رمان عشق شکلاتی | pariya***75 نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
به سمت تخت خوابش رفت.جعبه را روی تخت گذاشت.و جعبه را باز کرد..بادیدن پیراهن مجلسی به رنگ بنفش چشمانش را گرد شد.هیجان زده دست اش را درون جعبه برد و پیراهن بنفش رنگ ساده که روی قسمتی از بالا تنه اش کار شده بود بیرون کشید. چشمانش درخشید.
آنقدر از دیدن لباس شوکه شده بود که باصدای بلند خندید.هنوزم نتوانسته بود اخلاق های بچه گانه اش را ترک کند.با دیدن لباس ذوق زده شده بود.سریع لباس را بر تن کرد به سمت آینه ی قدی که در کنار میز آرایش اش بود رفت و دور خودش چرخید.لباس بیش از حد بر تنش خودنمایی می کرد.
سریع به سمت کمد لباس هایش رفت و کفش های پاشنه بلند مشکی اش را از داخل کمد بیرون کشید و آن هارا پوشید.درحالی که دراتاق به آرامی قدم می زد و خود را در آینه برانداز می کرد .اولین لباسی بود که براندازه شخصیت و اعتبار خانوادگی اش بود. درحین شیک بودنش لباس پوشیدهی بود.به دنباله ی کوتاه لباس اش نگاهی انداخت.
حال او با پوشیدن این پیراهن زیبا همانند مکله ها شده بود.
آنقدر هیجان داشت که سریع به سمت وسایل آرایشی اش رفت و مشغول آماده شدن شد.
برای آخرین بار رژ کالباسی رنگ اش را تمدید کرد.خودش را عقب کشید. و قامت اش دراینه نمایان شد.آرام گردبنداش که را که درگردن اش بود لمس کرد.لبخندی محو که از قهوهی اسپرسو هم تلخ تر بود گوشه ی لب اش نشست.
هدیه ی تولد 19 سالگی اش بود.گردبندی به شکل دو بال که از انبوهی نگین پرشده بود.و باز خاطرات گذشته اورا با خود برد درست در زمانی که پدرش با جعبه ی قرمز رنگ روبروی اش ایستاد.پرویز باتمام بداخلاقی هایش برای دوردنه اش عاشق ترین پدر بود که دختراش را می پرستید.جعبه را به سمت اش گرفت و با لبخندی که عشق پدری را به تصویر می کشید گفت«بچه که بودی همیشه دوست داشتی پرواز کنی بزرگتر که شدی شدم دوبال برات که پرواز کنی بی ترس،بدون لحظه ی تردید، شدم دوبال که به همه ی ارزوهات و موفقیت ها برسی .نشد توی آسمانها پرواز کنی ولی کمک کردم روی زمین مثل یه فرشته باشی و هرقدم ات برات حکم یه پرواز باشه درفراز اسمانها ، من تا ابد برات دوبال میشم توفقط پرواز کن.اینم برات خریدم که هروقت احساس کردی نیاز به پرواز داری این گردبند لمس کنی و قدم های روی زمین رو مصمم ترازقبل برداری تا به تمام ارزوهات برسی.وهر موفقیت برات حکم یه پرواز داشته باشه...تولدت مبارک دخترم»
باصدای دراتاق اشک بر روی گونه اش را پاک کرد. و باصدای رسا گفت:
-بله؟
بی انکه در باز شود لیلا خانم از پشت در گفت:
_آقا هرمز منتظر شما هستند
_الان میام
به تصویر خودش دراینه زل زد.حس می کرد باید پرواز کند و زندگی جدید شروع کند نجوا کنان گفت:
_بلاخره درست میشه سخت درست میشه ولی وقتی درست شد می ببینی تمام ویرانه های که به سختی درست کردی تبدیل شده به یه عمارت خوشبختی

*********

مهمان ها یکی ،یکی می آمدند.هرمز برای خوش آمدگویی کنار در ورودی ایستاده بود.عمارت رستگارها بعد از مدتها دیوار هایش رنگ خوشحالی را به خود گرفتند.
مهیار اخرین پله را بالا امد. دکمه ی سر استین اش را بست. و کت اش را مرتب کرد.آن همه غرور و جذابیت مهیار برای لحظه ی نفس درسینه ی دختران جوان حبس کرد. سنگینی نگاه ها را بروی خود حس کرد.در قوانین زندگی اش همیشه تکرار می « فقط یک نفر باید کنارم باشد» و ترانه شانس بالای داشت که مهیار فقط اورا به زندگی اش راه دادبود.
لبخندمحوی بر لب نشاند.و به سمت پدرش رفت.
کنار هرمز ایستاد.سر به سمت گوش هرمز برد و آرام کنار گوش اش نجوا کرد گفت:
-چیزی کم کسری نیست؟
هرمز باهمان لبخندی که برای خوش امد گویی به مهمانان بر لب داشت به سمت مهیار سرچرخاند.و با دیدن قامت بلند پسر اش در آن کت شلوار مشکی رنگ برای لحظه ی به خود بالید و حس غرور کرد برای داشتن مهیاری که هرگز باعث سرافندگی اش نشد. لبخندش عمیق تر شد.و در دلش برای داشتن همچین پسری خدارا شکر کرد.لحن پدرانه اش قلب یخی سرد مهیار را برای لحظه گرم کرد گفت:
-نه پسرم تو نگران چیزی نباش و برو خوش بگذرون
مهیار لبخندی مهمان صورت مهربان هرمز کردو بی حرف به سمت مهمانان رفت.
تمام مهمان ها آمده بودند.مستخدم ها درحال پذیرایی کردن بودند.مهیاردرحالی که به آرامی چشم می چرخاند ک مهمان هارا از نظر می گذراند.نگاهش بر روی دختری که درحال بالا آمدن از پله ها بود خیره شد.
برای لحظه ی نفس در سـ*ـینه ی مردانه اش حبس شد. و در پیچ تاب موهای بلند فر ویدا که ازادانه بر روی سرشانه هایش رها شده بود. گم شد. درخاطرات بچه گی اش به دختر موفری رسید که همیشه حسی از نفرت به او داشت.ویدا در آن لباس بنفش رنگ درست شبیه یک ملکه شده بود.دلش می خواست همراهی اش کند ولی حس نفرت پرده کشید بر روی چشمان اش و باز ویدا به چشم او سیاه شد.ولی ته قلبش حس عجیب غریبی داشت.حسی که با هیچ چیز نمی شود تشبیه اش کرد.
می دانست هیچ چیز به اندازه یک لباس یا یک جواهر برای به دست اوردن دل یک زن کار ساز نیست. ویدا زن محبوب او نبود.ویدا فقط حس نفرت را در قلب اش زنده می کرد.مهیار بلد بود بدان انکه طلب بخشش کند دل به دست بیاورد. از نظر او طلب بخشش کار بیهودهی است. او متعقد بود که باید دل به دست اورد.
باصدای علی دوستش به سمتش چرخید.علی درحالی که با چشم ابرو به ویدا اشاره می کرد با شیطتنت گفت:
-ناقلا نگفته بودی که توی خونه تون ملکه ی به این زیبایی دارید؟
مهیار نگاه جدی به علی انداخت.جدی تراز همیشه گفت:
-خب که چی؟ فکرکن بهت گفتم؟ چیش به تو؟
علی جاخورد انتظار چنین برخوردی نداشت.گفت:
_من منظور بدی نداشتم! آخه تا جای که میدونم فقط یه دخترخاله داری اونم مریم خانم هست ولی ایشون.....
مهیار بین حرف اش پرید گفت:
_دخترعموم هست
همین جمله کافی بود که علی دیگر چیزی نپرسد. غیرمستقیم به او فهماند که بیش ازحد کنجکاوی نکن. از نگاه خیره علی به ویدا خوشش نیامد. چرخید و درست روبروی علی ایستاد همین حرکت باعث شد که علی دیگر نتواند به درستی ویدا را ببیند. مهیار موبایل اش را در دست اش جابه جا کرد و به چهرهی عبوس علی نگاهی انداخت و سعی کرد.ویدا را از ذهن علی دور کند
_چه خبرا؟ شنیدم پروژه جدید گرفتی؟
همین موضوع باعث شد که علی فکرش از ویدا منحرف شود و به صحبت های کاری برسند.
اکثر مهمانان با تعجب به ویدا خیره شده بودند.حضور یک دختر جوان درخانه ی هرمز ان هم وقتی که همه میدانستند که هرمز دختری ندارد. دختران جوانی که امشب همه برای به دست اوردن دل مهیار به این مهمانی امده بودند.با اخم نظاره گر ویدا بودند.
هرمز که مشغول صحبت با یکی از اهالی کسبه بازار بود برا ی لحظه ی سر چرخاند و بادیدن ویدا که به زیبایی همانند یک الماس کمیاب درون مجلس می درخشید.چشمانش برق زد.ویدا متوجه ی نگاه خیره هرمز بر روی خود شد و قدم برداشت و خودش را به هرمز رساند.لبخند زدگفت:
-خوب شدم عمو؟
هرمز دستش را جلو کشید و سر ویدا را میان دستانش گرفت و روی سرش بـ..وسـ..ـه ی کوتاه کاشت.گفت:
-تو همیشه خوب بودی دخترم
هرمز دلش می خواست هر طور شده برای ویدا پدری کند.و ویدا از ان همه محبت عموی که سالیان سال از او دور بود دل گرم شد. هرمز جریان خوشختبی را در رگ هایش حس کرد.دیگر چه می توانست از خداوند طلب کند؟ یادگار برادرش کنارش بود.خوشحال بود که یک دختر و یک پسر دارد. و خوشحالی بلاخره در عمارت رستگارها جای خودش را پیدا کرد
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ویدا:
    تنها یه گوشه سالن ایستاده بودم و جمعیت نگاه می کردم هرکس مشغول یه حرفی بود.درحالی که داشتم نگاه قسمت پایین لباسم می کردم.یادم اومد که بابت این هدیه از عمو تشکر نکردم.حتما آخرشب ازش تشکر می کنم.
    بابی حوصلگی روی صندلی نشستم.چه مهمونی کسل کنندهی اصلا مگه مهمونی بدون آهنگ هم میشه؟!
    مثل همیشه سرمو توی گوشی فرو کردم.و مشغول پیام دادن به گیسو شدم.باصدای ویالنی تند سرمو بلند کردم.
    تموم جمعیت ساکت شده بودن و به صدای ویالن گوش می دادن.
    نمی تونستم اون شخصی رو که ویالن میزنه ببینم از روی صندلی بلند شدم.و آروم قدمی به جلو برداشتم.
    چشمام از روی کنجکاوی ریز کردم.با دیدن قامت بلند مهیار که گوشه ی ازسالن ایستاده بود ابروهام بالا پریدن.
    صدای ویالن داشت احساساتم نوازش می کرد.دست خودم نبود.یه حس غریبی داشتم و دوست داشتم درکنار مهیار این حس رو ازبین ببرم.
    بغضی به گلوم چنگ انداخت.و اشک گوشه ی چشمم حلقه زد.با آهنگ زدنش داشت قلبمو بیشتر ازقبل وابسته ی خودش می کرد.چشمای مشکی رنگشو بسته بود.
    من ازکی دل بسته ی اون سیاهی شب شدم؟! گرمی اشک رو روی گونه ام احساس کردم.ولی نمی تونستم اون اشک های مزاحم از روی گونه ام کنار بزنم.
    بند،بند وجودم مردی رو می طلبید که از من بیزار بود.
    صدای ویالن به اوج می رسید و اشک های من بیشتر از قبل می بارید.احساساتم باریتم خاصی قلبمو نوازش می کرد.صدای قلبم به قدری بلند بودکه دلم می خواست فریاد بزنم و بگم:
    -آهای مرد مغرور من عاشقت شدم
    بانشستن دستی روی شانه ام سریع به عقب برگشتم.عمو با چهرهی ناراحت بهم خیره شده بود.درآغوشم گرفت.
    بی صدا اشک می ریختم.باصدای دست و سوت جمعیت حاضر درسالن از آغـ*ـوش عمو بیرون اومد.سریع اشک هام پاک کردم.و شروع کردم به دست زدن.مهیار سری به حالت احترام خم کرد.ویالن به دست لیلا خانوم داد.و به سمت جمعی از دختر و پسرا رفت.
    تمام حواسم پی مهیار بود.باصدای بم شدهی عمو کنار گوشم به خودم اومدم.
    -امان از عشق یک طرفه
    تند سرمو به سمت عمو چرخاندم.درحالی که سعی داشتم نگاهمو مستقیم به نگاهش گره نزنم با من ،من گفتم:
    -چی میگید عمو؟ عشق یک طرفه چه صیغه ی دیگه؟!
    -یک نگاه دیدم و صددل عاشق شدم! امان از روزی که بخواهم به اندازه یک نگاه تاوان پس بدهم من عاشقی را بلدم ولی دل کندن از معشوق را هرگز
    باچشم های پراز اشکم به عمو خیره شدم.با لبخند محوی اجزائی صورتم نگاه کرد.دستمو بین دستش گرفت گفت:
    -مگه میشه ازنگاه های یواشکی دختر برادرم چیزی نفهمم؟! وقتی باصدای ویالن مهیار اشک ریختی فهمیدم ای دل غافل تک دختر برادرم پرنسس پدرم به پسر مغرور من دلباخته!
    نتونستم تحمل کنم باصدای بغض دارم که سعی در کنترل کردنش داشتم گفتم:
    -عمو چارهی این درد چیه؟!چرا نمی تونم مثل باقی دردهام فراموشش کنم؟!
    عمو خندید و سرمو درآغوش کشیدگفت:
    -چارهی نداره دخترم! باید بسازی بسوزی!
    چشمام می بارید.احساس خفه گی می کردم دوست داشتم فرار کنم ولی ازکی؟! از کسی که دلیل حال خوب و بد این روزای من بود؟!

    ********
    ترانه با تکبری که در راه رفتنش به خرج می داد.به سمت مهیار رفت.بی توجه به آن همه نگاه های کنجکاو که مهیار را زیر نظر داشت.اورا درآغوش کشید و با او روبوسی کرد.مهیار با لبخند ساخته گی ازبین دندان هایش آرام کنار گوش ترانه غرید گفت:
    -میفهمی داری چه غلطی می کنی؟
    ترانه پشت چشمی برای مهیار نازک کرد.دستی میان چتری اش کشید و باناز و ادای که در رفتارهایش داشت گفت:
    -عزیزم نکنه روبوسی با عشقم جرمه؟!
    مهیار درحالی که سعی داشت خودش را کنترل کند لبخند ساخته گی بر روی لبش بیشترکش آمد و گفت:
    -بعدا جواب این همه وقاحتت میدم
    ترانه با بیخیالی خندید.و نگاهش را چرخاند و در گوشه ی از سالن نگاهش با ویدا برخورد کرد.شعله ی آتشش دوچندان شد.کیف دستی سفید رنگش را در دستش فشرد.دلش می خواست همان جا ویدا را از سقف حلقه آویز کند او به مردی نزدیک شده بود که تمام زندگی ترانه بود.
    هرمز زیر چشمی به ویدا نگاه می کرد.قلبش به درد آمد.نمی توانست باور کند ویدا عاشق مهیار شود حتی این فکر هم برایش عذاب آور بود.هرمز با یه عذرخواهی از مهمان ها فاصله گرفت و به سمت ویدا رفت.
    با لبخند اورا صدا زد گفت:
    -دخترم
    ویدا سربلند کرد و با چهرهی آشفته گفت:
    -بله عمو؟
    قبل از این که هرمز لب باز کند.صدای گلوله ی فضای سالن را دربرگرفت.ویدا درحالی که شوکه شده بود.به هرمز خیره شد
    قامت ایستادهی هرمز برزمین افتاد.صدای بلند مهیار و جیغ بلند ویدا و صداهای مهمان ها درهم مخلوط شد.
    دیگر هرمز صدایی نمی شنید.و تنها تصویری را که برای آخرین بار در ذهن خود سپرد تصویر دختری بود که اورا عاشقانه می پرسید.
    لیلا سعی داشت ویدا را آرام کند.تمام مهمان ها رفته بودند.پرستار ملافحه ی سفید رنگ را بر روی هرمز کشید و جیغ ویدا تمام خانه را لرزاند.
    مهیار باچشمان پراز اشک به پدرش نگاه می کرد.حتی نمی توانست جواب تسلیت گفتن اطرافیان را بدهد.تنها صدای ویدا بود که اورا آزار می داد.نمی دانست چه کند دلش می خواست ویدا را خفه کند.دریک چشم بهم زدن به سمت او یورش بود و با پشت دست در دهان او کوبید گفت:
    -خفه شو ! میفهمی خفه شو لعنتی تو احمق برای بار دوم خانواده ام نابود کردی
    ویدا احساس شوری را در دهانش احساس می کرد.دستش را بر روی لب هایش کشید و تمام دستش پراز خون شد.تمام بدنش می لرزید.سرمای زمستان اورا درآغوش کشیده بود دیگر هیچ گرمای از تابستان نمی توانست اورا گرم کند.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ****
    کلاه گیس و عینک را روی میز گذاشت.شراره با لباس خواب کوتاهش آرام پشت سر فیروزه قرار گرفت.و دستش را بر روی شانه اش گذاشت.فیروز ترسید وسریع به سمت شراره برگشت.درحالی که سعی می کرد نفس های حبس شده اش را از قفسه ی سـ*ـینه اش آزاد سازد.نفس عمیقی کشید. و دستش را بر روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشت.آب دهانش را قورت داد و گفت:
    -ترسیدم این چه طرز اومدنه؟!
    شراره دست هایش را در آغـ*ـوش گرفت.و باهمان چهره خونسردش به چهرهی آشفته ی فیروزه زل زد و گفت:
    -نگفته بودی میری بیرون؟!
    فیروزه درحالی که پالتویش را از تنش در می آورد گفت:
    -نیاز به هوا خوری داشتم.
    شراره نگاهی به سرتاپای فیروزه انداخت.آشفته گی از سر رویش می بارید.شراره یه تای ابروش بالا داد وبا کنایه گفت:
    -این چه پیاده روی بوده که تورو بیشتر آشفته کرده؟
    فیروزه تند سرشو به سمت شراره چرخاند درحالی که اخم کرده بود به او چشم غره ای رفت و گفت:
    -به تو ربطی نداره من چرا آشفته ام! حالا هم برو می خوام تنها باشم
    -باشه حالا پاچه نگیر رفتم شب بخیر
    فیروزه بدون این که جواب شب بخیر شراره رو بدهد به سمت بطری شیشه ی رفت که محتوایش قرمز بود.
    لیوان را پر کرد.و به سمت کناپه رفت و روی آن لم داد.
    هنوزم صدای گلوله در گوشش بود.بلاخره انتقامش را گرفت.ولی هنوزم شعله ی انتقامش شعله ور بود به جبران تمام سال هایی که دور از فرزندش بود قسم خورده بود تک به تک انتقامش را بگیرد.
    تمام محتوای لیوان را یک جا سرکشید.احساس می کرد تمام بدنش در حال آتیش گرفتن است.هرچه قدر که احساس گرما بکند بازم به اندازهی آتش انتقامش نمی شد.
    ******
    خدمتکار ها درتکاپوی پذیرایی از مهمان ها بودن.خبر فوت هرمز به سرعت درمیان دوستان و اطرافیان پیچید و همه تک به تک برای تسلیت می آمدند.همه چیز به سرعت اتفاق افتاده بود.هنوزم هیچ کس نمی دانست گلوله ی که شلیک شده است از جناب چه کسی بوده است؟!
    مریم با تمام بیقراری های که داشت سعی در آرام کردن ویدا داشت.
    ویدا تمام روز را به قاب عکس هرمز خیره شده بود.هنوزم باورش برایش سخت بود.فکرش را هم نمی کرد که هرمز به این زودی اورا تنها بگذارد.هرمز به او قول داده بود که همانند پدرش برایش پدری کند.ولی حال اورا هم همانند پدرش باید به خاک سرد قبرستان می سپارد.
    صدای قرآن تمام عمارت را در برگرفته بود.مهیار به احترام مهمان ها کنار در ورودی خانه ایستاده بود.هنوزم در شوک اتفاق بود.مهمان ها تسلیت می گفتند ولی کسی جوابی از جانب تنها وارث هرمز نمی شنید.فکر این که پدرش را دیگر ندارد برایش وحشناک و عذاب آور بود.
    باران نم،نم شروع به باریدن کرد.مهیار به آرامی سرچرخاند.و به درحیاط نگاهی انداخت.
    پدرش برای آخرین بار برای وداع با خانه اش می آمد.مثل بچه گی هایش به استقبال پدرش رفت.قبل از این که تابوت را از آمبولانس کاملا خارج کنن!دستی بر روی تابوت پدرش کشید.بعد از دو روز سکوت بلاخره لب باز کرد و به آرامی زمزمه کرد گفت:
    -خوش اومدی قهرمان بچه گی هام!ولی کاش می تونستم به جای لمس این تابوت آغوشتو لمس کنم!
    همه به احترام هرمز دور تابوتش حلقه زدن و زیر تابوت را گرفتند و برای آخرین بار هرمز با خانه و زندگیش وداع کرد.و برای همیشه مهیار و ویدا را تنهاگذاشت.

    مهیار:
    آروم کنار مزار بابا نشستم.دستمو به سمت خاک های روی مزار بردم و چنگی به خاک ها زدم.و آرام مشت پراز خاکمو بالا آوردم.و آروم پنجه ام باز کردم.خاک های داخل دستم به آرومی بر روی مزار ریخته می شدند.
    -به خاکی که تورو در آغـ*ـوش گرفته بابا قسم می خورم انتقامتو بگیرم! قاتلت هرکجا که باشه پیداش می کنم و میکشمش قول میدم بابا....
    پر از بغض بودم ولی نمی تونستم ببارم.تنها شده بودم.تنها تر ازقبل، نه پدری داشتم که پشت پناهم بشه نه مادری داشتم که مرهمی برای دردهای قلبم بشه!
    دیگه هیچ کس توی خونه انتظارمو نمی کشید! دیگه کسی رو نداشتم که درمواقع آشفته گی و عصبانیتم نصیحتم کنه! فکر نبودن پدر و مادرم بیشتر ازقبل قلبم رو به درد آورد.
    آروم بلند شدم.تمام وجودم ازنفرت پر شده بود.بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود را قورت دادم به سختی...باقدم های سست و بی رمقم به سمت ماشین رفتم.سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم.
    وارد حیاط خونه شدم.محمد سریع به سمتم اومد.ازماشین پیاده شدم و سوئیچ به سمتش گرفتم.حوصله ی هیچ کس رو نداشتم بی توجه به محمد به سمت خونه رفتم.در رو باز کردم و وارد شدم.به محض ورودم به خونه خاله و مریم به احترامم بلند شدن.آروم زیر لب گفتم:
    -سلام
    خاله با صدای بغض دارش گفت:
    -سلام عزیزم.خاله دورت بگرده و تورو این طور بی کس نبینه
    درحالی که به سمت اتاقم می رفتم بین راه ایستادم و با بی حوصله گی گفتم:
    -مرسی بابت این چند روز خاله خیلی زحمت کشیدید بهتر برید خونه و استراحت کنید
    خاله تحمل نکرد و زد زیرگریه..مریم با ناراحتی نگاهم می کرد به سمتم اومد.فاصله ی چندانی باهام نداشت گفت:
    -به لیلا خانوم گفتم برای تو و ویدا شام آماده کنه! ویدا هم مثل تو توی این چند روز لب به غذا نزده من فردا باید برم دزفول مهیار ازت خواهش می کنم مواظب امانت عمو باش میدونی که چه قدر ویدا رو دوست داشت نذار شرمنده برادرش بشه
    با یادآوری ویدا عصبانیتم دو چندان شد.خودم کم بدبختی داشتم حالا باید این دختر نحس رو تحمل می کردم.فکم رو روی هم سابیدم.مریم متوجه شد که من حرفی برای گفتن ندارم دوباره با لحنی نگران و دلسوزانه گفت:
    -امروز دوبار ازحال رفت.موقعه ی خوابیدن تب داشت.می دونم توام حالت بدتر از ویداست ولی حداقل یه امشب رو هواش داشته باش و بهش سربزن
    سری به آرامی تکان دادم.مریم لبخند محوی زد.خاله درحالی که گریه می کرد میان گریه هاش گفت:
    -این قدر سفارش این دختر نحس رو نکن اون از مامانش که زندگی خواهرمو سیاه کرد اینم از خودش که زندگی پسرخواهرمو سیاه کرد چه قدر به اون خدابیامرز گفتم این دختر رو نیار تو این خونه اونم مثل مامانشه نحسه! شومه
    مریم به سمت خاله برگشت و به حالت تذکر گفت:
    -مامان لطفا تموم کن این حرف هارا
    خاله با دستمال اشک هاش پاک کرد و به حالت دلخوری روش از مریم گرفت.فکرم درگیر حرف های خاله شد.زنعمو چه کار مامان من داشته؟! مریم دست خاله رو گرفت و مختصر خداحافظی کردن رفتن.
    باصدای بسته شدن در سکوت مرگ باری خونه رو در برگرفت.صدای خاله مرتب توی ذهنم اکو می شد.
    "مادرش زندگی خواهرمو گرفت"
    بافکری داغون و آشفته به سمت اتاقم رفتم.
    مقابل در اتاقم ایستادم.قبل از این که وارد اتاقم بشم نگاهی به در بسته ی اتاق ویدا انداختم.دوست نداشتم باهاش رو در رو بشه! ولی مجبور بودم.احساس مسئولیت می کردم.دلم نمی خواست روح بابام از همین شب اول به خاطر من عذاب بکشه!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    چشمام برای لحظه ی روی هم فشردم.و نفس عمیقی کشیدم.چشمام باز کردم و به سمت اتاقش رفتم.
    تردید داشتم ولی دلمو به دریا زدم و دستگیرهی در اتاق را به سمت خودم کشیدم و در اتاق را به آرامی باز کردم.از لای در سرکی کشیدم.چراغ اتاقش خاموش بود.در رو کامل باز کردم و وارد اتاق شدم.روی تخت دراز کشیده بود.بدون این که لباس هاش عوض کنه خوابیده بود.
    به سمتش رفتم.مثل این بچه های بی پناه توی خودش جمع شده بود.آخه دختر تو ازکجا سرکله ات پیدا شد؟! اگر تو نبودی بابا هم الان زنده بود.حتی اون شب هم بابا داشت می اومد کنار تو،چرا بابا تورو این قدر دوست داشت؟! اون لبخندهاش که به تازگی روی لبش می نشست توی این همه سال ازش ندیده بودم! با این که من پسرش بودم ولی هیچ وقت ازش محبتی ندیدم!
    دستی توی سرصورتم به حالت کلافه گی کشیدم.نفسمو
    صدا دار بیرون دادم و برگشتم و ازاتاق بیرون زد.آروم در اتاق پشت سرم بستم.
    به سمت اتاقم رفتم.در کمد دیواری رو باز کردم.دکمه های لباسم رو یکی ،یکی با خسته گی باز می کردم.پیراهن مشکی رنگمو از تنم در آوردم.و به سمت سبد لباس چرک ها انداختم.
    تیشرتی برداشتم.دستی روی سرشانه هام قرار گرفت.سریع به عقب برگشتم.با دیدن ترانه چشمام گرد شد.ترانه با یه لبخند عمیق که روی لبش خونمایی می کرد دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و تابی به سرگردنش داد و با صدای که سعی داشت ناز و عشـ*ـوه درونش باشه گفت:
    -می دونستم امشب بهم نیاز داری به خاطر همین اومدم
    اخم غلیظی روی پیشونیم نشست.عصبی دستاش رو از دور گردنم پس زدم و باصدای نسبتا عصبی ام گفتم:
    -تو خیلی غلط کردی که اومدی همین الان به محمد میگم ببرت خونه ات
    به سمت پاتختی رفتم.که دستم از عقب کشیده شد.چرخیدم و روبه روی ترانه ایستادم.عصبی شدم دستمو ازبین دستش با خشونت کشیدم گفتم:
    -این رفتارهای زننده چیه امشب؟
    -می خوام امشب بهت آرامش بدم
    نیشخندی زدم گفتم:
    -من هرگز رنگ آرامش نخواهم داشت بعد ازپدرم حالا هم تا اون روی سگم بالا نیومده بندبساطو جمع کن برو دلم نمی خواد کسی راجبم فکری کنه! مسائل خصوصی من بیرون از این اتاق و خونه است
    اخم ظریفی روی پیشونیش نشست گفت:
    -منظورت چیه؟! مگه من قرار نیست خانوم این خونه بشم؟مگه قرار نیست من فامیلی تورو نسیب بشم؟!
    عصبی خندیدم گفتم:
    -بس کن این نصف شبی ترانه! بابای من مرده به قتل رسیده میفهمی؟!
    صداشو بالا برد و به حالت جیغ گفت:
    -نه نمیفهمم! از وقتی اون دختره اومده تو این خونه رفتار تو بامن عوض شده اون روز خودم توی پاساژ دیدمتون
    داغ کردم برای لحظه ی عربده کشیدم گفتم:
    -صدای نحستو برا من نبر بالا دخترهی احمق این جا چاله میدون نیست که عربده میکشی! این جا خونه ی هرمز رستگار نمیذارم کسی توی خونه ی هرمز رستگار پدر من جیغ بزنه! الانم گمشو بیرون
    از عصبانیت زیاد نفس،نفس می زدم.قفسه ی سـ*ـینه ام تیر می کشید.ترانه پردهی مراعات رو کنار زد و بیشتر ازقبل صداشو روی سرش انداخت گفت:
    -برام مهم نیست این جا خونه ی کیه! من زن توام میفهمی؟! زن تو وقتی که منو صیغه کردی باید فکر الانش هم می کردی که من...
    باصدای در اتاق ترانه ادامه ی حرفشو خورد.نگاهمو به سمت دراتاق گرفتم.ویدا با سروضع نامرتب درحالی که ازترس می لرزید نگاه متعجبش رو به ترانه دوخت گفت:
    -مهیار چرا فریاد می کشی؟ چی شده این خانوم کیه؟!
    همینو کم داشتم.کلافه دستی بین موهام کشیدم.پوزخند صدا دار ترانه بیشتر عصبی ام کرد.بازوش چنگ زدم و با خشنونت دستشو فشردم گفتم:
    -لعنتی همینو می خواستی؟! تو احمق نمیدونی من ابروم از نون شبم هم برام مهمتره؟
    ترانه بازوش از دستم بیرون کشید و شمرده،شمرده گفت:
    -من زنتم مهیار رستگار چه بخوای چه نخوای جای من پیش توه
    -مهیار این چی میگه؟
    سرمو به سمت ویدا برگردوندم و باسرش فریاد کشیدم گفتم:
    -کی به توگفته بیای توی اتاق من؟ گمشو بیرون
    ویدا ترسید و یک قدم به عقب برداشت.با قدم های بلندم به سمتش رفتم.دلم نمی خواست حالا که قرار بود من ازش مراقبت کنم راجب من فکرهای بد کنه!
    بازوشو گرفتم و به سمت اتاقش هلش دادمو درو باصدای بلند بستم.به سمت پله ها رفتم و باصدای بلندم که بیشتر شبیه عربده کشیدن بود گفتم:
    -محمد...محمد کجایی؟
    دوباره به سمت اتاقم برگشتم.ترانه باچشم های دریده اش بهم نگاه می کرد به سمت کناپه رفتم.و مانتو و شال ترانه رو برداشتم و از همون فاصله به سمتش پرتاب کردم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    لباس هاش به صورتش سیلی زدند و روی زمین جلوی پاهاش افتادن.محمد داخل چهارچوب در ایستاد درحالی که نگران شده بود گفت:
    -چیزی شده قربان؟ صدام کردید؟
    نگاه تحقیر آمیزی به ترانه انداختم و باچشم ابرو بهش
    اشاره کردم گفتم:
    -اینو بردار ببرش خونه اش! درضمن از این به بعد رفت آمدهای این خونه رو کنترل کن نا سلامتی دختر جوون تو خونه هست
    ترانه پوزخند زد.از پوزخند اش عصبی شدم و دندون هام روی هم سابیدم.محمد به آرامی گفت:
    -چشم
    ترانه سری از روی تاسف برام تکان داد.و رفت.دست به کمر وسط اتاق ایستادم.و نفس های عصبی و کلافه ام از قفسه ی سـ*ـینه ام آزاد ساختم.
    *******
    انگشترمو داخل انگشتم گذاشتم.موبایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
    هم زمان بامن ویدا هم از اتاقش بیرون اومد.زیرچشمی نگاهش کردم.رنگش پریده بود.زیر چشم هاش گود افتاده بود.لب هاش هم به سفیدی می زد مشخص بود که حالش اصلا خوب نیست.
    دلم نمی خواست امانت بابا عذاب بکشه.تموم غرورم رو زیر پاگذاشتم برای لحظه ی و نگاهمو مستقیم بهش دوختم.گفتم:
    -حالت خوبه؟
    باصدای کم جونش گفت:
    -آدمی که تمام خانواده اش رو از دست بده چه طور می تونه خوب باشه؟!
    یک قدم به سمتش برداشتم.تمام لباس هاش مشکی بود.لب هام روی هم برای لحظه ی روی هم فشردم.بلد نبودم بهش دلداری بدم.ولی می خواستم حداقل با یه کلمه حالشو خوب کنم.آروم لب زدم گفتم:
    -سعی کن مثل روزای قبل زندگی کنی و حالت هم خوب باشه! چون بابا هم اینو می خواد.
    بهم زل زده بود و بدون یک کلمه حرف فقط نگاهم می کرد.
    قدم هام به سمت پله هابرداشتم و به سمت پله ها رفتم.قبل از این که دومین پله رو بالا برم.صداش منو روی پله ها میخکوب کرد..باهمون صدای ظریفش گفت:
    -تو زن داری؟
    آروم به سمتش چرخیدم.ابروهام بالا انداختم و سرمو کج کردم.گفتم:
    -متوجه نشدم؟
    چشم هاش بست و دوباره باز کرد گفت:
    -دیشب اون دختره می گفت زنته! می خوام بدونم حقیقت داره؟
    برق اشک های جمع شده داخل چشم هاش باعث تعجبم شد.چینی چشم هام ریز کردم و با همون لحن سرد و بی تفاوتم گفتم:
    -فکر نکنم باید به تو توضیح بدم!
    -آخه...
    بین حرفش پریدم گفتم:
    -آخه چی؟!
    سری به طرفین تکان داد گفت:
    -هیچی
    نگاهی به سرتاپایش انداختم و ازپله ها بالا رفتم.
    وارد سالن شدم.لیلا خانوم و ستاره درحال آماده کردن میز صبحانه بودن.لیلا خانوم باشنیدن صدای پام سرشو بلندکرد و با لبخند گفت:
    -صبح بخیر آقا میز آماده هست بفرمایید!
    نگاهم درحالی که سمت ستاره بود و خودشو مشغول چیدن میز کرده بود گفتم:
    -میل ندارم!
    -ولی آقا شما از دیروز لب به غذا نزدید!
    نگاهمو سمت لیلا خانوم سوق دادم و گفتم:
    -گفتم که میل ندارم! لیلا خانوم ویدا ضعیف شده دلم نمی خواد هی بیمار داری کنم! وادارش کنید صبحانه بخوره برای ناهار هم هرچی دلش خواست درست کنید! درضمن از کلانتری میان برای بازجویی گفتم که بدونید!
    لیلا خانوم مطعیانه سری تکان داد و به آرومی گفت:
    -چشم
    نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.دیرم شده بود سریع با یه خداحافظی ازخونه بیرون زدم.
    راننده برام در ماشین باز کرد و نشستم.به محض نشستنم صدای موبایلم بلند شد سریع تماس رو وصل کردم
    -بفرمایید؟
    صدای مردانه که به شدت جدی بود داخل گوشی پیچید:
    -سلام جناب رستگار! من سرگرد کاویانی هستم از اداره آگاهی!
    نگران شدم و سریع گفتم:
    -بفرمایید درخدمتم؟! اتفاقی افتاده؟
    -خیر فقط می خواستم برای یه سری سئوالات تشریف بیارید اداره آگاهی
    -چشم الان میام
    -پس منتظرتونم فعلا
    -فعلا
    تماس قطع کردم و روی صندلی راننده زدم و گفتم:
    -سعید برو اداره آگاهی سریع
    سعید دور برگردانی که نزدیک بود رو دور زد و گفت:
    -چشم
    هنوزم نمی تونستم باور کنم که بابامو از دست دادم.باورش سخت بود ولی باخودم عهد بسته بودم که تا قاتل بابا رو پیدا نکردم آروم نگیرم!
    سعید مقابل اداره آگاهی ماشین رو متوقف کرد.سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت اداره رفتم.
    با راهنمایی سرباز وارد اتاق سرگرد کاویانی شدم.سرگرد کاویانی با دیدنم ازپشت میز بلند شد و میز رو دور زد.و روبه روام قرار گرفت.
    دستشو به سمتم دراز کرد و باهاش دست دادم.گفت:
    -حالتون خوبه؟
    سری تکان دادم و دستمو از بین دستش بیرون کشیدم گفتم:
    -مرسی!
    به صندلی اشاره کرد گفت:
    -بفرمایید بشینید
    روی صندلی نشستم.خودش هم روبه روام نشست.فکر نمی کردم سرگرد کاویانی با اون سن کمش بخواد پرونده بابا رو قبول کنه! با همون نگاه جدیش گفت:
    -شب حادثه دختر عمتون تنها شخصی بوده که نزدیک پدرتون بوده درسته؟
    -بله درسته!
    -تنها چیزی که منو کنجکاو کرده اینه که می خوام بدونم با اون همه جمعیت چه طور قاتل تونسته فرار کنه؟! ما تمام عمارت شمارا بررسی کردیم همه جای عمارت دوربین کار شده ولی شب حادثه دوربین ها از کار افتاده اند پس با این حساب باید بهتون بگم قتل پدرتون از قبل برنامه ریزی شده
    -پدر من باکسی دشمنی نداشته! چرا باید یکی اونو به قتل برسونه؟
    -سئوال همین جاست چرا؟! ولی نکته جالب این جاست قاتل خیلی زرنگ بوده چون به محض شلیک گلوله فرار کرده!
    -به محض شلیک گلوله همه ما وحشت کردیم اصلا نتونستیم واکنشی نشون بدیم حتی دخترعموم تا چند دقیقه به جنازه بابام زل زده بود.
    -ما هنوز نتونستیم با دخترعموتون صحبت کنیم به خاطر شرایط روحی بد ایشون دخترخاله تون این اجازه رو به ما ندادن! می تونم باهاشون حرف بزنم؟
    -البته که می تونید
    نفسی کشید گفت:
    -پس من فردا مزاحم میشم
    -من امروز منتظرتون بودم؟
    -امروز خواستم باشما صبحت کنم!
    از روی صندلی بلند شدم.سرگرد کاویانی هم،همزمان با من بلند شد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    باهاش دست دادم گفتم:
    -پس من فردا منتظرتونم روزخوبی داشته باشید
    -مرسی همچنین
    عقب گرد کردم و از اتاق بیرون رفتم.از اداره بیرون زدم.سوارماشین شدم و به سمت شرکت رفتم.
    وارد اتاقم شدم منشی پشت سرم اومد.پشت میز نشستم و روبه منشی گفتم:
    -جلسه های امروز هماهنگ کردید؟
    -بله
    -خوبه! بگو برام یه قهوه بیارن خودت هم میتونی بری
    -چشم
    منشی از اتاق بیرون رفت.یک لحظه یاد عکس های افتادم که اون دختر برام آورده بود.سریع به سمت کشوی میزم خم شدم و کشو رو باز کردم و پاکت عکس هارا از کشوی میز بیرون کشیدم.عکس هارا بیرون کشیدم.
    بابا بود همراه یه زن،بهم ریختم سئوال های مختلفی توی ذهنم نقش بست.گوشی رو از میز برداشتم.شمارهی محمد رو گرفتم.بعد از دو بوق جواب داد.
    -بفرمایید قربان؟
    باکمی مکث گفتم:
    -کجای محمد؟
    -خونه هستم اتفاقی افتاده؟
    -بیا شرکت کارت دارم
    -چشم
    تماس را قطع کردم.تکیه ام به صندلی دادم.با انگشت هام روی میز ضربه می زدم.
    یعنی اون زن کی می تونست باشه؟! اون دختر کی بود؟!
    عصبی شدم و خودکار رو برداشتم و محکم روی میز کوبیدم.
    خودمو سمت میز کشیدم.سرمو روی میز گذاشتم.بابا چه قدر تنهام! کاش بودی تا من این قدر سردرگم نشم!
    وسط مسیر زندگی تنهام گذاشتی!
    راوی:
    از وقتی که هرمز فوت کرده بود کمتر حرف می زد.بیشتر اوقات خودش را در اتاقش حبس می کرد.و از پنجره اتاق به منظره اتاق خیره می شد.
    طبق عادت همیشه گی اش از پنجره اتاقش به باران خیره شده بود.
    مانند هوای زمستانه بغض داشت و هرلحظه آمادهی باریدن بود.فکرش راهم نمی کرد که مهیار یک زن پنهانی در زندگیش داشته باشد.آن یک ذره امید و خیال بافی را که برای رسیدن به مهیار را داشت هم از بین رفت.
    باضربه ی که به در اتاق خورد سر برگرداند و باصدای بم و گرفته شده اش گفت:
    -بیا تو
    در اتاق به آرامی باز شد و قامت بلند مهیار میان چهارچوب در نمایان شد.درحالی که با نگاه نافذش به صورت پر از غصه ی ویدا خیره شده بود گفت:
    -لیلا خانوم می گفت تموم روز توی اتاق خودتو حبس کردی این کارا چیه؟
    از روی کناپه بلند شد.شال اش که بر روی سرشانه هایش افتاده بود برروی موهایش انداخت.گفت:
    -ترجیح میدم توی اتاقم باشم
    -اگر قراره کسی غصه بخوره اون منم که پدرمو ازدست دادم و برای همیشه بی کس شدم
    ویدا درحالی که سعی می کرد بغضش را کنترل کند گفت:
    -منم بی کس شدم.اول بابامم از دست دادم بعد عمویی رو ازدست دادم که بهم قول داد مثل پدرم ازم حمایت کنه!
    مهیار وارد اتاق شد و فاصله ی که بین خودش و ویدا افتاده بود را پر کرد.و روبه روایش قرار گرفت.ویدا سرش را بلند کرد و در عمق سیاهی چشمان مهیار گم شد.به چشمانش اجازهی باریدن داد.باصدای لرزانش گفت:
    -مهیار چرا تموم بدبختی های این دنیا مال منه؟! آخه چرا بین این همه آدم چرا باید عموی من بمیره؟!
    مهیار دستش را بی اختیار بالا آورد و با انگشت شصتش اشک روی صورت ویدا را پاک کرد.نگاه متعجب و حیرت زدهی ویدا به سمت دست مهیار کشیده شد.مهیار آن یکی دیگر دستش را بالا آورد و با دستانش صورت زیبای ویدا را قاب گرفت گفت:
    -هیس دیگه نشنوم بگی بدبختی ! من اینجام درسته توی گذشته ام ازت دلخوشی نداشتم ولی هرچی نباشه امانتی دستم حالاهم دیگه گریه نکن بیا باهم شام بخوریم سکوت خونه رو دوست ندارم
    آن همه نزدیکی مهیار به ویدا آتشی را برجان ویدا انداخته بود که هیچ کس توان خاموش کردن آن را نداشت.هیزم های این آتش صدای مهیار بود که دل بی قرار ویدا را بی قرار تر می کرد.
    نمی توانست از آن سیاهی شب دل بکند.دلش آغـ*ـوش مهیار می خواست.
    مهیار دستانش را از روی صورت ویدا برداشت و نیم نگاهی به صورت ویدا انداخت و عقب گرد و از اتاق بیرون زد
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ویدا نفس های حبس شده و سنگینی را که برروی قلبش سنگینی می کرد را رها کرد.احساس می کرد پاهایش توان ایستادن رو ندارند.خودش را به سختی سمت تختش کشید.و روی تختش به آرامی نشست.هنوزم گرمی دستان مهیار را بر روی گونه هایش احساس می کرد.تمام مشامش پر شده بود از بوی عطر مهیار...دلش می خواست تا ابد در هوای عطر تن مهیار زندگی کند.
    هیچ کس به جزء خودش صدای قلبش را نمی شنید.

    مهیاردرحالی که عکس هارا روی میز پخش کرده بود یکی یکی آن هارا با دقت نگاه می کرد.
    چهرهی زیبای آن زن در عکس های سیاه سفید قدیمی تمام فکرش را درگیر کرده بود.
    باضربه ی آرامی که به در خورد سریع عکس هارا جمع کرد و در کشوی میز گذاشت و گفت:
    -بیا داخل
    در اتاق کار به آرامی باز شد و ویدا از لای در آروم سرکی کشید گفت:
    -شام آماده ست نمیای؟
    لب باز کرد تا بگوید میل ندارد ولی با دیدن چشمان غم آلود ویدا منصرف شد و از پشت میز بلند شد و میز را دور زد و به سمت در اتاق رفت.ویدا چند قدم عقب تر رفت.مهیار از اتاق بیرون زد و در را پشت سرش بست.
    مهیار جلوتر از ویدا قدم برداشت و به سمت میز غذا خوری رفت و صندلی را عقب کشید و نشست.
    ویدا روبه روی مهیار نشست.هر دو بی صدا و آرام لقمه های غذا را به اجبار و با میلی قورت می دادند.
    مهیار از سکوت مرگ بار خانه کلافه شد ظرف غذایش را کنار زد و بدون حرفی بلند شد و به سمت اتاقش رفت.

    ویدا:
    روی مبل نشسته بودم و با گوشیم بازی می کرد.با صدای قدم های سرمو از توی گوشی بالا آوردم.و نگاهم به مهیار افتاد که داشت به سمت در ورودی می رفت.
    با دیدن قامت بلندش دلم به تلاتم افتاد.این روزا لباس مشکی بیشتر از قبل جذابش کرده بود.ته ریش اش که بلند شده بود بیشتر از قبل منو غرق این احساسات می کرد.
    در ورودی رو باز کرد.صدای سلام کردنش با شخصی شنیدم.چون نمی تونستم اون شخص ببینم موبایل رو روی میز گذاشتم.شال روی سرمو رو مرتب کردم.
    منتظر ایستادم تا ببینم مهمون مهیار کیه؟! طولی نکشید که سرگردی که مسئول پرونده عمو بود.همراه مهیار سمت سالن نشیمن اومدن.
    جلوتر رفتم.گفتم:
    -سلام خوش اومدید
    سرگرد نگاهش به من دوخت.و گفت:
    -سلام مرسی
    مهیار درحالی که زیر چشمی منو نگاه می کرد رو به سرگرد گفت:
    -بفرمایید بشینید جناب کاویانی
    یه تای ابروم بالا دادم.پس اسم این سرگرد اخمو و خشن کاویانی بود.سرگرد کاویانی روی مبل نشست.منم روبه روی سرگرد کاویانی نشستم.و مهیار هم کنار سرگرد...
    سرگرد کاویانی نیم نگاهی به من و مهیار انداخت و نگاهش را مستقیم سمت من گرفت گفت:
    -برای چند تا سئوال مزاحم شدم.البته قبلش با جناب رستگار هماهنگ کردم.
    نگاهم را سمت مهیار گرفتم.با همون نگاه نافذش بهم زل زده بود.بدون هیچ اخمی یا چیزی فقط به صورتم زل زده بود.نگاهم سمت کاویانی گرفتم گفتم:
    -بفرمایید درخدمتم
    کاویانی دست هاش در هم گره زد.و با همون ژست جدی و اخموش گفت:
    -شب حادثه مرحوم هرمز رستگار با شما بیشتر در حال صحبت دیده شده.حتی چندنفر شما را دیده که در حال گریه کردن بودید و جناب هرمز شمارا دلداری داده
    با یادآوری اون شب وحشناک احساس خفه گی بهم دست داد.اون شب عمو خیلی مهربون بود.حتی از احساس من نسبت به مهیار باخبر شده بود.حلقه شدن اشک های مزاحم را دور مردمک های چشمام که آمده باریدن بود را احساس کردم.آب دهنم به سختی قورت دادم گفتم:
    -بله من اون شب با عمو چندین بار صحبت کردم.وقتی مهیار ویالن زد یاد پدرم افتادم و نتونستم خودمو کنترل کنم و گریه کردم و عمو بهم دلداری داد حتی اون شب برای اخرین بار عمو سمتم اومد ولی....
    نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم ترکید.کاویانی طاقت نیاورد گفت:
    -ولی چی؟
    نمی تونستم حرف بزنم! احساس خفه گی می کردم.چنگی به گلوم زدم.و سعی کردم نفس بکشم.مهیار با ترس و وحشت زده باصدای بلند داد کشید گفت:
    -لیلا خانوم یه لیوان آب بیار
    کاویانی هم دست کمی از مهیار نداشت.با ناراحتی بهم نگاه می کرد.لیلا خانوم سریع به سمتم اومد و لیوان آب جلوم گرفت.مهیار از روی مبل بلند شد ک به سمتم اومد.لیلا خانوم کنار زد و با دستش شروع کرد پشت کمرمو نوازش کردن گفت:
    -آروم باش و سعی کن آروم نفس بکشی
    به حرف هاش گوش دادم. سعی کردم آروم باشم و آروم،آروم نفس بکشم. لیوان آب از لیلا خانوم گرفتم و کمی از آب رو سرکشیدم.
    مهیار نگاهش را سمت کاویانی گرفت گفت:
    -جناب کاویانی دخترعمومم مثل من از شب حادثه چیز مهمی نمیدونه!
    کاویانی دستاش روی زانو هاش زد و از روی مبل بلند شد.و نفسش رو صدا دار بیرون داد گفت:
    -پس با این حساب ما باید روی یه سری مسائل دیگه تحقیق کنیم.بیشتر از این مزاحمتون نمیشم روز خوش
    مهیار درحالی که با یک دستش کمرمو ماساژ می داد.با دست آزادش با سرگرد کاویانی دست داد.و باهاش خداحافظی کرد.سرگرد کاویانی رفت.
    با رفت سرگرد کاویانی اون حس استرس و هیجان و نگرانی که بهم غلبه کرده بود و باعث شده بود احساس خفه گی کنم از بین رفت.
    باهمون لحن نگرانش گفت:
    -بهتری؟
    سرمو آروم تکان دادم گفتم:
    -مرسی خوبم
    دستشو از پشت کمرم برداشت و کنارم ایستاد.دستاش توی جیب های شلوارش فرو برد.و با یه حالت خاصی بهم زل زده بود.این رفتارهاش و این حرکت هاش درک نمی کردم.
    مهیاری که حاضر نبود زیر یک سقف باهام نفس بکشه حالا طی این چند روز شده بود فرشته نگهبان من!
    تحمل نگاه های خیره اش رو نداشتم.داشتم زیر نگاه های خیره اش ذوب می شدم.نمی تونستم بیشتر از این نگاه های خیره اش رو تحمل کنم بلند شدم و از کنارش گذشتم.باقدم بعدی که برداشتم دستی دور بازوم حلقه شد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    بدون این که به سمتش برگردم.همین طور ایستادم.خدا می دونست توی دلم چه تلاتمی داشت به پا می شد.
    دستای مردی دور بازوم حلقه شده بود که تمام روز آرزو داشتم برای یک بارهم شده بین دست هام گره بخوره.
    صدای قدم هاشو شنیدم.پشت سرم قرار گرفت.به صورت مماس صورتشو نزدیک اورد و چانه اش را نزدیک شانه ام گرفت.بوی عطرش آتیشی شد به جونم...
    چشم هام بستم.قلبم به شدت به قفسه ی سـ*ـینه ام می کوبید.احساس می کردم تمام بدنم درحال فلج شدن هست.
    باصدای بم دارش آروم کنار گوشم زمزمه کرد گفت:
    -بچه که بودی وقتی خجالت می کشیدی گونه هات قرمز می شدن..هنوزم گونه هام قرمز میشن.
    تمام تاریخچه ی بچه گی ام مرور کردم ولی جزء یه پسربچه تخس اونم به طور محو چیزی به یادم نمی اومد.نمی تونستم این همه نزدیکی رو کنار مهیار تحمل کنم بازومو از دستش بیرون کشیدم.و تمام قدرتم رو جمع کردم و به سمت پله ها دویدم.شاید بهترین کاری که انجام دادم فرار کردن از مهیار بود.

    راوی:
    مهیار به رفتن ویدا نگاه می کرد.و با پوزخندی که روی لبش نشسته بود زمزمه کرد گفت:
    -این بار رو فرار کردی دفعه های بعد رو که نمی تونی! خودت با پاهای خودت وارد جهنم من شدی
    دست هایش را درون جیب های شلوارش فرو برد.و به سمت اتاق کارش قدم برداشت.وارد اتاق شد و در اتاق را پشت سرش بست.
    پشت میزش قرار گرفت و به قاب عکس های خانوادگی اش زل زد.با دیدن چهرهی پدرش یاد آن شب کذایی افتاد و عصبانیتش دوچندان شد.
    مشتش را محکم روی میز کوبید.درحالی که به عکس پدرش خیره شده بود.با صدایش که ریشه های از عصبانیت داشت گفت:
    -انتقامتو می گیرم حتی اگر به قیمت جونم تموم بشه!
    بلاخره بعد از چند هفته سکوت یک باره طغیان کرد.و آن چیزی که درتمام طول هفته در مغزش می گذشت را به زبان آورد.
    ........
    ماشین سفید رنگی در حیاط عمارت های رستگار متوقف شد.مهیار برای اولین بار به استقبال مهمانی می رفت که خودش با دست هایش دعوت نامه را برای این مهمان عزیز کرده فرستاده بود.با همان ژست همیشه گی اش در ایوان خانه ایستاده بود و دست هایش را درون جیب های شلوارش فرو بـرده بود. با همان جدیت خاص اش به مهمان تازه عمارت خیره شد.
    سرتاپایش را برانداز کرد بی اختیار لب هایش به حالت پوزخند کش آمدند.هرچه مهمام تاره وارد را براندازمی کرد بیشتر از قبل ویدا را در دل خود سرزنش می کرد آن هم بابت یک عشق بچه گانه!
    بهرام با نگاهش عمارت را از نظر گذراند از پله ها بالا رفت و روبه روی مهیار قرار گرفت با لبخند ملایمی که بر روی لب هایش کش آمده بود دستش را جلو برد و دستش را درمیان دست مهیار گره زد.
    به آرامی لب باز کرد گفت:
    -باعث افتخاره مهندس که شمارامی ببینم
    مهیار درحالی که سرش را کج کرده بود آن را تکان داد به آرامی و گفت:
    -مچکرم! بفرمایید داخل
    مهیار خودش را کنار کشید و راه را برای بهرام باز کرد.بهرام به آرامی وارد خانه شد.اوهم مثل هر تازه واردی برق زیبای خانه چشمانش را گرفت.بی شک تا به حال خانه ی به این زیبایی ندیده بود! یک خانه که همانند کاخ های سلطنتی بود ولی هیچ کس فکرش را نمی کرد درون این خانه چه رازهای وجود دارد!
    موهایش را محکم با کش مو بست.به سمت تختش رفت و شالش را از روی تخت برداشت.و با همان اخم تخم از اتاق بیرون رفت.
    وارد نشیمن شد.نگاهش را چرخاند.و نگاهش را مستقیما سمت مهیار گرفت.هنوز به درستی مهمان تازه وارد را ندیده بود.کنجکاو شده بود که آن پسرجوان که پشتش به او است برای چه کاری به این جا آمده است؟
    ناامید از نیم نگاهی ازجانب مهیار نگاهش را گرفت و راه آشپزخانه را درپیش گرفت.که باصدای محکم و جدی مهیار پاهایش بر روی پارکت های قهوهی رنگ خشک شد و قدرت راه رفتن را از او گرفته شد!
    -دخترعمو بیا اینجا
    تپش قلبش اوج گرفت برای لحظه ی به آرامی چرخید.و نگاهش را سمت مهیار گرفت.
    مهیار منتظر به اونگاه می کرد.ویدا کاملا چرخید و شال اش را که عقب رفته بود جلو کشید و باهمان متانت خاص همیشه گی اش به سمت مهیار قدم برداشت.
    قدم هایش را بلند تر برمی داشت تا آن حس کنجکاوی اش از بین برود دست خودش نبود.همیشه دوست داشت در تمام مسائلی که به او مربوط نمی شود کنجکاوی کند.
    پشت سر پسر جوان ایستاد.مهیار با نگاهش تمام اجزائی صورت ویدا را از نظر گذراند و با نگاه نافذ و جدی اش به چشمان خجالت زده ویدا دوخت گفت:
    -دختر عموی بنده هستن ویدا خانوم!
    بهرام با لبخندی که بر روی لب داشت برای احضار خوشبختی از روی کناپه برخواست و به سمت شخصی که پشت سرش ایستاده بود چرخید.!
    نگاه اش در نگاه ویدا گره خورد! وحیرت زده به او خیره شد!
    ویدا با چشمان گرد شده اش به بهرام خیره شده بود.به سختی لب باز کرد و گفت:
    -تو این جاچه کار می کنی؟
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    حس پشیمانی و خجالت از گذشته باعث شد بهرام نگاهش را به پارکت های قهوهی رنگ بدوزد.
    خاطرات گذشته و عذاب های که ویدا کشیده بود همه از جلوی چشمانش مثل یک فیلم می گذشت.
    نتوانست آن همه خشم و نفرت و کینه ی گذشته را کنترل کند.مثل یک دریای طوفانی طغیان کرد و به سمت بهرام قدمی برداشت و با کف دستش بر تخت سـ*ـینه ی بهرام کوبید.ولی قدرت زنانه اش آن قدر کم بود که نتوانست بهرام را تکان بدهد.
    با صدای بلندش که درست مثل جیغ کشیدن بود گفت:
    -با چه رویی پاشودی اومدی این جا؟ها؟؟
    بهرام سرش را به طرفی کج کرد و لبش را گزید.بغض هایش بر روی دلش سنگینی می کرد.
    نمی توانست در نگاه معصوم ویدا زل بزند و از نامردی اش حرف بزند.!تمام این دوسال را از مرد بودنش شرمش می شد چون بازی کرده بود آن هم با دختری که اورا تنها تکیه گاه اش می دانست.
    ویدا با صدای بلندش که بیشتر شبیه جیغ کشیدن بود گفت:
    -از این جا گمشو بیرون برو توهمون خراب شدهی که منو بهش ترجیح دادی
    بهرام سرش را چرخاند و به صورت خشمگین ویدا زل زد.حیرت زده به او خیره شده بود.
    باورش نمی شد که عروسک زندگیش این چنین رفتار کند.ویدا نتوانست تحمل کند به سمت مهیار رفت و آستین لباس مهیار را کشید و با نگاهش که پر از تمنا و خواهش بود به او زل زد گفت:
    -مهیار بهش بگو بره نمی خوام با این زیر یه سقف نفس بکشم.
    مهیار دستانش را بالا آورد و بازوهای ظریف ویدا را درمیان دستان مردانه اش گرفت و گفت:
    -آروم باش ویدا ...درضمن من که نمی دونم جریان چیه ؟! الکی که نمی تونم کسی رو بیرون کنم!
    ویدا باهمان عصبانیتش دستان مهیار را پس زد و قدمی به عقب برداشت و با نفرت نیم نگاهی به بهرام انداخت گفت:
    -پس من از این خونه میرم
    مهیارباهمان خونسردی اش به چشمان پر از خشم ویدا زل زد.ویدا باصدای بلند نفس ،نفس می زد.سخت بود خودش را کنترل کند.نمی توانست کسی را ببخشد که تمام زندگیش را نابود کرده است.سکوت مهیار ویدا را کلافه کرد و با قدم های بلندش از خانه بیرون زد.مهیار باصدای بلند گفت:
    -ویدا
    ویدا بی توجه به صداکردن های پی در پی مهیار از خانه بیرون رفت.
    بهرام‌بایک دنیا شرمندگی سرش راپایین انداخت.مهیار زیرچشمی او رامی پاید.
    ویدا باقدم های بلندش خودش را به انتهای باغ رساند.و کناردرخت بیدمجنون نشست.آن همه حجم غم را نتوانست تحمل کند و سرش را روی زانوهایش گذاشت و هق هق اش سکوت باغ را شکست.
    مهیاربه حالت نشسته مقابل ویدا زانو زد ودستش را روی دست های ویداگذاشت.ویدا سرش را بالاآورد.چشمانش ازگریه زیادی قرمز شده بودند.باصدای غم بارش عاجزانه نالید گفت:
    -چرا مهیار؟ چرا؟
    مهیارپیش قدم شد و ویدا را درآغوش گرفت و سر اورا روی سـ*ـینه اش گذاشت و باصدای بم دارش آرام لب زد گفت:
    -هیس آروم باش ویدا
    -نمی تونم! از گذشته ی که تو باعث مرورش شدی متنفرم!
    مهیار باپوزخندی که برروی لبش نمایان شده بود گفت:
    -چرا از بهرام متنفری؟
    ویدا از آغـ*ـوش مهیارفاصله گرفت و تکیه اش را به تنه ی درخت داد.اشک هایش را ازپهنای صورتش پاک کرد.صدایش گرفته بود.مهیار بلندشد و کنار ویدا نشست.و چوب درختی که کنار دستش بود را برداشت و آن را در دستش گرفت و شروع به تکه تکه کردن آن کرد.
    -بهرام درست زمانی وارد زندگی من شد که من تازه دیپلم گرفته بودم.فکر می کردم اون تنهاکسی هست که می تونه منوخوشبخت کنه ولی....
    بازم‌بغض راه گلویش راسدکرد.مهیار سرش راچرخاندو آرام لب زد گفت:
    -نگو!بذار گذشته توی همون گذشته باقی بمونه!
    -ولی من دارم مهیار خفه میشم!
    -جیغ بزن گریه کن! ولی بغض نکن!
    ویدا سرش را روی شانه ی مهیار گذاشت و بغض اش را رها کرد.
    ******
    به آرامی سیگار کاپیتان بلک را روشن کرد.پک عمیقی به سیگار زد و دود سیگار را در فضای تاریک اتاق رها کرد.
    بر روی پاشنه ی پا چرخید و به قاب عکس مادرش خیره شد.
    درحالی که پک های عمیق به سیگار می زد کینه و زخم دلش دوبرابر‌می شد.
    آن همه نفرت رابی دلیل این همه سال باخودش حمل نکرده بود.با ضربه ی که به دراتاق خورد برگشت.
    ته ماندهی سیگارش را درجاسیگاری گذاشت.
    -بیا داخل
    دراتاق به آرامی باز شدو بهرام لابه لای چهارچوب دراتاق ایستاد گفت:
    -می توانم بیام داخل؟
    -البته بیا!
    مهیار بر روی صندلی اش نشست.بهرام دراتاق راپشت سرش بست و روی مبل تک نفره که در اتاق بودنشست.
    مهیار منتظر دستانش را بهم قلاب کرد.و منتظربود که بهرام حرف بزند.
    بهرام بایک دنیا شرمندگی آرام لب زد گفت:
    -حالش چطوره؟
    -خوب نیست!
    -کاش مثل این همه سال های که ازش فرار می کردم الانم فرار می کردم!
    -چرا؟! دلیل این همه نفرت ویدا از توچیه؟
    سری تکان داد.
    -میدونی آقای رستگار از نظر زن ها ما مردا همیشه یه تکیه گاه هستیم حالا فکر کن تکیه گاه یک زن فرو به پاشه چه حالی بهش دست میده تموم باورهاش از بین میره!
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    -و الان تو‌باور های ویدا رو شکستی؟

    -اره،زمانی که ویدا بهم نیاز داشت من تنهاش گذاشتم بعد از رفتنم ویدا شکست دوستش گیسو بهم گفته بود که بعد رفتن من خودکشی کرده.

    ناخداگاه اخم های مهیار درهم فرو رفت.رگ غیرتش برای لحظه ی باد کرد دستانش بی اراده مشت شد.دلش می خواست بهرام را درهمین لحظه زیر مشت و لگد بگیرد.
    آن همه عصبانیت را که مثل کوه آتش فشان بود مهار کرد.به بهرام نیاز داشت.برای انتقام،لب هایش را محکم ر روی هم فشرد.سعی کردآرام باشد.
    -الانم دیر نیست می توانی جبران کنی!
    بهرام برای لحظه ی سرشوق آمد و نگاهش را در نگاه نافذ مهیار گره زد و لب های مهیار به حالت پوزخند کش آمد.مهیار برای لحظه ی حسادت کرد.آن هم به بهرام برایش خنده اور بود.باید این حس را سرکوب می کرد.
    *****
    فیروزه درحالی که سیگارش را روشن می کرد ازگوشه ی چشم به شراره نگاهی انداخت گفت:
    -سعی کن یه راهی پیدا کنی که من به خونه ی مهیار بتونم برم
    شراره دستی درمیان موهایش کشید گفت:
    -سخته! مهیار به سختی ویدا رو تحمل می کنه!
    -کی به تو اینوگفته؟
    -ستاره خدمت کار خونه!
    -آفرین می ببینم که توی نقشه پیشرفت خوبی داشتی
    شراره خوشحال از این که توانسته بود فیروزه را از خود راضی کند گفت:
    -بهرحال منم یه چیزای بلدم ناسلامتی یک عمر توی یه باند حرفه ی کار می کردم
    -منم برای این انتخابت کردم!
    -برای رفتن به اون خونه باید ویدا رو وارد ماجرا کنیم
    -نمی خوام دخترم وارد بازی کثیف من بشه
    -ولی اون خیلی وقته وارد بازی مهیار شده
    اخم ظریفی میان پیشانی فیروزه نشست.و سیگار را درمیان انگشتان ظریفش گرفت گفت:
    -منظورت چیه؟
    شراره ابروی بالا انداخت.
    -بزودی مهیار مهره های اصلی این بازی رو به حرکت درمیاره! درسته که ما پیش قدیم شدیم ولی اون خیلی مشتاقه که بازی رو خودش پیش ببره!
    -لعنتی! به خدای بالاسرقسم اگه یه تارمو از دخترم کم بشه قسم می خورم دومین گلوله اسلحله را حرومش کنم
    شراره پوزخند صدا داری زد گفت:
    -مثل گلوله ی اول که حروم هرمز کردی؟
    فیروزه به لکنت زبان افتاد گفت:
    -توچی میگی؟
    -خودت بهتر می دونی چی میگم فیروزه! قرار ما آدم کشتن نبود!، ولی الان که دستت به خون آلوده شده باید بگم من تا هرجای که درامان هستم پیشت میمونم ولی اگر احساس خطر کنم برای همیشه تنهات میذارم
    فیروزه که فهمیده بود شراره باهوش تر از این حرف هاست بالحنی عصبی توپید گفت:
    -برای من کر کری نخون از اول بودب تا آخر هم میمونی حتی اگه آخرش همه چیز به دریای خون تبدیل بشه
    شراره از روی مبل بلند شد و باجدیت تمام به فیروزه زل زد گفت:
    -من جونم برام عزیزه! از خانوادم گذشتم توکه جای خود داری
    فیروزه که از حرف های شراره جاخورده بود هاج واج به او خیره شده.شراره با کنایه اش بدطور ضربه آخر را به فیروزه زد.گفت:
    -سعی کن مثل سیگار تو دستت نباشی! یا کامل تمومش کن یا اصلا روشنش نکن!
    عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت و با بسته شدن در اتاق فیروزه تنهایی را بیشتر از تمام سال های دیگر ازعمرش که باکثافت کاری گذشت حس کرد.
    *******
    ویدا:
    مثل آدم های دیونه اتاق رو مرتب باقدم هام متر می کردم! نه امکان نداشت.بهرام و من نمی توانستیم زیر یه سقف باشیم! بهرام برای من تموم شده بود.
    حالا که من بعد اون همه سختی دوباره یه زندگی رو شروع کرده بودم نباید بهرام تموم باورهای خراب کنه! باید با مهیار حرف می زدم این بهترین کار بود.نباید اجازه می دادم بهرام این جا کنارمن باشه حتی برای یک ساعت،معطل نکردم و از اتاق بیرون رفتم.
    ازپله ها بالا رفتم.نگاهی به نشیمن انداختم کسی نبود.حتما مهیار داخل اتاق کار عمو بود.به سمت اتاق کار رفتم.به دراتاق زدم.ولی صدای نشنیدم آروم دراتاق باز کردم.از لای در سرک کشیدم.کسی داخل اتاق نبود.
    عقب گرد کردم که برگردم ولی یه حسی مثل فضولی قلقکم می داد که برای اولین بار اتاق را ببینم.
    وارد اتاق شدم و درپشت سرم بستم‌به سمت میز کار رفتم.دلم می خواست مدارکی از بهرام پیدا کنم و ببینم طی این همه سال توی اون کشور لعنتی چه کرده و به کجا رسیده! کشوی میز رو باز کردم‌یه پاکت پستی بود.از کشوی میز بیرون کشیدمش.یه سری عکس بود.عکس هارا یکی،یکی نگاه کردم.زنی که داخل این عکس ها بود قبلا دیده بودم ولی کجا؟ هرچی فکر می کردم به نتیجه ی نمی رسیدم. تند،تند عکس هارا باکنجکاوی نگاه می کردم.یکی از عکس ها ازدستم افتاد.آروم خم شدم که عکس را بردارم ولی نوشته ی پشت عکس توجه ام را جلب کرد.
    آرام لب زدم و نوشته را زمزمه وار خوندم
    _ اولین قرار یواشکی من و هرمز
    یعنی این زن کی بود؟ هیچ شباهتی به زنعمونداشت.به تصویر زن داخل عکس بیشتر خیره شدم.احساس می کردم این زن در گذشته ام بوده. حس آشنای به این زن داخل تصویر داشتم. افکارم به سمت گذشته پرواز کرد درست زمانی که من ۱۵ ساله بودم و رفته بودم خونه ی خاله ام،درحالی که خاله ام عکس های قدیمی رو نشونم می داد عکس زنی کنارش توجه ام جلب کردگفتم:
    -خاله این کیه؟
    هول کردنش دیدم.گفت:
    -دوستم
    -ولی خیلی شبیه توه خاله
    دستپاچه شد .انگار از چیزی می ترسید چون سریع آلبوم بست و به، بهونه ی غذا به سمت آشپزخانه رفت.طولی نکشیدکه دخترخاله ام کنارم نشست و یواشکی دور از چشم خاله ام گفت:
    -به مامان نگی که من بهت گفتم ولی اون زن مادرته!
    و من همون لحظه بود که فهمیدم مادر دارم. ولی حق ندارم.اسمی ازش ببرم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا