پارت نهم:
منشی سرش را بالا اورد و با تاسفی که در صدایش بود گفت:
- ببخشید عزیزم واسه امروز همه وقتا پره. باید حداقل دیروز یا پریروز وقت می گرفتی گلم.
همان مقدار کم نور امید در دلم هم روبه خاموشی رفت. دست هایم را روی میز گذاشتم. سردی شیشه از طریق نوک انگشتانم به قلبم نفوذ و قلبم شروع به لرزیدن کرد؛ صدایم هم به طبع از قلبم شروع به لرزش کرد. با همان صدای لرزان گفتم:
- خانم من باید امروز دکتر رو ببینم. به خدا کارم خیلی واجبه.
چند لحظه ای مکث کردم و ادامه دادم:
- حتی اگه شده وایمیسم بعد از اینکه همه مریضاشونو ویزیت کردن برم داخل!
منشی دفتر را بست و با لحن ارامش بخشی گفت:
- عزیزم من که از عمد نمیگم وقت نداریم. امروز همه وقت ها پره. میدونم کارت مهمه گلم هرکی میاد اینجا کارش مهمه. ولی خوب همه وقتا پره. گلم اگر میخوای همین الان برات برای پس فردا وقت بزنم؟!
با صدایی که انگار از ته چاه درمی امد گفتم:
- یعنی هیچ راهی نداره؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه عزیز راهی نداره.
سرم را ارام تکان دادم و همان راه رفته را بازگشتم. حس کسی را داشتم که دو وزنه هزار کیلویی روی شانه هایش گذاشته اند و می گویند باید یک مسافت صد کیلومتری را طی کند. قدم هایم اهسته و سنگین شده بود. حال خرابم انچنان مشهود و محسوس بود که نگاه همه مراجعه کنندگان به من معطوف شده بود. سنگینی نگاه آنها هم از طرف دیگری اذیتم می کرد. دلم می خواست سرم را به همان دیوار مطب بکوبم. مگر این حال خراب من هم دیدن دارد؟!
دستگیره در را پایین کشیدم. تا خواستم پایم را بیرون از در بگذارم صدای منشی را شنیدم که صدایم میزد:
- خانم؟
سرجایم ایستادم. باز کور سوی امید داشت در دلم روشن می شد. برگشتم و منتظر به منشی نگاه کردم. لبخندی روی لب های منشی نشسته بود.
-بیا اینجا فکر کنم برات یه راه حل پیدا کردم.
حس شعف را در دلم حس کردم. با خوشحالی مضاعفی به سمت میز منشی رفتم و با چشمان مشتاقم به او خیره شدم.
- ببین عزیز یه کاری می تونم برات بکنم ولی باید منتظر باشی.
دستپاچه گفتم:
-اشکال نداره هرچی زمانش باشه من مشکلی ندارم.
لبخند دوباره ای زد و گفت:
- خوب من میتونم توی حد فاصله استراحتی که اقای دکتر بین ویزیت هاشون درنظر گرفتن شمارو بفرستم داخل. فقط باید سریعا مشکلتونو مطرح کنین.
دستانم میلرزید. این بار نه از نگرانی و ناراحتی... بلکه از شوق... از ذوق!
منشی سرش را بالا اورد و با تاسفی که در صدایش بود گفت:
- ببخشید عزیزم واسه امروز همه وقتا پره. باید حداقل دیروز یا پریروز وقت می گرفتی گلم.
همان مقدار کم نور امید در دلم هم روبه خاموشی رفت. دست هایم را روی میز گذاشتم. سردی شیشه از طریق نوک انگشتانم به قلبم نفوذ و قلبم شروع به لرزیدن کرد؛ صدایم هم به طبع از قلبم شروع به لرزش کرد. با همان صدای لرزان گفتم:
- خانم من باید امروز دکتر رو ببینم. به خدا کارم خیلی واجبه.
چند لحظه ای مکث کردم و ادامه دادم:
- حتی اگه شده وایمیسم بعد از اینکه همه مریضاشونو ویزیت کردن برم داخل!
منشی دفتر را بست و با لحن ارامش بخشی گفت:
- عزیزم من که از عمد نمیگم وقت نداریم. امروز همه وقت ها پره. میدونم کارت مهمه گلم هرکی میاد اینجا کارش مهمه. ولی خوب همه وقتا پره. گلم اگر میخوای همین الان برات برای پس فردا وقت بزنم؟!
با صدایی که انگار از ته چاه درمی امد گفتم:
- یعنی هیچ راهی نداره؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه عزیز راهی نداره.
سرم را ارام تکان دادم و همان راه رفته را بازگشتم. حس کسی را داشتم که دو وزنه هزار کیلویی روی شانه هایش گذاشته اند و می گویند باید یک مسافت صد کیلومتری را طی کند. قدم هایم اهسته و سنگین شده بود. حال خرابم انچنان مشهود و محسوس بود که نگاه همه مراجعه کنندگان به من معطوف شده بود. سنگینی نگاه آنها هم از طرف دیگری اذیتم می کرد. دلم می خواست سرم را به همان دیوار مطب بکوبم. مگر این حال خراب من هم دیدن دارد؟!
دستگیره در را پایین کشیدم. تا خواستم پایم را بیرون از در بگذارم صدای منشی را شنیدم که صدایم میزد:
- خانم؟
سرجایم ایستادم. باز کور سوی امید داشت در دلم روشن می شد. برگشتم و منتظر به منشی نگاه کردم. لبخندی روی لب های منشی نشسته بود.
-بیا اینجا فکر کنم برات یه راه حل پیدا کردم.
حس شعف را در دلم حس کردم. با خوشحالی مضاعفی به سمت میز منشی رفتم و با چشمان مشتاقم به او خیره شدم.
- ببین عزیز یه کاری می تونم برات بکنم ولی باید منتظر باشی.
دستپاچه گفتم:
-اشکال نداره هرچی زمانش باشه من مشکلی ندارم.
لبخند دوباره ای زد و گفت:
- خوب من میتونم توی حد فاصله استراحتی که اقای دکتر بین ویزیت هاشون درنظر گرفتن شمارو بفرستم داخل. فقط باید سریعا مشکلتونو مطرح کنین.
دستانم میلرزید. این بار نه از نگرانی و ناراحتی... بلکه از شوق... از ذوق!