رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
- وای حالا نمی‌شه یکم بیشتر بخوابم خستمه. حتما باید ساعت شیش حرکت کنن؟
انقدر گیج خواب بودم که اومدم بلند بشم پام داخل ملحفه گیر کرد و محکم به زمین خوردم که اخم بلند شد.
- این از اولین اتفاق بد، بقیش بخیر بگذره.
کلا خواب از سرم پرید و بلند شدم. به سرویس بهداشتی رفتم و صورتم رو شستم و خشک کردم و بعد از این‌که لباسم رو عوض کردم، آروم در اتاق رو باز کردم و با قدم‌های آهسته به سمت آشپزخونه رفتم. چقدر تاریکه کاش می‌تونستم حداقل یکی از لامپ‌ها رو روشن کنم ولی تا به آشپزخونه برسم نمی‌شه. پله‌ها رو به سختی پایین رفتم و وقتی به آشپزخونه رسیدم لبخند پهنی روی لبم نشست. بالاخره رسیدم ولی واقعا به تاریکی هنوز عادت نکردم و ازش می‌ترسم. در رو بستم و لامپ رو روشن کردم و مشغول به کار شدم. آب برای چای گذاشتم و برنج خیس کردم و بشقاب، قاشق، چنگال، لیوان و کاسه رو حاظر کردم و داخل سبد مسافرتی گذاشتم. آب که جوش اومد چای دم کردم؛ یک لیوان برای خودم ریختم و شیرین کردم همراه با لقمه پنیر خوردم. ظرفی که مرغ داخل مواد خوابونده بودم رو کنار بقیه وسایل گذاشتم. خیار، گوجه، کلم قرمز، سفید، کاهو و هویج رو شستم و داخل ظرفی گذاشتم. مشغول دم کردن برنج شدم که چشمم به ساعت افتاد اوه چقدر زود می‌گذره ساعت پنج و سی و پنج دقیقه بود. نمی‌دونم صبحونه رو این‌جا می‌خورن یا همراهشون می‌برن؟ دوباره وسایل رو چک کردم تا چیزی کم نباشه و چند تا چیز هم اضافه کردم چون نمی‌دونستم جایی که می خوان برن چه‌طور جایی هست.
چند دقیقه بعد یکی‌یکی وارد آشپزخونه شدن؛ آخرین نفرات زرین خانوم و سوزان و نامزدش و نغمه بودن. سوزان و مادرش همش غر می‌زدن که خوابشون میاد و وای با صداشون روی مخم رژه می‌رفتن. این دلشوره من و رفتار این دونفر و نگاه‌های آقا ارشیا واقعا داشتن کلافه و دیوونه‌م می‌کردن؛ خداروشکر خوب شد نمی‌خوام همراهشون باشم وگرنه این روز آخری قطعا روز آخر زندگیشون بود. با صدای آقا ارشیا به طرفش برگشتم و سؤالی نگاهش کردم.
- بله؟
- آرزو خانوم می‌شه لطفا یک لیوان چای و با چند تا دونه شیرینی بیارین؟
دستی به شکمش کشید.
- واقعا گشنمه، تا خانوم‌ها آماده می‌شن و حرکت کنیم چیزی بخورم.
- یعنی صبحونه رو اون‌جا می‌خورین؟
- چیزی جز این انتظار داشتی؟
صدای زرین خانوم بود که با لحن خیلی بدی این حرف رو زد.
- نه خانوم.
یک لیوان چای و مقداری شیرینی داخل بشقاب گذاشتم و به آقا ارشیا دادم. با عجله از هر چی که داخل یخچال برای صبحونه داشتیم رو آماده کردم حتی یک فلاسک دیگه چای دم کردم و همراه با آب جوش گذاشتم.
بقیه رفتن آماده بشن تنها من و آقا ارشیا داخل آشپزخونه بودیم. به یخچال تکیه داده بودم و با ناخون هام بازی می کردم.
- آرزو؟
با تعجب نگاهش کردم اولین باری بود که این‌طوری صدام می‌زد بدون پسوند و پیشوند.
- این‌طوری نگاه نکن، یعنی این‌طوری نگاه هیچ‌کسی نکن مخصوصا اگر مرد باشه.
دیگه از تعجب شاخ روی سرم همین‌طور رشد می‌کرد و ابرو‌هام بین موهام قایم شده بود.
- من... منظورتون چیه؟
آقا ارشیا چیزی زیر لب گفت و فقط تشکری کرد و از آشپزخونه خارج شد. خیره مسیر رفتنش شدم.
- حتما صبح زود بیدار شده این‌طوری شده.
ولی حالا مگه حرفش از ذهنم پاک می‌شد؟ نه این‌که ذوق کرده باشم نه، ولی خیلی حرفش عجیب بود.
 
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با سر و صدای بقیه از آشپزخونه بیرون اومدم که با آقا فرهاد و آقا شروین روبه‌رو شدم.
    - خانوم گفتن که وسایل رو ببریم.
    - آها... این‌جاست.
    به وسایل پشت سرم اشاره کردم.
    سه نفری سبدها رو برداشتیم و صندوق عقب سه تا ماشین گذاشتیم؛ چند تا تشک هم آقا فرهاد عقب ماشین گذاشت. تا بخوان سوار ماشین بشن و حرکت کنند شیش و ربع شد. با رفتن اون‌ها، وارد عمارت شدم و جیغ خفه‌ی کشیدم. از ذوق بالا و پایین می‌پریدم.
    - بالاخره رفتن... اخ جون.
    سعی می‌کردم دلشوره و این‌که فردا ظهر آخرین مهلت منه رو فراموش کنم. حموم کردم و روبه‌روی آیینه ایستادم و موهام رو شونه زدم. با ضعف رفتن معده‌م، سریع موهام رو بستم. از یادآوری رفتار اون دوتا عجوزه پیر، چند نخ مو روی برس رو با حرص گرفتم که سوزن برس تو دستم نشست.
    - انقدر حرص خوردم از دست رفتار و کارهای اون دوتا عجوزه، همه انرژیم تموم شد... حتی اسمشون هم مایه بدبختیه... آخ دستم می‌سوزه.
    انگشت اشاره‌م رو تو دهنم کردم تا از سوزشش کم کنم.
    به طرف آشپزخونه پرواز کردم. کره، عسل، مربا، چای و نون بربری روی میز گذاشتم و تا لقمه اولی رو خوردم در عمارت به شدت باز شد و نسترن داخل اومد.
    - وای دختر بیا که دلم برات تنگ شده کجایی؟
    مجبوری با دهن پر فریاد زدم:
    - این‌‌جام تو آشپزخونه.
    نسترن وارد آشپزخونه شد که با دیدن من جیغ کشید و محکم بغلم کرد.
    - وای دختر دلم برات یک ذره شده بود.
    - من هم، ببخش نتونستم بهت سر بزنم آخه اون دوتا عجوزه و بقیه اصلا برام وقتی نمی‌ذاشتن. راستی صبحونه خوردی؟
    - نه وقتی بیدار شدم دیدم شروین می‌خواد بخوابه و زمانی که فهمیدم همه رفتن با عجله اومدم.
    - خوب کردی بیا با هم بخوریم.

    صندلی رو عقب کشید و همزمان که نشست من بلند شدم و لیوانی چای براش ریختم.
    تا عصر با نسترن خوش گذروندیم و وقتی بهش گفتم که فردا ظهر می‌رم خیلی ناراحت شد؛ ازم خواست بهش زنگ بزنم و هر چیزی نیاز داشتم بهش بگم. برای شام هم نسترن کمکم کرد البته ساعت هفت بود که شام رو آماده کردیم. همراه نسترن تو آشپزخونه نشسته بودیم و نسترن از خاطرات بچگیش تعریف می‌کرد که صدای در حیاط اومد و بعد صدای ماشینی که تو حیاط خاموش شد. اون حس ترس و ناامنی تموم وجودم رو گرفت و دلشورم شدیدتر شد. سر انگشت های دستم یخ زد و می‌لرزید. دستم رو توهم قفل کردم تا از لرزشش کم بشه.
    - کیه این موقع؟ چرا انقدر عصبانیه؟
    - نمی‌دونم.
    همون موقع در عمارت به شدت باز شد و به دیوار خورد و صدای بدی ایجاد کرد. با عجله بیرون رفتیم که با چهره سرخ شده آقا ارشیا رو به رو شدم. چقدر وحشتناک شده بود؛ چشم‌های آبیش بین حلقه‌های سرخ برق می‌زد. با صدای فریادش مبهوت سر جام خشک شدم و لرزی تموم بدنم رو گرفت. سوزان پشت سرش ایستاده بود و آقا ارشیا فقط داد و فریاد می‌زد یک‌دفعه به طرفش خیز برداشت و گلوی سوزان رو گرفت که باعث شد پاهای سوزان کمی از زمین فاصله بگیره دروغ نگم با این‌که خیلی اذیتم کرد ولی تو این شرایط دلم به حالش سوخت.
    - سوزان خستم کردی می‌فهمی؟ خسته شدم از تو، از مامانت، از مامانم... از همه. درسته به زور نامزد کردیم و دوستت ندارم ولی تو الان نامزد منی، ناموس منی... دلیل این کارات یعنی چی؟ مگه خودت با مامانم موافق نبودی پس الان اون کارت یعنی چی؟ چندین بار دیدم و هیچی نگفتم... نگاه همه رو به جون خریدم و تحقیر شدم و دم نزدم ولی الان بسه... دیگه نمی‌تونم رفتارت و کارات رو تحمل کنم... من زن خائن نمی‌خوام.
    من و نسترن که جرأت تکون خوردن نداشتیم؛ صدای فریادش هر لحظه بلندتر می‌شد و اولش اصلا نفهمیدم به خاطر چیه ولی با حرف آخرش یک حدس‌هایی زدم اما فوری از ذهنم پاکش کردم تا الکی کسی رو مقصر ندونم.
    آقا ارشیا کلافه دستی داخل موهاش کشید و خواست از پله ها بالا بره که صدای سوزان بلند شد.
    - خوب کردم... تو که ذره‌ی اهمیت نمی‌دی! من هم فقط و فقط به‌خاطر این‌که مامانم ازم خواست باهات نامزد کردم تا بتونیم ارثیه رو بالا بکشیم ولی واقعا نمی‌تونم تو رو به چشم نامزد ببینم و اسیر باشم... من آزادم که با هر کسی خواستم باش...
    حرفش با سیلی که آقا ارشیا بهش زد ناتموم موند، انقدر ضربه سیلی سنگین بود که سوزان روی زمین افتاد و از کنار لبش خون سرازیر شد.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    نسترن با این اتفاق جیغی کشید و دستم رو گرفت و فشار داد؛ دستش یخ بود و می‌لرزید حتی وضعش بدتر از من بود. ترسیدم اتفاقی براش بیفته آخه تقصیر من بود که این‌جا اومد. با صدای جیغش توجه اون دو نفر به ما جلب شد و بدون این‌که توجهی به اون‌ها داشته باشم دست نسترن رو گرفتم و از عمارت خارج شدیم که دیدم آقا شروین تو حیاط داره قدم می‌زنه و با تلفن صحبت می‌کنه. نگاهی به صورت رنگ پریده نسترن انداختم و خواستم وارد عمارت بشم که آقا شروین به طرفمون برگشت و با دیدن نسترن لبخندی زد اما لبخندش کم‌کم محو شد و اخمی بین ابروهاش نشست. چیزی به شخص پشت تلفن گفت و به سرعت به سمت ما اومد.
    - چی شده؟ نسترن چرا این شکلی شدی؟ نسترن؟
    با دادی که زد نسترن لرزید.
    - آرزو خانوم شما حرفی بزنید چی‌شده؟
    نمی‌دونستم واقعیت رو بگم یا نه، نگاه آقا شروین بین ما در گردش بود که نسترن لب باز کرد:
    - شروین چیزی نیست حالم بد شد و آرزو کمکم کرد.
    آقا شروین با نگرانی نسترن رو تو بغلش گرفت و به عمارت برد ولی نگاه نگران نسترن رو روی خودم حس می‌کردم. دلشوره که امونم رو بریده بود حتی می‌ترسیدم به عمارت برم. با قدم‌های آروم به عمارت برگشتم و وقتی در رو بستم، سرم رو بالا آوردم که نگاهم به آقا ارشیا افتاد که خیره نگاهم می‌کرد ترسیدم و جیغ کشیدم.
    - آروم باش... منم.
    با اون وضع چشم‌هاش و ترسی که تو بدنم بود واقعا باید می‌ترسیدم و جیغ می‌زدم.
    - آرزو... راستش من گرسنمه.
    برای فرار از زیر نگاهاش، حتی فکر نکردم که با اون وضع عصبانیت می‌تونه غذا بخوره؟ با سرعت وارد آشپزخونه شدم که صدای قدم‌هاش دقیقا پشت سرم اومد هر چقدر سعی می‌کردم ازش فرار کنم و نسبت بهش بی‌تفاوت باشم ولی اون نزدیک‌تر می‌شد.
    بشقاب و مخلفات رو روی میز گذاشتم و اون کنار در ایستاده بود و نگاهم می‌کرد.
    - بفرمایید.
    روی صندلی نشست و نگاهی گذرا به غذا کرد و به سمتم برگشت.
    - برای خودت چی؟ تنهایی بهم نمی‌چسبه توهم بشین.
    مبهوت موندم و وقتی کامل متوجه حرفش شدم هل کردم.
    - نه... نه... من کاری دارم. اگر امری ندارید برم؟
    - وایسا کجا؟ بشین با هم شام بخوریم، نمی‌خوام بخورمت.
    به جمله‌ش توجهی نکردم.
    - نه... برم دنبال سوزان خانوم.
    با صدای دادش دومتر از جام پریدم.
    - گفتم بشین.
    خواستم منم داد بزنم ولی یادم افتاد من این‌جا هیچ کاره هستم و اگر به زرین خانوم بگه همین امشب ممکنه من رو از عمارت بیرون بندازن اون‌وقت شب رو کجا بمونم؟ بین دو راهی گیر کرده بودم.
    - خب... برم دنبال سوزان...
    نذاشت حرفم رو کامل کنم.
    - اون اگر گشنه باشه خودش میاد یک چیزی کوفت می‌کنه.
    دورترین صندلی بهش نشستم و سرم رو تا جایی که می‌شد پایین انداختم که صدای قدم‌هاش رو پشت سرم شنیدم ولی نگاه نکردم که چیکار می‌کنه فقط می‌خواستم از این شرایط بیرون بیام. نمی‌دونم زمان طولانی شده بود یا این وضع برام سخت و غیر قابل تحمل بود؟
    سرم پایین بود و با انگشت های دستم درگیر بودم که دیدم بشقابی پر از لوبیا پلو و بشقاب بعدی یک تکه بزرگ مرغ، سالاد، نوشابه، لیوان، قاشق و چنگال جلوم ظاهر شد. با تعجب سرم رو بالا آوردم که با نگاه مشتاق آقا ارشیا روبه‌رو شدم.
    - آرزو خانوم گفتم که تنهایی نمی‌چسبه. با هم شام بخوریم.
    وای چرا این لحظه ها تموم نمی‌شه؟ اگر سوزان بیاد و دردسر درست کنه چی؟ اون‌وقت چی‌کار کنم؟ از ترس دست‌هام می‌لرزید و هر لحظه ممکن بود سکته کامل رو بزنم اما این‌طور نمی‌شه. آقا ارشیا که نشست و شروع به خوردن کرد آروم بلند شدم که نگاهش به سمتم کشیده شد.
    - چرا بلند شدی؟
    - آقا من این‌طوری ناراحتم... لطفا نخوایید این‌جا بشینم خواهش می‌کنم.
    یکم نگاهم کرد و سری تکون داد که انگار حکم آزادیم رو دادن به طرف اتاق پرواز کردم. وارد اتاق که شدم نفس راحتی کشیدم. باورم نمی‌شه این چهار دیواری انقدر برام امنیت داشته باشه.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. داشتم به فردا صبح فکر می‌کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
    با ضربه‌ی که به در خورد چشم باز کردم و با هوای تاریک روبه‌رو شدم. ترسیدم در رو باز کنم. با دیدن هوای تاریک، لرزی کل بدنم رو گرفت. لامپ رو روشن کردم و به ساعت نگاه کردم تازه دو ساعت گذشته بود. دوباره تقه‌ی به در خورد. آروم از تخت پایین اومدم و با چند قدم لرزون به در رسیدم. دستم به سمت دستگیره رفت اما بین راه پشیمون شدم. دل به دریا زدم و در رو باز کردم که با آقا ارشیا روبه‌رو شدم.
    - خوابیده بودی؟
    چرا این‌طوری حرف می‌زنه؟ فکر کنم چیزی خورده. وحشت زده خواستم در رو ببندم اما نذاشت و محکم در رو هل داد که به عقب پرت شدم؛ وارد اتاق شد و در اتاق رو بست بعد قفل کرد.
    - سوزان کار خوبی نمی‌کنی! چرا فرار می‌کنی؟ هان؟
    عقب‌عقب رفتم اما اون از جاش تکون ‌نخورد. بدنم می‌لرزید طوری که پاهام تحمل وزنم رو نداشتن. خواستم نفس بکشم اما نفسم به سختی بالا ‌اومد.

    با صدایی که ترس داخلش موج می‌زد زمزمه کردم:
    - آق... آقا... این‌جا...
    دستش رو بالا برد و قدمی نزدیک شد که به طور خودکار قفل کردم.
    - خفه‌شو سوزان... به اندازه کافی ازت حرف شنیدم الان نوبت منه و تو حرف نزن.
    - آقا...
    دادی زد که بدنم برای چند ثانیه خشک شد.
    - مگه نگفتم خفه شو... ببین لال شو... صدات رو نشنوم.
    دیگه اشک تو چشم‌هام حلقه زد و قطره اول افتاد.
    - من... آر... آرز...
    یک دفعه به طرفم خیز برداشت تا به خودم بیام سیلی محکمی تو گوشم زد که سرم به شدت به زمین خورد و گیج شدم. هنوز گیج بودم که سرم رو بلند کرد و سیلی بعدی رو خوردم. دستم رو روی صورتم گذاشتم و با ناله گفتم:
    - آقا... اشت...باه... می... کنین.
    بدون این‌که توجهی بکنه کمربندش رو در آورد و دور دستش پیچید؛ می‌دونستم می‌خواد چیکار کنه اما توان بلند شدن نداشتم. چشمم از دستش به سمت صورتش رفت؛ رگ های گردن و اطراف شقیقه‌ش بیرون زده بود و صورتش سرخ.
    - سوزان امشب بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره... تو و مادرت و مادرم زندگیم رو نابود کردین، چشم روی همه چیز بستین و حالا من هم چشم روی تو می‌بندم.
    کمربندش بالا رفت و روی پهلوم فرود اومد از درد جیغ کشیدم که بعدی رو محکم‌تر زد و همین‌طور ضربه‌های بعدی؛ قسمت آهنی کمربندش بالا رفت و روی صورتم خورد که حس کردم مایعی روی صورتم روون شد. دیگه داشتم زار می‌زدم و التماسش می‌کردم که اشتباه گرفته و سوزان نیستم اما انگار جنون بهش دست داده بود که به هیچ چیز و هیچ‌کسی فکر نمی‌کرد جز اینکه خودش آروم بشه. لعنت فرستادم به عمارت که عایق صدا داره، نه لعنت فرستادم به روزی که بر خلاف حسم پا تو این عمارت گذاشتم. دست تو موهام انداخت و بلندم کرد که حس کردم پوست سرم داره کنده می‌شه. سعی کردم دستش رو بگیرم ولی نمی‌شد برای یک لحظه ولم کرد تا آزاد شدم خواستم فرار کنم که از پشت من رو گرفت و برگردوند. با برگشتنم مشتی به صورتم زد که حس کردم فکم جابه‌جا شد؛ سرم به چیزی برخورد کرد و مایعی داغ از روی پیشونیم راه خودش رو باز کرد. چشم‌هام داشت روی هم می‌افتاد و هر کاری کردم که چشم‌هام بسته نشه، نشد و گیج شدم و اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد.
    ***
    می‌خواستم چشم‌هام رو باز کنم ولی نمی‌شد انگار تریلی هیجده چرخ از روم رد شده و خرد و خمیرم. یادم نمی‌اومد که چه اتفاقی افتاده که این‌طور بدنم داره از درد منفجر می‌شه. سعی کردم بلند بشم که درد تو سلول به سلول بدنم پیچید. به سختی بلند شدم و زیر چشمی به اطراف نگاه کردم همه چیز بهم ریخته بود و وضع من هم افتضاح بود. خواستم از روی تخت بلند بشم که تک‌تک صحنه‌ها جلوی چشمم رژه رفت. هر کدوم رد می‌شد مبهوت‌تر و وحشت‌زده‌تر می‌شدم تا جایی که چشم‌هام بسته شد. ناخودآگاه جیغ کشیدم و محکم به سر و صورتم می‌زدم؛ درد سرم رو حس می‌کردم اما برام مهم نبود.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    انقدر خودم رو زدم و گریه کردم که بی‌حال روی تخت افتادم. هوا گرگ و میش بود به سختی بلند شدم و چشمم به ساعت افتاد پنج و بیست دقیقه بود. به سختی حموم کردم و لباس پوشیدم و تموم وسایلم رو داخل کیف گذاشتم؛ هر قدم که برمی‌داشتم بی‌حال‌تر و ضعیف‌تر می‌شدم اما دیگه هیچی برام مهم نبود مثل یک مرده شده بودم. بدون سر و صدا از عمارت بیرون اومدم و آروم در حیاط رو با کلید باز کردم و برای همیشه عمارت رو ترک کردم. با بسته شدن در تموم فکر و سوالا به ذهنم حمله کردن.
    حالا چی‌کار کنم؟ کجا رو دارم که برم؟ آخه با چهار میلیون پول تا کی می‌تونم زندگی کنم؟ دوباره بدبختی‌های من شروع شد، هیچ‌وقت رنگ خوشبختی و خوشی رو نچشیدم؛ بدبختی همیشه همراه منه.
    برگشتم و به عمارت نگاه کردم که شبیه قصر بود زیبا و باشکوه اما این فقط ظاهرشه و باطنش اصلا زیبا نیست.
    نمی‌دونم دوباره فرار کردنم درسته یا نه؟ اگر برگردم چند ساعت بعد دوباره از این عمارت بیرون میام و اگر به راهم ادامه بدم نمی‌دونم چه سرنوشتی در انتظارمه.
    دیگه هیچ امیدی ندارم که بتونم ادامه بدم. روح و جسم خسته برای یک آدم چی داره؟ جز مرگ تدریجی که با شکنجه همراه هست! برای چندمین بار بود نمی‌دونم اما خواستم چشم‌هام بسته بشه تا بتونم کمی خواب بدون دغدغه و رنج داشته باشم.
    با روشن شدن قسمتی از عمارت، وحشت‌زده دسته کیف رو فشار دادم و با قدم‌های آروم، عقب‌عقب رفتم و یک‌دفعه شروع به دویدن کردم. همون چند نفر آدم تو کوچه و خیابون چنان نگاهم می‌کردن انگار دارن یک دیوونه می‌بینن. از این خیابون به اون خیابون رفتم و نمی‌دونم دقیقا کدوم نقطه شهر بودم ولی از شدت دردی که تو بدنم پیچیده بود و نفسم رو بند می‌آورد ایستادم. روی نیمکت‌های کنار خیابون نشستم و نفس عمیقی کشیدم، تموم بدنم درد می‌کرد و گشنگی هم بهشون اضافه شده بود؛ یاد دو سه ماه پیش افتادم که وضعیتم همین بود. با باد سردی که اومد به خودم لرزیدم، انقدر که دویده بودم بدنم گرم شده بود اما انگار فقط از داخل این‌طور بودم. آرنجم رو روی زانوهام گذاشتم و سرم رو تو دست گرفتم.
    - خدایا چی‌کار کنم؟ آخه این چه وضع زندگی منه؟ من هم آدمم، دل دارم... تا کی سختی و بدبختی؟ با این همه مشکل چه‌طور خودم رو نجات بدم؟ می‌بینی همش دارم گله و شکایت می‌کنم...
    آهی کشیدم که احساس کردم دلم بیشتر به درد اومد. کم مشکلات داشتم حالا این اتفاق یا چی بگم یک مشکل دیگه، به اون‌ها اضافه شده. با یادآوری دیشب، پشت پلکم سوخت و چونه‌م لرزید. حلقه زدن اشک تو چشمم رو حس کردم.
    احساس می‌کنم بین یک مرداب گرفتار شدم و هر چقدر دست و پا می‌زنم بیشتر فرو می‌رم. زندگی بالا و پایین زیاد داره تا این‌جا فقط مشکلات نصیبم شده و از این به بعد هم همین‌طوره اما من فرار کردم یعنی عواقب همه رو پذیرفتم و حادثه دیشب هم یکیش بود. با بدن لرزون بلند شدم اما سرم گیج رفت و افتادم. شقیقه‌م رو محکم فشار دادم تا سیاه شدن دور چشمم بهتر بشه. کمی که حالم خوب شد بلند شدم و دوباره راه افتادم به سمت مقصدی نامعلوم. دیگه داشتم از شدت بی حالی می افتادم. موقعی که راه می‌رفتم زانوهام می‌لرزید و دهنم خشک و چشم‌هام در حال بسته شدن بود. ظهر بود اما چه ساعتی، نمی‌دونم. سرم رو به سمت آسمون بالا بردم و نگاهی به رنگ ابیش کردم که متوجه شدم هیچ ابری نیست. یاد بچگیم افتادم که وقتی اذیت می‌شدم، دوست داشتم برم بالای ابرها و برای همیشه اون‌جا زندگی کنم. فکر کنم زندگی اون بالا بهتر باشه تا این‌جا روی زمین.
    به پارکی رسیدم؛ شال رو دور صورتم محکم پیچیدم تا کبودی‌ها مشخص نشه. وارد پارک شدم؛ نگهبان که پسر جوونی بود، جلوی در ایستاده بود و با نگاه عجیبی بهم خیره بود. ناخودآگاه دسته کیف رو محکم فشار دادم و با قدم‌هایی که سعی می‌کردم تند باشه از جلوی چشمش فرار کردم. هر قسمت به اندازه نشستن دو یا سه خانواده سبزه بود و دورش سنگ فرش. وسط پارک درخت‌هایی با طرح های مختلف بود و اطرافش مثل پرچین. درست وسط همه این‌ها، درختی با برگ‌های آویزون داشت؛ اسمش رو نمی‌دونم اما خیلی قشنگ بود. کمی جلوتر مثل شهربازی درست شده بود اما وسایل ورزشی هم داشت و عده‌ی داشتن ورزش می‌کردن.
    با کمی گشتن به آب خوری رسیدم؛ دستم رو شستم و تا آب به صورتم زدم کنار لبم و گونه‌م به شدت سوخت و اشکم سرازیر شد که باعث شد حادثه دیشب یادم بیاد و خودم رو لعنت کنم. داشتم از درون آتیش می‌گرفتم اما هیچ جوری خاموش نمی‌شد مگر با مردنم. نمی‌دونم چرا همش فکر مردن به سرم زده؟! شاید می‌دونم و نمی‌خوام باور کنم که ته تموم زندگیم بشه مردن.
    شال رو دور صورتم پیچیدم؛ به قسمت خلوت پارک رفتم و پشت بوته‌ها نشستم جایی که اصلا مشخص نبود. باید فکری می‌کردم زندگی این‌طوری روی هوا نمی‌شد، امروز و فردا و اصلا یک‌مدت خیلی کوتاه این‌طرف و اون‌طرف موندم بقیش چی؟ تا کی می‌تونم دووم بیارم؟
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    *ارشیا*
    با رفتن آرزو قاشقی از لوبیا پلو که درست کرده بود رو خوردم، واقعا دستپختش عالی بود، بهتر بود بگم همه چیزش عالیه. از روزی که دیدمش مهرش به دلم نشست یک حس خاصی نسبت بهش دارم شاید همون عشق در یک نگاه باشه، چیزی که اصلا بهش اعتقاد ندارم اما همش به خودم گفتم که شاید فقط جذبش شدم و واقعا باورم شده بود. اوایل خیلی با خودم درگیر بودم ولی به این نتیجه رسیدم که آرزو خیلی برام مهمه. وقتی نگاهش می‌کردم متوجه می‌شدم که کلافه می‌شه و همش ازم فرار می‌کنه ولی دست خودم نبود. بعضی وقت‌ها کاری انجام می‌دادم و بعدش خودم رو سرزنش می‌کردم.
    شام که خوردم البته به هر چیزی شبیه بود تا شام. تا زمانی که یاد آرزو بودم همه چیز خوب بود ولی تا یاد این می‌افتادم که سوزان چه کاری کرده دیوونه‌م می‌کرد؛ دوستش ندارم و مامان مجبورم کرد تا با دختر عمه‌م ازدواج کنم و حالا سوزان کسی نبود که بخواد پای بند یک زندگی باشه. همه‌جا باعث ابروریزی بود و همین عصبیم می‌کرد حتی این‌کار اخیرش که تو بدترین شرایط دیدمش واقعا جنون می‌گرفتم.
    - باعث نابودی زندگیم شدن ولی حالا انگار هیچی نشده، سوزان تقاص کارت رو پس می‌دی!
    اون لحظه چشم و گوشم هیچی نمی‌شنید و فقط ذهنم بود که می‌گفت باید چی‌کار کنی. مقدار کمی نوشیدنی خوردم تا فقط گرم بشم اما زیاده روی کردم و سراغ سوزان رفتم. تقه‌ی به در اتاقش زدم که جواب نداد و دوباره، که باز هم بی‌جواب موند و چند لحظه بعد در اتاق باز شد.
    - خوابیده بودی؟
    ترس و وحشت رو تو چشم‌هاش دیدم اما ذره‌ی دلم براش نسوخت مثل وجود و غرور من که همه جا له شد و کسی اهمیت نداد. حالا بلایی سرش میارم که تا آخر عمرش اسم ارشیا بیاد به خودش بلرزه و دنبال سوراخ موش بگرده. بقیه حرکات و رفتارم دست خودم نبود و فقط می‌خواستم تلافی کنم اون یک سال از عمرم رو که به لجن کشید. جنون بهم دست داده بود؛ یادم نیست چه‌طور از اتاقش بیرون اومدم و به اتاق خودم رفتم.

    این هم یکی از ویژگی بد منه که موقع عصبانیت کلا زیر و رو می‌شم؛ چشم‌هام بسته می‌شه و عقل و منطقم رو به دست شخص نامعلومی می‌دم تا کنترلش کنه. متأسفانه از وقتی سوزان وارد زندگیم شده این عدم کنترل اعصاب تشدید شده و با هر حرفی که نتونم روش کنترل داشته باشم، بهم می‌ریزم.
    با سردرد شدیدی بیدار شدم. چشم‌هام می‌سوخت و نمی‌تونستم چشم باز کنم با چشم بسته رفتم تا حموم کنم و کمی سر حال بشم. زیر دوش آب سرد ایستادم که به خودم لرزیدم و کمی سوزش روی صورتم حس کردم ولی تکون نخوردم. بعد از حموم، رو به روی آیینه ایستادم و سشوار رو روشن کردم تا چشمم به خودم افتاد، خشک شدم. روی صورتم جای ناخون بود اما خیلی عمیق نبود؛ روی زخم‌ها دست کشیدم که کمی سوخت و اخمم توهم رفت. اصلا یادم نمی‌اومد که چه اتفاقی افتاده و چرا صورتم این شکلی شده. بیشتر فکر کردنم باعث می‌شد که سردردم شدید بشه. سری به نشونه ندونستن تکون دادم و دوباره سشوار رو روشن کردم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    یک‌دفعه تموم اتفاقات دیشب جلو چشمم رژه رفت. ترسیده سشوار رو پرت کردم که محکم به آیینه خورد و گوشه‌ش شکست. سرم رو تو دستم گرفتم و قدمی عقب رفتم. نه من اون کارها رو نکردم اما صدای جیغش و کتک‌هایی که بهش زدم و بلایی که سرش آوردم، توی ذهنم تکرار و تکرار می‌شد. چقدر گفت که من سوزان نیستم اما چشم‌هام هیچی نمی‌دید و کور شده بودم. کلافه روی زمین نشستم و دستی به صورتم کشیدم.
    - وای‌ وای من چی‌کار کردم؟ آخه چرا نفهمیدم؟ لعنت به من، لعنت. خدا ازت نگذره!
    داشتم همین‌طور به خودم لعنت می‌فرستادم که فکری به سرم زد و فقط دعا می‌کردم خونه باشه. با عجله از جا پریدم که پارکت زیر پام سر خورد و نزدیک بود سرم زمین بخوره که خودم رو گرفتم.
    تمام اتاق‌ها رو گشتم که اگر در حال تمیز کردن باشه ببینمش اما نبود؛ زمانی که به اتاقش رسیدم، قلبم تاپ تاپ می‌زد و دست و پاهام می‌لرزید. در اتاق رو باز کردم که با اتاق بهم ریخته روبه‌رو شدم. شکه و آروم وارد اتاق شدم و با دیدن وضعیت اتاق فهمیدم که نیست. هر لحظه که می‌گذشت ترس تو وجودم بیشتر رشد می‌کرد و شاخه هاش دور گردنم رو می‌گرفتن.
    همه‌جا رو دنبالش گشتم ولی نبود. سرخورده پایین پله‌ها نشستم؛ آخ خدا لعنتم کنه که این‌کار رو کردم! با یادآوری چیزی وحشت زده شدم، اگر... اگر نامزد داشت چی؟ اون وقت چی می‌شه؟ عصبی شده بودم و دلم می‌خواست همه‌جا رو بهم بریزم تا پیداش کنم.
    خودم رو لعنت می‌کردم که صدای سوزان با مادرش اومد فقط همین یکی رو کم داشتم.
    - مامان باید یک روز بریم پیش زن دایی تا باهاش... آآ ارشیا چرا این‌جا نشستی؟ صورتت چی شده؟
    به صورت نفرت انگیزش نگاه کردم، دیشب باید سراغ تو می‌اومدم و از روی زمین محوت می‌کردم نه می‌رفتم سراغ اون دختر بیچاره. حالم از وجودش و اسمش بهم می‌خورد. در حالی که بلند می‌شدم گفتم:
    - چیزی نیست فقط امشب بیایین خونه، عمه شما هم باشید لطفا.
    دیگه چیزی نگفتم و به طرف اتاق رفتم. با اعصابی که داغون تر از همیشه بود، چیکار می‌کردم؟ نزدیک اتاق آرزو که رسیدم، دست و پاهام لرزید و بدنم شُل شد. بین رفتن و نرفتن مونده بودم که وقتی به خودم اومدم و دیدم وسط اتاقش ایستادم. عصبی دستی به صورتم کشیدم و موهام رو چنگ زدم. نگاهم به کمد چوبی افتاد و صحنه ضربه خوردن سرش به کمد جلوی چشمم اومد؛ با درد چشمم رو بستم و فشار دادم که صحنه بعدی از ذهنم رد شد. تا چشم باز کردم انگار بین دنیایی از آوار گرفتار شدم. چشمم به هر چیز می‌افتاد، یاد دیشب برام زنده می‌شد. در نهایت چشم‌های اشکیش دلم رو به درد آورد و بدنم لرز گرفت، نتونستم اون محیط رو تحمل کنم. به سرعت وارد اتاق شدم و وسایلم که چیز زیادی نبود رو جمع کردم. بدون اینکه جایی رو نگاه کنم از پله ها پایین رفتم و وارد سالن شدم که دیدم همه وسایل به دست، آماده رفتن هستن. صدای زرین خانوم بلند شد که مثل همیشه از عالم و آدم شاکی بود.
    - ارشیا جان حتما گرسنه‌ی درسته؟ این دختر هم معلوم نیست کجاست! بهش گفته بودم که بعد از رفتن مهمون‌ها برو.

    باز هم یاد آرزو! هر چند تا آخر عمرم پاهام می‌مونه و همدمم می‌شه.
    - نه میل ندارم.
    بقیه به طور خیلی عجیبی به صورتم نگاه می‌کردند اما برام مهم نبود فقط ذهنم درگیر یک چیز بود. همون موقع همه بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن. مثل این‌که دوساعت دیگه پرواز داشتن و ما هم که همین شیراز بودیم و مسیر نزدیک بود. فقط به خاطر اصرارهای مامان بود وگرنه چرا باید این‌جا می‌موندم که این اتفاق بیفته. از خودم بدم می‌اومد و یک لحظه به سرم زد سرم رو به دیوار بکوبم تا عقلم بپره.
    باید بفهمم کجاست باید پیداش کنم من به اون دختر مدیونم و باید جبران کنم ولی چیزی نیست که بشه جبرانش کرد، روحش رو نابود کردم.
    بعد از رسوندن سوزان و مادرش به طرف خونه رفتم که دیدم مامان کنار در ایستاده.
    - سلام مامان.
    - سلام پسرم خوبی؟

    تا چشمش به صورتم افتاد، ضربه‌ی به صورتش زد و وحشت زده گفت:
    - وای خدا مرگم بده صورتت چی شده؟
    با حرف مامان، دلم آتیش گرفت.
    - نه اصلا خوب نیستم، داغونم.
    - چی شده مگه؟
    - خسته شدم؛ از دست سوزان خسته شدم از هیچ کاریش راضی نیستم و هر کاری خودش دلش بخواد انجام می‌ده. چند بار فهمیدم که با چند نفر دوست شده و انگار نه انگار من نامزدشم. مامان ازت خواهش می‌کنم این نامزدی رو بهم بزن و راحتم کن. امشب دعوتشون کردم که بیان و حلقه‌ها رو پس بدیم. مامان مرگ من، این نامزدی مسخره رو تموم کن وگرنه می‌رم خودم رو گم و گور می‌کنم تا زمانیکه بمیرم.
    شکه شده لب باز کرد:
    - آخه سوزان که این‌طوری نبود چرا نامزدی رو بهم بزنیم؟
    - مامان حالا این‌طوری شده و من نمی‌تونم با این جور آدمی زندگی کنم. حرف‌هام رو زدم من سوزان رو نامزد خودم نمی‌دونم اون فقط و فقط دختر عمه منه همین و هیچ نسبتی با من نداره.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    بدون گفتن حرف دیگه وارد اتاق شدم که ناخودآگاه بغض گلوم رو گرفت؛ فکر آرزو دست از سرم بر‌نمی‌داره. این همه به خودم می‌گفتم که ازش خوشم میاد و این حرف‌ها، حالا چه بلایی سرش آوردم. آخ که چه سرنوشتی داریم و حتی باعث از بین رفتن زندگی یکی دیگه می‌شیم. با دیدن اتاق، احساس ‌کردم بار روی شونه‌م، هر لحظه سنگین تر می‌شه. چرا دقت نکرده بودم که اکثر وسایل اتاقم شبیه وسایل اتاقی هست که تا دو ساعت پیش داخلش بودم! خواستم در سریع ترین زمان، همه چیز رو عوض کنم اما پشیمون شدم، باید یادم بمونه چیکار کردم.
    *آرزو*
    تا شب همون‌جا نشستم و فکر کردم ولی ذهنم همه جا می‌چرخید و یک جا بند نبود. انقدر بدنم درد داشت که گشنگی و تشنگی یادم رفته بود. این شرایط اون چیزی که می‌خواستم نبود و من نمی‌خواستم این اتفاق وحشتناک برام بیفته. روی چمن‌ها دراز کشیدم و مثل جنین تو خودم جمع شدم که مشخص نباشم. چمن ها خنک بودن و این باعث شد لرز بدنم بیشتر بشه. دلم می‌خواست بخوابم؛ از همون خواب‌ها که بیدار شدن نداره. کاش هیچ وقت به دنیا نمی‌اومدم تا این همه بلا به سرم بیاد.
    همه چیز مثل اسمم برام آرزو شده؛ مامان کاش منم با خودت می‌بردی تا نوزده سال زجر نکشم و دلم خون باشه.
    تو فکر و خیال غرق بودم که صدای پا و یکم بعد صدای حرف زدنشون رو شنیدم. از ترس نفسم بند اومد و همون طور خشکم زد.
    - این قسمت چقدر خلوته.
    - اره بابا، خوبیه این پارک همینه که همه می‌رن قسمت خانوادگی و این قسمت خالی می‌مونه حتی خودمم کم پیش میاد به این‌جا سری بزنم.

    پس از شانس بد منه که اون موارد کم شامل امشب شده.
    - بیا اون قسمت رو هم یک نگاه بندازیم و زنجیر ها رو ببندیم.
    صدای پاشون نزدیک ‌شد و من دستم رو روی دهنم فشار دادم تا صدای نفس کشیدنم شنیده نشه؛ از سر تا انگشت پاهام به شدت می‌لرزید و اشکم سرازیر شده بود. خدایا نفهمم که این‌جام، وای وای بدبخت می‌شم. چشمم فقط به بالای درختچه بود که ببینم از کجا پیداشون می‌شه.
    اومدن و از کنارم رد شدن و رفتن، هووف ولی بدنم هنوز می‌لرزید و قفل بود. انقدر بدنم کوفته بود و درد می‌کرد تکون که می‌خوردم، می‌خواستم داد بزنم. همش به این طرف و اون طرف نگاه کردم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
    با تکونی که خوردم با وحشت از خواب پریدم و چشمم به یک پسر افتاد که لباس نگهبانی تنش بود و با چشم های مشکیش با تعجب نگاهم می‌کرد؛ دهنش تا نیمه باز مونده بود. خواب کلا از سرم پرید و بدن دردم رو فراموش کردم و با سرعت بلند شدم و دویدم. اول صداش نیومد اما چند ثانیه بعد صدای دادش بلند شد.
    الان وقت این بود که بفهمه؟ آخ چرا یک ذره شانس ندارم. پهلوم، جای کمربند تیر کشید که باعث شد از درد خم بشم و روی زمین بشینم و اون پسر هم بهم برسه.
    - تو کی هستی؟ دیشب این‌جا چی کار می‌کردی؟ هان؟ چرا جواب نمی‌دی؟ لالی؟
    اشکم سرازیر شد، منم که اشکم دم مشکمه، حالا چی‌کار کنم؟ با صدای دادش بالا پریدم و با غم نگاهش کردم.
    - لالی گفتم؟ حرف بزن دیگه. معتادی یا فراری؟
    فقط نگاهش کردم که بی سیمش رو درآورد و خواست خبر بده که ناخودآگاه به حرف اومدم:
    - من جایی برای رفتن ندارم... خواهش می‌کنم به کسی خبر نده جان عزیزت.
    دیگه از گریه هق هق می‌کردم.
    - این کلک‌ها قدیمی شده خانوم. حالا چرا صورتت رو زیر شالت رو قائم کردی؟ پس معلومه یک کاری کردی.
    این دیگه چه بلایی بود که سرم اومد، بدبختی پشت بدبختی.
    - دروغ نمی‌گم واقعا جای برای رفتن ندار...
    جوری داد زد که حرفم رو قطع کردم.
    - بسه، همه همین رو می‌گن بلند شو برو خونتون، خانواده‌ت نگرانت می‌شن، برو وگرنه تحویل پلیس می‌دمت.
    - پلیس؟
    اون‌وقت آرش به راحتی پیدام می‌کنه؛ اگر برگردم زندگیم از اینی که هست بدتر می‌شه. بلند شدم و لنگون لنگون از پارک بیرون اومدم و کنار خیابون راه رفتم. انقدر تو حال و هوای خودم و بدبختی‌هام غرق بودم که به هر کسی برخورد می‌کردم یک چیزی می‌گفت و می‌رفت. همش فکر می‌کردم که برگردم که این‌جا، تو این شهر، مناسب زندگی من نیست اما اگر دوباره پا به اون خونه بذارم هر روز زجر می‌کشم و می‌میرم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    دلم ضعف رفت از دو شب پیش هیچی نخوردم جز یکم آب که دیروز تو پارک خوردم اما توجهی نکردم. شاید لج کرده بودم که خودم رو راحت کنم اگر با مردن من همه سود می‌برن بذار این‌طور بشه اما یکم که فکر کردم فهمیدم من برای هیچ کسی سود و ارزشی ندارم و اگر بمیرم هم همه خوشحال می‌شن. کنار پیاده رو روی زمین نشستم و به آدم‌ها نگاه کردم؛ شاید بین این همه آدم که با لب خندون از کنارم رد می‌شن، کسایی باشن که مشکلات بدتر از من دارن و شاید هیچ راهی برای حل کردنش وجود نداشته باشه. دختری از کنارم رد شد، حدودا ده یا یازده سال داشت؛ کاش بچه می‌موندم و هیچ وقت بزرگ نمی‌شدم. حداقل اون موقع مامان بزرگ رو داشتم و همین‌طور اتاق تاریک و نم دار با پنجره های به رنگ سیاه.
    - دختر خانوم؟
    به طرفم برگشت و با تعجب به خودش اشاره کرد.
    -من؟! با منی؟
    سر تکون دادم و بی رمق پرسیدم:
    - اره می‌دونی ساعت چنده؟
    سری تکون داد و آستین لباس یاسی رنگش رو بالا زد و با گفتن نه و بیست دقیقه رفت. اگر الان به خونه برگردم چند ساعت دیگه یا عصر می‌رسم. می‌خواستم به نسترن خبر بدم ولی نخواستم الکی نگران بشه چون از وضعیتش ترسیدم. بلند شدم که دوباره دلم ضعف رفت و مجبور شدم بشینم؛ یکم که حس کردم بهتر شدم با کمک دیوار بلند شدم و به سمت سوپر مارکتی که چند متر اون طرف بود رفتم. کیک و آب معدنی گرفتم و خوردم تا یکم حالم بهتر شد. همش به سرم می‌زد که برگردم خونه و انقدر تو این شهر بلا سرم نیاد؛ این‌جا باشم می‌میرم اون جا هم باشم بالاخره می‌میرم، پس فرقی به حالم نداره چون در هر صورت آخرش به یک نتیجه می‌رسه. نمی‌دونستم دقیقا کجام؛ اطرافم خیلی شلوغ بود. سر چهار راهی ایستادم که دقیقا روبه‌روم، آتش نشانی بود. با دیدن خانومی که داشت نزدیک می‌شد، چند قدم به سمتش رفتم که متعجب نگاهم کرد.

    - سلام... ببخشید اسم این خیابون چیه؟
    ابروهای رنگ شده‌ش، بالا پرید و نگاهی به اطراف انداخت.
    - خیابون پیروزی.
    دسته کیف رو محکم تر فشار دادم و دوباره پرسیدم:
    - من می‌خواستم برم ترمینال اما آدرس رو نمی‌دونم.
    اهانی زیر لب گفت و بعدش کمی فکر کرد و با دستش به اون طرف خیابون اشاره‌ کرد.
    - اون سمت یا تاکسی بگیر یا سوار خط هفتاد شو چون زودتر میاد. بعدش به پایانه که رسیدی، سوار خط ده شو و به راننده بگو ترمینال کاوه پیاده‌ت کنه. این آدرس رو بلدم اما بقیه رو متاسفانه نمی‌دونم.

    تشکری کردم و با پای پیاده به راه افتادم. ایستگاه خط ها رو دنبال کردم تا به چهار راهی رسیدم. پاهام دیگه جون نداشت تا یک قدم دیگه بردارم. خشکی گلوم باعث شد تا سرفه کنم؛ ذره‌ی آب خوردم تا کمی سرفه‌هام بهتر شد. برای هزارمین بار یا بیشتر، خودم رو سرزنش کردم که چرا تو اون عمارت موندم؟ چرا برای یک سرپناه، این بلا رو سر خودم آوردم.
    با پرس و جو به طرف ترمینال رفتم. از فاصله دور هم تونستم تعداد زیاد ماشین ها رو ببینم و بفهمم که نزدیکم. تقریبا رسیده بودم که چشمم به کسی خورد و باعث شد از ترس بدنم بلرزه و خون تو تنم یخ بزنه. افراد آرش! پنج نفرشون جلوی ماشینی ایستاده بودن و سوالاتی از یک نفر می‌پرسیدن. مگه می‌تونم اون چهره ها رو فراموش کنم؟ همون ها که شب و روز دنبال اذیت کردن من بودن تا به خیال خودشون، بابا از اینکه یکی دونه‌ش اذیت می‌شه، قید اون زمین رو بزنه و به آرش بفروشه اما به انبار کاه زدن چون من هیچ ارزشی نداشتم حتی ارزش اون زمین که سال های سال بی استفاده مونده بود از من بیشتر مهم بود. قبل از این که من رو ببینن عقب‌گرد کردم و به سرعت دویدم و از اون منطقه دور شدم. موقعی که دور شدم دیدم وارد پارکی شدم که دقیقا کنار همون پایانه بود. روی نیمکتی نشستم اما تا چند دقیقه بدنم فقط می‌لرزید، یکم که آروم شدم ذهنم به کار افتاد که چرا فرار کردم؟ من که داشتم برمی‌گشتم اما چرا؟ اون موقع کلا ذهنم از کار افتاده بود و فکر کردم که باید فرار کنم. کیف رو تو بغلم گذاشتم و دستم رو بهش تکیه دادم. همش با خودم حرف می‌زدم که علت این کارم چی بود! برای خودم دلیل می‌آوردم که چه راهی خوبه چه راهی بد!
    - اه دختر خل، تو که داشتی برمی‌گشتی! بالاخره که من رو می‌دیدن آخه چرا فرار کردی؟ خب چون می‌خواستم با پای خودم برم.
    با این دلایل خودم رو قانع می‌کردم که اون لحظه حق داشتم بترسم ولی واقعیت این بود که واقعا توان برگشت نداشتم، هیچ وقت توانش رو ندارم.
    - خدایا خودت کمکم کن، جز تو هیچ کسی رو ندارم.
    چشمم به دختر و پسری افتاد که روی چند نیمکت اون طرف تر نشسته بودن و دختر داشت چیزی رو بهش می‌گفت و پسر هم با لبخند نگاهش می‌کرد. آهی کشیدم و از اون صحنه چشم گرفتم. باز هم به ادامه فکرم برگشتم که چیکار کنم؟
    *یک ماه بعد*
    *ارشیا*
    بالاخره از دست سوزان و مادرش راحت شدم حالا می‌تونم یک نفس راحت بکشم. اون شب وقتی فهمیدن قراره نامزدی رو بهم بزنم زیر بار نرفتن و این قضیه تا دیشب ادامه داشت که بالاخره راحت شدم. تو این یک ماه دنبال آرزو می‌گشتم؛ حس خاصی نسبت بهش داشتم، شب‌ها به یادش می‌خوابیدم و روز ها به امید پیدا کردنش بیدار می‌شدم شاید به خاطر همون اتفاق باشه. چندین بار به عمارت رفتم اما هیچ کسی ازش خبر نداشت.
    با صدای تلفن خونه چشم از تلویزیون که متوجه نشدم اصلا چه برنامه‌ی پخش می‌شه گرفتم. تا نیم خیز شدم مامان زودتر رسید؛ نگاه از من گرفت به صفحه شمارش گر خیره شد و با لبخند جواب داد انگار همون شخص جلوش ایستاده.
    - سلام... خوبی؟
    نمی‌دونم اون طرف کیه که مامان لحنش انقدر محترمانه شده.
    - وای، باشه حتما میام خدافظ.
    دیگه اثری از لبخند روی لبش نبود، چشم های مشکیش انگار روح نداشت. چی شده بود که مامان از این رو به اون رو شد؟
    - مامان کی بود؟
    بدون این‌که نگاهش رو از تلفن بگیره، لب زد:
    - خواهر زرین.
    زرین؟ زرین خاتون؟ با تعجب پرسیدم:
    - زرین خاتون؟
    نفسی گرفت و بالأخره نگاهم کرد.
    - اره می‌گفت حالش بد شده بردنش بیمارستان و فهمیدن که قلبش مشکل داره و به خاطر سن بالاش نمی‌تونن عملش کنن.
    راستش هیچ حس خاصی نداشتم؛ همون زرین خاتونی که تا یک ماه پیش به خاطر کار نکرده آرزو، از حقوقی که حقش بود محرومش کرد. البته همه این اتفاق‌ها زیر سر اون سوزان و مادرش بود، تا یک ماه پیش چقدر سرحال بود اما الان... .

    با صدای جیغ و فریاد شخصی چشمم ناخودآگاه به سمت تلویزیون رفت و شکه بهش نگاه کردم که صدای مامان بلند شد.

    - ارشیا؟ صدای اون تلویزیون رو کم نکنی ها؟ باشه؟ چرا این طوری نگاه می‌کنی؟ ارشیا حالت خوبه؟
    گیج به مامان خیره شدم و سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    *آرزو*
    هر چی که تو معده‌م بود رو بالا آوردم و بی‌حال روی زمین نشستم. این چند روز نمی‌دونم چرا این‌طوری شدم و همش ضعف و سرگیجه و حالت تهوع دارم. دوباره آبی به صورتم زدم؛ با بی حالی به طرف نیمکت رفتم و با حالی زار نشستم.
    چند روزه حالم این‌طوریه شاید به خاطر این هست که دو سه روز یک بار اون هم یک کیکی می‌خورم یا به خاطر استرس و ترسه، نمی‌دونم. این یک ماه به بدترین شکل ممکن برام گذشت. آواره شده بودم و شب‌ها تو پارک می‌خوابیدم و روزها تو خیابون پرسه می‌زدم. هر جا رفتم که بتونم با سه میلیون و نیم پول، خونه اجاره کنم اما نبود؛ هر کدوم یک مشکلی داشتن یا اجاره زیاد داشت یا محیطش خوب نبود یا... . با دیدن ماشین پلیس که از جلوم رد شد، یاد چندین بار که از دست پلیس و چند تا دزد فرار کردم، افتادم.
    دوباره حالم بد ولی هیچی تو معده‌م نبود که بالا بیارم؛ علاوه بر این، سردرد شدیدی هم دچارم شده بود. شقیقه‌م رو محکم فشار دادم تا شاید کمی آروم بشه اما اثری نداشت. نفسم رو با درد بیرون فرستادم و ناله آرومی کردم. با مالش رفتن دوباره معده‌م، محکم فشارش دادم.
    اومدم بلند بشم که سرم به شدت گیج رفت و روی زمین افتادم.
    چشمم رو به سختی باز کردم انگار با چسب بهم چسبیده بودن. دیدم تار بود با چند بار چشم بهم زدن، تونستم اطرافم رو ببینم. چند تا تخت با روکش آبی روشن و دیوارهای سفید رنگ؛ مسلما بیمارستان بود. به جز دو تا از تخت ها، تقریبا هشت تای بقیه خالی بودن. دقیقا تخت کناریم خانوم مسنی با چشم های بسته دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود. به عادت همیشه خواستم دست راستم رو به سمت صورتم بکشم که سوخت. اخمی کردم و با دیدن دستم که سرم بهش وصل بود، آه از نهادم بلند شد؛ چقدر حالم بوده که نیاز به سرم داشتم. آخه کدوم آدمی چندین روز به خودش گشنگی میده؟ حس می‌کردم دهنم مزه آهن می‌ده و معده‌م ضعف می‌ره. انقدر گیج بودم می‌خواستم دوباره چشم‌هام رو ببندم که دکتری وارد اتاق شد. زنی میانسال حدودا چهل یا چهل و پنج ساله، لاغر و قد بلند با صورتی کشیده و چشم و ابروی قهوه ای سوخته، لب باریک صورتی کمرنگ و بینی گوشتی اما کوچیک.
    - مثل این‌که به هوش اومدید! خانوم چرا مواظب خودتون نیستین؟
    به سختی چشم‌هام رو باز نگه داشته بودم و نگاهش می‌کردم، مواظب خودم باشم؟ این دکتر هم دلش خوشه. نگاهی به برگه دستش کرد و مسیر نگاهش دوباره به سمتم برگشت.
    - شما می‌دونستید که باردار هستین و معده شما چند روزه که خالیه؟ ای...
    با شنیدن کلمه باردار، گیجی از سرم پرید. منظورش چیه؟ بچه؟ بچه کی؟ من که باردار نیستم حتما با یک نفر دیگه اشتباه گرفته. با چشم های که حدس می‌زدم اندازه سکه شده نگاهش کردم که حرفش نصفه موند.
    - تعجب نکن اره بارداری و یک ماهته. این هم بگم وضعیتت اصلا خوب نیست و بهتره رعایت کنی تا خطری جنینت رو تهدید نکنه. چند نوع مکمل و دارو برات می‌نویسم اما حتما سراغ یک دکتر متخصص برو و زیر نظر باش. داخل سرمت هم آهن اضافه کردم چون آهن بدنت به شدت پایین بود.

    به خاطر همین بود که دهنم این مزه رو می‌ده. دوباره یاد بچه افتادم؛ اصلا باورم نمی‌شد که باردار باشم.
    برگه رو کنارم گذاشت و از اتاق بیرون رفت، من موندم و مشکل جدیدی که به سرم آوار شده بود. آخه بچه از کجا اومد؟ این همه بدبختی دارم، من هنوز وضعیتم مشخص نیست اون وقت مواظب وضعیت یک بچه باشم؟ دست چپم رو به چشم‌هام فشار دادم تا اشک هام پایین نیاد. زیر لب زمزمه کردم:
    - خدایا بین این همه مشکل و بدبختی، اومدن این بچه دیگه چیه؟ کم آوردم، بیست سالمه ولی این همه سختی کشیدم و یک روز خوش نداشتم. خدایا بسه، من طاقت ندارم بیشتر از این تحمل کنم. اگر قبلا می‌تونستم برگردم اما الان باید فکرش رو از سرم برای همیشه بیرون کنم.

    به برگه خیره شدم و بین دیدن و ندیدن مونده بودم. دست لرزونم رو دراز کردم و برگه رو برداشتم. چیزی ازش متوجه نشدم فقط عکس سونوگرافی پایینش بود که همش سیاه و سفید بود. دستی روی عکس کشیدم؛ شاید جواب آزمایش اشتباه شده. حسی تو وجودم فریاد زد اگر واقعا حامله باشی، با بچه بدون سرپناه، تو این شهر چیکار می‌کنی؟ با این بچه چیکار کنم؟ کاش فقط یک اشتباه تو آزمایشات باشه وگرنه تنها راهی که برام مونده تا برای همیشه از این همه بدبختی و سختی نجات پیدا کنم...
    با ورود دکتر به داخل اتاق، فکرم نصفه موند. لبخندی زد و چند تا آمپول به سرمم اضافه کرد و رفت. پشت سرش، همراه اون خانوم مسن با یک دکتر دیگه داخل اومدن. دختر با لحنی که سعی می‌کرد شاد باشه، گفت:

    - مامان دکتر گفت که خداروشکر هیچ مشکلی نداری و فقط افت فشار بوده. بریم خونه که دینا منتظرته.
    دکتر لبخندی زد و سرمش رو جمع کرد. اون ها هم رفتن و فقط من موندم و تنهایی.
    تقریبا یک ساعت بعد بود که سرمم تموم شد؛ همون طور خیره به سرم بودم و ذهنم انگار پر بود ولی خالی بود. ذهنمم دیگه کشش و ظرفیت نداره تا بخواد دنبال راه حل بگرده. آدما تو زندگی به جایی و نقطه‌ی می‌رسن که دیگه ذهنشون، بدنشون، اعمال و رفتارشون تو همون نقطه به پایان می‌رسه؛ هیچ علاقه و هدفی برای زندگی کردن ندارن فقط مثل مرده، تحرک دارن دقیقا شده وضعیت من. دکتر با سینی تقریبا بزرگی که دستش بود، وارد اتاق شد. سینی رو روی پام گذاشت و سرم رو درآورد و کمکم کرد بشینم؛ بالش پشت سرم رو درست کرد و کنارم نشست.
    - این سوپ رو بخور، چون معده‌ت خالی بوده نمی‌تونم غذای سنگین بهت بدم. می‌دونی تو رو که دیدم یاد بارداری خودم افتادم دقیقا وضعیتم مثل خودت بود چون حالم بد می‌شد چیزی نمی‌خوردم. وقتی پسرم به دنیا اومد می‌گفتم به تمام این سختی‌هایی که کشیدم می‌ارزه، الان تقریبا چهارده سالشه و دخترم هم ده سالشه. این‌هارو گفتم که بدونی مادر شدن خیلی شیرینه و ازش استفاده کن.

    بلند شد که با صدای ضعیفی پرسیدم:

    - خانوم دکتر ممکنه جواب آزمایش اشتباه شده باشه؟
    نگاه متعجبش رو نادیده گرفتم. اره بگو اشتباه شده، بگو تو باردار نیستی، بگو دیگه. نمی‌خواستم از منی که معلوم نیست آینده‌م چی می‌شه، بچه‌ی پا به این دنیا بذاره و شاید سرنوشتش مثل من بشه. سری به نشونه منفی بودن جوابم تکون داد که حس کردم دنیا روی سرم آوار شد.

    - نه اشتباه نشده چون خودم دوبار ازت آزمایش گرفتم و حتی حالاتت هم شبیه خانوم های حامله‌ست.
    بدون حرفی از اتاق بیرون رفت و من رو این‌جا با کلی فکر تنها گذاشت. نگاهی به سینی کردم و حتی با بوی سوپ هم حالم بد نشد فکر کنم اثرات همون آمپول ها بود. سوپ رو خوردم و دستی روی شکمم کشیدم، دقیقا جای که حس کردم بچه‌ی وجود داره اما به ثانیه نکشید که دستم مشت شد. کفشم رو پوشیدم؛ با برداشتن کیف، از کنار تخت، به سختی از اتاق خارج شدم که دکتر با دیدنم به طرفم اومد.
    - مواظب خودت و این کوچولوت باش.
    رفت و من هم به مسیر رفتنش خیره شدم، نمی‌دونم دکتر دل خوشی داشت یا فهمیده بود که شرایط من چطوره. هزینه بیمارستان رو پرداخت کردم؛ باید فکر جایی برای موندن باشم وگرنه این‌جوری تموم پولا خرج می‌شه. از روبه‌روی پذیرش رد شدم که چشمم به ساعت افتاد، نه صبح بود. از بیمارستان خارج شدم و کنار خیابون راه رفتم. ماشین و تاکسی همین‌طور بوق می‌زدن تا شاید بتونن مسافری سوار کنن. همین‌طور راه رفتم و به هیچی توجه نداشتم؛ ظهر شده بود و هوا به شدت گرم، تشنه و گشنه بودم ولی انگاری باخودم و این بچه لج کردم، برام مهم نبود که چقدر راه رفتم و وضعیتم الان چطوره، شاید یک روز واقعا مردم و راحت شدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا