رمان عشق شکلاتی | pariya***75 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
به نام خدا
نام رمان: عشق شکلاتی
نام نویسنده: pariya***75 نویسنده انجمن نگاه دانلود
ناظر: @Sima_ch
ژانر:عاشقانه،اجتماعی
254237_AF7A7BA2_7939_46F6_9E7F_AED3578F253E.jpeg


خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
یدا بعد از مرگ پدرش تنها می شود.و سعی می کند خودش به تنهایی زندگی اش را اداره کند.
ولی با تماسی که از جانب عمویش هرمز به اومی شود چمدانش را می ببند و برای زندگی جدید راهی تهران می شود.مهیار تک پسر عمو هرمز که بزرگ ترین کارخانه ی ماشین سازی را در ایران دارد.
بعد از مدتی سفر به خانه باز می گردد ولی به محض وروداش به خانه با دختری روبه رو می شود که تمام بچه گی اش از اون نفرت داشته است.به خاطر قسمی که دربچه گی اش خورده است تصمیم می گیرد زندگی را برای ویدا جهنم کند.ولی با ورود یک فرد قدیمی و رازی کهنه شعله ی آتش انتقام مهیار بیشتر می شود و درمسیری قرار می گیرد که زندگی اش دچار تغییراتی ، گاه شیرین و گاه تلخ می شود.



سخنی با دوستان:
سلام به همه ی دوستان عزیزم امیدوارم حالتون خوب باشه!
همین طور که بهتون قول دادم که با یه سوپرایز اساسی غافلگیرتون کنم روی قول موندم! این بار بایک رمان کاملا هیجانی اومدم.بهتون پیشنهاد می کنم اصلا از خلاصه ی داستان به هیچ عنوان داستان را حدس نزنید! خب یه چند نکته راجب رمان توضیح میدم و بعد براتون خلاصه رو می نویسم.رمان عشق شکلاتی نگـاه دانلـود کاملا عاشقانه و اجتماعی هست ولی دربین داستان یه معماها و رازهای وجود داره که داستان هیجانی می کنه و شما عزیزان وادار می کنه بیشتر داستان رو دنبال کنید! شخصیت های داستان یک پسر و یک دختر می باشد.مهیار داستان ما شخصیتی متفاوت دارد.از بچه گی با نفرت بزرگ شده و نسبت به همه چیز بی میل هست.ادم وسواسی می باشد.تاجای که می تونه آرومه ولی وقتی به نقطه ی جوش میرسه از کوره در میره! ولی ویدا دختری مهربان و تاحدودی مغرور شخصیت ویدا کاملا برعکس شخصیت مهیار است ویدا با اینکه دختر آرومیه ولی گاهی دوستداره شیطنت کنه!و عاشق اینه که همه چیز تجربه کنه! امیدوارم اطاعات تا این جا کافی باشه! امیدوارم مثل همیشه همراهم باشید.
 

پیوست ها

  • 254215_D5A3E07B-9E48-45E6-BE4B-30A98CE82449.jpeg
    254215_D5A3E07B-9E48-45E6-BE4B-30A98CE82449.jpeg
    297.6 کیلوبایت · بازدیدها: 168
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    120663

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    پیوست ها

    • kak6_e9a6_کتاب.jpg
      kak6_e9a6_کتاب.jpg
      239.4 کیلوبایت · بازدیدها: 737

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مقدمه:
    تو ازهمان اول بودی!
    درخواب هایم در بازی های بچه گانه ام!
    حال الان دارمت!
    درکنارم،در تمام روزهایم!
    ولی بی عشق!
    من زن عاشق این داستان بی عشق تو
    در فصل پاییز چگونه قدم بزنم خیابان های این شهر را؟
    من یک عمراست که عشق ات را در شعرهایم جار می زنم!
    حال بی عشق تو این پاییز و این زمستان و این شکلات داغ و یک دنیا شعرشاملو را چه کنم؟!

    "پریا"
    فصل اول
    گیسو درحالی که برای بهترین دوست دوران زندگیش اشک می ریخت.او را در آغـ*ـوش کشید.و به خود فشرد گفت:
    -بهم قول بده! که هر روز باهام تماس می گیری؟!
    ویدا حالش دست کمی از گیسو نداشت.اورا محکم به خود فشرد.و آرام کنار گوش گیسو زمزمه کرد گفت:
    -نگران نباش!من که جزء تو کسی رو ندارم!
    گیسو از آغوشش فاصله گرفت! وبرای آخرین بار صورت بهترین دوستش را در خاطرخود سپرد.ویدا لبخندمحوی روی لب نشاند.دست گیسو را گرفت و فشرد.گفت:
    -مواظب خودت باش!
    گیسو با دلواپسی های که برای بدرقه ی ویدا داشت گفت:
    -توام قول بده مواظب خودت باشی؟
    -قول میدم!
    صدای نگهبان قطار باعث شد که آن دو دوست قدیمی،که از خواهرهم به هم نزدیک تر بودن دست از حرف کشیدن بردارن! ویدا که ترسید از قطار جا بماند.سریع با گیسو روبوسی کرد و سوار قطار شد.لحظه ی آخر برگشت.و برای گیسو دستی تکان داد.خدا فقط می دانست که در قلب کوچک ویدا چه غوغایی بر پا شده بود!
    سریع وارد قطار شد.و با چشمانش دنبال کوپه ی مدد نظرش می گذشت.نگاهی به بلیط داخل دستش انداخت. و شماره ی کوپه را به خاطر سپرد.وارد کوپه شد.به محض ورودش به کوپه قطار چند خانوم توجه اش را جلب کرد زیر لب آرام گفت:
    -سلام
    دختر جوانی که هم سن سال ویدا بود سرش را بالا آورد و زودتر از بقیه ی افراد در کوپه لبخندی بر لب راند و گفت:
    -سلام
    ویدا به سختی چمدانش را در طبقه ی بالای کوپه که مخصوص ساک و چمدان های مسافران بود.قرار داد.و به آرامی کنار آن دختر نشست.
    قطار آرام به حرکت درآمد.و ویدا برای لحظه ی آخر به زادگاهش خیره شد.در دلش آرام نالید:
    -دلم برای تمام خاطراتم حتما تنگ میشه!
    دلش می خواست گریه کند.ولی نمی توانست پدرش به او همیشه تذکر می داد و می گفت:
    -هرگز در مقابل دیگران گریه نکن! گریه درسته آدم سبک می کنه ولی باعث میشه آدم های اطرافت از این نقطه ضعف سوء استفاده کنن و تورا آزار بدن!
    بغض اش را قورت داد.و سعی کرد به آیندهی نامعلومی که در انتظارش بود فکر کند.آخرین باری که عمویش هرمز را دیده بود.5سال بیشتر نداشت.حالا باگذر سال های خوب و بد قرار بود با عمویش روبه رو شود.ترس و دلهره یک جا به جان ویدا حمله ور شده بود.
    احساس خفه گی بهش دست داده بود.سعی کرد.با تمام وجود هوا را با میـ*ـل تنفس کند!
    دختر جوانی که کنار ویدا نشسته بود.زیر چشمی نگاهش کرد.متوجه ی نا آرام بودن ویدا شد.دستش را روی بازوی ویدا قرار داد.و با نگرانی گفت:
    -اتفاقی افتاده عزیزم؟
    ویدا که انگار فرشته ی نجاتش را پیدا کرده بود.گفت:
    -نمی دونم چرا دلشوره دارم.احساس می کنم نمی تونم نفس بکشم!
    دختر جوان لبخندی زد و سریع کیفش را از کنارش برداشت و قوطی قرص آرامش بخش را از کیفش بیرون کشید و یک دانه از قرص هارا به طرف ویدا گرفت.ویدا با نگرانی به قرص داخل دست دخترک نگاه کرد.
    ترسید.یک صدایی از درونش به او گفت:
    -نه باید به هرکسی اعتماد کنی!
    دخترک منتظر به ویدا خیره شده بود.وقتی نگرانی را از مردمک چشمان ویدا خواند.لبخندی زد گفت:
    -نترس عزیزم من دانشجوی پزشکی هستم اینم فقط یک قرص آرام بخش هستش
    ویدا دلش را به دریا زد و قرص را از دخترک گرفت.دختر جوان بطری آب معدنی کوچکی که خدمه ی قطار برای پذیرایی از مسافران در کوپه ی قطار قرار داده بودن برداشت و به طرف ویدا گرفت.ویدا بدون حرفی بطری آب از دست دختر جوان گرفت.و قرص را در دهانش قرار داد.و جرعه ی از آب را برای فرو دادن قرص قورت داد.
    دختر جوان که سعی می کرد هرطور شده سر صحبت با ویدا باز کند.لبخندی زد گفت:
    -می تونم اسمت بپرسم؟
    ویدا درحالی که در بطری آب معدنی را می بست.نفس عمیقی کشید گفت:
    -ویدا
    دختر جوان که موفق شده بود که سر صحبت را با ویدا باز کند.لبخند موفقیت آمیزی زد و گفت:
    -منم مریمه اسمم ...از آشنایی باهات خوشحال شدم ویدا جان!
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ویدا لبخند کم جانی زد.دلهره و نگرانی اش کم تر شده بود.مریم که تازه یک هم صحبتی پیدا کرده بود با ذوق زدگی گفت:
    -دانشجوی؟
    ویدا سری تکان داد و گفت:
    -نه! دارم میرم پیش عموم
    -چه خوب! ولی من این جا دانشجوم! الانم تعطیلات و دارم میرم استراحت!
    ویدا لبخندی زد و سکوت کرد.به خاطر آرام بخشی که خورده بود. چشمانش کم ،کم خواب را می طلبید.مریم درحال بازی کردن با موبایلش بود.ویدا نگاهی با دوخانوم مسنی که روبه رواش نشسته بودن انداخت.هر دو خانوم با آب تاب برای هم دیگر حرف می زدن و هرزگاهی دستی میان النگوهای طلایشان می کشیدن.ویدا پوزخندی زد.و دردلش باخود زمزمه کرد گفت:
    -چه دل خوشی دارن! دیگه طلا هم پز دادن داره؟!
    به شدت حوصله اش سر رفته بود.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.و آرام چشمان عسلی رنگش را بست.مریم سرش را برگرداند تا دوباره ویدا را به حرف وا دارد ولی با چشمان بسته ی ویدا مواجه شد و پشیمان شد.یک حس خوب به ویدا داشت.انگار یک نیروی مثبت داشت.و او را به سمت ویدا می کشید.
    مریم به صورت زیبای ویدا خیره شد.چشمان نسبت درشتش و مژه های بلند خوش حالتش،جذابیت چشمانش را دوبرابر کرده بود.بینی عمل شده اش و صورت گرد و سبزه اش و لبان متوسط صورتی اش دل هر کس را می توانست جذب کند نسبت به این دختر آرام و کم حرف...مریم آرنج دستش را به لبه ی پنجرهی کوپه زد.و دستش را زیر چانه اش قرار داد.بعد از مدت طولانی حالا قرار بود مادرش را غافلگیر کند.
    قطار باسرعت از تونل های تاریک و پر از دود عبور می کرد.و سعی داشت هرچه زودتر مسافرانش را به مقصد برساند.
    نیمی از شب گذشته بود.قطار نسبتا آرام گرفته بود و مسافران کم تر سر صدا می کردن.ویدا آرام چشمانش را باز کرد.گردنش خشک شده بود.نگاهش را در کوپه چرخاند.همه خوابیدن به جزء مریم که مشغول گوش دادن موسیقی بود.آرام بلند شد و از کوپه بیرون رفت و در راه روی واگن ایستاد.و به منظرهی سیاهی شب خیره شد.
    مدت هابود.که احساس می کرد زندگیش همانند این رنگ شده است.سیاه و بدون هیچ رنگ روشنی! دلش از این دنیا به قدری پر بود که همیشه آرزو می کرد یک شب بخوابد و دیگر بلند نشود.با یادآوری غم رفتن پدرش بغض کرد.قطرهی اشک بر روی گونه اش سرازیر شد.با حرص اشک روی گونه اش پاک کرد و زیر لب غرید گفت:
    -دلم نمی خواد گریه کنم! یعنی الان نه!
    دستی روی شانه اش قرار گرفت.ترسید و به پشت سرش برگشت.مریم با شیطنت خاصی درچشمان بی روح ویدا خیره شد گفت:
    -دختر نترس منم!
    ویدا که از حضور مریم خیالش آسوده شده بود.نفس آسودهی کشید گفت:
    -ترسیدم!
    -بی خواب شدی؟
    ویدا سری تکان داد گفت:
    -اره
    مریم هنوزم برایش جای سئوال بود.این همه غم درچشمان ویدا برای چیه؟!
    -می تونم یه سئوال بپرسم ویدا؟
    -اره حتما!
    -تو چرا این قدر غمگین به نظر میرسی؟
    ویدا با یاد آوری مرگ پدرش و ورشکسته گی شرکت پدرش آه از نهادش بلند شد.مدتی بود که هروقت گذشته را یادآوری می کرد معده اش شروع می کرد به سوزش...چشمانش از درد برای لحظه ی روی هم فشرد و باز کرد.و گفت:
    -من پدرم چند هفته ست که از دست دادم
    مریم ناراحت شد.دستش را روی بازوی ویدا قرار داد.و بازویش را نوازش کرد و با دلداری گفت:
    -خدا رحتمش کنه عزیزم....بلاخره یه روزی همه ی ما باید این مسیر بریم.زندگی درست مثل یک قطار میمونه! شاید من فردا از این قطار پیاده بشم یا شاید یک سال دیگه!
    ویدا که تازه احساس خوبی نسبت به مریم پیدا کرده بود.سفرهی دلش را باز کرد گفت:
    -ولی پدر من هنوز فرصت داشت.
    -تو باید یک زندگی جدید رو شروع کنی! و گذشته را رها کنی!
    -نمی تونم
    -اگه خودت می خوای می تونی! راستی درس می خونی؟
    ویدا هروقت یاد کارای که درگذشته کرده بود.خودش را هزار بار لعنت می کرد.اشتباهات زندگیش زیاد بود. یکی از این اشتباهاتش غرق شدن در ثروت پدرش و پیدا کردن یک سری دوست ناباب بود. و حاصل آن همه اشتباهات شد تنهایی. به سختی لب باز کرد و خیلی آهسته گفت:
    -نه!
    مریم تاحدودی فهمیده بود.که ویدا زندگیش پر از درد و غم است و حرف های او بیشتر شبیه نمک پاشیدن روی زخمش است.
    ترجیح داد حرف را عوض کند.با یادآوری شوهر خاله اش که مدت ها حکم یک پدر را برایش داشته است لبخندی زد و ترجیح داد از خانواده اش برای ویدا بگوید تا بلکه از این حالت معذب بودن بیرون بیاید.
    مریم حرف می زد و ویدا مشتاقانه تر به حرف های او گوش می داد.هاله ی از نور سفید با رنگ سیاه مخلوط شد و به رنگ سورمه ی تبدیل شد.مریم به آسمان نگاهی انداخت و با خجالت زده گی گفت:
    -وای خدای من ازبس من حرف زدم نذاشتم توام بخوابی
    ویدا که از مریم به شدت خوشش آمده بود.آن کوه یخ معروف را که همه ی آدم های دور اطراف ویدا از آن بیزار بود را آب کرد و با خوشرویی گفت:
    -من توی مسافرت کم پیش میاد بخوابم!
    مریم متعجب گفت:
    -یعنی اصلا توی ماشین خوابت نمی گیره؟؟! من که داخل مسافرت مثل یک خرس قطبی همه اش درحال خوابیدنم.
    ویدا خندید گفت:
    -نه اون طور که تو فکرش می کنی! من تا حالا با ماشین سفر نکردم! به خاطر شغل پدرم بیشتر مسافرت های من کیش ،دبی و ترکیه بوده.که همیشه هم با هواپیما سفر کردیم
    -پس بچه پولداری؟
    ویدا نگاهش را به کفش های پاشنه بلند مشکی اش دوخت.آخرین هدیه ی پدرش از ترکیه بود.از بهترین مارک های معروف....دلش گرفت از نامردی روزگار که این طور تنها تکیه گاهش را گرفته بود.باصدای بغض دارش گفت:
    -بودم!
    مریم که متوجه ی گرفته گی حالت ویدا شد خودش را لعنت کرد.هم صحبتی با ویدا باعث می شد او بیشتر به یاد دردهای گذشته اش بیفته!
    مریم به منظرهی بیرون از قطار زل زد.چیزی تا طلوع آفتاب باقی نمانده بود.ویدا آرام برگشت و اوهم مثل مریم به منظرهی بیرون از قطار زل زد.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    بلاخره قطار به مقصد رسید.ویدا به آرامی از قطار پیاده شد و به جمعیت درحال تردد نگاه کرد.یک لحظه ترسید.چه طور می توانست در بین این همه شلوغی و دود زندگی کند؟!
    او از شلوغی بازارها و خیابان ها نفرت داشت.وقتی با پدرش حرفش می شد سریع به خلوت ترین نقطه ی دزفول پناه می برد و خودش را به آب زلالی که از وسط شهر دزفول عبور می کرد می سپرد.
    با تنه ی محکمی که به او زده شد.از افکار پریشانش فاصله گرفت.دسته ی چمدان را گرفت و به دنبال خود کشاند.
    از پله های برقی بالا رفت.به محض بالا آمدنش از پله ها تلفن همراه اش به صدا در آمد.سریع از کیفش موبایل را بیرون کشید.اسم عمو هرمز بر روی صفحه ی موبایل به او دهن کجی می کرد.دستش را روی صفحه ی لمسی موبایل کشید و تماس را وصل کرد.صدای مهربان عمو هرمز در گوشی پیچید:
    -سلام دخترم رسیدی؟
    ویدا هنوز به وجود عمو هرمز عادت نکرده بود.سخت بود برایش که بعد از این همه سال طوری رفتار کند که انگار سال هاست با عمویش رفت آمد می کند.با لحنی سرد گفت:
    -سلام بله رسیدم! ولی من یادم رفته بود آدرس منزلتون بگیرم!
    عمو هرمز لبخندی بر لب راند و باخودش زمزمه کرد گفت:
    -درست مثل پدرت که همیشه ،همه چیز را فراموش می کرد.
    -عمو؟
    دلش لرزید.تنها یادگار برادرش بلاخره عمو خطابش کرد.خوشحالی اش دو چندان شد سریع لب باز کرد گفت:
    -جان دلم؟! ببین دخترم نیازی نیست با تاکسی بیای من راننده شخصی ام فرستادم.عکستو نشونش دادم.
    ویدا کنجکاو شد که عمو هرمز چگونه عکس او را دارد؟! سعی کرد فعلا فکرش را درگیر نکند.آرام گفت:
    -باشه ...مرسی پس من فعلا قطع می کنم!
    -باشه دخترم فعلا
    تماس قطع شد.هرمز با لبخند عمیقی که روی لب هایش نشسته بود به صفحه ی خاموش شده ی گوشی تلفنش خیره شد.
    ویدا درحالی که بانگاهش سالن انتظار را وارسی می کردصدای از پشت سرش توجه اش را جلب کرد.آرام برگشت و به پسری که با کت شلوار مشکی رنگ مقابلش ایستاد بود خیره شد.پسر جوان نگاهش را از چشمان جادویی ویدا گرفت.نمی دانست ویدا در دیدار اول چه برخوردی با او دارد؟! همیشه آدم های که از او بالا تر بوده اند. با او رفتار تند و زنندهی داشته اند.تنها کسی که همیشه با او مثل پسرخودش رفتار کرده بود عمو هرمز بود.با صدای لرزانی که ناشی از ترس از برخورد اولیه ی دختر چشم جادویی بود گفت:
    -من محمد هستم راننده شخصی جناب هرمز
    ویدا سرش را رو به بالا تکان داد و گفت:
    -آهان ببخشید شماهم به خاطر من به زحمت افتادید
    محمد زیر چشمی نگاهی به ویدا انداخت.در دلش خودش را لعنت کرد که چرا به این زودی درمورد این دختر چشم جادویی قضاوت کرده است؟! درحالی که این کار محمد بود ولی از او عذر خواهی کرده بود که چرا به زحمت افتاده بود. هرمز به او سفارش کرده بود که ویدا را با احترام خاصی به عمارت بیاورد.
    محمد با متانت خاصی که در لحن بیانش بود دستش را به سمت دسته ی چمدان دراز کرد.ویدا از برخورد دست محمد به دستش مثل برق گرفته ها سریع دستش را پس کشید.محمد متوجه ی تغییر حالت ویدا شد و سریع گفت:
    -من میارم شما بفرماید از این طرف
    دستش را به سمت در خروج دراز کرد.ویدا جلوتر از محمد به راه افتاد.محمد که حسابی از برخورد ویدا ترسیده بود.حال که رفتار اورا دیده بود.تا حدودی آرام گرفته بود.
    نفسی از سر آسودگی کشید و به دنبال ویدا قدم برداشت.
    نزدیک ماشین مشکی رنگ هرمز شدن....ویدا با دیدن ماشین شاسی بلند مشکی رنگ به یاد ماشین پدرش افتاد. در دلش باخود زمزمه کرد گفت:
    - این دو برادر چه علاقه ی به ماشین شاسی بلند دارن؟!
    محمد که نگاه خیره ویدا را بر روی ماشین دید.سریع پیش قدم شد و در عقب را برای ویدا با احترام باز کرد.ویدا آرام زیر لب گفت:
    -مرسی
    محمد نشنید! بدون هیچ حرفی در ماشین را بست.و چمدان بزرگ و سنگین ویدا را در صندوق عقب ماشین قرار داد.و سریع پشت رل نشست و ماشین را به حرکت در آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ویدا به شدت احساس خسته گی می کرد.چشمانش را روی هم فشرد.تا بلکه برای چند ثانیه هم که شده است به آرامش برسد.
    دلش فقط یک تخت خواب نرم و گرم می خواست.تنها خواسته ی الانش فقط همین بود!
    خسته از ترافیک طولانی مدت چشمانش را باز کرد.و با کلافگی نفسی کشید.
    خسته گی راه اذیتش می کرد.با یادآوری رزو تمام بلیط های هواپیما و به ناچار خریدن بلیط قطار اخم هایش درهم کشید.طاقتش داشت طاق می شد.
    محمد از آینه جلوی ماشین به صورت اخموی ویدا نگاه کرد.متوجه ی کلافه گی اش شد.دستش را سمت ضبط ماشین برد.و آهنگ سی سالگی احسان خواجه امیری را پلی کرد و آهنگ شروع به پخش شد.

    ویدا عاشق این آهنگ بود.گره های کور ابرویش آرام،آرام ازهم باز شد.و لبخند ملایمی روی لب های صورتی زیبایش نشست.بلاخره از آن ترافیک خسته کننده نجات پیدا کردن.
    محمد مقابل دربزرگ مشکی رنگ که نقش های طلایی رنگ داشت.ماشین را نگه داشت.و تک بوقی زد.نگهبان ویلا در را به سرعت باز کرد.
    ویدا از دیدن آن همه زیبای که درپشت در خانه مخفی شده بود حیرت زده شد.ماشین متوقف شد.ویدا هنوز حیرت زده به ویلای عمویش نگاه می کرد.محمد سریع پیاده شد و در را برای ویدا باز کرد.ویدا به خودش آمد و آرام از ماشین پیاده شد.هنوزم نگاهش سمت ساختمان بزرگ بود که سنگ های مرمر کرمی رنگ جلوه زیبایش چند برابر کرده بود .این بار نگاهش را دور تادور حیاط چرخاند.حیاطی پر از درخت ، یک استخر بزرگ که گوشه ی حیاط قرار داشت.میان آن همه درخت یک خانه ی درختی با پله های کوچک که مناسب بچه های 5یا6ساله بود توجه اش را جلب کرد ..باصدای محمد به خودش آمد.محمد گفت:
    -خانوم آقا هرمز داخل خونه منتظرتون هستن!
    ویدا به آرامی سری تکان داد.یک دلهره داشت آن هم برای روبه رو شدن با عمویش ...آرام بر روی سنگ فرش های داخل حیاط قدم برمی داشت.صدای پاشنه ی بلند کفش سکوت حیاط را شکسته بود.
    نسیم خنکی صورت پر از التهابش را که از نگرانی و ترس گرم شده بود نوازش کرد.
    از پله ها بالا رفت.قبل از این که در را بزند.زنی آراسته در را به رویش باز کرد.
    و بالبخندی که روی لبش بود گفت:
    -خوش آمدید خانوم بفرماید
    ویدا درجواب آن همه مهربانی لبخندی زد.و وارد خانه شد.به محض ورودش با یک سالن بزرگ روبه رو شد..مستخدم در رابست و برای راهنمایی ویدا پیش قدم شد. از دوپله کوتاه که نشیمن را پایین تر از سطح خانه نشان می داد پایین رفت.مردی با قامت بلندی درحالی که پشتش به ویدا بود باصدای پاشنه ی کفش ویدا دلش برای تنها یادگار برادرش لرزید.
    به آرامی به سمتش چرخید.ویدا ایستاد.هرمز از آن فاصله ی کوتاه به دختر برادرش خیره شد.چه قدر دلتنگش بود.بعد از آن همه سال ندیدن و دوری حالا پرسنس برادرش روبه روایش قرار داشت.
    لبخندی زد.و خودش پیش قدم شد.فاصله کوتاه را از بین برد.ویدا نمی دانست چه بگوید؟! همیشه عموی خودش را یک مرد مسن تصور می کرد! ولی حالا تمام تصوراتش غلط از آب در آمده بودن.هرمز با دلتنگی نگاهی به سرتاپایش انداخت و گفت:
    -چه قدر زیبا شدی دخترم!
    هرمز نتوانست تحمل کند. وقبل از این که ویدا حرفی به زبان بیاورد او را درآغوش کشید.با دلتنگی ویدا را محکم به خود فشرد. گفت:
    -خوش اومدی دخترم
    ویدا به آرامی از آغـ*ـوش عمویش فاصله گرفت.وگفت:
    -مرسی عمو.
    هرمز به سمت کناپه همراهیش کرد.ویدا به آرامی بر روی کناپه نشست.هرمز روبه روی او نشست.ویدا این بار با دقت بیشتر چهره ی عمویش را برانداز کرد.صورتی کشیده.درست مثل پدرش.موهای حالت دار عمویش به رنگ مشکی تنها چیزی که بیشتر از هرچیزی جلب توجه می کرد.چندین تار موی سفید بود که در میان آن همه سیاهی خود نمایی می کرد.چشم ابروی مشکی درست مثل پدرش دماغ عقابی که به صورت کشیدهی عمو هرمز بیشتر از هرچیزی می آمد.ته ریش زیبای که بازم مثل پدرش بر روی صورت عمو هرمز خودنمایی می کرد.هرمز که از خوشحالی روی ابرها بود.طاقتش طاق شد گفت:
    -دخترم اذیت که نشدی؟
    ویدا با یادآوری قطار و تکان های که به او داده بود و مرتب حالش را بد کرده بود.اخمی کرد گفت:
    -اذیت که شدم ولی مهم نیست!
    هرمز حاضر بود تمام دنیا را فدا کند ولی تنها یادگار برادرش یک لحظه هم اذیت نشود.اخم کرد گفت:
    -چرا با هواپیما نیومدی؟
    -متاسفانه بلیط گیرم نیومد!
    هرمز سری تکان داد.ویدا هنوز سرسنگین بود چون هنوز آن احساس راحتی را که باید با عمویش داشته باشد را نداشت.هرمز که متوجه ی معذب بودن ویدا شده بود.بلند شد گفت:
    -بهتره بری یکم استراحت کنی! بعدا مفصل حرف می زنیم!
    ویدا که انگار منتظر این فرصت بود سریع از روی کناپه برخواست و به دنبال عمویش به راه افتاد.به سمت انتهای سالن رفت.از پله های که به طبقه ی پایین متصل می شدند.پایین رفتن.بعد از آن همه پله که به صورت مارپیچی بود گذشتن.با یک نشیمن بزرگ که چند اتاق در آن وجود داشت روبه رو شد.هرمز به سمت آخرین اتاق رفت.در اتاق را باز کرد و خودش را کنارکشید.و با خوش رویی گفت:
    -از دیروز برات این اتاق آماده کردم! امیدوارم از دکوراسیون اتاقت خوشت بیاد
    ویدا به داخل اتاق سرکی کشید.اولین چیزی که توجه اش را جلب کرد کاغذ دیواری گلبه ی رنگ بود که طرح های زیبای داشت.اتاق نسبتا بزرگ که یک تخت خواب دونفره و یک میز مطالعه در آن چیده بود.کمد دیواری سفید رنگ و یک دست کناپه به اتاق جلوه ی خاصی بخشیده بود.ویدا خجالت کشید! انتظار آن همه پذیرایی فوق العاده را نداشت به سمت عمویش چرخید و با شرمنده گی گفت:
    -من راضی به این همه زحمت نبودم!
    هرمز که می خواست هرچه زودتر یخ دختر برادرش را آب کند بازو وان اورا گرفت و بالبخند گفت:
    -تو ارزشت بالاتر از این حرفاست این جا دیگه خونه ی توه دخترم! حالا هم برو استراحت کن که برات کلی برنامه دارم!
    ویدا که خسته گی از سرصورتش می بارید.لبخند خسته ی زد و با یه تشکر راهی اتاقش شد.هرمز در رابست تا دختر برادرش با آرامش استراحت کند.
    ویدا بدون این که لباس هایش را عوض کند.سریع در تخت خزید! سرش به بالشت نرسیده خواب به زیبای اورا در آغـ*ـوش خود کشید.
    هرمز درحالی که از پله ها بالا می رفت تمام ذهنش درگیر پسرش شد.او همیشه از مهمان بیزار بود آن همه مهمان های که مدت اقامت شان در این خانه طولانی می شد.با این که هنوز تا آمدن پسرش از سفر فرصت زیادی داشت ولی بازم نگران بود.به سمت آشپزخانه رفت.لیلا خانوم در تکاپوی آماده کردن ناهار بود.با ورود هرمز به آشپزخانه دست از پوست گرفتن سیب زمینی برداشت و گفت:
    -بفرمایید آقا؟
    هرمز نگاهش را دور تا دور آشپرخانه چرخاند و با وسواسی خاصی که بیشتر برای کم کسری پذیرایی از ویدا داشت با نگرانی گفت:
    -لیلا خانوم اگه میشه قورمه سبزی درست کن ویدا دوست داره!
    لیلا که احترام خاصی برای هرمز قائل بود سریع معطیانه گفت:
    -چشم شما نگران نباشید
    هرمز که خیالش تاحدودی راحت شده بود لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون رفت.لیلا با نگاهش هرمز را بدرقه کرد.دوباره مشغول سیب زمینی هاشد.
    درپشتی که درآشپزخانه وجود داشت باز شد.لیلا به سمت صدای در برگشت.دختری جوان که بیست سال سن داشت وارد آشپزخانه شد و با خنده به سمت لیلا آمد و در یک جهت آنی گونه ی لیلا را بوسید.لیلا غرق در عشق تنها دخترش شد.گفت:
    -خسته نباشی کی اومدی؟
    ستاره صندلی را عقب کشید و کنار مادرش نشست و باخسته گی گفت:
    -همین الان! وای مردم از خسته گی!
    لیلا به دختر غرغرویش لبخندی زد و سری تکان داد و دوباره مشغول شد.ستاره نگاهی به غذاهای که درحال آماده شدن بودند انداخت گفت:
    -آقا مهیار اومده؟
    لیلا زیر چشمی نگاهی به دخترش انداخت.هنوزم این همه کنجکاوی های دخترش را در مورد رفت آمدهای مهیار درک نکرده بود.با لحنی جدی گفت:
    -نه!
    ستاره بیشتر از قبل کنجکاو شد گفت:
    -پس کی اومده؟!
    لیلا کلافه شد در یک لحظه و با اخم به ستاره خیره شد گفت:
    -دختر برادر آقا هرمز اومدن
    ستاره آتش حسادتش در دلش شعله ور شد.بوی رقیب می آمد آن هم از نوع خطرناکش ستاره این خبر به مزاجش خوش نیامد و رویش را ترش کرد گفت:
    -این همه غذا برای یه نفر چه خبر مگه! مگه از قحطی اومده

    لیلا که متوجه ی حسادت ستاره شده بود.چاقوی تیز را مقابل صورت ستاره تکان داد گفت:
    -سرت تو کار خودت باشه! ببین چی میگمت مبادا به ویدا خانوم اخم یا روترشی کنی وگرنه آقا هرمز ناراحت میشه! ویدا خانوم برای آقا هرمز عزیزه! پس سعی کن توام باهاش به درستی رفتار کنی!
    ستاره که از حرف مادرش دلخور شده بود پشت چشمی نازک کرد گفت:
    -یه طوری حرف می زنید انگار من همیشه به آدمای این خونه بی احترامی می کنم!
    لیلا تیز نگاه ستاره کرد.چاقو را پایین آورد و با کنایه گفت:
    -به آدم های این خونه نه! ولی به مهمون های این خونه که از قضاء دختر هستن همیشه بی احترامی کردی ولی این یکی فرق داره! درسته آقا هرمز تو رو دوست داره و همیشه حمایتت کرده در مقابل نیش کنایه های این جماعت ولی این بار موضوع کاملا فرق داره ویدا دختر برادرش...

    ستاره که به شدت عصبی شده بود.از روی صندلی بلند شد و با اخم غلیظی که بر روی پیشانیش خود نمایی می کرد به قصد خروج از آشپزخانه به سمت در پشتی که فقط مخصوص خدمه خانه بود رفت.و زیر لب غرغر کرد گفت:
    -یه طوری حرف میزنه انگاری دختر شاه پریون اومده! اینم یکی مثل بقیه! که با قیافه ی عملیش می خواد به ما پز بده!
    باصدای بسته شدن در،لیلا با تاسف سری تکان داد.می ترسید عاقبت این عشق ممنوعه کار دست دخترش بدهد.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    هرمز درحالی که حساب کتاب های حجرهی فرش فروشی اش را چک می کرد.صدای موبایلش بلند شد.نیم نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت.با دیدن تصویر دختری زیبا گل از گلش شگفت و با خوشحالی تماس را برقراری کرد.
    -سلام به دختر گلم
    صدای شاد و پر از انرژی مریم در گوشی پیچید.
    -سلام برعموی جذاب خودم!
    هرمز به شیطنت های مریم خندید.گفت:
    -امان از دست تو دختر! کجای دانشگاهی؟
    - نه تازه رسیدم تهران
    هرمز که از آمدن مریم بسیار خوش حال شده بود سریع گفت:
    -شب برای شام منتظرم
    -حالا که اصرار می کنید چشم
    هرمز قهقه ی سر داد گفت:
    -امان از دست این زبونت
    مریم باصدای بلند می خندید.گفت:
    -مزاحم نمیشم عمو جان فعلا
    -فعلا دخترم
    تماس قطع شد.هرمز نگاهش به قاب عکس روی دیوار خیره شد.به زنی زیبا که هیچ وقت هیچ حسی به او نداشته است.روزگار با او بد تا کرده بود.تمام آرزوهایش تبدیل شده بود به سراب...حقش این همه درد و رنج نبود! از یک طرف تنهایی خودش و از یک طرف دیگر مهیار ....این بار نگاهش را سمت قاب عکس مهیار گرفت.قامت بلند مهیار و زیبای او زبان زد تمام دوست و آشنایان بود.ولی غرور و سرد بودن مهیار اورا از همه دور کرده بود.از همان بچه گی که 6سال بیشتر نداشت در یک شب بارانی یک حصار بزرگ دور خودش کشید.حصاری که حتی اجازه ی ورود به هرمز را نداد.درس خواند و آن عشق ماشین اسباب بازی تبدیل شد به یک کارخانه ی بزرگ ماشین سازی که حرف اول را در ایران می زد.
    با دیدن آن همه غرور کاذب پسرش گاهی اوقات ازخودش متنفر می شد که چرا این همه فاصله بین خودش و پسرش افتاده است.
    خسته از آن همه درگیری در افکارش،کاغذهای مقابلش را کنار زد.و سرش را درمیان دستانش گرفت.شقیقه هایش به شدت نبض می زدن.
    ویدا بعد از آن همه خوابیدن بلاخره چشمانش را باز کرد.کش قوسی به بدنش داد.هنوزم تنش خسته ی راه بود.پتو رو کنار زد و آرام از تخت پایین آمد.به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاقش رفت.شیرآب را باز کرد چند مشت آب به صورتش پاشید.
    به خودش درآینه زل زد.رنگ پریدهی صورتش اورا یکم نگران کرد.سریع صورتش را خشک کرد و از سرویس بهداشتی بیرون آمد.
    چمدانش گوشه ی از اتاق گذاشته شده بود.آرام به سمتش رفت.به سختی چمدان را روی تخت گذاشت و یک تونیک مشکی رنگ و شلوار سفید و یک شال مشکی رنگ از چمدان بیرون کشید لباس هایش را تعویض کرد.طبق عادت همیشه گی اش آرایش ملایمی بر روی صورت رنگ پریده اش انجام داد.
    از اتاق بیرون آمد.و آرام از پله های مارپیچی بالا رفت.خانه در سکوت غرق شده بود.به دنبال یک مستخدم می گشت که برایش لباس هایش را مرتب کنن...دست خودش نبود شلخته بود.عزیز دردونه ی پرویز بود دیگر...
    به سمت آشپزخانه رفت.همان خانمی که به محض ورودش در را برایش باز کرده بود تنها در آشپزخانه مشغول آماده کردن غذا بود.باصدای آرام که او نترسد گفت:
    -ببخشید؟
    لیلا سریع برگشت سمت ویدا..گفت:
    -جانم خانوم؟
    ویدا دلش نمی خواست کسی از او رنجیده خاطر شود به خاطر همین با لحنی ملایم و آرام گفت:
    -میشه لباس های منو توی کمدم بچینید؟! آخه من بلد نیستم
    لیلا مطعیانه گفت:
    -چشم
    ویدا لبخندی زد و عقب گرد کرد و از آشپزخانه بیرون رفت.با این که پرویز بهترین خانه را در دزفول ساخته بود ولی بازم ویدا از آن همه تجملات و بزرگی خانه در عجب بود.همین طور که خانه را بررسی می کرد.نگاهش بر روی دیوار خیره شد.
    آرام نزدیک رفت.به قاب عکس نقاشی که بر روی دیوار نصب شده بود خیره شد.به آن پسر شرقی که درست مثل اشراف زاده ها بود خیره شد.تصویر نقاشی به حدی طبیعی بود که دل هر ببیندهی رو تسخیر می کرد.آن همه غرور و اصالت در تصویر نقاشی بی داد می کرد.چشمان سیاه او که همانند سیاهی شب بود.برای چند لحظه ی دل کوچک ویدا را لرزاند.قلبش گویی دوباره حیات دیگری پیدا کرده بود.چون به شدت در سـ*ـینه می کوبید.ژست زیبایش دل ویدا را بی قرار کرده بود.پسرک درحالی که افسار اسب را درست گرفته بود.به نقطه ی نامعلوم خیره شده بود.
    -چشمت رو گرفته؟
    باشنیدن صدای دختری جوان آرام چرخید.دختری لاغر اندام و باصورتی بیضی شکل و چشم ابروی متوسط و بینی متوسط و لب های باریک با پوزخند به ویدا خیره شده بود.
    ویدا درحالی که دستپاچه شده بود گفت:
    -نقاشی بسیار زیبای هست! میشه بپرسم کیه؟
    ستاره از حسادت زیاد،مرتب درحال حرص خوردن بود.برای آن که گربه را در حجله بکشید به قول معروف با لحنی تحقیر آمیز گفت:
    -سعی کن فکرش ازسرت بیرون کنی چون نامزد داره
    ویدا که اصلا متوجه ی حرف های ستاره نشده بود با گیجی پرسید گفت:
    -ببخشید متوجه نشدم! من فقط سئوال پرسیدم که ایشون کی هستن؟! نه گفتم که شما آمار مجرد یا متاهل بودن ایشون به من بدید
    ستاره یک تای ابرویش را بالا داد.و قدمی به سمت ویدا برداشت.ویدا از طرز حرف زدن ستاره عصبی شده بود و سعی می کرد هرطور شده است اورا برای لحظه ی متوجه ی اشتباهش کند.ستاره روبه روایش قرار گرفت.گفت:
    -ایشون مهیارخان هستن پسرآقا هرمز و نامزد بنده!
    ویدا که در عمرش این چنین با او برخورد نشده بود سرتاپای ستاره را برانداز کرد.ویدا خوب می دانست درمواقع لزوم باحرف هایش چه کسی را نیش بزند.مثل خودش پوزخندی زد و گفت:
    -فکر نمی کردم پسرعموم توی انتخابش این قدر کورکورانه پیش بره! به این طبقه ی مرفه نمی خوری! حداقل خودت باش و تظاهر به جای که نیستی نکن!
    ستاره جاخورد.فکرش هم نمی کرد ویدا با لحنی محکم و جدی این طور کوبنده جوابش را بدهد
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    باچهره ای ترش کرده به ویدا زل زد.قبل از این که حرفی به زبان بیاورد صدای زنگ در خانه بلند شد.صدای بلند لیلا که در آشپزخانه بود توجه ی ویدا را جلب کرد .درحالی که مخاطبش ستاره بود گفت:
    -ستاره دخترم در رو باز کن!
    پوزخند روی لب ویدا بیشتر کش آمد.با چشم ابرو به در خانه اشاره کرد و با تمسخر گفت:
    -در رو باز کن! فکرکنم اینم جزء وظایفت به حساب میاد دیگه اره؟
    ستاره هرلحظه چهره اش قرمز تر از قبل می شد.ستاره اینبار اشتباه کرده بود.ویدا هرکسی نبود که حرف بشنود و سکوت کند.ستاره درحالی که صورتش به قرمزی می زد.سریع عقب گرد کرد و به سمت در خروج رفت.ویدا خوشحال از این که توانسته بود حال ستاره رو جا بیاورد روی کناپه نشست.
    محمد درحالی که دستانش پر از کیسه های خرید بود.به چهره ی برافروخته ی ستاره زل زد.هیچ وقت این چنین ستاره را عصبی ندیده بود با تعجب گفت:
    -چیزی شده؟
    ستاره با لحنی عصبی به محمد توپید گفت:
    -به تو ربطی ندارد
    از کنارش گذشت و با قدم های بلند از پله ها پایین رفت و به سمت حیاط رفت.محمد شانه ی با بی قیدی بالا انداخت و وارد خانه شد.
    هرمز از اتاق کارش بیرون آمد و با دیدن ویدا که مشغول بازی با موبایلش بود راهش را کج کر و به سمت ویدا رفت.به آرامی روبه روایش نشست.و با یک لبخند محو به او زل زد.ویدا سنگینی نگاهی بر روی خود احساس کرد و آرام سرش را بالا گرفت و با صورت خندان عمو هرمز روبه رو شد.سریع داخل مبل جابه شد و با خجالت زده گی گفت:
    -شرمنده متوجه ی حضورتون نشدم
    عمو هرمز لبخند روی لبش عمیق تر شد گفت:
    -اشکال نداره دخترم! من خودم خواستم مزاحمت نشم! خوب خوابیدی؟
    -اره
    هرمز با یادآوری تنها برادرش چهره اش در هم فرو رفت و با لحنی غمگین آلود گفت:
    -دخترم من برای مرگ پدرت واقعا متاسقم...پرویز به من نگفته بود که بدهی داره ...وگرنه من تمام تلاشم می کردم تا پرویز از بحران ورشکسته گی بیرون بیاد!
    ویدا با یادآوری آن روزهای سخت که تمام روزهای خوبشان را از بین بـرده بود.غمی بر روی دلش نشست.دردهای روی قلبش سنگینی می کردن.برای تسکین این دردها آهی سـ*ـینه سوز کشید و گفت:
    -رفتن بابا منو خیلی تنها کرد! اگر اون شرکت لعنتی نبود من هیچ وقت بابا رو از دست نمی دادم!
    -دخترم تا من هستم تو غصه ی چیزی رو نخور!
    هرمز آروم برخواست و به سمت ویدا رفت و کنارش نشست.همیشه دلش یک دختر می خواست تا در روزهای سختی مرحم تمام دردهایش شود ولی نشد! دست تقدیر بدطور تقدیر هرمز را بد خط نوشته بود.
    آرام ویدا رو درآغوشش کشید.ویدا از آن همه مهربانی عمویش دلگرم شد و برای مدت ها در آغـ*ـوش هرمز بدون هیچ ترس و نگرانی اشک هایش را رها کرد.

    مریم باخوشحالی عطر خوش گل های محمدی را می بوید و مثل بچه ها با ذوق زدگی به سمت خانه می دوید.پرستو باز او را سرزنش کرد.مریم با بی قیدی می خندید و به سرزنش های مادرش توجه ی نمی کرد.زنگ خانه را فشرد.مستخدم در را گشود.
    مریم باعجله وارد خانه شد و باصدای بلند گفت:
    -عمو هرمز
    هرمز که در کنار شومینه مشغول کتاب خواندن بود.آرام سرش را بالا گرفت.عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشت و به استقبال مریم رفت.
    مریم بعدازمرگ پدرش هرمز را پدرش خودش می دانست حتی باوجود آزار اذیت های مهیار بازم به این خانه می امد و چند روزی مهمان این خانه می شد.
    هرمز اورا در آغـ*ـوش کشید گفت:
    -وروجک خوش اومدی
    مریم از آغـ*ـوش هرمز فاصله گرفت و با ذوق زدگی دستانش را بهم کوبید گفت:
    -هرمزی بیا که برات خبر دارم
    هرمز پیش دستی کرد و گفت:
    -ولی من برات یه سوپرایز دارم
    پرستو که زانو درد امانش را بریده بود.به سختی خودش را به هرمز و مریم رساند.و با هرمز سلام و علیک کرد.مریم بی صبرانه آستین پیراهن هرمز کشید گفت:
    -عمو دبگو چه سوپرایزی برام داری؟
    هرمز با آرامش گفت:
    -صبرکن دخترم! بیا بشین فعلا نفسی تازه کن
    مریم با لب لوچه ی آویزان روی کناپه خودش را به نحوی پرت کرد.پرستو که همیشه از دست دخترش حرص می خورد.با ناراحتی رو به هرمز گفت:
    -آقا هرمز تورو خدا می ببینید 23سال می کنه ولی بازم مثل بچه هاس
    هرمز که مریم را به اندازهی مهیار دوست داشت.تک خنده ای کرد گفت:
    -جوونه وپر ازشیطنت ....بفرماید بشینید
    پرستو به سمت کناپه رفت و نشست.هرمز لیلا را صدا کرد و از او خواست که از مهمان ها پذیرایی کند.
    هرمز به سمت طبقه ی پایین رفت.تا ویدا را صدا کند.در اتاقش را به آرامی باز کرد.نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند.ویدا درحالی که روی کناپه لم داده بود.مشغول خواندن کتاب بود.هرمز به آرامی صدایش کردگفت:
    -ویدا جان دخترم
    ویدا سرش را از داخل کتاب بالا آورد و به هرمز که در چهارچوب در ایستاده بود زل زد گفت:
    -بله عمو؟
    -مهمون اومده خواستم توام بیای
    ویدا که آمادگی برای روبه رو شدن با مهمان های هرمز را نداشت.گفت:
    -عمو میشه من توی اتاقم بمونم؟
    هرمز این معذب بودن ویدا را دوست نداشت.سعی می کرد هرچه زودتر اورا به این خانه و آدم هایش وفق دهد .سریع سرش را تکان داد و با لحنی نسبتا قاطع گفت:
    -نه نمیشه دخترم توی نشیمن منتظرتم!
    ویدا به ناچار پذیرفت.و به آرامی به عنوان موافقت تکان داد.هرمز راهی طبقه ی بالا شد.
    ویدا کلافه از این فضای به وجود آمده کتاب را محکم بست و با لب لوچه ی آویزان از روی کناپه بلند شد.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    سر و وضع اش را مرتب کرد و به آرامی از اتاق بیرون رفت.پرویز به او خوب یاد داده بود که چگونه مثل یک خانوم باوقار رفتار کند.
    آخرین پله را بالا آمد و وارد نشیمن شد.نزدیک مهمان ها رفت.
    به آرامی گفت:
    -سلام
    مریم به سمت ویدا برگشت.با دیدن ویدا تعجب کرد.ویدا هم دست کمی از مریم نداشت.مریم زودتر از ویدا به خودش آمد.و سریع از روی مبل بلند شد و خودش را به ویدا رساند.و او را محکم در آغـ*ـوش کشید و با خوشحالی گفت:
    -وای خدای من ویدا تو این جاچه کار می کنی؟
    ویدا از آغـ*ـوش مریم فاصله گرفت.و لبخندی بر روی لب نشاند گفت:
    -این جا خونه ی عموم
    مریم یک تای ابروش را بالا داد گفت:
    -عمو هرمز عموته؟
    ویدا به آرامی سری تکان داد.هرمز که از آشنایی ویدا و مریم تعجب کرده بود.طاقت نیاورد و با کنجکاوی پرسید گفت:
    -دخترا این جا چه خبره؟! به منم بگید؟
    مریم کنار ویدا ایستاد.دستش را دور کمر ویدا انداخت و با خوش حالی گفت:
    -عمو جون منو ویدا خانوم توی قطار باهم آشنا شدیم.
    سرش را به سمت ویدا چرخاند و گفت:
    -وای ویدا خیلی خوش حالم که این جای نمی دونی وقتی صبح باهم خداحافظی کردیم چه قدر دلگیر شدم بهت یه طورای عادت کرده بودم.
    ویدا با چشمان عسلی رنگش به مریم خیره شد.مریم دختر سادهی بود که با مهربانی اش لبخند را بر روی لب های بی روح ویدا به جریان در می آورد.
    پرستو که از حضور ویدا تا حدودی تعجب کرده بود.رو به ویدا گفت:
    -خوش اومدی دخترم
    ویدا پیش قدم شد و با پرستو دست داد و با متانت خاصی گفت:
    -مرسی
    مریم دست ویدا را کشید و کنار خودش روی کناپه نشاند.و با ذوق زده گی به ویدا گفت:
    -تعریف کن ببینم! تو چه برادر زادهی هستی که من تا حالا از وجودش بی خبر بودم؟
    ویدا که نمی دانست چه جوابی دهد.به عمو هرمز زل زد.عمو هرمز با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
    ویدا به سختی لبخندی زد گفت:
    -عمو همیشه به دیدن ما اومده ولی ما کم سعادتی کردیم که به دیدن عمو بیایم
    مریم که زود قانع شده بود."آهانی"گفت و سکوت کرد.پرستو به ویدا خیره شده بود.مگر می شود این دختر را فراموش کند؟ او مسبب تمام بدبختی های خواهرش بود.حالا هرمز مسبب تمام اتفاقات تلخ و ناگوار گذشته را به این خانه آورده بود.
    پرستو که دل خوشی از او نداشت پشت چشمی ناز کرد و به نقطه ی نا معلوم خیره شد.
    هرمز به مریم و ویدا زل زده بود.چه قدر بازی سرنوشت عجیب غریب بود.تا دقایقی پیش هرمز قصد داشت ویدا را با مریم آشنا کند تا بلکه معذب بودن ویدا از بین ببرد.ولی دست تقدیر مریم و ویدا را زودتر از او به هم رسانده بود.
    زندگی هرچه که بخواهی برایش برنامه ریزی کنی! باز او با اتفاقاتش تو را غافلگیر می کند.چه کسی می داند باران پاییز چه طور در بین آن همه درخشش خورشید سرکله اش پیدا می شود و شروع به باریدن می کند؟!
    حال هوای ویلای به قدری ابری بود که هرلحظه هرمز منتظر یک صاعقه و بعدش بارش باران بود.
    مهیار خسته از آن جلسه ی نامعلوم که در ترکیه داشت.به آرامی از ماشین پیاده شد.
    چراغ های روشن ویلا توجه اش را جلب کرد.هرمز عادت نداشت که تا این ساعت بیدار بماند.مگر که مهمان داشته باشد.
    زیرلبش آرام غرید گفت:
    -همین یکی رو کم داشتم مهمونی!
    اخم ظریفی مثل همیشه بر روی پیشانی پهن اش نشست.قدم هایش آنقدر محکم برمی داشت.که گویی زمین می لرزید.
    از پله ها بالا رفت و زنگ خانه را فشرد.
    هرمز با شنیدن زنگ خانه بند دلش پاره شد.تحمل هرچیزی را داشت الا بحث وجدال با مهیار را ،"لیلا سریع دوان دوان خودش را به در رساند و در را باز کرد.مهیار وارد خانه شد.
    مهیار به خاله و دختر خاله اش نیم نگاهی انداخت.دل خوشی از خاله اش نداشت.هیچ وقت برایش خاله نبوده همیشه قصدش این بود که باهرمز ازدواج کند.آرام زیر لب زمزمه کرد گفت:
    -سلام
    راه اتاقش را درپیش گرفت.از گوشه ی چشمش به پدرش نگاهی انداخت.که با دیدن ویدا ایستاد.و متعجب به سمت آن ها چرخید.
    ویدا به مهیار خیره شده بود.باورش نمی شد حتی از عکسش هم زیباتر بود.پس آن همه غرور که داشت بی جهت نبود.بدون هیچ عیب نقصی بود خداوند تمام زیبایی را در حق مهیار تمام کرده بود..نفس در سـ*ـینه ی ویدا حبس شده بود.اولین بارش بود که این چنین در مقابل پسری ضعف نشان می داد.ضربان قلبش به حدی بالا رفته بود که هرلحظه منتظر بود که سـ*ـینه اش را بشکافت و از قفسه ی سـ*ـینه اش بیرون بزند.
    مهیار اخم هایش را به شدت درهم گره زد.هرکس را می توانست تحمل کند.الا این دختر چشم عسلی را..
    هرمز که از نگاه پراز نفرت مهیار بر روی ویدا ترسیده بود. سریع بلند شد.و به سختی لبخند مصنوعی زد گفت:
    -مهیار پسرم تو که قرار بود فردا....
    مهیار دستش را سریع بالا آورد و به نشانه سکوت سمت پدرش گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    نمی خواست هیچ بهانه ی بشنود.یک قدم برداشت.ویدا که از آن نگاه سرد و یخی تعجب کرده بود آرام از روی کناپه برخواست.
    مهیار ابروهایش را در هم فرو برد به شدت...و بالحنی جدی گفت:
    -یادم نمیاد برات دعوت نامه فرستاده باشم؟
    ویدا گیج و سردرگم ازحرف مهیار نگاهی به عمویش انداخت.هرمز با ناراحتی به برادر زاده اش خیره شده بود.مریم که همیشه از طرز رفتار مهیار عصبی می شد.چشم غره ای به مهیار رفت گفت:
    -پسر خاله بذار از گرد راه برسی بعد گردخاک راه بندازی

    مهیار تند سرشو به سمت مریم چرخاند و بالحن بدی به مریم غرید گفت:
    -ازتو نظر نخواستم
    مریم جاخورد.ویدا که تحمل آن همه بی احترامی را نداشت قدمی به سمت مهیار برداشت و سـ*ـینه سپر کرد و مثل خودش با لحنی جدی گفت:
    -شما برای من دعوت نامه نفرستادی عمو فرستاده از وجود من ناراحتی؟! دلیلی نمیشه به کسی بی احترامی کنی!
    مهیار جاخورد.یک تای ابرویش را بالا داد.اولین دختری بود که با جسارت تمام حرفش را به او می زد.
    هیچ کس تا حالا این چنین مقابل مهیار نه ایستاده بود.نگاهش را سمت هرمز سوق داد.هرمز با نگاهش از مهیار تمنا می کرد که حرمت مهمان های این خانه را نگه دارد.
    وقتی خبر فوت تنها عمویش را شنید آتیش شعله ور در دلش تاحدودی آرام گرفت.حالا با آمدن ویدا آتش وجودش شعله ور شده بود.
    وقتی پدرش عکس ویدا را به او نشان داده بود قسم خورده بود که یک روز انتقام تمام حسرت های زندگیش را از ویدا بگیرد.
    تحمل دیدن ویدا را نداشت.عقب گرد کرد و سریع به سمت اتاقش روانه شد.
    *****
    ویدا:
    با عصبانیت دراتاق را باز کردم و محکم بهم کوبیدم! پسره ی احمق فکر کرده کیه؟!
    به سمت تخت رفتم.روی تخت نشستم.روتختی را چنگ زدم و تمام عصبانیتم را روی رو تختی تخلیه کردم!
    ضربه ی به در اتاق خورد.با لحن تندی گفتم:
    -بله؟
    در اتاق به آرومی باز شد و مریم از لای در سرک کشید و با لبخند گفت:
    -اجازه هست؟
    حوصله ی مریم نداشتم! دوست داشتم تنها باشم! ولی نمی تونستم ناراحتش کنم! با بی حوصله گی گفتم:
    -اره بیا داخل
    وارد اتاق شد و در پشت سرش بست.به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست.و بهم زل زد.از نگاه خیره اش داشتم کم،کم عصبی می شدم.ابروهام بالا انداختم و به صندل هام زل زدم.
    دست مریم روی دستم نشست.نگاهم سمت دستم گرفتم.آروم نگاهم بالا آوردم و بهش خیره شدم..
    مریم-می دونم عصبی! ولی مهیاره دیگه کاریش نمیشه کرد!
    اخم هام به شدت درهم فرو بردم گفتم:
    -من اجازه نمیدم کسی باهام این طور حرف بزنه!
    دستش برداشت آهی کشید گفت:
    -مهیار از بچه گی همین بودخودخواه،لجباز،مغرور،سرد و تنها..
    -این ها دلیل نمیشه که به من بی احترامی کنه!
    -میدونم عزیزم! بذار مدتی بگذره قول میدم باهات خوب برخوردکنه
    -کاش اصلا نمی اومدم این جا
    اخم کرد گفت:
    -این چه حرفیه؟ دیگه این حرفو نشنوم اگه عمو بفهمه ناراحت میشه! یکم استراحت کن منم فردا به دیدنت میام
    لبخندی زد و از روی تخت بلند شد از اتاق بیرون رفت.
    کلافه نفسم رو از سـ*ـینه ام آزاد کردم.
    روی تخت دراز کشیدم و به سختی چشمانم روی هم فشردم و سعی کردم بخوابم.
    باصدای آلارم گوشیم آروم پلک هام باز کردم ساعت ده نیم صبح بود.با حالتی خواب آلود راهی حمام شدم.
    تن بی رمقم به نوازش های آب سپردم.
    از نوازش های آب دل کندم.و حوله رو دور خودمو پیچوندم و از حموم بیرون اومدم.به خاطر وجود مهیار یه تونیک شلوار پوشیده انتخاب کردم.موهام با سشوار خشک کردم و شالم روی سرم انداختم.از اتاق بیرون زدم.
    دراتاق کناریم همزمان با من باز شد.متعجب سربرگردوندم که با چهرهی عبوس مهیار روبه رو شدم.یه اخم غلیظی روی پیشونی بلندش خود نمایی می کرد.نگاهم ازش دزدیدم.درحالی که زیر چشمی نگاهش می کردم زمزمه وار لب زدم گفتم:
    -صبح بخیر
    جوابی از مهیار نشنیدم.نگاه خیره اش به روی خودم حس می کردم.مهیار باعث می شد که ضربان قلبم هرلحظه بره بالا!
    سریع از کنارش گذشتم و ازپله ها بالا رفتم.
    عمو پشت میز صبحانه نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه بود سریع صندلی رو عقب کشیدم و کنارش نشستم.لبخندی زدم گفتم:
    -سلام عمو
    عمو سرشو بالا آورد و بایه لبخند عمیق که روی لبش خودنمایی می کرد گفت:
    -سلام به روی ماهت دختر عزیزم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا