با هرقدمی که برمی داشتن قلبم و کاخ آرزوهام فرو می ریخت.
-توی اون پنجره چی هست که دوساعته زل زدی بهش؟
چشم هام برای لحظه ی رو هم فشردم.می خواستم بهش ثابت کنم که از بی محبتی اش دلم نمی گیره و برام مهم نیست.برگشتم سمتش تکیه داده بود به کمد دیواری لبخند کم جونی زدم گفت:
-کی اومدی متوجه نشدم؟
پوزخندی زد گفت:
-مطمئنی؟
-چی رو ؟
-این که متوجه اومدنم نشدنی؟
-اره
تکیه از کمد برداشت.و قدمی به سمتم برداشت
-بلند شو آماده شو شب مهمونیم بیرون
تعجب کردم! مهمون؟ طی این یک ماهی که زنش شده بودم هیچ وقت منو باخودش بیرون نمی برد. بلند شدم و روبروش قرار گرفتم.و با تعجب گفتم:
-مهمونی کی؟
-یکی از دوستام تو نمیشناسی! وقتی فهمیدن من زن گرفتم اصرار کردن که تورو به جمعشون ببرم و باهاشون اشنا بشی!
برای لحظه کوتاهی خوشحال شدم سعی کردم بروز ندهم و باهمان حالت قبل گفتم:
-باشه
به سمت حمام رفت.درحالی که وارد حمام می شد گفت:
-لباس مناسبی بپوش دلم نمی خواهد حرف پشت سرم ردیف بشه
با بسته شدن در حمام لبخند روی لبم پهن تر شد.بازم خوب بود که غیرت داشت.روی من! گاهی اوقات نمی تونستم درکش کنم! بعضی از شب ها مهربون بود.حتی نجواهای که تاصبح کنارم گوشم زمزمه می کرد طنین دلنواز خوش ترین آهنگ زندگیم می شد. ولی بعضی اوقات سرد می شد.مثل سرمای بهمن ماه که تموم وجودمو سرما می گرفت.
مهیار رو نه من نه هیچ کس دیگه نمی تونست درک کنه! گاهی اوقات باخودم میگم نکنه با اجبار کنارمنه ! ولی چه اجباری؟ خودش خواست بامن ازدواج کنه پس دلیل اون همه رفتاراش چیه؟ کلافه از دست افکارهای بهم ریخته ی ذهنم به سمت کمد لباس ها رفتم.مانتو بلند آبی رنگ برداشتم با شلوار جین آبی، روی تخت انداختم.
به سمت میز آرایش رفتم.و آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم. موهای بلندمو باز گذاشتم.هیچ وقت اون روزی رو که مریم اصرار داشت من موهام رنگ کنم یادم نمیره وقتی به مهیار گفتم برای لحظه ی روی موهام مکث کرد و با اخم گفت:
-نه موهای خودت خوبه!
من دیونه ی همین اخلاق هاش بودم.دیونه ی سرد بودنش دیونه ی خونسرد بودنش، زن های عاشق هیچ وقت پای رفتن رو ندارن مخصوصا پای دل کندن و گذشتن از مرد رویاهاشون! یه تیشرت مشکی تنم کردم.به خاطر جلو باز بودن مانتوم سعی کردم تیشرت نسبتا بلندی بپوشم. مانتوم تنم کردم.و روسری بلندم را سرم کردم.
ادکلن برداشتم ولی چشمم به گوشی مهیار افتاد که صفحه اش مرتبا خاموش روشن می شد. با دیدن اسمی که روی صفحه بود قلبم برای لحظه ی از کار افتاد. "گلم" بادست های لرزونم موبایل رو برداشتم.و تماس وصل کردم صدای زنونه توی گوشی پیچید:
-الو عزیزم چرا جواب نمیدی؟!
قدرت تکلم ازم گرفته شده بود.صدای زن پشت خط درست مثل زنگ ناقوس مرگ بود برام.
-الو مهیار؟ باتوام ؟نکنه باز پیش زنتی و نمی خواهی حرف بزنی عیبی نداره ببین من.....
باکشیده شدن موبایل از دستم، به عقب برگشتم.بغض بدطور خفه ام کرده بود.با،ناباوری سرتکان دادم مهیار خیلی خونسرد تماس رو قطع کرد.آب از موهای مشکی رنگش چکه می کرد.سرشو بالا اورد و با اخم گفت:
-از کی تا الان عادت کردی تماس های منو جواب بدی؟
لال شده بودم.لعنت بهت ویدا به حرف بیا جیغ بکش! بگو کی بود؟ بگو این زن لعنتی کی بود که بهت می گفت عزیزم؟ بهش بگو لعنتی تو حق منی نه کسی دیگه!
اصلا لعنت به هم جنس های خودم که میدونن کسی هست ولی باز سعی در خراب کردن زندگی دیگران دارن. بی اختیار لب زدم.
-فکر کردم تماس مهمی هست که جواب دادم.
دروغ گفتم! حس زنونه ام مجبورم کرد که جواب بدم.
-دیدی که مهم نبود الانم برو پایین تا من بیام!
-من نمیام حالم بده از کنارش گذشتم که بازمو محکم گرفت و منو کشوند سمت خودش گفت:
-اون روی منو بالا نیار
پوزخند زدم و با لحنی زهر آلودم گفتم:
-مثلا می خواهی چه غلطی کنی؟
بازومو بیشترفشرد دردم گرفت ولی لبمو آروم گزیدم که متوجه نشه! که نفهمه دارم زیر دست هاش هر لحظه خورد میشم! با خشم غرید گفت:
-اون وقت یه بادمجنون قشنگ زیر چشم خوشگلت کاشته میشه چطوره؟
کاسه صبرم لبریز شدم با دست آزادم به عقب پرتش کردم و باصدای بلند فریاد کشیدم
-بزن،د لعنتی بزن مگه تا الان با حرفات نزدیم؟ مگه لحظه به لحظه بیشتر قبل روحمو نمیکشیی؟ الانم بزن تا اروم شی! تو چی از من می خواهی، جونمو می خواهی؟ باشه جونم برای خودت بکشم و راحت شو بهت قول میدم قبل مردنم وصیت می کنم اعدامت نکن!
چشم هاش پر از حس پشیمونی بود ولی لحنش مثل همیشه آتیشی شد به جونم!
-نیازی به مردن نیست! تو همین الانشم حکم یه مردهی متحرک رو داری برای من
-توی اون پنجره چی هست که دوساعته زل زدی بهش؟
چشم هام برای لحظه ی رو هم فشردم.می خواستم بهش ثابت کنم که از بی محبتی اش دلم نمی گیره و برام مهم نیست.برگشتم سمتش تکیه داده بود به کمد دیواری لبخند کم جونی زدم گفت:
-کی اومدی متوجه نشدم؟
پوزخندی زد گفت:
-مطمئنی؟
-چی رو ؟
-این که متوجه اومدنم نشدنی؟
-اره
تکیه از کمد برداشت.و قدمی به سمتم برداشت
-بلند شو آماده شو شب مهمونیم بیرون
تعجب کردم! مهمون؟ طی این یک ماهی که زنش شده بودم هیچ وقت منو باخودش بیرون نمی برد. بلند شدم و روبروش قرار گرفتم.و با تعجب گفتم:
-مهمونی کی؟
-یکی از دوستام تو نمیشناسی! وقتی فهمیدن من زن گرفتم اصرار کردن که تورو به جمعشون ببرم و باهاشون اشنا بشی!
برای لحظه کوتاهی خوشحال شدم سعی کردم بروز ندهم و باهمان حالت قبل گفتم:
-باشه
به سمت حمام رفت.درحالی که وارد حمام می شد گفت:
-لباس مناسبی بپوش دلم نمی خواهد حرف پشت سرم ردیف بشه
با بسته شدن در حمام لبخند روی لبم پهن تر شد.بازم خوب بود که غیرت داشت.روی من! گاهی اوقات نمی تونستم درکش کنم! بعضی از شب ها مهربون بود.حتی نجواهای که تاصبح کنارم گوشم زمزمه می کرد طنین دلنواز خوش ترین آهنگ زندگیم می شد. ولی بعضی اوقات سرد می شد.مثل سرمای بهمن ماه که تموم وجودمو سرما می گرفت.
مهیار رو نه من نه هیچ کس دیگه نمی تونست درک کنه! گاهی اوقات باخودم میگم نکنه با اجبار کنارمنه ! ولی چه اجباری؟ خودش خواست بامن ازدواج کنه پس دلیل اون همه رفتاراش چیه؟ کلافه از دست افکارهای بهم ریخته ی ذهنم به سمت کمد لباس ها رفتم.مانتو بلند آبی رنگ برداشتم با شلوار جین آبی، روی تخت انداختم.
به سمت میز آرایش رفتم.و آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم. موهای بلندمو باز گذاشتم.هیچ وقت اون روزی رو که مریم اصرار داشت من موهام رنگ کنم یادم نمیره وقتی به مهیار گفتم برای لحظه ی روی موهام مکث کرد و با اخم گفت:
-نه موهای خودت خوبه!
من دیونه ی همین اخلاق هاش بودم.دیونه ی سرد بودنش دیونه ی خونسرد بودنش، زن های عاشق هیچ وقت پای رفتن رو ندارن مخصوصا پای دل کندن و گذشتن از مرد رویاهاشون! یه تیشرت مشکی تنم کردم.به خاطر جلو باز بودن مانتوم سعی کردم تیشرت نسبتا بلندی بپوشم. مانتوم تنم کردم.و روسری بلندم را سرم کردم.
ادکلن برداشتم ولی چشمم به گوشی مهیار افتاد که صفحه اش مرتبا خاموش روشن می شد. با دیدن اسمی که روی صفحه بود قلبم برای لحظه ی از کار افتاد. "گلم" بادست های لرزونم موبایل رو برداشتم.و تماس وصل کردم صدای زنونه توی گوشی پیچید:
-الو عزیزم چرا جواب نمیدی؟!
قدرت تکلم ازم گرفته شده بود.صدای زن پشت خط درست مثل زنگ ناقوس مرگ بود برام.
-الو مهیار؟ باتوام ؟نکنه باز پیش زنتی و نمی خواهی حرف بزنی عیبی نداره ببین من.....
باکشیده شدن موبایل از دستم، به عقب برگشتم.بغض بدطور خفه ام کرده بود.با،ناباوری سرتکان دادم مهیار خیلی خونسرد تماس رو قطع کرد.آب از موهای مشکی رنگش چکه می کرد.سرشو بالا اورد و با اخم گفت:
-از کی تا الان عادت کردی تماس های منو جواب بدی؟
لال شده بودم.لعنت بهت ویدا به حرف بیا جیغ بکش! بگو کی بود؟ بگو این زن لعنتی کی بود که بهت می گفت عزیزم؟ بهش بگو لعنتی تو حق منی نه کسی دیگه!
اصلا لعنت به هم جنس های خودم که میدونن کسی هست ولی باز سعی در خراب کردن زندگی دیگران دارن. بی اختیار لب زدم.
-فکر کردم تماس مهمی هست که جواب دادم.
دروغ گفتم! حس زنونه ام مجبورم کرد که جواب بدم.
-دیدی که مهم نبود الانم برو پایین تا من بیام!
-من نمیام حالم بده از کنارش گذشتم که بازمو محکم گرفت و منو کشوند سمت خودش گفت:
-اون روی منو بالا نیار
پوزخند زدم و با لحنی زهر آلودم گفتم:
-مثلا می خواهی چه غلطی کنی؟
بازومو بیشترفشرد دردم گرفت ولی لبمو آروم گزیدم که متوجه نشه! که نفهمه دارم زیر دست هاش هر لحظه خورد میشم! با خشم غرید گفت:
-اون وقت یه بادمجنون قشنگ زیر چشم خوشگلت کاشته میشه چطوره؟
کاسه صبرم لبریز شدم با دست آزادم به عقب پرتش کردم و باصدای بلند فریاد کشیدم
-بزن،د لعنتی بزن مگه تا الان با حرفات نزدیم؟ مگه لحظه به لحظه بیشتر قبل روحمو نمیکشیی؟ الانم بزن تا اروم شی! تو چی از من می خواهی، جونمو می خواهی؟ باشه جونم برای خودت بکشم و راحت شو بهت قول میدم قبل مردنم وصیت می کنم اعدامت نکن!
چشم هاش پر از حس پشیمونی بود ولی لحنش مثل همیشه آتیشی شد به جونم!
-نیازی به مردن نیست! تو همین الانشم حکم یه مردهی متحرک رو داری برای من