رمان عشق شکلاتی | pariya***75 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
لبخند ملایمی روی لب اش نشست.دستمو بین دست های ضبرو چروک شده اش گرفت.ذهنم درگیر شد واقعا این پیرزن کی بود؟ نگاهی به دست هاش بعدم به چشماش انداختم.با اینکه ازش سنی گذشته بود ولی صدای جذاب و گیرای داشت. مهره اش به دلم نسته بود.ولی نقش اش داخل زندگیمو نمیدونستم.

کنجکاو شده بودم.سرمو به سمت اش مایل کردم گفتم:

_ببخشید شما کی هستید؟

هنوزم نگاهش به چشمام خیره بود.لبخند از روی لب اش کنار نمی رفت.

_چشمات دقیقا عین چشم های پرویز هستش

پلک زدم، من شبیه بابا بودم؟ تا به حال هیچ کس بهم نگفته بود که شبیه بابا هستم.

_من مادر بزرگت هستم

یکه ی خوردم.ناباورانه زمزمه کردم:

_این امکان نداره

_چرا شوکه شدی دخترم؟

تک خنده ی کردم گفتم:

_ چه توقعی دارید شوکه نشم؟

دستمو از بین دست هاش بیرون کشیدم و با اخم ادامه دادم:

_ زل زدید به چشم های من و می گید که مادربزرگ من هستید! می خواهید که شوکه نشم؟

سعی داشت هر طورشده منو قانع کنه

_ببین دخترم

وسط حرفش پریدم:

_خانم محترم مادر بزرگ من سالها پیش مرده

_درست شبیه جمله ی که مهیار یکماه پیش به من گفت

با تعجب گفنم:

_چی؟

نفس عمیقی کشید گفت:

_آروم باش دخترم برات همه چیز توضیح میدم شاید حق به من بدی شایدم نه!

منتظر نگاه اش کردم.گفت از جوانی اش از عشق نا فرجامی که به پدر بزرگم داشت.

از جوانی که خیرش ندید. از دوری عزیزانش گفت.از سنگ دلی آقاجونم گفت،از حقی که حلال کرد از عشقی گفت که هنوزم در قلب اش موندگار، از پدرم گفت،من اشک ریختم.از بچه گی هایم گفت و من صورتم درپهنای دستام گرفتم و من اشک ریختم برای تموم سرنوشتی که منو مهیار تاوان اشتباهات دیگران دادیم.

از مادری برام گفت که دیگه الان زیر یه خروار خاک خوابیده بود.از حسرت های زندگی اش گفت از حسرت نوازش کردن موهام گفت که به دلش موند.

سرمو درآغوش گرفت.از مهیار گفت که هربار یواشکی در مدرسه اش می رفت و از دور نگاهش می کرد.از عمو هرمز گفت از قرار های یواشکی که باعمو داشته،

روی موهام بـ..وسـ..ـه زد.اشک هام با دست های چروک شده اش پاک کرد.دست هاش که صورتم لمس کرد.حسی به اسم مادر در دلم جوونه زد.

دستی روی سرم کشید.و دل من لرزید و آرامشی که هرمادری میتونه به بچه اش بده به قلب من هدیه کرد.

بهم نزدیک ترشد. منو به خودش تکیه داد و سرمو روی سـ*ـینه اش گذاشت.

و من عاشق این محبت های مادرانه اش شدم و دلم قرص شد و احساس کردم تکیه گاهی دارم.

گردبندی را نشانم داد عکس بچه گی های منو مهیار،درحالی که اشک می ریخت گفت:

_سالهاست عکس شماهارا نزدیک قلبم نگه داشتم...ویدای من تو و مهیار قلب من هستید

بیشتر درآغوشش فرو رفتم و برای تموم حسرت هام برای نداشتن احساسات مادرانه ی که حق هر بچه ی بود برای عشقی که همسرم از دریغ کرد اشک ریختم.

چشمانم روی هم فشردم و بوی تن اش رو باتمام وجودم استشمام کردم.

من سالها از داشتن مادر محروم بودم والان داشتم جبران می کردم تمام سالهایی که دلم می گرفت و دلم مادرم می خواست ولی من به جای آغـ*ـوش مادرم در آغـ*ـوش عروسک هایم فرو می رفتم.

دستی نوازش گر بر روی موهایم کشید گفت:

_منو ببخش دخترم که نتوانستم جای مادرتو توی حساس ترین لحظه های زندگی ات پر کنم

سرمو بالا گرفتم تا صورتش ببینم به هیچ قیمتی نمی خواستم از آغوشش فاصله بگیرم.ازمنی که به سختی باکسی اونس می گرفتم عجیب بود اینطور دلبسته گی و احساسات...نگاهش دوست داشتم گفتم:

_مهم بودنتون هست که الان کنارمن ومهیار هستید توی شرایطی که هیچکس رو نداریم....اومدن شما یه معجزه است

سرموبوسید و من دلم بیشتر ازقبل لرزید.انگار خدا صدای منو شنیده بود.وداشت جبران می کرد. برای تمام روزهای که برای داشتن یه حامی التماس اش می کردم.

پلک هام روی گذاشتم.خواستم برای چند لحظه ی آروم بگیرم.

_خوابیده؟

_اره دخترم ...دستت درد نکنه توام زحمت کشیدی

_خواهش می کنم من برم پتوی بگیرم بندازم روش مدتیه که خواب نداره حداقل یکم بخوابه

_خیر ببینی دخترم

صدای ها را می شنیدم ولی آنقدر پلک هایم سنگین بود که حتی برای لحظه ی نمی توانستم بازشان کنم. و خوابی عمیق بعد از مدت ها درآغوشم گرفت.

_مهیار؟

با لبخند نگاهم کرد گفت:

_جانم؟

ذوق زده خندیدم گفتم:

_تو نرفتی؟

نزدیکم شد و دست اش دور کمرم حلقه کرد و روی موهایم بـ..وسـ..ـه ی کاشت گفت:

_مگه من به جزء پیش تو جای دیگه هم دارم خانومم؟

سرموبالاگرفتم و با مشت زدم رو سـ*ـینه اش گفتم:

_البته که حق نداری بدون من بری مهیار خان

باصدای بلند خندید،صدای خنده هاش هر لحظه بلندتر می شدند.ترسیدم از خنده هاش ازش فاصله گرفتم و باترس گفتم:

_ چرا اینطور میخندی مهیار؟

صدای گلوله اومد نگاه مهیار کرد داشت از سمت قلب اش خون می اومد دستام روی گوش هام گذاشتم وشروع به جیغ زدن کردم.

یکی مدام داشت تکونم می داد ولی من هنوز جیغ می کشیدم.باصدای خودم ازخواب پریدم.

می لرزیدم.یه نفر درآغوشم گرفت.صدای گریه می اومد.ولی من تعادلی برای محیط اطرافم نداشتم.

یه نفر داشت در گوشم ایت الکرسی رو زمزمه می کرد.با احساس سوزشی توی دستم دوباره پلک هام روی هم قرار گرفتند.و بعد سیاهی مطلق بدون هیچ نور و رنگی......



مهیار:

محمد نزدیک تختم ایستاده بود.صدام بالا نمی اومد.با دست بهش اشاره کردم بیاد سمتم،و کمکم کنه بشینم با نگرانی گفت:

_ بهتره بلند نشید

اخم کردم متوجه شد که نباید روی حرفم حرف بزنه.با اشاره به گلوم متوجه اش کردم که چرا نمیتونم درست صحبت کنم؟

نیم نگاهی به دکتر انداخت.دکتر درحالی که مشغول نوشتن یه سری توضیحات داخل برگه ها بود.

سرشو بالا گرفت دکترو بهم لبخندی زد.گفت:

_چند روزی زمان می ببره تا گلوی شما زخم هاش خوب بشه.و مثل قبل بتونید درست و بدون گرفته گی صدا صحبت کنید.به خاطرلوله ی تراکستومی هستش،خوب می شید.

دستمو بالا و اوردم. و مچ دستموکه حالت خواب رفته گی داشت رو چندین بار باز بسته کردم.

دکتر تختم را دور زد و کنارم ایستاد.وهریک از دست پاهام معاینه کرد تا ببینه حسی درون پاهام هست یانه؟

وقتی مطمئن شد که مشکلی ازاین بابت ندارم. چند تا تصویه لازم به پرستار کرد رفت.پرستار سرمو چک کرد و روبه محمد گفت:

_بهتره بذارید بیمار استراحت کن

محمد سری تکون داد و درجوابش گفت:

_باشه

پرستار رفت.نگاهم به محمد دوختم.اول نگاهش خنثی بود نگاه خیره ام که دید خنده اش گرفت گفت:

_میدونم الان انتظار داری تموم خبرهای این مدت چه ازخونه چه از شرکت بهت گزارش بدم ولی شرمندم خان داداش تا خوب خوب نشی هیچ گزارشی بهت نمیدم.

به سختی نفس عمیقی کشیدم.که دردی در قفسه سـ*ـینه ام پیچید.واز درد زیادی سرفه ام گرفت.محمد ترسید و سریع به سمتم اومد.دستش جلو اومد. و از درد شدیدی که توی قفسه سـ*ـینه ام می چید مچ دستشو گرفتم و ازدرد مچ دستش را فشردم.

محمد با دست ازادش شانه ام ماساژ می داد.گفت:

_دکتر گفته فعلا بهت چیزی ندیدم تا چندساعت بگذره

آروم گرفتم.به سختی لب هام تکون دادم گفتم:

_باشه

مچ دست اش رها کردم.پتوی روم مرتب کرد و خم شد سرمو بوسید.دلگرم شدم از این حس برادرانه ی که محمد به من داشت.کمرش را صاف کرد و دستموفشرد.

بغض داخل صداشو بدطور اشکارا بود.

_خدارو شکر که به هوش اومدی ترسیدم.از این ترسیدم که بری و منو ازاینی که هستم تنها ترم کنی!من بعدآقا هرمز تنها شدم ولی خب دلم گرم به تو من هیچ وقت فکر نکردم که تو رئیس منی همیشه تو رو برادرم دونستم.درسته فاصله افتاد بین منو تو،ولی هنوزم توبرام همون مهیاری که تموم خاطرات بچه گی ام باهاش ساختم.تو برادر من

فقط نگاهش کردم.چی باید می گفتم؟چه جمله ی لایق این همه مهربونی محمد بود؟ محمد با تموم بداخلاقی های من هیچ وقت تنهام نذاشت.

لبخندی به روی اش زدم.باصدای بم شده ام و گرفته ام به سختی گفتم:

_منم همیشه تورو برادردونستم.بهت قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم ما یه خانواده هستیم مگه خانواده ها ازهم می گذرند به این آسونی؟

چشم هاش پراز اشک شد.قطعا که اشک شوق بود.خم شد و سرشو به سرم چسبوند. دستشو توی دستم حلقه کرد و صداش از بغض لرزید گفت:

_من جونم هم برا تو میدم خان داداش

دلم قرص شد از این همه حس برادرانه ی که در وجود محمد بود. دیگه هیچ نگرانی نداشتم.میدونستم هرچیزی بشه وهراتفاقی بیفته محمد مثل کوه پشتمه،ومن خوشبخت ترین آدم روی این کره زمین بودم که کلی آدم بی هیچ توقعی دوستم داشتند و نگرانم بودند.
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    چشم هام روی هم گذاشته بودم.هنوزم درد توی قفسه سـ*ـینه ام احساس می کردم.صدای باز شدن دراتاق شنیدم.میدونستم پرستاره! بدون این که چشم هام باز کنم منتظر شدم کارشو انجام بده و بره.

    دستی بین موهام کشیده شد.صدای فین ،فین دماغی می اومد.سریع چشمام بازکردم.

    باورم نمی شد.ویدا بود دستشو از بین موهام بیرون کشید.زل زده بود توی چشمام،چانه اش از شدت بغض می لرزید.

    دستموبالا اوردم.صورت اش نزدیکم بود.نوازشش کردم.هق،هق اش از پهنای گلوی اش خارج شد.

    قلبم به درد امد.تحمل دیدن اشک هاش نداشتم.خودمم دسته کمی از ویدا نداشتم.پرازبغض بودم.پراز حسرت گرفتن دست هاش و نوازش کردن موهای موج دارش،باید اعتراف می کردم که من واقعا ویدا رو دوست داشتم.

    چقدر من دلتنگ اش بودم.چقدر که من بی تاب نگاه اش بودم.دستشو گرفتم.و به سمت خودم کشیدمش.بی حرف به سمتم کشیده شد.لبه ی تخت نشست.وخم شد سرشو روی سـ*ـینه ام گذاشت.

    چشم هام بستم.وبا تمام وجودم عطر تن اش بوییدم.روی موهای خوشبو اش بـ..وسـ..ـه ی عمیق کاشتم.

    وچشم هام باز کردم.حصار دستانم را که دور کمر اش حلقه کرده بودم.تنگ تر کردم.

    چانه ام را روی سرش گذاشتم.بی صدا اشک می ریخت.

    هردو سکوت کرده بودیم.نه ویدا قصد حرف زدن داشت.نه من! من این ثانیه این دقیقه و این ساعت و این لحظه را به هیچ قیمتی نمی خواستم از دست بدم.

    دلم بیشتر قبل لرزید.تپش قلبم اوج گرفت.قلب مریض ام حق داشت این طور در نبودن ویدا مریض بشه و منو اسیر تخت و بیمارستان کنه.

    سرشو از روی سـ*ـینه ام برداشت.آ روم تر شده بود.اشکاش از پهنای صورت اش پاک کردم.نگاه اش خیره شده بود به صورتم،دستامو گرفت.روی هردو دستانم بـ..وسـ..ـه زد.

    اخم کردم ودستاموخواستم پس بکشم.که نذاشت با تشربهش گفتم:

    _دیگه هیچ وقت دستامو نبوس!وظیفه ی که مال مرده تو انجام نده!

    لبخندی زد.گفت:

    _هنوز دلتنگ نشدی که بفهمی دلتنگی یعنی چی؟

    بهش لبخندی زدم گفتم:

    _کی گفته من نمیفهم ام دلتنگی یعنی چی؟

    درحالی که دستامو نوازش می کرد.نگاهش به دستام دوخت گفت:

    _یعنی می خواهی بگی دلتنگم بودی؟

    _بله که بودم.کدوم مردی رو دیدی که دلتنگ خانوم اش نباشه؟

    نگاهش بالا اورد.و بهم خیره شد تعجب داخل چشماش می دیدم حق داشت تا به امروز حرف عاشقانه زیادی از من نشنیده بود. گفت:

    _واقعا دلت برام تنگ شده بود؟

    _بله عزیز دل مهیار

    ذوق کرد.ازشدت ذوق درخشش داخل چشماش دیدم.یهو خودشو انداخت روم.دردی توی قفسه ام سـ*ـینه پیجید لب گزیدم که " آخ " نگم.

    ولی این درد به این لحظه که ویدا توی بغلم بود می ارزید.



    ویدا:

    _دهنت وا کن ببینم!

    دستمو که قاشق دستم بود. وجلوی دهن اش گرفتم بودم.پس زد.لب هام آویزون شد.قاشق داخل قوطی کامپوت رها کردم و اخم و تخم گفتم:

    _شدی پوست استخون چه لجبازیه که برای خوردن یکم غذا بامن کلنجار میری؟

    نفس عمیقی کشید و سری برام تکون داد.منم پرو تر ازقبل بهش دراومدم گفتم:

    _چیه الان ؟ نفس عمیق برای چی می کشی شازده؟

    _بیخیال شو تورو خدا ویدا این سه روز داری بکوب بهم کامپوت،سوپ هزار چیز دیگه میدی! من مگه معده ام چقدر گنجایش داره؟

    _تو الان مریضی باید غذا بخوری ومن بهت برسم تا تو خوب بشی!

    _بله حق باتوه! نه ولی اینقدر یه نگاه به میز کن پر از کامپوت کوتاه بیا بذار معده ام استراحت کنه .مردم ازبس با درد برم دستشویی

    حرصی شدم.قوطی کامپوت با حرص محکم روی میز کوبیدم چشم غره ای بهش رفتم.خواستم برم که سریع مچ دستمو گرفت،مثل همیشه اخم ظریفی مهمون اون چهره ی جذابش شد گفت:

    _کجا؟ نگفتم بهت اینارو که قهر کنی!

    رومو ازش برگردوندم.درحالی که ناز می کردم گفتم:

    _قهر نمی کنم.شما که نیازی به مراقبت های من نداری. حالا که من باعث شدم معده ات استراحت نکنه.میرم هوای بخورم بلکه معده شماهم استراحت کنه

    خندید.باصدای خنده اش هیچ واکنشی نشون ندادم.مچ دستمو بیشتر کشید.

    و منو وادار کرد که لبه ی تخت بشینم.هنوزم نگاهش نمی کردم.با لحن دستوری اش بهم گفت:

    _ببینمت؟

    محل اش ندادم.بعد از چندثانیه گفت:

    _میدونی که من اهل ناز کشیدن نیستم

    با کنایه بهش گفتم:

    _میدونم! اگه ناز می کشیدی ازت بعید بود.

    دستمو گاز گرفت که جیغ ام دراومد.با اخم و حرصی دستمو کشیدم.درحالی که دستمو می مالوندم که دردش کمتر شه گفتم:

    _چته وحشی؟

    برق شیطنت توی چشماش می دیدم.به سختی جلوی خودشو گرفته بود که نخنده.خودشو به بیخیالی زده بود گفت:

    _گفتمت که ناز کشیدن بلد نیستم

    _بلد نیستی! که نیستی ولی چرا گاز میگیری؟

    _خواستم که نگاهم کنی

    عصبی شدم.با مشتم توی بازو اش کوبیدم.ولی دریغ از حتی یک درد که آقا احساس کنه.دوباره کوبیدم.بازم هیچ که هیچ، نزدیک تر رفتم.

    خواستم دوبار به بازوش بزنم که دستمو گرفت ومنو کشید سمت اش و افتادم درست توی بغـ*ـل اش،درحالی که تقلا می کردم ازبغل اش بیرون بیام حصار دستانش که دورام حلقه کرده بود.تنگ تر کرد.و با لحنی جدی و دستوری گفت:

    _بهتره که تقلا نکنی! چون جای تو همین جاست درست همین جای که ضربان اش داری می شنویی!

    بی حرکت موندم.درست می شنیدم.الان مهیار بهم غیر مستقیم گفت که دوستم داره؟سرم همین طور که روی سـ*ـینه اش بود. بالا آوردم.

    نگاهش کردم.چتری ام که روی صورتم افتاده بود.با اون دست اش پشت گوشم انداخت. و هنوزم با یک دست حاضر نبود حصاری که دور من کشیده بود از بین ببره.

    شوکه و متجعب نگاه اش می کردم.لبخندی که روی لب هاش نشست باعث شد تپش قلبم بیشتر بشه حرارت تنم بالاتر بره!

    پیشونیم بوسید.عمیق و طولانی، بی اختیار پلک هایم روی هم قرار گرفتند.و غرق شدم در حسی به نام آرامش و عشق که مهیار به من هدیه کرد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ********

    مقابل در ورودی خونه ایستاده بودم.عمه اشرف باقدم های بلند اش پله هارا بالا اورد. پیش قدم شدم. همدیگر رامحکم در آغـ*ـوش گرفتیم. ازم فاصله گرفت و شانه هایم را گرفت و مثل همیشه با مهربونی گفت:

    _خوبی عزیز عمه؟

    درجوابش لبخند زدم گفتم:

    _ بله عمه جان بفرمایید داخل

    کنار رفتم و تعارف اش کردم به سمت نشیمن، رو به لیلا خانم گفتم:

    _ ساک عمه رو ببرید اتاق های بالا، دوتا چایی هم بیارید.

    _چشم خانم

    به سمت نشیمن رفتم.مقابل عمه روی مبل تک نفره نشستم.و اون پام روی اون یکی پام انداختم.عمه شال اش از روی سرش اش کشید. ودستی به موهای رنگ شده اش کشید و مرتب شان کرد.با این که 45 ساله اش بود ولی درست مثل دخترهای 20 ساله بود روحیه جوانی داشت.

    کلی حرف من با این عمه دل جوان داشتم.

    _حالش چطوره؟

    حواس پرت شده ام جمع کردم و در جواب اش گفتم:

    _خدارو شکر بهتره دیروز دکتر مرخص اش کرده.یه پرستار فعلا موقعتی استخدام کردم تا بهبودی اش به دست بیاره

    چهره اش غمگین شد.با لحنی که ناراحتی دورانش بیداد می کرد گفت:

    _نمیدونی وقتی بهم خبر دادی چه حالی بهم دست داد.خدا میدونه چطور سریع کارام کردم و بلیط گرفتم اومدم.بنده خدا شیما همه اش می گفت مامی نگران نباش

    _من نمی خواستم نگرانتون کنم.گفتم که خوب شده...راستی چرا شیما نیومد؟

    موهایش را پشت گوش اش گذاشت گفت:

    _درس داشت.این ترم واحد زیاد برداشته ولی قول داد برای عید بیاد. الان کجاست؟

    _ پایین داره استراحت می کنه.

    _پس من برم بهش یه سر بزنم

    _باشه راحت باشید پس من به لیلا خانم میگم چایی را بعدا بیاره

    _باشه دخترم

    عمه اشرف بلند شد وبه سمت طبقه پایین رفت.منم بدم نمی اومد الان که وقت دارم یه سر به اون اتاق مرموز بزنم.به سمت پله ها رفتم .لیلا خانم نفس،نفس کنان به خاطر حجم سنگین چمدان عمه اشرف پایین می امد من را که دید گفت:

    _خانم جان الان چایی را میارم

    _نمی خواهد عمه فعلا رفت پایین،تدارکات شام ببین ایدا و همسرش و سامان و مریم ومادرش و مادر بزرگم برای شما میان

    _به روی چشم

    موندم تابره.از پله ها بالا رفتم.

    مقابل اتاق ایستادم.دستگیره در را پایین کشیدم.و وارد اتاق شدم.به سمت همون تابلوی که برای اولین بار دیده بودمش رفتم.پارچه سفید رنگ کنار زدم.

    خیلی کنجکاو بودم که صاحب این تصویر ببینم.یعنی کی بود؟زنعمو که نبود.پس که بود این زن زیبا روی شرقی؟

    درحال وارسی اتاق بودم.که دفتری توجه ام جلب کرد به سمت اش رفتم.روش خاک گرفته بود.خاک روی دفتر با دستم پاک کردم.

    دنبال یه جا برای نشستن بودم.مبل تکی گوشه اتاق بود.به سمت اش رفتم و نشستم.سریع دفتر باز کردم. چند برگه زدم.

    _ " امروز حاجی اومد ازش خجالت می کشیدم.ولی بدطور مهراش به دلم نشسته بود.ازم خواست بریم پیک نیک ولی من به خاطر حامله گی ام بهش گفتم بشینیم وسط حیاط و غذا بخوریم. قبول کرد حاجی"

    نگاه نوشته ها کردم.یعنی این دفتر خاطرات مادربزرگم بود؟ ولی اینجا چه می کرد؟

    درحال ورق زدن بودم.که دفتر از دستم افتاد.ویه عکس از لای دفتر بیرون اومد.عکس رو به همراه دفتر از روی زمین برداشتم.نگاه اش کردم.آقاجون و یه دخترجوون...این که همون دختره بود.سریع به سمت قاب عکس بزرگ رفتم عکس مقابل قاب عکس گرفتم.خودش بود.پس بلاخره فهمیدم این قاب عکس به چه کسی مطعلق هستش.

    عکس و دفتر کناری گذاشتم.و به سمت کمدی که گوشه ی اتاق بود رفتم.حس کنجکاوی ام بدطور قلقکم میداد.در کمد باز کردم.چند دست لباس قدیمی و یه جفت کفش و یه صندوقچه چوبی به چشم خورد.

    خم شدم و صندوقچه را برداشتم.درشو باز کردم.یه نامه و یه ساعت مچی و یه حلقه درون اش بود.

    دوست داشتم سر دربیارم این وسایل مال کی بودند؟ قطعا که اینها مال عمو و زنعمو نبودند.نامه رو برداشتم. روی نامه نوشته بود "برای تورانم"

    یعنی این نامه مال مامان بزرگ بود؟ باید تا اخرش می فهمیدم توی این اتاق چه خبره؟

    یه حسی دورانم می گفت، بازش کن و بخوانش ولی دلم راضی نبود که توی زندگی خصوصی دیگران سرک بکشم.بهرحال زشت بود.پشیمان شدم و نامه را سرجاش گذاشتم.

    درکمد بستم.بانگاهم اتاق را از نظر گذراندم.این اتاق پر از حرف ،پر از خاطراتی بود که حق دو آدم بود که هیچ وقت به درستی کنارهم زندگی نکردند.

    این قصه تلخ بود.خیلی هم تلخ این که عاشق باشی ولی نتوانی کنارش لحظه هات سپری کنی!تلخ و دردناک بود.

    مادربزرگ یک عمر بدون پدربزگ بی عشق زندگی کرد. وپدربزرگ تمام عمرش درحسرت مادربزگ سپری کرد. و این تلخ ترین قسمت زندگی هست برای دو نفرکه بی هم باشند.

    *****

    کنارش نشستم.گرمکن طوسی رنگ اش بیش ازحد جذاب اش کرده بود.من با هربار دیدنش اش بیشتر ازقبل عاشق تر ام می کرد.پیش دستی رو از روی عسلی برداشتم.سیب و پرتقال برداشتم.

    و شروع کردم به پوست گرفتن.عمه اشرف هم به جمع ما پیوست.ولبخندی به من و مهیار زد. ونگاه اش به تی وی دوخت.

    سیب تیکه شده رو به سمت اش گرفتم.سرچرخاند سمتم و با لبخندی محو که بر روی لب اش بود.گفت:

    _ مرسی عزیزم

    برق توی چشماش دوست داشتم.این برق داخل چشماش یعنی راضی بودن کنار من! صدای گوشی مهیار بلند شد.

    بی معطلی جواب داد. ومن تمام حواسم به مکالمه اش دوختم:

    _سلام جناب .....مچکرم بنده خوبم! شما و خانواده محترم خوبید؟ بله درجریان هستم.ایشلا با همسرم یه سر میزنم.......محمد قرار بود پیگیری کنه!پیگیری نکرد؟ ....درسته ! سرتاپا گوشم بفرمایید شما؟......چی؟

    با دادی که زد نگران شدم.عمه با نگرانی بهش گفت:

    _چی شده مهیار؟

    بادست به عمه اشاره کرد یعنی صبرکن! یکم جابه جاشد.دلم داشت مثل سیر سرکه می جوشید.یعنی چی شده بود؟ دیگه طاقت اتافاقات جدید نداشتم.سکوت کرده بود. و بانگرانی بهش خیره شدم.

    بلاخره سکوت اش شکست:

    _ الان کجاست؟ ......من فردا سعی می کنم بیام دزفول....ممنونم از اینکه بهم خبردادید.کارهای شرکت رو فعلا به شما می سپارم ولی فردا که اومدی دزفول کارهای را که تا الان پیش بردید چک می کنم.ممنونم بابت همه چیز،سلام برسونید خدانگهدار

    تماس قطع کرد.عمه طاقت اش طاق شد و نگرانی گفت:

    _چی شده مهیار؟چرا یهو عصبی شدی؟

    دستی بین موهاش شانه وار کشید.عصبی بود!اینو از حرکاتش فهمیدم.نگاهی بهم انداخت.چهره نگرانمو که دید.دستمو گرفت.ومنو به سمت خودش کشید.و سرم روی سـ*ـینه اش چسباند.زمزمه کرد گفت:

    _خدارو شکر که هنوز دارمت!

    _مهیار حرف میزنی یانه؟

    خواستم ازش فاصله بگیرم که نذاشت ،گفت:

    _جات خوبه تکون نخور

    انگار زبونم قفل شده بود.و توان حرف زدن ازم گرفته شده بود. روبه عمه گفت:

    _قاسمی بود.معاون شرکت عمو،بهش سپرده بودم جریان ماشین ویدا را پیگیری کنه! که چرا ترمز دست کاری شده؟گفت چند باری تماس گرفتم ولی گوشی تون در دسترس نبوده.

    عمه بی طاقت گفت:

    _خب؟

    _هیچی دیگه! پیداش کردند.

    عمه نفس عمیقی کشیدگفت:

    _خداروشکر حالا کی بوده؟

    ازش فاصله گرفتم.ولی نگاه خیره اش به خودمو خوب حس می کردم.لب زدم گفتم:

    _کی بوده مهیار؟

    نگاه اش شرمنده بود.ولی چرا؟دستمو به سمت بازواش بردم و تکان اش دادم گفتم:

    _مهیار باتوام کی بوده؟

    _منو ببخش ویدا!

    تعجب کردم.یعنی چی؟برای چی باید می ببخشیدم؟

    با گیجی گفتم:

    _من متوجه نمیشم؟یعنی چی ؟چرا باید ببخشم؟

    دستموگرفت.ونواز اش کرد.صداش پر از بغض بود.اینو از لرزیدن صداش فهمیدم:

    _منو ببخش چون که تمام بلاهای که سرت اومده مقصراش منم! چون که اگه من اون مردک توی این خونه راه نمی دادم و گذشته تلخ ات یاداوری نمی کردم هیچ وقت این بلاها سرت نمی اومد.

    عمه رو به مهیار گفت:

    _مردک کیه؟

    _بهرام میگم عمه!

    شوکه شدم.باورم نمی شد یعنی بهرام باعث شد من مرگ به چشم ببینم؟ یعنی بهرام باعث شد که مینا را ، از دست بدیم؟

    یعنی من آدمی رو که قبلا دوست داشتم می خواست منو بکشه؟ آخه چرا؟ چانه ام از بغض لرزید.و چشمام از پر شدن اشک لغزید.و اشک هام بر روی گونه هایم جاری شد.

    مهیار ناراحت بود.با انگشت اش اشک روی گونه ام پاک کرد.و نزدیکم اومد سرمو بغـ*ـل کرد.و من بغض ام شکست.و برای اولین بار تکیه دادم به تکیه گاه زندگی ام و بی ترس برای تمام زجر های که کشیده بودم.گریه کردم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    *******

    اولین نفر مریم وارد شد.به مهیار سلام کرد و به طرف من امد و محکم در آغوشم گرفت.ازم فاصله گرفت.هردو طرف شانه هایم را گرفته بود.و صورتم را از نظر گذراند.وبا لبخند مهربون اش گفت:

    _خوشحالم که تورو بهتر ازقبل می ببینم.

    دست هاش پایین آورد و دست اش را این بار خودم گرفتم و گفتم:

    _مرسی عزیزم،تو رو توی این مدت خیلی اذیت کردیم.

    دستمو فشرد:

    _خواهر برای این وقت هاست دیگه

    دلم گرم شد از این محبت های خالصانه ی مریم،خاله به سمتم اومد برای اولین بار بهم لبخند زد از تعجب ابروهام بالا رفتند.و نگاهم به سمت مهیار رفت.مهیار با لبخند آرامش بخش اش بهم خیره شده بود.

    خاله پیش قدم شد.و منو در آغـ*ـوش گرفت.شوکه شدم.انتظار هر حرکتی داشتم الا آغـ*ـوش اش؟! کم توی این مدت توی بیمارستان زخم زبون نزده بود.ولی الان چی شده بود که برای صلح با من پیش قدم شده بود؟

    مردد بودم.ولی من آدم کینه ی نبودم.دلم می شکست.می رنجیدم.ولی بخشش بلد بودم.یعنی باید می ببخشیدم تا به آرامش برسم.

    دست هام دورش حلقه کردم.معذب بودم.آخه هیچ وقت روی خوش ازش ندیده بود.

    ازم فاصله گرفت،نگاهی به مهیار انداخت و رو به من کرد گفت:

    _من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم

    من اصلا دوست نداشتم کسی ازم معذرت خواهی کنه! چون میدونستم آدم ها یه روزی از کارهای که در حق می کنند.پشیمان می شوند.و همین پشیمانی از صدتا معذرت خواهی برای من ارزش داشت.

    _خاله من دلیل نمی ببینم که شما بخواهید ازمن معذرت خواهی کنید.

    شرمندگی رو توی چشماش می دیدم.ولی من این شرمنده گی رو دوست نداشتم.

    _نه دخترم،من حتی اگه دستتو ببوسم بازم کمه!چون نمی توانم از شرمنده گی ات دربیام.من با حرف هام کم اذیتت نکردم

    _این حرفو تورو خدا نزنید این وظیفه منه که دست شمارا ببوسم.شما بزرگتر من هستید.من ازشما گله گی ندارم خاله جان،شاید اگر جای منو مهیار عوض می شد باز خاله من برای محافظت ازمن هرکاری می کرد حتی شکستن دل اطرافیان

    گونه ام نوازش کرد گفت:

    _ابجی همیشه می گفت یه روزی ویدا عروسم میشه،و من حرص می خوردم که چرا می خواهد دختر زنی رو برای پسرش بگیره که یه عمر جزء عذاب براش چیزی نداشته.ولی اون درجوابم می گفت ابجی ویدا اصلا شباهتی به فیروزه نداره ....و الان من به حرف اش رسیدم.توشباهتی به فیروزه نداری.تو یه رستگار واقعی هستی.خوشحالم که مهیارم برای انتخاب تو پافشاری کرد و تو شدی عروسم

    گرمی اشک روی گونه ام حس کردم.بی شک که اشک شوق بود.خم شدم و دستشو بوسیدم.

    همه دور میز جمع شده بودند.سامان این بار خیلی متین و باوقار نشسته بود.آخه مهمان جدید ما بدطور به دلش نشسته بود.به تک ،تک افراد حاضر دور میز نگاه کردم.مامان توران،با لبخند به بچه ها نگاه می کرد.خاله داشت با لبخند به حرف های عمه گوش می داد.آخه دخترخاله ها بعد مدت ها کینه ها را دور ریخته بودند.ایدا و یاشار به آرامی راجب کارهای شرکت حرف می زدند.به عموی جدیدم نگاه کردم.غم پسرعموی که هرگز ندیده بودم.بدطور پیرش کرده بود.

    مریم داشت این روزها حس های جدیدی را تجربه می کرد.از نگاه خیره اش که به گوشی بود و لبخندی کنج لب اش بود فهمیدم.

    آهوی که از روز اول چشم دیدن ام نداشت.الان طرز نگاه اش فرق کرده بود.

    به صندلی خالی بالای میز غذاخوری نگاه کردم.صدای قدم هاش شنیدم.درحالی که با دسته ی ساعت مارک دارش ور می رفت.سرشو بالا آورد و گفت:

    _چرا شروع نکردید؟

    مامان توران رو به مهیار گفت:

    _منتظر تو بودیم پسرم!

    مهیار صندلی رو کشید.قبل ازاین که بشینه رو به من که ایستاده بودم.لبخندی زد گفت:

    _چرا نمی شینی؟

    _منم مثل مامان توران منتظر تو بودم.

    لبخند روی لب اش بیشتر کش اومد با دست به صندلی کناری اش اشاره کرد گفت:

    _بیا بشین!

    به سمت صندلی رفتم و نشستم.مهیار نگاه اش را بین همه گذراند. و درحالی که هربار نگاه اش را به سمت افراد دور میز می چرخاند گفت:

    _خیلی از اتفاقات افتاد تا به امروز که باعث شد ما امشب دوراین میز جمع بشیم! راه سختی بود.بین این مسیر بابامو از دست دادم.پسرعموی که دوست داشتم ببینم ولی ندیدم از دست دادم.بهترین دوست و خواهرم از دست دادم .سخت بود ولی گذشت......ولی اون همه سختی و تلخی که کام همه ی مارا تلخ کرد ارزش اش را داشت.چون ارزوی بابام جمع شدن تک،تک افراد خانواده دور این میز بود.امشب می خواهم از بزرگتر این جمع یه درخواستی کنم

    رو به مامان توران کرد گفت:

    _مامان توران

    مامان توران از شنیدن کلمه مامان از زبان مهیار سرشوق آمد و با خوشحالی گفت:

    _جانم پسرم؟

    سرجای اش چرخید و دست اش را پشت صندلی مامان توران گذاشت. و با آن دست اش دست مامان توران گرفت گفت:

    _میدونم سختی های زیادی کشید! حقی که به گردن پدربزرگم و عموم و بابام بود به درستی ادا نشد.و حسرت زندگی کنار اونا برای همیشه به دلت موند.ازت می خواهم اجازه بدی برات پسری کنم.ازت می خواهم کنار منو ویدا توی این خونه زندگی کنی و جای خالی مادری که نداریم را برامون پرکنی!قبول می کنی؟

    باورم نمی شد مهیار داشت مامان توران به این خونه می اورد؟بی شک که بهترین کارو می کرد.ما که کسی رو نداشتیم پس نباید مامان توران به این راحتی از دست می دادیم!

    مهیاری که همیشه فکر می کردم قلب اش هیچ حسی دورن اش نداره؟ قلبی داشت به وسعت دریا که فقط سرشار محبت و عشق بود.

    مامان توران گونه ی مهیار نوازش کرد گفت:

    _من چه تو این خونه باشم چه نباشم همیشه کنار تو ویدا هستم اینو هرگز فراموش نکن پسرم

    عمه خودشو به سمت میز کشید و رو به مامان توران گفت:

    _توران خانم لطفا درخواست مهیار قبول کنید.این طوری خیال منم راحته که کسی هست که مثل چشماش مراقب امانتی های برادرهام هست

    _دلم نمی خواهد سربار مهیار بشم

    مهیار اخم کرد ودلخورانه گفت:

    _سربار چیه ؟اینجا مال توه! دیگه نشونم؟

    مامان توران نگاهی به من انداخت گفت:

    _توام دلت می خواهد من کنارتون باشم؟

    سرتکان دادم صدایم از شدت بغض می لرزید.گفتم:

    _اره ...به من یه عالمه قصه بدهکارید آخه من هیچ وقت مادربزرگی نداشتم برام قصه بگه!

    عمه روی شانه ام زد.مامان توران اشک هایش را پاک کرد.سر روی شانه عمه گذاشتم.ولی تصویری که مقابل چشمانم بود را برای همیشه در ذهنم هک کردم.مهیار روی سر مامان توران بـ..وسـ..ـه ی کاشت.





    راوی:

    مهیار در اتاق را پشت سراش بست.توران خانم به همراه خلیل روی کناپه نشسته بودند.مهیار میز کاراش را دور زد و روی صندلی چرخ دارش نشست. و با دست به قهوه های مقابل شان اشاره کرد گفت:

    _سرد میشه میل کنید

    توران خانم عصایش را کنار گذاشت گفت:

    _وقت برای خوردن قهوه هست نمی خواهی بگی چی تورو آشفته کرده؟

    مهیار دستی به ته ریش اش کشید.آهی کشید هنوزم درد در قفسه ی سـ*ـینه اش می پیچید ولی دیگر تحمل می کرد.چهره اش بیشتر ازهمیشه خسته یود ولی با خودش عهد بسته بود که تا همه چیز را روبه راه نکند اجازه ندهد ویدا خسته گی در چهره اش را ببیند!

    باید بعد از تمام شدن همه چیز برنامه سفر بچیند وبرای مدتی خودش و ویدا دور از هیاهو ریلکس کنند _مهیار؟

    باصدای توران خانک تکانی خورد و به خودش آمدگفت:

    _چیز مهمی نیست! اگر خواستم تنها باشیم چون می خواستم راجب مسائلی باهم صحبت کنم

    رو به عموخلیل گفت:

    _عمو جان؟

    عمو خلیل که انتظار شنیدن کلمه ی عمو را به این زودی از مهیار نداشت جاخورد گفت:

    _بله؟

    _من یه سری مدارک آماده کردم که باید امضاء کنید

    توران و عمو خلیل متعجب به یک دیگر نگاه کردند.توران خانم گفت:

    _چه مدارکی؟

    مهیار پوشه ی رو از روی میز برداشت و از روی صندلی برخواست.و بر روی مبل مقابل شان نشست و پوشه را روی میز گذاشت و به سمت شان هل داد و قامت اش را صاف کرد و تکیه اش را به مبل داد گفت:

    _این تمام حق حقوقی هست که شما از ما طلب دارید! قانونی هرچیزی که به شما تعلق داره اینجا نوشته شده فقط امضاء شما باقی مونده

    عموخلیل نمی دانست باید چه بگوید؟به توران خانم زل زد.منتظر بود که توران خانم حرفی بزند.سکوت اتاق بلاخره بعد از اندکی شکست .توران خانم لب باز کرد گفت:

    _خلیل هیچ حقی طلب نداره پسرم

    _این ثروت تنها حق منو عمه و ویدا نیست.حق عمو هم هست لطفا قبول کنید

    _ولی پسرم...

    مهیار سریع میان کلام توران خانم پرید و مجال حرف زدن را از او گرفت گفت:

    _ولی اما نداریم حق باید به حق دار برسه دلم می خواهد گذشته رو جبران کنم پس لطفا کمکم کنید

    هردو به نشانه موافقت سر تکان دادند.و هرسه با لبخند قهوه هایشان را با رضایت میل کردند.

    آهو به سمت ویدا رفت،صدایش کرد.ویدا برگشت به سمت آهو و در جوابش لبخندی زد گفت:

    _بله؟

    _وقت داری چند کلمه ی حرف بزنیم؟

    ویدا نگاهی به مهمان ها انداخت هرکس مشغول صحبت با بغـ*ـل دستی اش بود آهو که ویدا را مردد دید سریع گفت:

    _قول میدم طولانی نشه؟

    ویدا سر تکان داد و دست اش رابه سمت اتاق کار عمو هرمز کشید گفت:

    _باشه...لطفا از این طرف

    در اتاق را بست. و مقابل آهو ایستاد گفت:

    _میشنوم

    آهو دستپاچه بود نمی دانست از کجا باید شروع کند؟ از دستان گره خورده اش که درحال بازی کردن با آنها بود ویدا متوجه شد.

    ویدا طاقت اش طاق شد گفت:

    _می خواهی همین طور سکوت کنی؟

    آهو هول و دستپاچه گفت:

    _نه...یعنی دارم فکر می کنم از کجا شروع کنم؟

    _از هرجای که راحتی شروع کن

    آهو نگاه اش را در نگاه ویدا دوخت گفت:

    _از من دلخوری؟

    _بودم ولی نیستم!

    _من واقعا اون روز قصد نداشتم تورو ازارده خاطر کنم

    _میدونم

    _من تمام بچه گی ام اسم مهیار را شنیدم.وقتی بزرگ تر شدم شنیدم.که مهیار دانشگاه قبول شده.اونروز من خیلی خوشحال شدم.سالها می گذشت و من در حسرت دیدن مهیار برای یکبار هم که شده روزها را می گذراندم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ویدا برای لحظه ی تن اش از شنیدن صحبت های آهو یکه ی خورد.از حسادت و غیرت،حق داشت نمی خواست کسی به غیر ازخودش به مهیار فکر کند.

    آهو دادمه داد:

    _سالها می گذشت و من هرگز مهیار ندیدم.فقط میدانستم که شرکت زده و سخت مشغول زندگی اش شده است.برای اولین بار دایی هرمز دیدم.برای مامان بزرگم از مهیار می گفت، شنیدم که بهش گفت قراره ویدا بیاد،دورغ چرا؟ حسادت کردم بند،بند وجودم از امدنت می لرزید آخه من یه عشق یه طرفه رو توی قلبم و ذهنم بزرگ کرده بودم.

    برای لحظه ی سکوت کرد.خندید ولی باصدای آرامتر گفت:

    _حتی بعض مواقع به ازدواج خودم و مهیار فکر می کردم.میدونم شاید بهم بگی دیوونه؟ ولی دیوونه نبودم.عاشق بودم.یا شاید بهتر بگم هنوزم هستم

    اخم های ویدا به شدت درهم گره خورد.دیگر دوست نداشت حرف هایش را بشنود.می خواست هرچه زودتر این حرف های مزخرف را تمام کند و از اتاق بیرون برود.

    _میشه بگی هدف ات از گفتن این حرف ها چیه؟

    آهو سرتکان داد.و نگاه اش را در صورت زیبای ویدا چرخاند.اخم های درهم گره خورده ویدا به وضوح دیده می شدند.آهونگاه اش در چشمان ویدا دوخت گفت:

    _هدفی ندارم.فقط می خواهم رفتار اون روزام برات توجیح کنم

    ویدا عصبی شده بود.موهایش را پشت گوش انداخت. از عصبانیت خندیدو دست اش را در هوا تکان دادگفت:

    _خنده داره ! داری از گذشته میگی که رفتارت را برامن توجیح کنی؟ من نیازی ندارم که تو برام چیزی رو توضیح بدی چون من سعی می کنم تمام بدی هارا پشت سرم رها کنم ...الانم مهمان ها منتظراند باید برم

    چرخید که برود که باصدای آهو ایستاد:

    _باید گوش کنی ویدا من نمی خواهم یک عمر به چشم تو یه آدم بد باشم دلم می خواهد مثل دوتا دوست باشیم

    درهمان حالتی که ایستاده بود سرچرخاند.حال آهو می توانست نیم رخ ویدا را ببیند.ویدا باصدای آرام زمزمه کرد گفت:

    _بهتره هرچیزی که توی دلت بوده رو همان جا گوشه دلت نگه داری! میدونم حرف های اون روزت از روی حسادت و عشقی بوده که به مهیار داشتی ولی..

    برگشت و نگاهی به آهو انداخت گفت:

    _ولی تموم شده منم از تو کینه ی به دل ندارم.هرچی بوده بذار توی دلت بمونه ! هدفت هرچیزی هست بدون من تورو بخشیدم و دلیلی نمی ببینم این حرف هارا بشنوم.میدونی آهو من یاد گرفتم وقتی قلبم می خواهد ازکسی کینه بگیرد اول خوبی هاش به یاد بیارم اگر خوبی هایش از بدی هایش بیشتر بود سعی می کنم فراموش کنم و اصلا به یاد نیارم که چه بدی از طرفم دیدم...الانم خیالت راحت من تو رو بخشیدم چون برای زندگی کردن باید می بخشیدم الانم بریم و به هیچ چیز فکر نکن

    لبخندی به آهو هدیه کرد چرخید و از اتاق بیرون آمد .آهو هم پشت سرش،مهیار با دیدن ویدا و آهو به سمت شان آمد.نگاه متعجب اش برای لحظه ی به آهو دوخت.و دوباره نگاه اش را سمت ویدا سوق داد گفت:

    _داشتم دنبالت می گشتم

    ویدا صدا دار خندید و دست اش را دور بازوی عضله ی مهیار حلقه کرد.و اورا با خود هم قدم کرد گفت:

    _مگه گم شده بودم که دنبالم بگردی؟

    مهیار ایستاد.و دست ویدا را از دور بازو ایش باز کرد.و هردو طرف شانه های ویدا را گرفت و نگاه اش را در صورت اش چرخاند و چشمانش را در چشمانش گره زد گفت:

    _ نه گم نشدی! ولی قلبم طاقت دوریت نداره! دلم می خواهد هروقت سر برمی گردونم تورو کنارم ببینم.

    ویدا ذوق کرد.برق در چشمانش مهیار او را بیشتر به این باور رساند که ویدا زیباترین اتفاق زندگی اش است.ویدا سعی می کرد لرزش صدایش را که از هیجان است کنترل کنند.آهسته زمزمه کردگفت:

    _یعنی تو...؟

    نتوانست حرف اش را کامل کند.هنوزم نگاه جذاب و گیرای مهیار قدرت حرف زدن را از او می گرفت.مهیار شانه هایش را رهاکرد.و دستانش را گرفت.دست راست ویدا را بالا آورد.و بـ..وسـ..ـه ی عمیق بر دستان زیبای ویدا کاشت .دلش می خواست در نگاه ویدا غرق بشود.هردو هیچ تمایلی نداشتند.این لحظه را از بین ببرند.طول کشید. ولی آخرش همان چیزی شد که ویدا می خواست.مهیار عاشق او شده بود.هنوزم مهیاربا هر حرکتی قلب اش را می لرزاند. احساس می کرد می تواند درهمین لحظه بر آسمان آرزو هایش پرواز کند.

    مهیار بی حرف ویدا را در آغـ*ـوش کشید.و روی موهایش بـ..وسـ..ـه کاشت.

    توران خانم و عمه اشرف با لبخند نگاه دو عزیز می کردند.که سالها ارزوی خوشبختی آن ها را داشتند.

    و این زیبا ترین تصویر زندهی بود که می شد برای همیشه در ذهن هک کرد.

    ****

    برای بارآخر مهیار از ویدا پرسید:

    _مطمئنی که می خوای همراه من بیای؟

    ویدا قاطعانه سرتکان داد گفت:

    _اره ...می خواهم باهاش حرف بزنم.باید بپرسم چرا؟

    مهیار دستش را گرفت. م کنار خودش روی تخت نشاند.آرام موهایش را نوازش کرد.گفت:

    _دلم نمی خواهد به گذشته ی برگردی و اذیت بشوی!

    _من وقتی زنت شدم همه ی گذشته ی تلخ ام از یاد بردم.تا وقتی تو کنارمی نه اذیت میشم،نه ناراحت...فقط کافیه تو کنارم باشی.مهیار قول میدی هیچ وقت دستمو رها نکنی؟

    _تا الان ول نکردم از این لحظه به بعد هم ول نمی کنم بهت قول میدم خانومم

    ویدا سرش را روی پای مهیار گذاشت. و مهیار احساس کرد حالا دیگر یه همسر نیست.بلکه او یک پدر و برادر هست که باید در هر شرایطی نقش را برای ویدایش اجراء کند.

    *******

    ویدا نگاه اش را به فردی دوخته بود که از شرمنده گی سرش را پایین انداخته بود.باورش نمی شد که یک روز این مرد را دوست داشته است.

    در ذهن اش خاطرات یکی،یکی تداعی می شدند.روزهای را به یاد آورد که مقابل پدرش ایستاده بود.و باتمام سماجت اش سعی می کرد پدراش را راضی کند. تا با این مرد ازدواج کند.

    چقدر پدرش تقلا می کرد که اورا منصرف کند.ولی یک روز وقتی پدرش در اتاق اش را باز کرد. جسم بی جون اورا دید.

    ان روز مرگ را به چشم دیده بود.ولی زنده ماند.وقتی به دنبال او رفت اورا نیافت.برای همیشه از زندگی اش بیرون رفته بود بی صدا ...و چقدر ضربه ی بدی بود برای او...

    اشک هایش را پاک کرد.دماغ اش را بالا کشید. حتی نمی توانست نگاه اش کند شرمش می شد نگاه اش کند چون او بدترین مجازات و نامردی را درحق او تمام کرده بود.

    نگاه اش را به نوک کفش هایش دوخت گفت:

    _فقط اومدم ازت بپرسم چرا؟

    دست هایش را دستبند زده بودند.خودش را جلو کشید.و دستانش را برروی میز گذاشت گفت:

    _بشین

    هنوزم همان آدم بود. از سرپا ماندن بدش می امد دلش می خواست برای حرف زدند بنشیند هم خودش هم طرف مقابلش...پوزخند بر روی لب ویدا کش آمد.صندلی را کشید.صدای کشیده شدن صندلی سکوت سالن ملاقات زندان را شکست.نگاه اش را به میز دوخت و منتظر ماند.طولی نکشید که بلاخره سکوت اش را شکست:

    _یادته اولین باری که دیدمت؟ باران می زد. و تو منتظر تاکسی بودی.وقتی جلوی پات ترمز کردم و بهت گفتم بیا میرسونمت ترس توی چشم هات دیدم.ولی سوار شدی.همه اش بین راه گوشی ات را چک می کردی خب حق داشتی می ترسیدی که بلالی سرت بیاد...
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ویدا میان کلام اش پرید و کلام زهرآلودش را به جانش انداخت:

    _متوجه ترسیدنم شدی و این همه بلا سرم آوردی؟ اگر متوجه نمی شدی چی؟

    نگاه اش را بالا آورد و به ویدا دوخت . هنوزم آن نگاه گیرا و جذاب دوست داشت. ولی حس نفرت چشمانش را کور کرده بود. و آن همه معصومیت را در نگاه ویدا ندید. تحمل نگاه گره خورده ویدا را در نگاه اش نداشت نگاه اش را ازش گرفت. و با دستان دستبند زده اش دستی بین موهای پرپشت اش کشید گفت:

    _وقتی به مقصد رسیدی. خیالت راحت شد درست مثل یه قناری داخل قفس سریع از ماشین پیاده شدی .وقتی شماره ام بهت دادم با تردید گرفتی.از همان روز وارد زندگیم شدی .من دوست داشتم ویدا ولی نشد. من نخواستم رهات کنم ولی پدرت مجبورم کرد وقتی تهدیدم کرد مجبور شدم از ایران برم. بابای خودمم دلخوشی چندانی از بابات نداشت. هردوی آن ها با ازدواج ما مخالف بودند. وقتی کانادا بودم با مادرت آشنا شدم.خیلی غیر اتفاقی ...

    ویدا با شنیدن نام مادرش تمام تن اش از خشم،حرص از حسرت لرزید.دستانش مشت شد.فرو رفتن ناخن هایش در گوشت دستانش را حس کرد. ولی دردی که در دل داشت بیشتر از هرچیز دیگری بود.

    حتی شنیدن نام مادرش او را عصبی می کرد.نفس،نفس می زد.منتظربود که بهرام ادامه بدهد. سعی کرد آرام باشد خیلی وقت بود که منتظر بود که از گذشته با خبرشود. بهرام با صدای خسته اش که خشه دار بود گفت:

    _وقتی فهمیدم مادرت هست جا خوردم ازم خواست که باهاش همدست بشم و پدرتو زمین بزنم. من اون لحظه واقعا از پدرت عصبی بودم. همه اش به این فکر می کردم که باید هر طور شده ازش انتقام بگیرم. باید حرص ام یه طوری خالی می کردم. چه فکری بهتر از این که پدرت رو زمین بزنم تا اینقدر به خودش ننازه، با مادرت نقشه ی کشیدیم من و برگشتم ایران با یکی از دوستانم هماهنگ کردیم سریع تر از آنچه که فکر می کردم پدرت زدم زمین و تمام سرمایه اش برداشتم و رفتم کانادا و هرچی پول بود با مادرت و ناپدریت و برادرت تقسیم کردیم. وراهمون جدا کردیم. وقتی مهیار امد سراغم تعجب کردم. بدم نمی امد داخل شرکت مهیار کار کنم.آخه بیکار بودم و خیلی هم دلم می خواست ازتو باخبربشم. وقتی اون روز دیدمت جزء نفرت داخل چشمات هیچی ندیدم.

    ویدا پلک هایش را برای لحظه ی بر روی هم فشرد . وبا صدای که به سختی از گلویش بیرون می آمد گفت:

    _ارزشش را داشت؟

    سری به نشانه تاسف تکان داد گفت:

    _شاید اگر دوماه پیش ازم می پرسیدی میگفتم اره ولی الان نه!

    _با پدرم سر ناسازگاری داشتی! بامن چی؟

    ویدا آرنج اش را روی میز گذاشت و خودش را جلو کشید.نگه داشتن بغض در گلویش هنر می خواست که از گوشه ی چشمانش نچکد. ولی صدایش به وضوح می لرزید .صدای خشه دار اش عذاب وجدان و پیشمانی را به جان بهرام انداخت:

    _به چه قیمتی منو اسیر تخت کردی؟ به چه قیمتی بهترین دوستمو ازم گرفتی؟ یه حقارت ارزشش داشت؟

    سرش را بین دو دستانش گرفته بود. صدایش به سختی بالا می امد:

    _ویدا ازم نپرس! من سردرگم ام واقعا هیچ جوابی برای تمام سئوالاتت ندارم

    ویدا عصبی با دست بر روی میز کوبید.بهرام سرش را بالا آورد.صدای ویدا بالا رفت :

    _باید جواب بدی! توبه من یه عالمه جواب بدهکاری! تو بهم یه دوست بدهکاری! تو یه توبه در درگاه خدا بهم بدهکاری! هنوزم بگم یا جوابم میدی؟

    بهرام دستانش را برروی میز قرار داد گفت:

    _حق داری! من بهت بدهکارم ولی توان گفتن هیچ چیزی رو ندارم. دلم می خواهد برات بگم ولی ارزش اینو نداره تورو آشفته کنم. فقط بگم وقتی تورو با مهیار دیدم عصبی شدم. شنیدن خبر ازدواجت با مهیار دیونه ام کرد نفهمیدم چه کار کردم.

    ویدا پوزخند زد گفت:

    _جالبه حرف نمیزنی که من آشفته نشم؟ بهرام تو خیلی وقته منو توی این آشفته گی پرت کردی...ازدواج کردم چون که تو منو ول کردی. چون تو صدف به من ترجیح دادی. تو هیچ وقت منو ندیدی نه منو نه دوست داشتنمو فقط دلت می خواست یه نفر کنارت باشه که تنها نباشی ولی من احمق نفهمیدم.هربار که نگاهت هرز می رفت من احمق خودمو با هزار بهونه بیخودی قانع می کردم.که ویدا داری اشتباه می کنی! بهرام دوست داره، بهرام محاله ولت کنه.

    ویدا روی سـ*ـینه اش کوبید و بیشتر صدایش بالا رفت گفت:

    _این دل بی صاحب هی قانع کردم. گولش زدم. ولی راست بود. تمام حدس هام تمام حس هام بهت راست بود. تویه آدم بودی که هیچی از عشق ، دوست داشتن حالیت نبود. الانم اگر مقابلت ایستادم فقط امدم بپرسم چرا؟ چرا خواستی منو بکشی؟ که جوابم گرفتم

    ویدا از روی صندلی برخواست. بهرام شرمنده نگاه اش می کرد.ویدا پلک هایش را بروی هم فشرد و نفس عمیقی کشید.سعی کرد تمام عصبانیت درون اش درهمین اتاقک کوچک فروکش کند. نمی خواست مهیاراش شاهد تمام آشفته گی، و عصبانیت اش باشد.نگاه اش را به کفش هایش گرفت گفت:

    _کاش وقتی داشتی برای مردنم برنامه ریزی می کردی. خوبی هام، و دوست داشتنم به یاد می آوردی و به حرمت اون همه دوست داشتن برام آرزوی خوشبختی می کردی نه بشینی برنامه بریزی که منو بفرستی پیش بابام....تو فرصت یه زندگی از یه دختر گرفتی، تو ارزوی عروس شدن یه دختر به دل مادرش گذاشتی. من سرپاشدم. من مثل یه ققنوس با خاکسترهام دوباره به زندگی برگشتم. ولی مینا برنگشت و یه عالمه ارزو رو باخودش زیر خاک برد.

    ویدا دیگر دلش نمی خواست آنجا بماند.معطلل نکرد. و برگشت وبه سمت در رفته که صدای بهرام باعث شد قدم هایش برای لحظه ی بر روی زمین میخکوب شود:

    _ از خودم دفاع نمی کنم چون حق داری....الانم اینجام چون راضیم که مجازاتی که حقمه بکشم.ولی ازت می خواهم از حق خودت ببخشی منو، حداقل یکم وجدان از جانب تو راحت میشه و شب ها کمتر کابوس می ببینم...میشه لطفا منو ببخشی؟

    بی آنکه برگردد .سرچرخاند. و گفت:

    _من از حق خودم گذشتم. خیلی وقته...اگر کابوس ها و عذاب وجدانت رهات نمی کنند. چون پیش خدا و مینای که رحم به جوونی اش نکردی رو سیاهی ، به بخشیدن من نیست. روبه آسمان خدا کن شاید خدا کمکت کنه من بنده خدا توی بخشیدن یا نبخشیدن تو که وجدانت آروم بگیره هیچ تاثیری ندارم.

    دیگر ماندن را جایز ندانست و از اتا بیرون زد.

    همراه با مهیار از زندان بیرون آمدن. با تمام وجود هوای بیرون بلیعد، نفس در آن چهار دیواری کم آورده بود. هوا حریصانه وارد ریه هایش می کرد.

    به سمت ماشین رفتند. ویدا به ماشین تکیه داد. مهیار که متوجه بهم ریخته گی و لرزش حفیف دستان ویدا شد. سریع بطری آب از ماشین اورد و به سمت ویدا گرفت.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ویدا بطری آب را از مهیار گرفت.مهیار کنار ویدا به ماشین تکیه داد. و دست هایش را بر روی سـ*ـینه اش جمع کرد. و به مردمانی که در حال تردد بودند خیره شد و گفت:

    _هر انتخابی یه تاوانی داره!

    ویدا جرعه ی از آب را سرکشید و گفت:

    _وبهرام تاوان اشتباه من بوده

    _گاهی مواقع یه اشتباه باعث میشه برای انتخاب های بعدی زندگیت بیشتر دقت کنی!

    ویدا به نیم رخ مهیار زل زد. خیلی وقت بود که منتظز شنیدن همه چیز بود. باید از او می پرسید چرا بهرام را دوباره بر سر راه اش قرار داده بود؟ گفت:

    _چرا بهرام ان روز به خونه اوردی ؟

    مهیار سرچرخاند ونگاه نافذ اش را به ویدا دوخت گفت:

    _برای این که آینه دق ات بشه

    ویدا یکه ی خورد. اصلا انتظار چنین جوابی از مهیار نداشت؟! ولی مهیار رک و بی پروا جواب او را داد. ویدا تکیه اش را از ماشین برداشت و سردرگم از همه جا گفت:

    _یعنی چی؟ چرا خواستی منو عذاب بدی؟

    مهیار قدمی به سمت اش برداشت. و در ماشین را باز کرد. نگاه اش خنثی بود. هیچ ردی از جواب های در ذهن ویدا در چهره ی مهیار نمایان نبود. با چشم و ابرو به ماشین اشاره کرد و رو به ویدا گفت:

    _بهتره سوار بشی و بریم خونه

    ویدا صبراش برای اولین بار لبریز شد و درماشین را محکم بست. و باعصبانیت صدایش را بالا برد گفت:

    _من با تو هیچ جا نمیام تا جوابم ندی؟

    مهیار اخم کرد. ویدا دیگر ویدای آرام و عاشق پیشه نبود. ویدا دنبال سئوالاتی بود که خیلی وقت بود از ان ها چشم پوشی کرده بود.ولی حال منتظر بود و مهیار باید جوابش را می داد.

    مهیار چشم چرخاند.چندنفری به آن ها خیره شده بودند.مهیار نزدیک اش شد و بازوی ویدا را گرفت.فشاری به بازوی اش داد. در گوش اش به آرامی غرید گفت:

    _بهتره سوار شی! من همیشه آروم نیستم. فکرکنم شاهد دیونه گی ام بودی؟

    ویدا سرچرخاند.حال دیگر هیچ فاصله ی بین صورت ویدا و مهیار نبود. باد آرامی وزید و چرتی بلند ویدا را بر روی صورت اش ریخت. ویدا سرتکان داد تا چرتی بهم ریخته اش کنار برود.

    هردو با اخم به یکدیگر خیره شده بودند. ویدا زیادی در مقابل مهیار کم اورده بود! ولی دیگر امروز نمی خواست کم بیاورد.

    نمی خواست گذشته تلخ را تکرار کند. برای همه چیز کم اورده بود که نتیجه اش شده بود! دیگر نمی خواست گذشته را تکرار کند. ملاقات با بهرام بدطور اورا مصمم کرده بود که برای هرچیزی که نمی داند تلاش کند تا بفهمد چه اتفاقاتی برایش افتاده است؟

    مهیار هنوزم باوزی ویدا را سفت و محکم گرفته بود. تکانی بهش داد. ویدا به خودش امد.مهیار صدای جدی و خشه دارش را از گلویش آزاد ساخت گفت:

    _نمیشنوی؟ سوار شو

    ویدا اخمو و عبوس بازوی اش را از دست مهیار بیرون کشید. نفس های بلندی که از روی حرص و عصبانیت می کشید. بدطور درگوش مهیار طنین انداز می شد.

    دیگر مخالفت نکرد. و درماشین را باز کرد. و بر روی صندلی جلو ماشین کنار صندلی راننده جا گرفت. و تمام حرصی که در دورن اش بود با محکم بستن در ماشین به مهیار فهماند.

    مهیار دست کمی از ویدا نداشت! می دانست ملاقات با بهرام تمام سئوالات بی جواب در ذهن ویدا را بیشتر از قبل می کند!

    عصبی سنگ ریزهای زیر پایش را لگد کرد. و دستی بر پشت گردنش کشید. یک دست اش را بر روی پهلوی اش گذاشت. سعی کرد. نفس های به شماره افتاده اش را آرام کند.

    دکتر به او گفته بود. که دیگر هیجان و عصبانیت برایش خوب نیست.در اخرین روز چکاب اش دکتر تمام نکات مراقبتی را برایش توضیح داده بود. ولی بی فایده بود! اخر یک روز تمام این استرس و هیجانات کار دست اش می دادند.

    در ذهن اش این تصور می چرخید که اوهم اخر باید در کنار پدراش در زیر یک خروار خاک سرد به خاک سپرده می شد.

    تمام بهم ریخته گی های ذهن اش را آرام ساخت. و ماشین را دور زد. و بر پشت رل نشست.

    بی توجه به ویدا ماشین را به حرکت دراورد. مسیراش مشخص بود. به سمت خانه می رفت. خانه ی که قرار بود بفروش برسد. ولی دست اخر پشیمان شد.

    هیچ وقت روزی را که با ویدا برای کارهای ارث میراث به اداره ثبت رفت را فراموش نمی کند. ویدا درمقابل چشمان حیرت زده او به وکیل خانواده گی شان گفت:

    _من می خواهم خونه ی عموم به اسم مهیار باشه

    پافشاری های وکیل برای منصرف کردن ویدا بی نتیجه بود. ودر آخر ویدا خانه را به نام مهیار زد. و مهیارتصمیم گرفت خانه ی ویدا را نفروشد با اینکه ویدا به او وکالت داده بود تا خانه را بفروشد بعد از عید ولی مهیار منصرف شد.

    مهیار ازگوشه ی چشم به ویدا نگاهی انداخت. ویدا نگاه اش را به پنجره ماشین دوخته بود. و بیرون خیره شده بود.

    مهیار در دلش زمزمه کرد:

    _اخه دختر تو میدونی که تحمل این قهرهاتو ندارم باز رو ازم برمی گردونی بی انصاف؟

    چه اعترافی زیبا تر از این که مهیار تحمل قهر ویدا را نداشت؟

    ویدا تمام مسیر را بغض در گلویش را نگه داشته بود. و هربار که سماجت می کرد برای شکستن ان را قورت می داد. با نگه داشتن ماشین، ویدا به درخانه نگاهی انداخت. بی انکه چیزی بگوید سریع پیاده شد.

    ایفون را زد.محمد با دیدن ویدا درصفحه ایفون دکمه ایفون زد و در باز شد.

    ویدا خود را به پله ها رساند.که از پشت بازوی اش توسط مهیار کشیده شد.مهیار اخم هایش درهم بود.سعی کرد صدایش را نبرد بالا ولی تن صدایش بالا بود لحن جدی اش ترس را به جان ویدا انداخت:

    _این رفتارها چیه؟

    ویدا عصبی کیف اش را برروی زمین پرت کرد.و باوزی اش را از دست مهیار کشید و با صدای عصبی گفت:

    _این رفتارها برای اینکه توضیح بدی چرا خواستی بهرام اینه دق من بشه؟ تو یه عالمه جواب بهم بدهکاری بابت تمام رفتارهای بدی که با من داشتی!

    _باشه میگم لامصب امان بده چرا داری تند میری؟

    _چون میگم توضیح بده دارم تند میرم؟ توی اون دوماهی که توغربت سر کردم هرشب که سر روی بالشت میذاشتم از خودم می پرسیدم مهیار دوستم داره؟ مهیار ازم متنفره؟ هربار نگاهت می کردم حس سرما تمام تنم دربرمی گرفت

    ویدا چند قدمی برداشت و از کنار مهیار فاصله گرفت و روبروی اش ایستاد.مهیار که نیم رخ اش به ویدا بود چرخید و مقابل اش ایستاد. ویدا دستانش را هوا تکان داد. و صدایش که ناشی از ان همه بغض فرو خورده بود لرزید گفت:

    _از نظر تو من همیشه تند میرم. از نظرتو من حق پرسیدن هیچی رو ندارم.هروقت نگاهت می کنم حرفات مثل پوک توی سرم میخوره که گفتی تو باید تاوان تموم حسرت های مادرمو پس بدی! بابت چی؟ بابت گذشته ی که من هیچ نقشی توش نداشتم؟

    اشک های ویدا بر روی گونه هایش سرازیر شد.مهیار با دیدن اشک های ویدا دلش گرفت.ویدا می لرزید. ومهیار عصبی شد .کلافه گی و پشیمانی مثل خوره تمام وجودش را می خورد. قدمی به سمت ویدا برداشت. که ویدا دستش را مقابل اش گرفت و با بی رحمی گفت:

    _جلونیا ! توباعث شدی من یه ویرانه بشم و چیزی ازم باقی نمونه ! من یه احمقم که باتمام بدی هام بازم عاشقانه پرسیدمت

    عصبی خندید:

    _وای خدایا من چقدر احمقم، باید همون روزی که بهرام باهام رو درو می کردی می فهمیدم.باید همان روزی که اب پاکی روی دستم ریختی ساکم دستم می گرفتم می رفتم.ولی من احمق گول قلبم خوردم. باخودم گفتم میشه به این زندگی و تو امیدوار شد. میشه تورو عاشق خودم کنم!

    تحمل مهیار تمام شد.و عربده کشید:

    _کافیه.....تمومش کن

    ویدا ترسید.و قدمی به عقب برداشت.مهیار همانند رعدبرقی بود که با صدای بلند اش ترس را به جان ویدا انداخته بود.تن صدایش انقدر بلند بود که محمد با شتاب به حیاط امد.مهیار بیشتر از قبل فریاد کشید:

    _چرا داری اراجیف میگی؟ چرا فرصت نمیدی برات توضیح بدم؟

    مهیار بر روی سـ*ـینه اش کوبید و گفت:

    _اره من اشتباه کردم تو درست میگی! من خواستم عذابت بدم ولی وقتی نگاه چشمات کردم عاشقت شدم.وقتی داشتی وسط اتاق می رقصیدی عاشقت شدم....وقتی کنار همین باغچه افتادی روی زمین و زانوت زخمی شد و عمو بابتش به من سیلی زد عاشقت شدم.هربار که دلیل برای نفرت از تو برای خودم می اوردم بازم ته قلبم به این می رسیدم که من ویدا رو دوستدارم.

    ویدا مات مبهوت به مهیار خیره شد.مهیار هردو دست اش را بر کمراش گذاشت. و چرخید و پشت اش را به ویدا کرد.

    ویدا ناباورانه به قامت مهیاری که سرشانه هایش خفیف می لرزید خیره شده بود.بر روی زمین نشست.و سر پایین انداخت. و صورت اش را در دستان اش گرفت و برای تمام زخم های قلب اش برای تمام حسرت های قلب اش، برای تما باید ها و نباید های زندگی اش زجه زد.

    محمد با دیدن هردوی ان ها دل چرکین شد.خواست مداخله کند ولی پشیمان شد. تریجح داد ان هارا تنها بگذارد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مهیار چرخید.ویدا باصدای بلند گریه می کرد.مهیار تحمل نکرد و به سمت اش رفت.کنارش زانو زد. و دست برد به سمت ویدا و زیرچانه اش گذاشت.سر ویدا را بالا اورد.چشمان متورم وقرمز ویدا در نگاه مهیار گره خورد.

    قلب مهیار به درد امد.مهیار با ویدای زندگی اش چه کرده بود؟ مگر نمی خواست اشک های ویدا را نبیند؟ پس کدام یک از قدم هایش را اشتباه برداشته بود؟ که ویدای زندگی اش این چنین با چشمان متورم و قرمز شده اش روبرواش نشسته بود؟

    نفس های بلنداش که از شدت حرص و عصیان از سـ*ـینه اش ازاد می ساخت.گونه های یخ زده ی ویدا را با هرم گرم نفس های عصبی اش گرم کرد.پلک برهم فشرد.تا شاهد ویرانه ی نباشد که با دست خودش اش ویران کرده است.

    ویدا هنوزم هق می زد از شدت تمام بغض های که این سالها در گلویش خفه کرده بود.مهیار دست برد و موهای ویدا را که بی قید شرط بر روی سرشانه هایش رها شده بودند.پشت گوش اش بگذارد.که ویدا سریع دست اش را پس زد. و بالحن سرداش اتش به جان مهیار انداخت:

    _به من دست نزن.توهیچ کس من نیستی تو ازاین ثانیه به بعد نامحرمی برای من از اینجا برو!

    مهیار یکه ی خورد.باورش نمی شد به این زودی ویدا از او فاصله بگیرد.عصبی وکلافه دست در موهای اش کشید.ویدا ارام تر شده بود.دیگر گریه نمی کرد. رد اشک های جاری شده بر روی گونه اش خشک شده بودند.ونگاه اش را ازمهیار گرفت.دیگر دلش نمی خواست حتی یک ثانیه مهیار را ببیند.دل چرکین تر از هر زمانی بود.صدا مهیارفقط باعث می شد بیشترازقبل بهم بریزد اونیاز داشت برای چندساعتی درخلوت خودش در کنج اتاق قدیمی اش ارام بگیرد. و به تمام اتفاقات اخیر فکر کند و برای رهایی از گذشته ی تلخ خودش را رها کند.

    _ویدا بی انصافی نکن بذار توضیح بدم؟

    _دیگه دیره مهیار..من چشم بستم روی تمام بدی های که درحقم کردی باخودم می گفتم ادم عاشق که نباید جا بزنه؟باخودم هرشب تکرار می کردم ویدا هرکس طاوس بخواهد جورهندوستان باید بکشد! پس باید باتموم نابلدی ها و بدی های که مهیار درحق ات می کنه باید کنار مهیار بمونی! چرا؟ چون دوست داشتم.چون نفسم به نفس ات بند بود

    _حق داری! اشتباه کردم.کینه گذشته چشمام کور کرده بودفکر می کنی من نخواستم که عاشقتم باشم؟ فکر می کنی چرا باهات ازدواج کردم؟

    ویدا نگاه اش را به چشمان نافذ مهیار که حال پشیمان بود دوخت.سرمای نگاه ویدا برای اولین بار تن مردانه ی مهیار را لرزاند.حتی مرگ هرمز هم نتوانسته بود ترس را به جانش بندازد و باعث بشود که تن اش از شدت ترس و رها شدن بلرزد. ولی حال تنش می لرزید از حس خفقانی که در نگاه ویدا بود. ویدا بی رحم تر از قبل گفت:

    _برای انتقام گرفتن.برای جبران تمام حسرت های که مادرت کنار عمو داشت.برای تمام بدی های بابام،و مادری که حتی یکبار به چشم ندیدم و عموی که فکر می کردم قراره جای پدرم باشه ولی تمام محبت هاش جبران بود! جبران برای گرفتن مادرم از من

    زخم زبان های ویدا کار ساز بود. چون مهیارعصبی برخواست و دور خوردش چرخید. و فریاد کشید. و مشت اش را محکم بر دیوار کوبید.تن خسته ی ویدا از صدای بلند مهیار لرزید.ولی ادم جا زدن نبود. ویدا به ته قلب اش رجوع کرد. هنوزم حسی به نام دوست داشتن به این مرد عصبی و کلافه داشت.دردلش نالید:

    _همه ی این مدت من برای داشتنت تلاش کردم حالا تو تلاش کن

    ویدا زیرچشمی نگاه اش می کرد. با چرخیدن مهیار به سمت ویدا، ویدا سریع نگاه اش را از او گرفت.مهیارنمی خواست ویدا را ازدست بدهد.باید برایش توضیح می داد؟ ولی ازکجا؟ باید از کدام سطر این قصه برای ویدا قصه ی ناتمام را شروع می کرد؟

    به سمت پله ها رفت. ودیگر توانی در تنش اش باقی نمانده بود.همین که ویدا اورا باور نمی کرد. تمام توانش را از او گرفته بود. اگر باتمام ادم های پشت در این خانه مبارزه کرده بود به این خاطر بود همیشه این حس را در قلب اش داشت که ویدا اورا با تمام نابلدی هاش باتمام بداخلاقی هاش دوست دارد.

    نردهی کنار پله هارا گرفت.وجسم خسته اش را بر روی پله ها رها کرد.سر به نرده ها چسباند.

    وزش باد دربین شاخ برگ های درخت های نارنج و پرتقال خانه ی عمواش می پیچید.لب های کم جان اش را به سختی به حرکت دراورد.

    _سه سالت بود.کنار باغچه داشتی با عروسک هات بازی می کردی.منو بابا اومده بودیم بهتون سر بزنیم.بابام بهم گفت« مهیار پسرم همین جا باش تا برگردم» وقتی دیدم داری بازی می کنی به سمتت اومدم.کنارت نشستم. یه پیراهن صورتی تن ات بود.موهات تا سرشونه هات بود. زیرشون فر بود.دوست داشتم دست ببر توی فری موهات و انگشتمو پیچ بدم داخل فری موهات،اخه من همیشه عاشق موهای مامانم بودم.تا دستمو بین موهاش فرو نمی بردم خوابم نمی گرفت.همین طور غرق صورت تپل و موهای فرخوشگل ات بودم که باصدات به خودم اومدم« میای قایم موشک؟» نمیدونم چرا یهو بهت اخم کردم گفتم« نه من خوشم نمیاد با دخترا بازی کنم» بدطور خوردتو ذوق ات دروغ چرا ناراحت شدم.بلند شدی که بری یهو پات پیچ خورد و افتادی منم دست پاچه شدم سریع اومدم که بلندت کنم که عمو ازهمین پله ها سریع پایین اومد. نپرسید که چی شده؟ فقط یه سیلی به صورتم زد.همون لحظه ازعمومتنفرشدم.بچه بودم ولی حافظه ی خوبی داشتم عمو به بابام گفن«دست پسرت بگیر ببرکم زخم نخوردم ازخودت حالا نوبت پسرته که خون به جگر دخترم که؟» بابام به عمو گفت«خان داداش فکر نمی کنی داری زیاده روی می کنی؟ پسرمن چه کار دختر تو داره؟» ولی عمو داد.زد.فحش و بدبیراه به بابام گفت، بابام بی حرف دستمو گرفت بی حرف از خونه زدیم بیرون،ازت بدطور بدم می اومد.ولی وقتی موهات و صورت تپل ات جلوی چشمامم جون می گرفت دوست داشتم بین پیچ تاپ موهای فر عروسکی ات گم بشم.

    سرفه ی خشک مهمان ناخواندهی گلوی مهیار شد. ورشته کلام او بریده شد و به سرفه افتاد.

    ویدا نگران و شتاپ زده به سمت اش دوید . با لحن نگرانش گفت:

    _مهیار خوبی ؟اب بیار برات؟

    سرفه اش بند نمی امد.قدم به سمت خانه برداشت که دست اش را مهیار گرفت و اورا کشید به سمت خودش،سرفه کرد و پشت بنداش نفس عمیقی کشید. و اب دهانش را قورت داد.همانند بچه های تخس رو به ویدا نجوا کنان گفت:

    _چیه ترسیدی ؟

    ویدا که متوجه اوضاع شد سریع تغییر حالت داد و دستش را خواست از دست مهیار بکشید که مهیار نگذاشت.و بیشتر به مچ دست اش فشار داد.و او،را وارد ساخت کنارش بنشیند.ویدا ناچار کنارش با فاصله نشست.هنوزم مچ دست اش اسیر دستان مردانه ی مهیار بود.

    این مرد دلش نمی خواست به هیچ قیمتی این دختر را تنها بگذارد.مهیار سرچرخاند و به نیم رخ ویدا خیره شد گفت:

    _تو واقعا منو دوست داری؟

    ویدا سرچرخاند .به یکدیگر زل زدند.چه باید درجواب مهیار می گفت؟ مگربارها کنار گوش اش زمزمه نکرده بود که دوستش دارد؟

    ویدا پوزخند زد:

    _میدونی مشکل شما مردا اینه که عادت کردید که هرخطای کنید ما باید ببخشیم،ودراخر هم برمی گردید و با تمام وقاحت توی چشمانم نگاه می کنید و می پرسید دوستم داری؟ میدونی خیلی مسخره است که ادم برای توصیح همه ی بدی هاش بپرسه دوستم داری؟ دوست داشتن تا وقتی قشنگه که طف مقابلت بهت احترام بذاره و هیچ وقت کاری نکنه که باخودت هزاران بار زمزمه کنی « من کجای زندگیش قرار دارم»

    مهیار پشیمان تر ازقبل بلاخره غروراش زیرپایش گذاشت و نجوا کنان نالید:

    _ولی من دوستت دارم

    ویدا نگاه اش را پایین اورد. و به مچ اسیر شده اش خیره شد.برای بار اخرتقلا کرد تا مچ دست اش را مهیار رهاکند.این بار مهیار سماجت نکرد و مچ دست اش را رها کرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا