ـینه ام و دیگه بالا نیاد.
    نگهبان بیمارستان باقدم های بلندش به سمت ماشین اومد شیشه ی ماشین پایین دادم و لحنی نگران گفتم:
    -اقا مریضم حالش بده
    باکنجکاوی نگاهی به عقب ماشین انداخت و با دیدن مهیار سریع گفت:
    -باشه برو داخل
    در بیمارستان باز کرد و با ماشین وارد محوطه ی بیمارستان شدم.سریع از ماشین پیاده شدم.به سمت آژانس بیمارستان دویدم.با دیدن دوتا پرستار سریع بابه سمتشون رفتم و با لحنی التماس وارونه گفتم:
    -تورو خدا کمک کنید بیمارم حالش بده
    پرستارا همراه دوتا مرد سریع به سمت ماشین رفتن.مهیار روی برانکارد گذاشتن و بردن.تمام حرکاتم با عجله بود کیفم برداشتم با ریموت درماشین قفل کردم.و به سمت داخل بیمارستان دویدم.
    منم هم پای پرستارا کنار تخت مهیار قدم برمی داشتم.وارد یک اتاق شدن پرستار مانع رفتنم به اتاق شد گفت:
    -لطفا بیرون تشریف داشته باشید صداتون می کنیم
    با ناراحتی آهی کشیدم و تکیه ام به دیوار دادم.با یادآوری عمو و محمد سریع موبایلم ازکیفم بیرون کشیدم.عمو بالای چهار بار تماس گرفته بود سریع شماره اش گرفتم به یه بوق نرسیده جواب داد.صدای نگران عمو توی گوشی پیچید:
    -الو ویدا عمو کجای؟
    -سلام عمو من تازه رسیدم بیمارستانم
    باصدای بغض دارش که از آن سوی تلفن می اومد گفت:
    -حالش چه طوره؟
    باصدای گرفته ام گفتم:
    -دکترا و پرستارا بالای سرش هستن اجازه ندادن من داخل اتاق بمونم
    -الان کدوم بیمارستانی؟
    -صبرکنید سئوال کنم
    نگاهم چرخاندم به یه خانومی که درحال نزدیک شدن به من بود به سمتش رفتم گفتم:
    -ببخشید خانوم اسم بیمارستان چیه؟
    -بیمارستان (....)
    -مرسی
    با رفتن خانومه موبایلم دوباره به گوشم چسباندم گفتم:
    -عمو بیمارستان(....)
    -باشه دخترم ماهم اون نزدیکی ها هستیم
    تماس قطع کردم.درحالی که هم نگران بودم و هم دلشوره داشتم پشت در اتاق مثل دیوونه ها قدم برمی داشتم و مرتب موبایلم کف دستم می کوبیدم.
    از استرس و نگرانی احساس کردم تمام محتوای معده ام هرلحظه ممکنه بالا بیارم!
    بوی بیمارستان زیر دماغم می پیچید و هرلحظه حالمو بدتر می کرد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    با کف کفش مرتب روی زمین ضربه می زدم.تمام حواسم پی در اتاق بود.ازاسترس و نگرانی کم مونده بود دیونه بشم!
    یک لحظه به خودم اومدم و زیر لبم زمزمه کردم گفتم:
    -به خودت بیا ویدا تو چت شده؟! خب حالش بدشده که شده! به تو چه آخه؟!
    یک لحظه از این همه استرس و عصبانیتی که بهم غلبه کرده بود نفسم رو با شدت بیرون دادم.
    پامو محکم روی زمین کوبیدم.بلاخره در اتاق باز شد و پرستار خانومی بیرون اومد سریع به سمتش رفتم.درحالی که با کنجکاوی اتاق نگاه می کردم.نگاهم سمتش گرفتم و با نگرانی گفتم:
    -حالش چه طور خانوم پرستار؟
    با لحنی پر از آرامش گفت:
    -آروم باشید حالشون خوبه! الان داره معاینه شون می کنن فقط شما اینو بگید همسرتون ناراحتی قلبی دارن؟!
    چشمام گردم کردم و باصدای تقریبا بلند گفتم:
    -همسرم؟
    سرشو تکان داد گفت:
    -بله همسرتون دکتر ازشون نوار قلب گرفتن خدا خیلی دوستون داره که براشون اتفاقی جدی نیفتاده! بیشتر مراقبش باشید
    نمی دونستم باید چی بگم؟! درحالی که از تعجب زیادی دستپاچه شده بودم گفتم:
    -باشه چشم
    پرستار رفت.هنوزم توی شوک همین کلمه بودم! با یادآوری مهیارکه از لحظه ی عکسشو دیده بودم نتونسته بودم فراموش کنم لبخند محوی روی لبم نشست.ولی این لبخند بابت چی بود؟؟! کلافه افکارم پس زدم
    -ویدا دخترم
    با صدای عمو هرمز به سمتش چرخید.درحالی که با عجله به سمت می اومد.مقابلم ایستاد درحالی که نفس،نفس می زد با نگرانی گفت:
    -مهیار کجاست؟
    سعی کردم عمو رو تا جای که می تونم آروم کنم.با آرامش گفتم:
    -عمو حالش خوبه دکترا دارن بهش رسیدگی می کنن جای نگرانی نیست
    عمو با حالت زاری گفت:
    -آخه چرا باید حالش بد بشه؟! اون که همیشه زیر نظر بهترین دکترهاست
    کنجکاو شدم! یعنی مهیار مریضی خاصی داشت؟! یه تای ابروم ناخداگاه بالا پرید و گفتم:
    -عمو مگه مهیار مریضیه؟
    عمو دستی به قفسه ی سـ*ـینه اش کشید و از درد قفسه ی سـ*ـینه اش لبش گزید ودرحالی که صورتش از درد درهم شده بود گفت:
    -اونم مثل من ناراحتی قلبی داره قرار بود عملش کنن ولی زیر بار که نمیره
    عمو بیشتر از درد خم شد سریع بازوش گرفتم و کمکش کردم روی صندلی های داخل راهروی بیمارستان بشینه سرمو بلند کردم و رو به محمد گفتم:
    -معطل چی هستی؟! برو یک لیوان آب بیار
    محمد چشمی گفت و بلافاصله رفت با نگرانی به عمو نگاه کردم گفتم:
    -عمو قرصی چیزی همراتون هست برای آروم کردن دردتون؟
    عمو سرش به دیوار چسباند و درحالی که از درد ناله می کرد گفت:
    -اره توی جیب کتم هست
    سریع دستمو توی جیب کتش فرو بردم و قوطی قرصش بیرون کشید.یه دونه قرص دستش دادم با دست های لرزونش زیر زبونش گذاشت.با صدای محمد سرمو بالا گرفتم و لیوان آب از دستش گرفتم.سمت لب های عمو بردم گفتم:
    -عمو یکم از این آب بخور بلکه حالت بهتر شه
    عمو به سختی یکم از آب خورد.لیوان به دست محمد دادم.با صدای باز شدن در اتاق سریع بلند شدم.دکتر درحالی که به پرستار می گفت یه سری اطلاعات داخد پرونده بنویسه سرشو سمت ما چرخاند و نگاهی گذاری بهمون انداخت گفت:
    -از بستگان بیمار هستید؟
    نیم نگاهی به عمو انداختم.این قدر حالش بد بود که حتی به سختی نفس می کشید نگاهم سمت دکتر گرفتم سرمو تکان دادم و با نگرانی گفتم:
    -بله!
    -همسرشون؟
    نمی دونستم باید چی بگم؟! انگار امشب تمام پرسنل بیمارستان قصد داشتن منو همسر مهیار کنن! بدون این که فکر کنم یک لحظه گفتم:
    -بله
    نگاه خیره محمد احساس می کردم ولی بهش اهمیت ندادم.دکتر درحالی که به پرونده داخل دستش نگاه می کرد دهن کجی کرد و با لحنی نا امید کننده گفت:
    -حال بیمار شما زیادی تعریفی نیست
    سرشو بالا آورد و این بار با جدیت تمام بهم زل زد گفت:
    -باید هرچه سریع تر عمل کنن
    نمیدونستم باید چی بگم؟! دکتر دوباره گفت:
    -بهرحال هرچی سریع تر اقدام کنید سلامتی بیمار شما کم تر در خطر امشب باید تحت نظر ما باشه فردا ایشلا مرخص فعلا
    آروم زیر لب زمزمه کردم گفتم:
    -مرسی
    چرخیدم و به رفتن دکتر خیره شدم.با یادآوری عمو سریع به سمتش رفتم و کنارش نشستم و گفتم:
    -بهتری عمو؟! اگر حالت بده می خوای دکتر صدا کنم؟
    عمو سرشو به معنی نه! بالا انداخت و با صدای ضعیفی که به سختی می توانست حرف بزنه گفت:
    -بهترم
    به محمد نگاه کردم.بدون هیچ حرفی به من و عمو نگاه می کردم روبه محمد گفتم:
    -آقا محمد بهتر عمو رو ببری خونه من امشب کنار آقا مهیار میمونم
    عمو فشاری به دستم که روی پاش قرار داشت وارد کرد.بهش نگاه کردم گفت:
    -نیازی نیست محمد میمونه!
    قصدم فقط این بود که نظرمهیار راجب خودم عوض کنم! شاید این بهترین راه بود که بفهمم این همه کینه به خاطرچی بود که به خاطرش خودش امشب اسیر این تخت کرده بود؟!
    برای این که عمو رو راضی کنم لبخند محوی زدم گفتم:
    -شما بهتر با آقا محمد برید خونه اگر کاری پیش اومد باهاتون تماس می گیرم الان شما به استراحت نیاز دارید
    عمو به سختی لب خندی زد و گفت:
    -مرسی عمو
    محمد کمک عمو کرد و بلندش کرد.برگشت سمتم و با تردید گفت:
    -مطمئن هستید که اذیت نمی شید؟!
    سرمو به دو طرفین تکان دادم.لبخند روی لبم عمیق تر شدگفتم:
    -نه! شما برید خیالتون راحت باشه
    -پس اگر کاری پیش اومد به من زنگ می زنید
    -چشم
    قدمی برداشت.که سریع صداش کردم.به سمتم برگشت گفت:
    -بله ویدا خانوم؟
    -اگر میشه امشب کنار عمو بمونید حالشون زیاد مساعد نیست
    -نگران نباشید مراقب آقا هرمز هستم خداحافظ
    -مرسی بسلامت
    محمد به آرومی قدم برمی داشت تا عمو اذیت نشه این قدر نگاهشون کردم تا رفتن!
    چرخیدم و به در کرمی رنگ اتاق خیره شدم.دو دل بودم که برم توی اتاق یا نرم؟!
    توی راهروی بیمارستان هوا سرد بود.زمستون هم کوله بارش داشت یواش،یواش پهن می کرد.
    که چی؟! آخرش من که باید برم توی اتاق تا صبح که نمی تونم در اتاق نگهبانی بدم؟!
    خودمو به بی خیالی زدم و دراتاق باز کردم.با باز شدن در اتاق موجی از گرما صورت سردم نوازش کرد.
    آروم در پپشت سرم بستم به سمت صندلی که مخصوصا همراهان بیمار بود و هم صندلی و هم تخت می شد و کنار پنجره مربع شکل اتاق قرار داشت رفتم
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    روی صندلی نشستم.کفش هام ازپام در آوردم و زانوهام بغلم کردم و سرم روی زانوهام گذاشتم و از پنجره به بیرون زل زدم.نگاهم رو در سیاهی شب گره زدم.
    ابرهای پراکنده و ماه بیشتر قبل دل گیرم کردن.حال هوای این روزام دست خودم نبود.داشتم توی یه اتاق کنار مردی نفس می کشیدم که حتی حاضر نیست لحظه ی نگاهش به نگاه من بیفته..
    آروم نگاهم سمت مهیار گرفتم.نفس های آرومش که فضای اتاق رو پر کرده بود بند دلمو پاره می کرد.
    دلم برای اون قامت بلندش که روی تخت افتاده بود لرزید.
    دست خودم نبود بغض بدطور به گلوم چنگ انداخته بود بغضم باتمام قدرتش گلوم چنگ می زد تا اشک های که با سماجت جلوی بارش شون گرفتم ببارن!
    آروم سرمو به پشتی صندلی چسباند.وجود مهیار باعث شده بود احساس کنم داخل یه آتش شعله ور درحال سوختن هستم.
    آتشی که لحظه به لحظه منو به سمت خاکستر شدن می کشوند.
    با احساس خسته گی پلک هام روی هم فشردم تا بلکه یکم از این افکار بهم ریخته رها بشم.

    *****
    به سختی پلک هایش را باز کرد.چند بار پشت سرهم پلک هایش را باز بسته کرد تا هاله ی از تاری که در مقابل چشمانش را گرفته بود کنار برود.
    آرام سرش را چرخاند.و نگاهش به ویدا افتاد.ویدا درحالی که درخودجمع شده بود.سرش را روی زانو هایش گذاشته بود.مهیار به خاطر درد قفسه ی سـ*ـینه اش اخمی بین ابروهایش نشست.و باصدای ضعیفی گفت:
    -آخ
    ویدا با صدای مهیار تکانی خورد و سریع از خواب بیدار شد.با دیدن صورت درهم شدهی مهیار از روی صندلی پایین آمد.باقدم های بلندش به سمتش رفت.و با نگرانی گفت:
    -درد داری پرستار رو صدا بزنم؟!
    مهیار از گوشه ی چشمم نگاهی به ویدا انداخت که با نگرانی به او زل زده بود.با لحنی تند گفت:
    -پرستار رو صدا بزن خودتم برو بیرون
    ویدا از لحن برخورد مهیار دلگیر شد.لب هایش را آویزان کرد.برای لحظه ی مهیار به صورت ویدا خیره شد و با دیدن لب های آویزان ویدا لبش به حالت لبخندی ملایمب کش آمد.ویدا که از مهیار دلخور بود سرش را پایین انداخت و بدون حرفی از اتاق بیرون زد.
    باصدای بسته شدن در اتاق مهیار لبخند روی لبش را از بین برد.و آرام به آسمان آبی رنگ از پنجره اتاق خیره شد.
    با آمدن پرستار مهیار به سختی از آن رنگ آبی کم رنگ دل کند و به پرستار که دختر جوانی بودخیره شد.
    فصل زمستان با آمدنش رخت سفید را به تن درختان سرسبز این شهر کرده بود.
    عمارت رستگارها یک ماهی بود که بدون هیچ اتفاقی روزگار خود را می گذراند.
    مهیاردرحالی که سوئیچ های ماشین را به دست نگهبان می داد که ماشین را در پارکینگ خانه پارک کند.نگاهش برای لحظه به دختری افتادکه با موهای باز شده که آزادانه بر روی سرشانه های خود رها ساخته بود.در حال قدم زدن بود.برای لحظه ی اخم هایش در هم فرو رفت.تا به حال به هیچ کس اجازه نداده بود که در حیاط این چنین آزادانه بگرد.قدم های که برمی داشت دست خودش نبود.آنقدر قدم هایش را محکم بر می داشت که گویی می خواهد یک متهمم درحال فرار را بگیرد
    خودش را به ویدا رساند.چنگی به بازویش زد و او را به سمت خود کشید.و ویدا روبه روایش قرار گرفت.و خرمانی از موهای خوش رنگش برای لحظه ی صورت مهیار را نوازش کرد و بوی خوش گل های بهاری زیر بینی مهیارپیچید.
    ویدا همانند یه گنجیشک با چشمان پرازترس به چشمان پر ازخشم مهیار زل زده بود.بند دل ویدا پاره شد.طاقت نگاه کرد به آن همه خشم و نفرت که در چشمان مهیار بی داد می کرد را نداشت.صدای عصبی مهیار رعشه ی بر تنش انداخت.مهیار از بین دندان هایش غرید گفت:
    -به چه حقی وسط این همه غریبه بی حجاب وسط حیاط می گردی؟
    ویدا درحالی که بغض کرده بود.به سختی بغض اش را قورت داد گفت:
    -من عادت ندارم زیاد روسری یا شال توی خونه سرکنم
    لحن ویدا به قدری مظلوم بود که مهیار از صدای بلند خودش خجالت کشید.ولی با دیدن وضعیت ویدا نمی توانست جلوی خشم خودش را بگیرد.این دختر به حدی کافی زندگیش را بهم ریخته بود دیگر نمی خواست با این سربه هوای هایش برای خود و پدرش لقب بی غیرت بودن را بخرد.
    بازویش را رها کرد.و انگشت اشاره اش را به حالت تهدید مقابل چشمان پر از ترس ویدا تکان داد.و لب هایش را محکم روی هم فشرد گفت:
    -برای بارآخر که بهت تذکر میدم یک بار دیگه وسط این همه نامحرم بخوایی عشـ*ـوه گری کنی طوری باهات برخورد می کنم که تا آخر عمرت یادت بمونه من همیشه آروم نیستم!
    ویدا طبق عادت همیشه گی اش لب هایش را برچید.مهیار چشم غره ای به او رفت و عقب گرد کرد و رفت.ویدا که از دست آن همه احساسات که بی مقدمه گریبان خودش و وجودش می شدن عصبی شد و محکم پایش را روی زمین کوبید.
    باحرصی که در تمام وجودش در حال حرکت بود کش مویش را از دستش بیرون کشید و تمام حرص اش را روی موهایش خالی کرد و آن هارا بالای سرش بست.
    محمد که شاهد تمام ماجرا بود با دیدن آن همه عصبانیت ویدا لبخند محوی روی لبش نشست.دلش برای ویدا گرفت اصلا دلش نمی خواست که مهیار این گونه با این دختر برخورد کند.تمام سال های که به هرمز خدمت کرده بود همیشه شاهد خورد شدن زنایی بود که مهیار آن هارا به راحتی زیر پایش له می کرد و بدون هیچ توجه ی از روی احساسات آن ها می گذشت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا