صدای زنگ گوشی ام باعث میشود که از خواب بپرم،هراسان بلند میشوم و دنبال موبایلم میگرد م،همیشه همین بود وقتی با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار میشدم فکر میکردم به من زنگ زده اند تا یک خبر بد را برسانند.همه ی این مشکل هم از جایی آب میخورد که چند باری اینگونه از خواب بیدارشده بودم و خبر های بدی به گوشم خورده بود.دو بار که رهام زنگ زده بود و گفته بود که تصادف کرده است و بار سوم هم فکر کنم خبر فوت یکی از بستگان دورم را شنیده بودم و انگار همین سه خبربد باعث شده بود که در ناخودآگاه من نسبت به این موضوع یک ترس بزرگ در من شکل بگیرد.
بالاخره آن را زیر بالشتم پیدا میکنم و با صدایی ترسیده بدون اینکه به شماره ی کسی که با من تماس گرفته نگاه کنم دستپاچه جواب میدهم:
_الو، چی شده؟اتفاقی افتاده؟
همینطور داشتم سوالاتم را پشت هم بند میکردم که با شنیدن صدای خنده ای از پشت تلفن بر دهانم وصله میزنم.انگار تازه به خودم امده بودم ومتوجه شده بودم که من هنوز نمیدانم چه کسی پشت خط است.
_شما؟
و من صدای آن شخص را میشنوم که با لحنی که هنوز آمیخته با خنده بود جوابم را میدهد:
_منم رها خانم،مسیح!
همین که صدا و نامش را میشنوم لرزشی به اندامم مینشیند.چرا من انقدر در مقابل این مرد ضعیف بودم آخر؟ احمق بودنم را خوب نشان داده بودم واقعا!
بدون اینکه چیزی بگویم یا به رسم ادب حال و احوالی از او بپرسم یا نه اصلا یک سلام خشک و خالی بدهم سریع میگویم:
_امروز ساعت 7 عصر تو کافه حریر میبینمتون...
و بدون اینکه منتظر پاسخ و سخنی از جانب او باشم گوشی را قطع میکنم فقط لحظه ی آخر دوباره صدای خنده اش را میشنوم،چقدر که امروز این پسر خنده رو شده بود یا نه بهتر بود بگویم بیشتر به خنگ بودن من میخندید.احتمالا الان با خودش میگفت که دخترک چه هول است.
پوفی میکشم و بلند میشوم ، باید به مادرم میگفتم که طبق خواسته ی او عمل کرده ام.صدایش میزنم،مثل همیشه اینموقع از روز رهام وبابا سرکار بودند و من همیشه اینموقع دانشگاه. اما خب امروز که دوشنبه بود فقط دو کلاس با یک استاد داشتم که او هم با شاگردان ترم بالایی اش به سفر علمی رفته بود و به قول مسـ*ـتانه خوش به حال ما شده بود و چند هفته دوشنبه ها تعطیلی به پستمان خورده بود. بالاخره مادرم را طبق معمول در اشپزخانه میابم:
_صبح بخیر طناز خانم زیبا...
نگاهش به سمت برمیگردد و همانطور که فنجان های روی میز را از چای که بوی دارچینش در کل خانه پیچده بود پر میکند میگوید:
_میخواستم بیام بیدارت کنم واسه صبحانه ولی خودت انگار زودتر بیدار شدی.بشین.
_با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.
_میگم آخه،تو روزای تعطیل تا لنگ ظهر میخوابی!
_اااا مامان! خب روزای تعطیل واسه خوابه دیگه.
با گفتن این حرف چشم غره ای حواله ام میکند:
_روزایی تعطیل برا خوابه؟همین؟ آخه من چی بگم بهت؟
_مامان جان شما هر چی دلت میخواد بگو،میدونم میخوای بگی روزایی تعطیل واسه رسیدگی به کارای عقب افتادست ولی خب مامان جون من...اه اصلا ولش کن.مامان مسیح زنگ زد.
با شنیدن تکه ی آخر حرفم حواسش کاملا به سمتم جلب میشود:
_خب تو چی گفتی؟
_همون چیزایی که گفتید باهاش ساعت 7 تو همون کافه قرار گذاشتم.
بالاخره آن را زیر بالشتم پیدا میکنم و با صدایی ترسیده بدون اینکه به شماره ی کسی که با من تماس گرفته نگاه کنم دستپاچه جواب میدهم:
_الو، چی شده؟اتفاقی افتاده؟
همینطور داشتم سوالاتم را پشت هم بند میکردم که با شنیدن صدای خنده ای از پشت تلفن بر دهانم وصله میزنم.انگار تازه به خودم امده بودم ومتوجه شده بودم که من هنوز نمیدانم چه کسی پشت خط است.
_شما؟
و من صدای آن شخص را میشنوم که با لحنی که هنوز آمیخته با خنده بود جوابم را میدهد:
_منم رها خانم،مسیح!
همین که صدا و نامش را میشنوم لرزشی به اندامم مینشیند.چرا من انقدر در مقابل این مرد ضعیف بودم آخر؟ احمق بودنم را خوب نشان داده بودم واقعا!
بدون اینکه چیزی بگویم یا به رسم ادب حال و احوالی از او بپرسم یا نه اصلا یک سلام خشک و خالی بدهم سریع میگویم:
_امروز ساعت 7 عصر تو کافه حریر میبینمتون...
و بدون اینکه منتظر پاسخ و سخنی از جانب او باشم گوشی را قطع میکنم فقط لحظه ی آخر دوباره صدای خنده اش را میشنوم،چقدر که امروز این پسر خنده رو شده بود یا نه بهتر بود بگویم بیشتر به خنگ بودن من میخندید.احتمالا الان با خودش میگفت که دخترک چه هول است.
پوفی میکشم و بلند میشوم ، باید به مادرم میگفتم که طبق خواسته ی او عمل کرده ام.صدایش میزنم،مثل همیشه اینموقع از روز رهام وبابا سرکار بودند و من همیشه اینموقع دانشگاه. اما خب امروز که دوشنبه بود فقط دو کلاس با یک استاد داشتم که او هم با شاگردان ترم بالایی اش به سفر علمی رفته بود و به قول مسـ*ـتانه خوش به حال ما شده بود و چند هفته دوشنبه ها تعطیلی به پستمان خورده بود. بالاخره مادرم را طبق معمول در اشپزخانه میابم:
_صبح بخیر طناز خانم زیبا...
نگاهش به سمت برمیگردد و همانطور که فنجان های روی میز را از چای که بوی دارچینش در کل خانه پیچده بود پر میکند میگوید:
_میخواستم بیام بیدارت کنم واسه صبحانه ولی خودت انگار زودتر بیدار شدی.بشین.
_با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.
_میگم آخه،تو روزای تعطیل تا لنگ ظهر میخوابی!
_اااا مامان! خب روزای تعطیل واسه خوابه دیگه.
با گفتن این حرف چشم غره ای حواله ام میکند:
_روزایی تعطیل برا خوابه؟همین؟ آخه من چی بگم بهت؟
_مامان جان شما هر چی دلت میخواد بگو،میدونم میخوای بگی روزایی تعطیل واسه رسیدگی به کارای عقب افتادست ولی خب مامان جون من...اه اصلا ولش کن.مامان مسیح زنگ زد.
با شنیدن تکه ی آخر حرفم حواسش کاملا به سمتم جلب میشود:
_خب تو چی گفتی؟
_همون چیزایی که گفتید باهاش ساعت 7 تو همون کافه قرار گذاشتم.