- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
- وای حالا نمیشه یکم بیشتر بخوابم خستمه. حتما باید ساعت شیش حرکت کنن؟
انقدر گیج خواب بودم که اومدم بلند بشم پام داخل ملحفه گیر کرد و محکم به زمین خوردم که اخم بلند شد.
- این از اولین اتفاق بد، بقیش بخیر بگذره.
کلا خواب از سرم پرید و بلند شدم. به سرویس بهداشتی رفتم و صورتم رو شستم و خشک کردم و بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم، آروم در اتاق رو باز کردم و با قدمهای آهسته به سمت آشپزخونه رفتم. چقدر تاریکه کاش میتونستم حداقل یکی از لامپها رو روشن کنم ولی تا به آشپزخونه برسم نمیشه. پلهها رو به سختی پایین رفتم و وقتی به آشپزخونه رسیدم لبخند پهنی روی لبم نشست. بالاخره رسیدم ولی واقعا به تاریکی هنوز عادت نکردم و ازش میترسم. در رو بستم و لامپ رو روشن کردم و مشغول به کار شدم. آب برای چای گذاشتم و برنج خیس کردم و بشقاب، قاشق، چنگال، لیوان و کاسه رو حاظر کردم و داخل سبد مسافرتی گذاشتم. آب که جوش اومد چای دم کردم؛ یک لیوان برای خودم ریختم و شیرین کردم همراه با لقمه پنیر خوردم. ظرفی که مرغ داخل مواد خوابونده بودم رو کنار بقیه وسایل گذاشتم. خیار، گوجه، کلم قرمز، سفید، کاهو و هویج رو شستم و داخل ظرفی گذاشتم. مشغول دم کردن برنج شدم که چشمم به ساعت افتاد اوه چقدر زود میگذره ساعت پنج و سی و پنج دقیقه بود. نمیدونم صبحونه رو اینجا میخورن یا همراهشون میبرن؟ دوباره وسایل رو چک کردم تا چیزی کم نباشه و چند تا چیز هم اضافه کردم چون نمیدونستم جایی که می خوان برن چهطور جایی هست.
چند دقیقه بعد یکییکی وارد آشپزخونه شدن؛ آخرین نفرات زرین خانوم و سوزان و نامزدش و نغمه بودن. سوزان و مادرش همش غر میزدن که خوابشون میاد و وای با صداشون روی مخم رژه میرفتن. این دلشوره من و رفتار این دونفر و نگاههای آقا ارشیا واقعا داشتن کلافه و دیوونهم میکردن؛ خداروشکر خوب شد نمیخوام همراهشون باشم وگرنه این روز آخری قطعا روز آخر زندگیشون بود. با صدای آقا ارشیا به طرفش برگشتم و سؤالی نگاهش کردم.
- بله؟
- آرزو خانوم میشه لطفا یک لیوان چای و با چند تا دونه شیرینی بیارین؟
دستی به شکمش کشید.
- واقعا گشنمه، تا خانومها آماده میشن و حرکت کنیم چیزی بخورم.
- یعنی صبحونه رو اونجا میخورین؟
- چیزی جز این انتظار داشتی؟
صدای زرین خانوم بود که با لحن خیلی بدی این حرف رو زد.
- نه خانوم.
یک لیوان چای و مقداری شیرینی داخل بشقاب گذاشتم و به آقا ارشیا دادم. با عجله از هر چی که داخل یخچال برای صبحونه داشتیم رو آماده کردم حتی یک فلاسک دیگه چای دم کردم و همراه با آب جوش گذاشتم.
بقیه رفتن آماده بشن تنها من و آقا ارشیا داخل آشپزخونه بودیم. به یخچال تکیه داده بودم و با ناخون هام بازی می کردم.
- آرزو؟
با تعجب نگاهش کردم اولین باری بود که اینطوری صدام میزد بدون پسوند و پیشوند.
- اینطوری نگاه نکن، یعنی اینطوری نگاه هیچکسی نکن مخصوصا اگر مرد باشه.
دیگه از تعجب شاخ روی سرم همینطور رشد میکرد و ابروهام بین موهام قایم شده بود.
- من... منظورتون چیه؟
آقا ارشیا چیزی زیر لب گفت و فقط تشکری کرد و از آشپزخونه خارج شد. خیره مسیر رفتنش شدم.
- حتما صبح زود بیدار شده اینطوری شده.
ولی حالا مگه حرفش از ذهنم پاک میشد؟ نه اینکه ذوق کرده باشم نه، ولی خیلی حرفش عجیب بود.
انقدر گیج خواب بودم که اومدم بلند بشم پام داخل ملحفه گیر کرد و محکم به زمین خوردم که اخم بلند شد.
- این از اولین اتفاق بد، بقیش بخیر بگذره.
کلا خواب از سرم پرید و بلند شدم. به سرویس بهداشتی رفتم و صورتم رو شستم و خشک کردم و بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم، آروم در اتاق رو باز کردم و با قدمهای آهسته به سمت آشپزخونه رفتم. چقدر تاریکه کاش میتونستم حداقل یکی از لامپها رو روشن کنم ولی تا به آشپزخونه برسم نمیشه. پلهها رو به سختی پایین رفتم و وقتی به آشپزخونه رسیدم لبخند پهنی روی لبم نشست. بالاخره رسیدم ولی واقعا به تاریکی هنوز عادت نکردم و ازش میترسم. در رو بستم و لامپ رو روشن کردم و مشغول به کار شدم. آب برای چای گذاشتم و برنج خیس کردم و بشقاب، قاشق، چنگال، لیوان و کاسه رو حاظر کردم و داخل سبد مسافرتی گذاشتم. آب که جوش اومد چای دم کردم؛ یک لیوان برای خودم ریختم و شیرین کردم همراه با لقمه پنیر خوردم. ظرفی که مرغ داخل مواد خوابونده بودم رو کنار بقیه وسایل گذاشتم. خیار، گوجه، کلم قرمز، سفید، کاهو و هویج رو شستم و داخل ظرفی گذاشتم. مشغول دم کردن برنج شدم که چشمم به ساعت افتاد اوه چقدر زود میگذره ساعت پنج و سی و پنج دقیقه بود. نمیدونم صبحونه رو اینجا میخورن یا همراهشون میبرن؟ دوباره وسایل رو چک کردم تا چیزی کم نباشه و چند تا چیز هم اضافه کردم چون نمیدونستم جایی که می خوان برن چهطور جایی هست.
چند دقیقه بعد یکییکی وارد آشپزخونه شدن؛ آخرین نفرات زرین خانوم و سوزان و نامزدش و نغمه بودن. سوزان و مادرش همش غر میزدن که خوابشون میاد و وای با صداشون روی مخم رژه میرفتن. این دلشوره من و رفتار این دونفر و نگاههای آقا ارشیا واقعا داشتن کلافه و دیوونهم میکردن؛ خداروشکر خوب شد نمیخوام همراهشون باشم وگرنه این روز آخری قطعا روز آخر زندگیشون بود. با صدای آقا ارشیا به طرفش برگشتم و سؤالی نگاهش کردم.
- بله؟
- آرزو خانوم میشه لطفا یک لیوان چای و با چند تا دونه شیرینی بیارین؟
دستی به شکمش کشید.
- واقعا گشنمه، تا خانومها آماده میشن و حرکت کنیم چیزی بخورم.
- یعنی صبحونه رو اونجا میخورین؟
- چیزی جز این انتظار داشتی؟
صدای زرین خانوم بود که با لحن خیلی بدی این حرف رو زد.
- نه خانوم.
یک لیوان چای و مقداری شیرینی داخل بشقاب گذاشتم و به آقا ارشیا دادم. با عجله از هر چی که داخل یخچال برای صبحونه داشتیم رو آماده کردم حتی یک فلاسک دیگه چای دم کردم و همراه با آب جوش گذاشتم.
بقیه رفتن آماده بشن تنها من و آقا ارشیا داخل آشپزخونه بودیم. به یخچال تکیه داده بودم و با ناخون هام بازی می کردم.
- آرزو؟
با تعجب نگاهش کردم اولین باری بود که اینطوری صدام میزد بدون پسوند و پیشوند.
- اینطوری نگاه نکن، یعنی اینطوری نگاه هیچکسی نکن مخصوصا اگر مرد باشه.
دیگه از تعجب شاخ روی سرم همینطور رشد میکرد و ابروهام بین موهام قایم شده بود.
- من... منظورتون چیه؟
آقا ارشیا چیزی زیر لب گفت و فقط تشکری کرد و از آشپزخونه خارج شد. خیره مسیر رفتنش شدم.
- حتما صبح زود بیدار شده اینطوری شده.
ولی حالا مگه حرفش از ذهنم پاک میشد؟ نه اینکه ذوق کرده باشم نه، ولی خیلی حرفش عجیب بود.