ایدا دست مهرداد از پشت گرفت و کشیدش اون طرف سالن گفت:
-کم چرت پرت بگو خسته نشدی
مهرداد با اخم ساختگی گفت:
-وحشی این دسته
ایدا حرصی شد گفت:
-وحشی زنته
مهرداد لبشو گاز گرفت و با چشم ابرو به مینا اشاره کرد و اروم روی گونه اش کوبید گفت:
-زشته نگو زنم ناراحت میشه
مینا جیغ خفیفی کشید گفت:
-زهرمار من غلط کنم زن توبشم
یاشار درحالی که می خندید گفت:
-مهرداد بسته
مهرداد درحالی که می خندید به سمت میز تنقلات رفت.گفت:
-وقتی میگم عقل نداری به خاطر همینه مینا اگر عقل داشتی زود دست به کارمی شدی و بامن ازدواج می کردی.منم توی این بازار بی شوهری غنیمتم
مینا درحالی که حرص می خورد چشم غره ای به مهرداد رفت گفت:
-من حاضرم تا آخر عمرم مجرد بمونم ولی باتو ازدواج نکنم ببین دیگه چه عجوبه ی هستی که توهیچ دختری توی این بی شوهری حاضر نیست باهات ازدواج کنه!
مهرداد از خنده ریسه می رفت.خواست جواب بده که مهیار با اخم انگشت اشاره اش به سمتش کشید و توی هوا تکان داد و با تهدید گفت:
-یکم دیگه ادامه بدی می ببرمت می ندازمت بیرون قاطی آشغال ها
مهرداد ابروهاش بالا انداخت و دستشو زیر چانه اش قرار داد گفت:
-من تا جای که یاد دارم ساعت نه شب آشغال هارا میذارن دم در نه ساعت دو نیم شب بردار پس من هنوز فرصت دارم برای یاوه گویی
یاشار با تاسف سرتکان داد و با خنده گفت:
-این داستان سر دراز داره با تو
همه خندیدم به جزء مهیار که با اخم به من خیره شده بود.بلاخره مهمانی با شوخی های مهرداد و حرص های که مینا خورد تموم شد.
فکر کنم مینای بیچاره امشب از دستدمهرداد یه چندکیلویی کم کرد.
ساعت چهارصبح بود.با تک بوقی که یاشار زد صداش به داخل خونه اومد.
خسته بودم خیلی،تمام سالن پر از ظرف کثیف و پوست های پرتقالی بود که مهرداد به سمت مینا پرت کرده بود.بیخیال سالن شدم و ترجیح دادم.استراحت کنم.به سمت اتاق خواب رفتم.لباس هامو عوض کردم.و لباس راحتی پوشیدم.
در اتاق باز شد و مهیار داخل اومد.پشت میز آرایش نشستم و آرایشم رو پاک کردم.
مهیار بی توجه به من لباس هاش عوض کرد و به سمت تخت خواب رفت.
گوشواره هامو از گوشم جدا کردم.تمام فکرم درگیر تصمیم مهیار بود.وقتی گفت فردا حرکت کنید سمت دزفول تعجب کردم! عجله اش برای چی بود؟
یعنی می خواست من تنها راهی این سفر بشم؟
مگه شرکت چه کار مهمی داشت که حاضر بود تمام تعطیلات رو تو خونه بمونه! طاقتم طاق شد و برگشتم سمتش گفتم:
-مهیار؟
روی پهلو چرخید به سمت من و دست اش زیر سرش گذاشت و با میلی گفت:
-بله؟
-چرا تو نمیای؟
-گفتم که کار دارم
-منم تنهایی دوست ندارم برم! دلم می خواهد توهمراهم باشی
یه تای ابروش بالا داد گوشه ی لبش بالا رفت گفت:
-فکر می کردم حداقل مدتی از من که شدم پادشاه عذاب زندگیت دور باشی خوشحالت می کنه!
اخم هام درهم کشیدم و سری از روی تاسف تکان دادم گفتم:
-واقعا تو فکر کردی من از شریک زندگیم بیزار؟
بانگاه سردش گرمای وجودم تبدیل شد به سرد ترین زمستان سال،خونسرد لب زد گفت:
-نیستی؟! حداقل الان که تنهایم تظاهر نکن که کنار من خوشحالی
-نیستم! تظاهری هم در کار نیست! من زندگیمو دوست دارم.ولی این تویی که کنار من آروم قرار نداری
ابروهاش بالاپریدن.سکوت کوتاه مدتش اذیتم کرد گفتم:
-ترجیح میدم تو باشی! اگر تو بامن نیای دزفول من نمیرم
اخم کردگفت:
-بیخود تومیری! دوسه روز میمونی و برمی گردی
حرصی شدم گفتم:
-زورگویی تو وجودته نه؟
-کله شق بودن تو خونته نه؟
-من کله شق توچرا زور گویی
-من به آقاجون خدا بیامرز رفتم.همیشه میگفت به زن جماعت رو نده پرو میشه
ازحرص حرف های که می زد نفس هام به شمارش افتاده بودن.چشم غره ای بهش رفتم گفتم:
-آقا جون فکرکنم این یه قلم را یادش رفته بهت بگه که تا زمانی که عزیز جون زنده بود همیشه طابع عزیز بود
صدای خندش بلند شد.تعجب کردم.چقدر قشنگ می خندید؟ باصدای خنده اش لبخندی روی لب منم نقش بست.کم پیش می اومد بخنده امشب هم جزء شب های بود که مهیار می خندید. درحالی که می خندید گفت:
-منظور من بابای ،مامانمم بود خانوم
دیگه واقعا آخرش بود.امشب حسابی قصد داشت منو دست بندازه،به سمتش رفتم.بالشت روی تخت برداشتم و به سمتش حمله کردم.بالشت محکم روی صورتش گذاشتم.درحالی که تقلا می کرد منو کناز بزنه! با خوشحالی گفتم:
-حقته بذار خفه ات کنم تا تو باشی منو دست نندازی
دست هاش بیشتر از من قدرت داشتند.بالشت رو ازمگرفت.و من به پایین تخت افتادم و روی زمین پهن شدم.روی تخت خیمه زد و با بدجنسی نگاهم کرد گفت:
-جوجه توکه زور نداری چرا تقلا می کنی
-خیلی هم زور دارم تو مثل گوریل میمونی
نگاهی به هیکلش انداخت گفت:
-من هیکلم که رو فرمه کجای من شبیه گوریله؟
پشت چشمی براش نازک کردم گفتم:
-ازبس خود شیفته ی متوجه ی عیب نقص هات دیگه نمیشی
باتعجب بهم زل زد.عجب دروغی گفتم من! خدایش مهیار هیکلش عیبی نداشت.اخم کرد بالشت کوبید توی سرم گفت:
- صبح شد پاشو بخواب که فردا باید حرکت کنی
با لب لوچه آویزون نگاهش کردم.پشت به من کرد و رو به پهلو گرفت خوابید
یعنی می خواست من تنهایی برم؟ فکر می کردم حداقل امشب یکم که یخ هاش آب شدن می توانم کنارش تا صبح از حرف های دلم بگم و صدای خنده اش آرومم کنه!
ولی زهی خیال باطل باز شد همون مهیار نچسب!
مهیار:
نگاهش کردم هنوزم اخم هاش توهم بود.وقتی اخم می کرد خوشگل تر می شد.برای بارآخر برگشت سمتم و باتردید گفت:
-واقعای می خواهی که تنهایی برم؟
سرمو بالا پایین کردم گفتم:
-اره
لب هاشو آویزون کرد.چقدر که من از این حالتش خوشم می اومد لب گزیدم که نخندم به رفتارهای بچه گانه اش،گفت:
-قول میدی بیای؟
دست های توی جیب های شلوارم فرو بردم گفتم:
-قول نمیدم ولی سعی می کنم بیام
سرشو کج کرد و فقط بهم زل زد.با چشم ابرو به بچه ها اشاره کردم گفتم:
-خیلی وقته معطل تو شدن بهتر بری
چشم هاش نم اشک داشت.احساس کردم می خواهد چیزی بگه! ولی خیلی آروم گفت:
-خداحافظ
-بسلامت
عقب گرد کرد و رفت.
با تک بوقی که یاشار زد براشون دست تکان دادم.
وارد حیاط شدم.نگهبان پشت سرم در حیاط بست
نگاهی به حیاط سرسبز کردم.نمیدونم چرا یه چیزی روی دلم سنگینی می کرد.مثل حجم دلتنگی!،
ولی دلتنگ کی بودم؟
بوی خوش گل های بهاری تموم خونه رو دربر گرفته بود.
آخرین نگاه ویدا هنوز تو ذهنم مرور می شد
دلش نمی خواست بره! ولی باید می رفت.
تنهاکاری که من از دستم برمی اومد همین بود.
می خواستم قصاص کنم ولی ویدا بی گـ ـناه بود.اونم بازیچه ی دست سرنوشت بود.
شاید فاصله این چند روز باعث بشه که ویدا هرگز برنگرده یعنی امیدوارم چون دلم نمی خواهد بیشتر از این عذاب بکشه!،
-کم چرت پرت بگو خسته نشدی
مهرداد با اخم ساختگی گفت:
-وحشی این دسته
ایدا حرصی شد گفت:
-وحشی زنته
مهرداد لبشو گاز گرفت و با چشم ابرو به مینا اشاره کرد و اروم روی گونه اش کوبید گفت:
-زشته نگو زنم ناراحت میشه
مینا جیغ خفیفی کشید گفت:
-زهرمار من غلط کنم زن توبشم
یاشار درحالی که می خندید گفت:
-مهرداد بسته
مهرداد درحالی که می خندید به سمت میز تنقلات رفت.گفت:
-وقتی میگم عقل نداری به خاطر همینه مینا اگر عقل داشتی زود دست به کارمی شدی و بامن ازدواج می کردی.منم توی این بازار بی شوهری غنیمتم
مینا درحالی که حرص می خورد چشم غره ای به مهرداد رفت گفت:
-من حاضرم تا آخر عمرم مجرد بمونم ولی باتو ازدواج نکنم ببین دیگه چه عجوبه ی هستی که توهیچ دختری توی این بی شوهری حاضر نیست باهات ازدواج کنه!
مهرداد از خنده ریسه می رفت.خواست جواب بده که مهیار با اخم انگشت اشاره اش به سمتش کشید و توی هوا تکان داد و با تهدید گفت:
-یکم دیگه ادامه بدی می ببرمت می ندازمت بیرون قاطی آشغال ها
مهرداد ابروهاش بالا انداخت و دستشو زیر چانه اش قرار داد گفت:
-من تا جای که یاد دارم ساعت نه شب آشغال هارا میذارن دم در نه ساعت دو نیم شب بردار پس من هنوز فرصت دارم برای یاوه گویی
یاشار با تاسف سرتکان داد و با خنده گفت:
-این داستان سر دراز داره با تو
همه خندیدم به جزء مهیار که با اخم به من خیره شده بود.بلاخره مهمانی با شوخی های مهرداد و حرص های که مینا خورد تموم شد.
فکر کنم مینای بیچاره امشب از دستدمهرداد یه چندکیلویی کم کرد.
ساعت چهارصبح بود.با تک بوقی که یاشار زد صداش به داخل خونه اومد.
خسته بودم خیلی،تمام سالن پر از ظرف کثیف و پوست های پرتقالی بود که مهرداد به سمت مینا پرت کرده بود.بیخیال سالن شدم و ترجیح دادم.استراحت کنم.به سمت اتاق خواب رفتم.لباس هامو عوض کردم.و لباس راحتی پوشیدم.
در اتاق باز شد و مهیار داخل اومد.پشت میز آرایش نشستم و آرایشم رو پاک کردم.
مهیار بی توجه به من لباس هاش عوض کرد و به سمت تخت خواب رفت.
گوشواره هامو از گوشم جدا کردم.تمام فکرم درگیر تصمیم مهیار بود.وقتی گفت فردا حرکت کنید سمت دزفول تعجب کردم! عجله اش برای چی بود؟
یعنی می خواست من تنها راهی این سفر بشم؟
مگه شرکت چه کار مهمی داشت که حاضر بود تمام تعطیلات رو تو خونه بمونه! طاقتم طاق شد و برگشتم سمتش گفتم:
-مهیار؟
روی پهلو چرخید به سمت من و دست اش زیر سرش گذاشت و با میلی گفت:
-بله؟
-چرا تو نمیای؟
-گفتم که کار دارم
-منم تنهایی دوست ندارم برم! دلم می خواهد توهمراهم باشی
یه تای ابروش بالا داد گوشه ی لبش بالا رفت گفت:
-فکر می کردم حداقل مدتی از من که شدم پادشاه عذاب زندگیت دور باشی خوشحالت می کنه!
اخم هام درهم کشیدم و سری از روی تاسف تکان دادم گفتم:
-واقعا تو فکر کردی من از شریک زندگیم بیزار؟
بانگاه سردش گرمای وجودم تبدیل شد به سرد ترین زمستان سال،خونسرد لب زد گفت:
-نیستی؟! حداقل الان که تنهایم تظاهر نکن که کنار من خوشحالی
-نیستم! تظاهری هم در کار نیست! من زندگیمو دوست دارم.ولی این تویی که کنار من آروم قرار نداری
ابروهاش بالاپریدن.سکوت کوتاه مدتش اذیتم کرد گفتم:
-ترجیح میدم تو باشی! اگر تو بامن نیای دزفول من نمیرم
اخم کردگفت:
-بیخود تومیری! دوسه روز میمونی و برمی گردی
حرصی شدم گفتم:
-زورگویی تو وجودته نه؟
-کله شق بودن تو خونته نه؟
-من کله شق توچرا زور گویی
-من به آقاجون خدا بیامرز رفتم.همیشه میگفت به زن جماعت رو نده پرو میشه
ازحرص حرف های که می زد نفس هام به شمارش افتاده بودن.چشم غره ای بهش رفتم گفتم:
-آقا جون فکرکنم این یه قلم را یادش رفته بهت بگه که تا زمانی که عزیز جون زنده بود همیشه طابع عزیز بود
صدای خندش بلند شد.تعجب کردم.چقدر قشنگ می خندید؟ باصدای خنده اش لبخندی روی لب منم نقش بست.کم پیش می اومد بخنده امشب هم جزء شب های بود که مهیار می خندید. درحالی که می خندید گفت:
-منظور من بابای ،مامانمم بود خانوم
دیگه واقعا آخرش بود.امشب حسابی قصد داشت منو دست بندازه،به سمتش رفتم.بالشت روی تخت برداشتم و به سمتش حمله کردم.بالشت محکم روی صورتش گذاشتم.درحالی که تقلا می کرد منو کناز بزنه! با خوشحالی گفتم:
-حقته بذار خفه ات کنم تا تو باشی منو دست نندازی
دست هاش بیشتر از من قدرت داشتند.بالشت رو ازمگرفت.و من به پایین تخت افتادم و روی زمین پهن شدم.روی تخت خیمه زد و با بدجنسی نگاهم کرد گفت:
-جوجه توکه زور نداری چرا تقلا می کنی
-خیلی هم زور دارم تو مثل گوریل میمونی
نگاهی به هیکلش انداخت گفت:
-من هیکلم که رو فرمه کجای من شبیه گوریله؟
پشت چشمی براش نازک کردم گفتم:
-ازبس خود شیفته ی متوجه ی عیب نقص هات دیگه نمیشی
باتعجب بهم زل زد.عجب دروغی گفتم من! خدایش مهیار هیکلش عیبی نداشت.اخم کرد بالشت کوبید توی سرم گفت:
- صبح شد پاشو بخواب که فردا باید حرکت کنی
با لب لوچه آویزون نگاهش کردم.پشت به من کرد و رو به پهلو گرفت خوابید
یعنی می خواست من تنهایی برم؟ فکر می کردم حداقل امشب یکم که یخ هاش آب شدن می توانم کنارش تا صبح از حرف های دلم بگم و صدای خنده اش آرومم کنه!
ولی زهی خیال باطل باز شد همون مهیار نچسب!
مهیار:
نگاهش کردم هنوزم اخم هاش توهم بود.وقتی اخم می کرد خوشگل تر می شد.برای بارآخر برگشت سمتم و باتردید گفت:
-واقعای می خواهی که تنهایی برم؟
سرمو بالا پایین کردم گفتم:
-اره
لب هاشو آویزون کرد.چقدر که من از این حالتش خوشم می اومد لب گزیدم که نخندم به رفتارهای بچه گانه اش،گفت:
-قول میدی بیای؟
دست های توی جیب های شلوارم فرو بردم گفتم:
-قول نمیدم ولی سعی می کنم بیام
سرشو کج کرد و فقط بهم زل زد.با چشم ابرو به بچه ها اشاره کردم گفتم:
-خیلی وقته معطل تو شدن بهتر بری
چشم هاش نم اشک داشت.احساس کردم می خواهد چیزی بگه! ولی خیلی آروم گفت:
-خداحافظ
-بسلامت
عقب گرد کرد و رفت.
با تک بوقی که یاشار زد براشون دست تکان دادم.
وارد حیاط شدم.نگهبان پشت سرم در حیاط بست
نگاهی به حیاط سرسبز کردم.نمیدونم چرا یه چیزی روی دلم سنگینی می کرد.مثل حجم دلتنگی!،
ولی دلتنگ کی بودم؟
بوی خوش گل های بهاری تموم خونه رو دربر گرفته بود.
آخرین نگاه ویدا هنوز تو ذهنم مرور می شد
دلش نمی خواست بره! ولی باید می رفت.
تنهاکاری که من از دستم برمی اومد همین بود.
می خواستم قصاص کنم ولی ویدا بی گـ ـناه بود.اونم بازیچه ی دست سرنوشت بود.
شاید فاصله این چند روز باعث بشه که ویدا هرگز برنگرده یعنی امیدوارم چون دلم نمی خواهد بیشتر از این عذاب بکشه!،
آخرین ویرایش: