رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
تموم بدنم مخصوصا پاهام به شدت درد گرفته بود؛ گلوم خشک و نفسم بالا نمی‌اومد. کنار خیابون راه می‌رفتم و صدای بوق ماشین ها، پشت سرهم تکرار می‌شد. خم شدم و پاهام رو که از شدت درد، نبض می‌زد ماساژ دادم. کیف رو روی شونه‌م انداختم و تا قدم اول رو برداشتم، چنان دردی تو دلم پیچید که جیغ نسبتا بلندی کشیدم. از درد خم شدم و دلم رو فشار دادم. یاد اون بچه‌ی افتادم که داشت تو وجودم رشد می‌کرد؛ اگر قراره برای همیشه از بین بره، پس می‌ذارم نابود بشه. چرا انقدر سنگ دل و بی رحم شده بودم؟ مگه کسی به من رحم کرد؟ من برای کسی ارزش داشتم؟ نه نداشتم، پس این بچه که پدرش هم از وجودم خبر نداره، برای من چه فایده‌ی داره؟ همون بهتر که نباشه. کمی که دردم آروم شد، دوباره به راه افتادم. آخه کی، این همه راه رو پیاده می‌ره تا خارج از شهر؟ من! منی که از زندگی و زندگی کردن خسته شدم. منی که هیچ کسی از این دل خونم خبر نداره. آخه خدایا، چه بدی کردم که سرنوشتم این شده؟ به قسمتی رسیدم که فقط تا چشم کار می‌کرد، زمین کشاورزی بود؛ سمت راستم کوه بود و سمت چپ زمین.
- حالا چیکار کنم؟ با چه جرأت و جسارتی این همه راه اومدم؟
لبم رو به دندون گرفتم و آهی از ته دل کشیدم. فقط یکم دیگه مونده بود تا این کوه و زمین ها رو رد کنم و برسم اما قسمت بدش این‌جاست که این راه ترسناکه. با مالش رفتن شکمم، مغزم به سرعت هشدار داد که یکی این‌جا هم تشنه هست هم گشنه اما کجاست آدمی که بخواد توجه کنه! قدمی برداشتم و با خودم می‌گفتم فقط چند قدم دیگه بردار. دوباره صدای شکمم بلند شد که فقط اخم کردم؛ انگار مرگ تدریجی. انقدر رفتم و رفتم که دیگه از آفتاب تند و تیز اردبیهشت ماه خبری نبود. با دیدن تابلوی سبز رنگ، که با خط سفید نوشته بود به شهر«...» نزدیک می‌شوید، لبخند مصنوعی زدم. وقتی به خودم اومدم دیدم جلو خونه ایستادم؛ آخه چرا باید این‌جا بیام؟ چون هیچ راهی نداشتم اما اگر بفهمند که حامله‌م، اون‌وقت... سرم رو محکم تکون دادم، حتی فکر کردم بهش هم باعث می‌شد نفسم بند بیاد. با تیر کشیدن دلم، از درد کمی خم شدم و شکمم رو فشار دادم. کم کم سردردم شدید و به درد دلم هم اضافه شد. یاد صورتم افتادم؛ شال رو دور صورتم محکم کردم و پشت ستون روبه‌روی خونه ایستادم و به پشت بوم خیره شدم؛ همون جایی که همدم تنهایی هام بود. نگاهم به در بزرگ سفید رنگ کشیده شد؛ چرا هیچ خبری از آرش و افرادش نیست؟ پیش خودم گفتم الان این‌جا پر از آدمه ولی جز پرنده هیچ کسی نبود. تا جایی که یادم میاد این کوچه نسبت به بقیه کوچه ها ساکت تر بود و اکثرا این‌جا دنبال خونه می‌گشتن. با تردید خواستم به طرف خونه برم اما انگار راه رفتن یادم رفته بود. تو دلم زار زدم چرا نباید برای دیدن کسایی که از خون من هستن، ذوق و شوق داشته باشم؟ چرا باید این تردید لعنتی همه وجودم رو مثل خوره، نابود کنه؟ نه نمی‌تونم! قدم به قدم عقب رفتم.
- این‌جا خونه من نیست... این‌جا تو این خونه هیچ جایی ندارم.
اشک گوشه چشمم رو، قبل از این‌که سرازیر بشه گرفتم. یادم نمی‌ره کسی که پدر من بود با کینه و دلخوری گفت من دخترش نیستم و دختری به اسم آرزو نداره. انگار دوباره اون لحظات برام تکرار شده بود که قصد داشت نفسم رو برای همیشه قطع کنه؛ نباید این‌جا برمی‌گشتم تا دوباره قلبم به درد بیاد. درد دلم هر لحظه بیشتر می‌شد اما برام مهم نبود، نهایتش می‌مردم دیگه، من که از زندگی سیر شدم.
به عقب برگشتم و با قدم های بلند از اون کوچه فاصله گرفتم، نباید برمی‌گشتم. به خیابون اصلی که رسیدم کمی پیاده راه رفتم اما واقعا توان نداشتم و ایستادم که صدای بوق ماشینی اومد. برگشتم و با دیدن تاکسی ناخودآگاه به طرفش رفتم و سوار شدم. به ساعت ماشین نگاه کردم ساعت چهار بود یعنی چندین ساعت طول کشیده تا پیاده راه بیام ولی برای برگشت فقط یک یا دو ساعت. راننده اهنگی گذاشت؛ انگار امروز همه چیز دست به دست هم دادن تا از درون نابودم کنن.

« یک دردایی تو این دل هست
که گهگاهی نفس گیره
من احساس...»
- ببخشید آقا لطفا می‌شه عوضش کنین؟

از تو آیینه جلویی با چشم‌های سبز رنگش خیره نگاهم کرد و با کمی مکث سری تکون داد. از نگاهش حالم بد شد؛ نه این‌که بد باشه فقط از نگاه هر مردی به خودم می‌ترسم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و به آسمون خیره شدم. خدایا کجا برم؟ کجا برم که گرگ‌های آدم‌نما، تیکه پاره‌م نکنن؟ کجا برم با این بچه تو شکمم؟ تو این دنیای به این بزرگی، یک جای کوچیک ندارم. بغضم رو پس زدم و چشم به دامنه کوه دوختم اما ذهنم برای خودش همه جا پرواز می‌کرد. انقدر تو فکر بودم که متوجه نشدم کی رسیدیم. با دیدن پارک نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
- آقا ممنون همین‌جا پیاده می‌شم؛ کرایه چند می‌شه؟
همزمان که راهنما زد، از تو آیینه نگاهم کرد و گفت:
- ده تومن؛ قابل نداره!

ده هزار تومنی که همیشه جدای اون پول‌ها نگه می‌داشتم رو بهش دادم و پیاده شدم. دیگه اصلا برام مهم نبود که پول‌ها خرج می‌شه یا بعدا ممکنه پول کم بیارم؛ دیگه هیچی ذره‌ی برام مهم نبود. چشمم ماشین رو دنبال کرد تا از زاویه دیدم محو شد. دل درد و سردردم هرلحظه بیشتر و شدید تر می‌شد و طاقت من هم کم تر. کیفم رو تو دستم جابه‌جا کردم؛ هه تموم دار و ندار من از دنیا همین کیف پر از خرت و پرت بود. وارد پارک شدم و به طرف بوفه‌ش رفتم؛ ساندویچ مرغ و قارچی گرفتم و روی نیمکتی همون نزدیکی نشستم و شروع به خوردن کردم. با صدای ماشینی که با سرعت داشت از خیابون رد می‌شد، نگاهم به سمتش کشیده شد؛ به سرم زد داخل خیابون بپرم و خودم رو راحت کنم اما فوری از ذهنم پاکش کردم، هر زمان تصمیم گرفتم راه جدیدی رو برم، یک اتفاقی می‌افتاد و مشکلی به مشکلاتم اضافه می‌شد. حالا با اومدن این بچه که پدر نداره و اگر به دنیا بیاد باید بدون پدر، بزرگ بشه و ممکنه مثل من بشه چی‌کار کنم؟ ته همه فکرام به این بچه می‌رسید که آینده‌ش چی می‌شه؟
اصلا نفهمیدم کی ساندویچ تموم شد؛ سرم رو تو دست‌هام گرفتم و نالیدم:
- خدایا چی درسته چی غلط، چی‌کار کنم؟ خودت یک راه پیش روم بذار... دستم به هیچ جا بند نیست و راهی ندارم.
***
چند روز از رفتنم به خونه آقا گذشته بود و تو پارک قدم می‌زدم؛ انگار که خیلی زندگی شاد و بی غصه‌ی دارم. دل دردم همش کم و زیاد می‌شد اما دیگه سرگیجه و حالت تهوع نداشتم. با دیدن بچه های کوچیک، دستم ناخودآگاه شکمم رو لمس می‌کرد که این فقط حرکتی غیر ارادی بود. شال رو محکم کردم و دور گردنم پیچیدم؛ همش صورتم رو زیر شال قائم می‌کردم تا صورتم مشخص نشه.
کیفم رو روی شونه‌م جابه‌جا کردم و سر چرخوندم که نگاهم به کسی خورد و بند بند وجودم لرزید؛ پاهام روی زمین میخکوب شد و فقط خیره نگاهش می‌کردم اصلا یادم رفته بود نفس کشیدن چطوریه. خودش بود؛ همون هیکل، همون قد و همون صورت. نیم رخش سمت من بود و تا خواستم حرکتی کنم به طرفم برگشت و نگاهمون بهم گره خورد. انگار جادو شده بودم که نمی‌تونستم نگاهم رو بگیرم و از جلوش محو بشم. یکم نگاهم کرد؛ ترسیدم دوباره بخواد بلایی سرم بیاره، انگار اون ترس عاملی شده بود برای رهایی از قفل شدن بدنم. با همه توانی که تو بدن داشتم و بدون توجه به دردم با سرعت دویدم. نگاه اکثر اون‌هایی که تو پارک بودن رو کامل حس کردم اما برام اهمیت نداشت. با شنیدن صدای قدم‌هاش و صدا کردنم، فهمیدم که من رو شناخته. به قدم‌هام سرعت بخشیدم و از پارک بیرون اومدم چون راحت تر می‌تونستم جایی قایم بشم. درد خیلی شدیدی تو دلم پیچید و بعدش انگار کل بدنم نقطه درد شد؛ اخمم توهم رفت و چشم‌هام رو برای لحظه‌ی بهم فشار دادم. افراد تو خیابون‌ که انگار اومدن تام و جری می‌بینن که محو ما بودن! با دیدن یک کوچه به سرعت داخلش رفتم و همون‌جا قایم شدم؛ امیدوار بودم ندیده باشه که من کجا اومدم.
نفس‌نفس می‌زدم؛ دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای نفس‌هام، من رو لو نده. صدایی ازش نشنیدم و کمی خیالم راحت شد که دنبالم نیومد اما انگار با خوشحالی، شدت دل دردم بیشتر شد و نتونستم دردش رو تحمل کنم؛ حس می‌کردم شلوارم خیس شده.
سعی کردم نفس عمیقی بکشم تا به خودم مسلط بشم. گوشه‌ی داخل کوچه که نسبتا تاریک بود، نشستم و سرم رو روی پاهام گذاشتم که هنوز نفس تازه نکردم، صدای پایی نزدیکم قطع شد؛ از ترس تکون نخوردم فقط از گوشه چشمم یک جفت کفش مردونه دیدم که باعث شد زیر گریه بزنم.
 
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    *ارشیا*
    بعد از دادن پرونده فروش دو ماه اخیر، به آقای فروزش رئیس شعبه، خداحافظی کردم و بیرون اومدم که گوشیم زنگ خورد؛ مامان بود.
    - سلام مامان.
    - سلام پسرم خوبی؟
    نه خوب نیستم وقتی آرزو رو پیدا کنم خوب می‌شم.
    - ارشیا؟
    - جانم مامان چرا داد می‌زنی؟
    - آخه هرچی صدات کردم جواب ندادی.
    با نوک کفشم، خط فرضی صافی کشیدم.
    - ببخشید مامان حواسم نبود.
    برعکس همون خط رو ادامه دادم.
    - فهمیدم، ارشیا پسرم داری میایی دیگه؟
    - اره اره دارم میام.
    تلفن رو قطع کرد؛ همیشه همین جور بود بدون خداحافظی قطع می‌کرد. نگاهی به دو طرف خیابون کردم حتی ماشین هم نبود چه برسه به تاکسی! چون ماشین تعمیرگاه بود باید تاکسی می‌گرفتم اما به سرم زد که یکم پیاده راه برم. نگاهی به ساعت روی مچ دستم کردم؛ هنوز کمی وقت داشتم تا دنبال ماشین برم. طبق عادت، دست چپم رو از زیر کت رد و تو جیب شلوارم کردم. کمی جلوتر محل کارم، فضای سبزی که بیشتر شبیه پارک بود، ساخته بودن که واقعا خستگی صبح تا ظهر سرکار بودن رو از تنم بیرون می‌آورد. از دوطرف، یکی خیابون اصلی یکی کوچه راه داشت. تا وارد شدم مثل همیشه بوی خاک نم خورده بهم خورد که لبخند کمرنگی زدم. سمت راستم آبخوری و کمی اون طرف تر سرویس بهداشتی و سمت راستم هم چمن بود. هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم پسر بچه‌ی کوچیک، به پاهام خورد و افتاد. با خودم گفتم هرلحظه صدای گریه‌ش بلند می‌شه اما هیچی نگفت و سعی کرد بلند بشه؛ خم شدم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم. با چشم‌های عسلیش نگاهم کرد و گفت:

    - مرسی.
    لبخند محوی زدم و در جوابش گفتم:
    - خواهش می‌کنم.

    داشتم به مسیر رفتنش نگاه می‌کردم که سنگینی نگاهی باعث شد به سمتش برگردم. دختری رو دیدم که نصف صورتش پوشیده بود و ناخودآگاه توجه‌م بهش جلب شد؛ یکم که نگاهش کردم متوجه شدم با دیدن من رنگ صورتش پرید و ترس داخل چشم‌هاش لونه کرد. با دیدن ترس تو چشم‌هاش که شدیدا برام آشنا بود، حدس زدم خودش باشه؛ همون گمشده من. آخه وقتی می‌ترسه و اشک تو چشم‌هاش حلقه می‌زنه، چشم‌های قهوه‌ایش شفاف می‌شه. یک دفعه شروع به دویدن کرد، تا به خودم اومدم سریع دنبالش رفتم. صداش زدم اما اصلا توجهی نکرد.
    - آرزو؟ آرزو وایسا... کاری باهات ندارم فقط حرف بزنیم. آرزو؟
    از پارک خارج شد؛ اصلا مردمی که با چشم‌های متعجب نگاه می‌کردن، ذره‌ی برام اهمیت نداشت. دستش روی شکمش بود ‌و می‌دوید، انگار حال درستی نداشت. تقریبا نزدیکش بودم که به پسر جوونی خوردم و باعث شد آرزو ازم بیشتر فاصله بگیره. حالا پسر هم ول کن ماجرا نبود و فقط چرت و پرت می‌گفت.

    - آقای محترم ببخشید... از قصد به شما نخوردم!
    صدای فریادش بلند شد؛ به پشت سرم نگاه کردم که دیدم آرزو خیلی ازم فاصله گرفته. ضربه محکمی به شونه‌م خورد و قدمی عقب رفتم.
    - مرتیکه دارم باهات حرف می‌زنم، حواست کجاست؟ خب معلومه که حواست نیست وگرنه به من نمی‌خوردی!
    با ترس به دور شدن آرزو چشم دوختم.
    - آقا من واقعا عجله دارم پس واقعا عذر می‌خوام.

    بدون توجه، از اون‌جا دور شدم؛ سعی کردم با تموم سرعتم بدوم ولی بازهم بهش نرسیدم. از شانس من، دقیقا به قسمتی رسیدیم که خیابون شلوغ بود. چند تا کوچه دنبالش رفتم؛ صداش کردم ولی توجهی نکرد. تو کوچه‌ی رفت اما دقیقا ندیدم که کدوم کوچه هست؛ دوتاش دقیقا کنار هم بود. من هم سرعتم رو بیشتر کردم و وارد کوچه شدم ولی با دیدن کوچه‌ی تقریبا تاریک، به خاطر داشتن خونه هایی با ارتفاع زیاد، که بهم وصل بودن ایستادم؛ نفسی تازه کردم و یکم جلوتر رفتم ولی تاریک‌تر می‌شد. همه‌جا رو دنبالش گشتم اما ندیدمش؛ چقدر سریع بود. با صدای که تقریبا بلند بود، گفتم:
    - بذار پیدات کنم تلافی همه این دور بودن ها رو سرت در میارم.
    نور موبایلم رو انداختم تا بهتر ببینم که یک کوچه باریک نظرم رو جلب کرد. به سمتش رفتم که یک توده تو قسمت تاریکش دیدم؛ پس بالاخره پیداش کردم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    لبخندی روی لبم نشست. چند قدم جلو رفتم؛ چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم و به اون قسمت گرفتم ولی نبود! آرزو نبود! هیچی نبود جز اشتباه؛ لبخندم محو شد و قلبم سرعتش کم شد. گوشی رو تو دستم فشار دادم؛ وای خدایا نزدیکم بود ولی از دستش دادم. ای خدا چه تاوان بدیه! چقدر دیگه دنبالش بگردم تا به دستش بیارم؟
    با ناامیدی یکم دیگه جلوتر رفتم ولی کاملا تاریک بود. خواستم جلوتر برم که گوشیم زنگ خورد؛ طبق معمول، مامان بود. زیر لب گفتم:
    - حتما کوچه رو اشتباه اومدم. آرزو این دفعه فرار کردی ولی دوباره میام و این‌جا رو ذره به ذره می‌گردم تا پیدات کنم.
    به شدت عصبی بودم از این‌که نزدیکم بود ولی نتونستم به دستش بیارم. با قدم‌هایی محکم به عقب برگشتم؛ تاکسی گرفتم و آدرس خونه دایی ساسان رو دادم.

    - لطفا مستقیم برید و مسافری سوار نکنید؛ هرچقدر هزینه‌ش بشه پرداخت می‌کنم.

    راننده با حرف اولم خواست اعتراض کنه اما با جمله دوم، لبخندی زد. الان حوصله هیچ کس رو نداشتم، حتی خودم! با انگشت شصت و اشاره‌م، شقیقه‌م رو محکم فشار دادم تا اعصابم کمی آروم بشه. اگر تنها باشم، حتما بلایی سر خودم میارم؛ به همین خاطر آدرس خونه دایی رو دادم. تصویر آرزو برام پررنگ شد؛ آخه چرا گذاشتم از دستم در بره! انقدر تو نظرش وحشتناک بودم که با این سرعت فرار کرد؟! چیزی مثل خوره، از درون بدنم رو می‌خورد و هیچ کاری از دستم برنمی‌اومد؛ البته فعلا، چون مطمئنم روزی، پیداش می‌کنم و تا اون زمان فقط حس عذاب برام می‌مونه و اون حس از بین می‌ره. همون حسی که انگار از شخصیت شخصی، خوشت اومده. با صدای راننده به خودم اومدم. با گیجی و تعجب بهش خیره شدم که اشاره‌ی به کوچه کرد.
    - جناب رسیدیم!
    با تعجب بیشتر به کوچه دایی نگاه کردم؛ کی رسیدیم؟ چقدر سریع! پیاده شدم و کیف پولم رو درآوردم. نگاهم بین اسکناس های تو کیفم چرخید و نمی‌دونم چقدر کرایه شده. لبم رو خیس کردم و با صدایی که خستگی رو فریاد می‌زد، گفتم:
    - کرایه چقدر شد؟
    دستی به ریش و گردنش کشید.
    - قابل نداره! سی و هفت تومن!

    خوبه گفت قابل نداره! اصلا حوصله بحث اضافی نداشتم، کرایه رو حساب کردم و مستقیم به سمت خونه دایی رفتم. دری زرشکی رنگ و بزرگ، سمت راستش درخت نارنجی که خود دایی کاشته بود، قرار داشت. دست دراز کردم زنگ در رو زدم که دایی در رو باز کرد؛ احتمالا باز هم منتظر اومدن من بودن، چون بدون هیچ سوالی در باز شد. فاصله در حیاط و در ساختمون آن چنان زیاد نبود، شاید به اندازه یک موتور و یک ماشین به صورت عمودی اما عجب صفایی داشت. کلی درختچه و گل های زینتی که حتی اسمشون هم نمی‌دونستم گوشه حیاط بود و حال می‌داد عصرها با چایی تازه، کنارشون بشینی. با صدای دایی، چشم از گل‌ها و خاطرات گرفتم.
    - به به! آقا ارشیا! چطوری دایی؟ از این طرف ها؟

    لبخندی زدم که نمی‌زدم، بهتر بود.
    - شرمنده نکنید دایی جان. گرفتارم و دنبال بدبختی هام. شما چطورین؟ قلبتون بهتره؟
    همزمان که آهی کشید، دستی به قلبش زد.
    - پسر جان این قلب دیگه، قلب زمان جوونی نمی‌شه. دایی ناراحتی قلبی داره و با عمل، کمی سرپا شده؛ موهاش جوگندمی که وسطش کمی خالی بود، ابروی قهوه‌ای و چشم‌های قهوه‌ای روشن و بینی قلمی و لب های معمولی صورتی کمرنگ. از آخرین دفعه که دیدمش، شکسته تر شده. داشتم چهره دایی رو آنالیز می‌کردم و چشمم به پشت سر دایی افتاد که مامان ایستاده بود.
    - سلام مامان.
    نگاهی به دایی کرد و وقتی دید دایی حواسش نیست، چپ چپ نگاهم کرد و بعد لبخندی زد که فقط خودم متوجه شدم این لبخند چه معنی می‌ده؛ یعنی حسابت رو می‌رسم!
    - سلام پسرم.
    به سمت دایی چرخید و گفت:
    - داداش بریم داخل!
    دایی سرش رو تکون داد و جلوتر از همه رفت. تا خم شدم که بند کفشم رو باز کنم، دست مامان روی شونه‌م نشست. با چشم‌های متعجب، در همون حالت، به مامان خیره شدم که با چشم‌هاش برام خط و نشون می‌کشید.
    - چرا زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟
    با لحن ملایم تری زمزمه کرد:
    - پسرم، من جز تو کسی رو ندارم که چشم انتظارش بشم. مگه چقدر می‌تونم بیام خونه داداشم؟ مادرت رو اذیت نکن... دلم رو بیشتر خون نکن، باشه مادر؟
    ایستادم و دست مامان رو تو دستم گرفتم.
    - چشم مامان، چشم. حالا رخصت می‌دید بیام داخل؟ یا برگردم برم خونه؟
    با دست چپ به پشت سرم اشاره کردم که دستم توسط شخصی گرفته شد. برگشتم و با سامان روبه‌رو شدم که خندید؛ من رو کنار زد و مامان رو بغـ*ـل کرد.
    - سلام عمه جان، چطوری بانو؟
    مامان دستی به سر سامان کشید و قربون صدقه‌ش رفت.
    - خوبم عمه جان، خوبم سامانم.
    سامان دست مامان رو گرفت و بدون این‌که توجهی به من بکنه، داخل رفتن. ابرویی بالا انداختم و کفشم رو با دمپایی روفرشی عوض کردم.
    ***
    - خاک بر سر...
    چپ چپ نگاهش کردم که نطقش کور شد و اون هم چپ چپ نگاهم کرد. با انگشت اشاره و میانی، شقیقه‌م رو فشار دادم که دوباره شروع کرد.
    - آخه چی بهت بگم که نگفته باشم؟ ها؟ خودت بگو! چرا انقدر عمه رو حرص می‌دی؟
    عصبی شدم؛ خودم کم درگیری فکری دارم، حالا سامان هم شده نصیحت گر من! به شدت از روی صندلی بلند شدم و فریاد کشیدم که سامان هم همراه من بلند شد و هاج و واج نگاهم کرد.
    - بسه پسر، بسه! از یک طرف مامان، از یک طرف آرزو.
    انگار فهمید که چیزی شده چون دستم رو گرفت و سعی کرد آرومم کنه. روی صندلی نشستم و سامان هم جلوم، از این سمت اتاق به اون سمت قدم می‌زد تا مثلا هردو آروم بشیم. به صورتش نگاه کردم که دیدم متفکر به نقطه‌ی ذل زده. دقیقا نقطه مقابل دایی بود البته از لحاظ ظاهری؛ هرچقدر دایی گندمی تیره بود، سامان بور و روشن مثل زن دایی اما بقیه اجزای صورتش شبیه دایی هست؛ بینی قلمی و لب های صورتی کمرنگ.
    - چیه پسر؟ چرا این‌طوری به من خیره شدی؟
    با شنیدن صداش، از هپروت بیرون اومدم و سوالی نگاهش کردم. میز شیشه‌ی جلوم رو دور زد و روی صندلی کنارم نشست.
    - خب حالا درست تعریف کن ببینم چی شده که هردفعه تو رو می‌بینم، بدتر از قبل شدی؟ کجاست اون ارشیای شیطونی که با کارهاش برای هیچ کسی آسایش نذاشته بود؟

    دستی به لبه میز کشیدم و در همون حالت گفتم:
    - نپرس؛ اون اتفاق دیگه برام حسی نذاشته.
    تو سکوت بهم گوش کرد، بدون این‌که حرفی بزنه که بعید بود. سامان، فقط پسر دایی نبود بلکه مثل داداشم بود.
    - دیدمش و دنبالش رفتم ولی... ولی گمش کردم! جوری ازم فرار کرد که هنوز نتونستم حلش کنم.
    کمی از صندلی فاصله گرفت و دوتا دستش رو به زانوش تکیه داد. چشم‌هاش رو ریز کرد و با تردید پرسید:
    - دیدیش؟ مطمئنی خودش بود؟ حتما اشتباه می‌کنی! حتما انقدر تو فکرش بودی، با شخص دیگه اشتباه گرفتی.
    با حرفش آتیش گرفتم؛ عصبی بلند شدم و غریدم:
    - بسه دیگه خودمم دارم دیوونه می‌شم.
    موهام رو محکم کشیدم و زیر لب نالیدم:
    - خودم به اندازه کافی عصبی شدم، لطفا تو فشار بیشتری بهم نیار.
    همزمان که بلند شد، دو تا دستش رو به نشونه آروم باش تکون داد.

    - باشه... تو دیدیش؛ ارشیا این حالت و این رفتارت شبیه آدم‌های پشیمون نیست... تو گفتی داری عذاب می‌کشی و پشیمونی اما...

    حرفش رو قطع کردم و تو صورتش غریدم:
    - اما چی؟ هان؟ اما چی؟
    نفسی گرفت و برای ثانیه‌ی، چشم‌هاش رو بست و من هم خیره نگاهش کردم که متوجه منظور پشت حرفش بشم؛ یعنی چی شبیه آدم‌های پشیمون نیستم! یعنی همه این رفتارهام الکی و از روی تظاهر برداشت کرده؟ حس کردم چیزی تو وجودم ریخت؛ حس کردم پشتم خالی شد. ناراحت و دلخور قدم به قدم ازش فاصله گرفتم اما هنوز نگاهش می‌کردم که چشم‌هاش رو باز کرد.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - سامان تو من رو این‌طوری شناختی؟ فکر کردی نقشه‌ی دارم که اگر اون دختر پیداش شد و خواست شکایتی کنه، من خودم رو پشیمون نشون بدم تا از حکم و غلطم بگذره؟! اره؟ دستت درد نکنه. من تو رو از برادر...
    - بسه دیگه... همین‌طور وراجی می‌کنه و حرف‌های مضخرف می‌زنه! ارشیا منظورم این بود که تو کاملا عوض شدی و اون ارشیای سابق نیستی! تو چشم‌هات چیزی می‌بینم که زمانی تو چشم‌های خودم می‌دیدم.
    با شک و تردید پرسیدم:
    - منظورت چیه؟به سمت میزی رفت که تموم عکس‌هاش با شادی اون‌جا بود؛ قاب عکس شادی رو برداشت و لمس کرد، انگار جلوش ایستاده.
    - منظورم واضحه، تو عاشق شدی! یادته چند سال پیش خودمم حال تو رو داشتم... درسته شرایط من، مثل الان تو نبود اما حالت رو خوب می‌فهمم. سرگردون بودم و حس می‌کردم چیزی کم دارم اما هرچقدر دنبالش می‌رفتم، کمتر به نتیجه می‌رسیدم تا فهمیدم، درمون دردم فقط یک نفر هست.
    تو فکر رفتم، واقعا راست می‌گـه؟ فکر می‌کردم که ازش خوشم اومده ولی عشق؟ یعنی عاشق شدم؟ نه هنوز هم می‌گم فقط حسی زودگذر که تا مدتی تموم می‌شه!
    شب به خونه برگشتیم؛ مامان هنوز از قضیه بهم خوردن نامزدی من و دخترعمه‌م، کمی باهام سرسنگین بود؛ بهتر از دست دختره چندش راحت شدم. وارد اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم.
    *آرزو*
    منتظر بودم که صدای نحسش رو بشنوم که دستش روی شونه‌م نشست، وحشت زده سرم رو بلند کردم و چون اشک تو چشم‌هام حلقه زده بود و کوچه تاریک بود درست نمی‌دیدمش فقط هاله تاریکی از مردی بود؛ صورتش سمت من بود و من هم منتظر بودم ببینم خودش هست یا نه. هر لحظه منتظر شنیدن صدای نحسش بودم. انقدر ترسیده بودم که نفس کشیدن و دردم یادم رفته بود؛ کاش همین لحظه، سکته کنم و بمیرم و اگر نجات پیدا کنم حتما خودم رو خلاص می‌کنم!
    با گوشیش یکم کار کرد و چراغ قوه گوشیش رو سمتم گرفت. نورش تو چشمم افتاد و باعث شد کمی سر بچرخونم و چشم ریز کنم که دیگه دیدی بهش نداشتم. کمی نور رو بالا و پایین کرد و بعد به حرف اومد. با شنیدن صداش، انگار تو جای امنی افتادم و از اون پرتگاه ترسناک راحت شدم.
    - آبجی چرا این‌جا نشستی؟ حالت خوبه؟
    از لحن آرومش ناخودآگاه آروم شدم و قلبم تازه یادش افتاد که باید بتپه. کنارم خم شدم و یکم اطرافم رو نگاه کرد. مات و مبهوت به کارهاش نگاه کردم که یکم بعد صدای ترسیده و نگرانش رو شنیدم.
    - ازت خون میره! جاییت زخم شده؟
    با حرفش ترسیده به خودم نگاه کردم دیدم اره، روی زمین هاله مشکی رنگی خودنمایی می‌کنه. برای یک لحظه ترسیدم بچم رو از دست بدم؛ انگار وقتی ارشیا نبود خیالم راحت شده بود و فهمیدم چقدر حالم بده. ناخودآگاه به دستش چنگ انداختم و گفتم:
    - بچه‌م... بچه‌م رو نجات بده.
    - بچه؟ حامله‌یی؟ یا خدا.
    دست دور کمرم و پاهام انداخت و همراه با من چیزی رو بلند کرد. دور چشم‌هام سیاه و سیاه تر شد و بدنم بی حس تر، جوری که به سختی دستم رو تکون می‌دادم. نمی‌دونم چرا انقدر بدنم منقبض و نفسم تنگ شده!
    اون سمت کوچه رفت که از قسمت تاریک بیرون اومدیم و تونستم صورتش رو تار ببینم. من رو سوار ماشینی کرد و گاز داد؛ از تکون های ماشین حس کردم سرعتش واقعا زیاد هست. حالم هر لحظه بدتر می‌شد و چشم‌هام رو بستم؛ مرگ رو به چشم‌هام می‌دیدم و دیگه چیزی متوجه نشدم.
    ***

    با حس سنگینی روی بدنم، چشم باز کردم؛ همه چیز برام گنگ بود. چشم‌هام تار می‌دید و بدنم انگار کوفته بود. اطرافم پرده سفید رنگی بود و به هیچ چیزی دید نداشتم؛ دیگه از رنگ سفید حالم بهم می‌خورد. به دست چپم سرم وصل بود و با تکون دادنش، آخم بلند شد؛ خواستم دست راستم رو تکون بدم و به سمت صورتم ببرم که دست‌هایی نذاشت. سرم رو به همون سمت چرخوندم اما با دیدن پسری که سرش روی دستم بود، وحشت کردم و کم کم یادم که چی شده. چندین بار چشم بهم زدم تا مطمئن بشم که درست دیدم و بعد با سرعت دستم رو کشیدم که همون پسر با شدت از روی صندلی بلند شد و متعجب نگاهم کرد. چهره‌ش ناخودآگاه باعث می‌شد بهش جذب بشی؛ پوستش گندمی بود، موهایی مشکی رنگ که به طرف بالا حالت داده بود، ابروهای پر و مردونه و چشم مشکی، ته ریش کوتاهی که خیلی بهش می‌اومد و بینی تیغه‌یی و لب کمی گوشتی صورتی کم رنگ و هیکلی چهارشونه و قد بلند با پیرهن طرح لی آبی رنگ و شلوار سفید؛ شاید بیست و شیش سال سن داشت. اون هم به من خیره شد؛ نگاهش کنجکاو بود اما حس بدی بهم منتقل شد و سعی کردم از روی تخت بلند بشم که دستش به طرفم دراز شد. با دیدن دستش که کمی باهام فاصله داشت، جیغ بلندی زدم و روی تخت، تو خودم جمع شدم.

    - به من دست نزن!
    محکم چشم بستم و منتظر بودم که دستش رو حس کنم اما هیچی نشد جز صدای نفس های عمیقش که شنیده می‌شد. آروم آروم چشم باز کردم و با دست‌های دراز و اخم‌های شدیدش روبه‌رو شدم. همین‌طور خیره‌ش بودم که بدون توجه به حرفم، روی صندلی نشست و من گوشه تخت رفتم که برای لحظه‌ی چشم‌هاش بسته شد و دست‌هاش مشت؛ مشخص بود از حرکتم واقعا ناراحت شده اما دست خودم نبود و غیر ارادی، عکس العمل نشون می‌دادم. به سختی نفسم رو بیرون فرستادم که صداش بلند شد.
    - حالت خوبه؟ جایی از بدنت درد داره؟

    ناخودآگاه دستی به شکمم کشیدم، شاید همون حس مادرانه بود که نسترن ازش صحبت می‌کرد و می‌گفت تا مادر نشدی، این حس رو درک نمی‌کنی که وقتی پای بچه‌ت در میون باشه، چه کارهایی که براش انجام نمی‌دی.
    دوباره صداش بلند شد.

    - حالش خوبه اگر بیشتر مراقب باشی! دکتر می‌گفت خون زیادی از دست دادی که باید مراقب خودت و بچه‌ت باشی چون خیلی ضعیف هستی و ممکنه خطر بیشتری تهدیدت کنه.
    نیشخندی زدم؛ چرا هرکسی به من می‌رسه فقط قصد نصیحت داره؟ چرا نگران حال من می‌شن؟ نگران منی که حتی پدرمم، چشم دیدن من رو نداره!
    می‌دونم بی احترامی بود اما نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم.
    - چیه؟ نگران حال منی؟ یا شاید می‌ترسی می‌خوام فریبت بدم که اصلا تکونی نمی‌خوری؟
    ناباور و شکه فقط بهم خیره بود، انگار هضم حرفم براش سخت بود. متعجب پرسید:
    - یعنی چی؟ من و تو انسانیم! نه فقط من یا تو، هرکسی نیاز به کمک داشته باشه باید بهش کمک کنیم... این کارم از روی انسان دوستی بود.

    دوباره نیشخندی زدم که اخمش غلیظ شد ولی چیزی نگفت.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - انسان دوستی؟ برو بابا دلت خوشه... من گفتم نجاتم بده اما لازم نبود.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - این بچه مثل من بی مهر پدر بزرگ می‌شه... کاش نجاتم نداده بود، کاش می‌مردم.
    صدای نفس‌های عصبیش رو شنیدم اما هیچی نگفت و با عصبانیت از اون‌جا بیرون رفت. انگار با رفتنش و تنها بودن خودم، بدنم دیگه منقبض نبود و می‌تونستم به راحتی نفس بکشم. مدتی از رفتن اون پسر می‌گذشت که صدای قدم‌هایی رو شنیدم، بعدش پرده کنار رفت و دکتری میانسال جلوم ظاهر شد؛ موهای سفید با بینی عقابی، لب معمولی و چشم سبز رنگ. لبخندی زد و قدمی نزدیکم شد که خودم رو جمع کردم و دستم دور پاهام حلقه شد.
    - سلام... حالت هم خوب به نظر می‌رسه. چرا بیشتر مراقب نیستی؟ تقریبا خودت و بچه از دست رفته بودین. وقتی دید چیزی نمی‌گم، خواست سرم رو از دستم بکشه که ناخودآگاه جیغی کشیدم؛ متعجب خیره‌م شد و به ثانیه نکشید همون پسر، هراسون پشت سرش ظاهر شد. به سختی لب باز کردم:
    - خودم... این کار رو... انجام می‌دم.
    دکتر اعتراض کرد.
    - نمی‌شه، ممکنه آسیب ببینی!
    ابرو بالا انداختم و صد البته برام مهم نبود فقط می‌خواستم از این حصار بیرون بیام.
    - برام مهم نیست.
    و قبل از این‌که کاری بکنن، سِرم رو کشیدم و ساعدم رو با دست راستم گرفتم. حتی ثانیه‌ی نمی‌تونستم این‌جا دووم بیارم؛ داشتم به شدت نفس کم می‌آوردم. انقدر شکه شده بودن که فقط نگاه کردن. از تخت پایین اومدم و بعد از پوشیدن کفش هام، کیف رو از روی میز کنارم برداشتم و از اون‌جا بیرون اومدم. داشتم تابلوها رو نگاه می‌کردم که خروجی و حسابداری کدوم سمته که دستم از پشت کشیده شد. لرز بدی تموم بدنم رو گرفت؛ دستم رو کشیدم و چند قدم دور شدم. عصبی دست تو موهاش کشید و با چشم‌هایی که انگار موجودی عجیب رو می‌بینه، نگاهم کرد.
    - چرا صبر نمی‌کنی؟ همین‌طور بدون هیچ چیزی راهت رو گرفتی و می‌ری؟
    نگاهی به اطراف انداختم که خداروشکر کسی حواسش نبود. برای خلاص شدن از دست این آدم، نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم و به خودم مسلط.
    - آقای محترم، از این‌که نجاتم دادید و وقت گذاشتید ممنونم اما لزومی نمی‌بینم که بگم کجا می‌رم؟ برای چی می‌رم؟
    دهنش برای گفتن حرفی باز و بسته شد؛ من هم معطل نکردم و از اون‌جا دور شدم. با دیدن تابلو حسابداری، به طرفش رفتم و بعد از انجام کارهایی که گفتن، هزینه رو حساب کردم و از بیمارستان بیرون اومدم. مجبور بود که همچین بیمارستانی من رو بیاره! هزینه زیادی گرفتن.
    نفس عمیقی کشیدم و انگار حالا راه نفسم باز شده؛ نمی‌دونم چرا این عکس العمل رو نشونم می‌دم! تقریبا عصر بود و هوا خنک؛ الان وقت مناسبی بود برای دنبال خونه گشتن. تو پیاده رو، راه رفتم و چندین املاکی رو بالا و پایین کردم اما خونه‌ی که به شرایط من بخوره، پیدا نمی‌شد. پاهام از درد ذوق ذوق می‌کرد و روی اعصابم بود. روی نیمکت کنار خیابون نشستم که چشمم به دختر بچه‌ی افتاد. کارهاش رو زیر نظر گرفتم؛ چون فاصله زیادی نداشتیم، کاملا متوجه حرف‌هایی که می‌زدن، بودم. لباسی عروسکی طلایی رنگی برداشت و پدرش نشون داد.
    - بابا، این خوبه؟ بهم میاد؟
    لبخندی روی لبم نشست؛ پدرش خم شد و دستی به سر دخترش کشید.
    - اره بابا، اگر دوستش داری، همین رو بخرم؟
    دختر بچه با همون لباس توی دستش، از خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت:
    - خیلی دوستش دارم... خیلی دوستش دارم.
    بغض گلوم رو گرفت و اشک تو چشمم حلقه زد. از این وضعیت خودم، حالم بهم خورد؛ من فرار نکردم که این وضعم بشه و شکست بخورم! فرار نکردم که دنبال راه مرگ خودم باشم! فرار کردم که از اون زندان رها بشم و حالا پای بچه‌ی وسطه که با تموم این اتفاقات، هنوز به من چسبیده و دوست داره به دنیا بیاد. دستی به شکمم کشیدم و نیمچه لبخندی زدم.
    - من رو ببخش که می‌خواستم نابودت کنم... از مادر بی رحم و سنگدلت، کینه به دل نگیر باشه؟ قول می‌دم از الان و این لحظه، همه زندگیم تو بشی. برای خوشحالی و آسایش تو هرکاری می‌کنم.
    دستی به صورتم کشیدم و رد اشک رو پاک و شالم رو درست کردم. هوا کاملا تاریک شد اما من هنوز تو بازار می‌چرخیدم؛ انگار تازه چشم‌هام باز شده بود و می‌دیدم که چه حسی داره وقتی لباس‌های بچگونه رو نگاه می‌کردم و تو تن بچه‌م تصور. فقط می‌خواستم از تک تک لحظات، لـ*ـذت ببرم. انقدر غرق لباس‌ها بودم که به کل زمان از دستم در رفت. چند دست لباسی که گرفته بودم رو داخل کیف گذاشتم و از فروشگاه بیرون اومدم. حس خوبی تموم وجودم رو گرفته بود و دلم نمی‌خواست دیگه به بدبختی فکر کنم. چهار راه مقابلم رو رد کردم و با دیدن خیابونی آشنا، لبخندی زدم. این مکان رو خیلی دوست دارم؛ دو طرف خیابون، درخت های توت، نارنج و کاج کاشتن و جوب آبش وقتی آب رد می‌شه، صدای قشنگی ایجاد می‌کنه و البته تا وقتی خیابون رفت و آمد زیاد نداشته باشه چون انقدر سروصدا می‌شه و شلوغ که فقط آدم می‌بینی و ماشین. سه راه بعدی، مغازه فست فودی بود که قبلا دیده بودم چون واقعا گشنه‌م شده بود به سمتش رفتم؛ تا به سه راه برسم از سکوتش لـ*ـذت بردم. با دیدن فلکه، قدم‌هام رو تند کردم اما خبری از شلوغی قبل نبود؛ خلوت بود و تک و توک آدمی رد می‌شد. برای لحظه‌ی فکر کردم اشتباه اومدم اما وقتی روبه‌روی مغازه ایستادم، دیدم عوض شده. روی پارچه‌ی تبلیغاتی نوشته بودن:
    - مفازه فست فودی«...» به دو خیابون بالاتر و نبش کوچه شصت انتقال یافت. شماره تماس:«...».
    لگدی تو هوا پرت کردم که چشمم به پیرمردی افتاد که با خنده نگاهم می‌کرد. خجالت کشیدم و لبخند مسخره‌ی زدم و سریع عقب گرد کردم اما با چیزی که دیدم، به سرعت نور برگشتم. پیرمرد قفل در رو چک کرد و خواست راه بیفته که صداش زدم:
    - ببخشید آقا؟ آقا؟
    ایستاد اما برنگشت که به سمتش دویدم و روبه‌روش ایستادم.
    - ببخشید آقا سوالی داشتم.
    متعجب ابروهای سفید رنگش رو بالا برد و با صدای لرزونی زمزمه کرد:
    - بفرما دخترم، درخدمتم؟
    به مغازه که چند دقیقه پیش از داخلش بیرون اومد، اشاره کردم.
    - شما صاحب املاکی هستید؟
    مسیر نگاهش یک دور بین من و مغازه چرخید و در نهایت روی من ایستاد.
    - بله!
    لبخندی زدم و گفتم:
    - متاسفم که این موقع می‌خوام وقتتون رو بگیرم اما من دنبال خونه می‌گردم حتی اگر چند متر باشه!
    ابرویی بالا انداخت و چند بار از بالا تا پایین رصد کرد و در نهایت اخم‌هاش توهم رفت.
    - دخترم برو فردا بیا... الان که دیروقته!
    وا رفتم اما سریع خودم رو جمع کردم.
    - آقا، من الان هیچ جایی برای موندن ندارم. تا فردا صبح تو خیابون بمونم؟
    حالا این همه اصرار می‌کنم، اگر کارت خواست که چیزی ندارم نشونش بدم! اما گاهی آدم‌ها لجباز می‌شن و روی موضوعی پافشاری می‌کنن و چه خوب بود که همیشه به نفعت باشه.
    - نمی‌شه گفتم برو صبح زود بیا.
    بدون توجه از کنارم رد شد.
    - آقا، من باردارم!
    همون چند قدم فاصله رو کم کرد و روبه‌روم ایستاد.
    - چی گفتی؟ اصلا چرا دختری به سن تو باید این موقع تو خیابون باشه؟
    فکر کنم خیلی بیش از حد، کنجکاو شده بود. همون حرفی که به نسترن گفتم رو مجبور بودم بگم حتی اگر این‌جا هم نتونم.
    - من از شهر دیگه‌ی برای کار اومدم اما... اما بین راه مدارکم رو گم کردم و هرجا می‌رم به زن حامله و بی مدارک نه کار می‌دن نه خونه!
    بغضم رو قورت دادم و منتظر نگاهش کردم که چیزی زیر لب گفت و بعدش بلند گفت:
    - بیا بریم ببینم چی می‌شه!
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با لبخندی که تا گوشم رسیده بود دنبالش رفتم. قفل رو باز کرد و وارد شدیم و لامپ رو روشن کرد؛ ساده بود اما شیک و تمیز، دور تا دور صندلی بود، فقط آخرش میز بود و با کامپیوتر و کلی کاغذ، دیوارهاش سفید و دری چوبی سمت راست بود. گلدون تزئینی هم گوشه‌ی قرار داشت. پشت میز نشست و چند برگه رو زیر و رو کرد.به صندلی که نزدیکش بود اشاره کرد.
    - بشین، سرپا نایست.
    تشکری کردم و نشستم. دستش رو توهم قفل کرد و گفت:
    - خب چقدر پول داری؟
    مکثی کردم و با حسابی سرانگشتی زمزمه کردم:
    - تقریبا سه میلیون.
    نفسی گرفت و با دیدن چهره متاسفش قصد کردم بلند بشم که گفت:
    - هیچ جا با این پول خونه‌ی پیدا نمی‌کنی اما یک جا هست که...
    فوری گفتم:
    - که؟
    همزمان که با گوشیش شماره‌ی گرفت، اشاره کرد منتظر بمون. چندین بار زنگ زد که بالاخره شخص مورد نظر جواب داد.
    - سلام آقای سالاری، ببخشید این موقع مزاحمت شدم اما مشتری پیدا شده که انگار خیلی هم عجله داره، می‌تونی یک توک پا بیایی؟
    مکثی کرد و منتظر به حرف‌های اون شخص گوش داد و در آخر گفت:
    - پسرم...
    زیر چشمی به من نگاه کرد و زمزمه کرد:
    - حامله‌ست!
    سر زیر انداختم و چشم بستم.
    - باشه پس منتظرتم.
    با خوشحالی و امید بهش چشم دوختم که تک خنده‌ی کرد.
    - کمی باید منتظر باشی.
    - باشه حتما.
    نفسی گرفتم و به انگشت های دستم خیره شدم؛ چقدر ناخن هام بلند شده!
    ذهنم به سمت خونه رفت؛ امیدوارم آدم خوبی باشه و بهونه الکی و بی مورد نیاره.
    پیرمرد بلند شد و به سمت همون در چوبی رفت و چند ثانیه نگذشته بود که صدای ظرف، بلند شد. چشم به در دوختم که ببینم کی میاد و وای که چقدر انتظار سخته. با ضعف رفتن شکمم، دستم رو روش فشار دادم. کم کم داشت خوابم می‌گرفت که استکان چای، کنارم روی میز نشست؛ برگشتم و با لبخندش روبه‌رو شدم.
    - بخور تا سرد نشده. آقای سالاری هم پیداش می‌شه...
    ظرف پولکی و شکلات رو جلوم گذاشت و ادامه داد:
    - بخور نوش جونت.
    تشکر کردم و شکلاتی برداشتم تا با چایی بخورم که حداقل کمی جلوی ضعفم رو بگیره. خجالت می‌کشیدم که این موقع شب، همین جا معطلش کردم؛ آرزو اگر صاحب خونه اومد و گفت که خونه نمی‌دم، چیکار کنم؟ هیچی مثل همیشه دست از پا درازتر می‌ری برمی‌گردی!
    صدای ماشینی اومد و تا خواستم برگردم، پیرمرد جلوتر رفت و نتونستم چهره کاملش رو ببینم. نمی‌دونم ترس بود یا هیجان اما قلبم تاپ تاپ می‌زد؛ نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم و وقتی بلند شدم با دیدن شخص روبه‌روم، شکه شدم. اون هم متعجب به من خیره شده بود و نگاه از هم نمی‌گرفتیم که انگار به خودش اومد و اخم ریزی کرد.
    - سلام.
    سرسنگین با همون اخمش جوابم رو داد.
    - سلام.
    به سمت پیرمرد چرخید و دستی روی شونه‌ش گذاشت. اخمش به خنده تبدیل شد فقط برای من اخم می‌کنه؟ خب حق داره چون عصر، خیلی بد باهاش رفتار کردی! اما دست خودم که نبود، الان هم دلم خوشه که تو خیابونیم تقریبا.
    - چطوری عمو صفا؟ خوبی؟ هنوز تا این موقع تو مغازه می‌مونی؟
    پیرمرد که اسمش رو متوجه شدم، لبخندی زد و گفت:
    - ای پسر، کسی که خونه نیست؛ زنم، چند روزی رفته خونه دخترم. منم تو خونه حوصله‌م سر می‌ره، این‌جا می‌شینم.
    روی صندلی روبه‌رو، کنار هم نشستن و آقای سالاری بود اگر اشتباه نکنم، به سمتم چرخید.
    - اتاق کوچیکی، تقریبا پونزده متر گوشه حیاط هست و رهن و اجاره هم«...»تومن. این هم عکس‌.
    عکس‌ها رو برداشتم و زیر و رو کردم؛ اتاق تقریبا مربع شکل و ساده با پنجره کوچیک کنار در و دوتا اپن دوطرف، رنگ دیوارهاش سبز کمرنگ و چند پریز و کلید برق. مشخص بود کاملا خالیش کرده. همه چیزش خوبه اما رهن و اجاره‌ش کمی بالا بود؛ همزمان که عکس‌ها رو نگاه می‌کردم متوجه شدم دارن باهم آروم صحبت می‌کنن و گاهی سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم. عکس‌ها رو روی میز گذاشتم که کاملا به سمتم برگشت.
    - خب چطوره؟
    لبم رو خیس کردم و دستم رو فشار دادم.
    - خوبه فقط...
    نتونستم بگم که کمی اجاره بالا هست که خودش گفت:
    - چقدر پول داری؟
    با صدای لرزونی گفتم:
    - تقریبا سه میلیون.
    خیره نگاهم کرد؛ نگاهش خیلی بیشتر از عصر کنجکاو بود. کمی روی صندلی خم شد.
    ***
    هنوزم باورم نمی‌شه که الان وسط خونه ایستادم و دارم به دیوارهای سبز رنگش نگاه می‌کنم. تو چهارچوب در ایستادم و به خونه‌ش خیره شدم. واقعا فرشته بود که از ناکجاآباد پیداش شده؛ باور کنم که شده فرشته نجات من! دستی به شکمم کشیدم.
    - ممنونم عشق مامان.
    موقع امضا دیدم اسمش رو رامین نوشت اما برای من فرشته نجات بود. محو خونه بودم که در ساختمون باز و ازش خارج شد. به سرعت وارد اتاق شدم و قبل از این‌که به گوشه اتاق برسم، صدای در بلند شد. نفسی کشیدم و برگشتم که دیدم ملحفه بزرگی تو دستش قرار داره.
    - بیا آبجی... پتو و تشک و بالش داخلشه که تمیز هست و خیالت راحت باشه.
    - مم... ممنون.
    - خواهش می‌کنم.
    حس کردم برای گفتن حرفی تردید داره و در نهایت گفت:

    - امروز خیلی حالت بد بود، الان بهتری؟ چون باردار بودی و خون زیادی از دست دادی باید خون بهت می‌دادن البته خونی که منعقد نشه. تو بارداری و باید بیشتر مواظب خودت باشی.
    خجالت زده از این همه توجه زمزمه کردم:

    - مرسی... برای امروز هم متاسفم، حال مناسبی نداشتم.

    حرفی نزد و بعد از شب بخیری، رفت و در هم بست. به سمت ملحفه رفتم و گره رو باز کردم؛ زیر انداز، پتو، تشک و بالش رو گوشه اتاقک پهن کردم. روی تشک نشستم؛ زیپ کیف رو باز و لباسم رو با تونیک بلندی عوض کردم و کیف رو بالای سرم قرار دادم. بعد از خاموش کردن لامپ، دراز کشیدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم و به سقف ذل زدم. بالاخره بعد از مدت‌ها تونستم سقفی پیدا کنم و امشب با خیال راحت می‌خوابم و خبری از پلیس و مأمور و نگهبان و... نیست. لبخندی از ته وجودم زدم و با این‌که گشنه‌م بود اما خوابیدم؛ خوابی سراسر آرامش.
    ***
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    دستی به چشم‌هام کشیدم تا خواب از سرم بپره. پلک زدم و با دیدن سقف، لبخندی عمیق روی لبم نشست؛ باید به کسی که این اتاقک رو رنگ کرده، جایزه داد چون برای انتخاب رنگش، سلیقه به خرج داده. الان که هوا روشنه، رنگش بیشتر به پسته‌یی شباهت داره. بلند شدم و محلفه رو گوشه اتاقک پهن کردم؛ تشک و پتو رو تا کردم و همراه بالش روش گذاشتم و دو گوشه رو روش کشیدم. کیف رو هم کنارش گذاشتم و بعد از مرتب کردن لباس‌هام، بیرون رفتم. با دیدن حیاط جا خوردم انقدر که قشنگ بود انگار وسط باغی پر از میوه‌های دلخواهت ایستاده باشی و با لـ*ـذت بهشون نگاه کنی. ساختمون اصلی تقریبا بزرگی، سمت راست بود و وسط حیاط یک حوض آب پر از سیب سرخ، که آدم به وجد می‌اومد؛ دورتادور حیاط درخت و درختچه کاشته شده بود و کمی اون طرف تر، آلاچیق زیبایی قرار داشت که به درخت کناریش تاب سفید رنگ چوبی بهش آویزون بود. روبه‌روی اتاقک من، اتاقکی بود که احتمال دادم دستشویی باشه. انقدر زیبا و چشم گیر بود که کلا یادم رفت که آقای سالاری کنارم ایستاده و با لبخند به رفتارهای من نگاه می‌کنه؛ وقتی متوجه شدم کم بود از خجالت آب بشم. شرمنده سرم رو پایین انداختم و قدمی فاصله گرفتم.
    - سلام.
    - سلام صبح بخیر آبجی خانوم! خوب خوابیدی؟
    خجالت زده تشکری کردم که به سینی تقریبا بزرگی که جلوی در بود و من ندیده بودمش اشاره کرد.
    - بفرمائید صبحانه تازه. من دارم می‌رم سرکار تا شب میام و اگر چیزی نیاز داشتید به شماره‌ی که کنار سینی گذاشتم تماس بگیرید، راستی کلید هم برای استفاده از آشپزخونه گذاشتم.
    اون صحبت می‌کرد و من خیره چشم‌هایی بودم که فرشته من بود؛ آخه کدوم آدمی به کسی حتی یک روز کامل هم نیست می‌شناسه، انقدر بها می‌ده و به فکرشه؟
    با دستی که جلوم تکون خورد به خودم اومدم و سر به زیر انداختم.
    - بله؟
    - متوجه شدید چی گفتم؟
    نه نصفی از حرف‌هات رو متوجه نشدم اما سر تکون دادم.
    - بله ممنون اما نیازی به کلی...
    دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت.
    - پس ناهار چی می‌خوایی بخوری؟
    بین صحبتش به ساعت روی مچ دستش نگاه کرد و با هول گفت:
    - اوه اوه من رفتم تا دیر نشده؛ شب میبینمت آبجی، فعلا.
    زیر لبو زمزمه کردم:
    - به سلامت.
    مثل این‌که قبلا ماشینش رو بیرون بـرده بود چون وقتی بیرون رفت، صدای ماشینی از پشت در بلند شد. به عقب برگشتم و به سینی نگاهی کردم؛ چای، عسل، تخم مرغ، کره و نون سنگک که حسابی معده‌م رو مالش داد. دست و صورتم رو شستم و بعد از برداشتن سینی وارد اتاقک شدم؛ اول شماره و کلید رو برداشتم و تو جیبم گذاشتم و بعدش لقمه‌ی گرفتم و خوردم. از دیروز هیچی نخورده بودم و گشنه‌م بود.
    سینی رو برداشتم و از اتاقک بیرون رفتم. از حیاط سنگ فرش شده گذشتم و جلوی ساختمون ایستادم؛ بوی چوب و درخت ها، حس خوبی بهم می‌داد. سینی رو زمین گذاشتم و به کلیدها خیره شدم که کدوم مربوط به کدومه! به آرم روی قفل نگاه کردم و بعد به کلیدها. بالأخره در ساختمون رو باز کردم و بعد از برداشتن سینی، آروم وارد شدم و طوری به اطراف خیره شدم انگار که یکی از دیوارهای خونه بیرون می‌پره و قراره من رو بخوره! در ورودی به پذیرایی چسبیده بود و هیچ دیواری وسط پذیرایی نبود. سمت چپ، آشپزخونه و پذیرایی که چندتا پشتی گذاشته بود و دوتا اتاق سمت راست و کنارش حموم. پنجره‌یی هم به طرف سالن باز می‌شد که دقیقا نمای حوض و درخت ها رو نشون می‌داد. به سمت آشپزخونه رفتم و چشم چرخوندم تا شیر آب رو پیدا کنم؛ با دیدنش سینی رو کنار شیر آب گذاشتم و مایع ظرفشویی و اسکاج رو برداشتم تا ظرف ها رو بشورم.
    ***
    با شنیدن صدای ماشینی که تو حیاط خاموش شد، دست از کارم کشیدم و سریع لباس‌هام رو مرتب کردم و با قدم‌های آروم به سمت در ورودی رفتم که همون موقع در باز شد و آقای سالاری اومد داخل که با دیدن من چند لحظه مات نگاهم کرد. ناخودآگاه نگاهی به اطراف کردم و در آخر ناامید به در پشت سرش خیره شدم. دهنم خشک شده بود و قلبم به سرعت می‌زد؛ اصلا غلط کردم که خواستم غذا درست کنم.
    - سلام آبجی، خوبی؟ امروز خوب بود؟ اذیت نشدی؟
    دستی به گوشه لباسم کشیدم و لب زدم:
    - نه مشکلی نبود، ممنون. من برم با اجازه!
    با سرعت از کنارش رد شدم و در رو باز کردم تا خواستم قدمی بیرون بذارم، مچ دست چپم اسیر شد. کل بدنم نبض گرفت و نفس‌هام به شماره افتاد؛ دستم رو با شدت کشیدم که چون انتظارش رو نداشت، دستم محکم به دستگیره در خورد و آخم بلند شد. نگران و متعجب خواست حرکتی بکنه که از خونه بیرون پریدم و با عجله به سمت اتاقک دویدم؛ در رو قفل کردم و بدون روشن کردن لامپ، همون‌جا سر خوردم و نشستم. دستی به یقه لباسم کشیدم تا بتونم نفسی تازه کنم و کم کم گریه کردنم شدت گرفت. اصلا برام مهم نبود که دستم می‌سوزه و زمین سرده فقط یک کلمه تو ذهنم می‌چرخید و می‌چرخید تا من رو به مرز جنون برسونه. با صدای تقه‌ی به در، از جا پریدم و ترسیده به در خیره شدم اما همش صحنه اون شب، زنده می‌شد. جلوی دهنم رو گرفتم تا صدای جیغم بلند نشه چون مطمئنا هیچ کسی برای کمک پیدا نمی‌شه.
    - آبجی؟ حالت خوبه؟ چیزیت شده؟ مشکلی داری؟ می‌دونم داری می‌شنوی پس بیا این در رو باز کن ببینم حالت خوبه؟ باشه؟ باز نمی‌کنی؟ حداقل یک چیزی بگو تا خیالم راحت بشه!
    کاش قلم پام می‌شکست و وقتی صاحب املاکی گفت برو می‌رفتم و لجبازی نمی‌کردم؛ من که می‌دونستم خونه پیدا نمی‌کنم پس چرا افتادم روی دنده لجبازی؟ هنوز یک روز کامل نگذشته ببین چند بار بدنم لرزیده؟ وسط اتاقک روی دو پا افتادم و هق هق گریه‌م بلند شد که ضربه های به در هم شدت گرفت.
    - باز کن این در رو! آبجی؟ آرزو؟
    با ضربه محکمی که به در خورد، گریه‌م قطع شد و بدنم خشک. درد دلم هم کم کم شدت گرفت و هرچقدر سعی کردم با دست‌هام فشارش بشم تا آروم بشه فایده نداشت. چرا با این همه فشار و استرس این بچه از بین نمی‌ره؟ مشتم به نوازش تبدیل شد و زیر لب زمزمه کردم:
    - چرا انقدر علاقه داری این دنیا رو ببینی؟!
    - آرزو، استرس برات خوب نیست، بچه‌ت و خودت به خطر می‌افتی، لجبازی نکن و این در رو باز کن تا خیالم راحت بشه که حالت خوبه!
    آب دهنم رو قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم:
    - من حالم خوبه، شما برید خواهش می‌کنم.

    کمی از خشم و نگرانی صداش کم شد و گفت:
    - من ببینمت باشه می‌رم فقط یک لحظه.
    آرزو مبادا در رو باز کنی! اینکار رو نکن.
    - می‌خوام بخوابم لطفا تنهام بذارید، شب بخیر.
    سعی کردم به هیچ کدوم از حرف‌هاش و ضربه‌هاش واکنشی نشون ندم و بعد از پهن کردن رخت خواب، دراز کشیدم.
    - باشه بالاخره که دستم بهت می‌رسه. راستی برای شام ممنونم اما لازم نیست خودت رو اذیت کنی!
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    الان دو هفته هست که نه می‌ذارم اون من رو ببینه نه جلو چشمش می‌رم اما متوجه شدم که می‌خواد در مورد موضوعی صحبت کنه و امیدوارم راجع به تخلیه خونه نباشه. تو حیاط، کنار حوض، نشسته بودم و داشتم لباس‌هام رو می‌شستم و تو فکر بودم که یک‌دفعه در باز شد. راستش یکم ترسیدم؛ برگشتم و با دیدن آقای سالاری، خواستم به سمت اتاقک برم که انگار متوجه شد می‌خوام چیکار کنم که با چند قدم بلند بهم رسید و مانع شد. قدمی عقب رفتم که لبخندی گوشه لبش جا گرفت.
    - دیدی گفتم بالأخره دستم بهت می‌رسه! خب بیا اون‌جا بشینیم...
    به تاب اشاره کرد و ادامه داد:
    - تا بفهمم دردت چیه!
    اخمی کردم و بدون حرف به طرف لباس‌هام رفتم که دنبالم اومد و به حوض تکیه داد.
    - خب همین‌ها حرف می‌زنیم.

    آخرین لباس رو چنگ زدم و شیر آب رو باز کردم. همزمان که کف لباس ها رو گرفتم اون هم حرفش رو زد.
    - می‌دونی خیلی خوشحالم که الان خواهری دارم! من تا الان هیچ کسی رو نداشتم و تنها بزرگ شدم؛ بچه که بودم عاشق این بودم که آبجی داشته باشم ولی مامان و بابام و خواهری که هنوز ندیده بودمش تصادف کردن...
    ساکت شد و می‌دونستم چقدر اذیت می‌شه آخه اون هم مثل من کسی رو نداشته با این تفاوت که من داشتم ولی انگار وجود ندارن.
    از این‌که بهم اعتماد کرده بود و حرفش رو گفته بود حسی وجودم رو گرفت، شاید این‌که من رو خواهرش می‌دونه ولی من تا حالا حس نکردم که خواهر بودن چه حسی داره.
    - خب خواهری نمی‌خوایی از خودت بگی؟
    از ذهنم گذشت« اصلا نباید بهش گفت که چیزی رو تعریف کنه».
    چیزی نگفتم و مشغول کارم شدم؛ اگر می‌فهمید که من یک دختر فراریم و برای چی فرار کردم، از خونه پرتم می‌کرد بیرون.
    به طرفش برگشتم که دیدم دستش رو تو آب حوض کرده و مشغول آب بازیه. نمی‌دونم چرا بهش اعتماد کردم و به این خونه پا گذاشتم؛ من که از تموم مردان اطرافم خیری ندیدم.

    داشتم نگاهش می‌کردم که به طرفم برگشت و لبخندی زد و یک‌دفعه حس کردم صورتم خیس شد! آب حوض رو تو صورتم پاشیده بود! صدای خنده‌ش چنان بلند شد که فقط متعجب به دولا و راست شدنش خیره بودم. انقدر خندید که من هم کم کم خنده‌م گرفت اما جلوی خودم رو گرفتم. لباس‌ها رو برداشتم و روی بند جلوی اتاقک که خودم بسته بودم، پهن کردم؛ می‌دونم خیلی مستأجر پرویی بودم. وقتی خنده‌هاش تموم شد، صداش رو شنیدم.

    - خب حالا بگو ببینم دردت چیه؟ تا فاصله دومتری که ازت رد می‌شم یا دستت رو می‌گیرم، وحشت می‌کنی! به من اعتماد نداری؟
    صداش رفته رفته بلند شد و قدم‌هاش نزدیک تر. اصلا خبری از خنده‌های چند ثانیه پیش نبود. آخرین لباس رو پهن کردم و هنوز دستم رو عقب نکشیده بودم که با حرفی که زد خون تو رگ‌هام یخ زد و تموم علائم حیاتیم از کار افتاد.
    - شوهرت کجاست؟ فکر کردی حرف‌های که به اون پیرمرد بیچاره گفتی رو باور می‌کنم؟
    چشم بستم و با حرف‌هاش گوش کردم؛ دیدی آرزو خانوم، تحویل بگیر! بهت می‌گم هیچ جا نمی‌تونی فرار کنی و بری اما همیشه لجبازی می‌کنی و فقط به فکر این هستی که چشم روی همه چیز ببندی و پشت سرت جا بذاری!
    نه این‌طور نیست؛ من فقط کمی امنیت، حمایت و محبت خواستم، مگه جرم کردم؟ هرکسی جای من بود، حتما فرار می‌کرد. انقدر درگیری‌ ذهنی داشتم که متوجه نشدم دقیقا کنارم ایستاده. با گرم شدن مچ دستم، جیغ بلندی زدم و عقب رفتم که متعجب به نقطه‌ی که قبل ایستاده بودم، خیره بود. بدنم می‌لرزید اما از درون قفل بودم. چشم‌هام رو بستم تا نگاهش رو که هزار معنی داشت، نبینم.
    شکه شده بود و من بدتر. بهم پشت کرد و دستی تو موهاش کشید؛ انقدر محکم که ریشه موهای من درد گرفت. به سمتم برگشت و انگشت اشاره‌ش رو تکون داد.
    - بالأخره می‌فهمم دردت چیه پس بهم بگو تا خودم متوجه نشدم.
    عصبی و تحت فشار بودم؛ حرفی زدم که هم خودم ناراحت شدم هم اون.
    - به شما چه ربطی داره که من به اون پیرمرد چی گفتم و تو زندگیم چه اتفاقاتی افتاده؟! شما حق ندارید تو زندگیم دخالت کنید!
    بدون حرف فقط نگاهم کرد اما چشم‌هاش همه حرف‌هاش رو فریاد زد؛ رفت و در رو پشت سرش محکم بست؛ همزمان با بسته شدن در، من هم روی زمین آوار شدم. صدای روشن شدن ماشینش بلند شد؛ گریه‌م شدت گرفت و سرم رو روی زمین گذاشتم و از ته دل گریه کردم.
    من چرا دل فرشته نجاتم رو این‌طور شکستم! اون فقط قصد داشت کمکم کنه. من تونستم صداقت حرف‌هاش رو حس کنم اما این ترس لعنتی که نمی‌دونم چرا گریبان گیرم شده، همه چیز رو خراب کرد! این مدت کم به محبت‌های خالص و پاکش، عادت کرده بودم. امشب که اومد، حتما باهاش حرف می‌زنم و از دلش درمیارم. حالا که تو این دنیا یکی پیدا شده که خالصانه محبت کنه و من رو خواهرش بدونه پس منم اون رو داداش خودم به حساب میارم! اگر روزی تونستم از گریه کردم دست بردارم، حتما جشن می‌گیرم.
    اشکم رو پاک کردم و بلند شدم که متوجه شدم پاهام بدجور خواب رفته و نمی‌تونم حرکت کنم. خنده‌م هم گرفته بود چون حس قلقلک داشتم! با هر قدم حس کردم سوزنی تو پام فرو می‌ره؛ تا به حوض برسم کلی خندیدم.
    ***
    نگاه آخر رو به خونه کردم که ببینم چیزی از قلم ننداخته باشم؛ غذا درست کردم، خونه رو تمیز کردم و حیاط رو شستم. همه این‌ها تا شب وقتم رو گرفت و کمی هم باعث کمر دردم شد اما خوشحال بودم و حس خوبی داشتم. تو حیاط از این طرف به اون طرف می‌رفتم و منتظر شنیدن تک بوق ماشین بودم. روی پله جلوی ساختمون نشستم و چشم به در دوختم؛ هر وقت دوست داری زمان بگذره و موقعیتی که دنبالش هستی بیاد، نمیاد و برعکس، وقتی که به زمان بیشتری نیاز داری به سرعت همون لحظه‌ میاد. شکمم رو نوازش کردم و همزمان با بچه‌م حرف می‌زدم.
    - مامان فدات بشه... الان دایی میاد و اتفاق ظهر رو از دلش پاک می‌کنیم. می‌دونی دوست دارم وقتی به دنیا اومدی و بزرگ شدی همیشه و در هر زمان آدم خوبی باشی مثل دایی رامینت، باشه عزیزم؟
    کوتاه خندیدم و ادامه دادم:

    - با خودت نگو چه مامانی دارم که هنوز هیچی نشده، دایی دایی راه انداخته! همیشه می‌خواستم یک ذره از محبت‌ها و توجهی که رامین به من و تو داره، داداش هام به من داشتن تا در حسرت نمونم.
    - مامانی... فندق مامان... قول می‌دم هیچ وقت تنهات نذارم. برام مهم نیست چطوری به وجود اومدی، همین که تو وجودم رشد می‌کنی و حس خیلی خوبی دارم برام کافیه. وقتی بزرگ بشی می‌شی نور چشمم، عصای دستم، قسم می‌خورم که هیچی برات کم نذارم.

    به درخت انگور چشم دوختم که چندتا گنجشک از این شاخه به اون شاخه می‌رفتن. به جز چندتا خوشه، بقیه خوشه انگورها داخل پارچه بود تا حیف نشن. کم کم ترس و دلهره رو حس می‌کردم؛ تو خونه تنها و ناآشنا! بلند شدم و از مسیر سنگ فرش شده به طرف اتاقک رفتم و قبل این‌که وارد بشم، کلید برق رو روشن کردم؛ در رو بستم و قفل کردم. رخت خواب رو پهن و خودم رو ملحفه پیچ کردم. چشمم به در بود و گوشم منتظر صدایی از بیرون. کم کم بدنم بی‌حس شد و خواب رفتم. با صداهای عجیبی که شنیدم، یک چشمم رو باز کردم و زیر چشمی به اطراف نگاه کردم که با یادآوری دیشب، از جا پریدم و بدون توجه به سر و وضعم از اتاقک بیرون پریدم. چشمم به پسری افتاد که پشت به من، مشغول چیدن انگورها بود. انگار متوجه شد که از چهارپایه پایین اومد و سبدی که انگورها داخلش بود هم همراه دستش آورد.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - سلام آبجی صبح جمعه‌ت بخیر.
    انقدر از دیدنش خوشحال شده بودم و بیشتر به این دلیل که از من ناراحت نبود؛ به طرفش رفتم و حالا روبه‌روی هم ایستاده بودیم.
    - س... سلام صبح توهم بخیر.لبخندی زد که چشم‌های مشکیش برق زد.
    - صورتت رو بشور تا سفره رو بچینم.
    سر تکون دادم و رامین هم به طرف میزی رفت که تا حالا ندیده بودم. بعد از شستن صورتم و تعویض لباس، به طرفش رفتم که روی صندلی نشسته بود و چای هم می‌زد. پشت میز نشستم و به آسمونی چشم دوختم که حتی یک تکه ابر هم داخلش نبود. با شنیدن صداش، خواستم لب باز کنم و معذرت خواهی کنم اما گذاشتم بعد از صبحونه.
    ***
    کمکش همه وسایل رو جمع کردم و شستم اما چیزی که فهمیدم خیلی حواسش بود از یک فاصله معینی، نزدیک تر نشه. چقدر به خاطر این کارش، غرق خوشی شدم! هیچ حرفی نمی‌زدیم و مشغول بودیم تا اینکه به حرف اومد.
    - من... یعنی درواقع ما... باید باهم حرف بزنیم؟!
    همون لحظه هم قفل دهن من باز شد و گفتم:
    - منم... منم باید حرفی بزنم.
    سری تکون داد و به بیرون اشاره کرد؛ لیوان رو سرجاش گذاشتم و باهم به سمت میز برگشتیم.
    - خب اول تو بگو؟
    لب باز کردم و گفتم:
    - من... من برای حرف دیروز معذرت می‌خوام، فقط ترسیده بودم و عصبی.
    لبخندی زد و دستی تو هوا تکون داد.
    - مهم نیست... منم عصبی بشم، حرف‌های نامربوطی می‌زنم. خب حالا سوال من!
    لحنش به یک باره تغییر کرد و جدی شد.
    - من تو رو خواهر صدا می‌زنم پس توهم من رو برادر خودت بدون و... و بهم بگو چرا اون موقع شب...

    دیگه ادامه نداد و متوجه شدم براش سخته بخواد درموردش سوال بپرسه. سر به زیر انداختم و با خودم دودوتا یکی کردم و تصمیم گرفتم همه چیز رو بهش بگم. مکثی کرد و با تردید پرسید:
    - آبجی می‌تونم یک چیز دیگه بپرسم؟
    - اره بپرس.
    - می‌شه بدونم پدر بچه‌ت کجاست؟
    چنان سریع حرفش رو زد که نتونستم تجزیه کنم و بعد چند ثانیه فهمیدم چی گفته. نمی‌دونم صورتم چه شکلی بود که با هول گفت:
    - نباید می‌پرسیدم، متاسفم.
    - نه نه حق داشتی بپرسی.
    بهش بگم؟ اگر بعد از گفتنش از خونه بیرونم کنه چی؟ حالا که موقع عمل رسیده، پشیمون شدم.
    - اگر بگم قول می‌دی زود قضاوت نکنی؟
    رامین با اطمینان سرش رو تکون داد و گفت:
    - اره قول می‌دم.
    زبونی روی لب‌هام کشیدم و شروع کردم به گفتن اتفاق هایی که برام افتاده بود و از کجا به کجا رسیدم و وقتی به همون شب رسیدم، صورتش کبود شد؛ ترسیدم و نتونستم حرفی بزنم که صدای اعتراضش بلند شد.
    - خب؟ ادامه‌ش؟!
    نگاهی به چهره عصبیش انداختم و چشم‌هام رو بستم و ادامه دادم؛ وقتی حرفام تموم شد، مشت های گره شده‌ش روی میز فرود اومد و از جا پریدم؛ اشک‌هام که سرازیر شده بود بیشتر شدت گرفت و چشم‌های مشکیش رد اشک هام رو دنبال کرد تا به چونه‌م رسید. دستش به سمت صورتم نرسیده، وسط راه خشک شد و با صدای خش داری گفت:
    - آبجی خودم از این به بعد پشتت هستم و تنهات نمی‌ذارم!
    یعنی ممکنه؟ واقعا می‌شه؟ مگه می‌شه که چشم‌های فرشته ها دروغ بگه؟ نه نمی‌شه. حسی تو وجودم شعله کشید و این حرف رو برام پررنگ تر کرد که رامین همون فرشته‌ی نجات من هست که سرراهم قرار گرفته.

    چشم‌هاش تغییر کرد و غم تو چشم‌هاش نشست.

    - خب اشک‌هات رو پاک کن تا بهت بگم.
    با پشت دستم، صورتم رو پاک کردم و به چشم‌های غمگینش خیره شدم.
    - اول از همه نقل مکان می‌کنی و به این‌جا میایی!
    با انگشت اشاره‌ش به ساختمون اشاره کرد و ادامه داد:
    - دومین کار، شناسنامه‌ت هست که باید جورش کنم و اون رو بسپار به من و سوم... سوم این‌که برات تو این هفته وقت بگیرم برای مشاوره!
    بدون پلک زدن بهش خیره بودم که قشنگ داشت برنامه ریزی می‌کرد. دسته صندلی رو فشار دادم و کمی خم شدم.
    - این همه کار برای چیه؟ مشاوره می‌خوام چیکار؟ اگر شناسنامه بگیرم که همه متوجه می‌شن که من کجام و میان دنبالم! نه اصلا هیچ کاری انجام نده.
    با ترس زمزمه کردم:
    - اگر بفهمن، دوباره باید برگردم به همون اتاق تاریک و سرد و به دور از همه... حتی بچه‌م هم ازم می‌گیرن!
    شکمم رو محکم چنگ زدم، انگار که الان جلوم ایستادن و همین قصد رو دارن.
    با التماس به رامین نگاه کردم و ازش کمک می‌خواستم. با جفت دستش، موهاش رو جنگ زد و نفس عمیقی کشید. روی صندلیش نشست و پرسشگرانه پرسید:
    - چرا باید بچه‌ت رو ازت بگیرن؟ همین الان گفتم تا تهش پشتتم و تنهات نمی‌ذارم پس چرا بیخود و بی جهت به خودت و بچه‌ت صدمه می‌زنی؟ کسی متوجه نمی‌شه تو کجایی و چیکار می‌کنی. مشاوره هم بهت کمک می‌کنه تا این ترسی که داری، رفع بشه و بدون استرس زندگی کنی. چند ماه دیگه فندق دایی دنیا میاد و باید محکم باشی تا بتونی ازش حمایت کنی، درسته؟

    اره همه حرف‌هاش، درست بود و آرامش بخش روح و روان من. خوشحالم که باهاش روبه‌رو شدم وگرنه معلوم نبود الان کجای شهر بودم و چیکار می‌کردم؟ ضربان قلبم که شدت گرفته بود الان آروم می‌زد و حرف‌هاش آب روی آتیش بود. ناخودآگاه لبخندی زدم، یعنی برادر داشتن همین حس خوشاینده؟ همین که حس کردم کوه پشت سرمه؟ پس بابا و مامان داشتن چه حسی داره؟
    ***

    رامین به تک تک حرف‌هاش، عمل کرد؛ اگر تا چند ماه پیش بهم می‌گفتن که یک غریبه از یک آشنا بیشتر بهت کمک می‌کنه، حتما می‌خندیدم و می‌گفتم دیوونه شده یا دل خوشی داره.
    روزها پشت سر هم می‌اومدن و می‌رفتن و من تازه داشتم معنی داشتن خانواده و تکیه‌گاه رو می‌فهمیدم. رامین حامی خیلی خوبی بود، برادری در حقم کرد و نذاشت چیزی به دلم بمونه. دوماه به همین منوال گذشت؛ تنها بیرون نمی‌رفتم چون می‌ترسیدم کسی من رو ببینه. به بچه‌ی که تو وجودم رشد کرده بود عادت کرده بودم و به قول نسترن حس مادرانه هست که باعث این اتفاقه. رامین با این که سرکار می‌رفت باز هم مراقبم بود.
    به این آرامش عادت کرده بودم. ترس کمتری داشتم و فقط به بعضی حرکات واکنش نشون می‌دادم که دکتر می‌گفت به مرور و با جلسات بیشتر حالت بهتر می‌شه اما خودم هرزمان یادش میفتم برام خجالت آوره که تو چشم‌های رامین نگاه کنم. چندین بار شده که همراهش بیرون رفتم و باعث شدم که عصبی به خونه بگرده ولی انقدر مرد بود که هیچ زمان یادم نمی‌آورد؛ اکثر اتفاقات دوماه پیش افتاده بود.

    ***
    پاکت خریدها رو برداشتم و مابقیش هم رامین برداشت و هم قدم باهاش به سمت ماشین رفتم. صندوق عقب ماشینش رو باز کرد و من هم پاکت ها رو داخلش گذاشتم.
    - آبجی برو تو ماشین بشین، از صبح ایستادی، خسته‌ت می‌شه.
    - باشه.

    تو ماشین نشستم و همزمان شد با بستن صندوق عقب. هنوز در رو نبسته بودم که دستی به سمتش آمد، اول فکر کردم رامین هست اما پوست دستش سبزه بود نه گندمی؛ بدنم لرزید و فکم قفل شد. سر چرخوندم و به صورت پسری که تازه پشت لبش سبز شده بود رسیدم. دیگه گوش ندادم ببینم چی می‌گـه فقط همین صحنه کافی بود تا بدنم شدیدا بلرزه و نفس‌هام قطع بشه. دستم رو روی گوشم گذاشتم و از ته دل جیغ زدم. حس می‌کردم پسر داره چیزی رو توضیح می‌ده اما کنترل بدنم که دست خودم نبود. فقط زمانی که رامین بغلم کرد و سعی داشت آرومم کنه، کمی آروم شدم اما هنوز تو بغلش می‌لرزیدم و اشک می‌ریختم؛ پیرهنش رو چنگ زدم و ازش خواهش کردم که نذاره کسی نزدیکم بشه.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - داداش، جون من نذار کسی نزدیکم بشه! من می‌ترسم... می‌ترسم.
    کمرم رو نوازش کرد و گفت:
    - آروم باش، هیچ کسی جز من و تو این‌جا نیست که نگرانش باشی و بترسی. چشم‌هات رو باز کن و ببین! هیچ کسی نیست. انقدر نلرز خواهر خوشکلم... گریه نکن. ببینم دوست داری بریم خونه؟
    با یادآوری اتاقم و این‌که اون‌جا دیگه جام امنه سر تکون دادم. به خونه که رسیدیم تا ساعت‌ها خودم رو تو اتاق زندانی کرده بودم و می‌ترسیدم بیرون برم. بعدا فهمیدم که اون پسر فقط آدرس می‌خواست بپرسه که من اون جنجال رو به پا کردم.
    ***
    با تقه‌ی که به در خورد، برگشتم و به رامین نگاه کردم که منتظر نگاهم می‌کرد. پرسیدم:
    - چیزی شده؟ جایی قراره بری؟
    ابرویی بالا انداخت و به ساعتش نگاه کرد.
    - اره آبجی، باید بریم پیش خانوم دکی!
    خانوم دکی؟ ای وای امروز وقت گرفته بودیم. با عجله بلند شدم و گفتم:
    - تا ماشین رو روشن کنی، منم اومدم.
    رامین سوت زنان، رفت و منم به سرعت لباس‌هایی که دستم اومد، پوشیدم و از خونه بیرون اومدم. تو ماشین نشستم و بعد از بستن کمربند، دستم رو به شکمم کشیدم که کمی بالا اومده بود. رامین لبخندی زد و همزمان که آیینه ماشینش رو تنطیم کرد، گفت:
    - شکمت از یک خانوم باردار چهار ماهه بزرگ تره!
    زبونی روی لبم کشیدم و زمزمه کردم:
    - نمی‌دونم، حتی نسترن زمان چهارماهگیش هم شکمش انقدر بالا نبود!
    سری تکون داد و نیم نگاهی بهم کرد.
    - نگران نباش ماه دیگه می‌ریم سونوگرافی.
    *ارشیا*
    خسته و کوفته از شعبه بیرون اومدم و نگاهی به سه راه کردم و تو کوچه کنار شعبه رفتم که همیشه به عنوان پارکینگ استفاده می‌شد. به خاطر جلسه بد موقع آقای فروزش، لعنتی زیر لب گفتم. قفل ماشین رو زدم و سوار شدم؛ کیف رو صندلی کنارم گذاشتم و سرم رو به فرمون تکیه دادم و دستم رو دورش حلقه کردم. اخه الان وقت جلسه گذاشتنه؟ عجب غلطی کردم همون روز اول، پیشنهاد کارش رو پذیرفتم که به عنوان مشاور براش کار کنم! حالا باید تا چند سال تحمل کنم ولی جای شکرش باقیه که دو شغل دارم. نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو روشن کردم و بعد از بستن کمربند، راه افتادم.
    دیشب درست نخوابیدم و صبح هم زود بیدار شدم و الان چشم‌هام می‌سوخت. به ساعت ماشین نگاه کردم و زیرلب لعنتی به جلسه‌های آخر ماه گفتم که همیشه باعث دردسر بود.
    ماشین رو پارک کردم و بعد از برداشتن پلاستیک ها، وارد خونه شدم.
    - مامان؟ مامان جان؟ کجایی؟ من اومدم!
    هیچ صدایی نمیومد؛ پلاستیک ها رو روی اپن آشپزخونه گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم که صدای شر شر آب از حموم شنیدم. پس مامان حموم بود. بعد از تعویض لباس، تو تخت پریدم و خوابیدم.
    با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم و تو تخت نشستم. سرم رو محکم فشار دادم تا از دردش کم کنم اما هیچ تغییری نکرد؛ وقتی خواب و خوراک درست و حسابی نداشته باشم همین می‌شه. بدون هیچ سر و صدایی و به احتمال این‌که مامان خوابه، راهی آشپزخونه شدم تا مسکنی بخورم.
    به سالن که رسیدم صدای حرف زدن مامان و دایی رو شنیدم و بعدش اسم خودم؛ کنجکاو شدم بدونم دارن در مورد چه موضوعی حرف می‌زنن.
    - داداش من چیکار کنم؟ از وقتی از خونه زرین برگشته، داره از دست می‌ره. نمی‌دونم چه اتفاقی براش افتاده و با من هم حرف نمی‌زنه. من هم مادرم اما نمی‌تونم بفهمم درد بچه‌م چیه؟! روز به روز داره لاغرتر می‌شه... غذا و خوابش هم که به کل نصف شده! دیگه خبری از خندیدن هاش نیست.
    صدای هق هق گریه آرومش بلند شد.
    - خواهر من شاید مشکل کاری باشه، سامان هم گاهی این مشکلات رو داره پس چرا بیخودی خودت رو ناراحت می‌کنی؟
    - نه مشکل سرکار نیست... ارشیا عاشق اینه که کار کنه حتی خودت می‌دونی دوتا شغل داره اما تا قبل از عید ندیدم هیچ وقت درمورد کارش نق بزنه و شکایت کنه ولی حالا به کوچکترین موضوع، واکنش نشون می‌ده، حساس می‌شه! می‌گم داداش نکنه...
    صدای پر از ترس مامان قطع شد.
    - چی نکنه؟ اتفاقی افتاده؟ چی می‌خواستی بگی؟
    - داداش نکنه بچه‌ی یکی یدونه‌م، معتاد شده باشه؟!
    هان؟! مامان من این حرف‌ها چیه؟ اصلا به قیافه من می‌خوره معتاد باشم؟
    - دور چشم‌هاش سیاه شده و لاغر و رنگ پریده و به همه چیز هم ایراد می‌گیره!
    دست شما درد نکنه!
    - خواهر من خوب آدم‌های معتاد رو می‌شناسی!
    حتی لحن شوخ دایی هم نتونست مامان رو از اون حال و هوا دربیاره.
    - ساسان؟ الان چه وقت شوخیه؟ بچه‌م داره از دست می‌ره!
    - شاید عاشق شده؟
    دایی عاشق که نشدم فقط یک حس کشش و پشیمونی دارم که می‌خوام جبران کنم!
    - نه داداش... اگر می‌خواست عاشق بشه، عاشق خورشید می‌شد؛ چندسال نامزد بودن اما ذره‌ی کشش به سمتش ندیدم. داداش چیزی ازت بخوام نه نمی‌گی؟
    - چی؟
    - می‌تونی آدم برام پیدا کنی که دنبال این پسر بره تا ببینم چه دردی داره؟
    - هان؟! می‌خوایی جاسوسی بچه‌ت رو بکنی؟
    - داداش خواهش می‌کنم، فقط بفهمم چه دردی داره که به من نمی‌گـه! التماست می‌کنم.
    - باشه باشه.
    ای مادر زرنگ من! کاش می‌شد کارآگاه استخدام کرد تا آرزو رو برام پیدا کنه.
    ***
    - ای بابا، سامان عجب آدم لجبازی بودی و نمی‌دونستم! من نمی‌تونم بیام کار دارم.
    اخم ظریفی بین ابروهاش نشست و دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت.
    - حرف نباشه... همه باهم میریم. آخه مگه چند ساعت راهه که تو بهونه میاری؟ فقط یکی دوساعت. بادی هم به اون کله پوکت می‌خوره تا آدم بشی.
    با دستش به سرم اشاره کرد و بعد انگشت اشاره‌ش رو به شکل دایره وار که انگار می‌خوایی مغز کسی مشکل داره رو توضیح بدی! من نفهمیدم دیوونه‌م یا کله پوک؟
    - سامان تو که حالت بدتر از منه! بالأخره نفهمیدم چی بهم گفتی!
    صندلی میز کامپیوترم رو چند دور چرخوند و بعد ولش کرد اما صندلی همین‌طور دور خودش می‌چرخید. اشاره به صندلی کرد.
    - تو دقیقا شبیه صندلی هستی، گیجی و یکی باید راهنمایی و هدایتت کنه. فقط یک روز می‌خوایی بری تفریح، ببین چیکار می‌کنی؟ تو لجبازی می‌کنی ولی من باید بیام آقا رو راضی کنم برای یک تفریح کوچیک از خ...
    تیز نگاهش کردم که ادامه نداد. صندلی رو سرجاش گذاشتم و گفتم:
    - باشه میام. حالا کی می‌ریم؟
    دستی به موهاش کشید و بدون این‌که به چشم‌هام نگاه کنه، گفت:
    - ماه دیگه.
    چی؟! یک ماه دیگه؟ اون وقت این آقا الان اومده مخ من رو می‌خوره؟!
    لب باز کردم تا حرفی بزنم اما ادامه داد:
    - ارشیا، همه زود قبول می‌کنن اصلا قبول چیه؟ بگم بریم سفر؟ کسی نمی‌گـه کار دارم، بچه دارم، زندگی دارم، با کله قبول می‌کنن اما تو رو باید از یک ماه قبل روی مخت کار کنن تا قبول کنی. البته قبلا این شکلی نبودی، فقط چند ماه. من رفتم اما یکم به خودت بیا.
    نگاهش کردم تا از اتاق بیرون رفت و کمی بعد صدای در ورودی بلند شد. روی تخت نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم؛ کلافه شده بودم از مراقبت ها و نصیحت های دایی، سامان، مامان و هرکسی من رو با این وضعیت می‌بینه؛ من چیز زیادی نمی‌خوام فقط من رو به حال خودم رها کنین. برای این‌که حواسم رو از فکرهایی که هرلحظه مغزم رو می‌خوردن راحت کنم، کامپیوتر رو روشن و فایل حساب شعبه رو باز کردم. اولین سطر اکسل رو فرمول دادم اما ذهنم پر کشید به زمانی که عمارت بودم یعنی چهار ماه پیش. زمانی که از ماشین پیاده شدم تا وسایل رو بردارم اما با نگاه خیره دختری روبه‌رو شدم که جلوی عمارت با لباس سورمه‌ای ایستاده بود. وسایل رو برداشتم و هرقدم که نزدیکش می‌شدم قلبم تند می‌زد؛ وقتی که روبه‌روش ایستادم و نگاهم به صورتش افتاد که با چشم‌های متعجب و کنجکاو بهم نگاه می‌کرد. خواستم کمی سربه سرش بذارم اما پشیمون شدم.
    با صدای باز شدن در اتاق و برخورد با دیوار، از خیالش بیرون پریدم و به مامان نگاه کردم که با چشم‌هاش برام خط و نشون می‌کشید.
    - جانم مامان، چیزی شده؟
    چند قدمی نزدیکم شد و با اشاره به گوشی، تقریبا فریاد زد:
    - اگر اون گوشی رو جواب بدی اره چیزی شده.
    بدون توجه به گوشی، کاملا به سمتش چرخیدم و دست راستم رو دور پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
    - خب چی شده؟
    دست به کمر شد و با لحن عصبیش فریاد زد:
    - اره، آقای فروزش زنگ زده!
    با شنیدن اسمش، محکم به پیشونیم زدم.
    - وای یادم رفت فایل ها رو براش ایمیل کنم.
    مامان کمی غر زد و در آخر رفت. همزمان که صحت فرمول ها و عددها رو چک کردم، گوشی رو برداشتم و شماره فروزش رو گرفتم. با بوق دوم برداشت.
    - الو کجایی پسر؟
    - سلام ببخشید به گوشی دسترسی نداشتم! فایل ها رو چک کردم و مشکلی نیست. فروش و خرید و ارزش افزوده ها رو محاسبه کردم.
    - خب تخفیف ها چی؟
    نگاهی به جمع کل تو آخرین سطر کردم و گفتم:
    - خرید، صد و شصت هزار تومن و فروش، صد و هفتاد هزار تومن.
    مکثی کرد و گفت:
    - خب فایل ها کی به دستم می‌رسه؟
    - اگر الان ایمیل رو چک کنین، ارسال شده.
    لحنش کمی نرم شد؛ تشکر و خداحافظی کرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا