رمان عشق شکلاتی | pariya***75 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
یک هفته بعد:
شلوغی فرودگاه باعث نشد که برا لحظه ی چشم از کسی بردارد که تمام دنیا او شده بود.
دست اش را به ویلچر گرفت و روبروی ویدا زانو زد.
سعی کرد غم درون اش را مخفی کند.که مبادا بهترین فرد زندگی اش را غمگین راهی کند.
ویدا با تمام عشقی که به مهیار داشت به او خیره شد.
مهیار دست ویدا را میان دست های مردانه اش گرفت و به آرامی روی دستش بـ..وسـ..ـه ی عمیق کاشت.
سرش را بالا آورد و گفت:
_ میدونم راه سختی پیش رو داری منم بزودی میام ولی بهم قول بده مقاومت کنی و برای یه زندگی جدید تلاش کنی
بغض گلویش شکست و باگریه به مهیار گفت:
_منو تنهایی راهی نکن! من بدون تو می ترسم
_نترس خانومم! نگاه کن عمه هست منم بزودی میام
_قول میدی؟
_قول
باصدای عمه بلند شد و به سمتش چرخید.عمه مهیار را باتمام وجود در آغـ*ـوش کشید گفت:
_منتظرت هستیم دیر نکن
کنار گوش عمه به آرامی نجوا کرد
_زندگیم دستت امانت عمه
عمه با دستانش بر روی کمر مهیار ضربه کوتاهی زد.
از آغـ*ـوش عمه بیرون آمد.و به مسافرش خیره شد
لحظه ی رفتن فرا رسید.
قبل از اینکه ویدا برود به سمتش دوید و مقابلش ایستاد.و خم شد و سرش را بوسید.و به آرامی گفت:
_دوستت دارم منتظرم بمون
چشمان ویدا درخشید.و با امیدی تازه راهی سفری نامعلوم شد.
دو روز بعد:
باسر اشاره کرد که در را باز کنند.نگهبان ها سریع در را باز کردند.نور آفتاب باعث شدکه داخل گراژ روشن شود.
مهیار با قدم های محکم ولی آرام جلوتر رفت.
محمد و دو سه نفر ازنگهبان ها هم به دنبالش،مهیار روبروی هرسه آن ها ایستاد.
نسبت به قبل کم جون تر شده بودند.مهیار محمد را صدا زد و گفت:
_برای فیروزه یه لیوان آب بیار
_چشم آقا
فیروزه سرش را به سختی بلند کرد.و بانگاه پراز التماس اش به چشمان پر از نفرت مهیار زل زد گفت:
_ازمن خیلی متنفری؟
مهیار صندلی را به سمت خودش کشید و نشست و پایش را روی آن یکی پایش انداخت.و جدی و خونسردگفت:
_خیلی زیاد! امروز نیومدم که حرف های تکراری بشنوم برام همه چیز از اول شروع می کنی!
محمد کمک کرد فیروزه مقداری آب بخورد.فیروزه چند سرفه کرد و نفس اش را از سـ*ـینه اش آزاد ساخت گفت:
_باشه میگم
بیژن به صدا در آمد گفت:
_بگو! بگو که بیشتر غرق بشی
فیروزه از کوره در رفت و جیغ کشید گفت:
_اره میگم چون خسته شدم اگه قراره زجر بکشم توی زندان بکشم بهتره تا توی این خراب شده زجر بکشم
مهیار هم چنان منتظر به فیروزه نگاه می کرد.فیروزه آرام تر شد و شروع کرد به حرف زدن.
_وقتی ۲۰ سالم بود با بابات آشنا شدم.عاشق هم شدیم.قرار شد ازدواج کنیم ولی سرکله عموت پیدا شد و یهویی عاشق من شد.آقا جونت منو برای پرویز خواستگاری کرد هرمز سعی کرد مانع بشه ولی نشد.آقاجونت به بابا گفت که از ارث محروم میشی هرمز که ترسیده بود کنار کشید.من دوبار خودکشی کردم.
ولی متاسفانه هربار نجاتم دادند. ازدواج کردیم پرویز دو روز بعد ازدواج منو هرشب به باد کتک می گرفت و هربار بهم تهمت می زد که من ناپاکم که من هنوزم عاشق هرمزم، ولی من پرویز قبل از عقدم برای همیشه داخل گذشته رها کرده بودم.
مکث کوتاهی کرد.اشک هایش بر روی گونه هایش روانه شدند.
حالش تعریف چندانی نداشت.به سختی ادامه داد گفت:
_بابات با دخترخاله اش یعنی مادرت عقد کرد.یه شب برای شام دعوت بودیم خونه ی آقاجونت وقتی هرمز منو با سرصورت داغون دید حالش بدشد ولی سکوت کرد.برای چندساعتی فرار کردم رفتم داخل حیاط که هرمزاومد دنبالم،به سختی جلوی عصبانیتش گرفته بود‌گفت:
_کار اونه اره؟
_مهم نیست لطفا برو نذار بیشتر ازاین خراب بشه
دستامو گرفت توی دستش گفت:
_فیروزه بیا از این جا فرار کنیم بریم،بریم جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه
اخم کردم دستمو ازبین دستش کشیدم بیرون گفتم:
_چه کارمی کنی! فکر کردی که داری چی میگی! فرار کنیم؟ مگه دیونه شدی
باسماجت گفت:
_اره دیونه ام! من دیونه توام بیا بریم از این جا، پرویز نابودت میکنه من میدونم.نذار هردوتامون از این عشق بی نسیب بمونیم.بیا بریم یه زندگی عاشقانه شروع کنیم به دور از این آدما قول میدم تموم این اتفاقات اخیر از ذهنت پاک کنم

عصبی شدم به سختی خودم کنترل کردم گفتم:
_بسته هرمز چرا قبل از این که زن پرویز بشم دست منو نگرفتی و از اینجا دورم نکردی؟! ها؟! این عذاب این درد تو به جون من انداختی الانم باید هر ثانیه از عذاب وجدان خفه بشی تابفهمی تاوان گذشتن از من چه قدر دردناکه!
چهره اش درهم شد باناراحتی گفت:
_فیروزه این طور نکن! ببین الانم فرصت هست دیر نیست من واقعا نمی خواستم تو عذاب بکشی! من می خواستم فرار کنیم ولی از تومطمئن نبودم!
پوزخند زدم گفتم:
_ازمن مطمئن نبودی؟ واقعا خنده داره! منی که عاشقت بودم منی که دوبار مرگ به چشم خودم دیدم ازمن مطمئن نبودی؟الانم بهتره بری چون تو عرضه نداشتی مقابل همه به ایستی و ازمن و ازخودت و ازهمه مهم تر از عشقمون دفاع کنی پس همون بهتر که همه چیز فراموش کنیم
عقب گرد کردم که برگردم که باصداش سرجام میخکوب شدم.
_من منتظرت می مونم! هروقت خواستی دستتو میگیرم و از اینجا می ببرمت
دیگه منتظرنموندم و رفتم چندماهی گذشت عروسی هرمز برگزار شد بعد از دوسه ماه از عروسی هرمز خبر رسید که مادرت بارداره امیدم ازدست دادم می دونستم تا ابد من باید زیر دست پرویزبسوزم بسازم.هرمز سخت درگیر زندگیش شده بود.و منم دست فراموشی داده بود
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    منم درگیر جهنمی شده بودم که پدرت و عموت به جونم انداخته بودند.
    نفسی تازه کرد و ادامه داد:
    _چندسالی گذشت چندسالش به یادم نمیاد! یه روز حالم بد شد رفتم بیمارستان بهم گفتن که باردارم،انگار دنیا رو زدن تو سرم، وزنه ی دیگه به پایم وصل شد و مجبورم که بیشتر توی زندگی پرویز عذاب بکشم....پرویز چون عاشق بچه بود تا زمان متولد شدن ویدا کاری بهم نداشت نه ماهی از دست نوازش های کمربندش درامان بودم.وقتی ویدا به دنیا اومد هنوز دو روز نگذشته بود که باز کتک های بی وقفه پرویز شروع شد.دیگه تحمل نداشتم.یه روز به بهونه ی خرید رفتم بیرون از تلفن عمومی به هرمز زنگ زدم.بهش گفتم:
    _هرمز منم فیروزه
    جاخورد بانگرانی گفت:
    _فیروزه خوبی چیزی شده؟
    _نه خوب نیستم داغونم باید ببینمت کجا می توانم ببینمت؟
    سکوت کرد چند ثانیه ی و صداش دوباره توی گوشی پیچید گفت:
    _بیا همون جای همیشه گی من تا ده دقیقه دیگه اونجام!
    تلفن قطع کردم و رفتم به آدرسی که گفت،بارون میزد ولی مهم نبود که خیس بشم و بعدش مریض بشم چون فقط دلم می خواست از این جهنم که اسمش زندگی بود فرار کنم.بلاخره رسیدم هرمز منتظر دیدم،دروغه اگه بگم دلم براش نلرزید دلم براش لرزید تموم قول قرارهای گذشته جلوی چشمم گذشت.تا منو دید با سرعت به سمتم اومد گفت:
    _فیروزه این چه وضعیه؟ چرا مثل یه موش آب کشیده شدی؟
    گریه ام گرفت ولی خیسی گونه هام باعث شد هرمز اشک هام نبینه فقط هق هق ام بشنوه! دستمو گرفت منو سوار ماشین کرد.خودش هم نشست حرکت کرد.بلاخره سکوت شکست گفت:
    _فیروزه نمی خواهی چیزی بگی؟
    _هرمز یادته گفتی منتظرت میمونم؟
    _اره
    _بریم از این جا هرمز
    جاخورد اخم ظریفی روی پیشونیش نشست گفت:
    _فیروزه من دیگه جون چند سال پیش نیستم من الان یه پدرم دل کندن از زندگیم و مهیارم سخته برام
    جیغ کشیدم گفتم:
    _پس چرا منو نابود کردی؟ توکه عرضه نداشتی ازمن و عشقمون دفاع کنی چرا گذاشتی زن برادرت بشم که الان بشم کیسه بوکس اش! چرا منو قربانی کردی؟ چرا؟
    عصبی شد فریاد کشید گفت:
    _من تورو قربانی نکردم پدرت قربانی ات کرد به خاطر طمعی که داشت به خاطر شراکتی که با آقاجونم راه انداختن ...فیروزه دیگه دفتر منو تو بسته شده من الان یه پدرم و تو یه مادر بفهم
    داشتم از درون می سوختم.قلبم ضربانش بالا رفته بود.عصبی تر از قبل بهش گفتم:
    _نگه دار
    اول گوش نکرد جیغ کشیدم گفتمش:
    _نگه دار گفتم
    ایستاد.صدام کرد ولی توجهی نکردم پیاده شدم.اون آخرین باری بود که هرمز دیدم.بدطور بامن و زندگیم بازی کرده بود.خودش گفته بودکه منتظرش بمونم!
    حالا با وجود تو منو پس زد..دیگه به سیم آخر زده بودم حتی هیچ احساسی به ویدا نداشتم.یه دوست داشتم که برادرش تهران زندگی می کرد با اون هماهنگ کردم و ازخونه فرار کردم مدتی تهران زندگی کردم.بعدش فرار کردم رفتم برای همیشه.ولی آتیش انتقامم خاموش نشد برگشتم می خواستم هرمز به خاک سیاه بشونم، همون شبی که دخترم باعشق رفت سمت هرمز توی مهمونی شب یلدا دلم ریخت،باخودم گفتم مگه هرمز چی داره که دخترمم مثل خودم این قدر دوستش داره؟
    تحمل نکردم یه تیر خلاص اش کردم
    محمد منتظر هر نوع واکنشی از سمت مهیار بود.ولی مهیار بانگاه نافذش اش به فیروزه خیره شده بود.
    و به آرامی و با ریشه های عصبی گفت:
    _مادرم! انتقامتو از اون چطور گرفتی عوضی؟
    چشمان فیروزه ازترس دودو میزدند،نگاه نافذ مهیار نه به هرمز شباهت داشت نه به پروز نگاه او به شدت شبیه پدرشوهرش بودکه از همان لحظه ی که عروس اش شد ازنگاهش می ترسید.لب هایش روی هم محکم فشرد گلویش خشک بود.به سختی لب گشود گفت:
    _بعد از رفتنم فقط به فکر انتقام بودم یه دوست پیدا کردم که داروساز بود بهم یه دارو داد گفت اگر اینو یکماه داخل چای اش یا غذاش بریزم کم کم از پا درمیاد.منم یه نفر پیدا کردم تو ایران بهش پول دادم تا خدمتکار خونه تون بخره وموفق شدم هر روز از اون دارو توی چایی ماندانا می ریخت بلاخره ازپا دراومد.و مرد.
    آتشفشان خفته ی مهیار فوران کرد.
    عصبی فریاد کشید:
    _عوضی خودم می کشمت
    اسلحه را از پشت کمرش بیرون کشید.محمد به سمتش رفت که صدای مهیار میخکوبش کرد:
    _
    تو پدرمو مادرمو ازم گرفتی! به تاوان چی؟ به تاوان عشقی که پوچ بود! توزندگی کسایی رو خراب کردی که خودت باعث بدبختی خودت بودی! حالا توی چشمام زل میزنی میگی من مادرت و پدرتو کشتم؟ عوضی من میدونستم! من قبل از اینکه بیای ایران همه چیز اشرفرخاتون بهم گفت ولی خواستم خودت بگی!
    عصبی خندیدگفت:
    _میدونی منم دخترتو به این خاطر وارد زندگیم کردم که عاشقش کنم بعدش ذره ذره بکشمش مثل مامانمم می خواستم عذابش بدم.ولی میدونی چیه؟ وقتی فهمیدم توحتی به دخترت هم رحم نکردی دلم به حالش سوخت.خوشحالم از اینکه زنمو بازیچه تو لعنتی که تموم وجودت پراز لجنه نکردم! بارها خواستم بیام روبروت بکشمت ولی همه اش منتظر چنین روزی بودم.
    محمد آرام کنارش ایستاد گفت:
    _قربان لطفا اسلحه روبیارید پایین! به ویدا خانم قول دادید برید پیشش
    بیژن پوزخند زدگفت:
    _میدونی چیه مهیار! من خیلی پشیمونم چرا کار زنتو یه سره نکردم که الان این جوری جلوی ما قلدر بازی نکنی
    محمد عصبی شد به جای مهیار به سمتش رفت ولگدی به پهلوی بیژن زد گفت:
    _خفه شوعوضی! فکرنکن همه چیز تموم شده کارما فعلا باتو شروع شده
    مهیار عصبی ولی خسته اسلحه را پایین آورد.پر ازبغض بود.پراز درد،دلش می خواست برود به دورترین نقطه ی جهان وتمام گذشته را فراموش کند.
    ولی نمی شد.حال کسی را داشت که به او قول داده بود تا ابد تنهایش نگذارد.
    صدای بیژن به سختی بلند شد درحالی که سرفه می کرد گفت:
    _جوجه مهندس میدونستی همین الانی که تو داری با ماسرکله میزنی شرکتت رو هواس؟ همین روزهاست که بخوری زمین،فکرنکنم عمرت کفاف بده که بخوایی دوبازه از اول شروع کنی
    مهیار پوزخند،به خودش قول داده بود درمقابل تمام ادم های که دشمن اش هستند خونسرد باشد.گفت:
    _توام مثل مادرتی یه احمق که فکر می کنی زرنگی ولی نیستی! تموم کسایی که داشتند حمایت می کردن ازجناب من بودند که بیای ایران! بهرحال سابقه ات خیلی خرابه مخصوصا پرونده قاچاق آدم.
    ترسید برای لحظه ی چهره اش درهم شد روبه محمد گفتم:
    _محمد قصه تموم شد زنگ بزن به کلانتری بیاد ببرشون فقط چیزی از ما به جا نذار طوری صحنه سازی کن که پای ما گیر نیفته
    _چشم قربان
    به سمت فیروزه برگشت گفت:
    _قبل از اینکه کسی رو طعمه قرار بدی حواستو بده طعمه نشی!من سال ها نقشه کشیدم که الان روبروی تو ایستادم.فیروزه داستان تو تموم شد بالای چوبه دار می ببینمت
    _چرا خودت منو نکشتی؟
    یه تای ابرویش را بالا داد گفت:
    _بکشمت؟ حیف نباشه دستای پاکم را به خون آدمی مثل تو آلوده کنم؟! من مثل تو نیستم می خواهم زندگی کنم کنار کسی که همه ی وجودمه، خوشحالم که ویدا هیچ شباهتی به تو نداره
    عقب گرد کرد که برود که صدای فیروزه میخکوبش کرد
    _اره خوب چون بچه ی من نیست!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    هم زمان باچرخیدن مهیار روی پاشنه کفش اش صدای گلوله ای بلند شد.مهیار باچشمان ازحدقه شده به بیژن که اسلحه محمد را درست گرفته بود و به فیروزه شلیک کرد بود نگاه کرد.
    صدای آژیرپلیس از بیرون به گوش می رسید.
    باصدای پلیس به خودش آمد.از شوک بیرون آمد و لبخند تلخ اش بیشتر بر روی لب اش کش آمد.
    گاهی مواقع حق ما انسان های روی کره زمین این است که خوشبخت باشیم!
    و از آن قهقه های ازته دل سر بدهیم! خوشبختی کم تر ازچیزی هست که نسیب کسی می شود.
    داستانی که با تلخی شروع شود حتما پایانش به سختی به سمت خوشبختی می رسد.
    ما آدم های هزارن قصه ایم که تمام داستان زندگی هایمان براساس سنایوری غیر قابل پیش بینی پیش می رود.
    حال گاهی داستان زندگی ما به شیرینی نان خامه ی می شودکه با لـ*ـذت آن را مزه مزه می کنیم.
    وگاهی به تلخی قهوهی اسپرسوی می شود که با هیچ یک از شیرینی های این دنیا نمی شود طعم تلخ اش را ازبین ببری!
    دستبند فلزی بر روی دست هایش نشست.
    محمد تمام نگرانیش بابت سکوت مهیار بود تحمل اش طاق شد و صدایش کرد:
    _قربان ؟!
    سربازی که کنار مهیار قرار گرفته بود با اخم غضبناک اش به محمد چشم غره ای رفت و به سربازی که به دستان محمد دستبند زده بود گفت:
    _چرا وایستادی؟ ببرش
    محمد فریاد کشید:
    _ولم کنید! مهیار سکوت نکن یه حرفی بزن! مهیار باتوام میشنوی؟
    مهیار ولی سکوت کرده بود آن سکوتی بزرگ هنوز در شوکی بود که نتوانسته بود از آن خارج شود.
    او دقیقا در زمانی ایستاده بود که وقتی بچه بود و از مدرسه آمده بود با صدای گریه های که در حیاط خانه می آمد باترس وارد خانه شد.
    پدرش را دید که التماس می کند آن کسی را که زیر ملافه ی سفید رنگ خوابیده است نبرند.
    می ترسید نزدیک شود.ولی باید می رفت پدرش برای کی این چنین گریه می کرد؟ بند کیف مدرسه اش که بر روی دواش بود محکم فشرد.
    با پاهای کوچک اش قدمی برداشت که صدای بلند پدراش اوراترساند.
    _ماندانا
    او اسم مادر اش را صدا می کرد.پس مادراش بودکه این چنین آرام و مظلومانه برای همیشه خانه اش جگر گوشه اش وهمسرش را ترک می کرد.
    بی صدا گریه می کرد.هیچ کس متوجه ی اونبود.ولی او تشیع جنازه قلب اش را دید که به همراه مادرش برای همیشه ازخانه رفت و فردایش درکنارمادرش به خاک سپرده شد.
    باکوبیده شدن پرونده بر روی میز از گذشته فاصله گرفت.مردی ۳۵ ساله روبروی اش نشست و با صدای جدی اش مهیار را از آشفته گی ذهن اش بیرون کشید:
    _عجیبه یه شخص مهم مثل تو که توی بازار صنعت کشور خیلی مهمه باید دستش به خون آلوده بشه،چرا پسرجون؟ فکر نمی کنی هنوز برای تو زود باشه؟
    نفسی عمیق کشید! قفسه سـ*ـینه اش درد می کرد به سختی لب گشود گفت:
    _به من اشتباه دستبند زدید! من کسی رو نکشتم! قبل از این که شما سربرسید من خواستم با سرگرد کاویانی تماس بگیرم و تمام ماجرا براش تعریف کنم و بیاد کسایی که دنبالشون ببره!
    پوزخند زدگفت:
    _شماپلیسی؟
    متعجب نگاهش کرد گفت:
    _نه!
    _پس برای چی سرخود تصمیم گرفتی سه نفر رو گروگان بگیری؟
    یه تای ابرویش بالا داد گفت:
    _به من میاد اهل این چیزا باشم جناب؟ توی چهره من آدم جانی نوشته شده؟ گروگان گرفتن به تیپ قیافه من نمیخوره جناب! اونایی روهم که الان به لطف من توی مشتون دارید همون های هستن که سالها دربه در دنبالشون بودید پس می ببینید من کار خطای نکردم
    _توی قانون ما اسیرکردن آدما یا گروگان گرفتن جرمه بهش میگن آدم ربایی حداقل کم ، کم اش اگر قاضی حکم ببره برات ۳۰ سالی توشاخه ات
    _تموم این جریانات با نظارت سرگرد کاویانی بوده ایشون اطلاع داره
    _الان گفتید می خواستید به سرگرد کاویانی اطلاع بدید! حرفتون عوض کردید؟
    این ستوان جدی و اخمو خوب بلد بود ازحرفی یک سرنخ به دست بیاورد.مهیار کلافه و عصبی دست اش را محکم برروی میزکوبید گفت:
    _من وکیل دارم باید اول باوکیلم حرف بزنم
    _خیلی خب! به وکیلت هم میرسی.حالا بهم بگو فیروزه خان بابایی چرا به قتل رسوندی؟

    عصبانیتش باعث شد باصدای بلند قهقه بزند سروان با تعجب نگاهش می کرد گفت:
    _چیز خنده داری پرسیدم؟
    خنده اش آرام تر شد ولی آثار خنده هنوز روی صورتش نمایان بود به سمت میز خم شد و دست هایش را روی میز گذاشت گفت:
    _فکرمی کنید اونقدر احمقم که اعتبار و شخصیتم برای یه زن که از قضا قاتل بابام بوده نابود کنم؟! من سال ها تلاش کردم به این نقطه برسم هرگز برای کسی که لایق آب دهنم نبود خودمو توی چنین دردسری نمی انداختم الانم منو اشتباهی گرفتید
    _سرزبون خوبی داری شک ندارم توی دادگاه نیاز به وکیل نداری مثل الان! فعلا امشب مهمون ماهستید تا فردا برای شما تصمیم گرفته بشه..سرباز احمدی؟
    در اتاق بازجویی باز شد وپسری ۲۸ ساله درحالی که پاجفت کرد با احترام گفت:
    _بله قربان؟
    _ایشون ببر بازداشتگاه؟
    _چشم
    سرباز زیربازوی اش گرفت و اورا به بیرون همراهی کرد قبل از رفتن به سمت بازداشتگاه سرگرد کاویانی رو دید نگاهش کرد به سمت اش امد درحالی که چهره ای جدی داشت گفت:
    _قراربود بامن هماهنگ باشید! ولی کارهای یواشکی شما کاردستتون داد.
    _من به اون آقاه هم گفتم کارما نبوده.
    _ولی اسلحه به اسم شما ثبت شده
    _بله من محافظ دارم و تمام اسلحه هام جواز دارند هیچ کدوم از این اسلحه ها غیرقانونی نیستند.من اگر قصد کشتن فیروزه رو داشتم با یه اسلحه غیرقانونی می کشتمش
    آهی کشیدگفت:
    _فعلا امشب اینجا میمونید! از تموم افراد اونجا بازجویی شده فردا تصمیم نهایی گرفته میشه می تونید برید
    چرخید و به سمت بازداشتگاه قدم برداشت.

    ******
    مهیار:
    نگاهی به محمد انداختم آشفته و نگران اتاقک کوچیک بازداشتگاه را متر می کرد و مرتب زمزمه می کرد:
    _مقصرمن بودم! من نباید اسلحه رو دستم می گرفتم من غفلت کردم.لعنتی دست هاش باز بودند من شک ندارم یکی دست هاش باز کرده
    سرم درد می کرد محمد هم مرتب باحرف هاش و آشفته گی که داشت بیشتر باعث سردردم می شد.
    نه فایده نداشت.برای لحظه عصبی شدم و بالحنی کوبنده گفتم:
    _بشین محمد
    به سمت چرخید.مکث کوتاهی کرد و سریع مقابل نشست گفت:
    _مهیار یه نفرهست که بیشتر از فیروزه و بیژن ازما نفرت داره
    خسته و داغون لب زدم:
    _کی؟
    _نمیدونم ولی یکی هست که حتی توی دم دستگاه ما جاسوس داره و مرتب از ما بهش آمار میده
    آهی کشیدم:
    _فقط دعامی کنم فردا صبح از اینجا بیرون برم چون کلی کار هست که دارم اولیش هم پیدا کردن اون شراره هستش باید بفهم فیروزه چرا گفت ویدا بچه اون نیست؟
    روی زمین نشست.با چهره ای پکر شده گفت:
    _یه چیزهای هست که ما ازش بی خبریم یه گذشته پر از رمز راز که هیچ کس جزء خانواده تو ازش خبرندارند
    پوزخند زدم سرم به دیوارپشت سرم چسباندم گفتم:
    _خانواده؟ کدوم خانواده؟ همه که زیر یه مشت خاک خوابیده اند.
    _من فایل صوتی رو تحویل دادم
    خوب بلد بود حرف عوض کن ازبچه گی یادمه همیشه برام حکم یه برادر داشت حتی مواقعی که توی مدرسه دعوا می کردم و کلی کتک می خوردم.
    باز اون بود که ناجی می شد و کسی که منو کتک میزد رو تا جای که داشت میزد.
    اون یه برادر بود.کسی که سال ها حسرت داشتن اش خوردم.
    باصدای گرفته ام گفتم:
    _خوب کردی! شاید اون مدرک خوبی باشه برای آزادی ما!
    _پس اسلحه چی میشه؟
    _حتما نگاه می کنند ببیند اثرانگشت کی برای آخرین بار روی اسلحه بوده!
    _کاش به خونه خبرمی دادیم
    _مگه کسی هم منتظرما هست؟
    مکث کرد.گفت:
    _خوب ...خوب اگر ویدا خانم زنگ بزنه چی؟
    مستقیم زل زدم به چشم هاش،حق با اون بود.کلافه و سردرگم گفتم:
    _تمام مدت نگران بودم اون آسیب نبینه! وقتی تازه عمو فوت کرد وقتی خبربه گوشم رسید بیژن قصد داره با فریب ویدا وارث خاندان رستگارها بشه مجبور شدم برم دزفول،وقتی تنهایش دیدم دلم به حالش سوخت ولی میدونی محمد،من نفرت ازش داشتم دست خودم نبود ولی دلم هم نمی خواست اون دختر آسیب ببینه!
    نفسی عمیق کشیدم ادادمه دادم:
    _بابا انگار می دونست چه خبره انگار خبرداشت قراره چه اتفاقی بیفته ! و ویدا رو مجبور کرد تهران بیاد! برای من خوب شد.یادته گفتم رفتم سفرکاری یکماه دیگه برمی گردم؟
    تعجب کرد.گفت:
    _اره چطور؟
    _من نرفتم سفرکاری یعنی رفتم ولی سه روز مونده به برگشتم به خونه
    ازچشماش متوجه شدم کلی سئوال توی ذهنشه! ادامه دادم:
    _من دزفول بودم و دورا دور از یه دختر بچه لجباز مراقبت می کردم نفرتم وادارم می کردم برم سمتش نمیدونم ازنفرت بود یا ازخودخواهی؟ یا از عشقی خفته توی دلم؟...ولی هرچی بود منو الان به نقطه ی رسونده که دیوانه وار عاشق ویدا هستم
    سرش پایین بود ومثل همیشه داشت باتمام وجودش به حرفام گوش می داد که هیچ وقت باهم به اندازه الان باهاش درد دل نکرده بودم.
    _مهیار پس چرا اذیتش می کردی؟
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    چی باید می گفتم؟ محمد بعداز سال ها فاصله ی که افتاده بود بین منو خودش الان داشت بازخواستم می کرد شاید اونم به اندازه من تنها بود! خب حق داشت اونم مثل من بی کس بود! پدرش باغبون خونمون بود اونقدر مردمهربونی بود که بیشتر بابام باهاش احساس راحتی می کردم.
    ولی خوب اونم رفت.مثل مامانم،بابام،آهی کشیدم.دردی که بین قفسه سـ*ـینه ام پیچید باعث شد اخم کنم
    بانگرانی گفت:
    _خوبی؟ درد داری؟
    چرا امشب احساس می کنم چشم های محمد مثل یه برادر واقعی برق میزنه! مگه من کی بودم براش؟
    یعنی بدون نسبت خونی هم می شد برادر کسی شد؟
    _مهیار باتوام؟ چرا زل زدی بهم ؟ داری نگرانم می کنی
    به تلخی اسپرسوی که هرصبح قبل از کارم می خوردم لبخند زدم کمی توی حالت نشستنم جابه جاشدم گفتم:
    _خوبم! هنوز قصد مردن ندارم!
    با مشت اش به شونه ام زد اومد کنارم نشست.
    حالا کنارهم بودیم.این اتاقک کوچیک هم بدنشده بود.حداقل باعث شده بود بفهمم که هنوزم کسایی هستند که باتمام وجود دوستم دارند و با دل جون به حرف هام گوش می دهند.
    _نگفتی؟
    باشنیدن صداش سرمو به سمت اش چرخوندم.به نیم رخ اش نگاهی کردم و دوباره نگاهم را به در خاکستری بازداشتگاه دوختم.
    _من گاهی مواقع بلد نیستم عاشقانه رفتار کنم! ازکسی که مادرش توی 7 سالگی ازدست داده و همیشه حسرت بوی مادراش داشته یا حرف های عاشقانه مادراش چه توقعی ازش داری که با عشق زندگی اش درست رفتار کنه؟ میدونی محمد من آدمای رو که دوست دارم بلد نیستم نگه دارم شاید به این خاطر مامان ،بابام به این زودی تنهام گذاشتند
    دست محمد بر روی شانه ام نشست.نگاهش کردم.
    نگاه اش پر از محبت بود.محمد اگر روزی پدر می شد حتما پدر خوبی می شد!
    ولی من...شک داشتم پدرخوبی باشم!
    من خودخواه بودم و دلم نمی خواست همین خصلتم روزی به پسرم یا دخترم برسه.
    اصلا من لایق زندگی خوشبخت بودم کنار ویدا؟!
    لایق فرزندی بودم؟
    صدای دکتر برایم مرور شد"هرگز فکر بچه دار شدن نکنید چون زندگی همسرتون در خطرمیفته"
    ولی مگه اون خدا بود؟
    میگن خدا می تونه همه چیز تغییر بده!
    خدای من کسی بود که یوسف ازته چاه نجات داد.و به عزیزی مصر رسوند.
    مگه خدای من ابراهیم از دل آتش نجات نداد؟
    پس حتما من و ویدا و زندگی مارا از عذاب ،درد،رنج،اندوه نجات میده!
    من شک ندارم بلاخره همه چیز درست میشه!
    بلاخره صبح میشه و خورشید زندگی با خوشبختی به زندگی من و ویدا می تابه!
    من باید مبارزه کنم،برای تمام مشکلاتی که روبرویم قرار دارند.
    دو روز بعد:
    چرخیدم سمت محمد و باتردید گفتم:
    _مطمئنی این جاست؟
    سری تکان داد و زنگ در را فشرد گفت:
    _اره ....دو روزه که مثل سایه دارم تعقیب اش می کنم
    صداش از توی آیفون پیچید:
    _کیه؟
    نگاهی به محمد انداختم، دوباره نگاهم سمت آیفون گرفتم،گفتم:
    _مهیارم در رو باز کن
    سکوت کرد شک نداشتم ازترس داشت سکته می کرد.
    در را با یه تیک باز شد.
    وارد خانه شدیم.خانه ی قدیمی بود.ولی تغییراتی داده شده بود.که از مخروبه شدن اش
    جلوگیری کرده بود.کنار حوض رنگ رفته که وسط حیاط بود ایستادم.
    یه دستمو داخل جیب شلوارم فرو بردم.که لبه ی کتم بالا رفت.شراره با عجله از پله ها پایین آمد و مقابل منو محمد قرار گرفت.ترسیده بود اینو از چشماش به وضوح می دیدم.
    نگاهش بین ما رد بدل کرد گفت:
    _ سلام..چیزی شده؟
    محمد نیم نگاهی به من انداخت،انگار می خواست مطمئن بشه که من بهش اجازه حرف زدن میدم یانه! وقتی سکوتم دید رو به شراره کرد گفت:
    _فیروزه مرده
    شراره شوکه شد.هینی کشید و شوکه زده گفت:
    _کی؟ چطور؟مگه قرار نشد تحویل پلیس داده بشه!
    این بار من خیلی خونسرد گفتم:
    _بیژن اونو کشت
    نگاهم کرد.باید می فهمیدم فیروزه چرا گفت ویدا بچه من نیست...
    _شراره فیروزه راجب ویدا باتو هم حرفی زده بود؟
    سرشو به دو طرف تکان داد گفت:
    _نه! یعنی تنها هدف فیروزه پدرتون بود
    اخم کردم،گفتم:
    _چرا نگفتی قاتل پدر من فیروزه است؟
    ابروهایش بالا رفتند.گفت:
    _من شک داشتم ولی مطمئن نبودم
    _باید می گفتی!
    ترسیده بود.لبه حوض نشست درحالی که سرشو بین دوتا دست هاش گرفته بود گفت:
    _من فقط یه پادو بودم برای فیروزه تا این که عمه شما منو برای جاسوسی شما استخدام کرد.من چیز زیادی از گذشته فیروزه نمیدونم.
    نه بی فایده بود.شراره هم یه مهره سوخته بود.عصبی شدم دستی به ته ریش ام کشیدم.نفسم را کلافه بیرون دادم گفتم:
    _فیروزه اسنادی،کوفتی زهرماری چیزی داشت که بخواد مخفی کنه؟
    سرشو بالا آورد.یکم نگاهم کرد.انگار داشت به یه چیزی فکر می کرد سریع بلند شدگفت:
    _الان برمی گردم
    سریع به سمت خانه رفت.به سمت محمد چرخیدم.گفتم:
    _تومیگی شراره می تونه کمکی کنه ؟
    شانه ی بالا انداخت گفت:
    _نمیدونم! ولی بهرحال باید شانس مون امتحان کنیم
    _فقط من متوجه بشم چرا فیروزه اون حرف زده دیگه به تموم سئوالاتم میرسم.
    باصدای قدم های شراره به سمت اش برگشتم.درحالی که پوشه ی دست اش بود به سمت ما اومد.
    پوشه ی آبی رنگ سمت ام گرفت گفت:
    _اینو قبل از این که بیایم ایران براش فرستاده بودن.نمیدونم داخلش چی هست ولی کلی اطلاعات که فکر کنم راجب یه زنه
    سریع از دست اش گرفتمش.پوشه را باز کردم.چند عکس قدیمی از یه زن بود.و بعد عکس عمو پرویز، آدرس یه خونه توی یکی ازمحله های وسط تهران.....به اسمی که نوشته شده بود خیره شدم"توران خاکسار" یعنی این زن کیه؟
    پوشه رو دادم دست محمد گفتم:
    _باید بریم به این آدرس
    _چشم
    به سمت شراره چرخیدم.انگشت اشاره ام مقابل اش تکان دادم گفتم:
    _برای بار آخره که تذکر میدم توهیچ وقت منو ندیدی! و بامن ملاقاتی نداشتی.به محمد میگم باقی پول برات بفرسته.داستان ما تا این جا بود
    سری تکان داد و مثل بچه خوبی گفت:
    _چشم نگران نباشید
    نگاهی به سرتا پای اش انداختم گفتم:
    _آفرین....محمد بریم.
    از خانه شراره بیرون اومدیم.محمد درحالی که محو اطلاعات داخل پوشه شده بود گفت:
    _اطلاعات این زنه کامل..حتی اندازه دارای هاش هم نوشته شده
    پوزخند زدم گفتم:
    _لامصب از بس حریص بوده این فیروزه تنهاچیزی که براش مهم بوده مال اموال بوده! خدا میدونه این زنه رو برای چی زیر نظرداشته!
    پوشه رو بست.روبه من کرد گفت:
    _بلاخره همه چیز روشن میشه! ....با من میاید؟
    سری تکان دادم گفتم:
    _اره
    _پس بریم!
    چیزی به پایان تابستان باقی نمانده بود.
    زمان همانند یک کشتی بر روی آب باتمام سرعت می گذشت.
    ومن دستم کوتاه تر از آن بود که زمان را نگه دارم.
    زمان،باید کُند می گذشت.من نیاز داشتم به روزهای که عاشقانه کنار ویدا زندگی کنم.
    می ترسیدم از زمان های رفته و عمری باقی نمانده و زندگی که هرگز روی خوش آن را تجربه نکردم.
    من می ترسیدم از روزهای که آرزو داشتم.و بی آنکه به آن ها برسم برای همیشه این دنیا را ترک کنم
    باصدای محمد به خودم اومدم
    _از ویداخانم خبری دارید؟
    نمیدونم شاید خودخواهی بود.ولی من ازوقتی رفته بود حتی یکبار هم سراغی ازش نگرفته بودم.
    اخم ظریفی بین ابروهام نشست گفتم:
    _نه!
    _چرا؟
    _نمیدونم! ....تو ازش خبرداری؟
    پیچید توی یه خیابان پهن باکلی درخت های سربه فلک کشیده که سایه بان های عابرهای پیاده شده بود.
    _بله..اشرف خاتون گفت بهتون اطلاع بدم درمان شروع کردند ولی تنها چیزی که الان ویدا خانم بهش احتیاج داره محبت و توجه هست.....بهتره بهش زنگ بزنید
    سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم.چشمام بستم.نمیدونم چرا یه بغض عجیب به گلویم چنگ انداخت
    انگار تازه مادرم از دست داده بودم.احساس تنهایی می کردم.شاید دوری ویدا منو این طور تنها کرده بود.
    که این حس تنهایی،غریبی گریبان گیر وجودم شده بود.
    سعی کردم بغض لعنتی رو قورت بدم باصدای خشه دار و خسته ام گفتم:
    _فعلا نه!
    می توانستم قسم بخورم محمد داره چب،چب نگاهم می کنه...حتی با چشم های بسته ام همه چیز رو متوجه می شدم.
    _مهیار
    با گفتن اسمم بهم تشر زد.شاید می خواست بهم حالی کنه که ویدا زنمه! خب اره زنم بود.ولی الان باید اوضاع رو درست می کردم.نمی خواستم یه عمر به زن زندگی ام استرس وارد کنم به خاطر تمام اشتباهات عموم و پدرم،من باید اول اوضاع رو درست می کردم
    _فعلا باید اوضاع درست بشه!
    _ولی ویدا مدام از تومی پرسه! عمه میگه کارش شده گریه مرتب میگه مهیار! حتی بزور غذا میخوره
    _عادت می کنه!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    _این قدر خودخواه نباش مهیار
    چشمام باز کردم.از گوشه چشمم نگاهش کردم.به فرمان ماشین فشار می داد.می دونستم عصبیه...ولی خب من هم دلایل خودمو داشتم.
    دلم نمی خواست درحالی که دارم از آشفته گی دیوونه میشم.با ملکه زندگیم حرف بزنم.
    ماشین رو نگه داشت.چرخید سمت من گفت:
    _همین جاست
    _باشه
    ازماشین پیاده شدیم.به خونه نگاهی کردم.در کوچیکی داشت که فقط می شد یه موتور ازش عبور کنه.
    پرده سیاه کنار خونه تعجبم رو زیاد کرد.نگاهی به محمد کردم انگار می خواستم اون بگه مفهوم این پارچه سیاه چیه!
    ولی خب محمد هم مثل من بود.بی خبر از همه جا...زنگ در خونه رو فشرد.
    طولی نکشید که صدای یه زن از توی خونه اومد.
    _کیه؟
    محمد یه قدم به عقب برداشت گفت:
    _میشه در بازکنید
    طولی نکشید که در خونه باز شد.یه دختر سیاه پوش درحالی که چادر مشکی اش دور خودش پیچونده بودگفت:
    _بفرمایید
    محمد گفت:
    _منزل خاکسار؟
    _بله ...باکی کاردارید؟
    این بار من گفتم:
    _مادرتون منزل هستند؟
    _بله! ولی چه کارشون دارید؟
    _اگه میشه من اول مادرتون ببینم
    دختر تخسی بود.اخم کرد گفت:
    _تا نگید کی هستید امکان نداره اجازه بدم با مادرم حرف بزنید
    کلافه شدم.اخم کردم و با جدیدت گفتم:
    _من مهیار رستگار هستم...
    دختره جاخورد.به من،من افتاده بود.خودمم تعجب کردم.یعنی امکان داشت منو بشناسه؟ سریع گفت:
    _بفرمایید داخل
    باتعجب نگاه محمد کردم اونم تعجب کرده بود.هر دو وارد خونه شدیم.دختر در خونه رو بست سریع به سمت داخل رفت.چند لحظه بعد همراه بازنی که عصایی دستش بود اومد.
    جلوتر رفتم.زنه ازپشت عینک اش نگاه می کرد.باصدای لرزون اش گفت:
    _بلاخره اومدی وارث حاج فریدون
    حاج فریدون؟ پدربزرگم؟ از کجا می شناخت؟ بدطور سردرگم شده بودم.
    دختره کمک کرد روی تخت چوبی که داخل حیاط کوچیک شون بود بشینه...درحالی که سرفه می کرد.روبه دختره گفت:
    _برو دخترم دوتاچایی بریز که بعد از چندسال عزیز دلم اومده...
    با من بود؟ من عزیز دلش بودم؟ دست اش را روی تخت زد گفت:
    _بیا بشین این جا عزیزم
    آروم به سمت اش رفتم.باتردید نگاهش کردم.کنارش نشستم گفتم:
    _شماکی هستید؟
    خنده ای کردگفت:
    _اگر بگم مادربزرگتم جا نمیخوری؟
    جا بخورم؟ شوکه شده بودم.ضربان قلبم بالا رفته بود.
    من کجا بودم؟ درگیر چه هیاهوی از گذشته شده بودم که راه فراری نداشتم؟
    دستش را روی پام گذاشت گفت:
    _میدونم تعجب کردی! ولی پسرم من چندساله که چشمم به این دره، فکر می کردم بلاخره همه چیز رو پدرت به تو و ویدا میگه میاید پیش من...خب بلاخره یه رگ خونی ازمن توی وجود شماست
    اخم کردم عصبی شدم گفتم:
    _چی می گید؟ مادر بزرگ من وقتی ۱۰ سالم بود سکته کرد مرد.
    ناراحت شد.سری از روی ناراحتی تکان داد گفت:
    _خدا رحتمش کنه ساره جان زن خوبی بود
    بلندشدم.روبروی اش ایستادم.عصبی و کلافه صدام بالا رفت گفتم:
    _توکی هستی؟ من اومدم که بفهمم چرا فیروزه ازت اطلاعات جمع کرده!
    سرشو بالا آورد و باچشم های مشکی رنگ اش توی چشم هام زل زد.با این که ازش سنی گذشته بود ولی هنوزم نگاه نافذی داشت لحن اش جدی شدگفت:
    _فیروزه دنبال من بود چون من یه عمر پسری رو بزرگ کردم که قرار بود بشه وارث خاندان رستگار ها درست یکی مثل تو
    عصاش رو فشرد.اخم هاش به شدت در هم گره خورد گفت:
    _ولی نشد پسرم مرد.....و داغ دیگه رو دلم نشست...مثل داغ پدرت و عموت
    پاهام میخکوب زمین شده بودند.دلم می خواست بفهمم این زن عجیب غریب کیه! مادربزرگم؟ یعنی زن دومم پدربزرگ؟ محمد نزدیک اومد گفت:
    _حاج خانم ما برای فهمیدن حقایق اینجا اومدیم! شما چی می دونید؟
    آهی کشید.این آه کشیدن پر از حسرت بود.پر از غم بود.فقط نگاهش می کردم.کلمات به زبانم نمی آمدند.گفت:
    _یه دختر ۲۰ ساله بودکه یه روز ساره خانم منو برای حاج فریدون خواستگاری کرد آخه ساره خانوم نازا بود.اشرف خاتون هم بعد از چند سال بهش خدا داد....می گفت حاج آقا دلش بچه می خواهد اونم پسر...من با حاجی ازدواج کردم....طولی نکشید که پرویز به دنیا اومد ساره خانم گفت باید بچه ها پیش من بزرگ بشن و هرگز نباید بفهمن که من مادرشون نیستم....پرویز ۶ سالش بود که هرمز هم به دنیا اومد...
    سکوت کوتاهی کرد.
    زانوهایم می لرزیدن! لبه ی حوض نشستم.هنوزم زل زده بودم به صورت پر از چین چروک اش محمد با سرعت به سمتم آمد بازوی ام را گرفت گفت:
    _خوبی آقا؟
    دست محمد پس زدم فقط نگاهم دوتا چشم مشکی رو می دید که به شدت شبیه پدرم بود.به سختی لب زدم گفتم:
    _ادامه بده
    اشک روی گونه اش پاک کرد گفت:
    _دوتا پسر ازم ساره خانم گرفت..من تک تنها موندم...حاجی دیگه کمتر بهم سرمی زد...دوسه ماهی گذشت من دیگه حال خوبی نداشتم یه روز حاجی اومد پیشم گفت که شب میمونه منم خوشحال شدم...ولی من چه میدونستم این خوشحالی قراره بشه یه جام زهرآلود ...فردا صبح اش وقتی داشت می رفت بهم گفت تمام حق حقوقم میده یه خونه هم توی تهران برام خریده دیگه وقته اش برم ...بهم گفت نمیتونه یه عمر استرس داشته باشه که مبادا من بیام سراغ پسرا منم که عاشق دلباخته حاجی بودم قبول کردم و از دزفول اومدم تهران....ولی وقتی اومدم تهران فهمیدم که باردارم ولی ازترس تنهایی خودم به حاجی نگفتم...حاجی طلاقم داد....خدا بیامرزه شوهرمو مردخوبی بود نانوایی داشت وقتی فهمید من حامله ام گفت میشم پدر بچه ات ...پسرم خلیل به دنیا اومد.زندگی خوبی داشتم ولی دلم همه اش سمت پرویز هرمز بود.دلم می خواست ببینم شون حتی اگه شده از دور...ولی نشد...مشکلات زندگی خودم بدطور درگیرم کرده بود.
    تا خبر رسید ساره خانم به رحمت خدا رفته.بهونه ی خوبی بود برای رفتنم به دزفول برای دیدن پاره های تنم....رفتم ولی همه چیز بهم ریخته بود پرویز آشفته و سردرگم بود....هرمزم توی چشمام یه غم بزرگ بود.
    تورو دیدم ....ویدا رو دیدم نگاه پر از حسرت و کینه تورو موقعه بازی به ویدا دیدم‌...خواستم بیام پیشت ولی حاجی بهم گفت برگردم و هرگز زندگی بچه هاشو خراب نکنم....گفت زندگی بچه هاش به حدکافی آشفته و داغون هست من دیگه بدترش نکنم...
    باصدای قدم های سکوت کرد..همون دخترخ با یه سینی چایی اومد...نفسم به سختی بالا می اومد.دستمو به سمت یعقه ام بردم احساس می کردم یه طناب از جنس حقایق پنهان دور گلویم فشرده شده.
    نه حق من این نبود که به این زودی از پا دربیام...من باید مبارزه می کردم.
    _پسرم
    نگاهش کردم.منو مخاطب قراره داده بود.نگاهش مهربان بود.ولی من دنبال حقایق زندگی زنم بودم.
    گذشته پر از پیچ ،خم عمو و بابام جزء یه ذهن آشفته برای من چیزی نداشت...
    بلند شدم صدای دختره باعث شد نگاه اش کنم گفت:
    _بهتره باقی حرف های مادر جونم گوش بدید
    اخم کردم..از اون اخم های که ویدا به شدت ازش می ترسید ولی بازم کار خودشو می کرد گفتم:
    _نمی خواهم....من هرچی باید می فهمیدم رو فهمیدم دلم نمی خواهد آشفته تر از این بشم
    دختر لجبازی بودچون هر طور بود دلش می خواست حرف اش را به کرسی بشاند....با چهره جدی اش بهم زل زده بود
    _پس چرا الان اومدید؟ می خواستید مادر جونم رو آزار بدید؟ حقی که از زندگی داشت رو ازش گرفتید حالا اومدید که چی؟
    کلافه آهی کشیدم.نه این دختر بدطور دلش می خواست من را عصبی کند.صدایم بالانرفت ولی محکم و جدی گفتم:
    _من مقصر گذشته نیستم.من الان فقط دنبال حقایق زندگی زنم هستم...مادر بزرگ شما خودش کنار کشید و رفت این رفتن و تنها گذاشتن پدرم و عموم مقصراش من نیستم خانم محترم.‌..
    _سال های زیادی مادربزرگم ازت حرف می زد این که بزرگ بشی میشی مثل پدربزرگت یه آدم خوب و ...
    ادامه نداد سکوت کرد.عصبی شدم گفتم:
    _شرمنده که من پدربزرگم نیستم
    اخم کردگفت:
    _ما کم به خاطر این که شماها در رفاه باشید عذاب نکشیدیم.دایی من بچه عزیز کرده اش از دست داد میدونی چرا؟
    مادربزرگ اش عصاش را بالا برددو محکم بر روی زمین کوبید و باتشر گفت:
    _آهو ...اگر بیشتر از این ادامه بدی خودت میدونی!
    پس اسم این دختره تخس و لجباز آهو بود...مثل دو تا دشمن بهم زل زده بودیم..عصبی شدم و به گلدانی که بغـ*ـل پام بود لگدی زدم و از ته وجودم عربده کشیدم...ترسیدن.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    داشتم خفه می شدم.بازم درد لعنتی بین قفسه سـ*ـینه ام پیچید.خم شدم که محمد سریع به سمتم اومد.بانگرانی گفت:
    _مهیارخوبی؟
    نمیدونم چرا صدای محمد واضح نمی شنیدم...چهره اش تار می دیدم...نفس هام تند شده بودند..ضربان قلبم بالا می رفت. نفسم به سختی بالا می آمد چنگی به گلویم زدم.برای لحظه ی تمام حیاط دور سرم چرخید...و دیگر هیچی متوجه نشدم

    ********
    روای:
    محمد نگران و کلافه مرتب شانه وار دست هایش را در میان موهایش می کشید...حالا چطور می توانست به ویدا خبری به این بدی بدهد...همه چیز بهم ریخته بود...از آزادی با وثیقه تا سکته مهیار و عملی که دکتر گفته بود باید هرچه زودتر انجام بدهند....
    مهیار در یک قدمی مرگ بود...نمی توانست به ویدا بگوید.
    باید همه چیز را خودش مرتب می کرد.
    _هی پسر!
    سرش را بالا آورد.و به زنی که سال ها قاب عکس نقاشی شده اش را در اتاق بالای خانه هرمز دیده بود خیره شد...بلند شدو به سمت اش رفت گفت:
    _بفرمایید خانم؟
    اخم هایش بد طور درهم گره خورده بودند هنوزم جذابیت خودش را داشت گفت:
    _تومیدونی چرا این پسر اومد سراغ من؟ اصلا دنبال چی بود؟
    چی باید می گفت؟! بهرحال باید کار نیمه تمام مهیار را تمام می کرد گفت:
    _شمامی دونستید ویدا دختر آقا پرویز نیست؟
    _چی؟
    جاخورده بود..عصبی به محمد گفت:
    _این چرندیات چیه؟ ویدا بچه پرویز کی اینو گفته؟ خسته و کلافه دست هایش را درجیب های شلوارش فرو برد گفت:
    _فیروزه
    با دست اش بر روی پایش کوبید گفت:
    _بلاخره زهراش ریخت ....شما بچه شدید؟ چرا باید ویدا بچه پرویز نباشه؟ فیروزه روانی بوده بارها خبربه گوشم رسیده که به پرویز گفته ویدا بچه من نیست به پرویز می گفت تو یه زن دیگه داری و ویدا بچه اونه
    با تعجب و سردرگم گفت:
    _یعنی؟
    سری تکان داد گفت:
    _اره فیروزه از لحاظ ذهنی دچار مشکل هستش و خدا میدونه چی به این بچه گفته...
    تلفن محمد شروع به زنگ زدن کرد...سریع گوشی همراه اش را از جیب شلوارش بیرون کشید با دیدن شماره ناشناس سریع جواب داد
    _بفرماید؟
    _سرگرد کاویانی هستم
    تعجب کرد.نگران به در بسته اتاق مراقبت های ویژه نگاه کرد گفت:
    _درخدمتم بفرمایید
    _باید با جناب رستگار صحبت کنم ولی گوشی ایشون خاموشه
    _بله .......چون الان درشرایطی نیستند که جوابگو باشند
    _چرا؟ اتفاقی افتاده؟
    _بله ایشون سکته کردند
    _من متاسفم ...اگر امکان داره شما بیاید آگاهی
    _چشم
    تلفن قطع کرد...به سمت مادر بزرگ مهیار رفت ..گفت:
    _حاج خانوم من باید برم تا جایی میشه شما این جابمونید؟
    _نگران نباش پسرم برو
    معطل نکرد سریع از بیمارستان بیرون آمد...به سمت آگاهی رفت..
    به در اتاق زد و وارد شد...با دیدن سرگرد کاویانی جلوتر رفت. و سلامی کرد گفت:
    _اتفاقی افتاده؟
    سرگرد کاویانی دست اش را به مـسـ*ـت مبلی کشید گفت:
    _بفرمایید بنشینید
    محمد نشست.نگران و مضطرب به سرگرد کاویانی خیره شده بود..سرگرد کاویانی خودکار اش را در دست اش چرخاند گفت:
    _بلاخره ما فهمیدیم قاتل آقای رستگار و پسرجوانی که به قتل رسیده بود همان شب کیه؟
    محمد عجولانه پرسیدگفت:
    _کیه؟
    _بهتره بگیم کی ها بودند
    محمد جاخورد گفت:
    _یعنی چی؟
    _بیژن و رسول و فیروزه باعث این قتل شده اند...این پسر جوان از عمد به قتل رسیده درست مثل آقای رستگار
    محمد گیج سر درگم گفت:
    _متوجه نمیشم!
    سرگرد کاویانی نفسی عمیق کشید گفت:
    _ علی نیکویی نوه توران خاکسار همسر محروم فریدون رستگار ...این سه نفر برای انتقام اومده بودند ایران که هم بزرگ ترین معامله قاچاق انسان انجام بدهند و هم انتقام خودشون بگیرن ما فایل صوتی که شما به ما دادید گوش دادیم بیشتر حرف های فیروزه با بیژن یکی بود....ولی بعضی هاشون نه‌.....فیروزه به دست بیزن به قتل رسیده.البته بیژن امروز اعتراف کرد..
    ضربه ی به در اتاق خورد...سرگرد کاویانی گفت:
    _بیا داخل
    دراتاق باز شد ...محمد درحالی که در افکارش غرق شده بود با جفت شدن دو تا کنار هم سرش را بالا آورد و با دیدن سعید نگاه قدر دانی بهش انداخت...سرگرد کاویانی ادامه داد گفت:
    _بهرحال داستان پیچیده رستگار ها در گذشته باعث شد ما سه مهره اصلی این باند گیر بندازیم...بیژن چون میدونست فیروزه قراره بیشتر از این اطلاعاتی به ما بده به این خاطر اونو کشت...ما امروز شراره دست راست فیروزه هم بازداشت کردیم.اونم از قتل باخبربوده ولی چون از مهیار می ترسیده لو نداده....
    سعید نشست روبروی محمد گفت:
    _جناب رستگار کمک بزرگی به ما کردند همین که دوسال تمام مرا به عنوان راننده شخصیشون استخدام کردند باعث شد این عملیات با موفقیت تموم بشه...
    این بار سرگرد کاویانی ادامه داد:
    _مامجبور بودیم بعد از اون اتفاق ازشما بازجویی کنیم و یک شب نگه تون داریم ....بهرحال شما می توانید وثیقه تون ازاد کنید..
    محمد نگاهش را بین کاویانی و سعید رد بدل کرد گفت:
    _بیژن راجب بچه فیروزه ویدا چیزی نگفت؟
    کاویانی گفت:
    _چرا گفت انگار فیروزه از لحاظ ذهنی دچارمشکل بوده...و این که به مدت دوسال در تیمارستان اونور آب بستری بوده و این که چون میدونسته آخرخطه می خواسته با این حرف وقت بخره که بیژن به اون مهلت نداده...
    محمد ازجایش بلند شد گفت:
    _بابت همه چیز ممنونم
    سرگرد کاویانی و سعید هم زمان بلند شدند سرگرد کاویانی گفت:
    _باخیال راحت به زندگیتون برسید این پرونده تموم شد دیگه هیچ خطری شمارا تهدید نمی کنه
    محمد سری تکان داد و خداحافظی کرد و از اداره بیرون آمد....نگاهش را به سمت آسمان آبی رنگ گرفت و لبخند عمیقی بر روی لب هایش نشست....و این آخر داستان آدم بدهای قصه بود...
    پیچیده بود ولی بهرحال باید می فهمید...‌پازل بهم ریخته بود...ولی مهیار باید آن هارا کنارهم می چید دیگر قطعه ی از این پازل کم نبود...
    پاییز آمده بود و غم اندوه را مهمان این شهر کرده بود.
    صدای خش خش برگ ها که زیر پای عابران این شهر به صدا در می آیند.آهنگی غمگین ای بیش نیست.
    صدای وزش باد در میان شاخ برگ های درختان سربه فلک کشیده سکوت عمارت را هرزگاهی می شکند.
    محمد به آرامی روی لبه ی استخر می نشیند.
    سرش را بالا می آورد.و به خانه ی غرق در سکوت و خالی نگاه می کند.
    غم به دل اش می نشیند.وبغض گلوی ایش را چنگ می زند.
    سرمای پاییز برتن خسته اش می نشیند و هر دو دست هایش را بر روی صورت خسته و سرد اش می کشد و زمزمه می کند.
    _اشتباه کردی محمد...اشتباه
    بلند می شود.برگ های خشک شده را از زیرپاهایش کنار می زند.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    صدای جارو کردن برگ های زرد رنگ پاییز در حیاط می پیچید.و سکوت حیاط با صدای جارو کردن برگ ها و صدای گنجشک ها به یکباره می شکند....محمد بی اختیار به سمت‌انتهای حیاط می رود.....مش رمضان با دیدن محمد می ایستد و درحالی که کلاه اش را پایین تر می آورد لبخند می زند
    _سلام آقا کی اومدید
    محمد دست هایش را در جیب های پالتویش فرو می برد و به آرامی گفت:
    _چند دقیقه ای میشه
    مش رمضان سرتکان داد و باناراحتی گفت:
    _حال آقا چطوره؟
    محمدآهی کشید و گفت:
    _هنوزم مثل قبل
    _خدا بزرگه پسرم
    محمد پوزخند زد گفت:
    _من یک ماه صداش می کنم مشتی ولی جوابمو نمیده
    _ جواب میده پسرم...خداوند تو خداوند یوسفی هست که از ته چاه نجات اش داد.... شک نکن آقا رو هم نجات میده
    _شک ندارم که نجات میده......میدونی مشتی از وقتی یاد دارم مهیار تلاش می کرد.درس می خواند،کار می کرد.هیچ وقت استراحت نکرد.حالا انگار سال ها منتظر چنین خواب عمیقی باشه که استراحت کنه
    _ما آدم ها هیچ وقت فکر رفتن و دل کندن از این دنیا را نمی کنیم به این خاطره که تلاش می کنیم....پسرم ما آدما هیچ وقت فرصت استراحت نداریم...به این خاطر مرگ مارا درآغوش می گیره..آقا هیچ وقت زندگی اش و کسانی رو که دوست داره ترک نمی کنه
    _مشتی مهیار خیلی آرزو داره
    _میدونم پسرم،میدونم...توکل کن به خدا به خدا بگو برادرتو بهت ببخشه ازته دل بخواه خدا هیچ کس بی جواب نمیذاره....در خونه ی خدا به روی همه ما آدما بازه ...
    محمد نگاه اش را درچشمان مشتی دوخت گفت:
    _یعنی میشه مشتی؟
    _اره پسرم چرا نشه؟! نا امید نباش پسرم...راستی ویدا خانم حالش چطوره؟
    محمد با شنیدن نام ویدا استرس به جان اش افتاد.سرتکان داد گفت:
    _نپرس مشتی...
    مشتی نگران گفت:
    _چیزی شده؟ حالش خوبه؟
    _خوبه مشتی...دیگه راه میره...فقط
    _خدا روشکر پسرم..فقط چی؟
    _فقط نمیدونه مهیار توی این شرایط...من باعث خراب شدن همه چیز شدم مشتی
    مشتی جلوتر آمد و دست اش را بر روی شانه ای محمد گذاشت و با دلگرمی گفت:
    _هرچیزی هم که خراب شده باشه درست میشه تو نگران نباش پسرم...
    محمد لبخندی به روی مشتی زد.این مرد عجیب او را به یاد پدراش می انداخت.
    ******
    ویدا:
    بلاخره رسیدم.نگاهم را دور تا دور سالن فرودگاه چرخاندم.ولی چهره ای آشنا را پیدا نکردم.پوزخند زدم و دسته ی چمدانم را گرفتم و به سمت در خروج رفتم.
    به سمت اولین تاکسی رفتم و چمدانم را به راننده دادم.و سوار تاکسی شدم.
    با نشستن راننده تاکسی آدرس را به او دادم.و حرکت کرد.
    سرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم.و به ماشین های درحال عبور نگاه می کردم.
    فکرم پر کشید به سمت سه هفته پیش وقتی که محمد زنگ‌زد و بهم اطلاع داد که مهیار درحال حاضر مشغول زندگی جدید اش است و از من خواسته که دیگه هرگز برنگردم.
    عمه وقتی حال منو دید و نگران شد پرس و جو کرد و به هیچ نتیجه ی نرسید.و من با تمام اصرارهای عمه برای ماندنم در آنجا و ادامه دادن درمان به ایران برگشتم.
    باید می فهمیدم مهیار کجاست؟ و تمام این مدت چرا یکبار تلفن نزد!
    ولی صدای دختری که از آن سوی خط خطاب به محمد گفت:
    _خریدی وسایل مهیار رو؟
    تمام شک های دنیا را به دلم انداخت.هزاران فکر و خیال به ذهنم حمله ور شد.
    مهیار با تمام بد اخلاقی هایش مرد جا زدن نبود.
    تمام بچه ها ازمهیار بی خبر بودند حتی مریم،با صدای تلفنم به خودم امدم و جواب دادم:
    _جانم مریم
    صدای نگرانش در گوشی پیچید:
    _رسیدی؟
    _اره دارم میرم سمت خونه
    _ویدا
    _
    جانم؟
    انگار می ترسید حرف بزند چون گفت:
    _چیزه میگم من بیمارستان هستم یعنی شیفتمه میشه بیای سر پیشم؟
    تعجب کردم گفتم:
    _اشکال نداره لوکیشن بفرست میام
    _باشه منتظرم
    تماس قطع کردم.طولی نکشید لوکیشن را فرستاد.و آدرس را به راننده دادم.
    با توقف ماشین پیاده شدم و سرم را ازپنجره ماشین داخل بردم گفتم:
    _منتظرم بمونید برمی گردم
    _چشم
    به سمت بیمارستان قدمی برداشتم.ولی با اولین قدمم موجی از دلهره به قلبم نشست.
    ضربان قلبم بالا رفت.من چم شده بود؟
    چرا قلبم بی تابی می کرد؟ آب دهانم را قورت دادم و صلواتی فرستادم و تمام حس های بد را لعنت کردم و به سمت بیمارستان راه افتادم.
    شماره مریم گرفتم به دو بوق نرسیده جواب داد:
    _کجای؟
    _جلوی در ورودی
    _باشه اومدم
    نگاهم را دور تا دور بیمارستان چرخاندم.و به مردمانی که در حال رفت آمد بودند نگاه می کردم
    _بلاخره اومدی؟
    باصدای مریم به سمت اش برگشتم و محکم همدیگر بغـ*ـل کردیم.اشک هایم بی اختیار روانه ی گونه هایم شدند.
    مریم هم دست کمی از من نداشت.با دستم پشت کمراش کوبیدم و میان هق،هق ام گفتم:
    _تو دیگه چرا گریه می کنی؟
    مریم بیشتر از من هق زد گفت:
    _آخه دلم برات تنگ شده
    از آغـ*ـوش هم جدا شدیم.اشک هایمان پاک کردیم.مریم دستم را گرفت گفت:
    _ویدا میشه یه قول بهم بدی؟
    تعجب کردم.ابروهایم بالا رفتند و نگرانی مهمان قلبم شد گفتم:
    _چی شده مریم؟ چرا چهره ات نگرانه؟
    چشم هایش را برای لحظه ی روی هم فشرد.و بازکرد گفت:
    _بهم قول میدی هر اتفاقی افتاد تو همیشه مواظب خودت باشی؟
    تک خنده ای کردم گفتم:
    _یعنی چی متوجه نمیشم من؟!
    مریم با تاکید گفت:
    _قول میدی؟
    سرتکان دادم گفتم:
    _اره ولی جون به لب شدم چی شده مریم؟
    بهم زل زد.و دستم را کشید و مرا پشت سرش کشاند.
    درحالی که به سمت پله ها می رفتیم.بانگرانی گفتم:
    _مریم خواهش می کنم چی شده؟
    وسط پله ها ایستاد و به سمتم چرخید.به مردم‌که از پله ها بالا و یا پایین می رفتند نگاهی انداخت.و دوباره نگاه اش را سمت من گرفت .لب هایش را روی هم فشرد.کلافه گی و نگرانی را در چهره اش می دیدم.قلبم از جایش داشت کنده می شد.پایم رامحکم بر روی زمین کوبیدم‌و نالیدم گفتم:
    _مریم حرف بزن چی شده؟
    چانه اش لرزید.و من بیشتر دست هایم یخ کردند.چشمانش از اشک لغزید و من قلبم ایستاد.بلاخره لب گشود گفت:
    _مهیار توی کماست
    نگاهش کردم.باورم نمی شد مهیار من همین جا بود؟ مهیار من در اوضاع بدی بود و من بی خبربودم؟
    نفهمیدم چطور از کنارش گذشتم و خودمو به اتاق شیشه ی رساندم.مقابل راهرویی که پنجره شیشه ای بزرگ در آن بود و همه از پشت آن پنجره شیشه ی به آن اتاق نگاه می کردند.ایستادم.باچرخیدن محمد سمتم مات مهبوت گفت:
    _ویدا
    انتظار دیدنم را نداشت.آن هم اینجا؟! پوزخند زدم و خودم را به محمد رساندم و سیلی محکم بر روی گونه اش نشاندم.سرش به طرفی چرخید.چشمانش را بست.انگشت اشاره ام را مقابل اش تکان دادم.
    صدایم از شدت بغض می لرزید.اشک هایم بر روی گونه ام سرازیر شد گفتم:
    _حساب این مخفی کاری هات باشه برا بعدا
    چشم غره ای بهش رفتم.و به سمت پنجره ای که میان من مهیار فاصله انداخته بود رفتم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دستم را به پنجره چسباندم.و درحالی که گریه می کردم میان گریه ام گفتم:

    _مهیارم من این جام تورو خدا چشماتو باز کن

    سرمو به پنجره چسباندم‌و ازته دل زجه زدم.با نشستن دستی بر روی شانه ام چرخیدم.ایدا درحالی که بی صدا اشک می ریخت.نگاهم می کرد.در آغوشش فرو رفتم.

    چند ساعتی بود که منتظر دکتر مهیار بودم.بی حال و خسته سرم را بالا آوردم.

    و به افراد حاصر نگاهی انداختم.نگاهم بر روی پیرزنی که کنارش دختری نشسته بود و به من زل زده بود خیره شد.پیر زن نگاهش بالا اورد و به من نگاهی انداخت.

    و لبخند تلخی به رویم زد.نگاه اش برام آشنا بود!

    من این چشم هارا قبلا دیدم ولی کجا؟

    _ویدا بهتری؟

    با صدای مریم به سمت اش چرخیدم گفتم:

    _نه!

    ناراحت شد.و دستم را میان دست های گرم اش فشرد گفت:

    _تو باید قوی باشی

    صدای بغض دارم از گلویم خارج شد گفتم:

    _نمیشه! من بی مهیار پوچم! کسی که باعث می شد زندگی کنم مهیار بود بعد از بابا و عمو تنها تکیه گاه و تنها دلخوشی من مهیار بود.

    مریم با لحن آرام اش گفت:

    _درکت می کنم عزیزم ولی تو باید به فکر خودت هم باشی یادت نره تو تازه خوب شدی! مهیار تمام مدت تلاش کرد که تو خوب شی! توکه نمی خواهی تلاش های اون به هدر بره؟

    سرتکان دادم گفتم:

    _نه! ...مریم؟

    _جانم؟

    _چه بلای سرمهیاراومده؟

    مریم آهی کشید گفت:

    _منم وقتی باهام تماس گرفتی گفتی از مهیار بی خبرم نگران شدم.با بچه ها تماس گرفتم ولی اونا هم بی اطلاع بودند.بنابراین پاپیچ محمد شدم.و فهمیدم حمله آخر کار دستش داده و باعث سکته اون شده.و دکتر سربع عمل باز انجام داده.ولی وسط عمل علائم حیاتی مهیار پایین میاد.باهزار زحمت نجاتش میدن ولی میره توی کما...

    اشک هایم را از روی گونه ام کنار زدم .و به مریم زل زدم گفتم:

    __دکترچی میگه؟

    _میگه توکل کنیم به خدا تا به هوش بیاد

    _کی به هوش میاد؟

    _این دیگه بستگی به خود مهیار داره ویدا که برگرده

    نگاهم به پنجره که روبروی ام بود دوختم گفتم:

    _مهیار شاید از من خسته شده که می خواهد این جور منو رها کنه بره

    _هیس عزیزم اینطور نگو..

    _همسرجناب رستگار

    سرم به سمت صدا چرخاندم.که پرستار را مقابل همان دختر دیدم.دختره با نگاه خونسرد اش نگاهی به من انداخت و روبه پرستارگفت:

    _بفرماید

    _آقای دکتر منتظرتونه

    گیج و سردرگم بودم! گفت همسر؟ بلند شدم و با گیجی و درحالی که توی شوک بودم گفتم:

    _ببخشید چی گفتید همسر؟

    پرستار به سمت من چرخید گفت:

    _بله

    عصبی خندیدم گفتم:

    _من همسر مهیار رستگارم نه این خانم ..

    پرستار هم دست کمی ازمن نداشت با کنجکاوی نگاهی بین من واون دختر انداخت گفت:

    _ولی ایشون گفتن من همسرش هستم

    اخم کردم و عصبی فریاد کشیدم گفتم:

    _ایشون خیلی بیجا کرد

    به سمت دختره رفتم و روی تخت سـ*ـینه اش کوبیدم.با نگاه خونسرداش فقط داشت نگاهم می کرد گفتم:

    _چرا لال شدی؟ بگو کی هستی؟ چرا گفتی زن مهیاری؟

    یه تای ابروش بالا انداخت گفت:

    _چیه بهت فشار اومد؟

    به سمت اش حمله کردم که مریم بازمو گرفت و روبه آن دختر گفت:

    _هی ،هی دختر خانم حواست باشه داری زیاده روی می کنی!

    پرورتر از قبل سـ*ـینه سپر کرد گفت:

    _راست میگم دیگه!بهش فشار اومده تاحالا کجابودی؟ که الان یادت اومده شوهرداری؟ خوشگذرونی هات توی خارج تموم شد حالا اشک ناله ات اوردی که چی؟

    عصبی به سمتش حمله ور شدم و فریاد کشیدم گفتم:

    _من تورو می کشم دخترهی احمق

    _کافیه

    باصدای بلند پیرزنه عقب کشیدم.به عصاش تکیه داد.وبلند شد و با اخم وحشناکی رو به همان دختر گفت:

    _چیه؟ فکر کردی واقعا زنشی؟ حد خودتو بدون آهو کاری نکن مجبور بشم بفرسمت ور دل مادر چشم تنگت

    پس اسم این دختره نکبت آهو بود‌بدجور ترسیده بود و به من،من افتاده بود گفت:

    _ولی مامان بزرگ

    مامان بزرگش عصاش محکم بر روی زمین کوبید گفت:

    _کافیه فهمیدی؟ الانم برو خونه

    آهو نگاه پر از نفرت اش بهم دوخت و به کیفش چنگی زد و درحالی که از کنارمی گذشت آرام کنار گوشم گفت:

    _تلافی کارت باشه برای بعد

    به سمت اش چرخیدم و پوزخندی نثارش کردم.رفت.با کشیده شدن بازمو توسط مریم،به سمت صندلی توی راهرو رفتم و نشستم.همه بچه هه رفتن فقط ایدا و مریم و پیرزنه مانده بودند.

    مریم آرام کنار گوشم گفت:

    _اینها رو میشناسی؟

    زیرچشمی نگاهی به پیرزنه انداختم که سرش را به عصایش تکیه داده بود.شانه ی بالا انداختم گفتم:

    _نه اولین بارمی ببینم اش

    مریم یا کنجکاوی نگاه اش را به پیرزن دوخته بود.سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم.و برای لحظه کوتاهی چشمانم را بستم.

    فقط چهره مهیار به همراه لبخند محواش که همیشه در مقابل من پنهان اش می کرد توی ذهنم مرور می شد.

    اگرمهیار می رفت چی؟ برای همیشه! اصلا دنیای بی مهیار قرار بود چطور بگذره؟ یکماه تمام بافکرش روزهای غربت سرمی کردم.

    من مهیار درون قلبم هک کرده بودم.

    من این دنیا را بی مهیار نمی خواستم.حاضربودم چشمانش باز کنه و بگه برو..ولی فقط سرپا بشه درست مثل روز اول...این دنیا بی مهیار قشنگ نبود.

    حتی فصل پاییز با تمام قشنگی هاش بازم بدون صدای مهیار بدون گرفتن دست هاش برام جاذبه ی نداشت.

    خدایا غم هام مثل برگ های پاییز از شاخه هایم دور کن و دوباره کمک کن جوانه بزنم و با برگ های سبزم خوشبختی را به زندگی خودم و مهیار هدیه کنم.

    با نشستن دستی بر روی بازویم چشمانم را باز کردم.

    ایدا با لبخند تلخی نگاهم می کرد.لیوان کاغذی را به سمتم گرفت گفت:

    _بگیرش

    _مرسی

    لیوان از دست اش گرفتم.دست اش را از روی بازویم برداشت و چرخید و به روبرو خیره شد.نگاهم را به نیم رخ اش دوختم.دستان ظریف اش را در هم گره زد گفت:

    _وقتی بامهیار آشنا شدم که مهیار سال آخر دانشگاه بود.پسر مغروری که چشم هاش هیچ کس ،هیچ چیز به جزء درس و در ورودی و خروجی دانشگاه رو نمی دید.

    من توی بدترین شرایط زندگیم مهیار دستمو گرفت.کمکم کرد.درحقم برادری کرد.

    در بین حرف هایش مکث کوتاهی کرد.و سرچرخاند و در چشمانم زل زد.لیوان را در میان دو دستانم محاصره کردم.گرمی چایی،سردی دستانم را از بین برد.

    در عمق چشمان ایدا زل زدم.اشک در میان چشمانش لغزید.لب گزید و با صدای بغض دارش گفت:

    _هیچ وقت دوست نداشتم از زندگیم حرف بزنم.حتی طی این مدت یکبارهم سعی نکردم به گذشته بگردم.چون زخم دلم تازه می شد.من برای امروزم که الان درون اش قرار دارم تلاش کردم.زمین خوردم ولی جانزدم.میدونی ویدا آدم زخم خورده همیشه گوشه ی از قلبش مثل یه شیشه شکسته تیز و برنده میمونه!

    و توان زخمی کردن خیلی هارا داره.من توی اوج نوجوانی ام صدمه دیدم زخمی شدم.ولی پدر،مادرم حمایتم نکردن دستمو گرفتند وازخونه پرتم کردند بیرون و به دختر خودشون هزاران لقب دادند.لقب های که حتی فکر کردن بهشون باعث میشه دستام بلرزن...

    مکث کرد.دوباره دست هایش را محکم در هم گره می زد.ولی لرزش دست هایش را به وضوح می دیدم‌چایی ام را روی صندلی کنارم گذاشتم.و هردو دستانش را میان دستانم گرفتم.و به آرامی گفتم:

    _هیس آرام باش ببین تو مجبور نیستی گذشته رو مرور کنی

    سرتکان داد و گفت:

    _دارم خفه میشم ویدا بذار برای آخرین بار همه چیز تموم کنم

    باناراحتی نگاه اش کردم گفتم:

    _اگر حال دلت بعد اش خوب میشه باشه ادامه بده ولی اگر قرار حال دلت از الانت داغون تر بشه.بهتره که ادامه ندی

    _یک هفته تمام آواره خیابان هابودم.حتی پولی هم نداشتم غذایی بخرم.یه روز بی حال و بی جون داشتم اطراف بالا شهر راه می رفتم.داشتم از حال می رفتم که کنار درختی نشستم.حالم داغون بود باخودم می گفتم مردن بهتره حداقل از این دربدری خلاص میشم.منی که عزیزدردونه ی بابام و مامانم بودم حالا به چه روزی افتاده بودم.چشم هام سیاهی می رفتندکه صدای شنیدم می گفت:

    _خانم حالتون خوبه؟

    به سختی چشم هام باز کردم ولی دوباره چشم هام بستم ودیگه نفهمیدم چی شد؟! وقتی چشم هام باز کردم و به خودم اومدم که داخل یه اتاق بودم.ترسیدم سریع از تخت پایین اومدم که در اتاق باز شد.پسر خوشتپی اومد داخل ...میدونی کی بود ویدا؟

    _کی؟

    لبخند تلخی زد گفت:

    _مهیار بود.منو نجات داده بود وقتی ازم پرسید درخونه شون چه کارمی کردم تمام ماجرا را براش توضیح دادم.همان لحظه عموت هرمز هم ماجرا فهمید..اول ترسیدم باخودم می گفتم نکنه درحقم نامردی کنن ولی مهیار درحقم برادری کرد.پدری کرد.منو زیرپربال خودش گرفت.فرستادم دانشگاه تا درسمو تموم کنم.

    میدونی ویدا مهیار قلب بزرگی داره! و از این بابت خوشحالم مهیار سرراهم قرار گرفت.وقتی یاشار دوست صمیمی مهیار عاشقم شد.وقتی مهیار مردونه همه چیز براش تعریف کرد بهش گفت:

    _ببین یاشار ایدا خواهرمه هر اخم اون یعنی ازبین بردن یکی از شاخه های درخت رفاقتمون...ببین رفیق ایدا زخم خورده شاید روی تن اش جای زخمی نباشه ولی قلب اش زخم خورده است.هنوزم خوب نشده اگر توان مرحم زخم های قلب اش نداری بهتره فاصله بگیری و باعث بیشتر شدن این زخم ها نشی چون ایدا امانتی هست که خدا بهم داده و تا آخرین لحظه و تا زمانی که نفس می کشم مواظب امانتی خدای بالا سرم هستم.

    ایدا نفس عمیقی کشید.اشک هایش را از روی گونه اش کنار زد.منم دست کمی از ایدا نداشتم تمام صورتم از اشک هایم خیس شده بود.درآغوشم کشیدمش.

    ایدا زخم خورده بود مثل تمام ما آدما ولی سخت ترین زخمی که هیچ وقت قابل درمان نیست.تردد شدنه اونم از جانب پدر و مادر...حال ایدا درک می کردم.

    چون منم مادرم نخواستم.رهام کرد و رفت.برای همیشه و من هیچ وقت برای مادرم ناز نکردم.و حسرت تمام لحظاتی که باید بامادرم سپری می شد روی دلم موند.

    همه رفته بودند.و من تنها فرد چشم انتظار در بیمارستان بودم.مثل تمام افرادی که چشم انتظار عزیزانشان بودند.

    کلافه نفسمو بیرون دادم.

    بلند شدم.و به سمت پنجره شیشه ی رفتم.نگاه اش کردم.

    چقدر آرام خوابیده بود.چهره اش معصوم تر به نظر می رسید.

    من برای اولین بار حس کردم.کنده شدن قلبم از جایش را حس کردم.سنگین شدن نفس هام حس کردم.

    قلبم به دردآمد.و جزء قورت دادن بغضم کاری نتوانستم انجام بدهم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    _ویدا خانم؟

    باشنیدن صدای محمد به سمتش برگشتم.اخم هام به شدت بهم گره خوردند!بهش توپیدم گفتم:

    _ چیه؟چی میخواهی؟

    چهره اش درهم شد.ناراحتی را داخل چشماش می توانستم ببینم.سری تکان داد.و دستش را داخل یکی ازجیب هایش گذاشت گفت:

    _من واقعا متاسفم! خواستم بهت اطلاع بدم ولی اشرف خاتون گفت هنوز مراحل درمانت تموم نشده

    عصبی شدم صدام بالابردم گفتم:

    _من مهم بودم یامهیار؟به چه حقی شماها به جای من تصمیم گرفتید؟

    _چه خبره خانم؟بیمارستانه اینجا ! مریض هست!

    روبه پرستارکردم باچهره ای اخمو داشت تذکر می داد بهم،سری به معنی باشه تکان دادم.

    روبه محمد کردم،وباصدای آروم تر ولی جدی گفتم:

    _چرا ساکتی؟جواب بده؟اصلا بذار ببینم چرا این مدت هرچی تماس می گرفتم و می گفتم به مهیار بگو بهم زنگ بزنه چرابهش نگفتی؟

    چشم هاش برای لحظه ی روی هم فشرد و باز کرد گفت:

    _ببینید ویداخانم بذارید تمام سوال هاتون خود آقا مهیارجواب بدند،الانم ازتون می خواهم منو مقصر همه چیز ندونید!

    بغضم ترکید و زدم زیر گریه:

    _پس من کی رو مقصر بدونم؟من اگه مهیارم ازدست بدم برم یعقه ی کی رو بگیرم؟من کی رو دارم جزء این مرد که روی این تخت خوابیده؟

    سرشو انداخت پایین،داشتم خفه می شدم.من توان این همه سختی رو نداشتم خیلی وقت بود گنجایش ام تموم شده بود و درحال لبریز شدن بودنم.

    یعنی می شد کارگردان قصه من ومهیار کات بده بگه،کافیه از این سانس به بعد قصه شما فقط خوشبختیه،ولی افسوس که نمی شد.



    سه روز بعد:

    _ویدا جان؟

    آرام پلک هام باز کردم.مهیاربالای سرم نشسته بود.تموم تنم روی صندلی های بیمارستان خشک شده بود.سریع نشستم.دستموبالا آوردم وصورتش رو لمس کردم.ضبریه ته ریش اش را حس کردم.ازشدت خوشحالی بغض کردم و زدم زیرگریه،خودمو انداختم توی آغـ*ـوش اش، میان هق ،هق ام گفتم:

    _تو خوب شدی خدایا شکرت

    ازش فاصله گرفتم،نگاهش کرم هیچ عکس العملی نشان نمی داد، دستمو گرفت و با نگاه بی تفاوت اش بهم زل زد گفت:

    _ویدا باید من برم بابا منتظرم!

    گریه ام گرفت:

    _کجا بری مهیار؟من بدون تو نمیتونم تورو خدا تنهام نذار

    _نمیشه ویدا منتظرم هستند

    فریادکشیدم:

    _منم منتظر توام! منم منتظر شنیدن صدات و خنده هات هستم،توراخدا بامن این کارنکن مهیارالتماست می کنم

    دستمو رها کرد،و بلند شد رفت.خواستم برم دنبالش ولی پاهام حرکت نمی کرد.مهیار در راهروی بیمارستان درحال دور شدن بود.

    ومن تلاش می کردم راه برم تا به مهیار برسم،جیغ کشیدم،زجه زدم...

    باصدای جیغ خودم از خواب پریدم،دست هام از ترس می لرزید،به سختی آباژر روشن کردم.در اتاق باز شد.ایدا سراسیمه به سمتم اومد:

    _ویدا چی شده حالت خوبه؟

    نفس،نفس می زدم.گلویم خشک بود احساس می کردم تیغی برنده در حال بریدن گلویم هست،ایدا مرتب درحال آرام کردن من بود.

    به سختی گفتم:

    _آب بهم بده

    ایدا سریع لیوان آب از کنار آباژر بهم داد.یه سره لیوان آب سرکشیدم.تشنه بودم.هنوز تمام تنم می لرزید.

    ایدا بانگرانی کنارم نشست موهام پشت گوشم انداخت گفت:

    _دورت بگردم چی شده؟ خواب دیدی؟

    با یادآوری کابوس تمام تنم لرزید،سرمو تکان دادم:

    _ایدا ..؟

    _ جانم؟

    _مهیار

    _مهیارچی عزیزم؟

    عاجزانه نالیدم:

    _تورو خدا بریم بیمارستان

    چهره اش غمگین شد گفت:

    _الان؟ تو بخواب عزیزم من بهت قول میدم فردا ببریم!

    _الان بریم اصلا خودم میرم

    ازتخت پایین اومدم سریع بازموگرفت:

    _باشه باهم میریم!

    به سمت لیلا خانم چزخید گفت:

    _لیلا خانم کمک ویدا کن

    _چشم خانم

    نیم ساعت بعد
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    نگهبان بخش راهموسد کرد با چهره اخموش و لحن جدی اش رو به من وایدا گفت:

    _نمی تونید برید داخل

    بی حوصله بودم،توان بحث با نگهبان نداشتم انگار کابوس تموم نیروی بدنی ام گرفته بوددرحالی که سعی می کردم سرپابمونم گفتم:

    _می خواهم همسرم ببینم

    _نمیشه

    لجباز تر ازاین حرف ها بود با درموندگی نگاه ایدا کردم.ایدا جلوتر اومد دستمو به دیوار گرفتم که روی زمین نیفتم.

    ایدا رو به نگهبان گفت:

    _ولی تا جایی که میدونم یکی از همراهان بیمار میتونن شب پیش بیمار بمونن؟! الان که کسی پیش مریض ما نیست پس لطفا اجازه بدید همسرشون برن داخل

    _بیمار شما همراه داره الان هم بالاست

    جاخوردم.منو ایدا نگاهی بهم انداختیم.محمد که خونه بود پس کی می تونست این وقت شب پیش مهیار باشه؟

    ایدا زودتر ازمن به حرف اومد گفت:

    _کی بالاست؟

    _نمیدونم خانم! من که امار همراه های بیمارها ندارم.خودتون زنگ بزنید ببیند کدوم یک از بستگان تان پیش بیمار الانم برید سد معبر نکنید

    صبرم لبزیر شد عصبی شدم بهش توپیدم:

    _چرا نمیفهمی میگم من همسرشم!به جزء منم و راننده اش کسی رو نداره

    صداشو بالا رفت مثل من:

    _خانم صداتو بیار پایین اخرشبی اومدی طلبکاری؟برو رد کارت

    انگشتمو به حالت تهدید مقابل اش تکان دادم گفتم:

    _وقتی از کار بیکار شدی میفهمی باید چطور رفتار کنی!

    بیشترعصبی شد.قبل از هرنوع واکنشی ازجناب نگهبان دست ایدا رو گرفتم و به سمت محوطه بیمارستان رفتیم.ایستادیم.ایدا به سمتم چرخید:

    _تند رفتی ویدا الان دیگه نمیذاره بریم داخل

    _به درک مردک ازخود راضی.... یه زنگ به مریم بزن ببین میتونه کاری کنه؟

    ابروهاش بالاپریدن و باتعجب گغت:

    _الان؟این وقت شب؟

    _اره ایدا من باید برم بالا باید ببینم کی پیش مهیار

    -باشه تو عصبی نشو دیگه حوصله نعش کشی ندارم

    چپ ،چپ نگاهش کردم.طلبکارانه گفت:

    _ها چیه؟دروغ میگم؟

    سری براش تکان دادم گفتم:

    _خجالت بکش ایدا حالا من شدم جنازه ؟

    شماره مریم گرفت گوشی رو در گوشش گذاشت:

    _اره نیستی؟ بدبخت شدی عین جنازه خودت خبر نداری

    _ایدا...

    دستشو جلوم گرفت و نذاشت حرف بزنم:

    _الو مریم خوبی عزیزم؟ شرمنده خواب بودی؟

    خندید میدونستم مریم درجوابش حرف خنده داری گفته، روی صندلی نشستم.

    _شرمنده دختر،تقصیر عروس خاله ات من که میدونی بی تقصیرم!میگم مریم جان از دوستات کی شیفته می خواهیم بریم بالا اجازه ندادند؟........جدی؟..... به به چشم روشنن ....برو مریم خودتو سیاه کن ....باشه منتظرم بازم شرمنده فردا می ببینمت فعلا

    تماس قطع کرد با اخم فتم:

    _چقدر حرف میزنی چی گفت؟

    نگاهش از گوشی گرفت و به من خیره شد گفت:

    _گفت این نگهبانه یکم بد قلقه...گفت الان به دکتر نکونام که شیفته میگم

    _ آهان باشه

    کنارم نشست گفت:

    _البته نگفت دکتر نکونام

    سرمو سمت اش چرخاندم متعجب گفتم:

    _پس گفت چی؟

    صداش نازک کرد و با دست هاش ادا دراورد گفت:

    _فرمودن الان به مهدی میگم

    بی حال بودم ولی خنده ام گرفت به سختی خندیدم گفتم:

    _خدا نکشت دختر توی این شرایط هم دست بردار نیستی ؟نصف شبی از زیر زبون ختر مردم حرف کشیدی؟

    درحالی که می خندید گفت:

    _دیگه اعتراف باید توی خواب از طرف گرفت

    خندیدم و براش سری تکان دادم.و به روبرو نگاه کردم.هوا سرد بود دست یه سـ*ـینه شدم.شده تا حالا وسط خنده هات یهویی بغض کنی؟

    من وسط خنده هام بغض می کنم چون دلیل خنده هام کنارم نیست.

    ایدا بازمو نوازش کرد و دستش دور بازوهام حلقه شد و سرشو به سرم چسبوند.مثل من بغض داشت.

    از صداش که می لرزید اینو فهمیدم:

    _ بمیرم برای دل تو ومهیارم که یه روز خوش ندید!

    دیگه تحمل اون همه اشک نداشتم زدم زیر گریه،زجه زدم دست هام روی شکمم گذاشتم و ازته وجودم گریه کردم وعاجزانه نالیدم:

    _ایدا دارم خفه میشم،دارم بی مهیار هوا کم میارم، ایدا من بدون مهیار کم اوردم...گوشه به گوشه خونه حس اش می کنم. ایدا تو بهم بگو من چه گناهی کردم که خدا حسرت مادر به دلم گذاشت،حسرت یه زندگی خوب به دلم موند. حسرت دست های مهیار به دلم موند حسرت عزیزم گفتن هاش ایدا نمیدونی چقدر سخته شب ها دلت آغـ*ـوش شوهرتو بخواد ولی اون ازتو رو برگردونه

    هق هق می کردم ایدا مرا در آغوشش فشرد. پابه پام گریه می کرد از صدای نفس هاش فهمیدم زمزمه کرد:

    _درست میشه بهت قول میدم! یه روزی میرسه منو تو به این روزها می خندیم و میگیم گذشت

    _اره میگذره ولی با گذشتن عمر من و حسرت تموم خوشی های که تا ابد به دلم میمونه

    _نه خواهری حسرت نمیمونه به جاش عشق میمونه،خوشبختی میمونه ،ثمره های زندگی تو ومهیار میمونه، بهت قول میدم

    _ ایدا اگه مهیار بمیر....

    حرفمو قطع کرد:

    _ دور از جونش مهیار قوی تر این حرف هاست

    دیگه گریه نمی کردم.آروم تر شدم.از آغوشش فاصله گرفتم.ولی هنوزم می لرزیدم.سردم بود.

    و هیچ گرمای جزء دستان پر مهر مهیار قادر به دور کردن این سرما از تن من نبود.

    روحم و جسم خسته بودند.خسته از نبودن مهیار از نشنیدن صداش،قلبم برای نبودنش سخت درد می کرد.تحمل چشم های بسته اش و دیدن اش روی اون تخت نداشتم.

    _خانم رستگار؟

    سرچرخوندم.دکتر نکونام بود.سریع بلند شدیم.سلام کردیم...دست هاش داخل جیب های روپوش اش فرو برد و با همون چهره اروم اش که از اول جز دلگرمی چیزی به من نداد گفت:

    _چرا توی این هوای سرد اومدید بیرون؟ چرا داخل سالن انتظار منتظر نموندید؟

    اخم کردم گفتم:

    _از همکارتون بپرسید؟

    خنده ملایمی کرد :

    _در جریانم ...شما ببخشید البته هم شما تند رفتید هم همکار من

    ایدا که حسابی دماغ اش قرمز شده بود با صدای گرفته اش که از دماغ اش می اومد گفت:

    _ حق باشماست مقصر دوتا بودند من شاهدم

    با ارنجم به پهلوش زدم که از چشم نکونام دور نموند.نکونام بیچاره به سختی جلوی خنده اش گرفته بود.

    ایدا طلبکارانه گفت:

    _چیه ؟دروغ میگم؟

    بهش چشم غره ای رفتم انگار نه انگار این بود داشت گریه می کرد.هیچ شرایطی رو از دست نمی داد.

    باسرفه ی نکونام سرمو به سمت اش چرخوندم گفت:

    _بهرحال پیش میاد سخت نگیرید ...بفرماید خانم رستگار

    بدون یه کلمه دنبال اش راه افتادیم. ازمقابل نگهبانی که رد می شدیم.ایدا بیخ گوشم زمزمه وار گفت:

    _خدا نکشت ویدا رفتنی این نکو نام بدبخت اومد باهامون برگشتنی چه غلطی کنیم؟نگاهش کن عین این قاتل های سریالی نگاهمون می کنه من که ازش میترسم

    _میشه کمتر چرت پرت بگی؟ فکرکنم همین الان داشتی گریه می کردی؟! درضمن حق اش بود بعدش خانوم خانوما تو از کی ترسو شدی؟

    پیچیدم توی راهروی که آسانسورها بودن ایدا دستشو بین بازمو حلقه کرد:

    _نشنیدی بعد هرگریه ی یه خندهی هست؟ منو ترس؟! ابدا من نگران توام که سرت به باد نره

    _نترس به باد نمیره..کمتر حرف بزن زشته جلو دکتر

    درحالی خنده اش کنترل می کرد گفت:

    _ بله دیگه بایدم رعایت کنی ناسلامتی می خواهید فامیل شید

    دستمو از بین دستش بیرون کشیدم سری تکان دادم گفتم:

    _نه باتو نمیشه کلنجار رفت

    خنده روی لب اش همانا نگاه متعجب نکونام بدبخت هم همانا ...حق داشت دوتا سلیته امشب بیمارستان بهم ریختند.

    به پیرزنه که کتاب دعا دستش بود خیره شدم.یعنی کی بود؟طی این مدت کارش همین بود می اومد می نشست دعا می کرد اشک می ریخت از پشت شیشه مهیار از دور می بوسید می رفت.

    با سقلمه ی که ایدا بهم زد.به خودم اومدم هنوزم نگاهم به پیرزنه بود.گفتم:

    _چیه؟

    _بازم که این پیرزنه اس؟

    سرتکان دادم:

    _اره امشب باید بفهمم کیه؟

    به سمت اش رفتم.سرفه ی کردم سرشو بالا آورد از پشت عینک نعبلکی شکلش بهم نگاه کرد و لبخندی به رویم زد گفت:

    _ از سرشب منتظرتم دخترم

    تعجب کردم گفتم:

    _چرا؟

    دست اش رو روی صندلی گذاشت و بهم اشاره کرد گفت:

    _میشه بشینی پیشم دخترم

    منو ایدا نگاهمون با تعجب بین هم رد بدل کردیم.ایدا شانه ی بالا انداخت یعنی نمیدونم خودت میدونی!

    باتردید و دودلی کنارش نشستم.

    رو به ایدا گفت:

    _دخترم من از سرشب دلم یه چیز گرم می خواهد ولی می ببینی که پای رفتن ندارم تا بوفه میتونی سه تا چایی بیاری برامون؟

    ایدا گیج سردرگم و باخنده گفت:

    _ها؟ آها ...پس برم دنبال نخود سیاه

    برای ایدا چشم ابرو اومدم یعنی زشته،پیرزنه خندید گفت:

    _آفرین دخترم پس برو برامون چایی بیار

    ایدا رفت.پیرزنه روبه من کرد و به چشمام زل زدگفت:

    _تو شبیه جوانی های خودمی،و مهیارم شبیه حاج فریدون

    جاخوردم گفتم:

    _چی؟ببخشید ولی چرا من باید شبیه شما باشم؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا