یک هفته بعد:
شلوغی فرودگاه باعث نشد که برا لحظه ی چشم از کسی بردارد که تمام دنیا او شده بود.
دست اش را به ویلچر گرفت و روبروی ویدا زانو زد.
سعی کرد غم درون اش را مخفی کند.که مبادا بهترین فرد زندگی اش را غمگین راهی کند.
ویدا با تمام عشقی که به مهیار داشت به او خیره شد.
مهیار دست ویدا را میان دست های مردانه اش گرفت و به آرامی روی دستش بـ..وسـ..ـه ی عمیق کاشت.
سرش را بالا آورد و گفت:
_ میدونم راه سختی پیش رو داری منم بزودی میام ولی بهم قول بده مقاومت کنی و برای یه زندگی جدید تلاش کنی
بغض گلویش شکست و باگریه به مهیار گفت:
_منو تنهایی راهی نکن! من بدون تو می ترسم
_نترس خانومم! نگاه کن عمه هست منم بزودی میام
_قول میدی؟
_قول
باصدای عمه بلند شد و به سمتش چرخید.عمه مهیار را باتمام وجود در آغـ*ـوش کشید گفت:
_منتظرت هستیم دیر نکن
کنار گوش عمه به آرامی نجوا کرد
_زندگیم دستت امانت عمه
عمه با دستانش بر روی کمر مهیار ضربه کوتاهی زد.
از آغـ*ـوش عمه بیرون آمد.و به مسافرش خیره شد
لحظه ی رفتن فرا رسید.
قبل از اینکه ویدا برود به سمتش دوید و مقابلش ایستاد.و خم شد و سرش را بوسید.و به آرامی گفت:
_دوستت دارم منتظرم بمون
چشمان ویدا درخشید.و با امیدی تازه راهی سفری نامعلوم شد.
دو روز بعد:
باسر اشاره کرد که در را باز کنند.نگهبان ها سریع در را باز کردند.نور آفتاب باعث شدکه داخل گراژ روشن شود.
مهیار با قدم های محکم ولی آرام جلوتر رفت.
محمد و دو سه نفر ازنگهبان ها هم به دنبالش،مهیار روبروی هرسه آن ها ایستاد.
نسبت به قبل کم جون تر شده بودند.مهیار محمد را صدا زد و گفت:
_برای فیروزه یه لیوان آب بیار
_چشم آقا
فیروزه سرش را به سختی بلند کرد.و بانگاه پراز التماس اش به چشمان پر از نفرت مهیار زل زد گفت:
_ازمن خیلی متنفری؟
مهیار صندلی را به سمت خودش کشید و نشست و پایش را روی آن یکی پایش انداخت.و جدی و خونسردگفت:
_خیلی زیاد! امروز نیومدم که حرف های تکراری بشنوم برام همه چیز از اول شروع می کنی!
محمد کمک کرد فیروزه مقداری آب بخورد.فیروزه چند سرفه کرد و نفس اش را از سـ*ـینه اش آزاد ساخت گفت:
_باشه میگم
بیژن به صدا در آمد گفت:
_بگو! بگو که بیشتر غرق بشی
فیروزه از کوره در رفت و جیغ کشید گفت:
_اره میگم چون خسته شدم اگه قراره زجر بکشم توی زندان بکشم بهتره تا توی این خراب شده زجر بکشم
مهیار هم چنان منتظر به فیروزه نگاه می کرد.فیروزه آرام تر شد و شروع کرد به حرف زدن.
_وقتی ۲۰ سالم بود با بابات آشنا شدم.عاشق هم شدیم.قرار شد ازدواج کنیم ولی سرکله عموت پیدا شد و یهویی عاشق من شد.آقا جونت منو برای پرویز خواستگاری کرد هرمز سعی کرد مانع بشه ولی نشد.آقاجونت به بابا گفت که از ارث محروم میشی هرمز که ترسیده بود کنار کشید.من دوبار خودکشی کردم.
ولی متاسفانه هربار نجاتم دادند. ازدواج کردیم پرویز دو روز بعد ازدواج منو هرشب به باد کتک می گرفت و هربار بهم تهمت می زد که من ناپاکم که من هنوزم عاشق هرمزم، ولی من پرویز قبل از عقدم برای همیشه داخل گذشته رها کرده بودم.
مکث کوتاهی کرد.اشک هایش بر روی گونه هایش روانه شدند.
حالش تعریف چندانی نداشت.به سختی ادامه داد گفت:
_بابات با دخترخاله اش یعنی مادرت عقد کرد.یه شب برای شام دعوت بودیم خونه ی آقاجونت وقتی هرمز منو با سرصورت داغون دید حالش بدشد ولی سکوت کرد.برای چندساعتی فرار کردم رفتم داخل حیاط که هرمزاومد دنبالم،به سختی جلوی عصبانیتش گرفته بودگفت:
_کار اونه اره؟
_مهم نیست لطفا برو نذار بیشتر ازاین خراب بشه
دستامو گرفت توی دستش گفت:
_فیروزه بیا از این جا فرار کنیم بریم،بریم جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه
اخم کردم دستمو ازبین دستش کشیدم بیرون گفتم:
_چه کارمی کنی! فکر کردی که داری چی میگی! فرار کنیم؟ مگه دیونه شدی
باسماجت گفت:
_اره دیونه ام! من دیونه توام بیا بریم از این جا، پرویز نابودت میکنه من میدونم.نذار هردوتامون از این عشق بی نسیب بمونیم.بیا بریم یه زندگی عاشقانه شروع کنیم به دور از این آدما قول میدم تموم این اتفاقات اخیر از ذهنت پاک کنم
عصبی شدم به سختی خودم کنترل کردم گفتم:
_بسته هرمز چرا قبل از این که زن پرویز بشم دست منو نگرفتی و از اینجا دورم نکردی؟! ها؟! این عذاب این درد تو به جون من انداختی الانم باید هر ثانیه از عذاب وجدان خفه بشی تابفهمی تاوان گذشتن از من چه قدر دردناکه!
چهره اش درهم شد باناراحتی گفت:
_فیروزه این طور نکن! ببین الانم فرصت هست دیر نیست من واقعا نمی خواستم تو عذاب بکشی! من می خواستم فرار کنیم ولی از تومطمئن نبودم!
پوزخند زدم گفتم:
_ازمن مطمئن نبودی؟ واقعا خنده داره! منی که عاشقت بودم منی که دوبار مرگ به چشم خودم دیدم ازمن مطمئن نبودی؟الانم بهتره بری چون تو عرضه نداشتی مقابل همه به ایستی و ازمن و ازخودت و ازهمه مهم تر از عشقمون دفاع کنی پس همون بهتر که همه چیز فراموش کنیم
عقب گرد کردم که برگردم که باصداش سرجام میخکوب شدم.
_من منتظرت می مونم! هروقت خواستی دستتو میگیرم و از اینجا می ببرمت
دیگه منتظرنموندم و رفتم چندماهی گذشت عروسی هرمز برگزار شد بعد از دوسه ماه از عروسی هرمز خبر رسید که مادرت بارداره امیدم ازدست دادم می دونستم تا ابد من باید زیر دست پرویزبسوزم بسازم.هرمز سخت درگیر زندگیش شده بود.و منم دست فراموشی داده بود
شلوغی فرودگاه باعث نشد که برا لحظه ی چشم از کسی بردارد که تمام دنیا او شده بود.
دست اش را به ویلچر گرفت و روبروی ویدا زانو زد.
سعی کرد غم درون اش را مخفی کند.که مبادا بهترین فرد زندگی اش را غمگین راهی کند.
ویدا با تمام عشقی که به مهیار داشت به او خیره شد.
مهیار دست ویدا را میان دست های مردانه اش گرفت و به آرامی روی دستش بـ..وسـ..ـه ی عمیق کاشت.
سرش را بالا آورد و گفت:
_ میدونم راه سختی پیش رو داری منم بزودی میام ولی بهم قول بده مقاومت کنی و برای یه زندگی جدید تلاش کنی
بغض گلویش شکست و باگریه به مهیار گفت:
_منو تنهایی راهی نکن! من بدون تو می ترسم
_نترس خانومم! نگاه کن عمه هست منم بزودی میام
_قول میدی؟
_قول
باصدای عمه بلند شد و به سمتش چرخید.عمه مهیار را باتمام وجود در آغـ*ـوش کشید گفت:
_منتظرت هستیم دیر نکن
کنار گوش عمه به آرامی نجوا کرد
_زندگیم دستت امانت عمه
عمه با دستانش بر روی کمر مهیار ضربه کوتاهی زد.
از آغـ*ـوش عمه بیرون آمد.و به مسافرش خیره شد
لحظه ی رفتن فرا رسید.
قبل از اینکه ویدا برود به سمتش دوید و مقابلش ایستاد.و خم شد و سرش را بوسید.و به آرامی گفت:
_دوستت دارم منتظرم بمون
چشمان ویدا درخشید.و با امیدی تازه راهی سفری نامعلوم شد.
دو روز بعد:
باسر اشاره کرد که در را باز کنند.نگهبان ها سریع در را باز کردند.نور آفتاب باعث شدکه داخل گراژ روشن شود.
مهیار با قدم های محکم ولی آرام جلوتر رفت.
محمد و دو سه نفر ازنگهبان ها هم به دنبالش،مهیار روبروی هرسه آن ها ایستاد.
نسبت به قبل کم جون تر شده بودند.مهیار محمد را صدا زد و گفت:
_برای فیروزه یه لیوان آب بیار
_چشم آقا
فیروزه سرش را به سختی بلند کرد.و بانگاه پراز التماس اش به چشمان پر از نفرت مهیار زل زد گفت:
_ازمن خیلی متنفری؟
مهیار صندلی را به سمت خودش کشید و نشست و پایش را روی آن یکی پایش انداخت.و جدی و خونسردگفت:
_خیلی زیاد! امروز نیومدم که حرف های تکراری بشنوم برام همه چیز از اول شروع می کنی!
محمد کمک کرد فیروزه مقداری آب بخورد.فیروزه چند سرفه کرد و نفس اش را از سـ*ـینه اش آزاد ساخت گفت:
_باشه میگم
بیژن به صدا در آمد گفت:
_بگو! بگو که بیشتر غرق بشی
فیروزه از کوره در رفت و جیغ کشید گفت:
_اره میگم چون خسته شدم اگه قراره زجر بکشم توی زندان بکشم بهتره تا توی این خراب شده زجر بکشم
مهیار هم چنان منتظر به فیروزه نگاه می کرد.فیروزه آرام تر شد و شروع کرد به حرف زدن.
_وقتی ۲۰ سالم بود با بابات آشنا شدم.عاشق هم شدیم.قرار شد ازدواج کنیم ولی سرکله عموت پیدا شد و یهویی عاشق من شد.آقا جونت منو برای پرویز خواستگاری کرد هرمز سعی کرد مانع بشه ولی نشد.آقاجونت به بابا گفت که از ارث محروم میشی هرمز که ترسیده بود کنار کشید.من دوبار خودکشی کردم.
ولی متاسفانه هربار نجاتم دادند. ازدواج کردیم پرویز دو روز بعد ازدواج منو هرشب به باد کتک می گرفت و هربار بهم تهمت می زد که من ناپاکم که من هنوزم عاشق هرمزم، ولی من پرویز قبل از عقدم برای همیشه داخل گذشته رها کرده بودم.
مکث کوتاهی کرد.اشک هایش بر روی گونه هایش روانه شدند.
حالش تعریف چندانی نداشت.به سختی ادامه داد گفت:
_بابات با دخترخاله اش یعنی مادرت عقد کرد.یه شب برای شام دعوت بودیم خونه ی آقاجونت وقتی هرمز منو با سرصورت داغون دید حالش بدشد ولی سکوت کرد.برای چندساعتی فرار کردم رفتم داخل حیاط که هرمزاومد دنبالم،به سختی جلوی عصبانیتش گرفته بودگفت:
_کار اونه اره؟
_مهم نیست لطفا برو نذار بیشتر ازاین خراب بشه
دستامو گرفت توی دستش گفت:
_فیروزه بیا از این جا فرار کنیم بریم،بریم جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه
اخم کردم دستمو ازبین دستش کشیدم بیرون گفتم:
_چه کارمی کنی! فکر کردی که داری چی میگی! فرار کنیم؟ مگه دیونه شدی
باسماجت گفت:
_اره دیونه ام! من دیونه توام بیا بریم از این جا، پرویز نابودت میکنه من میدونم.نذار هردوتامون از این عشق بی نسیب بمونیم.بیا بریم یه زندگی عاشقانه شروع کنیم به دور از این آدما قول میدم تموم این اتفاقات اخیر از ذهنت پاک کنم
عصبی شدم به سختی خودم کنترل کردم گفتم:
_بسته هرمز چرا قبل از این که زن پرویز بشم دست منو نگرفتی و از اینجا دورم نکردی؟! ها؟! این عذاب این درد تو به جون من انداختی الانم باید هر ثانیه از عذاب وجدان خفه بشی تابفهمی تاوان گذشتن از من چه قدر دردناکه!
چهره اش درهم شد باناراحتی گفت:
_فیروزه این طور نکن! ببین الانم فرصت هست دیر نیست من واقعا نمی خواستم تو عذاب بکشی! من می خواستم فرار کنیم ولی از تومطمئن نبودم!
پوزخند زدم گفتم:
_ازمن مطمئن نبودی؟ واقعا خنده داره! منی که عاشقت بودم منی که دوبار مرگ به چشم خودم دیدم ازمن مطمئن نبودی؟الانم بهتره بری چون تو عرضه نداشتی مقابل همه به ایستی و ازمن و ازخودت و ازهمه مهم تر از عشقمون دفاع کنی پس همون بهتر که همه چیز فراموش کنیم
عقب گرد کردم که برگردم که باصداش سرجام میخکوب شدم.
_من منتظرت می مونم! هروقت خواستی دستتو میگیرم و از اینجا می ببرمت
دیگه منتظرنموندم و رفتم چندماهی گذشت عروسی هرمز برگزار شد بعد از دوسه ماه از عروسی هرمز خبر رسید که مادرت بارداره امیدم ازدست دادم می دونستم تا ابد من باید زیر دست پرویزبسوزم بسازم.هرمز سخت درگیر زندگیش شده بود.و منم دست فراموشی داده بود
دانلود رمان های عاشقانه