رمان سرطانی از جنس عشق | mahshid_82 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Farideh_ghlhi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/16
ارسالی ها
21
امتیاز واکنش
102
امتیاز
151
محل سکونت
Bu_brz
پارت نهم:

منشی سرش را بالا اورد و با تاسفی که در صدایش بود گفت:
- ببخشید عزیزم واسه امروز همه وقتا پره. باید حداقل دیروز یا پریروز وقت می گرفتی گلم.
همان مقدار کم نور امید در دلم هم روبه خاموشی رفت. دست هایم را روی میز گذاشتم. سردی شیشه از طریق نوک انگشتانم به قلبم نفوذ و قلبم شروع به لرزیدن کرد؛ صدایم هم به طبع از قلبم شروع به لرزش کرد. با همان صدای لرزان گفتم:
- خانم من باید امروز دکتر رو ببینم. به خدا کارم خیلی واجبه.
چند لحظه ای مکث کردم و ادامه دادم:
- حتی اگه شده وایمیسم بعد از اینکه همه مریضاشونو ویزیت کردن برم داخل!
منشی دفتر را بست و با لحن ارامش بخشی گفت:
- عزیزم من که از عمد نمیگم وقت نداریم. امروز همه وقت ها پره. میدونم کارت مهمه گلم هرکی میاد اینجا کارش مهمه. ولی خوب همه وقتا پره. گلم اگر میخوای همین الان برات برای پس فردا وقت بزنم؟!
با صدایی که انگار از ته چاه درمی امد گفتم:
- یعنی هیچ راهی نداره؟
سرش را تکان داد و گفت:
- نه عزیز راهی نداره.
سرم را ارام تکان دادم و همان راه رفته را بازگشتم. حس کسی را داشتم که دو وزنه هزار کیلویی روی شانه هایش گذاشته اند و می گویند باید یک مسافت صد کیلومتری را طی کند. قدم هایم اهسته و سنگین شده بود. حال خرابم انچنان مشهود و محسوس بود که نگاه همه مراجعه کنندگان به من معطوف شده بود. سنگینی نگاه آنها هم از طرف دیگری اذیتم می کرد. دلم می خواست سرم را به همان دیوار مطب بکوبم. مگر این حال خراب من هم دیدن دارد؟!
دستگیره در را پایین کشیدم. تا خواستم پایم را بیرون از در بگذارم صدای منشی را شنیدم که صدایم میزد:
- خانم؟
سرجایم ایستادم. باز کور سوی امید داشت در دلم روشن می شد. برگشتم و منتظر به منشی نگاه کردم. لبخندی روی لب های منشی نشسته بود.
-بیا اینجا فکر کنم برات یه راه حل پیدا کردم.
حس شعف را در دلم حس کردم. با خوشحالی مضاعفی به سمت میز منشی رفتم و با چشمان مشتاقم به او خیره شدم.
- ببین عزیز یه کاری می تونم برات بکنم ولی باید منتظر باشی.
دستپاچه گفتم:
-اشکال نداره هرچی زمانش باشه من مشکلی ندارم.
لبخند دوباره ای زد و گفت:
- خوب من میتونم توی حد فاصله استراحتی که اقای دکتر بین ویزیت هاشون درنظر گرفتن شمارو بفرستم داخل. فقط باید سریعا مشکلتونو مطرح کنین.
دستانم میلرزید. این بار نه از نگرانی و ناراحتی... بلکه از شوق... از ذوق!
 
  • پیشنهادات
  • Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت دهم:

    سرم را بالا و پایین کردم و گفتم:
    - چشم چشم... من منتظر می مونم. چقدر باید ویزیت پرداخت کنم؟
    - قابل شمارو نداره.
    - خواهش میکنم! چقدر پرداخت کنم؟
    - میشه 31هزار تومن عزیزم.
    بعد از جستجویی فراوان در کیف بزرگم کارتم را پیدا کردم و به منشی تحویل دادم. کارت را کشید و سررسید سورمه ای رنگش را باز کرد.
    - اسم و فامیلتون؟!
    - گلاره محسنی.
    اسم و فامیلم را گوشه دفتر یادداشت کرد و زیر آن خط پررنگی کشید.
    روی صندلی های سالن انتظار نشستم و لبخندی از ته دل زدم. نگاهم را چرخاندم. انگار الان بهتر می توانستم محیط اطرافم را ببینم. مطب زیاد بزرگی نبود. ولی ترکیب رنگ هایی که برای ان استفاده کرده بودند ارامش بخش بود. تابلو های جالبی روی دیوار ها نصب شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و سرم را دیوار پشت صندلی تکیه دادم. می خواستم برای چند لحظه هم که شده به هیچ چیز فکر نکنم.
    *********

    خودم را روی مبل راحتی مطب دکتر جابه جا کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی عطری بسیار ملایم و دلنشین مشامم را پر کرد؛ بویی مانند بوی گل یاس.
    به دکتر نگاهی انداختم. عینک ته استکانی اش را به چشم زده بود و با دقت به آزمایشات علی نگاه می کرد. در نگاه اول بیش از پنجاه سال را نداشت... اما اگر نگاه دوم را با دقت می انداختی پی به چروک های ریز زیر چشمش می بردی. با حساب این چروک ها سنش در بیشترین حالت ممکن بود پنجاه و پنج یا شش ساله باشد.
    استرس سرتاپای وجودم را گرفته بود و امان نفس کشیدن را به من نمی داد.
    برای کمتر کردن استرسم نگاهی به مطب انداختم. مثل سالن انتظار از رنگ های ارامش بخش برای دیوارها استفاده شده بود. تابلو فرش بسیار زیبایی هم که ایه مقدس "ایه الکرسی" را روی ان نگاشته بودند دقیقا بالای درب نصب شده بود. مبل های راحتی به رنگ بنفش به صورت L تنظیم شده بود. میزی هم روبه روی مبل ها بود که روی ان گل های زیبای یاس به چشم می امدند. با دیدن گل های یاس تازه پی به منبع بوی ان عطر دل انگیز شدم. بوی عطر یاس.
    نگاهم دور تا دور اتاق چرخید و روی دکتر ثابت ماند که برگه های ازمایش را روی میز قرار داد و با کلافگی سرش را تکان داد. مستقیم به چشم هایم نگاه کرد و گفت:
    - خانم محسنی؟!
    با صدای لرزان جواب دادم:
    - بله اقای دکتر؟!
    - پسر شما چند ساله هستن الان؟
    - ش...شش...سالشه اقای دکتر.
    نفس عمیقی کشید و از پشت میز بلند شد و روی مبل با فاصله زیادی از من نشست. سرفه ای کرد تا صدایش صاف شود و با لحن ارام شروع به صحبت کردن کرد:
    - خوب ببینید خانم محسنی.... من یه سری سوال از شما می پرسم؛ جواب هر سوالی که میپرسم هم واقعا مهمه... لطفا با دقت جواب بدید!
    - چ...چشم...اقای دکتر.
    - خوب خانم محسنی؛ اول اینکه لطفا استرس رو از خودتون دور کنید. نفس عمیق بکشید لطفا.
    چندین بار نفس عمیق کشیدم. میخواستم حتی شده در ظاهر خودم را بدون استرس نشان دهم. لبخند نصفه و نیمه ای زدم و گفتم:
    - بفرمایید اقای دکتر.
    - خوب خانم محسنی.... اول اینکه چه اتفاقی افتاد که شما شک کردید که پسرتون ممکنه بیماری معدوی داشته باشن؟و چه اتفاقی افتاد که به سرطان معده شک کردید؟
    همین که اسم سرطان را شنیدم کل بدنم به لرزه افتاد. سرطان!
    - خوب... ببینید... علی زمانی که کوچیکتر بود خیلی خوش خوراک بود. البته خوش خوراک که نه؛ پرخور بود. طوری بود که من خوراکی هارو از دستش قایم می کردم؛ ولی الان نزدیک به شش ماهی میشه که به طور عجیبی اشتهاش کم شده. قبلا علی به حدی چاق شده بود که من همش نگران بودم که خدایی نکرده دیابت نگیره از چاقی زیاد. ولی الان به طور چشمگیری کاهش وزن داشته ؛طوری که کاهش وزنش منو نگران کرد.
    - خوب فقط همین علامت شما رو مشکوک کرد؟
     

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت یازدهم:


    - خیر اقای دکتر... علائم دیگه ای هم بود.
    -میشه توضیح بدید چی بودند؟
    - خوب... یه روز سر میز ناهار بودیم. ما معمولا سر میز نه به هم نگاه می کنیم نه با هم حرفی میزنیم. این قانون ما هستش! من اون روز به طور اتفاقی سرم رو اوردم بالا یه رفتار عجیبی از علی دیدم.
    - رفتار؟
    - بله اقای دکتر... علی معمولا تند تند غذا میخورد. ولی اون روز دیدم که سر قاشقشو میزنه تو برنج و میخوره. طوری که تو قاشقش بیشتر از چهار پنج تا دونه برنج نبود.
    - خوب این میتونه علامت سیری باشه. یا اینکه از غذای شما خوشش نیومده.
    - نه اقای دکتر. من کلا زیر نظر گرفتم علی رو اون روز. حتی همون چهار پنج تا دونه برنج هم نزدیک به دو دقیقه میجوید. بعد عجیب تر از اون قورت دادنش بود. طوری موقع قورت دادنش صورتش درهم می شد که انگار نمیتونه غذا رو قورت بده.
    - از خودش هم پرسیدید که چرا اینطوریه؟
    - بله ولی اون موقع نپرسیدم. گفتم شاید گلوش درد میکنه. ولی سر میز شام هم دیدم همین کار هارو باز تکرار کرد. وقتی ازش پرسیدم اولش طفره رفت.... ولی بعد گفت که انگار وقتی غذا رو میجوه انگار یه چیزی راه گلوشو بسته ک نمیتونه غذا رو ببلعه.
    دکتر عمیقا در فکر فرو رفته بود. پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود و به میز وسطمان خیره شده بود.
    - کاهش اشتها.... کاهش وزن...اختلال در بلع.... خوب؛ دیگه چه چیزهایی از علی دیدید؟
    - خوب دقیقا نزدیک به یک یا دو ماه بعد از این علائم یه علامت دیگه هم اضافه شد. خستگی شدید .... به طوری علی توی طول شبانه روز خسته بود که انگار کل روز رو کار کرده. البته من فکر میکردم این به خاطر کم خونیشه. ولی دیگه اینکه به صورت مکرر آروغ میزد یا این اواخر خون بالا می اورد من رو واقعا نگران کرده بود.
    - پیش پزشک هم رفتید؟
    - بله اقای دکتر... بردمش... گفتند که این علائم معمولا برای زخم معده اس. یه دکتر دیگه هم بردم گفتند که ممکنه فتق باشه.
    - فتق.... بله خوب! علائم شبیه به همدیگه هستن. خوب خانم محسنی... چه اتفاقی افتاد که شما فکر کردید ممکنه سرطان معده باشه؟
    و باز استرس بود که سرتاپایم را در بر گرفت. نفس عمیق اما پر از تشویش را به داخل ریه هایم کشیدم و گفتم:
    - اقای دکتر من خودم نویسنده ام. رمان می نویسم. چند وقت بود تو فکر نوشتن بودم؛ قرار بود این رمانی که میخام بنویسم درباره یک ادم سرطانی باشه... برای همین یکم اطلاعات درباره سرطان های مختلف جمع کردم. داشتم مطالعشون می کردم که رسیدم به سرطان معده. اول بی توجه رد شدم. ولی وقتی دوباره برای مرور خوندم اون مطلبو فهمیدم چقدر بین علائم سرطان معده و علائم بیماری علی شباهت وجود داره.
    - پس شما نویسنده هستید! بسیار خوب!
    دکتر سری تکان داد و از روی مبل بلند شد و پشت میزش نشست. چند لحظه ای سکوت در اتاق حکمفرما شد. انگار دکتر زمانی میخواست تا بتواند کلمات را در ذهنش در جای درست خود بنشاند. پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود و اشکارا نگاهش از من فراری بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت دوازدهم:

    بعد از چند دقیقه ای که انگار برای من چندین سال به طول انجامید؛ دکتر سرش را بالا اورد و نگاهی به من انداخت و شروع به صحبت کردن کرد:
    - ببینید خانم محسنی.... سرطان معده از سرطان هایی هست که معمولا زمانی که کاملا پیشرفت کرده قابل شناسایی هست. چون علائمش به شدت شبیه به بیماری های دیگه معدوی هست. مثل همین فتق که خودتون عرض کردید. منم به همین علت می خواستم دوباره برام شرح بدید که چه علائمی دیدید.
    چانه ام شروع به لرزیدن کرد. دستهایم محکم بند چرمی کیفم را چنگ می زدند.
    - ا...اقای دکتر.... شما سرطان معده رو....
    با تکان خوردن سر دکتر که به معنای جواب مثبت بود جمله ام نیمه کاره ماند. اشک بود که پس از دیگری روی گونه ام ریخته می شد. دست هایم را جلوی دهانم گرفتم و سرم را با ناباوری تکان دادم. علی من و سرطان! وقتی که پیش دکتر کیهان رفته بودم و به مسئله سرطان معده مشکوک شدند؛ خودشان دکتر انوشه را معرفی کردند و ایشان را از خود قابل تر دانستند ؛تنها کور سوی امیدم این بود که به پیش دکتر انوشه بیایم و ایشان این مسئله را رد کنند. که باز هم طبق معمول این چند وقت زندگی ام همان مثدار اندک کور سوی امیدم هم روبه فنا رفت.
    - خانم محسنی... شما باید الان تا حدودی خوشحال باشید. نصف بیشتر افرادی که درگیر سرطان معده هستند وقتی این بیماری رو شناسایی میکنند که دیگه کار از کار گذشته و تقریبا بیماری پیشرفت کامل خودش رو کرده. نمیگم که به خاطر پسرتون ناراحتی نکنید... ولی با ناراحتی هم کاری از پیش نمیره.! شما باید قوی باشید تا پسرتون هم بتونه جلوی این بیماری ایستادگی کنه. احتمال بهبودی در پسر شما خیلی زیاده.... البته در صورتی که بتونه روحیه خودش رو حفظ بکنه.


    *******
    با پیچیدن عطر و بوی ماکارونی در فضای خانه از روی زمین اشپزخانه بلند شدم. شعله اجاق را خاموش کردم و به سمت اتاق خواب که در طبقه بالا بود به راه افتادم. نقشه این خانه را خودم کشیده بودم. برای همین اتاق خواب ها و حمام و سرویس بهداشتی را طبقه بالا طراحی کردم. هم خودم راحت بودم و هم پسرم. طبقه اول هم حال و پذیرایی و آشپزخانه بود.
    در اتاق خواب را باز کردم و همان طور که به سمت تخت خواب می رفتم تلفن همراهم را از جیب پیراهنم دراوردم و پیامکی به راننده سرویس علی فرستادم:
    - اقای منتظری امروز لازم نیست برید دنبال علی. خودم میرم دنبالش. ممنون

    بهرام:

    تق تق تق....
    باز هم صدای در.... باز هم فرد دیگری که می خواست وارد حریم شخصی ام شود. اما این بار اوضاع فرق می کرد. بعد از حرف های مادر، حالم تا حدودی بهتر شده بود. روی تخت نشستم و با صدای گرفته ای گفتم:
    - بله؟
    و باز هم ...
    تق تق تی...
    ابروهایم ناخوداگاه بالا رفتند. این علامتی بود بین من و الیسا.
     

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت سیزدهم:

    خنده ملایمی روی لب هایم نشست. خنده ای که نزدیک به یک هفته با لب هایم قطع رابـ ـطه کرده بود. از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم. این بار من در زدم.
    تق تق تق...
    و یک قدم به عقب رفتم. در به ارامی باز شد و سر کوچکش داخل امد. چشم هایش که شیطنت در ان ها موج می زد برق خاصی داشت. لب هایم بیشتر از قبل کش امد. لبخندم را که دید جرعت بیشتری پیدا کرد و قدمی به داخل اتاق گذاشت و در را بست.
    دست هایم را درون جیب شلوارم فرو بردم و سرم را کج کردم و با همان لبخند قبلی ام خیره اش شدم. شباهتش با مادرش خیلی زیاد بود. موهای مشکی شلاقی اش....چشم های قهوه ای رنگش...لب های صورتی اش.... صورت گندمگونش.... همه و همه شباهت بی نظیری را با مادرش رقم زده بود .انگار سیبی بود که از وسط نصف شده بودند. البته مقداری هم شبیه به من بود. بلاخره از قدیم گفته اند "حلال زاده به داییش میره"
    دست هایش را پشتش بـرده بود و با همان چشم های پر از شیطنتش به من زل زده بود؛ همانند من سرش را کج کرد و ابرویی بالا انداخت. من هم ابرویی بالا انداختم سرم را به علامت"چیه" تکان دادم.
    شانه ای بالا انداخت و با همان ژست قبلی اش و همانطور که با گوشه چشم نگاهی هم به من می انداخت به سمت تخت حرکت کرد.
    میدانستم اگر نجنبم و جلویش را نگیرم از تخت نرم و گرمم فقط فنر هایش را باقی می گذارد.
    چشم هایم را از حالت معمول گشادتر کردم و نگاهی توام با اخطار به او انداختم. او هم انگار معنی نگاهم را فهمید؛ چون به حرکتش سرعت داد و قبل از اینکه من بخواهم عکس العملی از خودم نشان دهم صدای جیر جیر تختم با خنده های از ته دلش قاطی شد.
    در جایم خشک شدم. صدای خنده اش در سرم حالت دورانی به خود گرفته بود. سرگیجه شدیدی بر من غالب بود.
    خنده الیسا.... خنده دخترک و پسرک در خاطرات مادر.... صدای بلبل های حیاط خانه پدربزرگ.... همه و همه به یک درون سرم برخواستند و به هلهله و پایکوبی مشغول شدند.
    دست هایم را به سرم گرفتم و روی زمین نشستم. الیسا هنوز متوجه حالت من نشده بود و هنوز صدای جیغ و خنده اش را می شنیدم؛ یا شاید .....
    بغض گلویم را گرفته بود. بازهم همان حس ناامیدی در وجودم متلاطم شد. یعنی روزی می امد که دیگر صدای خنده های دلبرانه خواهرزاده نازدانه ام را نشنوم؟!
    درگیری چشم هایم و بغض درون گلویم داشت بالا می گرفت. بغضم اصرار عجیبی داشت که اشک شود... ولی امان از چشم هایم!
    سرم را روی زانو گذاشتم و بدون اشک شروع به هق هق کردم. میخواستم با این روش به چشم های لجبازم بفهمانم بعضی اوقات باید از خر شیطان پایین بیاید و به حرف بغض بزرگ درون گلویم گوش بدهد.
    می خواستم بگویم من هم ادمم....
    ادمیزاد دل دارد....
    دل ، میگیرد....
    برای رفع گرفتگی باید کمی ان را اب و جارو کرد...
    اما امان از چشم های لجبازم....
    حس کردم صدای جیغ و خنده الیسا در سرم متوقف شد. هنوز به هق هق بدون اشکم ادامه می دادم. میخواستم در این نبرد با چشم هایم من برنده باشم.
     

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت چهاردهم:


    بعد از چند لحظه ای که در همان حالت نشستم صداها قطع شدند. سرم خالی از هر صدایی بود. حس خلاء وجودم را پر کرده بود.
    دستی روی شانه ام نشست. سرم را بالا اوردم و نگاه غمزده ام را به الیسا دوختم. چشم هایش شرمنده بودند. نمیدانم از چه! اما بودند.
    لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست. دست هایم را باز کردم و با همان لبخند او را به اغوشم دعوت کردم؛ او هم از خدا خواسته دعوتم را پذیرفت و مهمان اغوشم شد.
    دست هایم را محکم به دور بدن کوچکش حلقه کردم. سرش را روی شانه ام گذاشت و نفسش را عمیق درون سـ*ـینه اش حبس کرد و پس از لحظاتی ان را بیرون فرستاد. حلقه دستانش را دور گردنم تنگ تر کرد و خودش را بالاتر کشید و با همان لحن دلربایش گفت:
    - دایی؟!
    در ان لحظه از ته دل میخواستم که جوابش را بدهم. میخواستم بگویم جان دایی؟
    جانم ؛ حرفت را بزن. بگو که بند بند این بدن خسته محتاج لحن ارامش بخشت است.
    بگو تا بیرون بیاوری این تن خسته و رنجور را از قفسی که خود برای خود ساخته است. دلم میخواست بگویم.... ولی نشد.
    نشد که بگویم جان دایی حرفت را بزن که ممکن است غزلی دیگر را کنار هم نباشیم.
    نشد که بگویم جان دایی دهان باز کن تا غرق در گوهرهایت شوم که چند صبای دیگر دلم پر می کشد برای گوهر هایت.
    نشد....
    - دایی بهرام؟!
    صدایش می لرزید. بغض بود که از صدایش سرازیر بود. چشمهای خسته ام را به چشم هایش دوختم. میخواستم همه حرف هایم را از طریق زبان چشم به گیرنده هایش منتقل کنم.
    بغض پنهان درون صدایش کم کم اشکار شدند و به جای چشم هایش چانه اش را شروع به لرزاندن کردند. سرش را از روی شانه ام بلند کرد و روبه رویم قرار گرفت. دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت. چشم هایش خیره به چشم هایم بودند اما چشم های من خیره به قطره اشکی بود که راه خود را روی گونه دلبرکم پیدا کرده بود. دست بالا اوردم و ان قطره اشک را ربودم. بار دیگر صدای لرزانش در قسمت حلزون شکل گوشم پیچید.
    - دایی جون! ناراحت شدی من رو تختت بپر بپر کردم ؟
    و قطره اشکش تبدیل به قطره ها شدند. صورت به سـ*ـینه ام چسباند و صدای هق هق گریه اش بالا رفت. دستی روی موهایش کشیدم.
    حق گلک من این نیست! نباید وارد بازی کثیف زندگی ما بزرگتر ها بشود. لب هایم را روی موهای ابریشمی اش گذاشتم. به ناگاه گریه اش بند امد. سرش را بالا اورد. این بار حالت صورتش طور دیگر بود. دست های کوچکش را زیر چشمانش کشید و خیسی که پای چشمانش بود را گرفت .اخم هایش را در هم و لب هایش را به سمت پایین متمایل کرد .دست هایش را به کمرش زد و چشم هایش را سفید کرد. این ژست را زمانی می گرفت که میخواست دعوایی راه بیندازد. لبخندی روی لبم نشست.
    - دایی....مامان چی میگه؟!تو از کچل شدن میترسی؟
    لبخند روی لبهایم ماسید و چشم هایم گشاد شد.
    کچل شدن ...
    پدیده ای که حداقل از این هفت روز حبسم یک روز را به خود نسبت میداد. برایم سخت بود... منی که همیشه قبل از بیرون رفتنم باید ساعت ها جلوی اینه به اصلاح موهایم می ایستادم قرار بود با موهایم خداحافظی کنم.
     

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت پانزدهم:


    اخم هایش بیشتر در هم رفت و حرص بیشتری در کلامش ریخت:
    - اره دایی؟؟؟میترسی؟؟ کچل شدن ترس داره؟؟ مامان میگه واسه اینکه کچل نشی یه هفته خودتو تو اتاق زندونی کردی!
    میخواستم لب باز کنم و بگویم دردهای دلم را....
    - میترسی دایی ؟
    چشم هایم خسته روی هم افتادند. با ان دستان کوچکش لای پلک هایم را باز کرد و باز تکرار کرد:
    - دایی!!! میترسی واقعا؟
    بار دیگر ان توده عظیم درون گلویم رشد کرد. با درد چشم بستم و با درد بیشتری سرم را به نشانه "نه" تکان دادم.
    دیگر نفهمیدم چه زمانی از آغوشم بیرون رفت... چه زمانی از اتاق بیرون رفت... چه زمانی صدای حرص الودش تبدیل به خنده های از ته دل شد... جیغ می کشید و با صدای بلند میخندید. به سمت در برگشتم. در نیمه باز بود.
    واقعا نمی ترسیدم؟
    اگر نمیترسیدم پس....
    یعنی من توانایی شروع دوباره را دارم؟
    چشمانم با تردید روی در نیمه باز ایستاد.
    شروع...
    واژه غریبی بود...
    ولی باید این غریب از جایی اشنا شود.
    باید این شروع از جایی شروع شود....
    شاید شروع من پشت این در نیمه باز باشد.!
    کسی چه میداند؟!

    *******
    بهرام:

    دزدگیر ماشین را زدم. نگاهم را بالا اوردم و به تابلو بزرگ روبه رویم خیره شدم. نفسم را محکم بیرون دادم. من با خودم کنار امده بودم. می دانستم در کجای این دنیا قرار دارم و دنیا چه بازی را با من شروع کرده است!
    حالا که دنیا بازی اش گرفته.... من هم مقابله به مثل می کنم؛ مانند خودش با بازی کردن، مانع های روبه رویم را برمی دارم.
    قدم هایم را محکم برداشتم. هرلحظه به ساختمان بزرگ دوطبقه روبه رویم نزدیک تر می شدم. از همین فاصله محوطه سرسبز با گل های رنگارنگش چشم را نوازش می داد. به نگهبانی نزدیک تر می شدم. لبخندی را روی لب هایم کاشتم و تبدیل به همان بهرام پر شر و شور قدیم شدم.
    با گشاده رویی به نگهبان سلام دادم و به طور متقابل سلامی مملو از انرژی را دریافت کردم.
    از کنار میله اهنی رد شدم. همان طور که به سمت ورودی ساختمان می رفتم محو محوطه شده بودم. محوطه ساختمان از نزدیک صد برابر زیباتر بود. ترکیب درختان سرسبز و سربه فلک کشیده که حتی روی تنه انها هم جوانه های سبزی دیده می شد با گل های رنگارنگ بنفش و زرد و قرمز فضای معرکه ای را رقم زده بود. به طوری که ناخوداگاه انرژی مثبت خالصی را دریافت میکردم .کمی که با دقت نگاه کردم دیدم این فضای سبز دور تا دور ساختمان را فراگرفته. یعنی ساختمان وسط یک باغ سرسبز قرار داشت. چند تن از پرستاران که لباس سفید رنگی را به تن داشتند در محوطه با بیماران روی ویلچر راه می رفتند..... نیمکت هایی که در فضای سبز قرار داشت پر بود از همراه هایی که بیمارانشان در ساختمان، زیر دستگاه های مختلف بودند.
     

    Farideh_ghlhi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/16
    ارسالی ها
    21
    امتیاز واکنش
    102
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    Bu_brz
    پارت شانزدهم:


    به ورودی ساختمان رسیدم و وارد شدم. راهرو کوتاهی که روبه رویم بود را طی کردم و وارد قسمت اصلی شدم. دفتر مدیریت و پذیرش و صندوق و اطلاعات سمت راست و چندین اتاق مختلف دیگر در سمت چپ وجود داشت. نگاهم را چرخاندم. در سالن انتظار چند نفر نشسته بودند که معلوم بود تازه شیمی درمانی شان تمام شده بود. رنگ و رویشان پریده بود. نگاهم روی سر و صورت بدون مویشان چرخید. خودم را به جایشان تصور کردم. ترس باز داشت به سراغم می امد....
    سرم را محکم تکان دادم و به خودم نهیب زدم.
    "نه بهرام... الان نباید به این موضوع فکر کنی. تو همه شرایط را قبول کرده ای که پا به اینجا گذاشتی!"
    نفس عمیقی کشیدم و به سمت اطلاعات حرکت کردم. دختر جوانی پشت تخته چوبی نشسته بود. صدایم را صاف کردم و گفتم:
    - سلام خانم.
    سرش را بالا اورد لبخندی زد و گفت:
    - سلام... بفرمایید.
    متقابلا لبخندی زدم:
    - ببخشید من میخواستم با دکتر اینجا صحبت کنم.
    - بله.! خانم دکتر زیرایی ریاست اینجارو هم بر عهده دارن...
    - خوب.... من کجا میتونم ایشون رو ملاقات کنم؟
    از جایش بلند شد و از پشت ان تخته چوبی بیرون امد و گفت:
    - دنبال من بیاید.
    و با دست به گوشه سالن اشاره کرد و به سمت راه پله ای که انجا بود حرکت کرد. با اندکی دقت فهمیدم اسانسور و راه پله به هم چسبیده هستند. با دیدن اسانسور انگار جان دوباره ای بر من وارد شد و پشت سرش به راه افتادم. وقتی به اسانسور رسیدیم خانم جوان با وجود اسانسور از پله ها بالا رفت. چند لحظه ای ایستادم و نگاهم بین راه پله و اسانسور معلق ماند. انتخاب سختی برای من تنبل بود. به یاد ندارم هیچ وقت با وجود اسانسور از پله استفاده کرده باشم.
    خانم جوان که انگار متوجه غیبت من شده بود برگشت و متعجب نگاهی به من انداخت و گفت:
    - بیاید دیگه.... مشکلی پیش اومده؟
    دست پاچه سرم را تکان دادم و گفتم:
    - نه نه.... چه مشکلی؟ یه لحظه فکرم مشغول شد .
    نگاه متعجبش هم چنان روی من بود. سرش را تکان داد و راه افتاد. من هم برای اینکه بیشتر از این خرابکاری نکرده باشم تند پله هارا طی کردم و شانه به شانه خانم جوان راه افتادم. به طبقه دوم که رسیدیم راهرو عریضی را دیدم. به سمت راهرو رفتیم.
    - ببخشید شما همراه بیمار هستید؟ اخه شما رو تا حالا اینجا ندیدم.
    سوالی بود که خانم جوان از من پرسید. ایستادم؛ لبخند تلخی گوشه لبم جاخوش کرد. خانم جوان هم برگشت و قبل از ایکه بخواهد حرفی بزند گفتم:
    - خیر همراه بیمار نیستم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا