- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
تموم بدنم مخصوصا پاهام به شدت درد گرفته بود؛ گلوم خشک و نفسم بالا نمیاومد. کنار خیابون راه میرفتم و صدای بوق ماشین ها، پشت سرهم تکرار میشد. خم شدم و پاهام رو که از شدت درد، نبض میزد ماساژ دادم. کیف رو روی شونهم انداختم و تا قدم اول رو برداشتم، چنان دردی تو دلم پیچید که جیغ نسبتا بلندی کشیدم. از درد خم شدم و دلم رو فشار دادم. یاد اون بچهی افتادم که داشت تو وجودم رشد میکرد؛ اگر قراره برای همیشه از بین بره، پس میذارم نابود بشه. چرا انقدر سنگ دل و بی رحم شده بودم؟ مگه کسی به من رحم کرد؟ من برای کسی ارزش داشتم؟ نه نداشتم، پس این بچه که پدرش هم از وجودم خبر نداره، برای من چه فایدهی داره؟ همون بهتر که نباشه. کمی که دردم آروم شد، دوباره به راه افتادم. آخه کی، این همه راه رو پیاده میره تا خارج از شهر؟ من! منی که از زندگی و زندگی کردن خسته شدم. منی که هیچ کسی از این دل خونم خبر نداره. آخه خدایا، چه بدی کردم که سرنوشتم این شده؟ به قسمتی رسیدم که فقط تا چشم کار میکرد، زمین کشاورزی بود؛ سمت راستم کوه بود و سمت چپ زمین.
- حالا چیکار کنم؟ با چه جرأت و جسارتی این همه راه اومدم؟
لبم رو به دندون گرفتم و آهی از ته دل کشیدم. فقط یکم دیگه مونده بود تا این کوه و زمین ها رو رد کنم و برسم اما قسمت بدش اینجاست که این راه ترسناکه. با مالش رفتن شکمم، مغزم به سرعت هشدار داد که یکی اینجا هم تشنه هست هم گشنه اما کجاست آدمی که بخواد توجه کنه! قدمی برداشتم و با خودم میگفتم فقط چند قدم دیگه بردار. دوباره صدای شکمم بلند شد که فقط اخم کردم؛ انگار مرگ تدریجی. انقدر رفتم و رفتم که دیگه از آفتاب تند و تیز اردبیهشت ماه خبری نبود. با دیدن تابلوی سبز رنگ، که با خط سفید نوشته بود به شهر«...» نزدیک میشوید، لبخند مصنوعی زدم. وقتی به خودم اومدم دیدم جلو خونه ایستادم؛ آخه چرا باید اینجا بیام؟ چون هیچ راهی نداشتم اما اگر بفهمند که حاملهم، اونوقت... سرم رو محکم تکون دادم، حتی فکر کردم بهش هم باعث میشد نفسم بند بیاد. با تیر کشیدن دلم، از درد کمی خم شدم و شکمم رو فشار دادم. کم کم سردردم شدید و به درد دلم هم اضافه شد. یاد صورتم افتادم؛ شال رو دور صورتم محکم کردم و پشت ستون روبهروی خونه ایستادم و به پشت بوم خیره شدم؛ همون جایی که همدم تنهایی هام بود. نگاهم به در بزرگ سفید رنگ کشیده شد؛ چرا هیچ خبری از آرش و افرادش نیست؟ پیش خودم گفتم الان اینجا پر از آدمه ولی جز پرنده هیچ کسی نبود. تا جایی که یادم میاد این کوچه نسبت به بقیه کوچه ها ساکت تر بود و اکثرا اینجا دنبال خونه میگشتن. با تردید خواستم به طرف خونه برم اما انگار راه رفتن یادم رفته بود. تو دلم زار زدم چرا نباید برای دیدن کسایی که از خون من هستن، ذوق و شوق داشته باشم؟ چرا باید این تردید لعنتی همه وجودم رو مثل خوره، نابود کنه؟ نه نمیتونم! قدم به قدم عقب رفتم.
- اینجا خونه من نیست... اینجا تو این خونه هیچ جایی ندارم.
اشک گوشه چشمم رو، قبل از اینکه سرازیر بشه گرفتم. یادم نمیره کسی که پدر من بود با کینه و دلخوری گفت من دخترش نیستم و دختری به اسم آرزو نداره. انگار دوباره اون لحظات برام تکرار شده بود که قصد داشت نفسم رو برای همیشه قطع کنه؛ نباید اینجا برمیگشتم تا دوباره قلبم به درد بیاد. درد دلم هر لحظه بیشتر میشد اما برام مهم نبود، نهایتش میمردم دیگه، من که از زندگی سیر شدم.
به عقب برگشتم و با قدم های بلند از اون کوچه فاصله گرفتم، نباید برمیگشتم. به خیابون اصلی که رسیدم کمی پیاده راه رفتم اما واقعا توان نداشتم و ایستادم که صدای بوق ماشینی اومد. برگشتم و با دیدن تاکسی ناخودآگاه به طرفش رفتم و سوار شدم. به ساعت ماشین نگاه کردم ساعت چهار بود یعنی چندین ساعت طول کشیده تا پیاده راه بیام ولی برای برگشت فقط یک یا دو ساعت. راننده اهنگی گذاشت؛ انگار امروز همه چیز دست به دست هم دادن تا از درون نابودم کنن.
« یک دردایی تو این دل هست
که گهگاهی نفس گیره
من احساس...»
- ببخشید آقا لطفا میشه عوضش کنین؟
از تو آیینه جلویی با چشمهای سبز رنگش خیره نگاهم کرد و با کمی مکث سری تکون داد. از نگاهش حالم بد شد؛ نه اینکه بد باشه فقط از نگاه هر مردی به خودم میترسم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و به آسمون خیره شدم. خدایا کجا برم؟ کجا برم که گرگهای آدمنما، تیکه پارهم نکنن؟ کجا برم با این بچه تو شکمم؟ تو این دنیای به این بزرگی، یک جای کوچیک ندارم. بغضم رو پس زدم و چشم به دامنه کوه دوختم اما ذهنم برای خودش همه جا پرواز میکرد. انقدر تو فکر بودم که متوجه نشدم کی رسیدیم. با دیدن پارک نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
- آقا ممنون همینجا پیاده میشم؛ کرایه چند میشه؟
همزمان که راهنما زد، از تو آیینه نگاهم کرد و گفت:
- ده تومن؛ قابل نداره!
ده هزار تومنی که همیشه جدای اون پولها نگه میداشتم رو بهش دادم و پیاده شدم. دیگه اصلا برام مهم نبود که پولها خرج میشه یا بعدا ممکنه پول کم بیارم؛ دیگه هیچی ذرهی برام مهم نبود. چشمم ماشین رو دنبال کرد تا از زاویه دیدم محو شد. دل درد و سردردم هرلحظه بیشتر و شدید تر میشد و طاقت من هم کم تر. کیفم رو تو دستم جابهجا کردم؛ هه تموم دار و ندار من از دنیا همین کیف پر از خرت و پرت بود. وارد پارک شدم و به طرف بوفهش رفتم؛ ساندویچ مرغ و قارچی گرفتم و روی نیمکتی همون نزدیکی نشستم و شروع به خوردن کردم. با صدای ماشینی که با سرعت داشت از خیابون رد میشد، نگاهم به سمتش کشیده شد؛ به سرم زد داخل خیابون بپرم و خودم رو راحت کنم اما فوری از ذهنم پاکش کردم، هر زمان تصمیم گرفتم راه جدیدی رو برم، یک اتفاقی میافتاد و مشکلی به مشکلاتم اضافه میشد. حالا با اومدن این بچه که پدر نداره و اگر به دنیا بیاد باید بدون پدر، بزرگ بشه و ممکنه مثل من بشه چیکار کنم؟ ته همه فکرام به این بچه میرسید که آیندهش چی میشه؟
اصلا نفهمیدم کی ساندویچ تموم شد؛ سرم رو تو دستهام گرفتم و نالیدم:
- خدایا چی درسته چی غلط، چیکار کنم؟ خودت یک راه پیش روم بذار... دستم به هیچ جا بند نیست و راهی ندارم.
***
چند روز از رفتنم به خونه آقا گذشته بود و تو پارک قدم میزدم؛ انگار که خیلی زندگی شاد و بی غصهی دارم. دل دردم همش کم و زیاد میشد اما دیگه سرگیجه و حالت تهوع نداشتم. با دیدن بچه های کوچیک، دستم ناخودآگاه شکمم رو لمس میکرد که این فقط حرکتی غیر ارادی بود. شال رو محکم کردم و دور گردنم پیچیدم؛ همش صورتم رو زیر شال قائم میکردم تا صورتم مشخص نشه.
کیفم رو روی شونهم جابهجا کردم و سر چرخوندم که نگاهم به کسی خورد و بند بند وجودم لرزید؛ پاهام روی زمین میخکوب شد و فقط خیره نگاهش میکردم اصلا یادم رفته بود نفس کشیدن چطوریه. خودش بود؛ همون هیکل، همون قد و همون صورت. نیم رخش سمت من بود و تا خواستم حرکتی کنم به طرفم برگشت و نگاهمون بهم گره خورد. انگار جادو شده بودم که نمیتونستم نگاهم رو بگیرم و از جلوش محو بشم. یکم نگاهم کرد؛ ترسیدم دوباره بخواد بلایی سرم بیاره، انگار اون ترس عاملی شده بود برای رهایی از قفل شدن بدنم. با همه توانی که تو بدن داشتم و بدون توجه به دردم با سرعت دویدم. نگاه اکثر اونهایی که تو پارک بودن رو کامل حس کردم اما برام اهمیت نداشت. با شنیدن صدای قدمهاش و صدا کردنم، فهمیدم که من رو شناخته. به قدمهام سرعت بخشیدم و از پارک بیرون اومدم چون راحت تر میتونستم جایی قایم بشم. درد خیلی شدیدی تو دلم پیچید و بعدش انگار کل بدنم نقطه درد شد؛ اخمم توهم رفت و چشمهام رو برای لحظهی بهم فشار دادم. افراد تو خیابون که انگار اومدن تام و جری میبینن که محو ما بودن! با دیدن یک کوچه به سرعت داخلش رفتم و همونجا قایم شدم؛ امیدوار بودم ندیده باشه که من کجا اومدم.
نفسنفس میزدم؛ دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای نفسهام، من رو لو نده. صدایی ازش نشنیدم و کمی خیالم راحت شد که دنبالم نیومد اما انگار با خوشحالی، شدت دل دردم بیشتر شد و نتونستم دردش رو تحمل کنم؛ حس میکردم شلوارم خیس شده.
سعی کردم نفس عمیقی بکشم تا به خودم مسلط بشم. گوشهی داخل کوچه که نسبتا تاریک بود، نشستم و سرم رو روی پاهام گذاشتم که هنوز نفس تازه نکردم، صدای پایی نزدیکم قطع شد؛ از ترس تکون نخوردم فقط از گوشه چشمم یک جفت کفش مردونه دیدم که باعث شد زیر گریه بزنم.
- حالا چیکار کنم؟ با چه جرأت و جسارتی این همه راه اومدم؟
لبم رو به دندون گرفتم و آهی از ته دل کشیدم. فقط یکم دیگه مونده بود تا این کوه و زمین ها رو رد کنم و برسم اما قسمت بدش اینجاست که این راه ترسناکه. با مالش رفتن شکمم، مغزم به سرعت هشدار داد که یکی اینجا هم تشنه هست هم گشنه اما کجاست آدمی که بخواد توجه کنه! قدمی برداشتم و با خودم میگفتم فقط چند قدم دیگه بردار. دوباره صدای شکمم بلند شد که فقط اخم کردم؛ انگار مرگ تدریجی. انقدر رفتم و رفتم که دیگه از آفتاب تند و تیز اردبیهشت ماه خبری نبود. با دیدن تابلوی سبز رنگ، که با خط سفید نوشته بود به شهر«...» نزدیک میشوید، لبخند مصنوعی زدم. وقتی به خودم اومدم دیدم جلو خونه ایستادم؛ آخه چرا باید اینجا بیام؟ چون هیچ راهی نداشتم اما اگر بفهمند که حاملهم، اونوقت... سرم رو محکم تکون دادم، حتی فکر کردم بهش هم باعث میشد نفسم بند بیاد. با تیر کشیدن دلم، از درد کمی خم شدم و شکمم رو فشار دادم. کم کم سردردم شدید و به درد دلم هم اضافه شد. یاد صورتم افتادم؛ شال رو دور صورتم محکم کردم و پشت ستون روبهروی خونه ایستادم و به پشت بوم خیره شدم؛ همون جایی که همدم تنهایی هام بود. نگاهم به در بزرگ سفید رنگ کشیده شد؛ چرا هیچ خبری از آرش و افرادش نیست؟ پیش خودم گفتم الان اینجا پر از آدمه ولی جز پرنده هیچ کسی نبود. تا جایی که یادم میاد این کوچه نسبت به بقیه کوچه ها ساکت تر بود و اکثرا اینجا دنبال خونه میگشتن. با تردید خواستم به طرف خونه برم اما انگار راه رفتن یادم رفته بود. تو دلم زار زدم چرا نباید برای دیدن کسایی که از خون من هستن، ذوق و شوق داشته باشم؟ چرا باید این تردید لعنتی همه وجودم رو مثل خوره، نابود کنه؟ نه نمیتونم! قدم به قدم عقب رفتم.
- اینجا خونه من نیست... اینجا تو این خونه هیچ جایی ندارم.
اشک گوشه چشمم رو، قبل از اینکه سرازیر بشه گرفتم. یادم نمیره کسی که پدر من بود با کینه و دلخوری گفت من دخترش نیستم و دختری به اسم آرزو نداره. انگار دوباره اون لحظات برام تکرار شده بود که قصد داشت نفسم رو برای همیشه قطع کنه؛ نباید اینجا برمیگشتم تا دوباره قلبم به درد بیاد. درد دلم هر لحظه بیشتر میشد اما برام مهم نبود، نهایتش میمردم دیگه، من که از زندگی سیر شدم.
به عقب برگشتم و با قدم های بلند از اون کوچه فاصله گرفتم، نباید برمیگشتم. به خیابون اصلی که رسیدم کمی پیاده راه رفتم اما واقعا توان نداشتم و ایستادم که صدای بوق ماشینی اومد. برگشتم و با دیدن تاکسی ناخودآگاه به طرفش رفتم و سوار شدم. به ساعت ماشین نگاه کردم ساعت چهار بود یعنی چندین ساعت طول کشیده تا پیاده راه بیام ولی برای برگشت فقط یک یا دو ساعت. راننده اهنگی گذاشت؛ انگار امروز همه چیز دست به دست هم دادن تا از درون نابودم کنن.
« یک دردایی تو این دل هست
که گهگاهی نفس گیره
من احساس...»
- ببخشید آقا لطفا میشه عوضش کنین؟
از تو آیینه جلویی با چشمهای سبز رنگش خیره نگاهم کرد و با کمی مکث سری تکون داد. از نگاهش حالم بد شد؛ نه اینکه بد باشه فقط از نگاه هر مردی به خودم میترسم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و به آسمون خیره شدم. خدایا کجا برم؟ کجا برم که گرگهای آدمنما، تیکه پارهم نکنن؟ کجا برم با این بچه تو شکمم؟ تو این دنیای به این بزرگی، یک جای کوچیک ندارم. بغضم رو پس زدم و چشم به دامنه کوه دوختم اما ذهنم برای خودش همه جا پرواز میکرد. انقدر تو فکر بودم که متوجه نشدم کی رسیدیم. با دیدن پارک نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
- آقا ممنون همینجا پیاده میشم؛ کرایه چند میشه؟
همزمان که راهنما زد، از تو آیینه نگاهم کرد و گفت:
- ده تومن؛ قابل نداره!
ده هزار تومنی که همیشه جدای اون پولها نگه میداشتم رو بهش دادم و پیاده شدم. دیگه اصلا برام مهم نبود که پولها خرج میشه یا بعدا ممکنه پول کم بیارم؛ دیگه هیچی ذرهی برام مهم نبود. چشمم ماشین رو دنبال کرد تا از زاویه دیدم محو شد. دل درد و سردردم هرلحظه بیشتر و شدید تر میشد و طاقت من هم کم تر. کیفم رو تو دستم جابهجا کردم؛ هه تموم دار و ندار من از دنیا همین کیف پر از خرت و پرت بود. وارد پارک شدم و به طرف بوفهش رفتم؛ ساندویچ مرغ و قارچی گرفتم و روی نیمکتی همون نزدیکی نشستم و شروع به خوردن کردم. با صدای ماشینی که با سرعت داشت از خیابون رد میشد، نگاهم به سمتش کشیده شد؛ به سرم زد داخل خیابون بپرم و خودم رو راحت کنم اما فوری از ذهنم پاکش کردم، هر زمان تصمیم گرفتم راه جدیدی رو برم، یک اتفاقی میافتاد و مشکلی به مشکلاتم اضافه میشد. حالا با اومدن این بچه که پدر نداره و اگر به دنیا بیاد باید بدون پدر، بزرگ بشه و ممکنه مثل من بشه چیکار کنم؟ ته همه فکرام به این بچه میرسید که آیندهش چی میشه؟
اصلا نفهمیدم کی ساندویچ تموم شد؛ سرم رو تو دستهام گرفتم و نالیدم:
- خدایا چی درسته چی غلط، چیکار کنم؟ خودت یک راه پیش روم بذار... دستم به هیچ جا بند نیست و راهی ندارم.
***
چند روز از رفتنم به خونه آقا گذشته بود و تو پارک قدم میزدم؛ انگار که خیلی زندگی شاد و بی غصهی دارم. دل دردم همش کم و زیاد میشد اما دیگه سرگیجه و حالت تهوع نداشتم. با دیدن بچه های کوچیک، دستم ناخودآگاه شکمم رو لمس میکرد که این فقط حرکتی غیر ارادی بود. شال رو محکم کردم و دور گردنم پیچیدم؛ همش صورتم رو زیر شال قائم میکردم تا صورتم مشخص نشه.
کیفم رو روی شونهم جابهجا کردم و سر چرخوندم که نگاهم به کسی خورد و بند بند وجودم لرزید؛ پاهام روی زمین میخکوب شد و فقط خیره نگاهش میکردم اصلا یادم رفته بود نفس کشیدن چطوریه. خودش بود؛ همون هیکل، همون قد و همون صورت. نیم رخش سمت من بود و تا خواستم حرکتی کنم به طرفم برگشت و نگاهمون بهم گره خورد. انگار جادو شده بودم که نمیتونستم نگاهم رو بگیرم و از جلوش محو بشم. یکم نگاهم کرد؛ ترسیدم دوباره بخواد بلایی سرم بیاره، انگار اون ترس عاملی شده بود برای رهایی از قفل شدن بدنم. با همه توانی که تو بدن داشتم و بدون توجه به دردم با سرعت دویدم. نگاه اکثر اونهایی که تو پارک بودن رو کامل حس کردم اما برام اهمیت نداشت. با شنیدن صدای قدمهاش و صدا کردنم، فهمیدم که من رو شناخته. به قدمهام سرعت بخشیدم و از پارک بیرون اومدم چون راحت تر میتونستم جایی قایم بشم. درد خیلی شدیدی تو دلم پیچید و بعدش انگار کل بدنم نقطه درد شد؛ اخمم توهم رفت و چشمهام رو برای لحظهی بهم فشار دادم. افراد تو خیابون که انگار اومدن تام و جری میبینن که محو ما بودن! با دیدن یک کوچه به سرعت داخلش رفتم و همونجا قایم شدم؛ امیدوار بودم ندیده باشه که من کجا اومدم.
نفسنفس میزدم؛ دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای نفسهام، من رو لو نده. صدایی ازش نشنیدم و کمی خیالم راحت شد که دنبالم نیومد اما انگار با خوشحالی، شدت دل دردم بیشتر شد و نتونستم دردش رو تحمل کنم؛ حس میکردم شلوارم خیس شده.
سعی کردم نفس عمیقی بکشم تا به خودم مسلط بشم. گوشهی داخل کوچه که نسبتا تاریک بود، نشستم و سرم رو روی پاهام گذاشتم که هنوز نفس تازه نکردم، صدای پایی نزدیکم قطع شد؛ از ترس تکون نخوردم فقط از گوشه چشمم یک جفت کفش مردونه دیدم که باعث شد زیر گریه بزنم.