رمان عشق شکلاتی | pariya***75 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
ایدا دست مهرداد از پشت گرفت و کشیدش اون طرف سالن گفت:
-کم چرت پرت بگو خسته نشدی
مهرداد با اخم ساختگی گفت:
-وحشی این دسته
ایدا حرصی شد گفت:
-وحشی زنته
مهرداد لبشو گاز گرفت و با چشم ابرو به مینا اشاره کرد و اروم روی گونه اش کوبید گفت:
-زشته نگو زنم ناراحت میشه
مینا جیغ خفیفی کشید گفت:
-زهرمار من غلط کنم زن توبشم
یاشار درحالی که می خندید گفت:
-مهرداد بسته
مهرداد درحالی که می خندید به سمت میز تنقلات رفت.گفت:
-وقتی میگم عقل نداری به خاطر همینه مینا اگر عقل داشتی زود دست به کارمی شدی و بامن ازدواج می کردی.منم توی این بازار بی شوهری غنیمتم
مینا درحالی که حرص می خورد چشم غره ای به مهرداد رفت گفت:
-من حاضرم تا آخر عمرم مجرد بمونم ولی باتو ازدواج نکنم ببین دیگه چه عجوبه ی هستی که توهیچ دختری توی این بی شوهری حاضر نیست باهات ازدواج کنه!
مهرداد از خنده ریسه می رفت.خواست جواب بده که مهیار با اخم انگشت اشاره اش به سمتش کشید و توی هوا تکان داد و با تهدید گفت:
-یکم دیگه ادامه بدی می ببرمت می ندازمت بیرون قاطی آشغال ها
مهرداد ابروهاش بالا انداخت و دستشو زیر چانه اش قرار داد گفت:
-من تا جای که یاد دارم ساعت نه شب آشغال هارا میذارن دم در نه ساعت دو نیم شب بردار پس من هنوز فرصت دارم برای یاوه گویی
یاشار با تاسف سرتکان داد و با خنده گفت:
-این داستان سر دراز داره با تو
همه خندیدم به جزء مهیار که با اخم به من خیره شده بود.بلاخره مهمانی با شوخی های مهرداد و حرص های که مینا خورد تموم شد.
فکر کنم مینای بیچاره امشب از دستدمهرداد یه چندکیلویی کم کرد.
ساعت چهارصبح بود.با تک بوقی که یاشار زد صداش به داخل خونه اومد.
خسته بودم خیلی،تمام سالن پر از ظرف کثیف و پوست های پرتقالی بود که مهرداد به سمت مینا پرت کرده بود.بیخیال سالن شدم و ترجیح دادم.استراحت کنم.به سمت اتاق خواب رفتم.لباس هامو عوض کردم.و لباس راحتی پوشیدم.
در اتاق باز شد و مهیار داخل اومد.پشت میز آرایش نشستم و آرایشم رو پاک کردم.
مهیار بی توجه به من لباس هاش عوض کرد و به سمت تخت خواب رفت.
گوشواره هامو از گوشم جدا کردم.تمام فکرم درگیر تصمیم مهیار بود.وقتی گفت فردا حرکت کنید سمت دزفول تعجب کردم! عجله اش برای چی بود؟
یعنی می خواست من تنها راهی این سفر بشم؟
مگه شرکت چه کار مهمی داشت که حاضر بود تمام تعطیلات رو تو خونه بمونه! طاقتم طاق شد و برگشتم سمتش گفتم:
-مهیار؟
روی پهلو چرخید به سمت من و دست اش زیر سرش گذاشت و با میلی گفت:
-بله؟
-چرا تو نمیای؟
-گفتم که کار دارم
-منم تنهایی دوست ندارم برم! دلم می خواهد توهمراهم باشی
یه تای ابروش بالا داد گوشه ی لبش بالا رفت گفت:
-فکر می کردم حداقل مدتی از من که شدم پادشاه عذاب زندگیت دور باشی خوشحالت می کنه!
اخم هام درهم کشیدم و سری از روی تاسف تکان دادم گفتم:
-واقعا تو فکر کردی من از شریک زندگیم بیزار؟
با‌نگاه سردش گرمای وجودم تبدیل شد به سرد ترین زمستان سال،خونسرد لب زد گفت:
-نیستی؟! حداقل الان که تنهایم تظاهر نکن که کنار من خوشحالی
-نیستم! تظاهری هم در کار نیست! من زندگیمو دوست دارم.ولی این تویی که کنار من آروم قرار نداری
ابروهاش بالاپریدن.سکوت کوتاه مدتش اذیتم کرد گفتم:
-ترجیح میدم تو باشی! اگر تو بامن نیای دزفول من نمیرم
اخم کردگفت:
-بیخود تومیری! دوسه روز میمونی و برمی گردی
حرصی شدم گفتم:
-زورگویی تو وجودته نه؟
-کله شق بودن تو خونته نه؟
-من کله شق توچرا زور گویی
-من به آقاجون خدا بیامرز رفتم.همیشه می‌گفت به زن جماعت رو نده پرو میشه
ازحرص حرف های که می زد نفس هام به شمارش افتاده بودن.چشم غره ای بهش رفتم گفتم:
-آقا جون فکرکنم این یه قلم را یادش رفته بهت بگه که تا زمانی که عزیز جون زنده بود همیشه طابع عزیز بود
صدای خندش بلند شد.تعجب کردم.چقدر قشنگ می خندید؟ باصدای خنده اش لبخندی روی لب منم نقش بست.کم پیش می اومد بخنده امشب هم جزء شب های بود که مهیار می خندید. درحالی که می خندید گفت:
-منظور من بابای ،مامانمم بود خانوم
دیگه واقعا آخرش بود.امشب حسابی قصد داشت منو دست بندازه،به سمتش رفتم.بالشت روی تخت برداشتم و به سمتش حمله کردم.بالشت محکم روی صورتش گذاشتم.درحالی که تقلا می کرد منو کناز بزنه! با خوشحالی گفتم:
-حقته بذار خفه ات کنم تا تو باشی منو دست نندازی
دست هاش بیشتر از من قدرت داشتند.بالشت رو ازم‌گرفت.و من به پایین تخت افتادم و روی زمین پهن شدم.روی تخت خیمه زد و با بدجنسی نگاهم کرد گفت:
-جوجه توکه زور نداری چرا تقلا می کنی
-خیلی هم زور دارم تو مثل گوریل میمونی
نگاهی به هیکلش انداخت گفت:
-من هیکلم که رو فرمه کجای من شبیه گوریله؟
پشت چشمی براش نازک کردم گفتم:
-ازبس خود شیفته ی متوجه ی عیب نقص هات دیگه نمیشی
باتعجب بهم زل زد.عجب دروغی گفتم من! خدایش مهیار هیکلش عیبی نداشت.اخم کرد بالشت کوبید توی سرم گفت:
- صبح شد پاشو بخواب که فردا باید حرکت کنی
با لب لوچه آویزون نگاهش کردم.پشت به من کرد و رو به پهلو گرفت خوابید
یعنی می خواست من تنهایی برم؟ فکر می کردم حداقل امشب یکم که یخ هاش آب شدن می توانم کنارش تا صبح از حرف های دلم بگم و صدای خنده اش آرومم کنه!
ولی زهی خیال باطل باز شد همون مهیار نچسب!

مهیار:
نگاهش کردم هنوزم اخم هاش توهم بود.وقتی اخم می کرد خوشگل تر می شد.برای بارآخر برگشت سمتم و باتردید گفت:
-واقعای می خواهی که تنهایی برم؟
سرمو بالا پایین کردم گفتم:
-اره
لب هاشو آویزون کرد.چقدر که من از این حالتش خوشم می اومد لب گزیدم که نخندم به رفتارهای بچه گانه اش،گفت:
-قول میدی بیای؟
دست های توی جیب های شلوارم فرو بردم گفتم:
-قول نمیدم ولی سعی می کنم بیام
سرشو کج کرد و فقط بهم زل زد.با چشم ابرو به بچه ها اشاره کردم گفتم:
-خیلی وقته معطل تو شدن بهتر بری
چشم هاش نم اشک داشت.احساس کردم می خواهد چیزی بگه! ولی خیلی آروم گفت:
-خداحافظ
-بسلامت
عقب گرد کرد و رفت.
با تک بوقی که یاشار زد براشون دست تکان دادم.
وارد حیاط شدم.نگهبان پشت سرم در حیاط بست
نگاهی به حیاط سرسبز کردم.نمیدونم چرا یه چیزی روی دلم سنگینی می کرد.مثل حجم دلتنگی!،
ولی دلتنگ کی بودم؟
بوی خوش گل های بهاری تموم خونه رو دربر گرفته بود.
آخرین نگاه ویدا هنوز تو ذهنم مرور می شد
دلش نمی خواست بره! ولی باید می رفت.
تنهاکاری که من از دستم برمی اومد همین بود.
می خواستم قصاص کنم ولی ویدا بی گـ ـناه بود.اونم بازیچه ی دست سرنوشت بود.
شاید فاصله این چند روز باعث بشه که ویدا هرگز برنگرده یعنی امیدوارم چون دلم نمی خواهد بیشتر از این عذاب بکشه!،
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دو روز بعد:
    نگاهش کردم دست پاهای هرسه نفر با طناب بسته شده بودن.محمد،سامان کنار ایستاده بودن. درست پشت سر من ،فیروز درحالی که تقلا می کرد از طناب سفت و زخیم رها بشه با نفرتی که توی لحن صداش بود گفت:
    -منو باز کن لعنتی چی از جونم می خواهی؟
    خیلی خونسرد نگاهش کردم.
    رسول با اخم نگاهم کرد گفت:
    -بگو چی می خواهی؟
    چی می خواستم؟ از کسایی که زندگی منو داشتند نابود می کردند.جزء مردن چی می خواستم؟ پوزخندی زدم گفتم:
    -چرا این قدر عجله دارید؟ بد داره بهتون میگذره؟! من که به محمد گفتم ازتون پذیرایی کنه. نکنه پذیرایی نکرده؟
    لبخندی از روی پیروزی روی لبم نشست.
    بیژن نعره زدگفت:
    -آشغال دستامو وا کن تا بهت حالی کنم آدم دزدی تو روز روشن یعنی چی؟
    یه تای ابرومو بالا دادم گفتم:
    -فکر کنم یادت رفته اونی که بوی آشغال میده و تموم شهر رو داره خفه می کنه تویی نه من! بعدش آدم دزدی! اصلا به من همچین کاری میاد؟
    خشم تمام وجودش فرا گرفته بی شک اگر دست هاش باز بودند.حتما با دست هاش منو خفه می کرد.ولی من همین رو می خواستم ذره،ذره عذاب دادن و حرص دادن بیژن و فیروزه و رسول....
    فیروزه با التماس زار زد گفت:
    -بگو چی می خواهی؟!
    دستی به کلت مشکی رنگ براقم کشیدم و نگاهم به سمت اسلحه سوق دادم گفتم:
    -من چیز زیادی ازتو نمی خواهم فیروزه ولی از پسرت و شوهرت چرا، می خواهم برگردم به سه سال پیش زمانی که رسول خان به عنوان شریک کاری عمو تموم سرمایه اش بالا کشید و فرار کرد.چرا رسول؟
    نگاهم بالا آوردم.رسول درحالی که چشمانش از ترس دو دو می کرد گفت:
    -من همچین کاری نکردم ؟
    با تمسخر گفتم:
    -ببخشید کدوم کار؟
    -بردن سرمایه ی پدر ویدا
    پوزخندم عمیق تر شد.بدون این که برگردم با دستم اشاره کردم یه صندلی بیارن.کلت را پشت کمرم زیر کت آبی رنگم جاسازی کردم.محمد سریع یه صندلی برام آورد.
    صندلی را مقابلم گذاشت.یه پامو روی صندلی گذاشتم و خودمو یکم جلو کشیدم.درحالی دستمو روی زانوم گذاشته بودم توی هوا تکان دادم.و نگاهی به هر سه نفرانداختم.گفتم:
    -تعریف کردن ماجرا باشه برای بعد می خواهم فقط بدونم نقشه ی بعدی که کشیدید چیه؟
    بیژن عصبی گفت:
    -ما نقشه ی نداریم ولمون کن بریم
    -عجب؟ ولی شرمنده کم طی این مدت باکاراتون غافلگیر نشدم که حالا بخواهم بذارم به این راحتی برید.این پازل..
    دستمو بالا اوردم و عدد پنج را با دستم به نمایش در آوردم و گفتم:
    - پنج قطعه اش هنوز تکمیل نشده
    دستمو پایین آوردم و خیلی جدی گفتم:
    -بهتره به حرف بیاید و بگید نقشه ی بعدی چیه!؟
    بیژن کلافه و عصبی گفت:
    -بهتره آزادمون کنی توکه نمی خواهی زن خوشگلت بره سـ*ـینه قبرستون
    با شنیدن اسم ویدا تمام تنم لرزید.من تمام مدت زیرپربالم گرفته بودمش که آسیب نبینه!
    و الان بیژن داشت تهدیدم می کرد؟
    عصبی شدم.بیژن پوزخند زد.با یه حرکت لگدی به صندلی زدم.صندلی با صدا پرت شد به گوشه ی به سمت بیژن رفتم مشتی به صورتش زدم که صدای هق هق فیروزه بلند شد.دهنش پر از خون شد.موهای بیژن رو توی دستم گرفتم و کشیدم.سرشو به سمت خودم کشیدم.
    از درد صورتش مچاله شد.و رگ های پیشانی اش متورم شدن.نفس هام به شمارش افتاده بودن.بیژن با ضعفی که در بدنش داشت با بی حالی گفت:
    -نمی ترسی تیپت بهم بریزه مهندس؟
    بیشتر موهاش کشیدم.دهن کجی کردم و غریدم گفتم:
    -پای زنم که بیاد وسط دیگه هیچی برام مهم نیست! کافیه فقط یه بار دیگه اسم زنمو بیاری اون وقته که برای همیشه راهیت می کنم اون دنیا
    به چشم هام زل زد.پوزخندش بیشتر عصبی ام کرد گفت:
    -زنت میدونه توی چه کثافتی غرقی؟
    فکم روی هم سابیدم گفتم:
    -اونی که غرق کثافت شده تویی نه من!
    رهاش کردم .با رها کردنش از درد موهای سرش اخم هاش درهم شد.پشت کردم بهش.مچ دستم درد می کرد.یکم مچ دستمو ماساژ دادم.محمد درحالی که دست هاش رو پشت سرش حلقه کرده بود به من زل زده بود.قدمی برداشتم که صدای بیژن باعث شد به ایستم بدون این که به سمتش برگردم گفت:
    -مهندس بهتره امروز بازنت خداحافظی کنی
    چرخیدم سمتش اخم کردم.خندید و یه تای ابروش داد بالا گفت:
    -چیه فکر کردی من بمیرم و تو راحت زندگی کنی؟ نه کورخوندی! من که نباشم توام نیستی.ما ....
    باسر به رسول و فیروزه اشاره کرد گفت:
    -ماسه نفر سال هاهست که برای به زانو در آوردن خانواده رستگار لحظه شماری می کردیم.مادرم به تاوان تقاص عشق دروغی پدرتو و پدرم به تاوان اون زمین های پدری که پدربزرگت از دستمون در آورد.و من ....
    مکث کوتاهی کرد.ازچشم هاش خشم و نفرت می بارید.فریاد کشید گفت:
    -و من به برای انتقام زندگی که حقم بود و تو و اون ویدای لعنتی گرفتید‌. قسم می خورم مهیار رستگار با دست های خودم بکشمت
    محمد تحملش سر اومد و به سمتش رفت و لگدی بهش زد گفت:
    -کارت به اونجا نمیرسه چون خودم می کشمت
    پوزخند زدم گفتم:
    -من مهیارم بلدم چطور از داشته هام مراقبت کنم
    دستی به کتم کشیدم.و با سر به محمد اشاره کردم که بریم بیرون،معطل نکردم و از اسطبل اسب ها بیرون اومدم.
    سامان تکیه داده بود به دیوار آجری روبرواش قرار گرفتم.محمد کنارم،سامان سیگارشو روشن کرد.کام عمیقی از سیگارش گرفت. گفت:
    -می خواهی چه کنی؟
    مثل همیشه با نگاه خونسردم بهش زل زدم گفتم:
    -منتظرمیمونم که ببینم چه نقشه ی داشتن
    سامان اخم کرد گفت:
    -دیونه شدی؟ اگر کسی رو اجیر کرده باشن که تو و ویدا رو بکشه چی؟
    دستی روی شانه اش گذاشتم گفتم:
    -اگر قرار بود بمیرم خیلی وقت پیش میمردم.
    دستمو پس زد و عصبی گفت:
    -نمیفهمی! عقلتو پاک از دست دادی! یه کاره پاشودی ویدا رو فرستادی دزفول فقط دعا کن اتفاقی نیفته چون اون موقعه من دیگه جوابگو اشرف خاتون نیستم خودت باید جوابگو باشی!
    منو کنار زد رفت.به رفتنش نگاه کردم.سوار ماشین شد و رفت.همین طور که نگاهم به رفتن سامان بود.
    محمد گفت:
    -آقا دستورچیه؟
    ازگوشه ی چشمم نگاهی بهش انداختم گفتم:
    -مراقب این جا باشید چهارچشمی محمد نمی خواهم اتفاقی بیفته
    نگاهمو بهش دوختم مطعیانه سری تکان داد گفت:
    -چشم قربان
    به سمت ماشین رفتم.سوار ماشین شدم و از خونه ی ویلایی قدیمی ساخت که بیرون از شهر قرار داشت بیرون زدم.
    به سمت خونه رفتم.باصدای موبایلم تماس را وصل کردم.
    صدای شاد ویدا توی گوشی پیچید:
    -سلام خوبی
    بی اختیار لب هام کش اومد و لبخندی روی لبم نشست:
    -سلام مرسی توخوبی؟ خوش میگذره؟
    -منم خوبم اره عالیه! قراره امروز با بچه هابریم زیارت سبزقبا بعدش شام مهمون مهردادیم
    خندیدم.گفتم:
    -بلاخره خسیس بازی رو کنار گذاشت
    -اره فعلا مجبوره چون این طور که من احساس می کنم دلش پیش مریم گیر کرده
    کنجکاو شدم گفتم:
    -مریم مگه اونجاس؟
    -اره
    -که اینطور
    فکرم درگیر شد! مریم اونجا چه کار می کرد؟
    -مهیار؟
    به خودم اومدم گفتم:
    -جانم
    سکوت کرد،مشخص بود که اونم جاخورده خیلی آروم گفت:
    -میشه توام بیای دزفول؟
    میدونستم طاقت دوری رو نداره!
    -نه من کلی کار دارم تو شرکت
    -پس من میام
    اخم کردم وبالحنی دستوری گفتم:
    -نه خیر شما همون جا میمونید یادت که نرفته بچه ها مهمون ماهستن
    -ولی من...
    بین حرفش پریدم گفتم:
    -ولی اما نداره من کلی کاردارم ویدا بعدا حرف میزنیم فعلا
    -باشه خداحافظ
    تماس قطع کردم.تصور اینکه الان لب هاشو آویزون کرده و ناراحت کار زیاد سختی نبود.
    حتی باتصور یه لحظه ویدا تموم مشکلاتم فراموش شد.
    چرا من این روزا نسبت بهش ضعف داشتم یا حتی باهرکارش می خندیدم؟
    منی که روزی سربه سرویدا نمیذاشتم ولی الان هر روز رفتارم باهاش بهتر می شد.
    دست خودم نبود.مقابلش کم می اوردم.
    مقابل در خونه ایستادم.‌دوتابوق زدم.نگهبان سریع در باز کرد.ماشین داخل بردم.
    خودمو به سمت فرمان ماشین مایل کردم.
    تنهایی خونه عذابم می داد.بابی رمقی پیاده شدم.
    سعید به سمتم اومد.سری خم کرد بابی حوصلگی گفتم:
    -میتونی توبری کارت داشتم زنگ میزنم
    -چشم آقا
    نیاز به تنهایی داشتم.وارد خونه شدم.لیلاخانوم سریع به سمتم اومد.گفت:
    -خوش اومدید آقا ناهار اماده هست میل دارید؟
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    نفس حبس شده ام ازسینه ام آزاد ساختم‌گفتم:
    -نه میل ندارم
    -چشم
    از کنار لیلاخانوم گذشتم و به سمت اتاقم رفتم.
    وارد اتاق شدم.بوی عطر ویدا می اومد.صدای آروم و دلنشین اش طنین انداز ذهنم شد‌و اکو شد توی گوش هام، کتم رو روی کناپه بنفش رنگ پرت کردم.
    به سمت پنجره رفتم.پرده رو کنار زدم.یه دستم توی جیب شلوارم فرو بردم و یه دستمو به شیشه ی پنجره چسباندم.و به درخت های سربه فلک کشیده که پشت حیاط قرار داشتند خیره شدم.
    آدم یه وقت های از زندگی خسته میشه! دوست داره به آخرین نقطه ی جهان سفرکنه! ولی افسوس که آخرینی توی جهان ما وجود نداره!
    شاید خدا هم می دونست که زندگی و تقدیر ممکنه مارا خسته کنه و قصد گریز داشته باشیم.
    به خاطر همین زمین رو گرد آفرید تا دوباره برگردیم به جای که تعلق داریم.
    ولی من به کجا تعلق داشتم؟ من معلق بودم بین زمین و آسمان درست مثل کسی که در خلسه گیر کرده بود.
    آخ از دست این سرنوشت که تازیانه هاش بدطور زخم به روی تنم به جا گذاشته بود.
    سال ها جنگیدم باخودم و سرنوشتم که طعم عشق رو نچشم.که لمس اش نکنم.ولی غافل از این که من ذره ذره طعم عشق را چشیدم و خودم بی خبرم، وحال من محتاجم...
    محتاج ویدا و بوی عطرش،محتاج صداش،محتاج لجبازی هاش من پر ازآشوبم،آشوب من دوری از یاری هست که من نخواستم اش ولی ویدا منو خواست.
    باتمام بدی های که در حق اش کردم منو برای یه عمر انتخاب کرد.
    من اذیت کردم و اون سکوت کرد من پراز حس انتقام بودم ولی اون فارغ از هرحسی به اسم کینه و انتقام، کنارم زندگی کرد بدون هیچ چشم داشتی محبت های زنانه اش خرج غرور مردانه من کرد.بین دو حس گیر کرده بودم.
    عشق و پشیمونی..اشتباه رفتم و الان راه برگشتی ندارم.
    من به خاطر تموم روزهای که مادرم حسرت یه ذره محبت از پدرم داشت ویدا رو قربانی کردم.
    و الان اون کسی که دلش پره از حسرت دوست داشتن منم....
    به سمت تخت رفتم.طاق باز دراز کشیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم.
    چهره ی ویدا برای لحظه ی هم از جلوی چشم هام کنار نمی رفت.باصدای تلفن چشم چرخاندم و به عسلی نگاه کردم.نیم خیز شدم.موبایل برداشتم.یاشار بود.
    تعجب کردم و تماس وصل کردم
    -جانم یاشار
    صدای نگرانش توی گوشی پیچید:
    -مهیار کجای؟
    یه حسی بهم می گفت یه اتفاقی افتاده با دل نگرونی گفتم:
    -خونه چطور؟
    سکوت اون طرف خط خبر از اتفاقات بد می داد طاقتم سر اومد گفتم:
    -یاشار جون به لبم کردی بگو چی شده؟
    صداش لرزید:
    -شرمنده مهیار من امانت دار خوبی نبودم
    سریع روی تخت نشستم.دلم ریخت. سرمای تمام بدنم فرا گرفت آب دهنمو قورت دادم گفتم:
    -چی میگی یاشار؟
    صدای گریه می اومد عصبی فریاد کشیدم گفتم:
    -لعنتی حرف می زنی یانه؟
    هق هق اش مخلوطی از صداش شد گفت:
    -ویدا حالش بده سریع خودتو برسون
    یعنی چی؟ ویدا که الان حالش خوب بود! مگه به من نگفت می خواهد بره زیارت؟
    صدای بیژن توی گوشم اکو شد:
    -بهتره با زنت خداحافظی کنی
    نه، نه امکان نداشت.اینها همه اش یه توهمه، من حتما دارم کابوس می ببینم.ویدا براش اتفاقی نیفتاده!
    دستپاچه شده بودم نمیدونستم باید چه کار کنم.
    سریع ازاتاق بیرون زدم.خودمو به حیاط رسوندم عربده کشیدم:
    -محمد
    محمد باقدم های بلندش خودشو به من رسوند پاهام حس نداشتن زانو هام می لرزیدن
    محمد بازمو چنگ زد تا تعادلم حفظ شه و نقش روی زمین نشم با نگرانی گفت:
    -چی شده آقا؟
    -ویدا
    -ویدا خانوم چی شده؟
    قلبم تیر کشید با احساس دردی که توی قفسه ی سـ*ـینه ام ایجاد شد چشم هام برای لحظه ی بستم.به سختی درحالی که درد می کشیدم گفتم:
    -نمیدونم محمد فقط میدونم حالش خوب نیست باید بریم دزفول
    محمد منو بیشتر به سمت خودش کشید گفت:
    -آقا شما حالتون خوبه؟ قرص هاتون کجاس؟
    چشم هام باز کردم و به چهره نگران محمد زل زدم گفتم:
    -منو ول کن الان فقط ویدا مهمه محمد اولین پرواز به دزفول جور کن
    -چشم اول شما اروم باشید من تموم کارا رو ردیف می کنم
    با کمک محمد وارد سالن شدم روی کناپه نشستم.محمد سریع با یه لیوان آب اومد سمتم،قرص به سمتم گرفت.
    قرص با جرعه ی آب قورت دادم.سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشم هام بستم.
    دردی که احساس می کردم دربرابر اون عذابی که برای ویدا می کشیدم هیچی نبود.
    چشم هام بسته بود ولی تمام فکرم سمت ویدا بود!
    **************
    نمیدونم چند ساعت بود که خواب به چشم هام نیامده بود.
    ولی خوب میدونم تمام نگاهم به تختی بود که یه دیوار شیشه ی بین من و ویدا فاصله انداخته بود.
    وقتی شنیدم کسی که به تازگی شده عزیز دلم این طور روی تخت بیمارستان افتاده.
    دوست داشتم خودم روی این تخت دراز می کشیدم ولی ویدا رو این طور نبینم که محتاج کلی سیم باشه تا برای زنده موندن تلاش کنه!
    من با ویدا چه کار کرده بودم؟ من می خواستم ازش مراقبت کنم ولی بیشتر از هرکسی این خودم بودم که اذیتش کرده بودم.
    با نشستن دستی روی سرشانه ام با مکث کوتاهی به عقب برگشتم.
    یاشار با اون‌نگاه پر از غمش به من زل زده بود با ناراحتی گفت:
    -شرمنده ام داداش
    لب گزیدم که صدای پر از بغضمو یاشار نشنوه!
    سری تکان دادم و به آرامی لب های کم جونمو تکان دادم. گفتم:
    -من هروقت کسی رو خواستم زندگی ازم گرفته انگار نفرین شدم اون مامانم اینم از بابا و حالا ویدا میدونی یاشار من قدر ویدا رو نمی دونستم اون تلاش کرد برای بودن با من و من هر لحظه اذیتش کردم.
    -ویدا حالش خوب میشه مطمئن باش.من که بیشتر ازهرکسی میدونم تو تنهاکسی هستی که لیاقت ویدا رو داری.
    دست هامو توی جیب های شلوارم فرو بردم گفتم:
    -اونی که حالش بده منم که کم آوردم کمر خم کردم ولی بازم نمی خواهم قبول کنم که من سهمی از خوشبختی ندارم.نه من لیاقت ویدا رو ندارم چون اگر داشتم الان باید ویدا می خندید نه روی این تخت باشه.
    -مهیار لطفا این قدر خودتو سرزنش نکن! توکه مقصر نیستی!
    مقصر نبودم؟! ولی من بهتر از هرکسی میدونم که من مقصر هراتفاقی هستم.سکوتم باعث شدکه یاشار باناراحتی سرشو پایین بندازه.دلم طاقت نیاورد و به سمت دیوار شیشه ی برگشتم.نگاهش کردم.انگار سال هابود که من در حسرت صدای ویدا می سوختم.
    -قربان؟
    محمد بود به سمتم اومد.گفت:
    -قربان کارای انتقال انجام شد فردا با هواپیما ویدا خانوم منتقل میشه تهران
    -باشه
    نگاهم خیره شده بود به ویدا،سرش باندپیچی شده بود.
    صورتش کبود شده بود.قلبم به درد اومد طاقت نداشتم این طور ببینمش من همون ویدای قشنگم می خواستم.
    ویدای که بوی عطرش گاهی وقت ها کلافه ام می کرد.
    من به این تازیانه های سرنوشت که بی هوا روی تن خسته ام زده می شد عادت کرده ام.
    ******
    باسر اشاره کردم در اسطبل رو باز کنن،نگهبان سری خم کرد و سریع در رو باز کرد.
    وارد شدم.بیژن و فیروزه و رسول بی حال گوشه ی از اسطبل کنار دسته های کاه افتاده بودن
    سرصورت بیژن پر ازخون مرده بود.به سمتش رفتم.نگاهم پر ازخشم بود ولی باهمون جدیتم به هرسه نفرشون زل زدم.
    بیژن‌نگاهش از پایین به بالا اورد و بهم زل زد.پوزخند زد.کف کفشم رو به آرومی روی زمین ضربه می زدم.بیژن با بی حالی گفت:
    -می ببینم که هنوز سرپایی مهیار رستگار
    اخم کردم گفتم:
    -چرا باید به زانو دربیام وقتی دشمن هام زیر پاهام دارن له میشن؟
    -اونی که له شده تویی! می ببینم که مشکی پوشیدی نکنه اعزادار زنت شدی؟
    میدونستم از عصبی شدن من ذوق می کنه ترجیح دادم آرام به نظر بیام ولی آشوبی که توی دلم داشتم.باعث شد بی هوا دستم مشت بشه.خیلی خونسرد گفتم:
    -اتفاقا زن من حالش خوبه! من هروقت می خواستم از بچه گی کاری رو یکسره کنم مشکی می پوشیدم.الانم اومدم بهتون مهلت بدم.مهره آخر این بازی رو یا لو می دید یا سه تا از گلوله های اسلحه ام حرمتون کنم.
    بیژن پوزخند اش عمیق تر شد گفت:
    -هنوز مونده تا گیج و سردرگم بین این بازی قرار بگیری آقا مهندس
    نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم.دلم می خواست همین الان زیر مشت لگد بگیرم اش و مجال یه ذره نفس کشیدن هم بهش ندم.
    فیروزه ازترس چشم هاش دو،دو می کردند.
    رسول بی هوش بود.فیروزه با لب های خشک شده اش نالید گفت:
    -دخترم مهیار؟ دخترم حالش خوبه؟
    پوزخندی زدی باکنایه گفتم:
    -دخترت؟یادم نمیاد تو دختر داشته باشی! تو یه پسر داری که الانم کنارته
    اشک هاش روی گونه اش سرازیر شد گفت:
    -عذابم نده توروخدا بگو ویدا چطوره؟ من به خدا نمی خواستم بلای سرش بیارم فقط بهم بگو حالش چطوره؟
    به عمق چشم هاش زل زدم.توی وجود این زن چی بود؟ نفرتش مگه چه قدر بود که حتی جلوی احساسات مادرانه اش گرفته بود؟
    باید زجر می کشید باید می فهمید به خاطر حس نفرت اون من زندگیمو باختم.
    عقب گرد کردم و از اسطبل بیرون زدم.صدای فریاد فیروزه تا بیرون اسطبل می اومد فریاد می کشید:
    -لعنتی دخترم کجاس؟ ویدای من کجاس؟ من ویدا رو می خواهم؟
    واقعا این زن باخودش چه فکری کرده بود؟!
    ویدا رومی خواست؟! مگه نابودی من و زندگی من رو نمی خواست؟ خب زندگی من قسمتی ازش ویدا بود!
    که اونم گرفت.و الان زندگی من نابود شده بود اونم با دست های فیروزه،دو هفته بود که من هنوز قلبم می سوخت از تلخی این سرنوشت.به سمت ماشین رفتم.سعید در ماشین باز کرد و عقب نشستم.
    ماشین به حرکت در اومد.به جاده خیره شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    سلام دوستان عزیز برای حمایت از قلم ما حتما پست هارا لایک کنید و در نظرسنجی شرکت کنید مرسی
    ***************

    با متوقف شدن ماشین مقابل خانه پیاده شدم. از پله ها بالا رفتم.لیلا خانم سریع در را باز کرد.پالتوام به دستش دادم.چشمانش نگران بود بانگرانی پرسیدم:
    -چیزی شده؟
    کتمو گرفت و بانگرانی گفت:
    -خوب شد اومدید آقا خانوم تا الان داشتن جیغ می کشیدن پرستار بامسکن آرومش کرد
    اخمی روی پیشانی ام نشست .معطل نکردم و سریع به سمت اتاق رفتم.پله ها را با دو پایین رفتم.در اتاق باز کردم.پرستار با صدای در اتاق چرخید سمت من،نفس عمیقی کشید گفت: -خداروشکر اومدید تا الان بی تابی کرده به سمت تخت رفتم.مثل بچه ها آروم خوابیده بود.قلب بی طاقتم آروم گرفت.بـ..وسـ..ـه ی روی پیشونی اش کاشتم گفتم:
    -می تونی بری
    -چشم
    با رفتن پرستار کنارتخت نشستم.آروم موهاش نوزاش کردم. توی وجودت چی داری تو که من تمام روز برات بیقرارم! کاش باز می کرد‌چشم های زیباشو و پلک می زد و منو مجنون تر از قبل می کرد! خم شدم و روی موهاش بـ..وسـ..ـه ی کاشتم.سرمو بالا اوردم.نگاهم برای لحظه ی به عسلی کنار تخت افتاد.نامه بود.بلند شدم و نامه را برداشتم. نیم نگاهی به ویدا انداختم.حالا حالاها بیدار نمی شد نامه را برداشتم و از اتاق بیرون زدم و به سمت اتاق کار رفتم.در اتاق بستم. روی کناپه داخل اتاق نشستم.و نامه رو شروع به خواندن کردم
    -سلام دخترم زمانی این نامه به دستت میرسه که من توی این دنیا نباشم!، بعد از مرگم شاید خیلی چیزها گفته بشه به حقیقت یا به دروغ ! ولی می خواهم همه چیز از من بشنوی! من زمانی عاشق مادرت شدم که پدرت نبود! و سربازی رفته بود ولی با اومدن پدرت همه چیز بهم ریخت.به مناسبت تمام شدن سربازی پدرت یه جشن بزرگ اقا جونت ترتیب داد و اون شب مادرت هم دعوت بود.وقتی پدرت مادرتو دید یک دل نه صدسال عاشقش شد.وقتی اقاجون فهمید سریع دست به کار شد که مادرتو برای پدرت خواستگاری کنه ولی وقتی فیروزه خودکشی کرد همه متوجه شدن که منو فیروزه عاشق هم هستیم! برخلاف تمام مخالفت ها پدرت باز مادرت را خواست و باهم ازدواج کردن.منم که تحمل نداشتم ازدواج کردم و از دزفول رفتم.رفتنم به این معنا نبود.که من هنوز عاشق مادرت بودم نه از عذاب وجدان بود. دلم نمی خواست به چشم های برادرم زل بزنم و از نگاهم بترسه که مبادا به خطا نگاه همسرش کنم.همه چیز خوب بود تا این که مادرت به من زنگ زد و خواست که فرار کنیم من خواستم برم ولی مهیار دست بالم بسته بود.اقا جون منو خواست از ارث محروم کنه اره من گناهکارم من اگر به مادرت نمی گفتم فرار کنیم تو الان مادر داشتی و مهیار هم هیچ وقت کینه نداشت از تو،از تویی که از همون لحظه اول عشق مهیار توی چشمات دیدم.منو ببخش ویدا جانم من زندگی تورو تباه کردم و به جبرانش تمام سعی ام کردم تو رو زیرپر بالم بگیرم! من به مادرت بدهکارم به پسرم و همسرم بدهکارم! ویدا تو تنها کسی هستی که می تونی باعشقت تموم نفرت مهیار را به عشق تبدیل کنی! ویدا منو ببخش امیدوارم حلالم کنی من خواستم جبران کنم ولی نشد.به خدای بزرگ می سپارمت دخترم مهیارم دستت امانت..خدانگهدار
    نامه را کنار گذاشتم و به سمت پنجرهی قدی اتاق رفتم. پرده را کنار زدم. مثلث عشقی که پدرم و عموم داشتن باعث نابودی من و ویدا شدن. حالا من بودم و یک دنیا سئوالات بی جواب! صدای جیغ های بلند ویدا سکوت خونه را شکست.سریع از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق مشترک خودم و ویدا رفتم. پرستار سعی داشت آرومش کنه وقتی خواست مسکن بهش بزنه سریع با عصبانیت گفتم:
    -لازم نیست
    پرستار با تعجب گفت:
    -ولی آقا...
    بین حرفش پریدم و بهش چشم غره ای رفتم گفتم:
    -نشنیدی چی گفتم؟!
    برو بیرون سریع پرستار نگاهی به ویدا انداخت که ساکت شده بود و به من زل زده بود.نگاهش پر از ترس بود درست مثل بچه های دو یا سه ساله که از نبود مادر تمام وجودشون پر از ترس میشه ...پرستار بدون حرفی از اتاق زد بیرون،به سمت ویدا رفتم لبه ی تخت نشستم.
    دست هاش را بین دستم گرفتم.وگفتم:
    -جانم خانومم چرا جیغ میزنی چی اذیت می کنه؟
    چشم های پر از اشکش را به چشمام دوخت گفت:
    -می خواست منو بکشه خودم دیدمش توهمین اتاق بود مهیار
    خودمو سمتش کشیدم.انگشت هامو به آرامی بین موهاش کشیدم گفتم:
    -حتما کابوس دیدی خانومم
    با تندی دستمو پس زد و درحالی که می لرزید ازترس با جیغی که در صداش بود فریاد کشیدگفت:
    -کابوس نیست،ازبس بهم مسکن زده فکر میکنی همه اش دارم هذیون میگم ولی نیست یه نفر توی این خونه هست که می خواهد منو بکشه
    باورم نمی شد! ویدا حالش بد باشه اونم تا این حد! شوکه شده بودم.داشتم از درون می سوختم.ازترس دستامو محکم گرفت و با التماس نالید گفت:
    -توروخدا بریم از این خونه! من نمی خواهم بمونم خودش گفت بعد عمو هرمز حالا نوبت توه
    دیگه تحمل نگه داشتن اون همه بغض رو نداشتم.محکم ویدا را در آغـ*ـوش گرفتم و به خودم فشردمش و مرتب سرشو می بوسیدم . سعی کردم اون همه عذاب درونم را سرکوب کنم به سختی گفتم:
    -محاله بذارم بهت آسیب برسه مگه مرده باشم تو تموم زندگی منی!
    شانه اش می لرزید گریه می کرد و با انگشت هاش کمرمو چنگ می زد.درست مثل یه بچه گربه که ازترس به مادرش پناه بـرده بود...
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    راوی: کنار محمد ایستاد و هردو دستانش را در جیب های شلوارش فرو برو.و به رسم عادت همیشه گی اش روی نوک پاهایش بلند شد و دوباره پاهایش را به کف زمین چسباند. محمد ازگوشه ی چشم به مهیار نگاه کرد می دانست تمام حرکاتش از روی آشفته گی است. نگاهش را از مهیار گرفت و به روبرو خیره شد. مهیار درحالی که به درحیاط خیره شده بود گفت:
    -اتاق کنترل دوربین ها کلیدش دست کیه؟
    محمد به سمت مهیار چرخید و به نیم رخ مهیار زل زد گفت: _دست من قربان
    _کلیدش بهم بده
    محمد متعجب گفت:
    _ اتفاقی افتاده؟
    روی پاشنه ی پا چرخید و نگاهش را به محمد دوخت و یه تای ابرویش را بالا داد گفت:
    _حتما باید اتفاقی بیفته که من مواظب خونه زندگیم باشم؟
    محمد که متوجه شد.سئوالش به مزاج مهیار خوش نیامده سرش را پایین انداخت و با شرمنده گی گفت:
    _معذرت می خواهم قربان
    مهیار به حالت قبلش برگشت و به حیاط سرسبز خیره شد گفت:
    _من نخواستم که ازمن معذرت خواهی کنی! سرتو بالا بگیر و برای هیچ کس سرتو خم نکن حتی من
    محمد سرش را بالا گرفت گفت:
    _قربان شما باهمه فرق دارید به این خاطر من همیشه وظیفه ام جلو شما و دستورات شما سرخم کنم
    _وظیفه تو اینه که راز دار من باشی و مواظب خونه زندگیم باشی.مراقب باشی که مبادا کسی به زنم نزدیک بشه...وظیفه تو اینه نه سرخم کردن.محمد من هیچ وقت نمی خواهم کسایی که ازسفره ام نون میخورن همیشه سرخم کنن برام میدونی من این وسط هیچ کارم
    مهیار چرخید و دستش را روی شانه ی محمد قرار داد و با لبخند کم جانی ادامه داد:
    _برای من هیچ کاره سرخم نکن برای اونی که بالاس سرخم کن
    روی شانه اش زد.محمد باورش نمی شد مهیار مغرور و سرد دلی به وسعت دریا داشته باشد.
    باصدای باز شدن در حیاط، مهیار دستش را از روی شانه محمد برداشت و منتظر شد تا ماشین وارد حیاط شود.درماشین به آرامی بازشد. صدای برخورد پاشنه ی کفشش برای لحظه ی میان صدای گنجشک هاو تکان خوردن شاخ برگ های درختان مخلوط شد. به آرامی ازماشین پیاده شد و بانگاهش تمام حیاط را از نظر گذراند و نگاهش بر روی مهیار ثابت ماند.
    عینک آفتابی اش را از روی چشمانش برداشت. و به آرامی به سمت مهیار قدم برداشت.مهیار با همان ژست مغروانه اش به پیشتاز مهمان اش آمده بود. از پله ها بالا رفت و درست روبروی مهیار ایستاد.دستانش را باز کرد و با لبخندگفت:
    _بعد از این همه سال دلتنگی نمی خواهی عمه ات بغـ*ـل کنی؟
    مهیار خندید و در آغـ*ـوش اشرف خاتون فرو رفت.اشرف خاتون با تمام وجود اورا به خود فشرد گفت:
    _آخ که چقدر دلم برات تنگ‌شده بود.
    _سال هاست منتظرم چرا این قدر دیر عمه؟
    از آغـ*ـوش اشرف خاتون فاصله گرفت.اشراف خاتون با تحسین نگاهش کرد گفت:
    _دیر شد ولی من اینجام کنار تو و ویدا
    با شنیدن نام ویدا قلبش به درد آمد.اشراف خاتون که متوجه تغییر حالت صورت مهیار شد با نگرانی گفت:
    _اتفاقی افتاده؟
    محمد برای آنکه اوضاع را کنترل کند سریع به سمت اشرف خاتون آمد و با متانت همیشه گی اش گفت:
    _خوش آمدی خانوم
    اشراف خاتون به سختی نگاهش را از مهیار گرفت و نگاهش را سمت محمد سوق داد گفت:
    _ممنونم محمد جان خوبی پسرم
    _به خوبی شما خانوم سفر خسته کنندهی داشتید تشریف ببرید داخل الان میگم چمدان هاتون بیارن
    _ممنونم پسرم واقعا که خسته راهم ..داشت یادم می رفت
    نگاهش را به سمت حیاط گرفت گفت:
    _شیما دخترم بیا
    مهیار تند سرش را به سمت همان دختری که عمه صدایش کرد چرخاند.عمه که متوجه شد که باید هرچه زودتر مهمانش را معرفی کند گفت:
    _دختر خوانده ام شیماست
    مهیار متعجب و شوکه زده عمه را نگاه کرد نمی دانست چه بگوید که محمد پیش قدم شد گفت:
    _بفرماید داخل من وسایل میارم
    مهیار خودش را عقب کشید تا اشراف خاتون راحت تر وارد خانه شود.شیما روبری مهیار ایستاد و چشمان آبیش را به چشمانش دوخت گفت:
    _سلام شیما هستم
    مهیار منتظر جلو آمدن دستش بود ولی ازسوی شیما دستی دراز نشد مهیارتعجب کرد ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد.
    _سلام خوش آمدید مهیار هستم بفرماید داخل
    _ممنونم
    شیما وارد خانه شد.به محض وارد شدن تمام خانه را با نگاهش از نظر گذراند و مثل تمام افراد تازه وارد تابلوی بزرگ بالای شومینه نظرش را جلب کرد. مهیار که تمام نگاهش سمت دخترک تازه وارد بود باصدای اشرف خاتون به سمتش چرخید گفت:
    _جانم عمه؟
    اشرف خاتون با خنده گفت:
    _حواست کو پسر میگم ویدا کجاست؟
    مهیار که متوجه شد بیشتر از این نمی تواند مخفی کاری کند گفت:
    _ اگر خسته نیستید باهم صحبت کنیم؟
    اشرف خاتون متعجب نگاهش کرد وگفت:
    _باشه
    _پس بریم اتاق کار من
    اشرف خاتون سری به نشانه موافقت تکان داد و به دنبال مهیار راه افتاد. مهیار دراتاق را باز کرد و کنار ایستاد تا اشرف خاتون وارد اتاق شود.
    اشرف خاتون وارد اتاق شد.و بروی کناپه نشست.مهیار درحالی که درچهارچوی در اتاق ایستاده بود لیلا خانم دا مخاطب قرار داد گفت:
    _لیلا خانم از شیما خانم پذیرایی کن و اتاقشان را برای استراحت اماده کن
    _چشم قربان
    مهیار دراتاق رابست و به سمت میزکارش رفت وپشت میزش نشست.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    اشرف خاتون منتظر و کنجکاو نگاهش را به مهیار دوخت. _منتظرم مهیار نمی خواهی شروع کنی؟
    مهیار گوشه ی لبش را گزید.درد قلبش را باید به هرشیوهی آرام می کرد ولی چگونه؟ آب دهانش را قورت داد و به سختی گفت:
    _عمه من تمام اتفاقات اخیر براتون نگفتم
    _یعنی چی؟
    _عمه ویدا تصادف کرده
    اشرف خاتون جاخورد گفت:
    _چی؟ کجاست؟ چه بلای سرش اومده حالش چطوره؟
    مهیار که سعی برآرام کردن اشرف خاتون داشت دستش را به حالت آرام کردن اشرف خاتون تکان داد گفت:
    _آروم باش عمه ویدا خوبه
    _چطور آروم باشم من مهیار؟ من تا ویدا را نبینم آروم نمی گیرم
    مهیار کلافه و عصبی دستی به ته ریش اش کشید گفت:
    _عمه لطفا آرام باشید چون من این طوری نمی تونم باقی حرفام بگم لطفا
    اشرف خاتون آرام تر شد و درحالی که سعی می کرد آرام به نظر بیاید گفت:
    _باشه من آرامم بگو منتظرم
    مهیار نفس حبس شده اش را از سـ*ـینه اش خارج کرد گفت: _ویدا تصادف سختی داشته ماشینش از دره افتاده پایین خدا بهمون رحم کرده زمانی که خواستن ازماشین بیرون بیارنش انگار پاهاش آسیب دیدن به این خاطر نمیتونه راه بره
    اشرف خاتون ازشوک حرف های مهیار دستش را جلوی دهانش قرار داد تا هق هق اش از گلویش خارج نشود. گرمی اشک بر روی گونه هایش را احساس می کرد مهیار بابغض درگلویش که به سختی کنترلش می کرد.آرنج هایش را بر روی میز گذاشت و یکی از دستانش را پشت گردنش قرار داد و نگاهش را به سمت پایین سوق داد تا اشرف خاتون آن چشمان پر از به خون نشسته را نبیند به سختی گفت:
    _ویدا بچه یک ماهش را از دست داده عمه بخاطر این که بیشتر از این روحیه اش آسیب نبینه چیزی بهش نگفتیم
    اشرف خاتون درحالی که اشک می ریخت.باصدای گرفته شده اش گفت:
    _نگاهم کن مهیار
    مهیار به سختی سرش را بالا آورد و به اشرف خاتون نگاه کرد
    _مهیار تو کجا بودی که دسته گل من به این روز افتاد؟
    مهیار سکوت کرد.پرازحرف بود پر از درد ولی نمی توانست حرف بزند چه می توانست بگوید؟ آن لحظه ی که ویدا در حال دست پنجه نرم کردن با مرگ بود او درحال رسیدگی به افرادی بود که قصد نابود کردن زندگیش را داشتند.
    او می خواست ازهمه چیز همه کس مواظبت کند ولی نشد.تنها دلیل زندگیش دور از او در چنگال مرگ افتاده بود حتی فکر به آن روزها برایش عذاب آور بود
    _جواب بده مهیار سکوت نکن! تومگه به من قول ندادی مواظبش باشی مگه نگفتی باهاش ازدواج می کنم تا بفهمم فیروزه هدفش چیه؟ میدونم کم عذابش ندادی ولی چرا گذاشتی بلای به این بزرگی بیاد سر امانتی برادرم؟
    مهیار عصبی شد و از کوره در رفت و از روی صندلی بلند شد و صندلی باشدت بر روی زمین کوبیده شد مهیار با صدای بلندش فریاد کشید گفت:
    _من مواظبش بودم من نخواستم این اتفاق بیفته
    با هر دو دستش بر روی میز محکم کوبید که باعث شد اشرف خاتون بترسد
    _ولی افتاد عمه من فکر می کردم بیشتر قبل در امانه ولی اشتباه کردم اون لحظه ی که فیروزه تو دستام بود باید با یه گلوله می کشتمش
    چرخید و مشتش را محکم بر روی دیوار پشت سرش کوبیدپر ازخشم نفرت بود باید تخلیه می شد ولی چگونه؟ تا انتقام پدرش و ویدا را نمی گرفت آرام نمی شد. اشرف خاتون اشک هایش را پاک کرد و با اخم گفت:
    _که بری زندان؟ که راه برای فیروزه باز کنی؟ که بیاد وارد زندگی ویدا بشه؟ اره؟
    چرخید به سمت اشرف خاتون بیشتر قبل فریاد کشید
    _اره عمه اره
    هردو برای لحظه ی کوتاه به یک دیگر نگاه کردند.مهیار آرام گرفت و باصدای آرام گفت:
    _عمه من قلبم داره میسوزه اونی که روی تخت خوابیده زنه منه شریک عمر منه میدونی چند وقته عمه درست حسابی نگاهم نکرده؟ میدونی چی میگه عمه توی چشام زل میزنه میگه من نقاصم برو زن بگیر
    بامشت بر روی سـ*ـینه اش کوبید گفت:
    _عمه این لعنتی چرا ازکار نمیفته من باید قبل از بابا قبل از مامانمم میمردم ولی شاهد این نباشم که ویدا با اون همه عشقی که از من توی قلبشه بهم بگه برو..اون ازمن و خودش نا امید شده عمه
    اشرف خاتون اشک های روی صورتش راپاک کرد.و بغض نشسته برگلویش را قورت داد و به آرامی از روی کناپه برخواست. به سمت مهیار رفت و اورا به سمت خود چرخاند و با دستانش هر دو سمت صورت مهیار را قاب گرفت. و به چشمان مهیار زل زد گفت:
    _سعی کن اول از هرچیزی به خودت بیای و این آشفته گی را ازخودت دور کنی،مهیارم ویدا تورو دوست داره و اگر الان داره تورو ازخودش دور می کنه دلیلش فقط حال بد اونه، اون الان توی شرایط سختیه
    اشرف خاتون دستانش را پایین اورد و به آرامی بازوی مهیار را نوازش کرد ادامه داد گفت:
    _ویدا سردرگم نا امید شده یه عالمه سئوال توی ذهنشه ولی جوابی برای هیچ کدوم نداره ما باید کمکش کنیم و برای همیشه قصه هرمز و فیروزه و نفرت تورو تموم کنیم
    _ولی قصه رسول و بیژن ادامه داره
    _قصه اونا به کنار الان باید برای همیشه ویدا را از گذشته معطل کنیم و داستان تموم کنیم
    مهیار آهی کشید و از کنار اشرف خاتون گذشت و به سمت پنجره اتاق رفت دستش را به دیوار کنار پنجره چسباند گفت:

    _می ترسم عمه من داستان ناقص براش تعریف کردم حتی نامه بابام که به تازگی خونده هم دست کاری کردم
    _کارت اشتباه بوده پسرم ولی از الان به بعد نذار همه چیز از اینی که خراب تره خراب بشه
    _ولی عمه .....
    باضربه ی که به در اتاق خورد حرفش نیمه تمام ماند. هر دوی آن ها به سمت در اتاق چرخیدن مهیار باصدای رساگفت:
    _بیا داخل
    در اتاق به آرامی گشوده شد و لیلا خانم در حالی که درمیان چهارچوب دراتاق قرار داشت گفت:
    _ببخشید قربان مزاحم شدم ولی حال ویدا خانم بدشده پرستار گفت صداتون کنم
    اشرف خاتون و مهیار با نگرانی نگاهی بهم انداختن.مهیار معطل نکرد و با قدم های که به دو شباهت داشتن به سمت طبقه پایین رفت.
    در اتاق باز بود وارد اتاق شد و با ترس و نگرانی به ویدا نگاه کرد پرستار با دیدن مهیار سریع گفت:
    _بازم تب کرده
    مهیار به سمت تختش رفت و حوله خیس را روی پیشانی اش گذاشت و رو به پرستار کرد گفت:
    _سریع یک لگن پر از آب سرد با چند تیکه یخ برام بیار
    _چشم
    با رفتن پرستار مشغول گذاشتن حوله خیس روی پیشانی و دستان ویدا شد. صدای گرفته ویدا که به سختی از گلویش بیرون می آمد را شنید
    _مهیار دارم آتیش میگیرم
    غصه ویدا داشت پیرش می کرد.
    _عزیزم الان خوب میشی
    _من دارم میمیرم
    اخم کرد و درحالی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
    _این حرف رو نزن تو خوب میشی
    _مهیار بگو که دوستم داری؟
    گونه ی ویدا را به آرامی نوازش کرد گفت:
    _هیس آروم باش خانمی تو باید استراحت کنی
    _بگو لطفا؟!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    نگاهش کرد به زنی که پراز انرژی بود و صدای خنده هایش گاهی سکوت خانه را می شکست نگاه کرد.دیگر صدای خنده هایش را نمی شنید.دلش برای تمام شیطنت هایش لک زده بود.چه به روزش آمده بود که حال در سخت ترین شرایطش از مرد مغروری مثل مهیار جمله ی دوست دارم را طلب می کرد.مگر می شود دوستش نداشته باشد.داشت ولی قرار بود در رمانتیک ترین حالت ممکنه به عشقش اعتراف کند. ویدا با نگاه تب دارش که به سختی پلک هایش را باز نگه داشته بود منتظر نگاهش می کرد.چه می توانست به زیباترین زن زندگیش بگوید؟
    دلش نمی خواست دلش بشکند به یک جمله اتکفا کرد.
    _اره عزیزم
    درحالی که سرفه می کرد میان سرفه هایش گفت:
    _برای این که من ناراحت نشم گفتی میدونم
    مهیار حوله خیس را بر روی گونه های داغ وتب دار ویدا گذاشت و با آن اخم همیشه گی اش گفت:
    _آرام باش بعدا حرف میزنیم
    دستش راپس زد و رویش را از مهیار برگرداند.مهیار برای لحظه ی چشمانش را روی هم فشرد.باید صبوری می کرد،ویدا حق داشت بی تابی کند بهانه بگیرد.باصدای پرستار چشمانش را گشود.
    _قربان چکار تشت آب کنم ؟
    سرش را به سمت پرستار چرخاند و چشم غره ای به او رفت گفت:
    _از من می پرسی؟ تو خیر سرم پرستاری..سریع پاهاش داخل آب سرد بذار
    _چشم
    ویدا چشمانش رابست.مهیار به چشمان بسته ویدا خیره شد.نمی خواست به این آسانی ویدا را همانند پدر و مادرش از دست بدهد. چند ساعتی بود که تلاش می کرد تب ویدا پایین بیاید.بلاخره موفق شد.
    و تب ویدا پایین آمد. خسته بود.نیاز به استراحت داشت ولی تا وقتی که ویدا دوباره صدای خنده هایش در این خانه جان نمی گرفت نمی توانست استراحت کند.
    با تنی بی رمق از اتاق بیرون رفت.از پله ها بالا رفت. اشرف خاتون درحالی که دستش را زیر چانه اش گذاشته بود با صدای قدم های مهیار سرش را بلند کرد.
    اشرف خاتون با نگرانی از جایش بلند شد و به سمت مهیار رفت گفت:
    _حالش چطوره؟
    مهیار با نا امیدی سری تکان داد گفت:
    _بد ...اصلا اوضاع خوبی نداره
    _باید هرچه سریع تر کارا رو انجام بدیم و بریم آمریکا برای ادامه درمانش
    مهیار درحالی که نا امید شده بود باچهره پکر شده اش گفت:
    _یعنی امیدی هست؟
    اشرف خاتون امید وار بود و سعی کرد به مهیار امید بدهد با دلگرمی گفت:
    _اره پسرم چرا که نه فقط تو هرچه سریع تر کارا رو انجام بده
    با صدای در خانه لیلا خانم دوان دوان از آشپزخانه بیرون آمد و در را باز کرد.مهیار با دیدن ایدا تجعب کرد و به پیشتازش رفت.با او دست داد گفت:
    _از این ورا؟
    _خوبی؟ اومدم ویدا رو ببینم
    _ممنونم ....بهتره فعلا منتظر بمونی چون خوابیده
    _باشه
    مهیار ،ایدا را به سمت نشیمن دعوتش کرد.اشرف خاتون پیش قدم شد و برای خوش آمد گویی به سمت سارا رفت.گفت:
    _خوش آمدی دخترم اشرف خاتون هستم عمه مهیار
    ایدا با گرمی با او دست داد و درحالی که توانی نداشت برای لبخند زدن لبخند کم جانی زد گفت:
    _ ممنونم ایدا هستم دوست مهیار و ویدا
    _بفرما دخترم سرپا چرا موندی
    هر سه آن ها به سمت نشیمن رفتند و روی مبل ها نشستند. ایدا رو به مهیار کرد گفت:
    _حالش چطوره؟
    مهیار آهی کشید گفت:
    _مثل همیشه تعریفی نداره
    ایدا با ناراحتی سری تکان داد گفت:
    _از یه طرف ویدا ...و از طرفی دیگه مادر مینا
    مهیار با صدای خسته گفت:
    _حالش چطوره؟
    _بی تابی می کنه بهرحال سخته داغ بچه اونم مینا که یه دختر بود
    _حق داره سخته برای همه ما رفتن مینا یه شوک بزرگ بود گاهی مواقع خودمو سرزنش می کنم که ای کاش هیچ وقت ویدا را تنهایی راهی سفر نمی کردم
    ایدا در حالی که چشمانش پراز اشک شده بود با صدای بغض دارش گفت:
    _مقصرمن بودم که اجازه دادم دوتایی سوار یه ماشین بشن
    اشرف خاتون سکوتش را شکست و ایدا را مخاطب قرار داد گفت:
    _دخترم دقیق چه اتفاقی افتاد؟ مهیارم ازبس داغونه که دلم نیومد ازش بپرسم
    ایدا از عسلی کنار مبل دستمالی برداشت و اشک هایش را پاک کرد گفت:
    _ما برای تعطیلات عید رفته بودیم دزفول قرار شد برای ناهار به یکی از مناطق کوهستانی بریم.ویدا قبل ازحرکت ما به دوستش گیسو اصرار کرد که ماشینش بیاره اونم قبول کرد.من و یاشار با ماشین خودمون مهرداد و مریم توی یه ماشین و مینا و ویدا و گیسو توی یه ماشین ولی لحظه آخر موقعه حرکت گیسو تلفنش زنگ خورد و مجبور شد برگرده خونه و به ویدا گفت ماشین لازم نداره و باتاکسی برگشت خونه..
    مکث کوتاهی کرد و سعی کرد بغضی که به گلویش چنگ زده است را قورت بدهد.ادامه داد:
    _حرکت کردیم پیچ اول رد کردیم و داشتیم پیچ دوم رد می کردیم که یاشار از آینه عقب نگاه کرد گفت:
    _چرا ویدا نیومد؟
    منم نگران شدم برگشتم عقب نگاهی کردم ولی خبری نبود.نگران شدم به یارشار گفتم بزنه کنار به مهرداد که جلوتر ازما بود چراغ زدیم که به ایسته گوشه ی که فضای برای پارک کردن ماشین ها بود ماشین نگه داشتیم.دقیقا بالای دره ایستاده بودیم سعی کردم باهاش تماس بگیرم ولی آنتن نداشتیم.مهرداد از ماشین پیاده شد به سمت ما اومد گفت:
    _چرا گفتی بمونیم؟
    یاشار رو به مهرداد گفت:
    _مینا و ویدا دیر کردن منتظر اون ها هستیم
    یاشار و مهرداد مشغول حرف زدن شدن ولی خب من دلم مثل سیرسرکه می جوشید تحمل نکردم و به یاشار گفتم برگردیم مسیر شاید ماشین خراب شده.یاشار موافقت کرد و برگشتیم. سکوت کرد دیگر تحمل آن همه دریای شور نداشت و اشک هایش روانه گونه هایش شدن. لب هایش را روی هم فشرد.چانه اش می لرزید.به سختی ادامه داد و گفت:
    _وقتی برگشتیم چندماشین راه رو بسته بودن به خاطر باریک بودن عرض جاده یاشار پیاده شد تا بفهمه جریان چیه؟ چراهمه جمع شدن؟ تحمل نکردم منم پیاده شدم فقط از اون فاصله کوتاه دیدم یاشار داره میزنه تو سرخودش، مهرداد داشت می رفت پایین مثل یه آدم متحرک می رفتم جلو،یه پسری جلوم گرفت گفت:
    _خانوم برگردید سیرک که نیست بامشتم کوبیدم روی سـ*ـینه اش گفتم:
    _برو کنار لعنتی
    به سختی خودمو به یاشار رسوندم.یاشار تامنو دید بازوهام گرفت خواست برم گردونه که زدم زیر دستش و با جیغ فریاد کشیدم گفتم:
    _ولم کن چی شده ؟ چرا مهرداد رفت پایین؟
    یاشار بازوهام رهاکرد فقط موهاش می کشید می گفت: _بدبخت شدیم جواب مهیار چی بدم؟
    نمیدونی توی چه حالی بودم وقتی که گروهی که برای کمک اومده بودن ازته دره مینا و ویدا رو بالا اوردن چنان خودمو می زدم که دیگه هیچی برام مهم نبود. هر دوتاشون روی زمین گذاشتن بین دوتاشون نشستم صورت هاشون می بوسیدم التماس می کردم حرفی بزنن،چشام هاشون باز کنن...ولی بی فایده بود.
    ایدا نتوانست تحمل کند و دستانش را مقابل صورتش گرفت و هق هق اش از پهنای گلویش آزاد شد.شانه هایش از شدت گریه اش می لرزید.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    اشرف خاتون با شنیدن آن اتفاقات نفس اش درحال بند آمدن بود.آن قدر اشک ریخته بود که یادش رفته بود آسم دارد و نباید تحت هیچ شرایطی خودش را اذیت کند اشرف خاتون به سختی گفت:
    _بعدش چی شد؟ بگو جیـ*ـگر گوشه ام چطور اون بلا سرش اومده؟
    ایدا سرش را بلند کرد و به مهیار که سرش را میان دستانش گرفته بود و به پارکت زل زده بود و به اشرف خاتون که چشمانش همانند ابر بهاری می بارید نگاهی انداخت.باصدای گرفته اش گفت:
    _وقتی پرستار گفت مینا تموم کرده هرچی خاک ریزه بود روی سرم ریختم می خواستند هر دوتاشون ببرن که نذاشتم فکر کردم ویدا مرده پرستار بهم گفت زنده اس باید سریع منتقل بشه بیمارستان...می گفتند که ترمز ماشین دست کاری شده از قبل وقتی یاشار به گیسو دسترسی پیدا کرد و ازش پرسید ماشین مشکلی چیزی داشته گفت نه سالم بوده.مامورها می گفتند ترمز دست کاری شده ولی کار کی بوده خدا میدونه.

    سکوت مرگ باری سالن را در برگرفت و مهیار برای بار دیگر قلبش به درد آمد.دوماهی بود که از شنیدن آن اتفاق شوم فرار می کرد. نمی خواست بشنود.
    تمام تنش می لرزید از تصور آن که اگر ویدا به جای مینا مرده بود. مهیار سرش را بالا اورد.عصبی بود ولی باید تحمل می کرد.باید تمام تلاشش را می کرد تا ویدای او دوباره به زندگی برگردد.
    اشرف خاتون اشک هایش را پاک کرد و لیلا خانم را صدا کرد.لیلا خانم طولی نکشید مقابل اشرف خاتون ایستاد.
    _بفرمایید خانم ؟
    _برامون چایی بیار قبلش برای من یه لیوان آب بیار
    _چشم خانم
    لیلا خانم رفت و بعد از چند ثانیه با یک لیوان آب برگشت.اشرف خاتون لیوان آب را از لیلا خانم گرفت.تمام وجودش از خشم بود .گویی تمام وجودش در حال سوختن بود‌. لیوان را یک نفس سرکشید.
    داغ برادر کم بود که حال داغ برادر زاده اش اضافه شده بود.
    مهیار با صدای خسته اش رو به ایداد گفت:
    _مهرداد حالش چطوره؟
    ایدا سری تکان داد و با ناراحتی گفت:
    _حالش بده بهرحال مینا مثل خواهرش بود باهم بزرگ شده بودن
    _همه ما تاوان سختی پس دادیم
    _تاوان چی؟ ماکه گناهی نکردیم! ازوقتی که این اتفاق افتاد همه ازهم فاصله گرفتم اولیش تو یه نگاه به خودت توی آینه کردی؟ لباس سیاه،ریش بلند، کافیه مهیار ویدا به تو نیاز داره نذار متوجه بشه تو حالت خوب نیست
    مهیار از جایش بلند شد گفت:
    _حالم خوب نیست ایدا من ته خط رسیدم باختم به کسی که برام این بازی رو راه انداخته باختم،

    دستانش را باز کرد و به سرتاپایش اشاره کرد گفت:
    _نگاه کن ! خوب نگاه کن ایدا من چیزی ندارم برای از دست دادن تنها هدفم زندگیم بود، که با هدف گرفتن زنم اونم باختم
    معطل نکرد و به سمت اتاق کارش رفت با بسته شدن در اتاقش اشرف خاتون رو به ایدا گفت:
    _ناراحت نشو گلم مهیار الان شرایط سختی داره
    ایدا با ناراحتی سرش را بالا پایین انداخت گفت:
    _میدونم حق داره ....بهتره من یه سر به ویدا بزنم
    بی درنگ بلند شد و درمقابل نگاه پر از اندوه اشرف خاتون به سمت پله هارفت. به آرامی دستگیره در را پایین کشی.
    و در اتاق ،را باز کرد.
    ویدا با تنی خسته و کم جان نگاهش را به سمت در اتاق کشاند.
    ایدا لبخندی بر روی لبش نشاند. فقط خدا می دانست در دل ایدا چه می گذرد دلش می خواست خودش را بزند جیغ بکشد گریه کند ولی رفیق اش را درچنین حالتی نبیند.
    در اتاق را بست و به سمت ویدا رفت.صندلی را کنار تخت گذاشت و نشست.
    به آرامی دست ظریف ویدا را میان دستش گرفت و فشرد.ویدا ازگوشه ی چشمم اشکی بر روی گونه اش روانه شد. ایدا با آن دست آزادش اش آن قطره اشک را پاک کرد.
    ایدا لب گزیدکه بغض اش بیشتر از این برای شکستن سماجت نکند. ویدا باصدای خشه دارش که به سختی از گلویش بیرون می آمد گفت:
    _خوبی؟
    ایدا سریع سرش را تکان داد و باخندهی که پر ازبغض بود.گفت:
    _خوبم عزیزم! توخوبی؟
    ویدا نگاهش را به عمق چشمان زیبای ایدا دوخت و گفت:
    _شاید اگر نفس نکشم بهتر بشم
    ایدا اخم کرد سعی کرد با حرف هایش ویدا را روحیه بدهد گفت:
    _ این چه حرفیه! از اون حرفای بودکه من به شدت بیزارم از شنیدنش دختر تو هنوز اول راهی مهیاربا دکترت حرف زده بهش گفته بزودی می تونی از روی تخت بلند بشی و راه بری.

    ویدا پوزخند غم انگیزی بر روی لب هایش نشاند گفت:
    _بهتره بهم دروغ نگیم ایدا آخرین باری که دکتر این جا بود وقتی که ازپیش من رفت پشت در اتاقم صداشو شنیدم به مهیار گفت امیدی نیست
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ایدا با ناراحتی به چشمان بی روح ویدا نگاه می کرد.او بهتر از هرکسی می دانست تمام پزشکان از ویدا قطع امید کرده بودند. باصدای ویدا به خودش آمد و سریع گفت:
    _جانم عزیزم؟
    صدای بغض دار ویدا بدطور قلب ایدا را به درد آورد
    _ایدا من احساس می کنم زندگی اون حقی رو که من از خوشبختی داشتم گرفته و دیگه من هیچ وقت سهمی یا حقی از خوشبختی ندارم.می خواهم به عنوان یه خواهر به حرف هام خوب گوش کنی.
    این بار ویدا بود که دست گره خورده ایدا را در میان دستانش می فشرد. تنها چیزی که برای او مانده بود همین دستانش بود. به سختی ادامه داد:
    _ازت می خواهم مخالفت نکنی و به تک تک حرفامو گوش کنی و بهم قول بدی! ایدا قبل از تمام این ماجرا من یه شب تلفن مهیار جواب دادم یه دختر پشت خط بود اتفاقات ازبس پشت سرهم افتاد که من فرصت نکردم هیچ وقت از مهیار بپرسم.
    نفس اش برای لحظه ی بند آمد.و شروع به سرفه کرد. ایدا به سرعت لیوان آب روی عسلی کنار تخت برداشت و کمک کرد از آب مقداری بنوشد.
    نفس اش تازه شد ولی هنوزم احساس می کرد نفس های آخرش هست.
    درمیان نفس های سختی که می کشید ادامه داد: _ایدا ایدا میان حرفش پرید گفت:
    _عزیزم تو الان باید استراحت کنی بعدا حرف میزنیم باشه؟
    به سرعت دست ایدا را گرفت و باچشمانی که پر ازخواهش تمنا بود به ایدا خیره شد.و باهمان صدای ضعیف اش گفت:
    _نه ایدا..من فرصتم کمه باید حرف هامو گوش کنی من می خواهم کمک کنی مهیارم به اون دختر برسه مهیار عاشق اون دختره و تنها چیزی که من می خواهم خوشبختی مهیاره یه عاشق واقعی فقط خوشبختی معشـ*ـوقه اش می خواد‌قول میدی براش خواهری کنی؟
    ایدا اخم هایش درهم شد و عصبی گفت:
    _نه....مهیار تورو دوست داره توی این مدت هم به من و تو بهتر ازهرکسی ثابت شده
    _میدونم ولی بعد من باید زندگی کنه باید طعم خوشبختی رو که هرگز نچشیده رو بچشه اون حقشه عاشقانه ترین روزهای زندگیشو داشته باشه
    _اره حقشه! ولی نه کنار کسی دیگه! تو خوب میشی الانم استراحت کن
    _ایدا لطفا بهم قول بده
    ایدا تحمل نکرد و چشمانش از اشک حلقه شد و اماده باریدن کرد. ایدا با بغضی که سعی برکنترل کردن داشت.با صدای لرزانش نالید گفت:
    _تومتوجهی چی میگی؟ من بهت قول بدم که بعد خودت یکی دیگه رو صاحب این خونه زندگی کنم؟ ویدا لطفا از من نخواه من هنوز از عذابی که توی وجودمه خلاص نشدم لطفا این کار نکن!
    _اره متوجه ام ....بهرحال این خونه باید سرپا بمونه روح من و عمو هرمز زنعموم با خوشبختی مهیار خوشحال میشه
    ایدا عصبی شد و دستش را از میان دست ویدا بیرون کشید و گفت:
    _بسه دیگه مگه دست خودته که بری؟ به من و مهیار فکر کردی که داری این حرف ها را می زنی؟ من طعم از دست دادن توی این خوب تجربه کردم تو دیگه این کار نکن من دیگه توان ندارم من توان ندیدنت ندارم
    کنار تخت زانو زد و دست ویدا را میان دستش گرفت و بوسید و با التماس گفت:
    _توروخدا قسمت میدم خوب شو تلاش کن از روی این تخت بلند شدی
    ویدا رویش را از ایدا برگرداند و به پنجرهی که زیبایی حیاط را به رخ اش می کشید خیره شد.
    صدایش می لرزید با همان صدای کم جون اش آرام زمزمه کرد:
    _من سال هاست تلاش می کنم زنده بمانم.دریغ از آنکه بدانم من در سال های قبل در ساعتی مشخص برای همیشه مرده ام.
    ایدا تحمل نکرد و به سرعت از اتاق بیرون آمد و خودش را به اتاق مهیار رساند و بی آنکه دربزند در را باز کرد.
    مهیار درحالی که سرش را میان دستانش گرفته بود سرش را بالا آورد و دستانش از دو طرف سرش پایین آورد و نگاه نگرانش را به ایدا دوخت گفت:
    _چیزی شده؟
    ایدا وارد اتاق شد و در اتاق را پشت سرش بست. وسط اتاق ایستاد و با همان چهره آشفته اش با خشم به مهیار توپید:
    _به جزء ویدا کسی تو زندگیته؟
    مهیار گیج و سر درگم از پشت میز اش بلند شد و به سمت ایدا رفت و روبروی اش ایستاد.و اخم هایش را درهم کشید گفت:
    _چی میگی تو؟
    _ویدا میگه کسی تو زندگی تو هست حتی اسمش رو توی گوشیت به اسم "گلم" سیو کردی
    مهیار برای لحظه ی در فکر فرو رفت و برای لحظه ی درمیان افکار بهم ریخته اش ترانه را به یاد آورد کسی که به سختی او را از خودش و زندگی اش دور کرد.
    اخم کرد و چرخید و به سمت پنجره اتاقش رفت و با لحن جدی اش گفت:
    _کسی توی زندگی من نیست
    ایدا عصبی شد و صدایش را روی سرش انداخت گفت:
    _مهیار دیگه کافیه ،اون سلاحی که دستت گرفتی برای شکنجه دادن ویدا را پایین بنداز
    به سمت ایدا چرخید و چشم غره ای به او رفت گفت:
    _متوجه هستی داری چی میگی؟ چه شکنجه ی؟ من هیچ وقت دلم نمی خواست ویدا را عذاب بدم
    _چرا دادی خیلی هم خوب عذاب دادی ولی اون دختر لب باز نکرد که اعتراض کنه ریخت توی دل خودش
    مهیار عصبی شد و فریاد کشید:
    _کافیه دیگه تو از هیچ چیز خبر نداری پس بیخودی منو قضاوت نکن
    بر روی سـ*ـینه اش کوبید ادامه داد:
    _این جا خودش زخمیه پس لازم نیست کسی رو زخمی کنم.
    ایدا صدایش را پایین آورد و پوزخندی زد گفت:
    _زخمی کردی خودت خبر نداری! وقت های که دختر ها هزارتا قربون صدقه زیر پست هات توی اینستاگرام برات می نوشتند ویدا سوخت وقت های که شب ها کنارت می خوابید ولی خودتو ازش دریِغ می کردی.سوخت ایدا نتوانست تحمل کند.
    چانه اش لرزید و اشک هایش بر روی گونه اش سرازیر شدند.ادامه داد:
    _ وقت های که بهش نزدیک می شدی و پرتش می کردی وسط خوشبختی و فرداش از دریای خوشبختی پرتش می کردی به سمت جهنم و دوزخ ..قلبش را تا اعماق سوختی .
    مهیار چشم هایش را برای لحظه ی روی هم فشرد. خشم اش همانند آتشفشان خفته ی فوران کرد. و به سمت آینه ی اتاقش رفت و مشتش را محکم به آینه کوبید.
    صدای جیغ ایدا و شکستن آینه درهم مخلوط شد
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ایدا درحالی که دستش را روی دهانش گرفته بود باترس به قطره های خونی که از دست مهیار می چکید زل زده بود.
    در اتاق باز شد و اشرف خاتون با دیدن صحنه ی که مقابل چشمانش بود با سرعت خودش را به مهیار رساند و با سرزنش گفت:
    _تو باخودت چه کارکردی؟
    مهیار دست اشرف خاتون را پس زد و گوشه ی از اتاق نشست و سرش را به دیوار تکیه داد.
    اشرف خاتون رو به ایدا کرد گفت:
    _چی شده؟
    ایدا که تمام تنش می لرزید بی حرف از اتاق بیرون رفت.
    اشرف خاتون به سرعت به نشیمن رفت و لیلا خانم را صدا زد و از او خواست سریع تر دکتر را خبر کند
    اشرف خاتون به سمت ایدا رفت و بازوی او را گرفت و به سمت خود چرخاند و با اخم گفت:
    _چی بهش گفتی؟
    ایدا بازویش را از میان دست اشرف خاتون جدا کرد و زهرخندی زد گفت:
    _بهتره بری ازخودش بپرسی.من فقط وجدانی رو بیدار کردم که سالهاست خودشو به خوابیدن زده
    اشرف خاتون گیج و سردرگم در فکر فرو رفت ایدا ازکنار اشرف خاتون گذشت.باصدای بسته شدن در خانه اشرف خاتون به خودش امد. و سریع به سمت اتاق مهیار رفت.
    ساعت هاگذشته بود.ازوقت شام گذشته بود ولی هیچ کس برای شام از اتاق بیرونش نیامد.
    حتی دختر خواندهی اشرف خاتون،اشرف خاتون درحالی که مقابل اتاق ویدا قرار گرفته بود.
    درحالی که تردید داشت.دستگیرهی در اتاق را پایین کشید و به آرامی در اتاق را باز کرد.
    ویدا با صدای در اتاق سرچرخاند.و باتعجب به اشرف خاتون نگاه کرد که در چهارچوب در اتاق ایستاده بود.
    باصدای ویدا اشرف خاتون به خودش آمد:
    _شما کی هستید؟
    اشرف خاتون در اتاق رابست و به سمت ویدا رفت.
    ویدا ترسیده بود و صدای لرزانش گفت:
    _
    توکی هستی؟ چرا دربستی؟ مهیار کجاست؟ نیا جلو!
    اشرف خاتون قلبش به درد آمد که برادرزاده اش تنها عمه اش را نمی شناخت.
    کنار تخت زانو زد و گفت:
    _نترس دخترم من عمه ات هستم
    ویدا یکه ی خورد گفت:
    _چی؟ عمه!
    _اره دخترم من عمه اتم
    ویدا اخم کرد و نگاهش را از اشرف خاتون گرفت گفت:
    _من عمه ی ندارم بابام گفت سالها پیش براثر مریضی مرده
    اشرف خاتون سرش راپایین گرفت و لب گزید که بعض چندساله اش نشکند.
    چقدر دلش پر از غم اندوه بود.ولی حال وقتش نبود الان فقط زندگی عزیزانش مهم بود.
    و باید آن هارا نجات می داد.بغض لجبازاش راکه سعی داشت بشکند را قورت داد و سرش بالا اورد و به نیم رخ ویدا زل زد گفت:
    _من نمردم دخترم.من زنده ام من هیچ وقت نمردم
    ویدا نگاهش را به سمت اشرف خاتون گرفت و با اخم و بالحنی عصبی به او توپید گفت:
    _این دیگه چه بازیه؟ اصلا مهیار کجاست؟ برو بهش بگو بیاد
    _دخترم ببین گوش کن
    عصبی فریاد کشید:
    _نمی خواهم گوش بدم! مهیار ...مهیار
    _ویدا دخترم...
    با باز شدن در اتاق اشرف خاتون برگشت.مهیار با دست باندپیچی شده به سمت ویدا امد و با نگرانی نگاهی به عمه و ویدا انداخت گفت:
    _جانم چی شده؟
    ویدا عصبی گفت:
    _این چی میگه؟ میگه من عمه اتم
    مهیار سکوت کرد.سرش را پایین انداخت.
    همین سکوت کوتاه مهیار باعث شد دفتر زندگی رستگار ها طوری دیگر ورق بخورد.و قصه ی جدیدی شروع شود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا