لبخند ملایمی روی لب اش نشست.دستمو بین دست های ضبرو چروک شده اش گرفت.ذهنم درگیر شد واقعا این پیرزن کی بود؟ نگاهی به دست هاش بعدم به چشماش انداختم.با اینکه ازش سنی گذشته بود ولی صدای جذاب و گیرای داشت. مهره اش به دلم نسته بود.ولی نقش اش داخل زندگیمو نمیدونستم.
کنجکاو شده بودم.سرمو به سمت اش مایل کردم گفتم:
_ببخشید شما کی هستید؟
هنوزم نگاهش به چشمام خیره بود.لبخند از روی لب اش کنار نمی رفت.
_چشمات دقیقا عین چشم های پرویز هستش
پلک زدم، من شبیه بابا بودم؟ تا به حال هیچ کس بهم نگفته بود که شبیه بابا هستم.
_من مادر بزرگت هستم
یکه ی خوردم.ناباورانه زمزمه کردم:
_این امکان نداره
_چرا شوکه شدی دخترم؟
تک خنده ی کردم گفتم:
_ چه توقعی دارید شوکه نشم؟
دستمو از بین دست هاش بیرون کشیدم و با اخم ادامه دادم:
_ زل زدید به چشم های من و می گید که مادربزرگ من هستید! می خواهید که شوکه نشم؟
سعی داشت هر طورشده منو قانع کنه
_ببین دخترم
وسط حرفش پریدم:
_خانم محترم مادر بزرگ من سالها پیش مرده
_درست شبیه جمله ی که مهیار یکماه پیش به من گفت
با تعجب گفنم:
_چی؟
نفس عمیقی کشید گفت:
_آروم باش دخترم برات همه چیز توضیح میدم شاید حق به من بدی شایدم نه!
منتظر نگاه اش کردم.گفت از جوانی اش از عشق نا فرجامی که به پدر بزرگم داشت.
از جوانی که خیرش ندید. از دوری عزیزانش گفت.از سنگ دلی آقاجونم گفت،از حقی که حلال کرد از عشقی گفت که هنوزم در قلب اش موندگار، از پدرم گفت،من اشک ریختم.از بچه گی هایم گفت و من صورتم درپهنای دستام گرفتم و من اشک ریختم برای تموم سرنوشتی که منو مهیار تاوان اشتباهات دیگران دادیم.
از مادری برام گفت که دیگه الان زیر یه خروار خاک خوابیده بود.از حسرت های زندگی اش گفت از حسرت نوازش کردن موهام گفت که به دلش موند.
سرمو درآغوش گرفت.از مهیار گفت که هربار یواشکی در مدرسه اش می رفت و از دور نگاهش می کرد.از عمو هرمز گفت از قرار های یواشکی که باعمو داشته،
روی موهام بـ..وسـ..ـه زد.اشک هام با دست های چروک شده اش پاک کرد.دست هاش که صورتم لمس کرد.حسی به اسم مادر در دلم جوونه زد.
دستی روی سرم کشید.و دل من لرزید و آرامشی که هرمادری میتونه به بچه اش بده به قلب من هدیه کرد.
بهم نزدیک ترشد. منو به خودش تکیه داد و سرمو روی سـ*ـینه اش گذاشت.
و من عاشق این محبت های مادرانه اش شدم و دلم قرص شد و احساس کردم تکیه گاهی دارم.
گردبندی را نشانم داد عکس بچه گی های منو مهیار،درحالی که اشک می ریخت گفت:
_سالهاست عکس شماهارا نزدیک قلبم نگه داشتم...ویدای من تو و مهیار قلب من هستید
بیشتر درآغوشش فرو رفتم و برای تموم حسرت هام برای نداشتن احساسات مادرانه ی که حق هر بچه ی بود برای عشقی که همسرم از دریغ کرد اشک ریختم.
چشمانم روی هم فشردم و بوی تن اش رو باتمام وجودم استشمام کردم.
من سالها از داشتن مادر محروم بودم والان داشتم جبران می کردم تمام سالهایی که دلم می گرفت و دلم مادرم می خواست ولی من به جای آغـ*ـوش مادرم در آغـ*ـوش عروسک هایم فرو می رفتم.
دستی نوازش گر بر روی موهایم کشید گفت:
_منو ببخش دخترم که نتوانستم جای مادرتو توی حساس ترین لحظه های زندگی ات پر کنم
سرمو بالا گرفتم تا صورتش ببینم به هیچ قیمتی نمی خواستم از آغوشش فاصله بگیرم.ازمنی که به سختی باکسی اونس می گرفتم عجیب بود اینطور دلبسته گی و احساسات...نگاهش دوست داشتم گفتم:
_مهم بودنتون هست که الان کنارمن ومهیار هستید توی شرایطی که هیچکس رو نداریم....اومدن شما یه معجزه است
سرموبوسید و من دلم بیشتر ازقبل لرزید.انگار خدا صدای منو شنیده بود.وداشت جبران می کرد. برای تمام روزهای که برای داشتن یه حامی التماس اش می کردم.
پلک هام روی گذاشتم.خواستم برای چند لحظه ی آروم بگیرم.
_خوابیده؟
_اره دخترم ...دستت درد نکنه توام زحمت کشیدی
_خواهش می کنم من برم پتوی بگیرم بندازم روش مدتیه که خواب نداره حداقل یکم بخوابه
_خیر ببینی دخترم
صدای ها را می شنیدم ولی آنقدر پلک هایم سنگین بود که حتی برای لحظه ی نمی توانستم بازشان کنم. و خوابی عمیق بعد از مدت ها درآغوشم گرفت.
_مهیار؟
با لبخند نگاهم کرد گفت:
_جانم؟
ذوق زده خندیدم گفتم:
_تو نرفتی؟
نزدیکم شد و دست اش دور کمرم حلقه کرد و روی موهایم بـ..وسـ..ـه ی کاشت گفت:
_مگه من به جزء پیش تو جای دیگه هم دارم خانومم؟
سرموبالاگرفتم و با مشت زدم رو سـ*ـینه اش گفتم:
_البته که حق نداری بدون من بری مهیار خان
باصدای بلند خندید،صدای خنده هاش هر لحظه بلندتر می شدند.ترسیدم از خنده هاش ازش فاصله گرفتم و باترس گفتم:
_ چرا اینطور میخندی مهیار؟
صدای گلوله اومد نگاه مهیار کرد داشت از سمت قلب اش خون می اومد دستام روی گوش هام گذاشتم وشروع به جیغ زدن کردم.
یکی مدام داشت تکونم می داد ولی من هنوز جیغ می کشیدم.باصدای خودم ازخواب پریدم.
می لرزیدم.یه نفر درآغوشم گرفت.صدای گریه می اومد.ولی من تعادلی برای محیط اطرافم نداشتم.
یه نفر داشت در گوشم ایت الکرسی رو زمزمه می کرد.با احساس سوزشی توی دستم دوباره پلک هام روی هم قرار گرفتند.و بعد سیاهی مطلق بدون هیچ نور و رنگی......
مهیار:
محمد نزدیک تختم ایستاده بود.صدام بالا نمی اومد.با دست بهش اشاره کردم بیاد سمتم،و کمکم کنه بشینم با نگرانی گفت:
_ بهتره بلند نشید
اخم کردم متوجه شد که نباید روی حرفم حرف بزنه.با اشاره به گلوم متوجه اش کردم که چرا نمیتونم درست صحبت کنم؟
نیم نگاهی به دکتر انداخت.دکتر درحالی که مشغول نوشتن یه سری توضیحات داخل برگه ها بود.
سرشو بالا گرفت دکترو بهم لبخندی زد.گفت:
_چند روزی زمان می ببره تا گلوی شما زخم هاش خوب بشه.و مثل قبل بتونید درست و بدون گرفته گی صدا صحبت کنید.به خاطرلوله ی تراکستومی هستش،خوب می شید.
دستمو بالا و اوردم. و مچ دستموکه حالت خواب رفته گی داشت رو چندین بار باز بسته کردم.
دکتر تختم را دور زد و کنارم ایستاد.وهریک از دست پاهام معاینه کرد تا ببینه حسی درون پاهام هست یانه؟
وقتی مطمئن شد که مشکلی ازاین بابت ندارم. چند تا تصویه لازم به پرستار کرد رفت.پرستار سرمو چک کرد و روبه محمد گفت:
_بهتره بذارید بیمار استراحت کن
محمد سری تکون داد و درجوابش گفت:
_باشه
پرستار رفت.نگاهم به محمد دوختم.اول نگاهش خنثی بود نگاه خیره ام که دید خنده اش گرفت گفت:
_میدونم الان انتظار داری تموم خبرهای این مدت چه ازخونه چه از شرکت بهت گزارش بدم ولی شرمندم خان داداش تا خوب خوب نشی هیچ گزارشی بهت نمیدم.
به سختی نفس عمیقی کشیدم.که دردی در قفسه سـ*ـینه ام پیچید.واز درد زیادی سرفه ام گرفت.محمد ترسید و سریع به سمتم اومد.دستش جلو اومد. و از درد شدیدی که توی قفسه سـ*ـینه ام می چید مچ دستشو گرفتم و ازدرد مچ دستش را فشردم.
محمد با دست ازادش شانه ام ماساژ می داد.گفت:
_دکتر گفته فعلا بهت چیزی ندیدم تا چندساعت بگذره
آروم گرفتم.به سختی لب هام تکون دادم گفتم:
_باشه
مچ دست اش رها کردم.پتوی روم مرتب کرد و خم شد سرمو بوسید.دلگرم شدم از این حس برادرانه ی که محمد به من داشت.کمرش را صاف کرد و دستموفشرد.
بغض داخل صداشو بدطور اشکارا بود.
_خدارو شکر که به هوش اومدی ترسیدم.از این ترسیدم که بری و منو ازاینی که هستم تنها ترم کنی!من بعدآقا هرمز تنها شدم ولی خب دلم گرم به تو من هیچ وقت فکر نکردم که تو رئیس منی همیشه تو رو برادرم دونستم.درسته فاصله افتاد بین منو تو،ولی هنوزم توبرام همون مهیاری که تموم خاطرات بچه گی ام باهاش ساختم.تو برادر من
فقط نگاهش کردم.چی باید می گفتم؟چه جمله ی لایق این همه مهربونی محمد بود؟ محمد با تموم بداخلاقی های من هیچ وقت تنهام نذاشت.
لبخندی به روی اش زدم.باصدای بم شده ام و گرفته ام به سختی گفتم:
_منم همیشه تورو برادردونستم.بهت قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم ما یه خانواده هستیم مگه خانواده ها ازهم می گذرند به این آسونی؟
چشم هاش پراز اشک شد.قطعا که اشک شوق بود.خم شد و سرشو به سرم چسبوند. دستشو توی دستم حلقه کرد و صداش از بغض لرزید گفت:
_من جونم هم برا تو میدم خان داداش
دلم قرص شد از این همه حس برادرانه ی که در وجود محمد بود. دیگه هیچ نگرانی نداشتم.میدونستم هرچیزی بشه وهراتفاقی بیفته محمد مثل کوه پشتمه،ومن خوشبخت ترین آدم روی این کره زمین بودم که کلی آدم بی هیچ توقعی دوستم داشتند و نگرانم بودند.
کنجکاو شده بودم.سرمو به سمت اش مایل کردم گفتم:
_ببخشید شما کی هستید؟
هنوزم نگاهش به چشمام خیره بود.لبخند از روی لب اش کنار نمی رفت.
_چشمات دقیقا عین چشم های پرویز هستش
پلک زدم، من شبیه بابا بودم؟ تا به حال هیچ کس بهم نگفته بود که شبیه بابا هستم.
_من مادر بزرگت هستم
یکه ی خوردم.ناباورانه زمزمه کردم:
_این امکان نداره
_چرا شوکه شدی دخترم؟
تک خنده ی کردم گفتم:
_ چه توقعی دارید شوکه نشم؟
دستمو از بین دست هاش بیرون کشیدم و با اخم ادامه دادم:
_ زل زدید به چشم های من و می گید که مادربزرگ من هستید! می خواهید که شوکه نشم؟
سعی داشت هر طورشده منو قانع کنه
_ببین دخترم
وسط حرفش پریدم:
_خانم محترم مادر بزرگ من سالها پیش مرده
_درست شبیه جمله ی که مهیار یکماه پیش به من گفت
با تعجب گفنم:
_چی؟
نفس عمیقی کشید گفت:
_آروم باش دخترم برات همه چیز توضیح میدم شاید حق به من بدی شایدم نه!
منتظر نگاه اش کردم.گفت از جوانی اش از عشق نا فرجامی که به پدر بزرگم داشت.
از جوانی که خیرش ندید. از دوری عزیزانش گفت.از سنگ دلی آقاجونم گفت،از حقی که حلال کرد از عشقی گفت که هنوزم در قلب اش موندگار، از پدرم گفت،من اشک ریختم.از بچه گی هایم گفت و من صورتم درپهنای دستام گرفتم و من اشک ریختم برای تموم سرنوشتی که منو مهیار تاوان اشتباهات دیگران دادیم.
از مادری برام گفت که دیگه الان زیر یه خروار خاک خوابیده بود.از حسرت های زندگی اش گفت از حسرت نوازش کردن موهام گفت که به دلش موند.
سرمو درآغوش گرفت.از مهیار گفت که هربار یواشکی در مدرسه اش می رفت و از دور نگاهش می کرد.از عمو هرمز گفت از قرار های یواشکی که باعمو داشته،
روی موهام بـ..وسـ..ـه زد.اشک هام با دست های چروک شده اش پاک کرد.دست هاش که صورتم لمس کرد.حسی به اسم مادر در دلم جوونه زد.
دستی روی سرم کشید.و دل من لرزید و آرامشی که هرمادری میتونه به بچه اش بده به قلب من هدیه کرد.
بهم نزدیک ترشد. منو به خودش تکیه داد و سرمو روی سـ*ـینه اش گذاشت.
و من عاشق این محبت های مادرانه اش شدم و دلم قرص شد و احساس کردم تکیه گاهی دارم.
گردبندی را نشانم داد عکس بچه گی های منو مهیار،درحالی که اشک می ریخت گفت:
_سالهاست عکس شماهارا نزدیک قلبم نگه داشتم...ویدای من تو و مهیار قلب من هستید
بیشتر درآغوشش فرو رفتم و برای تموم حسرت هام برای نداشتن احساسات مادرانه ی که حق هر بچه ی بود برای عشقی که همسرم از دریغ کرد اشک ریختم.
چشمانم روی هم فشردم و بوی تن اش رو باتمام وجودم استشمام کردم.
من سالها از داشتن مادر محروم بودم والان داشتم جبران می کردم تمام سالهایی که دلم می گرفت و دلم مادرم می خواست ولی من به جای آغـ*ـوش مادرم در آغـ*ـوش عروسک هایم فرو می رفتم.
دستی نوازش گر بر روی موهایم کشید گفت:
_منو ببخش دخترم که نتوانستم جای مادرتو توی حساس ترین لحظه های زندگی ات پر کنم
سرمو بالا گرفتم تا صورتش ببینم به هیچ قیمتی نمی خواستم از آغوشش فاصله بگیرم.ازمنی که به سختی باکسی اونس می گرفتم عجیب بود اینطور دلبسته گی و احساسات...نگاهش دوست داشتم گفتم:
_مهم بودنتون هست که الان کنارمن ومهیار هستید توی شرایطی که هیچکس رو نداریم....اومدن شما یه معجزه است
سرموبوسید و من دلم بیشتر ازقبل لرزید.انگار خدا صدای منو شنیده بود.وداشت جبران می کرد. برای تمام روزهای که برای داشتن یه حامی التماس اش می کردم.
پلک هام روی گذاشتم.خواستم برای چند لحظه ی آروم بگیرم.
_خوابیده؟
_اره دخترم ...دستت درد نکنه توام زحمت کشیدی
_خواهش می کنم من برم پتوی بگیرم بندازم روش مدتیه که خواب نداره حداقل یکم بخوابه
_خیر ببینی دخترم
صدای ها را می شنیدم ولی آنقدر پلک هایم سنگین بود که حتی برای لحظه ی نمی توانستم بازشان کنم. و خوابی عمیق بعد از مدت ها درآغوشم گرفت.
_مهیار؟
با لبخند نگاهم کرد گفت:
_جانم؟
ذوق زده خندیدم گفتم:
_تو نرفتی؟
نزدیکم شد و دست اش دور کمرم حلقه کرد و روی موهایم بـ..وسـ..ـه ی کاشت گفت:
_مگه من به جزء پیش تو جای دیگه هم دارم خانومم؟
سرموبالاگرفتم و با مشت زدم رو سـ*ـینه اش گفتم:
_البته که حق نداری بدون من بری مهیار خان
باصدای بلند خندید،صدای خنده هاش هر لحظه بلندتر می شدند.ترسیدم از خنده هاش ازش فاصله گرفتم و باترس گفتم:
_ چرا اینطور میخندی مهیار؟
صدای گلوله اومد نگاه مهیار کرد داشت از سمت قلب اش خون می اومد دستام روی گوش هام گذاشتم وشروع به جیغ زدن کردم.
یکی مدام داشت تکونم می داد ولی من هنوز جیغ می کشیدم.باصدای خودم ازخواب پریدم.
می لرزیدم.یه نفر درآغوشم گرفت.صدای گریه می اومد.ولی من تعادلی برای محیط اطرافم نداشتم.
یه نفر داشت در گوشم ایت الکرسی رو زمزمه می کرد.با احساس سوزشی توی دستم دوباره پلک هام روی هم قرار گرفتند.و بعد سیاهی مطلق بدون هیچ نور و رنگی......
مهیار:
محمد نزدیک تختم ایستاده بود.صدام بالا نمی اومد.با دست بهش اشاره کردم بیاد سمتم،و کمکم کنه بشینم با نگرانی گفت:
_ بهتره بلند نشید
اخم کردم متوجه شد که نباید روی حرفم حرف بزنه.با اشاره به گلوم متوجه اش کردم که چرا نمیتونم درست صحبت کنم؟
نیم نگاهی به دکتر انداخت.دکتر درحالی که مشغول نوشتن یه سری توضیحات داخل برگه ها بود.
سرشو بالا گرفت دکترو بهم لبخندی زد.گفت:
_چند روزی زمان می ببره تا گلوی شما زخم هاش خوب بشه.و مثل قبل بتونید درست و بدون گرفته گی صدا صحبت کنید.به خاطرلوله ی تراکستومی هستش،خوب می شید.
دستمو بالا و اوردم. و مچ دستموکه حالت خواب رفته گی داشت رو چندین بار باز بسته کردم.
دکتر تختم را دور زد و کنارم ایستاد.وهریک از دست پاهام معاینه کرد تا ببینه حسی درون پاهام هست یانه؟
وقتی مطمئن شد که مشکلی ازاین بابت ندارم. چند تا تصویه لازم به پرستار کرد رفت.پرستار سرمو چک کرد و روبه محمد گفت:
_بهتره بذارید بیمار استراحت کن
محمد سری تکون داد و درجوابش گفت:
_باشه
پرستار رفت.نگاهم به محمد دوختم.اول نگاهش خنثی بود نگاه خیره ام که دید خنده اش گرفت گفت:
_میدونم الان انتظار داری تموم خبرهای این مدت چه ازخونه چه از شرکت بهت گزارش بدم ولی شرمندم خان داداش تا خوب خوب نشی هیچ گزارشی بهت نمیدم.
به سختی نفس عمیقی کشیدم.که دردی در قفسه سـ*ـینه ام پیچید.واز درد زیادی سرفه ام گرفت.محمد ترسید و سریع به سمتم اومد.دستش جلو اومد. و از درد شدیدی که توی قفسه سـ*ـینه ام می چید مچ دستشو گرفتم و ازدرد مچ دستش را فشردم.
محمد با دست ازادش شانه ام ماساژ می داد.گفت:
_دکتر گفته فعلا بهت چیزی ندیدم تا چندساعت بگذره
آروم گرفتم.به سختی لب هام تکون دادم گفتم:
_باشه
مچ دست اش رها کردم.پتوی روم مرتب کرد و خم شد سرمو بوسید.دلگرم شدم از این حس برادرانه ی که محمد به من داشت.کمرش را صاف کرد و دستموفشرد.
بغض داخل صداشو بدطور اشکارا بود.
_خدارو شکر که به هوش اومدی ترسیدم.از این ترسیدم که بری و منو ازاینی که هستم تنها ترم کنی!من بعدآقا هرمز تنها شدم ولی خب دلم گرم به تو من هیچ وقت فکر نکردم که تو رئیس منی همیشه تو رو برادرم دونستم.درسته فاصله افتاد بین منو تو،ولی هنوزم توبرام همون مهیاری که تموم خاطرات بچه گی ام باهاش ساختم.تو برادر من
فقط نگاهش کردم.چی باید می گفتم؟چه جمله ی لایق این همه مهربونی محمد بود؟ محمد با تموم بداخلاقی های من هیچ وقت تنهام نذاشت.
لبخندی به روی اش زدم.باصدای بم شده ام و گرفته ام به سختی گفتم:
_منم همیشه تورو برادردونستم.بهت قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم ما یه خانواده هستیم مگه خانواده ها ازهم می گذرند به این آسونی؟
چشم هاش پراز اشک شد.قطعا که اشک شوق بود.خم شد و سرشو به سرم چسبوند. دستشو توی دستم حلقه کرد و صداش از بغض لرزید گفت:
_من جونم هم برا تو میدم خان داداش
دلم قرص شد از این همه حس برادرانه ی که در وجود محمد بود. دیگه هیچ نگرانی نداشتم.میدونستم هرچیزی بشه وهراتفاقی بیفته محمد مثل کوه پشتمه،ومن خوشبخت ترین آدم روی این کره زمین بودم که کلی آدم بی هیچ توقعی دوستم داشتند و نگرانم بودند.
دانلود رمان های عاشقانه