ویدا با دلی اکنده از عشقی که مهیار آن را تسخیر غرور و خودخواهی خود کرده بود راهی اتاقش شد.روی تخت نشست.از روی عسلی کنار تخت قاب عکس پدرش را برداشت بـ..وسـ..ـه ی بر عکس پدرش زد و آن را به سـ*ـینه اش فشرد.چه قدر این روزا پدرش را کم داشت باصدای بغض دارش زمزمه کرد گفت:
-بابایی کجای این دنیا دستت رو ول کردم که این طور ولم کردی؟!
باصدای بلند شروع به گریه کردن کرد.روی تخت دراز کشید و قاب عکس بیشتر به آغـ*ـوش تنهایی هایش فشرد.
*****
در نیمه باز آپارتمان کارش را راحت کرد و وارد آپارتمان شد.بوی شیرین عطر زنانه ی زیر بینی اش پیچید.دستی از پشت سر آرام سرشانه هاش را لمس کرد.به آرامی چرخید.نگاهش در نگاهی سبز رنگ گره خورد.صدای ظریف زنانه ی آن همه خشم و نفرت را برای لحظه ی نوازش کرد.و در گوشش پیچید.
-دلم برات تنگ شده بود مردمغرور من
بی آنکه اجازهی دهد خودش را درآغوش مهیار رها کرد.آرام سرش را بالا آورد و هرم گرم نفس هایش را در گودی گردن مهیار رها کرد.مهیار دستش را بالا آورد و آرام پنجه اش را در موهای بلوند دخترک فرو برد.و آرام شروع کرد به نوازش کردن دخترک بیشتر ازقبل غرق مهیارمغرور شد.
مهیار سرش را پایین آورد و در نزدیک صورت دخترک برد و شعله ی به اسم عشق در وجود دخترک روشن کرد.
چشمانش را باز کرد.ساعت هشت نیم صبح بود.توی تخت نیم خیز شد.و دستی میان موهای خوش حالتش کشید.و نگاهی به دخترک که کنارش آرام خوابیده بود انداخت.دستش را نزدیک بازوی دخترک برد و آرام نوازش کرد.دخترک تکانی خورد و به آرامی چشمانش را باز کرد و چهرهی خواب آلودش به مهیار زل زد و با خنده گفت:
-صبح بخیر کی بیدار شدی؟!
پتو رو کنار زد و پاهایش را از تخت آویزان کرد گفت:
-همین الان!
دخترک نیم خیز شد و خودش را به مهیار نزدیک کرد و دستش را گرفت و با حالتی عشـ*ـوه گرانه گفت:
-مهیار میشه امروز نری ؟
مهیار به سمتش چرخید و گفت:
-نه امروز کلی کار دارم ترانه
دخترک کامل روی تخت نشست.مهیار از روی تخت بلند شد و پیراهنش را از مبل تک نفره که در اتاق خواب بود برداشت و بر تن کرد و زیر چشمی نگاهی به ترانه انداخت که با لب های آویزان شده به او خیره شده بود.برای لحظه ی تصویر ویدا مقابل چشمانش جان گرفت از این که ویدا این چنین در ذهنش بی هوا آمده بود عصبی شد و نگاه عصبی به ترانه انداخت و گفت:
-اون لب های لامصبت درست کن
ترانه یکه ی خورد سابقه نداشت مهیار با او این چنین حرف بزند.با تعجب گفت:
-چرا ؟!
مهیار با حرص آخرین دکمه ی پیراهنش را بست و با لحنی آکنده از حرص گفت:
-از این که لب هات آویزون می کنی بدم میاد فهمیدی؟! هرگز این حرکت نچسب رو انجام نده
کتش را برداشت و از اتاق بیرون زد.ترانه سریع از تخت پایین پرید و خودش را به مهیار رساند و جلوی راه او را سد کرد و سعی کرد مثل همیشه از سیاست های زنانه اش استفاده کند.دستی به لبه ی یعقه ی پیراهن مهیار کشید و تابی به سرگردانش داد که باعث شد موهایش بر روی سرشانه هایش تابی بخورن گفت:
-نمی خوای شروع فصل زمستان مثل هرسال توی عمارت پدرت جشن بگیری؟
مهیار با بی حوصله گی مچ دستش را گرفت و آن را پایین آورد و با لبخند تمسخری گفت:
-ترانه الان وقتش نیست
ترانه با سماجت بیشتری پافشاری کرد گفت:
-پس کی وقتش مهیار؟! می خوام مثل هرسال جشن تو حرف اول بین همه بزنه
مهیار مچ دستش را رها کرد و با پوزخند گفت:
-پس بگو درد تواینه که جلوی دوستات پز بدی
ترانه انتظار نداشت که مهیار دست اورا بخواند با حالت دلخوری تابی به سرگردنش داد و چشمانش را خمـار کرد گفت:
-ازت انتظار نداشتم واقعا که مهیار
مهیار بیشتر از قبل پوزخند روی لبش کش آمد گفت:
-جدی؟! ببین چی میگم ترانه من عروسک تو نیستم که تو بخوای به دوستات پز بدی حالا هم برو کنار من کار دارم
-مهیار؟
جربحث کردن با ترانه جزء یک بهم ریخته گی چیزی برایش نداشت.ترانه را به کناری پرت کرد و در آپارتمان را باز کرد و از آپارتمان بیرون زد.
به سمت ماشینش رفت که آن سمت خیابان پارک شده بود.ریموت ماشین را زد.در ماشین را باز کرد قبل از این که در ماشین بشیند یک کاغد که زیر برف پاکن ماشین قرار داشت توجه اش را جلب کرد.نزدیک شیشه ی ماشین رفت و کاغذ را برداشت.با دیدن نوشته ی روی کاغذ خون در رگ هایش منجمد شد برای لحظه ی
"برای شروع یه بازی آماده هستی جناب مهندس؟!"
سریع سرش را بالا آورد و دو طرف خیابان خلوت را نگاه کرد ولی خبری از کسی نبود.یک بار دیگر متن را خواند! عصبی از این که چه کسی می توانست اورا این چنین بهم بریزد پشت رل نشست و ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال گاز محکم فشرد.و ماشین از جا کنده شد.
با رسیدنش به خانه سریع به سمت خانه دوید.در خانه را باز کرد.بدون هیچ توجه ی به هرمز به سمت اتاق کار دوید.هرمز که درحال مطالعه بود با دیدن آشفته گی مهیار آن هم در روز تعطیلی تعجب کرد.
کتاب را روی کناپه گذاشت و از روی کناپه بلندشد.و به سمت اتاق کار رفت قبل از این که در اتاق را بزند صدای عصبی و بلند و مهیار را از پشت در اتاق شنید
-هرچه زودتر خودتو برسون این جا فهمیدی؟!
هرمز پشیمان از در زدن در اتاق را باز کرد.و در لابه لای در نیمه باز اتاق ایستاد و روبه مهیار که مثل مرغ سرکنده در اتاق قدم برمی داشت گفت:
-چیزی شده پسرم؟
-بابایی کجای این دنیا دستت رو ول کردم که این طور ولم کردی؟!
باصدای بلند شروع به گریه کردن کرد.روی تخت دراز کشید و قاب عکس بیشتر به آغـ*ـوش تنهایی هایش فشرد.
*****
در نیمه باز آپارتمان کارش را راحت کرد و وارد آپارتمان شد.بوی شیرین عطر زنانه ی زیر بینی اش پیچید.دستی از پشت سر آرام سرشانه هاش را لمس کرد.به آرامی چرخید.نگاهش در نگاهی سبز رنگ گره خورد.صدای ظریف زنانه ی آن همه خشم و نفرت را برای لحظه ی نوازش کرد.و در گوشش پیچید.
-دلم برات تنگ شده بود مردمغرور من
بی آنکه اجازهی دهد خودش را درآغوش مهیار رها کرد.آرام سرش را بالا آورد و هرم گرم نفس هایش را در گودی گردن مهیار رها کرد.مهیار دستش را بالا آورد و آرام پنجه اش را در موهای بلوند دخترک فرو برد.و آرام شروع کرد به نوازش کردن دخترک بیشتر ازقبل غرق مهیارمغرور شد.
مهیار سرش را پایین آورد و در نزدیک صورت دخترک برد و شعله ی به اسم عشق در وجود دخترک روشن کرد.
چشمانش را باز کرد.ساعت هشت نیم صبح بود.توی تخت نیم خیز شد.و دستی میان موهای خوش حالتش کشید.و نگاهی به دخترک که کنارش آرام خوابیده بود انداخت.دستش را نزدیک بازوی دخترک برد و آرام نوازش کرد.دخترک تکانی خورد و به آرامی چشمانش را باز کرد و چهرهی خواب آلودش به مهیار زل زد و با خنده گفت:
-صبح بخیر کی بیدار شدی؟!
پتو رو کنار زد و پاهایش را از تخت آویزان کرد گفت:
-همین الان!
دخترک نیم خیز شد و خودش را به مهیار نزدیک کرد و دستش را گرفت و با حالتی عشـ*ـوه گرانه گفت:
-مهیار میشه امروز نری ؟
مهیار به سمتش چرخید و گفت:
-نه امروز کلی کار دارم ترانه
دخترک کامل روی تخت نشست.مهیار از روی تخت بلند شد و پیراهنش را از مبل تک نفره که در اتاق خواب بود برداشت و بر تن کرد و زیر چشمی نگاهی به ترانه انداخت که با لب های آویزان شده به او خیره شده بود.برای لحظه ی تصویر ویدا مقابل چشمانش جان گرفت از این که ویدا این چنین در ذهنش بی هوا آمده بود عصبی شد و نگاه عصبی به ترانه انداخت و گفت:
-اون لب های لامصبت درست کن
ترانه یکه ی خورد سابقه نداشت مهیار با او این چنین حرف بزند.با تعجب گفت:
-چرا ؟!
مهیار با حرص آخرین دکمه ی پیراهنش را بست و با لحنی آکنده از حرص گفت:
-از این که لب هات آویزون می کنی بدم میاد فهمیدی؟! هرگز این حرکت نچسب رو انجام نده
کتش را برداشت و از اتاق بیرون زد.ترانه سریع از تخت پایین پرید و خودش را به مهیار رساند و جلوی راه او را سد کرد و سعی کرد مثل همیشه از سیاست های زنانه اش استفاده کند.دستی به لبه ی یعقه ی پیراهن مهیار کشید و تابی به سرگردانش داد که باعث شد موهایش بر روی سرشانه هایش تابی بخورن گفت:
-نمی خوای شروع فصل زمستان مثل هرسال توی عمارت پدرت جشن بگیری؟
مهیار با بی حوصله گی مچ دستش را گرفت و آن را پایین آورد و با لبخند تمسخری گفت:
-ترانه الان وقتش نیست
ترانه با سماجت بیشتری پافشاری کرد گفت:
-پس کی وقتش مهیار؟! می خوام مثل هرسال جشن تو حرف اول بین همه بزنه
مهیار مچ دستش را رها کرد و با پوزخند گفت:
-پس بگو درد تواینه که جلوی دوستات پز بدی
ترانه انتظار نداشت که مهیار دست اورا بخواند با حالت دلخوری تابی به سرگردنش داد و چشمانش را خمـار کرد گفت:
-ازت انتظار نداشتم واقعا که مهیار
مهیار بیشتر از قبل پوزخند روی لبش کش آمد گفت:
-جدی؟! ببین چی میگم ترانه من عروسک تو نیستم که تو بخوای به دوستات پز بدی حالا هم برو کنار من کار دارم
-مهیار؟
جربحث کردن با ترانه جزء یک بهم ریخته گی چیزی برایش نداشت.ترانه را به کناری پرت کرد و در آپارتمان را باز کرد و از آپارتمان بیرون زد.
به سمت ماشینش رفت که آن سمت خیابان پارک شده بود.ریموت ماشین را زد.در ماشین را باز کرد قبل از این که در ماشین بشیند یک کاغد که زیر برف پاکن ماشین قرار داشت توجه اش را جلب کرد.نزدیک شیشه ی ماشین رفت و کاغذ را برداشت.با دیدن نوشته ی روی کاغذ خون در رگ هایش منجمد شد برای لحظه ی
"برای شروع یه بازی آماده هستی جناب مهندس؟!"
سریع سرش را بالا آورد و دو طرف خیابان خلوت را نگاه کرد ولی خبری از کسی نبود.یک بار دیگر متن را خواند! عصبی از این که چه کسی می توانست اورا این چنین بهم بریزد پشت رل نشست و ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال گاز محکم فشرد.و ماشین از جا کنده شد.
با رسیدنش به خانه سریع به سمت خانه دوید.در خانه را باز کرد.بدون هیچ توجه ی به هرمز به سمت اتاق کار دوید.هرمز که درحال مطالعه بود با دیدن آشفته گی مهیار آن هم در روز تعطیلی تعجب کرد.
کتاب را روی کناپه گذاشت و از روی کناپه بلندشد.و به سمت اتاق کار رفت قبل از این که در اتاق را بزند صدای عصبی و بلند و مهیار را از پشت در اتاق شنید
-هرچه زودتر خودتو برسون این جا فهمیدی؟!
هرمز پشیمان از در زدن در اتاق را باز کرد.و در لابه لای در نیمه باز اتاق ایستاد و روبه مهیار که مثل مرغ سرکنده در اتاق قدم برمی داشت گفت:
-چیزی شده پسرم؟
دانلود رمان های عاشقانه
دانلود رمان و کتاب های جدید