به سمت تخت خوابش رفت.جعبه را روی تخت گذاشت.و جعبه را باز کرد..بادیدن پیراهن مجلسی به رنگ بنفش چشمانش را گرد شد.هیجان زده دست اش را درون جعبه برد و پیراهن بنفش رنگ ساده که روی قسمتی از بالا تنه اش کار شده بود بیرون کشید. چشمانش درخشید.
آنقدر از دیدن لباس شوکه شده بود که باصدای بلند خندید.هنوزم نتوانسته بود اخلاق های بچه گانه اش را ترک کند.با دیدن لباس ذوق زده شده بود.سریع لباس را بر تن کرد به سمت آینه ی قدی که در کنار میز آرایش اش بود رفت و دور خودش چرخید.لباس بیش از حد بر تنش خودنمایی می کرد.
سریع به سمت کمد لباس هایش رفت و کفش های پاشنه بلند مشکی اش را از داخل کمد بیرون کشید و آن هارا پوشید.درحالی که دراتاق به آرامی قدم می زد و خود را در آینه برانداز می کرد .اولین لباسی بود که براندازه شخصیت و اعتبار خانوادگی اش بود. درحین شیک بودنش لباس پوشیدهی بود.به دنباله ی کوتاه لباس اش نگاهی انداخت.
حال او با پوشیدن این پیراهن زیبا همانند مکله ها شده بود.
آنقدر هیجان داشت که سریع به سمت وسایل آرایشی اش رفت و مشغول آماده شدن شد.
برای آخرین بار رژ کالباسی رنگ اش را تمدید کرد.خودش را عقب کشید. و قامت اش دراینه نمایان شد.آرام گردبنداش که را که درگردن اش بود لمس کرد.لبخندی محو که از قهوهی اسپرسو هم تلخ تر بود گوشه ی لب اش نشست.
هدیه ی تولد 19 سالگی اش بود.گردبندی به شکل دو بال که از انبوهی نگین پرشده بود.و باز خاطرات گذشته اورا با خود برد درست در زمانی که پدرش با جعبه ی قرمز رنگ روبروی اش ایستاد.پرویز باتمام بداخلاقی هایش برای دوردنه اش عاشق ترین پدر بود که دختراش را می پرستید.جعبه را به سمت اش گرفت و با لبخندی که عشق پدری را به تصویر می کشید گفت«بچه که بودی همیشه دوست داشتی پرواز کنی بزرگتر که شدی شدم دوبال برات که پرواز کنی بی ترس،بدون لحظه ی تردید، شدم دوبال که به همه ی ارزوهات و موفقیت ها برسی .نشد توی آسمانها پرواز کنی ولی کمک کردم روی زمین مثل یه فرشته باشی و هرقدم ات برات حکم یه پرواز باشه درفراز اسمانها ، من تا ابد برات دوبال میشم توفقط پرواز کن.اینم برات خریدم که هروقت احساس کردی نیاز به پرواز داری این گردبند لمس کنی و قدم های روی زمین رو مصمم ترازقبل برداری تا به تمام ارزوهات برسی.وهر موفقیت برات حکم یه پرواز داشته باشه...تولدت مبارک دخترم»
باصدای دراتاق اشک بر روی گونه اش را پاک کرد. و باصدای رسا گفت:
-بله؟
بی انکه در باز شود لیلا خانم از پشت در گفت:
_آقا هرمز منتظر شما هستند
_الان میام
به تصویر خودش دراینه زل زد.حس می کرد باید پرواز کند و زندگی جدید شروع کند نجوا کنان گفت:
_بلاخره درست میشه سخت درست میشه ولی وقتی درست شد می ببینی تمام ویرانه های که به سختی درست کردی تبدیل شده به یه عمارت خوشبختی
*********
مهمان ها یکی ،یکی می آمدند.هرمز برای خوش آمدگویی کنار در ورودی ایستاده بود.عمارت رستگارها بعد از مدتها دیوار هایش رنگ خوشحالی را به خود گرفتند.
مهیار اخرین پله را بالا امد. دکمه ی سر استین اش را بست. و کت اش را مرتب کرد.آن همه غرور و جذابیت مهیار برای لحظه ی نفس درسینه ی دختران جوان حبس کرد. سنگینی نگاه ها را بروی خود حس کرد.در قوانین زندگی اش همیشه تکرار می « فقط یک نفر باید کنارم باشد» و ترانه شانس بالای داشت که مهیار فقط اورا به زندگی اش راه دادبود.
لبخندمحوی بر لب نشاند.و به سمت پدرش رفت.
کنار هرمز ایستاد.سر به سمت گوش هرمز برد و آرام کنار گوش اش نجوا کرد گفت:
-چیزی کم کسری نیست؟
هرمز باهمان لبخندی که برای خوش امد گویی به مهمانان بر لب داشت به سمت مهیار سرچرخاند.و با دیدن قامت بلند پسر اش در آن کت شلوار مشکی رنگ برای لحظه ی به خود بالید و حس غرور کرد برای داشتن مهیاری که هرگز باعث سرافندگی اش نشد. لبخندش عمیق تر شد.و در دلش برای داشتن همچین پسری خدارا شکر کرد.لحن پدرانه اش قلب یخی سرد مهیار را برای لحظه گرم کرد گفت:
-نه پسرم تو نگران چیزی نباش و برو خوش بگذرون
مهیار لبخندی مهمان صورت مهربان هرمز کردو بی حرف به سمت مهمانان رفت.
تمام مهمان ها آمده بودند.مستخدم ها درحال پذیرایی کردن بودند.مهیاردرحالی که به آرامی چشم می چرخاند ک مهمان هارا از نظر می گذراند.نگاهش بر روی دختری که درحال بالا آمدن از پله ها بود خیره شد.
برای لحظه ی نفس در سـ*ـینه ی مردانه اش حبس شد. و در پیچ تاب موهای بلند فر ویدا که ازادانه بر روی سرشانه هایش رها شده بود. گم شد. درخاطرات بچه گی اش به دختر موفری رسید که همیشه حسی از نفرت به او داشت.ویدا در آن لباس بنفش رنگ درست شبیه یک ملکه شده بود.دلش می خواست همراهی اش کند ولی حس نفرت پرده کشید بر روی چشمان اش و باز ویدا به چشم او سیاه شد.ولی ته قلبش حس عجیب غریبی داشت.حسی که با هیچ چیز نمی شود تشبیه اش کرد.
می دانست هیچ چیز به اندازه یک لباس یا یک جواهر برای به دست اوردن دل یک زن کار ساز نیست. ویدا زن محبوب او نبود.ویدا فقط حس نفرت را در قلب اش زنده می کرد.مهیار بلد بود بدان انکه طلب بخشش کند دل به دست بیاورد. از نظر او طلب بخشش کار بیهودهی است. او متعقد بود که باید دل به دست اورد.
باصدای علی دوستش به سمتش چرخید.علی درحالی که با چشم ابرو به ویدا اشاره می کرد با شیطتنت گفت:
-ناقلا نگفته بودی که توی خونه تون ملکه ی به این زیبایی دارید؟
مهیار نگاه جدی به علی انداخت.جدی تراز همیشه گفت:
-خب که چی؟ فکرکن بهت گفتم؟ چیش به تو؟
علی جاخورد انتظار چنین برخوردی نداشت.گفت:
_من منظور بدی نداشتم! آخه تا جای که میدونم فقط یه دخترخاله داری اونم مریم خانم هست ولی ایشون.....
مهیار بین حرف اش پرید گفت:
_دخترعموم هست
همین جمله کافی بود که علی دیگر چیزی نپرسد. غیرمستقیم به او فهماند که بیش ازحد کنجکاوی نکن. از نگاه خیره علی به ویدا خوشش نیامد. چرخید و درست روبروی علی ایستاد همین حرکت باعث شد که علی دیگر نتواند به درستی ویدا را ببیند. مهیار موبایل اش را در دست اش جابه جا کرد و به چهرهی عبوس علی نگاهی انداخت و سعی کرد.ویدا را از ذهن علی دور کند
_چه خبرا؟ شنیدم پروژه جدید گرفتی؟
همین موضوع باعث شد که علی فکرش از ویدا منحرف شود و به صحبت های کاری برسند.
اکثر مهمانان با تعجب به ویدا خیره شده بودند.حضور یک دختر جوان درخانه ی هرمز ان هم وقتی که همه میدانستند که هرمز دختری ندارد. دختران جوانی که امشب همه برای به دست اوردن دل مهیار به این مهمانی امده بودند.با اخم نظاره گر ویدا بودند.
هرمز که مشغول صحبت با یکی از اهالی کسبه بازار بود برا ی لحظه ی سر چرخاند و بادیدن ویدا که به زیبایی همانند یک الماس کمیاب درون مجلس می درخشید.چشمانش برق زد.ویدا متوجه ی نگاه خیره هرمز بر روی خود شد و قدم برداشت و خودش را به هرمز رساند.لبخند زدگفت:
-خوب شدم عمو؟
هرمز دستش را جلو کشید و سر ویدا را میان دستانش گرفت و روی سرش بـ..وسـ..ـه ی کوتاه کاشت.گفت:
-تو همیشه خوب بودی دخترم
هرمز دلش می خواست هر طور شده برای ویدا پدری کند.و ویدا از ان همه محبت عموی که سالیان سال از او دور بود دل گرم شد. هرمز جریان خوشختبی را در رگ هایش حس کرد.دیگر چه می توانست از خداوند طلب کند؟ یادگار برادرش کنارش بود.خوشحال بود که یک دختر و یک پسر دارد. و خوشحالی بلاخره در عمارت رستگارها جای خودش را پیدا کرد
آنقدر از دیدن لباس شوکه شده بود که باصدای بلند خندید.هنوزم نتوانسته بود اخلاق های بچه گانه اش را ترک کند.با دیدن لباس ذوق زده شده بود.سریع لباس را بر تن کرد به سمت آینه ی قدی که در کنار میز آرایش اش بود رفت و دور خودش چرخید.لباس بیش از حد بر تنش خودنمایی می کرد.
سریع به سمت کمد لباس هایش رفت و کفش های پاشنه بلند مشکی اش را از داخل کمد بیرون کشید و آن هارا پوشید.درحالی که دراتاق به آرامی قدم می زد و خود را در آینه برانداز می کرد .اولین لباسی بود که براندازه شخصیت و اعتبار خانوادگی اش بود. درحین شیک بودنش لباس پوشیدهی بود.به دنباله ی کوتاه لباس اش نگاهی انداخت.
حال او با پوشیدن این پیراهن زیبا همانند مکله ها شده بود.
آنقدر هیجان داشت که سریع به سمت وسایل آرایشی اش رفت و مشغول آماده شدن شد.
برای آخرین بار رژ کالباسی رنگ اش را تمدید کرد.خودش را عقب کشید. و قامت اش دراینه نمایان شد.آرام گردبنداش که را که درگردن اش بود لمس کرد.لبخندی محو که از قهوهی اسپرسو هم تلخ تر بود گوشه ی لب اش نشست.
هدیه ی تولد 19 سالگی اش بود.گردبندی به شکل دو بال که از انبوهی نگین پرشده بود.و باز خاطرات گذشته اورا با خود برد درست در زمانی که پدرش با جعبه ی قرمز رنگ روبروی اش ایستاد.پرویز باتمام بداخلاقی هایش برای دوردنه اش عاشق ترین پدر بود که دختراش را می پرستید.جعبه را به سمت اش گرفت و با لبخندی که عشق پدری را به تصویر می کشید گفت«بچه که بودی همیشه دوست داشتی پرواز کنی بزرگتر که شدی شدم دوبال برات که پرواز کنی بی ترس،بدون لحظه ی تردید، شدم دوبال که به همه ی ارزوهات و موفقیت ها برسی .نشد توی آسمانها پرواز کنی ولی کمک کردم روی زمین مثل یه فرشته باشی و هرقدم ات برات حکم یه پرواز باشه درفراز اسمانها ، من تا ابد برات دوبال میشم توفقط پرواز کن.اینم برات خریدم که هروقت احساس کردی نیاز به پرواز داری این گردبند لمس کنی و قدم های روی زمین رو مصمم ترازقبل برداری تا به تمام ارزوهات برسی.وهر موفقیت برات حکم یه پرواز داشته باشه...تولدت مبارک دخترم»
باصدای دراتاق اشک بر روی گونه اش را پاک کرد. و باصدای رسا گفت:
-بله؟
بی انکه در باز شود لیلا خانم از پشت در گفت:
_آقا هرمز منتظر شما هستند
_الان میام
به تصویر خودش دراینه زل زد.حس می کرد باید پرواز کند و زندگی جدید شروع کند نجوا کنان گفت:
_بلاخره درست میشه سخت درست میشه ولی وقتی درست شد می ببینی تمام ویرانه های که به سختی درست کردی تبدیل شده به یه عمارت خوشبختی
*********
مهمان ها یکی ،یکی می آمدند.هرمز برای خوش آمدگویی کنار در ورودی ایستاده بود.عمارت رستگارها بعد از مدتها دیوار هایش رنگ خوشحالی را به خود گرفتند.
مهیار اخرین پله را بالا امد. دکمه ی سر استین اش را بست. و کت اش را مرتب کرد.آن همه غرور و جذابیت مهیار برای لحظه ی نفس درسینه ی دختران جوان حبس کرد. سنگینی نگاه ها را بروی خود حس کرد.در قوانین زندگی اش همیشه تکرار می « فقط یک نفر باید کنارم باشد» و ترانه شانس بالای داشت که مهیار فقط اورا به زندگی اش راه دادبود.
لبخندمحوی بر لب نشاند.و به سمت پدرش رفت.
کنار هرمز ایستاد.سر به سمت گوش هرمز برد و آرام کنار گوش اش نجوا کرد گفت:
-چیزی کم کسری نیست؟
هرمز باهمان لبخندی که برای خوش امد گویی به مهمانان بر لب داشت به سمت مهیار سرچرخاند.و با دیدن قامت بلند پسر اش در آن کت شلوار مشکی رنگ برای لحظه ی به خود بالید و حس غرور کرد برای داشتن مهیاری که هرگز باعث سرافندگی اش نشد. لبخندش عمیق تر شد.و در دلش برای داشتن همچین پسری خدارا شکر کرد.لحن پدرانه اش قلب یخی سرد مهیار را برای لحظه گرم کرد گفت:
-نه پسرم تو نگران چیزی نباش و برو خوش بگذرون
مهیار لبخندی مهمان صورت مهربان هرمز کردو بی حرف به سمت مهمانان رفت.
تمام مهمان ها آمده بودند.مستخدم ها درحال پذیرایی کردن بودند.مهیاردرحالی که به آرامی چشم می چرخاند ک مهمان هارا از نظر می گذراند.نگاهش بر روی دختری که درحال بالا آمدن از پله ها بود خیره شد.
برای لحظه ی نفس در سـ*ـینه ی مردانه اش حبس شد. و در پیچ تاب موهای بلند فر ویدا که ازادانه بر روی سرشانه هایش رها شده بود. گم شد. درخاطرات بچه گی اش به دختر موفری رسید که همیشه حسی از نفرت به او داشت.ویدا در آن لباس بنفش رنگ درست شبیه یک ملکه شده بود.دلش می خواست همراهی اش کند ولی حس نفرت پرده کشید بر روی چشمان اش و باز ویدا به چشم او سیاه شد.ولی ته قلبش حس عجیب غریبی داشت.حسی که با هیچ چیز نمی شود تشبیه اش کرد.
می دانست هیچ چیز به اندازه یک لباس یا یک جواهر برای به دست اوردن دل یک زن کار ساز نیست. ویدا زن محبوب او نبود.ویدا فقط حس نفرت را در قلب اش زنده می کرد.مهیار بلد بود بدان انکه طلب بخشش کند دل به دست بیاورد. از نظر او طلب بخشش کار بیهودهی است. او متعقد بود که باید دل به دست اورد.
باصدای علی دوستش به سمتش چرخید.علی درحالی که با چشم ابرو به ویدا اشاره می کرد با شیطتنت گفت:
-ناقلا نگفته بودی که توی خونه تون ملکه ی به این زیبایی دارید؟
مهیار نگاه جدی به علی انداخت.جدی تراز همیشه گفت:
-خب که چی؟ فکرکن بهت گفتم؟ چیش به تو؟
علی جاخورد انتظار چنین برخوردی نداشت.گفت:
_من منظور بدی نداشتم! آخه تا جای که میدونم فقط یه دخترخاله داری اونم مریم خانم هست ولی ایشون.....
مهیار بین حرف اش پرید گفت:
_دخترعموم هست
همین جمله کافی بود که علی دیگر چیزی نپرسد. غیرمستقیم به او فهماند که بیش ازحد کنجکاوی نکن. از نگاه خیره علی به ویدا خوشش نیامد. چرخید و درست روبروی علی ایستاد همین حرکت باعث شد که علی دیگر نتواند به درستی ویدا را ببیند. مهیار موبایل اش را در دست اش جابه جا کرد و به چهرهی عبوس علی نگاهی انداخت و سعی کرد.ویدا را از ذهن علی دور کند
_چه خبرا؟ شنیدم پروژه جدید گرفتی؟
همین موضوع باعث شد که علی فکرش از ویدا منحرف شود و به صحبت های کاری برسند.
اکثر مهمانان با تعجب به ویدا خیره شده بودند.حضور یک دختر جوان درخانه ی هرمز ان هم وقتی که همه میدانستند که هرمز دختری ندارد. دختران جوانی که امشب همه برای به دست اوردن دل مهیار به این مهمانی امده بودند.با اخم نظاره گر ویدا بودند.
هرمز که مشغول صحبت با یکی از اهالی کسبه بازار بود برا ی لحظه ی سر چرخاند و بادیدن ویدا که به زیبایی همانند یک الماس کمیاب درون مجلس می درخشید.چشمانش برق زد.ویدا متوجه ی نگاه خیره هرمز بر روی خود شد و قدم برداشت و خودش را به هرمز رساند.لبخند زدگفت:
-خوب شدم عمو؟
هرمز دستش را جلو کشید و سر ویدا را میان دستانش گرفت و روی سرش بـ..وسـ..ـه ی کوتاه کاشت.گفت:
-تو همیشه خوب بودی دخترم
هرمز دلش می خواست هر طور شده برای ویدا پدری کند.و ویدا از ان همه محبت عموی که سالیان سال از او دور بود دل گرم شد. هرمز جریان خوشختبی را در رگ هایش حس کرد.دیگر چه می توانست از خداوند طلب کند؟ یادگار برادرش کنارش بود.خوشحال بود که یک دختر و یک پسر دارد. و خوشحالی بلاخره در عمارت رستگارها جای خودش را پیدا کرد
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: