رمان عشق شکلاتی | pariya***75 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
با هرقدمی که برمی داشتن قلبم و کاخ آرزوهام فرو می ریخت.
-توی اون پنجره چی هست که دوساعته زل زدی بهش؟
چشم هام برای لحظه ی رو هم فشردم.می خواستم بهش ثابت کنم که از بی محبتی اش دلم نمی گیره و برام مهم نیست.برگشتم سمتش تکیه داده بود به کمد دیواری لبخند کم جونی زدم گفت:
-کی اومدی متوجه نشدم؟
پوزخندی زد گفت:
-مطمئنی؟
-چی رو ؟
-این که متوجه اومدنم نشدنی؟
-اره
تکیه از کمد برداشت.و قدمی به سمتم برداشت
-بلند شو آماده شو شب مهمونیم بیرون
تعجب کردم! مهمون؟ طی این یک ماهی که زنش شده بودم هیچ وقت منو باخودش بیرون نمی برد. بلند شدم و روبروش قرار گرفتم.و با تعجب گفتم:
-مهمونی کی؟
-یکی از دوستام تو نمیشناسی! وقتی فهمیدن من زن گرفتم اصرار کردن که تورو به جمعشون ببرم و باهاشون اشنا بشی!
برای لحظه کوتاهی خوشحال شدم سعی کردم بروز ندهم و باهمان حالت قبل گفتم:
-باشه
به سمت حمام رفت.درحالی که وارد حمام می شد گفت:
-لباس مناسبی بپوش دلم نمی خواهد حرف پشت سرم ردیف بشه
با بسته شدن در حمام لبخند روی لبم پهن تر شد.بازم خوب بود که غیرت داشت.روی من! گاهی اوقات نمی تونستم درکش کنم! بعضی از شب ها مهربون بود.حتی نجواهای که تاصبح کنارم گوشم زمزمه می کرد طنین دلنواز خوش ترین آهنگ زندگیم می شد. ولی بعضی اوقات سرد می شد.مثل سرمای بهمن ماه که تموم وجودمو سرما می گرفت.
مهیار رو نه من نه هیچ کس دیگه نمی تونست درک کنه! گاهی اوقات باخودم میگم نکنه با اجبار کنارمنه ! ولی چه اجباری؟ خودش خواست بامن ازدواج کنه پس دلیل اون همه رفتاراش چیه؟ کلافه از دست افکارهای بهم ریخته ی ذهنم به سمت کمد لباس ها رفتم.مانتو بلند آبی رنگ برداشتم با شلوار جین آبی، روی تخت انداختم.
به سمت میز آرایش رفتم.و آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم. موهای بلندمو باز گذاشتم.هیچ وقت اون روزی رو که مریم اصرار داشت من موهام رنگ کنم یادم نمیره وقتی به مهیار گفتم برای لحظه ی روی موهام مکث کرد و با اخم گفت:
-نه موهای خودت خوبه!
من دیونه ی همین اخلاق هاش بودم.دیونه ی سرد بودنش دیونه ی خونسرد بودنش، زن های عاشق هیچ وقت پای رفتن رو ندارن مخصوصا پای دل کندن و گذشتن از مرد رویاهاشون! یه تیشرت مشکی تنم کردم.به خاطر جلو باز بودن مانتوم سعی کردم تیشرت نسبتا بلندی بپوشم. مانتوم تنم کردم.و روسری بلندم را سرم کردم.
ادکلن برداشتم ولی چشمم به گوشی مهیار افتاد که صفحه اش مرتبا خاموش روشن می شد. با دیدن اسمی که روی صفحه بود قلبم برای لحظه ی از کار افتاد. "گلم" بادست های لرزونم موبایل رو برداشتم.و تماس وصل کردم صدای زنونه توی گوشی پیچید:
-الو عزیزم چرا جواب نمیدی؟!
قدرت تکلم ازم گرفته شده بود.صدای زن پشت خط درست مثل زنگ ناقوس مرگ بود برام.
-الو مهیار؟ باتوام ؟نکنه باز پیش زنتی و نمی خواهی حرف بزنی عیبی نداره ببین من.....
باکشیده شدن موبایل از دستم، به عقب برگشتم.بغض بدطور خفه ام کرده بود.با،ناباوری سرتکان دادم مهیار خیلی خونسرد تماس رو قطع کرد.آب از موهای مشکی رنگش چکه می کرد.سرشو بالا اورد و با اخم گفت:
-از کی تا الان عادت کردی تماس های منو جواب بدی؟
لال شده بودم.لعنت بهت ویدا به حرف بیا جیغ بکش! بگو کی بود؟ بگو این زن لعنتی کی بود که بهت می گفت عزیزم؟ بهش بگو لعنتی تو حق منی نه کسی دیگه!
اصلا لعنت به هم جنس های خودم که میدونن کسی هست ولی باز سعی در خراب کردن زندگی دیگران دارن. بی اختیار لب زدم.
-فکر کردم تماس مهمی هست که جواب دادم.
دروغ گفتم! حس زنونه ام مجبورم کرد که جواب بدم.
-دیدی که مهم نبود الانم برو پایین تا من بیام!
-من نمیام حالم بده از کنارش گذشتم که بازمو محکم گرفت و منو کشوند سمت خودش گفت:
-اون روی منو بالا نیار
پوزخند زدم و با لحنی زهر آلودم گفتم:
-مثلا می خواهی چه غلطی کنی؟
بازومو بیشترفشرد دردم گرفت ولی لبمو آروم گزیدم که متوجه نشه! که نفهمه دارم زیر دست هاش هر لحظه خورد میشم! با خشم غرید گفت:
-اون وقت یه بادمجنون قشنگ زیر چشم خوشگلت کاشته میشه چطوره؟
کاسه صبرم لبریز شدم با دست آزادم به عقب پرتش کردم و باصدای بلند فریاد کشیدم
-بزن،د لعنتی بزن مگه تا الان با حرفات نزدیم؟ مگه لحظه به لحظه بیشتر قبل روحمو نمیکشیی؟ الانم بزن تا اروم شی! تو چی از من می خواهی، جونمو می خواهی؟ باشه جونم برای خودت بکشم و راحت شو بهت قول میدم قبل مردنم وصیت می کنم اعدامت نکن!
چشم هاش پر از حس پشیمونی بود ولی لحنش مثل همیشه آتیشی شد به جونم!
-نیازی به مردن نیست! تو همین الانشم حکم یه مردهی متحرک رو داری برای من
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    -تو بیماری ! یه بیمار که نه محبت کردن رو بلده نه بلده زندگی کنه اره من مرده متحرکم ولی بهتر از توام که راهی میری و نفس میکشی و همه را با رفتارات ذره ذره خورد می کنی.
    -ویدا تموم کن این بحث رو و از اتاق برو بیرون
    مثل همیشه می خواست بهم دستور بده.لـ*ـذت می برد از این که همه گوش به فرمانش بودن.عصبی خندیدم گفتم:
    -چشم جناب میرم و مثل یه احمق عروسک توی دستای تو میشم و با هر ساز تو میرقصم
    کلافه شد صداش بالا برد و عصبی فریاد کشید:
    -دهنتو ببند و خفه شو اره تو عروسک توی دست های منی! به تاوان تموم روزهای که مادرم ارزوی یه ذره محبت از پدرم داشت باید تاوان رو تو پس بدی!،
    یکه ی خوردم باورم نمی شد ! بلاخره اون روی پلیدش رو رو کرد.پس همه ی کاراش از عمد بود که من تاوان پس بدم! مگه من مقصر تموم اتفاقات گذشته بودم؟
    باصدای لرزونم اروم لب زدم گفتم:
    -تموم روزهای که کنارم بودی نقش بازی می کردی که ازم انتقام بگیری؟
    -اره...الانم باپای خودت به جهنم من اومدی بهتر خفه شی و زندگی جدیدتو بپذیری من باهرکی دوست دارم حرف میزنم! حتی ممکنه زن دوم هم بگیرم پس کاری نکن بیشتر از الانت عذابت بدم الانم گمشو برو بیرون
    نفس عمیقی کشیدم.گرمی اشک هام روی گونه ام احساس کردم برای لحظه ی حس تنفر بهم دست داد.عقده و نفرت تاکجا؟ بازی کردن با ارزوهای یه دختر برای انتقام؟ بانفرت فریاد کشیدم:
    -ازت متنفرم!
    معطل نکردم از اتاق بیرون زدم.دراتاق را محکم بهم کوبیدم.
    درحالی که می دویدم به سمت پله ها رفتم و از پله ها رفتم بالا،به سمت در رفتم در باز کردم و به سمت حیاط رفتم.دیگه نمی تونستم بیشتر از این اون همه بغض رو تحمل کنم، بی اختیار پاهام سست و بی رمق شدن.
    روی پله ها نشستم و دستمو به نرده های پله ها گرفتم.که بیشتر از این نقش روی زمین نشم!
    باصدای بلند زجه می زدم.اخه خدا من چه بدی کرده بودم که باید این طوری ذره،ذره عذاب بکشم؟
    مگه نگفت بهم که خوشبختم می کنه!پس این بود خوشبختی که ازش حرف می زد؟
    اون همه رفتارهای خوب قبل ازدواج به خاطر این بود که منو خام خودش کنه؟
    لعنت بهت ویدا! لعنت به قلب ساده لوحت که بازم اسیر یه ذات گرگ صفت شد،خوشا به غیرت گرگ دلش به رحم می اومد ولی مهیار چی؟
    -پاشو دیر شد
    باعصبانیت سر برگردوندم و گفتم:
    -برو هرجا دوست داری برو من نمیام
    از روی پله ها بلند شدم.
    -ویدا مثل بچه ادم برو تو ماشین
    -نمیرم
    -میری چون من میگم!
    پوزخند زدم
    -ازامروز به بعد هیچ چیز باب میل تو نمیشه!
    عصبی شد اخم هاشو در هم کشید دستمو گرفت و کشون،کشون منو به سمت ماشین برد در حالی که تقلا می کردم دستمو از بین دستش بیرون بکشم با صدای گرفته ام گفتم:
    -ولم کن! دستمو شکوندی مگه باتو نیستم روانی
    درماشین باز کرد و منو پرت کرد روی ماشین،مچ دستم درد گرفته بود.اومدم ازماشین پیاده بشم که سریع سوار ماشین شد و در ماشین قفل کرد گفت:
    -اگه تو عابرو برات مهم نیست من مهمه! پس رام شو و تا مقصد لام تاکام حرف نزن چون ممکنه باپشت دستم بزنم دهنتو خوشگلتو پراز خون کنم
    -از تو روانی هیچی بعید نیست!
    ماشین روشن کرد.نگهبان سریع در حیاط باز کرد و ماشین از جا کنده شد.
    توی مسیر سعی کردم حتی نگاهم هم بهش نیفته!
    بیچاره از دل عاشق من! بیچاره از قلب بی تابم که برای هر لحظه بودن کنارش این طور بی طاقت بود.
    صدای اهنگ بدطور داغ دلمو تازه کرده بود.
    "برو ولی بی جواب نمیمونه شکستن دل"
    اهنگ بی کلامی که بین اهنگ پخش شد منو بدتر از قبل دلگیر کرد.
    چشم هام بستم و بغضمو قورت دادم.
    من دوستش داشتم و اون بانفرت ثانیه های زندگیش رو کنارم سپری می کرد.
    یعنی تموم شب های که من تو بغلش بودم و غرق در خوشبختی بودم اون با حس نفرت شب رو صبح می کرد؟!
    حتی زمانی که بهم گفت عروسی فعلا نگیریم به خاطر این بود که منو له کنه بعد مثل یه دستمال بندازه دور؟
    طاقت نیاوردم.و از گوشه ی چشمم بهش نگاهی انداختم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ارنجشو روبه لبه ی پنجرهی ماشین تکه داده بود و دستش رو زیر صورتش گرفته بود.
    و یه دستش به فرمون بود.دلم یه لحظه برای ژست مردونه اش ضعف رفت دلم می خواست برم سمتش و بوسش کنم ولی با یاداوری حرفاش حس نفرت روی حس علاقه سرپوش گذاشت.نگاهمو ازش گرفتم.
    با نگه داشته شدن ماشین به خودم اومدم.ماشین خاموش کرد.بدون اینکه بهش محل بذارم سریع از ماشین پیاده شدم.
    پیاده شد و به سمت رستوران رفت.بابی میلی اروم پشت سرش قدم برمی داشتم.
    وارد رستوران شدیم.رستوران سنتی بود با تخت های بزرگ ...نمای رستوران بیشتر از درخت های چنار بود و پرازگل های رز و بهاری،به سمت تختی که چندتا دختر و پسر بودن رفت.با نزدیک شدنش به تخت مورد نظرش یکی از پسرها سریع بلند شد.
    و باخنده گفت:
    -به به آقا مهیار گل
    مهیار باهاش دست داد گفت:
    -خوبی مهرداد ؟
    -ممونم
    مهرداد نگاهشو سمت من گرفت.با خوشحالی گفت:
    -زن داداشمون ایشونه؟
    مهیار برگشت سمتم نگاه بی تفاوتی بهم انداخت.دوست داشتم با همین دست هام چشماش از کاسه در بیارم که این طور بهم نگاه نکنه! با سردی گفت:
    -اره
    نزدیک تر رفتم و رو به جمع گفتم:
    -سلام
    مهرداد سریع از تر بقیه با لبخند پهنی که روی لب هاش بود گفت:
    -سلام خوش اومدید بفرماید بشینید
    اروم لبه ی تخت نشستم مهیار هم مثل من لبه تخت نشست.نگاهی به جمع انداختم سه تا دختر و سه تا پسر یکی از دخترا که صورت گرد و سفیدی داشت و چشم های مشکی نسبتا درشتی باهام دست داد گفت:
    -ایدا هستم
    به سختی لبخند کم جونی زدم گفتم:
    -ویدا هستم
    این بار یکی از دخترا که صورت کشیدهی داشت با پوست برنزهی باچشم های کشیدهی آبی رنگ باهام دست داد توی نگاهش یه ارامش خاصی بود باهام دست داد گفت:
    -مینا
    سری به معنی خوشبختم تکون دادم.دختر بعدی درحالی که تابی به سرگردنش داد خودشو یکم سمت من کشید گفت:
    -رزا هستم
    باهاش دست دادم گفتم:
    -خوشبختم
    مهرداد روبه من و مهیار گفت:
    -حالا چی شد که این قدر زود ازدواج کردید؟
    ایدا خندید گفت:
    -اره واقعا مهیار چی شد این قدر زود دم به تله دادی؟
    یکی از پسرا که هیکلی بود و قیافه ی بانمکی داشت با دستش پشت کمر مهیار زد گفت:
    -منم بودم با دیدن زن داداش گلمون زود دست به کار می شدم
    مهرداد باشوق خندید گفت:
    -فکرشو کنید مهیار نچسب و بد عنق بره از یه دختر درخواست خواستگاری کنه
    همه با گفتن این حرف مهرداد خندید بجزء من و مهیار حداقل ما دونفرمی دونستیم که هیچ کدوم از اتفاق های زندگیمون نرمال نبودن،مهیار سربرگردوند و به اون پسر هیکلی گفت:
    -یاشار تو دیگه چرا؟ تو که با دیدن ایدا زود رفتی قاطی مرغا
    یاشار خندید گفت:
    -امان از تو مهیار که همیشه بایه حرفت دهن ادمو می ببندی
    باگذاشتن دستی رو پام رومو برگردوندم ایدا بود.بالبخند بهم خیره شده بود گفت:
    -عزیزم چرا ساکتی؟ البته مگه اقایون اجازه حرف زدن میدن
    مهرداد فرصت نداد گفت:
    -تمام سال شماها حرف می زنید حالا ما یه بار مجلس رو تو دستمون بگیریم چه اشکالی داره؟
    ایدا چشم غرهی به مهرداد رفت که مهرداد بیشتر قبل از خنده ریسه رفت.ایدا دوباره منو مخاطب قرار داد گفت:
    -یادم رفت اقایون معرفی کنم مهرداد پسرعمو بنده و یاشار همسرم و اقا داود دوست مشترک ما و داداش رزا جان
    با لبخند رو به جمع گفتم:
    -خوشبختم
    -خب ویدا جان چی شد که دل تک داداش منو بردی؟
    ایدا دختر خون گرم و مهربونی بود.ولی دل خوشی داشت نمیدونست این وسط کسی که دلشو باخته منم نه مهیار سنگ دل!
    به سختی خندیدم گفتم:
    -چی بگم ولا! خب ما دختر عمو و پسر عمو هستیم همه چیز یهویی شد.
    مینا رو به من کرد و به شوخی گفت:
    -یعنی مهیار جلو پات زانو نزد؟
    برای لحظه ی از حرف مینا خنده ام گرفت ولی سریع لبمو گزیدم که باز مهیار پاچه ام نگیره!مهیار بااخم گفت:
    -انگاری خیلی دوست داری مینا زانو زدن منوبینی؟
    مینا با لبخند پهنی که روی لبش بود گفت:
    -اره خیلی
    داود که تا اون لحظه ساکت بود قیلون به سمتم گرفت گفت:
    -بفرمایید ویدا خانوم تا اومدن غذا حداقل یکم از خودتون پذیرایی کنید
    یهویی یاد گذشته افتادم که باگیسو همیشه می رفتیم قیلونی،قیلون از دستش گرفتم گفتم:
    -ممنونم
    برای لحظه ی چشم توچشم مهیار شدم که با چهرهی برزخی اش بهم نگاه می کرد.برام مهم نبود !
    وقتی اون آزاد بود که باهر دختری دلش می خواهد حرف بزنه پس منم آزادم هرکاری که دلم می خواهم انجام بدم.
    با کشیدن اولین کام از قیلون شلنگ قیلون بی هوا از دستم کشیده شد.مهیار درحالی که قیلون به مهرداد پاس می داد با یه لبخند تمسخر و البته عصبی گفت:
    -عزیزم یادت رفته تو برات خوب نیست
    احساس کردم با گفتن هرکلمه اش داره تموم حرف های بد این دنیارو نثارم می کنه!
    برای لحظه ی از نگاه پر از خشمش ترسیدم.با اومدن گارسون مهیار برای خودم و خودش شام سفارش داد.
    هرکس برای خودش یه حرفی رو شروع کرده بود و حرف می زدند و من با حسرت به قیلون نگاه می کردم.
    باصدای مینا دست از نگاه کردن به قیلون برداشتم.مینا با شیطتنت خاصی که توی نگاهش و لحن صداش بود چشمکی بهم زد گفت:
    -دوستداری قیلون؟
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دوست نداشتم.خودمو کوچیک کنم جلوشون سری به طرفین تکان دادم گفتم:
    -نه بابا
    -آها...راستی از خودت بگو! جای مشغول به کار هستی یا داری درس می خونی؟
    -نه بیکارم،درسم تموم شده
    مینا یه تای ابروش داد بالا و با تعجبی که توی لحن صداش بود گفت:
    -یعنی تو کل روز بیکاری؟ حوصله ات سر نمیره؟
    -اره بیکارم متاسفانه با وجود خدمتکار های تو خونه هم نمی تونم کاری انجام بدم یعنی اجازه نمیدن
    مینا چهره اش درهم کرد گفت:
    -چه بد من که نمی توانم یه ساعت تو خونه بشینم دیونه میشم
    صدای مهیار باعث سربرگردونم طرفش درحالی که مخاطبش مینا بود گفت:
    -داری چی به زنم یاد میدی مینا؟
    درست شنیدم گفت زنم؟ یه حس خوبی به دلم نشست.چه قدر کلمه ی که گفت به دلم نشست.مینا درحالی که سعی می کرد خنده هاش بی صدا باشه گفت:
    -دارم بهش یاد میدم چطور تورو حرص بده
    مهیار جدی نگاهش کرد گفت:
    -لازم نکرده ویدا همین طور خودش نزده میرقصه وای به حال این که معلمی مثل تو داشته باشه
    ایدا خندید گفت:
    -می ببینم حسابی ویدا حالتو گرفته
    مهرداد یکم از چایی اش خورد گفت:
    -نمی ببینی موهاش سفید شدن
    مهیار حرصی شد و محکم به بازوی مهرداد کوبید گفت:
    -فکر نکن اگه با دخترا کاری ندارم باتوام ندارم ها!
    مهرداد که از درد صورتش مچاله شده بود.بااخم شیرینی که روی پیشونیش نشسته بود بازوش ماساژ داد گفت:
    -بی جنبه شوخی می کنم
    یاشار چشم ابروی برای مهرداد اومد که یعنی ادامه نده!نگاهش را سمت مهیار گرفت یاشارگفت:
    -راستی مهیار قبل از اومدنت داشتیم با بچه ها هماهنگ می کردیم برای تعطیلات نوروز دو هفته دیگه عیده می خواهیم امسال بریم شیراز یکی از دوستام یه خونه داره شیراز مثل باغ میمونه! نظرت چیه؟
    مهیار برای لحظه ی نگاهی به من انداخت.و نگاهش را سمت سنگ ریزه های پایین تخت سوق داد.همه متتظر جواب مهیار بودن.چه قدر که دلم هوای یه مسافرت کره بود.
    یعنی می شد قبول کنه؟ خدا ،خدا می کردم که قبول کنه.طولی نکشید که نگاهشو بالا آورد وبه یاشار نگاه کرد گفت:
    -شیراز رفتن وقت می خواهد که من وقتشو ندارم! ولی من تصمیم داشتم عید رو به خوزستان برم! اونجا خونه ی پدر ویدا هست می تونیم بریم اونجا!
    بچه ها با تردید و دودلی که تونگاهشون بود بهم نگاه کردن؟
    یعنی چی می خواست منو ببره دزفول؟ اخه براچی؟ مگه نگفته بودکه دیگه کاری دزفول نداریم؟ حالا می خواست منو برا تعطیلات اونجا ببره؟!
    باصدای یاشار که مخاطبش ایدابود به خودم اومدم یاشار گفت:
    -نظرت چیه ایدا؟
    ایدا لبخند ملایمی زد نگاهش که به نگاه یاشار افتاد چشماش برق زدن،چه قدر قشنگ بود این همه حس علاقه که توی چشم های دو نفرشون موج می زد.
    -عزیزم هرچیزی که تو بگی! من شیراز چندباری رفتم ولی هیچ وقت قسمت نبوده که برم دزفول ببینم
    مهرداد سریع مداخله کرد گفت:
    -اره حق با ایداس ما تا حالا خوزستان نرفتیم! حالامیریم خوزستان اگر دیدیم زمان هست میریم شیراز
    داود که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
    -من که میام ولی رزا رو نمیدونم!
    رزا شانه ی بالا انداخت گفت:
    -من فعلا برنامه ی خاصی ندارم! اگر نرفتم ترکیه با مامان ،بابا ،با شماها میام
    تنهاکسی که رضایتشو اعلام نکرده بود مینا بود.همه نگاه سمت مینا کشیده بود.که مینا بالحنی شوخ طبعانه گفت:
    -منم که مثل همیشه تلپم پیش ایدا
    مهرداد خوشحال از این که همه موافقت کرده بودن دستی بهم کوبید گفت:
    -عالیه پس! ایشلا دو هفته دیگه به سمت دزفول میریم
    بااومدن گارسون که غذاها را می خواست بذاره جلومون همه به نحوی سکوت کردن.
    موقعه ی شام فقط اقایون بودن که راجب کار حرف می زدن‌ماخانوم ها هم که سکوت کرده بودیم و فقط گوش می دادیم.
    مهیار با لبخندی که روی لبش داشت خیلی قشنگ و متین بچه هارا همراهی می کرد با حرف زدنش،برای لحظه ی نگاهم به دخترا انداختم.نگاه خیره رزا روی مهیار برای لحظه ی بند دلمو پاره کرد.
    با یه لبخند پهن که روی لبش بود به صورت مهیار خیره شده بود.نمیدونم چرا یه لحظه از اون همه وقاحت و اون نگاه دریده اش خوشم نیومد.
    چه لزومی داشت که اینطور به یه مرد زن دار خیره بشه؟
    دست از غذا خوردن کشیدم.حسادت زنونه ام بدطور داشت خفه ام می کرد دوست اشتم چانه ی رزا رو بگیرم و محکم فشار بدم بگم اون نگاه لعنتی ات هم بجزء مهیار می تونه جای دیگه رو هم نگاه کنه!
    با نگاه مهیار که به سمت گرفته شد.برای لحظه ی دستپاچه شدم.و بزور یکم از نوشیدنی ام سر کشیدم.
    مهیار با کنجکاوی نگاهی به بشقاب غذام انداخت.که نصفه رها کرده بودم.چشماش ریز کرد.و اخم ظریفی روی پیشونی اش نشست.
    نکن لعنتی! اینقدر با جذبه من نباش من برای هر واکنشت دلم میلرزه! شایدم میدونست که من برای تمام چیزی که هست بی تابم و از عمد باهام اینکارو می کرد!
    نگاهش ازم گرفت.چرا؟ نپرسید غذات نصفه مونده؟
    چرا زورم نکرد که غذامو کامل بخورم.بدطور بغضم به دیوارهی گلوم چنگ می انداخت.به سختی بغضمو قورت دادم.
    و سعی کردم تا لحظه ی رفتن نگاهم به نگاه مهیار نیفته!
    چون اگر یه لحظه ی دیگه با نگاهش بهم کم محلی می کرد قطعا همون لحظه دق می کردم.
    بلاخره مهمونی تموم شد.از همه خداحافظی کردیم.ایدا شماره ام گرفت که باهام در ارتباط باشه.
    موقعه ی رفتن بغلم کرد درگوشم اروم گفت:
    -فکر نکن نفهمیدم تا چه حد غمگینی ولی اینو بدون دیگه تنها نیستی من هستم!
    با شنیدن حرف ایدا موجی از آرامش روانه ی قلبم شد.
    نمیدونستم باید چی بگمش! فقط لبخندی زدم و خداحافظی کردم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    بی رمق تر از هر زمانی دیگه خودمو روی تخت ولو کردم.روحم خسته بود.!
    راسته که میگن یه زن باهرچیزی می تونه کنار بیاد الا بی محبتی! غذای روح هر زنی عشق و محبتی هست که یه مرد باید به یه زن بده.
    از وقتی که اومده بودیم خونه یکسره رفته بود توی اتاق کارش،حتما الان داره برا مشعوقه اش توضیح میده که چرا جوابشو نداده.
    حقته ویدا بیشتر از اینها حقته!
    باصدای موبایلم به خودم اومدم.با بی حوصله گی موبایل رو برداشتم.شماره ناشناس بود.رغبتی نداشتم که جواب بدم.ولی ناچار جواب دادم.
    -بفرماید؟
    صدای زنی از اون سوی خط برای لحظه ی حس خفقان واری رو بهم داد
    -دخترم ویدا منم مادرت
    حالت شوکی بهم دست داد.آب دهنم قورت دادم.صداش برای دوم داخل گوشی پیچید
    -ویدا دخترم باید ببینمت
    با بازشدن در اتاق،نگاهم تند سمت مهیار گرفتم.که وارد اتاق شد.باتعجب به گوشی توی دستم زل زد.
    -ویدا مادر میدونم صدامو می شنوی ولی می خواهم جبران کنم تموم روزهای رو که تو رو نداشتم
    گرمی اشک هام حس کردم.جبران؟ چی رو می خواست جبران کنه؟ صدای قدم های مهیار مثل طبلی بودکه کنار گوشم محکم زده می شد.نزدیکم شد.نمیدونم چرا اون لحظه فقط می خواستم مهیار منو از این شوک لعنتی نجات بده.با بغض نالیدم گفتم:
    -مهیار
    -چی شده؟
    بادست های لرزونم گوشی رو سمتش گرفتم
    -میگه مامانمم
    مهیار سریع موبایل رو گرفت و گفت:
    -الو ؟...چی می خواهی؟ نه تو گوش کن فیروزه ...نه تو زنعموی من نیستی! ویدا زن منه..چی؟ حق؟ نه داری اشتباه می کنی ویدا حق تو نیست! دیگه نبینم زنگ بزنی برو همون جهنمی که توش بودی!
    هوای اتاق برام کافی نبود! به سختی از روی تخت بلند شدم.
    تعادل ایستادن روی پاهام نداشتم.احساس می کردم هر لحظه امکان داره نقش روی زمین بشم.
    باگرفتن بازوم،توسط مهیار نگاهش کردم مهیار بانگرانی گفت:
    -حالت خوبه ویدا؟
    موبایل را پرت کرد.درآغوشم کشیدو خودشو تکیه گاهم کرد روی زمین نشست.منو به خودش چسبوند.می لرزیدم،
    -ویدا باتوام حالت خوبه حرف بزن
    -گفت مامانمه
    عصبی شد گفت:
    -اون مامان تو نیست!
    از کوره در رفتم.و جیغ کشیدم گفتم:
    -ولی گفت اون مامانمه اون لعنتی مامان منه
    هق،هق ام از پهنای گلویم آزاد شد.با مشت روی سـ*ـینه ام می کوبیدم.داشتم خفه می شدم.دست های قدرتمند مهیار مانع شد.دست هامو گرفت و منو محکم به خودش چسبوند.گونه ام بوسید.چانه اش روی موهام قرار داد.
    هیچ کدوم از این کارا حالمو خوب نمی کرد.
    من از اون پرتگاهی که سال ها بالاش ایستاده بودم.سقوط کرده بودم.
    من زجه می زدم.و مهیار سعی داشت منو آروم کنه!
    چرا این شب لعنتی تموم نمی شد؟
    چرا تموم اتفاقات بد برای امشب بود! من توان اون همه زجر رو نداشتم.
    چرا سهم من از این زندگی خوشبختی نبود؟!
    تموم روزهای که بهش نیاز داشتم کجابود؟ وقتی که من به مادرنیاز داشتم‌کجا بود؟!
    صدای ساعت و نفس های آرام مهیار سکوت اتاق را شکسته بود.ثانیه ها می گذشتن و من سردرگم در دنیای که برای خودم ساخته بودم به دنبال راه نجاتی بودم!
    نیمی از شب گذشته بود.و مهیار با آرامش همیشه گی اش درحال خواب بود.
    و من شاید تنها فرد توی این خونه بودم که داشتم برای سریع تر صبح شدن ثانیه های ساعت رو التماس می کردم.
    به اتاق خواب مشترکمون نگاه کردم.نسبت به اتاقی که روزهای اول دوستش داشتم بی میل شده بودم.
    واقعا چرا؟ من که هرچیزی که مهیار می خواست داشتم ! یعنی خــ ـیانـت کردن به منی که زنش هستم براش این قدر آسون بود؟
    مقصر خودم هستم! تازمانی که بهش تکیه کنم چه از لحاظ مالی و احساسی مهیار منو ضعیف فرض می کنه و هربلایی که دوست داره سرم میاره!
    نه من این اجازه رو نمیدم! باید بفهمه که منم یه ادمم حق زندگی کردن دارم.حق اینو دارم هر روزی که از خواب بیدار میشم یکی از آرزوهام به واقعیت تبدیل کنم.
    تصمیم گرفته بودم.دیگه دلم نمی خواست ویدای آروم و گوشه گیر باشم،باید تا آخرین نفس برای آرزوهام و زندگیم تلاش کنم.باید مهیار رو متوجه کنم که نفرت ابدی نیست.بلاخره یه روزی کوله بارشو می ببنده میره.
    مهیارباید متوجه این بشه که عشقه که به ما آدما جرعت ادامه ی زندگی کردن رو میده!
    باهر جون کندنی بود ساعت ۷ صبح شد.قبل بیدار سون مهیار سریع رفتم دوشی گرفتم.درحالی که موهام سشوار می کشیدم.باصدای خواب آلود مهیار سشوار خاموش کردم.به سمتش چرخید.توی تخت نیم خیز شده بود.به سختی پلک هاش باز کرده بود.از جمع بودن چشم هاش مشخص بود.
    -چه خبرته اول صبح نمی ببینی خوابم؟
    نگاهم ازش گرفتم.و به آینه خیره شدم.دو تا دستمو زیر موهام بردم و توی هوا رهاشون کردم.گفتم:
    -میدونم صبح زوده ولی تموم شب خوابم نگرفت.داشتم از کلافه گی دیونه می شدم.
    از توی آینه نگاهش کردم.روی تخت نشست و تکیه اش به تخت داد درحالی که موبایلش چک می کرد گفت:
    -اشتباه کردی! باید می خوابیدی خیلی از مسائل نباید باعث کلافه گی تو بشن
    -حتی اگه شاهد خیلی چیزهای تلخ باشی؟
    سرشو بالا اورد و خیلی خونسرد گفت:
    -اره! حتی اگه تلخی اش تموم وجودتو فرار بگیره تو نباید اجازه بدی زندگیت جهنم بشه
    پوزخند زدم گفتم:
    -به خاطر همین زندگی منو جهنم کردی که زندگی خودتو از جهنم قبلی نجات بدی؟
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    اخم کرد.میدونستم الان عصبی شده ولی ترجیح میده فقط من اخمشو ببینم.نکن لعنتی تو که میدونی با این اخم چقدر جذاب میشی! پس حداقل جلوی من اینقدر دلبری نکنَ!
    پتو روی تخت رو کنار زد از تخت پایین اومد.پشت سرم قرار گرفت.انگشت اشاره اش رو وسط سرم فشرد و با لحنی تحقیر آمیز گفت:
    -وقتی خدا این مغزو بهت داد پس قدرت اینو داد که ازش استفاده کنی! من مجبورت نکردم به جهنمی که ساختم برات بیای خودت تصمیم گرفتی پس دیگه این قدر برای خودت جهنمو سخت نکن
    انگشت اشاره اش رو برداشت ولی هنوز جای انگشتش رو روی سرم احساس می کردم.
    نیم رخ صورتمو سمتش گرفتم به سمت حمام رفت.انگارتموم اتفاقات دیشب باعث شده بود که یه ویدای جدید متولدبشه! جواب داشتم که بدم.ولی ترجیح دادم سکوت کنم.
    من نیاز داشتم تا یه ویدا تکامل یافته باشم تا بتونم ازخودم در مقابل مهیار دفاع کنم.
    خب آقا مهیار ببینم این ویدای جدید رو می پسندی؟!
    ****
    پشت میز صبحانه نشستم.برا خودم چایی ریختم.مهیار هنوز نیومده بود.
    ستاره بشقاب پنیر رو محکم روی میز گذاشت.مکث کوتاهی روی بشقاب پنیر کردم.سرمو بالا اوردم.و با تمسخر نگاهی به ستاره انداختم که با قیافه ی حق به جانب نگاهم می کرد.
    -بهت یاد ندادن با خانوم خونه چطور رفتار کنی؟
    یه تای ابروش بالا داد گفت:
    -خانوم خونه زیر یه خروار خاک خوابیده خانوم خونه ی من نمی ببینم
    -خب عزیزم سعی کن حتما در اولین فرصت پیش یه چشم پزشک خوب بری! درضمن چه بخواهی چه نخواهی من خانوم این خونه ام
    ستاره باحرص نگاهی بهم انداخت گفت:
    -تو خانوم این خونه نیستی تو زن اجباری مهیاری
    عصبی شدم.دیگه از حدش گذشته بود.محکم بادستم روی میز کوبیدم.برای لحظه ی میز لرزید و صدای ظرف های روی میز بلند شد.ستاره جاخورد.و قدمی به عقب برداشت با صدای نسبتا بلند و عصبی گفتم:
    -بسته دیگه! حد خودتو بدون اگر یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بخواهی تو روی من بمونی هم خودت و هم مامانت بساطتون جمع می کنید و از این خونه گورتون گم می کنید.
    ترسیده بود.بدون حرفی سریع به آشپزخانه رفت.
    تمام بدنم از اعصبانیت می لرزید.مهیار درحالی که باگوشی حرف می زد از پله ها بالا اومد.
    -پس سریع تر تشریف بیارید جناب سعادتی چون من یه جلسه مهم دارم و باید به شرکت برسم.فعلا
    تماس قطع کرد.روی صندلی نشست.و موبایل گذاشت.براش چایی ریختم.درحالی که کره روی نان تست میذاشت گفت:
    -وکیل بابا سعادتی داره میاد این جا اصرار داشت که وصیت نامه در مقابل ما دوتا خونده بشه!
    تعجب کردم.تیکه ی از خیار برش داده داخل بشقاب داخل دهنم گذاشتم.گفتم:
    -چرا؟
    سربرگردوند.چشماش ریز کرد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
    -بهت یاد ندادن با دهان پر حرف نزنی؟
    خجالت کشیدم.خیار قورت دادم.گفتم:
    -ببخشید! دلیلشو نگفت؟
    نگاهشو ازم گرفت.گاز کوچیکی به نان تستش زد.و به آرامی لقمه رو داخل دهانش جوید و قورت داد گفت:
    -زن خنک هن نعمت بزرگیه!
    اخم کردم و بادلخوری گفتم:
    -چرا توهین می کنی؟ خب کنجکاو شدم
    -بهتره سلول های خاکستری مغزتو نسوزنی
    عصبی شدم.ترجیح دادم دیگه چیزی نگم.با خونسردی تمام صبحانه ام خوردم.مهیار بادستمال دور دهانش پاک کرد و از پشت میز بلند شد.منم بعد از خوردن چایی ام بلند شدم.
    به سمت نشیمن رفتم.مهیار روی کناپه لم داده بود و با خیالی شبکه های تلویزیون رو می زد می رفت.منم روی مبل تک نفره نشستم.
    و مشغول پیام دادن به گیسو شدم‌دلم براش خیلی تنگ شده بود
    -زندگی باشوهرجذابت ساخته ها؟
    پوزخندی روی لبم نشست.براش شکلک پوزخند فرستادم
    -اره خیلی
    -حالا واقعا میای عید؟
    -اره ...هنوز با اکیپ قدیم در ارتباطی؟
    -اره چطور؟
    -به محض اومدنم جمع بشیم باغ بابات می خواهم ببینمشون
    -باشه عزیزم
    با صدای آیفون سریع از گیسو خداحافظی کردم.لیلا خانوم در رو باز کرد.مهیار بلندشد.نگاهی به تیپش کردم.پیراهن آستین بلند مشکی به همراه یه شلوار جین آبی جذای کی بود.مثل همیشه دستی به موهاش کشید و به استقبال وکیل رفت.
    با اومدن یه پسر حدودا ۳۰ ساله جاخوردم.انتظار یه پیرمرد ۶۰ ساله داشتم.با گرمی با مهیار سلام کرد.
    سریع بلند شدم.نگاهشو از بالای سرشانه های مهیار به سمت من گرفت و باخوشرویی گفت:
    -سلام خانوم رستگار
    خیلی آرام و با متانت گفتم:
    -سلام
    مهیار به سمت مبل راهنمایی اش کرد گفت:
    -جناب سعادتی بفرماید بنشبنید
    سعادتی روی اولین مبل نشست.مهیار سمت راستش نشست.و من سمت چپ،لیلا خانوم سمت مان اومد رو به لیلا خانوم گفتم:
    -چایی و میوه لطفا
    لیلا خانوم چشمی گفت رفت.سعادتی نگاهی به من و مهیار انداخت گفت:
    -اول از هرچیزی به خاطر مرگ جناب رستگار بزرگ تسلیت میگم،بهرحال غم از دست دادن ایشون همه ی مارا شوکه زده کرد.مخصوصا من که سخت درگیر کارهای بودم که قبل از مرگ شون بهم سپرده بود.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مکث کوتاهی کرد.مهیار که باز به گذشته برگشته بود.باچهرهی گرفته گفت:
    -ممنونم
    -جناب رستگار قبل از مرگشون وصیت نامه ی تنظیم کردن برای روزهای بعد ایشون،اگر اجازه بدید من وصیت نامه رو بخونم
    -بفرماید شروع کنید
    سعادتی پاکت نامه ی رو از کیفش بیرون کشید و باز کرد.
    -بسمی تعالا...اینجانب هرمز رستگار طی چندسالی که از خدا عمر گرفتم.سعی کردم قبل رفتنم زندگی بنا کنم.برای فرزندم مهیار،ولی تقدیر مرگ زودتر از هرچیزی منو در آغـ*ـوش گرفت.مهیارم پسرم بعد از من حجرهی فرش فروشی اداره اش به گردن تو می افتد.حساب بانکی که سال ها جمع کردم و تو از سن ۲۵ سالگی ات دیگر چشم داشتی به آن نداشتی به ویدا عزیزم میرسه.همچنین خونه ی که این روزا سرپناه ویدا شده.
    مهیارم و ویدای عزیزم شرمندم که بعد از من چیز زیادی نداشتم که تقدیمتون کنم.نمیدونم بعد از رفتنم هنوزم باهم قهر هستید یا باهم کنار اومدید؟! ولی می خواهم همیشه کنار هم باشید.چون روح من اینطوری به آرامش میرسه.ویدای عزیزم نشد خیلی چیزها را بگم چیزهای که باید از من می شنیدی و نشنیدی! توی اتاقم توی کتابخونه ام بین کتاب دیوان حافظ برات یه نامه گذاشتم.امیدوارم بعد از خواندن اون نامه منو ببخشی...و اما پسرم مهیار یه امانتی به آقای سعادتی دادم امیدوارم که منو حلال کنی! از مال دنیا هرچی که جمع کردم.برای شماها موند.و من بادست های خالی مثل روزی که به دنیا اومدم.از این دنیا رفتم.از تک،تک کاسب های حجره حلالیت برام به طلبید،حرف های زیادی داشتم ولی تقدیرم نگذاشت.به خدای بزرگ می سپارمتون خدا نگهدارتون ...هرمز رستگار
    باتمام شدن وصیت نامه صورت پراز اشکمو پاک کردم.
    مهیار نه اخم داشت نه ناراحت بود خنثی ،خنثی فقط به عسلی وسط نشیمن خیره شده بود.
    لیلا خانوم وسایل پذیرایی را روی عسلی گذاشت و رفت.سعادتی نفس عمیقی کشید.گفت:
    -طبق وصیت نامه جناب رستگار باید برای انتقال پول به حساب ویدا خانوم و زدن سند این ملک به اسم ویدا خانوم به بانک و محضر مراجعه کنیم!
    نمیدونستم باید چی بگم! به مهیار نگاه کردم.انتظار داشتم حرف بزنه و به جای من چیزی بگه!
    ولی سکوت کرد و نگاهشو بین من و سعادتی ردبدل کرد.
    سعادتی منتظربه من نگاه می کرد ناچارا گفتم:
    -جناب سعادتی هروقت خواستید من میام
    سعادتی یکم از چایی اش سرکشید وگفت:
    -من فردا منتظرتونم آدرس محضر رو برای جناب رستگار پیامک می کنم یا موقعیت مکانی می فرستم که به راحتی آدرس رو پیدا کنید.
    -باش ممنونم
    سعادتی کلیدی به سمت مهیار گرفت.مهیار با تردید به کلید خیره شده بود گفت:
    -این چیه؟
    -کلید اتاق طبقه بالا امانت دست من بود.آقاهرمز خواستن به شمابدم.
    کلید رو از سعادتی گرفت و فقط به آرامی سری تکان داد.این بار سعادتی سر برگردوند سمت من و گفت:
    -شما شرکت پدرتون به خاطر بدهی زیاد ورشکسته شده بود دیگه اره؟
    جاخوردم! و با کنجکاوی گفتم:
    -اره ولی چرا پرسیدید؟
    سعادتی لبخندی زد گفت:
    -چون آقا هرمز خیلی تلاش کردن دوباره اموال از دست رفته شمارو بهتون برگردوند درست وقتی همه چیز داشت درست می شد ایشون فوت کردن
    مهیار اخم کرد گفت:
    -کشته شد یه آدم عوضی پدرمنو به قتل رسوند میشه اینقدر نگی فوت شد! پدرمن هنوز جوون بود برای یه مرگ طبیعی
    سعادتی غمگین شد و باچهره ای پکر گفت:
    -عذر می خواهم بله حق باشماست.داشتم عرض می کردم.شرکت شما الان بدون هیچ‌گونه بدهکاری می تونه به کار خودش ادامه بده بهرحال هر تصمیمی برای شرکت داشتید من در خدمتون هستم.شماره بنده رو آقا مهیار دارن هر وقت خواستید تماس بگیرید
    به آرامی لب زدم.
    -ممنونم
    بلند شد.منو مهیار هم به احترامش بلند شدیم.با مهیار دست داد گفت:
    -من فردا منتظرتونم روز خوبی داشته باید خداحافظ
    مهیار تادم در سعادتی رو بدرقه کرد.فکرم درگیر شده بود.چرا عمو می خواست دوباره شرکت رو مسیر تولید قرار بگیره؟ اداره کردن شرکت زمانی که من تهران بودم و شرکت دزفول یکم سخت بود.
    دستی به چرتی ام کشیدم.مهیار درحالی که غرق افکارش بود.آرام به سمت من قدم برمی داشت.نزدیکم شد.ایستاد.سرشو آروم بالا اورد.
    و نگاه خیره ای بهم انداخت.انگار تمام مجهولات ذهنش توی صورت من حل می شد که این طور بهم خیره شده بود.طولی نکشید گفت:
    -خانوم ثروت مند باوجود این همه ثروت چه تصمیم داری؟
    یکه ی خوردم.انتظار این حرفو نداشتم.با سردرگمی و گیجی گفتم:
    -منظورت چیه مهیار؟
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    یه تای ابروش بالا داد و پوزخندی گوشه ی لبش نشست گفت:
    -منظور از این واضح تر؟ نگاهی به این خونه بنداز بازم تو صاحب همه ی گذشته ی من شدی.خونه ی که من بیشتر از هرکجا داخل احساس امنیت می کردم بابا به تو داد.شرکتم،شرکتی که سال ها به خاطرش تلاش کردم ۵۰ درصد از سهامش مال تو شده.شرکت پدرت باز شروع به خط تولید می کنه،بابا ازترس اینکه بی پناه نشی تموم منبع آرامشمو به تو داد
    این بار لحنش غمگین بود.دلم خیلی به حالش سوخت.
    چی می توانستم بگم؟! سکوت بازم روی لب هایم نقش بست.
    عقب گرد کرد و رفت.دلم می خواست برم کنارش سرشو روی پاهام بذارم دستمو بین موهای خوش حالتش بکشم.
    و کنار گوشش آروم زمزمه کنم،مرد مغرور من ،من همه این ثروث کنار تو می خواهم.تو مال من باش.به خدا من همه مال ثروت این دنیا رو فدای یه لحظه خندیدنت می کنم.
    آخ مهیار مجازاتی بیشتراز این که تو سهم‌من نیستی!
    سخته خیلی هم سخته اسمت توی شناسنامه اش حک شده باشه.ولی سهمی از قلبش و محبت های مردانه اش نداشته باشی!
    چرا مهیار؟! چرا داری منو با عشقت زجر میدی؟ من که چیزی نمی خواهم جزء داشتن تو اونم تمام کمال،ولی الان دیگه ترس دارم.ترس از دست دادنت.
    درحالی که آماده شده بود.به سمت در خروج رفت.قبل این که بره بدون این که نگاهم کنه گفت:
    -خداحافظ
    رفت،و من قلبم لرزید.کجا می رفت؟ سرکار؟! یا پیش معشـ*ـوقه ی که مجال فکر کردن منو با دلبری هاش از مهیار گرفته بود؟!
    لعنت به تمام حس های زنانه ام که با تمام بی رحمی های مهیار ولی بازم دیوانه وار دوستش دارم.
    بلند شدم.دلگیر بودم.بعض داشتم.ولی الان لحظه ی تسلیم شدن نبود.باید به مهیار ثابت می کردم.کنارمن می تواند خوشبخت زندگی کنه! شاید خودخواه به نظر برسم!
    ولی مهیار تمام کمال حق من بود!
    به سما اتاقم رفتم.یه مانتوی مشکی بلند که مدلش باز بود به همراه یه شلوار جین آبی قد نود،روسری آبی کاربنی روی سرم انداختم.
    صبح آرایش کرده بودم.دیگه نیازی به آرایش مجدد نداشتم.فقط رژ لبم‌که به رنگ کالباسی بود تمدید کردم.
    یکم از ادکلنم به مچ دستم زدم.
    نگاهی به خودم توی آینه انداختم.ساده و شیک،دلم برای خودم یه لحظه ضعف رفت.
    سریع کیفمو برداشتم.و از اتاق بیرون زدم.به سمت حیاط رفتم.
    از پله های که سطح خونه رو بالاتر از حیاط کرده بود.پایین رفتم.
    محمد داشت با باغبون حرف می زد صداش کردم.برگشت سمت و سریع با قدم های بلندش به سمتم اومد.بامتانت خاصی که توی نگاهش و لحن صداش بود گفت:
    -بفرمایید ویدا خانوم
    -میشه ببریم تا بیرون؟
    -البته بفرماید
    همین طور که به سمت ماشین می رفتم.شماره ی ایدا رو گرفتم.طولی نکشید که صدای شادش توی گوشی پیچید:
    -به به خانوم خوبی عزیزم
    لبخندی روی لبم نشست
    -سلام عزیزم خوبی مزاحم که نشدم؟
    -نه عزیزم من شرکتم کار زیادی ندارم تو کجای؟
    -من دارم میزنم بیرون می خواستم ببینمت!
    -چیزی شده؟
    -میشه حضوری بگمت ؟!
    -البته عزیزم الان برات آدرس میفرستم.
    -می ببینمت فعلا
    -فعلا
    تماس قطع شد.محمد در عقب ماشین باز کرد و نشستم.در ماشین بست و سریع پشت رل جا گرفت.
    ماشین رو به حرکت در آورد.آدرسی که ویدا فرستاده بود به محمد دادم.
    مشغول بازی با گوشیم شدم.زد به سرم ببینم اصلا مهیار صفحه ی مجازی داره؟! سریع رفتم و اینستا مهیار رو چک کردم.
    اره صفحه ی مجازی فعالی داشت.صفحه اش باز بود.پست هاشو نگاه کردم.اولین عکسش پشت رل نشسته بود و عینک آفتابی اش روی چشم هاش زده بود.
    نگاه کامنت هاش کردم.برای لحظه ی حسادت زنانه ام باعث حبس شدن نفس هام و سرد شدن دست هام‌شد.
    کلی دختر قربون صدقه اش رفته بودن.
    خدایا چرا همه به آرزوی من چشم داشتن؟!
    چنگی به گلوم انداختم.اشک داخل چشم هام جمع شد.
    به سختی بغضمو قورت دادم.
    -حالتون خوبه ویدا خانوم؟
    به محمد نگاه کردم.از آینه جلو داشت نگاهم می کرد.سری تکان دادم گفتم:
    -اره خوبم!
    دو سه بار نفس عمیقی کشیدم تا آروم شم.نباید فرو می ریختم الان فرصت جازدن نبود!
    با توقف ماشین به خودم اومدم.از محمد تشکر کردم سریع پیاده شدم.مجتمع چندین طبقه ی بود.
    وارد آسانسور شدم و طبقه ی ۶ رو فشردم.توی آینه ی آسانسور سر وضع آشفته ام مرتب کردم.
    با نگه داشتن آسانسور سریع بیرون اومدم.با دیدن تابلوی دفتر مهندسی آرتن در نیمه باز شرکت کمی به عقب هل دادم.وارد شرکت شدم.نگاهمو چرخوندم و روی ایدا ثابت موند.درحالی که بامنشی حرف می زد برای لحظه ی نگاهش چرخید و روی من ثابت موند.
    ذوق زده به سمتم اومد.باهام روبوسی کرد گفت:
    -خوبی عزیزم!
    -ممنونم مزاحم که نشدم؟
    -نه فدات بشم بیا بریم داخل اتاقم
    قبل رفتن به اتاقش به سمت منشی چرخید گفت:
    -بگو برامون دوتا چایی بیارن
    منشی چشمی گفت،به سمت اتاقش رفتیم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    وارد اتاق شدیم.یه اتاق نسبتا بزرگ با یه پنجره بزرگ که رو به خیابان بود.میز هم دقیقا جلوی پنجره قرار گرفته بود.روی مبلی که روبروی میز کار اتاق ایدا قرار داشت نشستم.
    نگاهی به اتاق انداختم.با رنگ کرمی دیواره های اتاق رنگ شده بود
    یه تابلو بزرگ که منظره ی غروب خورشید بود توی دل کویر روی دیوار نصب شده بود.
    ایدا در اتاق بست روبروم نشست.پاش روی اون یکی پاش انداخت و با خوشرویی گفت:
    -خب تعریف کن ببینم خانوم چی شد که اومدی اینجا؟
    لبخند محوی زدم گفتم:
    -حوصله ام سرمی رفت
    -ویدا دلیل اصلی رو بگو بهم وقتی بهم زنگ زدی گفتی داری میای باخودم هزار جور فکر کردم.دیشب هم گفتم بهت من متوجه اون غم بزرگ توی چشمات هستم.الانم چهره ات به حدی داغونه که من ثانیه ی اول فهمیدم یه چیزی شده بهم بگو!
    آهی کشیدم.
    -ازچی بگم برات ایدا؟ چندین ماه اومدم تهران ولی هزار بلا سرم اومده دیگه خسته شدم
    -میفهمم چی میگی ولی تو شوهر خوبی داری مهیار آرزو هر دختریه
    پوزخند زدم
    -همین منو داغون می کنه ایدا که شوهرم مال همه هست الا من که زنشم! ایدا مهیار منو دوست نداره
    اخم کرد،باسردرگمی گفت:
    -یعنی چی؟! پس اگر عشقی این وسط نیست چطور دارید زندگی می کنید؟
    -ما زندگی نمی کنیم ما فقط کنار هم هستیم به اجبار! زندگی که من دارم درست عین جهنمه ایدا،مهیار رو من نمیشناسم هردفعه یه جور رفتار می کنه! منو نمی ببینه صبح شاهد رفتنش به سرکارم و شب شاهد اومدنش به خونه! حرف های هم که رد بدل میشه بین ما همه اش نیش کنایه ست.ایدا خلاصه بگمت مهیار داره عقده تمام عذاب های که مادرش کشیده رو سرمن خالی می کنه
    یکه ی خورد و توی مبل جابه جا شد گفت:
    -یعنی تو خودت اینهارو میدونستی و زنش شدی؟!
    میدونستم علاقه ی نداره بهم ولی چون خودم دوستش داشتم تن به ازدوج دادم
    -اونم برای خالی شدن از اون همه کینه تورو قربانی کرده اره؟
    سری تکان دادم و باصدای گرفته ام آروم لب زدم.
    -اره
    ایدا آهی کشید و به فکر فرو رفت.باتقه ی که به در اتاق خورد ایدا اجازه ورود داد.پیرمرد ۷۰ ساله ی با سینی چایی و به همراه یه بشقاب بسکویت وارد اتاق شد.
    وسایل پذیرایی رو روی میزگذاشت رفت.
    با بسته شدن دراتاق ایدا درحالی که نگاهش به فنجان های چایی بود گفت:
    -قصه زندگیت هنوز برام واضح نیست! ولی می خواهم بدونم چه کمکی از من برمیاد؟
    -می خواهم کمکم کنی مهیار رو به دست بیارم
    نگاهشو بالا اورد.
    -چرامن؟
    بغض کردم
    -چون من این جا هیچکس رو ندارم
    ناراحت شد.
    -مگه من مردم دختر؟ باشه کمکت می کنم اول باید از هرچیزی از نقطه ضعف های مهیار استفاده کنیم!، تاجای که من میدونم مهیار از زن سرکش و خود سر بدش میاد این اولین قدم برای حرص دادن مهیار خوبه
    -خب چه کار باید کنم؟
    با بدجنسی خندید گفت:
    -حالا که مهیار خان صبح تا شب نیست پس توام باید یکم براخودت خوش بگذرونی،من امشب یاشار میره شمال،بهتره بامن بیای بریم بیرون
    خوشحال شدم سریع قبول کردم.بعد از خوردن چایی،ایدا یه سری کار داشت که سریع انجام داد و هر دو از شرکت زدیم بیرون،قبل سوار شدنم به ماشین به محمد زنگ زدم،صداش تو گوشی پیچید:
    -بفرمایید ویداخانوم؟
    -محمد من بادوستم میرم بیرون خودم‌میام خونه تو می تونی بری
    -ولی ویدا خانوم من جواب آقا مهیار رو چی بدم؟
    عصبی شدم! آمپر چسبوندم و کمی صدامو بالا بردم گفتم:
    -مگه من زندونی مهیارم؟! ها بگوش ویدا خانوم رفت برا دل خودش بگرده به توام ربطی نداره
    تماسو قطع کردم.عصبی در ماشین باز کردم و نشستم.
    به محض نشستنم.درماشین بهم کوبیدم.ایدا به سمت چرخید.نتوانست جلو خنده اش بگیره پقی زد خنده گفت:
    -انگاری تو هم بی اعصابی
    تحمل اون همه حرص رو نداشتم.یهوتحملم سر اومدو عصبی گفتم:
    -مهیار کم بود حالا باید نوچه هاشو هم تحمل کنم
    ایدا همینطور می خندید‌ماشین روشن کرد و حرکت کرد گفت:
    -توجه ی پیش از حد به یه مرد این عوارض رو هم داره خانوم! تو خودت به مهیار اجازه دادی که تورو مثل یه عروسک بگردونه به هرحالتی که دلش می خواهد
    ولی ایدا من فکر می کردم مهیار دوستم داره نمیدونستم که قراره عقدهی مادرمو رو من خالی کنه مگه من مقصر گذشته ام؟
    -من هنوز درمورد این مسئله که مهیار چرا می خواهد عقده هاشو روی تو خالی کنه حالی نشدم میشه واضح حرف بزنی؟
    تمام چیزهای که میدونستم را به ایدا گفتم،ایدا درحالی که روسری اش عقب رفته بود جلو کشید گفت:
    -مهیار افسرده شده! این کارای که داره انجام میده برای مهیار نیست! فکرشو نمی کردم یه روزی مهیار همه چیز تموم و خوشتیپ که آرزوی تموم دختراس بخواهد کینه ورزی کنه!
    -نگرانشم ایدا نگران مهیار و نگران زندگی که داره خاکستر میشه
    -حق هم داری عصبی بشی! ولی ویدا تو باید اول از هرچیزی سوء تفاهم های گذشته رو برطرف کنی
    عاجزانه نالیدم گفتم:
    -آخه چطوری؟
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبرو خیره شده گفت:
    -شاید ازم دلخور شی! ولی باید اول از هرچیزی با مادرت روبرو بشی باورکن درست شدن زندگی تو و مهیار نصف بیشترش با حرف زدن با مادرت درست میشه!
    اخم کردم.بامادرم روبرو بشم؟ مادری که منو نخواست و به دنبال عشقی که توی قلبش بود رفت! حالم برم سمتش که چی بشه ؟ اصلا مگه حرفی هم برای داشتن داشت؟! مثل همیشه با لجبازی و سرتق بودنم گفتم:
    -اصلا حتی بهش فکر هم نکن ایدا ،مادر من منو گذاشت رفت حالا برم چی بگم بهش؟! دلیل تموم عذاب های که از بچه گی کشیدم و یا کنایه های که شنیدم یا جهنمی که الان برام مهیار ساخته به خاطر مادرمه
    ناراحت شد.ماشین به کنار خیابان هدایت کرد.هردو از ماشین پیاده شدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    به سمت رستوران سنتی که ایدا دست کشید سمتش رفتیم.
    روی تخت های سنتی که توی رستوران بود نشستیم.آهنگ ملایمی در حال پخش بود و فصای رستوران بیشتر صمیمی جلوه می داد.
    نور زرد رنگ و ملایمی باعث انعکاس نور قرمز پنجره های قرمز رنگ پنجره های چوبی شده بود.
    باصدای ایدا به خودم اومدم به سر برگردونم و گفتم:
    -جانم؟
    منو رو سمتم گرفت گفت:
    -انتخاب کن که من حسابی گرسنمه ام می خوام یه امروز رژیم بذارم کنار
    خندیدم و نگاهی به اندامش کردم.زیاد هم چاق نبود در اصل اندام توپُری داشت.
    -تو وقتی اندام خوبی داری رژیم براچیه؟
    پشت چشمی نازک کرد گفت:
    -عزیزم یه نگاه بهم بنداز دارم شبیه توپ میشم اگه فردا یاشار به خاطر بداندامی ام رفت زن گرفت تو جوابگو هستی؟
    خنده ام رفته،رفته بالا رفت.گفتم:
    -عزیزدلم تو که دماغتو بگیرن نفست بند میاد از لاغری!
    -انگیزه میدی بهم ویدا
    -چه کنیم دیگه ما اینیم!
    نگاهمو به منو غذایی انداختم.دلم ماهیچه می خواست.ایدا هم مثل من ماهیچه سفارش داد.
    ایدا نگاهی به موبایل انداختش گفت:
    -این مردا وقتی میرن سفر کاری دیگه همه چیزو و همه کس رو فراموش می کنن
    با لب لوچه آویزون گوشی رو کنار گذاشت و نگاهشو مستقیم سمت من گرفت گفت:
    -الان می خواهی با مهیار چه کنی؟!
    از کلافگی آهی کشیدم گفتم:
    -نمیدونم! میدونی ایدا تا زمانی که من تو خونه بشینم و منتظر شازده باشم تا از شرکت بیاد مسلماً انتظار هر نوع برخورد از مهیار دارم چون اون فکر می کنه من محتاجش هستم.من باید مستقل بشم
    باوقفه ی طولانی در نگاه خیره اش به من گفت:
    -بیا تو شرکت ما کار کن
    دروغه بگم ذوق نکردم! با هیجانی که سعی می کردم کنترلش کنم گفتم:
    -جدی میگی؟! یعنی میشه؟
    سری تکان داد گفت:
    -اره چرا نشه! فقط مدرک تحصیلی ات چیه؟
    -من فوق دیپلم حسابداری رو دارم
    -عالیه پس می توانی به حسابدار توی شرکت مشغول به کار شی!
    -پس حسابدار شرکت چی میشه؟
    -اون هستش! توام تو بخش حسابداری مشغول میشی به هرحال شرکت به اون بزرگی به حسابدار نیاز داره
    -عالیه حالا ازکی شروع کنم؟
    -فردا با پدر شوهرم حرف میزنم
    -باشه
    با اومدن غذا ایدا ترجیح داد در طول ناهار سکوت کنه! بعد از ناهار ایدا رو به گارسون کرد گفت:
    -بی زحمت دسر باشه بعد ناهار
    نگاهشو چرخوند سمتم و باشیطتنت گفت:
    -بستنی دوستداری؟
    خندیدم گفتم:
    -اره
    روبه گارسون گفت:
    _دسربستنی باشه
    گارسون چشمی گفت و رفت.ایدا سرشو سمت من چرخوند گفت:
    -حالا می خواهی موضوع کار کردن توی شرکت رو چطور به مهیاربگی؟
    با شنیدن اسم مهیار تموم خوشی هام یکباره دود شد و به هوا رفت.واقعا عکس العمل مهیار چی بود؟ آهی کشیدم گفتم:
    -نمیدونم فعلا حرفی نمیزنم ولی من تموم اینکارا رو می کنم که زندگی از دست رفته ام برگردونم
    -میفهمم چی میگی عزیزم! مطمئن باش توی این راه تو تنها نیستی من مثل کوه پشتت هستم
    دلگرم شدم.واژهی خواهر تا اون لحظه لمس نکرده بودم ولی حالا با وجود ایدا داشتم واژهی به اسم خواهر رو لمس می کردم.

    *****
    وارد خونه شدم.لیلا خانوم به استقبالم اومد‌گفت:
    -خوش اومدید خانوم
    بانگاهم دنبال مهیار می گشتم ولی خبری ازش نبود.نگاهم به چشم های مشکی رنگ لیلا خانوم گرفتم گفتم:
    -مهیار اومده؟
    -بله خانوم شام خوردن و رفتن استراحت کنن
    -باشه ممنونم
    لیلا خانوم رفت.باقدم های که به سختی برمی داشتم.به سمت پله ها رفتم.
    آروم پایین رفتم.روبروی اتاق قرار گرفتم.نفس عمیقی کشیدم و آروم دستگیرهی در اتاق به سمت خودم کشیدم.
    در اتاق را باز کردم.جزء نور آباژور هیچ نوری در اتاق نبود.مهیار درحالی که روی تخت نشسته بود پشتش به من بود.و مثل همیشه بوی تند سیگار تمام اتاق را در برگرفته بود.
    سعی کردم طوری وانمود کنم که همه چیز خوبه! خیلی خونسرد گفتم:
    -سلام چرا توی تاریکی نشستی؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا