از گذشته فاصله گرفتم.مرتب چندبار پشت سرهم ناباورانه سرمو چرخوندم! زانوهایم بی رمق شدن و روی زمین نشستم.دستمو به دسته ی صندلی گرفتم که بیشتر از این نقش بر زمین نشم! بغض لعنتی همین طور به دیوارهی گلویم می کوبید!
پس دلیل تموم سال های که بابام ازمادرم متنفر بود این بود؟!
یه حسی داشت بهم می گفت ویدا الان وقت گریه کردن نیست!
بایدمی فهمیدم پشت این عکس هاچی مخفی شده!
سریع با موبایلم از عکس ها با عجله عکس گرفتم.دستام می لرزیدند ولی سعی کردم تعادلم را حفظ کنم.
عکس هارا مرتب داخل پاک گذاشتم.درست مثل اول توی کشوی میز قرار دادم.
باقی کشوها رو گشتم ولی چیزی نبود.صدای از بیرون اتاق ترس و استرس رو به جونم انداخت.صدای لیلاخانوم و مهیار بود که داشتند باهم حرف می زدند
-لیلا خانوم برای شام تدارکات ببین مهندس هم اینجا هستن من میرم دوشی می گیرم!
-چشم قربان!
سریع میز رو دور زدم و رفتم پشت دراتاق گوشمو به در اتاق چسباندم.
صدای قدم هاشو شنیدم که ازپله ها رفت پایین،به آرومی دستگیره دراتاق پایین آوردم.از لای درسرک کشیدم کسی داخل نشیمن نبود.سریع از اتاق بیرون اومدم.و دراتاق به آرومی بستم.
-ویدا
تپش قلبم بالا گرفت.جیغ نسبتا ضعیفی کشیدم و به عقب برگشتم و کمرم به دراتاق کوبیده شد.نفس هام ازترس به شمارش افتاده بودن،بهرام با نگرانی دستش رو سمت بازوم گرفت که دستش رو پس زدم،چهره اش درهم شد و باناراحتی آرام لب زد گفت:
-من،من واقعا پشیمونم ویدا!
نگاهم را داخل اجزاء صورتش چرخاندم.دوست داشتم بدونم چه چیزی ته دلم رو می لرزوند برای بهرام؟
الان میفهم که بهرام هیچ وقت جذاب نبود! کسی که بهرام را بی نقص و بی عیب می دید من بودم.
بهرام هم مثل باقی آدم های این شهر یک آدم معمولی بود با یه قیافه ی معمولی!
باصدای بهرام به خودم اومدم
-ویدا حالت خوبه!
اخم هام درهم کشیده شد و با لحنی عصبی و جدی به بهرام توپیدم گفتم:
-تو اینجا چه کار می کنی؟ مگه قرار نبود گورتو گم کنی و از اینجا بری؟
نفس اش را صدا دار بیرون داد.گفت:
-من دوساله که خودمو گم گور کردم که تو منو نبینی!
-الانم برو گمشو که من نبینمت!
-ویدا بذار برات توضیح بدم
پوزخندی روی لبم کش آمد گفتم:
-توضیح؟! چی رو توضیح بدی؟ آها بذار خودم بگم مثلا رفتنت به اون کشور لعنتی و عکس گرفتن با دخترای غربتی نه یا بذار اینو بگم! چطوره راجب صدف توضیح بدی که وقتی با من بودی با بهترین دوستم ریختی رو هم و دستشو گرفتی و بردی یه کشور دیگه! می ببینی بهرام چیزی نمونده که تو بخواهی توضیح بدی.
مردمک چشم هاش می لرزید.معطل نکردم از کنارش گذشتم.باقدم های بلندم به سمت پله ها رفتم و به اتاقم پناه بردم.دراتاق پشت سرم بستم.و تکیه ام به دراتاق دادم.آروم سرخوردم و روی زمین نشستم.
این جا چه خبربود؟! عمو هرمز چطور توانسته بود با بابام این کار رو کنه؟!
کلافه شده بودم.داشتم دیونه می شدم.موبایلم را جلوی صورتم گرفتم.و به عکس های که از روی عکس های اون زن و عمو هرمز گرفته بودم خیره شدم.
پس دلیل تموم سال های که بابام ازمادرم متنفر بود این بود؟!
یه حسی داشت بهم می گفت ویدا الان وقت گریه کردن نیست!
بایدمی فهمیدم پشت این عکس هاچی مخفی شده!
سریع با موبایلم از عکس ها با عجله عکس گرفتم.دستام می لرزیدند ولی سعی کردم تعادلم را حفظ کنم.
عکس هارا مرتب داخل پاک گذاشتم.درست مثل اول توی کشوی میز قرار دادم.
باقی کشوها رو گشتم ولی چیزی نبود.صدای از بیرون اتاق ترس و استرس رو به جونم انداخت.صدای لیلاخانوم و مهیار بود که داشتند باهم حرف می زدند
-لیلا خانوم برای شام تدارکات ببین مهندس هم اینجا هستن من میرم دوشی می گیرم!
-چشم قربان!
سریع میز رو دور زدم و رفتم پشت دراتاق گوشمو به در اتاق چسباندم.
صدای قدم هاشو شنیدم که ازپله ها رفت پایین،به آرومی دستگیره دراتاق پایین آوردم.از لای درسرک کشیدم کسی داخل نشیمن نبود.سریع از اتاق بیرون اومدم.و دراتاق به آرومی بستم.
-ویدا
تپش قلبم بالا گرفت.جیغ نسبتا ضعیفی کشیدم و به عقب برگشتم و کمرم به دراتاق کوبیده شد.نفس هام ازترس به شمارش افتاده بودن،بهرام با نگرانی دستش رو سمت بازوم گرفت که دستش رو پس زدم،چهره اش درهم شد و باناراحتی آرام لب زد گفت:
-من،من واقعا پشیمونم ویدا!
نگاهم را داخل اجزاء صورتش چرخاندم.دوست داشتم بدونم چه چیزی ته دلم رو می لرزوند برای بهرام؟
الان میفهم که بهرام هیچ وقت جذاب نبود! کسی که بهرام را بی نقص و بی عیب می دید من بودم.
بهرام هم مثل باقی آدم های این شهر یک آدم معمولی بود با یه قیافه ی معمولی!
باصدای بهرام به خودم اومدم
-ویدا حالت خوبه!
اخم هام درهم کشیده شد و با لحنی عصبی و جدی به بهرام توپیدم گفتم:
-تو اینجا چه کار می کنی؟ مگه قرار نبود گورتو گم کنی و از اینجا بری؟
نفس اش را صدا دار بیرون داد.گفت:
-من دوساله که خودمو گم گور کردم که تو منو نبینی!
-الانم برو گمشو که من نبینمت!
-ویدا بذار برات توضیح بدم
پوزخندی روی لبم کش آمد گفتم:
-توضیح؟! چی رو توضیح بدی؟ آها بذار خودم بگم مثلا رفتنت به اون کشور لعنتی و عکس گرفتن با دخترای غربتی نه یا بذار اینو بگم! چطوره راجب صدف توضیح بدی که وقتی با من بودی با بهترین دوستم ریختی رو هم و دستشو گرفتی و بردی یه کشور دیگه! می ببینی بهرام چیزی نمونده که تو بخواهی توضیح بدی.
مردمک چشم هاش می لرزید.معطل نکردم از کنارش گذشتم.باقدم های بلندم به سمت پله ها رفتم و به اتاقم پناه بردم.دراتاق پشت سرم بستم.و تکیه ام به دراتاق دادم.آروم سرخوردم و روی زمین نشستم.
این جا چه خبربود؟! عمو هرمز چطور توانسته بود با بابام این کار رو کنه؟!
کلافه شده بودم.داشتم دیونه می شدم.موبایلم را جلوی صورتم گرفتم.و به عکس های که از روی عکس های اون زن و عمو هرمز گرفته بودم خیره شدم.