رمان عشق شکلاتی | pariya***75 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
از گذشته فاصله گرفتم.مرتب چندبار پشت سرهم ناباورانه سرمو چرخوندم! زانوهایم بی رمق شدن و روی زمین نشستم.دستمو به دسته ی صندلی گرفتم که بیشتر از این نقش بر زمین نشم! بغض لعنتی همین طور به دیوارهی گلویم می کوبید!
پس دلیل تموم سال های که بابام ازمادرم متنفر بود این بود؟!
یه حسی داشت بهم‌ می گفت ویدا الان وقت گریه کردن نیست!
بایدمی فهمیدم پشت این عکس هاچی مخفی شده!
سریع با موبایلم از عکس ها با عجله عکس گرفتم.دستام می لرزیدند ولی سعی کردم تعادلم را حفظ کنم.
عکس هارا مرتب داخل پاک گذاشتم.درست مثل اول توی کشوی میز قرار دادم.
باقی کشوها رو گشتم ولی چیزی نبود.صدای از بیرون اتاق ترس و استرس رو به جونم انداخت.صدای لیلاخانوم و مهیار بود که داشتند باهم حرف می زدند
-لیلا خانوم برای شام تدارکات ببین مهندس هم اینجا هستن من میرم دوشی می گیرم!
-چشم قربان!
سریع میز رو دور زدم و رفتم پشت دراتاق گوشمو به در اتاق چسباندم.
صدای قدم هاشو شنیدم که ازپله ها رفت پایین،به آرومی دستگیره دراتاق پایین آوردم.از لای درسرک کشیدم کسی داخل نشیمن نبود.سریع از اتاق بیرون اومدم.و دراتاق به آرومی بستم.
-ویدا
تپش قلبم بالا گرفت.جیغ نسبتا ضعیفی کشیدم و به عقب برگشتم و کمرم به دراتاق کوبیده شد.نفس هام ازترس به شمارش افتاده بودن،بهرام با نگرانی دستش رو سمت بازوم گرفت که دستش رو پس زدم،چهره اش درهم شد و باناراحتی آرام لب زد گفت:
-من،من واقعا پشیمونم ویدا!
نگاهم را داخل اجزاء صورتش چرخاندم.دوست داشتم بدونم چه چیزی ته دلم رو می لرزوند برای بهرام؟
الان میفهم که بهرام هیچ وقت جذاب نبود! کسی که بهرام را بی نقص و بی عیب می دید من بودم.
بهرام هم مثل باقی آدم های این شهر یک آدم معمولی بود با یه قیافه ی معمولی!
باصدای بهرام به خودم اومدم
-ویدا حالت خوبه!
اخم هام درهم کشیده شد و با لحنی عصبی و جدی به بهرام توپیدم گفتم:
-تو اینجا چه کار می کنی؟ مگه قرار نبود گورتو گم کنی و از اینجا بری؟
نفس اش را صدا دار بیرون داد.گفت:
-من دوساله که خودمو گم گور کردم که تو منو نبینی!
-الانم برو گمشو که من نبینمت!
-ویدا بذار برات توضیح بدم
پوزخندی روی لبم کش آمد گفتم:
-توضیح؟! چی رو توضیح بدی؟ آها بذار خودم بگم مثلا رفتنت به اون کشور لعنتی و عکس گرفتن با دخترای غربتی نه یا بذار اینو بگم! چطوره راجب صدف توضیح بدی که وقتی با من بودی با بهترین دوستم ریختی رو هم و دستشو گرفتی و بردی یه کشور دیگه! می ببینی بهرام چیزی نمونده که تو بخواهی توضیح بدی.
مردمک چشم هاش می لرزید.معطل نکردم از کنارش گذشتم.باقدم های بلندم به سمت پله ها رفتم و به اتاقم پناه بردم.دراتاق پشت سرم بستم.و تکیه ام به دراتاق دادم.آروم سرخوردم و روی زمین نشستم‌.
این جا چه خبربود؟! عمو هرمز چطور توانسته بود با بابام این کار رو کنه؟!
کلافه شده بودم.داشتم دیونه می شدم.موبایلم را جلوی صورتم گرفتم.و به عکس های که از روی عکس های اون زن و عمو هرمز گرفته بودم خیره شدم.
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ******
    مهیار:
    باسشوار موهام خشک کردم.سشوارخاموش کردم.یکم از ادکلن زیرگردنم زدم به سمت کمد لباس ها رفتم.یه تیشرت مشکی همراه با یه شلوار مشکی انتخاب کردم.لباس ها تن کردم از اتاق بیرون اومدم.نگاهم به سمت در بسته ی اتاق ویدا افتاد.
    بیخیالش شدم و به سمت طبقه بالا رفتم.به سمت نشیمن رفتم.بهرام‌درحالی که با گوشیش بازی می کرد.باصدای قدم های من سرشو بالا اور.باتعجب گفتم:
    -چرا چیزی نگفتی برات بیارن؟
    موبایلش را کنارش روی مبل گذاشت پاش رو روی پاش قرار داد گفت:
    -ممنونم میل نداشتم
    چهره اش پکر بود احساس می کردم در نبود من اتفاقی افتاده کنجکاو شدم.چشم هام ریز کردم گفتم:
    -اتفاقی افتاده؟ آخه احساس می کنم زیاد روبه راه نیستی
    آهی کشید با لحنی اندوهگین گفت:
    -اتفاق که خیلی وقته افتاده! ولی مهم ترین اتفاق اینه که ویدا حتی دلش نمی خواهد لحظه ی با من روبرو شه!
    توی مبل جابه جاشدم گفتم:
    -درنبود من ویدا چیزی بهت گفته؟
    نگاهش را بالا آورد و به چشم هام زل زد گفت:
    -وقتی تو رفتی پایین داشتم می رفتم توی نشیمن بشبنم که ویدا را دیدم از اون اتاق که پشت سرت قرار داره آروم بیرون میاد رفتم ببینم چرا مثل دزدها داره میاد بیرون که ترسید و سریع کلی حرف بارم کرد و رفت.
    مثل فنر از روی مبل بلند شدم و با لحنی عصبی فریاد کشیدم گفتم:
    -چی گفتی؟! ویدا از اتاق کار من اومد بیرون؟
    بهرام متعجب نگاهم کرد گفت:
    -اره
    نه این امکان نداشت.الان وقت برملا شدن اون راز بزرگ نبود سریع به سمت پله ها رفتم.بادو ازپله ها پایین رفتم.
    بدون در زدن وارد اتاقش شدم.ولی داخل اتاق نبود.به سمت سرویس بهداشتی رفتم در زدم ولی صدای نشنیدم.در رو باز کردم.اونجاهم نبود.
    برگشتم ازاتاق برم بیرون که چشمم به یه برگه تا شده افتاد روی میز آرایشی سریع به سمت میزآرایش رفتم و برگه رو برداشتم و زیر لب متن نامه رو زمزمه کردم
    -من رفتم مهیار دزفول حالا این منم که باید بفهم توی گذشته بین مادر من و عمو هرمز چه اتفاقی افتاده! می خواهم دلیل اون همه نفرت تورو بفهم! اگر برنگشتم حلالم کن،
    ده بار متن نامه رو خواندم ولی بازم نمی توانستم درک کنم متن نامه را؟!
    عصبی نامه را داخل دستم مچاله کردم.و باقدم های بلندم که شبیه به دو زدن بود از اتاق بیرون رفتم.پله هارا دوتایکی کردم‌با صدای بلند فریاد کشیدم:
    -محمد
    بهرام بانگرانی به سمتم اومد گفت:
    -چیزی شده اتفاقی افتاده؟
    نگاه عصبی ام به بهرام دوختم گفتم:
    -می خواستی چی بشه با دستای خودم گند زدم به همه چیز
    بهرام درحالی که تعجب کرده بود سعی کرد سکوت کنه!
    محمد به طرفم اومد گفت:
    -چی شده آقامهیار؟
    با لحنی جدی گفتم:
    -سریع یه بلیط برای دزفول برام بگیر ویدا رفته دزفول قبل از این که کسی به اون حرفی بزنه باید خودم براش توضیح بدم وگرنه ویدا بعد از شنیدن ماجرا کار دست خودش میده
    -چشم
    محمد رفت.کلافه و عصبی دستی به ریش بلندم کشیدم.
    *******
    ویدا:
    بلاخره رسیدم.بعدازماه ها برگشتم به جای که تعلق داشتم.دلم برای اتاقم تنگ شده بود.به سمت اتاقم رفتم.دراتاقمو باز کردم.خاک روی همه ی وسیله ها نشسته بود نگاهم دور تادور اتاق چرخوندم.
    چه قدر من توی این چهاردیواری خاطره داشتم.ولی الان وقت مرور خاطره ها نبود باید می رفتم سراغ خاله باید ازهمه چیز باخبر می شدم.
    از خونه زدم بیرون،برای اولین تاکسی که از در خونه گذشت دست بلند کردم سوار شدم و آدرس خونه خاله رو بهش دادم.
    طولی نکشید که در خونه خاله پیاده شدم.یه ترس یه نوع استرس به جونم افتاده بود.دستمو سمت زنگ خونه بردم و زنگ رو فشردم.طولی نکشید که صدای رویا دخترخاله ام توی آیفون پیچید
    -کیه؟
    -منم ویدا
    در بایه تیک باز شد وارد حیاط خونه شدم.در خونه باز شد و رویا با دو به سمتم اومد و خودشو پرت کرد تو بغلم و محکم منو به خودش فشرد.با صدای بغض دارش گفت:
    -بی معرفت نمیگی من بدون تو دق می کنم؟ اینه رسم خواهری؟!
    دستامو دورش حلقه کردم.رویا تنهاکسی بود که وقتی من خراب کاری می کردم پشتم می ایستاد و درمقابل بابا حمایتم می کرد.به سختی لب باز کردم گفتم:
    -میدونم بی معرفتی کردم ببخشم
    از بغلم فاصله گرفت.چشم های نم دارش رو بهم دوخت گفت:
    -من حتی بی معرفت بودنت هم دوست دارم
    باحرفش لبخندی روی لبم نشست.به سمت خونه رفتیم.
    خاله با سینی چایی از آشپزخانه بیرون اومد.سینی چایی رو روی عسلی جلوی مبل گذاشت.نشست با لحنی دلخورانه گفت:
    -نباید یه سراغی بگیری ناسلامتی منم خاله هستم حق مادری به گردنت دارم
    -ببخش خاله مرگ عمو هرمز فرصت هرچیزی رو ازم گرفت
    خاله ناراحت شد.با ناراحتی گفت:
    -بیچاره آقا هرمز عجب مردی با اینکه هیچ وقت با بابات نساخت ولی بازم جای شکرش باقیه نذاشت تو کمبود بی پدری رو توی این مدت احساس کنی!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    حالا که خاله سرصحبت رو باز کرده بود پس بهترین زمان بود که از گذشته پر از مبهم باخبر بشم!
    موقعیت غنمیت شمردم‌و سعی کردم یه دستی بزنم گفتم:
    -اره عمو اگر پدری درحق من کرد خواست گذشته رو جبران کنه
    خاله تند نگاهشو در عمق چشمانم دوخت.رنگش به وضوح پریده بود.صدای قورت دادن آب دهانش فهمید به سختی لب باز کرد گفت:
    -بلاخره بهت گفت؟
    پس حدسم درست بود.داشتم خوب پیش می رفتم.چهره ام پکر کردم گفتم:
    -اره
    خاله آه سوز داری کشید.و چنگی به دامن بلند مشکی اش زد.سری تکان داد گفت:
    -این وسط فقط تو بودی که فدا شدی! مادرت که رفت پی خوشگذرونیش عموت هم که زن گرفت زندگیشو ادامه داد.چه قدر اون روزا همه آشفته داغون بودیم.وقتی که بابات مادرتو گرفت بعد مدتی عموت هم زن گرفت،میدونی که عموت عاشق مامانت بود
    چنگ انداختم به گلوم اکسیژن اتاقم برام کم بود‌داشتم خفه می شدم.سرم به دوران افتاده بود.احساس می کردم اتاق داره دور سرم می چرخه خاله بی توجه به من بدون این که نگاهم کنه ادامه داد گفت:
    -خلاصه بگم خاله که توام اذیت نشی! وقتی که مهیار به دنیا اومد.چندسال بعد باکلی نذر نیاز خدا تورو به مامانت داد.ولی هنوز یکسال نمی کردی که پدرت فهمید مادرت قبل و بعد ازدواجش با برادرش بهش خــ ـیانـت کرده
    دیگه صدای نمی شنیدم.فقط هر لحظه چهرهی خاله تیره تر می شد.دستمو به دسته ی مبل گرفتم و به سختی بلند شدم.خاله هم زمان با من بلند شد و به سمتم اومد.سرم درد می کرد.انگار یه طبل کنار گوشم بود.
    دستمو به سرم گرفتم.همه چیز می چرخید.زانوهام بی رمق شدن و روی زمین پهن شدم.و پلک هام بسته شد.
    پردهی سیاه مقابل چشم هام قرار گرفت.
    *******
    راوی:
    دیر رسیده بود.داستان تلخ گذشته شروع شده بود حال باید پایان این داستان را برای ویدا می گفت،ولی چگونه؟!
    وقتی که شروع این داستان قربانی اش دختر بی گـ ـناه این داستان بود.
    قفسه ی سـ*ـینه اش تیر می کشید.محمد به سمتش آمد بانگرانی نگاهش کرد گفت:
    -قربان حالتون خوبه؟
    مهیار برای اولین بار کم آورده بود.سری به بالا انداخت و با صدای گرفته و بم دارش لب زد گفت:
    -نه محمد خوب نیستم!
    محمد نمی توانست حتی با حرف هایش مهیار را آرام کند.مهیار دریای طوفانی بود که هیچ کس قادر به آرام کردنش نبود جزء معبود الهی!
    دو روز بود که خودش را در اتاقش حبس کرده بود حتی دلش نمی خواست باکسی روبه رو شود.
    ویدا به کسی تکیه کرده بود که زندگی خودش و پدرش را خاکستر کرده بود.
    ضربه ی به در اتاقش خورد.دستگیرهی در به آرامی پایین آمد.
    ولی همچنان ویدا نگاهش به پنجرهی اتاق بود.مهیار در میان چهارچوب دراتاق ایستاد.به ویدا زل زد.
    دو روزی بود که مهیار در میان دو حس نفرت،تاسف درگیر شده بود.
    این بار خالی از هرحسی نفرت،کینه،و انتقام به سمت ویدا آمده بود.انگار صندوقچه ی گذشته را درمیان خانه اش رهاکرده بود و حال اینجا در شهری دیگر مهیار تازه متولد شده بود.
    -نمی خواهی حداقل یه چیزی بخوری؟
    بازم سکوت! حتی دلش نمی خواست صدای مهیار را بشنود.مسبب تمام اتفاقات را فقط مهیار می دانست.
    مهیار مصمم تر این بار قدمی به داخل اتاق برداشت گفت:
    -ویدا
    صدایش کرد انتطار داشت ویدا حرفی بزند ولی باز سکوت مرگبار جوابش را داد.
    قدمی دیگر برداشت .برای اولین بار به نیم رخ ویدا توجه کرد.چهرهی میناتوری داشت.زیبا بدون هیچ عیب نقصی،زیبا و معصوم.آنقدر معصوم بود که گاهی همانند یک بچه بی پناه به نظر می رسید.برای لحظه ی حسی خفته در میان قلب مهیار تپید،
    ویدا چشمانش را روی هم فشرد.بوی عطرمهیار کلافه اش کرده بود.از یک طرف قلبش مهیار را می خواست از یک طرف اورا پس می زد.
    مهیار که از سکوت ویدا خسته شده بود عقب گرد که از اتاق بیرون برود.
    که دستان ظریفی دور کمرش حلقه شد همانند نیلوفر وحشی....قامت مردانه اش برای اولین بار تیکه گاه شد برای دختری که تنهای تنها شد.بی اختیار چرخید و ویدا را محکم در آغـ*ـوش گرفت.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ******
    از اتاق بیرون امد.ولی کسی در سالن نشیمن نبود.به سمت آشپزخانه رفت.گرسنه اش بود.
    دریخچال را باز کرد ولی یخچال خالی ،خالی بود.آه از نهادش بلند شد.در یخچال را بست و از آشپرخانه بیرون آمد.سکوت خانه واقعا اورا آزار می داد.به سمت اتاق پدرش رفت.در اتاق را به آرامی باز کرد.
    بادیدن مهیار که روی تخت خوابیده بود.لبخند ملایمی بر روی لبانش نقش بست.در ذهنش چند ساعت پیش تداعی شد.
    با یادآوری آغـ*ـوش پر از آرامش مهیار قلبش بیشتر از هر زمان دیگری لرزید.نیم رخ مردانه اش آشوبی را در دل ویدا به پا کرد که هیچ کس قادر به آرام کردن آن نبود.
    دماغ استخوانی و کشیده اش را از عمو به ارث بـرده بود.ته ریش اش حالا بلند تر شده بود و لبان صورتی رنگ اش را کوچک تر از هر زمان دیگری نشان می داد.
    ابروهای کشیده اش به چشمان درشت و مشکی اش می آمد.
    مهیار نمادی از یک مرد شرقی بود.مهیار از نسل کوروش بود.که غرور و اسالتش زبان زد دختران فامیل بود.
    با چرخیدن مهیار و به پهلو شدن او ویدا سریع به خودش آمد و برای این که مهیار بیدار نشود به آرامی از اتاق بیرون آمد.
    به محض بیرون آمدنش زنگ خانه به صدا در آمد.ویدا برای اینکه مهیار از خواب بیدار نشود سریع به سمت آیفون تصویری رفت و بادیدن محمد سریع در را باز کرد.به سمت آشپزخانه رفت و دکمه ی چایی ساز را فشرد.و صندلی میز ناهار خوری را بیرون کشید و نشست.
    محمد باکیسه های خرید وارد آشپزخانه شد با چهرهی خندان گفت:
    -شهرتون خیلی کوچیکه ولی ادم دوست داره ساعت ها خرید کنه
    ویدا آرام خندید گفت:
    -ولی شهر من با کوچیک بودنش صمیمت خاصی داره
    محمد به سمت یخچال رفت و میوه هارا درون یخچال گذاشت گفت:
    -به نظرمن شهرکوچیک دغدغه های کمتری داره
    -اهوم....چرا زحمت کشیدی محمد؟
    -گفتم حالا که این جا موندگار شدیم بهتره یکم خرید کنم
    -میذاشتی باهم می رفتیم من معذب شدم
    -وظیفه ی من اینه ویدا خانوم
    با قرار دادن خرید ها درون یخچال در یخچال را بست و به سمت ویدا چرخید و تکیه اش را به دیوار داد گفت:
    -حالتون چطوره؟
    ویدا با یادآودی اتفاقات دو روز پیش آهی کشید گفت:
    -سعی می کنم خوب باشم! ولی می خواهم این بار از اول داستان تا آخر داستان بشنوم
    محمد نگاهش را در عمق چشمان ویدا دوخت.در برابر ویدا تمام احساساتش را می باخت.
    حتی عشق یک طرفه اش به ویدا برایش لـ*ـذت بخش بود.
    باچهرهی ناراحت گفت:
    -شنیدن گذشته دردی از آدم رو دوا نمی کنه
    -ولی حقمه که بدونم چی باعث شده که منو پسر عموم تا این حد از هم متنفریم البته مهیار من که از اون متنفر نیستم.
    -مهیار هم متنفر نیست
    ویدا دستانش را به یکدیگر قلاب کرد.و نگاهش را سمت دستانش سوق داد و آرام لب زد.
    -ولی نگاهش پر از تنفره
    -داری اشتباه می کنی دختر عمو
    با صدای مهیار به عقب چرخید.چشمانش از تعجب گرد شد.محمد تکیه اش را از دیوار فاصله داد.
    مهیار از گوشه ی چشم به محمد نگاهی انداخت گفت:
    -میشه محمد چند لحظه ی تنهامون بذاری؟
    محمد نگاهش را بین ویدا و مهیار چرخاند گفت:
    -البته
    محمد از آشپزخانه بیرون رفت.مهیار صندلی را کشید و نشست.نیم‌نگاهی به ویدا انداخت.که نگاهش را به گلدان روی میز دوخته بود.
    نمی دانست باید از کجا شروع کند؟!
    دیگر حس تنفر در دلش نداشت.خالی بود از هرگونه حسی،به آرامی لب زد گفت:
    _وقتی بابا و مامان تو مجرد بودن عاشق هم دیگه میشن ولی چون پدر من فرزند دوم خانواده بود پدربزرگ تو و پدر بزرگ من مامانت رو برای عمو پرویز در نظر میگیرن و این طور میشه که عقد می کنن طولی نمیکشه! که بابای من با دخترخاله اش ازدواج می کنه و من به دنیا میام و بعد چندسال تو به دنیا میای
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مکث می کند و نفسی تازه می کند سخت بود بازگو کردن آن همه خاطرات تلخی که مادرش سال های سال از آن عذاب می کشید.لب هایش را روی هم فشرد و گفت:
    -ولی متاسفانه عشق آتشین بابای من و مادر تو مانع خوشبختی زندگی مادر من و پدرتو میشه! طولی نمیکشه که بابای من نجوای طلاق را بین خانواده سر میده و مادرتو بایه نامه مختصر به پدرت شبانه ایران رو ترک می کنه وقتی که مادرتو میره خارج منتظرکه پدرمن بره دنبالش ولی بامریضی مامانم منصرف میشه و پدربزرگم بابامو تهدید می کنه که اگه از مامانم جدا بشه باید برای همیشه عقید همه چیزو بزنه! این طور که میشه بابای من با اجبار کنار مامانم زندگی می کنه!
    اشک درچشمان ویدا حلقه زده بود.قلبش به درد آمده بود.تحمل خیانتی به این بزرگی را نداشت.احساس می کرد.تمام دنیا بر سرش آوار شده است.باصدای بغص دارش به آرامی لب زد گفت:
    -پس دلیل نفرت تو از من چی بود؟
    -مادرتو با عشقی که به پدرم داشت باعث شده بود که مامانم مریض بشه میدونی حاصل اون همه غصه های که مادرم خورد چی بود؟ سرطان!مامانم سرطان گرفت مرد،توی روزهای که من به مامانم نیاز داشتم رفت
    اشکی ازگوشه ی چشمش با سماجت لبریز شد.بادستش اشک لجباز را پاک کرد و گفت:
    -منم تنهایی کشیدم اگر بحث نفرت باشه که بابای توام آتیش به زندگی من و بابام زد.تو اگه سایه پدر مادر تا ۷ سالگی بالا سرت بود من که هنوز شیرخوار بودم که مامانم رهام کرد رفت.
    ویدا پوزخند سرصدا داری زد گفت:
    -هرچند حیفم میاد بگه مادر اون لایق چنین کلمه ی نیست
    -درسته بابا و مامان بودن ولی شب هاصدای عربدهی بابام کل خونه رو می لرزوند.فکر می کنی دوری از این شهر و اقوام براچی بود؟ مامانم از همه فاصله گرفت چون که نخواست روزی هزار بار این جماعت درد دلشو تازه کنند.
    -از گذشته و آدم های که زندگی چند نفر رو به نابودی کشیدن متنفرم.
    -منم
    -من یه تصمیمی گرفتم مهیار!
    مهیار نگاه پر از تعجبش را در نگاه جدی ویدا دوخت گفت:
    -چه تصمیمی؟
    -می خواهم همین جا بمونم!
    مهیار یکه ی خورد درحالی که از تصمیم یهویی ویدا جاخورده بود گفت:
    -چی میگی؟
    -می خواهم همین جا بمونم کنار خانواده ام
    مهیار اخم هایش را درهم کشید و با لحنی جدی جواب داد:
    -نه خیر تو بامن برمی گردی!
    -به چه دلیلی؟
    -چون من میگم! دلیلی از این قانع تر؟
    -دلیل نمیشه چون که تو می خواهی من برگردم همراهت بیام! من اونجا نمی توانم با آرامش زندگی کنم!
    -چرا؟
    -خودت شاهد تمام اتفاقات هستی دیگه! چرا نداره
    مهیار کلافه دستی به ته ریش بلندش کشید سعی کرد ویدا را قانع کند.دستش را به دست مشت شدهی ویدا برد و دست ظریف ویدا را در میان دستان مردانه اش گرفت و با لحنی آرام گفت:
    -ببین ویدا تو نمی توانی اینجا بمونی! تک تنها اینجا می خواهی چه کنی؟
    -خانواده ام هستن
    -کدوم خانواده؟ خانوادهی که حتی بعد مرگ پدرت حاضرنشدن یک شب پیشت بمونن؟ و تو هرشب ازترس چراغ های خونه را تاخود صبح روشن میذاشتی؟
    جاخورد.ابروهایش بالا پریدن و درحالی که زبانش به سختی می چرخید گفت:
    -تو این هارو از کجا میدونی؟
    مهیار دستانش را از دستان ویدا فاصله داد .و تکیه اش را به صندلی داد و نگاهش را از او دزدید.
    *****
    ویدا:
    باورم نمی شد چی می شنیدم؟! مهیار از تموم شب های که من بعد بابا یک شب باخیال راحت نخوابیده بودم باخبر بود؟ منتظر نگاهش می کردم ولی سکوت کرده بود حتی نگاهم هم نمی کرد.با لجاجت تمام صداش کردم.
    -مهیار باتوام
    سرش را به سمت چرخند و بهم زل زد گفت:
    -بله؟
    -تو از کجا این هارا میدونی؟
    -ویدا سئوال نپرس! ازت می خواهم بامن برگردی تهران خواهشا
    -ولی تا جواب منو ندیدی من باتو هیچ جا نمیام
    اخم ظریفی روی پیشانی اش نشست.مثل همیشه زورگو شد گفت:
    -امروز شنبه هستش پرواز ما دوشنبه صبح هست به مقصد تهران بهتر برای یه زندگی همیشه گی توی تهران خودتو امادا کنی! درضمن فردا تکلیف این خونه رو هم مشخص می کنیم
    صندلی رو عقب کشید.و بدون این که بذاره من حرفی بزنم یا نظری بدم از آشپزخانه بیرون رفت.
    با حرص کوبیدم روی میز،احمق از خود راضی،کلا نمی شد باهاش حرف زد.
    من بیام تهران چه کنم؟ که قیافه ی عبوس تورو تحمل کنم؟ یا اینکه اون my friend احمقتو؟
    دستام روی میز گذاشتم و سرمو روی دست هام گذاشتم.و برای لحظه ی چشمانم روی هم فشردم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دو روز بعد:
    -برای آخرین بار نگاهمو به خونه ی قشنگمون دوختم.صدای از گذشته کنار گوشم نجوا کرد:
    -ویدا بابا نکن سرما میخوری
    ولی من مسـ*ـتانه می خندیدم و با شلنگ آب باران مصنوعی درست کرده بودم.بابا کلافه شد.کتاب را روی میز گذاشت و به سمتم اومد.شلنگ آب رو از دستم گرفت و با اخم غلیطی گفت:
    -مگه نمیگم سرما میخوری چرا گوش نمیدی دختر؟
    خندیدم ازته دل و بابا کم کم اخم غلیظ روی پیشونیش به لب خندی روی لبش خاتمه داد.
    باصدای مهیار ازگذشته فاصله گرفتم
    -ویدا؟
    روی پاشنه ی پا چرخیدم و درست روبه رواش چرخیدم.گفتم:
    -بله؟
    -آمادهی ؟
    سرمو تکان دادم
    -اره
    -پس بریم
    عقب گرد کرد و به سمت ماشین رفت.قامت بلند مردونه اش حتی از این فاصله ی نه چندان دور دلمو می لرزوند‌
    سربرگردوندم.بایه دنیا بغض به خونه ی خیره شدم که لحظه به لحظه ی زندگیم رو توی اون خونه سپری کردم.
    نمی توانستم دل بکنم!
    صدای بلند و عصبی مهیار کلافه کرد.
    -ویدا میشه بیای دیرشد؟
    عصبی به سمتش چرخیدم گفتم:
    -همیشه بزن تو حس حال هوای آدم
    -خانوم با احساس دیر شد هواپیما رفت
    مثل بچه ها بهونه داشتم.بهونه موندن و نرفتن،بهونه ی آغـ*ـوش مهیار و کشیدن نازم ....لب برچیدم.گفتم:
    -نریم مهیار لطفا
    بی اختیار اشک هام سرازیر شدن مهیار باقدم هاش بهم نزدیک شد.سرشو عقب برد و اجزائی صورتمو از نظر گذروند و با صدای بم دارش که آروم به نظر می رسید لب زد گفت:
    -چرا؟ مگه ما حرف نزدیم؟
    طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه! مهیار اخم هاش درهم کشید و باچهرهی ناراحت نزدیکتر شدو تموم حصارهای شرعی را شکست و منو مهمون آغـ*ـوش مردونه اش کرد.
    -هیس گریه نکن
    نتوانستم من در برابر هر برخورد مهیار حساس بودم.حالا که من تموم مرزها را شکسته بودم.پس می توانستم به راحتی براش ناز کنم.صدای گریه ام اوج گرفت.
    شال ام عقب رفته بود.موهام به نمایش افتاده بود.لب هاش روی موهام نشست و بـ..وسـ..ـه ی مردانه اش آتیشی شد به جونم،من داشتم می سوختم دربرابر عشق یک طرفه ی مهیار،صداش ضربان قلبمو بالا برد کنار گوشم آروم زمزمه کرد:
    -قول میدم کمکت کنم زندگی جدیدی روشروع کنی
    ببشتر ازقبل دلم لرزید،مهیار نماد کوه بود.تکیه کردن به مهیار یعنی جنگیدن بادنیا و بدون هیچ ترسی!
    من غرق بودم در دریای عشق مهیار ولی مهیار بی خبر از من به تماشایم نشسته بود.
    **************
    مهیار:
    با قیافه ی جدی ام به سامان خیره شدم گفتم:
    -حالا میریم سمت مهره های فرعی،می خواهم اعتماد ویدا را بیشتر از قبل به خودم جلب کنم
    -مراقب باش
    -مراقب هستم!
    -امروز محمد داشت می گفت عوض شدی با ویدا بهتر از روزهای قبل شدی حتی باهم بیرون میرید
    -مجبور بودم برای این که همه این بازی رو قبول کنن باید نقش بازی میکردم
    سامان اخم ظریفی کردو با لحنی ناراحت گفت:
    -ولی من دلم برای ویدا میسوزه
    عصبی شدم.چشم غره ای بهش رفتم گفتم:
    -نیازی نیست دلت بسوزه! دلت برای پسر عمه ات بسوزه که تموم بچه گی اش با حس نفرت از مادر این دختر گذشت
    -مهیار بخدا داری بی گـ ـناه قصاص می کنی چی رو می خواهی ثابت کنی؟
    -بزودی میفهمی!
    سامان سری از روی تاسف برام تکان داد که بیشتر از قبل عصبی ام کردازبین دندان هام غریدم گفتم:
    -میشه لطفا دایه ی مهربون تر از مادر نشی؟
    سامان دست هاشو بالا برد و به حالت تسلیم گفت:
    -باشه تسلیم اصلا هرچی دوست داری انجام بده،فقط امیدوارم یه روزی پشیمون و سرگردون نبینمت!
    باحرف هاش ته دلمو خالی کرد!پشیمون؟ بابت چی؟! بلند شد ادامه داد گفت:
    -من برم! تا یادم نرفته اینو بگم بهت صیغه ی ترانه تموم شده بهتره دفتر ترانه رو ببندی! برای به دست آوردن ویدا ترانه رواز زندگیت حذف کن وگرنه ویدا اعتماد که نمی کنه هیچ ترکت می کنه! برای نقشه ی خودت میگم وگرنه به من که ارتباطی نداره
    کنایه زد.حوصله ی جربحث با سامان نداشتم کوتاه جواب دادم:
    -باشه
    -من برم فعلا
    -فعلا
    عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    من موندم یه دنیا افکار بهم ریخته.صدای تلفنم بلند،شد. دستمو به سمت تلفنم بردم و از روی میز برش داشتم.بادیدن اسمی که روی صفحه ی موبایل بود پوزخندی ناخداگاه روی لب هام نشست. دستمو روی صفحه ی لمسی کشیدم و تماس وصل شد.صدای پر عشـ*ـوه اش داخل گوشی پیچید:
    -سلام
    جدی جواب دادم
    -سلام چیزی شده؟
    -زنگ زدم که بهت بگم! اونی که منتظرش بودی خودش داره باپای خودش میاد استقبالت
    لبخندمحوی گوشه ی لبم نشست.راَضی از کارش با لحنی نرم تر جواب دادم.
    -می دونستم که نا امیدم نمی کنی! بهت امیدوارم شدم.
    خندهی مسـ*ـتانه اش توی گوشی پیچید:
    -خوشحالم که نا امید نشدی.خبری شد تماس می گیرم فعلا

    تماس را قطع کردم.تلفن رو روی میز به آرامی پرت کردم.از شدت خوشحالی دستامو بهم کوبیدم. بلاخره اونی شد که من می خواستم،فکر نمی کردم یه روزی تقاص اشک های مادرمو بگیرم. باید هرچه زودتر قدم بعدی رو برمی داشتم.از روی صندلی بلند شدم و میز رو دور زدم و از اتاق بیرون اومدم. به سمت پله هارفتم درحالی که ازپله هاپایین می رفتم دستمو روی نرده ی پله ها می کشیدم.آخرین پله رو پشت سر گذاشتم و به سمت اتاق ویدا رفتم. باپشت دستم به آرامی به در اتاقش زدم.چندثانیه منتظر موندم ولی خبری نشد! دستگیره ی در اتاق به آرامی پایین آوردم و وارد اتاق شد. به محض باز شدن در اتاق چشمام گرد شد.نگاهم خیره شدبه ویدا،درحالی که هدفون روی گوش هاش بود داشت وسط اتاق می رقصید. نمی دونم چرا اون لحظه نمی توانستم نگاهم از ویدا بگیرم! می تونستم اعتراف کنم که ویدا در مهارت رقصیدن نفر اول بود. به آرامی با هرحرکتی موهای بلندش را به رقـ*ـص در می آورد. اختیاری روی قدم های که برمی داشتم نداشتم.پشت سرش قرار گرفتم.هنوزم محو رقصیدن بود.دلم لرزید برای این همه زیبایی و دلبری!،چرخید،به محض چرخیدنش بادیدن من جیغ خفیفی کشید و پاش پیچ خورد.قبل از این که نقش روی زمین بشه کمرشو گرفتم. نگاهم توی نگاهش قفل شد.صدای تپش‌های قلبم می شنیدم که باصدای بلند به قفسه ی سـ*ـینه ام می کوبید. نگاه ویدا پراز ترس بود.ولی بازم‌نگاه پر از ترسش بند دلمو پاره کرد. بی اختیار سرمو پایین آوردم.نگاهم به قرمزی لب هاش افتاد.احساس می کردم‌درون یه اتیش قرار دارم. نمی تونستم خودمو کنترل کنم.ویدا دلبری کردن رو بلد بود درست مثل بچه گی هاش،فاصله رو ازبین بردم چشم هامو بستم. باصدای باز شدن در اتاق سریع خودمو عقب کشیدم و حلقه ی دستامو از دور کمر ویدا باز کردم ستاره درحالی که با کنجکاوی به من و ویدا نگاه می کرد.به سختی گفت:
    -ویدا خانوم مهمون دارید
    چشم های ستاره درست مثل دوتا کاسه ی پر از خون شده بود.ویدا که تازه به خودش اومده بود گفت:
    -باشه الان میام
    نفس حبس شدهی داخل سـ*ـینه ام آزاد ساختم.نمی توانستم بیشتر ازاین اونجا بمونم سریعداز اتاق بیرون رفتم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    راوی: ویدا با یادآوری چند لحظه ی قبل لبخند ملایمی بر روی لب هایش نشست.احساسات زنانه اش اورا به وج آورده بود. احساس می کرد روی ابرها هست و درحال رقصیدن است.فقط چند میلی متر باقی مانده بود تا مهیارآتش به جانش زد و او را شیدا تر کند. از شوق آن همه احساسات جیغ خفیفی کشید و همانند بچه ها چند بار در هوا پرید. با یادآوری مهمان سر زده اش سریع اتاق را ترک کرد. بعد ازآن همه غم غصه امروز حالش خوب بود. پله هارا دوتا یکی بالا رفت.با دیدن مریم که منتظر در نشیمن قرار داشت سریع به سمتش دوید و باصدای سرشوقش گفت:
    -مریمی
    مریم بالبخند به سمتش چرخید و فنجان چایی را بر روی میز گذاشت، و از روی کناپه بلند شد.ویدا در یک چشم بهم زدن اورا درآغوش کشید. مریم را محکم به خودفشرد گفت:
    -مریمی چه خوب که اومدی
    مریم خندیدگفت:
    -باورم نمیشه اومدن من این قدر خوشحالت کرده؟
    ویدا ازآغوش مریم فاصله گرفت.و به صورت سبزه و بانمک مریم خیره شد.گفت:
    -اومدن توکه یه فال نیک هستش عزیزم!
    مریم روی کناپه نشست.ویدا سریع کنارش نشست و به سمتش چرخید.تابی به موهای بلندش داد.مریم آن همه خوشحالی را درک نمی کرد.یا تای ابرویش را بالا داد و باتعجب گفت:
    -ویدا میشه بگی چی شده؟کنجکاوم خیلی!
    ویدا دستانش را بهم کوبید.و با خوشحالی گفت:
    -مریم من عاشق شدم
    مریم جاخورد گفت:
    -چی ؟ عاشق کی؟
    برق چشمان ویدا برای لحظه ی بند دل مریم را پاره کرد.با صدای مهیار هر دو به سمت مهیار چرخیدن، مهیار به سمت هر دوی آن ها آمد.مریم به قصد ادب جلویش بلند شد و با مهیار دست داد.مهیار گفت:
    -کی اومدی؟
    -دیروز
    مهیار مریم را به نشستن تعارف کرد مریم نشست.مریم سرش را کج کرد و نگاهی به ویدا انداخت.که با گونه های سرخ شده اش به مهیار یواشکی نگاه می کرد.برای لحظه ی نفس در سـ*ـینه ی مریم حبس شد. مهیار پایش را روی آن یکی پایش انداخت گفت:
    -خیلی هم عالی می خواستم بهت زنگ بزنم
    مریم نگاهش را سمت مهیار گرفت.گفت:
    -چرا چیزی شده؟
    مهیارازگوشه ی چشم اش به ویدا نگاهی اندخت و دوباره به مریم نگاهی انداخت.مریم نگاهش را با کنجکاوی بین مهیار و ویدا چرخاند.مهیار باصدایش استرس را به جان مریم انداخت.
    -نگران نشو! شب منو ویدا می خواهیم بریم شام بیرون تو و خاله هم بیاید می خواهم مسئله ی مهمی رو بهتون بگم
    -باشه
    ویدا باگونه های گل انداخته دست مریم را فشرد.مریم سرچرخاند و لبخند ملایمی به ویدا زد.گفت:
    -خب بگو ببینم عزیزم
    مهیار به آرامی بلند شد و آن هارا تنها گذاشت.ویدا بارفتن مهیار گفت:
    -مریم من عاشق مهیار شدم
    مریم یکه ی خورد و درحالی که چشمانش دودو می کردن لب زد.گفت:
    -چی میگی ویدا؟
    ویدا چرتی اش را پشت گوشش انداخت
    -خودمم هنوز گیجم مریم ولی اینو بگم که مهیار هم به من بی حس نیست!
    -عزیزم میدونی که من تورو مثل خواهرم میدونم،و اینم حق طبیعی توهست که عاشق بشی ولی مهیار بارفتارهای که داره می ترسم فردا تورو اذیت کنه
    ویدا آهی کشید و باناراحتی گفت:
    -منم نگران همین هستم مریم نکنه دارم اشتباهی دل می ببندم! مهیار آدم توداری هست و هیچ چیز رو بروز نمیده
    -تا از مهیار مطمئن نشدی هیچ چیز روبروز نده باشه؟
    -باشه
    مریم حرف را به حرف های دیگر کشاند. مهیار برای آخرین بار روبه روی آینه ی قدی چرخی خورد و نگاه تحسین آمیزی به خودش انداخت. امشب برایش شب مهمی بود.امشب قدم محکمی برمی داشت به سمت نقشه ی که تمام سال ها درذهنش داشت. از اتاقش بیرون آمد.از پله ها بالا رفت و وارد سالن شد. ویدا آماده بر روی مبل نشسته بود.برای لحظه ی نگاهش به لباس های ویدا افتاد.یک مانتومشکی بلند و جلو باز موهای بلندش از زیر روسری بلندش که به رنگ صورتی و طوسی بود آزادنه بر روی سرشانه هایش افتاده بود. شلوار کوتاه اش برای لحظه ی رگ غیرت مهیارا به جوش آورد. ویدا بادیدن مهیار با لبخند بلندشد و گفت:
    -من آماده ام بریم؟
    مهیار درحالی که سعی می کرد صدایش بالا نرود با همان اخمی که بر روی پیشانی اش نشسته بود گفت:
    -به نظرت این شلوار مناسب بیرون هست؟
    ویدا متعجب نگاهی به شلوار اش انداخت گفت:
    -مشکلش چیه؟ فقط یکم مچ پام بیرونه
    مهیار کلافه و عصبی دستش را توی جیب شلوارش فرو برد و با دست آزادش به مچ‌پای ویدا اشاره کرد گفت:
    -منم مشکلم با همینه میشه عوض کنی شلوارتو؟
    ویدا لب هایش را آویزون کرد گفت:
    -ولی من این شلوارمو دوست دارم
    مهیار باصورتی اخمو نگاه پر از خشمش را به ویدا دوخت و ازبین دندان هایش غرید گفت:
    -سعی کن امشب رو به کام خودت تلخ نکنی ! به نفع ات هست که به حرفم گوشی بدی
    ویدا که تحمل آن همه زورگویی را نداشت خودش را بر روی مبل پرت کرد و دست به سـ*ـینه نشست در حالی که لب هایش را برچیده بود رو از مهیار برگرداند و با دلخوری گفت:
    -اصلا من نمیام باهات
    مهیار برای لحظه ی از عصبانیت زیاد پوزخندی بر روی لب هایش نشست و دستی به ته ریش اش کشید گفت:
    -ویدا نذار اون روی من بالا بیاد اگه سگ شدم بد طور حالتو می گیرم
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ویدا با کنایه جواب داد:
    -تو همیشه در حال پاچه گرفتن هستی!
    مهیار دیگر طاقت نیاورد و باخشم به سمت ویدا رفت و مچ دستش را گرفت و او را از روی مبل بلند کرد و کشان کشان باخود به سمت پله ها برد.ویدا باجیغ فریاد کشید:
    -روانی مچ دستمو شکوندی داری چه کار می کنی؟
    -بهتره خفه شی و هرکاری میگم رو انجام بدی
    به سمت اتاق ویدا رفتند و در اتاق را به شدت باز کرد و ویدا را وسط اتاق هل داد.به سمت کمد دیواری رفت و شلوار هارا یکی یکی نگاه می کرد ویدا باعصبانیت لب زد گفت:
    -چی می خواهی؟! اگه فکر کردی که من شلوارمو با یه شلوار دیگه عوض می کنم سخت اشتباهی
    -اتفاقا انجام میدی چون من مجبورت می کنم
    -تو از این همه زورگویی خسته نمیشی جناب رستگار
    ویدا از عمد جناب رستگار را به زبان آورد مهیار به سمتش چرخید و این بار خونسرد یه تای ابرویش را بالا داد گفت:
    -توچی تو از این همه لجبازی خسته نمیشی خانم رستگار؟
    شلوار کتان مشکی رنگ را به سمت ویدا پرت کرد.ویدا شلوار در آغـ*ـوش گرفت مهیار بی آنکه منتظر بماند به سمت بیرون از اتاق رفت گفت:
    -سریع عوض کن بیرون منتظرتم
    باصدای بسته شدن در اتاق ویدا تحملش سر آمد و شلوار را پرت کرد و باصدای بلند جیغ کشید. مهیار باصدای جیغ ویدا لبخندی زد.گاهی تخس بودن ویدا را دوست داشت از این که گاهی ویدا را با خواسته هایش اجبار می کرد ناراحت می شد. بلاخره بعد از چند دقیقه معطلی ویدا در ماشین را باز کرد و سوار ماشین شد.مهیار بی آنکه حرفی بزند ماشین را به حرکت در آورد. مسیر کوتاه بود ولی به خاطر شلوغی خیابان ها چندساعتی مجبور شدند ترافیک سنگین بار را تحمل کنند.بلاخره به رستورانی که مهیار برای امشب مدد نظر گرفته بود رسیدن.هر دو از ماشین پیاده شدند.ویدا باکنجکاوی بانگاهش اطراف را نگاه می کرد.زیبایی رستوران بدطور لبخند را روانه ی لب هایش کرده بود. به آرامی کنار مهیار قدم برداشت.وارد رستوران شدند. بادیدن مریم لبخند روی لبش بیشتر کش آمد و قدم هایش را بلند تر از قبل برداشت و زودتر از مهیار به سمت مریم رفت. مریم بادیدن مهیار و ویدا سریع از روی صندلی بلند شد.ویدا با نزدیک شدنش به مریم او،را برای لحظه کوتاهی درآغوش گرفت.گفت:
    -سلام عزیزم
    مریم از آغـ*ـوش ویدا فاصله گرفت و نگاهی به ظاهر زیبای ویدا انداخت و با تحسین گفت:
    -سلام گلم،وای چه قدر توامشب ناز شدی عزیزم
    ویدا که از تعریف مریم به شوق آمده بودخندید و نگاهش را سمت پرستو گرفت و مثل همیشه با وقار و متانت خاصی دستش را جلو برد و با پرستو دست داد،پرستو خانم مادر مریم پشت چشمی ناز کرد و با لحنی سرد و آرام لب زدگفت: -خوش اومدی
    ویدا کنار صندلی مهیار نشست.با نشستن اش چتری اش را بالا انداخت.مریم با نگاهش دور اطراف را از نظر گذراند و با تعجب گفت:
    -مهیار این رستوران همیشه این قدر خلوته؟
    مهیار نگاهش را سمت مریم گرفت گفت:
    -نه! من امشب تموم رستوران رو رزو کردم!
    هر سه آن ها جاخوردند ویدا نتوانست حس فضولی اش را سرکوب کند و با کنجکاوی پرسید گفت:
    -چرا؟
    مهیار سرچرخاند و در عمق چشمان ویدا خیره شد.نگاه ویدا امشب بر عکس تمام روزهای دیگر گرمای خاصی داشتند مهیار برای لحظه ی محو چشمانش شد.و در دلش نالید:
    -چرا تا حالا متوجه ی نگاه جذابش نشدم؟
    -مهیار باتوام!
    مهیار باصدای ویدا سریع به خودش آمد و نگاهش را سمت دیگر گرفت گفت:
    -بزودی متوجه میشی!
    مهیار دستش را بلند کرد و به گارسون اشاره کرد که برای ثبت سفارشات به سمت میز آن ها بیاید.گارسون کنار میز ایستاد و خیلی شمرده و محترمانه گفت:
    -چی میل دارید؟
    مهیار نگاه نافذش را در عمق چشمان ویدا دوخت گفت:
    -چی دوستداری تو؟
    ویدا که ساعتی پیش از دست مهیار شاکی بود حال با توجه ی که مهیار به او داشت قند در لش آب شد.لبخندی زد گفت:
    -من کوبیده
    مهیار این بار نگاهش را سمت خاله اش و مریم گرفت آن هاهم سفارشات خود را به گارسون گفتند.مهیار منوی غدا را بست و به دست گارسون داد گفت:
    -منم میکس لطفا
    -چشم قربان
    با رفتن گارسون مهیار نگاه گذرای بین هر سه نفر آن ها انداخت.مریم دست ویدا را گرفت و به آرامی دست ویدا را فشرد گفت:
    -چه خبرا؟
    ویدا شانه ی بالا انداخت گفت:
    -بی خبر همه اش توخونه هستم
    مریم یه تای ابرویش را بالا داد گفت:
    -چرا نمیری یه کلاس ثبت نام کنی؟ اینطور که نمیشه افسرده میشی؟
    قبل از این که ویدا حرفی بزند صدای سرفحه ی مهیار باعث شدکه هردوی آن ها با تعجب به مهیار نگاه کنند.مهیار با نگاه جدی اش به هر سه نفر آن ها نگاهی انداخت گفت:
    -امشب این جا اومدیم چون می خواهم راجب مسئله ی مهمی باهاتون حرف بزنم
    پرستو که نگران شده بود تا حدودی طاقت نیاورد و با نگرانی گفت:
    -چیزی شده مهیار؟
    مهیار به آرامی سری به طرفین تکان داد گفت:
    -نه! یعنی ممکنه به این زودی اتفاقی بیفته! همین طور که می دونید من بعداز مرگ پدرم تنهام شدم.و قصدم این که یه تغییراتی توی زندگیم انجام بدم
    ویدا برای لحظه ی نفس اش درمیان سـ*ـینه اش حبس شد! باورش نمی شد مهیار قصد داشت زندگی جدیدی را شروع کند؟ مهیار درجایش جابه جاشد به آرامی و ادامه داد:
    -خاله شما الان به عنوان یه بزرگ تر برای من هستید هم برای من و هم برای ویدا من می خواهم با اجازه ی شما با ویدا ازدواج کنم!
    جملات شمرده و آرام و جدی مهیار به حدی تاثیرگذار بود که برای لحظه ی هر سه ی آن ها شوکه زده به مهیار خیره شدند.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ویدا:
    اصلا نمی توانستم باور کنم! مهیار از من خواستگاری کرد؟ نکنه من خواب بودم؟ اره حتما من داشتم خواب می دیدم بدون این که نگاهم را از مهیار بردارم شانه ی مریم را تکان دادم.مریم با گیجی و شوکی که بهش وارد شده بود گفت:
    -ها ! چته ویدا؟
    -من دارم خواب می ببینم؟
    مهیار ابروهایش را بالا انداخت و به من زل زد مریم به آرامی لب زد گفت:
    -نه بیداری ویدا
    باصدای عصبی خاله پرستو به خودم اومدم درحالی که با اخم به مهیار چشم غره می رفت گفت:
    -محاله مهیاراگر روی فقیر ترین و بی کس ترین دختر این شهر دست بذاری مشکلی نیست برات میرم خواستگاری ولی برای ویدا هرگز من یه بار شاهد ذره ،ذره خاکستر شدن زندگی مادرت شدم ولی این بار دیگه هرگز مگه از روی جنازه ام رد بشی!
    مهیار دستش رو روی میز گذاشت و خودشو سمت میز کشید وخیلی آروم و جدی نگاهشو سمت خاله گرفت.
    -نیازی نیست از روی جنازه تون رد بشم من ویدا رو می گیرم چه با رضایت شما چه بی رضایت شما
    باورم نمی شد این شخصی که داشت برای داشتنم تقلا می کرد مهیار بود؟ مهیاری که چشم دیدن منو نداشت؟ خاله عصبی از روی صندلی بلند شد و روبه مریم کرد گفت:
    -چرا نشستی دختر؟
    مگه نمی ببینی داره غیر مستقیم میگه توی زندگی من مهم نیستید پاشو بریم
    مریم برای لحظه ی چشم هاشو روی هم فشرد گفت:
    -مامان لطفا خواهش می کنم بشینید
    خاله باتشر گفت:
    -مریم بلند شو
    مریم سرشو بالا برد و به خاله زل زد گفت:
    -بشین مامان
    خاله با دلخوری و به ناچار روی صندلی نشست و بادلخوری روشو ازما برگردوند.داشتم خفه می شدم حس حقارت داشت بهم دست می داد.شده بودم یه شخص تحمیلی! یک نفر می خواست منو داشته باشه. یه نفر دیگه سعی داشت منوحدف کنه! احساس خفه گی می کردم.چنگ به گلوم انداختم.دیگه تحمل هیچ چیز رو نداشتم. باصدای مریم سربرگردوندم و بهش نگاه کردم.روبه مهیار گفت:
    -تو واقعا جدی هستی؟! می خواهی با ویدا یه زندگی جدید شروع کنی؟
    مهیار تکیه به صندلی داد.و یه دستش رو روی میز گذاشت و یه تای ابروش بالا داد و خیلی خونسرد گفت:
    -تو شک داری؟! معلومه که من می خواهم کنار ویدار یه زندگی جدید رو شروع کنم!
    مریم زیرچشمی نگاهی به خاله انداخت گفت:
    -باشه قبوله! ولی من به عنوان خواهر ویدا یه شرایطی دارم
    خاله تند سر برگردوند و با لحنی سرزنش بار گفت:
    -مریم! -مامان لطفا اجازه بدید یه لحظه! چی میگی مهیار قبول می کنی شرایطمو ؟
    مهیاراز گوشه ی چشم به من نگاهی انداخت و نگاهش را مستقیم به مریم دوخت گفت:
    -باید ببینم شرایط چی هستن؟!
    -قربان
    باصدای گارسون سکوت برقرار شد.غذاها رو روی میز گذاشت و رفت.اشتهام را به کلی از دست داده بودم.مریم معلوم بود داره فکر می کنه! هیچ کدوم تمایلی به غذا خوردن نداشتیم. مریم سر بلند کرد گفت:
    -می خواهم یه ضمانت بدی بهم که ویدا رو خوشبخت می کنی یعنی یه ضمانت می خواهم برای تضمین زندگی ویدا
    مهیار پوزخندی زد و جرعه ی از آب توی لیوان را سرکشید گفت:
    -چرا باید به تو چنین ضمانتی بدم
    -چون ویدا امانت عمو هرمز و نمیذارم تو خوشبختی رو از اون دریغ کنی
    -اگه من نمی خواستم خوشبختش کنم چراباید بهش پیشنهاد ازدواج بدم؟
    -نمیدونم! من هیچ وقت سر از کارای تو در نمیارم! یه نمونه اش مثل الان تا دیروز حتی نمی خواستی ویدا زیر یه سقف باهات باشه حالا می خواهی بشه شریک زندگیت؟
    مهیار سکوت کرد.مریم فرصت نداد و گفت:
    -نصف سهام شرکت باید مال ویدا باشه
    شوکه شدم! انتظار این شرط رو نداشتم!با صدای که به سختی از هنجره ام بیرون اومد لب زدم گفتم:
    -مریم
    مریم سربرگردوند و دست سردمو بین دست های گرمش گرفت و با لحنی پر از آرامش گفت:
    -جانم؟ برای آرامش تو دارم تلاش می کنم
    -قبول می کنم
    باصدای مهیار مهر سکوت بر روی لب های هر سه زده شد.
    تقدیر هرآدمی از همون روزی که متولد میشه نوشته میشه! تقدیر من هم اینطور نوشته شده بود گاهی خوشی گاهی غم! سرمای آخرهای زمستان بدطور تنم رو لرزوند.
    من هیچ وقت خوشبختی را با تمام وجود احساس نکردم.
    نفس های آخر زمستان بود بهار منتظر بود تا با تمام وجود حکومت زمستان را به نام خودش کنه،و من تمام زندگیم را زمستان فرا گرفته بود.
    ثانیه ها با سرعت می گذشت و من ترسناک ترین لحظه هارا داشتم. صدای قدم هاش ترس رو به دلم انداخت نه ترس از دست های قدرتمندش نه ترس از تمام بی تفاوت هایش،با باز شدن در اتاق همچنان با سماجت تمام به منظره بیرون از پنجره خیره شده بودم. با هرقدمی که برمی داشتن قلبم و کاخ آرزوهام فرو می ریخت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا